ارسالها: 14491
#91
Posted: 21 Aug 2013 21:59
بعد از تمام شدن مکالمه اش دیگر نشستن را صلاح ندیدم و درحالیکه از جایم بلند میشدم گفتم : با اجازه تون من دیگه باید به درسهایم برسم .
با لبخندی نگاهم کرد و گفت : کجا ؟ صبر نمیکنید تا چایی درست بشه ؟
زیر نگاه سنگینش نفسم را حبس کردم و به آرامی جواب دادم : نه ممنون و یک آن چیزی به یادم رسید و بی مقدمه گفتم : راستی دکتر علایی اتاقی که توش هستم کلید نداره ؟
با خنده ای که در چهره اش نمایان بود کمی مکث کرد و جوابم داد : چطور ؟
ماندم چه جواب بدهم ؟! حالا وقت پرسیدن این سوال بود ؟ اتاقم کلید نداره ؟ یعنی چه ؟!
پیش خودش نمیگوید بهم شک داری ؟ خوب آره دارم ! بهرحال آدمیزاد هزار جور فکر و خیال به سرش میزند . چه اشکالی دارد قبل از هر اتفاقی آدم عقلانی فکر کند ؟! خوب ولی اینطور ؟! آدم اینطور فکر عقلانی اش را به زبان می آورد ؟ این طور بی مقدمه و صاف و پوست کنده ؟! خوب اگر واقعا بهش شک داری چرا از خدا خواسته به خانه اش آمدی ؟ دیگر این لوس بازیها چی بود ؟ بهرحال اگر در اتاق قفل نباشد تا صبح خوابم نمیبرد ؟! خوب اون چکار کند ؟ چه اداها ؟!
- راستش من بخاطر دوقلوها کلید درهای اتاقها رو برداشتم که یه وقت نرن توی اتاق در رو روی خودشون قفل کنند . شما تشریف ببرید من میرم کلید رو براتون بیارم .
نمیدانستم چه بگویم ؟! با شرمندگی گفتم : نه زحمت نکشید اگر کلید اتاقها رو پیدا نمیکنید نمیخواد ...
خندید و گفت : نه جای دوری نذاشتم دم دسته ، براتون میارم .
درحالیکه ایستاده بودم سرم را پایین انداختم و بی معطلی از آشپزخانه خارج شدم و بطرف اتاقم رفتم . اتاقم ( ! ) خودم هم باورم شده بود که واقعا اتاقم است ؟!
حالا چرا گفت تشریف ببرید تا من کلید رو بیارم ؟ چرا نگفت تشریف داشته باشید تا من برم کلید رو بیارم ؟
چرا برای صرف چای دوباره تعارفم نکرد ؟ خوب مگر خوردن چای انقدر التماس کردن دارد ؟! خیر سرم یکبار تعارفم کرد منم با ناز و ادا جواب دادم خی ممنون . دیگر به دست و پایم که نباید می افتاد ؟ باید می افتاد ؟ حالا وسط تعارف و تشکر این چه حرفی بود که زدم : اتاق کلید ندارد ؟ پس چه وقت میگفتم ؟ نصف شب ؟ حالا همه اینها به کنار این چی بود که آخر کار گفتم : نه زحمت نکشید اگر کلید ها رو پیدا نمیکنید ؟!
مگر کلیدها گم شده بود ... با صدای زنگ اس ام اس تلفن همراهم از افکار بی سر و تهم که به مغزم هجوم آورده بود رها شدم و گوشی را برداشتم و دکمه باز شدن مسیج را زدم :
اس ام اس شیلا بود .
سلام مهسا جون ؟ چه حال چه خبر ؟ به سلامتی خانم شامتون رو میل فرمودند ؟ میخواستم زنگ بزنم گفتم شاید مزاحم اوقات شریف بشم . درس چیزی خوندی ؟! اگر نخونده باشی حق داری ، منم اگر جای تو بودم میگفتم درس کیلو چند من !؟ با دکتر جونت خوش باش خداحافظ .
از اس ام اس اش خنده ام گرفت و در جوابش فوری نوشتم : علیک سلام شیلا خانم ، عرضم به حضورت که شام در محیطی کاملا صمیمی صرف شد ، درس هم سعی کردم بخونم ولی کو حس تمرکز ؟! اگر وقت کردی از طرف من هم بخون ، قربانت .
یک دقیقه نگذشت که اس ام اسش آمد :
ذلیل مرده منظورت از محیط کاملا صمیمی چی بود ؟! چشم من و سعید با هم روشن ؟! کاری نکن نصفه شبی پاشم بیام اونجا دهنم رو باز کنم هرچی از دهنم در میاد به دوتاییتون بگما ؟!
حالا کارشون به جایی رسیده که سر میز شام قاشق دهن هم میذارند ؟!
از جمله آخرش خنده ام گرفت و به شوخی در جوابش نوشتم :
زیادی حرص نخور لاغر میشی سعید که بیاد دیگه پشیمون میشه در ضمن خدا رو شکر آدرس اینجا رو نداری که نصف شبی پاشی بیایی اینجا . پس خیال همگی راحت .
دوباره اس ام اس اش آمد : چیه دم درآوردی ؟ یک روز ولت کردم ببین کارت به کجا کشیده ؟! ببینم اونجا نشسته که کبکت خروس میخونه ؟!
در جوابش نوشتم : نه اینجا نیست . من توی اتاق تنهام .
ای ام اسش اومد : باشه ما خودمون رو به سادگی میزنیم و حرفت رو باور میکنیم . خوب کاری نداری ؟! شبت بخیر .
خندیدم و در جواب نوشتم :
ممنون ، به مامان وشیده سلام برسون ، شب بخیر .
گوشی را کنار تخت گذاشتم و بی اختیار روی تخت دراز کشیدم . یاد دوقلوها و سرنوشت پدر و مادرشان افتادم . عجب سرنوشتی ! بیچاره فرزاد و فرناز ! یاد صورت گرد و با مزه و خندانشان افتادم . هر کسی همینطوری میدیدشان مطمئن میشد که پدر و مادر خوشبختی دارند که چنین بچه های ناز و با نمکی ... ولی خدائیش دکتر علایی از نظر امکانات چیزی برایشان کم نگذاشته بود ولی محبت و نعمت پدر و مادر داشتن چیز دیگری بود که قابل قیاس با هیچ چیز توی این عالم نبود . من که خودم از این دو نعمت محروم بودم میدونستم چقدر کمبود دارند و چطور ...
- خانم کیمیایی ؟
با صدای ضربه ای به در ، به روی تخت صاف نشستم و جواب دادم : بله ولی درون مغزم این جمله تاب میخورد : خانم کیمیایی ! تا دو دقیقه پیش مهسا خانم بودم ؟ به کندی در را باز کرد و در چهارچوب در نمایان شد . درحالیکه سینی میوه و چایی دستش بود نگاهی به دور و برم انداخت و جلوتر آمد و سینی را روی میز کنار تخت گذاشت و گفت : ظاهرا که درس نمی خواندید . پس چرا انقدر عجله داشتید ؟
به جزوه و کتاب بسته جلوی میز آیینه نگاه کردم و در حالیکه بقول شهلا مثل زن زائوها به تخت چسبیده بودم با کم رویی گفتم : میخواستم همین الان شروع کنم و نگاهی به ظرف میوه و چایی کردم و برای خالی نبودن عریضه گفتم : چرا زحمت کشیدید ؟! من معمولا شبها میوه و چای ... و ناخودآگاه حرفم را قطع کردم و سرم را به زیر انداختم . یاد حکایت شام افتادم . نه که بدون اشتها و بی میل و رغبت یک لقمه غذا هم نخوردم حالا این ادا و اصول را سر میوه و چای در می آوردم ؟! حالا اگر تا صبح به این تعارفهای جدی ام نخندد خیلیه ؟!
واقعا چقدر هم جدی تعارف میکردم که نمی خورم یا میل ندارم و چقدر هم جدی عکسش را ثابت میکردم ؟! مطمئنا تا امشب مهمانی به این پررویی در منزلشان ...
- خوب پس من می روم تا مزاحم درس خوندنتون نشم .
بی اراده جواب دادم : نه خواهش میکنم ، شما مزاحم نیستید ... و دوباره حرفم را قطع کردم و ضربان قلبم تند شد . بقیه اش که چی ؟! مثلا می خواستم توی اتاق بماند که چه بگویم ؟! نکند انتظار داشتم تا صبح برایم فال حافظ بگیرد ؟! دیگر مغزم با زبانم هماهنگ نبود . شدت ضربان قلبم انقدر تند شده بود که نبضم را در کف پایم احساس می کردم . کف دستان عرق کرده ام را روی پاهایم گذاشتم که گفت : راستی کلید اتاق توی سینی میوه است ، موقع باز و بسته کردن قفل دقت کنید زبانه در کمی گیر داره ، اگر آرام کلید را بچرخانید مشکلی پیش نمی آد .
انقدر حالم آشفته بود که سرم را همچنان به زیر انداخته بودم و خدا خدا میکردم که از اتاق بیرون برود تا لو نروم . خدایا این چه حالی بود که داشتم ؟! پیش از آنکه از در بیرون برود برگشت به سویم و گفت : اگر توی درس به اشکالی بر خوردید حتما بهم بگید . اون موقع ها به درس شیمی علاقه زیادی داشتم و همه مطالب در ذهنم باقی مانده مطمئن باشید می تونم کمکتون کنم . و از در بیرون رفت و در را پشت سرش بست .
از حال پریشانی که داشتم میخواستم زار بزنم و صد بار خودم را سرزنش کنم که این چه اوضاع و احوالی بود که داشتم ؟! ای کاش حرف سعید را قبول نمیکردم که با گذشت ثانیه به ثانیه بودن در کنارش اینطور زجر بکشم که اگر حال و روزم را بفهمد ؟! که اگر او هم چنین احساسی به من نداشته باشد ؟! که اگر محبت هایش فقط و فقط بخاطر مهمان نوازی باشد ؟!
و از همه مهمتر و فاجعه آمیز تر اگر شخص دیگری را دوست داشته باشد ؟! واقعا باید چکار می کردم و چکار میتوانستم بکنم ؟!
برای اینکه افکار سرگردانم را بر هم نزنم از جایم بلند شدم و به طرف میز رفتم و به سینی میوه و چای نگاه کردم . کلید اتاق ، کنار پیش دستی گوشه سینی گذاشته شده بود . آن را برداشتم و بطرف در رفتم و بی اختیار آن را قفل کردم و با اینکار در حقیقت به افکارم قفل زدم تا دیگر قصد جولان دادن و تاختن به حد و مرزهای ناشناخته را پیدا نکند .
بی رمق دست پیش بردم و از جلوی میز آیینه کتاب و جزوه ام را برداشتم و روی تخت نشستم و روسری ام را در آوردم و با هزار زحمت و تلقین ، ذهنم را از فکرهای اضافه خالی کردم دل به درس سپردم . چاره ای نبود ؟! برای
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#92
Posted: 21 Aug 2013 22:00
فرار از فکر و خیال و برای پاس کردن امتحانهایی که در طول ترم بیشتر جلسات را غیبت داشتم باید هر طوری بود درس میخواندم .
با خمیازه ای کوتاهی که کشیدم یکدفعه به خود آمدم و به ساعت دیواری نگاه کردم . ساعت نزدیک دو و نیم صبح بود ، از اینکه این چند ساعت را حداقل درس خوانده بودم راضی از جایم بلند شدم تا هم آبی به صورتم بزنم و هم یک لیوان آب بخورم . آهسته کلید را چرخاندم که دیدم کمی گیر دارد ، دوباره سعی کردم ولی در باز نشد . ماندم مستاصل که چکار کنم که باز هم کلید را چرخاندم ولی باز هم گیر پیدا کرد . موهای پریشانم را که همیشه موقع درس خواندن باز میگذاشتم ، کنار زدم و دوباره به در پیله کردم ولی انگار قفلش خیال باز شدن نداشت . از ترس اینکه از سر و صدای در دکتر علایی بیدار شود روی تخت نشستم و در مانده به در نگاه کردم . البته اصراری برای آب خوردن نداشتم ولی بالاخره که باید این در باز میشد ؟! یک آن از چیزی که میدیدم ترس برم داشت . کلید از پشت در پایین افتاد و دستگیره در پایین آمد و با صدای چرخیدن قفل ، در باز شد . با چشمان متعجب دکتر علایی را دیدم که در آستانه در ظاهر شد و با صدای بم و گرفته اش گفت : بهتون که گفته بودم کلید را آرام بچرخانید . نگفته بودم ؟!
درحالیکه از حضور ناگهانی اش در آن موقع شب متعجب و هیجان زده شده بودم با شرمندگی گفتم : ببخشید که بیدارتون کردم ولی من آهسته کلید رو چرخوندم .
بدون آنکه جوابی بدهد یک لحظه نگاهم کرد و بطرف اتاقش رفت . تازه به خود آمدم و متوجه ظاهر پریشانم شدم وقتی اینطور موهایم را باز می کردم و جلوی آیینه می رفتم همیشه میگفتم مثل جن زده ها شده ام ولی مامان سودابه خدا بیامرز همیشه میگفت درست برعکس ، مثل پری دریایی شده ای و من به تشبیهش می خندیدم و می گفتم مامان جان پری دریایی که توی آبه باید موهاش کوتاه و خیس و بهم چسبیده باشه نه مثل موهای من صاف و بلند .
مامان سودابه حالا میبینی ؟! دکتر علایی با دیدن موهای جن زده ام چطور فرار کرد و رفت ولی تو همیشه اصرار داشتی مثل پری دریایی شده ام ؟!
بی اختیار اشک درون چشمهایم جمع شد و زیر لب گفتم : مامان سودابه ای کاش الان اینجا بودی . و لبم را به دندان گزیدم و آهم را فرو خوردم . با صدای بسته شدن در اتاقی به خودم آمدم و موهایم را جمع کردم و بستم و روسری ام را سر کردم . با بستن روسری بی اراده لبخندی زدم . حالا دیگر دکتر علایی موهای جن زده ام را کاملا دیده بود ؟! لابد پیش خودش فکر میکرد پس بیخودی نبود موهای به این هیجان انگیزی را زیر روسری قایم میکند ؟! به در نیمه باز نگاهی کردم و از جایم بلند شدم . بهرحال باید برای حفظ ظاهر هم شده یک لیوان آب میخوردم و بر میگشتم وگرنه دکتر علایی پیش خودش فکر میکرد برای چه کار مهمی نصفه شبی نزدیک بود در را از جا بکنم ؟!
با وارد شدن به سالن نیمه تاریک ، راهم را بطرف راست کج کردم و به آشپزخانه رفتم . نمیدانستم آب خنک کجاست ؟ برای اینکه دوباره سر و صدایی نکنم کور مال کور مال لیوانی پیدا کردم و زیر شیر آب گرفتم و آن را پر کردم که یکدفعه چراغ آشپزخونه روشن شد .
- بطری آب داخل یخچاله .
در حالیکه کتاب قطوری در دست داشت بطرف یخچال اشاره کرد و نگاهم نمود و بی اراده لیوان آبی که دستم بود را روی میز آشپزخانه گذاشتم و یک لحظه نگاهش کردم و بطرف یخچال رفتم ولی این کلمه در ذهنم بوجود آمد : مثل شبه سرگردان میمونه ؟!
لیوان را پر از آب کردم و گفتم : ببخشید که سر و صدای من از خواب بیدارتون کرد .
درحالیکه کنار کابینت ایستاده بود کتاب را نشانم داد و با لبخندی گفت : نه خواب نبودم داشتم مطالعه میکردم .
کمی از آب لیوان را سر کشیدم و برای اینکه حرفی زده باشم پرسیدم : راستی مادرتون و دوقلوها تشریف آوردند ؟!
در حالیکه هنوز ایستاده بود جواب داد : نه فردا صبح میان . همین طور ایستاده بود و آب خوردن من را تماشا میکرد . یک آن از نگاه سنگینش در آن موقع شب ترس برم داشت . جرعه ای دیگر آب نوشیدم و مضطرب و با صدایی لرزان بحالت تعارف گفتم : شما هم آب میخورید ؟
سرش را تکان داد و با خونسردی جواب داد : نه
نفس حبس شده در سینه ام را فرو دادم و بدون آنکه قدرت کنترل زبانم را داشته بشم بلند گفتم :
پس چرا اومدید آشپزخونه ؟
دوباره لبخندی زد و با صدای بم خوش طنینش جواب داد : مگه اشکالی داره ؟!
از یکطرف مدهوش صدای گرم و دیوانه کننده اش شدم و از طرف دیگر بخاطر رفتار غیر عادی اش بند بند تنم شروع به لرزیدن کرد . از حالات ضد و نقیض خود درمانده سرم را پایین انداختم و در سکوت به آب باقیمانده در لیوان نگاه کردم . کف دستانم از سرما یخ زده بود و صورت تب دارم یکباره از سردی هوا عرق کرده بود .
- همیشه تا این موقع شب برای درس خوندن بیدار میمونید ؟
- کمی مکث کردم تا ذهنم را جمع و جور کنم تا حرف بی ربط جوابش ندهم و بعد به آرامی گفتم : نه همیشه . وقتهایی که امتحان دارم . شما چی ؟ شما هم هر شب تا این موقع مطالعه میکنید ؟
- با تمام سعی که کردم نتوانستم جمله پرسشی آخرم را نگویم . اگر در جوابم میگفت : به شما چه مربوط ؟ حق داشت ولی بر خلافم انتظارم در جوابم گفت : نه گاهی اوقات وقتهایی که بی خوابی به سرم میزنه . نگاهش کردم و آب دهانم را قورت دادم و پرسیدم : مگه امشب بی خوابی به سرتون زده ؟!
از سوال نسنجیده ام لجم گرفت ، خوب عقل کل مگر نمیبینی ؟! لیوان آب را روی میز گذاشتم و با خونسردی ظاهری و قیافه حق به جانبی گفتم : شاید به خاطر چائیه . من هم شبهایی که چای میخورم اینطوری میشم . ( ! ) خوب شد گفتی وگرنه فکر میکرد اینطوری نمیشی ؟! حالا اگر اظهار فضل خانم باجیها را نمیکردی آسمان به زمین می آمد ؟
نگاه خیره اش را تب نیاوردم و بدون معطلی سرم را به زیر انداختم و در حالیکه دستان یخ زده ام را مشت میکردم زیر لب با صدای لرزانی گفتم : شب بخیر من میرم بخوابم و از کنارش رد شدم .
- میشه یه لحظه صبر کنید ؟
در جا میخکوب شدم . تمام تنم یکباره گر گرفت . خدایا از حال و روزم به تو پناه میبرم ؟!
- این اجازه رو دارم که ازتون بپرسم شما به کسی علاقه دارید یا نه ؟
یکباره وادادم . مطمئنا صدای بلند خارج شدن نفس حبس شده در سینه ام را شنید که یک قدم بطرفم برداشت تمام رگ و عصب و اعضای بدنم یکباره با هم شروع به لرزیدن کردند . زانوهای لرزانم دیگر قدرت تحمل سنگینی بدنم را نداشت ولی با این حال یکدفعه با نیروی خارق العاده ای شروع به دویدن کردم . خودم هم نفهمیدم ولی وقتی کلید را از روی زمین برداشتم و در را قفل کردم تازه فهمیدم که در اتاقم ( ! ) هستم روی تخت نشستم و بی اختیار به اشکهایم اجازه سرازیر شدن دادم . فقط اشک میریختم و دنبال معنی حرفهایش میگشتم . حرفهایش ؟!
مگر چقدر حرف زد که میگویم حرفهایش ؟! فقط یکی دو جمله ؟ این اجازه رو دارم که ... ولی واقعا معنی حرفش چه بود ؟! یعنی میخواست بداند به کسی علاقه دارم یا نه ؟ یعنی برایش مهم بودم ؟ برای چی ؟ شاید از روی کنجکاوی ؟ شاید هم ... ؟ نه امکان ندارد او که قبلش حرفی نزده بود که از احساسش خبر دار شوم . چرا انقدر بی مقدمه ؟! شاید هم چون پنج دقیقه پیش من را با آن موهای پریشان دیده بود خیالاتی به سرش زده بود ؟! نه امکان ندارد . دکتر علایی و این حرفها ؟ نه غیر ممکنه ! پس چرا توی آشپزخانه حالت نکاهش جور خاصی بود ؟! وای نه خدا نکنه ! حالا من دیوانه چرا در را قفل کردم او که کلید دارد ! اشکهایم را پاک کردم و به در چشم دوختم . نه امکان ندارد ؟! شاید واقعا میخواست بداند کسی را زیر سر دارم یا نه درست همان سوالی که من از او داشتم ! حالا از روی کجکاوی میخواست بداند یا از روی ... نکند همان احساس من را داشته باشد ؟ دیوانه شده ام ؟
ولی اگر واقعا همان حس و حال من را داشته باشد چه ؟ از کجا معلوم ؟ او که از سر شب تا حالا هیچی بروز نداد . حالا یک کاره نصفه شبی اونم توی آشپزخانه ؟ نکند واقعا خیالات ناجوری داشت ؟ ... با صدای زنگ اس ام اس تلفن همراهم در آن موقع شب یا در حقیقت در آن موقع صبح سه متر از جا پریدم . با دستهای لرزان دکمه باز شدن مسیج را زدم :
مهسا خانم ، نمیدانم دلیل فرار کردنتان چه بود ؟! ولی مطمئن باشید منظور خاصی نداشتم . پس با خیال راحت و بدون تشویش خاطر تا صبح آسوده بخوابید . شب بخیر . مهران علایی .
اگر قلبم را از سینه بیرون میکشیدم و کف دستم میگذاشتم تا این طور تلاطم و به در و دیوار کوبیدنش را نبینم راحت تر بودم . خدایا خودت فریاد رس همه بندگانی پس به فریاد قلب بیچاره من هم برس . معنی این اس ام اس اش چه بود ؟ حالا چرا اس ام اس داده بود ؟ دو قدم را نمیشد بیاید و حضوری این حرفها را بگوید ؟ چطوری ؟ در بزند یا کلید داخل قفل بیندازد ؟ لابد آنطوری فکر میکرد من از ترس زیر تخت قایم میشوم ؟ دوباره اس ام اس اش را خواندم ، یعنی چی منظور خاصی نداشتم ؟ مگر قرار بود منظور خاصی داشته باشه ؟! از شدت عصبانیت ، یکباره دستم رفت که برایش بنویسم : مگر قرار بود منظور خاصی داشته باشید که جلوی خودم را گرفتم ، پس منظور خاصی نداشت ؟ پس همه خیالبافی و فکر کردن به اینکه شاید نسبت به من احساس خاصی داشته باشد کشک بود ؟ بی اختیار از این حس سرخوردگی اشک درون چشمهایم جمع شد پس تکلیف دلم هم روشن شد . او نسبت به من نظر خاصی نداشت ، پس چه ساده بودم که احتمال ضعیف میدادم شاید ... شاید چی ؟ من از اول هم میدانستم که احساسی نسبت بهم نداره . پس چرا یکدفعه شلوغش کردم ؟! شاید مقصودش از نوشتن منظور خاصی نداشتم از لحاظ ... یعنی اینقدر بی ادب بود که بخواهد چنین جسارتی را در اس ام اس بنویسد ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#93
Posted: 21 Aug 2013 22:01
پس منظورش همان احساس بود . خوب . پس به سلامتی تکلیف دل بیچاره ام هم روشن شد . از دیروز تا حالا چه کشیدم و چه بر من گذشت ؟! یاد حرف شیلا افتادم : دیروز عاشق شدم ، امروز توی خانه طرف هستم و فردا ... فردا چی ؟! خوب خودم با چشمهای درآمده ام اس ام اس اش را خوانده ام ، نوشته بود منظور خاصی نداشتم پس دیگر حرفم چه بود ؟! نکند گوشه دلم هنوز امید مانده بود ؟ امید به چه ؟ به این که منظور خاصی داشته باشد ؟ پس آن نگاه گرمش در آشپزخانه چه بود ؟ نه من اشتباه نکردم . دوباره خیالبافی شروع شد . بابا یک کلام ختم کلام : دکتر علایی از من خوشش نمی آید . تمام .
مگر قرار بود خوشش بیاید ؟ چقدر ساده و خوش خیال بودم که اینگونه فکر میکردم . دیروز عاشق ، امروز فارغ ؟ حالا به شیلا چه بگویم ؟ که عرضه یه روز با احساسم خوش بودن را نداشتم ؟ حتما در جوابم می گوید ببین چیکار کردی که طرف خودش کف دستت گذاشته ؟ نکند آنقدر تابلو رنگ به رنگ میشدم و سرم را به زیر می انداختم و صدای ضربان قلبم را بلند میکردم که همان اول کاری دلش برایم سوخته و تکلیفم را روشن کرده که زیاد رویا پردازی نکنم و اذیت نشوم ؟ خدایا حالا با این احساس سرکوب شده ام چکار کنم ؟ کاش حداقل صبح میشد کمی با شیلا درد و دل میکردم . اصلا من اینجا چکار میکنم ؟ همین فردا صبح از اینجا می روم مگر غرورم را از سر راه آورده ام که اینطور به لجنش بکشم ؟ تا اینجا هم اشتباه کردم که فکر های بیهوده به سرم راه دادم ولی مگر دست خودم بود ؟ یکباره ، بی خبر ، بی مقدمه این حس و حال به سراغم آمد ! ولی حالا هم غصه ندارد مگر خبری شده که اینطوری خودم را باخته ام ؟ همین فردا صبح می روم . به کجا ؟ خوب خونه شیلا اینا . سعید هم هر چقدر میخواهد غر بزند . دیگر از این سبک شد که بهتر است . ولی ای کاش از آشپزخانه فرار نمیکردم . خبر مرگم ای کاش دو دقیقه وایمستادم تا ببینم حرفش چه بود ؟ که اینطور اس ام اس برایم ننویسد چرا فرار کردی ؟
اصلا این اس ام اس نوشتنش چه بود ؟ به جای اینکه به قول خودش تا صبح آسوده بخوابم بیشتر عذاب میکشم . بی اختیار چشمم به ساعت دیواری افتاد ساعت سه و نیم صبح بود و من هنوز با افکار ذهنم درگیر بودم . تکه کلام مامان سودابه به دهانم افتاد که : هر چه خدا بخواهد و از جایم بلند شدم . واقعا هر چه خدا بخواهد حالا اگر من تا خود صبح خودم را سرزنش میکردم که چنین و چنان ، اگر خدا نمیخواست بدون اراده او حتی یک برگ هم از شاخه به زمین نمی افتاد دلم را سپردم به خدا و برای خوابیدن آماده شدم .
با این درس خواندن ضربتی و شوکهای پی در پی احساساتم دیگر رمقی به جسم و روح خسته ام نمانده بود که بخواهم بیشتر فکر کنم . چراغ اتاق را خاموش کردم و روسری ام را در آوردم و روی تخت دراز کشیدم و نفهمیدم چند دقیقه گذشت که پلکهایم سنگین شد و به خواب فرو رفتم . با صدای ضربه هایی به در یکدفعه از خواب پریدم و سر جایم راست نشستم .
- در رو از کن . در رو باز کن .
- میخوایم بیایم تو در رو باز کن .
صدای فرناز و فرزاد بود . چشمهای خواب آلودم را مالیدم و در حالیکه جلوی خمیازه ام را میگرفتم به ساعت نگاه کردم . ساعت ده و بیست دقیقه صبح بود . باورم نمیشد تا این موقع خوابیده باشم آنهم کجا ؟ خانه دکتر علایی ؟ برای اولین روز مهمانی واقعا زشت بود که تا این موقع خوابیده باشم . مگر قرار بود باز هم بمانم که اینطور میگفتم اولین روز مهمانی ؟ با آن شاهکار دیشبم بهتر بود هر چه زودتر دمم را روی کولم بگذارم و بروم ؟ ولی شور و نشاط و سر و صدای دوقلوها بی تابم کرد . با ضربه های بیشتر به در سریع از روی تخت بلند شدم و به طرف در رفتم و قفلش را باز کردم . خوشبختانه بر خلاف دیشب راحت باز شد . میمرد اگر دیشب هم همینطور باز میشد ؟
- سلام ، سلام ، تو کی اومدی ؟ چرا خونه تون نیستی ؟
- سلام چرا اینجا خوابیدی ؟
از دیدنشان واقعا خوشحال شدم و لپهای آویزانشان را در دستم گرفتم و در جوابشان گفتم : دوست ندارید اینجا باشم ؟!
دستانم را گرفتند و با هیجان مرا به طرف تخت بردند و گفتند :
چرا ما دوستت داریم .
جالب اینجا بود که دو تایی با هم این جمله را گفتند .
از شور و اشتیاق شان من هم به شوق آمدم و روی تخت نشستم و آنها را کنارم نشاندم و با بوسه ای بر لپهایشان گفتم : بچه ها دلتون میخواد یکی دو روز مهمونتون باشم ؟
با هیجان همصدا فریاد کشیدند : آخ جون !
وقاعا تصمیم داشتم یکی دو روز بمانم ؟ کم که با خودم اتمام حجت کرده بودم که صبح علی الطلوع از این جا میروم پی چی شد ؟ ذوق و شوق بچه ها پایم را سست کرده بود . آنها انقدر صادقانه و معصومانه از دیدارم خوشحال شده بودند که حاضر بودم بخاطر خوشحالی شان هر کاری بکنم و غرور شکسته ام را نیده بگیرم و بمانم . غرور شکسته ام ؟ آیا براستی غرورم شکسته شده بود ؟ کدام غرور ؟ دیوانه جان مگر جکله کذایی منظور خاصی نداشتم دکتر علایی یادت رفت ؟ حالا خوبه هنوز توی سرت است اگر پنج دقیقه دیگر بگذرد میفهمی ماندنت جز سبک شدن حاصلی ندارد . ولی فقط به خاطر فرزاد و فرناز ...
- فقط به خاطر فرزاد و فرناز چی ؟
با صدای فرناز از حالت منگی در امدم و گفتم : هیچی فقط به خاطر شما دو تا گل خوشکل اینجا میمونم . فرزاد با شیطنت کودکانه اش به طرف ساکم رفت و پرسید : برامون چی خوراکی آوردی ؟ نگاهش کردم و خندیدم و گفتم : آخ یادم رفت حالا وقتی رفتم بیرون براتون میخرم .
فرناز خود را در آغوشم انداخت و گفت : نه نمیخواد جایی بری ما چیزی نمیخوایم همین جا پیشمون بمون .
از گرمای محبتش بی اختیار اشک توی چشمهایم جمع شد و محک بوسیدمش و گفتم :
الهی قربون تو برم با این همه محبت .
فرزاد بطرفم آمد و با حسادت بچگانه گفت :
پس من چی ؟
او را هم در آغوش گرفتم و با بوسیدنش گفتم :
فدای تو هم بشم که انقدر باهوش و مهربونی .
- بچه ها مهسا خانم رو اینقدر اذیت نکنید .
به طرف در چرخیدم و همان خانم مسنی که چند وقت پیش موقع رساندن دوقلوها دیده بودم را در آستانه در روی ویلچیر دیدم . بی درنگ از جایم بلند شدم و سلام کردم و به طرفش رفتم و رویش را بوسیدم و گفتم : تو رو خدا میبخشین که اینطور ناخواسته مزاحمتون شدم . من یعنی برادرم ...
آرام سرش را تکان داد و با نگاه و لحن مهربانی گفت :
میدونم دخترم مهران همه چی رو برام تعریف کرده . چرا سر پا ایستاده ای بیا بریم صبحانه آماده ست . میخواستم زودتر بیدارت کنم پسرم نگذاشت گفت دیشب تا دیر وقت درس میخواندی .
توی مغزم پیچید : چه درس خواندنی ؟ ولی شرمگین سرم را پایین انداختم و گفتم : میدونم که باعث زحمتتون شدم ولی ...
نگذاشت ادامه دهم و خلاصه گفت : دیگه قرار نشد تعارف کنی . اینجا رو مثل خونه خودت بدون و اصلا احساس غریبی نکن و در حالیکه به موهایم نگاه میکرد با لبخندی ادامه داد : ماشاء الله چه صورت و موهای خوشکلی داری چشمم شور نیست ولی حتما برایت اسپند دود میکنم .
دو قلوها بسویم آمدند و کنارم ایستادند و دستم را گرفتند و فرزاد با کشیدن دستم گفت :
زود باش بیا بریم صبحانه بخوریم .
مادر دکتر خندید و گفت :
کجا صبحونه بخوریم ؟ چند دفعه ؟ فقط مهسا خانم
فرناز پشت ویلچر مادر بزرگش رفت و دسته آن را گرفت و با هیجان گفت : پس بریم .
روسری ام را از روی تخت برداشتم و سر کردم و همراهشان رفتم . سر میز صبحانه مادر دکتر نگاهم کرد و گفت : ترم چندم دانشگاه هستی ؟
جواب دادم : این ترم میرم پنجم .
به نقطه ای خیره شد و آهی کشید و گفت : قدر درس و دانشگاه رو خوب بدون این دوران ، دورانیه که دیگه تا آخر عمرت نمیتونی لذت و شیرینی اش رو تجربه کنی . وقتی بگذره میفهمی که چی میگم .
دوباره نگاهم کرد و ادامه داد : نمیدونم از من چقدر میدونی ؟ اسم من سودابه است اگر دوست داشته باشی میتونی ...
بقیه کلامش را نشنیدم و بی اختیار اشکهایم سرازیر شد .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#94
Posted: 21 Aug 2013 22:02
دستم را گرفت ودلسوزانه پرسید:چی شد دخترم؟چرا گریه می کنی؟
دستمالی از روی میز برداشتم واشکهایم را پاک کردم وبا صدای بغض گرفته ای جواب دادم:من رو می بخشید ولی مدتیه که اختیار اشکهایم دست خودم نیست آخه...آخه به تازگی مادرم رو از دست دادم.ودور ازجون شما اسم شما هم مثل اسم مادرمه ودوباره قطرات اشکهایم سرازیر شد.
او هم اشک در چشمهایش حلقه زد وگفت:خدا رحمتش کند.می دونم چه داغ سختی رو داری تحمل می کنی ولی چاره ای جز صبر نیست خدا بهت صبر عظیم بده.مهران از فوت مادرت برایم تعریف کرده ولی نمی دونستم که هم نام من بوده ببخشید که ندانسته ناراحتت کردم.
سرم را تکان دادم ودر جوابش گفتم:نه این حرف رو نزنید من...
وبا صدای فرناز حرفم را قطع کردم.
ـ مامان جون شیر کاکائو را بده.
مادر دکتر علایی برای اینکه حال وهوایم را عوض کند لبخندی زد وگفت:می بینی تو رو خدا؟!مگه کسی حریف شکم این دوتا وروجم می شه؟حالا خوبه توی اتاق قول دادند که دیگه صبحانه نخورند.
وبا چشمکی به سویم ادامه داد:مهسا خانم اگر قول بدن دیگه نخورند نمیری؟
برای اینکه با تقشه اش همکاری کنم با دستمال چشمهایم را پاک کردم وگفتم:نه نمی رم ولی به شرطی که قول بدن.
فرزاد دورتر دست از خوردن کشید وکیک یزدی نیمه تمامش را داخل پیش دستی گذاشت ومظلومانه گفت:باشه قول می دم.
وفرناز هم لقمه کره مربایش را روی میز گذاشت ومضطربانه پرسید:دیگه نمی ری؟
برای اطمینان خاطرشان خندیدم وگفتم:نه نمی رم.حالا برید توی دفتر نقاشی تون یه سیب بکشید تا بیام نگاه کنم.
برای اینکه قولشان را ثابت کنند بی درنگ از جایشان برخاستند وبه طرف اتاق خوابشان حرکت کردند.
مادر دکتر در حالیکه رفتنشان را تماشا می کرد گفت:نمی دونید چقدر از بودنتان خوشحالند؟!طفلکها توی این خونه خیلی تنهان مهران که از صبح تا شب درگیر کارشه من هم با این قوه وبنیه ام توانایی سرو کله زدن باهاشون رو ندارم.از یک طرف می خوام در روز یکی دو ساعتی به مهد کودک بفرستمشون که هم سرگرم بشن وهم آداب وبازیهای دسته جمعی رو یاد بگیرن ولی از طرف دیگه دلم شور می زنه که اگر سرویس رفت واومدنشون دیروزود کنه اگر یه وقت خدای نکرده توی مهد زمین بخورن یا از بچه های دیگه مریضی بگیرن خلاصه کلی فکر وخیال می کنم که از رفتنشون پشیمون می شم.هر چی باشه اونا دست من امانتن باید بیشتر مراقبشون باشم.البته کلاسهای موسیقی وروزش ونقاشی میرن.خودت که زحمت کلاس نقاشیشون رو می کشی ومی دونی ولی با تمام اینها باز هم احساس می کنم توی این خونه تنهان.
ونگاه کرد وخندید وادامه داد:مثل اینکه این اول صبحی حسابی سرت رو درد آوردم؟!
در جوابش گفتم:نه اصلا از بودن در کنارتون نهایت استفاده رو می برم.راستش رو بخواهید من هم همدرد دوقلوهام من هم در خونه خیلی تنهام تا زمانی که مامان بود کمتر این تنهایی رو حس می کردم ولی با رفتن مامان این احساس زجرآور شده.برادرم هم که سرگرم کار وسفر کاریه.پدرم هم که وقتی بچه بودم عمرشو داد به شما برای همین من ماندم وسکوت وتنهایی.البته با درس ودانشگاه تا حدی خودم رو مشغول کرده ام ولی باز هم خونواده پر جمعیت چیز دیگه ائیه.بعضی وقتها خیالات به سرم می زنه ومی گم ای کاش هفت هشت تا خواهر وبرادر داشتم تا از اول هفته تا آخر هفته با هر کدومشون سه چهار کلمه حرف می زدم تا هفته تموم می شد.
سرش را تکان داد وبه نقطه ای خیره شد ودر تایید حرفهایم گفت:آی راست گفتی یاد قدیمهای خودم افتادم.شش تا خواهر وبرادر بودیم.سه تا دختر وسه تا پسر.چه آتیشها که نمی سوزوندیم وچه عالمی که نداشتیم؟!واقعا یادش بخیر.اصلا نفهمیدیم کی بزرگ شدیم وپی زندگیمون رفتیم؟!من بچه آخری بودم عزیز کرده ولوس ولی مطیع همه شون.متاسافنه همه خواهر وبرادرهایم فوت کردت اند.واز بس گرفتاری زیاده بچه هاشون رو خیلی کم می بینم.یا ایران نیستند یا اگر هم هستند مگر چطور بشه که دور هم جمع بشند.دنیا همینه دیگه.چه میشه کرد؟!
وبا بیاد آوردن خاطراتش ادامه داد:پدرم اون زمانها کارمند عالی اداره مالیات بود برای همین روی درسو مدرسه من وخواهر وبرادرهایم حسابی حساس بود.من رشته ادبی خوندم ودبیر ادبیات دبیرستان شدم البته چند سال هم ناظم بودم یادش بخیر اون زمانها سر حال بودم وکلی ابهت داشتم.
وبه پاهایش اشاره کرد ودر ادامه گفت:نه مثل حالا مریض وکم جون...متاسفانه پنج شش سال پیش در اثر تصادف قدرت حرکت هر دوپایم رو از دست دادم واین ویلچر شد همدم ومونسم.شوهر خدا بیامرزم که برایم خیلی عزیز بود رو هم توی همون تصادف از دست دادم.ناشکری نمی کنم ولی دیگه دل ودماغ زندگی برایم نمونده.دو سال پیش هم پسر بزرگم سکته کرد وکمرم رو شکست یه آدم مگه چقدر تحمل وظرفیت داره؟!بعد از فوت پسرم خیلی عذاب کشیدم انشاءالهه سر هیچ مادری نیاد اگر درمان مهران وداروهاش نبود نمی دونستم چطور میخ واستم دوام بیارم؟!
اومدن دوقلوها توی اون شرایط سخت ودردناک واقعا برایم نعمت بود.همین سروکله زدن با اونها وتر وخشکشو کردن کلی وقتم رو می گرفت که دیگه مجالی برای فکر کردن برایم باقی نمی گذاشت.
به هر حال هر چه بود گذشت.زمان حلال همه مشکلاته.
به چهره اش با دقت نگاه کردم سنش آنقدرها هم که در اولین برخورد تخمین زده بودم نبود.آن موقع که با آژانس برای رساندن دوقلوها آمده بودم وقتی دیدمش به نطرم پیرزن آمد ولی الان که دقیق شدم ته چهره اش حکایت از پیری زودرس داشت.با این مصیبتها که سر او آمده بود هر کس دیگر جای او بود این چنین از پا در می امد.لحن کلامش آنقدر دل نشین بود که اگر ساعتها پای صحبتش می نشستم از شنیدن حرفهایش سیر نمی شدم.درست مثل پسرش؟!پس به مخاطب آرامش دادن در دکتر علایی ارثی بود.برای جمع کردن میز صبحانه از جایم بلند شدم که گفت:دست به چیزی نزن دخترم.برو به درسهات برس که با این پرچانگی من امروز حسابی از درس خوندنت موندی چه کنم؟!بعد از مدتها یک جفت گوش شنوا در خونه پیدا کرده بودم که غنیمت شمردم.توی مهمونی واین خونه واونه خونه که نمی شه درست وحسابی درد دل کرد.
در حالیکه ظرف وظروف را جمع می کردم جواب دادم:باور کنید من هم از شنیدن حرفهایتان سیر نمی شوم...
ـ ولی اگر همین طور بخواهید شنونده باشید از دس ودانشگاه می افتید.سلام صبح بخیر.
با صدایش در جا میخکوب شدم ونزدیک بود فنجانهای درون سینی را بیندازم.با هزار بدبختی وجان کندن جواب سلامش را دادم وبا بدنی گر گرفته به بهانه شستن فنجانها پای ظرفشویی ایستادم وبدون آنکه به بودن ماشین ظرفشویی فکر کنم فنجانها وکارد وپیش دستیها را شستم وزیر چشمی به طرف میز آشپزخانه نگاه کردم.
در حایکه ریز ریز نان داخل سبد را به داهنش می گذاشت نگاهم کرد وگفت:تا بعد از ظهر درستون رو بخونید که بعدش بریم دیدن سروش.اگر امروز نرید توی روحیه اش اثر می ذاره.
از این که تا این حد از حال دایی سروش غافل شده بودم با عذاب وجدان وکمی هم رودروایسی به خاطر حضور دکتر گفتم:اتفاقا خودم هم می خواستم امروز برای دیدنش بروم...
وبا صدای نگ تلفن گوشی آشپزخانه را برداشت.صلاح را در رفتن به اتاقم(!)دیدم که در آستانه در آشپزخانه شنیدم:
ـ الو سعید جان تویی؟!سلام.
بی اختیاربرگشتم وچشم به دهانش دوختم.مادر دکتر در حالیکه به طرف اتاق خواب بچه ها چرخ ویلچرش را می چرخاند با لبخندی نگاهم کرد وگفت:برادرته سلام مرا هم برسون.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#95
Posted: 21 Aug 2013 22:02
قربانت چطوری؟اوضاع واحوال چطوره؟
ـ ...
ـ روبراهی؟کارها خوب پیش میره؟
ـ ...
ـ بد نیستم مادر وبچه ها هم خوبند.ممنون.
ـ ...
ـ آره اینجاست.نگران نباشید.
ـ ...
ـ باشه حتما.خواهش می کنم.یک بار دیگه این حرف رو بزنی ناراحت می شم.
ـ ...
ـ گفتم که حرفش رو هم بزنی ناراحت می شم سعید تو که انقدر تعارفی نبودی!
ـ ...
ـ آره درسته انشاءالله همیه به خوشی.
ـ ...
ـ باشه پس من باهات خداحافظی می کنم.گوشی رو میدم دستش قربانت خدانگهدار.
ـ ...
وگوشی را به طرفم گرفت وبا لبخندی گفت:سعیدِ.
خوشحال از اینکه سعید هوایم را داشت گوشی را از دستش گرفتم وهمان طور ایستاده گفتم:الو سعید سلام.
صندلی را جلو کشید واشاره کرد که بنشینم.در حالیکه می نشستم صدای سعید آمد که جواب داد:
ـ سلام چطوری؟خوش می گذره؟
ـ بد نیستم تو چطوری؟
ـ منم خوبم.بانو خانم وآقا تیمور بالاخره رفتند؟
ـ آره همون سر شب رفتند.امانتی آقا تیمور رو که گفته بودی بهش دادم.
ـ خوب دیگه چه خبر؟امتحانها رو خوب می خونی؟
ـ آره فعلا یه چیزایی خوندم.
ـ زلزله ها چطورند؟
از لفظ زلزله ها بی اخیترا خنده ام گرفت ویک لحظه به دکتر علایی که سرش پایین بود وخرده های نان را درون بشاقب می ریخت نگاه کردم وجواب دادم:بد نیستند توی اتاقشون هستند مادر دکتر هم گفتند که بهت سلام برسونم.
ـ ممنون از طرف من هم تشکر کن.خوب مهسا کاری چیزی نداری؟
ـ نه مرسی مراقب خودت باش.
ـ راستی از شیلا اینا چه خبر؟
می دانستم که خیلی جلوی خودش را گرفته که اول حرفهایش حالش را نپرسد تا با جوابم پیش دکتر علایی خجالت زده نشود.برای همین جواب دادم:بی خبر هم نیستم.مرتب تلفن واس ام اس بهم می زنیم.حالش از دیروز تا حالا که ازش بی خبر بودی بهتره.
خندید وگفت:تو هم با این جواب دادنت؟!
من هم خندیدم وبعد برای اینکه دکتر علایی خوب بفهمد گفتم:راستی شیلا خیلی اصرار داشت که خونه اونها برم.حالا امروز برم اونجا؟
یکدفعه عصبانی شد وجوابم داد:نه خیر لازم نکرده مگه اونجا روی تیغ نشستی؟
عصبانیت سعید را روی خودم نیاوردم وبرای اینکه لج دکتر رو در آوردم گفتم:باشه حالا ببینم چی می شه؟
سعید عصبانی تر از قبل جوابم داد:چی چی رو ببینم چی می شه؟همین که گفتم حق نداری ازا ونجا جنب بخوری.
به ناچار جواب دادم:باشه فهمیدم.
ـ خوب با من کاری نداری؟چیزی نمی خوای برات بفرستم؟
ـ نه ممنون.
ـ پس خداحافظ.به مادر مهران خیلی سلام برسون.
ـ باشه حتما.خدانگهدار.
وگوشی را روی دستگاه گذاشتم واز جایم بلند شدم.
ـ من که یشب بهتون گفتم که منظور خاصی نداشتم.نگفتم؟
صورتم بار دیگر گر گرفت جوای نداشتم که بده8م.سرم را به زیر انداختم.عجب پیله ای به این دو کلمه منظور خاص کرده بود؟!حالا که من کوتاه آمده بودم وآرام شده بودم اون ول نمی کرد.آیا واقعا آرام شده بودم؟!پس این آتش زیر خاکستر چه بود؟!
ـ فقط از روی کنجکاوی اون مسئله رو ازتون پرسیدم.
بی اختیار سرم را بلند کردم ونگاهش کردم.خدایا نگاهش چقدر بی تاب بود؟!
مگر نمی بینی دارد چه می گوید؟!کری؟نمی شونی؟!می گوید از روی کنجکاوی پرسیدم آن وقت تو داری خیالبافی می کنی؟!ولی به خدا چشمهایش چیز دیگری می گوید!
ـ من وفرزاد نقاشیمون رو کشیدیم نمی آیی ببینی؟
با صدای فرناز از حالت گیجی در امدم وتازه متوجه شدم با نهایت پررویی چند ثانیه چشم توی چشمهایش دوخته ام؟!واقعا وقاحت هم حدی داشت؟!منی که دیشب زودی با دو کلمه در رفتم حالا مثل گستاخها ایستاده بودم وته وتوی چشمهایش را در می اوردم؟!واقعا این من خودم بودم؟!شرمگین وعرق کرده از کارهای عجیب وغریبم به طرف در آشپزخانه رفتم وروبه فرناز آرام گفتم:بریم ببینم چی کشیدید؟
در حالیکه به نقاشی دوقلوها زل زده بودم ولی تمام حواسم توی آشپزخانه بود!خدایا چشمهایش نگاهش آیا دروغ بود؟!پس چرا گفت که از روی کنجکاوی پرسیدم؟نکند او هم به درد من مبتلا شده باشد؟!اگر او هم... وچیزی مثل یک گلوله شیرینی در ته دلم آب شد.اگر واقعیت داشته باشد؟!خدایا یعنی می شود...؟!
ـ کدومامون بهتر کشیدیم؟
با سوال فرزاد از رویا در امدم وگفتم:چی؟
دوباره پرسید:کدومامون بهتر کشیدیم؟
نگاه سرسری به نقاشیها کردم وبه جای جواب روبه فرزاد گفتم:فرزاد جان سبی که می خوریم چه رنگیه؟
به جایش فرناز با تیزهوشی جواب داد:قرمز.
دست روی سرش کشیدم وگفتم:آفرین گاهی هم زرده.
وروبه فرزاد ادامه دادم:پس چرا با آبی رنگ کردی؟!تا حالا سیب آبی خوردی؟!
فرناز خندید وگفت:فرزاد همیشه اینجوریه همه چیز و غلطی رنگ می کنه.
خندیدم وگفتم:غلطی نه عزیزم.اشتباهی رنگ می کنه.
وبرای اینکه دل فرزاد را به دست بیاورم لپش را کشیدم وبوسیدم وگفتم:ولی نقاشی فرزاد خیلی خیلی قشنگه مگه نه؟
واز جایم برخاستم وبا لحن کودکانه گفتم:جالا بچه ها اجازه می دید برم درسهامو بخونم؟اگر نخونم خانم معلممون دعوام می کنه.
وتازه فرصت پیدا کرده با آن مشغله فکری که هنگام ورود به اتاق داشتم به دور وبرم با دقت نگاه کنم.اتاق خواب زیبایشان واقعا رویایی وقشنگ تزئین ودکوربندی شده بود!چرخی در اتاق زدم وبا نگاهی به اسباب بازیهای جالب وهیجان انگیز اطرافم با خنده گفتم:بچه ها کاشکی امتحان نداشتم وگرنه تا فردا صبح یک سره با همین اسبابا بازیهای خوشگل بازی می کردم.
فرزاد با معصومیت خاص خودش دستم را گرفت وگفت:خوب درسهاتو نخون با ما بازی کن.
فرناز لبهای زیبایش را جمع کرد وگفت:اون وقت خانم معلمش دعواش می کنه.
فرزاد با بی خیالی شانه هایش را بالا انداخت وگفت:خوب دعواش کنه.
سرش را بوسیدم وگفتم:دلت می آد من گریه کنم؟
نگاهم کرد وجواب داد:نه برو درسهاتو بخون.
با صدای زنگ تلفن همراهم از اتاق کناری با شتاب به طرف در رفتم وگفتم:بچه ها فعلا خداحافظ.درسهامو که بخونم زودی برمی گردم.
وبه سوی اتاقم(!)حرکت کردم.شماره شیلا بود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#96
Posted: 21 Aug 2013 22:04
ـ سلام شیلا جان صبح به خیر.
ـ ظهر بخیر خانم ساعت یازده ونیمه.اگر زیادی بهت خوش گذشته دیگه من مقصر نیستم؟!
خندیدم وگفتک:اول از همه اینکه مژدگونی بده سعید همین یه ربع پیش زنگ زد.
ـ اِ مبارک باشه به سلامتی خوش خبر باشی.چی می گفت؟
ـ می گفت از بس دلم برای شیلا تنگ شده دیگه به هیچ قیمتی گشاد نمی سه.
ـ بی مزه اول صبحی چائیتو با خیار شور هم زدی یا اینکه دکتر جونت جوک برات تعریف کرده؟
ـ هیج کدوم.ولی بی شوخی سعید احوالتو می پرسید وبهت هم سلام رسوند.
ـ مگه قرار بود سلام نرسونه؟خوبح الا تو بگو چه خبر؟قرار عقد وعروسی کیه؟
خندیدم وگفتم:باور کن هنوز اندر خم یه کوچه موندم.حالا کو تا عقد وعروسی؟
ـ چیه؟دلت خیلی پره؟نکنه طرف راه نمی ده؟شاید کسی رو زیر نظر داره؟
از سوال آخرش خنده ام گرفت.جالب بود!من وشیلا از این طرف سعی داشتیم بفهمیم دکتر به کسی علاقه دارد یا نه ودکتر علایی هم از ان طرف می خواست بداند من کسی را دوست دارم یا نه؟! وجالب اینکه هر دو طرف هم فقط از روی کنجکاوی می خواستیم بدانیم؟!
ـ راستی شیلا دکتر دیشب ازم پرسید به کسی علاقه دارم یا نه.
ـ جون من؟!دروغ می گی؟!
ـ به مرگ خودم.
ـ مهسا باور نمی کنم بگو جون سعید؟
درحالیکه وانمود می کردم حرف دکتر علایی برایم مهم نیست گفتم:بابا جون سعید حالا مگه حرف دکتر انقدر مهم بوده که جون همه رو قسم بخورم تا باور کنی؟
ـ دیوونه جان حالیت که نیست که این حرفش یعنی بله دیگه؟!
با یاد آوری جمله منظور خاصی نداشتم دکتر علایی با غیظ گفتم:بیخودی شلوغش نکن من معنی خاصی توی...
حرفم را قطع کرد وبا هیجان پرسید:خوب تو چی جوابش رو دادی؟
می خواستم بگویم دو پا داشتم دو پا دیگه هم قرض کردم وفرار کردم که رویم نشد وگفتم:هیچی هیچی نگفتم.
با صدای بی حالی پرسید:راست راستکی؟
ـ آره راست راستکی باید چی جوابش می دادم؟
با عصبانیت سرم داد کشید:می گم دیوونه ای نگو چرا؟!آخه خل دیوونه احمق اینجوری که اون فکر کرده به کسی عباقه داری هنوز معنی سکوت رو نمی فهمی؟یعنی بله کسی رو زیر سر دارم.خیلی دیوونه ای به خدا.مگه نگفتی که دوستش داری؟!مگه نگفتی که بهش علاقه داری؟!اون وقت اینجوری زدی زیر کاسه کوزه وهمه چیز؟!لااقل اون دهن بی زبونت رو محض رضای خد اباز می کردی ومی گفتی نه کسی رو ندارم.حالا اون پیش خودش چی فکر می کنه؟!اگر با اون اخلاق بی تفاوتت فکر نکنه سه چهار تا زیر سر داری خیلیه به خدا؟!
دیگر به اینجای قضیه فکر نکرده بودم؟!فقط برداشتم از حرف دکتر این بود که احساسی بهم ندارد ولی دیگر فکر نمی کردم که اون از سکوت وفرارم چه برداشتی خواهد کرد؟!واقعا اگر اینطوری در موردم فکر می کرد چی؟!اگر فکر می کرد به کسی علاقه دارم؟!وای نه عجب حماقتی کردم؟!
ـ حالا این دسته گلی که آب دادی رو باید یه جوری سر وسامون بدی.
ـ چه جوری؟
ـ سر حرف رو یک جوری باز کن ومسیر صحبت رو بکشون به سمتی که آره کسی توی زندگیت نیست واز این حرفها.
ـ که چی بشه؟
ـ که بفهمی کسی رو نداری.
ـ خوب به فرض فهمید بعدش چی؟
ـ خوب بعدی نداره هر تصمیمی که بخواد بگیره می گیره.
ـ اگر تصمیمی نگرفت؟اگر فقط از روی کنجکاوی می خواست بدونه؟اون وقت سبک نمی شم؟
ـ ببین اگر واقعا می خواهی تکلیفت معلوم بشه سبک شدن واین حرفها رو بذار کنار.صاف وصادق برو جلو.
ـ شیلا حالا تو دیوونه شدی؟!برم جلو بگم چی؟!بگم ببخشید شما من رو نمی خواهید؟
خندید وگفت:نه منظروم اینجوری نبود منظورم اینه که وقتی رک وراست ازت پرسید به کسی علاقه داری یا نه تو هم رک وراست جواب بدی نه نه اینکه هیچی نگی وحرفی نزنی. اون اونطوری چه می فهمه تو واقعا کسی رو داری ای نه یا اینکه داری ناز می کنی؟
ـ ببخشید استاد حالا می گی چکار کنم؟
ـ همین که گفتم سر حرف رو باز کن.
ـ شیلا باور کن من از این کارها بلد نیستم.
ـ پس بشین از غصه دق کن ببین کی دوباره خودش سر حرف رو باز می کنه؟
پیش خودم فکر کردم:شاید همین کار ار هم کردم!وقتی مثل دوونه ها تندی می زنم به چاک این عذاب کشیدن واز غصه دق کردن هم حقمه.
ـ ولی بی شوخی می گم یه اس ام اس یه چیزی براش بفرست.
وبی اختیار یاد اس ام اس خود دکتر علایی افتادم وگفتم:شیلا تو مغزت سالمه؟
ـ پس می گی چیکار کنی؟همین طوری دست رو دست بذاری؟تو اگر راه بهتری به نظرت می رسه بگو؟یه اس ام اس محترمانه بهش می دی می نویسی:بابت سکوتم در برابر جواب سوالتون عذر خواهی می کنم.من به کسی علاقه ای ندارم.مهسا کیمیایی.
ـ می خواهی قبل از مهسا کیمیایی اضافه کنم:من فقط شما رو دوست دارم.تمام؟!
ـ اگر بنویسی که نهایت هنرت رو نشون دادی ولی بی شوخی مهسا چه اشکالی داره که این اس ام اس رو بنویسی؟
ـ اه اونوقت به سبک بازی ام نمی خنده وجواب نمی ده:به جهنم که به کسی علاقه نداری.مهران علایی.
در حالیکه از خنده قهقهه می زد جواب داد:مهسا به خدا نمی دونم دیگه چه راه حلی به نظر می رسه.فکرم درست کار نمی کنه خودت یک پیشنهادی بگو؟
ـ اون وقت تا حالا مثلا فکرت داشته درست کار می کرده که این پیشنهادها رو دادی؟
خندید وگفت:حالا قهر نکن یه فکری می کنم اصلا چطوره لابه لای حرفهات به مادرش بگی؟
ـ که چی؟
ـ که مثلا...
نگذاشتم ادامه دهد وبا خنده گفتم:شیلا اصلا تو لازم نکرده فکر کنی؟ببینم دیشب خیلی خر خونی کردی که اینطور مغزت داره ارور می زنه؟
ـ آر هبه خدا دیشب تا دوسه نصفه شب بیدار بودم ولی با این حال توی بعضی از مطالب خیلی اشکال دارم.تو چی؟چیزی تونستی بخونی؟
ـ آره منم بعد از اس ام اس ات شروع کردم به خوندن تا همون حدود دو ونیم سه بیدار بود.باز هم خدا ر وشکر تونستم یه چیزهایی بخونم.
ـ حالا بی تعارف امروز ناهار یا شام بیا خونه مون؟
ـ نه قربونت الان که دیگه نزدیک ناهاره بعد از ظهرم که می خوام برم بیرون کمی کار دارم.
ـ پس شام بیا؟
ـ قربونت گفتم که تعارف ندارم حالا بعدا مزاحمت می شم مامان وشیده چطورن؟
ـ بد نیستن راستی سهیل این دو روزه به شیده زنگ زده.
ـ جدی؟!با دکتر علایی هم تماس گرفته وقرار شده توی هفته آینده همدیگرو ببینند.فکر کنم دکتر کار خودش رو کرده وکمی مغزش رو شستشو داده.
ـ خدا کنه.شیده طفلی که خیلی امیدواره ولی از حق نگذریم این دکتر علایی در شستشو دادن مغزها استاده.مغز خانم رو که خیلی خوب شستشو داده؟!
خندیدم وگفتم:آره مال من را با آب وصابون شسته.
ـ نه بابا اینجوری که پیداست از وایتکس هم استفاده کرده.
با صدای ضربه ای به در بلافاصله گفتم:شیلا فکر کنم کسی پشت دره.
ـ خوب پس برو مزاحمت نمی شم.به دکتر جونت سلام برسون.
در حالیکه به طرف در می رفتم خندیدم وگفتم:چشم تو هم به مامان اینا سلام برسون.
ـ ممنون فعلا خداحافظ.
ـ قربونت خدا نگهدار.
ودکمه قطع ارتباط را زدم ودر را باز کردم.فرزاد پشت در بود با آن قیافه تپل ومعصومش پرسید:درسهاتو خوندی؟
خندیدم وجواب دادم:نه عزیزم هنوز شروع نکردم.
ئستم را گرفت وبا لحن خواهشی گفت:پس بیا بریم بازی کنیم؟
لپش را کشیدم وپرسیدم:پس فرناز کجاست؟
بلافاصله جوابم داد:پیش مامان جونه.
برای اینکه دلش را نشکنم به داخل اتاق تعارفش کردم وگفتم:بیا تو همین جا بازی کنیم.
با خوشحالی داخل شد وروی تخت نشست وپرسید:چه بازی؟
سرش را بوسیدم وجواب دادم:هر چی تو بگی؟
هیجان زده شد وگفت:گرگم به هوا.
خندیدم وبرای اینکه توی ذوقش نخورد به نرمی گفتم:باشه ولی سروصداش زیاده بابا دکترت دعوامون می کنه.
او هم خندید وبا ذوق وشوق کودکانه جواب داد:نه دعوامون نمی کنه.خودشم باهامون بازی می کنه.
از تصور دکتر علایی در جین بازی رگم به هوا خندیدم وبی اختیار طبق عادت مامان سودابه زیر لب گفتم:خرس گنده؟!
با کنجکاوی نگاهم کرد وپرسید:چی گفتی؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#97
Posted: 21 Aug 2013 22:04
از ترس اینکه صدایم را شنیده باشد بلافاصله جواب دادم:نه فرزاد جون یه بازی دیگه من گرگم به هوا رو بلد نیستم.
با لحن شیرین وبچه گانه اش برای قانع کردنم گفت:کاری نداره تو بدو من دنبالت میذارم تا بگیرمت.
از اینکه توی اتاق به این محدودی می خواستیم بدویم خنده ام گرفت وگفتم:نه اینجا کوچیکه زودی من رو می گیری.
با سماجت کودکانه اش بلند شد وگفت:پس می ریم پیش مامان جون اینا اونجا بزرگه.
دستش را گرفتم وبا لبخندی گفتم:نه عزیزم من خجالت می کشم پیش مامان جونت بدوم.
کنارم نشست وپرسید:برای چی؟
خندیدم وجواب دادم:برای اینکه من بزرگم ولی تو کوچیکی چه دلیل قانع کننده ای؟!
به این راحتیها قانع نشد وگفت:خوب مگه بلد نیستی بدویی؟!
برای اینکه قید بازی گرگم به هوا را بزند بلافاصله جواب دادم:آره بلند نیستم آخه...
ـ فرزاد فرزاد؟
با صدای دکتر علایی از پشت در حرفم را قطع کردم ورو به فرزاد گفتم:با تو کار داره.
برای اینکه از اتاق بیرون نرود با شیطنت پشت تخت پرید وآهسته گفت:بگو اینجا نیست.
خندیدم ونگاهش کردم وگفتم:من نمی تونم دروغ بگم خودت بگو.
با سادگی بچه گانه اش از پشت تخت فریاد کشید:نیستش اینجا نیستش.
وریز ریز خندید.
از بازیگوشی اش خنده ام گرفت.ومشتاقانه نگاهش کردم تا سر انجام کارش را ببینم.
دکتر علایی دوبار در زد ودر را باز کرد با نگاهی به اطراف روبه من با لبخندی گفت:مثل اینکه خودتون هم بدتون نمی یاد درس وامتحان رو کنار بگذارید وبا بچه ها بازی کنید؟
در حالیکه سعی در کنترل اعمالم داشتم با لبخندی به پشت تخت نگاه کردم وسکوت نمودم اما رنگ وروی پریده ام حکایت از هیجان دورنم داشت؟!
خم شد وپشت پیراهن فرزاد را گرفت ودر حالیکه به سختی از پشت تخت بیرونش می اورد با لحن سرزنش باری گفت:مگه به تو نگفته بودم مهسا خانم درس داره مزاحمش نشو؟
خدا را شکر پس دوباره شده بودم مهسا خانم؟!
فرزاد با خنده پر سروصدایی از زیر دست دکتر علایی دست وپا می زد جواب داد:ولی بابا دکتر ما داریم بازی می کنیم.
دکتر علایی نگاهم کرد ودر جوابش گفت:نه خیر الان نمی شه مهسا خانم درس داره.
در حالیکه به کلمه «بابا دکتر» فکر می کردم بی اراده پرسیدم:چرا بچه ها به شما میگن بابا دکتر؟چرا بابا نمی گن؟
خندید وپیراهن فرزاد را ول کرد وگفت:مگه فرقی هم می کنه؟
دیگر عادت کرده بود جواب سوالم را با سوال بدهد.برای اینکه ترک عادتش بدهم با طلبکاری گفتم:بله فرق می کنه.بابا دکتر با بابا خیلی فرق می کنه.
دوباره خندید وگفت:چه فرقی؟
از اینکه با یک سوال ساده اینطور به بازی ام گرفته بود لجم گرفت وجواب دادم:بابا دکتر یعمی ایها الناس بابای من دکتره همه بدونید ولی بابای خالی یعنی بابای من فقط پدره همین!
با خونسردی خندید وگفت:استدلال های محکم وجالبی دارید؟ولی قضیه بابا دکتر گفتن دوقلوها فرق می کنه.اونها اولین بار وقتی توی بلژیک من رو دیدند به خاطر یه سرماخوردگی ساده مریض بودند ومن مجبور شدم همون موقع بهشون آنتی بیوتیم تزریق کنم.برای همین اولین بار من رو با آمپول وگوشی معاینه واین حرفها دیدند ووقتی بهم بابا گفتند خودشون خود به خود یه پسوند دکتر هم اضافه کردند.
با کنجکاوی پرسیدم:مگه برادرتون قبلا اونها رو آمپول نزده بود؟شما که گفتید اون هم یه پزشک بوده؟
به آرامی جوابم داد:بله بوده ولی از اینکه اونها رو آمپول می زده یا نه بی اطلاعم.من فقط از ذهنیت بچه ها راجع به خودم خبر دارم.
فرزاد که با تیز هوشی ودقت به حرف ما گوش می داد روی تخت نشست وگفت:بابا دکتر همه بچه ها مامان دارن میشه مهسا خانم هم مامان ما بشه؟
بند دلم پاره شد!با حرف فرزاد مسیر گردش خونم برعکس شد؟!قلب بیچاره ام که تا قبل از این تند تند می زد یکباره از کوبیدن ایستاد وضربانش را نگه داشت.نگاهم بی اختیار به چشمان دکتر خیره شد.او هم در حالیکه خیره نگاهم می کرد به ظاهر از سوال فرزاد جا خورد اما خیلی زود به خودش مسلط شد وجوابش داد:مگه مامان جون مامانتون نیست؟
حالا با حرف دکتر بند دلم پاره شد!خدایا چه می شنیدم؟یعنی دکتر علایی از اینکه من مثلا مادرشان می شدم بدش می آمد؟!یعنی خواب وخیالاتی که دیده بودم همه...
ـ مامان جون پیره همه بچه ها توی تلویزیون وخیابون مامان جوون دارن که باهاشون بازی می کنه.
خدایا این چه عذاب الهی بود که می دیدم؟!اصرار فرزاد وانکار دکتر؟!وای خدا مغز وقلب درمانده ام قدرت تحمل این همه عذاب را نداشت؟!
ـ مگه مامان جون باهاتون بازی نمی کنه؟
با کلمه به کلمه دکتر بند بند جسمم ازه م باز می شد وهر کدام به سویی می رفت!
ـ چرا بازی می کنه ولی گرگم به هوا بلد نیست بازی کنه.
ـ خوب این بازیها رو...
نگذاشتم ادامه دهد وبا دهانی خشک شده وتلخ وصدای تحیلی رفته ای گفتم:میشه برید بیرون؟من درس دارم.
ونفس جمع شده در قفسه سینه ام را آهسته بیرون دادم وسرم را به زیر انداختم تا سوزش چشمهایم را نبیند.فقط شنیدم که خطاب به فرزاد گفت:فرزاد جان بیا بریم خانم کیمیایی درس دارن.
دوباره شدم خانم کیمیایی؟!همین؟
با بسته شدن در بی اختیار روی تخت دراز کشیدم وبه اشکهای حلقه شده در چشمهایم اجازه باریدن دادم وبا حالتی زار این شعر را که نام شاعرش از صفحه ذهنم پاک شده بود زیر لب زمزمه کردم:
عشق یعنی مستی ودیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی سر به دار آویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی در جهان رسوا شدن
عشق یعنی مست وبی پروا شدن
عشق یعنی سختن با ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی انتظار وانتظار وانتظار
عشق یعنی هر چه بینی عکس یار
عشق یعنی دیده بر در دوختن
عشق یعنی در فراقش سوختن
عشق یعنی لحظه های التهاب
عشق یعنی لحظه های ناب ناب
خدایا معنی حرفهایش چه بود؟!یعنی هیچ احساسی...شب قبل هم گفته بود منظور خاصی نداشتم.ولی من احمق نفهمیدم؟!یعنی نخواستم بفهمم!حالا دیگر مطمئن شده بودم دیگر چطوری باید به زبان می آورد تا من کودن حالیم می شد؟!واقعا به لجن مال کشیدن احساس را در این حال وروز حس کردم حالا چرا از اتاق بیرونشان کردم؟پیش خودش نمی گوید چه پررو؟!خانه مال منه او صاحبخانه شده؟
دوباره تلخی وخشک شدن دهانم را احساس کردم.چرا این طوری بی پرده وبی حاشیه توی سر احساسم زد؟اصلا از کجا معلوم به احساسم پی برده بود؟!پس این سبز وسرخ شدنها وآههای سوزناک کشیدنها چه بود؟هر آدم خنگی هم بود می فهمید دیگر چه برسد به او که روانپزشک هم بود وسعی در اعتراف گرفتن هم داشت؟!پس وقتی به نحو خودش اعتراف گرفت سعی برای سرکوب کردن علاقه واحساسم داشت؟!پس فهمیده بود که دوستش دارم که حاضرم برایش بمیرم اما اینطور بی رحمانه...؟!خوب پس چطوری حالیم می کرد؟من که به هیچ صراطی مستقیم نبودم؟!برای خودم می دوختم ومی بریدم؟باز خدا پدرش را بیامرزد که همان اول کار جلویم را گرفت که زیادی پیش نروم.زور که نیست؟!دوست داشتن زور که نیست؟!خوب دوستم ندارد دست خودش که نیست نمی توانم که وادارش کنم؟!
پس من دیوانه اینجا چه غلطی می کنم؟!با تنی خسته از حالت دراز کشیده برخاستم وروی تخت نشستم وبه افکارم سروسامان دادم:نه نباید خود را ببازم که فکر کند خیلی برایم مهم بوده که حالا با از دست دادنش این طوری زانوی غم بغل گرفته ام؟!اگر حس کند که خیلی برایم عزیز بوده بیشتر به بازی ام می گیرد مگرنه اینکه من چند روزی به سفارش سعید اینجا مهمان هستم وبعد به سلامتی گورم را گم می کنم ومی روم پس چه بهتر که با سربلندی وآبروداری برای سعید این چند روز را طاقت بیاورم ودندان سر چگر بگذارم.اگر نسبت به مسائل به ظاهر بی تفاوت باشم راحت تر می توانم این مدت را بگذرانم.با حساسیت نشان دادن روی دکتر بیشتر عذاب می کشم وموجبات خرسندی اوقاتش را بیشتر فراهم می کنم پس چه بهتر که ظاهرم را حفظ کنم؟!
خدایا خودت رحم کن.
وبرای اینکه دوباره با افکارم کلنجار نروم سراغ کتابهای درسی ام رفتم وبه درس خواندن مشغول شدم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#98
Posted: 21 Aug 2013 22:06
سر میز نهار با تمام تلاشی که برای نشان دادن خونسردب ام کردم ولی صدای ضربان قلبم از داخل حاقم رنجم میداد ، اما با اینحال خود را سرگرم دوقلوها نشان دادم تا کمتر به احساسم مجال پیشروی بدهم .
- مهسا جان چرا چیزی نمیخوری ؟
قدردان به مادر دکتر نگاه کردم و با رو دروایستی جواب دادم : ممنونم ، دارم میخورم .
با لبخندی به بشقابم نگاه کرد و گفت : اینطوری ؟ و چند قاشق خورشت روی برنجم ریخت بعد رو به پسرش کرد و گفت :
مهران جان تو دیگر چرا ؟! تو که خورشت کرفس دوست داشتی ؟
دکتر علایی برای رضایت دل مادرش چند قاشق خورشت توی بشقابش ریخت و با خنده گفت : هنوزم دوست دارم سرگرم خودن شد .
خدایا اینهمه خونسردی !؟ اینهمه بی خیالی ؟! انگار که نه انگار که یکی دو ساعت پیش دلی را شکسته بود و بی خیال راهش را کشیده بود و رفته بود ؟! خدایا چرا به این درد مبتلا شدم که حالا مثل گدایان پاسوخته محبت را از چشمانش گدایی کنم ؟! مگر نه اینکه دیشب و امروز صبح آنطور نگاهم میکرد ؟! پس چی شد ؟! همه اش توهم بود ؟ دوباره داشتم به خیالاتم پر و بال میدادم ! صدای زنگ تلفن از ذهنیاتم خارجم کرد .
- الو بفرمایید ؟
- ...
- الو ؟ چرا جواب نمیدی ؟ الو ؟
- ...
و با عصبانیت گوشی را سر جایش گذاشت و رو به مادرش گفت : نمیدونم کیه ؟! یکی دو هفته ایه که مرتب زنگ میزنه و قطع میکنه .
مادر دکتر نگاهی به دوقلوها انداخت و با نگرانی گفت : شاید مژده باشه . میخواد صدای بچه ها رو بشنوه .
دکتر علایی با عصبانیت و تعجب گفت : مژده ؟!
مادر دکتر به ملاحظه دوقلوها چشمکی به پسرش زد و گفت : حالا بعدا ، فعلا نمیشه چیزی گفت و به بچه ها اشاره کرد . بچه ها بدجوری سرگرم خوردن بودند اگر حرفی هم زده میشد انقدر مشغول بودند که متوجه چیزی نمیشدند .
دکتر علایی زودتر از همه از پشت میز بلند شد و به سالن رفت و با روشن کردن تلویزیون رو به دو قلوها گفت : بچه ها بدوئید برنامه کودک شروع شده . دوقلوها که حالا حالاها خیال دل کندن از سر میز را نداشتند با اکراه از جایشان بلند شدند و برای دیدن تلویزیون بطرف سالن رفتند .
در حالیکه اشتهایی برای خوردن نداشتم بلافاصله از جایم بلند شدم و مشغول جمع کردن ظروف روی میز شدم .
مادر دکتر که به فکر فرو رفته بود با مهربانی نگاهم کرد و گفت : دخترم زحمت نکش ، خودمون برمیداریم .
با شرکندگی در جوابش گفتم : نه مگه میشه همه کارها رو شما بکنید ؟ زحمت غذا پختن با شما بود پس لا اقل اجازه بدید این کارهای کوچیک رو من انجام بدم .
دکتر با سرگرم کردن بچه ها بلافاصله به آشپزخانه آمد و روبروی مادرش نشست و گفت : خوب ؟! چی میخواستی راجع به مژده بگی ؟!
مادرش جواب داد : مژده ایرانه ، یکی دو ماهی برگشته دیشب خواهرش می گفت .
دکتر با کلافگی پرسید : برای چی برگشته ؟ برای دیدن ؟
مادرش دست زیر چانه اش گذاشت و درحالیکه به سفره میز خیره شده بود جواب داد : از شوهرش طلاق گرفته ، اومده بچه هاشو ببینه شاید هم بمونه .
دکتر عصبانی شد و گفت : بمونه ؟ الان کجاست ؟
مادرش نگاهش کرد و جواب داد : فکر کنم خونه دختر خاله اشه ، اینجوری که دیشب میگفتند فعلا اونجا زندگی میکنه مثل اینکه خیلی هم برای دوقلوها بی تابی میکنه .
دکتر عصبانی تر شد و گفت : یخود کرده این دو سال کجا بود که حالا دلش تنگ شده ؟!
مادرش آهی کشید و گفت : چه میشه کرد ؟! هر چی باشه مادره ، حق داره دلتنگی کنه مادر نیستی که بدونی ؟!
دکتر غضبناک جواب داد : اگر واقعا مادر بود بچه هاشو به امید خدا ول نمیکرد بره دنبال خوشی ، حالا که سرش به سنگ خورده یادش افتاده بچه داره ؟
مادرش به آرامی پرسید : حالا میگی چیکار کنم ؟ ندازیم دوقلوها رو ببینه ؟ دکتر با تشویش خاطر دست روی صورتش کشید و پس از کمی فکر جواب داد : فعلا کاری نمیکنیم تا هر وقت خودش پیش قدم بشه ، اگر خواست بچه ها رو ببینه توی همین خونه این دیدار باید انجام بشه ، در ضمن نباید به هیچ عنوان به بچه ها بگه مادرشونه ، چون نباید دوقلوها توی این سن و سال هوایی بشن . مطمئنا با شناختی که از مژده دارم بچه ها رو برای همیشه نمیخواد ، میخواد هر از گاهی بیاد و ببیندشون و بره چون خانم یه سر داره هزار سودا ؟! نباید بچه ها فکر کنند چنین زنی مادرشونه ، وقتی بزرگتر شدند و به سنی رسیدند که خوب را از بد تشخیص بدن ، اونوقت میشه واقعیت رو براشون توضیح داد .
در حالیکه ناخواسته به حرفهایشان گوش میدادم ظرفهای نشسته را در ماشین ظرفشویی گذاشتم و برای پاک کردن میز بطرفشان رفتم .
مادر دکتر دستم را گرفت و سپاسگزار گفت : دخترم دیگه بیشتر از این زحمت نکش ، مهران میز رو پاک میکنه .
نگاهی به دکتر علایی که غرق در فکر بود انداختم و گفتم : نه زحمتی نیست . خودم پاک میکنم .
با صدای زنگ تلفن مادر دکتر با دلواپسی رو به پسرش گفت : شاید دوباره مژده باشه ؟
دکتر با دقت به شماره نگاه کرد و گفت : نه از آسایشگاهه و گوشی تلفن آشپزخانه را برداشت :
- الو بفرمایید ؟
- ...
- سلام خانم صولتی ممنون چه خبر ؟
- ...
نگاهی به طرفم کرد و بلافاصله گفت : چه ساعتی ؟ دقیقتر توضیح بدید ؟
- ...
- خوب ؟
- ...
- الان چکار میکنه ؟
- ...
- باشه بعد از ظهر بهش یه سری میزنم . از بقیه اتاقها چه خبر ؟ شما شیفتتون چه ساعتی تموم میشه ؟
- ...
- مورد دیشب برطرف شد ؟
- ...
- بیشتر مراقب سروش باشید . خودم بعداز ظهر میام ، وقتی هم که رفتید به خانم خالقی توصیه کنید . دیگه کاری ندارید ؟
- ...
- متشکرم خداحافظ.
- ...
گوشی را گذاشت و دوباره به چشمهای مضطرب و کنجکاو من نگاه کرد . برای اینکه بیشتر از این در انتظارم نگذارد گفت : سروش حرف زده .
شوکه شدم و بی اختیار روی صندلی نشستم و با حالتی بین هیجان و ناباوری پرسیدم : سروش ؟!
لبخندی زد و جوابم داد : بله ، البته فقط یک کلمه . وقتی خانم صولتی ناهارش رو برده ازش تشکر کرده . فقط یک کلمه گفته : متشکرم .
در حالیکه اشک درون چشمانم جمع شده بود گفتم : باورم نمیشه ! خداجون ازت ممنونم و بی اختیار جلوی دکتر علایی و مادرش زدم زیر گریه . مادر دکتر که کنارم نشسته بود دستم را در دست گفت و با دلسوزی گفت : دخترم گریه نکن و رو به پسرش کرد و پرسید : سروش دیگه کیه ؟
دکتر علایی بلافاصله جوابش داد : دایی مهسا خانمه ، مدتیه بخاطر مشکلات روحی در آسایشگاه بستریه .
مادر دکتر با ناراحتی دستم را در دستش فشار داد و گفت : خدا شفاش بده ، حالا حالش چطوره ؟
اشکهایم را پاک کردم و خواستم جواب بدهم که دکتر پیش دستی کرد و گفت : حالش تقریبا رو به بهبودیه ، با این خبری که الان شنیدم مطمئنا تا چند وقت دیگه میتونه مرخص بشه .
درحالیکه تمام کینه و خط و نشانهایی که برای دکتر کشیده بودم را به دست فراموشی سپرده بودم با بغض رو به دکتر گفتم : دکتر علایی نمیدونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم من سلامتی دایی سروش رو مدیون شما هستم .
لبخندی زد و گفت : عنایت و لطف خدا رو هیچوقت فراموش نکنید . اگر لطف خدا نبود من هیچ کاری نمیتونستم برایش بکنم .
17
صندلی جلوی ماشین ، جایگاه دوست داشتنی ام (!) نشستم و کمر بند ایمنی ام را بستم ولی مدام دو احساس درون مغزم جولان میداد : یکی بی تفاوتی و دست پاچه نشدن بخاطر بودن در کنارش که خودش صریحا احساسم را پس زده بود و هر گونه بی تابی و بی قراری فقط نشانگر سبکی و خوار شدن بود و دوم احساس سپاسگزاری و امتنان بخاطر محبت هایی که نثار دایی سروش کرده بود که اینگونه به مرز درمان و بهبودی اش رسانده بود .
- تونستید درس بخونید ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#99
Posted: 21 Aug 2013 22:06
درحالیکه ماشین را روشن میکرد برای گرفتن جواب نگاهم کرد . بی اختیار و بی اراده زیر سنگینی نگاهش تاب نیاوردم و قلب آرام گرفته ام را وادار به زدن کردم . خدایا این چه حسی بود ؟! دوباره که تمام تار و پود بدنم شروع به گر گرفتن کرده بود ؟! پس چه بود اینهمه سر مشق و آموزش برای آرام کردن احساسم ؟! پس اینهمه سرزنش و تمرین برای نشان دادن بی تفاوتی ام چه بود ؟
مگر نه اینکه دو بار مستقیم و غیر مستقیم از طریق اس ام اس و فرزاد توی سر احساسم زده بود پس اینهمه خفت و خواری نشان دادن چه بود ؟!
سرش را پایین انداخت و ریموت در پارکینگ را از داشبورد بیرون آورد تازه متوجه ام کرد که نا آگاهانه یا ناخواسته به چشمهایش زل زدم و در حال کند و کاو آنها هستم ! اگر پیش خودش بگوید چه دختر چشم چران و هیزی واقعا حقم بود . دیگر شورش را درآورده بودم .
حالا اگر علاقه ای بهم داشت یک حرفی ولی وقتی صراحتا اعلام کرده بود که منظور خاصی ندارد دیگر این زل زدنها و چشمها را از کاسه درآوردن ها چه صیغه ای بود ؟!
- امروز پیش سروش بیشتر از هر زمان دیگه ای باید مراقب رفتارتون باشید .
با کلامش از گیجی رفتارم درآمدم و به شیشه سمت راست نگاه کردم . ماشین را از پارکینگ درآورد و دوباره با کنترل از راه دور در پارکینگ را بست و با پیچیدن به سمت راست خیابان به راهش ادامه داد و من را دوباره به یاد در پارکینگ خانه قبلی امان ( در گاراژ مش ابراهیم ) انداخت .
- در مورد دوست دختر خاله تون هم هیچگونه اشاره ای نکنید .
بی اختیار نگاهم بطرفش برگشت و یک لحظه نگاهم با نگاهش تلاقی کرد . نگاهم را دزدیدم و دوباره به مناظر سمت راست نگاه کردم ولی هنوز نفس بند آمده در سینهام را محبوس نگه داشتم .
- چیزی شده ؟
با پرسشش مضطرب شدم و درحالیکه آرام آرام نفس حبس شده ام را بیرون میدادم جواب دادم : نه .
- پس چرا انقدر ساکتید ؟
بی اختیار خنده ام گرفت . نه که دفعه های قبل که سوار ماشینش میشدم دایره تنبک دست میگرفتم ؟! حالا از ساکتی ام گله داشت .
- این آقا نریمان کیه ؟
نفسم بند آمد و آب دهانم را با هزار زحمت قورت دادم که با سکوتم گفت : هنوزم بهش علاقه دارید ؟
بی اختیار دهان قفل شده ام را باز کردم گفتم : هنوزم ؟! مگر قبلا بهش علاقه داشتم ؟!
و بعد از اینکه حرفم را زدم تازه فهمیدم چه گفته ام ؟! ولی نگر براستی قبلا بهش علاقه مند بودم که دکتر اینگونه میگفت ؟! نکند خیال مچ گیری داشت ؟! اصلا دکتر علایی نریمان را از کجا میشناخت ؟! با کنجکاوی به دکتر نگاه کردم و گفتم : شما نریمان رو از کجا میشناسید ؟
یک لحظه نگاهم کرد و دنده را عوض نمود و سرعتش را کم کرد و راهنما را زد و به سمت چپ پیچید و با لبخندی جواب داد : یادتون نیست ؟ خودتون همون روزهای اول بعد از چهلم مادرتون گفتید .
سرم را به صندلی ماشین تکیه دادم و با بیاد نیاوردن چیزی گفتم : کی ؟ من چیزی یادم نمیاد ؟
خندید و گفت : اگر کمی فکر کنید یادتون میاد ، همون موقع که گفتید میخواهید درستون رو نیمه تمام بگذارید و به آرزوی مادرتون جامه عمل بپوشونید ؟
کمی حافظه آکبندم را بکار انداختم و با مرور گذشته یکباره گفتم : آهان ... و بی اختیار بقیه حرفم را خوردم . راست میگفت ، در گیر و دار عزاداری و بهم ریختگی روحی ام برای از سر باز کردن و در حقیقت سر کار گذاشتنش این حرف را زده بودم . ولی این وسط او عجب حافظه ای داشت ؟! اگر من جای او بودم این مطلب که هیچی اسم نریمان هم یادم نمی ماند که به این خوبی مثل یک چماق توی سر طرف بکوبم ! بناچار برای از بین بردن سوء تفاهم گفتم : راستش اون موقع من این حرف رو همین طوری زدم والا منظوری نداشتم . در حقیقت نریمان یکی از خواستگارانم بود که همون موقعها هم جوابش رو داده بودم و در حال حاضر اون الان کاندید دلخواه دختر خاله ام محسوب میشه .
پشت چراغ قرمز نگه داشت نگاهم کرد و گفت : جدا ؟ پس فعلا شما به کسی علاقه خاصی ندارید ؟! از لحن سوالش یکباره رنگ به رنگ شدم ! اگر دیشب و امروز بطور واضح حالیم نکرده بود که منظور خاصی ندارد فکر میکردم برای خودش میگوید ولی افسوس که برای خودش نمیگفت و این از ...
- جوابم رو ندادید ؟
سرم را به زیر انداختم و با دل و اندرونی آتش گرفته از حسرت گفتم : نه خوشبختانه یا متاسفانه کسی رو ندارم و بی اراده سرم را بلند کردم و ادامه دادم : ولی خیلی دلم میخواد بدونم برای چه میخواهید ؟
به جای جواب فقط نگاهم کرد ؟! نگاه عمیق و خاص ! خدایا چه میدیدم ؟! نه حتما اشتباه میکردم ؟! و قبل از آنکه معمای عمق نگاهش را بفهمم سرش را برگرداند و با سبز شدن چراغ ، ماشین را به حرکت در آورد . خدایا یعنی حقیقت داشت ؟! پس راز این نگاه چه بود ؟!
نکند او هم ... ؟! ولی پس معنی حرفهای دیشب و امروزش چه بود ؟! خدایا دیگر گیج شده بودم ؟! بعد از پرسش بی منظورش (!) دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد ولی همین سکوت هم از هزار تا حرف ناگفته برایم سوال برانگیز تر بود . درحالیکه به رویاهایم اجازه پیش روی میدادم سرم را به پشتی صندلی تکیه داده و به فکر فرو رفتم .
یعنی نگاهش چه معنی میداد ؟! اگر نگاهش نگاه معمولی نبود پس چرا حرفهایش جور دیگری بود ؟! حالا چرا سکوت کرده بود ؟! چرا ادامه نداد ؟! فقط میخواست زیر زبان مرا بکشد ؟ برای چی ؟ برای کی ؟ نکند رفتار سبکسرانه ای ازم سر زده بود که میخواست ته کارهایم را در بیاورد ؟! که چی ؟ خوب بفرض هم من کسی را داشتم خوب بعدش ؟ چرا هیچ عکس العمل دیگری نشان نداد ؟! چرا نگفت ... ؟! چرا نگفت چی ؟ مگر قرار بود حرف دیگری هم بزند ؟ لابد یک بازجویی ساده برای سعید میخواست که بداند خواهرش آنقدرها هم عرضه ندارد ! ولی به خدا نگاهش نگاه دیگری بود ! چه نگاهی ؟ اگر نگاه دیگری بود پس چرا سکوت کرده بود ؟ من که رک و راست بهش گفتم که کسی را ندارم . خدا را شکر جای در رویی هم در ماشین نبود که مثل دیشب فرار کنم . پس چرا حرفی نزد ؟ چه بگوید ؟! گفتنی ها را که دیشب و امروز صبح به عرضم رسانده بود ؟! وقتی منظور خاصی نداشت دیگر به زور که نمیتواند منظور خاص داشته باشد ، ولی به خدا طرز نگاهش ... و با صدای زنگ مسیج تلفن همراهم از افکارم درآمدم و آن را از کیفم بیرون کشیدم .
اس ام اس شیلا بود :
خسیس خانم سلام . اگر من حالی ازت نبپرسم تو نم پس ندیها ؟! اگر دکتر جونت کنارت نیست میخوام زنگ بزنم سوال درسی دارم ؟!
بی اختیار با لبخندی رو به دکتر علایی گفتم : شیلاهه . و نا خودآگاه نیشم را بستم . خوب به اون چه که شیلاهه ؟! مگر ازم پرسید کیه که اینطور خوش خدمتانه جواب دادم شیلاهه ؟!
نکند برسیدم فکر کند که شخص مورد علاقه ام (!) هست که برای حفظ آبرو اسم شیلا را پیش کشیدم ؟!
سرش را به طرفم چرخاند و با لبخندی گفت : اگر جوابش رو نوشتی سلام برسون .
بیا همین رو میخواستی ؟ یعنی خر خودتی ؟!
برای رفع سوء تفاهم احتمالی بلافاصله شماره شیلا را گرفتم و منتظر برقراری ارتباط شدم :
- الو سلا شیلا .
- سلام مهسا خانم علایی . حال شما ؟ پارسال دوست امسال آشنا ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#100
Posted: 21 Aug 2013 22:08
از دلواپسی اینکه دکتر ، مهسا خانم علایی را شنیده باشد . نیم نگاهی بهش انداختم و ادامه دادم :
شیلا همین الان اس ام است رسید چه سوالی داشتی ؟
- سوال که تا دلت بخواد فراوون دارم وای منتظرم خود آب زیر کاهت جواب بدی که از ظهر تا حالا اونجا داشتی چه غلطی میکردی که موبایلت در دسترس نبود ؟ جونم مرگ نشده مگه نگفتم ثانیه به ثانیه بهم گزارش بده ؟ پس چی شد اون قول و قرارهای مظلومانه ات ؟
بدشانسی صدای شیلا اینقدر واضح و رسا میرسید که اگر روی آیفن میزدم سنگین تر بودم ! مطمئنا اگر کسی صندلی عقب هم مینشست صدای شیلا را به خوبی میشنید . برای اینکه حرفی زده باشم که شیلا را از موقعیتم آگاه کنم گفتم : شیلا جان من الان خونه نیستم اگر سوالی داری که باید جزوه باشه وقتی رسیدم خونه بهت زنگ میزنم تا ... میان حرفم آمد و گفت :
چرا اینقدر خونه خونه میکنی ؟ بابا فهمیدم خونه دکتر علایی خونه خودته ! خوب شد ؟ ببینم الان با دکتر جونت بیرون هستی ؟
با این صدای بلند شیلا ، صدای ضربان قلبم از داخل حلقم شنیده شد و اگر دکتر کمی گوشش را تیز میکرد حتما صدای تند ضربانم را میشنید !
- الو مهسا صدامو میشنوی ؟
میخواستم جواب بدم که آره با دستگاه اکو میشنوم ولی به ملاحظه دکتر جواب دادم : آره میشنوم .
- نگفتی با دکتر جونت بیرونی آره ؟
چه گیری داده بود به کلمه دکتر جون ؟! مسلما اگر حال و روز من را میدید اینطور این کلمه را بکار نمیبرد ، دیگر از ترس رسوا شدن زیر چشمی هم به دکتر علایی نگاه نمیکردم تا بتوانم حرکاتش را ارزیابی کنم .
- الو مهسا ؟
برای اینکه جلوی گفتن کلمات بعدیش را بگیرم بلافاصله جواب دادم : شیلا من بعدا بهت زنگ میزنم . خوب کاری نداری ؟ فعلا خداحافظ و منتظر جوابش نشدم و گوشی را قطع کردم .
- دوست شوخ طبعی دارید ؟
درحالیکه گوشی ام را داخل کیفم میگذاشتم دستانم بطور واضح شروع به لرزیدن کرد . پس تمام حرفهای شیلا را شنیده بود ؟! خدایا عجب آبرو ریزی ای ؟! رفتم کار را درست کنم خرابترش کردم ! مثلا خیر سرم با تلفن زدن میخواستم جلوی سوء تفاهم احتمالی را بگیرم ولی بدتر آبروریزی راه انداختم ! خدایا من اگر یک ذره شانس داشتم اینطور ...
و دو کلمه دکتر جون مثل دو سوزن ریز در مغزم فرو رفت ! برای اینکه لرزش دستانم را از دیدش مخفی کنم آن را زیر کیفم قایم کردم و سرم را مثل یک شی بی وزن به صندلی تکیه دادم . از بس آبروریزی پشت سر هم اتفاق افتاده بود دیگر مغز درمانده ام قدرت تمرکز و تصمیم گیری را از دست داده بود . خدا بگم چکارت نکند که اینطور مایه عذابم ...
و دوباره صدای زنگ مسیج از داخل کیفم ، مغز و قلب و اعضای بدنم را زا کار انداخت . مطمئنا شیلا بود . شیلا اگر دستم بهت نرسد ؟! با نیم نگاه دکتر علایی بناچار دست لرزانم را داخل کیف بردم و گوشی را بیرون کشیدم و دکمه باز شدن مسیج را زدم . طبق انتظارم اس ام اس شیلا بود : میکشمت . این چه طرز تلفن جواب دادن بود ؟ من که میدونم اخلاقت عوض شده . حالا اگه همین امشب کف دست سعید نذاشتم زن داداشت نیستم ؟
ذلیل مرده .
هم از اس ام اسش خنده ام گرفته بود و هم از طرفی نگران خرابکاری بعدیش بودم . برای همین بدون توجه به نگاه لحظه ای دکتر بی معطلی نوشتم : شیلا اگر دستم بهت برسه زنده زنده خاکت میکنم . اگر بدونی چه کار کردی ؟ دکتر علایی صدای بند سرکار رو شنید . برو خودت رو یه جایی گک و گور کن که دستم بهت نرسه .
هنوز گوشی را درون کیفم نگذاشته بودم که اس ام اس اش آمد با ترس و لرز نگاهی به دکتر کردم و دکمه باز شدن مسیج را زدم انگار باید از دکتر علایی اجازه میگرفتم تا اس ام اس را بخوانم ؟!
شیلا نوشته بود : جون من ؟ پس برو دعا به جون من کن که کم کم دارم کارت رو راه می اندازم . حالا اگر انقدر صدایم واضح و بلند رسیده میگم یه بار دیگه زنگ بزنم و صاف و پسوت کنده همه چی رو بگم تا کار دوتاییتون راه بیفته ؟ میگن این جور کارها ثواب داره .
از ترس خل بازی اش بلافاصله نوشتم : شیلا اگر زنگ بزنی میدونم چه بلایی سرت بیارم یا گوشی رو مستقیم میدم به دکتر یا شب شکایت مفصلت رو به سعید میکنم .
چند ثانیه نکشید که نوشت : اِ بچه میترسونی ؟! و بی اختیار با اس ام اس اش ضربان قلبم تند شد که مبادا دیوانه بازی اش گل کند و زنگ بزند .
خدایا عجب بساطی داشتم ؟! از یکطرف دکتر علایی هوشیار که شش دنگ حواسش به اس ام اس بازی و کارهای عجیب و غریبم بود و از طرف دیگه شیلای دیوونه که میخواست کار را برایم یکسره کند .
بعد از دو سه دقیقه کمی نفس آسوده کشیدم و گوشی ام را درون کیفم گذاشتم و مطمئن شدم که شیلا سر عقل آمده یا تهدید هایم کار ساز بوده ؟! ولی از طرفی هم حق با شیلا بود وقتی انقدر بی عرضه بودم که نمیتوانستم مزه دهان دکتر را از آن سوال خاصش بفهمم پس حتما وجود شخص دیگری لازم بود که کمی به این ندانم کاریهایم سر و سامانی بدهد . با پارک کردن ماشین کنار خیابان نگاهی به اطراف انداختم و تازه متوجه شدم مغازه گلفروشی است تا خواستم برای خرید گل پیاده شوم از ماشین پیاده شد و پس از چند دقیقه با دو دسته گل زیبا برگشت .
واقعا قدردان محبت و توجهش بودم و با تشکر از لطفش به رویاهای شیرینم فرو رفتم .
انقدر غرق در افکار خودم بودم که نفهمیدم دکتر علایی کی به محوطه آسایشگاه رسید و ماشین را پارک کرد و با هیجان و بی قراری برای دیدن دایی سروش با دسته گل از ماشین پیاده شدم و منتظر پیاده شدن دکتر علایی ایستادم . انقدر فکرهای گوناگون و مختلف در لا به لای مغزم پیچ و تاب میخورد که نمیدانستم به کدامش برسم :
عمق نگاه دکتر و تجزیه و تحلیل آن ؟! به حرف آمدن دایی سروش و خوشحالی از وضعیت آن ؟! غم نبودن مامان سودابه و چگونگی گفتن آن ؟! ...
- چرا ایستادید ؟ همراهم بیاید .
با صدای دکتر علایی از جایم تکان خوردم و به دنبالش حرکت کردم .
دوشادوش یکدیگر در راهروی آسایشگاه قدم زدیم و نزدیک اتاق دایی سروش ایستاد و به سویم نگاه کرد و گفت : اگر اجازه بدی من زودتر از تو به دیدن سروش بروم ؟ میخوام در تنهایی او را معاینه کنم . تو همین جا توی سالن انتظار بنشین و بعد از ده دقیقه به اتاقش بیا .
خدا را شکر دوباره شدم تو ؟! با تکان دادن سر حرفش را تایید کردم و بطرف سالن انتظار رفتم .
دلم مثل سیر سرکه میجوشید ؟! با نشستن و انتظار کشیدن برای دیدن دایی انگار تازه متوجه حساسیت موضوع شده بودم که چگونه میخواستم نبودن مامان سودابه را برایش توجیه کنم . حالا که حرف میزد مطمئنا از نبود مامان سودابه سوال میکرد و مثل دفعات گذشته در سکوت به حرفهای بی سر و ته من گوش نمیداد . دفعات قبل همیشه از یکطرف راضی بودم که از مامان نمی پرسد و از طرف دیگر ناراضی و عذاب وجدان داشتم که چرا از مامان سودابه نمیگفتم . و حالا آن زمان رسیده بود ؟! از کجا معلوم که حالا کاملا به حرف آمده باشد و مثل قبل از بیماریش حرف بزند ؟! شاید فقط در حد دو سه کلمه یا دو ، سه جمله ...
- اگه ته جیبم رو بگردی دو سه تا شکلاتی که باقی مونده برای خودت .
با صدای ملتمسانه پسر ، پانزده شانزده ساله ای بسویش نگاه کردم که همراه مرد جا افتاده ای بطرف محوطه میرفت . با چهره غمگین و ناراحت مرد حدس زدم شاید پدرش باشد که او را برای هواخوری به محوطه میبرد .
- چرا شکلاتها رو بر نمیداری ؟ پفکم دارم .
- اشکان جان اگر کمی صبر کنی مامان میاد ازت میگیره . من فعلا نمیخورم .
پس حدسم درست بود پدرش بود .
- پس کی میریم خونه ؟ من از این پارک بدم میاد .
آهی کشید و با بغض جواب داد : میریم پسرم بذار کمی بهتر بشی .
دیدن این صحنه ها واقعا برایم عذاب آور بود . خدایا یعنی چه اتفاقی برای این پسر افتاده بود که اینطور عقلش را از دست داده بود ؟! درست مثل دایی سروش ! ولی باز جای شکوش باقی بود که دایی در این مدت ، پرت و پلا نمیگفت وگرنه من و مامان سودابه از غصه دق میکردیم ؟!
مامان سودابه ؟! حالا مامان سودابه کجاست که برای شکسته شدن سکوت دایی جشن بگیرد ؟ و بغض جمع شده در گلویم با جاری شدن اشکهایم راهش را هوار کرد و رفت . خدایا این چه دردی است که تا آخر عمر باید بسوزم و بسازم و لحظه لحظه نبودن مامان سودابه را احساس کنم ؟! به ساعتم نگاه کردم نزدیک ده دقیقه میشد که در سالن انتظار نشسته بودم در حالیکه به دور شدن پسر نگاه میکردم از جایم بلند شدم و اشکهایم را پاک کردم و خودم را برای رویارویی با دایی سروش آماده کردم . دایی نباید قیافه ماتم زده ام را اینطور میدید ، نفس عمیقی کشیدم و بطرف اتاق دایی سروش حرکت کردم . خیلی دلشوره و هیجان داشتم ، پشت در اتاق ایستادم و با ضربه ای به در دستگیره را چرخاندم و وارد شدم . دایی پشتش به من بود ولی دکتر علایی روبروی تخت دایی سروش از جایش برخاست و با لبخندی گفت : به به خانم کیمیایی ، حال شما ؟ فهمیدم که جلوی دایی دارد وانمود میکند که تازه همدیگر را دیده ایم . دیگر به رفتارهای مرموزش عادت کرده بودم . برای همکاری با نقشه اش سلام کردم و دسته گل را روی میز گذاشتم .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟