انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین »

حس خفته


زن

 
خودش بود.مزاحم بیکار عجب سماجتی داشت؟!اگر گوشی را قطع می کردم دوباره زنگ می زد خسته وعصبانی از مزاحمتش گفتم:گفته بودم که اگر یکبار دیگه زنگ بزنی شماره ات رو به مخابرات می دم نگفته بودم؟
ـ خانم کیمیایی؟!
نگذاشتم ادامه بدهد وبا غیظ گفتم:خانم کیمیایی ودرد خانم کیمیایی ومرض...
بلافاصله با صدای شاد وسرخوشی گفت:اِ خانم کیمیایی اجازه بدید من مهران علایی هستم شناختید؟!
بدون اینکه لحظه ای به اسمش فکر کنم بی پروا وکستاخانه ادامه داد:لازم نکرده اسم مزخرفت رو بگی هرکی می خواهی...
وناگهان اسم مهران علایی مثل پتک توی سرم کوبیده شد.نه این امکان نداره؟نه نه غیر ممکنه؟دنیا دور سرم چرخید.یک لحظه تمام بدنم یخ زد حتی سرمای کشنده را در نوک موهایم هم احساس کردم.خدایا به جرم چه گناهی داشتم اینگونه تقاص پس می دادم؟!دندانهایم بهم کلید شده بود وقدرت پلک زدن از چشمهایم سلب شده بود.نمی دانم رگ پشت سرم بود که تیر کشید ا جمجمه ام بود که از شدت یک خوردن ترک برداشت؟!هر کسی من را به این حال گوشی در دست می دید حتم پیدا می کرد که خبر مرگ عزیزترین عزیزم را شنیده ام که اینگونه مات زده ماندم.پس از مکث طولانی ام صدایش را شنیدم که پرسید:خانم کیمیایی؟خانم کیمیایی؟حالتون خوبه؟
از این بدتر حال کسی سراغ داشت که من داشتم.دوباره صدایش را شنیدم که پرسید:خانم کیمیایی حالتون خوبه؟!
نمی دانم چه سری وجود داشت که هر وقت با دکتر مهران علایی طرف می شدم ناخودآگاه باید ثابت می کردم دیوانه ام واو هم با تخصصی که در این زمینه داشت بیشتر مطمئن می شد.
آن به دفعه پیشم در آسایشگاه واینهم به این دفعه پشت تلفن؟حتما پیش خودش داشت بررسی می کرد که به چه نوع بیماری توهم زایی گرفتارم که هرکسی به منزلمان زنگ می زد را با یک مزاحم تلفنی که به قصد وغرضی زنگ می زد اشتباه فرض می کنم.دیگر قدرت نفس کشیدن هم نداشتم.با ته مانده توانی که برایم مانده بود بی اختیار روی صندلی کنار میز تلفن نشستم وبه دیوار روبرو زل زدم مغزم هم از قدرت تصمیم گیری افتاده بود مجددا صدایش را شنیدم:مهسا خانم صدامو می شنوید؟!
بغض بزرگی در گلویم چنگ انداخت بخوبی اسمم در ذهنش مانده بود.پس حتما حرکات عجیب وغریب دفعه گذشته ام را هم به روشنی به یاد داشت.چقدر آن بار اصرار کرد که معاینه ام کند تا به اصطلاح بیماری روانی ناشناخته ام را کشف کند.به طور حتم الان با خودش می گوید:اگر گذاشته بود دفعه پیش معاینه اش کنم ودارو برایش بنویسم دیگه حالا کارش به اینجا نمی کشید وخیالبافی وتوهم پردازی نمی کرد.
ـ مهسا خانم حالتون خوبه؟!
از اینکه همانگونه که فکر می کردم می اندیشید ومن را دیوانه میپنداشت یکدفعه بغضم ترکید وبی اراده گریه ام گرفت.صدای هق هق گریه ام وفین فین بینی ام را هر کاری کردم نتوانستم جلویش را بگیرم وکنترل کنم تا نفهمد.روحیه سردرگم وخسته وعصبی از مزاحمتی که برای موبایلم ایجاد شده بود وحتی زنگهای پی در پی تلفن خانه روحیه زود رنجم را حسابی رنجانده بود واین از هق هق وگریه پر سوز وگدازم حسابی نمایان بود واز طرفی سکوت طولانی دکتر مهران علایی که با شنیدن صدای گریه ام صلاح را در سکوت دانسته بود تا حسابی عقده درونم را خالی کنم تا او بهتر بتواند با کنار هم قرار دادن علائم بالینی ام بیماری ام را تشخیص بدهد واز همه مهمتر دیدن قیافه سعید پس از اینمه از دوست محترمش می شنید که خواهرش چه اراجیف گرانبهایی را تحویل دوست عزیزتر از جانش داده وچه لغان وکلمات مودبانه ای را بارش کرده باعث شد که به جای اشک خون گریه کنم.نحوه گریه کرنم هم تماشایی بود؟براحتی روی صندلی نشسته بودم وگوشی در دست گریه می کردم.انگار کسی از پشت تلفن برایم مرثیه سرایی می کرد ومن با گوش دادن به آن هق هق گریه ام بیشتر می شد.در صورتیکه توی گوشی سکوت بود وسکوت حتی صدای نفس کشیدن هم شنیده نمی شد.حتمادکتر با شنیدن صدای گریه اعجاب انگیزم یادش رفته بود نفس بکشد؟!وتماشایی تر اینکه من هنگام گریه کردن همچنان گوشی را در دست داشتم وبه خاطر همان از کار افتادم مغزم نکردم که گوشی را روی دستگاه بگذارم وبعد گریه کنم یا حداقل با دست دهنی گوشی را بگیرم تا او صدای گریه ام را نشنود.بهرحال از اینکه حس کرده بودم گوش شنوایی برای شنیدن گریه جانسوزم وجود دارد صدای گریه ام دلخراشتر شد.پس از چند دقیقه تا حدی آرامتر شدم وخودم را جمع وجور کردم واو هم پس از اینکه شنید صدای گریه ام قطع شده گفت:حالا بهترید؟!
مثل آدمهای مسخ شده آهسته جواب دادم:بله.
وپس از چند ثانیه سکوت به آرامی گفتم:ببخشید نباید اینطوری می شد دست خودم نبود...
منتظر شد حرفم را ادامه بدهم ولی با سکوتم با صدای آرامش بخشی گفت:اشکالی نداره.احتیاجی به عذرخواهی نیست.در حقیقت من باید پوزش بخوام که بی موقع زنگ زد.
نمی دانم شگرد روانپزشکها ان بود که در ابتدا حرفهای آرام کننده بزنند یا من پس از گریه مفصلم احساس آرامش می کردم بهرحال تا حدی به اعصابم مسلط شدم وگفتم:خواهش می کنم من را خجالت ندهید.من نباید آن حرفها را به شما می زدم.
خندید وگفت:خودتونو شرزنش نکنید مطمئنا قبل از تلفنم درگیر مزاحم تلفنی بودید وبا شنیدن صدای ناآشنایم همه را به حاسب من گذاشتید این امر کاملا طبیعیه.
از اینکه پیش پیش برای خودم قضاوت کرده بودم از نادانیم حرصم گرفت.آن چه فکری می کرد من چه فکری در سر داشتم؟!
ودوباره خندید وادامه داد:البته من هم تا حدی مقصر بودم باید همون اول خود را معرفی می کردم ونمیگذاشتم برای شما سوءتفاهمی پیش بیاید.بهر حال از قصوری که کردم ازتون عذر می خوام.
نمی دانم با این حرفش چرا احساس شرمندگی بیشتری کردم واشک در چشمانم جمع شد یاد دری وری هایی افتادم که بهش گفته بودم ولی حالا او به جای من شرمنده شود.انگار او بود که این اراجیف را بارم کرده بود وازم انتظار بخشش داشت؟!
با بغض دوباره ای در سینه گفتم:تو رو خدا این حرف رو نزنید نگذارید با آن حرفهای نسنجیده ای که بهتون زدم عذاب وجدان داشته باشم.
دوباره صدای خنده اش بلند شد وگفت:اتفاقا حرفهای جالبی بود برای من خالی از لطف نبود.
از این سخنش خوشم نیامد واز اینکه ناخودآگاه اسباب تفریح وسرگرمی شخص دیگه ای شده بودم احساس ناخوشایندی پیدا کردم وبدون اینکه دیگر سر ببخشید ومعذرت می خواهم باهاش چونه بزنم بخود قبولاندم که:«تقصیر او بود که خودش را معرفی نکرد وگرنه من که علم غیب نداشتم.»
با سکوتم پرسید:راستی قبل از من کسی مزاحمتی براتون ایجاد کرده بود؟
می خواست یکجوری سر در بیاورد که چه کسی مزاحمم شده که من اونو باهاش اشتباه گرفته بودم.واز اینکه بعنوان یک شخص غریبه زیادی سعی داشت بداند دوباره ازش لجم گرفت ودر جوابش سکوت کردم.با جواب ندادنم کمی مکث کرد وگفت:خیلی خوب اگر دوست ندارید جواب ندهید.راستی مهسا خانم مادرتون خونه تشریف دارند؟
با خودم گفتم:«اگر خونه بود که دیگه اینهمه الم شنگه راه نمی افتاد»ولی بی اختیار جواب دادم:چیکارشون دارید؟
نمی دانم طرز پرسیدنم چه جوری بود که دوباره صدای خنده اش را شنیدم وبلافاصله در جوابم گفت:با خودشون کار دارم.
از خنده سر خوشش لجم گرفت.یک لحظه فکر کردم از دست انداختنم خوشش می آید.
شرمنده شدن از حرفها والفاظ ناجور دو دقیقه پیشم کاملا از یادم رفت واز اینکه آن حرفهای عاری از نزاکت را بهش زده بودم راضی بنظر رسیدم.
ـ الو مهسا خانم صدامو می شنوید؟!
بدون اینکه لحنم لحن خجالت وشرمندگی داشته باشد دوباره با همان جسارت اولیه گفتم:محض اطلاعتون مادرم در منزل تشریف ندارن اگر کاری داشتید بگید تا بهشون بگم؟!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
و هم متوجه تغییر لحنم شد و با صدای ملایمی جواب داد : در مورد دائیتون تماس گرفته بودم که خدمت مادرتون مطالبی رو عرض کنم .
نگران دائی سروش شدم و با دلهره پرسیدم : دایی سروش چیزیش شده ؟!
برای برطرف کردن نگرانیم بی درنگ جواب داد : نه نه خودتون رو ناراحت نکنید ، خدارو شکر حالش بهتره . بعضی از علائم خوبی در رفتارش پیدا شده . اول زنگ زدم به سعید خبر بدهم ولی گویا مسافرته و موبایلش هم خاموشه . برای همین مزاحم شما شدم تا با مادرتون صحبت کنم .
خدارو شکر حال دایی داشت بهتر میشد . صورت همیشه خندان دایی سروش یک لحظه جلوی نظرم آمد .
از شنیدن این خبر خوش خندیدم و گفتم : خیلی ممنونم که زنگ زدید تا خبر بدهید .
نمیدانم از تغییر ناگهانی رفتارهایم خنده اش گرفت یا اینکه خنده من به او هم سرایت کرد . با صدای بلند خندید و جواب داد : قابلی نداره تا باشه از این خبرهای خوب .
- آقای دکتر یعنی دایی سروش حالش کاملا خوب میشه ؟!
دوباره خندید و جواب داد : بله البته امیدوار باشید . انشالله همه مریضا خوب میشوند .
نمیدانم چرا انتهای حرفش را به خودم گرفتم و خود را در ردیف مریضهایی قرار دادم که دکتر گفته بود .
کنایه اش برایم گران آمد و از اینکه او مرا بیمار تصور میکرد ازش بدم آمد . خودم را اماده کرده بودم که جواب دندان شکنی در مقابل کنایه اش بدهم که گفت : خوب مهسا خانم اگر دیگه کاری ندارید رفع زحمت کنم ؟
میخواستم جواب بدهم : هر چه زودتر شرت را کم کن . ولی بناچار جواب دادم : نه خواهش میکنم .
- پس با اجازه تون ، خداحافظ .
و من هم به آرامی جواب دادم : خدا نگهدار و گوشی را گذاشتم . از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم . عجب روزی بود ! نمیدانستم بخاطر بهبود نسبی وضع حال دایی سروش باید خوشحال باشم یا اینکه به جهت آبرو ریزی که سر دکتر علایی در آورده بودم ناراحت . البته هر چه بیشتر فکر میکردم بابت بد و بیراههایی که بهش گفته بودم عزادار نبودم و اصل غصه ام بخاطر عکس العمل سعید بود که با آب و تاب و کمی هم چاشنی تمام حرفهایی که به دوستش زده بودم را بطور مفصل برای مامان سودابه تعریف میکرد و من نمیخواستم تا روز قیامت سرزنشهای مامان را بشنوم که چرا با دکتر دایی سروش و از همه مهمتر دوست گرامی سعید خان اینطوری رفتار کرده ام . دوباره پشت میز آشپزخانه نشستم و به بشقاب غذاب بخ کرده ام نگاه کردم . هیچ میلی به غذا نداشتم ، بشقاب را برداشتم و محتویات دست نخورده اش را درون قابلمه خالی کردم . تکه نان نرمی از درون نایلون برداشتم و از آشپزخانه بیرون آمدم . روی کاناپه هال نشستم و تکه ای نان در دهانم گذاشتم و به فکر فرو رفتم . هنوز مشکل اساسی مراحم تلفنی ام لاینحل مانده بود . و من نمیدانستم چه کسی به تلفن همراهم زنگ میزند !
با صدای چرخش کلید درون قفل در ورودی نگاهم متوجه در شد . حتما مامان سودابه بود . چه به موقع ! بعد از اینکه تمام نمایش های تراژدی کمدی ام به پایان رسیده بود و چقدر هم به موقع !
مامان ابتدا ساک دستی کوچکش را جلوی در گذاشت و سپس با وارد شدن ، در را پشت سرش قفل کرد . هیکل تپلی اش داخل هال نمایان شد . از جایم بلند شدم و بطرفش رفتم و سلام کردم . با لبخندی جوابم را داد و پرسید : خیلی وقته اومدی ؟! میخواستم جواب دهم : آره ، انقدر که وقت داشتم به اندازه کافی جلوی دکتر آبروریزی در اورم ولی جواب دادم : حدود نیم ساعتی میشه . شما کجا بودی ؟!
ساک کوچکش را کنار در آشپزخانه گذاشت و در حالیکه روی کاناپه مینشست با لحن خسته ای جواب داد :
اگر بگن از صبح تا حالا ده جا رفته ام دروغ نگفته ام . از بانک گرفته تا فروشگاه لوازم خانگی . یک ساعت هم پیش خانم شریفی رفتم . بنده خدا خیلی خوشحال شد .
با شنیدن اسم خانم شریفی همسایه طبقه اولمان اخمهایم در هم رفت . فضولترین فضولترین همسایه ای بود که تا عمرم سراغ داشتم . نمیدانم چرا توی این چند سال هیچ وقت احساس خوبی نسبت بهش پیدا نکرده بودم و همیشه فکر میکردم کنجکاوی در تک تک مویرگهای خونش جریان دارد و با آن نگاه تیز بینش تمام ساختمان را تحت نظر میگیرد تا سژه دلخواهش را برای غیبت و بد گویی شکار کند و عجب اینکه تبحر خاصش در این زمینه مورد قبول همگان قرار گرفته بود ولی باز هم بعضی ها سفره دلشان را برایش باز میکردند و از عقوبت مارشان نمیترسیدند از جمله مامان سودابه ساده من ! چنان از لذت مصاحبت یکساعته خانم شریفی حرف میزد انگار که همنشین یک بانوی قدیسه شده بود . مطمئن بودم که در این یکساعت چنان خانم شریفی ، مامان را تخلیه اطلاعاتی کرده بود که یک متخصص هیپنوتیزم هم به این تمیزی کارش را انجام نمیداد .
با آن چشمهای ریزش ابتدا به مخاطبش خیره میشد و با باز کردن سر صحبت آرام آرام پاسخهای دلخواهش را از زیر زبان طرف بیرون می کشید . و جالب اینکه هر کسی از پای صحبتش بر می خاست احساس کسی را داشت که گناهانش را پیش یک پدر روحانی اعتراف کرده بود و خیالش را آرامش بخشیده بود . بطور حتم مامان هم همین الان چنین احساسی داشت و از درون احساس سبکی میکرد . غافل از اینکه ...
همانطور که مامان سرگرم خانم شریفی بود منهم خودم بیکار نبودم و با اجرای کمدی مسخره ام پشت تلفن ، یر دکتر علایی را حسابی گرم کرده بودم !
- مهسا ناهار خوردی ؟ غذاتو گذاشته بودم .
می خواستم در جواب مامان بگویم : نه چیزی نخورده ام که با سکوتم از جایش بلند شد و بطرف آشپزخانه رفت تا اوضاع را بررسی کند .
حالا دیگر خبر داشتم که خانم شریفی از خرید تلفن همراهم و همچنین از شماره ام خبر داشت .
یک آن به مغزم خطور کرد : نکنه مزاحم تلفنی ام خانم شریفی باشه ؟!
از فکر بچه گانه ای که یکدفعه به ذهنم رسید خنده ام گرفت . قیافه خانم شریفی در نظرم مجسم شد که در حال گرفتن شماره ام بود . نه بابا آن پیر زن را چه به این کارها ؟! فضولی اش فقط در حد حرف و حدیث بود و نمیتوانست انقدر پیشرفته فضولی کند . نکنه شماره را به پسرهایش داده باشد ؟! یکدفعه به مغزم تلنگر خورد . باز هم زود از این فکرم پشیمان شدم .
خانم شریفی دو تا پسر کم رو به سن های تقریبا بیست و هشت ساله و سی ساله داشت که از بس خجالتی بودند هیچ کس آنها را در ساختمان نمیدید . صبح زود سر کار میرفتند و شب هم بر می گشتند ، شاید هم بخاطر رفتار زننده مادرشان چنین راه عزلت و گوشه نشینی را اختیار کرده بودند ! بهر حال از چنین مادری چنین پسرهای سر براه و کم حرفی بعید بود ! خانم شریفی تقریبا هم سن و سال مامان سودابه بود و با اینکه مامان نسبت به سنش شکسته به نظر میرسید ولی خانم شریفی باز هم نسبت به مامان سودابه شکسته تر نشان میداد و تقریبا شبیه پیر زنها شده بود و من پیش خودم اینطور نتیجه گیری میکردم که از بس این زن پا به پای مردم حرفهایشان را شنیده و غصه خورده اینطور از هم پاشیده شده ! شوهر خانم شریفی ، مردی بسیار محترم و مانند پسرانش کم حرف و بی سر و صدا بود . که پس از بازنشستگی اوقاتش را در پارکی نزدیک خانه با هم سن و سالانش میگذراند و تعجبم از این بود که مردی به این با شخصیتی چگونه وجود زنی مثل خانم شریفی را در خانه اش تحمل میکرد . مطمئنا صبری که خدا به او داده بود قابل قیاس با بقیه نبود .
بهر جهت خانم شریفی در خانه ای که روزها سوت و کور بود میدان وسیعی پیدا میکرد برای ...
- مهسا تو که غذا نخوردی ؟!
مامان سودابه در آستانه در آشپزخانه ایستاده بود و با دقت براندازم میکرد و ازم جواب میخواست .
بناچار جواب دادم : میل نداشتم حالا یکساعت دیگه میخورم .
همانطور که ایستاده بود با اخمی گفت : یکساعت دیگه ؟ یکساعت دیگه که غروبه ، یکبارگی بگو ناهار و شام رو یکی کردی .
برای اینکه به غذا خوردنم پیله نکند حرفو عوض کردم و با خوشحالی گفتم : راستی مامان مژده بده ، یک خبر خوب ، کنجکاوانه نگاهم کرد و بسویم آمد و پرسید : چه خبری ؟
خواستم کمی سر به سرش بگذارم ، خندیدم و گفتم : دِ نشد دیگه باید حدس بزنی .
کنارم روی کاناپه نشست و با بی صبری گفت : لوس نشو زودتر بگو .
شوخی ام گل کرد و گفتم : تا حدس نزنی چیزی نمیگم .
ولی ته دلم از اینکه می خواستم موضوع تلفن دکتر علایی رو بگویم شور می زد . نمیدانستم الان که در حال بگو و بخند با مامان هستم ، دکتر بالاخره با موبایل سعید تماس گرفته و شیرین کاریم را گفته یا نه ؟! حتما مامان سودابه بعدا وقتی که گزارشهای سعید را شنید با پوزخندی معنی دار بهم میگفت : خبر خوشت این بود ؟!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
و با این فکر یکدفعه شور و اشتیاقم برای گفتن خبر خشکید . مامان که هنوز منتظر بود با نگاهی پرسید : بالاخره میگی یا نه ؟!
بی اختیار گفتم : چی رو ؟!
از تعجب چشمهایش گرد شد و گفت : مهسا شوخیت گرفته ؟! سر کارم گذاشتی ؟!
خنده ام گرفت . مامان دومین نفری بود که امروز سر کارش گذاشته بودم !
دوباره گفت : من را بگو فکر کردم با خبر خوشت خستگی از تنم در میره .
مجددا حس و حال شوخی کردن در دلم زنده شد . گفتم : هنوزم میگم باید حدس بزنی ؟!
مامان اینبار با دقت بیشترری نگاهم کرد و گفت : جون مامان راست میگی ؟!
دلم برایش سوخت ، با رفتارهای ناگهانی و عجیب و غریبم سر در گمش کرده بودم . برای اینکه مطمئنش کنم خندیدم و گفتم : اِ ه مامان به حرفهایم شک داری ؟!
او هم خندید و با اطمینان از اینکه خبر خوشی دارم چشمکی زد و گفت : توی دانشگاه خبری شده ؟ کسی ازت خواستگاری کرده ؟!
توی ذوقم خورد . از نظر مامان ، خبر خوب یعنی پیدا شدن خواستگار خوب و من چقدر از اینجور فکر کردن لجم میگرفت . با قیافه ای که خنده یک لحظه پیش تویش گم شده بود گفتم : مامان دست بردارید ، هنوز من را نشناختید ؟ وقتی کسی ازم خواستگاری کنه اینطوری خبر میدم ؟!
مامان بلافاصله جوابم داد : گفتم شاید این یکی باب طبعته ، چه جوری بگم ؟! گفتم شاید به دلت نشسته که ذوق زده شدی .
از خودم و طبع دلم و خبریکه میخواستم بدهم و حرفهای رک و پوست کنده مامان و از همه چی غیظم گرفت و با عصبانیت گفتم : اصلا ولش کن هیچی نمی گم .
مامان از اینکه ناخواسته عصبانی ام کرده بود پشیمان شد و گفت : مهسا چی شد یکدفعه قاطی کردی ؟! خوب وقتی می گی حدس بزن منم حدس زدم دیگه . حالا تو بگو چه خبری میخواستی بدی . یا لا مهسا ، دلت میاد من را منتظر بذاری ؟
با این حرفش نرم شدم و گفتم : دکتر علایی ، دوست سعید تلفن زد و گفتش حال دایی بهتر شده ، علائم خوبی در رفتارهاش مشاهده شده .
مامان بی هوا پرید صورتم را بوسید ، و با صورتی پر از خنده گفت : تو که من رو کشتی ، چرا زودتر نگفتی ؟
الهی قربونت برم . جون مامان راست میگی ؟ باهام شوخی نکردی ؟ خود دکتر علایی اینارو گفت ؟ و بدون اینکه منتظر جوابم بشود از جایش بلند شد و ذوق زده دور خودش چرخید و گفت : این دفتر تلفن کجاست ؟
خدایا شکرت ، میدونستم دعاهامو بی جواب نمیذاری ، خدایا تو انقدر بزرگوار بودی و من نمیدانستم ؟
خدایا شکرت .
از ذوق و شوق مامان منهم به وجد آمدم و با خوشحالی پرسیدم : مامان میخواهی چیکار کنی ؟ چرا هی دور خودت می چرخی ؟
دستهایش را به هم مالید و با اشک شوقی در چشمهایش گفت : باور کن خودمم نمیدونم دارم چیکار میکنم ؟
آهان دارم دنبال دفتر تلفن میگردم .
با اشاره به دفتر تلفن که کنار میز تلفن بود گفتم : دفتر تلفن که اینجاست واسه چی میخوای ؟! روی صندلی کنار میز تلفن نشست و جواب داد : حواسمو میبینی ؟! از بس ذوق زده شدم نمیفهمم دارم چیکار میکنم و دستش را درون جیب لباسش کرد و عینک مطالعه اش را در آورد و به چشم زد و با ورق زدن دفتر تلفن دنبال شماره ای گشت .
با کنجکاوی پرسیدم : به کی میخواهی زنگ بزنی ؟
همانطور که میگشت جواب داد : به آسایشگاه .
بند دلم پاره شد . زنگ زدن همانا و گزارش کامل دکتر علایی همان . دیگر نیازی هم نبود که سعید را واسطه قرار دهد خودش همه چی را به مامان میگفت . حتما این را هم اضافه میکرد : بعد از اینکه آقا سروش برادرتون خوب شد هر چه سریعتر دخترتونو بیارید بستری کنید با آن وضع نابسامان روحی اش یک لحظه تاخیر هم ، کلی عواقب داره .
صدای مامان توجه ام را جلب کرد :
- الو آسایشگاه گلریز ؟
- ...
- خانم خالقی شمائید ؟
از بس مامان به آسایشگاه زنگگ رده بود همه را کاملا میشناخت .
- سلام عرض کردم حالتون چطوره ؟ با زحمتهای ما .
- ...
- قربونتون برم . از محبتهای شما .
- ...
- خانم خالقی میبخشید مزاحم شدم . جناب دکتر علایی تشریف دارند ؟
- ...
- کی تشریف میارند ؟!
- ...
- میشه لطف کنید اگر اومدند حتما بهشون بگید که کیمیایی تماس گرفت در رابطه با حال برادرش ؟! یادتون می مونه ؟!
- ...
- قربونتون برم . کی میشه زحمتهای شما رو جبران کنیم ؟ تو رو خدا برای برادرم دعا کنید که هر چه زودتر سلامتی شو بدست بیاره . بلکه از مزاحتمهای ما راحت بشید .
- ...
- آره دیگه توکل بر خدا . تا ببینم اون چی میخواد . دیگه مزاحمتون نمیشم . به همکاراتون سلام من رو برسونید . خدانگهدار شما .
گوشی را گذاشت و شانه هایش را بالا انداخت و گفت : اینم از شانس ما ، دکتر پنج دقیقه پیش از دفترش رفته بیرون برای سرکشی و معاینه مریضها ، حالا کی دوباره بر میگرده دفترش ، خدا میدونه ؟!؟
از اینکه با دکتر نتوانسته بود صحبت کند پکر بنظر میرسید ، و برای اینکه سر حالش بیاورم گفتم : عیبی نداره تا نیم ساعت دیگه بر میگرده . بهتون زنگ میزنه .
سرش را تکان داد و گفت : خدا کنه خانم خالقی یادش بمونه که بهش بگه . ای کاش همون موقع که از در اومدم توی خونه بهم میگفتی ، اگر آن موقع زنگ میزدم حتما دکتر توی اتاقش بود .
بلافاصله جواب دادم : حالا هم دیر نشده ، دکتر که تا شب پیش مریضهایش نمیمونه بالاخره بر میگرده به دفترش ، اگر تا یکساعت دیگه خبری نشد شما دوباره به آسایشگاه زنگ بزن ، شاید خانم خالقی با این همه مشغله فراموش کنه بهش بگه .
دوباره گوشی را برداشت و حین گرفتن شماره گفت : به سعید یک زنگ بزنم شاید اون بیشتر از ما از حال سروش بدونه . هر چی باشه با دکتر رفیقه .
دوباره دچار دلشوره شدم . اگر دکتر با سعید حرفهاشو زده بود چی ؟! برای اینکه هم به خودم دلگرمی بدهم هم بطور غیر مستقیم به مامان بگم که به سعید تلفن نزند گفتم : مطمئن باشید سعید از هیچی خبر نداره چون دکتر علایی گفت که به خونه و شرکتش زنگ زده انگار نبوده رفته مسافرت ، موبایلش هم خاموشه .
با انگشت روی شاسی تلفن زد و گفت : اِ آره حواسمو میبینی سعید گفته بود که میره شمال . و نگاهی بهم انداخت و ادامه داد : حالا تو دیگه چرا یک ذره ، یک ذره حرفهای دکتر علایی رو بیاد میاری ؟ ببینم دیگه چیزی نگفت ؟
اگر همه حرفها رو که مثلا میخواستم بیاد بیارم و بگم که مامان سودابه از شنیدنش جا در جا سکته می کرد .
برای همین خوب فکر کردم تا لا به لای حرفها ، چیزی که قابل گفتن بود و من بیاد نیاورده بودم را بخاطر بیاورم . ولی نه چیزی نبود .
با بی تفاوتی ظاهری جواب دادم : نه چیز دیگری نبود .
و مامان با جوابم خیالش راحت شد و دوباره مشغول گرفتن شماره شد .
با تعجب پرسیدم : دیگه به کی زنگ میزنید ؟! گوشی در دست ، سرش را به سویم چرخاند و جواب داد : موبایلشه ، موبایل سعید .
با دلخوری گفتم : دکتر گفت که خاموشه ، دیگه چرا دوباره ... حرفم را قطع کرد و گفت : همش که خاموش نمیذاره ، شاید آن لحظه خاموش بوده و بعد با دست روی دکمه قطع ارتباط زد و دکمه تکرار را فشار داد . پوزخندی زدم و گفتم : دیدی گفتم خاموشه ؟!
ابروهایش را بالا انداخت و در جوابم گفت : نه دفعه اول بوق اشغال زد . یکمرتبه به سویم نگاه کرد و ادمه داد : تو چرا اینجا نشستی ، مگه گرسنه ات نیست ، معده ات اذیت میشه ها ، پاشو تا من شماره سعید رو میگیرم یک چیزی بخور .
از نگرانی تلفن سعید ، بدون اینکه از جایم تکان بخورم گفتم : نه چیزی نیست .
دوباره روی دکمه قطع ارتباط زد و گفت : آره ایندفعه می گه مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد .
خوشحال از اینکه تلفن همراه سعید آنتن نمیدهد گفتم : شمال حالا حالاها آنتن نمیده خودتونو الکی خسته نکنید . ناگهان چیزی به ذهنش رسید و رو به من گفت : راستی مهسا برو موبایلتو بیار براش یک مسیج ، اس ام اس
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
چی میگن ؟ یه چیزی بفرست ، بگو حتما با خونه تماس بگیره . کارش دارم .
با یادآوری تلفن همراه و مزاحم تلفنی ام قلبم بی اختیار فرو ریخت و نفسم تند شد .
مامان عجب مغز متفکری داشت و خبر نداشتم ؟! برای اینکه از خیر تلفن همراهم بگذرد گفتم : موبایلم شارژ نداره خاموشش کردم .
- خوب بذار شارژ بشه ، اینکه غصه نداره . پاشو نذار وقت بگذره ممکنه تا شب هم نشه از طریق تلفن با سعید تماس گرفت .
مامان اگر به چیزی گیر میداد دیگر ول کن نبود ، با بی حوصلگی گفتم خوب مسیج فرستادن هم به این راحتیها نیست . اگر توی شبکه ترافیک باشه تا شب که هیچی تا دو روز دیگه هم ممکنه پیامم به دستش نرسه . کمی فکر کرد و دوباره مشغول گرفتن شماره شد . از اینکه با اطلاعات دست و پاشکسته ام تا حدی قانعش کرده بودم احساس رضایت میکردم و پس از چند لحظه گفتم : حالا چه اصراریه که ما به سعید زنگ بزنیم ؟! اگر دکتر اونو در جریان گذاشته بود حتما خودش تا حالا باهامون تماس میگرفت ، لابد چیزی نمیدونه که زنگ نزده .
مامان بدون اینکه کار شماره گیری را رها کند گفت : گیریم ندونه ، دلت نمیخواد این خبر خوشو به برادرت بدیم ، مطمئنا اونم بخاطر حال سروش خوشحال میشه حق داره بدونه .
هر چی میگفتم ، یک چیزی جواب میداد . برای اینکه کاری انجام داده باشم از جایم بلند شدم و برای خوردن غذا به آشپزخانه رفتم . ولی قبل از اینکه وارد آشپزخانه شوم رو به عقب برگشتم و گفتم : اینطوری که شما شماره میگیرید تلفن مرتب اشغال میشه ، حالا اگر دکتر علایی هم بخواد به خونه زنگ بزنه با این اشغال بودن نمیتونه .
مامان بی درنگ گوشی را گذاشت و گفت : چرا خودم به فکرم نرسید ؟! خوب شد که گفتی .
تازه چیزی مثل جرقه در مغزم روشن شد . از اینکه فکر نکرده حرف زده بودم از دست خودم حرصم گرفت . فوری وارد آشپزخانه شدم و با خود گفتم : میمردی اگر این حرف رو بهش نمیزدی ؟! خوب بهتر که تلفن اشغال بشه . دکتر علایی اینطوری نمیتونه به مامان زنگ بزنه و گزارشهای لازم رو بده . در حالیکه غذایم را داغ میکردم در جواب خودم گفتم : خوب خنگ خدا . آخرش که چی ؟! امروز نشد ، فردا ، بالاخره که این دکتر علایی مامان رو میبینه . حالا هر چه زودتر بهتر ، لااقل مرگ یه بار و شیون یه بار ، از این بلاتکلیفی بهتره که با هر صدای تلفنی گوشت تنت بلرزه که چی ؟! دکتر علایی یا نه ؟!
نه که خودت کم غصه مزاحم تلفنی ات را داری ، حالا غصه دکتر علایی رو هم بذار اون ور دلت ! با این کشمکش روحی نفهمیدم چجوری عذا رو گرم کردم و و چه جوری خوردم و چجوری لقمه لقمه های غذا از گلو تا پایین چیده شده ، با هزار بدبختی و با ضرب و زور آب سعی کردم از این وضعیت رقت بار خلاصی پیدا کنم و با شستن هول هولی ظرفها ، خودم را به هال رساندم . مامان همچنان کنار تلفن نشسته بود و با چشم دوختن به گوشه ای در افکار خودش سیر می کرد . از اینکه اینطور اسیر شده بود دلم برایش سوخت ... ذوق و شوق بهبودی نسبی دایی سروش در برق چشمانش بخوبی نمایان بود . آن هم به من نگاه کرد و با لبخندی گفت : اگر می دونستم راهم میدهند پا میشدم با آزانس می رفتم آسایشگاه ، تا با چشمهای خودم سروش رو نبینم دلم آروم نمیشه میدانستم که منتظر بود یک نفر حرفش را تایید کند تا با آب و آتش هم که شده خودش را به دایی سروش برساند .
همانطور که کنار در آشپزخانه ایستاده بودم گفتم : فردا هم روز خداست ... مطمئنا الان اجازه ملاقات بهتون نمیدهند . پس بیخودی اینهمه راهو نرید . سرش را به علامت تایید تکان داد و در جوابم گفت : آره میدونم ولی دلم تا فردا طاقت نمیاره .
برای اینکه آشوب درونش را آرام کنم گفتم : حالا دکتر که نگفت کاملا خوب شده ، فقط گفت رفتارهای خوبی ازش دیده ، شاید علامتی رو که دکتر دیده از نظر ما بی معنی باشه و ان چیزی نباشه که انتظارشو داریم .
مامان دوباره به گوشه ای خیره شد و گفت : دلم روشنه ، حتما سروش تا حدی فرق کرده که دکتر علایی زنگ زده ...
با صدای ناگهانی زنگ تلفن ، مامان در جایش یکه خورد و قلب بیقرار من هم فرو ریخت .
مامان سودابه بلافاصله گوشی را برداشت و گفت : الو ؟! و پس از چند لحظه مکث با دلخوری گوشی را سر جایش گذاشت و غر غر کنان گفت : مردم چقدر بیکارند ؟ خوب وقتی میبینند اشتباه گرفته اند یک عذرخواهی بکنند بعد قطع کنند .
کف دستانم یخ کرده بود میدانستم که رنگ صورتم هم پریده برای اینکه با این حال و روز جلوی دید مامان نباشم در حالیکه داخل آشپزخانه میشدم گفتم : بهتره برم کتری بذارم یک چایی بخوریم . صدایش را شنیدم که پرسید : راستی مهسا ناهارتو درست و حسابی خوردی یا همینطوری سر سری یه چیزی خوردی ؟
من در چه فکری بودم ، مامان در چه فکری ؟! از دلهره و اضطراب نزدیک بود حلقم از دهانم بیرون بزند اونوقت مامان سودابه نگران غذا خوردنم بود .
صدای مامان یکمرتبه به گوشم رسید : الو سعید جان ؟ الو سعید ؟
بالاخره توی این گیر و دار موفق شده بود شماره سعید را بگیرد . عجب پشتکاری داشت ؟!
- سعید پسرم صدامو میشنوی ؟
- ...
- سلام به روی ماهت . چطوری ؟ حال و احوالت چطوره ؟ اونجا هوا سرده ؟! مراقب خودت هستی ؟
خنده ام گرفت یکجوری دلواپس سرما خوردگی سعید بود انگار که سعید دو ساله ست .
- ...
- نه عزیزم . ما خوبیم مهسا هم سلام میرسونه . حرصم گرفت ، من توی آشپزخانه از همه جا بی خبر کجا سلام میرسوندم ؟!
- ...
- سعید ، دکتر علایی دوستت باهات تماس گرفت ؟!
- ...
- از بی که خطوط اشغاله ، منم شانسی موفق شدم شماره ات رو بگیرم .
- ...
- سعید جان یک خبر خوش . اگر گفتی ؟! مامان هم وقت گیر آورده بود . شایدم میخواست شوخی و بازی من را تکرار کنه . اونم با چه کسی ؟! سعید ؟!
- ...
- نه اتفاقا منم چنین حدسی رو که تو زدی قبل از اینکه خبر رو بشنوم زده بودم .
متوجه منظور مامان شدم ، سعید هم فکر کرده بود برای من خبرهایی شده ، از شدت عصبانیت لبم را جویدم .
همه کار و زندگیشونو ول کرده بودند چسبیده بودند ببینند کی من شوهر میکنم ؟!
- ...
- مثل اینکه موقعی که خونه نبودم دکتر علایی تماس گرفته به مهسا گفته که حال سروش کمی بهتر شده .
- ...
- آره انگار علائم خوبی رو دیده دقیقا نمیدونم . اتفاقا بهش زنگ زدم ولی نبود ، میخواستم خودم باهاش حرف بزنم . سپردم اگر اومد دفترش باهام تماس بگیره مثل اینکه رفته بود برای سرکشی مریضاش .
مامان چقدر جالب گزارش ریز ریز رو به سعید میداد . حتی « واو » را هم جا نمی انداخت و من از اینکه مجبور بودیم گزارش آب خوردنمان را هم برای سعید با طول و تفسیر بدهیم بدم می آمد از اینکه سعید دیگر برایش عادت شده بود که هر روز نتیجه کارنامه اعمالمان را بشنود .
و اگر روزی بنوعی حالا یا بعلت مشغله و گرفتاری وقت نمیشد که بهش جواب پس بدهیم آن روز شب نمیشد . دوباره صدای سر خوش مامان توجهم را جلب کرد که پرسید : حالا تو کی بر میگردی ؟
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
معلوم نبود سعید این وقت سال برای چی به شمال رفته بود ؟! به هوای پروژه ساختمانی به هر کجا که دلش میخواست میرفت و هر غلطی که دلش میخواست انجام میداد هیچ کس نبود که بهش بگوید کدام قبرستان میوری ؟! و البته با چه کسی ؟!
- پس سعید جان ما رو بی خبر نذار .
مامان همچین میگفت بیخبرمان نذار انگار که همه خبرها پیش سعید بود . حالا خوبه خودمان این خبر را بهش داده بودیم ، مسلما اگر دنیا را هم آب میبرد ، دل گنده تر از این آدم ، توی زندگیم سراغ نداشتم . مامان هم چنان در موردش با اعتماد به نفس حرف میزد انگار یک دنیا بود و یک سعید که همه کارهایمان را سر و سامان میداد .
بالاخره مامان سودابه رضایت داد تا باهاش خداحافظی کند و گوشی را قطع کرد .
بعد از اینکه کتری را گذاشتم از آشپزخانه بیرون آمدم و روی کاناپه هال نشستم و گفتم :
چه خوب بود بجای اینکه به سعید تلفن بزنید یک زنگی به خاله سرور می زدید و خبر بهتر شدن حال دایی سروش را به او میدادید . نا سلامتی دایی سروش برادر خاله سروره نه برادر سعید .
و با این حرف به مامان گوشزد کردم که خوب و بد بودن حال دایی هیچ ارتباطی به سعید ندارد .
از کنار تلفن بلند شد وگفت : اتفاقا خودم به فکر سرور بودم ولی الان نمیشه بهش گفت : حتما تا حالا نادر از سر کار برگشته و بچه ها هم دورش را گرفته اند ، نمیشه همینطوری یک چیزی بهش گفت . در ثانی باید خودم سروش را ببینم بعد از اینکه مطمئن شدم بهش بگم . نمیخوام اگر خدای نکرده حال سروش اونجوری که فکر میکردم نبود برگرده بگه : هنوز هیچی نشده همه شهر رو خبر خبردار کرد .
بلافاصله گفتم : پس چرا به سعید گفتید ؟
درحالیکه به سوی اتاقش میرفت ایستاد و جواب داد : سعید فرق میکنه .
از اینکه سعید را تافته جدا بافته میدانست لجک گرفت و فوری گفتم : چه فرقی ؟
لبخندی زد و در جوابم گفت : اولا که سعید بیشتر در جریان امور سروش بوده . ثانیا خود سعید سروش را توی آسایشگاه بستری کرده و حق داره بدونه وضعیتش در چه حاله . در ضمن از همه مهمتر دکتر علایی هم دوستشه .
و با گفتن جمله آخر به سوی اتاق حرکت کرد و با صدای بلندی گفت : مهسا من رفتم توی اتاقم حواست به تلفن باشه . توی دلم گفتم : چه استاد کار کشته ای را مسئول اینکار گذاشت و رفت !
برای سرکشی به کتری و درست کردن چای از جایم برخاستم و به سمت آشپزخانه رفتم . کتری داشت توی سر خودش میزد . فوری زیر گاز را کم کردم و قوری را برداشتم و چای را دم کردم . بیحوصله به هال برگشتم و کنترل تلویزیون را برداشتم و با روشن کردن آن روی صندلی کنار میز تلفن نشستم . جایگاهی که خیلی دوستش داشتم و یکی دو ساعت پیش خاطره خوبی از آنجا داشتم ! بی رغبت به صفحه تلویزیون چشم دوختم درحالیکه مغزم جای دیگری سیر میکرد : پس فردا امتحان میان ترم آزمایشگاه داشتم و برای خودم راحت جلوی تلویزیون نشسته بودم و وظیفه نگبانی از تلفن را انجام میدادم . البته فکرم تا حدی از جهت این امتحان آسوده بود . چون استاد خیلی خوب در مورد آزمایشها توضیح داده بود و جزوه کاملی را در اختیار بچه ها گذاشته بود ولی با اینحال ، امتحان بود و اسمش وحشت خاص خودش را داشت ...
با صدای زنگ تلفن ، یکدفعه از جایم پریدم . آب دهانم را قورت دادم و در دل خدا خدا کردم که مزاحم نباشد . با صدای کم رمقی گفتم : بله ، بفرمایید ؟!
صدای آشنا و مردانه ای پرسید : مهسا خانم شمائید ؟!
دکتر علایی بود ؟!
رنگم پرید ، از این همه وقتی که مامان پای تلفن منتظر نشسته بود باید حالا زنگ میزد که من بخت برگشته گوشی را بر میداشتم ؟! عجب شانسی داشتم ! سعی کردم به خودم مسلط باشم و بدون در نظر گرفتن مکالمات هیجان انگیز دو ساعت پیشم با او با صدای خش داری بگویم : دکتر علایی شمائید ؟! سلام عرض کردم .
صدای خنده اش را شنیدم که گفت : چه عجب بالاخره من را شناختید ؟!
لفظ صحبتش نوعی توهین برایم به حساب می آمد . یعنی من از نظر او آنقدر خنگ و منگ بودم که صدای یکی دو ساعت پیش را به خاطر نمی اوردم ؟! با مکثم دوباره گفت : الو مهسا خانم چرا جواب نمیدید ؟
از عصبانیت چشمانم را بستم و پلگهایم را فشار دادم و گفتم : دکتر علایی آنقدر هم که فکر میکنید مشنگ نیستم !
یکدفعه چشمانم را باز کردم و از لغت نامناسبی که به کار برده بود مغزم سوت کشید . این چه کلمه ای بود که از بین این همه کلمه به ذهنم رسیده بود ؟ « مشنگ » حالا دیگر از نظر دکتر علایی واقعا مشنگ بودم ، از این که دوباره داشتم آبرو ریزی میکردم اشک در چشمانم حلقه زد ، با شنیدن صدای سکوت دوباره ام گفت :
مهسا خانم حالتون خوبه ؟
اه نسبت به این پرسش چقدر حساسیت پیدا کرده بودم . هر وقت حالم در اوج بدی بود این سوال را میپرسید و در حقیقت با این سوال میگفت که خیلی خوب میدونم حال افتضاحی داری پس پنهان کاری نکن . دوباره صدایش به گوشم خورد :
مهسا خانم از این که با من دارید صحبت میکنید ناراضی هستید ؟
حالا خوب بود خودش جوابش را میدانست ولی باز هم سوال میکرد .
سعی کردم این بار مغزم را در اختیار بگیرم و با تسلط حرف بزنم تا خرابکاری های قبلی ام را پوشش بدهم برای همین جواب دادم :
نه خواهش میکنم این طور فکر نکنید .
بلافاصله خندید و گفت :
واقعا دارید راست میگید ؟!
دیگر شورش را در آورده بود . حالا که من مثل آدمیزاد داشتم باهاش حرف میزدم ، میخواست دستم بیندازد . مثل اینکه حرف حساب حالیش نبود . برای این که بحث را عوض کنم گفتم :
آقای دکتر مامان بهتون زنگ زد ولی تشریف نداشتید .
عجب عقل کلی بودم ؟! خوب معلوم بود خانم خالقی بهش گفته بود که دوباره زنگ زده بود وگرنه مرض نداشت که مجدد تماس بگیرد .
خنگی ام را به رویم نیاورد و جواب داد :
بله بله خانم خالقی گفتند . حالا مادرتون تشریف دارن ؟!
برای اینکه از شرش راحت شوم بی درنگ گفتم :
بله هستند الان صداشون میکنم و بدون اینکه ازش خداحافظی کنم گوشی را پایین گذاشتم و بلند صدا زدم :
مامان مامان ، تلفن ...
لحنم بیشتر شبیه بچه هایی شده بود که مادرشان را توی پارک گم کرده اند . به سرعت برق و باد مامان سودابه سر و کله اش پیدا شد و گوشی را ازم گرفت و سر جایم نشست .
تعجبم از این بود که با این هیکل فربه چه جوری خودش را به این چابکی به تلفن رسانده بود ؟
تلویزیون همین طوری برای خودش روشن بود بدون اینکه کسی نگاهی بهش بیندازد با کنترل خاموشش کردم و شش دانگ حواسم را جلب حرفهای مامان کردم :
- سلام جناب دکتر ، حالتون چه طوره ؟! خسته نباشید .
- ...
- از مرحمت شما ، ما هم خوبیم ، زنده ایم شکر . دکتر خبرهایی شنیده ام ؟! انشالله همیشه خوش خبر باشید . سروش چه طوره ؟!
- ...
- بله صحیح . کی ؟ امروز ؟ چه طور ؟
- ...
- پس میتونه حرف بزنه ؟!
- ...
- نه نه منظورم یکی دو کلمه بود ؟ یعنی امیدی هست ؟
- ...
- میتونه ما رو بشناسه ؟ از کجا بفهمیم ؟
- ...
- بله بله حتما .
- ...
- حقیقتش من انقدر ذوق زده شده بودم که میخواستم بعد از شنیدن حرفهای دخترم پاشم بیام آن جا ولی فکر کردم شاید وقت مناسبی نباشه ، راهم ندهند .
- ...
- بله آن که حتما . فردا وقت ملاقات من و دخترم حتما می آییم .
مامان همیشه عادت داشت به جای من هم برنامه ریزی کند . با اینکه خیلی دوست داشتم در اسرع وقت دایی سروش را ببینم ولی با این خرابکاری هایی که پیش دکتر کرده بودم نمیخواستم آنقدر زود جلویش آفتابی شوم . در حقیقت رویم نبود .
دوباره صحبت مامان توجه ام را جلب کرد :
- خوب آقای دکتر ف چه جوری باید رفتار کنیم ؟
- ...
- فردا ساعت ملاقات خودتون هم هستید ؟! دکتر لطف کنید همان موقع به اتاق سروش بیایید . با این چیزهایی که شما گفتید واقعا نمیدونیم ...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
چه جوری باهاش حرف بزنیم می ترسم با یک کلمه نسنجیده مون همه زحمات تون را بر باد بدهیم.
ـ ...
ـ باشه خیلی خیلی شرمنده مون کردید نمی دونیم چه جوری جبران کنیم؟
ـ ...
ـ بله خودم با سعید تماس گرفتم البته با هزار مکافات.بهش گفتم که شما هم زحمت کشیدید تماس گرفتید.
ـ ...
ـ بله آن چیزهایی که به دخترم گفته بودید رو بهش گفتم.
با شرمندگی سرم را پایین انداختم اگر مامان همه ی ان حرفهایی که با دکتر رد وبدل کرده بودم را می دانست الان دیگر رویش بود با دکتر این طوری تعارف تیکه پاره کند؟!مسلما از خجالت آب می شد وتوی زمین فرو می رفت.چه چرندیاتی که نگفته بودم:عوضی،آشغال،خر خودتی...خودم از یادآوری آن حرفها عرق سردی روی پیشانی ام نشست.
ـ باشه حتما خدا عمرتون بده دکتر.نمی دونید چقدر خوشحالم کردید؟الهیی که هرچی از خدا می خواهید بگیرید.آقای دکتر قبلا هم بهتون گفتم سروش فقط برادرم نیست مثل بچه ام می مونه خودم بزرگش کردم نمی دونید الان چه حالی دارم؟!
ـ ...
ـ بله بله پس تا فردا از این که مزاحم وقت تون شدم شرمنده ام خیلی لطف کردید که تماس گرفتید.
ـ ...
ـ خدانگهدار شما.عاقبتتون بخیر.
وبا گذاشتن گوشی قطره اشکی که در چشمانش حلقه زده بود را پاک کرد.جالب بود مادر ودختر دو تائیمون وقتی تلفنی با دکتر حرف می زدیم اشک در چشمانمان جمع می شد حالا هر کداممان به نوعی!
کنارش رفتم ودستم را روی شانه اش گذاشتم وبه آرامی پرسیدم:دکتر چی گفت؟
سرش را تکان داد وبا بغضی در سینه جواب داد:دکتر خیلی امیدواره می گفت از صبح تا حالا هر وقت که بالای سر سروش میره با چشماش مسیر حرکت دکتر را دنبال می کنه.در صورتیکه قبلا این کار رو نمی کرد.یعنی در حقیقت اگر هزار نفر هم توی اتاقش بودند حتی یک نگاه هم به صورت هیچ کدام نمی انداخت دکتر می گفت برای معاینه خودش را کمی تکان می ده ودر اصل به نوعی همکاری میکنه.دکتر مطمئن بود که قدرت درکش کم کم داره به حالت اولیه برمی گرده ولی کمی زمان لازم داره.در ضمن دکتر می گفت سروش معنی حرفها رو تا حدی متوجه می شه برای همین فردا که رفتیم باید خیلی مراقب باشیم که حرفی بی ربط نزنیم دکتر تایید داشت که در مورد اتفاقات گذشته هیچ اشاره ای نکنیم وازش نخواهیم به یاد بیاره که چی باعث شده که این طوری بشه چون ممکنه با یک لحظه بیاد آوردن گذشته تلخ ضربه روحی دوباره ای بهش وارد بشه که این دفعه دیگه درست شدنی نیست.
از اینکه می شنیدم دایی سروش وضع روحی اش پیشرفت کرده خیلی خوشحال شدم با خرسندی گفتم:عالیه دایی داره خوب می شه حرف چی؟با دکتر حرف هم زده؟
مامان به نشانه تاسف سرش را تکان داد وبا غصه گفت:نه دریغ از یک کلمه اتفاقا منم از دکتر پرسیدم ولی دکتر جوابم داد که هیچ کلمه وصدایی از دهنش خارج نشده.البته از نظر دکتر کمی زوده که چنین انتظاری رو ازش داشته باشیم.ولی همین که سروش تا حدی قوه درکش رو بدست آورده خدا رو صد هزار مرتبه شکر می کنم.
ودوباره اشک در چشمانش جمع شد وبا صدای بغض الودی ادامه داد:الهی برای دلش بمیرم ببین چی کشیده وچی دیده که اینطوری...
وبقیه حرفش را نتوانست ادامه بدهد وبغضش ترکید واشکهایش جاری شد.من هم با دیدن اشکها ولحن پر سوز وگدازش چشمهایم از اشک خیس شد وگفتم:مامان سودابه خودتو ناراحت نکن به سلامتی دیگه دایی داره خوب می شه به جای غصه خوردن باید جشن بگیریمم.
در میان گریه اش لبخندی زد وگفت:آره حق با توئه ولی این دل وامونده ام رو نمی تونم آروم کنم روزی صد بار از خودم می پرسم سر سروش چی اومد که این طور شد؟!
مگه آدم چقدر ظرفیت داره.ببین چقدر عمق فاجعه زیاد بوده که تعادل روحی شو از دست داده.از همه دوستاش پرس وجو کردم اما اونام هیچی نمی دونند.پس جواب این دل ریش ریشم رو چی بدم تو نمی دونی توی این یک سال چی کشیدم روزی صد بار مردم وزنده شدم.هی با خودم گفتم:ناغافل سر این پسر چی اومد؟!نمی دونی چقدر نذر ونیاز کردم.هی توی خودم ریختم وهمه چی رو دست خدا سپردم...دوباره گریه امانش نداد.
دستش را در دست گرفتم وگفتم:خدا رو شکر که داره همه چی درست می شه مامان دیگه گریه نکن خوب نیست که حالا که دایی داره بهتر می شه گریه کنی.
وبا به یاد آوردن موضوعی گفتم:آخ دیدید چی شد؟!یادم رفت چایی بریزم.حتما تا حالا جوشیده.
اشکهایش را پاک کرد وبرای دلگرمی ام با لبخندی گفت:عیب نداره عوضش خوب دم کشیده.
برای آوردن چای بلند شدم وگفتم:راستی کیک یزدی داریم؟با چایی می چسبه می خوام برای بهتر شدن حال دایی جشن بگیرم.
با بی حالی خندید وجواب داد:توی جعبه بالای یخچاله از ترس جمع شدن مورچه آن بالا گذاشتم.
قبل از اینکه وارد آشپزخانه شوم به شوخی گفتم:توی این سرما مورچه کجا بود؟تازه چه اشکالی داره آن بیچاره ها هم از این کیک فیضی ببرن؟!
پس از ریختن چای کیکها را در ظرفی گذاشتم وبا سینی چای به هال برگشتم.
مامان سودابه با احتیاط سینی را از دستم گرفت وبا توصیه گفت:صد بار گفتم همه را با هم نیار خدایی نکرده اگر سینی چای رو دست وپات بریزه چه خاکی به سرم بریزم؟!حالا افتادن کیکها فدای سرت نمی گی اگر لیوان چای بشکنه یک خرده شیشه توی پات بره من چیکار کنم؟!
خندیدم وجواب دادم:فعلا که هیچی نشده مامان تو رو خدا با این حرفهای ناامید کننده جشنمون رو خراب نکن.
ولیوان چای را جلویش گذاشتم وظرف کیک را تعارفش کردم.کیک را برداشت وپرسید:به نظرت فردا چی ببرم؟!
چای را سر کشیدم وجواب دادم:کجا؟!
قبل از اینکه کیک را در دهانش بگذارد در جوابم گفت:خوب معلومه برای سروش.
تکه ای از کیک را خوردم وگفتم:حالا می خواید برایش غذا ببرید؟
سرش را تکان داد وبا نگاهی در جوابم گفت:آره نمی دونم چی درست کنم؟می ترسم چیزی درست کنم که حالشو دوباره بد کنه.
کمی از چای را روی کیک نوشیدم وبا خنده گفتم:مامان شمام دیگه زیادی دارید وسواس به خرج می دید.وضعیت روحی دایی چه ربطی به غذا داره؟
به لیوان چای در دستش خیره شد وجواب داد:همین دیگه می ترسم با دیدن غذا یکهو یاد گذشته بیفته ودوباره برگرده سر پله اول ما که نمی دونیم چی به سرش گذشته؟شاید یکجایی یک نفری نمی دونم یک چیزی بالاخره یک موضوعی باعث شده که به این حال در بیاد.می ترسم فردا با دیدن نوع غذا یاد آن صحنه بیفته.
کمی فکر کردم.تا حدی حق با مامان بود حالا که دایی داشت کم کم قوه ادراکش را به دست می اورد نباید می گذاشتیم یاد خاطره بدی بیفتد.
نگاهی به صورت غمگین مامان کردم وگفتم:پس بهتره فردا چیزی نبرید.اینطور بهتره.نه شما دلواپس اتفاقی برای دایی می شید نه دایی به چیزی حساس می شه.
نگاهم کرد وگفت:اینطوری بد نیست؟پیش خودش نمی گه چرا دست خالی اومدیم؟!
از اینکه دچار تردید شده بود ونمی خواست دست خالی برود واز طرفی هم دوست نداشت یاد خاطره تلخی را برای دایی زنده کند من هم مردد شدم وبه شوخی گفتم:چطوره اول دست خالی بریم توی اتاقش چند دقیقه که گذشت برگردیم قابلمه غذا را از پشت در برداریم وبرایش ببریم اینطوری خیالمون جمع تره.
از شوخی بی موقعم خوشش نیامد وبا دلخوری جواب داد:تو هم وقت گیر اوردی؟من چی دارم می گم تو چی داری می گی؟
برای اینکه دلش را بدست آورم بلافاصله گفتم:خوب بجای غذا برایش گل ببریم؟میگن گل برای روحیه افراد افسرده خیلی خوبه.
لحظه ای فکر کرد وبا سردرگمی گفت:نه می ترسم کار خرابتر بشه.ما چی می دونیم؟شاید کسی قبلا برایش گل می برده...
وبقیه حرفش را ادامه نداد وبه فکر فرو رفت.
متوجه منظورش شدم وبرای اینکه آب پاکی را روی دستش بریزم گفتم:حالا تا فردا خدا بزرگه اگر فردا صبح در این مورد با دکترش مشورت کنید بهتره هر چی باشه اون بهتر می دونه که در حال حاضر چی برای سلامتی روحی دایی بهتره.
سرش را به نشانه تایید تکان داد ولیوان خالی چای را روی میز گذاشت وگفت:آره فکر خوبیه.
با صدای زنگ تلفن هر دو به هم نگاه کردیم ومن با اضطرابی در دل گفتم:شاید سعیده
وبا این حرف در حقیقت می خواستم خیال خودم را آسوده کنم.
مامان سودابه گوشی را برداشت وگفت:بفرمائید؟
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ـ سلام عزیزم حالت چطوره؟
شکم به یقین تبدیل شد سعید بود که می خواست از حال دایی خبر دیگری بگیرد.در حالیکه لیوانهای خالی چای را درون سینی می گذاشتم از جایم برخاستم وبا خود گفتم:«عجب روز پر تلفنی بود.»وبا اشاره مامان توجهم بسویش جلب شد.
ـ اختیار داری دخترم.مزاحمت چیه؟خیلی هم خوشحال می شیم.
ـ ...
ـ آره خودش اینجاست.پس من باهات خداحافظی می کنم.وگوشی را بهش میدم.
ـ ...
وگوشی را به سویم گرفت وبه نگاه پرسشگر ومتعجم گفت:دوستته شیلا خانم.
اصلا فکرش را نمی کردم شیلا هم عجب وقتی گیر اورده بود!برای جواب دادن سینی را دوباره روی میز گذاشتم وبه طرف تلفن رفتم.مامان گوشی را دستم داد وبرای نشستنم کنار تلفن از جایش بلند شد وسینی لیوانها را برداشت وبه طرف آشپزخانه رفت.
در حالیکه روی صندلی می نشستم گفتم:الو شیلاسلام.
وکدورتی را که در دانشگاه با هم داشتیم را فراموش کردم.
خندید وآهنگ خاصی به کلامش داد ودر جوابم گفت:سلام به روی ماهت به چشمان سیاهت به ابروی کمانت به عشوه وبه نازت به خنده پر رازت...
حرفش را قطع کردم وبا خنده به همان سبک ادامه داد:به کله درازت به دندون گرازت به گردن غناست به دستهای چلاغت به بینی پرآبت...
با صدای بلند خندید وگفت:اه حالمو بهم زدی دیگه بقیه ای رو نگو.
در حالیکه می خندیدم گفتم:خودت شروع کردی.پس گله نکن.
خندید ودر جوابم گفت:خیر سرم می خواستم سلام علیک ویژه داشته باشم نمی دونستم که با آن زبونت دو کیلو سلام وعلیک ویژه تر از من توی آستینت داری.راستی موبایلتو چرا خاموش کردی؟هرچی به موبایلت زنگ زدم می گفت دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است.
وجمله آخرش را به طرز خاصی بیان کرد.با یادآوری خاموش بودن موبایلم وداشتن مزاحم تلفنی حالت بدی بهم دست داد وبه آرامی جواب دادم:وقتی توی خونه هستم دیگه نیازی به روشن بودنش نمی بینم.
به شوخی گفت:اینو خودت می دونی ولی بقیه که نمی دونند!
با این حرف ناگهان شکم بهش رفت وبا خود فکر کردم:نکنه مزاحم تلفنی خودشه ولی شماره اش که چیز دیگه ای می گه شاید هم به کسی گفته که...
با صدایش از افکارم بیرون کشیده شدم:الو مهسا؟الو مهسا؟
با تردید جواب دادم:چیه؟
بلافاصله گفت:یک لحظه فکر کردم قطع شد.
بی اختیار پرسیدم:برای چی می خواستی به موبایلم زنگ بزنی؟
با خنده جواب داد:برای اینکه می خواستم خودت گوشی رو برداری نمی خواستم دیگه مزاحم مامان بشم.
هنوز دو سه ماهی نشده بود که شماره خانه را بهش داده بودم آن هم تازه بعد از چهار ترم؟!
خیلی کم به خانه زنگ می زد وهر وقت کار ضروری در مورد درس وامتحان داشت تماس می گرفت.ولی با این حال باز هم از اینکه شماره خانه وحتی شماره تلفن همراهم را بهش داده بودم احساس نارضایتی می کردم نمی دونم چه اشکالی در من بود که دوست نداشتم با افراد غریبه زیادی دم خور بشم.با این احساس متضاد با دو دقیقه پیشم گفتم:حالا چیکارم داشتی؟
متوجه بی حوصلگی ام شد وگفت:ما رو باش به چه امامزاده ای دخیل بستیم؟دختر یکهو چت شد؟
بی درنگ جوابش دادم:هیچی.
با کنجکاوی پرسید:هیچیه هیچی؟!
با سماجت گفتم:آره هیچیه هیچی.خوب حالا بگو چیکارم داشتی؟
او هم پافشاری کرد وگفت:تانگی چشت شده منم هیچی نمی گم.
جوابش دادم:آخه چیزی نشده که بگم.
دوباره با سماجت گفت:چرا یک چیزیت شده لازم نکرده به من دروغ بگی.تا نگی دست از سرت برنمی دارم.
برای اینکه از تردید در بیایم وحسابم را باهاش یکسره کنم گفتم:ببین شیلا تو شماره موبایلمو به کسی ندادی؟
در جوابم مکث کرد وگفت:نه چطور مگه؟
دوباره با قاطعیت پرسیدم:راستشو بگو دادی یا ندادی؟
اینبار بلافاصله جواب داد:دارم می گم ندادم برای چی می پرسی؟
دلم را به زدم وبه آهستگی به طوریکه مامان نشنود گفتم:برای اینکه از صبح تا حالا یکی داره مزاحمم می شه.دو نمونه اش را خودت سر کلاس دیدی.
با کمی فکر گفت:راست می گی؟آن دو تا زنگی که گفتی شاید اشتباه افتاده مزاحم بوده؟!
با اینکه دوست نداشتم راجع به این موضوع با کسی صحبت کنم ولی بر خلاف انتظارم کمی احساس آرامش کردم وآرام جواب دادم:آره اول خودم هم خیال می کردم اشتباه افتاده ولی با آن مسیجی که برایم فرستاده شد فهمیدم که مزاحمه وبه قصد وغرضی زنگ می زنه.
با هیجان پرسید:مهسا جدی می گی؟برایت مسیج اومد؟چی نوشته بود؟
گفتم:نوشته بود باور کن مزاحم نیستم خودت بعدها می فهمی.همین دو تا کلمه قربانت گودبای رو فاکتور گرفتم.
در حالیکه از شدت شوق واشتیاق در حد انفجار بود گفت:مهسا خیلی جالبه دیگه چی؟بازم زنگ زد؟
با دلخوری گفتم:مثل اینکه از این داستان خوشت اومده؟
با ذوق جوابم داد:آره دارم از شدت هیجان می میرم.آخ اگر می شد یه چنین مسیجی برای من می اومد؟!اونوقت...
حرفش را قطع کردم وگفتم:دوباره خل شدی؟دیوونه دارم می گم مزاحم تلفنی داشتم آن وقت تو می گی کاشکی منم داشتم.من دیگه چقدر احمقم که دارم با چنین خل ودیوونه ای صلاح ومشورت می کنم؟
از شدت هیجانش کاسته شد وگفت:دست خودم نبود آخه تا حالا با چنین موردی برخورد نکرده بودم.خوب حالا میخواهی چیکار کنی؟
جواب دادم:هیچی فعلا که موبایلمو خاموش کردم تا ببینم بعد چی می شه.
کمی فکر کرد وگفت:شماره اش به نظرت آشنا نیست؟
گفتم:نه اصلا.
کمی دیگر فکر کرد وگفت:خوب بهش زنگ بزن ببین کی گوشی رو برمی داره؟!
از اینکه دو ساعت فکر کرده بود تا این به مغزش برسد خنده ام گرفت وگفتم:عقل کل خودم قبلا این کار رو کردم تا شماره ام را می بینه قطع می کنه.
با لحن فیلسوفانه ای گفت:پس هر کی هست آشناست.می خواد تو صداشو نشناسی.
بلافاصله گفتم:آره خودم هم همین فکرو کردم ولی نمی دونم کی میتونه باشه؟!
دوباره به فکر فرو رفت وپس از چند ثانیه گفت:می شه یک کار دیگه هم کرد.
از اینکه بالاخره فکری به مغزش رسیده بود خوشحال شدم وپرسیدم:چه کاری؟
در جوابم گفت:میشه با کارت تلفن از بیرون بهش زنگ زد وفهمید کیه.اگر صداش برات آشنا باشه به راحتی می تونی تشخیص بدی که کیه.
چرا خودم چنین فکری به ذهنم نرسیده بود؟شیلا عجب نابغه ای شده بود!با خرسندی گفتم:آفرین بالاخره از این مغز آکبندت یک استفاده ای کردی.
با لحن به ظاهر دلخوری گفت:دست شما درد نکنه انتظار این هم محبت را نداشتم.
خندیدم وگفتم:خوب حالا نمی خواد خودتو لوس کنی.
او هم خندید وگفت:ولی بی شوخی مهسا حس ششمم بهم می گه طرف یک پسر باحاله.
از برداشتش خوشم نیامد وجواب دادم:از کجا معلوم؟!شاید یکی از دخترهای کلاس باشه.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
با هیجان گفت:نه یک دختر نمی تونه این همه ظرافت احساسی توی کارش داشته باشه.
از نتیجه گیری خردمندانه اش خنده ام گرفت وگفتم:از کجا به این نتیجه بزرگ رسیدی؟
خندید وصدایش را صاف کرد وگفت:حالا کو تا این چیزها رو بفهمی؟!من بهتر می دونم ناسلامتی در این زمینه سه چهار تا پیرهن بیشتر پاره کردم.این روزها تجربخ هم خوب چیزیه.
از اینکه تجربه اش را به رخم می کشید خندیدم وگفتم:خدا کنه طرف به خاطر کنف شدن جنابعالی هم که شده یک پیرزن با حال باشه.
وبا حال گفتنم را مثل خودش گفتم وصدایم را کشیدم.
فوری جوابم داد:اولا جنابعالی نه وسرکار خانم تو با این اظهار فضلت هنوز نمی دونی جنابعالی مال آقایونه؟!
ثانیا پیرزن با حال تلفن تو رو می خواد چیکار؟!مثلا سربه سرت بذاره که چی بشه؟!این وسط چی بهش می رسه؟!ولی اگر یک پسر باشه که مطمئنم هست اونوقت من می دونم و اون.
متعجب پرسیدم:می خواهی چیکارش کنی؟!
از تعجبم خنده اش گرفت وگفت:می خوام حالیش کنم که ناشیانه به کاهدون زده.آخه شاید بنده خدا نمی دونه که با چه دختر پر احساسی طرفه؟می خوام راست وپوست کنده بهش بگم:این مهسا خانم کاوه دهقان پسربه آن تمیزی رو قبول نداره اونوقت تو جوجه دو روزه رو می خواد چیکار؟اگر دستم بهش برسه خیلی حرفها باهاش دارنو
وبا لحن به ظاهر جدی ادامه داد:شایدم در آخر به یک نتیجه ایده آلی رسیدیم.وآبمون توی یک جوی رفت.
از اینکه برای خودش بریده ودوخته بود پوزخندی زدم وپرسیدم:پس شایان چی می شه؟به این زودی فراموش کردی؟
با کنایه ام نشاط قبلی اش را از دست داد وبا غصه گفت:آخ گفتی؟!مهسا باور کن دیگه بریده ام.دیگه نمی دونم با این بشر چه معامله ای بکنم؟به هیچ عنوان دیگه نمی تونم تحملش کنم.
خسته از حرفهای تکراری گفتم:شیلا بس کن.دو دقیقه دیگه این حرفها یادت می ره با یک اشاره قربونش می ری.گوشم از این حرفها پره.
حرفم را تایید کرد وبا ناراحتی گفت:آره می دونم ولی با این همه نمی دونم چیکارش کنم؟
جوابش دادم:دندون کرم خورده رو از ته می کنند ومی اندازنش دور حالا هر چی ازش بگذره عفونتش بیشتر می شه وکار مشکلتر.دیگه خودت می دونی.
غصه دار گفت:حق با توئه می دونم همه اینها رو می دونم ولی جواب دل بیقرارم رو چی بدم؟!
دوباره همان حرفهای همیشگی شروع شد.بی حوصله گفتم:از طرف من به دل بیقرارت سلام برسون وبگو:چشمت کور هرچی بکشی حقته.
وبرای اینکه موضوع حرف را عوض کنم پرسیدم:چیکارم داشتی زنگ زدی؟از بس حرف توی حرف اومد موضوع اصلی یادمون رفت.
با صدایی که به خاطر شایان هنوز گرفته به نظر می رسید جواب داد:هان خوب شد گفتی داشت یادم می رفت.مهسا تو جزوه های دو جلسه پیش آزمایشگاه رو کامل داری؟
بلافاصله گفتم:آره چطور مگه؟
در جوابم گفت:اول بگو ببینم فردا دانشگاه می آیی؟
در جوابش گفتم:نه فردا کلاس ندارم.
با افسوس گفت:حیف شد می خواستم اگر فردا می آیی دانشگاه ازت بگیرم.آخه من فردا فارسی 2 دارم گفتم شاید تو هم کلاس عمومی داشته باشی.
کمی روی صندلی جابجا شدم وگفتم:اگر لازم داری می خواهی فردا برات بیارم؟!
با تعارف جوابم داد:نه قربونت راضی به زحمتت نیستم.فکر کنم مینا هم فردا کلاس داشته باشه الان بهش زنگ می زنم اگر اومدنی بود میگم برام بیاره.
برای دلگرمی اش گفتم:در هر صورت اگر مینا فردا نیومد تعارف نکن وبهم اطلاع بده تا برات بیارم.
تشکر کرد وگفت:قربون معرفتت.یکجوری جزوه را پیدا می کنم.راستی برای امتحان پس فردا چیزی خوندی؟
جواب دادم:نه هیچی نخوندم ولی تا حدی خیالم راحته.تمام آزمایشها توی ذهنمه.
او هم خوشحال از آسنای امتحان گفت:آره منم همه آزمایشها یادمه خدا به استاد سلامتی بده خیلی خوب درسو برامون جا انداخته.اگر همه درسها اینطوری بود دیگه هیچ غمی نداشتیم.
حرفش را تایید کردم وگفتم:آره راست می گی دیگه سر امتحان ها عزا نمی گرفتیم.
حرفی برای گفتن باقی نماند وگفت:خب مهسا جون ببخش که مزاحمت شدم.کاری نداری؟
جوابش دادم:نه ممنونم.
خندید وبا یادآوری گفت:راجع به مزاحم تلفنی ات هم غصه نخور تا من رو داری غم نداری خودم ته وتوی قضیه رو برات در میارم.
از لحنش خنده ام رفت وگفتم:تا ببینیم؟
با خنده جواب داد:خواهید دید خب مهسا جون به مامانت سلام برسون تا پس فردا خداحافظ.
در جوابش گفتم:تو هم سلام برسون.خدا نگهدارت.
وگوشی را روی دستگاه گذاشتم.
بعد از چند دقیقه مامان سودابه از آشپزخانه بیرون آمد وگفت:تلفنت تموم شد؟
در حالیکه در آستانه در آشپزخانه ایستاده بود نگاهش کردم وبا لبخندی جواب دادم:آره.
با محبت نگاهم را جواب داد وگفت:برای فردا مواد کیک رو اماده کردم وتوی فر گذاشتم سروش کیک ساده خیلی دوست داره با خودم گفتم بهتره برایش کیک درست کنم.به نظرت چطوره؟
تازه یادم افتاد که برای فردا باید به آسایشگاه برویم ومن بیخودی برای رفتن به دانشگاه به شیلا تعارف می کردم.
ـ مهسا فهمیدی چی گفتم؟!
حواسم را روی حرف مامان متمرکز کردم وجواب دادم:آره خیلی خوبه.کمک نمی خواهید!
به سویم امد وکنارم نشست وگفت:نه تموم شد گذاشتمش توی فر.دیگه تزئیناتش با تو.
خندیدم وگفتم:از بس حرف زدنم با شیلا طول کشید شما وقت کردید کیک درست کنید؟!
کنترل را برداشت وجواب داد:نه کار ساده ای بود.زیاد طول نکشید ولی خوشحالم از اینکه می بینم برای خودت یک دوست دست وپا کردی.
وتلویزیون را روشن کرد.نگاهی به صفحه تلویزیون انداختم وگفتم:دوست دوست که نه ولی نسبت به بچه های کلاس شیلا را به همه ترجیح می دم.
مشتاقانه نگاهم کرد وگفت:چه جور دختریه؟!
در جوابش گفتم:دختر خوبیه ودر عین حال خیلی ساده.البته نقاط ضعفی هم داره که مربوط به همین سادگیش می شه.
از اینکه بالاخره کسی توجهم را جلی کرده بود خوشحال شد وگفت:یک روز دعوتش کن بیاد خونه وخیلی دوست دارم باهاش آشنا بشم.
خندیدم وجواب دادم:فعلا صلاح می دونم که دوستیمون در حد همون دانشگاه باشه حالا اگر بعد یک فرصتی پیش اومد چشم حتما میارمش خونه.
وبا خود فکر کردم:«فعلا دوست ندارم شیلا راجع به زندگی خصوصی مون وپدروفائزه خانم وسعید و...بدونه.»
با خنده لحن خاصی به کلامش داد وگفت:اوه قربون دختر با سیاست وبا احتیاطم برم که همیشه محتاطانه عمل می کنه.
از کنایه اش خنده ام گرفت وبه شوخی گفتم:از این دوره زمونه فقط همین احتیاط کردنشو یاد گرفتم.
سرش را تکان داد وخندید وبه تلویزیون نگاه کرد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
فصل هشت

از صبح دلشوره عجیبی درونم رخنه کرده بود ونمی دانستم مربوط به چیست؟شاید از اینکه بعد از ظهر باید دایی سروش را می دیدم وتغییرات مثبتش را ارزیابی می کردم احساس دلشوره وبی تابی داشتم یا اینکه نگرانیم مربوط به واکنش دکتر علایی در برابر حرفهای بی ادبانه ونسنجیده روز گذشته ام بود؟!بهرحال با حس کرختی وبی حالی از روی تختم برخاستم ودستی به موهایم کشیدم وبا دیدن تلفن همراه خاموشم یاد مزاحم تلفنی افتادم وبا حالت ناخوشایندی رویم را به آینه برگرداندم.رنگ وروی پریده ام نشان از بدخوابی دیشبم می داد.
موهای بلندم را شانه کشیدم وبا گیره ای بستم وبسوی تختم رفتم وپس از مرتب کردنش از اتاق بیرون امدم با شنیدن صدای مامان سودابه که با کسی داشت حرف می زد گوشهایم را تیز کردم.خانم شریفی بود.همان شخصی که علاقه خاصی بهش داشتم!
دوباره گوشهایم را تیز کردم.داشتند با هم خداحافظی می کردند.راهم را بسوی دستشویی کج کردم وبا شستن دست وصورتم بطرف آشپزخانه رفتم.مامان سودابه در آشپزخانه مشغول تدارک ناهار بود.
سلامی کردم ولیوانی برداشتم وبا ریختن چای پرسیدم:کی بود اول صبحی داشتید باهاش حرف می زدید؟
با دادن جواب سلامم در حالیکه پیازهای خرد شده را درون روغن می ریخت خندید وگفت: اول صبحی؟الان ساعت نزدیکه دهه.
با تعجب نگاهی به ساعت آشپزخانه انداختم وبا دیدن ساعت نه وچهل وپنج دقیقه گفتم:فکر می کردم ساعت هشته.امروز چقدر خوابیدم؟1
لبخندی زد وگفت:خسته بودی دیگه بیدارت نکردم.
پشت میز آشپزخانه نشستم وگفتم:آره دیشب خیلی خسته بودم وبا خودم گفتم:وبیشتر خسته روحی.
شکر را داخل چایم ریخت ودر حالیکه آن را هم می زدم با کنجکاوی پرسیدم:نگفتید کی اومده بود اینجا؟
در قابلمه را برداشت وپس از سرکشی جواب داد:خانم شریفی بود برای یک کار مهمی اومده بود.حالا صبحونه ات رو بخور بعدا مفصل باهات حرف دارم.
متعجب شدم:یعنی خانم شریفیب چه کار مهمی میتونست داشته باشه؟!
لقمه ای نان وکره ومربا گرفتم ودر دهان گذاشتم وپرسیدم:حالا چه کار داشت؟
به سویم نگاه کرد وبا لبخند معنی داری جواب داد:دیر نمی شه صبحونه ان رو بخور بعد.
با لبخند معنی دارش بند دلم پاره شد؟!یعنی چیکار می توانست داشته باشد؟!شادی خانم شریفی سر صبحی خیالبافی اش گل کرده بود ومی خواست یکجوری وصله ناجوری به من بچسباند یا شایدم به خاطر کم محلی هایم گله وشکایتی داشت که....آره دو سه روز پیش با دیدنش تو پله ها پله ها را دوتا یکی کردم وبالا امدم بدون اینکه باهاش سلام وعلیکی بکنم حتما برای این موضوع امده بود می خواست به مامان سودابه گوشزد کند که کمی دخترت رو تربیت کن چه معنی داره دختر به این بزرگی وقتی من رو می بینه مثل اینکه جن دیده باشه بدون سلام کردن فرار می کنه؟!چطور وقتی خانم لواسانی همسایه طبقه دوم رو می بینه وایمیسته دو ساعت با هاش حال واحوال میکنه.اونوقت به من که می رسه در می ره.خدا شانش بده.خوب معلومه خانم لواسانی یک برادر خوشگل وپولدار واز همه مهمتر بی زن داره.هرکس دیگه هم به جای مهسا خانم باشه دو ساعت که هیچی چهار ساعت دیگه هم وایمیسته خوش وبش می کنه.
اما از حق نگذریم رفتار خانم لواسانی کجا وخانم شریفی کجا؟خانم لواسانی برخلاف خانم شریفی هر چقدر از نجابت وخانمیش تعریف کنم کم کردم با اینکه حدود دو سه سالی نمی شود که ساکن طبقه دوم شده اند ولی با آن متانت رفتارش نه تنها من بلکه همه را شیفته اخلاقش کرده بود.
خانم وآقای لواسانی هر دو دبیر آموزش وپرورش بودند که بیشتر اوقاتشان را صرف تدریس ومدرسه می کردند ودو دختر کوچک دبستانیشان هم با تربیتی حساب شده نشان از پدر ومادری فهمیده وتحصیلکرده می دادند.برادر خانم لواسانی را تابه حال ندیده بودم.ولی از روی اظهارات خانم شریفی که برای مامان گفته بود تاکنون پسری به این زیبایی خوش سروزبانی والبته پولداری به چشم ندیده واز زبان کسی نشنیده می شناختم.
واز اینکه مامان پای صحبتهای صدمن یه غاز خانم شریفی می نشست وبرایم تعریف می کرد خوشم نمی آمد.
حس می کردم دیر یا زود یاوه سرایی وکنجکاوی خانم شریفی هم به مامان سرایت خواهد کرد ودیگر چیزی جلو دارش نخواهد بود ولی مامان در این مدت چند سال همسایگی با خانم شریفی ثابت کرده بود که کمال همنشینی در او اثر نکرده و...
ـ مهسا چرا ماتت برده؟چائیت یخ کرد.
دوباره افکارم مرا با خود برده بود ومن با زل زدن به نقطه ای در امواج افکارم غرق شده بودم.
لقمه ای دیگر از نان وکره در دهانم گذاشتم وچای سرد شده ام را سر کشیدم وبا برخاستن از جایم وسایل صبحانه را جمع کردم وپس از شستن ظروف داخل ظرفشویی نگاهی به قابلمه های روی اجاق انداختم وپرسیدم:چی دارید درست می کنید؟در حالیکه نمک وزردچوبه به غذا اضافه می کرد جواب داد:زرشک پلو با مرف ولوبیا پلو سروش خیلی دوست داره.
فهمیدم که بر خلاف نظر دیشبش مبی براینکه سروش ممکنه با دیدن غذا خاطره ای تلخ را به یاد اورد کار خودش را انجام داده وبا اثبات محبت خواهرانه اش کیک وغذا هایی که دایی سروش دوست دارد را برایش تدارک دیده است.
کنارش ایستادم وپرسیدم:کاری ندارید کمکتون کنم؟
به بشقابی کوچک کنار اجاق گاز اشاره کرد وجواب داد:آره قربون دستت این زرشکها رو پاک کن می ترسم درست نبینم یک وقت سنگ توش باشه.
بشقاب زرشک را برداشتم وروی میز آشپزخانه گذاشتم وصندلی را بیرون کشیدم ورویش نشستم ومشغول پاک کردن زرشک شدم.دوباره بی اختیار فکرم به طرف خانم شریفی پرکشید خانم شریفی اگر هم گله وشکایتی ازم داشت چرا دیروز عصر که مامان یک ساعت پیشش بود حرفی مزد؟چرا اول صبحی یادش افتاده بود؟!
مامان در قابلمه ها را گذاشت وروی صندلی روبرویم نشست وبا دقت نگاهم کرد وگفت:مهسا یک چیزی رو می خوام بهت بگم قول بده خوب به حرفهایم فکر کنی.
دست از پاک کردن زرشک کشیدم وبا تعجب پرسیدم:چی رو می خواهید بگید؟
با تردید دوباره نگاهم کرد وجواب داد:درباره خانم شریفیه.راستش...وحرفش را قطع کرد.
شگفت زده نگاه منتظرم را برای شنیدن حرفش به دهانش دوختم وبی صبرانه گفتم:خب!
کمی مکث کرد وگفت:راستش خانم شریفی تو رو ...چه جوری بگم؟می دونم که چه نظری راجع به خود خانم شریفی داری.منم کاری به اخلاق خوب وبدش ندارم ولی موسی پسر بزرگش پسر خیلی خوبیه.البته هردو پسرش موسی وعیسی پسرهای خوبی اند اما خانم شریفی تو رو....
متوجه منظورش شدم خانم شریفی من را برای پسر بزرگش موسی در نظر گرفته بود وکله صبحی برای خواستگاری امده بود.ولی چرا من را؟لابد دیشب خواب نما شده بود!
یک آن خودم را عروس خانم شریفی تصور کردم واز شدت حرص وعصبانیت گفتم:خانم شریفی غلط کرده چطوری به خودش اجازه داده بیاد خواستگاری؟لابد دیده شما زیادی لی لی به لالاش می ذارید پیش خودش فکر کرده چه کسی ساده ار وبی کس وکارتر از ما.حتما واسه خودش خیالاتی داره...
مامان سودابه عصبانی تر از من حرفم را قطع کرد وبا پرخاش گفت:بسه دیگه چرا بیخودی به مردم توهین می کنی؟!به خانم شریفی بیچاره چیکار داری که اینطور پرکینه درباره اش حرف می زنی؟
بنده خدا اومده خوبی کنه وتو رو لایق دونسته واومده خواستگاری.حالا از همه جا بی خبرنمی دونسته که تو با آن غرور کاذبت اصلا اونو قبول نداری چه برسه به اینکه به خواستگاری پسرش جواب مثبت بدی.بیچاره اون کم محلی های وبی تفاوت بودنهاتو به حساب نجابت وسربه زیری ات گذاشته و
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
پیش خودش فکر کرده برای پسر سربراه و مودبش چه کسی بهتر از تو و با پوزخندی ادامه داد :
ولی بنده خدا خبر نداشته که مهسا خانم پسرشو به نوکری هم قبول نداره . چون خودشو برتر از دیگران میدونه .
از اینکه خانم شریفی باعث شده بود مامان هر چه دلش بخواهد به من بگوید بیشتر ازش لجم گرفت .
با غیظ گفتم : از نظر شما . چون نمیخوام خواستگاری پسر خانم شریفی رو قبول کنم مغرورم ؟!
بلافاصله جواب داد : منظور من پسر خانم شریفی نیست ، منظورم رفتار نادرست توئه . چرا به پیشنهاد خواستگاری مردم جواب سربالا میدی ؟
با دلخوری در جواب گفتم ک برای اینکه نمیخوام حالا ازدواج کنم .
بدور از انتظار لبخندی زد و گفت : حالا کی گفته همین الان ازدواج کنی ؟
از خنده مامان سودابه متعجب شدم و با بی حوصلگی جواب دادم : مثل اینکه همین یه دقیقه پیش خودتون گفتین که خانم شریفی من رو ...
دوباره لبخند زد و حرفم رو قطع کرد و گفت : درسته گفتم که خانم شریفی تو رو برای پسر بزرگش خواستگاری کرده ولی نگفتم که همین الان جوابشو بدی . هر دختری وقتی خواستگار براش میاد هیچ وقت همون اول رد نمیکنه میذاره بیان حرف بزنند خودشونو معرفی کنند در آخر هم چند روزی فرصت میخواد تا فکر کنه اگر خواستگار رو مورد پسندش ندید اونوقت جواب منفی میده .
بدون اینکه از حرفهای مامان سر در بیاورم با پوز خندی گفتم : خوب این چه کاریه مردم رو چند روز سر کار بذاریم ؟! اولا اینکه وقتی من فعلا قصد ازدواج ندارم دیگه دلیلی برای اومدن خواستگار و میز چیدن و میوه و شیرینی اضافه خریدن و الکی مردم رو کشوندن اینجا نمیبینم . دوما اینکه خانم شریفی اینها دیگه احتیاج به معرفی شدن ندارند که دو ساعت وقتمون رو بذاریم تا خودشون رو معرفی کنن و بروند و سوما هم وقتی از همین الان میگم جواب من منفیه دیگه لزومی نداره که خانم شریفی اینها چند روز علاف بشند .
ظرف زرشک را از جلویم برداشت و با نگاهی به داخل آن گفت : وقتی میگم هنوز بچه ای نگو چرا ؟! آخه دخترم ما تا بحال خانم شریفی رو به چشم همسایه نگاه میکردیم نه خواستگار ، نمیدونیم اونا چه شرایطی دارند و با چه شرایطی میخوان بیان خواستگاری ، شاید با کلی امکانات و هزار امید و آرزو قصد دارند پسرشون رو دوماد کنند . ما چه میدونیم میخوان چی بگن ؟! شاید خواسته شون آینده تو رو بخوبی تامین کنه ، از نظر من موسی پسر خوبیه ، شاید بتونه خوشبختت کنه ...
نگذاشتم ادامه بدهد و با عصبانیت گفتم : باز رسیدیم سر پله اول . مامان جان من میگم نمیخوام فعلا ازدواج کنم شما میگید موسی پسر خوبیه . اونم کی موسی پسر خانم شریفی ؟!
و جمله آخرم را با ناراحتی گفتم . البته میدانستم که موسی واقعا پسر خوبیه و در آن شکی نداشتم ولی از اینکه او را به چشم پسر خانم شریفی میدیدم ازش خوشم نمی آمد .
مامان نگاه سرسری به ظرف زرشک انداخت و ان را برداشت و از جایش بلند شد و گفت : بهرحال صلاح در اینه که بذاری بیان حرفهاشونو بزنند دیگه خودت میدونی ؟! اگر از همون اول جواب نه بدهیم خانم شریفی ناراحت میشه خوبیت نداره . همسایه مونه . چشممون مرتب توی چشم همدیگه ست .
منهم از جایم برخاستم و گفتم : اتفاقا اگر بعد از کلی یالله و بسم الله بیان و برند و جواب منفی بشنوند بدتر میشه بهتره از همون اول بگیم نه . تا خانم شریفی نره صد تا محل اونورتر بگه خانم کیمیایی اینا مردم رو سر کار میگذارن . انگار بحث کردن با من رو بی فایده دید یا شاید هم جوابم قانعش کرد و گفت : والا چی میدونم خودت بهتر می دونی ...
با صدای زنگ تلفن حواس هردویمان از موضوع پرت شد و من با بیاد آوردن مزاحم تلفنی با اضطراب رو به مامان سودابه گفتم : یعنی کیه ؟!
مامان درحالیکه به قابلمه ها سرکشی میکرد در جوابم گفت : برو ببین کیه دستم بنده . شاید سعید باشه .
با دلهره از آشپزخانه بیرون امدم و بطرف تلفن رفتم و با مکثی گوشی را برداشتم .
- الو بفرمایید ؟
- مهسا تویی ؟
حدس مامان درست بود . سعید بود خوشحال از اینکه مزاحم تلفنی نبود با هیجان گفتم : سلام ، چطوری سعید ؟
مطمئن بودم با این لحن حرف زدنم و به این اندازه تحویل گرفتنم سعید از تعجب علاوه بر دو شاخ ، چهار شاخ روی حاشیه سرش سبز میشود و این شگفتی از جوابش کاملا عیان بود .
- چه خبره خوشحالی ؟ نکنه کسی پیدا شده ...
- نه خیر خبری نیست .
نگذاشتم حرفش را ادامه دهد چون بقیه اش را بخوبی میدانستم همیشه وقتی خوشحالیم را از موضوعی ابراز میکردم این تکه کلامش را میشنیدم که چیه ؟ چه خبره خوشحالی ؟ نکنه کسی پیدا شده که ما خبر نداریم ؟ شاید هم گنج پیدا کردی اینطوری کُر کُر میخونی ؟! و من هم بعضی وقتها که حال و حوصله سر و کله زدن باهاش را داشتم با غیظ جواب میدادم : نه نترس ، نه کسی پیدا شده که من را از دست تو نجات بده و نه گنجی پیدا کردم که بخوام بابتش خوشحالی کنم . و با طعنه ادامه میدادم : خدا رو شکر پدر خدابیامرزم انقدر برایم گذاشته که احتیاج به هیچ گنجی نداشته باشم . میدانستم با این طعنه نیشم را به حد کافی به او ...
- چی شد دوباره لالمونی گرفتی ؟
از افکارم خارج شدم و با دلخوری گفتم : یکروز به تو نیومده مثل آدم کسی باهات سلام و علیک بکنه و مثل آدم جواب درست و حسابی بشنوه .
- مهسا حال و حوصله ات رو ندارم . گوشی رو بده مامانت .
- چیه طرف قالت گذاشته تلافیشو سر من خالی میکنی ؟
- مهسا گفتم حوصله ات رو ندارم زود گوشی رو بده مامانت . اینجا بد آنتن میده ممکنه قطع بشه .
برای اینکه لجش را در بیاورم با سماجت گفتم : چه خبرته ؟ نکنه تلگراف زدند کشتی هات با برو بندیل به کوه یخی خوردن ؟ نترس اگر کشتی های توئه که کوه یخی رو از جا کندن و بردن ...
واقعا صبرش سر آمد و با فریاد گفت : مهسا به جون خودت پا میشم میام اونجا بلایی سرت میارما . مگه کری ؟! میگم گوشی رو بده مامانت .
با حرص جواب دادم : مثلا میای اینجا چه غلطی میخوای بکنی ؟ ...
هنوز کاملا جوابش را نداده بودم که مامان سریع گوشی را از دستم کشید و با عصبانیت زیر لب گفت : لا الله الا الله و بی درنگ گوشی را به گوشش چسباند و با مهربانی گفت : سعید جان تویی مادر ؟
- ...
- سلام به روی ماهت . چه خبر ؟
نمیدانم چی جواب داد که مامان سودابه در پاسخش گفت : نه اوقاتش از یک موضوعی تلخه ، به دل نگیر پسرم .
حتما سعید پیش خودش حساب کرده که نه به اون سلام و علیکم اولم ، نه به این چه غلطی میخواهی بکنی آخرم . بیچاره یک لحظه دلم برایش سوخت تکلیف خودش را با خواهر باصطلاح دیوانه اش نمیدانست ؟!
- آره پسرم . داریم کم کم آماده میشیم بریم برای دیدن سروش .
- ...
- نه نه هنوز که خبری نیست . نمیخواد خودتو به زحمت بیندازی و اینهمه راهو بیای .
- ...
- میگم سعید جان هنوز که خبری نیست . نمیخواد بیای . مگه راه کمه ؟ الو سعید صدامو میشنوی ؟
- ...
- به خدا اگه بیایی دلواپست میشم . نمیخواد این همه راهو یک کله بکوبی تا عصر برسی آسایشگاه .
- ...
آهسته رو به مامتن گفتم : شما هم چقدر ساده اید شاید کارش تموم شده میخواد بیاد اونوقت منتش رو سر ما میذاره .
مامان سودابه ابروهایش را در هم کشید و در جواب سعید گفت : نه سعید جان نه چیزی احتیاج نداریم .
- ...
- نه اون هم هنوز معلوم نیست سروش اصلا ما رو بشناسه یا نه . سر خود بدون مشورت با دکتر کمی کیک و غذا آماده کردیم براش ببریم .
- ...
- نه سعید جان گفتم که هنوز معلوم نیست ما رو بشناسه یا نه . تو دیگه زحمت نکش .
- ...
- نه نه پسرم باز که داری حرف خودتو میزنی ، سعید جان یوقت نیایی بخدا تا تو برسی دل تو دلم نیست .
- ...
- مطمئن باشم که کارت تموم شده به اختیار خودت میای ؟
- ...
- الو الو سعید جان صدامو میشنوی ؟ الو الو ؟
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 3 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

حس خفته


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA