ارسالها: 14491
#41
Posted: 21 Aug 2013 21:03
نه شیلا جان ممنونم . برادرم هم اینجاست الان رفته به مامان سر بزنه .
- ولی تعارف نکن . باور کن برای من هیچ زحمتی نیست سوار آژانس میشم فوری خودم رو میرسونم .
- قربونت برم تو فقط دعا کن مسئله خاصی نباشه و زودتر برگردیم خونه .
- باشه ، حتما راستی برای امتحان فردا آماده ای ؟
تازه یادم افتاد که فردا امتحان آزمایشگاهی هم دارم و با این اوضاع و احوال به فکرش نبودم .
- مهسا صدامو میشنوی ؟
- آره میشنوم . شیلا با این آشفتگی ذهنی که من حالا دارم تنها چیزی که یادم نبود امتحان فرداست هر چند که قبلا هم بهت گفتم که چون استاد سر کلاس خوب توضیح داده تقریبا همه آزمایشها رو بلدم .
- از تو چه پنهون منم بخاطر شوک عصبی که شایان خان امروز بهم وارد کرد دست به جزوم نزدم . حقیقتش حوصله خندنش رو ندارم ولی مثل تو تا حدی آزمایشها رو یادمه ، خدا عمر بده به استاد .
- آره ...
و با دیدن همان خانم مسنی که سعید رو پیش مامان برد با عجله به شیلا گفتم :
شیلا جون کاری نداری من باید برم پیش پرستار مامان .
شیلا متوجه عجله ام شد و گفت : نه سلام برسون ، براشون دعا میکنم من رو بی خبر نذار هر چند که دوباره خودم زنگ میزنم خدا حافظ .
و با گفتن خدا نگهدار فوری تماس را قطع کردم و به طرف همان خانم مسن حرکت کردم .
پشت پیشخوان بلندی رسیدم و رو به خانم مسن کردم و گفتم :
میبخشید خانم ؟!
آن خانم در حالیکه برگه هایی را امضاء میکرد سرش را بلند کرد و با نگاهی به من گفت :
بله بفرمایید .
دوباره آن دلشوره لعنتی به سراغم آمد و با تردید گفتم :
من دختر خانم کیمیایی هستم . همون خانمی که حدود یک ساعت پیش به بخش اورژانس آوردیم . همین یک ربع پیش هم خود شما برادرم رو پیش مادرم بردید . میخواستم بپرسم وضعیت مادرم چطوره ؟ برادرم چرا نیومد ؟
خانم مسن جلوتر آمد و با دقت نگاهم کرد و به آرامی پرسید :
عزیزم برادرت هنوز نیومده ؟
بلافاصله جواب دادم : نه نیومده ، خیلی نگرانم . میشه شما بگید وضع حال مادرم چطوره ؟!
دوباره خودش را سرگرم امضاء کردن برگه ها نشان داد و گفت :
راستش من خبر دقیقی ازش ندارم . الان برادرت میاد همه چی رو برات میگه نگران نباش .
فهمیدم که چیزی از او دستگیرم نمیشود . حالا یا واقعا راست میگفت و خبر آنچنانی از وضع مامان سودابه نداشت یا شاید هم نمیخواست چیزی بگوید .
با دلشوره بطرف صندلیها حرکت کردم و تن بی رمق و لرزانم را روی یکی از صندلیها حرکت کردم و تن بی رمق و لرزانم را روی یکی از صندلیها گذاشتم و سر سنگین و منگ شده ام را به دیوار تکیه دادم .
خدایا این سعید بی فکر چرا نیامد ؟ پیش خودش نگفته دل خواهرم هزار راه میره برم یک خبری بهش بدم ؟! آنقدر دل گنده است که تنها کسی که توی این دنیا یادش نمونده من هستم ؟!
یک آن به مغزم رسید که به تلفن همراهش زنگ بزنم ، فوری گوشی را از کیفم بیرون آوردم و شماره سعید را گرفتم ولی با اولین بوق بلافاصله قطع شد . یعنی چی ؟! چرا سعید جواب نداد و قطع کرد ؟! نکنه ... نه شاید بخاطر رعایت حال مریض ها قطع کرد ، شاید هم بخاطر دستگاههای پزشکی و امواجی که اونجا وجود داره . حتما همینطوره ! ولی اکر ... با دلهره و اضطراب ، افکار منفی که توی مغزم چرخ میزد را پس زدم و سرم را بین دستهایم بطرف پایین گرفتم .
درحالیکه زیر لب ذکر می فرستادم با خودم گفتم : خدایا تو رو به تنهایی و بی شریک بودنت قسم میدهم نذار مامان ... و دلم نیامد بقیه اش را بگویم و با مکث ادامه دادم : نذار من رو تنها بذاره و دوباره سیلاب اشک برای تسکین دل زخمی ام روان شد : خدایا خودت شاهدی که چقدر بی کس و کار و تنهام پس نذار بیشتر از این ...
- خانم کیمیایی شما اینجایید ؟!
سرم را بلند کردم و با چشمهایی که از شدت گریه و اشک ، تار شده بود رو به رویم نگاه کردم و از بین قطرات اشک ، چهره غمگین دکتر علایی را تشخیص دادم . با درماندگی دستی به صورتم بردم و اشکهایم را پاک کردم و بدون آن که حرفی برای گفتن داشته باشم نگاهش کردم باز هم سلام نکرده بودم ولی این بار مامان سودابه ای نبود که بهم گوشزد کنه و من از یاد آوری این موضوع دوباره اشک در چشمهایم جمع شد .
- سعید کجاست ؟!
با صدای خش داری از بغض جواب دادم : نمیدونم اون خانم و اشاره به همان خانم مسن که پشتش به طرف ما بود کردم و در ادامه گفتم :
اون خانم سعید رو پیش مامان برد ولی هنوز از سعید خبری نشده .
بلافاصله بطرف آن خانم حرکت کرد هنوز چند قدمی برنداشته بود که سرش را به عقب چرخاند و با آرامش گفت :
نگران نباشید .
و به راهش ادامه داد .
با اینکه همه من را به آرامش دعوت میکردند و میگفتند نگران نباشم اما نگرانی و اضطراب در آن لحظه در تک تک مویرگهای خونم جریان داشت و کاری از این بابت نمیتوانستم انجام دهم . چرا این سعید لعنتی نمی آمد تا از مامان خبری بدهد ؟! چرا اصلا از خود مامان سودابه خبری نشده بود ؟! دکتر علایی چند دقیقه ای کنار خانم مسن ایستاد و صحبت کرد و با قیافه ای که نمیشد فهمید چیزی دستگیرش شده یا نه بطرفم آمد و روی یکی از صندلیها نشست .
با دقت نگاهش کردم و با طولانی شدن سکوتش پرسیدم :
چی شد ؟! شما هم نتوانستید خبری بگیرید ؟
نگاهی بهم انداخت و جواب داد :
نه ظاهرا از وضع مادرتون خبری نداره .
با کلافگی دوباره پرسیدم :
پس چرا سعید رو با خودش برد ؟!
انگار رفتن و نیامدن سعید تقصیر دکتر بود و دکتر علایی باید پاسخگو میبود .
با صبر و حوصله در جوابم گفت : شاید دکتر معالج مادرتون ازش خواسته یکی از نزدیکان مادرتون رو همراه ببره تا وضع حالشون را تشریح کنه .
در حالیکه دوباره شماره سعید را میگرفتم زیر لب گفتم : این سعید هم دیگه شورش را درآورده چرا جواب نمیده ؟! و دوباره با اولین بوق تماس قطع شد . درمانده و مستاصل نگاهی به دکتر انداختم و گفتم :
میشه شما باهاش تماس بگیرید شاید جواب بده !
با دیدن آشفتگی ام دلش سوخت و گفت :
شاید نمیتونه جواب بده ، شاید در شرایطیه ...
نگذاشتم ادامه بدهد و با سماجت گفتم : حالا شما امتحان کنید شاید جواب بده .
برای این که رویم را زمین نگذارد گوشی اش را از جیب پالتویش بیرون آورد و روی حافظه زد و شماره سعید را گرفت . طبق انتظارم سعید جواب داد و دکتر گفت :
سلام سعید جان من الان بیمارستان کنار خواهرت هستم ، خیلی نگران هستند برای همین تماس گرفتم تا ...
- ...
- میدونم میدونم نیازی به گفتن نیست ، باشه هر جور تو بخواهی .
- ...
- پس منتظر میمونیم .
و ارتباط را قطع کرد . با کنجکاوی نگاهش کردم و بی تاب برای شنیدن هر کلمه از دهانش در مورد حال مامان پرسیدم :
آقای دکتر چی شد ؟! سعید خودش بود ؟! حال مامان بهتره ؟! چرا ازش نپرسیدید ؟!
سرش را پایین انداخت و شمرده شمرده جواب داد : گفتم که نگران نباشید ، سعید تا پنج دقیقه دیگه میاد همه چی رو تعریف میکنه . بهتره منتظر بمونیم .
از جوابش چیزی سر در نیاوردم ولی تنها چیزی که حالیم شد این بود که سعید بی معرفت جواب تلفن دوست عزیزش را داده بود ولی جواب من را نداده بود و این برایم یک نوع توهین محسوب میشد . از اینکه برای یک لحظه احساس کرده بودم برادرم هست و ازش به اصطلاح حلالیت طلبیده بودم از خودم لجم گرفت و با بغض و عصبانیت با خود گفتم : اصلا همش تقصیر سعید بود . اگر مثل آدم ترمز میگرفت این بلا سر مامان نمی اومد .
- هیچ وقت جلوی پیش آمد ناگهانی رو نمیشه گرفت ، شاید هر کس دیگه ای هم جای سعید بود همین کار رو میکرد . سعی کنید به اعصابتون مسلط باشید و آرامشتون رو حفظ کنید .
فهمیدم طبق معمول افکارم را بلند بلند گفته ام و دکتر برای آرامش درونم نسخه ای پیچیده است .
بدون آنکه نگاهش کنم و واکنشی نشان دهم سرم را پایین انداختم و برای سلامتی مامان شروع به دعا خواندن کردم .
چند دقیقه نگذشت که سر و کله سعید خان گل و بلبل هم پیدا شد انقدر از کارش حرصم گرفته بود که برای یکلحظه فراموش کردم حال مامان سودابه را بپرسم و بدون آنکه محلش بگذارم سرم را بطرف دیگر گرداندم . زیر چشمی حواسم بود که با دوستش آهسته شروع به صحبت کرد و بعد از کمی رو به من با صدای خش داری گفت : مهسا بهتره بریم خونه .
با این حرفش یکه خودم و بی اختیار پرسیدم : کجا ؟!
کمی این پا و اون پا کرد و جواب داد : خونه ، بهتره بریم .
با تحیر و دلهره پرسیدم : پس مامان چی ؟ امشب اینجا میخوابه ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#42
Posted: 21 Aug 2013 21:04
دوستش کنارش ایستاده وبه جای او جوابم داد:آره مادر تون رو امشب نگه داشته اند.
روی پا ایستادم وبا دقت به سعید چشم دوختم وبا اضطراب گفتم:برای چی؟مگه مامان حالش بهتر نشد؟اصلا تو چرا وقتی من زنگ می زدم هی موبایلتو قطع می کردی؟!
برای اینکه حرفی زده باشد با رنگی پریده جواب داد:واسه اینکه خوب آنتن نمی داد.
بدون آنکه ملاحظه دکتر علایی را بکنم با عصبانیت گفتم:اِ چرا موقعی که دکتر زنگ زد خوب انتن می داد؟داری بچه خر می کنی؟!سعید بگو مامان چش شده؟!به خدا اگر درست وحسابی جوابم رو ندی خودم می رم توی اون سالن من باید مامان رو ببینم.
این بار هم دکتر پیش دستی کرد وبه جای سعید گفت:خواهش می کنم به خودتون مسلط باشین بهتره بریم خونه سعید همه چی رو...
نگذاشتم ادامه بدهد وبا پرخاش روبه دکتر گفتم:مگه کسی قراره بره خونه سعید که دارید از پسوند جمع استفاده می کنید؟!من ومامان خودمون خونه داریم ومن هم همراه مامان سودابه از این خراب شده بیرون می رم.
سعید با دلخوری وناراحتی گفت:مهسا مودب باش بهتره راه بیفتیم.
دوباره با سماجت گفتم:کجا؟پس مامان چی؟
سعید کلافه ودرهم وبا بغض جوابم داد:مهسا خواهش می کنم بیشتر از این عذابم نده.دکترها نظرشون اینه که خاله سودی امشب اینجا بمونه.
وبدون اینکه منتظر بازخواست من بماند همراه دکتر علایی به طرف در رفت.ناچار دنبالش راه افتادم وسوار ماشین شدن.وبا تعجب دیدم که دکتر علایی هم به طرف ماشین سعید امد ومن به خیال اینکه دکتر با ماشین خودش می رود روی صندلی جلو نشستم اما دکتر علایی در عقب را باز کرد و روی صندلی عقب نشست.
هنوز کمی از راه نرفته بودیم که دکتر روبه سعید گفت:اگر نمی تونی بزن کنار من پشت رل می شینم.
ودر کمال تعجب سعید هم کنار اتوبان پارک کرد وجایش را با دوستش عوض کرد.هنوز معنی کلافگی وناراحتی شدید سعید را درست هضم نکرده بودم که دکتر گفت:می خواهی بریم خونه ما؟
سعید با تشکر سرش را بین دو صندلی گرفت وبا بی حالی وبغض جواب داد:نه قربونت می ریم خونه خودم.
از اینکه باید خانه سعید می رفتم عصبانی شدم وبا غیظ گفتم:پس بی زحمت من رو دم خونه خودمون پائین کنید.
دکتر برای کسب تکلیف از آینه جلو نگاهی به سعید کرد وسعید با همان پریشان حالی جواب داد:نه همون که گفتم.
می دانستم که با اخلاق یکدنده ای که دارد هر طوری که شده حرفش را به کرسی می نشاند وخودم که هیچ جنازه ام را هم که شده با خودش به خانه اش می برد.بنابراین بی حوصله پی حرفش را نگرفتم وتا وقتی که به مقصد رسیدیم در حالیکه دلشوره مامان را داشتم حرفی نزدم.
بی رمق وناراحت پایم را داخل خانه آنچنانی سعید گذاشتم وباز هم در نهایت تعجب دیدم که دکتر علایی سایه به سایه همراهمان وارد خانه سعید شد.
با تنی خسته وبی رمق وبا فکر درگیر ومضطرب روی یکی از مبلهای راحتی ولو شدم وبدون آنکه توجهی به سعید ودکتر علایی داشته باشم در گرداب افکارم غرق شدم.
مامان الان توی چه وضعیتی بود؟!چرا از سعید نخواسته بودند کسی شب همراهش بماند؟!
نکنه توی بخش آی سی یو نگهش داشته بودند که احتیاج به همراه نداشت؟!شاید قراره صبح عملش کنند که سعید اینجور بهم ریخته بود؟!این دکتر علایی این وسط چه می خواست؟چرا راهش را نمی کشید برود خانه شان؟!این سعید لعنتی چرا لب از لب باز نمی کرد که بگوید مشکل مامان چیست؟!حتما خودش را مقصر می داند ودچار عذاب وجدان شده لابد از عکس العمل من می ترسد؟!به خدا اگر یک مو از سر مامان کم بشود من می دانم واون...
ـ مهسا خانم می تونم بپرسم به چی دارید فکر می کنید؟!
با صدای دکتر علایی که با فاصله کنارم نشسته بود از افکارم بیرون کشیده شدم وسرم را از روی بالش پشتی صندلی بلند کردم وبی حوصله وبی حال با پوزخندی جواب دادم:یعنی شما نمی دونید به چی دارم فکر می کنم؟!
عجب دکتر نابغه ای بود؟!نا سلامتی روانپزشک هم بود!با آن همه اتفاق تازه می پرسید به چی دارم فکر می کنم؟!
نمی دانم شاید این سوالش بهانه ای برای باز کردن سر حرف بود؟!
بدون آنکه از جوابم دلخور شود سرش را پائین انداخت وبه آرامی گفت:خوب می دونم که شما چقدر نگران وضع حال مادرتون هستید وحق هم دارید اینطور نگران باشید ولی...
بلافاصله پرسیدم:ولی چی؟
سرش را بلند کرد وبا دلسوزی نگاهم کرد وجواب داد:حقیقتش با صلابت ومنطقی که از شما سراغ دارم می دونم که شما در هر شرایطی دختر مستحکم وبااراده ای هستید.شما توی این وضعیت بهترین شخصی هستید که می تونید به روحیه سعید کمک کنید.
پوزخندی زدم وبی اختیار با طلبکاری پرسیدم:مگه روحیه سعید چشه؟!
دوباره سرش را پایین انداخت ولی اینبار جوابم را نداد.با دیدن مکث اش با کینه ای که نسبت به سعید داشتم گفتم:لابد سعید برای موجه جلوه دادن خودش پیش شما ادای ننه من غریبم ها رو در اورده این سعید آنقدر سنگ دله که وقتی پیش مامان بود جواب تلفن من رو نداد تا به من که آنقدر نگران حال مامان بودم خبری بده اونوقت برای اینکه دسته گلی که خودش به آب داده ومامان رو به این روز انداخته را یکجوری ماست مالی کنه پیش شما فیگور آدمهای ناراحت وبا وجدان رو گرفته.مطمئن باشید سعید غیر از اونیه که نشون می ده.
و دوباره به افکارم کشیده شدم نمی دانم چرا هیچ وقت نمی توانستم سعید را به عنوان یک آدم با وجدان باور کنم واز اینکه برای یک لحظه توی بیمارستان او را برادر با عاطفه خودم فرض کرده بودم از خودم لجم گرفت.
سعید با آن حق خوریهایی که قبلا در حق من کرده بود برایم موجود عوضی محسوب می شد.وحالا که دیگر جای خود داشت؟!اگر حال مامان...
ـ خانم کیمیایی نمی دونم قبلا شما چه ذهنیتی نسبت به سعید داشتید ولی حالا سعید...
وبقیه حرفش را خورد وبا کمی تامل ادامه داد:حقیقتش مهسا خانم سعید ازم خواسته مطلبی را برای شما بازگو کنم که مطمئنا خودش توانایی گفتنش رو نداره.
سردرگم وگیج ومنگ نگاه کردم.یارای نشان دادن هیچگونه عکس العملی را نداشتم فقط می خواستم حرف تمام شده اش را بشنوم.او هم مثل اینکه حال من را درک کرده بود بی معطلی ادامه داد:مهسا خانم می دونم که بعد از خدا توی این دنیا تنها کسی که از دل وجون دوستش دارید مادرتونه ولی اگر تقدیر خداوند براین باشه که از این به بعد تنها وبا تکیه بر عنایت خودش...
بقیه حرفش را نفهمیدم یا نمی خواستم بفهمم.پشت سرم تیر کشید.معنی حرفش چه بود؟نکنه مامان؟!
با عصبانیت وبغض فریاد کشیدم:منظورتون چیه؟چرا رک وراست حرفتون رو نمی زنید؟!
همچنان با آرامش نگاهم کرد ودر جوابم با ناراحتی گفت:راستش مهسا خانم خیلی برام سخته.تابه حال چنین وظیفه سنگینی به عهده نداشتم ولی باید بدونید مرگ حقه دیر یا زود برای همه اتفاق می افته.با اون ضربه شدیدی که سر مادرتون به شیشه خورد...ایشون خونریزی مغزی کردند.دکتر ها با تمام تلاششون نتونستند کاری براشون انجام بدهند.واقعا متاسفم...ایشون فوت کردند.
دنیا دور سرم چرخید.به همین راحتی؟!ایشون فوت کردند؟!یعنی چه؟!یعنی مامان فوت کرد؟!مامان مرد؟!نه نه نه خدایا نه.همه این اتفاقها دروغه.دکتر بگو دروغه وراحتم کن.حتما سعید برای اذیت کردنم این شوخی کثیف رو کرده.آره سعید می دونم چه بلایی سرت بیارم!مامان سوداله نمرده فردا صبح قراره مرخص بشه.
خودتون گفتید که نگران نباشم؟!خودتون گفتید که غصه نخورم چیزی نیست؟!پس چرا یکدفعه زیر حرفتون زدید؟!دکتر خودت گفتی یادت نیست؟!خدایا تو خودت شاهدی؟نه نه مامان نمرده مگه میشه؟!کمی قلبش درد می کرد که می خواست بره خونه استراحت کنه.تازه کمی حال دایی سروش خوب شده بود.مگه میشه مامان مرده باشه؟نمی گن من تنهایی باید چیکار کنم؟نمیگه من کسی رو ندارم؟خدایا نه.
سعید می کشمت تو دکتر رو وادار کردی این دروغها رو بگه.سعید چطور دلت اومد من رو بازی بدی؟!
این که دیگه قضیه لج ولجبازی نیست که بخواهی من رو بچزونی سعید به خدا دیگه طاقت ندارم.سعید بیا بگو همه چی دروغه؟!سعید تو رو خدا بیا بگو همه چی دروغه؟!سعید تو بهتر از هرکسی می دونی که من بی مامان سودابه می میرم.سعید بیا بگو مامان زنده است خواهش می کنم.به خدا غلط کردم دیگه اذیتت نمی کنم.فقط بیا بگو مامان زنده است.خدایا خودت به من رحمی کن من که پدری ندارم پس نذار بی مادر بشم.خدایا بذار این اتفاق برایم کابوس باشه وقتی بیدار می شم همه چی دروغ باشه.
نه نه نه مامان خودش من رو تنها نمی ذاره.مامان سودابه قسم میخورم دیگه برای گذشته ها پاپیچت نشم.دیگه نگم چرا همسر پدر شدی دیگه نپرسم چرا بعد از فوت فائزه خانم همسر پدر شدی.دیگه نگم چرا در حق فائزه خانم طلم کردی.دیگه این حرفها رو بریزم دور وچیزی به روت نیارم.دیگه اذیتت نکنم.دیگه ازت نخوام روزی صد بار از سیر تا پیاز گذشته رو تعریف کنی.مامان سودابه غلط کردم اصلا من چیکاره ام که بخوام هر روز ازت حساب پس بکشم تو رو خدا من رو ببخش فقط تنهام نذار.دکتر تو رو جون هر کی دوست داری بک چیزی بگو بگو که دروغ گفتی.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#43
Posted: 21 Aug 2013 21:05
فصل ده
به سختی تن خسته واستخوانهای کوبیده ام را از جا تکان دادم وروی تخت جا به جا شدم.
باورم نمی شد که چهل ویک روز از فوت مامان سودابه را گذرناده بودم وهنوز زنده بودم وصحیح وسالم نفس می کشیدم.اما روحیه خراب وپژمرده ام حکایت از مردن درونم داشت ولی افسوس که جسم خسته ام نشان از زنده بودنم می داد.
نمی دانم شاید تقصیر از هورمون کورتیزول در بدن انسانها بود که به وقت غم واندوه واز دست دادن عزیزی فعال می شد وترشح می گشت تا آدمی با واقعه تلخ وفقدان نزدیکانش به راحتی کنار بیاید وبعد از مدتی کم کم از تب وتاب بیفتد وعظمت وتلخی فاجعه را فراموش کند.
وآن دسته از آدمهایی که بعد از مرگ عزیزانشان خیلی زود دق می کردند ومی مردند دلیلش را از کم ترشح شدن این هورمون می دانستند واینها همه اندوخته های به یاد مانده از زیست شناسی دبیرستانم بود که به خاطر وظیفه شناسی در درس خواندنم خوب به یاد داشتم وعملا نقش این هورمون را در وجودم احساس می کردم.
وچقدر خوب می شد که من هم جزء آن دسته از آدمهایی بودم که تحملشان کم بود وخیلی زود بعد از مرگ عزیزانشان می رفتند ومن هم بعد از مردن مامان سودابه دق می کردم ومی رفتم اما افسوس ماندم.
نمی دانم شاید مصلحت این بود که بمانم وداغ رفتن مظلومانه مامان را تا اخر عمر در دل داشته باشم وروزی هزار بار با خود بگویم که قدر بودنش را ندانستم چهل ویک روز از مردن عزیزترین عزیزم می گذشت ومن هنوز باور نداشتم.
وهنوز هم می خواستم باور داشته باشم که آن شب دکتر علایی به خواست سعید بهم درغو گفت ودر این مدت به دروغش اعتراف نکرد.
در عالم بیهوشی وهوشایری بعد از شنیدن آن خبرهولناک ودر نهایت بد حال شدن واز حال رفتنم فهمیدم که آن شب دکتر وسعید والبته به کمک آرامبخش هایی که بهم دادند تا صبح با هر جان کندنی که بود من را آرام نگه داشتند وصبح بعد از مراحل قانونی وبازجویی های پلیس وبیمارستان بابت چگونگی برخورد سر مامان به شیشه ومطمئن شدن از اینکه سوء نیتی در کار نبوده جواز دفن را صادر کردند والبته در همان بازجویی ها متوجه شدم که همان شبی که مامان را به بیمارستان رساندیم در آن دقایق اولیه مامان سودابه فوت کرده وآن خانم پرستار مسنی که سعید را پیش مامان به آن سالن برده در حقیقت سعید را برای بازجویی های اولیه به پزشکان ومسئولین بیمارستان برده است وسعید بعد از گفتن حقایق از انجاویکه با یکی از سهامداران بیمارستان آشنا از آب درآمده به قید ضمانت همان سهامدار اجازه خروج از بیمارستان ورفتن به منزل برای انجام دادن کارهای مقدماتی کفن ودفن مامان سودابه را پیدا کرده تا فردا صبح خودش را به بیمارستان معرفی کند...
با صدای زنگ تلفن به کندی از روی تخت بلند شدم وگوشی را از روی میز کنار تخت برداشتم وبا صدای بی جانی گفتم:الو؟!
ـ مهسا جان سلام تو هنوز راه نیفتادی؟!
با بی حالی جواب سلامش را دادم وگفتم:من دیشب بهت گفتم که هنوز امادگی اومدن به دانشگاه رو ندارم.
ـ ولی مهسا تو نباید انقدر خودت رو عذاب بدی الان چهل روزه که از خونه بیرون نیومدی به خدا روح مادرت از اینکارهای تو عذاب می کشه باور کن اونه خدا بیامرز هم راضی نیست که تو انقدر در درس ئکلاس غیبت داشته باشی.
دلم نمی آمد از لفظ خدابیامرز برای مامان استفاده کنند واز اینکه شیلا این لفظ را به کار برده بود اشک در چشمهایم حلقه زد وبا بغض گفتم:شیلا نمی تونم باور کن نمی تونم.
ـ می دونم مهسا سخته میدونم ولی...
نگذاشتم ادامه بدهد وبا بغض شکسته ای که به گریه تبدیل شده بود گفتم:نه نمی دونی نمی دونی من چی میگم چون حس نکردی چون با تمام وجود درد بی مادری رو احساس نکردی چون نمی تونی درک کنی که دختر بی پدری که یکدفعه مادرش رو هم از دست داده چه حالی داره چقدر بی پناهه...
وهای های گریه مجال ادامه صحبت را ازم گرفت.
او هم به گریه افتاد وبا صدای گرفته ای جواب داد:حق با توئه مهسا من الان نمی دونم تو چه حالی داری ولی این رو می دونم که تو باز هم باید شاکر خدا باشی.خدا خیلی دوستت داشته که برادر به این خوبی را برات گذاشته تا جای خالی پدر ومادرت رو برات پر کنه.مهسا باور کن خدا همیشه جای شکرش رو باقی می ذاره.
دوباره بغض گلویم را گرفت با آنکه اشکهای سرازیرم صورتم را پوشانده بود ولی باز هم بغض گلویم را چنگ می زد.شیلا چه می دانست اوضاع خانواده ام قبلا چگونه بوده وسعید در گذشته چه برادر نازنینی برایم بوده؟!
بنده خدا شیلا حق داشت که در این چهل روز یک دفعه با تنها بازمانده به ظاهر مهربان خانواده ام روبرو شود واو را خوب ودلسوز ارزیابی کند.شیلا از کجا می دانست که من وسعید قبلا چه دشمنان سرسختی بودیم.وچه جنگهای پر کینه ای را گذرانده ایم؟!شیلا چه می دانست که مامان سودابه تمام هم وغم زندگی اش این بود که من وسعید مثل تمام خواهر وبرادرهای دنیا با هم خوب ودوست باشیم اما افسوس؟!
ـ الو مهسا صدامو می شنوی؟
ازافکارم بیرون آمدم وآرام جواب دادم:آره می شنوم.
ـ خوب حالا چیکار می کنی؟می آیی؟
پرسیدم:کجا؟
فهمید مغزم درست کار نمی کند با دلسوزی گفت:مهسا جان دانشگاه رو می گم باور کن اگر بیای سرت کمی هوا می خوره واز این غم وغصه در می آیی.اینجور مریض می شی.
وبرای اینکه قانعم کند ادامه داد:امروز آزمایشگاه داریم با همون استادی که تو همیشه می گفتی خوب درس می ده می آیی؟
بی حال جواب دادم:باور کن حالش رو ندارم شاید هفته بعد اومدم.
ـ اما دیگه چیزی به آخر ترم نمونده دو هفته دیگه امتحانها شروع میشه.مهسا باید بیایی دانشگاه کم کم خودت رو برای امتحان آماده کنی.
ـ شیلا جان انقدر بهم ریخته ام که در خودم این توانایی رو نمی بینم که برای امتحان بتونم درس بخونم شاید این ترم رو مرخصی گرفتم وامتحانها رو ندادم...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#44
Posted: 21 Aug 2013 21:05
نگذاشت حرفم را تمام کنم وگفت:تو بیخود کردی که مرخصی بگیری مگه دست خودته؟اول ترم این همه زحمت کشیدی که آخر ترم مرخصی بگیری؟مگه دیوونه شدی؟
وبرای اینکه حرف را عوض کند ومن را از فکر مرخصی بیندازد پرسید:راستی مهسا دیگه به اون شماره قلبی تون زنگ نزنم؟!
با پرسشش دوباره اشک درچشمان خیسم حلقه زد.شیلا نمی دانست که با این سوالش اتش به جانم زده بود.
شماره قبلی مان یعنی خانه من ومامان سودابه؟!خانه ای که همیشه من غرغرش را به مامان می زدم وبه مامان سودابه می گفتم که چرا سعید باید توی خانه آنچنانی زندگی کند وما در آپارتمانی کوچک در طبقه سوم خانه ای که با همه کوچکیش به اندازه یک اقیانوس محبت وصفا داشت ومن بیچاره قدرش را نمی دانستم.خانه ای که هروقت واردش می شدم چشمهای مامان سودابه را منتظر خودم می دیدم وباز هم قدرش را نمی دانستم ولی حالادر خانه ای شبیه به قصر زندگی می کردم که در ودیوارش بوی غریبگی می داد وهیچ چشمی را در انتظار نمی دیدم.خانه ای که سعید با توجه به روحیه ناجورم بزور وتهدید ازم خواسته بود در آن زندگی کنم وبرای اینکه راه برگشتم را به خانه قبلی کور کند آن را به فروش رسانده بود وبه گفته خودش پولش را برایم در بانک گذاشته بود.
ـ الو الو مهسا صدامو می شنوی؟
دوباره با مکثم فکر کرد که تلفن قطع شده وباز هم با صدای آرامی جواب دادم:آره می شنوم.
ـ جواب سوالم رو ندادی؟دیگه به اون شماره زنگ نزنم؟
به ناچار گفتم:نه دیگه اونجا زنگ نزن از این به بعد من اینجا پیش برادرم زندگی می کنم.
شیلا برای مراسم ختم بعد از مسجد دو سه بار به خانه به ظاهر جدیدم ودر اصل خانه سعید آمده بود ولابد پیش خودش فکر کرده بود که چه دختر پولداری هستم وبروز نمی دادم؟در حالیکه در خانه قبلی مان که حالا هر چی فکر می کنم جزء بهشت کوچک اسمی برایش نمی یابم را ندیده بود.
ـ خوب مهسا جون دیگه اصرار نکنم امروز نمی آیی؟
ـ نه باور کن نمی تونم.
ـ باشه باشه هر طور که میلته ولی برای فردا خودت رو آماده کن.چون بزور هم که شده میام اونجا وبا کتک می برمت دانشگاه.(جمله آخرش را کمی با خنده گفت تا روحیه ام را شاد کند.)آدرس خونه قلبی تون رو که ندادی ولی خوشبختانه آدرس این خونه تون رو دارم ووقت وبی وقت مزاحمت می شم.
ـ تو خودت می دونی که هیچوقت مزاحم نیستی.هروقت اومدی قدمت روی چشم.
ـ پس یادت باشه خودت دعوت کردیها؟!
ـ باشه یادم می مونه.
ـ خوب مهسا جون کاری نداری؟
ـ نه خیلی لطف کردی که زنگ زدی.
ـ پس تا فردا می بینمت فردا دانشگاه یادت نره.قربانت خداحافظ.
ـ خدانگهدار.
گوشی را گذاشتم وناخودآگاه به فکر فرو رفتم.
بنده خدا مامانسودابه یک روز پیش از مردنش ازم خواست که یک روز شیلا را به خانه دعوت کنم واو را باهاش آشنا کنم.خبر نداشت که او به خانه مان می آید ولی نه برای آشنایی بلکه برای مراسم ختمش.اشکهایم برای تسلای دل داغدارم بی اختیار سرازیر شد خدایا به کدامین گناه اینگونه تاوان پس دادم؟می دانم می دانم گناهم ناشکری ونارضایتی ام به خاطر تمام داشته هایم بود.مادر مهربانی داشتم که بی دلیل ومدرک هر روز وهر شب در محکمه خودم باز خواستش می کردم وحکمش را ناگفته ودر عمل با کنایه هایم اجرا می کردم.
ودوباره با صدای تلفن از افکارم خارج شدم.سعید طبق روال گذشته بی خیال به محل کارش رفته بود ومطمئنا داغ رفتن مامان سودابه به اندازه ای که من را عزادار کرده بود در او تاثیر گذار نبود وحق هم داشت چون مامان سودابه مادر حقیقی او نبود؟!وبه آقا تیمور وزنش بانو خانم هم اجازه نداده بود که تلفنها را جواب بدهند ومن مانده بودم وخانه دراندشتش وشغل جوابگویی تلفن؟!
ـ الو بفرمایید.
ـ الو مهسا خانم شمائید؟!
از شنیدن صدای دکتر علایی حالم داشت بهم می خورد هم اینکه به سفارش سعید ومطمئن شدن از وضع روحی نابسامانم دو روز در میان احوالم را می پرسید وهم اینکه اولین جمله ای که با شنیدن صدایم می گفت این بود که:الو مهسا خانم شمائید؟یعنی با زبان کنایه حالیم میکرد که اول من باید سلام کنم نه او واز همه مهمتر اینکه بدترین خبر زندگیم را از زبان این آدم شنیده بودم...
ـ الو الو صدا می رسه؟!
بی حوصله جواب دادم:بله می شنوم وعمدا سلام نکردم ومنتظر شدم حرفش را بزند.
ـ سلام خانم کیمیایی حالتون چطوره؟
از زیر زبون کشی ودکتر بازی اش برای پرسیدن حالم وفهمیدن وضعیت روحی ام حوصله ام سر رفته بود وبا غیظ گفتم:قراره حالم چطوری باشه؟!مثل پریروزه.
متوجه عصبانیت وکسل بودن روحیه ام شد وبا آرامش گفت:یعنی هنوز نمی خواهید از زیباییهای دنیا لذت ببرید؟
از حرفهای بی سروته اش لجم گرفت وعصبانی گفتم:منظورتون چیه؟یعنی می خواهید من مادر مرده که هنوز یک روز از چهلم مادرم نگذشته برای زیباییهای دنیا خوشحالی کنم؟!
وبی اختیار گفتم:دکتر شمام یک چیزیتون میشه؟
حرف آخرم را نشنیده گرفت وبا سماجت گفت:چه اشکالی داره انسان توی هر شرایطی که هست از غم وغصه فاصله بگیره وبه خوبیها وخوشیها فکر کنه؟
پوزخندی زدم وگفتم:منظورتون اینه که به خاطر از دست دادن مادرم ناراحت نباشم وخوشحال باشم وبخندم؟
ـ منظورم را جور دیگه ای برداشت نکنید می دونم که به خاطر فوت مادرتون سخت غصه دارید ولی این غم واندوه تا اندازه ای طبیعیخ وبیشتر از اون باعث می شه که به روحیه واعصابتون لطمه وارد بشه.این یک حقیقته که هر آدمی توی این دنیا بالاخره یک روزی می ره پس بهتره که پیش از رفتن ایده آلترین زندگی رو داشته باشه.می دونم که مادرتون یک زن خوب وفداکار برای فرزتد وبرادر وهمه جمع خانواده بودند ورفتن زود هنگامشون براتون غیرقابل باور وسته اما چه خوبه به جای غصه وبی تابی هر وقت که یادشون می افتید ودلتون هواشونو می کنه به این فکر کنید که اگر زنده بودند چی خوشحالشون می کرد وشما دقیقا همون کارو انجام بدید.این راه هم تسکینه برای دل دردمند خودتون وهم آرامشیه برای روح همیشه نگران مادرتون.
کمی به حرفهاش فکر کردم راست می گفت.مامان تا وقتی که زده بود همیشه نگران ودلواپس کارهای من بود وهمیشه می خواست...
ـ خوب حالا برای اولین قدم شما چرا توی خونه نشستید؟
بی اختیار جواب دادم:پس کجا بشینم؟
آهسته خندید وگفت:منظورم این بود که مگر شما کلاس ندارید؟چرا دانشگاه نرفتید؟
بی حال در جواب گفتم:برای اینکه حوصله ودل ودماغش رو نداشتم دانشگاه برم که چی بشه؟
ـ همین دیگه اشتباه شما همین جاست مگر همین درس خواندن ودانشگاه رفتن مهمترین دغدغه فکری مادرتون نبود؟!مگر ایشون همیشه سعی نداشتند که با امکاناتی که براتون فراهم می کردند یک روزی درستون رو تموم کنید؟پس حالا چرا سهل انگاری می کنید ومهمترین خواسته مادرتون رو نادیده می گیرید؟مگر نمی خواهید روحشون همیشه در آرامش باشه؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#45
Posted: 21 Aug 2013 21:06
حرفهایش کمی تکانم داد.مامان سودابه همیشه می خواست در همه چیز بهترین باشم چه درس وچه در...بی اختیار یاد نریمان افتادم مامان چقدر دلش می خواست من او را به عنوان همسر بپذیرم وهرچه زودتر سروسامان گرفتن زندگیم را به چشم ببیند.نریمان؟!
سر خاک مامان در مراسم هفتم او را دیده بودم که سرتا پا مشکی پوش همراه خانواده اش ایستاده بود وغصه دار به قبر مامان زل زده بود لابد پیش خودش فکر کرده بود که با رفتن مامان آن روزنه امیدی که برای راضی کردن من می توانست داشته باشد از دست داده است وخاله سرور با هر ترفندی که شده او را برای نغمه یا نرگس در نظر خواهد گرفت.بیچاره حق داشت که چنین غصه دار سرقبر مامان بایستد چون هر چه بود اخلاق مامان در مقایسه با خاله با اون سمج بازی اش...
ـ مهسا خانم به چی فکر می کنید؟
با صدای دکتر که در آن سوی گوشی در انتظار بود از افکارم بیرون آمدم وبدون تمرکز جواب دادم:به نریمان.
با تعجب پرسید:نریمان؟نریمان دیگه کیه؟از بچه های دانشگاهه؟
از کنجکاوی اش خنده ام گرفت ولی از اینکه می خواست برای سعید خبرهای دست اول را ببرد بیشتر حرصم گرفت وبه عمد گفتم:نه یکی از خواستگارهامه سعید اونو می شناسه.
ـ حالا چرا یکدفعه یاد اون افتادید؟
دیگر زیادی داشت فضولی می کرد.برای اینکه دمش را قیچی کنم تا مرا به حال خودم واگذارد جواب دادم:مگه خودتون نگفتید که به آرزوهای مامان فکر کنم وبرای آرامش روحش خواسته هاشو عملی کنم؟!خوب نریمان هم یکی از خواسته های مامان بود.
کمی مکث کرد وبا تردید گفت:ولی من منظورم...خوب حالا چه تصمیمی دارید؟!منظورم اینه که می خواهید جواب خواستگاریشو...
نگذاشتم ادامه دهد وبا پوزخندی گفتم:نه هنوز تصمیم قطعی نگرفتم ولی شاید روی این مسئله فکر کنم.
بلافاصله گفت:پس درستون چی می شه؟نمی خواهید که خدای نکرده درستون رو نیمه تمام بگذارید؟
برای اینکه سرکارش بگذارم تا دست از سرم بردارد بی حوصله جواب دادم:بهتون گفتم که دل ودماغش رو ندارم دیگه حوصله درس خوندن رو ندارم.نمی خواهم ادامه بدم.
میدانستم حرفهایم را موبه مو برای سعید تعریف خواهد کرد واز اینکه هر دویشان را سرکار می گذاشتم قلبا راضی بودم.چون بعد از فوت مامان به نوعی از هر دویشان متنفر شده بودم سعید که جای خود داشت ولی از دکتر علایی هم به خاطر همدستی با سعید بدم امده بود.
ـ سعید چی؟سعید هم از تصمیم تون آگاهه؟
با غیظ گفتم:به سعید چه ارتباطی داره؟زندگی شخصی من دخلی به سعید نداره.شما هم اگر دلتون خواست می تونید براش تعریف کنید.
مطمئنا برایش تعریف می کرد ونیازی به گفتن من نبود.
ـ این آقا نریمان رو کاملا می شناسید؟!
راستی راستی باور شده بود ودست بردار نبود.
با حرص گفتم:مامان سودابه اون رو خوب می شناخت ومورد تاییدش هم بود دیگه احتیاجی به شناخت من...
این بار او نگذاشت حرفم را ادامه دهم وبی درنگ گفت:ولی خوب شناخت اولیه مادرتون درست اما این شمایید که می خواهید با اون زندگی کنید درست نیست که بدون بررسی معیارهاتون عجولانه تصمیم بگیرید.
چقدر ساده بود که به راحتی حرفهایم را باور کرده بود؟!چطور می توانستم عجولاه برای ازدواج تصمیم بگیرم در حالیکه نه تنها چشمهایم بلکه دل داغدارم هم در فراق مامان خون گریه می کرد ومی سوخت.
چطور می توانستم بدون مامان سودابه وراهنماییهاش برای ازدواج تصمیم بگیرم در صورتیکه او بود که مثل یک کودک نوپا دستهایم را می گرفت وقدم به قدم راهم می برد تابه زمین نخورم یاد خانم شریفی همسایه قبلی مان وخواستگاری پسرش موسی افتادم که چه قشقرقی به پا کردم وسراین قضیه چقدر مامان را اذیت کردم که چرا خانم شریفی با اون فضول بازی هایش که زمین وزمان ودر وهمسایه از دستش در عذاب بودند ازم خواستگاری کرده وچقدر مامان صبورانه تحملم کرده بود ودلسوزانه راهنمائیم نموده بود.
ـ الو مهسا خانم صدامو می شنوید؟
در حالی که اشک در چشمهایم جمع شده بود با بغض جواب دادم:بله می شنوم.
ـ می تونم یک سوالی ازتون بپرسم؟
اشکهای سرازیر شده ام را پاک کردم وبا صدای خش داری گفتم:شما که خواه ناخواه سوالتون رو می پرسید پس دیگه چرا اجازه می گیرید؟
متوجه گریه ام شد وبا ناراحتی گفت:باز که دارید گریه می کنید؟!
با غیظ گفتم:سوالتون همین بود؟!
خندید وبه نرمی جواب داد:نه نه ولی اول به من بگید که چرا دارید گریه می کنید؟!کسی که تصمیم به ازدواج می گیره باید از روحیه خوبی برخوردار باشه تا بتونه زندگی خوبی رو شروع کنه.
حوصله جواب دادنش را نداشتم باری همین سکوت کردم تا محترمانه شرش را کم کند.ولی او دست بردار نبود وبرای اینکه حرفی برای ادامه صحبت داشته باشد گفت:راستی چرا دیگه به دائیتون سرنمی زنید؟توی این مدت سعید جور شما رو می کشید وبهش می گفت که شما ومادرتون مسافرت هستید حالا که آقا سروش حالش نسبتا بهتر شده درست نیست که تنهاش بذارید.
یاد نگاه آخر دایی سروش در آن بعد از ظهر افتادم که هوشیارانه من ومامان سودابه را نگاه می کرد خدایا چقدر دلم برایش تنگ شده بود ولی دیگر نمی توانستم او را ببینم نه بدون مامان قدرت رویارویی با او را نداشتم.نه نه!بدون مامان سودابه نمی توانستم.
چطوری می توانستم توی چشمهای دایی نگاه کنم وحرفی از نبودن مامان نزنم؟چطور می توانستم او را نگاه کنم ودر سوگ مامان سودابه زار نزنم؟!نه نمی تونستم اینکار از من برنمی آمد که نقش بازی کنم وادای آدمهای خوشحال را در اورم واز رفتن مامان چیزی نگویم نه نمی توانستم.
ـ فردا به دیدنش می آیید؟
چقدر برای فردا کار برایم ردیف شده بود شیلا ازم می خواست به دانشگاه بیایم ودکتر علایی ازم تقاضا داشت دایی سروش را ببینم.اما من قادر به اینجام هیچکدامشان نبودم.در مانده در جواب دکتر گفت:نه نمی تونم بیام.
ـ چرا؟سروش هر لحظه منتظر دیدن شماست درسته که هیچی نمی گه ولی از نگاهش میشه همه چی رو خوند.
ـ نه نمی تونم.
ـ چرا؟!باید بتونید.
ـ نه نه بدون مامان سودابه نمی تونم.
ـ ولی از این به بعد باید بدون مادرتون قادر به انجام هرکاری باشید سروش منتظر تونه.
دوباره گریه ام گرفت وبا بغضی در سینه ام گفتم:چطوری به چشمهای منتظرش نگاه کنم وبگم یگه انتظار مامان سودابه رو نکشه؟!نه نه از من برنمی آد.
گریه ام روی او هم اثر گذاشت وبا صدای گرفته ای گفت:ولی باید به خاطر سروش وبهبودی حالش به دیدنش بیایید موقع رویایی با سروش من کمکتون می کنم.
می دانستم که قدرت چنین کاری را ندارم ولی به ناچار سکوت کردم.
دکتر موتجه سکوت وناراحتی ام شد وبرای اینکه برای فکر کردن آزادم بگذارد گفت:خوب مثل اینکه امروز حسابی خسته تون کردم.
اجبارا جواب دادم:نه خواهش می کنم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#46
Posted: 21 Aug 2013 21:06
- پس تا فردا که برای آمدن به آسایشگاه خوب فکرهایتان را میکنید ، خداحافظ .
بی حال گفتم : خداحافظ
و با قطع تماس گوشی را روی دستگاه گذاشتم .
با دست اشکهای روانم را پاک کردم و کنار میز تلفن دنیال دستمال کاغذی گشتم و دستمالی را برداشتم و دوباره چشمهای خیسم را پاک کردم . بعد از رفتن مامان دیگر چشمهایم به اشک ها عادت کرده بود و بی اختیار بارانی میشد . درحالیکه هنوز کنار میز تلفن روی تخت نشسته بودم با صدای تقه ای به در اتاق از جایم بلند شدم و پرسیدم :
بله ؟
بانو خانم آهسته در را باز کرد و با چهره مهربانش آرام پرسید :
مهسا خانم صبحانه میل دارید براتون بیارم یا اینکه توی آشپزخانه میخورید ؟
نگاهی به ساعت دیواری انداختم و با دیدن ساعت ده و نیم جواب دادم :
نه ممنونم ، چیزی میل ندارم صبر میکنم یکباری ناهار می خورم .
دلسوزانه نگاهم کرد و گفت :
پس حداقل اجازه بدهید براتون آبمیوه بیارم تا موقع ناهار ضعف میکنید .
قدردان نگاهش کردم و گفتم :
نه متشکرم بانو خانم ، چیزی نمیخورم اگر شما کمکی احتیاج دارید تو رو خدا به من بگید خوشحال میشم ...
نگذاشت حرفم را تمام کنم و با سپاس گفت :
نه دخترم چه کاری ؟! ما رو شرمنده نکنید . درحالیکه میخواست در را ببندد ادامه داد :
پس هر وقت امری داشتید صدامون بزنید ، با اجازه .
و در را آهسته بست .
به اطرافم نگاه انداختم ، تمام اثاثیه اتاق قبلی ام را به این اتاق آورده بودم و فقط سعید اجازه نداد که اسباب و اثاثیه اتاق مامان و هال و سالن پذیرایی قبلی مان را بیاوریم و همه آنها را به گفته خودش در انباری خانه اش گذاشته بود تا یاد و خاطره چیزی برایم زنده نشود و با بی تابی ها و بی قراریهای دلخراشم باعث سلب آسایش نشوم . حتی گوشی تلفن اتاقم هم بدون شماره گیر گذاشته بود تا تلفنها را اجبارا پاسخ دهد .
از اینکه دیگر آزادی گذشته در کنار مامان سودابه را نداشتم دلم به حال خودم سوخت .
در این خانه بزرگ حقیقتا حکم زندانی را داشتم که اجازه پاسخگویی تلفن را داشت و کمی به حالم ترحم شده بود که لوازم شخصی قبلی ام را کنار خود داشتم . یاد حرفهای بی رحمانه ی سعید افتادم که همان روزهای اول فوت مامان وقتی پاهایم را در یک کفش کرده بودم که در خانه قبلی مان بمانم با عصبانیت بهم زده بود و با قساوت قلب و بدون در نظر گرفتن اینکه تازه مادرم را از دست داده ام گفته بود :
توی اون خونه تک و تنها میخواهی چه غلطی بکنی ؟! فکر کردی بزرگتر بالای سرت نیست ؟! همسایه ها نمی گن این دختر بی کس و کار چرا تنها به حال خودش وا گذاشته شده ؟! همین خانم شریفی که میدونم خیلی عزیز دلته برات حرف در نمی آره ؟! یالا زود باش اسباب و اثاثیه ات رو جمع کن بریم تا مردم کلفت بارمون نرکدن .
و من در تعجب و تاسف بودم از این طرز فکر و فرهنگ .
با صدای زنگ تلفن دوباره از افکارم خارج شدم . دیگر داشت از این زنگهای تلفن اعصابم بهم میریخت و من که کاری جز جوابگویی تلفن را نداشتم ذهن خسته و درمانده ام کفاف این همه سر و کله زدن با اشخاص را نمیداد ، بناچار گوشی را برداشتم و گفتم : بله بفرمایید ؟
صدای ظریف و دخترانه ای از آن سوی گوشی پرسید :
الو منزل کیمیایی ؟
کنجکاوانه جواب دادم : بله بفرمایید .
با مکثی پرسید : ببخشید شما ؟
با عصبانیت و بی حوصلگی از حرف زدن با مزاحم تلفنی گفتم :
مثل اینکه شما تماس گرفتید شما باید خودتون رو معرفی کنید .
متوجه عصبانیتم شد و مودبانه جواب داد :
عذر میخوام اگه ناراحتتون کردم من سیما هستم ، شما ؟
دوباره کلافه شدم و گفتم :
با کی کار دارید ؟
با ناراحتی در جوابم گفت :
من با آقا سعید کار داشتم ولی مثل اینکه تو این مدت که مسافرت بودم ... و بقیه حرفش را قطع کرد .
حس کنجکاوی ام تحریک شد و برای گرفتن ایرادی از سعید پرسیدم :
میتونم بپرسم چه کاری باهاش دارید ؟
با دلخوری به جای جواب پرسید : چه نسبتی باهاش داری ؟
احساس کردم لحنش حالت توهین پیدا کرد و با حرص گفتم :
فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه و با غیظ گوشی را محکم روی دستگاه کوبیدم .
دختره پررو معلوم نبود از کدام ... و دوباره صدای زنگ تلفن مغزم را مختل کرد . خواستم جواب ندهم ولی با تردید گوشی را برداشتم و گفتم :
الو ؟
- خانم میبخشید تو رو خدا گوشی را قطع نکنید .
با عصبانیت پرسیدم : چکار داری ؟
- خانم من قبلا نامزد سعید بودم البته دو ماه پیش ولی بعلت مشکلات خانوادگی مدتی مسافرت بودم و از سعید خبر نداشتم اما مثل اینکه توی این مدت سعید ...
میان حرفش آمدم و با پرخاش گفتم : نه خانم جان ، باز هم خودت رو نامزدش بدون و دوباره گوشی را قطع کردم .
معلوم نبود راست میگفت یا دروغ یا میخواست واقعا زیر زبون مرا بکشد . بهرحال برایم مهم نبود که سعید قبلا چه غلطی کرده و بعدها چه غلطی خواهد کرد ولی بهانه خوبی دستم افتاده بود تا بحد کافی سعید را بچزونم و انگشت توی چشمش بزنم ، اما برایم جای تعجب داشت که اگر براستی سعید نامزد کرده بود چرا به من و مامان سودابه چیزی نگفته بود ولی بعد به یاد حرف خودم افتادم که : بعد از اینکه بچه چهارمی سعید به دنیا امد انوقت ما میفهمیم که آقا ازدواج کرده و واقعا هم همینطور بود سعید آب زیرکاهی بود که هیچ کس بدرستی نمیفهمید چکار میکند . منکه توی این چهل روز خانه اش بودم سر در نمی آوردم که کی می آمد و کی میرفت و البته کجا میرفت ؟!
هر چند که بیشتر در حال و هوای خودم بودم ولی بظاهر هم ورود و خروجش را متوجه نمیشدم و فقط سر میز شام حضورش را میدیدم و اخم و تخمهای بیهوده اش را تحمل میکردم .
سر میز شام وقتی سعید خان با سلام و صلوات تشریف آوردند و پشت میز نشستند و مشغول به خوردن شدند زیر چشمی نگاهی بهش انداختم و برای اینکه حرصش را درآورم پوزخندی زدم و گفتم : امروز صبح سیما خانم سلام رسوندند .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#47
Posted: 21 Aug 2013 21:07
با تعجب نگاهم کرد و برای اینکه عکس العمل خاصی نداشته باشد بی تفاوت پرسید ک سیما خانم ؟ سیما خانم کیه دیگه ؟
از اینهمه ظاهر بی تفاوتش لجم گرفت و شانه هایم را بالا انداختم و جواب دادم :
نمیدونم ، تو باید بهتر بشناسیش !
درحالیکه مشغول خوردن لوبیا پلو بود بدون اینکه نگاهش را از بشقاب غذا بردارد گفت : روزها بجای اینکه بری داشنگاه میشینی تو خونه خیالبافی می کنی ؟
از حرفهایش که بوی پند و اندرز های درکتر را میداد عصبانی شدم و گفتم : خیالبافی کدومه ؟ خودتو به اون راه نزن .
درحالیکه حسابی کفرش دراومده بود گفت : کدوم راه ؟ معلومه چی داری میگی ؟
دوباره پوزخندی زدم و جواب دادم : آره معلومه دارم چی میگم ، دارم از سیما خانم عزیزت صحبت میکنم .
قاشق را درون بشقاب گذاشت و با ظاهری از همه جا بیخبر گفت : عزیز من ؟
با حاضر جوابی بلافاصله گفتم : نه عزیز من .
کاسه ماست را برداشت و با عصبانیت گفت ک مهسا به خدا یه چیزی بهت میگما این سیما کیه دیگه ؟
از مظلوم نماییهای الکی اش چیزی دیگر نمانده بود کاسه ماست را بپاشم توی صورتش ، راست راست داشت دروغ میگفت و عین خیالش هم نبود . پر کینه گفتم : چطور نامزد دو ماه پیشتون را بجا نمی اورید ؟! نکنه دو ماه به دو ماه نامزد عوض میکنید که دچار فراموشی میشید و چیزی بیاد نمی آرید ؟ بهرحال از ما گفتن ایندفعه اسمهاشونو بنویس که یه وقت سوتی ندی .
با غیظ نگاهم کرد و گفت : اصلا به تو چه ربطی داره ؟ از اینکه بالاخره تسلیم شده بود احساس پیروزی کردم و ادامه دادم : گویا از مسافرت براتون سوغاتی آورده بود .
از دهانش پرید و پرسید : از کدوم مسافرت ؟
از اینکه بازی اش داده بودم احساس خوشایندی بهم دست داد و در جواب گفتم : نمیدونم اینو دیگه تو بهتر میدونی ، در ضمن کلی گله و گله گذاری ازت داشت که چرا بیمعرفت بازی در میاری و سراغی ازش نمی گیری مثل اینکه فهمیده بود که سرت جای دیگه گرمه .
نمکدان را در دستش گرفت و با پرخاش گفت ک مهسا هی هیچی بهت نمیگم کم کم روتو زیاد میکنی ؟
با طلبکاری سرم را جلو آوردم و گفتم ک مثلا قراره چی بهم بگی ؟! مثل اینکه به جنابعالی بدهکار هم شدیم . سیما خانم ازت شاکی شده اونوقت غرغرشو برای من گذاشتی ؟
او هم سرش را جلو آورد و در جوابم گفت : اصلا به تو چه خوبه ؟
با عصبانیت جواب دادم : نه خوب نیست . خوب اینه که مثل یه آدم زندگی کنی نه مثل یه حیوون .
گستاخی ام را تحمل نکرد و با صدای بلند درحالیکه به نمکدانی که در دستش بود اشاره میکرد گفت : مهسا اگه این نمکدون رو به طرف مغزت پرت کنم خفه میشی یا نه ؟
دندانهایم را با خشم بهم فشار دادم و منهم صدایم را بلند کردم و گفتم : نه خفه نمیشم تو که در ضربه مغزی کردن استادی اگر راست میگی پرت کن تا من رو هم بفرستی پیش مامان سودابه .
درست دست روی نقطه ضعفش گذاشتم . در حالیکه چشمهایش پر از اشک شده بود با ناراحتی پرسید :
تو قراره اینجا من را شکنجه بدی یا انتقام بگیری ؟!
پر کینه جواب دادم هیچ کدام . خودت از روز اول خواستی که من اینجا باشم نه خونه خودمون . پس بهتره طبق خواسته خودت وجودم رو تحمل کنی .
دوباره عصبانی شد و گفت : پس این اداها رو در میاری که بفرستمت سر خونه اولت تا تنهایی هر غلطی خواستی بکنی ؟ از شدت خشم لبم را گزیدم و گفتم : نه که جنابعالی اینجا خیلی چراغونی ... نگذاشت حرفم را ادامه بدم و بی مقدمه پرسید :
اصلا بگو ببینم این کاوه دهقان کیه ؟
کم اوردم و با حیرت گفتم : کاوه دهقان ؟!
از اینکه من را تسلیم دید خوشحال شد و گفت : بله همون همکلاسی عزیزتون که نه تنها توی همه مراسم ها شرکت کردند بلکه با جون و دل مراقب سر کار خانم بودند تا هنگام گریه و زاری زیادی بی تابی نکنید .
کاوه دهقان را در همه مراسم ها دیده بودم ولی متوجه مراقبت جون و دلی اش نشده بودم و حتم پیدا کردم که سعید مخصوصا جمله آخرش را با این غلظت گفت تا حرص من را در آورد .
برای اینکه کنایه اش را تلافی کنم و رگ غیرتش را درآورم با بی اعتنایی گفتم : کاوه دهقان هم یک بنده خدایی مثل نریمان و دکتر علایی که با مراقبت و محافظتهای دلسوزانه شان سعی داشتند در اون اوضاع و احوال بی کس و کاریم که برادر شاخ و شمشادم بنوعی چغندر محسوب میشد ازم حمایت کنند .
دیگر تاب نیاورد و درحالیکه خشمگین از جایش بلند میشد گفت : اگر بمیرم دیگه سر یک میز با تو شام نمیخورم . شام رو به آدم زهر مار میکنی .
با پوزخندی نگاهش کردم و گفتم : حالا اگر دلت از سیما جون پره دیگه چرا سر من خالی میکنی ؟! یادت باشه اگر زیارتش کردی بهش بگی که دیگه خونه زنگ نزنه چون حوصله آه و ناله پر سوز و گدازش رو ندارم .
با غیظ نگاهم کرد . و با شنیدن زنگ تلفن همراهش با نیش خندی گفتم :
مثل اینکه نامزد دو ماه بعدیتونه . در حالیکه بطرف تلفن همراهش می رفت با خشم گفت : بالاخره من یک روزی تو رو خفه میکنم .
بلافاصله جواب دادم : بر منکرش لعنت ، تو که در سر به نیست کردن آدمها سابقه داری .
از اینکه لجش را در می آوردم از صمیم دل راضی بودم و بنوعی مرهمی برای دل زخمی ام میدیدم که اگر بخاطر سهل انگاری سعید نبود الان مامان سودابه را در کنار خود داشتم .
از پشت میز بلند شدم و درحالیکه بشقابهای نیم خورده خود را درون ظرفشویی میگذاشتم با صدای بانو خانم متوجه اش شدم : مهسا خانم شما زحمت نکشید من خودم میز را تمیز میکنم .
از اینکه بلافاصله بعد از خوردن غذایمان خود را از اتاق کوچکی که با آقا تیمور پشت آشپزخانه داشتند می رساند و آشپزخانه را مرتب میکرد احساس شرمساری میکردم .
با لبخندی در جوابش گفتم : اینبار بذارید منهم کمکتون کنم .
درحالیکه ظرفها را از دستم میگرفت جواب داد : نه دخترم ، خودم تمیز میکنم . نذارید برادرتون از دستمون عصبانی بشن .
فهمیدم که سعید با قساوت قلب از این بنده خداها هم زهر چشم گرفته . برای اینکه درد سری ایجاد نکنم از آشپزخانه بیرون آمدم و برای سر درآوردن از کار سعید روی مبلی نشستم و به حرفهایش با تلفن همراه گوش دادم :
- نه نه وقتش برام مهم نیست ، مهم اینه که ارزشش رو داره یا نه ؟
- ...
- متوجه ام ، متوجه ام ، چه شرکتی ؟
- ...
- حالا کی قرار گذاشتین ؟ خود شما هم هستین ؟
- ...
- اعتبارش تا چه حدیه ؟ میشه تضمینش کرد ؟
- ...
- چند تا مهندس مشاور داره ؟
- ...
- باشه حالا فکرهامو میکنم بهتون خبر میدم .
- ...
- من اگر جواب مثبتی هم میدم فقط و فقط به اعتبار شماست و الا من آنچنان شناختی از اون شرکت ندارم .
- ...
- فرمودین چه روزی ؟
- ...
- برای چه مدت ؟ شبانه روزی ؟
- ...
- نه نه منظورم اینه که وقفه ای توی پروژه نمی افته ؟
- ...
- باشه ، نیاز دارم کمی فکر کنم حداکثر تا فردا ظهر بهتون خبر میدم .
- ...
- قربان شما ، ما هم همیشه به یادتون هستیم مطمئن باشید این احساس دوطرفه است .
- ...
- چشم حتما پس خبر با من .
- ...
- قربان محبت شما ، سلام خدمت خانواده برسونید .
- ...
- خداحافظ شما .
بعد از تمام شدن مکالمه اش رو به من نگاهی کرد و گفت : برو خوش باش تا دو ماه دیگه از دست برادرت خلاصی .
با اینکه حرفهایش را شنیده بودم ولی خود را به اون راه زدم و گفتم : چطور ؟ یعنی اینبار با نامزد جدیدتون دو ماه کجا تشریف میبرید ؟ دوباره عصبانی شد ولی به روی خودش نیاورد و جواب داد : سفر کاریه ، برای یک پروژه قراره برم به یک کشور اروپایی ، میخوام تا وقتی برمیگردم مثل آدم ... و دوباره صدای زنگ تلفن حرفش را نیمه تمام گذاشت .
- الو بفرمایید ؟
- ...
- سلام از ماست .
- ...
- خواهش میکنم ، خواهش میکنم .
- ...
- شما ؟
فهمیدم که طرف مقابل یک دختر یا یک زن است که اینطور لفظ به قلم صحبت میکنه .
از اینجور لحن حرف زدنش همیشه متنفر بودم و خوشم نمی اومد از اینکه مقابل خانمها ضعف نشان دهد ولی البته ضعفی همراه با جذبه !
- خیلی خوشحال شدم . خواهش میکنم .
- ...
- بله اینجاست . خونواده رو سلام برسونید . من گوشی رو به خودش میدم . خداحافظ .
- مهسا بیا تلفن با تو کار دارن .
متعجب شدم و با اشاره پرسیدم : کیه ؟
گوشی بی سیم را بطرفم گرفت و آهسته جواب داد : شیلا .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#48
Posted: 21 Aug 2013 21:07
چقدر خوب در این مدت اسم دوستانم را یاد گرفته بود و از این نظر جای شکرش باقی بود !
گوشی را گرفتم و گفتم : الو شیلا سلام
- سلام مهسا جان چطوری ؟
حواسم به سعید بود که او هم برای سر در آوردن از حرفهایم روی مبلی نزدیک نشسته بود و بظاهر روزنامه میخواند .
- بد نیستم . چه خبر ؟
- خبر خاصی نیست . دانشگاه امن و امانه و فقط جای تو خالیه . زنگ زدم برای فردا صبح هماهنگ کنم بیام دنبالت .
- مگه چه خبره ؟
- اِ دختر مگه نمیخوای بیای دانشگاه ؟!
- باور کن شیلا حوصله اش را ندارم . صبح بهت گفته بودم که .
- ولی من این حرفها حالیم نیست ، منم صبح بهت گفته بودم که فردا با کتک میبرمت .
- شیلا دارم جدی میگم .
- مگه من باهات شوخی دارم ؟ فردا راس ساعت هشت و نیم صبح خونه تون هستم . کلاس ساعت نه و نیم شروع میشه ، یادت که نرفته ؟!
- حالا تا فردا .
- مهسا دیگه شورش رو داری در میاری ، تو خونه نشستی که چی ؟! فکر میکنی که با این کارهات روح مامانت خوشحال میشه ؟!
راست میگفت توی خونه نشستنم دردی از دردم دوا نمیکرد و بیشتر ازم یک آدم بهانه جو ساخته بود که هر شب در انتظار سعید میماندم تا یکجوری زهرم را بهش خالی کنم و عذابش بدهم و اینجوری خودم را از فشار درون تخلیه کنم . فقط خدا میدانست که با نبودن مامان سودابه چه عذابی ا تحمل میکردم و میسوختم و دم نمیزدم و سعید هم بجای اینکه غمخوار غصه ام باشد و آبی روی آتش دلم بریزد بدتر با کنایه ها و سنگدلیهایش عذابم میداد و من هم به تلافی ، راه انتقام را در پیش گرفته بودم و هر شب ادامه جنگهای دیرینه را با سعید مرور میکردم .
- الو مهسا جان ، پس قبول ؟ فردا صبح ساعت هشت و نیم آماده ای ؟
به ناچار جواب دادم باشه سعی میکنم .
- حالا شدی یک دختر خوب راستی مهسا ، اون برادرت بود که گوشی را برداشت ؟
میدانستم که صدای سعید را شناخته چون در این مدتی که در خانه جدیدم بودم چندین بار تماس گرفته بود و شبها بیشتر اوقات سعید گوشی را بر میداشت و اینهم میدانستم که به تازگی از او خوشش آمده و مرتب حال و احوالش را کیپرسید و از او تعریف میکرد اما تعجبم در این بود که از کدام ویژگی بارز سعید ( ؟ ) خوشش آمده بود که اینچنین مشتاقانه از او حرف میزد ؟!
برای اینکه سر ب سرش بگذارم گفتم : نه سعید نبود .
احساس کردم سعید با شنیدن نام خودش گوشهایش را تیز کرد و با دقت بیشتری به حرفهایم گوش داد .
- شوخی نکن مهسا ، برادرت بود .
- تو که شناختیش ، پس دیگر چرا میپرسی ؟
رو در وایستی را کنار گذاشت و گفت : ولی بی شوخی عجب صدای با حالی داره !
خنده ام گرفت ، صدای با حال سعید که شیلا با آن آب و تاب ازش تعریف میکرد شبیه صدای گربه ای بود که کسی پا روی دمش گذاشته بود و زیق زیق میکرد .
برای اینکه لج سعید را که حریصانه به گفتگوی تلفنی ام گوش میداد تا بعد ها ایرادی بگیرد را در آورم ، گفتم : صدای سعید کجاش باحاله ؟ مثل صدای شیپور چی توی کارتون پسر شجاع حرف میزنه .
سعید با این اهانت آشکارم روزنامه را با سر و صدا بست و ابروهایش را به نشانه اعتراض بالا برد و نگاه عصبانی اش را به صورتم دوخت .
- نه مهسا بی انصاف نباش صدای برادرت اونطورها که میگی نیست .
- حالا چه گیری دادی به صدای نکره سعید ؟!
قیافه خشمگین سعید واقعا دیدنی بود .
- خوب بابا حالا نمیخواد ادای خواهرهای تعصبی رو در بیاری بهت نمیخوره اه ، راستی مهسا نکنه یه وقت بشنوه ؟
میدانستم که از خداش بود که سعید این گفتگوها را بشنود و از این طریق در فیضی که میخواست از طرف سعید برویش باز شود .
- نگران نباش برادرم توی اتاق دیگه ایه نمیشنوه . و نگاهی به صورت اخم آلود سعید انداختم .
- راستی نگفتی چکاره است ؟ چی خونده ؟
- نهدیگه قرار نشد همه این اطلاعات رو یکدفعه ای و مفت و مجانی بدست بیاری ، اول باید زیر لفظی بدی .
- اِ مهسا لوس نشو . بگو چی خونده ؟
- حقیقتش برادرم تا آخر دوره ابتدایی بیشتر نخونده ، یه قبافه اش نگاه نکن سواد درست و حسابی نداره سعید چیزی نمانده بود که به طرفم هجوم بیاورد و گوشی را توی سرم بکوبد . از اینکه خون خونش را میخورد و با عصبانیت و غیظ نگاهم میکرد و سرش را بعلامت اینکه بعدا حسابتو میرسم تکان میداد به هیجان آمده بودم و بعد از مدتها احساس خوشحالی میکردم .
- مهسا شوخی نکن ، جدی جدی چی خونده ؟
- دارم جدی حرف میزنم ، شوخی نکردم .
انگار حرفم را باور کرد و گفت : ولی طرز حرف زدنش جور دیگه ایه . توی مراسم مامانت وقتی آخر مراسم چهلم پشت بلندگو رفت و از همه تشکر کرد خیلی با کلاس سخنرانی کرد .
راست میگفت سعید توی مراسم های مامان سودابه نهایت خود شیرینی و همه کاره بودن را برای مردم به نمایش گذاشته بود و به همه نشان داده بود که حقیقتا مامان سودابه مادر واقعی اوست . ولی اگر شیلا کمی دقت میکرد و بیشتر حواسش به مراقبت و آرام کردن من نبود بطور حتم متوجه میشد که مداح مجلس تعداد بچه های مامان را دو تا و به نامهای مهندس سعید و مهسا خوانده بود و من در اوج شور و گریه ام از اینکه سعید خودش را در قالب فرزند مامان سودابه جا زده بود حرصم گرفته بود و بیشتر برای مظلومیت مامان سودابه که بخاطر اشتباه سعید خان مرده بود زار میزدم . حتی چند بار در آگهیهای روزنامه ، مهندس بودن سعید خان قید شده بود ولی مثل اینکه شیلا نخوانده بود که اینطور از همه جا بی خبر میپرسید .
- کارش چیه ؟ کجا کار میکنه ؟
نه خیر شیلا ول کن نبود مثل اینکه بدجوری توی گلویش گیر کرده بود .
به شوخی گفتم : مگه قراره بیای خواستگاریش ؟
- اِ مهسا بی مزه نشو دارم همین جوری میپرسم ، کنجکاو شدم بدونم . از لج سعید که با چشمهای از حدقه درآمده نگاهم میکرد جواب دادم : کارش ، راستش خودمم که خواهرش هستم هنوز درست و حسابی نمیدونم ولی بیشتر روزها خونه ست معمولا شبها میره بیرون برای کار ، شایدم دزده و ما خبر نداریم .
- مهسا سر کارم گذاشتی ؟
- نه بی شوخی فکر کنم تو خرید و فروش اجناس دور ریختنی باشه . ولی بنظر میاد که از کارش راضیه چون تا حالا گله و شکایتی نداشته .
- چه جالب ؟! باید اخلاق جالبی هم داشته باشه .
- اوه تا بخوای اخلاقش جالبه ، انقدر جالبه که دو ماه به دو ماه نامزد عوض میکنه . اینبار سعید راستی راستی تصمیم به خفه کردنم گرفته بود و با اشاره به گردنش حالیم کرد که خفه ات میکنم و از فرط عصبانیت رنگش کبود شده بود .
- راست میگی ؟ یعنی اهل دوست دختر و این برنامه هاست ؟
- آره چیزی تو مایه های شایان یا شایم بدتر .
- مهسا جدی جدی مثل شایانه ؟
- آره دروغم چیه فقط فرقش با شایان اینه که اون بنده خدا کارهاش رسوا و مشخص بود و همه عالم و آدم میفهمیدند که داره چه غلطی میکنه ولی این برادر من چنان تو داره که اگر از دیوار صدا دربیاد از اون در نمیاد .
سعید دیگر علنا بالای سرم ایستاده بود و هر آن امکان داشت گوشی را ازم بگیرد .
- وای عجب برادری داری ؟! پس خدا را شکر که من اصلا برادر ندارم اگر میخواست اینجوری باشه که من از دستش دق میکردم و با دلسوزی ادامه داد : حالا با مردن مامانت چه جوری باهاش کنار میای ؟ لابد خیلی سختی می کشی ؟
شیلا که از واقعیت گذشته و ناتنی بودن خواهر و برادری من و سعید هیچ اطلاعی نداشت احساس میکرد که قبلا سعید با ما زندگی میکرده و حالا ...
- ولی مهسا توی این چند بار که برای مراسم مامانت دیدمش اونجوری هام که میگی نبود . حس کردم خیلی محجوب و سر براهه .
پوزخندی زدم و درحالیکه به سعید که همچنان با خشم بالای سرم ایستاده بود نگاه میکردم گفتم : آدما رو نباید از روی ظاهرشون شناخت و صلاح را در تمام کردن مکالمه دیدم و ادامه دادم : خوب شیلا جون خیلی لطف کردی تماس گرفتی .
متوجه عجله ام برای پایان دادن تلفن شد و جواب داد : خواهش میکنم وظیفه ام بود .
پس یادت نره فردا صبح ساعت هشت و نیم دم خونه تون .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#49
Posted: 21 Aug 2013 21:08
- باشه ممنونم .
- پس میبینمت ، کاری نداری ؟
- نه قربانت .
- خداحافذ ، سلام برسون .
- تو هم سلام برسون ، خداحافظ . و دکمه قطع ارتباط گوشی بیسیم را فشردم .
سعید هم چنان دست به کمر بالای سرم ایستاده بود و با عصبانیت نگاهم میکرد . بی اعتنا کنترل تلویزیون را از کنارم برداشتم و برای اولین بار در این مدت عزاداریم از روی اجبار و برای ندیدن قیافه نحس سعید تلویزیون را روشن کردم . برنامه مستندی از جاذبه های یکی از شهرهای کشور در حال پخش بود که بدون آنکه حواسم را جمع کنم ، نگاهم را به آن دوختم .
- خیلی روت زیاده .
حرفش را بی جواب گذاشتم و سکوت کردم . میدانستم که اگر محلش بگذارم اعصاب فرسوده ام را بیشتر خرد کرده ام .
- معنی اینکارهات چیه ؟ چرا انقدر خیره سری میکنی ؟
باز هم دهان به دهانش نگذاشتم .
- فکر میکنی اگر من رو اذیت کنی چیزی گیرت میاد ؟ فوقش خودت رو خسته میکنی .
باز هم سکوت کردم .
- این چرندیات چی بود که برای دوستت سر هم کردی ؟! فکر نکردی که با کوچک کردن من در حقیقت خودت را کوچک کردی ؟ مردم برادرهاشونو که هیچی هم نیستند چنان بالا بالا میبرند که به آسمان میرسونند اونوقت توی احمق برادرت رو از اون بالا پرت میکنی پایین ؟! با این کارهات چی رو میخوای ثابت کنی ؟! میخوای بگی ازم متنفری ؟! خوب اینو که خودم هم میدونم ولی حداقل جلوی دوستت آبرو داری کن ، تا کی میخوای به این کینه شتری ات ادامه بدی ؟! آنقدر غرق افکار پوسیده ات هستی که به هوای ماتم گرفتن برای فوت مادرت ، درس و دانشگاهت رو کنار گذاشتی و نشستی تو خونه که چی ؟! که بشینی کمین بکشی ببینی من چی میگم دو تا جوابم بدهی ؟ به فرض به آرزوی قلبیت رسیدی و من رو هم به زانو در آوردی خوب آخرش چی ؟ این چیزها برایت زندگی میشه ؟ اگر من اون روزها میخواستم مثل تو فکر کنم که فاحه ام خونده بود و حالا صاحب هیچی نبودم .
حرفهای سعید بوی تازگی میداد ، حرفهای جدیدی که تا بحال ازدهانش نشنیده بودم .
بی اختیار نگاهم را از روی صفحه تلویزیون برداشتم و به چهره عصبی و عرق کرده اش نگریستم . درحالیکه روی یکی از مبلها روبرویم مینشست . ادامه داد :
اون روزها من خیلی تنها بودم ، مادرم را تازه از دست داده بودم و هنوز با غم بی مادری کنار نیامده بودم که پدر ، همسر جدیدی اختیار کرده بود ، تو جای من بودی چیکار میکردی ؟ الان که همه چیز بر وفق مرادته و زن بابایی توی بساطت نیست داری گربه رقصونی میکنی و به زمین و زمان بد و بیراه میگی ، اگر اون موقعها جای من بودی چیکار میکردی ؟ درد بی مادری از یکطرف ، درد داشتن زن بابا با اون ذهنیتی که در عالم کودکی داشتم از طرف دیگه ، لابد اگر جای من بودی پدر و زنش رو یکجا به مسلخ میبردی . که البته با این اخلاقی که از تو سراغ دارم هیچ بعید نبود ؟! تازه سن و سال کودکی من کجا و سن و سال حالای تو کجا ؟
البته بگذریم که اون موقع من درحال و هوای بچگی بیشتر از الان تو میفهمیدم و درک میکردم .
وقتی دیدم که پدر با یکی از دوستان صمیمی مامان فائزه ازدواج کرده و محبتش را بین من و اون تقسیم کرد تا چند روز خواب و خوراک نداشتم ، تا تا چند ماه اول با اون زن که البته قبل از مردن مامان میشناختمش ، خاله سودی صدایش میکردم کنار نیامدم و با ترفندهای بچگانه حسابی اذیتش کردم اما خاله سودی برخلاف ذهنیت من با همه زن باباها فرق داشت .
رفتار دوستانه و دلسوزانه اش با زمانی که دوست مامان بود هیچ فرقی نکرده بود و به جای اینکه در مقابل کارهای خصمانه و عجیب و غریبم ناراحت شود بیشتر نوازشم میکرد و این شد که کم کم جای خالی مامان فائزه را برایم پر کرد . همون موقعها وقتی فهمیدم که خاله سودی برخلاف میل باطنی اش و به خواست مامان فائزه که از وضعیت ناراحتی قلبی اش خبر داشت و دکترها عمر کوتاهی را برایش پیش بینی کرده بودند و میخواست که پسر خرد سالش سایه مادر را احساس کند و با توجه به بالا بودن سن پدر و اینکه شاید پدر هم نتواند کودکش را آنطور که باید و شاید تربیت کند و بزرگ کند با خواهش و اصرار از خاله سودی که اون روزها مطلقه بود تعهد گرفت که بعد از مرگش با پدر ازدواج کند و مسئولیت بزرگ کردن من را بعهده بگیرد .
با دانستن این موضوع بیشتر از خاله سودی خوشم اومد . بی اختیار پرسیدم :
به همین راحتی وجود مامان رو تحمل کردی ؟
سرش را به پشتی مبل تکیه داد و در جوابم گفت :
به همین راحتی هم که نه . گفتم که اون اوایل با مادرت مشکل داشتم . از اینکه بالاخره یکی را پیدا کرده بودم که به غیر از مامان سودابه جواب سوالهای بجا مانده از گذشته ام را میداد حریصانه پرسیدم :
پدر چی ؟ به همین راحتی دوری مامان فائزه ات رو فراموش کرد و حاضر شد با مامان سودابه ازدواج کند ؟
او هم که انگار بدش نیامده بود گذشته اش را مرور کند و با به یاد آوردن کودکی اش جواب داد :
نه پدر هم به این سادگی با مادرت ازدواج نکرد . طبق وصیتی که مامان فائزه برایش گذاشته بود و با تمام عشق و علاقه ای که بهش داشت و به احترام وصیتش فقط حاضر شد که مادرت رو عقد کند و تا چند سال هم به مادرت به چشم خواهر نگاه میکرد . نمیدونم قبلا خاله سودی برایت گفته بود یا نه که پدر ، مامان فائزه رو خیلی دوست داشت و رفتار دوستانه و عاشقانه شون بین همه مثال زدنی بود . خاله سودی اون روزها خودش شاهد این عشق محکم بینشان بود و احترام خاصی هم براشون قائل بود بطوریکه حتی وقتی پدر عقدش کرد او هم حاضر بود که به حرمت این عشق ، خواهر پدر باقی بمونه . تا اینکه بعد از چند سال وقتی متوجه شدم که خاله سودی سر تو بارداره کمی بهت حسادت کردم چون نمیخواستم که از محبت پدر و خاله سودی نسبت به خودم ذره ای کاسته بشه . ولی هنوز چهار سالت نشده بود که پدر بعلت کهولت سن از دنیا رفت . از اون موقع احساس کردم که حالا وظیفه منه که محبت های خاله سودی رو جبران کنم و نسبت به بچه اش که در حقیقت خواهر خودم هم هست ادای دین کنم .
بی اختیار گفتم : و چقدر هم خوب ادای دین کردی ؟!
نگاهم کرد و در جوابم گفت : ادای دین نکردم ؟! اکر ادای دین نمی کردم که تو الان اینجا نبودی ؟!
پوزخندی زدم و گفتم : خوبه ادای دین کردنت رو هم دیدیم ! تو چیزی نمونده بود که با کتک من رو به این خونه بیاری اونوقت ...
نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و گفت :
اگر بغیر از تهدید و تحکم جور دیگه ای باهات حرف میزدم می اومدی ؟! تو عزمت رو جزم کرده بودی که الا و بلا توی اون خونه بمونی .
بلافاصله گفتم : اگر از اول مثل یک برادر واقعی با محبت باهام حرف میزدی چرا که نه با سر می اومدم .
سرش را تکان داد و گفت : مگه تو امان میدادی ؟ تا باهات یک کلمه حرف میزدم حاضر جوابی میکردی .
حرفهای تلمبار شده در دلم را بیرون ریختم و گفتم :
برای اینکه از کودکی ازت مهربونی ندیده بودم . هیچوقت از روی دوستی حرف نمیزدی . همیشه مثل دشمنها ...
حرفم را قطع کرد و گفت : ولی باید میفهمیدی که من اخلاقا طوری بودم که نمیتوانستم زبونی احساسم را بیان کنم . همیشه عملم گواه درونم بود . خدا بیامرز خاله سودی من رو خوب میشناخت .
و با این حرف اشک در چشمهایش جمع شد .
منهم اشک در چشمهایم آمد و تازه فهمیدم که در این مدت سعید هم کمتر از من در فراغ رفتن مامان سودابه غصه دار نیست و من باگوشه و کنایه هایی که بهش میزدم و او را مسبب مرگ مامان میدانستم در حقیقت او را شکنجه میدادم .
- مهسا ، به روح پدر و مامان فائزه نباشه ، به روح خاله سودی که خیلی برام عزیزه قسم می خورم من همون اوایل که برگشتم تمام سهم الارث تو و مادرت رو توی بانک گذاشتم و زمین و املاکی که از پدر مونده بود را منصفانه به اسم خودتون سند زدم .
اشکهایم را پاک کردم و با تعجب پرسیدم :
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#50
Posted: 21 Aug 2013 21:09
ـ پس چرا زودتر به خودمون نگفتید؟
اوهم دستی به چشمهایش کشید واشکهایش را پاک کرد وجواب داد:خاله سودی کاملا در جریان بود خودش ازم خواست چیزی به تو نگم.
با حیرت از کار مامان سودابه پرسیدم:چرا؟چر نخواست من چیزی بدونم؟
آهی کشید وگفت:دقیقا نمی دونم ولی گفت:شرایط روحی واز همه مهمتر شرایط سنی ات طوریه که اگر ندونی بهتره.
ودر حالیکه به حرف های مامان سودابه فکر می کرد ادامه داد:نمی دونم واقعا چه حکمتی زیر پنهان کاریش بود که می خواست تو در محیطی معمولی بزرگ بشی وتحصیل کنی.همیشه از غرور کاذبت می ترسید وهراس داشت که پول این غرور غیر منطقی ات رو بیشتر پرورش بده می خواست وقتی بزرگتر شدی وبد وخوب زندگیت رو بهتر تشخیص دادی این موصوع رو بهت بگه.
در حالیکه مغزم پر از علامت سوال شده بود با شگفتی وتعجب پرسیدم:پس چرا خودش از این سهم الارث هیچ استفاده ای نکرد؟!چرا نخواست بهره ای از این ثروت ببره؟
سعید دوباره اشک در چشمهایش جمع شد وجواب داد:خیلی بهش اصرار کردم تا آپارتمان رو عوض کنه ودر خونه ای راحت تر زندگی کنه ولی می گفت به همسایه های خوب اون خونه عادت داره ونمی تونه با محیط جدید خودش رو وفق بده.می گفت به اینجور شیوه زندگی کردن خو گرفته منم وقتی می دیدم که واقعا اونجا راحته دیگه زیادی اصرار نمی کردم ولی بهره بانکی پولهایی که داشتید را برایتان در پاکتی می گذاشتم ومی اوردم البته می دونستم که خاله سودی بیشتر این پولها را صرف امور خیریه وخیرات برای روح پدر ومامان فائزه می کنه ومقدار کمی اش را برای امور روزانه خرج می کنه.
در حالیکه در چنین شبی سوالهای بی جواب تمام دوران زندگیم را یکی یکی پاسخ می گرفتم وبر شدت وتعجب وشوکه شدنم افزوده می شد با حیرت پرسیدم:پس چرا تو رفتارت طوری بود که این پاکت پول را از صدقه سری خودت برایمان می اوردی وچیزی بروز نمی دادی؟!
نگاهم کرد وگفت:برای اینکه خاله سودی ازم خواسته بود چیزی بروز ندم.
در حالیکه بغض راه گلویم را بسته بود گفتم:ولی تو با این کارت باعث شدی همیشه کینه ونفرتی غیرقابل وصغ نسبت به اعمال ورفتارت داشته باشم حتی حرفهات هم به نوعی برام زجرآور شده بود.همیشه شکایتت روبه مامان می کردم وازش می خواستم...
واشکهای روان ادامه صحبت را ازم گرفت.
سعید هم بغض به گلویش راه پیدا کرد وبا غصه گفت:حقیقتش منم اون موقعها چندان بی تقصیر نبودم وطرز فکر تو چندان اهمیتی برایم نداشت فقط می خواستم هیچ وقت کمبودی در زندگی احساس نکنید.راستش همین که می دیدم تو در کنار خاله سودی راضی به نظر می رسی وداری زندگیت رو بدون هیچ کم وکسری می گذرونی خوشحال هم بودم...
ودرحالیکه اشک در چشمهایش جمع شده بود ادامه داأ:ای کاش موقعی که خاله سودی زنده بود بهتر می تونستیم رفتارمون رو کنترل کنیم ومثل همه خواهر وبرادرها روابط صمیمی مان را به خاله سودی نشان بدهیم.
سری از تاسف تکان دادم وگفتم:افسوس که این حرفها رو خیلی دیر بهم زدیم.بیچاره مامان چقدر از این سرد بودنمان حرص می خورد...
وگریه واشک چشمهای هردویمان را بارانی کرد.
صبح روز بعد طبق قولی که به شیلا داده بودم صبح زود از خواب برخاستم وبه کندی ودلی پر خون از نبود مامان که برای اولین باز بدون سایه اومی خواستم به دانشگاه بروم کارهایم را انجام دادم وبه آشپزخانه قدم گذاشتم.
سعید پشت میز نشسته ومشغول خوردن صبحانه بود.برای اولین بار در طول زندگیم پیش قدم شدم وصبح بخیر گفتم.
سعید با کمی ناباوری به اطرافش نگاه کرد وبا ندیدن بانو خانم ومطمئن از این که به او صبح بخیر گفته ام لبخندی زد ومطمئن شد که پس از صحبت های دیشب به راستی برادر بودنش را باور کرده ام.
جواب صبح بخیرم را گفت وبا سرحالی پرسید:صبح زود بیدار شدی؟!
در حالیکه پشت میز روبرویش می نشستم جواب دادم:به شیلا قول داده ام که امروز برم دانشگاه.
بانو خانم با ورود من به آشپزخانه بلافاصله از در پشتی آمد وبرایم فنجان چای گذاشت وظرف وظروف صبحانه را جلویم چید.با شرمندگی نگاهش کردم وگفتم:بانو خانم تورو خدا برای من این کارها رو نکنید خودم می تونم چای بریزم.نمی خواد به خاطر من به زحمت بیفتید.
در حالیکه به طرف در پشتی می رفت جوابم داد:عاقبت بخیر بشی دخترم این کارها وظیفه ام است کار بخصوصی انجام نمی دم.
ودوباره به اتاقش رفت.
به سعید که سرگرم خوردن تخم مرغ بود نگاهی کردم وگفتم:سعید تو بهشون یه چیزی بگو به خدا از این که بانو خانم وآقا تیمور با این سن وسالشون جلویم خم وراست می شن خجالت می کشم اصلا احساس خوبی ندارم.
در حالیکه فنجان چایش را سرمی کشید جوابم داد:اینا این طوری راحت ترند.چیکار به کارشون داری؟
وبرای این که موضوع بحث را عوض کند در ادامه گفت:پس جدی جدی مصمم شدی که به دانشگاه بری؟
می دانستم که حرفهای دیروزم را دکار لایی به اطلاعش رسانده برای همین گفتم:آره امروز رو به خاطر شیلا که بهش قول دادم می رم ولی از همین حالا مطمئنم که دیگه حال وحوصله درس گوش دادن رو ندارم.
لقمه اش را فرو داد ودر جوابم گفت:چرا هنوز شروع نکرده بیخودی به خودت تلقین می کنی؟!حتم داشته باش که خدا خودش کمکت می کنه.آدم که نباید به خاطر غم واندوه تا اخر عمر ماتم بگیره وبرنامه زندگیش رو بهم بزنه.اگر اینطور بود تمام مردم دنیا بعد از دست دادن عزیزی کار ودرس وزندگیشون رو تعطیل می کردند ودست به سینه می نشستند وبه غصه هاشون فکر می کردند.
سرم را پایین انداختم ودر حالیکه چایم را شیرین می کردم وبا قاشق چایخوری بهم می زدم به نبودن مامان واینکه چه جوری بع داز او باید به زندگی ادامه بدهم وبا دلتنگی ام کنار بیایم فکر می کردم که یکدفعه سعید پرسید:این شیلا چه جور دختریه؟
نگاهش کردم تاببینم برای این که حالت افسرده ام را عوض کند این سوال را پرسید یا واقعا می خواست بداند شیلا چگونه دختر است؟!از ظاهر جدی اش چیزی سردر نیاوردم وپس از مکثی گفتم:منظورت چیه؟!
بلافاصله جوابم داد:منظورم واضحه می خوام بدونم چقدر اونو می شناسی؟
دوباره سرم را پایین انداختم ومشغول هم زدن چایی ام شدم ودر جوابش گفتم:فکر می کنم به اندازه یک دوست می شناسمش.چطور؟
در حالیکه لقمه می گرفت به جای جواب پرسید:یعنی از همه جیک وپوکش خبر داری؟
منظورش را فهمیدم ولی به عمد خودم را به اون راه زدم وگفتم:تا منظورت از جیک وپوک چی باشه؟!
قبل از آن که لقمه نان وپنیر را در دهانش بگذارد گفت:منظورم همین جیک وپوکیه که همه دخترها دارن یعنی همین...چه می دونم علاقه به کسی یا کسی رو دوست دار هیا نه...یا با کسی نامزده یا آشنائه چه می دونم از این حرفها دیگه.
ولقمه را در دهانش گذاشت.
خندیدم وبه کنایه پرسیدم:حالا تو به جیک وپوک شیلا چیکار داری؟به فرض بدونم حالا تو می خواهی چیکار؟!
او هم خندید وجواب داد:نباید بدونم خواهرم با چه دختری دوسته؟ناسلامتی برادری گفتن...
نگذاشتم ادامه دهد وبرای این که وادارش کنم اصل حرفش را بزند گفتم:مطمئن باش دختر خوبیه ومن همین طوری برای خودم دوست انتخاب نکردم.
اما سعید خبر نداشت که تا همین ماههای اخیر انقدر نسبت به داشتن دوست بی تفاوت بودم که به زور دوستی شیلا را قبول کردم اونهم فقط در حد جزوه دادن وساعات کلاس را دانستن؟!بیچاره سعید حساب من را به حساب همه دخترهای دیگر گذاشته بود که حاضر بودند برای دوستان صمیمی شان سر وجان بدهند.ولی من تازه وآرام آرام وجود شیلا را به عنوان یک دوست صمیمی قبول کرده بودم.
به روش زیر زبون کشی پرسید:یعنی با کسی دوست نیست؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟