ارسالها: 3747
#91
Posted: 3 Sep 2013 19:05
-سلام علیامخدره،قبله ی عالم حضور دارند؟
خانم باشی که پیدا بود از دیدن صدر اعظم جا خرده،مثل آنکه شک داشته باشد این شخص خود اوست،جواب سلامش را داد و گفت:
-خیر اعلاحضرت تشریف فرما شدند شکارگاه.
جناب صدر اعظم که نخستین بار بود که خانم باشی را از نزدیک و تنها میدید در حالی که محصور زیبایی خیر کننده ی او شده بود مات و مبهوت آن همه وجاهت شده بود.برای آنکه حرفی زده باشد گفت:
-علیامخدره شما چطور با اعلیحضرت نرفتید؟
خانم باشی نگاهش را از چشمان گیرا و جذاب صدرعظم دزدید.گویی در غربت دلتنگی کسی را یافته بود تا حرف دلش را به او بازگو کند بی اراده گفت:-حضور من در رکاب همایونی چه فایده دارد زمانی که من در کنارشان هستم با یاد فروغ السلطنه سر میکند.
امین السلطنه که دید خود خانم باشی باب صحبت را باز کرده،برای دمی همصحبتی با ماهرویی چون او فرصت را مغتنم شمرد و لبخند زنان گفت:
-شما نباید به دل بگیرید.
علیاحضرت هر بار که سرخه ی حصار تشریف فرما میشوند به یاد خاطرات ایام خوشی که با آن مرحومه داشتند همین حال و هوا را پیدا میکنند.
نه اینجا،در شکار گاههای دیگر نیز همین حس را دارند.خوب بخاطر دارم در زمستان قبل در اطراف کویر ورامین در رکاب مبارک بودم.همین شکار چیها جرگه درست کردند و تعداد زیادی غزل و آهو را دور گرفتند،علیاحضرت همین که تفنگ به دست نزدیک جرگه شدند هنوز تیر اول را خالی نکرده بودند با دیدن چشمان اولین آهویی قصد زدن تیر به آن را داشتند حالشان مقلب شد و امر فرموندند که همه را رها کنند.ملتزمان رکاب همایونی با آنکه جملگی از رأی او دچار تعجب شده بودند،به امر مبارک همه را رها کردند.خوب بخاطر دارم که هنوز آهوها از آنجا دور نشده بودند که علیاحضرت با نگاهشان رعد آنها را تعقیب کردند.بی آنکه نامی از فروغ السلطنه بیاورند خطاب به بنده فرمودند:
-چشمان آهو را که دیدم به یاد چشمان او افتادم نتوانستم.....علیاحضرت این را گفتند و بغض گلویشان را گرفت.
به عمد روی مبارک را برگرداندند تا بنده و جناب کامران المیرزا نایب السلطنه ملتفت تصور خاطر مبارک نشویم.بعد هم زیر لب زمزمه کردند:
- (نیش خاری نیست کز خون شکاری رنگ نیست
آفتی بود آن شکارفکن کزین صحرا گذشت)
امین السلطان این را گفت و از روی نگاهی به ساعت طلائی ش انداخت که با زنجیر به جیب جلیقه ش آویزان بود.چنین وانمود کرد که قصد رفتن دارد.
شاید همین حرکت امین السلطان باعث شد تا خنو باشی که حس کنجکاوی ش هنوز ارضا نشده بود،سوالی را که تا آن زمان حتا از خود شاه جسارت پرسیدنش را نداشت بر زبان آورد.گفت:
-میشود سوالی از شما بپرسم؟
جناب صدر اعظمکه پیدا بود از ادامه ی هم صحبتی با لعبتی هم چون خانم باشی شادمان شده با خوشحالی پاسخ داد:
-هر پرسشی هست بفرمایید.خانم باشی که پیدا بود بر زبان آوردن آنچه در دل دارد
سخت و دشوار است.آهسته پرسید:
-خانم فروغ السلطنه خیلی زیبا تر از من بود؟
امین السلطان بدون لختی تامل با اطمینان خاطر پاسخ داد:
-بنده با آنکه ایشان را ندیدم،اما با اطمینان خاطر میتونم ادعا کنم که هرگز چنین نبود.
وقتی دید خانم باشی منتظر توضیح بیشتری است،پس از لختی تامل گفت:
-تا آنجا که بنده مستحضر هستم اخلاق و رفتار اون مرحومه باعث امتیاز ایشان از سایرین بوده.
خانم باشی که هنوز متوجه مقصود صدر اعظم نشده بود برای شناختن بهتر فروغ السلطنه که هنوز هم برای او در حالهای از ابهام قرار داشت پرسید:
-میشود بیشتر در رابطه با شخصیت مرحومه توضیحی بدهید.
-آن طور که بنده از تعریفهای علیاحضرت دستگیرم شده آن مرحومه در رفتار و گفتار بین خانمها منحصر به فرد بوده،همینطور در فن سوارکاری و شکار.
از جناب صاری اصلان،پیرمردی که مورد اعتماد علیاحضرت است شنیدم که اکثر اوقات که علیاحضرت قصد شکار داشتند آن مرحومه در رکاب همایونی بوده.
صاری اصلان که از نزدیک صحنههای شکار آن زمان را با چشم خود دیده برای بده توصیف کرده خدابیامرز در هنر تیر اندازی خیلی مهارت داشته و همیشه در شکارگاه دسته ی انبوهی از نکار و قوشچی و تفنگدار در رکابش بوده.اغلب در شکارگاها قوش مخصوص خود را به دست میگرفته و کبک میزده.صاری اصلان برای بنده نقل قول کرده که هر کس سید خانم فروغ السلطنه را سر میبرید یک امپریال انعام داشت.
امین السلطان این را گفت و چون دید خانم باشی با حالتی غمگین غرق در فکر به نقطهای خیره مانده بود گفت:
-اما از بنده میشنوید علیامخدر،نباید بخاطر این موارد از علیاحضرت مکّدر باشید.همه تصور میکردند آخرین معشوقه ی واقعی علیاحضرت است،ولی سر کار علیه آخرین معشوقه و مالک بی رقیب قلب علیاحضرت هستید.
با اطمینان میگویم که پس از آن مرحومه هیچ کس به اندازه ی شما در قلب ایشان جا ندارد.
حتا من که صدر اعظم ایشان هستم و به ایشان خدمت میکنم مثل حاضرت علیه در ایشان نفوذ ندارم.خانم باشی بی خبر از آنکه جناب صدر اعظم از عنوان کردن این مطلب چه مقصودی را دنبال میکند بی آنکه به آنچه میشنود لبخندی زد.
لبخند تلخی که برای امین السلطان خالی از معنا نبود.جناب امین السلطان مثل آنکه از تلخی این لبخند خیلی چیزها دستگیرش شده باشد پس از لختی سکوت ادامه داد:
-البته بنده اذعان دارم که علیاحضرت به دلیل موقعیت و مقام مهم و حساسی که دارند گاهی ناچارند سیاستهایی را اعمال کنند که چون حضرت علیه در مقام ایشان نیستید و با توجه به احساسات لطیفی که دارید قادر به درک آن نمیباشید.محض نمونه همین که قبول نفرمودند تا به حضرت علیه لقب فروغ السلطنه را عطا کنند خیال میکنید برای چیست؟بخاطر آنکه از حساسیت دیگر خانمها نسبت به شما واقفند و میداند که باب دشمنی باز ممکن است هما کارهایی که سابق بر این در حق فروغ السلطنه کردند باز تکرار شود.حالا دشمنی در حد شایعه پراکنی در باب ماه رخسار خانم است،خدای ناکرده این امکان هست که فردا روزی این خصومت از حرف به عمل برسد.
آخرین جملههای امین السلطان چون خنجری بود بر قلب خانم باشی نشست و باز دلش به درد آمد.با صدایی که نشانه از غرور جریحه دار شده آاش بود،مثل آنکه با خودش حرف میزنند ناباورانه زیر لب زمزمه کرد:
-این طور که پیداست خبرها از اندرونی به همه جا درز کرده.....به گمانم تنها کسی که خبر ندارد خواجه حافظ شیرازی است.
امین السلطان که گویی از چنین واکنشی خرسند شده به تصدیق سر تکان داد و گفت:
-متأسفانه همینطور است که میفرمائید.برای همین هم اگر از من میشنوید تا آتیش این دشمنها دمن گیرتان نشده تا میتوانید از این زیبایی و ملاحت خدادادی کامل استفاده را بکنید.به جای این افکار آزار دهنده که جز افسردگی حاصلی ندارد دست به کار شوید.
کمترین امتیازی که میتوانید از علیاحضرت دریافت کنید جانشینی مرحومه امینه اقدس است.آن وقت جز مقام محبوبترین همسر علیاحضرت با احراز این مقام میتوانید کلیددار شاهنشاه هم باشید.آن وقت کلیه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#92
Posted: 3 Sep 2013 19:06
داراييهاي خصوصي اعليحضرت در تصرف شما خواهد بود. به همين واسطه من هم که صدراعظم هستم گه گاه اين سعادت را پيدا مي کنم تا با همسر محبوب قبله عالم ديداري داشته باشم."
سکوت بر قرار شد. اين سکوت مثل ميوه رسيده اي بود که عطر محبت مي داد. امين السلطان آخرين جمله اش را طوري عاشقانه بيان کرد که خانم باشي بي اختيار خودش را جمع و جور کرد و براي آنکه غير مستقيم به او بفهماند پا را از حدش فرانهاده پرسيد:" با اعليحضرت کاري داشتيد؟"
از اين پرسش خانم باشي جناب صدراعظم به فراست دريافت زيادي پيش رفته، براي همين هم بار ديگر حالت رسمي به خود گرفت و از زير چشم به چشمهاي مخمور و پر رمزوراز خانم باشي نگريست و تک تک حرکات دلبرانه اش را زير نظر گرفت.با احترام پاسخ داد:" بله ، سلام بنده را خدمت اعليحضرت ابلاغ نموده و بفرماييد از آنجايي که تا برگزاري مراسم جشن قرن سه ماه بيشتر فرصت نيست، امر بفرمايند تا هرچه زودتر صورت مواردي که مد نظر مبارک است و لازم است تنظيم شود آماده گردد. "
امين السلطان اين را گفت و ديگر درنگ را جايز ندانست و پيش از آنکه راه بيفتد ، پس از مکث کوتاهي با شرمندگي افزود :" عليامخدره ، از حضرت عليه خواهشي دارم... آنچه حقير از سر خيرخواهي مي گفتم و شنيديد همين جا بماند."
خانم باشي که از حالت نگاهش پيدا بود که هنوز هم تحت تاثير نفوذ حرکات مردانه جناب صدراعظم گيج و مهبوت است با ساده دلي معصومانه اي با لبخند جواب داد :*« خاطر جمع باشيد جناب اتابک ، بنده به کسي حرف نمي زنم .»
جناب صدر اعظم بي آنکه ديگر چيزي بگويد تعظيمي کرد و راه افتاد. خانم باشي به همان حال که ايستاده بود با نگاهش آنقدر او را تعقيب کرد تا آنکه در ميان تيرک هاي چوب چادرها از نظرش ناپديد شد.
آن شب خانم باشي به عمارت اختصاصي براي صرف شام دعوت شده بود. همين که سفر شام برچيده شد حالت شاه که به نقطه نامعلومي خيره شده بود نظر خانم باشي را جلب کرد. براي آنکه سر از احوال شاه در بياورد پرسيد:«چه شده سرورم ، در فکريد؟» از صداي خانم باشي شاه به خود آمد .لبخندي زد و گفت:« داشتم فکر مي کردم.» و چون ديد خانم باشي با کنجکاوي به او خيره مانده توضيح داد:«نمي دانم چه شده که يکدفعه ياد امينه اقدس افتادم.» شاه اين را گفت و بي آنکه توضيح بيشتري بدهد آه بلندي کشيد. خانم باشي که مدتي بود براي عنوان کردن درخواست احراز کليد داري پي فرصت مناسبي مي گشت . پيش از آنکه موضوع گفتگو عوض شود و فرصت از دست برود موقع را براي طرح موضوع مدنظرش مناسب دانست و فوري پي حرف شاه را گرفت. « سرورم ، شما مرحومه امينه اقدس را خيلي دوست داشتيد؟» شاه که از شنيدن چنين پرسشي از دهان خانم باشي تعجب کرده بود در حالي که پيدا بود راغب نيست به چنين پرسشي پاسخ دهد سر تکان داد و گفت :«خوب بله.» و چون ديد خانم باشي با حالت غريبي نگاهش مي کند فوري افزود :« البته هر کسي در قلب ما جاي خودش را دارد.» خانم باشي که از طرح پرسش خود منظور خاصي را دنبال مي کرد باز هم پي حرف را گرفت . در حالي که با ناز به خودش اشاره مي کرد پرسيد :« امينه اقدس را بيشتر مي خواستيد يا من؟» شاه از پرسش هاي پي در پي سوگلي محبوب کلافه شده بود. از آنجايي که مايل نبود بار ديگر خانم باشي را از خود برنجاند پاسخ داد:« اينکه پرسيدن ندارد، شما محبوب ترين همسرم هستي.» اين را گفت و پس از مکث کوتاهي پرسيد :« باشي جان ، راستش را بگو ، اين سوالها چيست که امشب از ما مي کني؟» خانم باشي بي آنکه ديگر مقدمه چيني کند رفت سر اصل مطلب. «حقيقتش را بخواهد... خواستم بدانم اگر منصب کليدداري خزانه که دراختيار آن خدابيامرز بود را بخواهم به من التفات مي کنيد؟» شاه يکه خورد ، اما لبخند زد و گفت « کليدداري کار سختي است ، مسئوليت زيادي دارد.»
خانم باشي که خودش را براي دادن جواب آماده کرده بود قرص و محکم گفت « مي دانم ، اما سرورم اطمينان داشته باشند که من مي توانم.» شاه همانطور که فکورانه به چشمهاي سياه و مخمور خانم باشي خيره مانده بود ، از سر تعجب لب پايينش را جلو دادو يک ابرويش را بالا برد و پرسيد« حالا يکدفعه چه شد که به فکر احراز مقام کليدداري افتاده اي؟»
خانم باشي با چهره اي که به يکباره محزون شده بود آهسته گفت« راستش را بگويم؟» شاه بي آنکه حرفي بزند سر تکان داد و منتظر شنيدن دليل به دهان خانم باشي چشم دوخت. سکوت تالار را اول زنگ ساعت شمس العماره و بعد صداي خانم باشي شکست.« حقيقتش را بخواهيد، من اين مقام را ب خاطر اعاده حيثيتم مي خواهم.» و چون ديد شاه با تعجب به او خيره مانده بي تامل گفت « آخر مي دانيد ، از بعد ماجراي جشن عمارت خورشيد که شما با من آن برخورد را کرديد خانمها مدام به من زخم زبان و سرکوفت مي زنند. حالا اگر سرورم مقام کليدداري را به اين کمينه التفات بفرمايند ، به يقين مي توانم سرم را بالا بگيرم و توي دهان همه شان بزنم.»
شاه که به نظر مي آمد با شنيدن صحبتهاي خانم باشي که با لحن مظلومانه اي ادا شده بود قانع شده پس از لختي تامل ، با رضايت لبخند زد و گفت« اگر هر کس ديگري چنين تقاضايي از ما مي کرد به يقين پاسخ ما منفي بود ، اما تو آن قدر برايمان عزيزي که به استدعايت پاسخ مثبت مي دهيم... باشد ، اما کليد مخصوص نزد صدراعظم است. فردا که او را ديدم مي گويم کليد را تحويل شما بدهد و ...» هنوز صحبت شاه تمام نشده بود که صداي اعتمادالحرم در تالار طنين انداخت. «اعليحضرت به سلامت باشد ، فاطمه سلطان شيرازي به خدمت رسيده اند.» خانم باشي خواست از جا بلند شود که شاه مچ دست او را گرفت .«کجا باشي جان ؟ بنشين ، تازه اول شب است.» خانم باشي به آنکه دلش نمي خواست به خاطر حضور هوويش آنجا بماند ، اما ناچار نشست. لحظه اي بعد در تالار باز شد و فاطمه سلطان خانم با سه خواجه اي که همراهي اش مي کردند از در وارد شد. دو خواجه در حالي که چراغهاي لاله روشني در دست داشتند طرف راست و چپ و خواجه ديگر در حالي که سنتور حمل مي کرد از پي او وارد شدند. فاطمه سلطان پس از تعظيم به شاه روبه روي او نشست. خواجه ها لاله را دو طرف سنتور که حالا پيش روي فاطمه سلطان خانم قرار گرفته بود گذاشتند و هر سه به دنبال يکديگر از در خارج شدند.
فاطمه سلطان خانم پيش از آنکه شروع کند چين دامن ترمه اش را که تا زانويش مي رسيد مرتب کرد و براي شروع کردن کسب اجازه از شاه به او نگريست. شاه با اشاره سر به او فهماند که کار خود را شروع کند. خيلي زود صداي سنتور سکوت را شکست. فاطمه سلطان پس از قدري نواختن کم کم شروع به زمزمه کرد و به آرامي آوازي خواند. از انصاف نبايد گذشت که هم قشنک مي زد و هم خوب مي خواند. آن شب فاطمه سلطان خانم نيم ساعت زد و خواند تا اينکه شاه به صدا در آمد. درحالي که يک مشت اشرافي به او ميداد با لحني صميمانه و خودماني خطاب به او گفت« فاطي جون، خسته شدي ، برو استراحت کن.»
اگر هر زمان ديگر ، جز آن زمان بود خانم باشي از آنچه مي ديد و مي شنيد از حسادت اخمهايش در هم مي رفت ، اما آن شب به لحاظ احراز مقام کليدداري خوشحال تر از آن بود که بخواهد از خود واکنشي جز لبخند نشان بدهد. تا فاطمه ساطان از جا بلند شد بار ديگر سرو کله سه خواجه اي که او را همراهي مي کردند پيدا شد. هر سه پس از تعظيم به شاه يکي يکي وارد شدند تا بار ديگر به همان نحو فاطمه سلطان خانم را با احترام هرچه تمام تر تا عمارتش همراهي کنند.
خانم باشي در عمارتش مشغول قلاب بافي بود. داشت براي خودش جوراب ساقه کوتاه مي بافت تا با کفش ساغري پاکند که صداي خواجه اش بلند شد. « عليامخدره ، جناب صدراعظم خدمت رسيده اند. اجازه ورود مي خواهند.» خانم باشي مثل آنکه از شنيدن چنين خبري دست و پايش را گم کرده باشد همانطور که با عجله از جا بر مي خواست خطاب به خواجه گفت « تا من بيايم به تالار تعرفشان کن .» خانم باشي اين را گفت و بي اختيار به طرف آينه رفت. پس از کمي برانداز خودش چار قد قالبي که همان روز خدمتکارش برايش درست کرده بود را سر کرد. خدمتکارش عصمت ، تنها کسي بود که در اين کار تبحر داشت. و او اين کار را نه تنها براي خانم باشي بلکه براي همه خانمهاي اندرون انجام مي داد. براي همين به عصمت قالبي شهرت پيدا کرده بود. چارقد قالبيهايي که او درست مي کرد شامل يک کلاه مي شد که در اطراف آن تورهاي مشکي دوخته شده بود و موها را پوشش مي داد و به وسيله نخ قيطان زير گلو محکم مي شد تا روي سر خوب بايستد و بيشتر جنبه تزييني داشت تا حجاب. براي همين خانمها براي پوشش از آن استفاده نمي کردند.
خانم باشي پيش از آمدن صدراعظم آن را سرش امتحان کرده بود و ديده بود چقدر به او مي آيد آن روز از آن استفاده کرد. خواجه هنوز مشغول پذيرايي از جناب اتابک بود که خانم باشي از در وارد شد. آن روز خانم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#93
Posted: 3 Sep 2013 19:06
باشي لباسي از جنس ترمه با دامن دورچين که تا زير زانوهايش مي رسيد در بر داشت که بته جقه هاي خوش نقش و نگاري روي آن مليله دوزي شده بود. جناب صدراعظم با ديدن خان باشي که چون فرشته اي در چهرچوب در ظاهر شده بود از جا برخواست . در حالي که چشمانش را به کفشهاي ساغري خانم باشي دوخته بود در سلام پيشدستي کرد. « سلام عرض مي کنم.»
خانم باشي جواب سلام او را داد و با وقاري روي صندلي نشست که رو به روي در واقع شده بود. جناب اتابک هنوز ننشسته بود شروع کرد. « عليامخدره ، تبريک عرض مي کنم.» امين السلطان اين را گفت و بي آنکه منتظر حرفي شود فوري دست در جيب جليقه اش نمود و کليد بزرگي را که شاه حرفش را مي زد از آن بيرون آورد. پيش از آنکه آن را به دست خانم باشي بدهد شاخه گل زيبايي را که تا آن لحظه در جوف سرداري اش از ديد پنهان ساخته بود در آورد و همراه با کليد دو دستي پيش روي خانم باشي گرفت که يک صندلي آن طرف تر نشسته بود.
خانم باشي که روبه روي در نشسته بود و نگراني آن را داشت که توسط خواجه ها ديده شود در گرفتن آنچه در دستان اتابک بود مردد بود که بار ديگر صداي اتابک بلند شد. « بفرماييد ، اين هم کليد ، خدمتتان باشد.» خانم باشي پس از لختي تامل ، به قدري اطمينان پيدا کرد کسي آن دوروبر نيست، ترديد را کنار گذاشت و کليد و گل را از دست اتابک گرفت. همان طور که به گل مي نگريست آن را بوييد. در آن لحظه ها خان باشي احساس صيدي را داشت که خود را در تله اي بزرگ احساس مي مند ، تله اي بزرگي که به واسطه نا آشنايي از آن واهمه داشت و از عواقبش مي ترسيد ، اما چندان راغب به گريز هم نبود ، شايد همين باعث شد تا در جواب هديه اي که به دستش رسيده بود سر به زير لبخند بزند. « ممنون جناب اتابک .»
امين السلطان در حالي که نگاهش را مشتاقانه به صورت خانم باشي دوخته بود لبخند زد و گفت « خواهش ميکنم ، مبارکتان باشد .» اين را گفت و منتظر ماند. وقتي ديد خانم باشي براي گفتن حرفي ندارد خودش گفت « بي اغراق مي گويم که به راستي استحقاق احراز چنين مقامي را داشتيد. وقتي اعليحضرت فرمودند کليد مخصوص را در اختيار عليامخدره بگذارم خيلي مشعوف شدم . در واقع از اين به بعد شما حتي از خانم انيس الدوله هم که خانم سفراي خارجه او را به عنوان ملکه مي شناسند مقام بالاتري داريد ، درست نمي گوييم؟!» خانم باشي که تحت تاثير شيوايي و نفوذ کلام صدراعظم قرار گرفته بود که با صدايي گيرا سخنانش را ادا مي نمود از هم صحبتي با او رضايتي بديع احساس کرد. لحظه اي چشمانش را بالا آورد و به چهره اتابک خيره شد، اما خيلي زود سرش را پايين انداخت . از آنجايي که تمرکز لازم را نداشت و براي آنکه فقط حرفي زده باشد با صدايي که رگه هايي از هيجان در آن موج مي زد گفت « اين در صورتي است که دشمناني که بغض و کينه ام را دارند مرا قبول کنند و نخواهند از لحاظ مقام خانوادگي اين و آن را به رخم بکشند. » امين السلطان که به خوبي متوجه مقصود خانم باشي از بيان اين مطلب بود با نگاه خريدارانه اي به صورت او دقيق شد و لبخند زد . « واکنش يک مشت خرس الملوک و پلنگ السلطنه براي شما نبايد اهميتي داشته باشد. به شما اطمينان خاطر مي دهم که حتي اگر چشمانشان از حسادت هم بترکد نمي توانند هيچ غلطي بکنند . فقط از اين پس شما بايد مهرباني را کنار بگذاريد و با هر کس مثل خودش رفتار کنيد. از اين مقام هم تا مي توانيد بايد خوب استفاده کنيد. » لحن کلام بي پرواي امين السلطان که از حالت رسمي در آمده بود خانم باشي را به خود آورد و دريافت جناب صدراعظم از گفتن اين حرفها مقصودي را دنبال مي کند. براي آنکه مطمئن شود پرسيد « درست متوجه منظورتان نمي شوم ، مي شود بيشتر توضيح دهيد؟»
امين السلطان که هنوز به چشمان خانم باشي خيره بود سر تکان داد و لبخند زد .« اگر به رازداريتان اطمينان داشته باشم ، بله »
خانم باشي خنديد « اطمينان داشته باشيد هر چيز بگوييد همين جا مي ماند ، بفرماييد.»
امين السلطان بي آنکه حرفي بزند سر تکان داد. ناگهان برخاست. خيلي آهسته و با قدمهايي بي صدا خودش را به در رساند و نگاهي به اطراف انداخت و چون مطمئن شد کسي آن دور و بر گوش نايستاده برگشت و سر جاي خود نشست. سکوت تالار را جناب اتابک شکست. با صداي بي نهايت آهسته اي که تنها خانم باشي قادر بود آن را بشنود گفت « منظورم خيلي واضح است. با اين حال توضيح مي دهم ... از اين پس شما با در اختيار داشتن صندوقچه اي که به دستتان خواهد رسيد روزها فرصت خوبي خواهيد داشت تا در تنهايي به محتويات داخل آن بپردازيد و به اندازه استحقاق خود هر آنچه مي خواهيد را تصرف کنيد . »
خانم باشي يکه خورد و متعجب لبخند زد « چطور ممکن است ، مگر محتويات اين صندوقچه حساب کتاب ندارد؟»
جناب صدراعظم در حالي که با نگاهش اطراف را مي پاييد از جاي خود برخاست و روي صندلي کنار خانم باشي نشست و با صداي آهسته اي پاسخ داد « اگر رازي را فاش کنم قول مي دهيد هيچ کجا بازگو نشود؟»
خانم باشي به توافق سر تکان داد و گفت « من که يک بار به شما اطمينان دادم ، زبانم قرص و محکم است. خاطر جمع باشيد.»
امينالسلطان در سکوت سر تکان داد و پس از لختي تامل گفت « درست حدس زديد ، واقعيت اين است که محتويات اين صندوقچه حساب و کتابي ندار. »
خانم باشي که پيدا بود از پاسخ جناب صدراعظم قانع نشده لبخند زد و پرسيد « از کجا تا اين اندازه اطمينان داريد؟»
امين السلطان لبخند زد و گفت « از آنجايي که مرحومه امنيه اقدس هر دخل و تصرفي در آن مي کرد هيچ کس کاري به کارش نداشت. همين طوري بود که بار خودش و برادرش امين خاقان و حتي همين السلطان را بست.»
خانم باشی به آنچه میشنید معترض شد:امینه اقدس دستش از این دنیا کوتاه است.درست نیست به آن خدا بیامرز تهمت بزنید.
آنچه خانم باشی گفت بر امین السلطان گران آمد و ناگهان حالت چهره اش عوض شد با ناراحتی درصدد دفاع از خودش گفت:آنچه گفتم تهمت نیست سرکار علیه عین حقیقت است.اگر ماخذ مطمئنی نداشتم هرگز نمیگفتم.
خانم باشی باز هم حرف خودش را به نوع دیگری تکرار کرد:ماخذ شما برای چنین ادعایی کیست؟
امین السلطان به همان آهستگی پرسید:دکتر فوریه فرانسوی را میشناسید؟
خانم باشی سر تکان داد:بله...مقصودتان پزشک مخصوص اعلیحضرت است.
-بله سرکار علیه در مدتی که مسئولیت معالجه امینه اقدس بر عهده دکتر فوریه بود یکبار برای گزارش وضعیت جسمانی آن مرحومه به قبله عالم به دیدار او رفتم.دکتر ضمن صحبت حرفهایی درباره این گنجینه به من زد که از تحیر ماتم برد.
خانم باشی سرتاپا گوش پرسید:دکتر فوریه راجع به این گنجینه به شما چه گفت؟
امین السلطنه که سعی میکرد برای تاثیر گزاری سخنش به آن رنگ و لعاب بیشتری بدهد در پاسخ ادامه داد:سرکار علیه خودتان از نزدیک با خلق و خوی مرحومه امینه اقدس تا حدودی آشنا بودید.خاک برایش خبر نبرد آدم بسیار خسیس و حسودی بود.از خساستش همین بس که مانع اعلیحضرت شد تا هوویش بدرالسلطنه را برای مداوای چشمش که مثل خود او اب مروارید بود با او به وینه بفرستد...میخواسته همه تصور کنند قبله عالم این لطف را فقط در حق او کرده.همین باعث شد تا بدرالسلطنه تن به قضا داده و از سر ناچاری همین جا در طهران راضی به عمل شود.روزی که بدرالسلطنه را عمل میکردند بنده آنجا حاضر و ناظر بودم پسرش و برادرش نیز حضور داشتند.پیش از آنکه دکتر عمل جراحی را شروع کند قرآنی را که برادرش داده بود برداشت و استخاره کرد.خوب آمد.قرآن را بوسید و راحت روی تخت دراز کشید.در تمام مدت عمل صدا از کسی برنخاست تا اینکه عمل به خیر و خوشی خاتمه یافت اما عمل مرحومه امینه اقدس را با آنکه پرفسور فوکس در وینه انجام داد موفق نبود و او کور شد.با این اوصاف نمیخواست واقعیت را بپذیرد.درست میگویم نه؟
خانم باشی در تایید آنچه میشنید سرتکان داد:بله خوب خاطرم است پس از بازگشت از وینه هر چه بعنوان چشم روشنی نزد او می آوردند نمیدید روی آن دست میکشید و وانمود میکرد میتواند ببیند حتی در سفر ییلاق هم با آنکه جایی را نمیدید مناظر اطراف را با توجه به ذهنیتی که داشت برای کسانی که با او در کالسکه نشسته
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#94
Posted: 3 Sep 2013 19:09
بودند توصیف میکرد تا بدین وسیله نابینایی اش را کتمان کند.
امین السلطان در حالیکه از سر تاسف سر تکان میداد ادامه داد:مرحوم امینه اقدس با این صفاتی که خودتان هم تا حدودی با آن از نزدیک آشنا بودید یک خصوصیت عمده داشت.آنهم اینکه بسیار زن خرافاتی بود.اعتقاد عجیبی به دست دکتر فوریه داشت.معتقد بود که دستش شفاست البته تا اندازه ای هم خدا بیامرز قدردان بود.به محض اینکه مختصری بهبودی در وضع مزاجش حاصل میشد به هر طریق او را مورد لطف قرار میداد.از جمله از داخل همین صندوقچه جواهراتی به دکتر فوریه بخشیده بود که نظیر نداشت.یکبار که مرحومه در صندوقچه را در حضور دکتر گشوده بود تا انگشتری به او ببخشد دکتر آنچه را به چشم دیده بود برای بنده نقل کرد.گفت درون صندوقچه چیزهایی دیده که هر کدام از آنها بتنهایی ارزش یک گنج را دارد.مثلا سینه ریز زمردی که درشتی هر یک از نگینهای آویزش به اندازه یک تخم کبوتر است یا نیم تاج مرصعی که قطعه الماسهای بی نظیر و خوش تراشی به شکل لوزی دارد و صدها یاقوت و برلیان که اندازه هر کدام از انها سه تا چهار بلند انگشت است.
خانم باشی که پیدا بود تحت تاثیر تعریفهای جنال صدر اعظم حسابی وسوسه شده لبخند زنان گفت:حتی اگر دکتر فوریه هم صحیح به عرض شما رسانده باشد فکر نمیکنید در خانه قاضی هر چند گردو زیاد باشد شماره دارد؟
امین السلطان در حالیکه با نگاهی عاشق کش به چشمان خانم باشی خیره شده بود لبخند زد و با لحن کشداری در پاسخ گفت:خاطر جمع باشید که حساب ندارد.درون گنجینه آنقدر جواهر هست که اگر صد میرزا بنویس و حسابدار هم جمع بشوند نمیتوانند حساب و کتاب آن را نگه دارند.
خانم باشی که برای نخستین بار در چشمان امین السلطنه مستقیم نگاه میکرد ناخواسته گل لبخندی بر کنج لبانش نشست:شما دارید مرا وسوسه میکنید.
امین السلطان که هدف خاصی از این آموزشها دنبال میکرد برای آنکه به او قوت قلبی ببخشد پاسخ داد:چاکر در مقامی نیستم که جرات چنین کاری داشته باشم.اگر اعلیحضرت مستحضر شوند که بنده به شما چه گفته ام بطور حتم سرم بر باد خواهد رفت.
خانم باشی از شنیدن جواب جناب اتابک که با لحن خاصی ادا میشد با صدای کوتاهی خندید و گفت:خدا آن روز را نیاورد...با وجود این فکر نمیکنم اینکار به این راحتی باشد.از کجا معلوم اعلیحضرت ناگهان چیز خاصی بخاطرشان نیاید و آن را از من نخواهند؟
امین السلطان مثل آنکه از قبل خود را برای شنیدن چنین پرسشی آماده کرده باشد حاضر جواب گفت:خدمت سرکار علیه که عرض کردم محتویات این صندوقچه هیچ حساب و کتابی ندارد.طبق معمول موقع تحویل صندوقچه به شما از محتویات درون آن سیاهه برداری نخواهد شد.اگر خدای نکرده چنین پیش آمدی اتفاق افتاد میتوانید ادعا کنید روزی که صندوقچه را به شما سپرده اند چنین چیزی در آن نبوده است.
-بر فرض که بتوانم چنین کاری بکنم هیچ فکر کرده اید که در اندرون هزار چشم و گوش مراقب دور و برم هست و من جایی برای نگهداری آنها ندارم.
امین السلطان با اطمینان خاطر لبخند زد:حضرت علیه اگر حقیر را امین بدانید حاضرم در این امر به شما کمک کنم.هر چیزی که از صندوقچه برمیدارید به بنده تحویل دهید تا در چشم بر هم زدنی آن را از اندرون خارج و در جای امنی به امانت بگذارم.
امین السلطان این را گفت و چون دید خانم باشی اندیشناک به او خیره شده افزود:به این ترتیب هر اتفاقی که بیفتد بنده شریک جرم شما هستم و بخاطر خودم هم که شده طوری عمل میکنم که احد الناسی از ماجرا بو نبرد.
هر دو ساکت شدند کمی بعد امین السلطان مثل آنکه از نگاه معنادار خانم باشی فکر او را خوانده باشد گفت:لابد حضرت علیه تعجب میکنید بنده که صدر اعظم ایران هستم چرا چنین پیشنهادی به شما میکنم.لازم به توضیح است که بدانید اعلیحضرت در مقابل هر سعی و عملی که برای ترقی این مملکت مبذول شود مقاومت میکنند و هرگز از خاطر مبارک نمیگذرد که بعد از ایشان ممکن است چه اتفاقهایی بیفتد.قبله عالم تا وقتی که از فروش مناسب و مقامات دولتی پول بدست می آورند میخواهند اب از آب تکان نخورد.برای همین همه کسانی که از این مسئله اطلاع دارند در حال استفاده اند.نمونه اش همین خانم منیر السلطنه هووی گرامی تان و پسرش جناب کامران میرزا نایب السلطنه.در حقیقت او و مادر به ظاهر متدینش هر چه دلشان بخواهد از قصابها و نانواها به عنوان مالیان میگیرند ولی قبله عالم به هیچ وجه حاضر نیستند از سالی 25 هزار تومان که از طریق آنها واصل میشود صرف نظر نمایند و هر چه ملت بینوا از گرانی گوشت شکایت میکنند اعتنا ندارند.
خانم باشی از سر تعجب ابروی خود را بالا برد و پرسید:شما چرا به عنوان صدر اعظم کاری نمیکنید؟!
امین السلطان با معنا لبخند زد:از کجا میدانید که نکرده ام...همین دیروز به عرض اعلیحضرت رساندم که به مناسبت جشن پنجاهمین سال سلطنت مالیات نان و گوش را به ملت ببخشند چون دیدم قبول نمیفرمایند راه حلی بنظرم رسید آنهم اینکه با تهدید رییس گمرک گیلان پنجاه هزار تومان به گمرکات افزودم تا توانستم قبله عالم را متقاعد سازم.البته این واضح است که با این اقدام اعلیحضرت نه فقط از 25 هزار تومان محروم نگردید بلکه بجای آن 50 هزار تومان عایدش شد همین مسئله باعث دشمنی نایب السطلنه و عده دیگری که در این امر ذینفع بودند شد...بنده میدانم سرانجام همین عده آنقدر اعلیحضرت را در فشار میگذارند تا این دستور را لغو کنند پس ملاحظه میفرمایید که مسئولیت اینجانب به عنوان صدراعظم این مملکت محدود به این شده که فقط نگذارم ایران را حراج کنند.
نگاههای معنار دار و حالتی که از شنیدن دلیل و برهانهای بیپایه و اساس جناب صدر اعظم در چهره خانم باشی پیدا شده بود باعث شد امین السلطان بیشتر از این ادامه ندهد.با برخاستن جناب صدراعظم صدای خانم باشی نیز برخاست.خانم باشی که نمیخواست مصاحبت او را به این زودی از دست بدهد گفت:اینکه خیلی کوتاه شد!
امین السلطان به سختی لبخند زد و گفت:چاره ای نیست حضرت علیه دلپذیرترین لحظه ها هم سرانجام به پایان میرسد.پس فردا سعی میکنم برای دیدن شما به اینجا بیایم.
امین السلطان این را گفت و بطرف در راه افتاد.پیش از آنکه از در بیرون برود ایستاد و روی سفارش خود تاکید کرد:باز هم استدعا دارم آنچه را شنیدید جایی بازگو نکنید.
خانم باشی با ملاحت به او لبخند زد:خاطر جمع باشید.میدانم جنابعالی خیرخواه هستید.
جناب صدراعظم با لبخندی با معنا فوری پی حرف خانم باشی را گرفت و مثل کسی که بخواهد در آخرین لحظه حرف دلش را بزند و فرار کند آهسته زمزمه کرد:خیرخواه و خواهان شما.این را گفت و از در خارج شد.
امین السلطان همانطور که بطرف دفتر خود میرفت هنوز هم در فکر خانم باشی بود و فکرهای تازه ای که به سرش زده بود.
رفتار آن روز خانم باشی به او نشان داد خیلی جوان و بی تجربه است و خیلی زود با او به توافق میرسد.امین السلطان در مقایسه با شاه خیلی جوان تر و خوش چهره تر بود و از آنجایی که احساس میکرد خانم باشی هم مثل همه خانمهای اندرون تشنه محبت است تصمیم گرفت از فرصت به دست آمده حداکثر استفاده را ببرد و طی چند روز آینده دیدارهای دیگری با خانم باشی داشته باشد تا هر چه بیشتر محبتش را جلب کند.
امین السلطان به قدری در این افکار سیر میکرد که نفهمید کی به دفتر کارش رسید.حشمت سردار کالسکه چی شاه که انتظار او را میکشید تا چشمش به او افتاد پیش دوید و تعظیم کرد گفت:جنا صدراعظم سلام عرض میکنم.قبله عالم مدتی است در تالار آینه انتظار شما را میکشند.استدعا دارم عجله بفرمایید.
امین السلطان گمان کرد ظرف آن مدت زمان به آن کوتاهی شاه ز موضوع گفتگوی او با خانم باشی با خبر شده است.برق او را گرفت و دست و پایش را گم کرد.آهسته خطاب به حشمت سردار گفت:اتفاقی افتاده؟
حشمت سردار ابروانش را درهم کشید و پاسخ داد:درست نمیدانم اما اعلیحضرت خیلی عصبانی هستند.
پاسخ حشمت سردار باعث شد امین السلطان نگران تر شود اما چاره ای جز رفتن نبود.تالار آینه در ضلع شمالی کاخ گلستان و در مجاورت تالار سلام واقع شده بود و عبارت از سالن عریض و طویلی بود که سقف
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#95
Posted: 3 Sep 2013 19:10
رفیع و دیوارهایش همه از آینه پوشیده شده بود.کف تالار با یک تخته قالی بسیار نفیس به صورت یکپارچه فرش شده بود و تخت طاووس معروف که یکی از گرانبهاترین اشیای تجملی کاخ محسوب میشد و نادرشاه افشار ان را از هند با خود به غنیمت آورده بود در این تالار قرار داشت .همه این تخت از جنس طلای مینا کاری شده بود و جواهرات گرانقیمتی از جمله الماسهای درشتی بر آن میدرخشید.بالای پشتی آن طرحی از خورشید با دو طاوس زیبا به آن جلوه ای غریب میبخشید.
امین السلطان پیش از آنکه وارد تالار شود برای تسلط برخود لحظه ای ایستاد و در آینه روبرو که در قاب پنجره ای تعبیه شده بود خودش را برانداز کرد.آهسته در زد و وارد شد.برخلاف آنچه امین السلطان تصور میکرد شاه در تالار آینه تنها بود و بی آنکه متوجه حضور او شده باشد بی هدف و به شتاب قدم میزد.وقتی شاه متوجه حضور او شد غضبناک به او نگریست.امین السلطان از دیدن چهره برافروخته شاه حسابی دست و پایش را گم کرد.سلام کرد و پس از تعظیم به حالت احترام ایستاد کمی گذشت تا امین السلطان جراتی به خود داد و گفت:ذات مقدس همایونی به سلامت باشند اتفاقی افتاده؟
شاه با همان حالت غضبناک که به او خیره نگاه میکرد غرید:دیگر چه میخواستی بشود؟و با گفتن این حرف با انگشت به قسمت بالای تخت طاوس اشاره کرد.
امین السلطان با تعقیب رد انگشت شاه با کمال شگفتی متوجه شد که چند قطعه از جواهرات تعبیه شده بر روی تخت با شیئی نوک تیز از جا کنده شده.امین السلطان همانطور که مات و مبهوت به آن نقطه مینگریست در حالیکه تا حدودی خیالش از جانب خودش راحت شده بود بار دیگر از صدای شاه بر خود لرزید:ملاحظه کنید...نمک به حرامان آنقدر جسور شده اند که روز روشن زیر سر خودمان هرکاری دلشان میخواهند میکنند؟این را گفت و چون دید امین السلطان حرفی نمیزد ادامه داد:چیزی بگویید.ناسلامتی شما صدراعظم ما هستید.
امین السلطان همانطور که غرق در فکر با شرمندگی ایستاده بود آهسته پرسید:چه کسی به اعلیحضرت خبر داد؟
شاه بی حوصله پاسخ داد:هیچکس امروز که برای سرکشی به اینجا آمدم خودم متوجه شدم.
چهره امین السلطان از آنچه میشنید درهم رفت و باز پرسید:سرورم استحضار دارند آخرین بار چه کسی به اینجا آمده؟
شاه بی حوصله سرتکان داد :بله دیروز از صبح تا عصر جناب کمال الملک نقاش باشی خاصه در اینجا حضور داشته و مشغول نقاشی بوده.
امین السلطان یکی از ابروهای کمانی خود را به علامت تعجب بالا برد و گفت:بعید میدانم این عمل شنیع کار ایشان باشد.
-خودمان هم همین اعتقاد را داریم ولی در عین حال جناب نقاش باشی هم مثل همه ساکنان ارگ در معرض اتهام است.
امین السلطان به تصدیق حرف شاه سر تکان داد:اعلیحضرت درست میفرمایید حال میخواهید چه بکنید سرورم؟
شاه همانطور که غضبناک به امین السلطان مینگریست به تمسخر پوزخندی زد :ناسلامتی تو صدر اعظم این مملکتی آنوقت از من میپرسی؟
شاه این را گفت و با عصبانیت تمام بطرف در تالار براه افتاد اما پیش از آنکه از تالار خارج شود دوباره مکث کرد و خطاب به امین السلطان با تحکم گفت:باید در اسرع وقت کسی را که چنین عمل شنیعی را مرتکب شده بازداشت محاکمه و مجازات کنید.تا پیدا شدن مجرم نباید این خبر به اطلاع کسی برسد.این را گفت و با حرکت تند و عصبی از در خارج شد.
-خب جناب اتابک شیری یا شغال؟
امین السلطان پس از تعظیم قرایی پاسخ داد:تابحال شده اعلیحضرت مسئولیتی را بر عهده این حقیر بگذارند و دست خالی برگردم؟
امین السلطان این را گفت و پس از مکث کوتاهی ادامه داد:باید به عرض برسانم دزد پیدا شد.ابتدا از آن جهت که شاید سرنخی بدست آید به توصیه جناب کامران میرزا کمال الملک را بازداشت کردیم اما چون به اعتقاد بنده اینکار نمیتوانست کار او باشد کاظم خان سرایدار و پسرش محمد علی که کلید را در اختیار داشتند احضار کردم.از کاظم خان چیزی دستگریمان نشد.محمد علی نیز در ابتدا خودش را بی اطلاع نشان داد و ادعا کرد که دیروز یکبار صبح در را برای جناب کمال الملک باز کرده و غروب پس از اتمام کار او در را بسته است اما وقتی جناب کامران میرزا دستور شکنجه صادر فرمودند زیر فشار زبان به اعتراف گشود و به پای نایب السلطنه افتاد و پس از عجز و لابه برای طلب بخشش گفت که جواهرات را پای یکی از درختهای حیاط نارنجستان چال کرده است.
شاه همانطور که گوش میداد بی صبرانه پرسید:از جواهرات چیزی کم و کسر نشده؟
-خیر قربان.
شاه که حالش از بابت پیدا شدن جوهرات مسروقه راحت شده بود آهی از سر آسودگی خاطر کشید و زیر لب زمزمه کرد: » پدر سوخته ، باید درس عبرتی به او بدهیم تا عبرت سایرین شود.»
امین السلطان که سالها کاظم خان را می شناخت و از میزان علاقه او به محمد علی خبر داشت از آنچه شنید بدنش لرزید. از آنجایی که محمد علی در کودکی یک چشمش را از دست داده بود و همیشه نسبت به او رقت قلب عجیبی داشت، سعی می کرد پیش از آنکه فرصت از دست برود از نزدیکی به شاه برای وساطت او استفاده کند، برای همین گفت: « عطوفت اعلیحضرت زیاد است و همیشه شامل حال رعایا بوده. این حقیر امیدوار است که این بار نیز آن جوان خطا کار را به پدر پیر و زحمتکش او که سالها سابقه خدمت نوکری داشته عفو بفرمایید و از دریای بی کران رحمت خود برخوردار سازید.»
شاه بی آنکه پاسخی به در خواست امین السلطان بدهد، تصمیمی را که با خود گرفته بود با قاطعیت بر زبان آورد.
« فردا صبح علی الطلوع جلوی سردر شمس العماره ، در ملاء عام باید اعدام شود» این را گفت و بی درنگ و با حرکتی تند و عصبی تالار را ترک کرد.
امین السلطان که یقین داشت از دست هیچ کس کاری بر نمی آید غرق در عالم خود به طرف عمارت خانم باشی راه افتاد که از قبل با او قرار داشت.آن روز هنوز پای امین السلطان به آنجا نرسیده بود که خانم باشی مثل آنکه انتظارش را داشته باشد به استقبال آمد.جناب صدر اعظم مثل همیشه در سلام پیشدستی کرد. خانم باشی که از جریان محمد علی با خبر شده بود پیش از هر حرفی پرسید: « آیا توانستید برای پسر کاظم خان کاری کنید؟ »
امین السطان با نگاهی مهربان نفسی بلند و صدا داری کشید و گفت: « متأسفانه خیر، اعلیحضرت دستور اعدام صادر فرمودند.»
اشک در چشمان خانم باشی درخشید و با لحنی محزون پرسید: «یعنی از دست هیچ کس کاری ساخته نیست؟»
امین السلطان به نشانه تأسف سرش را تکان داد و زیر لب گفت: « خیر »
خانم باشی در حالی که قطره اشکی را که از گوشه چشمانش سرازیر شده بود با دستمال گلدوزی شده اش پاک می کرد گفت: « اما محمد علی هنوز بچه است، در ضمن جرمش آنقدر سنگین نیست که مستحق چنین مجازاتی باشد.»
« همین طور است اما در هر صورت امر امرِ شاه است و بنا به تجربه ای که بنده دارم غیر قابل تغییر.»
سکوت بر تالار حاکم شد. امین السطان در حالی که به چهره مغموم و اندیشناک خانم باشی می نگریست که هاله ای از غم بر آن نشسته بود گفت:« علیا مخدره ، خودتان را ناراحت نکنید.. یقین داشته باشید اگر کاری از دستم بر می آمد کوتاهی نمی کردم، اما بنابر تجربه می دانم که اعلیحضرات وقتی حکمی را صادر کنند دیگر از دست هیچ کس کاری ساخته نیست.همان طور که نتوانستم برای جناب کمال الملک کاری انجام دهم. بیچاره پیرمرد به خاطر تحقیر و اهانتی که به او شده سخت رنجیده. شدت عمل کامران میرزا با او طوری بود که
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#96
Posted: 3 Sep 2013 19:11
عذرخواهیهای من نتوانست جبران ناراحتی ایشان رابکند. از آن روز دیگر راضی نیست کار کند و خانه نشین شده .»
خانم باشی در حالیکه دستمالش را در دست می فشرد قطره اشکی روی گونه اش لغزید. در چشمان امین السطان نگریست و گفت:« جناب اتابک،من خیلی نگران هستم.»
امین السطان با لحنی مهربان و آمرانه با لبخند پاسخ داد: « نگرانی شما بی مورد است. همان طور که قبلا هم به عرض مبارکتان رساندم فدوی مثل کوه پشت سر شما ایستاده ام.»
لحن کلام جناب اتابک به قدری محکم بود که خانم باشی تحت تأثیر قرار گرفت و لبخند زد: « این را می دانم جناب اتابک. من آدم فراموشکاری نیستم و محبتهای خالصانه شما را هرگز از خاطر نخواهم برد. اگر کمی صبر کنید خواهید دید که خیلی زود به بهترین نحو همه را جبران خواهم کرد.»
امین السطان از آنچه شنید گستاخ تر شد و قدمی به جلو برداشت. در حالیکه به چشمان خانم باشی خیره شده بود گفت:« باید به عرض علیا مخدره برسانم بنده اگر خدمتی می کنم به خاطر چشم داشت نیست. حقیقت را بخواهید باید اعتراف کنم که قبلاً یه شما علاقمند شده ام.«
اعتراف امین السطان چنان صریح و جسورانه بود که قلب خانم باشی لرزید. در حالیکه با نگرانی به اطراف می نگریست آهسته خطاب به امین السطان گفت: « خواهش می کنم آهسته تر صحبت کنید. همیشه اینجا چشمها و گوشهایی هستند که مراقبند.»
امین السطان با بی قیدی لبخند زد: « از این بابت خیالتان راحت باشد. آقا نوری مثل موم در دست من است. برای محکم کاری سپرده ام دو مستخدمه جوان به نامهای فاطمه و عزت در اختیار شما بگذارند. هرگاه حرفی داشتید که لازم بود به اطلاع من برسد می توانید بنویسید و به یکی از آن دو بدهید. پیغام شما را توسط عزیزالله خان خواجه به بنده خواهند رساند.این قضیه برعکس هم هست، یعنی هرگاه بنده پیغامی داشتم که لازم بود شما از آن اطلاع داشته باشید توسط آنان پیغامم را به شما خواهم رساند.»
« این عزیز خان که می گویید مورد اعتماد هست؟»
« بله ، از هر جهت... خاطر جمع باشید. در ضمن برای آنکه فرصت بیشتری داشته باشیم تا یکدیگر را ببینیم شما اعلیحضرت را متقاعد کنید اجازه دهد هر پنجشنبه برای رفع دلتنگی سری به اقدسیه بزنید. اگر اجازه داد توسط این دو نفر به من اطلاع دهید، آن وقت بدون هیچ ترس و واهمه در راه برگشت همدیگر را درباغ حاجی کاظم ملک التجار ملاقات کنیم. خوب چه می گویید؟»
خانم باشی ابروان کمانی اش را در هم برد و با کرشمه گفت: « باید در این باره فکر کنم .»
« اجازه مرخصی می فرمایید؟»
« خواهش می کنم »
آن شب شاه برای شام در عمارت انیس الدوله مهمان بود. شاه از همان سر شب که به آنجا امده بود غرق در فکر به نقطه ای زل زده بود. انیس الدوله مه دید شاه پکر است عاقبت طاقت نیاورد و پرسید: « اتفاقی افتاده که سرورم چنین مکدرند؟ »
شماه مثل کسی که به دنبال سنگ صبوری می گردد سر تکان داد و در پاسخ گفت: « اگر بشود اسمش را اتفاق گذاشت بله »
شاه این را گفت و چون دید انیس الدوله با استفهام به او می نگرد بی آنکه منتظر پرسش او شود خودش توضیح داد: « از یکی از خانمها راجع به خانم باشی چیزی شنیده ایم که نمی توانیم باور کنیم.»
انیس الدوله همان طور که گوش می داد با کنجکاوی پرسید: » چه چیزی؟ »
شاه آه بلندی کشید که حکایت از سوز دلش داشت. گفت : « شنیده ایم جایی گفته اگر قبله عالم حاضر شود مرا طلاق دهد با صدر اعظم ازدواج می کنم.»
انیس و الدوله ناباورانه لبخند زد. « شما هم باور کردید؟»
شاه با بی تابی گفت: « خوب بله، کسی که این را گفت آدم درستی است.»
انیس الدوله به علامت نفی آنچه شنیده ابروهای کمانی اش را بالا برد.
« اما من باور نمی کنم. هر کس گفته یاوه بافته، همه اش را از شایعات این زنان دم بریده است.»
وقتی دید شاه با دقت به او خیره شده پس از لختی تامل ادامه داد: « اگر کمی سرورم تامل بفرمایید ملاحظه می کنند که این موضوع بی سابقه نیست. تا حالا هر وقت خانمی مورد الطاف اعلیحضرت قرار گرفته، همین شیطتنهای زنانه شروع شده، مگر پشت سر خانم فروغ السلطنه کم حرف زدند و اصل و نصبش را تحقیر کردن؟»
با آمدن نام فروغ السلطنه بار دیگر داغ دل شاه تازه شد و پرخاش کنان خطاب به انیس الدوله گفت :« خواهش می کنم نام فروغ السلطنه را نیاور. فروغ السلطنه یکی بود و مرد. باشی با او زمین و آسمان تفاوت دارد. حالا می فهمم که این دو فقط از لحاظ ظاهر با یکدیگر شباهت دارند باشی هرگز مهر و وفا و یکرنگی او را ندارد.»
انیس الدوله دید شاه سخت عصبانی است. برای آرام کردن او حرف خودش را به نحو دیگری عنوان کرد.« قبول دارم باشی دختر شلوغ و جسور و بد زبانی است و گاهی افعالی از اون سر می زند که از شخصیتش به عنوان همسر محبوب اعیحضرت دور است. برای نمونه عرض می کنم، وقتی فخرالدوله، دختر عزیزتان، از دنیا رفت و به جای او نوه تان را به جناب مجدالدوله دادند موقع بردن عروس، باشی کنار من و لیلا خانم یوشی ایستاده بود. من خودم شاهد بودم که شیشکی بلندی برای عروس و داماد بست و فریاد زد: فخر الدوله، کجا هستی که ببینی عیش و شادیت تا چند دقیقه دیگه مبدل به عزا و سوگواری می شود. سرورم، نظیر چنین رفتار هایی دلیل نمی شود که این شایعات پایه و اساس درستی داشته باشد.»
شاه که مشخص بود با آنچه می شنود قانع نشده آهی کشید و گفت:« ما هم اوایل که یک چیزهایی مثل این تعریف شما جسته و گریخته و به گوشمان می رسید با همین منطق خودمان را راضی می کردیم، اما حقیقتش را بخواهی اخیرا در عمل از باشی بی مهریهایی می بینم که می فهمم این رفتارها چندان بی ارتباط با آن مطالب به قول شما شایعه نیست.»
انیس الدوله که به نظر می رسید دیگر حرفی برای دفاع از هوویش ندارد از سر تعجب ابرو بالا برد و گفت:« والا چه بگویم.»
لحظه ای گرد سکوت بر تالار نشست که صدای انیس الدوله آن راپس زد.« اگراعلیحضرت اجازه دهند پیشنهادی دارم»
شاه که در حالی با مهربانی به او خیر شده بود سر تکان داد و گفت:« بگو جانم، می شنوم.»
انیس الدوله پس از قدری تامل آهسته گفت:« پیشنهادم این است برای آنکه هم خاطر مبارک آسوده شود و هم در دهان یاوه گویان بسته، مدتی در ظاهر موضوع را مسکوت بگذارید و چند صباحی صبر پیشه کنید، اما در باطن هر دو نفر را زیر نظر داشته باشید. برای اطمینان بیشتر می توانید از آدم های امین چند نفر را بگمارید که به طور نامحسوسی آن دو را زیر نظر داشته باشند تا چنانچه شایعاتی که به سمع مبارک رسیده بی اساس است آسوده خاطر شوید، اگر هم زبانم لال خلاف این به سرورم ثابت شد آن وقت در فرصتی مناسب راجع به این قضیه تصمیم بگیرید.»
شاه که با دقت گوش می داد با تمام شدن صحبت انیس الدوله به تصدیق سر تکان داد.
«درست می گویی...یک چیزی به فکرمان رسید.ببین خوب فکری است یا نه؟»
انیس الدوله بی خبر از آنچه در ذهن شاه می گذرد با مهربانی لبخند زد.
«بفرمایید سرورم.»
شاه که پیدا بود با بیان آنچه در فکرش می گذرد با خودش مشکل دارد بی آنکه در چشمهای انیس الدوله نگاه کند گفت:
«همان طور که شما گفتید عمل می کنیم.اما اگر کاسه ای زیر نیم کاسه باشد برای آنکه زودتر به نتیجه برسیم در ظاهر صیغه باشی را به بهانه اینکه مایلیم با خواهرش ماه رخسار ازدواج کنیم مدتی فسخ می کنیم...البته فقط برای آنکه بدانیم این مردک,امین السلطان نقشه ای در سر دارد یا خیر,خودش را واسطه می کنیم تا با باشی حرف بزند و او را راضی کند.این طوری وقتی هر دو خاطرشان آسوده شد ممکن است آنچه را در دل دارند ظاهر کنند.آن وقت ما سر به زنگاه مچ هر دوشان را می گیریم.»
انیس الدوله که از شنیدن این حرفها چشمانش از تعجب گشاد و دهانش با مانده بود و پیدا بود سخت جا خورده غرق در حیرت پرسید:
«جدی که نمی گویید!»
شاه برای آنکه از پاسخ دادن طفره برود از ته دل خندید,از خنده اش پیدا بود با کسی شوخی ندارد.
پیش از آنکه انیس الدوله حرفی بزند صدای اعتمادالحرم از پشت در بلند شد.
«قبله عالم به سلامت باشند.عزیزالسلطان خدمت رسیده اند,می گویند عرض مهمی دارند.»
شاه که پی بهانه ای برای فرار از پاسخ دادن به انیس الدوله می گشت بی آنکه حرفی بزند از جا برخاست و او را در دنیایی از بهت و حیرت در عالم خود تنها گذاشت.
پس از مدتها آن روز مادر خانم باشی و خواهرش,ماه رخسار,برای دیدن او به اندرون آمده بودند.تازه سفره ناهار را برچیده بودند که شاه بی اطلاع سر زده وارد شد.ماه رخسار تا چشمش به شاه افتاد در حالی که باز در نقشی که خواهرش به او آموخته بود فرو رفته بود و آن را بسیار طبیعی و ماهرانه بازی می کرد با تظاهر به اینکه دلش برای شاه خیلی تنگ شده با شتابی کودکانه خود را به آغوش شاه انداخت و با لحن صمیمانه ای خطاب به او گفت:
پایان قسمت ۱۱
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#97
Posted: 4 Sep 2013 09:45
قسمت ۱۲
«آه,آمدی...خوب کردی.امروز ده مرتبه بیشتر مرا کتک زدند,برای اینکه دلم برای تو تنگ شده بود و برایت گریه کردم و عکس تو را می بوسیدم.»
شاه سخت تحت تأثیر این جمله های ساده ماه رخسار که با لحن معصومانه ای ادا می شد قرار گرفت.بی اختیار و بی آنکه ملاحظه حضور خانم باشی را داشته باشد خم شد و پیشانی او را بوسید که چون گربه ملوسی خودش را برای او لوس می کرد,این حرکت شاه مثل خنجری بود که بر قلب خانم باشی نشست و در یک آن بی آنکه متوجه باشد چه می کند از حسادتش به ماه رخسار حمله ور شد و با حرکتی تند و عصبی او را از آغوش شاه بیرون کشید.او را چون عروسکی پارچه ای به دنبال خود کشید و از تالار بیرون انداخت.
مادر خانم باشی که دید او سخت عصبانی است از دیدن این صحنه سرش را پایین انداخت و از در خارج شد.هنوز پای او به بیرون نرسیده بود که صدای خانم باشی چون پلنگی زخمی خطاب به شاه بلند شد.مثل آن بود که هیچ تسلطی بر کلماتی که از دهانش خارج می شود نداشت.با تغیر گفت:
«اگر سرورم تا این حد به ماه رخسار عنایت نداشته باشند این طور رو در روی من که خواهر بزرگش هستم نمی ایستد و گستاخانه این اراجیف را از خودش نمی بافد.»
شاه از دیدن این واکنش سخت مکدر شده بود.از آنجایی که فرصت را برای تنبیه خانم باشی و تلافی بی مهریهای اخیر او مناسب دید و برای آنکه حسادت زنانه او را بیشتر برانگیزد و به نتیجه دلخواه برسد به پشتیبانی از ماه رخسار گفت:
«بر فرض هم که ماه رخسار خطا کار باشد.تو باید در حضور ما با این طفلک این گونه رفتار کنی؟»
خانم باشی از آنچه شنید بیشتر جری شد و با عصبانیت پرسید:
«نکند اعلیحضرت نسبت به ماه رخسار نظر دیگری دارن که تا این حد جانب داری اش را می کنند؟»
شاه که خودش را برای شنیدن چنین پرسش آماده کرده بود و از آنجایی که می دید خانم باشی پا از حد خود فراتر نهاده و او را استنتاق می کند,برای آنکه او را سرجاش بنشاند برای تحریک بیشتر او لبخندی زد و گفت:
«بر فرض هم که ما نظر دیگری نسبت به ماه رخسار داشته باشیم,مگر اشکالی دارد؟»
شاه این را گفت و چون دید خانم باشی بهت زده و تعجب زده و متعجب به او خیره مانده افزود:
«ما شاه مملکتی هستیم و هر کاری که دلمان بخواهد می توانیم انجام دهیم.»
شاه طوری این جمله ها را بیان کرد که دیگر جای شکی برای خانم باشی نماند که جدی حرف می زند و مثل آنکه اول بار است اسم هوو را می شنود بدنش لرزید با این حال بی آنکه خودش را از تک و تا بیندازد در پاسخ آنچه شنیده بود ناباورانه گفت:
«ولی مگر چنین ممکن است,حتی بابیها هم با خواهر زن خودشان ازدواج نمی کنند.»
شا که احتمال می داد چنین چیزی را از زبان او بشنود حاضر جواب پاسخ داد:
«بله می دانیم,اما لازم است بدانی که ما تجربه چنین کاری را داریم.از آنجایی که طبق شرع مقدس نمی توانیم هر دو خواهر را در یک زمان در نکاح خود داشته باشیم,مدتی تو را طلاق می دهیم و با ماه رخسار ازدواج می کنیم.این کار به تناوب قابل تکرار است و اشکال شرعی ندارد.»
خانم باشی که از شنیدن این مطلب از دهان شاه خونش به جوش آمده بود هنوز نمی توانست آنچه را می شنود باور کند,برای اطمینان پرسید:
«مزاح می فرمایید,نه؟!»
شاه برای آنکه قدرت و شوکت خود را بیشتر به رخ سوگلی مغرورش بکشد خیلی راحت پاسخ داد:
«خیر,ما اهل شوخی نیستیم,مطمعئن باش اگر قصد انجام چنین کاری را نداشتیم حرفش را نمی زدیم.»
پاسخ شاه چون دیگ سرب مذابی بود که بر سر خانم باشی ریخته شد,همان طور که ایستاده بود دیگر نتوانست خود داری کند و بی آنکه واهمه آینده را داشته باشد شروع به پرخاش کرد.
«خیلی خب,حالا که این طور است من هم می دانم چه بکنم.»
شاه که در دل از حرص و جوش خوردن او لذت می برد پوز خند زد.
«لابد می خواهی تریاک بخوری.»
«خیر,چرا تریاک بخورم تا راه برایتان باز شود,من بدتر از این خواهم کرد.»
شاه باز هم پوز خند زد.
«مثلا می خواهی چه غلطی بکنی؟»
خانم باشی در حالی که دستهایش را به کمرش زده بود با اطمینان خاطر پاسخ داد:
«به اولیای سفارت فخیمه انگلیس یا روس عارض خواهم شد.»
شاه با همان خونسردی در حالی که از در بیرون می رفت پاسخ داد:
«هر غلطی می خواهی بکن.»
هنوز پای شاه از تالار بیرون نرسیده بود که صدای خانم باشی بلند شد.این بار گریه کنان فریاد زد:
«دو خواهر را گرفتن کاری قدیمی است...می توانید کار تازه ای بکنید,مادر من را هم بگیرید که در انظار جلوه بکند...خدا لعنت کند پدر گور به گور شده عایشه و لیلی را که قبول کرد و این بدعت گذاشته شد.»
خانم باشی با فریاد می گفت و می گریست,اما دیگر شاه آنجا نبود که حرفهاش را بشنود.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#98
Posted: 4 Sep 2013 09:45
شاه هنوز هم در فکر ماجرای برخوردش با خانم باشی بود که جناب امین السلطان از در وارد شد و سلام کرد.شاه با بی اعتنایی پاسخ او را داد.طبق نقشه ای که در سر داشت همین که چشمش به او افتاد گفت:
«اتابک می توانی با باشی صحبت کنی؟»
امین السلطان که گمان می کرد شاه او را برای تنظیم برنامه های جشن قرن احضار نموده,از آنچه می شنید رنگش پرید و با ظاهری متعجب,اما در باطن وحشتزده-از شاه پرسید:
«می شود توضیح بفرمایید در چه مورد؟»
شاه بی آنکه از آنچه بر زبان می آورد احساس شرم داشته باشد خیلی راحت گفت:
«مایلم با خواهر کوچک باشی,ماه رخسار,ازدواج کنیم.اما اول باید صیغه باشی را فسخ کنیم تا این کار امکان پذیر باشد از وقتی باشی از تصمیم ما واقف شده سر نا سازگاری برداشته,حتی تهدید کرده می خواهد در اعتراض به ما به سفارتخانه های اجنبی عارض شود.»
امین السلطان که از شنیدن چنین توضیحاتی,آن هم از دهان شاه بیشتر دچار تحیر و تعجب شده بود,در حالی که پیدا بود آنچه از زبان شاه شنیده سخت فکرش را مشغول ساخته تأملی کرد و گفت:
«اگر از جان نثار می شنوید برای آنکه رضات علیا مخدره را جلب نمایید امتیازات بیشتری به ایشان بدهید.»
شاه که پیدا بود از آنچه می شنود سخت جا خورده با عصبانیت معترض شد.
«آخر چه امتیازی؟هر چیزی خواسته تا لب تر کرده در اختیارش گذاشته ایم.»
امین السلطان که فرصت را برای نیل به مقاصد خودش مناسب می دید سعی کرد به نفع خانم باشی فلسفه بافی کند.برای همین گفت:
«همان طور که اعلیحضرت استحضار دارند خانمها موجوداتی بلند پرواز هستند.به خصوص علیا مخدره که به واسطه عنایت قبله عالم خواسته یا نا خواسته چنین خصلتی را بیشتر از دیگر همنوعان خود دارند.»
شاه که هنوز سر حرف خودش بود گفت:
«مثلا دیگر باید چه بکنیم..ما هر کاری را که تا کنون ممکن بوده برای او انجام داده ایم.عمارتی مجلل تراز عمارت سایرین,همین طور اثاثیه ای به مراتب گران قیمت تر از همه دارد,چند ندیمه که تمام وقت گوش به فرمانش هستند,باز هم بگویم؟»
امین السلطان مرد زیرک و زبان بازی بود پس از قدری تأمل به اندازه ای که لازم باشد سکوت کرد و گفت:
«بنده در مقامی نیستم که بخواهم برای سرورم تکلیف تعیین کنم,اما جسارت است,اعلیحضرت خود نظرم را جویا شدید که گفتم.این عطایا برای علیا مخدره که خود را یک سرو گردن بلندتر از خانمها می بیند کافی نیست.اگر به چاکر اختیار بدهید با ایشان از طرف شما صحبت می کنم و هر طور هست رضایتشان را جلب می کنم.ففقط باید به این غلام اختیار بدهید.»
شاه که از ابتدا قسمتی از نقشه اش همین بود در حالی که با حالتی مشکوک به امین السلطان می نگریست خطاب به او گفت:
«با آنکه شک دارم بتوانی از پس این کار برآیی اما حرفی نیست.از طرف ما مختاری جز وعده سلطنت هرچه بخواهید به او وعده دهید.»
شاه این را گفت و به نشانه آنکه دیگر حرفی برای گفتن نمانده رویش را به طرف پنجره برگرداند و به خورشید چشم دوخت که نورافشانی می کرد.
امین السلطان که خیلی خوب متوجه این نکته بود همان طور که غرق در فکر به شاه می نگریست پرسید:
«سرورم دیگر امری ندارند؟»
شاه بی آنکه رویش را برگرداند پاسخ داد:
«خیر,می توانی بروی.»
امین السلطان بی آنکه چیزی بگوید پس از تعظیمی دوباره از در خارج شد و شاه را که بار دیگر در عالم شک و خیال غرق شده بود تنها گذاشت.
امین السلطان هنوز به منزل خود نرسیده بود که با مغرورخان مواجه شد.
خواجه خانم باشی نگران اتاق را نگاه کرد و بی هیچ توضیحی کاغذی را که در جوف لباده اش پنهان کرده بود در دست او گذاشت و رفت.
امین السلطان در حالی که با نگرانی اطراف را می پایید کاغذ را گشود و خواند پیغام خانم باشی این بود.
"باید شما را ببینم"
امین السلطان پس از خواندن کاغذ آن را در جیبش گذاشت و به فکر فرو رفت.یعنی چه اتفاقی افتاده؟نکند شاه متوجه شده من با سوگلی محبوبش سرو سری پیدا کرده ام.هیچ بعید نیست همین حالا به محض رسیدن به کاخ یکراست راهی زندان شاهی نشوم.
امین السلطان همان طور که با این فکر آزار دهنده کلنجار می رفت از صدای همسرش به خود آمد.
«آقا اتفاقی افتاده؟»
امین السلطان که دید همسرش متوجه حال و هوای غیر عادی او شده برای آنکه او را دست به سر کند با رنگ و روی پریده گفت:
«اعلیحضرت مرا احضار فرمودند.»
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#99
Posted: 4 Sep 2013 09:47
زن جوان که تا حدودی به رفتار های اخیر همسرش مشکوک شده بود و از آنجایی که هرگز او را تا این حد آشفته حال ندیده بود پرسید:
«چرا رنگتان پریده,مگر دفعه اول است که اعلیحضرت شما را احضار کرده اند؟»
امین السلطان که از پرسشهای پی در پی او کلافه به نظر می رسید برای طفره رفتن با لحنی تند گفت:
«چقدر سوال می کنی؟به جای ایستادن برو به سورچی بگو هر چه زودتر کالسکه راآماده کند.»
همسر جوان امین السلطان که نتوانسته بود سر از احوال او در آورد بی آنکه دیگر چیزی بگوید سرش را پایین انداخت و پی اطاعت امر او راه افتاد.
ساعتی بعد,امین السلطان در عمارت خانم باشی حاضر بود.همین که چشمش به او افتاد و دید تنهاست اندکی خیالش راحت شد و نفسی از سر آسودگی خیال کشید و با صدای بی نهایت آهسته ایکه تنها خانم باشی می توانست آن را بشنود گفت:
«علیا مخدره شما که بنده را نصف العمر کردید.کاغذتان را که دیدم به اندازه ای بدگمان شدم که حتم فرمان قتلم صادر شده با آنکه دیگر دست از جان شسته بودم گفتم باید بیایم ببینم چه اتفاقی افتاده.»
خانم باشی بی آنکه در فکر پاسخی به آنچه می شنود باشد حرف خودش را زد.با صدای لرزانی که نشانگر بغض فرو خورده اش بود گفت:
«اعلیحضرت می خواهد مرا طلاق بدهد.»
این را گفت و چشمانش پر از اشک شد.
امین السلطان در حالی که عاشقانه به چشمان درشت و مخمور خانم باشی می نگریست که غرق در اشک شده بود آهسته گفت:
«خودم مستحضر بود...امروز اعلیحضرت خودشان موضوع را با من مطرح کردند و خواستند با شما صحبت کنم بلکه به طلاق رضایت دهید تا بتوانند برای ماه رخسار خانم خطبه بخوانند.»
خانم باشی از آنچه شنید یک آن حس کرد خون جلوی چشمانش را گرفته,در حالی که با چشمانی خیس از اشک خیره به امین السلطان می نگریست از او پرسید:
«شما چه پاسخ دادید؟»
«راستش چون دیدم اعلیحضرت در تصمیم خود مصر هستند به فکرم رسید برای علیا مخدره تا می توانم امتیاز بگیرم برای هم به سمع ایشان رساندم چنانچه تصمیمشان قطعی است برای جلب رضایت شما به بنده اختیار تام بدهند.اعلیحضرت فرمودند فقط به شما وعده سلطنت ندهم ,هر وعده دیگری بدهم قبول است.»
خانم باشی براق شد و با لحنی پرخاشگرانه گفت:
«دست شما درد نکند حضرت آقا از هر کس انتظار داشتم جز شما.»
امین السلطان با لحن حق به جانبی در دفاع از خودش گفت:
«جان نثار خواستم کاری انجام دهم که به نفع شما است.»
صدای خانم باشی از عصبانیت دورگه شده بود..
«من به دلسوزی کسی احتیاج ندارم.اعلیحضرت هم کور خوانده که من رضایت بدهم.حال که کار به اینجا رسیده می دانم چه کنم.»
امین السلطان آمرانه گفت:
«جسارت است بانو,می دانم آنچه می گویم خوشایند سر کار علیه نیست,اما چون با هم رو دربایسی نداریم می گویم...چنانچه مخالف هم باشید هیچ کاری نمی توانید بکنید.»
امین السلطان این را گفت و چون دید خانم باشی به او خیره مانده به عمد با استفاده از اصطلاحات و کلاماتی که می توانست خانم باشی را آشفته تر سازد افزود:
«اگر نمی دانید بدانید در طول مدت صداراتم تا به حال اتفاق نیفتاده که اعلیحضرت تصمیم به کاری بگیرند و به مخالفت کسی ترتیب اثر دهند.برای همین هم از من می شنویدتلاش بیهوده نکنید و حرفهای امروز بنده را جدی بگیرید.من خیر خواه شما هستم, استدعا دارم به عرایضم خوب فکر کنید.»
خانم باشی که تا آن لحظه خیلی سعی کرده بود آرام باشد بیش از آن دیگر نتوانست خوددار باشد و صدای هق هق گریه اش بلند شد.همان طور که به پهنای صورت اشک می ریخت خطاب به امین السلطان که با دلسوزی به او خیره مانده بود گفت:
«می بینید جناب اتابک, می بینید چه آخر و عاقبتی پیدا کردم...دشمن شاد شدم.»
«هیچ هم این طور نیست که فکر می کنید خیال می کنید یک عمر همسر شاه بودن چه امتیازی دارد؟ اعلیحضرت با این همه زنان ریز و درشتی که دارد هیچ گاه از وظایف زناشویی که حق مسلم هر زنی است بر نمی آید.تا جایی که می دانم خیلی از خانمها سال تا سال اعلیحضرت را نمی بینند.شاید باور نکنید,اما چند تا از این خانمها را سراغ دارم که در عنفوان جوانی در همین اندرون از دنیا رفتند,بدون آنکه اعلیحضرت مطلع شوند کی مردند و کجا به خاک سپرده شدند.شما که خود مدتی است زندگی اندرون را تجربه کرده ایدباید به این نتیجه رسیده باشید که همه چیز در ظواهر نیست.گاهی زندگی در یک کلبه گلی به زندگی در قصری از جواهر می ارزد.خانمهای اندرون مثل گلی هستند که آب به آنها نمی رسد.اغلب تا دم مرگ حسرت بی پایانی را تجربه می کنند.حسرت چیزهایی را که حق طبیعی و مسلم آنان است.اما حتی نمی توانند ابراز کنند.دیگر از خانم شکوه السلطنه,مادر ولیعهد مظفرالدین میرزا,که مدتی پیش به رحمت خدا رفتن بالاتر می خواهید...همان شبی که شکوه السلطنه فوت کرد- پس از برگزاری مراسم عروسی عزیزالسلطان-در منزل ناصارالملک مراسم جشن و سروری برپا بود .خود من یکی در معیت اعلیحضرت آنجا حضور داشتم.با آنکه خودم هم مثل سایرین نشسته بودم,اما از صدای موسیقی در تعجب بودم که در شب اول فوت مادر ولیعهد و در حقیقت زن اول ایران این چه برنامه ای است.این در حالی بود که همان روز,اول طلوع آفتاب که شکوه السلطنه از دنیا
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#100
Posted: 4 Sep 2013 09:54
رفت اعلیحضرت بدون آنکه برای شریک چندین و چند ساله زندگی خود اهمیتی قائل شوند فوری به سفری گردشی وتفریحی دست زدند تا هر گونه اندوه و یادآوری نام او را فراموش کنند.اعلیحضرت حتی به در خواست تاج الدوله,دختر گرامی خودشان,هم که التماس کرده بود نروید هم قمر در عقرب است و هم خوشایند نیست از یک در جنازه ببرند و از یک در شما به سفر بروید قبول نفرمودند و رفتند.»
امیر السلطان همان طور که می گفت و می گفت صدای گریه خانم باشی بلند وبلند تر می شد.همین باعث شد تا پس از لختی سکوت دوباره شروع کند.
«آخر حیف از چشمهای به این زیبایی نیست که از اشک کم سو شود.بگذارید حکایتی را برایتان نقل کنم تا بدانید بی اساس حرف نمی زنم.»
خانم باشی که هنوز به پهنای صورتش اشک می ریخت میان گریه گفت:
«بفرمایید.گوش می کنم.»
جناب صدر اعظم گفت:
«جسارت چاکر را ببخشید اگر می خواهم بی پرده با شما صحبت کنم,قبول می فرمایید اگر بخواهیم در میان همسران اعلیحضرت در فداکاری و اخلاق امتیاز بدهیم خانم انیس الدوله اول است.»
خانم باشی بی آنکه متوجه مقصود جناب صدراعطم باشد به تصدیق سر تکان داد و گفت:
«بله,درست همین است که می گویید.»
«اگر بگویم قبله عالم یک کنیز سیاه را به نام جوجوق را در مواردی به این خانم محترمه ترجیح می دهند باور می کنید؟!»
خانم باشی با تعجب پرسید:
«راست می گویید؟»
امین السلطان در تایید آنچه گفته بود سر تکان داد و گفت:
«می دانم باورش مشکل است,اما عین حقیقت است.در سرخه حصار که در رکاب همایونی بودم متوجه شدم اعلیحضرت شبهایی به بهانه ای انیس الدوله را دست به سر می کنند تا بتوانند جوجوق,ملیجک را احضار کنند,بعد هم این طور عنوان می کردند که مجلس مردانه است.بعد که مقصود همایونی انجام می گرفت باز مجلس زنانه می شد...باور بفرمایید بنده با آنکه خودم یک مرد هستم هنگامی که ناظر چنین مواردی بودم به سهم خودم به حال این خانم مکرمه و امثال ایشان متأسف می شدم...برای همین به شما نصیحت می کنم قدر موقعیت خود را بدانید.خوشبختانه موقعیت شما با همه,حتی همین خانم انیس الدوله که ملکه اسمی ایران شده است فرق می کند,چرا که حتی انیس الدوله نیز همیشه رقیب پرو پا قرصی مثل امینه اقدس و امثال او داشته که حتی در مشایعت سفر اعلیحضرت به اروپا با او رقابت داشته اند.این رقابت تا حدس جدی بود که اگر یک روز انیس الدوله دچار نا خوشی می شد و شاه از او عیادت به عمل می آورد,فردای آن روز امینه اقدس خودش را به نا خوشی می زد...خوشبختانه هیچ کس در رقابت به پای حضرت علیه نمی رسد.شما هنوز جوانید و فرصتهای زیادی پیش رو دارید.ریبایی خیره کننده شما هنوز قلبهای بساری را به تپش می اندازد.»
حرفهای امین السلطان به اینجا که رسید مثل آنکه از گستاخی خود شرمنده شده باشد سرش را پایین انداخت.لحظه ای سکوت حکمفرما شد که خانم باشی آن را شکست,همان طور که اشک می ریخت پرسید:
«راجع به من چیزی هست که ندانم؟»
امین السلطان که پیدا بود چندان مایل نیست بیش از این حرف بزند گفت:
«اگر هم باشد بیان آن از نظر بنده درست نیست.»
خانم باشی اصرار کرد و گفت:
«اگر چیزی هست بگویید.»
امین السلطان در حالی که نفس عمیقی می کشید پرسید:
«آن سفر فراهان خطرتان هست؟»
خانم باشی در حالی به چشمهای درشت و سیاه امین السلطان خیره شده بود گفت:
«بله ,چطور؟»
«به بنده خبر رسید که پیش از این سفر به اطبای ایرانی و دکتر فوریه حکم شده بچه سرکار علیه را سقط کنند,اما از آنجایی که دکتر مصلحت طبی در این کار نمی بیند زیر بار نمی رود و خطر این کار را به اعلیحضرت گوشزد می کند,آن زمان ایشان به ظاهر بیانات او را قبول کرد و از این عمل صرفه نظر می کند,اما چون مصالحی در این کار بوده آن را به موقع دیگری وا می گذارد تا اینکه سفر فراهان آنچه مد نظر بوده انجام می پذیرد.»
خانم باشی در حالی که از شنیدن این مطلب از تحیر خشکش زده بود مثل آنکه پس از مدتها به نکته ای رسیده باشد شگفتزده گفت:
«حالا می فهمم که آن همه اصرار اعلیحضرت برای آنکه من سوار کالسکه بشوم ببه چه دلیل بوده,تکانهای شدید کالسکه همان کاری را می کرد که قرار بود امثال دکتر فوریه انجام بدهند.اما آخر برای چه...سر در نمی آوردم؟!»
امین السلطان در حالی که به نشانه تأسف سر تکان می داد در پاسخ گفت:
«حق دارید سر در نیاورید.پلتیک پدر و مادر ندارد.برای همین هم اگر از بنده می شنوید از این واقعه کمال استفاده را بنمایید.بنده به نفع شما از اعلیحضرت چند پارجه آبادی و یک خانه اعیانی در خیابان سفرا در خواست کرده ام که با آن موافقت نموده اند.خیلی چیزهای دیگر نیز ند نظر دارم که عنوان آن زمان می خواهد...با این اوصاف تصمیم با شماست,خب چه می گویید؟»
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود