ارسالها: 14491
#111
Posted: 21 Aug 2013 22:37
فصل هجده
دم در آسایشگاه از آژانس پیاده شدم واز نگهبانی در عبور کردم.محوطه آسایشگاه به خاطر بارش سنگین برف دیشب پوشیده از برف شده بود ودیدن این منظره واقعا برایم تماشایی بود.دست در جیب پالتویم کردم وپاایم را در جاهایی که دست نخورده ویکدست از برف بود گذاشتم.صدای فرو رفتن وله شدن برفها زیر چکمه هایم شور ونشاط خاصی درونم به وجود آورده بود که اضطراب وپریشانی یک لحظه پیشم که به خاطرندانستن موضوعی که دکتر علایی فرا خوانده ام بود تحت شعاع قرار می داد.نگاهی به آسمان ابری وقرمز انداختم.با اینکه از صبح بارش برف قطع شده بود ولی خبر از باریدن مجدد آن می داد واین نویدی برای بچه هایی بود که به مدرسه می رفتند تا تعطیلی امروز را با فردا با هم جشن بگیرند.واقعا یادش بخیر آن دوران!صبح زود کبه سحر از خواب بیدار می شدم وگوشم را به رادیو می چسباندم تا اخبار تعطیلی مدرسه ها را اعلام کند.واقعا چه خوشی گوارایی از ته دل معنی خوش بودن وخوش گذشتن را حس می کردم.اما حالا؟خوشی وناخوشی ام همیشه توام بود ومن در حین خوش بودن نمی دانستم خوشحالم یا ناراحت!به راستی عجب دل صبوری داشتم که همیشه...
وبا شنیدم صدای تلفن همراه در کیفم دستم را از جیب پالتویم بیرون آوردم وگوشی ام را از کیف بیرون کشیدم وبا وسواس به نمایشگر آن نگاه کردم.شماره دکتر علایی بود!
قلب آرام گرفته ام دوباره شروع به زدن کرد ومن گر گرفتن صورتم را در سردی هوای برفی احساس کردم با آشفتگی دل دکمه وصل ارتباط را زدم والو گفتم.الو گفتنم شبیه کسانی شده بود که آب دهانشان را در انتهای گلویشان نگه می دارند تا قرقره کنند واز این لحاظ واقعا صدای لرزان خودم برای خودم ناآشنا بود چه برسد به دکتر علایی؟!
ـ الو خانم کیمیایی شما هستید؟
حدسم درست بود صدایم را نشناخته بود.نفسم را بالا دادم وکمی به خودم مسلط شدم وجواب دادم:بله دکتر علایی خودم هستم.
وسلام کردم.دوباره آن هیجانی که اول صبح تمام وجودم را فراگرفته بود ومن آن را مهار کرده بودم در دلم رخنه کرد.واقعا این چه سری بود که اینطور برایش بی تاب می شدم!
ـ سلام کجایی؟چرا دیر کردی؟
دوباره نفس عمیق کشیدم وجواب دادم:توی محوطه آسایشگاه هستم.الان میام.
ـ پس منتظرت هستم وقطع کرد.
اگر یک کپسول اکسیژن به خودم می بستم تا با کشیدن نفسهای پیاپی کمبود هوا را حس نکنم راحت تر بودم!اگر یک دنیا هوا را پیش رو داشتم وقتی به دکتر علایی می رسیدم یا صدای بم ودلنشینش را می شنیدم یکباره بی هوا می شدم!حالا همه این بی تابیهایم به کنار نمی دانستم چکارم داشت که این طور منتظر رسیدنم بود!نکند دایی سروش...وبه افکارمنفی ام اجازه پیشروی ندادم.یاد حرف مامان سودابه افتادم که همیشه می گفت:اتفاق بدی که هنوز نیفتاده را هیچ وقت به استقبالش نرو ومن اوایل بدون توجه به حرف مامان پیش بینی ها وخیال پردازیهایم را تا مرز بدترین ومنفی ترین حد آن پیش می بردم واز لحاظ روحی داغون می شدم ولی حالا تصمیم داشتم به توصیه های مامان سودابه عمل کنم واین اواخر هم تا حدی موفق شده بودم وبه این نتیجه رسیده بودم که:فکر خوب اتفاق خوب هم همراه میاره.نمی دانم شاید همه این تغییر وتحولات درونی ام نتیجه همنشینی با آدم آرام وخونسرد وخوش فکری چون دکتر مهران علایی بود وخودم هم نمی دانستم!
آخرین نیمکت پوشیده از برف محوطه را پشت سر گذاشتم وبه ساختمان رسیدم.سالن انتظار بر خلاف ساعتهای ملاقات کمتر شلوغ بود وبا عبور از قسمت انتظامات وگفتن اینکه با دکتر علایی وقت ملاقات دارم به طرف راهروی دفتر دکتر علایی حرکت کردم.
خانم صولتی در حالیکه ازا تاق بیماری بیرون می آمد با خوشرویی به رویم لبخند زد وحالم را پرسید ومن هم با گشاده رویی جواب احوالپرسی اش را دادم.شده بودم مامان سودابه؟! واقعا یادش به خیر چقدر به این پرستارها تعظیم وتکریم می کرد وحالشان را می پرسید وهر وقت با اعتراض من روبه رو می شد که اینها وظیفه شونه وبرای این جور کارها پول می گیرند با اوقات تلخی جوابم می داد:تو که حالیت نیست که اینها از جونشون مایه می ذارن سروکله زدن با بیماران روانی کار هر کسی نیست که اینها انجما میدن والحق هم که راست می گفت!
حالا کلمه به کلمه وحرف به حرف سخنان مامان سودابه را می فهمیدم وارزش قائل می شد ولی افسوس که خودش نبود که آدم شدنم را ببیند؟!پشت در اتاق دکتر علایی رسیدم ونفسم را حبس کردم کمی به خودم مسلط شدم وجلوی روسری ام را مرتب کردم وقلب آتش گرفته ام را آرام کردم.ودر زدم.صدایش را بلافاصله شنیدم:بله بفرمایید.
در را آهسته باز کردم و وارد شدم.پشت میزش نشسته بود وطبق گفته خودش منتظرم بود.با دیدنم از جایش بلند شد وتعارفم کرد که داخل شوم.آهسته سلام کردم ودر را از پشت سرم بستم وروی مبل چرمی کنار میزش نشستم.با لبخندی جواب سلامم را داد وپشت میز نشست:حالت چطوره؟
یکجوری می پرسید که اگر شخص دیگری داخل اتاق بود فکر می کرد سه سال است که من را ندیده؟!
حالا خوب بود همین دیشب یا بهتر بگویم دم صبحی...
ـ لابد تعجب کردی که ازت خواستم به اینجا بیایی؟نه؟
سرم را بلند کردم وبی اختیار جواب دادم:بله هم تعجب کردم وهم نگران شدم.
دوباره ناخودآگاه حاضر جوابی ام گل کرده بود!دستم را مشت کردم وبا فشار دادن انگشتانم به کف دستم به خودم نهیب طدم که:دو دقیقه دندان سر جگر بذار ببین چی میگه؟!وسرم را به زیر انداختم ومنتظر حرفهایش شدم.
صدای آرام کننده اش را شنیدم که گفت:پشت تلفن هم بهت گفتم که نگرانیت بی مورده.خوشبختانه سروش وضعیت روحی اش مساعده ولی صبح با حرفهایی که به هم زدیم صلاح دیدم که قبل از ملاقاتش تو رو از یکسری چیزها آگاه کنم.
بی اختیار سرم را بلند کردم ونگاهش کردم وپرسیدم:کدوم چیزها؟!
خودش را جلو کشید ودستانش را روی میز گذاشت وبعد از کمی مکث گفت:ببین مهسا خدا رو شکر سروش نسبت به روز گذشته چگونگی ونوع حرف زدنش بهتر شده چطور بگم؟!کاملا هوشیارانه سوال وجواب می کنه وهر پرسشی هم که داشته باشی به راحتی جواب میده.در حقیقت یک نوع سلامتی روحی وروانی نسبی نسبی به این علت که در این چند وقته هیچ ناراحتی وشوک عصبی که دوباره به حالت قبا برگردونه بهش وارد نشه.این چند وقته منظورم چند ماه دیگه تا حد اکثر یکساله خودت که بهتر می دونی.بهرحال با توجه به نوع بیماری که پشت سر گذاشته نیاز به مراقبت بی اندازه ای داره تا سلامت کامل آینده اش تضمین بشه.در حقیقت سروش همین الان هم مثل یک آدم کاملا سالم رفتار می کنه صحبت می کنه فکر می کنه وغیره ولی هنوز این عملکرد طبیعی اش تضمین نشده.نیاز به گذر زمان داره تا خودش رو با محیط بیرون وفق بده واولین نفری که می تونه در این زمینه اونو همراهی کنه تویی به دو دلیل:یکی به خاطر قرابت خونی وتنها کسی که در حال حاضر با اون ارتباط داره ودوم اینکه با توجه به گذشته ای که براش اتفاق افتاده واونو به این بیماری کوشنده وتو در جزء به جزء برنامه های اون قرار داشتی.البته سعید هم می تونه مثمر ثمر باشه ولی تو به دلیل اینکه دایی ات محسوب می شه نزدیکتر می تونی رفتار کنی.خاله ات هم به استناد سابقه ای که ازش دیدم تا یک مدت کمتر اونو ببینه به حالش بهتره ومهمتر اینکه می خواستم برات بگم...
وکمی سکوت کرد وبا نگاه دقیقی به چشمهایم ادامه داد:متاسفانه یا خوشبختانه سروش کم کم وبه مرور زمان خودش متوجه غیبت مادرت شده وبه نوعی در حالت انزوا وسکوت حقیقت تلخ نبودن مادرت رو درک کرده واولین چیزی که امروز صبح از من سوال کرد در این زمینه بود.من هم چون خودم حدس می زدم که دراین مدت یه چیزهایی فهمیده باشه وازم سوال کنه خودم را آماده پاسخگویی کرده بودم.وقتی ازم پرسید کاملا واضح وروشن والبته به طور مختصر حقیقت رو براش تعریف کردم وبهش قبولاندم که مرگ حقه وبرای همه پیش می آید ونیاز نیست برای رفتن کسی بیش از اندازه بی تابی کنیم.البته خیلی متاثر شد وطبق یک واکنش نرمال خیلی هم گریه کرد ومن این واکنش طبیعی اش را یک بهبودی کامل می دونم.به هر حال گریه کردن واشک ریختن برخلاف نظر بعضی از مردم یک نوع اثر آرامش وتسکینی برای قوای عصبی داره وبه قول معروف با گریه کردن آدم از درون تخلیه می شه البته گریه کردن در حد طبیعی.تمام این صحبتهای رو کردم که بدونی سروش از همه چی خبر داره واگر در این زمینه باهات حرف زد بتونی راحت باهاش صحبت کنی.در ضمن این رو هم مد نظر بدون که خودت رو جلوی سروش به خاطر فوت مادرت زیاد ناراحت نشون نده وکاری نکن که غصه تو وعذاب تنهایی ات بشه غصه اون.منظورم رو متوجه می شی؟!یعنی داغت رو جوری نشونش نده که فکر کنه خیلی غصه می خوری وناراحتی وحالا اون جای تو غصه بخوره وناراحتی ات بشه ناراحتی اش وبه جای تو زجر بکشه.می دونم که پنهون کردن ناراحتیات جلوی اون سخته ولی باید خودت را مجور کنی که تحمل کنی لااقل برای حفظ سلامتی اش.تو سالمی ومی تونی تحمل کنی ولی اون دوره بدی رو گذرونده وطاقت نمیاره.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#112
Posted: 21 Aug 2013 22:38
پس دایی سروش فهمیده بود که دیگر خواهری دلسوز ندارد که آنطور مادرانه مراقب حالش باشد؟بی اختیار اشک درون چشمهایم جمع شد وسرم را به زیر انداختم.می دانستم از این به بعد وظیفه خطیری به عهده دارم که جلوی ریزش اشکهایم را جلوی دایی سروش بگیرم وحالا برای اثبات توانایی ام جلوی دکتر علایی هر طوری بود اشکهایم را مهار کردم وسرم را بلند کردم وبا بغض روبه دکتر گفتم:خودش چی؟خودش از این که چرا به این حال و روز در امده چیزی به شما نگفت؟
سرش را تکان داد وجوابم داد:چرا در این مورد هم مفصل با هم صحبت کردیم.
بی صبرانه پرسیدم:خوب چی گفت؟
لبخندی زد ودر جوابم گفت:عجله نکن خودش به موقعش برات تعریف می کنه.
فهمیدم که می خواهد راز داری بیماریش را بکند وچیزی بروز ندهد.
از اینکه با دایی سروش مواجه شوم ودر مورد مامان سودابه حرف بزند ومن واکنش ناجوری نشان دهم با نگرانی گفتم:حالا اگر امروز در مورد مامان سودابه حرف بزنه باید چطوری رفتار کنم؟
به آرامی جوابم داد:یک رفتار نرمال طبیعی رفتار کن.اگر گریه کرد پایه پایش اشک بریز وهمدردی کن ولی نه زیاد از حد کاری کن که بعد از کمی حرف رو عوض کنی در مورد یه موضوع دیگه حرف بزنی.خلاصه تمام رفتارهای طبیعی خودت رو نشان بده ولی با کمی احتیاط وتیزهوشی.سعی نکن برای خوشایند حالش مصنوعی رفتار کنی چون همین مصنوعی بودن ومصنوعی رفتار کردن هم به طریقی مانع روند بهبودی می شه.
از اینکه دایی سروش بالاخره سلامتی خودش را به دست اورده بود در دلم خدا را شکر کردم وبی قرار پرسیدم:حالا کی مرخص می شه؟
فهمید که برای مرخص شدنش لحظه شماری می کنم وبا لبخندی جوابم داد:فعلا یکی دو هفته ای اینجا مهمونه تا وضعش کامل تثبیت بشه.به موقعش خبرت می کنم.
با صدای زنگ تلفن قبل از آنکه گوشی را بردارد از جایک بلند شدم وگفتم:حالا می تونم سری بهش بزنم؟
سرش را تکان داد وجوابم داد:البته.
وگوشی را برداشت.
***
با ضعف ومعده درد فراوان روی تخت افتادم وپتو را رویم کشیدم.از خستگی وفکر زیاد دیگر مغز بیچاره ام قدرت تصمیم گیری وفکر کردن را از دست داده بود وهمانند جسم میان تهی در بالای سرم سنگینی می کرد شنیدن علت بیماری دایی سروش از زبان خودش از یک طرف وتماس تلفنی مشکوک دکتر علایی از طرف دیگر امانم را بریده بود وکلافه وعصبی ام نموده بود.حرفها وگفته های دایی سروش همین طور در مغزم پیچ وتاب می خورد ومن حق را به دای می دادم که این طور با گذراندن این مسئله ناراحت کننده به مرز جنون رسیده باشد.
آن هم چه کسی؟!دایی سروش که آنقدر زلاب وپاک بود که همیشه مامان سودابه می گفت ای کاش سروش با کسی ازدواج کند که قدرش را بداند واز صمیم دل دوستش داشته باشد تا حرام نشود.
واقعا قدر وقیمت پاکی وشفاف بودن این بود که این طور یک سال ونیم از عمر گرانبهایش روی تخت آسایشگاه روانی بگذارد تا تاوان سادگی وندانم کاری اش را پس بدهد؟!به راستی سزاوار چنین پاداشی بود؟!به هر حال دایی سروش هم در این قضیه بی تقصیر نبود که بدون تحقیق درست وحسابی وبر اساس صداقت ودرستی اش فریب حرفهای آن دختر یا در حقیقت آن زن را خورده بود واحساس بکر ودست نخورده اش را دو دستی تقدیمش نموده بود.
بنده خدا از کجا می دانست که آن خانم پیش از خودش سه ازدواج با مهریه های سنگین را پشت سر گذاشته واز هر ازدواج سرمایه کلان به جیب زده؟!ای کاش دایی سروش در آن طوفان وتلاطم احساسات حرفی از آن خانم بروز می داد تا لااقل مامان سودابه پیش از آن که دایی وابسته احساساتش شود تحقیقات به روش خودش را انجام دهد تا این طور درمانده ومستاصل کارش به آسایشگاه نکشد؟!
به نقل از خود دایی سروش حدود یک سال وهفت هشت ماه پیش دایی در مسیر شرکتی که در ان کار می کرده با دختری نه چندان زیبا وسرزبان دار به طور اتفاقی شنا می شود.
به طور اتفاقی از این نظر که ماشینش کنار خیابان پنچر بوده واز دایی که پیاده راه می افته خواهش کرده که لاستیکش را عض کند ودایی هم از همه جا بی خبر برای کمک خواهشش را اجابت می کند ودر همین آشنایی اولیه متوجه می شد که دایی از نجابت ومعصومیت ذاتی برخوردار است ودر حقیقت طعمه دلخواهش را کسی بهتر از دایی نمی بیند.
دایی سروش که درعمرش گرفتار چنین مسائل عاطفی نبوده با کمی حرف وصحبت مفتون وشیفته حرفهای جذاب همان دختر خانم می شود وبه قصد آشنایی بیشتر وشناخت برای ازدواج شماره تلفن وآدرس محل کار را رد وبدل میکند.غافل از اینکه این خانم قبلا سه بار ازدواج را پشت سر گذاشته ودر هر سه ازدواج به همین طریق سوژه های مورد نظرش را به دام می انداخته؟!
به هر حال دایی سروش خام او شده.اما تعجبم از این بود که دایی نه پول آن چنانی ونه خانه ای در بساط داشته که این خانم می خواسته در صورت عقد مهریه کلان در نظر بگیرد!شاید قیافه جذاب وتیپ درست وحسابی دایی او را به اشتباه انداخته؟!شاید هم دایی را فقط برای وقت گرانی وسرگرمی می خواسته که نقشه اش با شکست مواجه می شده؟!
به هر حال با این که بعد از دوسه ماه آشنایی به نقشه اش نرسیده ولو رفته ولی روح وروان دایی را هم به مرز جنون کشانده؟!طفلی دایی سروش وقتی در مورد آشنایی شان حرف می زد چقدر دچار احساسات شده بود واشک درون چشمهایش حلقه بسته بود!
می گفت بعد از دو سه ماه به طور تصادفی در داشبورد ماشین،پاسپورت ستاره را می بیند که حدود دو سه سال پیش با همسر سابقش به اروپا رفته واز تعجب وشگفتی شوکه می شود وبعد از پرس وجو از ستاره با جوابش قانع می شود که به خاطر نداشتن ویزا مجبور بوده که اسم شخصی را به عنوان همسر در پاسپورتش وارد کند تا بتواند برای دیدن خاله مریضی به فرانسه سفر کند.
دایی سروش چنان تحت تاثیر مظلوم نمایی ستاره ودروغها وحرفهایش قرار می گیرد که ذره ای هم به گفته اش شک نمی کند.ولی ضربه کاری را دو سه هفته بعد از یکی از دوستان صمیمی ستاره می خورد.لابد همان شبی که با آن حال زار وچهره ای بهت زده به خانه مان آمد ومامان سودابه هر کاری کرد نتوانست از زیر زبانش حرف بکشد وبا قیافه غمگین وسکوت زبانش در آن شب فراموش نشدنی به من ومامان سودابه وسعید فهماند که حالا حالاها خیال حرف زدن ندارد؟!
در همان روز کذایی یکی از دوستان صمیمی ستاره به نام آذر از دایی سروش خواهش می کند که در کافی شاپی او را ببیند ودایی برخلاف میل باطنی اش به آنجا می رود.آذر به دایی می گوید که ستاره سه بار شوهر کرده وهر سه بار هم مهریه اش را به اجرا گذاشته وبرای حرفش دلیل ومدرک می اورد وفیلم سه عروسی را به دایی می دهد.
آذر در ابتدا نمی خواسته این حرفها را به دایی بگوید ولی بعد از بیشتر شناختن دایی واینکه لیاقت دایی بیش از ستاره است حقیقت را رو می کند واز دایی می خواهد بیشتر تحقیق کند.
بنده خدا دایی سروش بلافاصله به خانه می رود وفیلمها را می بیند وبعد با روحیه ای درمانده به خانه ما می آید.بعد از تمام شدن حرفهای دایی برای دلداری به او گفتم که باز هم خدا را شکر کند که بیشتر از این در دام این زن گرفتار نشده است وعقدش نکرده است.اگر مهریه سنگین برایش تعیین می کرد.حالا باید به جای آسایشگاه گوشه زندان ب خنک می خورد.هر چند که با وساطت مامان سودابه سعید نمی گذاشت که کار به اینجور جاها بکشد ولی به هر حال دایی سروش در این میان بیشتر عذاب می کشید.و وقتی از او پرسیدم چرا در این مدت چیزی از آشنایی با ستاره به ما نگفت جوابم داد که این اتفاق افتاد وتمام باورهایم بر باد رفت.
واقعا زندگی چه بازیهایی که با آدم نمی کند وچه سرنوشتهایی را نمی سازد!کی فکرس را می کرد که آنقدر مسائل مبهم وجور واجور گریبان دایی سروش را بگیرد وآنطور بی رحمانه او را از پای در آورد!
یاد نگاه گریان دایی سروش در بدو ورودم به اتاقش افتادم وبی اختیار اشک درون چشمهایم جمع شد.چقدر در سوگ مامان سودابه برایم اشک ریخت وناله کرد؟!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#113
Posted: 21 Aug 2013 22:39
انگار که مامان سودابه را همین الان از دست داده بود ومن هم طبق دستور دکتر علایی محتاطانه رفتار می کردم وآهسته اک می ریختم وداغ سینه ام را پنهان کردم.واقعا چقدر سخت است حجم عظیم غم درون سینه ات را نتوانی آشکار کنی واز درون بسوزی وبسازی؟!بیچاره مامان سودابه اگر حالا زنده بود وبهبودی کامل دایی سروش را می دید چه ها که نمی کرد؟!
در لابه لای هجوم افکارم وزیر ورو کردن خاطره ملاقات بعد از ظهرم با دایی سروش یکدفعه اسم ستاره در گوشم زنگ زد؟!چرا دایی سروش مرتب می گفت ستاره ولی نغمه که می گفت اسم دوستش مهناز است؟!
یعنی تغمه در مورد دوستش دروغ گفته بود!عجب آدمی است چطور دلش آمد برای زیر زبان کشی من از جایگاه دایی سروش اینطور ماهرانه نقش بازی کند وجلوی شیلا آبروی دایی را ببرد واو را متهم به بی وفایی کند؟!
آیا به راستی آنقدر از کنجکاوی به تنگ امده بود که...
با ضربه ای به در از افکار پریشان ودرهم وبرهمم بیرون آمدم وبلافاصله جواب دادم:بفرمایید.
در با کمی تاخیر باز شد ومادر دکتر روی ویلچرش در آستانه در نمایان شد.بلافاصله به احترامش ازجایم بلند شدم وپتو را کناری گذاشتم چرخ ویلچرش را چرخاند وبه طرفم آمد وبا مهربانی نگاهم کرد وگفت:بشین دخترم چرا از وقتی که از آسایشگاه اومدی توی خودتی؟خواستم زودتر بیام ولی گفتم بهتره کمی با خودت خلوت کنی.مسئله ای پیش اومده؟از چیزی ناراحتی؟
روبرویش روی تخت نشستم وبا بغضی جواب دادم:حقیقتش هم ناراحتم وهم خوشحال.خوشحالم از این جهت که دایی ام سلامتی اش را به دست آورده وناراحتم به این خاطر که علت بیماری دایی ام را فهمیدم.
برای دلگرمی دستم را در دست گرفت وگفت:غم وغصه ات رو فراموش کن وبچسب به خوشحالی ات همین که خدا سلامتی اش رو بهش برگردونده سپاسگزارش باش وعلت بیماریش رو فراموش کن.
دستش را از روی محبت فشار دادم وگفتم:دلم می خواد ولی باید کمی بگذره تا فرباموش کنم شما که نمی دونید دایی ام چقدر پسر ماهی بود وسزاوار این طور ضربه عاطفی نبود؟!وقتی می بینم که بعضی از آدمها وجودشون پر از زشتی ونکبته آتیش می گیرم که این طور دایی ام به خاطر صداقتش یک سال ونیم گوشه آسایشگاه افتاده بود.
دلداریم داد وگفت:چه می دونی مادر؟!شاید حکمتی بوده که این اتفاق برای دایی ات افتاده.حالا هم زانوی غم بغل نگیر وبه غم وغصه هایت میدون نده.پاشو پاشو بیا توی سالن که از وقتی این وروجکها خوابیدند انگار آرامش به دنیا برگشته.پاشو دخترم.
ودوباره چرخ ویلچرش را حرکت داد وبه طرف در رفت وپیش از آنکه از در بیرون برود برگشت وگفت:راستی تا یادم نرفته برادرت ساعت دو ونیم زنگ زد وبهش گفتم که آسایشگاهی.گویا نتونسته بود با موبایلت تماس بگیره گفتش شب دوباره زنگ می زنه.حالا از اتاق بیا بیرون چایی گذاشتم می جوشه.
با کلام تسکین دهنده اش آرام شدم واز جایم برخاستم.مادر وپسر مثل هم بودند وکلامشان یک نیرویی داشت که آدم را به آرامش دعوت می کرد.ولی پسرش؟!این تلفن آخری که در آسایشگاه به او شد چرا آنقدر مشکوک جواب داد وبله وخیر گفتن مخاطبش را پیچاند وگفت مجدد تماس بگیرد؟!واقعا که بود که به او اینطور گفت؟!
کلافه وسردرگم سرم را تکان دادم وبرای اینکه به قول مادر دکتر به غم وغصه هایم میدان ندهم به سوی سالن رفتم تا در کنار مادر دکتر بنشینم واز مصاحبتش آرام بگیرم.
در حالیکه چای می نوشیدم کمی راجع به علت بیماری دایی سروش توضیح دادم ودر آخر اضافه کردم که:از نظر شما این درسته که آدم خوبی مثل دایی سروش اینطور ضربه ببینه؟!
سرش را تکان داد وناراحت از شنیدن ماجرای دایی سروش جوابم داد:نمی دونم والله بعضی وقتها یه اتفاقیهایی می افته که آدم در می مونه چی بگه!حکایت دایی ات تا حدی شبیه سرگذشت پسر خدابیامرز خودمه.ولی با این تفاوت که خدا به دایی ات یه فرصت دوباره داده تا اشتباهش رو جبران کنه واز چاله توی چاه نیفته وقتی نگاهم به دوقلوها می افته روزی هزار بار به خودم می گم چرا پسرم خام مادر اینها شد واین طور به خودش وزندگی اش آتیش زد؟!...
بی اختیار یاد دکتر علایی افتادم که میخ واست تجربه برادر مرحومش را تکرار کند وآتش به زندگی اش بزند.اگر او هم خام مژده بشود؟!بی اختیار قلب درمانده ام شروع به زدن کرد.
ـ می دونی دخترم بعضی وقتها ما آدمها ندانم کاری وسهل انگاری خودمون رو ندیده می گیریم ومی گیم چنین وچنان.وقتی خدا به ما انسانها عقل داده وراه وچاه رو نشونمون داده دیگه دلیلی نداره کورمال کورمال خودمون رو توی چاه بندازیم!دایی ات بدون تحقیق وپنهانی انتخاب خودش رو کرد وضربه اش رو خورد حالا پسر من رو بگو که من ومهران خودمون رو کشتیم که انتخابش اشتباهه وهزار دلیل وبرهان برایش اوردی که این راه را نرو ولی اگاهانه رفت وجوونی اش رو از دست داد وقتی رفتار وشخصیت وظاهر دختری داد می زنه که اهل زندگی نیست دیگه تحقیق ومنطق وجستجو نمی خواد که می خواد؟!...
ـ مامان حجون من گشنمه.
صدای خواب آلود فرزاد از پشت سرمان ما را به خود آورد ومادر دکتر در جوابش گفت:سلام قند عسلم کی بیدار شدی؟بشین برات چای وبیسکویت بیارم.فرناز هم بیدار شده؟
از جایم بلند شدم وگفتم:اجازه بدید من براشون بیار.
تشکر کرد وپرسید:راستی مهسا جان مهران نگفت چه ساعتی میاد؟
جواب دادم:نه چیزی نگفتن من بعد از ملاقات دایی ام دیگه ایشون رو ندیدم.
ودر حالیکه جلوی ضربان قلبم را می گرفتم به طرف آشپزخانه رفتم ولی صدایش را شنیدم که گفت:ساعت هفته نمی دونم ساعت چند به مطبش رفته؟!
روز تخت نشستم وبرای اینکه کاری انجام داده باشم که دوباره به فکر وخیال فرو نروم کتاب وجزوه ها را پیش رویم گذاشتم تا سگرم خواندن شوم بنده خدا مادر دکتر سر دوقلوها را گرم کرده بود تا پیش از شام من مروری روی درسهایم داشته باشم ولی هر کاری که می کردم نمی توانستم افکارم را متمرکز کنم.تمام هوش وحواسم جمع وجور کنم تا مطالب درسی را که با هزار زور وبدبختی برای امتحان فردا نخوانده بودم دوره کنم.
واقعا حکایت امتحان دادن ودرس خواندن این ترمم را باید در تاریخ می نوشتند تا درس عبرتی برای دیگر دانشجویان می شد!نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداختم بیست دقیقه به هشت بود.یعنی دکتر علایی تا چه زمانی در مطب مریض می پذیرفت؟!نکند مژده خانم قرار ملاقات امشب را در مطب گذاشته بود؟!
دوباره افکار بی در وپیکر به مغزم را پیدا کرده بود؟!بی حوصله سرم را روی زانوهایم گذاشتم موهایم هنوز خیس بود.حوله ای که به سرم بسته بودم را کمی روی موهایم جابه جا کردم تا خیسی ونمدار بودن موهایم گرفته شود.به اصرار مادر دکتر به حمام رفتم تا به توصیه اش از این حس وحال در بیایم اما دیگر خبر نداشت که من به غیر از غم وغصه دایی سروش هزار جور فکر وخیال در مغزم داشتم که با دوش گرفتن حالم درست نمی شد!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#114
Posted: 21 Aug 2013 22:40
نگاهی به لباس عوض کرده ام انداختم . در حال و هوای بی حوصلگی خنده ام گرفته بود ! بلوز و شلوار جینی پوشیده بودم که خیلی دوست داشتم و این برازندگی از نگاه تحسین آمیز مادر دکتر مشخص بود . وقتی از حمام بیرون آمده بودم با شوق و لبخندی به رویم گفته بود :
به به چه ناز شدی ... ؟!
با صدای تلفن همراه به خود آمدم و گوشی را برداشتم و مضطرب و کنجکاو نمایشگر را نگاه کردم . شماره شیلا بود .
- الو شیلا سلام .
- سلام خواهر شوهر عزیز و گرامی و محترم . حال شما ؟ احوال شما ؟
خندیدم و گفتم : چی شده کبکت خروس میخونه ؟ خبری شده ؟
بلند خندید و گفت : چه خبری ؟ خبرها پیش شماست ؟!
میدانستم این لحن حرف زدن و خوشحالی اش عادی نیست . در این مدت کاملا شناخته بودمش . برای همین کنجکاو پرسیدم :
خودت رو لوس نکن بگو چی شده ؟
دوباره خندید و در جوابم گفت : یعنی تو خبر نداری ؟!
بلافاصله پرسیدم : چی رو ؟
با هیجان جواب داد : که سعید خان بهم زنگ زده ؟
متعجب و خوشحال گفتم : دروغ میگی ؟!
خنده بلندی کرد و گفت : به جوون تو ، همین دو دقیقه پیش . هنوزم باورم نمیشه خودش بود خودش نبود ؟! آنقدر بهت زده شده بودم که نفهمیدم چی بهش گفتم و چی جوابم داد ؟!
با خنده ای گفتم : دیدی ؟ دیدی بالاخره داداش نازنینم معرفتش رو نشون داد ؟ حالا شماره ات رو از کجا گیر آورده بود ؟
با ذوق و شوق فراوان جوابم داد : آخه عقل کل یادت رفته من به خونتون زنگ میزدم ؟ خوب لابد از روی تلفن برداشته .
تازه یادم افتاد که در خانه سعید همه گوشیها بجز اتاق من نمایشگر شماره داشت . به شوخی گفتم :
خوب حالا چی میگفت ؟
- اِ دیگه قرار نشد همه چی رو بدونی ؟ اول تو بگو ببینم دکتر جونت چی بهت میگه تا منم همه اش رو برات تعریف کنم .
با به یاد آوری تلفن های مشکوک مژده و دکتر علایی با اندوه پنهانی در سینه ام جواب دادم :
من اگر دکتر علایی یه ذره روی خوش نشون میداد که دیگه غمی نداشتم ؟!
در حقیقت روی خوش نشون میداد ولی فقط در حد دلواپسی و نگرانی برای حالم که آنهم به حساب مهمانداری و امانت داری محسوب میشد .
- پس بی عرضه اونجا داری چه غلطی میکنی ؟! بالاخره فهمیدی کسی رو زیر سر داره یا نه ؟
با دلی پر جواب دادم : نمیدونم باور کن نمیدونم ، ولی فکر کنم یکی رو در نظر داره .
بلافاصله پرسید : کی رو ؟
با اندیشیدن به مژده با صدای محزون و غم گرفته ای جواب دادم :
دقیقا نمیدونم ولی احساس میکنم با کسی تلفنی صحبت میکنه .
دیگر نمیتوانستم بگویم کی را ؟! در حقیقت توانایی گفتنش را نداشتم . چون شیلا صراحتا در جوابم میگفت که دکتر علایی ناقص العقل است .
- احساس میکنی یا یقین داری ؟
پرسیدم : چی رو ؟
- چلوار رو . خوب همین تلفنی حرف زدنش رو دیگه ؟
- راستش دقیقا اطمینان ندارم ولی فکر میکنم با کسی حرف میزنه .
- خوب شاید مریضهاش باشن .
توی دلم گفتم : ای کاش مریضهاش بودن ولی با خونسردی جواب دادم :
نه فکر نکنم .
با حرص در جوابم گفت : فکر نکنی یا مطمئنی ؟ خوب بابا جان اینکه کاری نداره وقتی تلفنی حرف میزنه برو نزدیکش بشین یه جوری بفهم طرف صدایش دختره یا پسر ؟
- آخه موضوع سر اینه که پیش ما حرف نمیزنه توی اتاقش حرف میزنه .
- پس مهسا جان چشم روشنی بده که طرف خیلی آب زیر کاهه . حالا میخوای چیکار کنی ؟
مایوس جواب دادم : خودم هم نمیدونم . ولی این رو هم میدونم که نمیتونم بهش فکر نکنم .
کمی فکر کرد و پس از مکثی گفت : میخواهی من یه جوری سر بسته باهاش صحبت کنم ؟
با پریشانی جواب دادم : وای نه ، مثلا چی میخواهی بهش بگی ؟
با خونسردی در جوابم گفت : چیزی نمیگم یه مقدار سر بسته اشاره میکنم . بابا طرف روانپزشکه بالاخره حرف منطقی حالیشه .
عصبانی از این سبک شدن گفتم : حرف منطقی کدومه ؟ میخواهی آبروم بره ؟
- پس می گی چیکار کنم ؟
دوباره حرفهای تکراری شروع شد و شیلا اصرار داشت که کاری بکنم و من هم خدا را شکر عرضه این کار را نداشتم ؟! آشفته حال جواب دادم :
هیچی ، فعلا هیچی . قبلا هم بهت گفتم محبت رو به زور نمیشه گدایی کرد ؟!
- خوب حالا نمیخواد برام قیافه بگیری ؟! راستی امتحان فردا رو درست و حسابی خوندی ؟!
- آره یه چیزایی .
- منم یه چیزایی خوندم ولی با این تلفن آقا سعید هر چی خوندم پریده شد .
از لحنش بی اختیار خنده ام گرفت و گفتم : دیوونه !
- باور کن راست میگم دیگه هیچی یادم نمونده . فردا میشینی صندلی جلوم تا این ضرر خان داداشت رو جبران کنی .
- میخواهی تقلب کنی دیگه چرا سعید رو بهونه میکنی ؟
- الهی براش بمیرم که دیواری کوتاه تر از اون پیدا نمیکنم . خوب مهسا جان دیگه کاری امری فرمایشی نداری ؟
از لحنش دوباره خنده ام گرفت .
- سعید سفارش کرده که مراقب حالت باشم .
خندیدم و گفتم ک برای همین اینجوری حرف میزنی ؟
- پس چی ؟! فکر کردی عاشق چشم و ابروتم ؟!
دوباره خندیدم و گفتم : دیوونه ! راستی شیلا برای اینکه پیش سعید خان خیلی عزیز باشی و همیشه دوستت داشته باشه بیشتر وقتها براش خورشت فسنجون درست کن خیلی علاقه داره .
- جدی میگی ؟!
- آره ، یادت باشه به خاطر این تقلبی که بهت رسوندم تا آخر عمر مدیون منی .
- چشم فراموش نمیکنم . خوب مهسا حالا کار نداری ؟
با لبخندی جواب دادم : نه ممنون که زنگ زدی .
- قابلی نداشت . اگر سبک نمیشی به دکتر جونت سلام برسون .
خدیدم و گفتم : چشم حتما اگر دیدمش . تو هم به مامان و شیده سلام برسون .
- پس تا فردا خداحافظ . در ضمن از خورشت فسنجون هم ممنون حتما یادم میمونه .
خندیدم و گفتم : خدا نگهدار .
و گوشی را قطع کردم و حوله نمدار را از روی موهایم برداشتم و موهای بلندم را شانه کردم . با اینکه اتاق گرم بود اما با ریخته شدن موهای نمدارم روی شانه و پشتم احساس سرما میکردم .
با صدای ضربه ای به در ، در حالیکه هنوز موهایم را شانه میکردم جواب دادم :
بله ؟
میدانستم که دو قلوها هستند که از زیر دست مادر دکتر فرار کرده اند و برای بازی کردن به اتاق من رو آورده اند .
دوباره صدای ضربه در را شنیدم و با لبخندی گفتم :
بچه ها بیاین تو در بازه .
و نگاهی به در انداختم . دسنگیره در آهسته پایین آمد و در باز شد . با دیدن دکتر علایی در آستانه در بی اختیار جیغ کوتاهی کشیدم و متعجب پرسیدم ک
شمایید ؟!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#115
Posted: 21 Aug 2013 22:40
خندید و جوای داد : پی کی باشم ؟!
بی اراده من هم لبخند به لب آوردم . واقعا در عالم شگفتی چه چیزهایی که نمیگفتم ! آدم به این بزرگی ، دکتر علایی را میدیدم و میپرسیدم شمایید ؟! با همان گشاده روی بدو ورودش پرسید :
اجازه میدی بیام تو ؟
از جایم بلند شدم و دستپاچه جواب دادم :
بله خواهش میکنم .
و شانه را روی تخت گذاشتم و تازه متوجه شدم طبق معمول روسری به سر ندارم . روسری را از کنار تخت برداشتم و عجولانه روی سرم کشیدم . روسری سر کردن من هم جلوی دکتر علایی واقعا حکایتی داشت !
در را پشت سرش بست و داخل شد و بی اختیار ضذبان قلب من را هم تند کرد . با اینکه هنوز موهای سرم زیر روسری نمدار بود ولی من گر گرفتن تمام بدنم را احساس میکردم ؟! روی صندلی روبرویم نشست و با نگاهی به سویم گفت :
نمیشینی ؟
با تعارفش بدن سنگ شده از هیجان و آتش گرفته از بی تابی ام را روی تخت گذاشتم . واقعا در ان حال و هوا و زیر نگاه سنگینش اگر دستم را جای پایم و پایم را جای دستم میگذاشتم به راستی حس نمیکردم ! حالا خوب بود از گیجی و منگی سر و ته ننشسته بودم ؟!
نگاهی به کتاب و جزوه های روی تخت انداخت و پرسید :
برای فردا آماده ای ؟
نمیدانم در آن لحظه از شدت اضطراب کند ذهن شده بودم یا منظورش را بد متوجه شده بودم که با کنجکاوی در جوابش پرسیدم :
کجا ؟!
یکدفعه خندید و گفت : منظورم امتحانه . امتحان فردا .
خجالت زده از خنگی ام سرم را پایین انداختم و آهسته جواب دادم :
بله تا حدودی خوانده ام .
صدای آرام بخشش را شنیدم که گفت :
مادرم میگفت از وقتی از آسایشگاه اومدی حال و حوصله درست و حسابی نداری . چرا ؟ سروش چیزی بهت گفته ؟
پس برای کنجکاوی آمده بود من ساده را بگو که دو ساعت رنگ به رنگ میشدم که برای چه کاری آمده است ؟ سرم را بلند کردم و با تسلط بیشتری گفتم :
دایی سروش همه چی رو در مورد علت بیماری اش برام تعریف کرده
سرش را تکان داد و با دقت نگاهم کرد و گفت :
خوب ؟
و بعد از سکوتم برای اینکه عکس العمل بیشتری ازم ببیند گفت :
پس سروش همه چی رو برات گفته ؟ بله ؟
دوباره سرم را پایین انداختم و جواب دادم :
بله
- و نظر تو در این مورد ؟
سرم را بالا آوردم و به چشمهایش نگاه کردم و با کشیدن نفس عمیقی گفتم :
نظر خاصی ندارم ؟!
یک نفر به واسطه سادگی و صداقت وجودش فریب خورده و یکسال و نیم گوشه آسایشگاه افتاده ، یک نفر هم سر و مر و گنده بدون هیچ عذاب وجدانی تو خیابونها میگرده تا طعمه بعدی اش را پیدا کنه من چه نظری میتونم داشته باشم ؟! و به عمد ادامه دادم :
اگر یکی مثل دایی سروش سادگی نکنه و کلاهش رو سفت بچسبه که باد نبره یک زنی مثل ستاره خانم غلط میکنه که سر راهش سبز بشه و با احساساتش بازی کنه ؟!
البته بیشتر روی سخنم با خود دکتر علایی بود و میخواستم اینطور بگویم که : اگر یکی مثل دکتر علایی سادگی نکنه و کلاهش رو سفت بچسبه که باد نبره یک زنی هم مثل مژ ده خانم غلط میکنه که سر راهش سبز بشه و با احساساتش بازی کنه ؟!
- ولی بعضی مواقع اینجور موارد پیش میاد .
با پریشانی به چشمهایش با دقت نگاه کردم تا معنی حرف گوه دارش را بفهمم ! یعنی چی که بعضی مواقع پیش میاد ؟! یعنی همین الان برای او این مورد پیش اومده بود ؟! عجب رویی داشت که اینطور واضح حرف دلش را بیان میکرد و ککش هم نمیگزید !
با غیظ سرم را بطرف پنجره چرخاندم و نگاهم را به سوی پنجره دوختم . پوره پوره های برف در حال پایین آمدن بود ، با اینکه روشنی اتاق ، روی شیشه پنجره افتاده بود و مانع از دید منظره بیرون میشد ولی در سایه و روشنی شیشه ، دانه های برف نمایان بود .
- ببین مهسا تو باید موضوع بیماری سروش رو کاملا فراموش کنی تا انقدر از درون به خودت ضربه نزنی . همانطور که امروز بهت گفتم سروش بعد از گذراندن بحران بیماری اش الان نیاز به کمک و دلگرمی عاطفی تو داره . تو نباید با آگاهی از جریان علت بیماری اش خودت رو ناراحت کنی و عذاب بدی . هر چی بوده گذشته تو نمیتونی با رنج کشیدن از گذشته سروش چیزی رو جبران کنی . فقط این وسط روحیه خودت رو هم از دست می دهی .
در حالیکه هنوز به پوره های برف نگاه میکردم به حرفهایش فکر کردم . بنده خدا خبر نداشت که موضوع دایی سروش برایم تمام شده و رفته و تنها مشکل اصلی ام خود اوست ! خود او که اگر در دام مژده می افتاد جریان سادگی دایی سروش دوباره تکرار میشد . ولی چگونه از دغدغه فکری ام میتوانستم برای او بگویم در حالیکه او کوچکترین اشاره ای در این زمینه نمیکرد ؟!
- حالا اخمهایت را باز کن که میخواهم از موضوع مهمی برات حرف بزنم ولی با این سگرمه های توی همت جرات گفتنش را ندارم .
بی اختیار قلبم فرو ریخت و دست و پای گر گرفته ام یخ زد ! چشمهای آشفته و پریشانم را که از شدت اضطراب دو دو میزد بسویش دوختم . یعنی چه میخواست بگوید ؟! از کنار آمدنش با مژده یا از ... ؟ با صدای زنگ تلفن همراهش افکارم یکباره ایستاد . تنها چیزی که از مغزم گذشت این بود : چرا دیشب تا حالا برایش فقط تو شده بودم نه شما ؟! با صورت جدی اش صدای روح نوازش که گفت :
- الو بفرمایید ؟
- ...
- بله شناختم . سلام .
- ...
- ممنون چه کاری ؟
- ...
ابروهایش را در هم کشید و جواب داد :
بله قبلا هم این موضوع را شنیدم و قبلا هم جوابشون رو دادم . حالا چه حرفی ؟
- ...
اخمهایش را باز کرد و گفت :
باشه من حرفی ندارم .
- ...
نا خودآگاه صدای زنی را از گوشی در دستش شنیدم و قلب فرو ریخته ام یکباره تکه تکه شد ! دست و پای یخ زده ام با هم شروع به لرزیدن کرد ! تلخی دهانم را همراه با خشک شدن آن احساس کردم !
یاد حرف شیلا افتادم که میگفت نزدیکش بنشین و گوش هاتو تیز کن ببین با کی حرف میزنه . حالا خیر سرم اینهم از گوش تیز کردنم ؟! آدم اگر بعضی وقتها چیزی نفهمد بهتر است ؟! درون دلم از یاس و نا امیدی جیرینگ جیرینگ میلرزید و چاره ای نداشتم ؟! یعنی چه کاری متوانستم بکنم ؟! مطمئنا طرف مقابلش مژده بود که این طور ول کن ماجرا نبود .
- گفتم که بچه ها نباید چیزی در این مورد بدونند .
- ...
- باشه من همه موارد رو در نظر گرفتم .
- ...
یعنی حدسم درست بود ؟! دیگر توانایی نفس کشیدن هم ازم سلب شده بود . چشمهایم سیاهی میرفت و مغز درمانده ام گیج و منگ نظاره گر این معرکه بود . خدایا چقدر تحمل داشتم که میتوانستم شنیدن این مکالمه عذاب دهنده را طاقت بیاورم ؟! انگار تمام سوزنهای عالم در سرم فرو رفته بود که احساس سوزن سوزن شدن مغزم را داشتم !
- باشه خداحافظ
- ...
و گوشی را قطع کرد و درون جیب کتش گذاشت . زیر آوار دلم در حال له شدن بودم که خیره نگاهم کرد . آب خشک شده دهانم را فرو دادم و با غیظ گفتم :
مبارک باشه میگفتین حداقل گلی ، شیرینی چیزی خدمتتون تقدیم می کردیم ؟!
خندید و با صدای بم و آرام کننده اش گفت :
ولی هنوز چیزی معلوم نیست که همه جا رو خبر کنم .
از حرص دندانهایم را به هم فشار دادم دیگر شورش را درآورده بود ؟ با صدای لرزان از عصبانیت گفتم :
وقتی دو طرف راضی هستید که دیگه شهر رو خبر کردن نداره ؟!
با هیجان لبخندی زد و جوابم داد :
گفتم که هنوز معلوم نیست .
از اینکه او را خوشحال و از دست رفته میدیدم با حرص و بغض گفتم :
از خداش هم باشه . دیگه با شرایط اون چه کسی بهتر از شما ؟!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#116
Posted: 21 Aug 2013 22:44
و در دل با غیظ گفتم : البته چه کسی خر تر از شما ؟!
دوباره خندید و سر حال در جوابم گفت :
بی انصافی نکن آنقدرها هم تعریفی نیستم . شرایط اون از من بهتره .
از این همه جانب داریش لجم گرفت . یعنی واقعا عشق او را کور کرده بود یا خود را به نادانی میزد ؟! کدام شرایط ؟! شرایط دوباره ازدواج و دو بچه داشتن ؟! به راستی اینها همه امتیاز بود ؟! مردم عجب شانسی داشتند !
یاد حرف مامان سودابه خدا بیامرز افتادم ، همیشه میگفت : وقتی پای عشق به میان بیاید ، عقل میرود پی سر . واقعا راست میگفت . عقل دکتر علایی دو کیلومتر رفته بود پشت سرش ! برای اینکه حرفی زده باشم تا عقده دلم را خالی کنم گفتم :
البته حق هم با شماست همچین آش دهن سوزی هم نیستید .
حقیقتا عقل و منطق و ادب و نزاکت را گذاشته بودم کنار و فقط میخواستم دلم را خنک کنم . قیافه هیجان زده اش بیشتر از هم باز شد و با خنده پرسید :
جدا ؟!
از اینکه لحظه به لحظه خوشحالتر به نظر میرسید دستم را مشت کردم و ناخنهای دستم را در کف دستم فرو بردم و با کینه جواب دادم :
مگه شوخی هم دارم ؟!
بلند خندید و فقط هیجان زده نگاهم کرد . واقعا وقاحت هم حدی داشت ؟! دلش جای دیگری بود ولی اینطور نگاهم میکرد . تصمیم داشتم حرف ناشایست و پاسخ دندان شکنی در جواب نگاه خیره اش بدهم که با صدای نفس گیرش گفت : حقیقتش خودم هم نفهمیدم که کی این موضوع اتفاق افتاد و کی شروع شد ولی وقتی به خودم آمدم که دیدم از حرکات و رفتارهای متفاوتش لذت میبرم . حتی حرف زدنش هم با بقیه فرق داشت . اوایل خودم را محک میزدم که اشتباه میکنم و حرفی به میان نمی آوردم . ولی این اواخر نگفتن حرفهایم برایم عذاب آور شده بود . باید حرفی میزدم و اشاره ای میکردم که او هم از راز دلم آگاه شود تا حداقل تکلیف قلب بیچاره ام روشن شود ولی بعد حس کردم که او هم گرفتار شده است . شاید به همان اندازه خودم !
خدایا چه میشنیدم ؟! حرفهای تازه ؟! آنهم از دهان کی ؟! دکتر علایی ؟! یعنی عشق مژده آنقدر بیچاره اش کرده بود ؟! ولی چرا برای من تعریف میکرد ؟! که من را بسوزاند و بلرزاند که به مغر و قلب در مانده ام بفهماند : خواب دیدم خیر باشد ؟! خدایا یعنی لیاقت اینهمه عذاب و شکنجه را داشتم ؟! مگر چه کرده بودم ؟!
دوباره نگاه خیره و عمیقش را به خودم دیدم که ادامه داد : دو سه روزی بود که احساس میکردم عوض شده است ولی اول سر در نمی آوردم و بلاتکلیف بودم ، اما وقتی خوب زیر نظر گرفتم فهمیدم که او هم به درد من مبتلا شده است . واقعا خدا خیلی دوستم داشت که او را هم به عذاب من دچار کرد وگرنه طاقت نمی اوردم که یک طرفه از جانب دلم حرف بزنم و جواب بخواهم . بعد از آن خدا را بخاطر لطف بزرگش هزاران بار شکر کردم و صبر کردم تا شریط حرف زدنم فراهم شود ولی ترسیدم که نکند دیر سر صحبت را باز کنم و او هم به همان اندازه من بی طاقت شود و سختی بکشد . با شناختی که از روحیه اش پیدا کرده بودم میدانستم اگر دست دست کنم و منتظر شرایط زمانی بهتر شوم روحیه شکننده اش تاب نمی آورد و کاری دست خودش میدهد .
نمیدانم از برکت قدمش بود یا از تقدیر خوب دوقلوها که در این شوریدگی دلها و آشفتگی ذهنها تکلیف حضانت قطعی آنهاهم روشن شد و بالاخره به سرانجام دلخواهم خواهم رسید ، همیشه مشغولیت ذهنی داشتم که نکند آنها را از تحت سرپرستی ام خارج کنند .
سرم به دوران افتاده بود ؟! پس انگیزه این ازدواج خجسته ، اول دلدادگی بعد قیومیت بچه ها بود ! واقعا خدایا چطوری میتوانستم این حرفها را بشنوم و تاب بیاورم ؟! در کره خاکی ات از من بدبخت تر خلق کرده بودی که اینطور صبورانه حرفهای دوست داشتنی ترین عزیزم را در مورد شخص دیگری بشنوم و دم نزنم ؟! حالا اگر آن شخص لیاقتش را داشت حرفی نبود ، اما واقعا دکتر علایی حیف بود ! حیف بود که گیر زنی مثل مژده بیفتد که به گفته خودش مشکل ضعف اخلاقی داشت !
بی اختیار از سوز دلم گفتم : ولی فکر نمیکنید با این کار نسنجیده تون دستی دستی خودتون رو توی چاه می اندازید ؟
خندید و به آرامی جواب داد : نه اتفاقا بر عکس ، احساس میکنم سنجیده ترین کاریست که تا بحال در عمرم انجام دادم وقتی آدم بدونه چکار میکنه و انتخابش هم صد البته درست و صحیح باشه از ته دل احساس رضایت میکنه . در ضمن یکی از مواردی که به تازگی در مورد خصوصیات اخلاقی اش کشف کردم اینه که خیلی نکته بین و زود رنجه و نسبت به بعضی از رفتارها حساسیت نشون میده .
پوزخندی از روی حرص زدم و با عصبانیت گفتم : باز خوبه بعد از اون همه تجربه های جور وا جور هنوز لطافت طبعش رو حفظ کرده و واکنشهای مخصوص نشون میده ؟! و آهسته ادامه دادم : واقعا نوبرش رو آورده ؟! و از حرص گوشه لبم را گزیدم . خدایا بعضی ها چرا اینقدر شانس داشتند که حتی بعد از دو تجربه ازدواج نازشان خریدار داشت ؟! و تازه دکتر علایی بعد از کلی تحقیق و جستجو روی شخصیت منحصر به فردش به این نتیجه رسیده بود که خانم فوق العاده حساسه ؟! اگر این شانس قلمبه نبود پس اسمش چی بود ؟! البته حق هم داشت ؟! واقعا ناز و عشوه داشتن کار هر کسی نبود که اگر بود لا اقل کار من یکی نبود ! مطمئنا اگر ناز و عشوه می آمدم انقدر ناشیانه این کار را انجام میدادم که طرف از هر چی ناز و عشوه بود متنفر میشد !
حالا دکتر علایی که جای خود داشت ؟! با آن رشته ای خوانده بود و تحصیل کرده بود نیازمند اینجور رفتارهای نرم و لطیف عاطفی بود و برایش فرقی نمیکرد طرف مورد نظرش شخصی مثل مژده خانم باشه یا عجوزه خانم ، فقط آن ظرافتها یا بقول خودش نکته بینی ها و حساسیتها را داشته باشد دیگر بقیه اش برایش حل بود .
از اینکه در شرایطی قرار گرفته بودم که باید تعریف و تمجیدهایش در مورد عشق پوشالی اش را میشنیدم و هیچی نمی گفتم خون خونم را میخورد ! بی اختیار به ظاهر آراسته اش چشم دوختم و احساس حسادت کردم . نمیدانم چرا از بعد از ظهر تا حالا به نظرم خوش لباس تر و خوش تیپ تر آمده بود ؟!
باز خوب بود بعد از ظهری با همین کت و شلوار او را دیده بودم ولی باز احساس میکردم کت و شلوارش جلوه دیگری پیدا کرده ؟! لابد بعد از آسایشگاه با مژده خانمش قرار ملاقات داشته که اینطور به وضع ظاهرش رسیده ؟! و با لحن حسرت باری بدون تمرکز فکری پرسیدم : بعد از آسایشگاه مطب رفتید ؟
به عادت همیشگی اش در جوابم پرسید : چطور ؟
چیزی نمانده بود با غیظ بگویم : برای خنده ! ولی خودم را کنترل کردم و جواب دادم : آخه مادرتون گفتند که امروز مطب میرید .
با اشتیاق نگاهم کرد و گفت : بله باید به مطب میرفتم ولی نرفتم در حقیقت انقدر فکرم مشغول بود که نتوانستم بروم برای همین به منشی زنگ زدم تا وقت بیمارانم رو برای روز دیگه ای بگذاره .
پس باز هم حدسم درست بود ! و طبق حدسم به ملاقات مژده خانمش رفته بود و حرفهایش را زده بود و پاسخ دلخواهش را گرفته بود ! پس چرا یکراست با کت و شلوار خوش یمنش (!) به اتاق من آمده بود ؟! که خبر مسرت بخش و مبارکش را اول به گوش من برساند که از غصه دقم بدهد که انقدر برایش سر و دست نشکنم و پر پر نزنم ؟! آدم با دشمنش هم چنین رفتار ظالمانه ای میکند که او با احساس پاک و بینوایم چنین میکرد ؟!
خدایا داد دلم را به که بگویم که خوار نشوم ... ؟! و در اتاق بیخبر باز شد و فرزاد در چارچوب در قرار گرفت .
دکتر علایی با لحن سرزنش باری رو به فرزاد گفت : فرزاد جان ، عزیزم چند بار بهت بگم که هر وقت وارد اتاق میشی اول در بزن ؟
فرزاد بی توجه به حرف دکتر در عالم کودکی با هیجان و شتاب گفت : بابا دکتر ، مامان جون میگه پس چرا دست خالی اومدی و شیرینی نگرفتی ؟
دکتر علایی نگاهی به سویم انداخت و با لبخندی رو به فرزاد گفت :
به مامان جون بگو به وقتش چشم . هنوز خبری نشده که شیرینی بگیرم . در ضمن وقتی هم که رفتی در رو ببند .
فرزاد با همان شتابی که وارد شد با همان شتاب هم خارج شد و در را پشت سرش بست .
غافل از اینکه دل مضطرب من را به لرزه انداخت ! پس مادر دکتر هم در جریان قرار داشت ؟!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#117
Posted: 21 Aug 2013 22:47
و برای خوش خبری و شیرین کامی پسرش شیرینی مطلبید ؟! پس چرا پیش از این از شنیدن اسم مژده ابراز نفرت میکرد و از عاقبت کبهم این ملاقات واهمه داشت ؟! چرا اینهمه از جوانمرگی پسر خدابیامرزش ناراحت بود و از انتخاب غلط پسرش گله میکرد ؟ حالا برای این یکی از خوشحالی انتظار جعبه شیرینی داشت ؟! واقعا عجب دنیای عجیب و غریبی است ؟! اینهمه تضاد و تناقض گویی در کنار هم ؟! شاید بنده خدا برای شادی دل پسرش کوتاه آمده و اینبار هم دندان سر جگر گذاشته ؟! مسلما همینطوره ، با مهربانی بی اندازه ای که او دارد ...
- نمیخواهی حرفی بزنی ؟!
با سنگینی نگاهش سرم را بلند کردم و سر در گم از هجوم افکار بی سر و ته ام جواب دادم : چی بگم ؟
- داشتیم در مورد علت نرفتن من به مطبم حرف میزدیم .
بی حوصله و شکست خورده در احساساتم جواب دادم : چه فرقی میکنه ؟! مطلب رفتید یا نرفتید ، حتما با یک نفری قرار داشتید که اینطور برای ملاقاتش مطبتان را تعطیل کردید ؟!
با لبخندی جوابم داد : تقریبا هم قرار ملاقات داشتم هم نداشتم ، بعد از نرفتن به مطب اول به پارکی رفتم و کمی با خودم خلوت کردم و به افکار و ذهنیاتم کمی نظم و ترتیب دادم که چطور در این شرایطی که مهمانمه و کلی هم مشغولیت فکری داره حرفهای دلم را برایش باز گو کنم .
راستش با اینکه خودم روانپزشکم در این مورد استثنایی که برای خودم به وجود آمده کم آورده ام و درست نمیتوانم آشفتگی قلبم رو عنوان کنم ؟!
واقعا از اینهمه شور و التهاب گریه ام گرفته بود . خوش به حال مژده که توانسته بود دل او را بدست بیاورد ! ای کاش قدر چنین گوهری را میدانست و خوشبختش میکرد . بی اختیار از اینکه جای مژده نبودم تا اینهمه علاقه و دوست داشتن نصیبم گردد اشک درون چشمهایم جمع شد . نمیتوانستم دیگر تحمل کنم ! به راستی که دیگر توانش را نداشتم ، هر کس دیگری هم جای من بود اینطور از هم پاشیده میشد ؟! سرم را به زیر انداختم و دستم را به لبه تخت گرفتم تا حداقل از ضعف و سستی بدنم سرنگون نشوم . دوباره با چشمان اشک آلود به پنجره نگاه کردم . پوره پوره های برف تبدیل به دانه های درشت شده بود و آسمان قرمز و تاریک شب را درخشان و زیبا کرده بود . تصمیم گرفتم از ریزش اشکهایم جلوگیری کنم که فکر نکند که چقدر برایم عزیز است که حالا با از دست دادنش غم عالم را درون سینه جمع کرده ام .
واقعا دوست نداشتم فکر کند یک آسمان سوراخ شده و یک آدم رویایی مثل دکتر علایی از آن پایین افتاده است که حالا با نبودنش از غصه سر به بیابان بگذارم ؟! که اگر به خودم بود از شدت اندوه اینکار را میکردم !
- چرا گریه میکنی ؟!
به تندی به سویش نگاه کردم و گفتم : مجا گریه میکنم ؟!
لبخندی زد و با اشاره به چشمهایم جواب داد : پس این اشکها چیه ؟
با غیظ گفتم : کدوم اشکها ؟! تصمیم داشتم گریه کنم ولی دیدم لیاقتش رو نداره .
با هیجان پرسید : کی ؟
بدون فکر و با حرص جواب دادم : دو مرد خیکی ! واقعا از عصبانیت و سوز دلم همانند آدمهای بی چاک و دهان شده بودم و اگر در همان لحظه دکتر علایی زیادی به پر و پایم میپیچید میشستمش و کنارش میگذاشتم . همیشه اخلاقم این بود ؟! اگر به منتهی البه عصبانیت میرسیدم دیوانه میشدم و دیگر اختیار زبانم را نداشتم . بنده خدا مامان سودابه چقدر از این خصلتم ناراحت میشد و سرزنشم میکرد .
خونسرد و با ذوق و شوق فراوان نگاهم کرد و به شوخی گفت : حالا این دو مرد خیکی کیان ؟!
اخمهایم را در هم کشیدم و به تندی گفتم : اینش دیگه به خودم مربوطه !
دوباره با همان لحن شوخ گفت : من نباید بدونم ؟!
با کلافگی و سردرگمی نگاهش کردم . این شوخیهای بی موقع چه معنی میداد ؟! حالا که او تصمیم داشت مژده خانم را عروس خانه اش کند پس دیگر این بده بستانها برای چه بود ؟! یک لحظه دلم برای مژده سوخت که در نبودنش خواستگار محترمش اینطور شاد و شنگول با من بگو و بخند میکرد ، برای همین با لحن گستاخانه ای گفتم : ببینم ازش اجازه گرفتید که اینجور با من بازار خنده راه انداخته اید ؟
واقعا لحنم از شدت عصبانیت مثل لاتهای سر گذر شده بود . اگر مامان سودابه خدابیامرز در این لحظه اینجا بود مطمئنا از خجالت آب میشد و میرفت توی زمین ! واقعا جایش خالی بود !
دوباره با خنده و نگاه خاص به شوخی در جوابم گفت : از کی باید اجازه میگرفتم ؟!
معطل نکردم و با غیظ گفتم : از دو مرد خیکی !
حالا این دو مرد خیکی کی ها بودند خدا عالم بود ؟! واقعا چه اش شده بود ؟ اینهمه شوخی و خنده ؟!
حالا این شوخی و خنده اش توی سرم بخورد چرا نگاهش اینجوری بود ؟! همان نگاه عمیق و آشنا ؟! خدایا از این وضع آشفته روحی ام در مانده ام ؟! دیگر توان دیدن و یخ زدن و گر گرفتن و تا سر حد مرگ ملتهب شدن را ندارم ؟! خدایا میدانم که دلش با من نیست ولی چرا طریقه نگاهش اسیر و وسوسه ام میکند ؟!
دوباره خود بخود چشمهایم که حریص و تشنه نگاه کردنش بود بسوی چشمهایش رفت و به نگاه خیره و آشنایش خیره شد . خدایا چه مان شده بود ؟ من که میدانستم دیگر تمنای دلش نیستم و او هم که میدانست که دیگر انتخابش نیستم ؟! پس چه مان شده بود که اینطور به نگاه هم میخکوب شده بودیم و حاضر به دل کندن نبودیم ؟! آرام و شمرده با صدای بم و دلنشینش همیشگی اش گفت :
همین رفتارهای متفاوت و گیج کننده ات باعث شد که ندانم چطوری در بندت گرفتار شده ام ! واقعا نمیدانستم و پیش بینی نمیکردم که وقتی در مقابلم قرار میگرفتی ثانیه بعد چگونه رفتار میکردی و همیشه شخصیت پیچیده ات برایم بک معمای لاینحل باقی میماند !
خدایا دکتر علایی چه میگفت ؟! طرف صحبتش کی بود ؟! من بودم ؟! نه باور نمیکردم ؟!
- همان اوایل برایم علامت سوالی بودی که هر چی فکر میکردم نمیفهمیدم چرا با بقیه دخترها فرق داری ؟! تمام واکنشها ، رفتارها و حالت های روحی ات سوای دیگران بود ! نه رمانتیک بودی که با تزویر و ریا مخاطبت را فریب بدهی و نه جدی که تمام خشونت و دغدغه های ذهنی ات را منتقل کنی . واقعا برایم معما بودی ؟! و من در هر جلسه که میدیدمت بیشتر رغبت میکردم که هم صحبتت شوم تا کمی از مجهولات شخصیتی ات را حل کنم ! وقتی که مادرت را از دست دادی خیلی نگرانت شدم که نکند با روحیه شکننده ات تاب نیاوری و افسرده شوی ولی بر خلاف نظرم صبورانه مصیبت را تحمل کردی و مقاوم در برابر مشکلات ایستادی . در این چند ماه که با روحیه منحصر به فردت آشنا شدم همیشه با خودم میگفتم که چرا نمیتوانم فراموشت کنم و هر لحظه نگاه معصوم و البته نفس گیرت در ذهنم حک میشد و تصویر زیبای صورتت در یاد و خاطرم نقش میبست . واقعا برایم یک رویای خاستنی بودی که در خواب و بیداری یادت میکردم و این اواخر با لحظه لحظه حالاتت زندگی میکردم .
آب دهانم را قورت دادم و فقط به چشمهایش نگاه کردم . برق نگاهش راست میگفت و صداقت گفتارش او را تایید میکرد . خدایا گوشهایم چه ؟ درست میشنید ؟ چشمهای بیقرارم درست میدید ؟! مغز در مانده ام درست میفهمید ؟! قلب بی پناه و پاره پاره ام چه ؟! درست میتپید ؟! واقعا آنچه میدیدم و میشنیدم و حس میکردم خواب و خیال نبود ؟!
پس بیدار بودم . بیدار بودم و با ذره ذره وجودم احساس میکردم که او هم عاشق است ؟! عاشق من ؟! عاشق کسی که در لحظه لحظه زندگی اش برای او نفس میکشد و صدای ضربان قلبش به هوای او میتپد !
- میدانم که ندای دلت با من همراه است و جواب خواهش صمیمانه دلم از طرف تو بی جواب نیست . در حقیقت در این دو سه روز مطمئن شدم ولی خالصانه ازت تمنا میکنم که جدای احساسات از طریق عقل و منطق خوب فکر کنی و جوابم را بدهی !؟ دوباره با قلبی پاره پاره و نفسی در سینه حبس شده ناباورانه نگاهش کردم . خدایا مطمئن باشم که خواب نمی بینم ؟!
- من ظاهر و باطن همینم که هستم . مادری دارم که بخاطر صفای باطنش هیچوقت حاضر نمیشوم جدای از او زندگی کنم و بچه های برادری که بدلیل مسئولیتی که قبول کردم تا زمان سر و سامان گرفتنشان باید مراقبشان باشم . البته این را هم ناگفته نذارم که با توانایی مالی که دارم میتونم خونه ای دو طبقه بگیرم و خودم و تو در یک طبقه و بچه ها و مادر در طبقه دیگر باشند ولی دور از آنها هرگز نمیتونم و به خودم اجازه نمیدهم که زندگی کنم . از نظر شغلی هم که در کم و کیف کارم هستی و با لبخندی ادامه داد » در ضمن محض اطلاع سرکار خانم و مطمئن شدن از فکر و خیال نگرانت تا به حال علاقه خاصی هم به کسی پیدا نکرده ام . حالا با تمام این تفاسیر حاضری با من ازدواج کنی و یک عمر در کنارم بمانی ؟
قلب هیجان زده ام بجای جایگاه همیشگی اش درون حلقم میزد ! براستی از گیجی و ناباوری نمیفهمیدم زنده ام یا مرده ؟! که اگر از اینهمه خوشحالی ، اشتیاق و شوکه شدن میمردم کار خاصی نکرده بودم !
- مهسا میدونم که بد موقعی برای پیشنهاد ازدواج گیر آوردم از یکطرف امروز درگیر مسایل دایی ات بودی و از طرف دیگه فردا صبح امتحان داری ولی میدونم اگر تعلل کنم و منتظر شرایط بهتر بشوم هم تو فکر و ذهنت عذاب میکشه هم من .
بی اختیار دهان وامانده ام را باز کردم و پرسیدم : از کجا میدونید ؟!
خندید و با ملایمت جوابم داد : از اینکه دیشب زیر پنجره اتاق بیهوش افتاده بودی !
پس تمام حرکاتم را زیر نظر داشت و سطر به سطر کتاب ذهنم را از بر بود . واقعا در مقابل چنین آدمی چه داشتم که بگویم ؟ فقط باید قلب لرزانم را آرام میکردم که با تب و تاب دوباره اش بند را آب ندهد .
- خوب حالا جوابم رو میدی یا باز هم منتظر بمونم ؟!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#118
Posted: 21 Aug 2013 22:47
برای اینکه کمی ناز کنم تا غش و ضعف دیشبم را فراموش کند و فکر نکند آنقدر هم برایش پر پر نمیزدم بعد از کمی سکوت گفتم : باید کمی فکر کنم ؟
لبخندی زد و به شوخی گفت : یعنی اگر کمی فکر کنی و به نتیجه مطلوب نرسی جواب منفی بهم میدی ؟
این دیگر چه آدمی بود ؟ چقدر بدتر از من عجول بود ؟ تا بحال خواستگاری به این یک کلامی در عمرم ندیده بودم ؟ حتی تصور جواب منفی دادن هم تنم را میلرزاند چه برسد به اینکه بخواهم چنین کاری با او بکنم ؟!
- ببین مهسا ، من قبل از اینکه با تو صحبت بکنم با مادرم مشورت کردم و برای ادای احترام ، نظر او را هم خواستم . میدونی در جوابم چکار کرد ؟ اشک ریخت و از ته دل خدا را شکر کرد .
ببین در این یکی دو روزه با مادر من چه کرده ای که اینطور شیفته ات شده است ؟! حالا خدا به داد دل من برسد که در این مدت چه کشیده ام ؟
از حرفهایش به وجد آمدم و از شرم و هیجان سرم را به زیر انداختم . پس بنده خدا خبر نداشت که خودم در این دو سه روز به اندازه هزار برابر این مدت او کشیده ام و چقدر صبوری کرده ام ؟
- شکر خدا و به یمن قدمت از شر مزاحمتهای اجباری مادر دوقلوها برای همیشه هم راحت شدم و تکلیف را یکسره کردم .
درحالیکه سرم پایین بود گوشهایم را تیز کردم و به این قسمت حرفهایش به دقت گوش کردم :
- مژده دوبار با دندان طمع به سراغم آمده بود و به بهانه حضانت بچه ها فیلم بازی میکرد . قرار شد که با پیشنهاد مبلغی برای همیشه دور بچه ها را خط بکشد و از طریق قانون و دادگاه دوباره رسما حضانت بچه ها رو واگذر کند . حالا خوشبختانه یا متاسفانه بخاطر شرایط ناجوری که براش پیش اومده اینبار دیگر دادگاه رای قطعی رو صادر میکنه .
سرم را بلند کردم و با کنجکاوی پرسیدم : چه شرایطی ؟
سرش را تکان داد و با تاسف جواب داد : معتاد شده . آنقدر آلوده شده که قیافه اش کاملا برگشته . برای همین هم پیش خانواده خودش نرفته و پیش دختر خاله اش قایم شده و با ناراحتی ادامه داد : میگن چوب خدا صدا نداره مصداق همین خانمه . وقتی پیشم آمد با نیاز شدیدی که به پول داشت بلافاصله پیشنهاد مالی رو در مقابل حضانت قطعی بچه ها پذیرفت و مقداری از پول رو پیش گرفت و بقیه رو هم چک خواست تا بعد از دادگاه براش حواله کنم . خوشبختانه فردا عازمه و بلیط بلژیک داره و وکالت تام الاختیار هم بهم داده که در این مدت که رای مجدد دادگاه صادر میشه اقدام کنم . انقدر در این دوساله از اطرافیانش بدی دیده که هر چند ساعت یکبار تلفن میزنه و خط و نشون میکشه که حتما بقیه پول را برایش حواله کنم . همین نیم ساعت پیش هم اون بود که تلفن کرد . میبینی چه دنیائیه ؟
نفس آسوده ای کشیدم و از اینهمه فکر و خیال بیهوده که به سرم راه داده بودم شرمنده شدم .
واقعا که مغز آدمی چه فکرهایی نمیکرد و چه تصوراتی را نمیپروراند !
- خوب حالا با این همه حرف و حدیث جواب قطعی دادگاه دل خودم چی میشه ؟
از طرز حرف زدن و ابراز علاقه اش میخواستم از فرط خجالت زیمن دهان باز کند و من را در خود ببلعد ! واقعا چه حال و روزی داشتم ؟! نه به پاچه پارگی دو دقیقه پیشم که میخواستم از شدت عصبانیت زمین و زمان را بهم بدوزم و او را سرکوب کنم و نه به شرم و حیای فعلی ام که از ...
- اگر زودتر جوابم رو بدهی زودتر به سعید زنگ میزنم و خواستگاری رو علنی مطرح میکنم و با نگاهی به ساعت دیواری ادامه داد : مطمئنا الان توی هتله .
از تصور قیافه سعید و عکس العملش در مقابل این خبر تکان دهنده قلبم از اضطراب و هیجان بی اختیار فرو ریخت و به چشمهای منتظر دکتر علایی نگاه کردم . دکتر ؟! دکتر علایی ؟! مهران علایی ؟! یا مهران خودم ؟! و بی اراده از شدت خجالت گوشه لبم را گزیدم . در این نیم ساعت چقدر پررو شده بودم ؟!
- مهسا خانم چی شد ؟ زانو بزنم و درخواست کنم یا همینجوری هم قابل میدونی و جوابم رو میدی ؟!
خدایا لحنش چقدر خواستنی بود ؟! که اگر همه خوبیهای دنیا را پیشکشش میکردم باز هم کم می آوردم ؟! خدا لیاقت اینهمه دوست داشتن محبت و صداقتش را داشتم ؟! آیا براستی خوشبختش میکردم ؟! که حاضر بودم برای خوشحالی و خوشبختی اش ذره ذره وجودم را در مقابل احساس خالصانه اش قربانی کنم . سرم را بلند کردم و با قلبی از هیجان ایستاده و نفسی در سینه حبس شده به چشمهای زلالش نگاه کردم و با لبخندی که از شکفته شدن ناگهانی اش متعجب مانده بودم با عشق فراوان گفتم :
بله از صمیم دل حاضرم با شما ازدواج کنم و برای همیشه در کنارتان بمانم و لحظه لحظه زندگیم را نثارتان کنم و قدر بهشتی که با شما میسازم را تا آخر عمر بدانم . مطمئنا در این بهشت حضور عزیزانی چون مادرتان و دوقلوها را خواهم پذیرفت و مامان سودابه تان را به اندازه مامان سودابه خودم یا شاید هم بیشتر ارج خواهم گذاشت و از چشمه جوشان محبتشان نهایت استفاده را خواهم برد .
بلند خندید و در حالیکه در چشمهایش اشک جمع شده بود در جوابم گفت : ازت متشکرم .
فقط نگاهش کردم و با دل آتش گرفته و بیقرار خندیدم . خدایا در این لحظات وصف ناشدنی آیا از من خوشبخت تر خلق کرده ای که اینطور احساس بی تابی بند بند وجودم را بلرزاند که نتوانم آنجور که باید و شاید شکر گزار لطف بی اندازه ات باشم ؟ نفس عمیقی کشیدم و از ته دل نگاهش کردم .
و درحالیکه به چشمهای خندانش خیره شده بودم یک لحظه به فکر فرو رفتم : حالا این جواب عاشقانه و رمانتیکم به کنار ، این لفظ قلم شاعرانه حرف زدنم دیگر چه کاری بود که بی اختیار کردم ؟! حالا تا آخر عمرش به این سخنرانی مودبانه و عارفانه ام نمیخندد که چرا اینطور صحبت کردم ؟! حالا خوبه شاهد بود همین دو دقیقه پیش با چه غیظ و لحن ناجوری میخواستم زبانش را از حلقومش بیرون بکشم !
و ناگهان چیزی به ذهنم خطور کرد : مطمئنا او عاشق همین متفاوت بودنها یا بقول خودم دیوانگی های من است ! و دوباره به چشمهای بیقرارش خیره شدم . با صدای ضربه هایی به در اتاق که توسط دوقلوها کوبیده میشد بخود آمدم و نگاهمان به سوی در رفت . دوقلوها از پشت در یکصدا فریاد میزدند : ما شیرینی میخوایم یالا . ما شیرینی میخوایم یالا .
دکتر علایی در حالیکه همچنان مجذوبانه نگاهم میکرد دستش را بسویم گرفت و با لبخندی گفت : پاشو بلند شو بریم که الان این بچه ها در رو از جا میکنند .
مشتاقانه نگاهش کردم و همراهش بطرف در اتاق رفتم ولی این جمله مرتب در ذهنم پیچ و تاب میخورد : خدایا بخاطر اینهمه خوبی ازت سپاسگزارم .
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟