ارسالها: 14491
#71
Posted: 21 Aug 2013 21:37
- تو هم به اون ور آبیها سلام برسون .
خندیدم و گفتم : باشه حتما
- خوب پس اگر خبری از دکتر گرفتی ما رو بی خبر نذار .
با عذاب وجدان جواب دادم : باشه سعی میکنم هر چه زودتر پیدایش کنم .
- راستی مهسا ، مامان اینا هنوز از موضوع روانپزشک و درمان سهیل خبر ندارند . فقط شیده میدونه که اصل مطلبه . خواستم یادت باشه یه وقت پیش مامانم اینا سوتی ندی .
- باشه یادم میمونه .
- خوب دیگه از تمام محبتت ممنونم و متشکر . پس فعلا خداحافظ .
- خداحافظ ، شبت بخیر .
درحالیکه گوشی را روی دستگاه میگذاشتم از عذاب وجدان میخواستم بمیرم . روی تخت زانوهایم را در بغل گرفتم و بصورت مچاله نشستم ، مغزم دیگر توان فکر کردن نداشت ، یعنی دیگر فکری نمانده بود که از مغز بیچاره ام بگذرد . چکار باید میکردم ؟ دوباره به شیلا زنگ میزدم و با یک بهانه ای میگفتم دکتر مسافرته و معلوم نیست کی برمیگرده یا اینکه برای فداکاری ، غرور بینوایم را کادو پیچ میکردم و خدمت دکتر علایی هدیه میکردم و با زبان بی زبانی میگفتم : اشتباه کردم هر چه شما امر بفرمایید و با این حرکت انسانی ، دل شیلا را خوش میکردم و از همه مهمتر زندگی شیده را سر و سامان میدادم و در عوض غرور و شخصیتم را جلوی دکتر به لجن مال میکشیدم واقعا باید چیکار میکردم ؟
دوباره سرم از شدت فشار و هجوم افکار ، سمگین شد . بی اختیار سرم را روی زانوهایم گذاشتم و چشمهایم را بستم حتما شیلا و شیده روی این قول نابجایی که بهشان داده بودم کلی حساب باز کرده بودند و پیش خودشان در حال برنامه ریزی و نقشه کشیدن برای اینده ای بهتر بودند . طفلی شیده حتما الان دل توی دلش نیست تا من خبری از آمدن دکتر علایی بدهم . خدایا ای کاش همانموقع لال شده بودم و پیشنهاد روانپزشک را به شیلا نداده بودم که اینطور حالا به عز و جز بیفتم . چرا ؟!
دوباره سرزنشهای وجدانم شروع شد : چرا ؟! مگر تو آدم نیستی که بتونی برای مشکل خواهر دوستت راه حلی پیدا کنی ؟! مگه همه مردم مثل تو هستند ؟! بعضی از آدمها حاضرند برای اینکه گره ای از مشکل کسی باز بشه خودشان را به آب و آتش بزنند و انوقت تو سر اینکه بخاطر خواهر دوستت ، مصلحتی یه نقشی رو بازی کنی عزا گرفتی ؟!
که چی ؟! بفرض هم با دکتر علایی بلند شی بری فروشگاه شوهر شیده و نقش خانم دکتر علایی را بازی کنی خوب مگه چی میشه ؟ مگه قراره اونجا عقدت کنند یا براشون سخنرانی کنی ؟!
شاید سر و ته حرف زدنت دو کلمه باشه ، این دکتر علاییه که با روش خودش باید سر حرف رو باز کنه و بطریقی درمانش کنه . در عوض با اینکارت یک زندگی را از نابودی نجات میدی . مگه چه اشکالی داره ؟! دکتر علایی مرد غریبه ای نیست که اینطور بخواهی از پیشنهاد مصلحتی اش دلگیر بشی ؟! مطمئنا اون هم برای خیر خواهی و شاید هم بیشتر بخاطر دوستی با سعید که بنوعی به این ماجرا ربط داره حاضر به اینکار شده . وگرنه شاید اون هم بخواد سر به تنت نباشه . چه برسه به اینکه راست راستی پیشنهاد ازدواج بهت بده . چه غلطها ؟! حتی همین نقش همسر شما رو بازی کردن هم حالم رو بهم میزنه دیگه چه برسه به اینکه ... واقعا چه غلطها ؟! یک لحظه فکر نکردی معنی این اراجیفی که پشت سر هم ردیف کردی و بار دکتر علایی کردی یعنی چی ؟!
شاید اون بیشتر از تو حالش بد بشه اونوقت تو دست پیش گرفتی که پس نیفتی ؟!
مطمئن باش اون فقط بخاطر رفاقت با سعید حاضر شد برای درمان باجناق آینده سعید این پیشنهاد رو بده وگرنه نقش همسری که هیچی نقش گردگیری کت و شلوارش رو هم به تو نمیده .
مثل اینکه خیلی خودت رو دست بالا گرفتی که با اون وقاحت گوشی رو توی سر تلفن کوبیدی ؟!
سرم را از روی زانوهام بلند کردم و افکارم را پس زدم و زیر لب گفتم : اصلا از کجا معلوم بتونه شوهر شیده رو درمان کنه که اینطور دارم برای طبابتش سر و دست میشکونم ؟ دوبار یکی توی سرم داد کشید : مگه چشمهات بسته بود و راه رفتن دایی سروش رو ندیدی ؟
مگه ندیدی چطوری توی این مدتی که دکتر علایی معالجه اش رو به عهده گرفته از این رو به اون رو شده ؟
بی اختیار زیر لب گفتم : ولی به قول خاله سرور معلوم نیست کی زبون باز میکنه و دو کلمه حرف میزنه ؟! هنوز که دایی سروش کاملا خوب نشده ؟!
- ناشکر ، یادت نمیاد که چطور داییت روی تخت دراز به دراز خوابیده بود و بدون هیچ حرکتی به دیوار روبرو خیره شده بود ؟! این راه رفتن و هوشیاری نگاهش نشانه بهبودیش نیست ؟ میخواهی یک شبه از روی تخت بلند بشه و برات جوک تعریف کنه ؟ واقعا آدم ناسپاس و قدر نشناسی هستی ؟ خدا خودش میدونه چطوری بنده هاشو امتحان کنه . قدر مادر به اون خوبی رو ندونستی و وقتی رفت تازه فهمیدی چه خاکی به سرت شده و چه گوهر گرانبهایی رو از دست دادی ؟! حالا هم به جای اینکه قدر خوبیهای اطرافیانت رو داشته باشی با یک حرف ناشایست همه چی رو خراب میکنی . حالا چیکار کنم ؟!
روی لبه تخت نشستم ، واقعا نمیدانستم چکار کنم ؟! دوباره نگاهم به ساعت روی دیوار رفت . پمج دقیقه به ساعت ده شب مانده بود . نمیدانستم چکار کنم ؟! مطمئنا با خستگی روزانه ، دکتر علایی تا الان هفت تا پادشاه خواب دیده بود . شاید هم بیدار بود ؟! بیدار بود و داشت مطالعه میکرد ؟! نمیدانم واقعا نمیدانستم چکار کنم ؟! فقط بی اختیار دستم بطرف تلفن رفت . برگه ای که شماره دکتر علایی را از سعید گرفته بودم برداشتم و یک رقم یک رقم شماره ها را گرفتم . با آخرین رقم ، آخرین ضربان قلبم هم از حرکت ایستاد . نمیدانستم دارم چکار میکنم ؟! فقط یک لحظه دعا کردم که خواب نباشد . بعد از اولین بوق گوشی را برداشت گفت : الو ؟
آب دهانم خشک شد و زبانم به ته حلقم چسبید . پس مطمئنا بیدار بود . پس از مکث با صدای آرامی پرسید : خانم کیمیایی شمایید ؟
چه داشتم بگویم ؟! بگویم : بی زحمت گوشی را نگه دارید تا برای خالی نبودن عریضه دو تا فوت کنم ؟! واقعا حالت مرگ داشتم . پس چرا دوباره زنگ زده بودم ؟! اونهم این وقت شب ؟! پس چرا زبانم بند آمده بود و لام تا کام حرف نمیزدم ؟! نمیدانستم چرا اینطور منگ شده بودم و زفتار غیر عادی پیش گرفته بودم ؟؟! دوباره با صدای آرامش پرسید :
نمیخواهید حرف بزنید ؟
چه حرفی داشتم بزنم ؟! بگویم : ببخشید غلط کردم . من حاضرم همسر شما بشوم . نه ببخشید نقش همسر شما رو بازی کنم ؟! واقعا دیوانه شده بودم و دیوانگی محضم از دوباره زنگ زدنم معلوم بود . خدایا دوباره این چه غلطی بود که کردم ؟! غرورم که هیچی ، شخصیتم که بماند ، تمام سنگینی و ارج و قربم را به لجن کشیده بودم و در باتلاق بدبختی دست و پا میزدم .
- خوب نمیخواد چیزی بگید ولی من آماده ام تا هر وقتی که شما بگید برای دیدن آن آقا همراه شما بیایم .
آب دهان خشکیده ام را به زحمت قورت دادم . حالا باید چه میگفتم ؟ به زحمت و با صدای تحلیل رفته ای که بی شباهت به صدای آدم نصفه جانی نبود جواب دادم :
هر موقع که شما ... وقت داشته باشید .
مطمئنا با شنیدن صدای بی رمقم احساس میکرد عذیانم را شنیده است چون صدایم اصلا به صدای خودم شباهت نداشت ولی به رویم نیاورد و با کمی مکث پرسید : فردا صبح خوبه ؟ کلاس نداری ؟
کمی جرات پیدا کردم و زبان تا شده و چسبیده به ته حلقم را باز کردم و با صدای جان گرفته ای جواب دادم : نه کلاس ندارم فردا صبح خوبه .
خودم از اینکه پر و بال گرفته بودم و قدرت حرف زدن پیدا کرده بودم تعجب کردم . بطور حتم او هم متوجه این یکباره جان گرفتنم شده بود . صدای آرام و مردانه اش به گوشم خورد که : پس ساعت یازده صبح فردا دم در منزلتون میام دنبالت باشه ؟
بی اختیار از مغزم گذشت . چرا اینقدر دیر ؟ که صدایش را شنیدم : چون فروشگاههای لوازم خانگی کمی دیر باز میکنند .
پس دوباره زبان وامانده ام کار خودش را کرده بود و بی اراده فکرم را به زبانم آورده بود .
از شدت خجالت و شرم ، زبانم را به دندان گزیدم . کاش همان ته حلقم چسبیده بود . لابد پیش خودش میگه : نه به اون اخم و تخم و تلفن قطع کردنش نه به این عجله و هول شدنش برای زودتر اجرا کردن نقش مورد علاقه اش ؟!
- خانم کیمیایی پس قطعی شد ؟ یازده صبح فردا ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#72
Posted: 21 Aug 2013 21:38
چاره ای نداشتم پس باید تا آخرش می رفتم.به ناچار جواب دادم:باشه من همون ساعت اماده ام.
ـ آدرس رو که دارید؟
دیگر فکر اینجایش را نکرده بودم که انقدر سریع همه چی جفت وجور می شه ولی در جوابش آهسته گفتم:بله تا حدودی خیابانش را بهم گفته ولی همین الان ازش می گیرم.
ـ پس شب رو با آرامش بخوابید.تا فردا رصبح خداحافظ.
دوباره صدای بی رمقم جواب داد:خدا نگهدار.
وگوشی تلفن را که در دستم به سنگینی وزنه پنج کیلویی شده بود روی دستگاه گذاشتم.اینم از این!
بنفس عمیقی کشیدم خودم هم باورم نمی شد که برای فردا صبح به همین راحتی قرار گذاشته ام وبه این راحتی روی تخت نشسته ام.
منظورش چی بود:شب رو با آرامش بخوابید؟مگه قرار بود بدون آرامش بخوابم؟!
لابد فکر کرده بود سراسر شب تا خود صبح به نقش پر هیجان ودلخواه همسر دکتر علایی فکر خواهم کرد واز خوشحالی چشم روی هم نمی گذارم.خدایا چقدر از این آدم خود خواه واز خود متشکر متنفر بودم؟!
احساس می کردم از کلمه کلمه حرفهایش منظور خاصی دارد وآن هم برای خرد کردن اعصابم.اگر به خاطر شیلا وشیده نبود صد سال سیاه هم دوباره به خانه اش زنگ نمی زدم وخودم را کوچک نمی کردم مطمئنا خودش تا روشنی صبح چشم روی هم نمی گذاشت واز اینکه من را مسخره خودش کرده در پوست خود نمی گنجید وبرای فردایم نقشه می کشید تا بیشتر اذیتم کند ودستم بیندازد.دیگر برایم مهم نبود.هرچه بود فقط نیاز به طبابتش برای درمان شوهر شیده داشتم نه اخلاق کنجکاو وزیرکانه اش.باید قبل از اینکه دیر وقت شود آدرس فروشگاه را از شیلا می گرفتم وبه اصطلاح این خبر خوش را بهش می دادم که بالاخره دکتر نایاب را پیدا کرده ام.
از ترس اینکه خانواده اش خواب باشند برای احتیاط اس ان اسی برای شیلا فرستادم که:خوابی یا بیدار؟!بالاخره دکتر رو پیدا کردم.اگر بیداری به خونه زنگ بزن.
دو ثانیه نکشید که صدای زنگ تلفن بلند شد.
ـ الو؟
ـ مهسا الهیی فدات بشم راست راستی پیداش کردی؟
ـ اول بگو خواب که نبودید؟چون ترسیدم خواب باشید برای همین تلفن نزدم.
ـ نه بابا تازه سر شبه من وشیده شروع شده داشتیم با هم حرف می زدیم.
پس حدسم درست بود داشتند برای آینده برنامه ریزی می کردند.
ـ خوب مهسا بگو چه خبر؟خوش خبر باشی چی شد؟شیده هم اینجا توی اتاق منه.منتظره ببینه بالاخره چی شد؟
از ایکه خوشحالشان می کردم حس خوبی بهم دست داد وبا رضایت دل گفتم:با دکتر صحبت کردم قرار شد فردا صبح بریم سراغش.
از پشت گوشی هیجان وذوق وشوقش را شنیدم که روبه شیده گفت:می شنوی شیده قراره با روانپزشکه فردا صبح برن پیش سهیل.
وبا خوشحالی وسرخوشی پرسید:تو هم میری؟
نمی دانستم چی جوابش بدهم وبگویم آره به عنوان همسر دکتر ولی برای اینکه جوابی داده باشم گفتم:آره منم باید برم بالاخره باید یکی باشه که سهیل رو نشونش بده.راستی با اون عکسی که نشونم دادی فرقی هم کرده؟
در حالیکه هیجان زده بود جواب داد:نه همون جوریه همیشه هم شلوار جین می پوشه انگار شلوار جین رو به پاش کوک زده اند.اگر رویش بود سر دومادی اش هم شلوار جین می پوشید.
صدای شادمان شیده از پشت گوشی رسید که در دفاع از سهیل گفت:شیلا خانم بشه دیگه.چقدر ازش تعریف می کنی.
از صدایش فهمیدم که واقعا به شوهرش علاقه دارد واز سر ناچاری ازش جدا شده است.
ـ راستی شیلا آدرس دقیق فروشگاه رو بگو تا بنویسم؟
ـ باشه بنویس خیابان..
فصل چهارده
لباس پوشیدم وجلوی اینه اتاقم ایستادم با اینکه اتاق حسابی گرم بود وپالتو روی لباسهایم پوشیده بودم ولی از درون احساس سرما می کردم.نگاهی به ساعت انداختم دو سه دقیقه به ساعت یازده مانده بود پنجره پشتم از داخل آئینه نمایان بود.انگار دل هوا هم مثل دل من بدجوری ابری بود وقصد بارش داشت.واقعا حال بدی داشتم نمی توانستم به هیچ طریقی خودم را قانع کنم که همراه دکتر علایی روانه فروشگاه شوهر شیده بشوم.ولی از طرفی چاره دیگری هم نداشتم.
با شنیدن زنگ آیفن بی اختیار از شدت اضطراب دستهایم را مشت کردم.
بالاخره آمد؟!صدای بانو خانم که گفت:مهسا خانم دکتر علایی دم در منتظرتون هستند بدن یخ زده ام را از جلوی آیئه تکان دادم وبا حالتی زار کیفم را از کنار تخت برداشتم وتلفن همراهم را داخلش گذاشتم وبا کشیدن نفس عمیقی از در اتاق بیرون آمدم.
سرکی به داخل خیابان کشیدم پشت فرمان ماشینش نشسته بود وبه جهت مخالف خیابان چشم دوخته بود.در حیاط را پشت سرم بستم وآهسته به طرف ماشین حرکت کردم.دل توی دلم نبود.راه برگشتی هم نداشتم.بی اراده در عقب ماشین را باز کردن وبی سروصدا داخل ماشین نشستم.
صدایش را شنیدم:سلام.
سرم را بلند کردم وبه نگاهش که به صندلی عقب برگشته بود نگاه کردم وبا کمرویی جواب سلام دادم.
به آرامی پرسید:نمی خواهید جلو بنشینید؟
بلافاصله جواب دادم:نه.
وبا کمی عصبانیت سرم را به طرف شیشه کنارم چرخاندم.
دوباره صدای آرامش را شنیدم:ولی صلاح در اینه که روی صندلی جلو بنشینید.
بدون آنکه بخواهم به طرفش نگاه کردم وبا ناراحتی پرسیدم:صلاح برای چی در اینه؟!
از سوالم خنده اش گرفت ولی فهمید که در حال عصبانی شدن هستم وبرای آرام کردنم مکث کرد وبع دزا چند ثانیه جواب داد:برای همون دلیلی که قراره بریم اونجا.
بی اخیترا گفتم:متوجه منظورتون نمی شم؟!
راست نشست ودستهایش را روی فرمان گذاشت وبه جلو نگاه کرد وگفت:اگر اون آقا جلوی در فروشگاهش ایستاده باشه یا اینکه از داخل فروشگاه به بیرون دید داشته باشه بعد از اینکه نقشه مون رو اجرا کردیم نمی گه اینا چه جور زن وشوهری هستند که یکی جلو نشسته یکی عقب؟اینجوری بیشتر شبیه راننده آژانس ومسافر شدیم تا زن وشوهر.
از اینکه واژه زن وشوهر را مرتب تکرار می کرد تا نقشم خوب جا بیفتد کفری شدم وبا غیظ نگاهش کردم وجواب دادم:چه بهتر بذارید فکر کنه راننده آژانس ومسافر هستیم.
دوباره به سویم برگشت وبا دقت نگاهم کرد وگفت:پس با این حساب رفتمون بی خودیه.
بلافاصله پرسیدم:چرا؟!
با خونسردی جوابم داد:برای اینکه وقتی نتونیم اعتمادش رو جلب کنیم واین حس رو بهش القا کنیم که واقعا برای خرید لوازم منزل به فروشگاهش رفته ایم دیگه بقیه نقشمون منتفیه.
بند کیفم را عصبی وار دور انگشتانم پیچیدم وگفتم:شما یکجوری از نقشه حرف می زنید که انگار که قراره نقشه سرقت...
نگذاشت ادامه بدهم وبا ابروی در هم کشیده گفت:ببینید مهسا خانم مگه قرا نیست برای کمک به خواهر دوستتون وبرای درمان شوهرش به اونجا بریم؟پس این یکی به دو کردن وحاضرجوابی وناراحتی برای چیه؟اگر واقعا ناراضی ئید که به اونجا بریم همین اول بگید که دیگه منم خودم رو سبک نکنم شما حرفتون یه چیزیه اما عملتون یه چیز دیگه.کسی مجبورتون که نکرده کرده؟خودتون خواستید.
سرم را پائین انداختم جوابی ندادم در حقیقت جوابی نداشتم که بدهم.حرف حق که جواب نداشت.خودم خواستم مگه نخواستم؟دوبار بهش زنگ زدم وبا زبان بی زبانی التماس کردم که این لطف را در حق من ودوستم وخواهر دوستم بکنید؟مگه نه؟!خوب حالا این به قول خودش یکی به دو کردن وحاضر جوابیم برای چی بود؟!انگار طلبکار هم بودم؟!
تصمیمم را گرفتم وآهسته در ماشین را باز کردم.زیر چشمی حواسم بهش بود با کنجکاوی همچنان نگاهم می کرد.پیاده شدم وبا مکثی کوتاه بند کیفم را روی دوشم جابه جا کردم ودر جلو را باز کردم وسوار شدم وآهسته در را بستم.
هنوز نگاهم می کرد.مطمئنا فکر کرده بود که خیال پیاده شدن ورفتن به خانه را دارم دیگر نمی دانست که سمج تر از من کسی پیدا نمی شود یا شاید هم دیوانه تر از من؟!به خاطر قولی که به شیلا داده بودم حاضر به هر منت کشی بودم.چون نمی خواستم به خاطر بدقولی ام شیلا پیش خواهرش...
ـ آدرس رو آوردید؟
سرم را بلند کردم و نگاهی به قیافه خندانش انداختم.لابد با دیدن کارهای عجیب وغریب ودر عین حال مسخره ام خنده اش گرفته بود.شاید هم پیش خودش یک روز پر از خنده ومسخرگی را تصور کرده بود.ناخودآگاه اخمهایم در هم رفت وبا عصبانیت پرسیدم:به چی می خندید؟
در حالیکه هنوز لبخند روی لبش بود جواب داد:به هیچی.
دوباره با غیظ پرسیدم:پس چرا می خندید؟
دستش را روی دنده گذاشت وسرش را به جلو چرخاند و به جای جواب سرش را تکان داد وپرسید:بریم؟
از اینکه هنوز آثار خنده روی صورتش بود با عصبانیت دندانهایم را بهم فشار دادم وصورتم را به سوی شیشه کناری ام چرخاندم ودر جوابش سکوت کردم.آهسته ماشین را به حرکت در آورد وبا نگاهی به طرفم پرسید:آدرس؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#73
Posted: 21 Aug 2013 21:41
با اینکه خیال حرف زدن نداشتم ولی به ناچار دستم را داخل کیفم بردم وبا در آوردن کاغذ کوچکی به طرفش گرفتم وبا اکراه گفتم:اینم آدرس.
دوباره به سمتم نگاه کرد وگفت:مگه نمی بینی دارم رانندگی می کنم برام بخونش.
بدون آنکه فکر کنم جواب دادم:بخونش نه بخونیدش.
یکباره سرش را به طرفم چرخاند ولحظه ای خیره نگاهم کرد.
چه ام شده بود؟!چرا حریف کلمات خارج شده از دهانم نبودم؟خیر سرم باید این دو ساعت رفت وبرگشتمان دندان سر جیگر می گذاشتم ومراقب زبانم بودم تا این دکتر عتیقه کارش را انجام میداد وبه سلامتی برمی گشتم ودیگر کاری به کارش نداشتم.توی این گیر ویر استاد ادبیات شده بودم؟!به من چه که بعضی وقتها دلش می خواست ضمیر جمع وبعضی وقتها که دلش نمی خواست ضمیر مفرد به کار می برد؟!اصلا شاید دلش می خواست من را کلثوم ننه صدا بزند.به قول مامان سودابه:هر کی کارش لنگ است دهانش هم تنگ است.چرا کمی صبوری نمی کردم تا این...
ـ بالاخره آدرس رو نخوندید؟!باید کجا برم؟!
متوجه غلظت کلمه«نخوندید»شدم ولی به روی خودم نیاوردم وبا ظاهری خونسرد نگاهی به برگه کاغذ انداختم وشمرده شمرده نشانی را خواند وبی اختیار نفس عمیقی کشیدم.
همنشینی با دکتر علایی واقعا کار سختی بود.کاری که از عهده ذهن خسته وفرسوده من خارج بود.هنوز پنج دقیقه از سوار شدنم به ماشینش نگذشته بود که این چنین احساس عذاب وجدان وخستگی می کردم حالا تا رسیدن به فروشگاه وسروکله زدن با شوهر شیده وبرگشتن بماند!حتما جنازه پرپر شده ام بر می گشت!
ـ امتحانات شروع شد؟
بدون آنکه نگاهش کنم جواب دادم:نه هنوز سه چهار روز مونده.
به خیابان سمت راست پیچید وپرسید:چیزی هم خوندید؟
نمی دانم چرا به کلمه پر غلظت «خوندید» حساسیت پیدا کرده بودم.با قیافه درهم کشیده نگاهش کردم وبا پوزخند جواب دادم:بله خیلی!
یک لحظه به چشمهایم چشم دوخت وپرسید:چرا؟
بی حوصله به جلو خیه شدم وگفتم:مگه نمی بینید؟!از سر بیکاری دنبال کار خیر راه افتاده ام.
با صدای بلند خندید وگفت:کار خیر که خوبه.خدا کنه دنبال کار شر نیفتید؟!
ودوباره ضمیر جمع وکلمه «راه نیفتید»را با غلظت گفت.متوجه منظورش نشدم.
یعنی چی دنبال کار شر راه نیفتید؟...صدای زنگ تلفن همراهش افکارم را پس زد وبی اختیار چشمهایم به سویش خیره شد:
ـ الو بفرمایید؟الو؟
ـ ...
ـ سلام صداتون ضعیف میاد بلندتر.
ـ ...
ـ بله بله شناختم حال شما چطوره خانم نرگسی؟
ویکباره به طرفم نگاه کرد.
ـ ...
بی اراده سرم را از روی تاسف تکان دادم وگفتم:خدا رو شکر منظورتون رو از کار شر فهمیدم.
حرفم را شنید وبا خنده پنهانی گفت:خانم نرگسی صداتو قطع ووصل می شه.اگر صدامو می شنوید لطف کنید بعداز ظهر به دفترم در آسایشگاه زنگ بزنید.الو خانم نرگسی؟
ـ ...
ـ الو متاسفانه صداتون واضح نمی آد من قطع می کنم.بعداز ظهر تماس بگیرید.خداحافظ.
بدون آنکه سعی کنم جلوی زبانم را بگیرم گفتم:خدا پدر شرکت مخابرات رو بیامرزه که رهجا بنا به دلایلی کم میاریم میگیم ببخشید صداتون قطع ووصل می شه.
خندید وبی آنکه ضعفی نشان دهد جواب داد:حق با شماست واقعا خداپدرشون رو بیامرزه.
لجم گرفت از این همه گستاخی لجم گرفت از اینکه راست راست توی چشمم نگاه می کرد وبا پررویی کامل حرف معنی دارم را تایید می کرد لجم گرفت.آدم انقدر پررو؟!آدم انقدر بی چشم ورو؟!اما بلافاصله یکی در مغزم گوشزد کرد.اصلا به تو چه؟!
شاید به جای یکی ده تا از این خانم نرگسی ها رو داشته باشه تو چکاره ای که واسه پسر مردم تعیین تکلیف می کنی؟!مگه این سعیده که بخواهی لجش رو در بیاری؟!دیگه زیادی داری تو کارهای خصوصی مردم سرک می کشی؟!
ـ خوب اینم از فروشگاه لوازم خانگی صداقت.
نگاهی به اطراف انداختم وبا دیدن تابلوی بزرگ سمت راستم متوجه شدم که به مقصد رسیده ایم.
در حالیکه ماشین را پارک می کرد.گفت:خوب نگاه کن ببین از اونهایی که روبه در اصلی ایستاده اند کدوماشونه؟!
با نگاه دقیقی به سه چهار مردی که کنار سری یخچالهای دم در ایستاده بودند گفتم:اوناهاش همون که شلواز جین پوشیده وبی اختیار یاد گفته شیلا راجع به شلوار جین سهیل افتادم.
ماشین را خاموش کرد وگفت:پس با این حساب خوب شد اومدی جلو نشستی چون داره به طرف ما نگاه می کنه.
پس از گذشتن از پیاده رو در فروشگاه را باز کرد وبا تعارف ازم خواست که داخل شوم.بعد از داخل شدم بی اختیار محو تماشای اطراف شدم وشوهر شیده را فراموش کردم.تقریبا فروشگاه بزرگی بود که بیشتر لوازم خانگی از انواع مارکهای مختلف دوروبرم دیده می شد.ناخودآگاه یاد مامان سودابه افتادم که این اخریها می گفت بهتره اجاق گازمون رو عوض کنیم.چون از فرش گاز نشت می کنه.چشمهایم پر از اشک شد وبی اراده به طرف سری اجاق گازها کشیده شدم.
دکتر علایی که زیر چشمی مراقب احوالم بود با قدمهایم به طرف اجاق گازها پشت سرم آمد وزیر گوشم گفت:چی شده؟چرا گریه زاری راه انداختید؟!
بغضم را فرو بردم وآهسته جواب دادم:مامان سودابه تصمیم داشت اجاق گازمون رو عوض کنه ولی فرصت...
وبه دلیل اشکهای سرازیرم نتوانستم بقیه حرفم را کامل بزنم.
روبرویم ایستاد ودستمالی از جیب بارانی اش در آورد وبه طرفم گرفت وآهسته گفت:می فهمم چقدر ناراحتید ولی تا توجه کسی را جلب نکردید بهتره اشکهاتون رو پاک کنید یادتون که نرفته برای چه منظوری توی این فروشگاه هستیم؟!...خوب عزیزم کدومشون رو می پسندی؟
از شدت تعجب اشکهایم خشک شد!این چه طرز حرف زدن بود؟!عزیزم؟!!!
ـ سری اون طرف هم هست.نمی خواهی ببینی؟
وبدون انکه فرصت واکنشی داشته باشم دست روی شانه های پالتویم گذاشت ومن را به طرف روبرو هل داد.
مغزم از فرط عصبانیت وشگفتی وبی شرمی اش سوت کشید.این دیگه چه جورش بود؟!
دکتر علایی واین همه گستاخی؟!چشم آقا سعید روشن با این دوست نازنینش؟!
ـ عزیزم خوب نگاه کن بعدا نگی درست همه رو ندیدم.
خواستم دهنم را باز کنم وهرچی...
ـ آقا می بخشید این اجاق گاز چند تا جوجه گردون داره؟
مردی از پشت سرم با خوشرویی جوابش داد:بسته به نظر خانوم داره تا خانموتون چی بخوان؟اگر خانومتون پسندیدند دو تا جوجه گردون داره مدلهای دیگری هم داریم او نطرف رو ملاحظه بفرمائین.
هنوز ذهن گیج ووارونه ام را جمع وجور نکرده بودم که دکتر علایی با تندی گفت:مرد حسابی چشماتو درویش کن این چه طرز نگاه کردنه هالو گیر اوردی؟
مرد فروشنده که حالا روبرویم قرا گرفته بود اول با حیرت وبعد با خشم رو به دکتر علایی جواب داد:منظورتون رو نمی فهمم؟با من بودید؟!
دکتر علایی که از دو دقیقه پیش به نظرم جور دیگری شده بود با عصبانیت گفت:نه با دیوار بودم چی فکر کردی؟!به خیالت میذارم همین طوری برو بر خانمم رو نگاه کنی؟
مرد فروشنده که تازه دوزاریش افتاده بود با دهانی کف کرده از عصبانیت بلند داد زد:مردیکه بی شعور چرا الکی تهمت می زنی؟جمع کن بساطتو از این فروشگاه برو بیرون تا بیرونت ننداختم.
دکتر علایی با سماجت گفت:مثلا اگر بیرون نرم چه غلطی می خواهی بکنی؟!این منم که تو رو از این مغازه میندازم بیرون مردیکه چشم چرون.
قلبم ازاین لحن دکتر نزدیک بود بایستد.دکتر علایی واقعا دیوانه شده بود؟!با بلند شدن صدای مرد فروشنده ودکتر علایی مردی از پشت ردیف یخچالها جلو امد وبا دلواپسی پرسید:اِ چی شده؟یوسف مشکلی پیش اومده؟
مردی که با دکتر علایی درگیر شده بود صدایش را بلندتر کرد وجواب داد:نمی دونم از این حضرت آقا بپرس چه خواب دیده؟
دکتر علایی نزدیک تر به من ایستاد ودوباره دستش را روی شانه ام گذاشت وگفت:جناب پشت شیشه ننوشته بودید توی این فروشگاه دزد ناموس دارید وگرنه مزاحم نمی شدیم؟
مرد طاقتش را از دست داد ویقه دکتر را چسبید وبا نعره فریاد زد:حرف دهنتو بفهم.دزد ناموس کیه؟بذار حالیت کنم با کی طرفی؟!
دکتر در حالیکه او هم یقه مرد را چسبیده بود با عصبانیت گفت:نگاه چپ به ناموس مردم می کنی ودستی هم طلبکاری؟
مردی که هنوز پشت یخچالها ایستاده بود بلافاصله جلو پرید وسعی در جدا کردن دکتر علایی ومرد فروشنده که یوسف صدایش زده بود کرد ومن تازه با نگاه کردن به مرد میانجی متوجه شدم که آن مرد شوهر شیده است.بنده خدا با چه زحمتی آن دو را از هم جدا می کرد وکمی بعد با پرخاش روبه دوستش یوسف کرد وپرسید:چی شده؟چرا یکدفعه گلاویز شدید؟
دکتر علایی که ول کن نبود یقه پیراهنش را از زیر بارانی اش صاف کرد وبا توپ پر جواب داد:چی می خواستید بشه؟!مگه آدم چشم چرون شاخ ودم داره؟!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#74
Posted: 21 Aug 2013 21:42
یوسف دوباره خواست به طرف دکتر حمله ور شود که شوهر شیده جلویش را گرفت وبا عصبانیت گفت:صبر کن ببینم چرا یکدفعه رم می کنی؟
وروبه چهار مردی که دو سه قدم عقب تر ایستاده بودند وصحنه را تماشا می کردند کرد وبا صورت قرمز شده از عصبانیت داد زد:ابراهیم را ماتت برده؟بیا این یوسف رو ببر بالا آرومش کن تا ببینم این آقا چه فرمایشی دارن.
یوسف در حالیکه هنوز شاخ وشونه می کشید دست سهیل را پس زد وگفت:چی چی رو ببرش بالا.من تا حق این احمق رو کف دستش نذارم از اینجا جنب نمی خورم.
وروبه دکتر علایی ادامه داد:مردیکه به این دک وپزت نمی اد آنقدر عوضی باشی؟اومدی من را رنگ کنی؟نشونت میدم.
ودوباره به طرف دکتر حمله ور شد.
اینبار ابراهیم هم به کمک سهیل امد ویوسف را عقب کشید وبه زور به طرف پله ها برد وآرام آرام راضیش کرد تا از پله ها بالا برود.
دکتر علایی که تقریبا کوتاه امده بود خشمگین به سوی پله ها نگاه کرد ودستی به موهایش کشید وبا غیظ به طرفم نگاه کرد وگفت:به چی داری نگاه می کنی؟نکنه ازش خوشت اومده؟
ودستش را بلند کرد که به صورتم بزند سهیل که کنار سه مرد دیگر ایستاده بود فوری دست دکتر را قاپید وعقبش کشید وبه ملایمت گفت:آقا این چه کاریه می کنی؟خوبیت نداره جلوی جمع...
دکتر علایی نگذاشت ادامه دهد وبا چشم غره به سویم نگاه کرد وبا دلی پر خون رو به سهیل گفت:آقا شما چه می دونید چی به سرم آورده؟دیگه از دستش آسایش ندارم.
ودوباره دستش را با عصبانیت به طرفم بلند کرد.سهیل دوباره دستش را گرفت وگفت:آقا یه لحظه تشریف بیارید اینجا روی صندلی بشینید ویه لیوان آبی...
اما دکتر علایی با خشم سوئیچ ماشین را از جیبش در اورد وبه طرفم پرت کرد وبا لحن بدی گفت:چته چرا بهم زل زدی؟دفعه اولت که نیست؟تا جلوی این همه مرد سیاهت نکردم برو بشین توی ماشین تا بیام نشنیدی چی گفتم؟!
وبا دیدن قیافه مات زده ام دوباره به طرفم حمله ور شد.
سهیل در حالیکه از پشت دکتر را نگه داشته بود روبه من گفت:خانم لطف کنید حرف شوهرتون رو گوش کنید تشریف ببرید توی ماشین بشینید.دو سه دقیقه دیگه هم شوهرتون تشریف میارن خواهش می کنم خانم.
از این همه صحنه های عجیب وغریب نای نفس کشیدن واز جا تکان خوردن نداشتم بدون آنکه قدرت باز کردن دهانم را داشته باشم با ته مانده رمقم خم شدم وسوئیچ را از روی زمین برداشتم وجلوی چشمان حیرت زده وشاید هم تحقیر کننده سه مردی که هنوز ایستاده بودند ونگاه می کردند از فروشگاه بیرون آمدم وبه طرف ماشین رفتم.
در ماشین را بستم وبا حالتی گنگ ومضطرب به قطرات بارانی که آرام آرام به شیشه ماشین می خورد چشم دوختم.یعنی چه؟!دکتر واقعا دیوانه شده بود؟!این دیوانه بازیها چی بود که جلوی این همه آدم در آورد؟!
عزیزم...؟!این عزیزم عزیزم گفتنش چه بود؟!این فریادها والفاظ بی ادبانه؟!خدایا گیج شدم مغزم دیگر یاری درک این همه صحنه های عجیب را نمی کند؟!خدایا خودت کمکم کن از این رفتارهای ضد ونقیض دکتر یک چیزی سردر بیاورم.هنوز صدای نفس نفس زدن دکتر وگلاویز شدنش توی گوشم بود.لحن زشت وسرزنش بارش توی مغزم پیچیده بود.قلبم هنوز از ترس ودلهره وحیرت تند تند می زد وکف دست عرق کرده ام عصبی وار بند کیفم را چسبیده بود.با تردید ونگرانی از لابه لای نم نم باران نگاهی به فروشگاه انداختم.دکتر روی صندلی کنار میز بزرگی پشت به بیرون نشسته بود ودستش را زیر چانه اش گذاشته وحرف می زد.نمی دانم چرا احساس کردم که در مرد من حرف می زند.شاید به خاطر نگاههای گاه وبیگاه سهیل به طرف ماشین بود.حالم بد شد از این همه رفتارهای شوکه آور...نه انگار شوهر شیده هم داشت صحبت می کرد؟!روی صندلی روبرو نزدیک به دکتر علایی؟!از ان سه مرد تماشاچی هم خبری نبود.ظاهرا پی کارشان رفته بودند؟!
کم کم مغزم راکد مانده ام از رفتارهای گیج کننده دکتر علایی به جریان افتاد.آره؟!دکتر وسهیل در کنار هم ودرحال گفتگو یا به نوعی درد ودل دوباره موضوعی؟!عجب...؟!
ای دکتر علایی مکار پس بالاخره به هدفش رسید!آن هم به چه قیمتی؟!به قیمت سکه یه پول کردن من وشاید هم خودش؟!دوباره نگاه دقیقتری به داخل فروشگاه کردم.
این بار شوهر شیده هم در حال حرف زدن بود.
الحق که دکتر علایی در زیر زبان کشی استاد بود وگوی سبقت را از خانم شریفی همسایه سابقمان ربوده بود.البته با این تفاوت که خانم شریفی به روش خودش زیر زبان طرف مقابل را می کشید ودکتر علایی هم به روش خودش وصد البته هیجان وکشمکش وزد وخورد در روش دکتر علایی بیشتر بود!
بی اختیار نفس بلندی از سر آسودگی کشیدم.خدا را شکر معما حل شد وهمه چی به خیر گذشت.
تهمت وسرزنش وناسزاهای دکتر علایی را می توانستم تحمل کنم ولی کلمه عزیزم را به هیچ عنوان!
مثل میخی بود که در مغزم فرو رفته بود واگر ماجرا برایم حل نمی شد هنوز توی مغزم مانده بود.
دوباره با دقت به داخل فروشگاه نگاه کردم شوهر شیده در حالیکه فنجانی را از دست پسر جوانی می گرفت وجلوی دکتر علایی می گذاشت همچنان در حال حرف زدن بود.بعد از کمی نگاه کردن بارش تند باران تا حدودی جلوی دیدم را گرفت وسرم را به پشتی صندلی تکیه دادم وبا صدای ضربه های قطرات باران به شیشه احساس آرامش کردم.
بی اختیار از ذهنم گذشت:کار دکتر علایی هم عجب کار سخت وپر دردسریه؟!
صدای زنگ تلفن همراهم وادارم کرد گوشی ام را از داخل کیف بیرون بیاورم.وجواب بدهم شماره شیلا بود.
ـ الو سلام.
ـ سلام چطوری؟اگر هنوز پیش سهیلید جواب نده قطع کن.
ـ نه من توی ماشینم ولی دکتر هنوز توی فروشگاهه.
ـ خوب مهسا بگو چه خبر؟
ـ والله تا الان که خودم هم نمی دونم چه خبره چون دکتر هنوز بیرون نیومده تا خبرها رو بیاره ولی به محض اینکه رسیدم خونه بهت زنگ می زنم.
ـ مهسا دستت درد نکنه نمی دونم چه جوری می تونم این همه محبتت رو جبران کنم؟
ـ دوباره که تعارف رو شروع کردی؟
ـ نه ولی کاری که تو در حق من وشیده کردی هیچ دوستی انجام نمی ده.
ـ برو خودتو لوس نکن دوست کدومه؟نکنه به این زودی فراموش کردی که قراره با هم فامیل بشیم؟
ـ نه فراموش نکردم ولی بی شوخی هیچ وقت محبتت رو فراموش نمی کنم.
ـ باشه فراموش نکن خوب دیگه؟
شیلا خندید وجواب داد:به قول تو دیگ نه قابلمه.
خنده ام گرفت ودر ادامه شنیدم که گفت:پس مهسا جون هر وقت رسیدی خونه منتظر تلفنت هستم.
ـ باشه حتما زنگ می زنم.
ـ کاری نداری؟
ـ نه قربانت سلام برسون خداحافظ.
ـ خداحافظ.
وگوشی را قطع کردم.ودرون کیفم گذاشتم.دوباره سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم واینبار چشمانم را بستم وبه وقایعی که امروز پشت سرگذاشته بودم فکر می کردم:آمدن دکتر علایی، اصرارش برای جلو نشستنم، وارد شدن به فروشگاه، عوض شدن ناگهانی لحنش به عنوان یک همسر، بد دهانی اش با مرد فروشنده، غیرتی شدن نمایشی اش جلوی سهیل... با بسته شدن در سمت چپ چشمانم را بی اختیار باز کردم وبه سوی دکتر علایی که پشت فرمان نشیته بود نگاه کردم.دکتر علایی هم نگاهم کرد وبا لبخند پنهانی پرسید:سوئیچ رو چیکار کردی؟
دوباره نگاهش کردم.چه ام شده بود؟!با اراده خودم روی صندلی جلو نشسته بودم وبی خیال در حال فکر کردن بودم؟!منی که موقع آمدن با هزار تا خواهش والتماس جلو نشسته بود وکلی هم سر این قضیه با دکتر حاضر جوابی واوقات تلخی کرده بودم پس چطور این بار...؟! به راحتی می توانستم بعد از اینکه با آن وضع دلخوری وبه ظاهر تحقیر امیز از در فروشگاه بیرون آمدم به عنوان قهر روی صندلی عقب جای بگیرم وبه اصطلاح به شوهر شیده ثابت کنم که با شوهرم قهر کرده ام ولی روی صندلی جلو نشسته بودم؟!برای خودم جای بسی تعجب داشت!
نمی دانم حالت نگاهم چه شکلی بود که دکتر علایی با نگرانی پرسید:مهسا خانم حالتون خوبه؟!
سرم را به زیر انداختم وجوبی ندادم ولی سنگینی نگاهش را حس کردم.خدایا چه ام شده بود؟!
صدای ضربان قلبم را از درون حلقم احساس می کردم صورت داغ شده ام، کف دستهای عرق کرده ام، دندانهای چفت شده پشت لبهایم، زبان چوب شده وکلید شده ته دهانم...خدایا چه مرگم شده بود؟!چرا نفسم از سنگینی نگاه دکتر علایی سنگینی می کرد؟!چرا مثل گذشته زود از کوره در نمی رفتم وبا عصبانیت نگاهش را جواب نمی دادم؟!چرا اخمهایم را در هم نمی کردم وجوابی نمی دادم؟!ابروهایم چه مرگشان شده بود که اینطور وا داده بودند وحالت خشم به خود نمی گرفتند ودر هم نمی رفتند؟!نکنه یک وقت...؟!نه نه امکان نداره؟!این همه آدم نه ودکتر علایی...؟!مگر دیوانه شده ام؟!
ـ نکنه سوئیچ رو گم کردی که اینجور ماتم گرفتی؟
وخندید وجواب خودش را داد:پس چه جوری اومدی توی ماشین نشستی؟!
هر کاری کردم قادر نبودم سر آویزان شده روی گردنم را بلند کنم وجوابش را بدهم.سرم مثل وزنه یک تنی روی گردنم آویزان شده بود وتکان نمی خورد.
ـ اگر سوئیچ رو ندی که نمی شه ماشینو روشن کرد.زود باش آقا سهیل داره از پشت شیشه ما رو نگاه می کنه باید هر چه زودتر راه بیفتیم.
دستهایم قدرت حرکت کردن وگشتن داخل کیفم را نداشت.مثل مجسمه نشسته بودم.از کارهایم سردر نمی اورد با تعجب پرسید:چی شده؟اتفاقی افتاده؟
وپس از مکثی با کشف کردن موضوعی ادامه داد:باید من رو ببخشی باور کن منظور بدی نداشتم ولی برای به حرف کشیدنش لازم بود که آن نمایش اجرا بشه البته باید از قبل باهات هماهنگ می کردم ولی فکر کردم شاید قبول نکنی وهمه چی رو به هم بریزی.هر چند که جای شکرش باقی بود که همونجا همه چی رو خراب نکردی.حالا زودتر سوئیچ رو بده تا این آقا سهیل شکش نبرده.بعدا توی راه مفصل ازت عذرخواهی می کنم زود باش.
من چی فکر می کردم واون چی؟!من از عذاب این حس ناشناخته داشتم پرپر می زدم آن وقت اون از اینکه مثل گذشته برایش قیافه گرفته بودم ومی خواستم حساب کار دستش بیاید عذرخوهای می کرد؟!به هنگام آمدن وهمراه شدن با او می دانستم که جنازه پرپر شده ام برمیگردد ولی نه قلب پرپر شده ام؟!
واقعا نمی دانستم چکار می کردم وچه ام شده بود وفقط حس می کردم که کیفم را از زیر دستهای عرق کرده ام بیرون کشید وبا گفتن با اجازه داخلش را وارسی کرد وسوئیچ را بیرون آورد ودوباره کیف را روی دستهایم گذاشت.در حالیکه ماشین را روشن می کرد سرش را پائین تر اورد ونگاهم کرد وآهسته پرسید:واقعا حالت خوبه؟!
وبا ندیدن عکس العملی از جانبم دنده را عوض کرد وماشین را به حرکت در اورد.
از سر خیابان نگذشته بودیم که سرعت ماشین را کم کرد وپشت چراغ قرمز ایستاد وبا نگاهی به طرفم گفت:نمی خواهی بدونی چی گفتیم وچی شنیدیم؟!
سرم را کمی بلند کردم وبه طرف شیشه کناری ام نگاه کردم ودوباره سکتون کردم.چه داشتم که بگویم؟!با این حالی که پیدا کرده بودم دیگر درمان بدبینی شوهر شیده وبهبود اوضاعش چه اهمیتی داشت؟!فقط می خواستم هرچه زودتر به خانه برسم وبا رفتن به اتاق ودراز کشیدن روی تختم وضع روحی وجسمی ام را سبک وسنگین کنم وببینم این چه حالیه که پیدا کرده بودم؟!
با سبز شدن چراغ دوباره دنده را عوض کرد وماشین را راه انداخت.او هم با دیدن سکوتم صلاح را در سکوت دید ولی انگار دلش نیامد که نتیجه ملاقاتش را برایم نگوید بعد از چند دقیقه گفت:خوشبختانه مشکلش حاد نیست ولی می شه به راحتی درمانش کرد.اینجور افرادی که دچار سوء ظن وبدبینی هستند به نوعی اختلال تحت عنوان اختلال شخصیت پارانوئید مبتلا هستند.این آقا سهید هم میشه به کمک مشاوره وکمی دارو وآرامبخش درمانش کرد.فقط نگران این بودم که نکنه وقتی با آقا یوسف بحث می کنم به جهت تعصب کورکورانه بیاد وسط وبی دلیل ازم حمایت کنه اما خدا رو شکر رفتار منطقی از خودش نشون داد وآقا یوسف را به طریقی فرستاد بالا وبا کمی حرفو گفتگو سعی کرد ماجرا رو ختم به خیر کنه ومرتب هم وسط حرفاش می گفت که یوسف پسر چشم ودل پاکیه وتا حالا کسی ازش بدی ندیده.
ویک لحظه سرش را به طرفم برگرداند.وروبه جلو نگاه کرد وادامه داد:پس می شه از همین طریق بهش ثابت کرد که بعضی وقتها این خود ما آدمها هستیم که بی هیچ مدرک وبهانه ای به کسی شک می کنیم وگرنه دلیلی برای شک کردن وجود نداره.بنده خدا خودش هم دل پری از
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#75
Posted: 21 Aug 2013 21:43
زندگیش داشت که با یک تلنگر همه رو برام باز کرد . نگاهم کرد و پرسید : ساعت نزدیک یکه ، میخواهی جلوی یک رستوران نگه دارم یه غذایی بخوریم ؟
وای نه مطمئنا با این وضع آشفته و حال خرابی که داشتم سر از احوالم در می آورد و می فهمید چه مرگم شده ، خودم هم درست و حسابی وضعیت درونم را ارزیابی نکرده بودم و نمیدانستم به راستی چه ام شده بود و دوست هم نداشتم که با تبحری که در این زمینه داشت زودتر از من پی به احوال درونم ببرد .
درحالیکه جلوی یک رستوران پارک میکرد با نگاهی به دور و برش گفت : همین جا خوبه ، بنظر رستوران تمیزی میاد .
از ترس رسوا شدن ، بی اختیار زبانم باز شد و گفتم : خواهش میکنم نگه ندارید ، بانو خانم منتظر مه . ترمز دستی را کشید و دقیق نگاهم کرد و گفت : این که دلواپسی نداره ، ی زنگ بهش بزنید بگید که نهار با من هستید .
نمیدانستم چه جوابی بهش بدهم اما میدانستم این سکوت یکباره ام از لحظه برگشتن از فروشگاه برایش معمایی شده بود که تا آن را حل نمیکرد ذهن کنجکاوش آرام نمیگرفت .
بناچار جواب دادم : نه راستش کمی سرم درد میکنه میلی به غذا ندارم اگر لطف کنید زودتر من رو به خونه برسونید ازتون ممنون ...
نگذاشت حرفم را تمام کنم و با نگاه دقیق و خیره ای پرسید : مطمئن باشم ؟
نمیدانم نوع نگاهش بود یا طرز مچ گیری اش که در جا صورتم قرمز و داغ شد و نتوانستم جوابش را بدهم . خدایا این دیوانه بازی چه بود در می آوردم ؟ رک و راست در جوابش میگفتم : مگه شک داری ؟ یا نه اصلا میگفتم من دوست ندارم با شما ناهار بخورم .
آره جون خودم انگار از خدایم بود که ... که چی ؟! واقعا نمیدانستم . فقط میخواستم تنها باشم ! و فکر نکرده همین را بزبان آوردم : فقط میخوام تنها باشم .
نگاه کنجکاو دیگری بهم انداخت و در سکوت ترمز دستی را پایین آورد و ماشین را به راه انداخت و از پشت ماشین پارک شده جلویی بیرون کشید و به جلو هدایت کرد .
بعد از کمی سکوت زیر چسمی نگاهم کرد و گفت : از شغلم پرسید ، بهش گفتم که پزشک هستم اما نگفتم در چه رشته ای ، از اینکه یکی هم درد خودش پیدا کرده بود راضی بنظر میرسید و برای آشنایی بیشتر شماره موبایلش را داد و شماره موبایلم را گرفت . میخواهی بدونی مرحله بعدی درمان چیه ؟ و باز با سکوتم ادامه داد : کمی که بیشتر آشنا شدیم و بقول معروف درد و دل کردیم ازش میخوام با هم به یک روانپزشک برویم .
نتوانستم کنجکاوی ام را پنهان کنم و با تعجب پرسیدم : به یک روانپزشک ؟!
با لبخند جوابم داد : بله چون خودم که مستقیم نمیتونم درمانو روش پیاده کنم . با این حساب از یکی از همکارانم کمک میگیرم تا بطور غیر مستقیم شیوه درمانم رو براش اجرا کنه . مطمئنا با این اعتمادی که توی جلسه اول بهم کرده حرفم رو گوش میکنه . و با هم به یک روانپزشک مراجعه میکنیم .
الحق که بهترین فکر به نظرش رسیده بود و دست هر چه نابغه رو از پشت بسته بود !
- در ضمن این کارها هر چه زودتر باید انجام بشه تا قبل از اینکه سعید داماد این خونواده بشه تا حدی روند بهبودی آقا سهیل حاصل بشه چون میترسم بعد از اینکه سعید داماد این خونواده شد دست ما هم براش رو بشه و دیگه حاضر نشه برای درمان اقدام کنه .
با گیجی و کند ذهنی پرسیدم برای چی ؟
خندید و به خیابان نزدیک خانه مان پیچید و جواب داد : مگه تو خواهر سعید نیستی ؟ پس با فهمیدن این موضوع که مجرد هستی و همسری هم در کار نیست و مطمئن شدن از اینکه من هم دوست سعید هستم نسبت به من و تو حسابی شک میکنه و یا اگر کمی زرنگ باشه و بفهمه که روانپزشک هستم متوجه میشه که همه اینها نقشه بوده تا اون رو وادار به درمان کنیم و این حس برای او که هنوز از این اختلال شخصیت رنج میبره خیلی گران تموم میشه .
و چه بسا که حالش رو بدتر کنه و این دفعه به زمین و زمان بدبین بشه .
از اینکه فکر اینجایش را نکرده بودم و فکر نکرده و نسنجیده از دکتر علایی برای درمان شوهر شیده کمک خواسته بودم سر خورده گفتم : پس با این حساب چه درمان بشه و چه نشه بعدها ماجراها خواهیم داشت ؟!
از حرفم خنده اش گرفت و گفت : نه این طور نیست ، اگر زودتر از موعد مقرر درمان بشه بعد از اینکه خواه ناخواه از قضیه سر درآورد منطقی رفتار میکنه و میفهمه که همه این برنامه ها بخاطر بهبودی خودش بوده و شاید هم وقتی موضوع رو فهمید اصلا دلگیر نمیشه . طرز فکر انسان بیمار با یک انسان سالم خیلی فرق میکنه و این رو نباید فراموش کرد .
راست میگفت طرز فکر انسان بیمار با یک انسان سالم خیلی فرق میکند واقها راست میگفت .
مثل من بیمار که حالا طرز فکرم با قبل از همراهی با دکتر زمین تا آسمان عوض شده بود !
جلوی در خانه نگه داشت و گفت : خوب رسیدیم .
دوباره ضربان قلبم شروع به تند تند زدن کرد . دست خودم نبود . نمیتوانستم به هیچ طریقی جلوی اینطور کوبیدن و سر و صدایش را بگیرم دوباره زبانم بند آمده بود . دست لرزانم را به دستگیره در ماشین گرفتم و باز کردم .
صدای سرخوشش را شنیدم که گفت ک نه ممنونم ، تعارف ندارم ناهار مزاحم نمیشم .
بی اختیار بسویش برگشتم و نگاهش کردم . انگار به جز زبان و تن خسته ام ، توانایی مغزم هم از بین رفته بود و نمیتوانستم مغز وا مانده ام را وادار کنم تا به زبانم دستور بدهد که حداقل بظاهر هم که شده برای تشکر از زحماتش به ناهار تعارفش کنم .
نمیدانم در چشمانم چه دید که برای عوض کردن حالم با لبخندی گفت : نمیخواهید هر چه زودتر این خبرها رو به دوستتون برسونید ؟
سرم را بطرف در چرخاندم و برای اینکه بیشتر از این ، حال پریشانم را لو ندهم از ماشین پیاده شدم و با صدای بی رمقی آهسته گفتم بخاطر زحماتی که بهتون دادم ازتون متشکرم .
خدا را شکر ، پس به راستی لال نشده بودم و قدرت حرف زدنم را از دست نداده بودم ؟! خم شد و نگاهم کرد و خندید و گفت : خواهش میکنم این حرفها چیه میزنی ؟ وظیفه ام بود ، وقتی به سعید زنگ زدی سلام من رو برسون ، خوب دیگه کاری نداری ؟
دوباره با بدبختی و با صدای تحلیل رفته ای جواب دادم : نه ممنونم .
و با گفتن امیدوارم در امتحانها موفق باشی خداحافظی کرد و پا روی پدال گاز گذاشت و رفت .
***
بعد از اینکه تمام ماجرا را البته با کمی سانسور برای شیلا تعریف کردم گوشی را سر جایش گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم و چشمهایم را بستم . توان اینکه به شیلا بگویم نقش همسر دکتر علایی را بازی کرده ام در ابتدای ورود به فروشگاه چطور دکتر با کشمکش لفظی با همکار سهیل اعتمادش را جلب کرد را نداشتم فقط به طور سر بسته گفتم که دکتر علایی یکجوری با سهیل حرف زد که بهش اعتماد کرد . صدای خوشحال شیلا هنوز توی گوشم بود که چطور با شادمانی ازم قدر دانی میکرد و پیام تشکر آمیز شیده را که در کنارش نشسته بود میرساند و من همه این شادیها را مدیون محبت دکتر علایی بودم و چقدر هم خوب در آخر کار ازش قدردانی کردم . و واقعا با آن حالت زار میتوانستم ؟!
شکی نداشتم که در دلم اتفاقاتی افتاده بود که خبر نداشتم ، البته میدانستم ولی نمیتوانستم قبول کنم . حالا چه وقت این کارها بود ؟! با نبودن مامان سودابه ، رفتن سعید به سفر ، با شروع شدن فصل امتحانات و آمادگی نداشتنم ؟! مگر مهمان ناخوانده دل ، کسی را خبر کرده که دومیش من باشم ؟! کار دل که این حرفها سرش نمیشود ! بگذارد سر فرصت وقتی خوب همه امور را سرانجام دادی بعدا ؟! که چی بشود ؟!
حالا چرا این همه آدم نه و دکتر علایی ؟! مگه دکتر علایی چشه ؟ بی اختیار گوشه لبم را گزیدم .
حالا واقعا این من بودم که دراز به دراز روی تخت افتاده بودم و فکرهای عاشقانه میکردم ؟! عاشقانه ؟! آیا واقعا عاشق بودم ؟ عاشق کی ؟! دکتر علایی ؟! ناخوداگاه زدم زیر خنده و روی تخت نشستم . حالا دیگر واقعا به عقلم شک کرده بودم ! این واقعا من بودم ؟! منی که موقع رفتن جلوی آینه ایستاده بودم که با تنفر چه خط و نشانهایی برای دکتر علایی کشیدم و موقع سوار شدن به ماشینش بدون رغبت از سرناچاری سوار شدم ؟! پس چطور موقع برگشتن با آن حال برگشتم ؟! شنیده بودم که فاصله بین نفرت و دوست داشتن به اندازه تار مویی است ولی باور نداشتم ،پس واقعا راست میگفتن ؟! نه به آن همه نفرت ، نه به آن همه دوست داشتن ! پس حقیقت داشت ؟! حالا جواب سعید را چه میدادم ؟! مگر قرار بود بازخواستم کند که باید جوابش را می دادم ؟! مگر خودش آنجور آتشین به دوستم ابراز علاقه نکرده بود که آنطور عجولانه میخواست خواستگاری کند ؟! حالا که من به دوست نازنینش علاقمند شده بودم ... ؟! دوباره لبم را گزیدم . این هذیانها چه بود که برای خودم میگفتم ؟! من و علاقمندی ؟! منی که اگر دنیا را آب میبرد مغز بیخیالم را خواب میبرد ؟! کاوه دهقان و نریمان را که آنطور برایم سینه چاک میزدند قبول نداشتم . حالا این روانپزشک که بقول آن وقتهای خودم ، خودش یک پا دیوانه بود به فکرم انداخته بود ؟ مگر چه رفتار خوشایندی ازش دیده بودم که اینطور دلباخته اش شده بودم ؟ به جز بی اعتنایی و مسخرگی و البته کمی هم محبت ! محبت ؟ دیوانه جان مگر نمیبینی که همه محبتهایش بخاطر دوستی با سعید است ، اگر نمیدانستی بدان ؟!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#76
Posted: 21 Aug 2013 21:43
حالا از کجا معلوم که تمام حالات درونیم بخاطر یک حس زودگذر نیست ؟ شاید اگر دو روز بگذرد همه چی یادم برود . نه محال است ؟! این حس ناشناخته زودگذر نیست ماندنی است . اگر این را هم نمیدانستی بدان ؟! مگر تا بحال درک درستی نداشتی و دور و اطرافت را نمیدیدی پس چرا هیچوقت اینطوری نشده بودی ؟! حالا باید چکار کنم ؟! چطور از این به بعد برای دیدن دایی سروش به آسایشگاه بروم ؟! امروز با هر بدبختی توانستم از نگاهش فرار کنم و خودم را لو ندهم ولی آخرش چی ؟! نفهم که نیست نا سلامتی روانپزشک است بعد از یکی دو جلسه مشتم را باز میکند وای نه . چه آبروریزی ای میشود ؟! چقدر به احساسم میخندد ! وای نه نباید غرورم شمسته شود ، ای کاش کسی را داشتم که کمی برایش حرف بزنم و حداقل اگر تجربه ای داشت از تجربیاتش استفاده کنم . مامان سودابه ای کاش بودی . میبینی باز هم درمانده وجودت هستم ؟! ای کاش بودی و در این لحظه های تنهایی مونس و شنوای حرفهایم بودی . مامان خیلی به بودنت احتیاج دارم تا در این طور مواقع کمی نصیحتم کنی . مامان سودابه اگر بودی مطمئن باش راز دلم را بهت میگفتم و برای شنیدن راهنمائیهات سراپا گوش میشدم اما افسوس که نیستی ؟! خدایا تو را به بزرگیت قسم میدهم که همانطور که همیشه پشت و پناهم بودی اینبار نیز یاری ام کنی که از این امتحان سر بلند بیرون بیایم و غرور و شخصیتم مضحکه کسی نشود . خدایا فریاد رس همه بندگانی پس یاری ام کن . با صدای زنگ تلفن یک لحظه به خود آمدم و گوشی را برداشتم .
- الو بفرمائید ؟
- مهسا خانم حالتون چطوره ؟
قلبم از جا کنده شد ! صدای ضربان قلبم را در دهانم احساس میکردم خودش بود ! حالا چیکار کنم ؟ این چه وقت زنگ زدن بود ؟ هنوز دو ساعت از جدا شدنمان نگذشته بود ؟!
- مهسا خانم ؟ الو الو ؟
مطمئنا صدای نفسهای بلندم که هیچ ، صدای چکش وار ضربان قلبم را از پشت گوشی تلفن میشنید ولی باز هم فکر میکرد ارتباط قطع شده !
- مهسا خانم حالتون خوبه ؟
دیگر برایم عادت شده بود که هر بار میخواست ضمیر جمع و هر بار که نمیخواست ضمی مفرد بکار میبرد و شاید هم به نوعی یک عادت دلپذیر !
- مهسا خانم راستش بعد از اینکه با اون حالت گیج پیاده شدید کمی نگرانتون شدم . میخواستم بدونم الان حالتون خوبه ؟
پس متوجه وخامت حالم شده بود ! من چه ساده بودم که فکر میکردم هنوز لو نرفته ام .
- مهسا خانم چرا جواب نمیدید ؟! صدامو میشنوید ؟
انگار یک شی به اندازه یک زردآلو راه گلویم را بسته بود و قدرت حرف زدن را ازم سلب کرده بود .
دلواپس تر از قبل پرسید : چیزی شده ؟! خواهش میکنم حرف بزنید .
نمیدانم چرا بی اختیار اشک درون چشمانم جمع شد و بدون اینکه اراده ای برای جلوگیری از ریزشش داشته باشم روی گونه هایم سرازیر شد و انگار با ریش اشکهایم آن زردآلوی کذایی هم از راه گلویم برداشته شد و به راحتی توانستم آن نفس حبس شده در سینه ام را بیرون بدهم . دوباره صدای نگرانش آمد : اگر مشکل خاصی پیش اومده میخواهید بیام اونجا برای معاینه ؟ اینطوری با حرف نزدنتون واقعا نگرانم کردید هر چند که این سکوت بعضی وقتها در شما سابقه داره ، ولی اینبار مطمئنم موضوع چیز دیگه ایه ؟!
حقیقتا روانپزشک حاذقی بود و حالات روحی بیمارانش را به خوبی ارزیابی میکرد . بیمارانش . بله بیمارانش ؟! مگر نه اینکه من حالا واقعا بیمار او بودم ؟!
- پس واجب شد همین الان راه بیفتم و بیام اونجا .
از ترس رو در رو شدن و رسوا شدن یکمرتب به حرف افتادم و گفتم : نه من چیزیم نیست . خواهش میکنم به زحمت نیفتین .
خندید و به شوخی گفت : که اینطور ؟ پس شما حرف زدن هم بلدید ؟! و با لحن جدی ادامه داد : مهسا خانم راستش رو بگید چیزی شده ؟
وای خدای من ول کن نبود ؟! انگار تا به پایش نمی افتادم و اعتراف نمیکردم دست از سرم بر نمیداشت تا بحال این مدلیش را ندیده بودم که خدا را شکر دیدم .
برای اینکه حرفی زده باشم تا دست از سرم بردارد به آهستگی گفتم : راستش همانطور که قبلا گفتم کمی احساس سر درد دارم که با استراحت برطرف میشه .
با کمی مکث پرسید : مطمئن باشم ؟
برای اینکه مطمئنش کنم جواب دادم : بله مطمئن باشید و از اینکه به فکرم هستید ازتون ممنونم .
در جا خشکم زد این جمله آخری چطوری از ذهنم گذشت که اینطور به زبان آوردم ؟! در حقیقت این من بودم که به فکر او بودم نه او به فکر من !
با خنده آرام و شمرده جواب داد : نه اشتباه نکنید یک پزشک وظیفه اش حکم میکنه که به فکر حال بقیه باشه .
اگر یک پارچ آب یخ در این سرمای زمستان روی سرم میریختند حالم بهتر از این بود . واقعا داشتم با این حرفهای نسنجیده ام چه غلطی میکردم ؟ غرور بیچاره ام را زیر سوال میبردم یا زیر زبان او را میکشیدم ؟ واقعا چه میخواستم از او بشنوم ؟1 همین جوابش حقم بود !
- خوب مهسا خانم دیگه مزاحم وقتتون نمیشم . در ضمن شما توی ماشین گفتید که سه چهار روز دیگه امتحاناتتون شروع میشه درسته ؟
مثل آدمی که از زیر ضربه سنگینی بلند شده باشه با صدای کم جانی جواب دادم : بله چطور ؟
- میخواستم اگه جای خاصی نمیرید حدود ساعت شش ، شش و نیم دوقلوها را بیارم اونجا .
با این اوضاع و احوالی که امروز ازتون دیدم بهتره با دیدن دوقلوها و شیطنتشون کمی سر حال بیائید و بعد با نیروی مضاعف برای امتحانها خودتون رو آماده کنید . چطوره ؟
توان مخالفت را در خود نمیدیدم ، بناچار جواب دادم : باشه ف من منتظرشون هستم .
- پس ساعت شش دوقلوها رو میارم ، کاری ندارید ؟
جواب دادم : نه متشکر .
- پس خداحافظ تا ساعت شش .
- خدا نگهدار و گوشی را روی دستگاه گذاشتم و بی حس و حال روی تخت ولو شدم .
خدایا عجب بدبختی ای ! دوباره ساعت شش باید میدیدمش و اینبار مطمئنا خودم را لو میدادم . ای کاش میشد حداقل با شیلا کمی درد و دل میکردم . نه ، توان بیان حس و حالم را نداشتم . مطمئنا به حرفم میخندید وقتی میفهمید دکتر علایی چطور سفت و سخت هیچگونه احساسی نسبت بهم نداره و این دل شیفتگی یطرفه ام چطور مایه درد سرم شده است ؟
خوشبحال شیلا چقدر راحت به کسی که دوستش داشت ابراز علاقه کرد و چقدر راحت احساساتش را نشان میداد به این میگویند یک عاشق برونگرا که با نشان دادن حس و حال درونش میزان دلبستگی و دوست داشتنش را به بقیه ارائه میدهد .
من چی ؟ لابد یک عاشق درونگرا که با خود خوری و ذره ذره آب شدن میزان عشق و علاقه را فقط به خودم نشان میدهم و یا شاید هم سعی در سرکوب کردنش داشته باشم .
خنده ام گرفت ، یک پا روانپزشک شده بودم ، این چه بحث روانکاوانه ای بود که با خودم میکردم ؟! انگار کمال همنشین در من اثر کرده بود و شده بودم یک دکتر علایی خاص ؟!
با صدای زنگ تلفن یکدفعه از جا پریدم . نکند دوباره خودش باشد ؟! با اضطراب بسوی گوشی کنار تختم خم شدم و آن را برداشتم . صدای کوبیدن قلبم از درون حلقم بگوش میرسید .
- الو ؟
- الو مهسا جوون خودتی ؟
صدای خاله سرور بود معلوم بود که صدای مضطرب و تحلیل رفته ام را نشناخته که اینطور با تردید سوال کرد .
- خاله سلام . حالتون چطوره ؟
- پس خودتی ؟ چطوری مهسا جوون ؟ دیگه حالی از خاله پیرت نمیپرسی که مدام باید من سراغت رو بگیرم . خوب چه حال ؟ چه خبر ؟ سعید چطوره ؟
- خوبم ممنون ، سعید هم خوبه و بهتون سلام میرسونه .
- خوب با سعید سایه تون سنگین شده ، دیگه ما رو فراموش کردید ؟!
- نه خاله این چند وقته حجم زیاد درسها اجازه نمیده وگرنه ما همیشه به یاد شما هستیم .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#77
Posted: 21 Aug 2013 21:47
- میدونم عزیزم . ولی اگر بهمون سر بزنید بیشتر خوشحالمون میکنید . راستی مهسا این یکی دو روزه جایی نمیرید چون نغمه خیلی دلش هواتونو کرده میخواست بیاد اونجا ، شماها که سری به ما نمیزنید بلکه نغمه بیاد اونجا خبری از حالتون برامون بیاره .
نمیدانستم چه جوابی بدهم ؟! حالا چه وقت مهمانی آمدن بود ؟! آنهم با شروع امتحانها و از همه مهمتر پیدا شدن حس و حال تازه در درونم . مسلما نغمه دلش بیشتر هوای سعید را کرده بود تا من . هر چه فکر کردم آنقدر برای نغمه عزیز نبودم که یکی دو روز از وقت گرانبهایش را صرف سر زدن به من بکند . حالا تو این گیر و ویر دکتر علایی را چه میکردم ؟! قرار بود ساعت شش دوقلوها را بیاورد ...
- الو مهسا جون ، جایی که نمیرید نغمه داره کم کم آماده میشه بیاد اونج تا فردا بعد از ظهر که میایید سر خاک پیشتونه . راستی چرا سعید هفته پیش سر خاک نیومد ؟
دوباره نمیدانستم چه جوابی بدهم ؟! بگویم مسافرته که با هزار زور و مکافات وادارم میکرد که تا آمدن سعید پیشش بمانم یا اینکه هر روز یکی برایم میفرستاد که تنها نباشم ، یا شاید هم بعد از شنیدن اینکه سعید مسافرته به نغمه بگوید و او هم از آمدن به اینجا منصرف شود . واقعا نمیدانستم چه جوابی بدهم .
- الو مهسا صدامو میشنوی ؟
- بله خاله میشنوم
- میگم چرا سعید هفته پیش نیومد سر خاک ؟
به ناچار جواب دادم : کمی کار داشت . رفته بود جایی برای همین نتوانست خودش رو برسونه .
- راستی این هفته نوید هم میاد سر مزار مامانت .
با شنیدن نام آقا نوید غم عالم توی دلم جمع شد . بیچاره مامان . بیچاره آقا نوید . حالا که حس و حالم با دیروز فرق کرده بود میتوانستم معنی عشق را حس کنم . از حال و روز مامان خبر نداشتم ولی مطمئن بودم آقا نوید به مامان سودابه علاقه ای داشته که آنطور در سوگش گریه میکرده و در مراسمهایش عزاداری میکرده . آیا دکتر علایی هم وقتی من میمردم یک قطره اشک در فراغم میریخت ؟ نمیدانم ؟! شاید با آن احساس بی خیالی که نسبت به من داشت حتی در عزایم هم شرکت نمیکرد . برایش چه فرقی میکرد ؟! منهم یکی مثل دیگران ...
- مهسا جون ، پس نغمه داره میاد چیزی نمیخوای بدم براتون بیاره ؟
از افکارم بیرون کشیده شدم .
- نه ممنون
- کاری نداری ؟ به سعید هم سلام برسون راستی خونه ست گوشی رو بهش بده دو کلمه احوال پرسی کنم باهاش .
دوباره از سر ناچاری گفتم : نه خاله ، سعید خونه نیست ، هر وقت اومد بهش میگم که شما حالش رو پرسیدید .
با دلخوری جواب داد : وا ماشاءالله به جونش اونهم که هیچوقت خونه نیست پس هر وقت اومد بهش بگو ، خوب دیگه کاری نداری ؟
- نه خاله سلام برسون .
- مواظب خودتون باشید خداحافظ
- خداحافظ
گوشی را گذاشتم و دوباره روی تخت ولو شدم . سرم را چرخاندم و به ساعت دیواری اتاقم نگاه کردم . ساعت نزدیک سه و نیم بود و تا آمدن دکتر علایی و دوقلوها تقریبا دو سه ساعتی وقت بود . نمیدانستم با بودن نغمه چطوری با دکتر علایی رفتار کنم . هر رفتاری میکردم نغمه برای خودش تعبیر میکرد و از همه مهمتر کف دست خاله میگذاشت خاله هم که در این زمینه به صغیر و کبیر رحم نمیکرد طوری موضوع را گسترش میداد که خود دکتر علایی که هیچ ، بقالی سر کوچه دکتر علایی هم از ماجرا سر در می آورد . ای کاش حداقل سعید خونه بود تا فکر نغمه حول و حوش اونبچرخه و به احوال من دقیق نشه . ولی نه سعید نه ؟! چون از این به بعد سعید صاحب داره . اون و شیلا بهم قول دادند . چطوره از شیلا کمک بگیرم . آره شیلا پیشم باشه بهتر است هم تنها نیستم و هم از پس نغمه بر می آید و سرش را گرم میکند تا دکتر علایی و دوقلوها بیایند و بروند . حالا با تمام این دلواپسی و بگیر و ببر از کجا معلوم دکتر علایی با دوقلوها بیاید داخل خانه شاید مثل گذشته بچه ها رو بگذاره و بره ؟! نه مگر ندیدی چطور پشت تلفن نگران حالم بود مطمئنا برای کنجکاوی هم شده همراه با دوقلوها داخل خانه می آید . عجب حکایتی ! بلند شدم و به سراغ تلفن رفتم و به تلفن همراه شیلا زنگ زدم .
- الو شیلا سلام
سلام مهسا طوری ؟ به خونه زنگ بزن من خونه ام و گوشی را قطع کرد .
بلافاصله به خونه زنگ زدم و با اولین بوق گوشی را برداشت و با هیجان گفت : به به سلام خانم خوشکل . چه عجب از این ورا ؟!
از لحنش خنده ام گرفت و گفتم : خوبه همین دو ساعت پیش بهت زنگ زدم ...
نگذاشت ادامه بدم و با کنجکاوی پرسید : چه خبر ؟ از سهیل خبر داری ؟
جواب دادم : نه خبرها همونها بود که گفتم ، ببینم شیلا میتونم یه خواهشی ازت بکنم ؟
یک آن مکثی کرد و پرسید : چیزی شده ؟ سعید ...
اینبار من نگذاشتم ادامه بدهد و بلافاصله گفتم : نه بیخودی نگران نشو ، چیزی نشده . سعید سر و مر و گنده همچنان در انتظار بر گشتنش داره بیتابی میکنه راستش شیلا میشه ازت خواهش کنم یکی دو روزی بیای خونه ما ؟!
دوباره مکث کرد و گفت : تو که من رو جون به سر کردی بالاخره میگی چی شده یا نه ؟
جواب دادم : من که گفتم چیزی نشده فقط میخوام یکی دو روزی پیشم باشی .
- اصل موضوع رو بگو مهسا اینقدر هم حاشیه نرو که کم کم دارم دلواپس میشم .
- بابا اصل موضوع همین بود که گفتم . راستش دختر خاله ام تا نیم ساعت دیگه میاد اینجا تا فردا عصر هم میمونه . خواستم تو هم باشی که تنها نباشم .
خندید و گفت : چیه میترسی خفه ات کنه ؟ هر چند که با این دختر خاله هایی که من توی مراسم ختم دیدم بعید هم نیست ...
- ببین چقدر ناز میکنی ها ، بالاخره میای یا نه ؟
- تا حالا کسی این مدلی از کسی مهمونی دعوت نکرده که تو داری از من دعوت میکنی . خوب حالا به خاطر گل روی برادرت و بیشتر برای اینکه یه وقت خدای نکرده پیش اون شرمنده نشم باشه چشم . فکرامو بکنم شب مزاحم میشم .
- نه شب نه ، همین الان راه بیفت بیا .
- نه دیگه مشد ، دیگه جدی جدی دارم بهت شک میکنم . ببینم مهسا تو واقعا حالت خوبه ؟
به ناچار گفتم : حقیقتش نمیدونم . از ظهر تا حالا حال درست حسابی ندارم . ساعت شش هم قراره برام مهمون بیاد .
- مگه تو نمیگی دختر خاله ات تا نیم ساعت دیگه میاد پس چرا میگی ساعت شش ؟
- آره نغمه تا نیم ساعت دیگهمیرسه ولی ساعت شش ، شش و نیم هم قراره دکتر علایی همون روانپزشکه اون دوقلوهایی که اون دفعه دیدی رو برام بیاره تا بهشون نقاشی یاد بدم .
- جدی ؟! ببینم روانپزشکی که میگفتی همون دکتر علاییه که اون دفعه خونتون دیدم ؟
- خوب آره چطور ؟
- چرا زودتر نگفتی ؟ همون برخورد اول بنظر مرد فوق العاده و با کلاسی اومد ، هر چند که همه دوستهای سعید مثل خودش فوق العاده و با کلاسند .
دوباره حرف از دکتر علایی شد و این قلب بیچاره ام دوباره شروع به زدن کرد . انگار حرفه جدیدش را خوب یاد گرفته بود !
- حالا واقعا نقاشیت انقدر خوبه که میخواهی به اون دوقلوهای بامزه نقاشی یاد بدی ؟
ناقلا هنرهاتو رو نمیکردی ؟!
خنده ام گرفت و واب دادم : آره ، نقاشیم انقدر خوبه که به قول سعید قوری رو شکل آفتابه میکشم .
از تعبیر سعید پای تلفن از خنده ریسه رفت و گفت : خدا بگم چکارش نکنه سعید رو . حالا با این تفاسیر چرا معلم نقاشی شدی ؟
- برای اینکه بعد از فوت مامان و با اون روحیه داغونی که داشتم دکتر علایی برام تجویز کرد سرو کله زدن با بچه ها برای بدست آوردن روحیه ام لازمه .
- پس معلومه دکتر قابلیه ، خدا کنه برای سهیل هم بتونه کاری کنه .
- خدا کنه ، خوب شیلا خانم بالاخره راضی شدی زود راه بیفتی یا نه ؟ الان نغمه میرسه و ما هنوز مشغول حرف زدنیم .
- باشه الان آماده میشم و راه می افتم ولی حالا چه اصراریه من زودتر از نغمه برسم مگه مسابقه ست ؟
راست میگفت واقعا مگه مسابقه بود ؟! تا ساعت شش که دکتر و دوقلوها می آمدند کلی وقت بود ، حالا چه اصراری داشتم شیلا زودتر از نغمه برسه ؟! از بس که حوصله نغمه را نداشتم نمیخواستم یک ثانیه هم از دست برود . بنابراین جواب دادم : آره مسابقه ست . تو راه بیفت ببینم کی زودتر میرسه .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#78
Posted: 21 Aug 2013 21:48
خندید و گفت : امان از دست تو ، راستی مهسا این دختر خاله ات با اون تیپی که توی مراسمها زده بود بنظر خیلی قرتی می اومد ، حالا چند دست لباس بردارم ؟! میترسم شب توی رختخواب هم کت و دامن بپوشه ، یه وقت کم نیارم ؟
خندیدم و جواب دادم : نه تو زود بیا . اگر هم کم آوردی بقیه اش با من .
- باشه چشم ، چیزی نمیخوای برات بیارم ؟ جزوه ای کتابی ؟
- نه قربونت به مامان اینها سلام برسون .
- باشه ممنون . کثل فشنگ آماده میشم ، زود میام . منتظرم باش . خداحافظ .
- قربونت ، خداحافظ و گوشی را گذاشتم . خیالم از بابت شیلا راحت شد و دوباره روی تخت ولو شدم .
***
درحالیکه بارانی اش را آویزان میکرد گفت : دیدی گفتم مثل فشنگ خودم رو میرسونم ؟!
راستی مامان و شیده هم خیلی بهت سلام رسوندند . در ضمن از اونجایی که تا بحال تنهایی خونه هیچ دوست و آشنایی شب نخوابیدم بابت این قضیه باید تا آخر عمر منتم رو بکشی . دست دور گردنش انداختم و گفتم : تا آخر عمر که هیچی حاضرم بخاطر این لطفت تا آخر دنیا هم منتت رو بکشم دیگه چی ؟
روی تختم نشست و جواب داد : اوه چه تعارفی هم شده ؟! حالا کی گفته قراره دو تایی با هم بریم بهشت که اونجوری میخواهی دنبالم راه بیفتی منتم رو بکشی ؟ و درحالیکه به تلفن اشاره میکرد چشمکی زد و ادامه داد راستی تا یادم نرفته گفته باشم که از این لحظه به بعد تا زمانی که اینجا هستم اگر سعید زنگ زد من گوشی رو بر میدارم .
خندیدم و روبرویش روی فرش نشستم و گفتم : بیخودی دلتو صابون نزن گوشی اتاق من شماره گیر نداره که بفهمم کدوم شماره سعیده . اگر دوست داری از این ثانیه تلفنها رو خودت بردار . در ضمن تا چند دقیقه دیگه دختر خاله عزیزم از گرد راه میرسه و نبض فعالیتهای این خونه رو بدست میگیره طوریکه جرات نفس کشیدن رو بهت نمیده .
روی تخت کمی جابجا شد و با وسواس پرسید : نکنه روی سعید نظر خاصی داره ؟
شانه هایم را بالا انداختم و جواب دادم : پس فکر کردی عاشق چشم و ابروی منه که دلش برام تنگ شده ؟ البته این رو هم اضافه کنم که هر کسی مثل سعید سرش به تنش بی ارزه از نظر اون ایده آله .
کمی قیافه اش در هم رفت و گفت : چه خوش اشتها ؟! پس باید یه درس درست و حسابی بهش بدم که دیگه دور و بر سعید آفتابی نشه دیدم که سر خاک مامانت چطور به سعید زل زده بود . نگو که خانم ... ؟!
از خط و نشون کشیدنش خنده ام گرفت و گفتم : تو رو خدا امشب اینجا گیس و گیس کشی راه نیندازید که اصلا حوصله ندارم .
با غیظ جواب داد : پس میگی چکار کنم دو دستی سعید خان رو تحویلش بدم ؟
با اینکه حداقل امروز حالش رو میفهمیدم ولی برای آرام کردنش گفتم : نترس بابا ، اونجورام که فکر میکنی نیست نغمه فقط دنبال یه شوهر پولدار و خوش تیپه براش مهم نیست سعید باشه یا کس دیگه فقط همین که به دلش بیفته تمومه ، مطمئن باش عاشق سعید نیست اگر بدونه که سعید بزودی ازدواج میکنه راهشو میکشه و میره .
از اینکه لا به لای حرفهام سعید رو خوش تیپ جا زده بودم خنده ام گرفت . هیکل سعید کمی تپل بود و اونقدرها هم خوش تیپ نبود ولی رویهم رفته قیافه اش جذاب بنظر میرسید .
البته شاید از نظر شیلا خوش تیپ ترین مرد روی زمین بود . مثل من که حالا دکتر علایی قابل قیاس با بقیه نبود برام . و بی اختیار گوشه لبم را به دندان گزیدم .
شیلا هم که با حرفهایم کمی دلگیر شده بود گفت : پس با این حساب همین امروز بهش میگیم که سعید نامزد داره .
لبخندی به رویش زدم و گفتم : از نظر من اشکالی نداره ولی تا آمدن سعید هر روز خاله ام مخم رو میخوره اگر خود سعید باشه بهتر از پسش بر میاد وقتی یه دفعه بفهمند سعید عقد کرده یا ازدواج کرده با موضوع کنار میان و حرفی برای گفتن ندارن ولی وقتی از من و تو بشنوند هی کنجکاوی میکنند که تو کی هستی و چه شکلی هستی و خلاصه توی این مدتی که سعید بر میگرده کارمون حسابی در اومده و باید فاتحه درس و امتحان رو بخونیم . اگر حوصله و اعصاب اینکارها رو داری من حرفی ندارم .
تا حدی قانع شد و گفت : پس میگی چیکار کنیم ؟
بلند شدم و کنارش روی تخت نشستم و جواب دادم : فعلا هیچی اصلا هم به روی خودت نیار اگر حرفی ازش شنیدی . اصل کار خود سعیده که تو رو دوست داره . در ضمن من به خاله اینها نگفتم که سعید مسافرته ... و با شنیدن صدای زنگ خونه از جایم برخاستم و ادامه دادم : مثل اینکه اومد بلند شو راستی اون خواستگارم که اومد دانشگاه یادته ؟! نریمان رو میگم ؟
از جایش به کندی بلند شد و جواب داد : آره چطور ؟!
خندیدم و گفتم : محض اطلاعت خاله و نغمه بیشتر اون رو میپسندند تا سعید . هم همسایه شونه هم راه دست ترشونه ولی خوب برای اطمینان خاطر چند جا ، چند پسر رو تور کرده میذارن که یه وقت خدای نکرده ضرر نکنند و با صدای بانو خانم به طرف در رفتم و با خنده گفتم : حالا خیالت جمع ، سعید بیخ ریش خودته .
دنبالم کشیده شد و گفت : عجب خاله و دختر خاله ای تو داری ؟!
از در بیرون رفتم و جواب دادم : پس چی فکر کردی ؟!
طبق انتظارم نغمه خودش رو خفه کرده بود و اومده بود . در نظر اول او را نشناختم از بس که صورتش لا به لای آرایش گم شده بود . قیافه شیلا هم موقع رویارویی با نغمه دیدنی بود . هم دهانش از تعجب باز مانده بود و هم ابروهایش از فرط عصبانیت در هم رفته بود . لابد پیش خودش میگفت که : چه خوب شد سعید اینجا نیست .
نغمه بعد از کلی چاق سلامتی خودمانی با من نگاه ناراضی به شیلا انداخت و پرسید : دوستته ؟
شیلا کم نیاورد و به شیوه خودش جلو آمد و با او دست داد و جواب داد : آره من دوست صمیمی مهسا هستم . حالت چطوره ؟ بااینکه در مراسم مامان مهسا دیدمت ولی با اون موقع خیلی فرق کردی .
نغمه کنایه اش را نشنیده گرفت و پالتو و روسری اش را به جالباسی آویزان کرد و با نگاهی به اطراف پرسید : سعید چطوره ؟ خونه ست ؟
حالا دیگر قیافه شیلا خیلی تماشایی بود درحالیکه سعی میکرد خود را خونسرد نشان دهد به جای من جواب داد : اتفاقا همین پیش پای تو رفتش بیرون اگر میدونست میای حتما میموند .
نغمه یکی از مبلها را انتخاب کرد و با ناراحتی رویش نشست و بدون آنکه طرف صحبتش شیلا باشد رو به من گفت : مامان که بهت گفت من دارم میام . نگفته بود ؟ پس چرا سعید نموند ؟
از اینکه هنوز از راه نرسیده اوقات تلخی شروع شده بود ناخشنود جواب دادم : کار داشت ، در ضمن میخواست ما راحت تر باشیم . خوب تعریف کن خاله چطوره ؟ نسیم و نرگس و ناصر خوبند ؟ نسیم از زندگی جدیدش راضیه ؟
قبل از اینکه جواب بدهد بانو با سینی چای و شیرینی از راه رسید و در حالیکه تعارف میکرد با مهربانی گفت : توی این هوای سرد حسابی میچسبه .
نغمه که هنوز فکرش حول و حوش نبودن سعید میچرخید با اکراه فنجان چای را برداشت و روی میز کنارش گذاشت و از برداشتن شیرینی خود داری کرد . اما شیلا با روی باز دست بانو خانم را رد نکرد و چای و شیرینی را برداشت و گفت : چقدر زحمت میکشید ؟ همین دو دقیقه پیش برایم چای آوردید .
بانو خانم با گفتن خواهش میکنم سینی چای و شیرینی را بطرف من گرفت و با نگاه پر مهری تعارفم کرد .
بعد از رفتن بانو خانم ، نغمه نگاه دقیقی به اطراف انداخت و گفت : تنهایی تو خونه به این بزرگی حوصله ات سر نمیره ؟
شاید یاد خانه قبلی من و مامان سودابه افتاده بود یا شاید هم میخواست نبودن مامان را یادآوری کند . بهرحال از سوالش کمی دلم گرفت و به آرامی جواب دادم : چاره ای نیست .
فهمید ز سوالش دلگیر شده ام . دست برد به موهای رنگ شده اش و آن را عقب زد و با نگاهی به شیلا گفت : البتههمچین تنهای تنهام نیستی و با کنجکاوی ازش پرسید : همیشه پیش مهسایی ؟
شیلا از اینکه دست روی نقطه حساسیت نغمه گذاشته و حسادتش را بر انگیخته بود و با نشاط خاصی جواب داد : آره تقریبا . گفتم که دوستهای صمیمی هستیم .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#79
Posted: 21 Aug 2013 21:48
نغمه که از حاضر جوابی او کفرش در آمده بود رو به من گفت:پس بیخود نبود هرچی مامان تو وسعید را دعوت می کرد نمی اومدید؟!
برای آنکه جو را عوض کنم پرسیدم:راستی نگفتی خاله وبچه ها چطورند؟
با غیظ فنجان چای را به دست گرفت وجواب داد:از احوالپرسی های تو وخان داداشت بد نیستند.
شیلا از اینکه حسابی لجش را در اورده بود راضی به نظر می رسید وچشمکی بهم زد وآهسته خندید.
نغمه کمی از چایش را نوشید وگفت:راستی چرا چند روزه موبایل سعید خاموشه؟!
این بار دیگه قیافه قرمز شده از عصبانیت شیلا واقعا تماشایی بود.نگاهم را از صورت خشمگینش دزدیدم.وروبه نغمه پرسیدم:چطور؟
فنجان چایی اش را روی میز گذاشت وجواب داد:هم خودم چند بار زنگ زدم هم بابا کارش داشت.
از اینکه این طور مایه عذاب شیلا شده بودم وازش خواسته بودم که بیاید تا همراهیم کند شرمنده اش شدم نباید به خاطر خودخواهی واینکه چطور موقع آمدن دکتر علایی می خواستم با بودن شیلا خودم واحساسم را جلوی کنجکاویهای نغمه جمع وجور کنم دعوتش می کردم واین گونه با چرندیات نغمه شکنجه روحی اش می دادم.
برای اینکه کمی قوت قلبش باشم وبا ناراحتی اش همدردی کنم با دلخوری از نغمه پرسیدم:چیکارش داشتین؟
بی توجه به دلخوری ام خونسرد جواب داد:خودم که می خواستم حالش رو بپرسم ولی بابا برای یه پروژه ساختمانی کارش داشت.حالا چرا موبایلش خاموشه؟
جرات نگاه کردن به شیلا را نداشتم.بنابراین با بی حوصلگی جواب دادم:چه می دونم لابد نمی خواسته کسی مزاحمش بشه.
وبا شنیدن پوزخند شیلا فهمیدم که جواب خوبی داده ام ونگاهم را به سویش چرخاندم وچشمکش را دیدم که با زبان بی زبانی می گفت:دستت درد نکنه خوب جوابش رو دادی.
نغمه چایش را تا ته سر کشید ویکدفعه پرسید:راستی مهسا تو از دایی سروش خبر داری؟
از سوال غیرمنتظره اش یکباره جا خوردم ودر حالیکه آب دهانم را به سختی قورت می دادم به جای جواب پرسیدم:چطور؟
بلافاصله جوابم داد:تو امروز قرص چطور خوردی؟هرچی ازت می پرسم می گی چه طور؟
کمی به خودم مسلط شدم وگفتم:آخه تعجب کردم برای چی یکدفعه یاد دایی سروش افتادی؟
کمی روی مبل جابجا شد وجواب داد:برای یک کار خصوصی حالا می گی ازش خبر داری یا نه؟مطمئنا از فوت خاله با خبر شده وبرای تسلیت باهات تماس گرفته.
برای اینکه بدانم خاله سرور چه جوابی بهش داده پرسیدم:خوب چرا از مامانت سراغش رو نمی گیری؟
از اینکه از جواب دادن طفره می رفتم دلخور شد وگفت:مامان که قربونش برم می گه آدرس جدیدش رو گم کرده می گه قبل از مردن خاله آخرین نامه اش را برای خاله فرستاده ونوشته آدرس خونه اش عوض شده وبه محض جابجا شدن تماس می گیره وآدرس وشماره تلفن جدیدش را خبر می ده.حالا می خوام بدونم با تو تماس گربفته؟تعجبم از اینه که چرا به خونه ما زنگ نمی زنه؟!توی این یک سالی که رفته نروژ حتی یک بار هم زنگ نزده!مامان می گه توی این مدت چند بارت ماس کرفته ولی ما خونه نبودیم وخودش حرف زده.بابا که می گه شاید مامان الکی داره می گه که زنگ زده.
نمی دانستم چه جوابی بهش بدهم حقیقت را بگویم یا مثل خاله نقش بازی کنم؟!لابد خاله مصلحت خانواده خودش را بهتر می دانست.بهرحال به ناچار جواب داد:دایی بعد از فوت مامان به اینجا زنگ زد مثل اینکه قبلش به خونه قبلی مون زنگ زده بود.گفته بودند که از اینجا رفته اند.تعجب کرد ولی وقتی موضوع مامان را شنید خیلی ناراحت شد وگریه کرد.انقدر ناراحت شد که یادش رفت آدرس وشماره اش را بگه بعد از اون هم یکبار دیگه تماس گرفت ولی کوتاه حرف زد واز آدرسش چیزی نگفت.
خودم هم تعجب کرده بودم که چطور سر یک ثانیه این همه دروغ بهم بافته بودم واینطور با آب وتاب تحویل می دادم ولی برای حفظ راز خاله جلوی خانواده اش چاره ای نداشتم.
کمی فکر کرد وگفت:مهسا میشه ادن دفعه که زنگ زد ازش خواهش کنی با من حتما تماس بگیره.
به این همه سماجت شک کردم.چون می دانستم نغمه رابطه زیاد خوبی با دایی سروش ندارد وحتی بعضی وقتها از روحیه طنز وبذله گوی دایی لجش می گرفت وجواب شوخیهایش را با عصبانیت می داد وجایی که دایی سروش بود از دست متلکهایش فرار می کرد.برای همین پرسیدم:لابد خیلی دلتنگش شدی که می خواهی باهاش حرف بزنی؟
پشت چشمی نازک کرد وجواب داد:ای ولی بیشتر به خاطر دوستمه.
از اینکه حرفی برای گفتن داشت که می خواست با طفره رفتن بازی ام بدهد با خشنودی جواب داد:آره به خاطر دوستم راستش موضوع کمی خصوصیه.
از شک،کنجکاوی وتعجب وبیشتر از همه اضطراب نزدیک به انفجار بودم.نمی دانم چرا بی اختیار دلم به شور افتاد ونگرانی همه وجودم را فراگرفته بود؟!دوست نغمه چه کاری می توانست با دایی سروش داشته باشد؟!هزار تا علامت سوال وعلامت تعجب پشت سرهم در مغزم ردیف شد.نکند دلیل بیماری دایی همین دوست نغمه باشد؟!
نمی دانستم چگونه باید حرف را از زیر زبانش بیرون بکشم که شیلا به دادم رسید وبه شوخی پرسید:نکنه خان دایی جانتون با دوستت سرو سرس داشتند؟
حتما شیلا نگرانی واضطراب را در چشمانم دیده بود که می خواست برای آرامش ته وتوی قضیه را برایم در بیاورد.حقیقتا ازش سپاسگزار بودم که این طور خوب حال من را درک می کرد.
نغمه از اینکه سوژه ایده آلی مطرح کرده بود تا مورد بحث قرار بگیرد خوشحال وسر کیف جواب داد:از این دایی سروش آب زیر کاه هرچی بگید بعید نیست.
یک آن چهره بیمار دایی وچشمهای اشک آلود مامان سودابه جلوی نظرم آمد که چطور با سوز وگداز به درگاه خدا استغاثه می کرد وشفای هر چه زودتر دایی را طلب می کرد.
از سوز دل چشمهایم پر از اشک شد.
مامان سودابه کجایی که ببینی که دلیل بیماری دایی یروش داره معلوم می شه؟!کجایی که ببینی انقدر به درگاه خدا زجه زدی بالاخره نتیجه اش رو گرفتی؟!چقدر گفتی که ناغافل به سر دایی چی اومد؟!چقدر برای شفایش دعا کردی؟!حالا بیا ببین که هم دایی داره کم کم خوب می شه هم علت...
ـ اِ مهسا چی شده؟چرا داری گریه می کنی؟
صدای نغمه از دنیای حسرتها بیرونم آورد.وبا پاک کردن اشکهایم جواب دادم چیزی نیست با حرف دایی سروش بی اختیار به یاد مامان سودابه افتادم.بنده خدا چقدر برای دامادی دایی آرزو داشت.
نغمه وشیلا با ناراحتی نگاهم کردند وشیلا برای عوض کردن روحیه ام بی خبر از حال دایی سروش گفت:خودت رو ناراحت نکن عوضش تو به جای مامان خدا بیامرزت آستین برای داییت بالا بزن وآرزوی مامانت رو عملی کن.ببینم این داییت کی میاد؟
حرفش قلبم را به آتش کشید وبی اراده دوباره اشکهایم سرازیر شد.
نغمه برای اینکه حرفی زده باشد تا آرامم کند کمی خودش را جلو کشید وگفت:مهسا اگر گریه کنی پا میشم میرم ها اصلا اگر دایی سروش دوباره زنگ زد بهش بگو بیا این مهناز رو بگیر وخلاص.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#80
Posted: 21 Aug 2013 21:49
شیلا با حس ششمش فهمید که خیلی کنجکاور هستم تا در مورد مهناز اطلاعی کسب کنم با زرنگی خاص خودش پرسید:ببینم نغمه این مهناز کیه که اون وقت تا حالا دل ما رو آب کردی؟نکنه دوست دختر دائیته؟!
نغمه سرش را به پشتی مبل تکیه داد وشانه هایش را بالا انداخت وجواب داد:راستشو بخواهی خودم هم همین تازگیها فهمیدم که دوستم، دوست دختر داییم از آب دراومده.
دیگر نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم می دانستم که نغمه دختر راز داری نیست که بخواهد راز کسی را نگه دارد.آن هم راز دایی سروش را که زیاد میانه خوبی با او نداشت.دیر یا زود حرفهایش را می زد وراز دایی را برملا می کرد ولی وقتی که خوب ما را می چزاند وبازی می داد.
برای همین اشکهایم را پاک کردم وبا بی صبری پرسیدم:دوستت کی با دایی آشنا شده بود که ما نفهمیدیم؟
پوزخندی زد وجواب داد:مگه هر کی با هر کس دوست می شه همه خبر دار می شن؟!
برای جانب داری از شخصیت وآبروی دایی سروش گفتم:ولی دایی اهل دوست دختر بازی واز این جور برنامه ها نبود لابد مهناز خانمت دایی سروش رو با شخص دیگه ای اشتباه گرفته.
اخلاق نغمه را می دانستم می دانستم اگر تحریک شود برای خوب جلوه دادن دوستش تمام قضیه را می گوید.وطبق انتظارم با طلبکاری جواب داد:نه مهسا خانم معلومه دایی سروش آب زیر کاه رو درست نشناختی با اون اخلاق موش مرده وبچه مثبتش برای ما فیلم بازی میکرد.ولی آقا معلوم نیست بعد از سرکار گذاشتن دوست من وشاید هم چند تا ساده دیگه چطوری برای خودش رفته اون سر دنیا وچه غلطی می کنه.لابد دخترهای این ور آب کمش بوده رفته اون ور آب هم سیر وسیاحت کنه.
نتوانستم خود را کنترل کنم وبا غیظ گفتم:نغمه در مورد دایی سروش درست حرف بزن دوست ندارم در مورد دایی این جوری بشنوم.
با لحن خاصی گفت:مثلا چه جوری بشنوی؟اینکه دوستم رو سرکار گذاشته؟!
با عصبانیت جواب دادم:اصلا دوستت مهناز خانم دای رو از کجا می شناسه؟از کجا معلوم راست بگه؟
با قیافه حق به جانبی نگاهم کرد وگفت:برای اینکه عکس دایی سروش رو دستش دیدم.
وا رفتم دیگر شکم به یقین تبدیل شد.پس دایی سروش از همین مهناز خانم ضربه خورده بود وشاید هم به قول نغمه برعکس؟!واقعا سرم از این همه ناباوری گیچ رفت.
با صدای زنگ خانه وجواب دادن آیفن توسط بانو خانم کمی به خود آمدم وبه طرف در ورودی سالن نگاه کردم.
نغم که به خیال خودش منتظر آمدن سعید بود موضوع دایی سروش را زود فراموش کرد وبا خشنودی گفت:فکر کنم سعید اومد.
شیلا که از قبل از امدن دکتر علایی ودوقلوها خبر داشت از حرص پزوخندی زد وبه جای من جواب داد:نه سعید موقع رفتن گفت که امشب نمیاد.
وبا این حرف توی ذوق نغمه زد.بعد از آن شوکی که نغمه به خاطر دایی سروش بهم وارد کرده بود دیگر توان جمع کردن احساس تازه ام نسبت به دکتر علایی را نداشتم به راستی نمی دانستم چگونه باید با دکتر علایی برخورد کنم.
شیلا که فکر می کرد فقط برای موضوع دایی سروش اینطور مات زده شده ام برای اینکه از حالت گیجی ومنگی در بیایم با هیجان گفت:اِ مهسا حالا یادم اومد لابد شاگردهای تو اومدند؟
نغمه با کنجکاوی نگاهم کرد وبا تعجب پرسید:مگه تو شاگرد داری؟
قبل از آنکه جوابی بدهم در ورودی سالن باز شد ودو قلوها با سروصدا وشیطنت همراه دکتر علایی وارد شدند وپیش از آنکه بتوانم عکس العملی نشان دهم وضربان تند قلبم را آرام کنم.شیلا به استقبالشان رفت.نغمه که هنوز بین کنجکاوی وتعجب معلق مانده بود با دیدن دکتر علایی وشناختنش بلافاصله بعد از شیلا بلند شد وبه طرفشان رفت وبا چرب زبانی وکمی عشوه رو به دکتر گفت:خیلی خوش اومدید من نغمه هستم.دختر خاله سعید ومهسا...
نمی دانم نغمه توی این آشفته بازار چه اصراری داشت که خود را دختر خاله سعید بداند؟!
ـ اگر اشتباه نکنم من شما رو قبلا در مراسمهای خاله دیده ام درسته؟
دکتر علایی که در حال در آوردن کت وکلاههاس دوقلوها بود با گشاده رویی جوابش داد:بله اشتباه نکرده اید.من مهران علایی هستم از دوستان آقا سعید.خوشحالم که شما رو در این جمع می بینم.
اون چه لفظ قلم هم صحبت می کرد!از این همه اشتیاق وخوش سرو زبانیش یکباره آتش گرفتم.دوست نداشتم با نغمه اینگونه صحبت کند.الته جواب سلام واحوالپرسی شیلا را هم با همین خوش سرو زبانی داد ولی حساب شیلا ونغمه جدا بود؟!دکتر علایی نباید اینطوری با نغمه حرف می زد.
چه ام شده بود؟حسودی می کردم؟به کی؟به نغمه؟به طرز برخوردش با او؟ خوب حالا مگر حرف بدی زده بودند که این طور گلوله آتش شده بودم؟!دیوانه؟!تازه داشتم حال شیلا را می فهمیدم که چطور از حرفهای نغمه در مورد سعید حرص می خورد؟!واقعا چه ام شده بود؟!
بدون آنکه بفهمم دوقلوها خودشان را در آغوشم انداختند وبا شیطنت خاص خودشان احوالپرسی کردند.شیلا در حالیکه لپ یکی از دوقلوها را می کشید به رویم خم شد وآهسته گفت:چیه چرا مثل زن زائوها از جات بلند نمی شی تا سلام وعلیک کنی؟ببین یه خرده از این دختر خاله ات یاد بگیر.
وبا کنایه بهم فهماند که رسم ادب را به جا نیاورده ام.
نغمه که با نبودن سعید حوصله اش از دست ما سر رفته بود دوشادوش دکتر علایی جلو آمد وبا لبخندی تعارفش کرد که بنشیند.
ناسلامتی خیر سرم صاحبخانه بودم ولی عین مترسک سر جالیز به مبل چسبیده بودم واز جایم تکان نمی خوردم ودوباره زبانم بند آمده بود.دکتز علایی در حالیکه خیره وکنجکاو نگاهم می کرد روی مبلی که نغمه برایش در نظر گرفته بود نشست وبا لحن خودمانی گفت:حالتون چطوره؟ظاهرا هنوز کسالتتون برطرف نشده؟
شیلا با دلسوزی نگاهم کرد وپرسید:مهسا مگه تو چیزیت بوده؟
نغمه از اینکه بر خلاف میلش طرف صحبت دکتر نبوده روی مبل کناری دکتر علایی نشست وبا عصبانیت رو به من گفت:تو که تا دو دقیقه پیش چیزیت نبود.نکنه داری ادا در میاری؟
به ناچار به کندی از جایم بلند شدم ودر حالیکه سعی می کردم صدای کوبیدن ضربان قلبم را آهسته کنم دستهای کوچک فرناز وفرزاد را در دست گرفتم وروبه دکتر علایی گفتم:من رو ببخشید باید برم به درس شاگردهام برسم.
اگر در وضع عادی بودم وصدای طبل وار ضربان قلبم وبه شماره افتادن نفسهایم را نمی شنیدم واز این حرفی که زده بودن تا دو روز از خنده ریسه می رفتم.درس شاگردهایم!یک جوری ازدرس شاگردهایم حرف می زدم انگار که یکی از مهمترین مبحث های فیزیک را بهشان درس میدادم حالا اگر کسی نمی دانست لااقل خود دکتر علایی که می دانست که جلسه پیش درخت گیلاس را یادشان داده بودم آن هم چه درخت گیلاسی با هزار بدبختی؟!
دیگر نمی توانستم به چشمهایش نگاه کنم ر حالیکه هنوز دست بچه ها را مثل آهن ربا چسبیده بودم به طرف اتاقم حرکت کردم.طفلی دوقلوها بی حرف وسربه راه دنبالم راه افتادند انگار آنها هم به راستی باورشان شده بود که یک جلسه تحقیقاتی مهم انتظارشان را می کشد.
هنوز کاملا از مهمانها دور نشده بودیم که با صدای بلندی گفتم:شیلا جان خواهش می کنم به جای من از مهمانها پذیرایی کن.
پس انقدر ها هم قوای مغزم تحلیل نرفته بود که رسم مهمان نوازی را فراموش کنم.واقعا جای شکرش باقی بود؟!
دوقلوها را به داخل اتاقم کشیدم ودر حالیکه در را پشت سرم می بستم رو به آنها گفتم:بچه ها امروز دفتر نقاشیتون رو آوردید؟
وبی معطلی در جواب خودم گفتم:نابغه پس واسه چی این همه راهو اومدن؟!
مخم کاملا تعطیل شده بود وقدرت تمرکز نداشتم.نمی دانستم چی به چیه والان باید چاکر می کردم؟!فرناز با استعداد کودکانه اش متوجه حال خرابم شد وزود دفتر نقاشی اش را از داخل کوله پشتی بیرون کشید وگفت:امروز سیب بکشیم؟
به طرفش رفتم وبی اختیار بوسیدمش ونظر فرزاد را پرسیدم.
فرزاد بودن آنکه نظرش را بگوید دفتر نقاشی اش را بیرون آورد وچند صفحه ورق زد وپس از رسیدن به صفحه مورد نظرش آن را به من نشان داد وگفت:بیا اینو نگاه کن بابا گفته اینو بهت نشون بدم.
دفتر را از دستش گرفتم وکاغذ مورد نظر را بیرون آوردم وبا دیدنش یک لحظه میخکوب شدم.نه امکان نداشت!وای خدای من؟!تصویری از یک درخت گیلاس پیش رویم بود که در حد یک شاهکار نقاشی واقعا زیبا بود!با اینکه با مداد رنگی کار شده بود ولی هماهنگی رنگها وزیبایی کار واقعا طبیعی بود؟!انگار که به جای یک صفحه نقاشی یک عمس واقعی از درخت گیلاس در دستم بود؟!
کار هر کسی بود می خواست با نشان دادن هنرش به من بی هنر بفهماند که عرضه کشیدن یک درخت گیلاس در حد قابل قبول را هم ندارم؟!
در حالیکه به صفحه نقاشی چشم دوخته بودم پرسیدم:اینو کی کشیده؟
فرناز بلافاصله سرش را جلو آورد وجواب داد:فرزاد گفت که بابا کشیده.
سرم را از روی کاغذ برداشتم وبا تعجب نگاهش کردم وپرسیدم:بابا؟!
با صورت گرد ولپهای آویزانش خندید وبا هیجان جواب داد:آره بابا دکتر بابا دکتر خیلی خیلی قشنگ نقاشی می کشه.
وفرزاد از ترس این که از گفته خواهرش عقب بماند با شتاب حرفش را قطع کرد وبا آب وتاب ادامه داد:آره بابا دکتر خیلی قشنگ نقاشی می کشه.همه چی بلده بکشه.آدم، دوچرخه، اسباب بازی.همش هم با آبرنگ تالبو می کشه.
فهمیدم منظورش تابلوست.به راستی نمی توانستم درک کنم با وجود پدری به این هنرمندی چرا بچه هایش پیش استادی چون من با آن هنر غیرقابل توصیفم(!)آموزش می دیدند؟!که ضربه ای به در اتاق زده شد.
حدس زدم شاید شیلا باشد که بخواهد به کلاس نقاشی کذایی ام سر بزند.در حالیکه پشتم به در بود وسرم را پایین انداخته بودم وبا دقت به تصویر طبیعی درخت گیلاس نگاه می کردم.جواب دادم:بیا تو.
پس از بسته شدن در گفتم:شیلا بیا این نقاشی رو ببین باور نمی شه.راستی دکتر علایی رفت؟
ـ نه هنوز اینجاست.
با شنیدن صدای بم وآرام دکتر علایی نزدیک بود سکته کنم!شلیک صدای خنده بچه ها از ایستادن ضربان قلبم جلوگیری کرد ودر حالیکه یک دستم روی قلبم ودست دیگرم به کاغذ نقاشی بود رو به دکتر برگشتم وبا عصبانیت وطلبکاری گفتم:این چه طرز وارد شدنه؟!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟