ارسالها: 14491
#31
Posted: 21 Aug 2013 20:45
- باشه باشه من دیگه حرفی ندارم میل خودته .
- ...
- نه قربونت برم کاری ندارم . مواظب خودت باش . خداحافظ پسرم .
تازه میخواستم به مامان بگویم ک دیدی گفتم سعید کارش توی شمال تموم شده اونوقت منتش رو ...
که مامان یک دفعه گفت : دیدی چی شد ؟ یادم رفت به سعید بگم .
با کنجکاوی پرسیدم : چی رو ؟
از جایش بلند شد و جواب داد : همین قضیه موسی پسر خانم شریفی رو .
اگر با گوشت کوب توی مغزم می کوبیدم تا از شدت عصبانیتم کم کنم باز هم کاری نکرده بودم ! دندانهایم را با حرص بهم فشار دادم و گفتم : آخه به سعید چه مربوطه ؟
با دلخوری بسویم نگاه کرد و جواب داد : وا مهسا این چه حرفیه میزنی ؟! نا سلامتی سعید برادر بزرگتره باید همه چی رو بدونه . خوب نیست که ما یواشکی اینجا ...
نگذاشتم ادامه دهد ، اینبار با صدای خش داری از شدت غیظ گفتم : مامان شمام یکجوری حرف میزنید انگار ما داریم اینجا یواشکی عروسی میگیریم ؟! اولا اینکه به سعید خان چه مربوطه که ما داریم اینجا چه مدلی آب میخوریم با لیوان یا با آفتابه که سعید خان باید در جریان ریز ریز امور قرار بگیره ؟! ثانیا مگه قراره موسی خان پسر خانم خانما ، خانم شریفی تشریف بیارند اینجا که ما باید مصرانه تشریف فرمایی ملوکانه شون رو خدمت آقا سعید خان گزارش بدیم . مامان شمام دیگه شورش رو دراوردین .
با ناراحتی جلویم ایستاد و گفت ک من شورش رو درآوردم یا تو که راست راست پشت تلفن به برادر بزرگترت میگی میای اینجا چه غلطی بکنی ؟ آخه یک ذره شعور و ادب هم خوب چیزیه . مردم به برادر بزرگترشون انقدر عزت و احترام میذارن اونوقت این دختر بی نزاکت ما هر چی دلش میخواد به برادرش اونهم کی سعید که کلی توی اجتماع اعتبار داره میگه واقعا که ؟!
دیگه جواب دادن فایده ای نداشت بحث و جدل ما درباره ی سعید تمومی نداشت و آخر هر بحثی هم با شنیدن دفاعیات مامان در مورد سعید به پایان میرسید . بی حوصله از شنیدن حرفهای تکراری از جایم بلند شدم و بدون اینکه سرم را بلند کنم گفتم : مامان اگر با من کاری ندارید برم توی اتاقم برای امتحان فردام درس بخونم ؟
مامان سودابه که دید کمی زیاده روی کرده با نرمش جواب داد : نه برو ولی اینو بدون دخترم که همه این حرفها به صلاح خودته . من فقط خوبیت رو میخوام . دلم میخواد شما دو تا خواهر و برادر همیشه پشت هم رو داشته باشید .
از ته دل حرفهایش را قبول داشتم ولی غرور اجازه نمیداد که با زبان تایید کنم با خستگی فکر به طرف اتاقم به راه افتادم .
بی انگیزه و بی حوصله روی تختم نشستم و جزوه آزمایشگاه را به دست گرفتم . کمی ان را ورق زدم ، رغبتی به درس خواندن در خود نمیدیدم . خدا را شکر کردم که در اثر تمرین فراوان سر کلاس و خوب درس دادن استاد یک چیزهایی در ذهن فرسوده ام باقی مانده بود وگرنه با این اوضاع و احوال فعلی ام حوصله خوادند و از حفظ کردن آزمایشها را نداشتم . زیر چشمی نگاهی به گوشی تلفن همراه خاموشم انداختم که روی میز افتاده بود از دیروز تا حالا شده بود بلای جانم و از اینکه هنوز نتوانسته بودم مزاحم تلفنی ام را بشناسم از بی عرضگی ام حرصم گرفت .
بی اختیار به طرفش خم شدم و آن را از روی میز برداشتم و روشنش کردم . دو ثانیه از روشن کردنش نگذشت که توی دستم لرزید . بی درنگ دلم هم لرزید و با چشمهای هراسان و از حدقه بیرون زده به صفحه اش چشم دوختم . چهار تا اس ام اس داشتم . دوباره آن ترس لعنتی از مزاحم تلفنی به جانم افتاد . آب دهانم را قورت دادم و دکمه مربوط به باز شدن اس ام اس را زدم .
اس ام اس اولی : کوچولو چرا موبایلتو خاموش میکنی ؟ به خونتون هم که نمیتونم دم به ساعت زنگ بزنم . بابا یک خرده هم حال ما عاشقها رو دریاب . با دستهای لرزان اس ام اس دوم را زدم : مهسا جون سلام چطوری ؟! اس ام اس زدم بگم که مینا رو بالاخره پیدا کردم قرار شد امروز بیاد دانشگاه جزوه های آزمایشگاه رو ازش بگیرم . فقط میخواستم بدونی . قربانت : شیلا .
با دلشوره اس ام اس سوم را باز کردم : بابا این موبایلتم که همش خاموشه ، خسته شدم از بس شنیدم دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است . عاشق دلخسته .
حلقم از دهنم داشت بیرون میزد . دیگر نمیتوانستم چه جوری باید تاپ و توپ صدای قلبم را آرام کنم .
دلهره امانم را بریده بود و با چشمهای اشک آلود اس ام اس چهارم را زدم : ای بابا دوباره که خاموشه کمی هم به فکر ما باش همش که نمیشه مسیج داد . تلفنت رو خاموش نکن میخوام صداتو بشنوم باور کن مزاحم نیستم بعدا میفهمی .
دستهایم ، توی دلم ، پاهایم با هم شروع به لرزیدن کرده بود و قدرت درک و تمرکز را ازم گرفته بود . نمیدانستم چیکار کنم و چگونه عکس العملی داشته باشم . سرم به دوران افتاده بود و بی اراده خودم را روی تخت ولو کردم تا تن خسته و لرزانم کمی آرام بگیرد .
این مصیبت دست بردار نبود نمیدانستم چه خاکی به سرم بریزم تا دیگر مزاحم نشود 1 شاید هم به قول خودش مزاحم نبود و ... ولی آخر چیکار داشت ؟ چرا زودتر نمیگفت مرگش چیه تا از دست عذاب ندریجی اش راحت شوم ...
با صدای ویبره تلفن همراهم یکدفعه از جا پریدم ، با حالیکه شبیه به جان کندن بود گوشی را برداشتم ، شماره خودش ( ؟ ) بود . همان شماره لعنتی ؟! به طور خودکار و بدون اینکه از مغزم دستور بگیرم دکمه قرمز را زدم و بلافاصله موبایلم را خاموش کردم .
عجب حکایتی شده بود ! دیگر جانم به لبم رسیده بود ای کاش میشد کاری کرد . ای کاش کسی را داشتم تا این قضیه خوره اعصابم را برایش تعریف کنم . بی اختیار یاد سعید افتادم ، بند دلم پاره شد . اگر سعید بعد از ظهر در آسایشگاه میدید که کسی مرتب به تلفن همراهم زنگ میزند و مسیج میفرستد چی میشد ؟!
سعید همین طوری هم بی ساز و دهل برایم می رقصید وای به روزی که بهانه هم دستش میدادم . دیگه تیکه بزرگه گوشم بود . نه مگر دیوانه ام که تلفن همراهم را به آسایشگاه ببرم تا سعید متوجه بشود ولی آخرش چی ؟!
بالاخره امروز نه ، فردا ، دو روز دیگه ، هفته دیگه بالاخره سعید بو میبره . اونوقت بیا و درستش کن ، آش نخورده و دهن سوخته ؟! اگر خودم را هم بکشم باورش نمیشه که من مزاحم تلفنی ام را نمیشناسم . تازه با اون متلکهایی که همیشه به خودش می اندازم دیگه خوب میتونه من رو بسوزونه . حالا سعید به جهنم ، مامان رو چیکارش کنم ؟! مگه میشه از دست سرزنشهای مامان سودابه تا روز محشر خلاص بشم ؟! یک دفعه یک تصمیم آنی به ذهنم رسید . به ساعت دیواری نگاه کردم ، ساعت ده و نیم بود . پس هنوز وقت داشتم ، شیلا امروز کلاس داشت میتوانستم سریع به دانشگاه بروم و برگردم . تا ساعت دو ، سه بعد از ظهر برای رفتن به آسایشگاه دایی سروش کلی وقت داشتم . باید هر چه زودتر تکلیف این مزاحم تلفنی را یکسره میکردم . اگر خودم به تنهایی بیرون میرفتم و از طریق تلفن کارتی شماره مزاحم را می گرفتم و صدایش را تشخیص میدادم دیگر نمیتوانستم حرفی بزنم و بگویم گورش را گم کند و دیگر مزاحمم نشود ولی شیلا میتوانست ، باید از شیلا میخواستم که کمکم کند چون در خودم توان این را نمیدیدم تا از پس این قضیه بر بیایم . شیلا میتوانست بعنوان خاله یا هر کسی که با من نسبتی داشت محترمانه ازش بخواهد تا این جریان به جای باریک کشیده نشده هر چه زودتر دنبال کارش برود . آره شیلا میتوانست بقول خودش در اینگونه موارد سه چهار تا پیراهن بیشتر از من پاره کرده بود . با عزمی راسخ از جایم بلند شدم و با عجله بطرف کمد لباسهایم رفتم و برای رفتن به دانشگاه آماده شدم .
تلفن همراه و جزوه آزمایشگاه را هم درون کیفم گذاشتم و با نگاهی به آیینه روبرویم پوزخندی زدم و با کینه زیر لب گفتم : حالا جناب مزاحم حالیت میکنم با کی طرفی ؟
ولی بی اختیار بلافاصله جواب دادم : حالا کی گفته مزاحم پسره نه دختر ؟! اما دوباره به یاد حرف شیلا افتادم که میگفت : یک دختر نمیتونه انقدر ظرافت احساسی توی کارش داشته باشه ؟!
ولی شیلا خانم خبر نداشت که همین ظرافت احساسی امانم را بریده و از زندگی عادی ام انداخته بود . البته زندگی عادی من چیزی جز خوردن و خوابیدن و درس خواندن و فکر کردن به گذشته پدر و مادرم و فائزه خانم و پیله کردن به مامان در رابطه با همان گذشته و سروکله ردن با سعید نبود . ولی بهرحال همین زندگی به اصطلاح عادی و آرام هم با وجود این مزاحم تلفنی ازم سلب شده بود و من باید هر چه زودتر تکلیفم را باهاش روشن میکردم . یک آن به خود امدم و با نگاه دیگری به آینه از اتاقم بیرون آمدم و بطرف آشپزخانه رفتم . مامان سودابه روی صندلی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#32
Posted: 21 Aug 2013 20:46
آشپزخانه نشسته بود و داشت گوشی بیسیم را توی نایلون میگذاشت . با وارد شدنم سرش را بلند کرد و با نگاهی به سر تا پایم با تعجب پرسید :
کجا داری میری آماده شده ای ؟
جلوتر آمدم و جواب دام : دارم میرم دانشگاه زود برمیگردم .
دوباره با تعجب پرسید : مگه امروز کلاس داری ؟
میدانستم که ساعتها و روزهای کلاسهایم را میداند فوری در جوابش گفتم : نه امروز کلاس ندارم ولی امتحان آزمایشگاه دارم میرم دانشگاه پیش شیلا چون اون امروز کلاس داره میخوام بعضی از آزمایشهای جزوه ام رو با جزوه اون مطابقت بدم .
خودم هم از حرف خودم چیزی سر در نیاوردم ولی از اینکه درباره جزوه به مامان دروغ گفتم از دست خودم دلخور شدم و برای اینکه رنگ صداقت به گفته ام بدهم ادامه دادم : در ضمن شیلا هم دیروز ازم خواست اگر میتوانم امروز بروم دانشگاه از روی قسمتی از جزوه ام کپی بگیره .
با نگاهی پرسید : زود که برمیگردی ؟!
با اطمینان گفتم : آره زود میام . خودم برای دیدن دایی سروش بیشتر از شما عجله دارم .
با نگاهی به ساعت دیواری آشپزخانه آهی کشید و گفت : اگر به من بود که صبح زود پا میشدم میرفتم آسایشگاه اما چه کنم که وقت ملاقات بعد از ظهره راستی مهسا برای ناهار که زود میای ؟
جواب دادم : آره میام ، بهتره زودتر برم تا زود برگردم و با اشاره به تلفن بی سیم پرسیدم :
چرا توی نایلون گذاشتین ؟
از جایش بلند شد و جواب داد : دو سه روزه خراب شده فردا میبرم درستش کنند . مهسا چرا معطلی ؟! زود برگرد .
بعد از ظهر زودتر باید بریم آسایشگاه .
سریع خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدم و از اینکه بخاطر مزاحم تلفنی مجبور شدم بی خود و بی جهت به دانشگاه بروم و به مامان دروغ بگویم احساس بدی پیدا کردم .
- کجا میری دختر ؟ تو که گفتی کلاس نداری ؟
صدای شیلا را از پشت سر شنیدم ، در حالیکه هنوز وارد راهروی دانشکده نشده بودم برگشتم و با خوشحالی گفتم :
سلام چطوری ؟ خوب شد پیدات کردم . داشتم میرفتم طرف کلاست .
خندید سلام کرد و پرسید : مگه تو هم فارسی 2 داری ؟
جواب دادم : نه دیروز گفتم که امروز کلاس ندارم .
دوباره خندید و گفت : نکنه دلت برام تنگ شده و اومدی من را ببینی ؟
منهم خندیدم و گفتم : آره تا حدی ، خوب جزوه هاتو از مینا گرفتی ؟
ناباور نگاهم کرد و پرسید : نکنه برای جزوه من اومدی ؟ مهسا دیگه آخر معرفتی باور کن راضی به زحمت نبودم . آخه چه جوری زحمتت را جبران کنم ! ...
نگذاشتم ادامه دهد و گفتم : راستش برای یک چیز دیگر اومدم دانشگاه ولی اگر هنوز جزوه دو جلسه پیش رو که ازم خواسته بودی از مینا نگرفتی بیا زودتر ببر زیراکس کن تا بعد بگم برای چی اومدم .
با کنجکاوی نگاهم کرد و چشمکی زد و پرسید : ناقلا نکنه قرار داری و جزوه من رو هم کردی بهونه ؟
از تعبیرش خنده ام گرفت و جواب دادم : یعنی تا حالا من را نشناختی ؟ بهم میاد قرار داشته باشم ؟
با تردید گفت : والا چی میدونم ؟ تازگیها مرموز شدی ! دیروز می گی کلاس نداری و امروز یکهو سرو کله ات پیدا میشه و برام جزوه میاری ! برای خودت مزاحم تلفنی داری زنگ میزنند ، مسیج می فرستن ، گفتم شاید با کزاحم تلفنی ات به نتیجه رسیدی و با هم توی دانشگاه قرار و مدار گذاشتین ؟
با یاد مزاحم تلفنی ام دوباره دلشوره لعنتی به سراغم آمد و با کم طاقتی پرسیدم ک راستی شیلا کلاست کی شروع میشه ؟ به شوخی جواب داد : چیه ؟ حرف تو حرف میاری ؟! نکنه سر کلاس فارسی 2 قرار گذاشتین ؟ ولی زودتر بهت بگم استادمون بد پیله ایه . خوشش نمیاد سر کلاسش کسی حرف بزنه . بهتره حرفاتو بیرون از کلاس بزنین .
بی حوصله گفتم : شیلا کمی جدی باش . کلاست ساعت چند شروع میشه ؟ دوباره با شوخی جواب داد : بابا تو که اینهمه بی طاقت نبودی ؟ نیم ساعت دیگه دندون رو جیگر بذار کلاس منهم شروع میشه ، حالا چرا سر کلاس فارسی 2 ؟ نکنه طرف هم فارسی 2 داره ؟
عصبی از اینکه بالاخره باید مزاحم تلفنی ام را شناسایی کنم گفتم : شیلا مغزم رو خوردی از بس فارسی 2 فارسی 2 کردی . شیلا جان باور کن من امروز حال خوبی ندارم . از دیروز تا حالا این مزاحم تلفنی کلافه ام کرده . امروز هم اومدم دانشگاه تا ازت کمک بگیرم ببینم چه خاکی باید به سرم بریزم . میترسم اگر این مزاحم تلفنی یکریز هی زنگ بزنه و اس ام اس بده خونواده ام در موردم برداشت بدی داشته باشن . حالا بگو چیکار کنم ؟
شوخی را کنار گذاشت و پرسید : جدی جدی دوباره زنگ زده ؟
در جوابش گفتم : آره ، البته موبایلم رو همش خاموش میذارم ولی وقتی روشن میکنم مسیج هاش میاد و اعصابم رو بهم میریزه . امروز هم وقتی موبایلم روشن بود زنگ زد .
نگاهی به ساعتش انداخت و با خونسردی گفت : خوب نیم ساعت وقت داریم بهتره بریم یه تلفن کارتی پیدا کنیم . اونور محوطه دانشگاه چند باجه هست کارت تلفن داری ؟
از اینکه خیلی زود چاره ای برای مشکلم پیدا کرده بود خوشحال شدم و جواب دادم : نه کارت تلفن ندارم ولی از کیوسک روزنامه فروشی بیرون دانشگاه میخرم . کیفش را روی دوشش جابجا کرد و گفت : نمیخواد شاید یکی از بچه ها توی باجه ها بهمون قرض داد هر چقدر حرف زدیم باهاش حساب میکنیم . خودم تا چند وقت پیش همش کارت داشتم ولی از وقتی موبایل خریدم دیگه ندارم .
با هم بطرف باجه های تلفن کارتی حرکت کردیم و خوشبختانه طبق حدس شیلا یکی از بچه ها کارتش رو بهمون فروخت . شیلا مثل آدمهای کار کشته گوشی تلفن را برداشت و گفت : خوب زود باش شماره رو بگو .
با دلهره پرسیدم : می خوای چی بهش بگی ؟
خندید و گفت : مگه نمیخوای شرشو کم کنم ؟
سرم را تکان دادم و گفتم : تو رو خدا شیلا مواظب باش من از اینکارا میترسم . یعنی چجوری بگم خوشم نمیاد ، یک جوری حرف بزن که هم محترمانه باشه هم اینکه خودش بفهمه که با بد کسی طرفه .
صدای خنده اش بلند شد و گفت : دیوونه خودت میفهمی چی میگی ؟ بهش بگم چی ؟ بگم آقای محترم لطفا با این مشترک مورد نظر تماس نگیرید ؟
شانه هایم را بالا انداختم و با دلشوره گفتم : نمیدونم خودت بهتر میدونی ولی جوری حرف نزنی که طرف پررو تر بشه . در حالیکه هنوز گوشی دستش بود گفت :
شاید هم طرف آدم حسابی بود اونوقت چی میگی ؟ برات جورش کنم ؟
بی حوصله جواب دادم : شیلا دیوونه شدی ؟ از اضطراب دارم میمیرم اونوقت تو شوخیت گرفته ...
حرفم را قطع کرد و به شوخی برای اینکه طاقچه بالا بگذاره گفت : مهسا جان بد عنقی نکن وگرنه پشیمون میشم برات زنگ بزنم و نقش خاله جان مهسا رو بازی کنم . راستی وقتی شماره گرفتم خودت باید صداشو بشنوی اگر شناختی که هیچ برنامه مون عوض میشه ولی اگر نشناختی بقیه اش با من . حالا زود شماره رو بگو تا کلاسم شروع نشده .
روی گیرنده موبایلم زدم و شماره را پیدا کردم و یک رقم یک رقم شروع به خواندن کرد ، هنوز دو رقم آخر را نگفته بودم که صدای بغض گرفته شیلا را شنیدم که دو رقم آخر را زودتر گفت .
سرم را بلند کردم و با تعجب به شیلا چشم دوختم . شیلا درحالیکه گوشی را سر جایش میگذاشت اشک در چشمانش جمع شده بود و به روبرو نگاه میکرد . هنوز چیزی نپرسیده بودم که زیر لب با خشم گفت :
کثافت ، آشغال ، چرا ؟! چرا اینکار رو کردی ؟!
سردرگم و متحیر گفتم : چی شد شیلا ؟ شماره رو میشناسی ؟
سرش را تکان داد و با این حرکت اشکش سرازیر شد .
بلاتکلیف پرسیدم : واقعا میشناسی ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#33
Posted: 21 Aug 2013 20:53
بدون اینکه اشکهایش را پاک کند نگاهم کرد و جواب داد : با تک تک رقمهایش زندگی کردم . شماره تلفن شایانه . اینبار من بودم که وادادم و از حال رفتم . نه این امکان نداشت . شایان ؟! این همه آدم روی این کره خاکی نه و شایان ؟!
در حالیکه یارای ایستادن نداشتم به سختی خودم را سر پا نگه داشتم و با صدای کم جانی پرسیدم : شیلا ف تو مطمئنی ؟!
شیلا به خود مسلط شد و اشکهایش را پاک کرد و جواب داد : بیشتر از شماره تلفن خونه خودمون .
بی رمق از جایم تکان خوردم و خودم را به نیمکت روبروی باجه ها رساندم و نشستم .
شیلا هم بد حال تر از من بطرفم آمد و کنارم نشست . درحالیکه به کارت تلفن که در دست داشت خیره مانده بود با لحن عصبی و نفرت گفت : آخه چرا ؟ چرا باید ...
وبقیه حرفش را ادامه نداد .
نگاهش کردم . نمیدانستم واقعا چه عکس العملی باید داشته باشم . با تمام وجود زار بزنم که مزاحم تلفنی ام شایان بود یا اینکه بخاطر دوستم شیلا خودم را هزران بار سرزنش کنم که چه رفتاری کرده ام که شایان بطرفم جلب شده ؟!
هر چی فکر میکردم حتی یکبار هم نگاهش نکرده بودم ، چون هیچ وقت آدم حسابش نمیکردم و همیشه از سر تنفر ...
مهسا حالا میگی چیکار کنم ؟
بی اختیار بغض گلویم را گرفت و دست روی شانه اش گذاشتم و جواب دادم : نمیدونم . واقعا نمیدونم . خودم هم گیج شدم ، نمیتونم باور کنم . آخه چطوری ممکنه ؟!
درحالیکه به باجه های تلفن روبرو خیره شده بود با ناراحتی گفت : تقصیر خودمه ولی مهسا جان باور کن و هق هق گریه نگذاشت ادامه بدهد .
با گریه او بغض منهم ترکید و اشکهایم سرازیر شد . نمیتوانستم درست فکر کنم و تصمیم بگیرم .
تصمیم درمورد چی ؟ اینکه بالاخره مزاحم تلفنی ام را پیدا کرده بودم و کشف کرده بودم که شایان خان از من خوشش آمده یا اینکه ... نه مغزم از کار افتاده بود و ذهنم تمام افکارم را پس میزد ولی تنها یک جمله مرتب در گوشم زنگ میزد : چرا از اینهمه آدم شایان ؟!
- مهسا جان باور کن خودم هم نمیدونم چطوری ؟! و دوباره گریه امانش نداد .
دو دستمال از کیفم در اوردم و یکی برای خودم و یکی برای شیلا و در حالیکه اشکهایم را پاک میکردم دستمال دیگر را بطرفش گرفتم و گفتم : حالا بیا اشکهاتو پاک کن . ممکنه یکی از بچه های کلاس ببینه . بهتره بجای گریه و زاری خوب بشیینیم فکر کنیم و ببینیم چیکار میتونیم بکنیم تا این پسره عوضی رو آدمش کنیم .
دستمال را ازم گرفت و اشکهایش را پاک کرد و با صدای خش داری گفت : مهسا جان باور کن اصلا فکرش رو نمیکردم با دوست صمیمی ام اینکار رو بکنه و در حالیکه موضوعی را بیاد می اورد ادامه داد :
آهان یادم اومد . دو سه روز پیش توی پارک نشسته بودیم که یکدفعه گوشی موبایلم رو ازم گرفت و گفت که میخواد گالریمو نگاه کنه . نه که آشغال داشت شماره تو رو از گوشیم بر میداشت . آخ که چقدر احمق بودم ؟!
کمی به اعصابم مسلط شدم و گفتم : خوب حالا میخوای چیکار کنی ؟ من که تکلیفم مشخص شد . بالاخره مزاحم تلفنی ام رو پیدا کردم و میدونم چه معامله ای باهاش بکنم ؟!
بینی اش را با دستمال پاک کرد و پرسید : می خوای چیکارش کنی ؟
درحالیکه قیافه نحس شایان را مجسم میکردم با غیظ گفتم : وقتی اومد دم در دانشگاه دنبالت ، یکی میزنم توی گوشش و می گم از این به بعد مزاحمم بشه سرو کارش با پلیسه . ولی شیلا تو از این به بعد با این جونور میخوای چیکار کنی ؟
سرش را پایین انداخت و با صدای بغض داری به آرامی جواب داد : دیگه از این به بعد شایان برایم مرده ف دیگه محلش نمیذارم .
- امروز میاد دنبالت دانشگاه ؟
سرش را بلند کرد و با چشمهای اشک آلودی جواب داد : آره خبر مرگش گفت میاد . ولی میخوام صد سال سیاه نیاد . از تصور اینکه دق دل اعصاب خرد شده این دو روزم را میخواستم سر شایان خالی کنم به هیجان امدم و پرسیدم : چه ساعتی میاد ؟
کنجکاو نگاهم کرد و جواب داد : بعد از کلاسم ، ساعت یک ربع به یک . چطور مگه ؟
بی اختیار لبخند زدم و در جوابش گفتم : شیلا جان دوست دارم امروز یک درسی بهش بدم که توی تاریخ بنویسند .
اگر خواستی از طرف تو هم انتقام می گیرم .
با تردید پرسید : میخوای چیکارش کنی ؟
خندیدم و گفتم : دیگه اونش با من . اگر بگم مزه اش میره . شیلا دیگه غصه نخور . برو خدا رو شکر کن که بالاخره چهره ، واقعی این پسره شارلاتان رو شناختی . هر چقدر نصیحتت میکردم مگه به گوشت می رفت . و با نگاهی به ساعت ادامه دادم : حالا پاشو برو سر کلاس . بعد از کلاس میبینمت . من همین جا منتظرت می شینم تا بیای .
بیحال از جایش بلند شد و کیفش را روی دوشش انداخت و گفت : باور کن اصلا حال و حوصله کلاس رو ندارم . از سر ناچاری می رم .
برای اینکه بهش روحیه بدم گفتم : اصلا فکرش رو هم نکن چون ارزشش رو نداره مغز نازنینت رو بخاطر این عوضی خراب نکن . زود باش الان استاد سر کلاس میره .
با حالتی زار تکانی به خودش داد و در حالیکه بطرف دانشگاه می رفت به ارامی گفت : من رفتم . پس منتظرم باش و به راه خود ادامه داد .
با نگاه بدرقه اش کردم ، میدانستم حال و روزش تعریفی ندارد حال خودم هم دست کمی از او نداشت .
این پسره عوضی حسابی حال هر دویمان را گرفته بود . تکلیف شیلا که روشن بود . زیادی بهش میدان داده بود . ولی در مورد خودم نمیدانستم چرا ؟ من که جز اخم و تخم برخوردی باهاش نداشتم ؟ شاید با این کارش می خواست به نوعی تلافی اخم و تخمهایم را بکند . و حسابی سر کارم بگذارد ... با صدای زنگ تلفن همراهم یکدفعه به خود امدم و به صفحه نمایشگر چشم دوختم . شماره خانه بود . حتما مامان سودابه دلواپسم شده بود .
- الو مامان سلام
- سلام مهسا کجایی ؟ هنوز دانشگاهی ؟
- آره مامان ، منتظر شیلا هستم که کلاسش تموم بشه .
- پس کی میای خونه ؟ بهتره هر چه زودتر بریم آسایشگاه .
- میام ، زود میام . به محض اینکه کلاس شیلا تموم بشه خودم رو می رسونم .
- هنوز جزوه ازش نگرفتی ؟
از دروغی که به مامان گفته بودم از خودم بدم اومد . به ناچار جواب دادم : نه وقت نشد ازش بگیرم .
- راستی مهسا ، سرور هم امروز میاد آسایشگاه .
خوشحال از اینکه بحث را عوض کرد گفتم : جدی ؟ خاله سرور از وضعیت بهتر شدن دایی سروش چیزی میدونه ؟
- آره نیم ساعت پیش زنگ زد ، یک چیزهایی در مورد حرفهای دکتر علایی بهش گفتم ، اونهم خیلی خوشحال شد و گفت که عصری حتما میاد آسایشگاه . راستی مهسا سرور برای یک چیز دیگه بهم زنگ زده بود .
- برای چی ؟
- راستش ...
- مامان اتفاقی افتاده ؟ خبری شده ؟
- نه عزیزم . نگران نشو . چیز مهمی نیست ولی سرور میگفت ...
با مکث دوباره مامان دلشوره به جانم افتاد و با دلهره پرسیدم : مامان چی شده ؟ تو رو خدا زودتر بگو حلقم اومد توی دهنم .
- گفتم که نگران نشو . سرور میگفت نوید از کاندا برگشته .
اینبار من بجای مامان خشکم زد و با تعجب پرسیدم : آقا نوید ؟ برادر عمو نادر ؟
- آره مهسا جان .
- خوب چطوری اومده ؟ منظورم اینه که اومده برای همیشه یا برای دیدن ؟
- والله اینجوری که سرور میگفت اومده برای همیشه بمونه . کارهاش رو هم توی کانادا راست و ریست کرده که دیگه برنگرده .
گوشی را به دست دیگرم دادم و با احتیاط پرسیدم : با خانواده اش اومده ؟! با زن و بچه و ...
متوجه منظورم شد و به آرامی جواب داد : نه تک و تنها اومده . سرور می گفت سه چهار سال پیش از زنش جدا شده . پسرش هم که تقریبا بیست سالشه همونجا پیش مادرش مونده .
نمیدانم چرا بی اختیار این حرف از دهانم خارج شد : خوب حالا چیکار کنیم ؟
با ناراحتی پرسید : منظورت چیه چیکار کنیم ؟
خودم هم از حرف نسنجیده ای که زده بودم عصبانی شدم و بلافاصله جواب دادم : منظورم بعد از ظهره .
چیکار کنیم خاله سرور میاد خونمون تا با هم بریم یا خودش تنها از اون ور میره آسایشگاه ؟!
ظاهرا با توجیهم قانع شد و در جوابم گفت : بهش تعارف کردم بیاد اینجا و نهار پیش ما ، بعد از اینجا با هم بریم ولی قبول نکرد و گفت مهمون داره . برای شوهر و برادر شوهرش ناهار درست کرده غذاشونو که داد خودش با آژانس میاد تو هم مهسا زود کارتو تموم کن بیا خونه که ما هم زود راه بیفتیم .
- باشه مامان ، سعی میکنم خودمو زود برسونم .
- خوب عزیزم کاری نداری ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#34
Posted: 21 Aug 2013 20:58
ـ نه مامان مرسی.
ـ پس خداحافظ دیگه سفارش نکنم زود بیا.
ـ باشه باشه خداحافظ.
با حرفهای مامان سودابه مسیر فکرم از شایان وماجرای مزاحمت تلفنی اش خارج شد وبه آقا نوید وامدنش از خارج کشیده شد.آقا نویدی که قبل از پدر همسر مامان سودابه بود ومامان اولین زندگی مشترکش را با او تجربه کرده بود یک آن از مغزم گذشت که نکنه آقا نوید به هوای برگشت مامان سودابه به زندگی گذشته اش اینهمه راه اومده تا دوباره از مامان بخواد باهاش زندگی کنه؟حتما خاله سرور هم به خاطر این کار وجوش دادن این وصلت زنگ زده؟
از این فکر بی اراده قلبم فرو ریخت:«نه نه مامان سودابه اهل این جور برنامه ها نیست.»
درجواب خودم گفتم:«اهل چه جور برنامه هایی؟مگه آقا نوید براش غریبه است؟مثل اینکه آقا نوید شوهر اولش بوده مگه بعد از اون به راحتی همسر پدر نشده خوب حالا هم می تونه به همون راحتی دوباره زن آقا نوید بشه نه کار خلاف شرع کرده نه کار غیرقانونی.ولی پس من چی؟فکر آبروی من رو هم کرده؟جواب سعید رو چی می ده؟شاید سعید از خداش باشه که سر پیری مامان سودابه به سروسامونی برسه ولی من چی؟چه جوری می تونم وجود آقا نوید رو به جای مادر خودش فائزه خانم تحمل کرد من هم باید بتونم.اصلا از کجا معلوم مامان دوباره با آقا نوید آشتی کنه شاید می خواد سربه تنش نباشه چه برسه به اینکه دوباره بخواد باهاش زندگی کنه.به قول معروف:آزموده را آزمودن خطاست.ولی شاید آقا نوید عوض شده باشه وسر پیری سرش به سنگ خورده باشه وبرگشته تا گذشته را جبران کنه اگر با مامان حرف بزنه واونو قانع کنه که گذشته رو فراموش کنه چی؟اونوقت مامان سودابه حتما راضی می شه؟!
اصلا از کجا معلوم آقا نوید هنوز هم به فکر مامان باشه؟شاید اومده با زنی بهتر وجوانتر از مامان ازدواج کنه ولی تلفن خاله سرور چی؟چقدر بدبین شده ام؟خوب شاید بنده خدا همینجوری خبرداده که آقا نوید اومده.خاله سرور همیشه عادت داره مثل خبر گزاری اخبار دست اول رو اطلاع بده ولی خوب چرا مامان اول حرفهاش ناراحت بود وبا اضطراب ومکث اومدن آقا نوید رو بهم گفت؟شاید هم با اومدن آقا نوید خواه ناخواه به گذشته ها کشیده شده وبه یاد ازدواج اول وتجربه تلخ جدائیش افتاده وناراحت شده...
ـ هموز اینجا نشستی؟فکر کردم شاید تا حالا رفته باشی.
با صدای شیلا به خود آمدم وبا تعجب پرسیدم:اومدی؟کلاستون به این زودی تموم شد؟!
با لبخند تلخی کنارم نشست وجواب داد:آره تموم شد ولی برای من به اندازه یک قرن گذشت.فکرم انقدر درگیر کارهای شایان بود که یک کلمه هم حرفهای استاد رو نفهمیدم.تو چیکار کردی؟موقع اومدن از دور دیدم که تو هم مثل من توی فکری.این شایان آشغال با این کاراش همه رو معطل خودش کرده.
خنده ام گرفت.بیچاره شیلا خبر نداشت که یک سر داشتم وهزار سودا که شایان توی این گرداب فکریم گم بود.
مشکلات فکری خانوادگی ام از مامان سودابه وفائزه خانم وپدر وسعید گرفته تا دایی سروش واین آخری آقا نوید که دیگه قوزبالا قوز شده بود ودیگر مجالی برای فکر کردن به شیرین کاری شایان خان بهم نمی داد.نگاهی به ساعت انداختم متحیر شدم از این که بیشتر از یک ساعت وربع به آمدن آقا نوید از کانادا فکر کرده بودم وبه نتیجه ای هم نرسیده بودم.از جایم بلند شدم وروبه شیلا گفتم:بلند شو بریم.
شیلا در حالی که از جایش برمی خاست با تردید پرسید:کجا؟
نگاهش کردم ناراحتی واضطراب از سر ورویش می بارید جواب دادم:مگه شایان میاد داخل محوطه دانشگاه؟خوب بریم دم در دانشگاه ببینیم این شازده پسر اومده یا نه؟
با دلهره پرسید:حالا می خوای چیکارش کنی؟
در جوابش گفتم:به موقعش می فهمی.
وبه راه افتادم.
درحالیکه به آرامی پشت سرم حرکت می کرد با بغض گفت:مهسا تو برو خدمتش برس واز طرف من هم چند تا فحش آبدار حواله اش کن من دیگه نمی تونم توی صورت این موجود کثیف نگاه کنم.
به طرفش برگشتم وبا دیدن چشمهای گریانش گفتم:نه شیلا بهتره تو هم باشی تا عقده این چند وقته رو حسابی سرش خالی کنی من اگر جای تو بودم تا می تونستم حرف بارش می کردم تا بعدها افسوس نخورم که چرا بهش نگفتم که چقدر بی معرفت بوده که جواب های محبتهای خالصانه ام را این طوری داده وشیلا تو بهتره باشی وبهش بگی که دیگه اون برات به اندازه سر سوزن ارزش نداره.اگر همه حرفها تو راحت بهش بگی بهتر می تونی اونو فراموش کنی.چون دیگه حرفی برای بعدها باقی نمی مونه.
اشکهایش را پاک کرد وسرش را تکان داد وگفت:باشه میام ولی می دونم که طاقت دیدن قیافه سرتاپا دروغش رو ندارم.
با افکاری آشفته هر دویمان به طرف در ورودی دانشگاه حرکت کردیم شلا زودتر از من متوجه شایان شد ویا ناراحتی گفت:اوناهاش اونجاست.تنه لشش رو به اون ماشین سفیده تکیه داده.
به طرفی که شیلا نگاه می کرد نگاه کردم وبا دیدن شایان اخمهایم را در هم کشیدم وروبه شیلا گفتم:دنبالم بیا اول من شروع می کنم بعد تو.
نزدیم شایان که رسیدیم با آن خنده کریهش تحویلمان گرفت وبا روی باز سلام بلند بالایی کرد وگفت:چه عجب خانوم ها قدم رنجه فرمودید!
می دانستم منظورش من هستم چون طبق معمول هر روز شیلا باهاش قرار داشت.
با همان اخمهای درهم که تا آن لحظه ساکت بودم با عصبانیت گفتم:آقای بی شخصیت نمی دونم روی چه حسابی این دو روزه مزاحم تلفنی ام شدید ولی از این لحظه بهتون هشدار میدم اگر یکبار دیگه مزاحمم بشید سروکارتون با قانون واز همه مهمتر با برادرمه واز همین الان بهتون اخطار می دم که برادرم آدم بدپیله ایه واگر بویی از این مزاحمت ببره تا آخر عمرتون نمی ذاره آب خوش از گلوتون پایین بره.
نمی دانم چرا بیا ختیار پای سعید را به این قضیه باز کردم شاید ناخودآگاه یاد غضب ها وخط ونشان هایش افتادم وپیش خودم حساب کردم سعید به عنوان لولوی سر خرمن آدم مناسبیه؟!
شایان بی توجه به تهدیدهایم با همان روی خوش گفت:اِه خانم چوبکاری نفرمایید.متوجه منظورتون نمی شم از کدوم مزاحمت حرف می زنید؟
این بار شیلا به جای من به حرف امد وگفت:آشغال خود تو به اون راه نزن هر کی شماره ات رو نشناسه من یکی خوب می شناسم.
بدون در نظر گرفتن حضور من با دهنی روبه شیلا گفت:پس توی بی خاصیت بندرو آب دادی؟
خودم هم نفهمیدم چطوری دستم بالا رفت ومحکم روی صورت شایان خوابید فقط یک آن دیدم جای سیلی ام کنار گوش شایان به صورت چهار انشکت قرمز شده از قبل می دانستم دست سنگینی در زدن دارم ولی دیگه نه اینجوری؟!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#35
Posted: 21 Aug 2013 20:59
شایان دستش را روی جای سیلی گذاشت وبا چشمانی سرخ شده از درد گفت:خانم ما کتم خورده خدایی شما هستیم ولی ماشاا...عجب دستی دارین؟!
از این لحن حرف زدنش حال تنفر وانزجار بهم دست داد وسیلی دوم را هم بی هوا ومحکمتر به گوشش زدم وبا فریاد گفتم:حیوون بهت گفته بودم با بد کسی طرفی.در ضمن این رو هم بهت بگم دست برادرم از دست من سنگین تره.اگر بزنه دیگه محاله اون نفر از جاش بلند شه.دیگه خود دانی؟!
می دانستم در مورد سعید زیادی غلو کردم چون زدن سعی را تابه حال ندیده بودم ومی دانستم عرضه چنین زد وخوردهایی را ندارد.چون مامان سودابه همیشه می گفت سعید در کودکی بچه آرومی بوده ووقتی هم به مدرسه می رفته از محالات بوده که با بچه های مدرسه دعوا کنه چون به عقیده من عرضه اینکار ونداشته ولی برعکس من در کودکی ونوجوانی کتک وکتک کاری را چاشنی بازیهای کودکانه ام به حساب می اوردم...
ـ خانم باور کنید منظور خاصی نداشتم قصدم فقط ازدواج....
نگذاشتم حرفش را ادامه دهد وبا عصبانیت گفتم:تو غلط مردی با وجودی که از شیلا خواستگاری کرده بودی وبهش وعده داده بودی از منم خواستگاری کنی.میمون با اون قیافه ی بی ریختت چه اشتهایی هم داری؟!
ونگاهی به شیلا انداختم.
شیلا همچنان ایستاده بود با چشمهایی که از فرط گریه کاسه خون شده بود لبهایش را می جوید.
با خونسردی ظاهری روبه شیلا گفتم:خوب شیلا جان مثل این که دیگه ما اینجا کاری نداریم بهتره بریم.
شیلا در حالیکه با نفرت به شایان زل زده بود وگریه می کرد با تحکم گفت:نه کار من هنوز تمام نشده.
ودر یک چشم بهم زدن آب دهانش را جمع کرد وروی صورت شایان تف کرد وگفت:لیاقتت فقط همینه.
وزودتر از من به راه افتاد.
نگاهی از سر تاسف به شایان انداختم که با دستش آب دهان شیلا را از روی صورت سرخ شده از سیلی هایم پاک می کرد سرم را تکان دادم وبه دنبال شیلا حرکت کردم.هنوز هردویمان به کنارخ یابان نرسیده بودیم که با صدای آشنای کاوه دهقان متوقف شدیم:خانمها می بخشید مشکلی پیش اومده؟دیدم که با اون آقا بگو ومگو داشتید داشتم به طرفتوم می اومدم که...
بی اختیار گفتم:دیر رسیدید نمایش تموم شد.
نمی دانم از جوابم چه تعبیری کرد که گفت:اگر مزاحمتی براتون ایجاد کرده می تونم از طریق دفتر دانشگاه حسابشو برسم.
از اینکه احساس زورو بودن بهش دست داده بود لجم گرفت ودوباره بی اراده جواب دادم:نه راضی به زحمت شما نبودیم خودمون حسابشو رسیدیم.
شیلا که با حالتی زار نظاره گر صحبتهای ما بود برای این که حرفی زده باشد گفت:آقای دهقان از محبت تون ممنونیم با اجازه تون ما دیگه باید بریم.
دوباره کاوه دهقان سماجتش گل کرد وگفت:اگر اجازه بدید می رسونمتون؟
اینبار شیلا جوابش را داد وگفت:نه متشکریم با اجازه تون.
وهر دو بی اعتنا به کاوه به آن طرف خیابان حرکت کردیم.
به ساعتم نگاه کردم خدا را شکر هنوز دیر نکرده بودم به اولین تاکسی که کنار پایمان نگه داشت مسیر را گفتیم وسوار شدیم.خوشبختانه تاکسی خالی بود به شیلا نگاه کردم به بیرون خیره شده بود ودر افکارش شناور بود.می دانستم که حال بدی را تجربه می کند با آن شدت علاقه ای که به شایان داشت حالا ضربه سختی به روحیه اش وارد شده بود برای اینکه او را از فکر وخیال در اورم با لبخندی گفتم:خود مونیم عجب تف غلیظی داشتی بیچاره شایان دو ساعت داشت چسب تفتو باز می کرد؟!
به طرفم برگشت وبه ظاهر لبخندی زد وگفت:از ضربه سیلی تو که غلیظتر نبود.از بس محکم زدی یک لحظه برق از چشمان شایان پرید فکر کردم خونریزی مغزی کرد؟!
خندیدم وگفتم:ولی عجب حالی بهش دادیم؟!یک کاری کردیم که تا آخر عمر یادش بمونه با احساسات مردم بازی نکنه.
اه سردی کشید وگفت:آره البته اگر یادش بمونه؟!این شایانی که من می شناسم فردا روز از نو روزی از نو.
فصل نه
دایی سروش همچنان به من ومامان سودابه خیره نگاه می کرد بدون اینکه حتی کوچکترین صدایی از دهانش خارج شود وما را که تشنه شنیدن یک کلمه از دهانش بودیم سیراب کند.
به مامان سودابه که محو تماشای دایی سروش بود نگاه کردم وآهسته زیر لب پرسیدم:یعنی ما رو شناخته؟
مامان به طرفم برگشت وآرام هیسی گفت وبه حالت نجوا جوابم داد:یواشتر ممکنه بشنوه مگه نشنیدی دیروز دکتر علایی چی می گفت؟نباید بذاریم آرامشش بهم بخوره.
دوباره به دایی نگاه کردم بدون اینکه هیچ واکنشی نشان دهد همچنان نگاهمان می کرد.
تا حدی حق با دکتر علایی بود دایی از دفعه پیش تا حالا خیلی فرق کرده بود.حداقل این از نگاهش که به نوعی حالت بی تفاوتی گذشته را نداشت معلوم بود ولی افسوس که مثل گذشته بی حرف بود.
روبه مامان کردم وآهسته تر از قبل گفتم:دیدی مامان بیخودی دلواپس دیر رسیدنمان بودی؟!فعلا که هیچکی نیومده واز بقیه زودتر رسیدیم.
مامان سرش را تکان داد وآهسته در جوابم گفت:آره ممکنه توی ترافیک گیر کرده باشن طفلی سعید باین این همه راهو یکسره بکوبه تا بیاد اینجا...
ـ سلام عرض کردم حالتون چطوره؟
با صدای بلند سلام علیکی هردوبه طرف در اتاق نگاه کردیم دکتر علایی بود مامان بلافاصله از جایش بلند شد وبا احترام جواب داد:سلام آقای دکتر شما چطورین؟با زحمتهای ما؟
دکتر علایی در حالیکه به طرف تخت دایی سروش می رفت با لبخندی گفت:اختیار دارید خانم کیمیایی چه زحمتی؟این وظیفه ماست.
ونبض دایی را درست گرفت ودوباره با همان لبخند روبه دایی گفت:چطوری آقا سروش؟خواهر وخواهر زاده ات تشریف آورده اند خوشحال نیستی؟
ودایی همچنان بی کلام در جوابش به او نگاه کرد درست مثل من که از موقع امدن دکتر یک کلمه هم حرف نزده بودم یک ان یاد اراجیفی که روز گذشته تلفنی به دکتر گفته بودم افتادم وشرمگین سرم را پایین انداختم وکف دست عرق کرده ام را با دستمالی که در جیب پالتویم بود پاک کردم.
ـ حال شما چطوره خانم کیمیایی؟
با سکوت مامان سودابه سرم را بلند کردم وتازه فهمیدم منظور دکتر علایی از گفتن خانم کیمیایی من هستم.با خجالت وسرافکندگی در جوابش گفتم:خیلی ممنون خوب هستم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#36
Posted: 21 Aug 2013 20:59
ودوباره بی اختیار سرم را پایین انداختم ولبم را گزیدم زیر چشمی دیدم دکتر روی صندلی کنار تخت دایی نشست وروبه مامان گفت:خوب از آقا سعید چه خبر؟هنوز شماله؟!
مامان هم روی صندلی روبروی دکتر نشست وجواب داد:آره شماله ولی داره میاد.الان دیگه باید پیداش بشه بچه ام از وقتی فهمید حال سروش بهتر شده خیلی خوشحال شد وگفت که امروز حتما میاد سروش رو ببینه.
ـ سلام به همگی.
با صدای سعید همه به طرفش نگاه کردیم ودکتر با روی خوش از جایش بلند شد وبه طرف سعید رفت وبا خنده گفت:به به سلام جناب آقای حلال زاده.اتفاقا الان ذکر خیرت بود.
وصمیمانه او را در آغوش گرفت.
سعید هم با روی گشاده او را بغل کرد ودستی به پشتش زد وبلافاصله در جوابش به شوخی گفت:ذکر خیز یا ذکر شر؟
وبا خنده به طرف مامان آمد ورویش را بوسید.وبا شوق وذوق سلام واحوالپرسی کرد وبرای خالی نبودن عریضه وبرای اینکه به دکتر علایی نشان دهد که چه برادر خوبی برای من است دستم را گرفت ورویم را بوسید وخیلی عادی پرسید:چطوری مهسا؟
من همبه روش خودش جواب دادم:خوبم تو چطوری؟
وبا کنایه گفتم:خوش گذشت؟
متوجه کنابه ام شد ولی به روی مبارکش نیاورد ویک راست به سوی دایی سروش رفت وبا هیجان سلام کرد وپیشانی اش را بوسید وگفت:چطوری نیک مرد روزگار؟خوب روی تخت جا خوش کردی؟دیگه حالی از ما نمی پرسی؟
ودر جوابش دایی طبق معمول هیچی نگفت ولی مشتاقانه نگاهش کرد وهمین نگاه برای سعید کافی بود که اشک به چشمهایش راه یابد ورویش را به طرف دیگر برگرداند وزیر لب نجوا کند:خدا رو شکر.
با دیدن اشکهای سعید مامان سودابه طاقت از دست داد وبا گریه به طرف سعید امد وپشت به دایی سروش سعید را در آغوش گرفت واشک آلود او را بوسید وآهسته گفت:گریه نکن پسرم دیگه داره همه چیز تموم می شه می بینی سروش داره خوب می شه؟!قثط یه کم دیگه باید صبر کنیم به امید خدا خوب خوب میشه.خدا خودش ارحم الراحمینه خودش کمک می کنه.
من که همچنان بغض الود به این صحنه نگاه می کردم با صدای دکتر که گفت:بهتره به مادرتون وسعید یک لیوان آب بدهید تکانی خوردم وبا لحظه ای درنگ به طرف یخچال دولیوان برای مامان سوداله وسعید ریختم.
مامان وسعید کمی به خود مسلط شدند وسعید کنار دکتر ایستاد وآهسته از وضعیت جدید روحی دایی پرسید دکتر علایی به همان آهستگی در جواب سعید مشغول شرح دادن وضعیت دایی سروش شد.
من ومامان دوباره کنار تخت دایی آمدیم ومامان سودابه با اشتیاق نگاهی به برادرش کرد وپرسید:سروش جان عزیزم می خواهی برایت یک کمپوت باز کنم؟راستی کیک وغذاهای مورد علاقه ات رو هم آورده ام اگر میل داری کمی کیک وکمپوت بخور هان می خوری سروش جان؟
وبدون اینکه در انتظار کلمه ای جواب از دایی بماند تکه ای کیک داخل پیش دستی گذاشت وکمی هم آب کمپوت داخل لیوان رسخت وکنار دایی امد وروبه من گفت:تا من به سروش می رسم تو هم برو ظرف کیک را به دکتر وسعید تعارف کن.راستی پیش دستی ها وچنگال توی کمده پاکت ابمیوه هم توی یخچاله توی لیوانها بریز خودت هم یک چیزی بخور.
طبق خواس مامان کیک وآبمیوه را به سعید ودکتر علایی تعارف کردم وبه طرف تخت دایی امد.
مامان آخرین تکه کوچک کیک را در دهان دایی گذاشت ونگاهی بهم انداخت وپرسید: خود چیزی نمی خوری؟!
درحالیکه محو تماشای دایی بودم وخشنود از اینکه بالاخره متوجه واقعیت اطرافش شده جواب داد:نه میل ندارم.
ـ به به همه جمعند مثل اینکه کمی دیر رسیدم.
با صدای خاله سرور همه متوجه ورودش شدیم.وبا سلام وعلیک کوتاهی خاله خودش را به دایی رساند وبا آب وتاب سلام واحوالپرسی کرد وگفت:چطوری عزیزم؟بهتری؟ای کاش می مردم وتو رو تو این وضع وحال نمی دیدم.الهی پیش مرگت بشم حالت چطوره؟
وبا سنگین شدت سکوت دایی خاله اخمهایش را درهم کشید وبا دلخوری وربه مامان گفت:سودابه تو که گفتی...
از خاله لجم گرفت انگار جواب ندادن دایی تقصیر مامان بود که با این لحن از او بازخواست می کرد.
دکتر علایی نگذاشت خاله ادامه بدهد وبلافاصله با نگرانی گفت:می بخشدی خانم می شه لطف کنین تشریف بیارین کنار پنجره.
خاله سرور با تردید نگاهی به دکتر علایی کرد وپرسید:برای چی؟
با کنجکاوی نگاه دقیقی به دکتر کرد وگفت:می بخشید شما رو به جا نمیارم؟!
پیش از آن که دکتر خودش را معرفی کند سعید پیش دستی کرد وجواب داد:ایشون دکتر علایی دکتر معالج سروش هستند.
خاله سرسری خوشوقتم گفت وبا اکراه کنار پنجره آمد.
دکتر کنار خاله سرور قرار گرفت وبه آرامی وملایمت مطالبی را به خاله گفت وخاله با تکان دادن سر حرفهایش را گوش داد.
برای خاله کیک وآبمیوه بردم ودر همین حین شنیدم که خاله سرور از دکتر پرسید:پس کی به حرف میاد ومی تونه حرف بزنه؟
ودکتر علایی در جوابش گفت:دقیقا مشخص نیست چه زمانی ولی توی این مدت سکوتی که با هوشیاری اش همراهه باید کاملا مراقب رفتار وحرف زدن مان باشیم تا خدای نکرده دوباره دچار شوک عصبی نشه که در این صورت دیگه از دست هیچ کس کاری برنمیاد.
خاله بی حوصله سرش را تکان داد وگفت:پس یعنی دیگه هیچی؟معلوم نیست کی سروش خوب می شه یا شاید هم اصلا خوب نشه نه؟!
دکتر علایی که انتظار چنین حرفهایی را از خاله نداشت دوباره با ملایمت جواب داد:همه چی دست خداست شما نباید این قدر ناامید باشد انشاالله با رفتار حساب شده در روند بهبودی برادرتون کمک می کنید مطمئنا سلامتی کامل آقا سروش رو می بینید.
خاله در جواب با بی قیدی شانه هایش را بالا انداخت وگفت:والله من که با این اوضاع واحوال چشمم آب نمی خوره؟!وا خاله چرا ماتت برده؟
با صدای خاله به خودم امدم ودر حالیه با غیظ آبمیوه وکیک تعارفش می کردم گفتم:اگر دایی سروش بدونه شما اینقدر برای زود خوب شدنش بی تابی می کنید همین الان خوب می شه واز جاش بلند می شه وبا عصبانیت به طرف بقیه برگشتم.
سعید آهسته به مامان گفت:نباید امروز می اومد می ترسم با این طرز حرف زدنش سروش رو ناراحت کنه.
مامان سودابه آهی کشید وبه آرامی جواب داد:آره اشتباه کردم که در مورد سروش چیزی بهش گفتم راستش خودش امروز زنگ زد.خودم تصمیم نداشتم فعلا چیزی بهش بگم.
با یادآوری مامان سودابه در مورد تلفن خاله یکدفعه یاد آقا نوید افتادم ودلم هری فرو ریخت.اگر خاله دوباره در مورد آقا نوید حرفی بزند...؟!
دکتر بعد از گفتگوی بی نتیجه اش با خاله به طرفمان امد وبا نگاهی به دایی سروش از سعید پرسید:همه چیز روبه راهه؟
سعید سرش را به نشانه ی تایید تکان داد وبا چشمکی اشاره به خاله آهسته پرسید:تو چطرو؟همه چیز روبه راهه؟
دکتر متوجه منظور سعید د وبا پوزخندی جواب داد:نه سعید جان حالا حالاها کار داره.
خاله کنار دایی سروش امد وبا ناز ونوازش مصنوعی آهسته چیزهایی به دایی گفت ویکباره روبه سعید کرد وگفت:راستی سعید جان خبر داری که نوید اومده؟
در جا خشکم طد.حالا چه وقت این حرف بود اون هم بالای سر دایی سروش؟!هر چند که دایی حرف نمی زد ولی شاید متوجه حرف خاله سرور می شد وبه طور قطع آقا نوید را به خاطر می اورد.
زیر چشمی نگاهی به مامان سودابه کردم.از این خوش خبری خاله سرور رنگش مثل گچ سفید شده بود وحال خوبی نداشت.سعید هم مثل مامان رنگش پریده به نظر می رسید وجا خوردنش از مکثی که در مقابل سوال خاله کرد به خوبی نمایان بود فقط دکتر بود که بی تفاوت وبی خبر از همه جا به ما نگاه می کرد.سعید بعد از چند ثانیه برای اطمینان پرسید:نوید؟منظورتون...
خاله نگذاشت ادامه دهد وبا تاکید گفت:آره نوید برادر شوهرم برادر نادر.
سعید که متوجه ناراحتی مامان شده بود برای اینکه به موضوع فیصله بدهد با بی خیالی ظاهری گفت:خوب به سلامتی چشمتون روشن.
ولی خاله دست بردار نبود وبا هیجان گفت:نمی دونی چقدر عوض شده؟!ماشالله اولش که رفت خوش تیپ وخوش هیکل بود ولی حالا خوش تیپ تر شده از اخلاقش که نگو نسیم ونغمه ونرگس وناصر اصلا دل نمی کنند از پیش عموشون جنب بخورن از بس که نوید شاد وبذله گوئه.نغمه که کارش شده از صبح تا شب عمو جونش رو از این خونه به اون خونه برای دیدن فامیل ببره.میگه دلم نمیاد عمو نوید تنهایی جایی بره ور پریده می گه می ترسم یهو قاپ عموم رو بدزدن.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#37
Posted: 21 Aug 2013 21:00
واز حرف خودش از خنده ریسه رفت.
می دانستم که خاله از عمد جلوی سعید نغمه نغمه می کند وگرنه نغمه از ان آدمهایی نبود که وقت گرانبهایش را که ارزشمند بود(!!)برای عمو نوید عزیزش هدر بدهد.
نگاهی به سعید انداختم اخمهایش درهم رفته بود وسرخی پیشانی اش نشان دهنده این بود که از شنیدن حرفهای خاله سرور که جلوی مامان زده می شد عذاب می کشد.من هم دست کمی از سعید نداشتم ومطمئن بودم که ظاهر چهره ام به خوبی نمایانگر باطن ودرونم می باشد.نگاه دوباره ای به مامان کردم.دلم برایش سوخت.رنگ پریده صورتش بیشتر نمایانگر این بود که جلوی ما وبیشتر جلوی سعید از گفته های پرتو پلای خاله در مورد آقا نوید خجالت می کشد وشاید هم شرمسار از این که حرفی از شوهر اولش پیش ما زده می شد.
از خاله حرصم گرفت چیزی نمانده بود که با دستهای خودم خفه اش کنم برای این که حرفی شده باشم که حرصم را خالی کنم بی اختیار گفتم:خاله اگر آقا نوید می دونست که شما برای برگشتنش اینقدر بی تابی می کنید زودتر برمی گشت.
وبا پوزخند دکتر تازه یادم افتاد که کنایه ام درست شبیه کنایه دو دقیقه پیشم بوده که به خاله در مورد دایی سروش گفته ام؟!
خنده سعید هم حکایت از این داشت که برخلاف همیشه از کنایه گوهر بارم خوشش امده ولی اصل مطلب خود خاله بدون کوچکترین توجهی به گفته ام ادامه داد:راستی دو سه روزه نوید حرفش اینه که می خواد تجدید فراش کنه.
با این حرف خاله ناخودآگاه قلبم فرو ریخت وبرای اینکه جلوی بروز هر گونه فاجعه بعدی را بگیرم با غیظ گفتم:چه خوش خیال؟!
این بار خاله برای این که بهم حالی کند که دیگر حرفی نزنم پرسید:خاله چیزی گفتی؟
با عصبانیت وبدون توجه به حضور دکتر علایی وبدون در نظر گرفتن موقعیت دایی با حرص گفتم:این آقا نوید هم چه خوش خیال این همه راه رو اومده که بگه چی؟واقعا خجالت نمی کشه با این سن وسال هوس زن گرفتن به سرش زده واقعا که نوبر هرچی مرده با خودش اورده؟!
خاله هم بدون ملاحظه اطرافیان جواب داد:وا خاله اون می خواد زن بگیره تو چرا ناراحت می شی؟اصلا به من وتو چه ربطی داره که مردم می خوان چی کار کنن.
ونگاه معنا داری به مامان سودابه انداخت.دیگر شکم به یقین تبدیل شد که برای مامان خوابی دیده واز این فکر تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد.
نگاه دیگری به مامان سودابه انداختم.این بار به جای رنگ پرید صورتش از عصبانیت قرمز شده بود وبا لحن خشمگین وناراحت طوری که عصبانیتش را خوب به خاله نشان بدهد آهسته گفت:سرور تو این همه راهو از خانه ات پاشدی اومدی سروش رو ببینی یا در مورد تیپ وهیکل برادر شوهرت حرف بزنی؟!به ما چه که نوید خانت خوش اخلاقه یا بداخلاق؟!
از حرف مامان کیف کردم وخیالم راحت شد.
خاله که انتظار چنین عکس العملی را از مامان نداشت با طلبکاری جواب داد:وا سودابه تو دیگه چت شد؟!ناسلامتی نوید یه زمانی...
وبقیه حرفش را به خاطر ملاحظه وترس از قیافه های درهم من وسعید خورد وادامه نداد.مامان هم طلبکار تر از او بدون هیچ واهمه ای گفت:خوب که چی؟!حرف حسابت چیه؟آره نوید یک زمانی شوهربی خاصیت وبدبخت من بوده.خوب حالا که چی؟!
حالا دیگر آن نیمچه آبرویی که جلوی دکتر علایی داشتیم با سخن واضح وبی پرده مامان از دست رفت ودکتر با چشمهای گرد شده شاهد بقیه گفتگوی پر از هیجان ما بود.شاید هم از اینکه با چنین خانواده بی در وپیکری روبرو شده بود گیج ومنگ به نظر می رسید وپیش خود حق را به دایی سروش می داد که با داشتن چنین خانواده از هم گسیخته ای دچار شوک عصبی شود؟!
شرمسار از اعتراف مامان نگاه عاجزانه ای به سعید انداختم تا برای حفظ آبرو جلوی دوستش هم که شده چاره ای بیندیشد وکاری بکند.اگر دکتر می فهمید که سعید هم پسر واقعی مامان سودابه نیست ودر حقیقت برادر ناتنی من است دیگر نورعلی نور می شد واز شدت شگفتی وهیجان قاطی می کرد ودراز به دراز کنار دایی سروش می خوابید؟!
سعید هم مثل من با این صحبتهای داغ خاله سرور ومامان سودابه نمی دانست چکار کند وبرای این که حرفی زده باشد روبه خاله کرد وگفت:سرور خانم حالا شمام یه خرده کوتاه بیاین وملاحظه حال برادرتون رو بکنید.
سعید به جای اینکه درستش کند خرابترش کرد با سرور خانم گفتنش دکتر علایی باید خیلی خنگ می بود که نمی فهمید چرا سعید به خاله سرور خاله نمی گفت؟!
خاله برای این که دل به اصطلاح داماد آینده اش البته از نظر خودش را بدست آورد به نرمی گفت:سعید جان من که حرف بدی نزدم تو که جوون عاقل وفهمیده ای هستی از نظر تو حرفم بده که داره از خصوصیات خوب نوید برادر شوهرم حرف می زنم؟!راستش نوید من رو قاصد کرده که...
بقیه حرفش مثل روز روشن بود ونیازی به گفتنش نبود چرا که قلب من با شنیدن هر کلمه اش پاره پاره می شد.
مامان سودابه از این همه استرس واضطراب تاب نیاورد وروی صندلی نشست ودر حالیکه با دستش روی قلبش را ماساژ می داد روبه خاله گفت:سرور واقعا لازم بود که این حرفها رو جلوی بچه ها واز همه مهمتر جلوی سروش بزنی؟
نگاهی به دایی سروش کردم بدون اینکه هیچ واکنشی داشته باشد فقط با چشمانی هوشیار نگاهمان می کرد.
دکتر علایی با نگرانی روبه مامان کرد وگفت:خانم کیمیایی شما حالتون خوبه؟گویا مشکلی براتون پیش اومده؟
مامان سودابه با نگاه سپاسگزاری به دکتر علایی جواب داد:آره پسرم خوبم.از توجهتون ممنونم.
دکتر علایی برای اینکه به بحث خاتمه بدهد رو به همه گفت:خوب دیگه وقت ملاقات تمومه.
وروبه خاله ادامه داد:امیدوارم از این به بعد ملاقات کنندگاه رعایت حال بیماران رو بیشتر بکنند.
خاله با سماجت در جواب دکتر گفت:دکتر شما شاهد خوبه با چشمهاتون حال خواهر من را می بینید.باور کنید من خوبیش رو می خوام حالا دیگه توی این سن وسال به یه کسی احتیاج داره.نمی گم بی کس وکاره ولی خوب دخترش مهسا امروز وفردا کم کم باید شوهر کنه وبره سعید هم که خونه وزندگی مستقل داره من هم که پیشش نیستم برادرش هم که خودتون از وضع حالش بیشتر خبر دارید.دیگه کی براش می مونه؟اگر خدای نکرده تک وتنها توی خونه ناخوش بیفته کیه که پس فردا آب دستش بده؟!نوید برادر شورهم غریبه که نیست یک زمانی شوهرش بوده حالا هم که برگشته کلی عوض شده می تونه توی روزهای تنهایی همدم خوبی براش باشه.دکتر شما روانپزشکید خودتون بهتر مفهمو حرفهای من رو می فهمید.در ضمن مخصوصا هم پیش بچه هایش این موضوع رو مطرح کردم که اونها هم در جریان باشن وبهش کمک فکری بدهند تا بتونه بهتر وراحت تر تصمیم بگیره.
دکتر نگاهی به چهره های مات زده ما کرد ودر جواب خاله گفت:راستش من نمی دونم چی بگم ولی باید خدمتتون عرض کنم که فعلا وقت ملاقات
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#38
Posted: 21 Aug 2013 21:01
بیمارتون تمومه . تا همین جا هم بالای سر بیمارتون زیادی بحث کردید لطفا تنهاش بگذارید .
با تقه ای به در ، در اتاق کمی باز شد و پرستاری به درون اتاق سرک کشید و با احترام رو به دکتر علایی گفت : میبخشید دکتر که مزاحمتون شدم . آقای دکتر صادقی توی دفترتون منتظرتون هستند . فرمودید هر وقت تشریف آوردند خدمتتون اطلاع بدهم .
دکتر بلافاصله در جوابش گفت : بله ممنونم . بهشون بگید الان میام .
با رفتن پرستار ، دکتر رو به بقیه کرد و گفت : با اجازه تون من باید برم و رو به سعید ادامه داد :
سعید جان با من امری نداری ؟! سعید دستش را در دست گرفت و با تشکر جواب داد : نه مهران جان ، قربانت . خیلی سپاسگزارم که امروز وقتت رو برامون گذاشتی البته هر چند که باید و شاید نتونستیم از خجالت در بیاییم . دکتر متوجه منظورش شد و با لبخندی گفت : قرار نبود با من رودروایستی داشته باشی . پس بعدا میبینمت و دست سعید را بیشتر در دست فشرد و با خداحافظی از همه بطرف تخت دایی سروش رفت و دستی به شانه اش زد و با مهربانی گفت : سروش جان دوباره میبینمت و کاری نداری ؟ و بدون انتظار جواب ، مجددا رو به همه مخصوصا رو به خاله کرد و گفت : دیگه سفارش نکنم وقت ملاقات تمومه . خداحافظ شما و از در بیرون رفت .
با رفتن دکتر ، خاله سرور جو حاضر در اتاق را به صلاح خود ندید و عجولانه بطرف تخت دایی رفت و گونه هایش را بوسید و بدون آنکه درست به صورتمان نگاه کند گفت : فعلا خداحافظ بقول دکتر وقت ملاقات داره تموم میشه اگه باهام کاری ندارید من برم ؟!
مگر کار دیگری هم مانده بود که خاله انجام دهد ؟! خدا را شکر به حد کافی اعاصب همه مان را خرد کرده بود و دیگر رمقی برای جسم و جانمان نگذاشته بود که با ته مانده آن نفسی بکشیم . بدون اینکه هیچکداممان جوابش را بدهیم به طرف در اتاق رفت و با دلخوری خداحافظی کرد و بیرون رفت . فقط صدای آهسته و شبیه به ناله مامان سودابه را شنیدم که گفت : به سلامت .
با آنکه کار به خصوصی در آن بعد از ظهر انجام نداده بودم وای احساس میکردم بند بند وجودم خسته است و درد میکند . عجب روز پر حادثه ای را پشت سر گذاشته بودم ؟! آن به صبح و سر و کله زدن با شایان ، اینهم به حرفهای شوکه آور خاله ! دیگر دیدن دایی سروش و خوشحال شدن از روند بهبودی اش در این بازار شام ، جای خود را داشت ؟!
- خوب دیگه بهتره ما هم بریم الان پرستارها میان بهمون تذکر میدن .
با صدای سعید به سختی و کندی از جایم بلند شدم و رو به مامان که سرش را به دیوار تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود گفتم : آره مامان بهتره بریم . مامان سودابه که شتابی برای رفتن از خود نشان نمیداد بدون اینکه چشمهایش را باز کند گفت :
مهسا یه لیوان آب بهم بده تا این قرص قلبم رو بخورم .
سعید با دلواپسی جلو آمد و پرسید : خاله سودی چیزی شده ؟ اگر قلبتون درد میکنه دکترو صدا کنم . اینجا متخصص قلب هم داره .
مامان باز هم با همان چشمان بسته جواب داد : نه پسرم چیزی نیست قرصم رو بخورم خوب میشم .
سعید با عجله بطرفم برگشت و گفت : مهسا پس چی شد ؟ رفتی آب رو بخری ؟
بدون آنکه جوابش را بدهم لیوان آب را به دست مامان دادم و پرسیدم : قرصتون کجاست ؟
مامان دست دیگرش را در جیب مانتویش کرد و بسته قرصی در آورد و یکی از انها را در دهانش گذاشت و کمی آب رویش خورد .
با بیصبری نگاه دقیقی به صورت خیس از عرق مامان انداختم و گفتم : بهتر شدید ؟!
مامان با دستمالی ، عرق صورتش را پاک کرد و با لبخندی که ما را از نگرانی بیرون بیاورد جواب داد : آره عزیزم خوبم . نترسید بادمجون بم آفت نداره .
سعید آهی از سر آسودگی کشید و با افسوس گفت : به خیالمون امروز اومده بودیم برای سروش جشن بگیریم ولی نمیدونستیم که سرور خانم با هفتاد من مثنوی منتظرمونه .
پوزخندی زدم و با حرص از خاله گفتم : چرا با هفتاد من مثنوی بگو با هفتاد تا بیل و کلنگ ! به خدا چیزی دیگه نمونده بود که کار دستش بدم . همچین برامون عتاب و خطاب کرد انگار که ...
مامان برای اینکه آتش عصبانیتمون را خاموش کند گفت : فعلا که همه چی تموم شد و رفت ، بهتره حواسمون به سروش باشه . و با این حرف نشان داد که دایی سروش متوجه ماست .
سعید آگاهتر از من بطرف دایی سروش رفت و با لبخندی گفت : خوب سروش جان بهتره تا پرستارها بیرونمون نکردن ، خودمون با زبون خوش زحمت رو کم کنیم . خوب تو کاری نداری ؟ سعی میکنم زود بیام بهت سر بزنم . منتظرم باش و رو به مامان سودابه ادامه داد : خاله سودی اگر حالتون جا اومده بهتره بلند شید بریم .
مامان به زحمت از جایش بلند شد و در حالیکه برای خداحافظی بطرف دایی می رفت گفت : مهسا یادت نره اون قابلمه کوچیکه رو توی اون ظرف پلاستیکی خالی کنی .
هنوز راه زیادی نرفته بودیم که سعید رو به مامان که کنارش روی صندلی جلوی ماشین نشسته بود کرد و گفت : خاله سودی بهتره از همین اتوبان که داریم میریم مستقیم بریم خونه من ، درست نیست با این حالتون برید خونه و از اون پله ها سه طبقه بالا برید .
مامان بی رمق نگاهش کرد و گفت : نه پسرم برم خونه راحت ترم ، میخوام تخت تا صبح استراحت کنم .
سعید با سماجت گفت : خوب خونه من استراحت کنین چه فرقی میکنه ؟
دوباره سعید خونه من خونه من گفتنش شروع شد و من چقدر به این لفظ خونه من حساسیت داشتم .
صدای مامان بی حالتر از قبل اومد که جواب داد : ممنونم سعید جان ، باهات تعارف ندارم . سعید که اصرار را بیفایده دید نگاهی به مامان کرد و گفت : راستی خاله سودی چرا کمربند ایمنی را نبستید ؟
مامان که انگار تازه یادش افتاده بود ، دستی به طرف کمربند ایمنی برد ولی زود آن را رها کرد و گفت :
نمیتونم با این هیکلم اگر کمر بند ببندم نمیتونم راحت نفس بکشم کمی قلبم زق زق میکنه . از نظر تو که اشکالی نداره ؟ نکنه جریمه ات ...
سعید بلافاصله جواب داد : نه خاله ، منظورم جریمه نبود برای حفظ سلامتی و امنیت خودتون گفتم وگرنه صد تا از این جریمه ها فدای سرتون .
مامان نفس عمیقی کشید و گفت : پیر شی پسرم ولی اگر کمر بند ببندم نمیتونم راحت نفس بکشم به سینه ام فشارمیاد .
سعید دوباره به مامان نگاهی انداخت و گفت : اگر مشکلی دارید برم یکراست بیمارستان ! یک معاینه ای میکنید خیال منهم راحت میشه ، چطوره خاله سودی برم ؟
مامان سودابه سرش را تکان داد و جواب داد : نه نه سعید جان ، باور کن حالم خوبه یکم بخوابم راحت میشم .
سعید از داخل آئینه جلو نگاهی بهم انداخت و گفت : مهسا کمی پنجره ات را پایین بکش هوای داخل ماشین عوض بشه . بخاری زیادی گرم کرده هوا برای خاله سنگین شده .
از اینکهنشان میداد از من بیشتر دلواپس مامان سودابه است ازش لجم گرفت و با حرص گفتم : چرا پمجره خودتو پایین نمیکشی ؟
او هم با غیظ جواب داد : اگر پنجره خودم را پایین بکشم مستقیم باد به سر خاله میخوره ممکنه سرما بخوره .
حق با سعید بود ولی برای اینکه لجش را در بیاورم کمی صبر کردم و بعد دکمه شیشه را زدم تا پایین بیاید . با جاری شدن هوای تازه ، نفس بلندی کشیدم و سرم را به کنار پنجره تکیه دادم و یاد حرفهای خاله افتادم .
چه جوری توانست مامان را اونجور پیش همه ناراحت کند و بی خیال بگذارد و برود ؟ شاید هم از نظر خودش کار خیری میخواست انجام بدهد و به اصطلاح به زندگی بی سرو سامان مامان سر و سامان بدهد . ولی اینطوری ؟ بیچاره مامان چقدر پیش ما احساس شرمساری کرد ، خاله اگر هم میخواست کار ثوابی انجام دهد به خیال خودش ، اول از همه باید به تنهایی با مامان سودابه صحبت میکرد نه اینجوری جلوی جمع با اون لحن ! ...
- سعید جان مواظب باش ...
فریاد و جیغ کوتاه مامان همراه با صدای ترمز شدید ، من را به یکباره از افکارم بیرون کشید و محکم به پشتی صندلی جلو زد .
با آن شدت برخورد ، بی هوا برق از سرم پرید و بی آنکه بفهمم چه اتفاقی افتاده با درد شدید حاصل از برخورد محکم پیشانی ام به صندلی جلو به سختی سرم را بلند کردم و با ناله پرسیدم : چی شد ؟
صدای سعید را شنیدم که بجای جواب سوالم پرسید : خاله سودی حالتون خوبه ؟ چیزیتون که نشد ؟
و در حالیکه با خود غر میزد ادامه داد : نمیدانم این پل عابر پیاده را برای چی توی اتوبان ها گذاشتن ؟ آخه مرد حسابی نمیگی یکدفعه از پشت درختها میپری وسط اتوبان ، اون وقت اینهمه ماشین با اون سرعت اگر از روت رد شن چه خاکی به سرت میریزی ؟ حالا خودت به جهنم که به فکر خودت نیستی ، این راننده های مادر مرده چه خاکی به سرشون بریزن که تا بخوان ثابت کنن چی به چیه عمرشون تموم شده و رفته .
با دست پیشانی ام را ماساژ دادم و رو به مامان گفتم : مامان جون چرا سرتو روی داشبورد گذاشتی ؟! درد میکنه ؟ باور کن سر منم از درد داره میترکه و با کنایه رو به سعید گفتم :
همین راننده های مادر مرده اگر کمی حواسشون رو جمع کنند و درست حسابی رانندگی کنند نه تنها عابر پیاده ها هیچیشون نمیشه بلکه سرنشینهای ماشین هم به سلامت به خونه هاشون میرسند .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#39
Posted: 21 Aug 2013 21:01
سعید بدون اینکه جوابم را بدهد ماشین را کنار اتوبان پارک کرد و رو به مامان گفت : حالا خدا را شکر اتوبان امروز خلوت بود و با این ترمز ناگهانی کسی از پشت بهمون نزد .
کمربندش را باز کرد و درحالیکه رو به مامان خم مید . سرش را بلند کرد و گفت ک خاله سودی واقعا میبخشید اگر سرتون ... با کمی مکث با صدای بلند فریاد زد : یا امام زمان خودت به فریادمون برس .
با فریاد سعید درد پیشانی ام را فراموش کردم و سرم را بین دو صندلی جلو گرفتم و با دلهره پرسیدم ک چی شده سعید ؟ و رو به مامان که حالا سعید او را به صندلی تکیه داده بود کردم و گفتم : مامان خوبی ؟ چی شده مامان ؟ جائیتون درد میکنه ؟
با غروب کردن خورشید درحالیکه قیافه سعید را به خوبی نمیدیدم گفتم : سعید چراغو روشن کن ببینم چی شده ، سعید با توام .
و خودم را جلوتر کشیدم و رو به مامان گفتم : مامان چی شده ؟ قلبتون درد گرفته ؟!
با بحرکت درآمدن عجولانه ماشین با عصبانیت داد زدم : کجا سعید ؟! وایسا نگه دار میخوام از ماشین پیاده شم برم جلو ببینم مامان چش شده . وایسا و سعید بدون اینکه جوابم دهد سرعت ماشین را بیشتر کرد .
از بیتوجهی اش حرصم گرفت و دوباره با عصبانیت فریاد زدم : مگه کری ؟ میگم نگه دار مامان باید قرص قلبشو بخوره . سعید اگر نگه نداری در ماشین رو باز می کنم .
بدون انکه از سرعت ماشین کم کند ناراحت و مضطرب جوابم رو داد : مهسا دو دقیقه خفه خون بگیر بفهمم دارم چه غلطی میکنم !
لحن مضطربش نگرانم کرد و با دلشوره پرسیدم : سعید میخوای چیکار کنی ؟ و رو به مامان خودم رو جلوتر کشیدم و آرامتر گفتم : مامان چی شده ؟ باز قلبتون درد گرفته ؟ چرا جواب نمیدین ؟
در گیر و دار سردرگمی و نگرانی بخاطر وضع قلب مامان نفهمیدم سعید چه جوری جلوی یک بیمارستان نگه داشت و بسرعت پیاده شد و تا خواستم پیاده شوم که از جلوی ماشین سری به مامان بزنم سر و کله سعید با دو پرستار مرد و یک تخت چرخدار پیدا شد . از اضطراب و دلهره حلقم توی دهانم آمد و صدای ضربان قلبم را از داخل حلقم احساس میکردم . نمیدانستم چه عکس العملی باید نشان بدهم ! با چشمهای از حدقه بیرون زده و دست و پای خشک شده کنار در ماشین ایستاده بودم و به صحنه نگاه میکردم .
سعید با عجله همراه دو پرستار مامان سودابه را از درون ماشین بیرون کشید و روی تخت خواباند و سریع بطرف بیمارستان حرکت کرد .
خدای من ، یک لحظه هنگامی که مامان سودابه را روی تخت میگذاشتند کنار صورتش سمت پمجره شیار باریکی از خون دیدم . خدای من ! نه !
پس چرا مامان جواب نمیداد ؟ چرا وقتی روی تخت میگذاشتنش حرکتی نمیکرد و چیزی نمیگفت ؟ حتی یک ناله .
چرا موقعی که بیرون آوردنش چشمهایش بسته بود ؟ خدای من ! نه نه نه ! حتما دوباره قلبش مشکلی ...
ولی این رگه خون کنار صورتش از کجا بود ؟ خدایا نه نه ، بذار این دلهره لعنتی ... اما نه و بی اختیار پیش از آنکه سعید و پرستارها و تخت مامان وارد بیمارستان شوند و کاملا از نظرم غیب شوند با تمام وجود فریاد کشیدم : مامان !!
سعید که تا ان لحظه وجودم را نادیده گرفته بود یکباره ایستاد و به عقب برگشت و با حالتی منگ با صدایی بلند بطوریکه کاملا بشنوم گفت : در ماشین رو قفل کن و بیا ، سوئیچ رو ماشینه ، عجله کن .
بدون آنکه بفهمم دارم چیکار میکنم با عجله و با دست و پای لرزان سوئیچ را برداشتم و دزدگیر را زدم و بطرف در بیمارستان دویدم . داخل سالن تقریبا شلوغ بود .
سعید کنار تابلوی اورژانس همراه یک مرد ایستاده بود ولی از مامان خبری نبود .
آن مرد درحالیکه بطرف راهروی پهنی می رفت رو به سعید گفت : فعلا چیزی معلوم نیست . نگران نباشید ، همین جا منتظر بمونید ، دکتر سعدی کارشو خوب بلده .
سعید دو سه قدم بطرفش برداشت و گفت : دکتر دیگه سفارش نکنم ، خیالم جمع باشه ؟
و آن مرد که به گفته سعید دکتر بنظر میرسید با لبخند مطمئنی سری تکان داد و دور شد . کنار سعید ایستادم و در حالیکه از نگرانی داشتم پس می افتادم با بغض پرسیدم : سعید چی شده ؟ مامان سودابه کجاست ؟ چرا چشم هاشو بسته بود ؟ ... و اشکهای روان قدرت گفتن بقیه پرسشهای بی جوابم را ازم گرفت .
و سعید طبق معمول بدون آنکه جوابی بدهد روی یکی از صندلیهای سالن انتظار در گوشه ای نشست و سرش را بین دستهایش گرفت از دیدن حالت پیشان سعید اضطراب بیشتر به دلم چنگ زد و با دلهره بیشتری بطرفش رفتم و پرسیدم : سعید مگه کر شدی چرا جوابمو نمیدی ؟ نمیشنوی چی میگم ؟ به قرآن اگه جواب ندی همین الان وسط سالن جیغ میزنم .
سعید که دید لحن تهدیدم جدیه سرش را بلند کرد و با ناراحتی جواب داد : بگیر بشین ، دیوونه بازی در نیار . خودم هم درست نمیدونم چی شده .
بی اختیار روی صندلی کناری اش نشستم و با طلبکاری گفتم : آره جون خودت یعنی تو نمیدونی چی شده ؟ تو گفتی و منم باور کردم ؟ سعید تو رو به روح مادرت قسم میدم بگو چی شده ؟ نکنه قلب مامان ... سعید تو رو خدا بگو .
سعید درحالیکه اشک در چشمهایش جمع شده بود در جوابم گفت : مهسا باور کن هنوز معلوم نیست چی شده ولی خودم یک حدسهایی می زنم و با مکثی اش فوری پرسیدم : قلبش چیزی شده ؟ آره ؟ بگو دیگه ...
سرش را تکان داد و چشمهایش را پاک کرد و گفت : نه فکر نمیکنم . شاید بخاطر اون ضربه ...
و سرش را دوباره تکان داد و به آرامی گفت : خودت دیدی که از قبل بهش گفته بودم کمر بند ایمنی اش را ببنده اگر بسته بود سرش به شیشه نمیخورد ...
دیگر لازم نبود بقیه حرفش را بشنوم . سرم روی بدنم سنگینی کرد . خدایا مامان سودابه ضربه مغزی شده بود ؟ نه نه ! ولی یاد آن ترمز لعنتی افتادم . سر خودم هم به شدت به پشتی صندلی خورده بود اما سر مامان به جای پشتی به شیشه جلو خورده بود ... پس اون شیار خون ؟ خدایا اگر مامان خونریزی مغزی کرده باشه چی ؟ نه نه ، ضربه زیاد شدید نبود پس چرا من چیزیم نشده بود ؟
- پشتی صندلی رو با شیشه مقایسه میکنی ؟
صدای سعید بود ، فهمیدم که دوباره افکارم را با صدای بلند گفته ام و سعید با ناراحتی جوابم را داده .
صدای آن ترمز لعنتی در گوشم پیچید و بغضم ترکید : سعید اگر مامان خونریزی مغزی کرده باشه چی ؟!
سعید همش تقصیر تو بود ... و گریه امانم نداد تا بقیه حرفم را بزنم .
سعید برای اولین بار مهربان شد و دستش را روی شانه ام گذاشت و با دلجویی گفت : مهسا گریه نکن ، هنوز که خدای نکرده اتفاقی نیفتاده و بغضش را فرو خورد و ادامه داد : میدونم تقصیر منه ولی اون لحظه چاره ای نداشتم . اگر پا روی ترمز نمیذاشتم اون مرد احمق که از پشت درختها یکدفعه پرید وسط اتوبان با کف آسفالت له شده بود باور کن چاره ای نداشتم .
سرم را بلند کردم و میان گریه دیدم که سعید هم دارد اشک میریزد . آن لخظه برای اولین بار احساس کردم که این پسری که کنارم نشسته و پا به پای من اشک میریزد و نگران سلامتی مامان سودابه است هم خونم است . برادرم است نه دشمن خونیم و بی اختیار سرم را روی شانه اش گذاشتم بخاطر تنهایی و بی کسی و تازه پیدا شدن احساس خواهری در وجودم های های گریستم . شاید او هم چنین احساسی پیدا کرد که دستش را دور گردنم انداخت و با دلسوزی برادرانه ای گفت : مهسا گریه نکن همه چی درست میشه .
مثل کسی که عذاب وجدان در حال خفه کردنش باشد با صدای خفه ای گفتم :
سعید بخاطر همه بدیهام من را ببخش من نباید ...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#40
Posted: 21 Aug 2013 21:03
نگذاشت ادامه بدهم و میان اشکهایش با خنده گفت : حالا وقت این حرفها نیست ، بهتره برای سلامتی خاله سودی دعا کنیم .
سرم را تکان دادم و با ضجه ای در سینه ام گفتم : کجایی مامان سودابه که ببینی ما دو تا دشمن همیشگی بالاخره با هم دوست شدیم و تو این آرزو رو از دلت بیرون کنی ؟!
و با این فکر سیلاب اشک از چشمهایم سرازیر شد .
با دلشوره و اشک رو به سعید کردم و پرسیدم : چرا اینقدر طولانی شد ؟! نکنه مامان رو اتاق عمل برده اند ؟!
سعید هم با این پرسشم به دلواپسی افتاد ولی بعد از چند لحظه جواب داد : نه اگر لازم باشه عملش کنند باید اجازه و امضاء بگیرند ... صدای تلفن همراهش باعث شد حرفش را قطع کند و گوشی را از جیب کاپشنش بیرون اورد و با نگاهی به شماره آن گفت مهرانه و دکمه سبز برقراری ارتباط را فشار داد .
- الو مهران جان سلام .
- ...
- قربانت ، نه خونه نیستم ، بیمارستانم .
- ...
- نه نه نگران نشو ، حقیقتش مادرم و نگاهی به من انداخت و با ناراحتی ادامه داد : موقع برگشتن از آسایشگاه توی اتوبان مجبور به ترمز شدم و مادرم سرش به شیشه خورد .
- ...
- نمیدونم ، واقعا نمیدونم . هنوز خبری ندارم .
- ...
- نه قربانت راضی به زحمتت نیستم .
- ...
- نه من و خواهرم چیزیمون نشد .
- ...
- مهران جان باور کن راضی به زحمتت نیستم ، آخه خودت هم اونجا گرفتاری .
- ...
- بیمارستان ... کنار اتوبان ... اره فعلا توی قسمت اورژانس هستیم ولی مهران جان نمیخواد این همه راهو بیای میدونم از صبح تا حالا مشغله داشتی ، خسته ای .
- ...
- باشه ، باشه پس می بینمت .
- ... قربانت خدا نگهدار .
- ...
نگاهش کردم و برای اطمینان پرسیدم :
دکتر علایی بود ؟
در حالیکه تلفن همراهش را درون جیبش میگذاشت جواب داد :
آره .
فکرم بطرف دایی رفت و با نگرانی گفتم :
از دایی خبری داشت ؟ از اون موقع که ما از آسایشگاه اومدیم چیزی شده ؟
سرش را به نشانه نه تکان داد و در جوابم گفت :
نه چیزی نگفت ولی وقتی شنید این اتفاق برای خاله سودی افتاده گفت که میاد اینجا .
حوصله فکر کردن به آمدن و یا نیامدن دکتر علایی را نداشتم . سرم را به دیوار تکیه دادم و با اضطراب گفتم :
بریم ببینیم توی اون سالن چه خبره ؟ از دلشوره دارم میمیرم .
سعید از جایش بلند شد و با تاکید گفت :
تو بشین من میرم ببینم چه خبره .
از جایم بلند شدم و مصرانه گفتم :
نه منم میام .
سعید دوباره حالت بزرگتری به خود گرفت و گفت :
دارم می گم تو بشین زود بر میگردم .
من هم دوباره احساس لجاجت به سراغم آمد و گفتم :
منم میگم باهات میام .
خانم مسنی که روپوش سرمه ای به تن داشت نزدیکمان رسید و با نگاهی به هریمان رو به سعید کرد و پرسید :
شما چه نسبتی با خانمی که الان آوردند دارید ؟
سعید برای اطمینان بجای جواب پرسید :
منظورتون خانم کیمیاییه ؟
خانم مسن نگاهی به برگه ی دستش انداخت و جواب داد :
بله خانم کیمیایی .
سعید بلافاصله گفت : پسرش هستم .
و خانم مسن رو به کرد و پرسید : و شما ؟
سعید به جای من جواب داد : دخترش هست .
خانم مسن به سعید نگاهی کرد و به آرامی گفت :
شما همراه من تشریف بیارید .
سعید با تردید نگاهم کرد و گفت : بشین الان میام .
با تشویش و دلهره لبم را گزیدم و با صدایی شبیه ناله گفتم : سعید ؟!؟
سعید درحالیکه همران ان زن مسن بطرف راهروی پهن می رفت گفت : زود میام .
و در لا به لای جمعیت سالن گم شد .
احساس دلشوره ای عجیب کردم ، اضطراب و نگرانی بدجوری به دلم چنگ انداخته بود و برای این که از این وضعیت آشفته و پریشان رها شوم شروع کردم برای سلامتی مامان سودابه به ذکر فرستادن .
هنوز دلم آرام نگرفته بود که صدای زنگ تلفن همراهم خفه از درون کیفم بیرون آمد . حوصله جواب دادن نداشتم ولی برای اینکه صدایش را قطع کنم از کیفم بیرون آوردم و با دین شماره شیلا تصمیم گرفتم جواب بدهم .
- الو شیلا سلام .
- سلام کجایی دختر ؟ چند بار از عصر تا حالا به خونتون زنگ زدم کسی جواب نداد ، کجایی ؟
با بغض جواب دادم : بیمارستان .
نمیدانم لحنم چه جوری بود که با نگرانی پرسید :
بیمارستان ؟ بیمارستان برای چی ؟ خدا بد نده ، اتفاقی افتاده ؟
بغضم ترکید و با گریه جواب دادم : مامان ، مامانم بخاطر ترمز ماشین سرش خورده به شیشه .
با ناراحتی پرسید : خدای نکرده چیزیشون که نشده ؟!
دوباره با بغض و گریه جواب دادم : نمیدونم هنوز چیزی نگفتند .
برای اینکه دلداریم بدهد گفت :
ناراحت نباش چیزی نیست . خود من تا حالا چند بار سرم خورده به شیشه ماشین ، آخرین بار همین هفته پیش وقتی با اون آشغال توی تاکسی نشسته بودم چنان پشت چراغ قرمز ترمز کرد که گفتم الان سرم از اون ور شیشه میزنه بیرون ولی میبینی که چیزیم نشد . به دلت بد راه نده .
از دلداریش دلگرم شدم و به آرامی گفتم :
خدا کنه همینطوری باشه که تو میگی . شیلا تو رو خدا دعا کن .
باشه حتما . راستی حرف این آشغال شد ، تماس گرفتم بپرسم از ظهر تا حالا دیگه بهت زنگ نزده ؟
منظورش از آشغال را فهمیدم و جواب دادم :
نه خوشبختانه ، با این درسی که بهش دادیم مگر این که مغز خر خورده باشه دوباره بخواد تماس بگیره . به تو چی ؟ زنگ زده ؟
با لحن افسرده ای گفت : آره یکبار زنگ زد قطع کردم ولی بعدش یک اس ام اس فرستاد که حالتو جا میارم و حسابتو میرسم . و از این هارت و پورتهای مزخرف ، اما محلش نذاشتم .
با عصبانیت گفتم : چرا ؟! شایان دست پیش گرفته که پس بیفته ! بجای اینکه تو طلبکار باشی و ازش بخواهی چرا خیانت کرده اونوقت اون طلبکار شده ؟!
- آره دیگه دنیا برعکس شده . عوضی از اول هیچی بهش نگفتم کم کم پر رو شد . راستی مهسا کدوم بیمارستانی ؟ میخوام بیام .
- نه نه قربونت ، نمیخواد خودتو به زحمت بیندازی .
- نه زحمتی نیست اگر تنهایی آدرس بده حتما میام .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟