انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 12:  « پیشین  1  ...  8  9  10  11  12  پسین »

حس خفته


زن

 
به نرمی وحوصله وبا لبخندی برلب جوابم داد:من که در زدم نزدم؟
فرزاد با خنده ای بلند بلافاصله گفت:ترسوندینش.
دکتر علایی در حالیکه جلوی دوقلوها سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد رو به آنها گفت:بچه ها بدویید برید اول عصرونه رو بخورید بعد بیایید کلاس نقاشی.
دوقلوها که منتظر چنین دستوری بودند بدون اجازه گرفتن از من ودر عالم کودکی آخ جونمی گفتند ودر یک چشم بهم زدن از در اتاق بیرون رفتند.
دکتر علایی دستانش را زیر بغل زد وبا دقت به دور بر اتاق نگاه کرد وگفت:اتاق جالبیه!
بدون اراده با تعجب پرسیدم:چیش جالبه؟!
در حقیقت می دانستم که اتاق جالبی ندارم.اسباب واثاثیه اتاق وتخت وکمد دیواریش در حد یک اتاق معمولی یا شاید هم معمولی تر به نظر می رسید.سعید خیلی سعی داشت دکور اتاقم را عوض کند ولی من با روحیه عزادار وناجوری که داشتن فقط می خواستم وسایل اتاق سابقم را در کنارم داشته باشم ودیگر نمی دانستم لوازمم آنقدر جالب است واین همه مورد توجه قرار می گیرد؟!
سرم را به زیر انداختم وبه نقاشی در دستم چشم دوختم.همچنان ایستاده بود ونگاهم می کرد.سنگینی نگاهش را حس کردم وهمزمان گر گرفتن گونه هایم.خدا یا این چه حسی بود که ظهر تا حالا اسیرش شده بود؟!
ـ به نظرتون کار خوبی از آب در اومده بود؟
به حالت منگ شده ها سرم را بلند کردم وپرسیدم:چه کاری؟
لبخندی زد وبا اشاره به کاغذ در دستم جواب داد:نقاشی رو می گم.
دوباره نگاهم را به نقاشی دوختم وبی اختیار گفتم:کار هر کسی بود خواسته من رو مسخره کنه.
ـ چرا این فکر رو می کنید؟
بدون آنکه سرم را بلند کنم جواب دادم:نیازی به فکر کردن نبود.چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است.
خندید وگفت:شاهر هم که شدید؟
پوزخندی زدم وجواب دادم:طبع شعر گفتنم هم درست مثل نقاشی کشیدنم می مونه!
وسرم را بلند کردم وبه چشمهایش نگاه کردم وادامه دادم:چرا دوقلوها رو برای یاد گرفتن نقاشی پیش من آوردید؟شما که می دونستید پدرشون استاد که چه عرض کنم هنرمند برجسته نقاشیه.
دوباره نگاه نفس گیرش را بهم دوخت وبا لبخندی پرسید:واقعا از نظر شما هنرمند برجسته نقاشیه؟
نقاشی درخت گیلاس را به طرفش گرفتم وگفتم:اگر از نظر شما این اثر شاهکار نیست پی چسه؟
نقاشی را از دستم گرفت وبا دقت نگاه کرد وگفت:آره بد نشده.اگر خودش بفهمه که این طور از هنرش قدردانی می شه وقعا از خوشحالی بال در میاره.
با سماجت طرح درخت گیلاس که جلسه پیش برای دوقلوها کشیده بودم را از کشوی میز تلفن بیرون آوردن ور به دکتر علایی گرفتم وگفتم:میشه این نقاشی رو با اون نقاشی مقایسه کنید؟
دکتر کاغذ را از دستم گرفت ودقیق بررسی کرد وبا خنده ای بر لب پرسید:این کار شماست؟
با غیظ جواب دادم:بله.
خندید ونگاهم کرد وگفت:ولی ادرس خونه من زیرشه نکنه می خواستید برای من پستش کنید؟
بی اختیار از زیر دستش کشیدم ونگاه کردم.راست می گفت آدرس منزلی نوشته شده بود.آه تازه یادم افتاد:همان روز که دکتر در آسایشگاه کار داشت ومن آدرس را تلفنی از دکتر علایی گرفتم تا دوقلوها را با آژانس به خانه شان برسانم.آدرس خانه دوقلوها؟!ولی دکتر علایی که می گفت آدرس خونه من!
با گیجی گفتم:اما این آدرس خونه بچه هاست همون روز که آدرس را تلفنی ازتون گرفتم روی همین برگه یادداشت کردم.
با لبخندی گوشه لب جواب داد:بله اون روز دوقلوها رو خونه من بردید.
با تعجب پرسیدم:خونه شما؟!پس چرا اون روز بهم نگفتید؟!
با همان لبخندی گوشه لبش در جوابم گفت:اگر می گفتم دوقلوها رو نمی بردید؟
جوابی نداشتم که بدهم به ناچار سرم را پایین انداختم وبه گلهای قالی چشم دوختم.خدایا این دیگر که بود؟!سوالم را با سوال جواب می داد.
ـ مهم این بود که زحمت کشیدید ودوقلوها رو تا مقصد رسوندید.
برای اینکه حرفی شده باشم گفتم:شما که می دونستید پدر دوقلوها استاد نقاشیه پس چرا اونها رو پیش من اوردید؟
خندید وجواب داد:قبلا هم براتون گفتم نفس کار چیز دیگه ای بوده نفس کار این بوده که شما با سروکله زدن با بچه ها روحیه تون عوض شه.مگه غیر از اینه؟!حالا هم جای حرفهای تکراری بهم بگید از ظهر تا حالا چه اتفاقی افتاده که یکدفعه روحیه تون عوض شده؟!
جا خوردم.از زیر وبم سوالش زیر وبم بدنم شروع به لرزیدن کرد.چه داشتم که در جوابش بگویم؟!بگویم که با تمام وجود عاشقت شده ام که با دیدنت ضربان قلبم تند تند شروع به زدن می کند؟!بگویم که دل وامونده ام دیگر به اختیار خودم نیست که بندبند وجودم وابسته دیدارت شده اند؟!
ـ نمی خواهید حرف بزنید؟!
حرفی نداشتم که بزنم!
ـ چرا؟!
وای دوباره بی اراده فکرم را بلند به زبان آورده بودم.از خودم خجالت کشیدم.ولی او ول کن قضیه نبود وبا سرسختی پرسید:چرا حرفی ندارید که بزنید؟
احساس کردم سعید در اعتراف گرفتن دارد.سرم را بلند کردم وبه چشمهای خیره اش نگاهی انداختم ودوباره سرم را به زیر انداختم.دیگر قدرت نفس کشیدن نداشتم.خدایا این چه حس وحالی بود که پیدا کرده بودم؟!
با صدای ضربه ای به در هر دو به سوی در نگاه کردیم ومن با صدای تحلیل رفته ای گفتم:بیا تو.
دستگیره در به آرامی پایین امد ودر به کندی باز شد وشیلا در حالیکه به داخل سرک می کشید گفت:ببخشید مزاحم شدم مهسا جون میشه یه دقیقه بیایی دم در یه نفر کارت داره.
دکتر علایی زودتر از من به سوی در اتاق رفت وآهسته گفت:منم دیگه باید کم کم رفع زحمت کنم.
در حالیکه به رفتن دکتر نگاه می کردم از جایم کنده شدم وبا تعجب از شیلا پرسیدم:پس چرا ما صدای زنگ رو نشنیدیم؟!
با بیرون رفت دکتر از اتاق چشمکی بهم زد ودر حالیکه سعی می کرد صدایش را پایین بایورد با ژست وادای خاصی جوابم داد:چشم ودلم روشن.مهسا اول بیا جواب دم در روبده بعدش از سیر تا پیاز برام تعریف کن وگرنه با همین دوتا دستهام خفه ات می کنم.ای روزگار عجب دوره وزمونه ای شده؟!توی روز روشن جلوی چشم این همه آدم.تف تف به این روزگار دیگه آدم به کی می تونه اعتماد داشته باشه؟!این هم به مهسا خانم که همه عالم وآدم سر اسمش قسم می خوردن؟!عجب دنیایی شده!حالا جواب کاوه دهقان وچه می دونم اون پسره نریمان رو چی بدم؟!از همه مهم تر این سعید ساده که الهی دور سرش بگردم تو رو صحیح وسالم دست من سپرده بود حالا جواب اونو چی بدم؟!
از لحنش خنده ام گرفت وبا خنده گفتم:انقدر فلسفه بافی نکان.بگو ببینم کی دم در کارم داره؟!
شانه هایش را بالا انداخت ودوباره با همان لحن جوابم داد:بیخود حرف رو عوض نکن.ذلیل مرده چی می گفتین که انقدر رنگ دوتاییتون پریده بود؟!من خاک برسر رو بگو که دو ساعت اون پایین داشتم با دختر خاله ات کل کل می کردم تا خانوم خانوما اینجا راحت دل بدین وقلوه بگیرین.اگر همین امشب تکلیف تو یکی رو روشن نکردم؟!می دونم چه معامله ای باهات بکنم؟!گوشی رو ور می دارم چنان آشی پیش داداش جونت می پزم که همین امشب بیاد تکلیفت رو با اون دکتره روشن کنه.اِ اِ من ساده چطور شما دو نفر رو به هوای سهیل بخت برگشته فرستادم فروشگاه؟!یکی بهم نگفت چه خوش خیال...(بدبخت اونی که دم دره)
با خنده حرفش را قطع کردم وگفتم:شیلا بیا بریم ببینیم کی دم دره انقدر هم الکی تهمت نزن.
چشمهایش را گرد کرد وبا چشم غره گفتآره تهمت نزن؟!حالا معلوم میشه کی تهمت می زنه؟!باز خوبه با چشمهای خودم همه چی رو دیدم.پاشو پاشو بیا برمی می دونم حواست پرت اون پائینه که نغمه یه وقت قاب عزیز دلت رو ندزده اگر من تو رو نشناسم به درد...
دوباره حرفش را قطع کردم واز در بیرون رفتم وگفتم:دیوونه من رفتم.
با شتاب دنبالم آمد ودوباره با همان لحن گفت:آره من دیوونه ام.حالا مونده دیوونگیم رو بهت ثابت کنم.مهسا خانم خواهیم دید.

بعد از گرفتن تعدادی نقشه ساختمانی از یکی از دوستان سعید شیلا کنارم آمد وپرسید:کی بود؟!
در حالیکه نقشه ها را داخل کمد پایین کتابخانه جا می دادم در جوابش گفتم:دوست سعید بود امانتی اش را آورده بود.دوقلوها کجا هستن؟!
اشاره به آشپزخانه کرد وجواب داد:پیش بانو خانم دارند با خوراکیها حال میکنند وزیر چشمی اشاره ای به نغمه کرد وادامه داد:خانم رو نگاه کن مدام گوشی موبایلش روی گوششه.نمی دونم با کی انقدر درد دل می کنه؟!
پوزخندی زدم ودر کمد را قفل کردم وگفتم:بهتره راحت باشه.خوب بریم سراغ دوقلوها شیلا تو هم باید در نقاشی کشیدن کمکم کنی.
دوقلوها که هر کدام یک کیک در دستشان بود را با هزار زحمت از آشپزخانه بیرون کشیدیم ودر حین رفتن به اتاقهای بالا رو به نغمه گفتم:تلفنت تموم شد بیا پیش ما.
در حالیکه با تلفن مشغول بود به علامت باشه سرش را تکان داد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
فرزاد وفرناز که هنوز سرگرم خوردن بودند روی تخت نشستند وشیلا پایین پایشان روی فرش نشست وبا برداشتن صفحه نقاشی با حیرت گفت:مهسا اینجا رو نگاه کن کلک خودت کشیدی؟
در حالیکه پیش دستی به دوقلوها می دادم جواب دادم:اگر من اینو می کشیدم که دیگه غصه ای نداشتم.
با دقت وتعجب دوباره نقاشی درخت گیلاس را برانداز کرد وپرسید:پس کی کشیده؟
فرزاد قبل از من با دهان پر جواب داد:بابا،بابا دکتر کشیده.
شیلا با تردید نگاهم کرد وپرسید:آره؟
سرم را تکان دادم وگفتم:آره مسخره نیست با چنین پدری من استاد نقاشی شون شدم؟!دکتر علایی میگه به خاطر تغییر روحیه ام اینا رو پیشم آورده ولی باور کن اینجوری اجساس حقارت میکنم.
صدایش را آهسته کرد وگفت:اوه چه دکتر علایی می گه هزار تا دکتر علایی از دهنش می ریزه.حالا بی شوخی مهسا خبراییه؟
جواب دادم:شیلا باز دیوونه شدی؟
دوباره آهسته گفت:من که می دونم توی دلت خبراییه ولی باور کن اگر کارت گیر داره می تونم تجربیاتم رو در اختیارت بذارم.بابا اونجور نگاه کردنی که اون بنده خدا کرد اگر بانو خانم نفهمیده باشه خیلی خنگه.
بی اختیار دلم به لرزش افتاد وپرسیدم:چه جور نگاه کردن؟!
آهسته جوابم داد:چه خبرته یواشتر.الان این آنتنها می برن کف دستش می ذارن.
نگاهی به دوقلوها کردم وگفتم:نه فکر نکنم چیزی حالیشون بشه تازه چهار سال ونیمه شونه.
دقیق نگاهشان کرد وگفت:نه بابا این دوتا وروجکی که من می بینم بیشتر از اینها حالیشونه.ولی جدی جدی دکتر بهت نظر داره.حالا وقتی توی این اتاق خلوت کرده بودین چی می گفتین؟
دستمالی برداشتم ودور دهان بچه ها را پاک کردم وبی خیال گفتم:می گم دیوونه ای نگو چرا؟آخه یه روانپزشک در مورد چی می تونه حرف بزنه؟!می خواست حال ووضع روحی ام رو بدونه.
خندید وگفـت:اِ مگه روانپزشکها دل ندارن؟این بینوایی که من دیدم بعد از رفتن تو با دوقلوها کمی نشست وسراسیمه خودش را رسوند طوریکه نغمه با کنجکاوی پرسید چی شد؟کجا رفت؟حالا تو هی بگو من دیوونه ام.ولی بی شوخی اگر سوژه خوبیه سفت بچسب و ول نکن به نظر آدم خوبی میاد.این طوری که از ظاهر امر پیداست خودت هم بی رغبت نیستی.
با اخم ظاهری نگاهش کردم وکنار دوقلوها نشستم وگفتم:مخت تاب برداشته.
بچه ها به حرفم بی اختیار خندیدند وبه شیلا نگاه کردند.
شیلا هم از خنده آنها خنده اش گرفت وگفت:بخند تا بعدا بهت بگم.بعدا که به دست وپاو افتادی شیلا چی بهش بگم اینطوری بشه اونطوری بشه اون وقت منم که بهت می خندم.پس رنگ وروی خودت رو موقع حرف زدن ندیدی؟!
بی اختیار قلبم فرو ریخت با خودم گفتم:اگر شیلا فهمیده پس حتما دکتر هم فهمیده.وای عجب بدبختی؟!دیگه آبرویی برام می مونه؟!برای همین بود هی می خواست اعتراف بگیره.از پایین تخت دستم را گرفت وگفت:حالا مثل بچه آدم همه چی رو برام تعریف کن تا برات توضیح بدم داستان دوست داشتن وعشق ورزیدن از چه قراره؟!دقیقا از چه تاریخی شروع شده؟
فرزاد وفرناز از اینکه به ملاحظه متوجه نشدن آنها صدایش را بالا وپایین می آورد وجور خاصی حرف می زد ذوق می کردند وبه طور کل نقاشی کشیدن را کنار گذاشته بودند وبا هیجان چشم در چشم شیلا دوخته بودند.شیلا که متوجه اشتیاق وهیجانشان شده بود به شوخی ازشان پرسید:چیه؟دارید فیلم می بینید؟
آنها هم سرشان را تکان دادند وبا ذوق وشوق وخنده ای بر لب نگاهش کردند.
از اینکه شیلا خودش موضوع را پیش کشیده بود ومی خواست از احساسم با خبرشود ته دلم راضی بود.واقعا دلم می خواست از حس وحال تازه ام با کسی حرف بزنم وچه کسی بهتر از شیلا.اگر به خودم بود با آن روحیه خود دارم به راحتی نمی توانستم سر صحبت را باز کنم حالا که شیلا چیزهایی فهمیده بود پس بهتر بود کمی در این زمینه با او حرف بزنم.
مثل یک بازجو چشمهایش را تنگ کرد وپرسید:دقیق بگو ببینم از چه روزی شروع شد؟!
بچه ها از حالتش از خنده ریسه رفتند انگار داشتند نمایش کمدی می دیدند.من هم خدنه ام گرفته بود.
با خنده گفتم:شیلا مسخره بازی بسه کمی جدی باش.
در حالیکه لحن خاصش را حفظ کرده بود جواب داد:عقل کل اگر جدی باشم که چه جوری این وروجکها رو سرگرم کنیم چیزی سر در نیارن؟!
دفترهای نقاشی شان را برداشتم وهر کدام را به دستشان دادم وگفتم:خوب حالا بچه های خوب هر کی یک سیب قرمز وخوشگل بکشه یک جایزه پیش من داره شیلا براشون یک سیب بکش تا از روش بکشند.
شیلا پوزخندی زد وگفت:استاد چرا خودت نمی کشی؟
خندیدم وجواب دادم:من عذرم موجهه.
سرش را تکان داد وبا خنده سیب بزرگی وسط کاغذ کشید وروبه بچه ها گفت:خوب حالا از روی این بکشید.
فرناز که از اخلاق شیلا خوشش امده بود با شیرین زبانی پرسید:چرا رنگش نمی کنی؟
شیلا لپش را کشید وجواب داد:آخه عزیزم اگر من رنگش کنم که دیگه فایده ای نداره تو وفرزاد باید رنگش کنید حالا زود باشید شروع کنید.
بچه ها هم حرف گوش کن سریع از تخت پایین آمدند ودوباره مثل دفعه پیش دراز کشیدند وره کدام روی دفتر نقاشی خودشان مشغول کشیدن شدند.
شیلا که از دیدن خوابیدن ونقاشی کشیدنشان هیجان زده شده بود روبه من گفت:چه بامزه؟! خدایا چی می شه به من وسعید هم یه جفت دوقلو بدی.
خندیدم وبه شوخی گفتم:هنوز نه به باره نه به داره پررو خانم چه آرزوهایی می کنه؟!
خندید وجوابم داد:اولا آرزو بر جوانان عیب نیست ثانیا بریم سر اصل مطلب.بالاخره جوابم رو ندادی؟از کی شروع شد؟
یاد وفکر دکتر علایی دوباره قلبم را به تپش انداخت ودر حالیکه پایین تخت روی فرش می نشستم با کمی مکث جواب دادم:شیلا باور کن خودم هم نفهمیدم از ظهر که از فروشگاه سهیل برگشتیم حس وحالم جور دیگه ایه.
با جدیت پرسید:خدای نکرده زن وبچه که نداره؟!
با عصبانیت نگاهش کردم وجواب دادم:دیوونه شدی؟همینطوری هم از پسرهای مجرد فرار می کنم اونوقت گیر بدم به مرد زن دار؟!
نگاهم کرد وگفت:آخه سن وسالش پخته به نظر می رسه.
سرم را تکان دادم وگفتم:آره همسن سعیده.مگه سعید زن وبچه داره؟در ثانی خود سعید قبلا بهم گفته بود که زن نداره؟
سرش را جلوتر اورد وگفت:خوب حالا می خواهی چیکار کنی؟خودش چی؟احساسی بهت نداره؟حرفی چیزی اشاره ای نکرده؟!
سرم را پایین انداختم وجواب دادم:نمی دونم درد سر همینه واقعا نمی دونم شاید هم اصلا توجهی بهم نداره وفقط از روی احساس مسئولیت وقولی که به سعید داده بعد از فوت مامان سودابه مراقب حال وروحیمه وگرنه فکر کنم هیچ احساسی بهم نداره.شیلا باور کن تا به حال دچار این حال وروز نشده ام.می ترسم یعنی خیلی می ترسم، می ترسم یه وقت حرفی بزنم کاری بکنم که احساس درونم لو بره.اون وقت می دونی چه آبرو ریزی می شه؟!راستش نمی دونم چرا دارم این حرفها رو به تو می زنم؟ولی از اینکه حرفم را ته دلم نگه دارم از غصه می ترکم.از ظهر تا حالا دارم از خودم از احساسم حتی از حرف زدن با اون فرار می کنم.شیلا نمی دونم چیکار کنم؟!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
نگاهش را به صورتم دوخت و گفت : میفهمم میفهمم ، کمی فکر کرد و پرسید حالا نمیدونی کسی رو زیر سر داره یا نه ؟! نامزدی ، آشنایی ، دوستی ؟
سرم رو به دو طرف تکون دادم و گفتم : نمیدونم راستش قبلا ازش متنفر بودم ، بعدش برام بیتفاوت شد . وقتی که مامان فوت کرد . دوباره ازش متنفر شدم ولی بعد از مدتی بخاطر محبتها و روحیه ای که بهم میداد سپاسگزارش شدم و به نوعی حس تشکر بهم دست داد و احترامش را نگه میداشتم . ولی امروز یکدفعه نفهمیدم چی شد ؟!
بلافاصله پرسید : برای همین اومد سراغت تا ببینه چی به چی شد ؟!
جواب دادم : آره فکر کنم شم کرده بود و میخواست ازم اعتراف بگیره ، نمیدونم هر چی باشه اون یک روانپزشکه خیلی راحت تر از افراد عادی میتونه از اوضاع و احوال طرف مقابلش با خبر بشه . به فکر فرو رفت و بعد از کمی پرسید : حالا میخواهی چیکار کنی ؟
با درماندگی جواب دادم : نمیدونم. تو یه فکری بکن بدبختی اینه که نمیشه یه مدت اونو نبینم ، چون سعید بهش سفارش کرده که موظبم باشه . این کلاس دوقلوها هم قوز بالا قوز شده .
نگاهم کرد و گفت : حالا تو مطمئنی بظر خاصی بهت نداره ؟ ولی همین عصری جور دیگه ای نگاهت میکردها جوریکه نغمه هم شک کرده بود .
جواب دادم : نمیدونم من متوجه چیز خاصی نشدم راستش به این جور نگاه کردنش عادت کرده ام بعضی وقتها که میخواد مسخره ام کنه یا ایرادی ازم بگیره هم اینجوری نگاهم میکنه .
با باز شدن در هر دو توجهمان بسوی در رفت . نغمه در حالیکه با دقت به دور و برش نگاه میکرد گفت : کجا رفتید یکدفعه غیبتون زد ؟
شیلا بی درنگ جواب داد : دیدیم داری با موبایلت حرف میزنی گفتیم مزاحم نشیم .
روی تخت نشست و گفت : آره یکی از بچه ها بود ولی نمیکرد . و توجه اش به فرزاد و فرناز رفت و ادامه داد : وای اینا دارن چی میکشن ؟
شیلا با پوزخندی جوابش داد : نقاشی !
از اینکه به جای من شیلا جوابش را میداد دلخور رو به من گفت : چرا وقتی اومدی اینجا دکوراسیون اتاقت رو عوض نکردی ؟ این سعید خسیس دلش نیومد ولخرجی کنه ؟
شیلا جواب خصمانه ای آماده کرده بود تا بگوید اما فرصت ندادم و زودتر گفتم : خودم نخواستم ، به همون وسایل قبلی ام عادت کرده بودم .
نغمه به نقاشی بچه ها نگاه کرد و گفت : مهسا یه زنگ بزن آژانس بیاد .
با تعجب با تعجب پرسیدم : آژانس برای چی ؟
جوابم داد : میخوام برم خونه کلی کار دارم . قراره یکی از بچه ها شب بیاد .
نگاهش کردم و گفتم : ولی خاله گفت که تا فردا عصر که میریم سر خاک اینجایی ، یکدفعه تصمیمت عوض شد ؟
بی حوصله جوابم داد : گفتم که یه کاری برام پیش اومد ، حالا یه زنگ بزن به آژانس .
فهمیدم که نبودن سعید همه نقشه هایش را نقش بر آب کرده و حسابی خسته اش کرده .
دیگر تعارف را بی فایده دیدم و کارت آژانس را از روی میز کنار تختم برداشتم و زنگ زدم .
نغمه بعد از تلفنم با کنجکاوی پرسید : راستی این دکتره دوست سعیده ؟
بی اختیار قلبم به تپش افتاد و جواب دادم : آره چطور ؟
کمی فکر کرد و گفت : اسمش چی بود ؟ دکتر علایی ؟
اینبار شیلا به کمکم آمد و پرسید : برای چی ؟
جواب داد : هیچی همینطوری ، ولی از اون تیپهای ایده آله . حلقه ملقه که دستش ندیدم . زن من که نداره ؟
شیلا نگاهی بهم انداخت و گفت : چیه ازش خوشت اومده ؟
پوزخندی زد و با زیرکی نگاهم کرد و جواب داد : نه مفت چنگ صاحبش ولی قیافه اش به دل مینشست .
از اینکه نغمه از دکتر علایی خوشش آمده بود لجم گرفت و با کینه گفتم : نغمه جان ماشاء الله از نظر تو همه پسرها قیافه شون به دل میشینه حالا فرق نمیکنه دکتر علایی باشه یا کس دیگه .
فهمید که حرصم را در آورده و با خنده از جایش بلند شد و گفت : حالا چرا ناراحت شدی ؟ نترس بابا همچین آش دهن سوزی هم نبود . بهتره تا آژانس نیومده آماده بشم . خوب کاری ندارید .
از اینکه زودتر از موعد مقرر از شرش راحت میشدم با خوشحالی گفتم : نه ممنونم . به مامانت اینا سلام برسون ، همان موقع فرزاد سرش را بلند کرد و گفت : من نقاشیم رو تموم کردم .
فرناز هم پشت سرش بلند شد و نشست و گفت : منم تموم کردم .
برای اینکه هر چه زودتر نغمه را بدرقه کنم نقاشی شیلا را جلویشان گذاشتم و گفتم :
حالا تا من میرم پایین و بر میگردم این سیب رو هم دو تایی با هم رنگ کنید تا بیام پیشتون باشه ؟
با رفتن نغمه ، ساعتی نگذشت که دوقلوها هم با آژانسی که دکتر علایی دنبالشان فرستاده بود آماده رفتن شدند . با خلوت شدن خانه ، شیلا فکرش را متمرکز قضیه دکتر علایی کرد و گفت : از نظر من بهتره یه ایما و اشاره ای بیایی تا بفهمی اون هم نظری داره یا نه .
روی تخت نشستم و گفتم : نه به هیچ عنوان نمیتونم . نمیخوام اگر واقعا توی دلش خبری نیست خودم رو بهش تحمیل کنم . اینجوری مثل اونهایی میشم که محبت را گدایی میکنند .
کنارم نشست و گفت : گدایی چیه دیوونه ؟ اینجوری تکلیف دلت روشن میشه . از ظهر تا حالا حال و روزت روشنه ، اگه سه روز دیگه بگذره که از غصه پس می افتی .
اصلا بیا یه سر و گوشی آب بده ببین کسی تو زندگیش نیست . شاید اون کسی رو دوست داشته باشه و تو خودت را الکی معطل کنی . میخواهی برات ته و توشو در بیارم ؟
از فکرش بدم نیومد و پرسیدم : چه جوری ؟
کمی فکر کرد و جوابم داد : حالا چه جوریش بالاخره یه راهی پیدا میشه . شاید بشه از طریق سعید از جیک و پوکش خبر دار شد .
با شنیدن نام سعید بلافاصله گفتم : نه نه سعید نه . نباید چیزی بفهمه .
خندید و گفت : نترس خانم ، همه جریانو که کف دستش نمیذارم . یکجوری ازش میپرسیم که بویی نبره . مثلا میگیم یک مورد ایده ال برای دکتر پیدا کردیم . اگر نامزدی یا کسی رو نداره بریم تو کارش .
پوزخندی زدم و گفتم : اونوقت سعید به ریشمون نمیخنده و نمی گه گیس سفید تر از شما دو نفر نبود که برای دوستم زن پیدا کنه ، پس معلومه هنوز سعید رو نشناختی ؟! اگر بگی ف تا خود فرحزاد میره و بر میگرده . حالا این حرف تابلوی ما که دیگه هیچی .
دوباره فکر کرد و گفت : مگه نمیگی پیشترها از دکتر متنفر بودی یا بدت می اومد خوب سعید از کجا میدونه شازده خانم از ظهر تا حالا حالی به حالی شدی ؟
از لحنش خنده ام گرفت و گفتم : اَه تو رو خدا شیلا اینطوری نگو ، خودم هم از حال خودم حالم داره بهم میخوره .
دستم را در دست گرفت و گفت : خیلی هم دلت بخواد ، اگر واقعا عشق به سراغت اومده یک موهبت الهیه که اگر به راستی دکتر هم چنین حالی پیدا کرده باشه و آخرش به خوبی و خوشی تموم بشه ، خدا از هر دوتون راضیه مگر نه اینکه خدا برای هر آدمی یک جفت آفریده ، خوب شاید تو هم جفتت رو پیدا کرده باشی .
خندیدم و گفتم : به همین سادگی ؟!
بیدرنگ جوابم را داد : آره به همین سادگی ، مگه غیر از اینه ؟!
با صدای زنگ تلفن بی اختیار قلبم شروع به زدن کرد و با تردید به شیلا نگاه کردم .
شیلا از خوشحالی اینکه شاید سعید باشه خنده اش تا بناگوش باز شد و با چشمکی گفت :
بیا اینم جفت من . دیگه چی میخواهی ؟ بذار خودم گوشی رو بردارم وگرنه دستاتو قلم میکنم .
و با هیجان و ذوق بی اندازه گوشی را برداشت و با لب پر خنده گفت : الو بفرمایید .
- ...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
لبخندش خشکید و با کنجکاوی پرسید : جنابعالی ؟!
- ...
و دهنی گوشی رو گرفت و بطرفم اشاره کرد و با صدای آهسته و شیطنت باری گفت : بیا جفتته ، غلط نکنم خودش هم تنش میخاره دیگه اینجوریش را ندیده بودیم ؟!
قلبم از شدت هیجان کف پایم میزد ، به هیچ طریقی نمیتوانستم نفس حبس شده در سینه ام را بالا بدهم . درحالیکه دست روی گونه داغم گذاشته بودم آرام با صدایی از ته چاه در آمده گفتم : بگو نیستش ، چه میدونم بگو بیرونه .
دوباره صدایش را پایین آورد و با ابروهایی در هم کشیده گفت : دیوونه شدی ؟ همین الان گفتم هستی اونوقت بگم بیرونی ؟!
مستاصل نگاهش کردم و با اضطراب پرسیدم : شیلا بگو چیکار کنم ؟
اخم کرد و جواب داد : به خدا تا حالا عاشق به این ترسویی ندیده بودم . آخه دختر جان چرا ازش فرار میکنی ؟! بیا ببین چیکارت داره ؟! به جون خودم الان دستمو از روی دهنی گوشی برمیدارم تا حرفها رو بشنوه ؟!
چاره ای نداشتم و با دلهره بطرف تلفن رفتم ، نمیدانم چرا هر چه میگذشت احساسم محکم تر و بی رحم تر میشد ؟! از ظهر تا حالا احساسم هزار برابر افزوده شده بود و خودم خبر نداشتم ... شیلا با آرنج به پهلویم زد و با اشاره به گوشی تلفن آهسته گفت : چیه ؟ چرا ماتت برده ؟ اگر تا حالا قطع نکرده باشه خیلیه ؟!
با دستی لرزیان گوشی را گرفتم و با صدای تحلیل رفته ای گفتم : الو ؟!
شیلا در حالیکه گوشش را به گوشی در دستم میچسباند آهسته و با حرکات لبش گفت : این چه طرز الو گفتنه ؟ اینجا داریم خاکت میکنیم ؟ دختره گند هنوز بلد نیست ... حیف که نمیشه روی آیفون زد از اینکه از طرز حرف زدن و رفتارم ایراد میگرفت بی اختیار خنده ام گرفت و با صدای رسا تری گفتم : بله بفرمایید .
و دوباره حرکات لب شیلا را دیدم : آهان . جونت درآد .
واقعا خنده ام گرفته بود . شیلا محکم گوشش را چسباند تا حرفهای دکتر را بشنود .
- الو مهسا خانم ؟
جواب دادم : سلام . بله بفرمایید .
- حالتون چطوره ؟
شیلا نگاهم کرد و با چشمک و حرکات لب گفت : تف به این روزگار .
با مسخره بازی شیلا قلبم کمی آرامتر شد و جواب دادم : متشکرم بد نیستم .
- خواستم بابت دوقلوها ازتون تشکر کنم . امروز با وجود داشتن مهمون خیلی باعث زحمتتون شدند .
شیلا بی طاقت گوشش را جابجا کرد و دوباره با حرکات لب گفت : حلا تا صبح تعارف تیکه پاره کن . بابا حرف اصلیتو بزن .
دکتر علایی بدون اینکه منتظر جوابی از طرف من باشه ادامه داد : مهسا خانم گویا الان حالتون بهتر شده ، راستش از ظهر تا حالا نگران حالتون بودم .
دوباره اعترافگیری را شروع کرد . اونم حالا که بقول خودش بهتر بودم . دوباره صورت شیلا جلوی صورتم قرار گرفت . با روش خودش گفت : غلط نکنم بویی برده . بابا راست و پوست کنده بهش بگو و خلاص . بگو آقای دکتر شما یه زن خوشکل و کمی دیوونه نمیخواهید ؟
از لحن مضحکش واقعا خنده ام گرفته بود و در حالیکه سعی میکردم خودم را کنترل کنم برای ندیدن قیافه و حرفهای خنده دارش سرم را به زیر انداختم . ولی شیلا همچنان با آرنج به پهلویم میزد . با سنگین شدن سکوتم دکتر گفت : خوب دیگه مزاحم وقتتون نمیشم تا وقتی سعید نیست هر وقت کاری داشتید حتما با من تماس بگیرید . در ضمن ساعت و زمانش اصلا مهم نیست . شیلا که هنوز گوش میکرد سرش را تکان داد و آهی کشید و آهسته گفت : خدا شانس بده .
- راستی تا یادم نرفته شماره تلفن همراهم را یادداشت کنید شاید یه موقع لازمتون بشه .
شیلا که از فرط هیجان نزدیک به انفجار بود دو دستی توی سرم زد و با حرکات لبش گفت : ای خاک بر سر پپه گلابیت . دیگه چی میخوای ؟× طرف داره خودش شماره میده ، اونوقت اینجا نشسته من را نگاه میکنه
دیگر خبر نداشت که سعید قبلا ، هم شماره خانه اش و هم شماره تلفن همراهش را داده بود ولی خوب چه فایده ؟! به چه کار من می اومد ؟! مثلا با این دو شماره چه کار خاصی میتوانستم انجام دهم وقتی محترمانه ازم میخواست اگر کاری داشتم با او تماس بگیرم ؟! آرام و شمرده شماره اش را گفت و من هم مثلا آن را نوشتم ؟!
- خوب خانم کیمیایی با اجازه تون من خداحافظی میکنم . کاری ندارید ؟!
قبل از اینکه شیلا با آرنج به پهلویم بزند جواب دادم : نه ممنونم ، سلام برسونید .
یک آن ماندم ، این دو کلمه سلام برسونید یکدفعه از کجا سبز شد که به زبانم آمد ؟!
صدای سرخوشش را شنیدم که پرسید : به کی سلام برسونم ؟!
شیلا درحالیکه سعی میکرد جلوی انفجار خنده اش را بگیرد با صورتی گلگون از خنده نگاهم کرد . مانده بودم در جوابش چه بگویم . واقعا باید به چه کسی سلام میرسوند ؟!
- مهسا خانم هنوز جواب سلام را ندادید به کی باید سلام برسونم ؟!
قیافه شیلا واقعا تماشایی بود در حالیکه بی صدا بشکن میزد آهنگ ای یار مبارک بادا را با تکان دادن لبهایش میخواند و شانه هایش را بالا میداد .
با دیدن حرکات شیلا بی اختیار خنده ام گرفت و آهسته گفتم : بعدا حسابتو میرسم .
نمیدانم صدایم تا چه حد بلند بود که دکتر علایی با تعجب و خنده پرسید : منظورتون منم ؟
داشتم سکته میکردم ! یعنی فهمیده بود ؟! شیلا خدا بگم چیکارت نکنه که حواسمو پرت کردی ؟!
دست و پایم علنا میلرزید ، نمیدانم رنگ صورتم چه جوری بود که شیلا با کنجکاوی پرسید : چی گفت ؟! دوباره گوشش را به گوشی چسباند . انگار دکتر علایی فهمید که روحیه مناسبی ندارم برای همین با کمی مکث گفت : خوب مهسا خانم اگر کاری ندارید با اجازه تون خداحافظی میکنم . قبل از اینکه شیلا دوباره دست گلی به آب دهد و حواسم را پرت کند عجولانه و با شرمندگی خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم و چشمهایم را بستم و نفس بلندی کشیدم .
شیلا که هوا را پس دیده بود خود را عقب کشید و با خنده نگاهم کرد .
با طلبکاری و عصبانیت ظاهری نگاهش کردم و گفتم : شیلا از جلوی چشمم برو کنار که خون جلوی چشمم رو گرفته . این چه کاری بود که کردی ؟! حالا نمیگه نه به اون ... نگذاشت ادامه دهم و پقی زد زیر خنده و گفت : من چه کاری کردم یا خودت ؟ حالا چه میگفت که رنگت مثل گچ سفید شد ؟ بالاخره به حرف اومد و اعتراف کرد ... اینبار من نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم : چی چی رو اعتراف کرد ؟ از خجالت نزدیک بود آب بشم برم توی زمین .
ابروهایش را بالا برد و با ادای خاصی گفت : آخی الهی بمیرم برات که چقدر هم خجالت کشیدی ؟ پس حتما اون من بودم که گفتم سلام برسونید . من ساده چه خوش خیال فکر میکردم هنوز توی باغ نیستی . نه که دست هر چی ... خانم چه عشوه ای هم می اومد : « نه ممنونم . سلام برسونید » و با عشوه و لحن کشداری ادایم را درآورد و در ادامه پرسید : حالا چی گفت که از خجالت نزدیک بود آب بشی ؟
از لحنش خنده ام گرفت و به شوخی به عقب هولش دادم و گفتم : حالا دارم برات . بذار وقتی سعید زنگ زد میدونم چه معامله ای باهات بکنم . اصلا تلفن رو میزنم رو آیفون .
با خنده به التماس افتاد و گفت : نه مهسا جون غلط کردم . اصلا هر چی تو بگی . ببینم مگه چی میگفت که اینقدر خجالت کشیدی ؟ با اخم ظاهری جواب دادم : چی میخواستی بگه ؟ شنید که من گفتم بعدا حسابتو میرسم فکر کرد با اونم . باور کن هنوز بند بند تنم داره میلرزه .
از خنده قهقهه زد و پرسید : جدی میگی ؟ و دوباره خندید و به ریسه رفت و بعد از کمی آرام شد و در حالیکه هنوز میخندید گفت : ولی بی شوخی ، با اطمینان دارم بهت میگم که اونم گلوش پیشت گیره .
از اینکه خودم به این نتیجه نرسیده بودم با پوزخندی گفتم : اِ عقل کل از کجا به این نتیجه فیلسوفانه رسیدی ؟
با جدیت جوابم داد : فکر کردی بیخودی دو ساعت گوش نازنینم رو به گوشی چسبونده بودم ؟
باور کن گردنم آرتوروز گرفت . میخواستم ته و توی قضیه رو برات در بیارم .
پرسیدم : خوب حالا ته و توی قضیه چی بود ؟!
چشمکی زد و جوابم داد : نه اونم بی میل نیست . وگرنه مریض نبود یه کاره به هوای دوقلوها حالت رو بپرسه و شماره موبایلشو بده .
برای قانع کردن دل خودم و او گفتم : بیخودی به خودت وعده نده . اولا اینکه همیه رفتارش همینطوری مودبانه و دلسوزانه بوده و با همه اینگونه رفتار میکنه ثانیا شماره تلفنش رو هم برای این داد تا .قتی سعید نیست روی کمک اون حساب کنم در حقیقت نوعی محبت برادرانه .
درحالیکه هنوز قانع نشده بود گفت : اگر تا خود صبح هم بخواهی توجیه کنی من توجیه نمیشم . خوب حالا چرا شماره اش رو ننوشتی ؟! من از بس هیجان زده شده بودم نتونستم گوشمو روی گوشی نگه دارم وگرنه مینوشتم .
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم : لازم نبود چون شماره اش را داشتم سعید قبلا داده بود
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
به شوخی گفت : ای درد نگیری که مثل مجسمه نشستی من را نگاه میکنی . پاشو پاشو شماره اش رو بیار با موبایلت اس ام اسی چیزی براش بفرست .
از شوخیش خنده ام گرفت : مثلا چی براش بفرستم ؟ جوک ؟
گوشی تلفن همراهش را از روی میز کنار تخت برداشت و با بررسی داخلش خندید و گفت :
آهان این خوبه . پاشو گوشی ات رو بیار . بنویس و شروع کرد به خواندن . یکبار از کنار دریا عبور کردی ... یک عمر امواجش برای بوسیدن جای پای تو می آیند و میروند . به نظرت چطوره ؟ اگر نفهمه منظورت چیه که دیگه ، خیلی میبخشید ! خیلی کند ذهنه . حالا خوبه تا حالا دریا نرفته باشه ؟! ببین این اس ام اسه چطوره ؟
- میدونی فرق تو با فرغون چیه ؟ فرغون گل میبره ولی تو دل میبری .
با تصور قیافه دکتر علایی بعد از خواندن این اس ام اس خندیدم و گفتم : این یکی دیگه عالیه .
او هم خندید و گفت : چیه ؟! خوشت اومد ؟! ببین این یکی چطوره ؟
- با زمان عشق ، فراموش میشود و با عشق ، زمان .
نگاهش کردم و به شوخی پرسیدم : خب چه ربطی داشت ؟
شانه هایش را بالا انداخت و با قیافه حق به جانبی جواب داد : میشه یکجورایی ربطش داد .
خندیدم و با خنده به پشتش زدم .


فصل پانزدهم

از سر خاک مامان سودابه برگشتم و دراز به دراز روی تخت افتادم . طبق انتظارم دوباره خاله و نغمه به خاطر نبودن سعید سوال پیچم کردند و من مجبور شدم بگویم به سمافرت دو روزه رفته است . این بار نریمان هم همراه خاله این ها سر خاک آمده بود و خاله از این نظر توی آسمانها پرواز میکرد . ولی من تمام فکر و ذکرم متوجه نیامدن دکتر علایی بود ، هر چند که دکتر پی در پی سر مزار مامان نمی آمد اما نمیدانم چرا امروز توقع داشتم که بیاید . بقول شیلا زیادی پر رو شده بودم ؟! مامان سودابه میبینی دخترت چقدر غریب مانده که نمیتواند برای هیچ کس حداقل یک کمی درد و دل کند ؟! اگر واقعا شیلا را نداشتم چکار میخواستم بکنم ؟! بنده خدا دیشب تا صبح کلی برایم حرف زد و به شوخی و جدی در مورد احساس جدیدم مفصل صحبت کرد و در آخر نتیجه گیری کرد که تازه مثل همه آدمها سر عقل آمده ام و با حس و حال جدیدم ، زندگی کسالت بارم را کنار گذاشته ام . از نظر شیلا زندگی یعنی عشق یعنی دوست داشتن . اما من هنوز نتوانستم دلم را قانع کنم چون تا بحال درگیر اینگونه مسائل نبودم و هضم این اوضاع و احوال برایم کمی مشکل است .
مامان سودابه راستش کمی می ترسم ، میترسم که دکتر علایی اصلا من را آدم حساب نکند که حتی در موردم فکر کند ، دیگر دوست داشتن و دلبستگی اش پیشکش .
واقعا میترسم که اگر یک وقت لو بروم از طرف او پس زده شوم و مورد تحقیر قرار گیرم و وای خدایا اگر چنین روزی برسد . همان بهتر که بمیرم و تحقیر شدن احساسم را نبینم .
بقول شیلا زیادی به خودم و غرور و شخصیتم رو داده ام . بقول او آدمی وقتی دلبسته میشود باید خودش را فراموش کند ولی مامان من اینطوری نیستم ، خودت که بهتر من را میشناسی . حاضرم بمیرم ولی غرورم را خرد شده نبینم . یادته همیشه میگفتی این غرور کاذبت آخر کار دستت میدهد ؟ حالا به حرفت رسیده ام . آنقدر مغرورم که میترسم احساس تازه ام آشکار شود ...
با صدای ضربه ای به در اتاق ؛ راست روی تخت نشستم و گفتم :
بفرمایید .
با نو خانم با چهره ای قرمز شده و در هم وارد اتاق شد و با کمی مکث با لحن غمگینی گفت :
دخترم میبخشید که مزاحمت شدم راسش ...
دوباره کمی مکث کرد و با چشمان اشک آلود و بغضی در سینه ادامه داد : راستش یک اتفاق بدی برای خونواده مون افتاده .
و دیگر خود داری نکرد و وسط اتاق رو فرش نشست و های های شروع به گریستن کرد .
بی اختیار قلبم از ترس فرو ریخت و با دلهره به طرفش رفتم و کنارش روی زمین نشستم و با صدای گرفته و بغض آلودی ملتمسانه گفتم :
بانو خانم تو رو خدا بگو چی شده ؟ قلبم اومد توی دهنم ، نکند برای سعید ... ؟! بان خانم زود باش حرف بزن دارم از اضطراب میمیرم .
بانو خانم با اوضاع و احوال بهم ریخته دستی به موهایم کشید و با مهربانی درحالیکه گریه میکرد گفت :
نترس دخترم برای آقا سعید اتفاقی نیفتاده ، خواهر من و برادر آقا تیمور تصادف کردند و دوباره سوزناک زد زیر گریه و لا به لای گریه ادامه داد :
حقیقتش همین پنج دقیقه پیش یکی از فامیلای آقا تیمور به تلفن اتاقمون زنگ زد و خبر داد که جا در جا مرده اند .
میدانستم که سعید برای راحتی آقا تیمور و بانو خانم خطی جداگانه برای اتاقشان کشیده .
با اینکه از بابت سلامتی سعید خیالم جمع شده بود اما از سوز گریه بانو خانم اشک در چشمهایم جمع شد و دستش را برای همدردی در دست گرفتم و گفتم :
میفهمم الان چه حال بدی دارید . خودم همین چند وقت پیش کشیده ام خدا بهتون صبر بده .
دستم را محکم در دستش نگه داشت و با صدای خش داری از گریه گفت :
عزیزم میدونم که ناراحتتون کردم ولی باور کنید چاره ای نداشتم باید بهتون میگفتم . راستش خواهرم با برادر آقا تیمور زن و شوهر بودند . یعنی من و خواهرم جاری هستیم الهی بمیرم براش قرار بود از ولایتمون یکی دو روزی بیان اینجا مهمونمون و از این طرف برند مشهد زیارت آقا اما رضا . اونطور که می گفتند دو تا پسراشونو خونه خواهر آقا تیمور گذاشته بودند که ... و دوباره هجوم بغض و گریه امانش نداد .
پا به پایش اشک ریختم و برای دلداریش گفتم :
عمر دست خداست بانو خانم انقدر خودت رو ناراحت نکن ، حالا کجا تصادف کرده اند ؟
دست برد اشکهایش را پاک کرد و جواب داد :
نزدیک همون ولایتمون ، توی مینی بوس بودند که مینی بوس چپ کرده و پنج شش نفر جا در جا کشته شدند . بقیه هم که حالشون زیاد خوب نیست بردنشون بیمارستان شهر ، الهی برای خواهرم بمیرم که هنوز جوون بود ، برادر آقا تیمور هم همینطور . تازه بچه هاشون ده دوازده سالشون شده بود . خدایا این چه مصیبتی بود ؟!
با گریه پرسیدم : حالا حال آقا تیمور چطوره ؟ اون بنده خدا هم حتما ...
از غصه سرش را به دو طرف تکان داد و در جوابم گفت :
یه دونه برادر داشت که اونم اینطور شد . برید حال و روز آقا تیمور رو ببینید . که الهی سر هیچ بنی بشری نیاد . لابد دو تا خواهرهاش از داغ برادر خودشون رو کشته اند ... دخترم اومدم ناراحتتون کردم و داغ مادرتون رو تازه کردم من رو ببخشید ولی چاره ای نداشتم باید میگفتم و ازتون اجازه میگرفتم که اگر اشکال نداره من و آقا تیمور راهی ولایت بشیم آخه تا آقا تیمور نباشه اونا به احترامش برادرش رو خاک نمیکنن .
نگذاشتم ادامه دهد و گفتم : حتما بانو خانم . اجازه چیه ؟ هر چه زودتر آماده بشین راه بیفتین .
درحالیکه اشکهایش جاری بود پرسید :
پس شنا چی دخترم ؟ آقا سعید شما رو دست ما سپرده چطوری دلمون راضی بشه همینطوری تم و تنها شما رو بذاریم بریم ؟ اگر منت سرمون بذارید و همراهمون بیاید اینجوری دلمون قرص تره باور کنید شما رو مثل اولاد خودمون دوست داریم .
اشکهایم را پاک کردم و جواب دادم :
راستش بانو خانم خیلی دوست دارم باهاتون بیام و در مراسمهاتون شرکت کنم و به نوعی در این شرایط بد غمخوارتون باشم ولی متاسفانه دو سه روز دیگه امتحانهایم شروع میشه و خودتون بهتر میدونید که این چند وقته به خاطر فوت مامان و وضعیت روحی آشفته ام درس درست و حسابی نخونده ام حالا هم اگر امتحانها رو ندم که دیگه خیلی بدجور میشه . شما برید فکر من هم نباشید . به دوستم میگم چند روزی بیاد پیشم یا شاید من رفتم اونجا . بهرحال یه فکری میکنم شما برید هر چه زدتر آماده بشید راه بیفتید . وقتی آماده شدید بهم خبر بدید تا به آژانس زنگ بزنم . درست نیست با این حال و روزتون سوار اتوبوس مسافربری بشید
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
صورتم رو بوسید و گفت :
الهی قربونتون برم که مثل برادرتون مهربونید ، نه دخترم آژانس لازم نیست . خودمون با اتوبوس میریم ولی شما هم قبل از رفتنمون به دوستتون رنگ بزنید بیان اینجا ، راستش دلمون اینجوری آروم نمیگیره اگر موقع رفتن شما رو تنها بگذاریم . اصلا اگر شما یه زنگی به آقا سعید بزنید و از طرف ما کسب تکلیف کنید اینطوری بهتره . هر چی ایشون بگن .
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم :
بعید میدونم الان بیدار باشه اما چشم همین الان بهش زنگ میزنم .
از جایش بلند شد و با گوشه روسری صورت سرخ شده از گریه اش را پاک کرد و گفت :
پس دخترم اگر آقا سعید تشریف داشتند حتما از طرف ما خدمتشون سلام برسونید منم میرم ببینم آقا تیمور در چه وضعیه .
گوشی را گذاشتم و به فکر فرو رفتم . از خوش شانسی ، سعید در هتل بود و خودش گوشی را برداشت . بعد از شنیدن حادثه ای که برای خواهر بانو خانم و برادر آقا تیمور افتاده بود ناراحت شد و سفارش کرد که حتما آژانسی برایشان بگیرم و مبلغی پول از داخل جعبه مخصوصی که در کمدش نگه میداشت بردارم و برای کمک هزینه کفن و دفن به آقا تیمور بدهم . تا اینجای قضیه همانطور بود که فکر میکردم ولی وقتی پرسید که تنهایی چکار میکنی ؟
گفتم : یا شیلا به اینجا بیاید یا من به خانه شان بروم .
شدیدا مخالفت کرد و گفت : اگر شیلا بیاید اونجا یک نفر دیگر هم باید بیاید تا مراقب هر دوتائی تان باشد و اگر هم تو بخواهی بروی مطمئنا مزاحم خانواده شان میشوی .
و بیشتر هم دلیل مخالفتش برای رفتنم به آنجا این بود که دلش نمیخواست هنوز هیچی نشده و وصلتی صورت نگرفته زحمتی برای خانواده شان باشم و وقتی اصرار کردم که از تنهایی نمیترسم و تا آمدن بانو خانم و آقا تیمور در خانه می مانم با عصبانیت سرم داد کشید و گفت : هفت هشت روز میخواهی تنها باشی که چی ؟ مطمئنا آقا تیمور اینها تا هفتم آن خدابیامرزها هم می مانند تو در این مدت میخواهی چکار کنی ؟
و وقتی در ادامه گفت : الان زنگ میزنم به مهران تو برو خونه آنها ، نزدیک بود سکته کنم .
فکر اینجایش را نمیکردم ؟! برای این که مطمئن شوم گوشهایم درست شنیده آب دهانم را قورت دادم و پرسیدم :
خونه کی ؟!
بلافاصله جواب داد : خونه مهران ، مهران علایی .
بی اختیار گفتم :
سعید تو دیوونه شده ای ؟!
با جدیت جوابم را داد :
نه به دیوونگی تو که میخواهی تک و تنها بمونی .
با عصبانیت گفتم :
اصلا میروم خونه خاله اینا خوب شد ؟
او هم با عصبانیت گفت :
نه خیر لازم نکرده تو که دل خوشی از آنها نداری پس چجور میخواهی با اعصاب خرد این چند روز رو برای امتحان بخونی .
همین که گفتم می ری خونه مهران اینا .
در حالیکه سعی میکردم خودم را کنترل کنم دست دیگرم را به گوشی بند نبود مشت کردم و با حرص گفتم :
میفهمی داری چی میگی ؟ مگه قبلا نگفتی که دکتر علایی زن نداره ؟ اون وقت من رو تک و تنها میفرستی خونه اش بگی چی ؟!
لحنش کمی آرامتر شد و گفت :
اولا با این حالت در مورد مهران حرف نزن که من بیشتر از چشمهایم به اون اطمینان دارم . ثانیا اون توی خونه اش تنها نیست ، مادرش و اون دو تا به قول خودت زلزله ها هم هستند . وقتی که رفتی خودت میبینی .
با تعجب پرسیدم : زلزله ها ؟!
با خنده جوابم داد : آره ، زلزله ها ، فقط یادت باشد که این قدر سرگرم زلزله ها نشی که درس خوندن یادت بره چون من این ترم کلی با رئیس دانشکده ات صحبت کردم . پس آبرو داری کن .
در حالیکه هنوز از حرفهای سعید گیج بودم گفتم :
ولی من اونجا نمیرم .
با قاطعیت گفت : بی خود روی حرف من حرف نزن . همین الان به مهران زنگ میزنم . ببینم الان اونجا ساعت هفته ؟!
و بدون آنکه منتظر جوابم باشد ادامه داد : سریع لوازم و کتابهایت را جمع و جور کن شاید تا یکهفته هم نشه به خونه برگردی . قبل از رفتن آقا تیمور اینا باید راهی بشی . با مهران هماهنگ میکنم . خودش بهت زنگ میزنه . زود باش آماده شو .
خدایا این دیگر چه مصیبتی بود ! در آن لحظه احساس کردم که مصیبتی که بر سر من آمده از مصیبتی که بر سر بانو خانم و آقا تیمور آمده هولناکتر است . یک هفته تمام زیر نگاه تیز بین دکتر مهران علایی ؟! وای نه ، امکان نداره ؟! هر چه من از دیروز تا حالا فرار میکردم حالا باید ... ؟!
شیلا کجایی که به حال و روزم بخندی ؟!
مطمئنم اگر بشنود تا پایان همان یک هفته از خوشحالی بشکن میزند . خودم چی ؟! یعنی توانایی تحمل این بار عظیم را دارم ؟ چه جوری میتوانم مرتب در تیر رس نگاهش باشم و هیچ عکس العملی نشان ندهم ؟! حاضرم قسم بخورم که همان روز اول خودم را لو میدهم و چه آبرو ریزی راه بیندازم وای نه ! خدایا خودت یک جوری بدادم برس .
نگاهی به ساعت انداختم نزدیک ده دقیقه همینطوری کنار تلفن نشسته بودم و داشتم با نگاه کردن به در و دیوار فکر میکردم . مطمئنا سعید تا بحال به دکتر علایی زنگ زده و هماهنگ کرده بود ولی من همچنان نشسته بودم و فکر میکردم . به توصیه سعید به ناچار از جایم برخاستم و برای جمع و جور کردن لوازمم سراغ کمد لباسهایم رفتم .
نمیدانم چرا در آن لحظه میخواستم بهترین لباسهایم را در ساک جای دهم تا با پوشیدنشان در نظر دکتر علایی بهتر جلوه کنم . بی اختیار لبم را گزیدم . دیگر زیادی پر رو شده بودم . جای شیلا خالی !
با صدای زنگ تلفن یکباره از جا کنده شده بودم و چیزی نمانده بود که به طرف در اتاق فرار کنم ، راست راستی دیوانه شده بودم و خودم خبر نداشتم ! با دلهره دستم را جلو بردم و گوشی را برداشتم .
- الو ؟
- الو مهسا خانم ؟
طبق انتظارم خودش بود . دوباره ضربان قلبم کف پایم زده شد . با الو گفتن دوباره اش به ناچار جواب دادم :
بله
و او با صدای بم و آرام بخشش گفت :
سعید با من تماس گرفت و همه چی را راجع به بانو خانم و آقا تیمور گفت . زنگ زدم که بهتون بگم تا حدود ده دقیقه دیگه میام دنبالتون .
با صدای بی رمقی جواب دادم :
بله . حتما .
- پس فعلا خداحافظ
- خدا نگهدار و گوشی را گذاشت .
بی حرکت سر جایم نشستم و به وضعیت پیش آمده فکر کردم ، خدایا حالا چه کار کنم ؟! به خوبی میدانستم که تاب و تحمل وضعیت بوجود آمده را نداشتم . پشت تلفن این طوری لال میشدم . جلوی رویش و از همه مهمتر در خانه اش چکار میخواستم بکنم ؟! به کتابهای درسی ردیف شده در کتاب خانه ام نگاه کردم ، حالا چطوری با یان حال بهم ریخته ام برای امتحان ها میخواستم درس بخوانم ؟!
به کندی از جایم بلند شدم تا برای امتحان هایم ، مثلا کتابهایم را داخل ساکم بگذارم ولی حالا کو حس و حال درس خواندن ؟!
در حالیکه پالتو و روسری ام را میپوشیدم نگاهی به ساکم که در گوشه اتاق خودنمایی میکرد انداختم . از بس خرت و پرت داخلش ریخته بودم در حال انفجار بود . انگار میخواستم به سفر قندهار بروم .
یک جوری کتاب و لباس برداشته بودم انگار حدود یکی دو ماهی میخواستم مهمان دکتر علایی باشم . جای سعید خالی اگر میدید میگفت ک به به این همه دعوا و مرافعه سر رفتنت ، نه به این ساک پر کردنت ؟!
با صدای ضربه ای به در اتاق ، نگاهم به سوی در اتاق رفت و جواب دادم :
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ـ بله بفرمایید.
بانو خانم در را به آهستگی باز کرد ودر حالی که سر تا پا مشکی پوشیده بود وچشمهایش ار فرط گریه سرخ وپف کرده بود داخل امد وبا صدای خش دار از گریه گفت:دخترم آقا سعید به اتاق ما هم زنگ زندند وگفتند که شما به منزل دکتر علایی تشریف می برید.قبل از رفتن اگر کاری فرمایشی هست حتما بگید.
وبا نگاهی به ساک ادامه داد:چرا صدام نکردید تا کمکتون کنم؟
من هم نگاهی به ساک باد کرده ام انداختم وگفتم:راضی به زحمت شما نبودم.خوب اگر آماده اید زنگ بزنم به آژانس تا بیاد.در ضمن سعید گفتش که یه امانتی بدم به آقا تیمور، آقا تیمور الان کجاست؟
اشاره به پشت سرش کرد وجواب داد:پایین پله هاست می خواست باهاتون خداحافظی کنه!البته ما بعد از این که شما با دکتر رفتید می ریم چون می خواهیم خیالمون بابت رفتن شما راحت بشه وبه طرف ساکم رفت وبا برداشتنش گفت:پس من اینو می برم دم در سالن تا شما بیایید.
با شرمندگی از سنگینی ساک گفتم:نه بانو خانم تو رو خدا خجالتم ندید خودم می برم.
در حالیکه به طرف در اتاق می رفت جواب داد:دشمنت خجالت بکشه دخترم.
به کنار میز تلفن رفتم وگوشی را بدراشتم وبلند طوریکه بانو خانم در آستانه در بشنود گفتم:پس من به آژانس زنگ می زنم می گم برای نیم ساعت دیگه به مقصد شهرستان ماشین بیاد خوبه؟!
با نگاه مهربانش به طرفم برگشت وجواب داد:خیر از جوونیت ببینی دخترم.


فصل شانزده

در جلو ماشین را برایم باز کرد تا سوار شوم ومن بی حرف وسخن سوار شدم ونشستم.
یاد روز قبل افتادم که با چه عصبانیت وبغض وکینه ای جلوی ماشین نشستم وکم مانده بود سر صندلی جلو نشستن خون وخونریزی راه بیندازم؟!وحالا اگر صندلی جلو نمی نشستم خون وخونریزی راه می انداختم؟!واقعا آدمیزاد عجب موجود پیچیده ای است؟!ساک سنکینم را در صندوق عقب گذاشت وسوار ماشین شد.نمی دانم چرا وقتی به ساکم نگاه می کردم بی اختیار خنده ام می گرفت؟!
ـ امروز خیلی دلم می خواست سر خاک بیام ولی جور نشد یک مریض بدحال آورده بودند راستی چرا امروز به دیدن سروش نیامدی؟قبل از رفتن به مزار مادرت وقت داشتی.
دوباره ضمیر مفرد گفتنش شروع شد.نمی دانستم چه جوابش بدهم؟!بگویم به خاطر بودن او در آسایشگاه است که دیگر نمی توانم به دیدن دایی سروش بروم ویا مثلا برای خواندن دروس امتحانی وقت سر خاراندن ندارم؟!
ـ سروش الان در وضعیتیه که به دیدن نزدیکانش احتیاج داره.پس لطفا اون رو چشم انتظار نذار.
در حالیکه ماشین را از پارک بیرون می آورد ادامه داد:با توجه به اینکه اواضع روحی اش روز به روز داره بهتر می شه نباید فکر کنه که بستگانش اون رو ترک کرده اند.درسته که دو روز پیش به دیدنش رفتی ولی اگر برات مقدروه این ملاقات باید هر روز صورت بگیره.
برای این که حرفی زده باشم که فکر نکند لال شده ام نگاهش کردم وبه آرامی گفتم:راستی دیروز دختر خاله ام حرفهایی رو راجع به دایی سروش می گفت که باورش کمی برام سخت بود.
به خیابان سمت راست پیچید وبا تعجب نگاهی بهم انداخت وپرسید:چه حرفهایی؟
از این که حرفی پیدا کرده بودن تا پشت آن احساسم را پنهان کنم وبا رضایت خاطر جواب دادم:می گفت دایی سروش با دوست اون دوست بوده.
دوباره نگاهم کرد وگفت:یعنی سروش دوست دختر داشته؟
با شرمندگی در جوابش گفتم:نمی دونم دختر خاله ام این طوری میگفت الته دایی اصلا اهل ان جور برنامه ها نبود ولی نغمه با اطمینان در این مورد حرف می زد.
پشت چراغ قرمز نگه داشت وروبه من کرد وگفت:شاید دلیل بیماری اش هم به این مورد بستگی داشته باشه.
به هر حال بیماری سروش به علت یک نوع شوک عصبی وروانی بوده که می تونه شوک عاطفب هم حسوب بشه.این احتمال هم وجود داره که سروش یه کسی علاقمند شده وبعد ازش ضربه عاطفی خورده.دختر خاله ات دقیقا در مورد آشنایی سروش با اون دختر چی می گفت؟
کمی فکرم را متمرکز کردم وجواب دادم:چیز خاصی نمی گفت فقط به این نکته اشاره کرد که دایی سروش دوستش مهناز رو سرکار گذاشته وعکس دایی رو دست مهناز دیده.تازه می گفت به طور اتفاقی فهمیده که مهناز دوست دایی از آب در اومده.
با سبز شدن چراغ دنده را عوض کرد وماشین را به حرکت در آورد وگفت:تا زمانی که خود سروش در این مورد حرف نزنه نمی شه قضاوت کرد.راستی سهیل امروز تماس گرفت وقرار شد توی هفته آینده مجددا همدیگه رو ببینیم.
با شنیدن نام سهیل بی اخیترا یاد اتفاقات درون فروشگاه وحال وروز بعدش افتادم وضربان قلبم تند شد.خدایا تو خودت شاهد بودی که در به وجود امدن این حس وحال جدید هیچ گونه نقشی نداشتم ویکدفعه این احساس...
صدای زنگ تلفن همراه از داخل کیفم من را از افکارم جدا کرد وبرای جواب دادن تلفن دست داخل کیفم بردم.
دکتر علایی زیر چشمی حرکاتم را می پایید وحواسش به من بود.شماره شیلا بود بلافاصله دکمه وصل ارتباط را زدم وگفتم:الو شیلا سلام.
ـ علیک سلام عاشق دلخسته هیچ معلوم هست کجایی؟به خونه تون زنگ زدم خونه نبودی دلم شور زد گفتم نکنه تا الان سر مزار مامانت موندی.حالا کجایی؟
نمی دانستم چه جوری جوابش را بدهم برای همین گفتم:توی ماشینم.
ـ اِ فکر کردم تو هواپیمایی؟!خانم سر شب با ماشین کجا تشریف می برند؟!نکنه خونه دکتر علایی؟!
از لحنش خنده ام گرفت ولی خودم را کنترل کردم وسربسته گفتم:بله درسته.
صدای جیغش را شنیدم که گفت:چی؟!درسته؟!نکنه الان توی ماشین دکتر هستی؟!
در حالیکه هیجان خودم صد برابر هیجان او شده بود به آرامی جواب دادم:آره.
می دانستم دیدن قیافه شیلا در این حالت واقعا تماشایی است.صدای پر از هیجانش را شنیدم که گفت:من تو رو می کشم.الان کنار دکترجونت نشستی؟!چشمم روشن.نه به موش مردگی های دیروزت که می گفتی چکار کنم چه خاکی به سرم کنم که دکتر علایی نفهمه نه به پر رو بازیهای حالات که چشم من وسعید مادر مرده رو دور دیدی برای خودت برنامه جور کردی رفتی گردش وپیک نیک می گفتی ما هم قابلمه کتلتمون رو می آوردیم ودور هم یه چیزی می خوردیم.مهسا اگر دستم بهت نرسه تک تک موها تو با موچین می کنم تا زجرکس بشی دختر بی حیا.حالا کجا می رفتید یواشکی؟اگر سعید برگرده من می دونم وتو...
هر چقدر سعی کردم جلوی خنده ام را بگریم نتوانستم وبا لبخندی بر لب گفتم:شیلا سعید گفته یه مدتی مزاحم دکتر علایی اینا بشم چون بانو خانم وآقا تیمور برای عزای خواهر وبرادرشون رفتند شهرستان.خواستم زودتر بهت زنگ بزنم نشد.حالا اگر کاری داشتی توی این مدت به موبایلم زنگ بزن.البته دو سه روز دیگه برای امتحان توی دانشگاه می بینمت.
در حالیکه هنوز شور وهیجان در صدایش آشکار بود جواب داد:اِ بترکی با این شانست؟!ببین مردم با چه بدبختی عاشق می شن وبعد از چند سال با چه مصیبتی نایل به زیارت طرف می شن.خانم خانما دیروز عاشق شده امروز داره می ره خونه ی یارو لابد فردام عقده وپس فردام عروسی.مهسا من تو رو با دستهای خودم خفه می کنم.می ترسم قبل از رسیدن سعیده بیچاره که الهی دورش بگردم تو خودت همه چی رو تموم کنی. دختره چشم سفید گستاخ.حالاخانم تاکی خونه ی طرف تشریف دارن ؟!دیگه نمی خوادبیای خونه همون جابمون جهیزیه ات روبرات می فرستیم.
بااینکه تمام تلاشم را می کردم تا قیافه ام را عادی نشان بدهم ولی ازنگاه گاه وبی گاه دکترعلایی به طرفم می فهمیدم که متوجه ی شور و نشاطم شده.شیلاهم که دیگر ول کن مسخره بازی نبود ونمی دانست من زیر نگاه دکتر یا به قول خودش دکتر جونم در حال ذوب شدنم.
ـ نگفتی تا کی اونجایی؟
به آرامی جواب دادم:فعلا معلوم نیست تا هر وقت که بانو خانم وآقا تیمور برگردند.
ـ مهسا گفته باشم تا دقیقه آخری که اونجایی تماست رو باهام قطع نمی کنی وگرازش لحظه به لحظه میدی که چکار می کنی.وقتهایی هم که نمی تونی اس ام اس می دی کحه من خیالم جمع باشه.یادت باشه اگر یه لحظه به حال خودت باشی وتماس رو قطع کنی پا میشم پرسون پرسون آدرس اونجا رو پیدا می کنم میام اونجا دست به کمرم می زنم دهنم ر ووا می کنم وآبروتو می برم.فکر نکن چون سعید نیست هر کاری خواستی می تونی بکنی.من مثل یه شیر ماده همه جا شش دانگ حواسم بهته.راستی اصلا تو چرا خونه ما نیومدی یه کاره پا شدی رفتی خونه دکتر علایی؟!
دوباره از لحنش خنده ام گرفته بود ولی با هزار بدبختی جلوی خودم را گرفتم وگفتم:من که با تو تعارف ندارم ولی سعید اصرار داشت برم خونه ی دکتر علایی اینا.
ـ نمی دونم این سعید چرا انقدر تعارفیه ولی مهسا جان بی شوخی اگر اون جا راحت نیستی یا کاری داشتی حتما باهام تماس بگیر وبیا خونمون باور کن من وشیده ومامان خیلی خوشحال می شیم تو پیشمون باشی.
با تشکر جواب دادم:خیلی از محببت ممنونم.
ـ خوب کاری نداری لابد تا الان دکتر علایی پیش خودش گفته اینا چی دارن می گن.پس تا بعد خداحفظ.یادت باشه تماست رو قطع نکنی.راست دکتر علایی با خانواده اش زندگی می کنه؟تنها که نیست؟!
لبخندی زدمو وجواب دادم:نه نگران نباش.به مامان وشیده خیلی سلام برسون.
ـ قربانت پس فعلا خداحافظ.
ـ خداحافظ.
ودکمه قرمز قطع ارتباط را زدم وگوشی را داخل کیفم گذاشتم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دکتر علایی در حالیکه از ماشین جلویی سبقت می گرفت گفت:تا اونجایی که یادمه دنباله فامیلی ام پسوند نداره.
بدون آنکه متوجه منظورش بشوم نگاهش کردم ومنتظر بقیه حرفش شدم ولی با سکوتش طاقت نیاوردم وپرسیدم:منظورتون چیه؟!
در حالیکه دنده را عوض می کرد نگاه کرد وجواب داد:دکتر علایی اینا.
وبه سوی خیابان سمت چپ پیچید.کمی با کلمات توی ذهنم بازی کردم وتازه متوجه منظورش شدم.توی این گیر و ویر عجب نکته سنج شده بود!که چه مثلا؟به جای خونه دکتر علایی اینا می گفتم چی؟خونه دکتر علایی؟خوب چه فرقی داشت؟وبی اختیار خوب چه فرقی داشت را به زبان آوردم.
بلافاصله جواب شنیدم:فرقش زمین تا آسمونه اولین فرقش اینه که به فامیلی ام پسوند اضافه کردید.
ـ خیلی هم دلتون بخواد.
در جا خشکم زد.ضربان قلبم تند بود تندتر شد.خدایا چدا این عادت حاضر جوابی از سرم نمی افتاد؟!بنده خدا مامان سودابه چقدر حرص می خورد.این حاضر جوابی ودیوانه بازی چی بود که برای دکتر علایی در می آوردم؟!
ـ یادم باشه برم ثبت احوال«اینا» رو برام اضافه کنند.
با شرمندگی سرم را زیر انداختم وآهسته گفتم:باور کنید منظور خاصی نداشتم.
صدای خنده اش را شنیدم که گفت:می دونم منم منظور خاصی نداشتم.
خدایا صدایش چقدر دلنشین بود؟!...
سرم را بلند کردم ونگاهش کردم یکدفعه سرش را به طرفم چرخاند ونگاهمان درهم گره خورد نفسم بند آمد سریع سرم را به طرف شیشه چرخاندم ونفس حبس شده در سینه ام را آرام آرام آزاد کردم.خدایا این چه حس وحالی بود؟!داشتم قطره قطره در کوره احساسم آب می شدم وچاره ای نداشتم.با صدای زنگ تلفن همراهش بدون انکه نگاهم را از شیشه برگردانم گوشهایم را ناخودآگاه تیز کردم.قلبم هنوز داشت تند تند می زد.
دوباره صدای بم وآرامش را شنیدم که گفت:الو بفرمایید؟
ـ ...
ـ بله می شنوم.
ـ ...
ـ سلام متشکرم.جنابعالی؟
ـ ...
ـ بله بله حال شما چطوره دکتر مهرزاد؟
ـ ...
ـ نه متاسفانه امشب وقت نمی کنم بیام آسایشگاه.موردی پیش اومده؟
ـ ...
ـ نه فردا جمعه هم نمی تونم.
ـ ...
ـ باشه پس اگر با دکتر شهابی هماهنگ نکردید حتما با من تماس بگیرید.
ـ ...
ـ خواهش می کنم این چه فرمایشیه؟
ـ ...
ـ حتما قربان شما.
ـ ...
ـ سلام برسونید خداحافظ.
ـ ...
در حالیکه گوشی تلفن همراهش را قطع می کرد ماشین را جلوی پارکینگ خانه ای نگه داشت پیاده رو ودرب ورودی خانه به نظرم آشنا آمد.آن دفعه که برای رساندن دو قلوها با آژانس آمده بودم همین جا نگه داشته بود.ریموت را از داشبورد برداشت وبا کنترل از راه دور در پارکنیگ راباز کرد.
بی اختیار یاد پارکینگ خانه قبلی مان افتادم که آقای شریفی همسایه طبقه اولمان با پسرهایش موسی وعیسی با چه مکافاتی در بزرگی را که گاهی اوقات به کف موزائیک ها گیر می کرد باز می کرند واز بس سر وصدا راه می انداختند من با تمسخر اسم در پارکنیگ را در گاراژ مش ابراهیم گذاشته بودم ومامان سودابه همیشه از کنایه ام انتقاد می کرد.
مامان سودابه کجایی که ببینی دخترت برای شنیدن سرو صدای بلند در گاراژ مش ابراهیم دلش لک زده ولی همه چی تمام شده ورفته.حتی خودت؟!
بی اراده چشمهایم پر از اشک شد.دکتر علایی در حالیکه ماشین را گوشه ای از پارکنیگ پارک می کرد نگاهش به طرفم جلب شد وپرسید:چیزی شده؟
سرم را به دو طرف تکان دادم وآهسته جواب دادم:نه.
سریع فکرم را خواند وبه آرامی گفت:به جای فکر کردن به گذشته سعی کن برای آینده ای بهتر برنامه ریزی کنی این جوری نه افسوس وحسرت چیزی رو می خوری ونه غصه گذشته ای که برنمی گرده.
حرفهای تسکین دهنده اش واقعا برایم معنا داشت؟!

ماشین را خاموش کرد وبا لبخندی به سویم گفت:به خونه ام خوش اومدی امیدوارم در این مدتی که اینجا هستی احساس راحتی کنی.
سرم را زیر نگاهش پایین انداختم وبا شرمندگی گفتم:خیلی ممنون می بخشید که ناخواسته مزاحمتون شدم.
در ماشین را باز کرد وگفت:دیگه قرار نشد که تعارف کنی.خوب حالا پیاده شو.
در آپارتمانش که در طبقه اول بود را باز کرد وازم خواست داخل شوم.من که انگار در عرش سیر می کردم وچنین موقعیتی را حتی تصور هم نمی کردم با کمی خجالت وکم رویی وارد شدم.
نمی دانم چرا یک شبه دکتر علایی برایم قبله حاجات شده بود واز لحظه لحظه بودن در کنارش لذت می بردم؟!منی که تا دو روز پیش از شدت تنفر می خواستم سر به تنش نباشد حالا؟!واقعا از حال وروز خودم تعجب می کردم ودر شگفت بودم که این واقعا خود من هستم؟!آیا به راستی عشق به سراغم آمده بود؟!
ـ نمی خواهی چکمه هاتو در بیاری؟!
با پرسشش به خودم آمدم وتازه فهمیدم مثل بهت زده ها کنار جاکفشی ایستاده ام ودر حال فکر کردنم.قبل از اینکه چکمه هایم را در بیاورم نگاه گذرایی به چراغهای اموش سالن انداختم وبا تردید پرسیدم:تنهایید؟پس بقیه کجان؟
در حالیکه هنوز ایستاده بود وچکمه در اوردنم را نگاه می کرد با لبخندی جواب داد:بقیه؟مگه منتظر بقیه بودی؟
بی اختیار از طرز جواب دادنش دلم هری فرو ریخت.ضربان قلبم که با هزار بدبختی توی ماشین سعی در آرام کردنش کرده بودم دوباره شروع به زدن کرد آن هم با چه سرعتی؟!این بار نه فقط از روی احساسات وعشق وعلاقه بلکه از ترس تنهایی با او می دانستم وسعید هم بهم اطمینان داده بود که دکتر آدم درستیه ولی نمی دانم چرا زا لحن بیانش بی اختیار بند بند وجودم شروع به لرزیدن کرد؟!یاد مامان سودابه افتادم که می گفت آدمیزاده وهزار جور فکر وخیال؟!
واقعا راست می گفت با اینکه به دکتر هیچ سوء ظنی نداشتم ولی ته دلم شک وتردید وغوغا می کرد؟!بی اراده وبدون تمرکز فکر در حالیکه همچنان کنار چکمه هایم ایستاده بودم گفتم:پس مادرتون وزلزله ها کجان؟
نمی دانم نوع کلامم وطرز حرف زدنم چه جوری بود که یکدفعه قهقهه زد زیر خنده.با اینکارش اضطراب را بیشتر به جانم انداخت نمی دانم کجای حرفم خنده دار بود؟
ـ زلزله ها؟!
تازه فهمیدم به چه می خندد.این لغتی بود که سعید سر زبانم انداخته بود.خدا بگم چکارش نکند؟!حالا واقعا زلزله ها کیا بودند؟
ـ امشب متاسفانه نیستند رفتند مهمونی خونه خاله شون.
متعجب شدم وبی اختیار پرسیدم:مگه خاله مادرتون هنوز زنده هستند؟
دوباره قهقهه زد وبدون توجه به دلهره واضطرابم سرش را تکان داد وگفت:امان از دست تو.
ـ تو نه شما!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
این حرفی بود که از وقتی سوار ماشین شده بودم روی دلم سنگینی می کرد ومی خواستم یکجوری عنوان کنم وحالا بی اختیار به زبانم آمده بود.خدایا چه ام شده بود؟!چرا هنوز پایم به خانه اش نرسیده زبانم باز شده بود وآن حجب وحیای عاشقانه که داخل خانه وماشین داشتم را یک باره فراموش کرده بودم؟پیش خودش نمی گوید:نه به اون لالمونی گرفتنیه توی خونه که خودم رو کشتم تا یک کلمه حرف بزند ولی لب از لب وا نمی کرد ونه به این بلبل زبونی اینجا که باید در دهنش را ببندم تا حرف نزند.
جای شیلا خالی که بگوید؟خودت هم تنت میخ اره؟!وبا تمام این حرفها آخر نفهمیدم خاله مادرش زنده است یا نه که گفت:خاله دوقلوها بچه ها رو دعوت کرده مادرم هم همراهشون رفته.
با سردرگمی پرسید:خاله دوقلوها؟!
ـ بله حالا تا صبح می خواهید اینجا وایسید؟فعلا بیایید تو.
وساک باد کرده ام را بلند کرد وجلو رفت ولوسترهای سالن را روشن کرد.بی اختیار دنبالش کشیده شدم وبا دقت به اطراف نگاه کردم.سالن نسبتا بزرگی بود که میز ومبل ودکوراسیونش شیک به نظر می رسید ولی نه به تجملات خانه سعید واگر حال وهوایم مثل دو سه روز پیش بود می گفتم از سر دکتر علایی هم زیاد است ولی حالا از اینکه پشت سر دکتر قدم برمی داشتم وساکم را در دستش می دیدم دلم ضعف می رفت.واقعا عشق یعنی این؟!عشق یعنی هر کار کوچک وبی اهمیت طرف را بزرگ ومهم جلوه دادن؟فلسفه بافتن ودر رویا غرق شدن؟!اگر خودش می فهمید که چقدر دوستش...وای؟!بی اختیار لبم را به دندان گزیدم.
از دو سه پله ای که سالن را به راهروی اتاق خوابها وصل می کرد بالا رفت ومن هم مشتاقانه همراهش روانه شدم.یکجوری قدم برمی داشتم انگار که به راستی خانه خودم بود!
چراغ راهرو واتاق خواب روبرو که درش باز بود را روشن کرد وساک را روی زمین گذاشت وروبه من که در آستانه در ایستاده بودم وکرد وگفت:اینجا اتاق شماست تا هر وقت که اینجا تشریف دارید.
چرا انقدر رسمی؟!مگر دو دقیقه پیش خودم دهان وا مانده ام را باز نکرده بودم وگفتم:تو نه شما.
خوب حالا او هم طبق خواسته من رفتار کرده بود.مگر دیگر حرفی داشتم؟!دیگر به چه ساز من باید برقصد؟!خودم هم واقعا نمی دانستم چه می خواستم؟!کمی داخل اتاق آمدم وبه اطراف نگاه کردم.
ـ تا شما کمی استراحت کنید ودرس می بخونید زنگ می زنم از بیرون برامون شام بیارن دیگه کاری با من ندارید؟
بی اختیار گفتم:کجا؟
نزدیک بود سکته کنم.خدایا چرا این زبان بی صاحبم به ته حلقم نمی چسبید؟!چه مرگم شده بود؟!چرا انقدر حراف وحاضر جواب شده بودم؟!
در حالیکه می خندید به طرف در اتاق رفت وگفت:میرم اتاقم کمی کار دارم وقت شام شما رو می بینم فعلا.
واز در بیرون رفت ودر اتاق را پشت سرش بست.
از دست خودم لجم گرفت از کارهای عجیب وغریبم از اینکه بی ملاحظه هر حرفی را به زبان می آوردم!به دور وبرم با دقت نگاه کردم.تخت یکنفره با وسایل مرتب وبا سلیقه که مخصوص اتاق مهمان تدارک دیده شده بود.صدای زنگ تلفن همرا از داخل کیفم باعث شد که سریع از کیفم بیرون بیارمش.شماره شیلا بود.
ـ الو شیلا سلام.
ـ سلام ودرد مگه نگفتم ثانیه به ثانیه باهام تماس داشته باش؟خوب بگو ببینم چه خبر؟
ـ الان توی اتاق تنهام خودش رفته اتاق خودش.
ـ مگه قرار بود اتاقتون یکی باشه که این طور عزا گرفتی؟
خندیدم وگفتم:شیلا به خدا یه چیزی بهت می گما هی من هیچی نمی گم.
ـ مگه قرار بود حرفی بزنی؟!دختره پررو راست راست پا شده دنبال یه مرد غریبه راه افتاده رفته خونه اش دستی هم طلبکاره؟!ولی مهسا بی شوخی اون وقت تا حالا دارم به جای تو از هیجان می میرم.حالا بگو چه خبر؟
ـ خبر خاصی نیست فعلا که تازه رسیدیم.به منم امر فرموده که تا وقت شام بشینم مثل بچه آدم درس بخونم.
ـ اِ ناراحتی؟وردار یه دایره زنگی دست بگیر وسط سالن پذیرائیشون برقص.
خندیدم وگفتم:تو هم هی مسخره بازی در بیار.
ـ حالا مهسا این دکتر علایی با خانواده اش زندگی می کنه؟
ـ آره با مادرش ولی حالا مادرش اینا بیرون مهمونی اند.
ـ خوب پس به سلامتی اون وقت شام چی میل می کنید؟!عروس خانم خودشون آشپزی می کنند یا با هم بیرون میل می کنید؟!
به روش خودش جواب دادم:هیچکدوم زنگ می زنیم از بیرون میارن.
ـ اِ می ترسی شاخ شمشاد...
وبا ضربه ای به در اتاق میان حرف شیلا آمدم وگفتم:شیلا یه لحظه مثل اینکه کارم داره وبه طرف در رفتم ولی صدایش را از آن سوی گوشی می شنیدم که می گفت:ای تف به این روزگار عجب دوره زمونه ای شده.
در حالیکه خنده ام را مهار کردم در اتاق را باز کردم وگفتم:بله؟
دکتر نگاهم کرد وگفت:خواستم بگم که دستشویی پشت سالن سمت چپه.
وقبل از آنکه به طرف سالن برود تشکر کردم وتازه فرصت یافتم که بفهمم لباسش را عوض کرده وبا لبخندی داخل اتاق آمدم.
ـ چی شد؟
ـ هیچی می خواست بگه دستشویی کجاست.
ـ مهسا حالا جدی جدی تا کی اونجایی؟
به طرف تخت آمدم وروی آن نشستم وجواب دادم:خودمم درست نمی دونم گفتم که تا وقتی بانو خانم وآقا تیمور بیان.
ـ بیاد وبزنه وبانو خانم اینا تا یکی دو ماه دیگه نیان اون وقت تو انجا چه حالی می کنی؟!سعید هم که یکی دو ماه دیگر نیست دیگه نور علی نور.
ـ بیخودی دعا نکن من اینجا برای دو سه روز هم معذبم دیگه چه برسه به دو ماه.
وبی اختیار نگاهم به سوی ساکم که برای یکی دوماه تعبیه شده بود رفت وخنده ام گرفت.
ـ آره جون خودت خدا از ته دلت بشنوه ولی بی شوخی مهسا این چند روزه که اونجا هستی خوب حواستو جمع کن ببین دختر مختری توی کارش نیست.این بهترین فرصتیه که می تونی سر از کارش در بیاری.بی خودی اونجا وقتتو حروم نکن.
با حرفش به فکر فرو رفتم وپرسیدم:مثلا چیکار کنم؟
بلافاصله جوابم داد:چه می دونم.زنگی تلفنی بالاخره خودت بهتر می دونی.اگر مادرش اومد وسط حرفهاش زیر زبونش رو بکش.بهر حال یه کاری بکن.
پوزخندی زدم وگفتم:چقدر هم در این کار استادم؟!باور کن از این کارها بلد نیستم.
ـ دیوونه جون پس چه جوری می خواهی سر از کارش در بیاری؟اگر کسی رو زیر سر داشته باشه چی؟اون وقت تو خودت رو می خواهی الکی علاف کنی؟
کمی فکر کردم وبا دلهره پرسیدم:خوب اگر کسی رو دوست داشته باشه چی؟!
ـ خوب هیچی باید فراموشش کنی ولی این دکتر علایی که من دیدم فکر نکنم کسی توی کارش باشه به تو نظر داره ولی برای اطمینان باید بفهمی کسی رو دوست داره یا نه؟به هر حال کار از محکم کاری عیب نمی کنه.
ـ پس این چند روزه باید قید درس خوندن رو بزنم کارم حسابی در اومده.
ـ پس چی مهسا خانم فکر کردی به همی سادگیه؟!
از لحنش خنده ام گرفت وگفتم:ولی تو همین دیشب می گفتی آدمها جفتهاشونو به همین سادگی پیدا می کنند پس چی بود می گفتی؟همش الکی بود؟
ـ من گفتم بعضی آدمها ولی کار تو بدجوری گیر داره.حالا نمی خواد نگران بشی خودم برات درستش می کنم.
خندیدم وگفتم:لازم نکرده چه کلاسی هم میذاره؟!خودم از پسش بر میام.
ـ حالا ناز نکن ببینم مادرش اینا کی میان؟
بی اختیار یاد پسوند«اینای»دکتر علایی افتادم وخنده ام گرفت.
ـ الو مهسا صدامو می شنوی؟
ـ آره می شنوم.دقیقا نمی دونم کی میان ولی امشب مهمونی اند.
ـ خوب مهسا جون وقت با ارزشتو نگیرم.می دونم دقیقه به دقیقه اش برات حکم طلا داره ولی دیگه سفارش نکنم شب درو از داخل ببند البته اگر کلیدی برات گذاشته باشه.حسابی هم مواظب خودت باش.
ـ چشم مادر بزرگ!
ـ در ضمن از همین حالا می شینی مثل یه دختر خوب درسهاتو می خونی که برای امتحانها کلی روت حساب باز کرده ام.
ـ دیگه؟
ـ دیگه سلامتی.خوب کاری نداری؟
ـ نه قربونت به مامان وشیده خیلی سلام برسون.
ـ ممنون راستی شبی نصفه شبی اگر کاری داشتی حتما زنگ بزن خوب خداحافظ.
ـ خدانگهدار.
ودکمه قطع ارتباط را زدم.
از روزی تخت بلند شدم وچرخی دور خودم زدم در حالیکه پالتویم را در می اوردم به وسایل با سلیقه اتاق دقت کردم.به جز تخت ومیز وآئینه چیز زیادی در اتاق نبود.در کمد دیواری روبروی تخت را باز کردم وپالتویم را به چوب لباسی آویزان کردم نمی دانم چرا با دیدن اتاق و وسایلش به یاد اتاقهای هتل افتادم؟!درکمد را بستم وجلوی ائینه ایستادم دستی به روسری ام کشیدم وآن را روی سرم مرتب تر کردم.
به عادت همیشه که وقتی از بیرون می امدم دست ورویم را می شستم در اتاق را با احتیاط باز کردم تا به دستشویی بروم یک آن نگاهم به دستگیره در افتاد که کلید نداشت!
یاد حرف شیلا افتادم که می گفت اگر کلیدی برات گذاشته باشه.یعنی چه؟!چرا اتاق کلید نداشت؟با طلبکاری از اتاق بیرون آمدم وبه آدرسی که دکتر علایی گفته بود پشت سالن سمت چپ رفتم.حین عبور از سالن صدایی نشنیدم که این باعث اضطرابم شد.سریع بدون آنکه تسلطی بر کارهایم داشته باشم دست وصورتم را شستم ودوباره به سالن برگشتم.همه جا سوت وکور بود.
ـ برای شام چی سفارش بدم؟!
با جیغی به پشت سر برگشتم ودر حالیکه دست روی قلبم می گذاشتم با عصبانیت گفتم:وای ترسیدم؟!این چه طرز ترسوندنه؟!
بلند خندید ونگاهم کرد.تازه فهمیدم چی گفتم؟!مگر ترساندن هم قاعده واصول می خواست؟!
با چشمانی پر از خنده نگاهم کرد ودر حالیکه سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد جواب داد:ببخشید نمی دونستم انقدر ترسویید از این به بعد مراقبم که نترسونمتون.
چیزی نمانده بود از حرص بگویم:هه هه بخندم یا پولشو بدم که جلوی زبان وامانده ام را گرفتم.
ـ خوب حالا برای شام چی سفارش بدم؟
در حالیکه به خاطر ترساندنش هنوز عصبی بودم بی رغبت جواب دادم:هیچی.من معمولا شبها شام نمی خورم.
ـ ولی امشب فرق می کنه شما اینجا مهمونید واگر غذا نخورید صاحب خونه ناراحت می شه.
خدایا طرز نگاهش، کلامش چه جوری بود که بی اختیار مجذوب می شدم؟!ضربان قلبم از داخل حلقم تندتر می زد ومن برای قلب بیچاره ام دلم می سوخت که نمی دانست به خاطر ترسیدن باید تند تند بزند یا احساساتی شدن!
ـ حالا بگید چی میل دارید؟
زیر نگاه سنگینش سرم را به زیر انداختم وبا شرمندگی آرام جواب دادم:فرقی نمی کنه هرچی خودتون می خورید.
کمی مکث کرد وبه طرف دیگر سالن رفت.دیگر ماندنم جایز نبود.بدون آنکه سرم را بلند کنم به طرف اتاق حرکت کردم.لابد مکث وسکوتش برای این بود که نمی دانست کارهای عجیب وغریبم را هضم کنم.
نه به آن یکباره عصبانی شدم نه به آن یکدفعه سربه زیر شدنم؟!خودم هم از رفتارهای خودم مانده بود دیگر چه برسد به او!مطمئنا یک سوژه ناب وآکبند برای تحقیقات روانپزشکی اش بودم وحالا به طور تمام وقت تا چند روز زیر نظرش بودم ولی دیگر خبر نداشت که دل سوژه اش برایش پر پر می زند!
در اتاق را بستم وروی تخت نشستم.دوباره یاد کلید افتادم باید بهش می گفتم که اتاق کلید ندارد تا در اختیارم بگذارد.ولی چه جوری؟!دیگر فکرم با اوضاع واحوال به وجود آمده کار نمی کرد!برای این که کمی از این سردرگمی نجات پیدا کنم به طرف ساک رفتم وزیپش را کشیدم وکتابهای درسی ام را بیرون آوردم ویکی شان را برداشتم وخودم را سرگرم مطالعه کردم ولی کو تمرکز درس خواندن وحفظ کردن؟!واقعا برای امتحان چه خاکی می خواستم به سرم بریزم؟!دو سه روز دیگر امتحان داشتم ومن مشغول فکر کردن به دکتر علایی بودم؟!با هزار زور وبدبختی افکارم را کنار زدم وتا موقع آمدن شام حواسم را جمع حفظ مطالب درسی ام کردم.
با صدای ضربه ای به در سرم را از روی جزوه وکتاب بلند کردم واز جایم بلند شدم وبه سوی در رفتم وآن را بار کردن.در حالیکه جلوی در ایستاده بود گفت:شام را آوردند زودتر بیایی تا سرد نشده.
سرم را پایین انداختم وجواب دادم:چشم الان میام.
وزیر چشمی دور شدنش به طرف سالن را نگاه کردم.
جزوه وکتابم را بستم وبا نگاهی به آئینه از ظاهر آراسته ام مطمئن شدم وبا کمی هیجان به طرف سالن رفتم.
ـ بیایید اینجا من توی آشپزخانه هستم.
نگاهم را به سمت راست سالن چرخاندم واو را در آشپزخانه دیدم که پشت میز نشسته است.
با رودروایسی به طرف آشپزخانه رفتم وبا تعارفش پشت میز نشستم.روی میز دیس برنج وجوجه کباب وظرف سوپ جو همراه با سالاد وماست وترشی ونوشابه وآب میوه با سلیقه چیده شده بود.
صدای گرمش را شنیدم که گفت:ببخشی نمی دونستم چه غذایی باید سفارش بدم.بهتره تا سرد نشده بدون تعارف شروع کنید.
با دیدن میز غذا اشتهایم واقعا تحریک شده بود واحساس گرسنگی می کردم ولی رویم نمی شد دست پیش ببرم وغذا را بکشم که متوجه خجالتم شد وکاسه سوپم را پر کرد وجلویم گذاشت وبا لبخندی گفت:باز که دارید تعارف می کنید؟
با شرمندگی شروع به خوردن کردم واو برایم بشقاب برنج وجوجه کباب وظرف سالاد گذاشت ومن را تشویق به خوردن کرد.بعد از صرف شام تازه متوجه شدم که با تعارفهای او همه غذای بشقابم را خورده ام وکنار نشسته ام.حالا خوب بود پیش خودش بگوید نه به آن که می گفت من معمولا شبها شام نمی خورم ونه به این ظرف غذای شسته روفته؟!اگر بیشتر تعارفش می کردم لابد من را هم می خورد؟!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
در جمع کردن ظرفهای روی میز کمکش کردم و در حالیکه دستکش های کنار ظرفشویی را در دست میکردم گفتم : با اجازه تون ظرفها رو من میشورم ؟!
ته ماندهه بشقابها را با ابر کوچکی درون سطل خالی کرد و جواب داد : نه زحمت نکشید ، ماشین ظرفشویی میشوره . و یکی یکی ظرفها را داخلش قرار داد .
از اینکه برای تشکر از شام میخواستم مثلا با ظرف شستن کاری کرده باشم با احساس کنف شدن دستکشهایم را درآوردم و بی اختیار گفتم : توی این خونه عجب علمی پیشرفت کرده ؟!
یکباره به طرفم چرخید و خندید و با لحنی دلجویانه گفت : نه اونقدرها هم پیشرفت نکرده ، لطف میکنید بساط چای رو آماده کنید ؟! کتری روی گازه کمی آبش کنید .
درحالیکه کتری را پر از آب میکردم پرسیدم : تعجبم که چرا چایی ساز ندارید ؟! شما که همه وسایلتون تکمیله .
درجه ظرفشویی را تنظیم کرد و آن را روشن کرد و جواب داد : اتفاقا داریم ولی چای سبک سنتی اش مزه دیگه ای داره . البته من هنوز هم معتقد به سماور هستم و چایی سماور رو با هیچ چایی دیگه عوض نمیکنم ولی بخاطر بچه ها که وقتی یواشکی میان آشپزخونه خدای نکرده اتفاقی براشون نیفته از کتری استفاده میکنیم . اونهم روی شعله های آخر میذاریم که دست بچه ها بهش نرسه .
شیر آب را بستم و با حالت منگی و دلهره پرسیدم : بچه ها ؟!
روی صندلی نشست و جوابم داد : آره دوقلوها .
به سختی آب دهانم را قورت دادم و گفتم : مگه دو قلوها اینجا زندگی میکنند ؟!
لبخندی زد و به آرامی با آن صدای بمش جواب داد : بله مدتی میشه .
بی اراده به زبانم آمد : چرا ؟!
نگاهم کرد و گفت : خوب دلیلش مفصله ، باشه سر فرصت حتما براتون تعریف میکنم .
با کنجکاوی گفتم : میشه همین الان بگین ؟
خندید و گفت : یعنی انقدر براتون مهمه ؟
درحالیکه از کنجکاوی داشتم میترکیدم برای اینکه وانمود کنم انقدرها هم برایم اهمیت ندارد کتری آب را برداشتم و روی اجاق گاز گذاشتم و زیرش را روشن کردم و گفتم : نه مهم نیست ولی اگر الان بگین تا جوش آمدن کتری حوصلمون سر نمیره .
یکباره از حرفی که زدم مغزم سوت کشید و نفسم بند آمد . دیگر زیادی پررو شده بودم ! مگر قرار بود تا موقع جوش آمدن کتری کنار دکتر علایی در آشپزخانه بنشینم که نگران حوصله سر رفتنمان بودم ؟! پس حجب و حیا و درس خواندنم چی ؟! حتی او سر شام هم به این مطلب اشاره کرد که برای اینکه مزاحم درس خواندنم نشود پیش از شام برایم میوه نیاورده که مبادا تمرکزم بهم بخورد اونوقت من میخواستم ...
- اگر دوست دارید الان بشنوید حرفی نیست تشریف بیارید بنشینید تا بگم .
درحالیکه هنوز ایستاده بودم با سر در گمی گفتم : نه ممنونم مزاحم نمیشم بهتره من برم به درسهایم برسم .
همان لبخند همیشگی اش را زد و گفت : ده دقیقه ای بعد از شام به خودتان زنگ تفریح بدهید بد نیست . اینجوری از پا در می آیید پشت سر هم بخواهید درس بخونید .
نمیدانم جمله آخرش را به شوخی گفت یا لحنش جوری بود که من به منظور گرفتم و ناخواسته اخمهایم توی هم رفت .
صندلی روبرویش را تعارفم کرد و گفت : چرا ایستادید ؟ بنشینید .
بی اراده تسلیم تعارفش شدم و روی صندلی نشستم و سرم را به زیر انداختم . صدای دلنشینش را شنیدم که گفت : راستش دوقلوها بچه های برادرم هستند . حدود دو سالیه که اونها رو آوردم اینجا تا پیش خودم و مادرم زندگی کنند .
از اینکه دوقلوها بچه های برادرش بودند متحیر شدم و بی اختیار سرم را بلند کردم و به چشمهایش نگاه کردم و متعجب پرسیدم : چرا ؟! چرا اونها رو اینجا آوردید ؟!
سرش را تکان داد و با صدای گرفه ای جواب داد : متاسفانه برادرم دو سال پیش در اثر سکته قلبی فوت کرد و من بچه ها رو از بلژیک پیش خودمون آوردم .
به آرامی و متاثر از مرگ برادرش گفتم : خیلی متاسفم ، بهتون تسلیت میگم نمیخواستم با مرور خاطرات گذشته ناراحتتون کنم .
نگاهم کرد و جوابم داد : نه اشکالی نداره . بهرحال با واقعیات باید کنار اومد .
یک آن به مغزم رسید : پس مادرشون چی ؟ و به زبان آوردم و پرسیدم : پس مادرشون چی ؟
لبخند کم رنگی زد و با کمی مکث جواب داد : متاسفانه برادرم در انتخاب همسر دچار اشتباه شده بود و من صلاحیت نگهداری از بچه ها رو در همسرش ندیدم و از طریق قانون اقدام کردم و حضانت دوقلوها رو از همسرش گرفتم ، البته اونهم از اینکه ازش سلب مسئولیت شده بود راضی بنظر میرسید و هیچگونه شکایتی نداشت و حتی خوشحال هم بود .
از اینکه میشنیدم مادر دوقلوها تا این حد سنگدل بوده دلم برایشان سوخت و چهره معصومشان جلوی چشمم مجسم شد و با کنجکاوی پرسیدم : پس چرا مرتب از پدرشون حرف میزنند و میگن این نقاشی رو بابا دکتر کشیده ؟ حتی دیروز خود شما هم گفتید اون درخت گیلاس رو پدرشون کشیده ؟!
دستش را زیر چانه اش گذاشت و گفت : حقیقتش من یک عذرخواهی به شما بدهکارم ، چون در اصل اون نقاشی رو من کشیدم و دوقلوها من رو به عنوان پدرشان میشناسند . دو سال پیش دوقلوها دو سال و نیمه بودند که آوردمشون اینجا و چیزی از گذشته یادشون نمونده که بخوان پی گیری کنن . برای همین از اون موقع به من میگفتند بابا و من اصراری نداشتم که حقیقت رو بهشون بگم . چون هنوز برای درک اینجور مسایل خیلی کوچک هستند . در حالیکه به شاهکار نقاشی دکتر علایی فکر میکردم به آرامی گفتم : عجب سرنوشتی ؟! مادرشون هنوز هم بلژیک زندگی میکنه ؟
جوابم داد : بله تا آنجایی که من میدونم هنوز اونجاست ، البته خیلی زود بعد از فوت برادرم همونجا ازدواج کرد .
بی اختیار گفتم : چطور تونست به همین راحتی شوهر و بچه هاشو فراموش کنه و یه زندگی جدید تشکیل بده ؟
لبخند تلخی زد و گفت : متاسفانه یا خوشبختانه طبیعت بعضی از آدمها اینجوریه . خیلی زود دل میبندند و خیلی زود هم فراموش میکنند ولی از این نظر که ازدواج کرد حرفی نیست چون جوون بود بالاخره دیر یا زود اینکار رو میکرد اما بحث سر اینه که اون مشکل و ضعف اخلاقی داشت و من نمیتونستم آینده بچه های برادرم رو دست چنین آدمی که هیچگونه ثبات شخصیتی نداشت بسپارم . تا زمانیکه برادرم زنده بود خودش میدانست و زندگی اش . البته پیش از ازدواجشون من و مادرم بهش گوشزد کردیم که این دختر زن زندگی نیست اما چون دلبسته اش شده بود به حرف ما گوش نداد و کار خودش را کرد ولی بعد از ازدواج وقتی به حرف ما رسید بناچار برای حفظ آبرو ، زندگی اش رو جمع و جور کرد و به بهانه گرفتن تخصص راهی بلژیک شد .
از یکطرف چون دوستش داشت نمیتونست طلاقش بده و از طرف دیگه هم نمیتونست این وضعیت رو تحمل کنه برای همین با تحمل ناراحتی و استرس به قلبش فاشر آورد و سکته کرد . با اینکه هیچ دلم نمیخواست بعد از فوت برادرم دوقلوها را از داشتن نعمت مادر محروم کنم ولی بخاطر تربیت درست و آینده شون مجبور به این کار شدم . البته خونواده مادری بچه ها هم کمکم کردند ، مطمئنا خودشون دخترشون رو بهتر میشناختند که راضی به این جدایی دوقلوها از مادرشون شدند ... با صدای زنگ تلفن حرفش را نیمه تمام گذاشت و گوشی آشپزخانه را که نزدیکش بود برداشت :
- الو بفرمایید ؟
- ...
- سلام ، ممنون ، خانم صولتی خبری شده ؟
- ...
- کدوماشون ؟ چه مشکلی ؟
- ...
- مگه دکتر شهابی اونجا نیست ؟ هر چی ایشون بگم همون رو اجرا کنید .
- ...
- چطور ؟
- ...
- این علایم تا حدی طبیعیه ، تزریقش رو انجام دادید ؟
- ...
- نه نگران نباشید تا یکی دو ساعت دیگه این علایم تموم میشه از اتاق سروش چه خبر ؟ همه چیز روبراهه ؟
- ...
- باشه ، پس مراقب اوضاع باشید .
- ...
- دکتر مهرزاد با دکتر شهابی هماهنگی کرد ؟
- ...
- خوب پس خداحافظ .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 9 از 12:  « پیشین  1  ...  8  9  10  11  12  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

حس خفته


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA