انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 12 از 13:  « پیشین  1  ...  10  11  12  13  پسین »

معشوقه آخر


مرد

 
پیش از آنکه امین السلطان حرفی بزند شاه فندق درشتی را که در دهان گذاشته بود جوید و خطاب به او پرسید: « عاقبت کار اعضای هیئت برنامه ریزی تمام شد یا نه ؟ »
امین السطان با اعتماد به نفس و بدون تأمل پاسخ داد : « بله قربان ، طبق برنامه ریزی انجام شده قرار است مراسم از روز بیست و دوم ذیقعده یک هزار و سیصد و سیزده قمری شروع و تا مدت هفت شب ادامه داشته باشد.اعضای هیئت برای تمامی این هفت شب برنامه هایی که قرار است انجام شودمراسم آتشبازی است. باب همایون برای آتش بازی که در روز اول قرار است انجام شده و مقرر گردیده از شب بیست و دوم تا شب بیست و چهارم در تمام کاروانسراها و سر در الماسیه در شمس العماره ، تخت مرمر ، سبزه میدان ، میدان توپخانه و پارک این حقیر و عمارت امیریه انجام شود.»
شاه همان طور که خیره به امین السلطان می نگریست پرسید: « برای مراسم افتتاحیه چه وقت در نظر گرفته شده است؟ »
« باید به عرض مبارک برسانم قرار است مراسم افتتاحیه در ساعت یک بعدازظهر روز بیست و دوم ذیقعده برگزار شود. طی آن ابتدا اعضای عالی رتبه سفارتخانه های خارجی برای عرض شادباش اعلیحضرت را ملاقات می کنند، سپس در تالار مرمر سلام عام برگزار و پس از آن هنگام غروب آفتاب ، همزمان با مراسم آتش بازی پنجاه توپ به نشانه پنجاهمین سال سلطنت حضرتعالی شلیک خواهد شدو اما روز دوم...»
شاه بی حوصله کلام امین السلطان را قطع کرد و گفت: « تفضیل مراسم را که قرار است اجرا شود کتبی گزارش کنید تا سر فرصت مطالعه کنیم.»
امین السلطان که تا آن لحظه برنامه های جشن را با آب و تاب شرح می داد از این برخورد شاه بدجوری توی ذوقش خورد و با دلخوری گفت: » هرطور رأی مبارک است.»
شاه بی آنکه حرفی بزند از جا برخاست تا پیش از غروب آفتاب در طهران باشد.
با آنکه پاسی از شب می گذشت ، اما شاه خیال استراحت نداشت و با سوگلیهای محبوبش مشغول بگو و بخند بود. برخلاف شبهای گذشته که پس از شام فوری به خوابگاه می رفت آن شب بی آنکه احساس خستگی کند روحیه خوبی داشت و مرتب سخنان شیرینی بر زبان می آورد و سربه سر خانمها ، بخصوص خانم باشی و انیس الدوله می گذاشت.
شاه پیش از آنکه عازم خوابگاه شود در چهارچوب در ایستاد و به جمع خانمهای حاضر در تالار که آن شب شام را با او صرف کرده بودند، با صدایی که همه بشنوند گفت: « فردا صبح اگر قسمت باشدقصد زیارت حضرت عبدالعظیم را داریم. هر کس مایل است بیاید صبح زود آماده عزیمت باشد.»
انیس الدوله که از سر شب توی خودش بود تنها کسی بود که به آنچه شنید معترض شد و در حالی که نگران به نظر می رسید گفت : « قربان خاک پایت شوم، جسارت نباشد... اگر امکان دارد از زیارت فردا صرف نظر کنید...فردا روز مناسبی برای رفتن به زیارت نیست. به دلم برات شده که خدای ناکرده ممکن است در چنین ایام مبارکی اتفاق ناخوشایندی بیفتد.»

شاه با مهربانی به انیس الدوله نگریست و گفت : « نگرانی ات بیخود است انیس جان. چرا که من پادشاه بدی نبوده ام و در تمام دوران سلطنتم یک نفر را نکشته ام... با دوَل همجوار نزاع کوچکی نداشته ام و همیشه رفاه ملت را بر رفاه و آیودگی خود ترجیح داده ام. پول ملت را به مصارف بی فایده صرف نکرده ام و امروز در خزانه میلیونها و در صندوقخانه صندوقهای جوهار موجود است... در ضمن اگر قرار بود اتفاقی بفتد باید امروز یا دیروز می افتاد.سالها پیش ، زمانی که خیلی جوان بودم میرزا عبدالغفهار منجم پیش بینی اتفاقی در این دو روز را کرده بود.»
شاه این را گفت و پس از مکث کوتاهی ، مثل آنکه به خود اطمینان دهد ادامه داد: « چون امروز مقارن با پنجاهمینسال شروع سلطنت ما بود و به یاری خداوند خطر مورد ادعای میرزا عبدالغفار از سرمان گذشته دیگر جای هیچ نگرانی نیست.»
انیس الدوله از دلشوره ای که داشت باز هم حرف خودش را تکرار کرد. « انشاالله همین طور است سرورم اما ... باز هم این کمینه استدعای عاجزانه دارم که فردا از رفتن به حضرت عبدالعظیم صرفه نظر کنید. زبانم لال اگر یک مو از سر مبارک...»
بغضی که تا ان لحظه گلوی انیس الدوله را می فشرد دیگر به او اجازه نداد بیش از این اصرار کند و بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر شد. شاه با مهربانی گونه هایش را نوازش کرد و گفت : « به دلت بد راه نده عزیزم، خاطر جمع باش که هیچ اتفاقی نمی افتد. انشاالله سالم می رویم و سالم بر می گردیم. شما هم بهتر است به جای این حرف ها در فکر آماده شدن برای
زیارت باشید. همین طور به خانمهای غایب نیز خبر دهید اگر مایلندفردا همراه ما باشند صبح زود آماده باشند.»
شاه این را گفت و به طرف خوابگاهش راه افتاد. با رفتن شاه از تالار خانمها هم متفرق شدند.
خانم باشی پس از رسیدن به عمارت خود احساسی متفاوت با دیگر خانمها داشت و اندیشه هایی در سرش می گذشت که نمی دانست آن را چگونه با عصمت قالبی در میان بگذارد.از آنجایی که امین السلطان طی دستخطی که توسط نصرت برایش فرستاده بود از او کمک خواسته بود از وجود عصمت برای نیل به مقصود استفاده کند پس از کمی فکر کردن و کلنجار رفتن با خودش دل را به دریا زد و در حالی که سعی می کرد حال و هوای طبیعی داشته باشد خدمتکارش را صدا زد.
لحظه ای بعد عصمت در چهارچوب در ظاهر شد و پرسید: « کاری داشتید خانم جان؟ »
خانم باشی به عمد قصد داشت عصمت را غیر مستقیم در جریان رفتن شاه برای زیارت فردا بگذارد تا شاید توسط او این خبر به گوش میرزا رضا برسد.« اعلیحضرت فردا صبح زود قصد زیارت به حرم حضرت عبدالعظیم را دارند. اگر قسمت باشد من هم قصد رفتن دارم. صبح که برای نماز بلند شدی مرا هم صدا بزن.»
عصمت غافل از آنکه در نقشه ای که ریخته شده چه نقشی قرار است ایفا نماید بی خبر از همه جا وبا ساده دلی گفت: « خوش به سعادتتان خانم جان، اگر رفتید این کنیز هم التماس دعا دارد.»
خانم باشی که در پی فرصت مناسبی بود تا حرفش را بزند فوری این حرف او را بهانه کرد و گفت : « خب اگر تو هم دلت می خواهد فردا برای زیارت بیایی بیا. تا جایی که خبر دارم فردا قرقی در کار نیست. امشب اعلیحضرت فرمودند می خواهند فردا مثل یک فرد معمولی برای زیارت بروند. به همین خاطر فردا ملازمان رکاب همایونی زیاد خواهند بود و احتمال می دهم با امدن مستخدمان موافقت نکنند. برای همین هم اگر قصد آمدن داری فردا صبح زود پیش از حرکت ما راه بیفت و آنجا منتطر بمان. برای برگشتنت هم نگران نباش. خودم وسیله ای برای برگشتنت فراهم می کنم. اگر هم دوست داشتی فاطمه و نصرت را هم بیاور که تنها نباشی.بگذار آن بیچاره ها هم یک بادی به دلشان بخورد.»
عصمت بی آنکه بداند در ذهن خانم باشی چه می گذرد با خوشحالی لبخند زد. « باشد خانم جان، همین کار را می کنم. »
پیش از آنکه عصمت از آنجا برود خانم باشی در ذهن خود به دنبال وازگانی گشت تا غیر مستقیم منطور مورد نظر خود را به او القا کند. دوباره گفت: « راستی عسمت ، اگر زودتر از ما به آنجا رسیدی و فامیلت را که وصفش را برایم گفتی دیدی، فاطمه یا نصرت را ، طوری که جلب توجه کسی نشود بفرست تا به هوای استخاره جلو بروند و به گوشش برسانند که حضورش در آنجا ممکن است اسباب دردسر شود. بیچاره با این همه مصائبی که سرش آمده گناه دارد باز هم در مخمصه ای بیفتد.»
عصمت بی آنکه بداند در آنچه پیش خواهد آمد چه نقشی دارد و چه مأموریتی به او محول شده با ساده دلی لبخند زد. « باشد خانم جان ، اگر دیدمش همین کار را می کنم .»
عصمت این را گفت و از آنجا رفت و خانم باشی را در دنیایی از فکر و خیال و ترس تنها گذاشت.
با آنکه پاسی از شب می گذشت اما شاه هنوز بیدار بود و ناخواسته به حرفهای انیس الدوله که برای نرفتن به زیارت فردا اصرار کرده بود ، همین طور دستنوشته دخترش عصمت الدوله که همان اواخر شب به دستش رسیده بود فکر می کرد. عصمت الدوله در نامه ای برای او نوشته بود:
" پدر تاجدارم را می بوسم و سلامتی را از خداوند آرزومندم. اکنون که معیر به خانه بازگشت به نقل از
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
ظهیرالدوله که گفت شما در پارک اتابک فرمودید فردا صبح قصد عزیمت به حرم حضرت عبدالعظیم را دارید، خواستم عاجزانه استدعا کنم برنامه تان را تغییر دهید چرا که هنوز هم آنچه امروز پیش از ظهر در تالار برلیان اتفاق افتاد از نظرم دور نمی شود. مرا ببخشید، نمی خواهمنفوس بد بزنم ولی دلم گواهی می دهد خدای ناکرده اتفاق ناگواری می افتد و این کمینه خاک بر سر می شود..."
شاه همان طور که در بستر خود دراز کشیده بود در این افکار سیر می کرد کم کم خواب چشمانش را ربود . یک ساعتی نگذشته بود که سراسیمه از خواب پرید و وحشتزده اعتمادالحرم را صدا زد. اعتماد الحرم مثل آنکه پشت در ایستاده باشد با شنیدن صدای شاه فوری در را گشود. چشمش به او افتاد که سر و صورتش خیس عرق شده و دست روی قلبش گذاشته است. اعتماد الخرم که از دیدن این صحنه دست و پایش را گم کرده بود نگران پرسید: « طوری شده سرورم؟ »
چون شاه حرف نزد دوباره گفت: « می خواهید دکتر احیاء الملک را خبر کنم؟ »
لحظه ای سکوت خوابگاه را فرا گرفت که شاه آن را شکست. با حالتی هیجانزده و صدایی که رگه هایی از وحشت در آن نهفته بود ، بی آنکه پاسخ اعتمادالحرم را بدهد و مثل آنکه با خود نجوا کند گفت: « خواب دیدم در حرم عبدالعظیم هستم...ناگهان حضرت امیرالمؤمنین را دیدم که از در وارد شدند... عین همین خواب را پیش از این هم دیده بودم...بر خلاف دفعه پیش که ان بزرگوار شمشیر را بر کمرم بستنداین بار دیدم که شمشیر را از کمرم باز کردند... وحشتزده از خواب پریدم.»
اعتماد الحرم که نمی دانست چه بگوید پرسید: « شربت بید مشک و شربت بهار نارنج هر دو برای تمدد اعصاب مفید است. هر کدام که میل مبارک باشد بفرمایید تا اماده کنم.»
شاه بی حوصله دست تکان داد. « هر کدام خواستی بیاور. فرقی نمی کند. »
اعتماد الحرم به علامت اطاعت دست بر چشم گذاشت و پس از تعظیم از در خارج شد. با رفتن او شاه که هنوز فکرش مشغول بود زیر لب با خود زمزمه کرد: « خدا لعنت کند این زنها را ... از بس آدم را بد دل می کنند، حتی وقت خواب هم آرام و قرار نداریم.. از بس فکرمان مشغول است دچار کابوس شدیم.»
شاه این را گفت و از جا برخاست. برای آنکه از آن حال و هوا بیرون بیاید در تالار خوابگاهش شروع به قدم زدن کرد.
شاه آن شب دیگر نتوانست بخوابد. برای همین هم دمادم سحر بار دیگر اعتماد الحرم را صدا زد و به او گفت که قصد حمام دارد.
نیم ساعت بعد در گرمابه اختصاصی ، در حالی که زیر دست حیدرخان خاصه نشسته بود و او سر و زلفش را صفا می داد مثل همیشه از مشت و مالهای پلنگ خان ، مردی که تنها وظیفه اش در دربار همین بود ، لذت می برد.
نخستین اشعه خورشید در افق نمایان شده بود که جنب و جوش محسوسی در محوطه کاخ گلستان و خیابان رو به روی در اصلی شروع شد. اهالی اندرون خود را برای رفتن به حضرت عبدالعظیم آماده می کردند. جلوی در بزرگ کاخ کالسکه های متعددی منظم به صف توقف کرده بودند. کالسکه شش اسبی مجللی که مخصوص شاه بود جلوتر از بقیه کالسکه ها به چشم می آمد.
عده زیادی از خواجه ها و کنیزها در جنب و جوش بوذند و بقچه حاوی ملزومات خانمهای خود را می اوردند و در کالسکه مورد نظر می گذاشتند که برای سوار شدن آن خانم مشخص شده بود. هر چند دقیقه یک بار خانمی رو بند دار کا از ظاهر و چادر گرانقیمت و ارسی و دستکش سفیدش پیدا بود از همسران شاه است از چهار چوب در بزرگ آبی رنگ اندرون همراه کلفتها و چند خواجه خارج می شد تا با راهنمایی آنان بر کالسکه ای که برایش مشخص بود سوار شود.
امین السلطان که از صبح سحر در کاخ حاضربود بر چگونگی جریان نظارت داشت همان طور که به این صحنه می نگریست از صدای نصرالسلطنه، یکی از صمیمی ترین دوستان شاه و حاجی سیاح به خود آمد.
« سلام عرض کردم جناب اتابک .»
امین السلطان برگشت. از حالت چهره اش پیدا بود که از دیدن نصر السلطنه جا خورده است. به او نگریست و گفت: « سلام از بنده استو شما هم قصد
دارید در التزام رکاب همایونی باشید؟! »
نصرالسلطنه که از چشمانش پیدا بود شب گذشته را درست نخوابیده بی تامل پاسخ داد : « خیر، بنده از طرف حاجی سیاح مامورم پیغامی را به اعلیحضرت برسانم و برگردم. »
امین السلطان از شنیدن نام حاجی سیاح بی اختیار خشکش زد. به فراست دریافت که نصرالسلطنه قصد دارد مفاد نام ای را که حاجی سیاح نوشته بود برای اطمینان بار دیگر شفاهی به شاه خاطر نشان سازد. از آنجایی که امین السلطان به خاطر اندیشه هایی که در سر می پروراند نامه حاجی سیاح را پنهان کرده بود و برای آنکه نصرالسلطنه را دست به سر کند گفت : « هر پیغامی دارید باشد برای بعد ... ملاحظه می کنید که اعلیحضرت قصد عزیمت دارند. »
نصرالسلطنه سمج تر از آن بود که کوتاه بیاید. « باید به عرض مبارکتان برسانم عرایضی هم که بنده می خواهم خدمت اعلیحضرت عرض کنم در همین رابطه است. مطالبی هست که ایشان باید پیش از عزیمت به حرم شریف از آن مطلع باشند. »
وقتی دید امین السلطان غرق در فکر به او خیره مانده توضیح داد : « خودتان که در جریان هستید ... چاکر می خواهم برای اطمینان خاطر بار دیگر مفاد نامه ای را که حاجی سیاح خدمت شما داده به اعلیحضرت خاطر نشان کنم. »
امین السلطان متوجه شد حدسش درست است. با آنکه نامه را خوانده بود و در جریان مفاد آن قرار داشت، اما در آن موقعیت مصلحت حکم می کرد خودش را به آن راه بزند، برای همین هم گفت : « حقیقتش را بخواهید این روزها بنده به خاطر تنظیم و تدارک برنامه های جشن آن قدر گرفتار بودم که هنوز فرصت خواندن آن نامه را پیدا نکردم. اگر مطالبی که باید به عرض همایونی می رسید این قدر حائز اهمیت حیاتی است چرا زودتر نیامدید؟! »
نصرالسلطنه پاسخ داد : « واقعیتش این است که بنده همین دیشب با خبر شدم که قبله عالم امروز قصد زیارت دارند. همان دیشب برای دیدار با شما و صحبت در این رابطه خدمت رسیدم، اما تشریف نداشتید ... نه یک بار، بلکه چندبار آمدم ... می توانید صحت ادعای بنده را از اهل بیت سوال بفرمایید. »
امین السلطان برخلاف آنچه وانمود می کرد مردی عیاش و خوشگذران بود. شب گذشته را نیز خارج از منزل سر کرده بود. برای آنکه بهانه ای آورده باشد با قیافه ای حق به جانب گفت : « حقیقتش این روزها بنده به خاطر تنظیم برنامه های جشن خیلی گرفتارم، گاهی بعضی شبها ضرورت ایجاد می کند در دفتر کارم بمانم. حالا بفرمایید مفاد نامه چه بود؟ »
نصرالسلطنه که احساس می کرد جناب صدر اعظم برای رفتن عجله دارد پاسخ داد : « تفصیلش زیاد است و در این فرصت محدود وقت بازگو کردن همه مطالب نیست. خلاصه عرض می کنم جنابعالی باید اعلیحضرت را پیش از عزیمت به شهر ری از این کار منصرف کنید. »
صدراعظم که نگرانی عمین را داشت دلواپس گفت : « عجب فرمایشی می فرمایید! بنده در مقامی نیستم که برای اعلیحضرت تعیین تکلیف کنم. »
نصرالسلطنه باز اصرار کرد. « می دانم، اما تلاش خودتان را بکنید ... نامه را نشانشان دهید ... حتی اگر لازم است بفرمایید حاجی سیاح را برای صحبت با اعلیحضرت خبر کنم. »
از آنجایی که امین السلطان با اخلاق شاه آشنایی داشت و می دانست چه بسا بعد از خواندن نامه و صحبت با حاجی سیاح یا حتی گفتگو نصرالسلطنه ناگهان از عزیمت به شهر ری منصرف می شود برای آنکه به نحوی شر او را از سرش باز کند مصلحت را در این دید که ظاهر را حفظ کند، برای همین سر تکان داد و گفت :« بسیار خب ... تا جایی که مقدور باشد سعی خود را می کنم تا اعلیحضرت را از رفتن منصرف سازم. »
امین السلطان طوری با اطمینان خاطر این حرف را زد که نصرالسلطنه خیالش راحت شد و دیگر حرفی نزد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
و پس از بوسیدن دست اتابک راهش را کشید و رفت.
شاید هنوز پنج دقیقه از رفتن نصرالسلطنه نگذشته بود که سر و کله شاه برای سوار شدن به کالسکه مخصوص پیدا شد. چند دقیقه بعد با حرکت کالسکه شاه، کالسکه های دیگری که به ردیف صف بسته بودند نیز به حرکت در آمدند.
صدای اذان از گلدسته های حرم عبدالعظیم در فضا طنین انداخته بود که کالسکه مجلل شاهی که شش اسب قوی هیکل آن را می کشیدند پیشاپیش کالسکه های زیادی که عقب آن حرکت می کرد به شهر ری رسید. روز پیش شاه اعلام کرده بود قصد دارد ناهار را در باغ مادرش در شهر ری صرف کند. برای همین هم از نیمه شب گذشته بود که عده بیشماری از خدمه آشپزخانه به آنجا رفته بودند تا سور و سات ناهار را آماده کنند. معین التولیه حضرت عبدالعظیم که تازه ساعتی پیش در جریان آمدن شاه قرار گرفته بود، به اتفاق جمعی از خدمه آستانه در مقابل صحن در انتظار ایستاده بودند. با رسیدن کالسکه شاه همگی به احترام صف کشیدند. همین که یکی از چند خدمتکار توپوز به دستی که همیشه جلوی کالسکه شاه می دوید در کالسکه را گشود و شاه از پله های آن پایین آمد و نایب التولیه پیش دوید و ضمن گفتن خیر مقدم گفت : « از آنجایی که فدوی ساعتی پیش در جریان آمدن معظم له قرار گرفته ام فرصت نشد ترتیبات استقبال رسمی داده شود. اگر اجازه دهید هم الساعه ترتیب قرق داده شود. »
شاه که پیدا بود برای رفتن به زیارت عجله دارد بی حوصله پاسخ داد : « خیر، لازم نیست ... خودمان این طور خواستیم. امروز قصد داریم مثل تمام زوار عادی زیارت کنیم. »
شاه این را گفت و با حرکت چشم به پیرمرد زیارت خوانی که کنارش ایستاده بود با اشاره فهماند که حرکت کند. به دنبال شاه خانمها نیز یکی یکی از کالسکه ها پیاده شدند و به طرف صحن راه افتادند.
شاه پیش از آنکه وارد صحن شود مثل همیشه که مقابل مقبره جیران می رسید، نیروی مرموزی او را به آن سمت می کشاند. از حرکت باز ایستاد و با حسرت نگاهی به آن سو انداخت، اما مثل آنکه از دیدن خیل جمعیتی که به دنبالش بود به خود آمد و از رفتن به آن سو منصرف شد. به طرف حوض بزرگی که در مرکز صحن قرار داشت رفت و چند دقیقه آنجا ایستاد و وضو گرفت. از میان خیل جمعیت که به تماشا ایستاده بودند گذشت.
با رسیدن شاه به ایوان حرم پیرمرد زیارتنامه خوان با صدایی حزین مشغول خواندن شد. پس از تمام شدن زیارتنامه شاه در گوشه ای از ایوان سجاده ای گسترد تا نماز ظهر و عصرش را بخواند. پس از نماز تصمیم گرفت از دست راست حرم به سمت در جنوبی برود که به سوی مرقد امامزاده حمزه (ع)، برادر حضرت رضا، راه داشت. می خواست پیش از هر کاری چند دقیقه ای را در کنار تربت محبوبه از دست رفته اش، جیران، بگذارند. مردم عادی از آن روز به طور ناگهانی به شاه روهب رو شده بودنددر حالی که سراپا چشم شده بودند تا او را از نزدیک ببینند به اشاره فراشها راه را برای حرکت او باز کردند. در آستانه ی مقبره ی جیران پیر زنی خواست عریضه ای به دست شاه بدهد که امین السلطان آن را گرفت و با دست او را پس زد. چند قدم جلوتر، درست مقابل در مقبره جیران، مردی که شال بخارایی به سر و لباده سفید مندرسی به تن داشت کنار دیوار ایستاده بود و و سرش رلا پایی انداخته بود. او از صبح آن روز انتظار شاه را می کشید. با دیدن او پیش از آنکه فرصت از دست برود دستش را به یقه لبلسش برد وششلول دسته بلندی را بیرون آورد که در جوف لباده اش پنهان کرده بود.آن را به طرف شاه نشانه گرفت.
مهدی قلی خان خوانسالار که پشت سر شاه ایستاده بود متوجه او شد و به طرفش حمله کرد تا اسلحه را از دستش بگیرد، اما پیش از آنکه موفق شود مرد که همان میرزا کرمانی بود ماشه را چکاند و صدای گلوله زیر رواق پیچید.
در ظاهر پیدا نبود که شاه مورد اصابت گلوله قرار گرفته. فقط به نظر می آمد که کمی ترسیده. سه چهار قدیم نا نتعادل به جلو رفت و در حالی که با دست شورت خود را گرفته بود هیکلش را روی امین السلطان انداخت که کنار او ایستاده بود به سختی نالید:" مرا به مقبره ولیهدی برسان."
پیش از آنکه میرزا رضا موفق به فرار شود، صدای ماهنوش خانم، به فریاد بلند شد:" این مرد تپانچه به شاه در کرد."
متعاقب این صدا جمعیتی از خانمها که تا چند لحظه پیش به دنبال شاه در حرکت بودند به سمت میرزا رضا هجوم آوردند و او را احاطه کردند. همان دم دو تن از ملا زمان خود را به او رساندند. یکی از آن دو کارد کمری خود را از غلاف بیرون کشید و گوش او را برید و دیگری لو را زیر ضربه های مشت و لگد گرفت.
امین السلطان که در باطن از تحقق چنین پیشامدی خرسند بود با تحمل سنگینی وزن شاه کشان کشان او را به داخل مقبره برد. عینکش که بر اثر هجوم جمعیت از چشمش افتاده و شکسته بود را در دست داشت. با ظاهری پریشان مراقب بود شاه نیفتد. فریاد کشید:" مواظب این ملعون باشید فرار نکند تا قبله عالم خودشان درباره مجازات او دستور صادر کنند."
پیش از آنکه میرزا رضا زیر ضربات مشت و لگدی جماعتی که او را در محاصره گرفته بودند تکه تکه شود چند تن از همراهان شاه، منجمله میرزا عبدالله خان، پسر بزرگ صدراعظم پیش دویدند و او را از زیر دست خانم های اندرون بیرون کشیدند و به طرف یکی از قهوه خانه های مقابر نزدیک بردند.
جناب صدر اعظم در حالی که وانمود می کرد رعایت احتیاط را می نماید شاه را داخل وقبره ولیعهدی کشاند که جیران و پسرانش در آن آرمیده بودند. شاه لحظه به لحظه رنگ چهره اش بر اثر خونریزی زردتر می شد و دیگر رمقی برایش نمانده بود. امین السلطان شاه را بر روی سنگ مرمرین مزار جیران خواباند و با صدای بلند به خوانسالار پر تحکمفرمان داد:" فوری بگو کسی را پی دکتر طلوزان به شهر بفرستند. سفارش کن در اسرع وقت خودش ار با وسایل جراحی به اینجا برساند."
جناب صدراعظم این را گفت و متوجه شاه شد که آخرین نفسهایش را می کشید. در آن لحظه او با محبوبه اش که کنار پسرانش آرمیده بود، در حالی که خون از دهانش جاری بود، زمزمه می کرد:" مژده وصل تو کز سر جان برخیزم..."
امین السلطان با آنکه خود از خدا همین را می خواست، اما مثل آنکه طاقت دیدن چنین صحنه ای را نداشته باشد بی آنکه بداند چه می کند رویش را برگرداند و شاه را برای لحظه ای تنها گذاشت.
امین السلطان همین که پا از مقبره بیرون گذاشت چشمش به دکتر احیاالملک افتاد که سراسیمه پیش می آمد. دکتر آن روز جزو ملازمان آمده بود و و گوشه ای مشغول زیارت بود، با شنیدن صدای گلوله خودش را آنجا رسانده بود تا ببیند چه کاری از دستش برمی آید.
امین السلطان تا چشمش به او افتاد تشر زد و گفت:" پس کجایی دکتر؟"
دکتر بی آنکه به امین السلطان پاسخ دهد بدون تامل وارد مبره شد و کنار شاه نشست که دیگر نفس نمی کشید. دو زانو روی زمین نشست و مشغول وارسی محل اصابت گلوله شد، از آنجایی که خونریزی شدید بود تا روی جوراب سفیدی که شاه به پا داشت رسیده بود. دکتر احیاالملک به گمان آنکه گلوله به پای شاه اصابت کرده قصد داشت بند شلوار او را بگشاید که ناگهان ضربه سیلی محکم خوانسالار بر صورتش نشست و صدایش چون رعد بر سرش بلند شد.
"مردک، خجالت نمیکشی... دیگر کارت به جایی رسیده که بند شلوار قبله عالم را باز کنی!"دکتر احیاالملک گیج و منگ خواست از جا بلند شود تا در دفاع از خود حرکتی بکند که امین السلطان با دست ضربه ای محکمی به سینه خوانسالار زد و او را از آنجا دور کرد و مشغول دلجویی از دکتر شد.
" جواب این گستاخی برای بعد... الان فقط حواست به معاینه باشد...هر کاری از دستت بر می آید بکن."
دکتر که از سیلی خوانسالار هنوز منگ بود رد خونی را که از شاه جاری بود تعقیب کرد و بین دنده های سمت چپ انگشتش به داخل حفره ای فرورفت که در اثر گلوله ایجاد شده بود. دکتر احیاالملک به تانی انگشتش را به درون حفره فرو برد و از آن نقطه قلب را لمس کرد. مطمئن شد که دیگر کار از کار گذشته. با ناامیدی از جا برخاست و با صدایی آهسته رو به صدراعظم که بلاتکلیف به او می نگریست گفت:" قربان... دیگر کاری از دست بنده ساخته نیست. قلب از حرکت ایستاده..."
هنوز این حرف از دهان دکتر بیرون نیامده بود که بار دیگر سیلی محکمی، این بار از طرف امین السلطان بر صورت او نشست. امین السلطان مثل اینکه بخواهد ضمن این حرکت غیر مستقیم چیزی را به او تفهیم کند با صدای بلند فریاد کشید تا عده ای از مردم که سرشان برای تماشا درد می کرد و در وقبره ازدحام کرده بودند
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
نیز بشنوند." اینکه ماتم ندارد....مگر نمی گویی تیر به پای مبارک اصابت کرده است، پس جای نگرانی نیست. با یک عمل جراحی ساده مشکل رفع می شود. بی حالی اعلیحضرت از ضعف است."
دکنر احیاالملک که از برخورد خشن امین السلطان به فراست دریافته بود صدر اعظم از او چه انتظاری دارد و می خواهد چه مطلبی را به او تفهیم کند متوجه شد چگونه باید رفتار کند. فوری دست به کار شد برای آنکه در ظاهر نشان دهد شاه هنوز زنده است و او مشغول معالجه است کنار شاه نشست و سرگرم مالش دادن پاها و شاه شد، گفت" خون دارد به جریان می افتد ...به حمدالله خطر از سر مبارک گذشته."
امین السلطان با دیدن این صحنه خیالش از همکاری دکتر راحت شد. با صدای بلند که اطرافیان، به خصوص انیس الدوله بشنود خودش را به آنجا رسانده بود و برای دیدن شاه بی تابی می کرد خطاب به اعتماد حضرت ابدارچی خاصه شاه گفت
-خوشبختانه حال اعلیحضرت جا آمده و قلیان میخواهد . زود قلیانی آماده کن و خدمتشون بیاور
پیش از ان که اعتماد حضرت راه بیفتد بار دیگر صدای امین السلطان خطاب به او بلند شد .
-قلیان لازم نیست . اعلیحضرت نظرشان عوض شد فرمودند احتیاج به استراحت دارند فوری پسرهای کریم خان و امین خاقان را صدا بزن و بگو به این جا بیایند
پس از انکه پسرهای کریم خان و امین خاقان از راه رسیدند امین السلطان فرمان داد یک صندلی و تخت چوبی پهن به فوریت برایش فراهم کنند
با امدن امین خاقان پدر عزیز السلطان جناب صدراعظم پنهانی به او گفت که چه اتفاقی افتاده . ان گاه به او که مردی ریز نقش و کوچک اندام بود تکلیف کرد بر روی صندلی بنشیند . سرداری شاه را از پشت یقه تا پایین با کاردی که همراه داشت پاره کرد و جسد را به روی زانوی امین خاقان نشاند . و به او سفارش های لازم را کرد
-خوب گوشهایت را باز کن ببین چه میگویم دستانت را داخل استین لباس اعلیحضرت کن ...همین که بیرون رسیدیم گاهی آنها را حرکت بده باید خیلی مراقب باشی که سر مبارک به این طرف و ان طرف خم نشود
مشخص بود امین خاقان از نشاندن جسد خونین شاه روی زانوی خود وحشت کرده و زبانش بنده آمده پس به علامت اطاعت سر تکان نداد .پیش از انکه پسران کریم خان جسد شاه را که در ظاهر روی صندلی نشسته بود از مقبره ولیعهدی خارج کنند امین سلطان عینک آفتابی شاه را که شیشه هایش از جنس یاقوت کبود بود از جیب وی بیرون آورد و ان را بر چشم جنازه زد تا کسی از حالت چشمان او متوجه مرگش نشود
زمانی که کالسکه از راه رسید به دستور امین السلطان صندلی را روی همان تختی پهنی که فراهم شده بود گذاشتند و پارچه کتانی راه راهی که برآمدگی سر امین خاقان از زیر ان تا حدی قابل تشخیص بود روی ان انداختند . چند نفر به عمد در اطرافش حرکت می کردند تا کسی درست نتواند شاه را ببیند او را به داخل کالسکه که به صحن آورده بودند انتقال دادند از آنجایی که به حرمت حرم شریف به کالسکه اسب بسته نشده بود فراشان ان را با هل دادن از در جنوبی باغ جیران به بیرون از صحن کشاندند آنجا اسبها را به کالسکه بستند . پیش از انکه امین السلطان سوار کالسکه شود بار دیگر سر در گوش احیا لملک گذاشت و سفارش کرد
-باز هم تاکید می کنم برای حفظ امنیت هیچ کس نباید بداند اعلیحضرت فوت کرده ....اگر کسی در این مورد از شما پرسید بگویید گلوله مختصری قوزک پای مبارک را خراش داده که ان را پانسمان کرده اید
امین السلطان این را گفت و خواست سوار کالسکه شود که غلام حسین خان جنرال را دید که کنار سردار حشمت کالسکه چی شاد ایستاده بود
غلام حسین خان در برقراری امنیت در پایتخت نقش مهمی را بر عهده داشت امین السلطان با اشاره او را به گوشه ای کشید و آهسته در گوشش گفت
-الحمد الله خطر از سر مبارک گذشت ولی احتمال دارد بدخواهان و مخالفان سلطنت پیش از رسیدن ما به شهر دست به اقداماتی بزنند که باعث بروز مشکلاتی شود ....بنابراین پیش از انکه خبر به طیران برسد شما خودت را به ریاست قزاق خانه کلنل کاساکوفسکی برسان و به ایشان سفارش کن تا زمان رسیدن اعلیحضرت برای جلوگیری از هرج و مرج تدابیر لازم را بیندیشد
امین السلطان پس از گفتن این مطلب خود سوار کالسکه شد و کنار شاه نشست .چند دقیقه بعد کالسکه به طرف طهران راه افتاد
انیس الدوله همان طور که در کالسکه نشسته بود از شدت نگرانی بر زانو و صورتش کوبید و ملکه ایران که کنار او نشسته بود و حال خودش دست کمی از او نداشت دلداری اش می داد
-خودتان که شنیدید جناب اتابک چه گفت شاه بابا حالش خوب است فقط خراش مختصری بوده
اما انیس الدوله دل نگران تر از ان بود که بتواند آرام بگیرد و مدام زیر لب دعا می خواند . در طول راه امین السلطان برای انکه نشان دهد شاه زنده است چند بار پرده کالسکه را پس کشید و با دستمال شاه را باد زد
کالسکه پس از ورود به طهران چنان به حالت عادی از میدان ارگ عبور کرد که شیپورچیان مستقر در آنجا با دیدن کالسکه سلطنتی شروع به نواختن مارشی موسوم به سلام سلطانی کردند . کالسکه شاه همین که به تکیه دولت رسید به دستور امین السلطان کالسکه دستی شاه را در حیاط تخت مرمر حاضر کردند این کالسکه متعلق به مرحوم معتمد الدوله بود و به جای اسب ادم ان را می کشید . جسد شام را به داخل ان انتقال دادند و از حیاط تک وارد کاخ گلستان شدند و تا جلوی عمارت اختصاصی ان را بردند و با استفاده از یک صندلی چرخدار جسد شاه را به داخل تالار برلیان انتقال دادند
هم زمان به رسیدن شاه به تالار بر لبان دکتر طلوزان نیز همراه سردار حشمت که کیف دکتر را حمل می کرد از راه رسیدند
امین السلطان تا چشمش به سردار حشمت افتاد متغیر شد و طوری به او نگریست که خودش متوجه شد نباید بی کسب اجازه وارد می شد برا ی همین سرش را پایین انداخت تا از در بیرون برود که صدای جناب اتابک صدراعظم او را بر جا میخکوب کرد
-بیرون باش کارت دارم
سردار حشمت بی انکه حرفی بزند از تالار خارج شد و دم در منتظر ایستاد . انتظار او چندان طول نکشید . امین السلطان خیلی زود از تالار بیرون آمد و با اشاره به ان با لحن قاطع و محکمی گفت
-به حق این قران قسم می خوردم که اگر کلمه ای از آنچه در تالار دیدی به پدر . همسر و کسان دیگرت بگویی روده هایت را دور گردنت می پیچم و به تو و کسانت رحم نمیکنم
سردار حشمت از آنچه شنیده به فراست دریافت شاه کارش تمام است . باوجود این بی انکه کلمه ای بر زبان بیاورد تعظیم کرد و از عمارت برلیان بیرون رفت و تأثر به کالسکه هایی چشم دوخت که یکی پس از دیگری از راه می رسیدند . از ترس انکه با کسی رو به رو شود سرش را پایین انداخت و همان دم راهی خانه اش شد
ان روز سردار حشمت هنوز از کاخ گلستان خارج نشده بود که کالسکه انیس الدوله نیز از راه رسید سردار حشمت از وحشت رو به رو شدن با او و سوالهای احتمالی اش با عجله خودش را به خیابان سر در الماسیه رسانید و در یکی از کوچه پس کوچه های ان از نظر ناپدید شد
انیس الدوله که در طول راه مدام دعا می کرد شاه صحیح و سالم باشد
به قدری بر اثر گریه و بی تابی گیج و منگ شده بود که موقع پیاده شدن از کالسکه پیشانی اش محکم به در خورد و درد وجودش را مچاله کرد اما اهمیتی به آن نداد و عجولانه خودش را به در حیاط صندوقخانه رساند که حیاط کوچکی بود بین حیاط تخت مرمر و باغ گلستان. جلوی در شاهزادگان و داماد های شاه و خانمهای اندرون ازدحام کرده بودند و غلغله ای بود. با داد و فریاد خواست وارد شود اما از آنجایی که امین السلطان به محافظان این قسمت درباره راه ندادن هیچ کس حتی انیس الدوله سفارش های لازم را نموده بود از ورود او و عدهای از خانمها که به دنبال او ریسه شده بودند ممانعت شد.
انیس الدوله که از واکنش این عده تا حدودی متوجه ماجرا شده بود وقتی دید محافظان که همیشه گوش به فرمانش بودند به خواهشهای او ترتیب اثر نمیدهند با ظاهری آشفته و در حالی که عرق سردی بر بدنش بود گوشهای روی پله جلوی یکی از عمارتها چمپاته زد و سرش را به دیوار تکیه داد.
چند دقیقهه چنین گذشت که ناگهان در گشوده و امین السلطان ظاهر شد. انیس الدوله که تا آن لحظه برای دیدن شاه بی تابی میکرد با مشاهده او شتابزده از جا برخاست. پیش از آنکه کسی حرفی بزند امین السلطان با صدای بلند که همه بشنوند گفت:«اعلیحضرت از اظهار لطف شما تشکر کردند و فرمودند چون امروز حالشان مساعد نیست کسی را نمی پذیرند ولی فردا سلام عام خواهند داشت و چشم همهتان روشن خواهد شد.»
انیس الدوله که نمیخواست دست روی دست بگذراد و به انتظار فردا بماند با عجله خودش را به جناب صدراعظم رساند و باز هم برای لحظهای دیدار با شاه التماس و اصرار کرد اما بیفایده بود.
خانمهای دیگر که این صحنه را دیدند متوجه شدند اگر آنها هم برای دیدن شاه اصرار کنند بیفایده است برای همین به تدریح پراکنده شدند. با رفتن خانمها دامادهای شاه و شاهزاده ها و آقایانی که برای احوالپرسی آمده بودند به تدریج پراکنده شدند. جناب صدراعظم مراقب اطراف بود. از دور جناب ظهیر الدوله داماد شاه را صدا زد و آهسته در گوش او زمزمه کرد:«امر مهمی پیش آمده...طوری که جلب نظر کسی نشود وزرا و شاهزادگان را برگردانید تا با آنان در مقابل عمارت ابیض نشستی داشته باشیم.»
ظهیرالدوله که متوجه شد باید ماجرا جدیتر از آن باشد که تصور میکرده برای همین طبق خواهش صدراعظم فوری دست به کار شد. یک ساعت بعد همه افرادی که مورد نظر جناب صدراعظم بودند در عمارت گلستان جمع شدند. همگی در انتظار ایستاده بودند جز کامران میرزا پسر شاه و نایب السلطنه کشور که با وجود اطلاع از این پیشامد از ترس جانش به بهانه سر درد به کاخ خودش در امیریه رفته بود.
انتظار آن عده چندان طول نکشید و خیلی زود سر و کله جناب صدراعظم پیدا شد.


پایان قسمت ۱۳
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  ویرایش شده توسط: boy_seven   
مرد

 
قسمت اخر
همه به احترام او از جا برخاستند. امین السلطان در حالی که با اشاره سر جواب عرض ارادت آنان را میداد کنارر صاحب دیوان نشست که پیرمرد محاسن سفیدی بود که از دیگر وزرا محترم تر و مسن تر بود. پیش از آنکه حقیقت مرگ شاه را بیان نماید از شدت اضطراب چشمانش را بست بعد با صدای بلند که حاضران بشنوند در حالی که به چشمان صاحب دیوان و دیگران می نگریست گفت:«پاک ترین دل اهل این مملکت را که دل شاه باشد نا پاک ترین شخص این مملکت که میرزا رضای کرمانی باشد به ضرب گلوله خون کرد.» این را گفت و در حالی که با دست راستش به پیشانی میزد شروع به گریه نمود.
وزرا و شاهزادگانی که این صحنه را دیدند شروع به گریه کردند. چند دقیقهای این وضع ادامه داشت تا اینکه یکی از حاضران درحالی که با چشمانی خیس از اشک به اطراف می نگریست با استفهام پرسید:«جناب کامران میرزا نایب السلطنه تشریف ندارند؟!»
پیش از آنکه کسی به این پرسش پاسخ دهد امین السلطان درحالی که اشکهایش را با دستمالش پاک میکرد پاسخ داد:«خیر ایشان تشریف بردهاند امیریه.»
همان دم زمزمه گنگی از پشت سر امین السلطان بلند شد.
«خاک بر سر اینجور اولاد کند.»
امین السلطان خوب احساس میکرد جو متشنج است و برای آنکه زودتر به نتیجه دلخواه برسد ظهیر الدوله و دیگر دامادها و برادران شاه را از میان جمع کناری کشید و نظر آنان را درمورد اجرای هرچه زودتر مراسم غسل و تدفین شاه جویا دش. هیچ کدام از آنان با این کار مخالفتی نداشتند. برای همین هم امین السلطان همان دم این تصمیم را به اطلاع رساند. از برادران و دامادهای شاه خواست همراه او به داخل عمارت برلیان بروند و از آنجا جسد شاه را به عمارت نارنجستان انتقال دهند.
چند دقیقه بعد جسد شاه درحالی که روی قالیچه ای قرار داشت و هر سر آن را یکی از سران ایل قاجار و شاهزادگان و وزرا گرفته بودند لا اله الا الله گویان به حیاط نارنجستان آوردند و بالای پله های بین ستون مرمر گذاشتند.
پیش از آنکه مراسم تغسیل شروع شود اول سقاها سنگفرش بین حوض و پله ها را که کفش کن عامه بود را با چند دو لچه آب شستند.
صندوقدار شاه سرداری ماهوتی سیاه الماس دوزی را که با هزاران آرزو برای پوشیدن در مراسم مهمانیها و چشنها دوخته شده بود و پیراهن سفید زیر آنکه غرق در خون بود را از تن جسد بیرون آورد. حاجی حیدر خاصه تراش همان کسی که صبح آن روز صورت شاه را اصلاح کرده بود کار خود را شروع کرد.
پس از درآوردن لباسهای شاه اول چیزی که به چشم میآمد جای گلوله ای بود که بر قلبش نشسته بود. دیدن این زخم که سرخ و خونی بود در بدن سفید خوب مشخص بود. لحظهای بعد حیدر خان خاصه اشک ریزان کار تغسیل را شروع کرد. سقاها هم به او کمک می کردند. سقاهایی که صبح آن روز حتی در راهی که شاه عبور میکرد اجازه ایستادن نداشتند حالا در جایی نزدیک به سر شاه با کفش ایستاده بودند. محض احتیاط از ترس ترشح آب لباده و رختهایشان را زیر بغل زده بودند و با احتیاط آب می ریختند. حیدر خان خاصه جس را به ترتیب غسل داد. صدای او در فضا طنین انداخته بود.
«به نیت طرف راست.»
جسد را به سمت راست می غلتاندند.
«به نیت طرف چپ.»
جسد را به سمت چپ می غلتاندند.
پس از آنکه کار تغسیل تمام شد اطرافیان به یاد آوردند اسباب تکفین مهیا نیست. عضد الملک بزرگ ایل قاجار که در تمام مدت مراسم می گریست کسی را به منزلش فرستاد تا اسباب کفنی را بیاورد که برای خود از کربلای معلی آورده بود. پس از آنکه جسد شاه را در کفن پیچیدند
سوزنی ترمه ای را که موقع خواب همیشه روی تشک خود پهن ی کرد روی جنازه انداختند.
امین السلطان که در تمام این مدت سعی می کرد خود را از بقیه حتی برادران شاه داغدار تر نشانبدهد با پایان یافتن مراسم خود را روی شاه انداخت و بار دیگر با صدای بلند شروع به گریه کرد.
عضد الملک در حالی که به پهنای صورت اشک می ریخت او را بلند کرد و به شاهزاده بهمن مییرزا اشاره کرد تا نماز میت را شروع کند.پس از پایان نماز امین السلطان همان طور که می گریست خطاب به حاضران گفت: ((آقایان تشریف ببرند تا مخدرات بذای زیارت جنازه و فاتحه خوانی بیایند.))
هنوز جمعیت آقایان از حیاط نارنجستان خارج نشده بودند که در بزرگ آبی رنگ درون که خانمها پشت آن ازدحام کرده بودند گشوده بوددند.خانمها که نیم ساعت می شد از ماجرا خبر دار شده بودند شیون کنان به آنجا ریختند.در حالی که بر سر و روی خود می زنند و گیسوان خود را می کندند دور جسد جسد جمع شدند و عزاداری و مویه را شروع کردند.
در میان این دو نفر دست خانم باشی را که به سر و صورت خود چنگ می زند و از ته دل شیون می کرد گرفته بودند.خانم باشی که از ته دل زار می زد گویی قصد دارد خود را از همه خانم ها ،ختی ملکه ایران و عصمت الدوله و دیگران دختران شاه سوگوار تر نشان دهد.
در این میان کسی که به راستی از سوز دل عزادار بود همسر با وفای شاه ،انیس الدوله بود که گنار جسد روی زمین نشسته بود و بر سرش می کوفت و می نالید.به قدری گریسته بود که چشم هایش ورم کرده و دیگر صدایش در نمی آمد. چند تن از خانمها که دیدند انیس الدوله کم مانده از نفس بیفتد در حالی که همپای او می گریستند سعی داشتند به نحوی او را راضی کرده و به عمارت خودش ببرند که ناگهان صدای جگر خراش تاج السلطنه همه را متوجه صورت غرق در خون خود کرد.
خانم باشی که مثل بقیه با تعجبی آمیخته به ناراحتی مانده بود برای تاج السلطنه چه اتفاقی افتاده که همان دم صدای مادرش بلند شد.
((آخر امروز روزی بود که تو صورت خود را با دوا سیاه کنی؟آن هم به این قسم.))
تاج السلطنه همان طور که اشک می ریخت با فریاد پاسخ داد(مگر من از پیش اطلاع داشتم امروز چه خاکی بر سرم می شود.گذشته از این خودت گفتی ابرو هایت را با دوا سیاه کن،تقصیر من چیست؟))
هنوز این حرف از دهان تاج السلطنه بیرون نیامده بود که مادرش به او حمله کرد تا جواب گستاخی اش را بدهد.پیش از آنکه دستش به او برسد چند تا از خانمها مانعش شدند.همان دم صدای انیس الدوله بلند شد.با صدای دو رگه ای که به زحمت از حنجره اش خارج می شد با معنا به خانم باشی نگریست و خطاب به هوویش مادر تاج السلطنه گفت(خوب این طفلک از کجا خبر داشته...خدا باعث و بانی این بد بختی را لعنت کند که چنین خاکی بر سرمان ریخت.))
خانم باشی خیلی خوب طعنه نهفته در پس کلام انیس الدوله را درک کرد.از آنچه شنید عرق سردی بر تنش نشست.هر طور بود بر رفتارش مسلط ماند و با ظاهری عزادار به همراه دیگر خانمها به طرف عمارت انیس الدوله رفت که قرار بود مراسم عزاداری آنجا بر قرار شود.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
با رفتن خانمها از حیاط نارنجستان بار دیگر آقایان برگشتند و در حالی که مرتب عبارت لااله الاالله را تکرار می کردند جسد را روی قالیچه ای گذاشتند و به همان نحوی که آورده بودند ،بار دیگر به تالار برلیان انتقال دادند تا روز بعد طی مراسم رسمی در تکیه دولی به امانت به خاک سپرده شود.
پیش از آنکه جمعیت شاهزادگان و وزرا متفرق شوند جناب صدر اعظم از همه خواست تا جلوی عمارت ابیض جمع شوند.نیم ساعت بعد همه برروی زمین جلوی عمارت ابیض در انتظار نشسته بودند.آنجا را فرش کرده بودند و چراغ های زیادی فضای آنجا را روشن می کرد.انتظارشان با آمدن صدر اعظم به زمزمه ای گنگ مبدل گردید.جناب صدر اعضم مثل دیگران روی فرش نشست و پس از لحظه ای سکوت خطاب به جمعیتی که به او چشم دوخته بودند با صدای بلندی گفت(آقایان، تا چند ساعت پیش من صدر اعظم بودم...اینک با شما هم قطارم.باید بدانید هر کاری وقتی دارد...در حال حاضر وقت گریه و زاری نیست.شاه به رحمت ایزدی رفته و اکنون اختیار با شماست.هر چه را برای مملکت مناسب و صحیح می دانید و بر آن اتفاق دارید بگویید...بنده مطیع آرای شما هستم.))
پیش از آنکه کسی حرفی بزند شاهزاده یمین السلطان از جا بر خاست و با هیجان گفت(چنانچه شما تا چند ساعت پیش صدر اعظم و صاحب اختیار بودید،و تمام شاهزادگان و جماعت نوکر عرض می کنیم هنوز هم صدر اعظم و صاحب اختیار و آقای ما شما هستید.هر چه را برای مملکت و جمعیت صلاح بدانید اطاعت می کنیم...رای خود را بفرمایید.
امین السلطان که پیدا بود از آنچه می شنود خرسند است با صدای بلند پاسخ داد(عقیده بنده این است که الساعه از همین جا تلگرافی به ولیعهد در تبریز بزنیم.برای سلطنت استدعا کنیم هر چه زود تر به طهران تشریف بیاورند.کسی مخالفتی دارد؟))
صدا از جمعیت بر نخواست.
امین السلطان که در دل از خدا همین را می خواست با صدای بلند کاغذ و قلم خواست و چند دقیقه بعد شرئع به نوشتن کرد.آنچه را باید تلگراف می شد را برای همه خواند.
چرا خون بگیریم،چرا خوش نخندیم که در فرو رفت و گوهر بر آمد
شاهنشاه مبرور اتالله برهانه که پادشاه سالخورده ای بود را حق تعالی در کف مرحمت خود برد و از فیض و احسان خویش بر خوردار ساخت.بحمد الله تعالی عنایت خداوندی شامل حال مسلمانان شد و شاهتشاه مشفق جوانی به ایرانیان ارزانی فرمود که امیدواریم در سایه ی ذات مقدسش ایران و ایرانیان سر بلند ومملکت آباد و خلق آسوده خاطر و دعا گو باشند.
حکم آنچه تو فرمایی ما بنده فرمانیم.
چاکران این دولت روز افزون تمامی چشمشان به راه و گوششان بر در چون گوش روزه دار بر الله اکبر است.
امین السلطان پس از خواندن تلگراف از جا بر خواست.با بلند شدن او نیز جمعیت از جا بر خاسته و رفته رفته پراکنده شدند.

دیکر شب نزدیک بود،ولی هنوز نه از فاطمه و نصرت خبری بود و نه از عصمت قالبی که قرار بود مراقب آن دو باشد.خانم باشی با سر درد بدی انتظارشان را می کشید.آتش در درمنش بر پا شده بود که باعث عذاب وجدان و نگرانی اش می شد،به علاوه نیش و کنایه هایی که در طول آن روز از این و آن شنیده بود با تاریک شدن آسمان در دلش ترس انداخته بود.فکر می کرد مبادا کسی به او مظنون شده باشد.همانطور که با کلافگی در تالار قدم می زد و با خودش فکر می کرد احساس کرد دست هایش دیگر تحمل انگشتریها و دستبندها و النگو هایش را ندارد برای همین هر چه را که دستش کرده بود درآورد و بی حوصله روی جعبه آینه انداخت.برای وقت گذراتی کنار پنجره رفت و نگاهی به بیرون انداخت.با آنکه هوا رو به تاریکی داشت ،اما هنوز هم رفت و آمد به کاخ ادامه داشش. در پرتو چراغ های گاز هر چند دقیقه یکبار سر و کله ی عده ای از خانمها پیدا می شد که برای گفتن تسلیت و سر سلامتی به عمارت انیس الدوله می رفتند.
خانم باشی با آنکه در جمع نبود،اما می دانست آنجا چه خبر است. می دانست انیس الدوله در حالی که اشک چشم هایش خشک شده در صدر مجلس کنار تواب علیه نشسته و هووهایش سر و سینه زنان در اطراف او زبان گرفته اند.
خانم باشی در این افکار سیر می کرد که از صدای عصمت قالبی که وحشت زده از راه رسیده بود به خود آمد.عصمت قالبی بی آنکه در فکر سلام و یا اجازه ورود باشد سراسیمه وارد شد و همین که چشمش به خانم باشی افتاد زد زیر گریه و گفت(خانم جان دستم به دامنتان...به دادم برسید.))
خانم باشی که از شنیدن این جمله از ترس خشکش زده بود وحشت زده به او نگریست و پرسید( چه خبر شده؟چرا دیر کردید؟))عصمت قالبی نفس زنان با گریه گفت(خانم جان خبر ندارید...ای کاش امروز پای من و نصرت و فاطمه می شکست و نمی آمدیم.))
خانم باشی کلافه و پریشان پرسید(حرف بزن ببینم چه شده!))
((می خواستید چه شود شمس الدوله...))
عصمت این را گفت و باز شروع به گریستن کرد.
((شمس الدوله چه شده...جانت بالا بیاید حرف بزن.))
عصمت همانطور که اشک می ریخت با گریه گفت(امروز صبح زود وقتی نصرت و فاطمه داشتند به هوای استخاره به میرزا رضا سفارش می کردند حرم را ترک کند شمس الدوله،خواهر عین الدوله،نصرت و ف6اطمه را دیده و به همه گفته.))
خانم باشی با عصبانیت غرید(خاک بر سر همه تان کند...مگر نگفتم احتیاط کنید.حالا بگو ببینم نصرت و فاطمه کجا هستند؟))
عصمت با گریه گفت(توی حبس همه بر سرشان ریخته بودند و داشتند زیر مشت و لگد تکه تکه شان می کردند که خانم انیس الدوله به فریاذشان رسیده و مانع شده.به همه گفته بر فرض هم که این ها گناه کار باشند عجالتا باید دست نگه داشت تا از هر دو استنشاق شود اگر ثابت شد تقصیر داشته اند کشتنشان سهل است...بیچاره ها الکی الکی توی بد مخصمه ای افتاده اند...وای خانم جان،اگر سراغ من بیایند چه کنم؟))
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
خانم باشی غرق در فکر پرسید(مگر کسی تو را هم دیده؟))
عصمت گریه کنان یر تکان داد و گفت(مرجان خانم،هوویتان مرا دیده.))
خانم باشی در حالی که ازعصبانیت چهره اش بر افروخته شده بود پرسید(با هم حرف زدید؟))
((نه))
((اگر کسی پرسید صبح در حرم بوده ای انگار کن.))
((باشد خانم جان اگر کسی چیزی پرسید می گویم دیشب خبر آوردند که خانه ام آتش گرفته و از اندرون خارج شده ام...چه طور است؟))
پیش از آنکه خانم باشی حرفی بزند صدای تلنگر در و بعد صدای مغرور خان خواجه بلند شد.
((علیا مخدره،جناب صدر اعظم اتابک تشریف آورده اند و می خواهند حضرت علیه راببینند.))
خانم باشی از شنیدن این خبر مثل آنکه فرشته نجاتش از راه رسیده باشد شادمان شد.دستپاچه با اشاره به عصمت فهماند از آنجا برودد.بعد با صدای بلند خطاب به مغرور خان گفت(به جناب صدر اعظم بگویید تشریف بیاورند داخل.))
تا مغرور خان صدر اعظم را به داخل راهنمایی کند خانم باشی از فرصتی که داشت سود جست و با عجله خودش را به آیینه ی قدی کنج تالار رساند و سر و وضعش را مرتب کرد لحظه ای بعد امین السلطان در معیت مغرور خان در آستانه در ظاهر شد.همین که امین السلطان وارد شد مغرور خان از آنجا رفت.
امین السلطان تا چشمش به خانم باشی افتاد مثل همیشه در سلام پیشدستی کرد و گفت(علیا مخدره،تسلیت عرض می کنم.))
خانم باشی در عین پریشانی و ناراحتی از انچه شنید خنده اش گرفت.خیلی زود سعی کرد لبخندی که کنج لبش نشسته بود را مهار کند.خیلی آهسته زمزمه کرد(ممنونم جناب اتابک.))
لظه ای سکوت حکم فرما شد که امین السلطان آن را شکست.همانطور که حواسش معطوف به خانم باشی بود با نیم نگاهی به اطراف پرسید(تنها هستید؟))
خانم باشی با چهره ای مکدر با ناراحتی پاسخ داد(بله.)) و پس از مکثی کوتاه پرسید(از خدمتکاران بیچاره من چه خبر دارید؟))
امین السلطان مثل آنکه در جریان ماجرا باشد لبخند زد.((از بابت آنان خاطرتان آسوده باشد.))وقتی دید خانم باشی با استفهامی آمیخته به تعجب به او خیره شده خودش توضیح داد.
((به محض اطلاع از این مسئله برای خانم انیس الدوله پیغام فرستادم چون کار رسمی و دولتی است باید آن دو را برای استنطاق بیرون بفرستند.))
خانم باشی از آنچه شنید جان تازه ای گرفت و با خوشحالی پرسید(پس نزد خودتان هستند؟))
((بله گفتم که نگران نباشید.مدتی که گذشت وآب ها از آسیاب فتاد هر دو را به خانه ی دوستانم می فرستم تا به عنوان خدمتکار مشغول شوند.))
خانم باشی همانطور که گوش می داد متوجه خراشهای روی دست جناب صدر اعظم شد و از او پرسید(دستتان چه شده؟))
امین السلطان به خرشهای روی دستش نگریست و پوزخند زد.((جای خراش ناخن خانمها ست.حتی عینک بنده را هم شکستند.))
امین السلطان این را گفت و چون دید خانم باشی با تعجب به او می نگرد گفـت: ((اگر اهتمام نکرده بودمم خانمها میرزا رضا را تکه تکه می کردند.))
خانم باشی باز پرسید: ((حالا کجاست؟))
((در یکی از اتاقهای قراولخانه دربار بی هوش و گوش افتاده،خانمها لباس هایش را پاره پاره کرده بودند،گفتم به او لباس بپوشانند.))
خانم باشی با کنجکاوی پرسید: ((از کار خودش پشیمان نشده؟))
امین السلطان با معنا پوز خند زد: ((پشیمان؟خیر...خیلی هم خرسند است،پیش از غزوب صاحب جمع برادرم را می گویم،به آنجا فرستادم تا قدری برایش نان و پنیر ببرد.صاحب جمع می گفت وقتی چشمش به نان و پنیر افتاد با تنفر شانه بالا انداخته و گفته چه سفاهتی...شما باید بهترین غذایی را که در مملکت یافت می شود برای من بیاورید.من مرد بزرگی هستم.تاریخ نام مرا جاوید خواهد کرد،آن هم به عنوان کسی که بیست و پنج کرور مردم را از ظلم و استبداد که نیم قرن ملت را شکنجه نموده نجات بخشیده!زندگی بی دوام دنیا چه ارزشی دارد.پنج سال بیشتر یا کمتر زنده بودن را چه ارجی است؟من به حیاط ابدی رسیده ام و نامم در تاریخ ماندگار شده.))
خانم باشی متعجب زمزمه کرد: ((برایم خیلی عجیب است.ای کاش می توانستم او را از نزدیک ببینم.))
جناب صدر اعظم از آنچه شنید جا خورد.((دیگر چی؟حرفش را هم نزنید.آقا سیاه خواجه با آن هیکل دیلاقش برای دیدن این جانور رفته بود که با دست خود حرکتی می کند و با دهن خود صدای تپانچه را طوری طبیعی ایجاد می کند که بیچاره از ترسش پس افتاده.نگاهش به مانند مرتاضان هندی در حالت خلسه است.))
حرفای امین السلطان به اینجا که رسید لحظه ای سکوت بر قرار شد.کمی بعد امین السلطان گفت: ((سر کار علیه...خدمتتان رسیدم تا بگویم به این زودیها دیگر مقدور نیست به دیدنتان بیایم.))
خانم باشی از شنیدن چنین حرفی که مصیبت بار تر از هر خبری بود ناگهان چهره اش در هم رفت.
امین اسلطان که خیلی خوب متوجه حالت روحی او بود وقتی دید خانم باشی حرفی نمی زند خودش گفت: (( می دانم برایتان سخت است...برای بنده نیز سخت است، اما باید واقعیتها را در نظر بگیریم.ما همینطوری هم در معرض اتهام هستیم...))
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
وقتی دید چشمان خانم باشی غرق در اشک شده ادامه داد: ((خیال می کنید دوری از شما با این علاقه بی شائبه ای که نسبت به شما دارم برای ینده آسان است...اما تا مدتی که وضع به حالت عادی برگردد هم بنده و هم شما ناچاریم تحمل کنیم...به طور حتم وضع بر این منوال نمی ماند.با آمدن ولیعهد از تبریز تغییراتی حاصل می شود.))
خانم باشی در حالی که با پشت دست قطره درشت اشگی را که از گوشه چشمش سرازیر شده بود را از روی گونه پاک می کرد آهسته پرسید: ((فکر می کنید اوضاع چگونه پیش برود؟))
((تا آنجایی که می دانم قرار است پس از آمدن ولیعهد تنها خانمهای اندرون که صاحب فرزند هستند بمانند و بقیه اینجا را ترک کنند."
امین السلطان این را گفت و وقتی دید خانم باشی ماتم زده به گوشه ای خیره شده افزود: "این چه قیافه ی مصیبت زده ای است که به خود گرفته اید؟شما که به شکر خدا وضعتان از سایرین بهتر است.غم و غصه مال کسانی است که مثل سرکار علیه سر و سامان درستی ندارند.فقط سفارش میکنم تا فرصت هست هر چه اشیای قیمتی در اینجا دارید در جای مطمئنی دور از چشم پنهان کنید و حرفش را با کسی نزنید.حالا اگر اجازه ی رخصت بفرمایید بنده بروم."
پیش از ان که امین السلطان خداحافظی کند خانم باشی در حالی که صدا در گلویش حبس شده بود با لحن التماس گونه ای پرسید: "فکر میکنید کی میتوانید به من سر بزنید؟ "
امین السلطان فکورانه پاسخ داد : "درست نمیدانم اما در نخستین فرصت که بتوانم به شما سر میزنم...شاید پس از برگزاری مراسم چهلم."
امین السلطان این را گفت و پس از خداحافظی با خانم باشی او را تنها گذاشت.
با رفتن او خانم باشی که کمی ارامش پیدا کرده بود با هم دستی عصمت فوری دست به کار شد.از انجایی که خانم باشی میدانست امین السلطان دانای رموز است و از زیر و بم وقایع اینده خبر دارد ان شب در عرض یکی دو ساعت که تا مراسم شام غریبان باقی بود کلیه ی اشیای قیمتی اش را جمع اوری کرد.لاله ها و جارهای بارفتن و قدیمی و ظروف نقره اش را در پارچه پیچید و به دست عصمت سپرد تا در صندوقخانه ی عمارت در جای امنی از دید پنهان سازد.جواهرات و قباله املاکی را که در این مدت امین السلطان برایش از شاه مطالبه کرده بود را در صندوقچه ای گذاشت و در ان را قفل کرد و در جایی که حتی عصمت هم نمیتوانست حدس بزند مخفی کرد.ان گاه پیش از ان که غیبتش باعث حرف شود لباس مشکی پوشید و برای شرکت در مراسم عزاداری که در عمارت انیس الدوله برقرار بود به انجا رفت.
کم کم غروب از راه میرسید.خانم باشی همان طور که زیر نور چراغ نشسته بود وگلدوزی میکرد گاهی سرش را بالا میاورد و با چشمهای درشت و خمارش به باغ نگاهی می انداخت که در ان وقت روز چون تابلویی زیبا به نظر می امد.ان روز سرگرم گلدوزی بود.
خانه ی جدیدی که خانم باشی به ان نقل مکان کرده بود با ان که عظمت و شکوه کاخ گلستان را نداشت اما در نوع خود بی نظیر بود.این خانه ی اعیانی در یکی از محله های نزدیک به ارگ در خیابان سفرا واقع شده بود و امین السلطان ان را در زمان حیات شاه برای شاه مهیا کرده بود.خانه را از یک فرنگی با تمام اسباب و اثاثیه مجللی که در ان بود خریداری کرده بود.خانم باشی با دو تن از خدمتکاران وفادارش عصمت قالبی و خواجه اش مغرور خان در انجا زندگی میکرد.
خانم باشی انتظار بازگشت عصمت را داشت.از انجایی که نزدیک به سه ماه از ماجرای قتل شاه میگذشت هنوز از امین السلطان خبری نشده بود.ان روز خانم باشی عصمت را با پیغامی سراغ او فرستاده بود.
خانم باشی همان طور که سرش پایین بود و ساقه گلی را که نقشه ی ان را روی پارچه طراحی کرده بود ساقه دوزی میکرد از صدای عصمت به خود امد.
" سلام خانم جان.من برگشتم."
خانم باشی با دیدن عصمت کارگاه گلدوزی اش را روی میز کنار دستش گذاشت و با خوشحالی پرسید: "خوب چه کردی؟توانستی جناب اتابک را ببینی یا نه؟ "
عصمت در حالی که خستگی از سر و رویش میبارید و نفس نفس میزد خنده کنان سر تکان داد و گفت: "خانم جان مگر میشود از کنیزتان کاری بخواهید و برایتان انجام ندهد."
عصمت این را گفت و بی انکه منتظر پرسش خانم باشی بماند توضیح داد: "شکر خدا توانستم جناب اتابک را ببینم."
خانم باشی از خبری که شنید برق شادی در چشمانش درخشید.پرسید: "خوب چه شد؟پیغام مرا رساندی؟به جناب اتابک گفتی مایلم ملاقاتش کنم؟ "
" بله همان طور که یادم داده بودید به هوای دادن عریضه ان قدر ایستادم تا موفق شدم."
" خوب نتیجه چه شد؟
" حقیقتش جناب اتابک اظهار داشتند که سلام مرا به علیا مخدره که خانم خودم باشید برسانم.گفتند در حال حاضروضعیت زندگی شان به شدت اشفته است گفتند در زمان شاه شهید با عنایتی که به بنده می شده دستشان در امور مالی باز بوده و اگر اه هم در بساط نداشتم به دلیل اعتبارم میتوانستم هر طور که دلم میخواهد پول خرج کنم....اما از وقتی اعلیحضرت مظفرالدین شاهزمام امور را به دست گرفته با وجودی که هنوزم عهده دار مسند صدارت هستم از هر حیث دست و بالم بسته است.به همین دلیل کسانی که از بنده مطالباتی داشته اندفشار اورده اند تا طلبشان را وصول کنند.به همین جهت این روزها سخت در گیر رفع و رجوع مشکلات مالی خودم هستم.اگرچه امیدوار نیستم به این زودی از این مشکلات خلاص شوم اما قول میدهم در نخستین فرصتی که دست دهد به ملاقات خانم بیایم."
خانم باشی که در زمان حیات شاه هم شیفته ی قامت بلند و چشمان گیرا جذاب و شانه های مردانه ی امین السلطان بود با شنیدن پاسخ او به فکر فرو رفت بت خود اندیشید وقتی مظفرالدین شاه با زنان بی پناه پدرش که تا دیروز در کمال ناز و نعمت زندگی میکردند چنین رفتار کرده و همه را در به در کرده این خیلی طبیعی است که با ادمی مثل امین السلطان رفتار بدتری نداشته باشد.از انجا که خانم باشی جز علاقه ی شخصی به امین السلطان به خاطر امتیازاتی که او واسطه گرفتنش از شاه بود و خود را مدیون او میدانست تصمیم گرفت برای جبران محبت های او هم که شده گره ای از کارش باز کند و به او نشان دهد علاقه ای که به امین السلطان داشته واقعی بوده برای همین پیش از ان که عصمت از تالار خارج شود او را صدا زد و گفت: "میدانم خسته ای اما میتوانی یک بار دیگر به دیدار جناب اتابک بروی؟ "
عصمت تمام خستگی اش را در چشمانش ریخت اما لبخند زنان گفت: " با انکه خیلی خسته ام اما اگر شما امر کنید میروم."
خانم باشی سر تکان داد و از جا برخاست و بی درنگ گردنبند زمرد نشانی را که به گردنش بود و بی نهایت گرانبها بود از گردنش باز کرد.
ان را به دست عصمت داد و گفت: " این گردنبند را از طرف من میبری و به جناب اتابک می رسانی ...فقط به دست خودش میدهی.سلام مرا میرسانی و از قول من به ایشان میگویی امیدوارم با وجه این گردنبند هر چه زودتر مشکلات مالی ایشان حل شود."
عصمت در حالی که مات و مبهوت به نگین های درشت الماس و زمرد گردنبند شگفتزده مینگریست که در پرتو چلچراغ سقف جلوه ی غریبی داشت گفت: "اما خانم جان این گردنبند کلی قیمت دارد....باور کنید با وجه ان میشود چند ده شش دانگ را خرید!"
خانم باشی در تایید انچه میشنید سر تکان داد و گفت : "میدانم....اما این کار لازم است.وقتی گردنبند را به دست جناب اتابک دادی سعی کن یک وقت ملاقات در همین چند روز اتی مشخص کنی.اگر احساس کردی جناب اتابک میخواهد طفره برود از جانب من قرص و محکم به ایشان میگویی اگر ظرف همین فردا یا پس فردا به ملاقاتم نیاید هیچ وقت دیگر مرا نخواهد دید."
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
عصمت همان طور که با دقت گوش می داد امرانه سر تکان داد "متوجه شدم.دیگر امری ندارید خانم جان؟ "
" نه میتوانی بروی."
هوا تاریک شده بود و نسیم خنکی به داخل میوزید پرده های تور را با خودش به این طرف و ان طرف میبرد.خانم باشی در انتظار بازگشت عصمت بود.صدای در و بعد صدای عصمت را که شنید جان تازه ای گرفت.
"سلام خانم جان."
" سلام عصمت چه کردی؟ "
" جناب اتابک را دیدم و امانتی شما را خدمتش دادم.باور نمیکنید وقتی گردنبند را دید چشمانش از خوشحالی برق زد.همان طور که شما سفارش کرده بودید گردنبند را که دادم پیغام شما را رساندم."
"خوب چه شد ؟چه گفت؟ "
"حقیقتش وقتی پیغام شما را شنید از لحن تند و تهدید امیز من کمی جا خورد.اما برایش شکی نماند که شما با کسی شوخی ندارید.این بود که برای پس فردا بعد از ظهر در باغ طوطی قرار گذاشت.خیلی هم سفارش کرد که با درشکه کرایه ای انجا بروید تا جلب نظر نکند."
خانم باشی با شنیدن این خبر گل لبخند بر لبش شکفت."دستت درد نکند.حالا برو قدری استراحت کن."
بعد از رفتن عصمت خانم باشی به طرف پیانو رفت.ان پیانو جز اسباب و اثاثیه منزل خریداری شده بود.خانم باشی پس از مدتها همان اهنگی که مادام حاج عباس به او اموخته بود را نواخت.
باغ طوطی در سکوت بعد از ظهر فرو رفته بود که خانم باشی از راه رسید.در ان وقت روز جز یکی دو پسر بچه با لباس های مندرس و چرک کسی در باغ پرسه نمیزد.پیرمرد گدایی هم دم در نشسته بود که زخم بدهیبتی روی گونه اش دیده میشد.
خانم باشی همان طور که از پشت رو بنده با چشمان درشت و مخمورش دنبال امین السلطان میگشت از دیدن هیکل بلند بالا و چهار شانه اش که با لباس مردم عادی برای فاتحه خوانی سر مزاری نشسته بود نفسش بند امد.
جناب اتابک برای انکه مبادا کسی او را بشناسد و خبر ملاقاتش با بیوه شاه سابق را به اطلاع شاه جدید برساند به عمد ان گونه لباس پوشیده بود.
امین السلطان سرش را که بلند کرد از سر و وضع خانم باشی که مثل همیشه چادری قیمتی سر کرده و دستکش حریر سفیدی به دست داشت متوجه او شد.نگاه پر هراسی به اطراف انداخت و با حرکت سر به او که مردد ایستاده بود اشاره کرد.
خانم باشی با دیدن اشاره ی دست او دیگر تردیدی برایش نماند که خود جناب اتابک است.همان دم با قدمهای ارام و با تانی را افتاد تا انکه بالای سر امین السلطان رسید.اهسته کنار او نشست.
امین السلطان در حالی که از زیر ابروهای پهنش زیر چشمی به او مینگریست مثل همیشه در سلام پیشدستی کرد و گفت: "باید ببخشید که بابت حفظ ظاهر مراتب احترام را به جا نیاوردم."
خانم باشی همان طور که رو بنده اش رت بالا میزد با تبسمی دلگرم کننده پاسخ داد: "هیچ اشکالی ندارد."
امین السلطان لحظه ای سرش را بلند کرد و گفت: "اما برای من مهم است."و در حالی که به چشمان زیبای خانم باشی خیره شده بود گفت: "امروز حکم کسی را دارم که تازه متولد شده....اگر بگویم چقدر انتظار فرا رسیدن چنین روزی را داشتم باور نمیکنید."
انچه به گوش خانم باشی رسید بر دلش نشست.با اخمی ظریف لبخند زنان پرسید: "پس به چه جهت به دیدنم نیامدید؟ "
امین السلطان که پیدا بود خود را برای شنیدن چنین پرسشی اماده کرده با قیافه ای حق به جانب گفت: "خودتان بهتر میدانید....با توجه به موقعیتی که پیش امده همه چهار چشمی مراقبم هستند.از خدا خواهیشان است که مستمسکی از بنده به دستشان بیاید تا مرا از مسند خود خلع کنند...شکر خدا دشمن هم کم ندارم.متاسفانه منزل شما در تیررس نگاه همه است.مطمئن بودم اگر به دیدارتان بیایم فلفور به شاه گزارش میشود و ان وقت اسباب دردسر هم برای خودم و هم شما میشود."
خانم باشی از شنیدن پاسخ امین السلطان قانع شد.غرق در فکر پرسید: "پس میگویید چه کنیم؟ "
امین السلطان تاملی کرد و گفت: " بنده در این باره خیلی فکر کردم.به این نتیجه رسیده ام که باید در فکر خانه ی مشترکی باشیم تا بی هیچ دغدغه ای بتوانیم همدیگر را ملاقات کنیم."
خانم باشی که داشتن خانه ای را که امین السلطان از ان حرف میزد نخستین قدم برای زندگی مشترک میدانست با خوشحالی گفت: "درست است...خوب پی چرا اقدام نمیکنید؟ "
"مطلب همین جاست سرکار علیه.خرید خانه وجه نقد میخواهد و بنده در حال حاضر وضعیت مالی اشفته ای دارم....چنین امکانی در اختیارم نیست وگرنه خیلی وقت پیش ترتیبش را میدادم."
خانم باشی که خیلی خوب متوجه مقصود امین السلطان بود با لبخندی غمگین گفت: "اینکه مشکلی نیست.شما خانه ی مناسب را پیدا کنید پرداخت وجه ان با من."
امین السلطان که از خدا همین را میخواست غرق در فکر به چهره ی زیبای خانم باشی نگریست و فکری در ذهنش درخشید.
امین السلطان در یکی از محله های خارج تهران خانه ای داشت که مدتها برای فروش گذاشته بود اما نتوانسته بود ان را به قیمت مورد نظرش اب کند.با شنیدن پیشنهاد خانم باشی به نظرش رسید فرصت مناسبی دست داده تا ان خانه را با قیمت مورد نظرش به وجه نقد تبدیل کند.پس از لختی تامل سر تکان داد و گفت: "اتفاقا" در حال حاضر یک خانه ی خوب سراغ دارم که مال یکی از دوستانم است.اگر شما مایل به خرید باشید سعی میکنم از فروشنده تخفیف بگیرم.فقط نمیخواهید پیش از معامله انجا را ببینید؟ "
خانم باشی با بلند طبعی لبخند زد."اگر شما ان را مناسب بدانید خیر.همان طور که خودتان گفتید همیشه چشمهایی مراقب ما هستند به خصوص من.از شما ممنونم اگر ترتیب خرید خانه و اثاثیه ان را بدهید."
"چشم.هر طور میل سرکار علیه است.بنده همین امروز تا شب ترتیب این کار را میدهم.ملک ارزنده ایست.اطمینان داشته باشید از خرید ان ضرر نمیکنید.به خصوص در شرایط حاضر که اوضاع اقتصادی بسیار نابسامان است و ملک تنها چیزی است که قیمت ان نه تنها کاستی ندارد بلکه روز به روز بالاتر میرود."
"ممنونم جناب اتابک.هر وقت با صاحب ملک به نتیجه رسیدید کسی را از طرف خودتان بفرستید تا وجه معامله را به او تحویل دهم."
"فکر پسندیده ای است.تا چند روز دیگر اغاخان را دنبالتان میفرستم.همان روز میتوانید با او ملک مورد نظر را ببینید و اگر هم خواستید همان جا دیداری با بنده داشته بتشید."
خانم باشی که پیدا بود از انچه میشنود اسمانها را سیر میکند با لبخندی نمکین پاسخ داد: "خیلی خوب است."این را گفت و چون از حالت نگاه امین السلطان احساس می کرد از حضور در انجا نگران و معذب است گفت: "تا توجه کسی به ما جلب نشده بهتر است من از اینجا بروم.کاری ندارید؟ "
" خیر خدا نگهدارتان باشد."
خانم باشی با ان که دلش نمیخواست به این زودی مصاحبت مرد محبوبش را از دست بدهد از جا برخاست و با دلی پر از امید به طرف کالسکه کرایه ای رفت که بیرون در باغ طوطی انتظارش را میکشید.
ماه سوم پاییز شروع شده بود و هوا حسابی سرد بود.در این مئت امین السلطان هفته ای دو روز ان هم حدود ظهر برای دیدن خانم باشی می امد.ان دو در عمارتی که تازه خریداری شده بود یکدیگر را ملاقات میکردند تا از فضولی و کنجکاوی چشم و گوشهایی که احتمال میدادند مراقبشان هستند در امان باشند.همین ملاقات های کوتاه شور و هیجانی در دل خانم باشی برانگیخته بود که گویی همه ی غم های عالم را از دلش میسترد.ایا امین السلطنه نیز به او همین احساس را داشت؟به طور حتم.اگر نداشت که با وجود همسر و فرزند ان طور با شور و حرارت به دیدارش نمی امد.همین افکار باعث شده بود خانم باشی ادم دیگری شود.مثل ماههای اخیر ان خانم باشی ناامید و پریشان نبود.میگفت و میخندید و گاهی با عصمت شوخی میکرد.گاهی خودش هم برای
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
خرید در معیت انان به کوچه و بازار می رفت.به مغازه الوارز می رفت و انجا برای خودش خرید میکرد.لباس یا گوشواره عطر و پودرهای فرنگی میخرید.همه هم برای همان دو روز بودکه با قلبی پر از امید به دیدار مرد محبوبش به خانه ی تازه خریداری شده میرفت.
بدین ترتیب دو سال گذشت.تا ان روز که خانم باشی با امین السلطان قرار داشت.
هوا سرد بود و برف ریزی شروع به باریدن کرده بود.سماور قل قل میجوشید و بخار مطبوعی در فضا می پراکند.خانم باشی همان طور که انتظار میکشید هر از گاهی کنار پنجره میرفت و از پشت شیشه های رنگی ان نگاهی به بیرون می انداخت.مغرور خان خواجه بیرون مشغول پاک کردن برف بود.خانم باشی غرق در فکر به او خیره مانده بود که دید خواجه اش پارو را انداخت و با عجله به سوی در رفت و ان را گشود.همان دم هیکل مردانه ی امین السلطان در حالی که پوستین عثمانی به تن داشت در چهارچوب در نمایان شد.
خانم باشی همان طور که از دور به او مینگریست که سرگرم صحبت با مغرور خان پیش می امد با عجله خودش را به اینه رساند و پیش از ورود او بار دیگر خودش را برانداز کرد.
ان روز خانم باشی پیراهن زیبایی از جنس اطلس به تن داشت که ان را از مغازه ی الوارز خریداری کرده بود.پیراهن بسیار زیبایی که یقه اش باز بود و چند دکمه صدفی ستاره مانند روی پیش سینه ان به چشم میخورد.خانم باشی گردن بند زیبایی به گردن داشت که یاقوت درشتی وسط ان اویزان بود که میان سینه های برجسته اش قرار میگرفت.
خانم باشی هنوز از جلوی اینه کنار نیامده بود که امین السلطان با سلام وارد شد.در حالی که با ناز جواب سلام او را میداد کلاه و سرداری و پوستین عثمانی اش را که از تن در اورده بود از دستش گرفت و به رخت اویز اویخت که به شکل شاخ قوچ می مانست و پشت در کوبیده شده بود.تا امین السلطان خود را در کنار بخاری هیزمی تالار کمی گرم کند خانم باشی مثل برق رفت و با یک سینی که دو انگاره نقره چای در ان بود برگشت.سینی را روی میز عسلی گذاشت و خودش روی صندلی نشست که رو به روی امین السلطان قرار داشت.تعارف کرد.
" چای سرد شد بفرمایید."
امین السلطان با دست موهای سیاه و براقش را مرتب کرد و با نگاهی به اطراف پرسید: "چرا خودتان زحمت کشیدید؟مگر خدمه نیستند؟ "
خانم باشی با ناز لبخند زد: "چرا هستند ولی این طور بهتر نیست؟دوتایی....تنها."
جناب صدراعظم انگاره ی چای را با طمانینه برداشت و با معنا ابرو بالا برد و لبخند زنان سر تکان داد." بله.البته.خیلی بهتر است."این را گفت و پس از مکثی کوتاه با نگاهی پر از شور و شوق لبخندی به همان گرمی به لب اورد و گفت: " دلم خیلی برای شما تنگ شده بود."
خانم باشی با لحنی لوس و نیمه کودکانه پرسید: "اگر این طور است پس چرا زود زود سر نمیزنید؟"و با چشمانی خندان به او چشم دوخت.
امین السلطان جرعه ای از چای را نوشید و پاسخ داد: "خودتان هم میدانید که نمیشود...نمیخواهید که همه چیز خراب شود؟ "
خانم باشی که خودش را برای شنیدن چنین جوابی اماده کرده بود حاضر جواب گفت: "چرا چنین فکر میکنید.مگر ما کار خلاف شرع میکنیم.الان مدتهاست در عقد شما هستم و هر وقت اظهار دلتنگی میکنم از شما همین را میشنوم...چرا به طور رسمی عقدم نمیکنید؟ "
حرف خانم باشی مثل خنجری بود که بر پشت امین السلطان نشست.
همانطور که مشغول نوشیدن چای بود به سرفه افتاد. کمی بعد گفت:«خودتان هم میدانید که در این وضعیت نمی شود.»
خانم باشی دست بردار نبود.«چرا نمی شود؟مگر شما اولین مردی هستید که با وجود همسر و فرزند به فکر تجدید فراش افتاده اید؟»
جناب صدراعظم باز هم عذر و بهانه آورد.«خیر اما بنده یک فکر معمولی نیستم. اگر علیحضرت بفهمند همسر سابق پدرش را به همسری گرفتهام زیر سؤال می روم.»
امین السلطان این را گفت و برای آنکه ذهن خانم باشی را از دنبال کردن این موضوع منحرف سازد حرف توی حرف آورد.
«راستی از خانم انیس الدوله خبر دراید؟»
خانم باشی بیآنکه متوجه این ترفند جناب صدراعظم پاسخ داد:
«خیر چطور؟»
امین السلطان در حالی که نقل بادام درشتی را از جقلی روی میز عسلی پیش رویش برمیداشت گفت:«بند خدا سخت بیمار است. آن طور که شنیدم پس از تقسیم اموال یک صندوقچه اسکناس برای خانم انیس الدوله آوردهاند که روی اسکناسهای آن عکس شاه شهید بود. خانم انیس الدوله تا چشمشان به عکس میافتد از خود بی خود میشود و آنقدر بی تابی میکنند تا از هوش می روند. از آن روز هنوز هم از جان بلند نشده اند.»
صحبتهای امین السلطان ناخواسته خانم باشی را به فکر واداشت. پرسید:«از دیرگان هم خبر دارید؟»
امین السلطان که فرصت را مناسب دید مثل آنکه بخواهد غیر مستقیم مطلبی را به خانم بشای تفهیم نماید گفت:«کمابیش بله...اغلب خانمها پس از شاه شهید بدبخت و بیچاره شده اند. حضرت علیه به خودتا نگاه نکنید شما پیش از آنکه اوضاع به هم بریزد آبرومندانه اندرون را ترک کردید و سر زندگی خودتان خانمی می کنید. اگر روز ششم محرم که همه خانمها را از اندرون بیرون کردند آنجا بودید متوجه می شدید چقدر بخت و اقبال با شما همران بوده. خیلی وضعیت بد و اسفناکی بود... اول بنا نبود تا انقضای مدت معلوم شده خانمها را بیرون روند اما بعد که دستور آمد همه باید اندرون را ترک کنند بیچاره خانمها با الاغ کرایه و تراموا و بعضی پیاده و بعضی با کالسکه بیرون رفتند. مردم دسته دسته در خیابان ایستاده بودند این صحنه را تماشا میکردند. خانمهایی که تا دیروز سایه انان را آسمان نمیدید به وضعیتی بیرون شدند که دل مردم به حال آنان سوخت. تا جایی که بنده واقفم خیلیها که جا و مکانی از خود نداشتهاند به خانههای دختران شاه شهید و اقوام دور خود پناه برده اند. کسانی هم که کسی را نداشتهاند در خانه خانمهایی مثل منیرالسلطنه زندگی می کنند.»
خانم باشی همانطور که گوش میداد با کنجکاوی پرسید:«مگر منیرالسلطنه دیگر در کاخ زندگی نمی کند؟!»
امین السلطان به علامت منفی سر تکان داد«خیر با آنکه به حکم آنکه مادر نایب السلطنه کامران میرزا بود میتوانست بماند اما عمارت سروستان را از او گرفتند اینک به اجبار در امیریه با کامران میرزا زندگی می کند.»
امین السلطان این را گفت و در بی تأثیر کلامش به چهره خانم باشی چشم دوخت که به نقطه نامعلومی خیره شده بود. لبخند زنان به انگاره چای او اشاره کرد که هنوز دست نخورده پیش روی بود.
«این یکی که سرد شده اگر یک چای دیگر بریزید با هم می خوریم.»
خانم باشی بیآنکه حرفی بزند غرق در فکر از برخاست تا برای خودش و صدراعظم چای بیاورد.
پاسی از شب می گذشت اما خانم باشی هنوز هم بیدار بود و کنار چراغ رومیزی خاموش در تاریکی غرق در فکر نشسته بود. به درخواستی میاندیشید که آن روز از جناب امین السلطان کرد و پاسخی که شنیده بود.
«خانم جان چرا توی تاریکی نشسته اید؟»
این صدایی بود که خانم باشی را از عالم خودش بیرون آورد و مثل خواب زده ها به عصمت زل زد که بی سر و صدا وارد شده بود.
عصمت که دید خانم باشی حرفی نمیزند پرسید:«شام نمی خورید؟»
از این پرسش عصمت که رنگی از محبت و دلسوزی در آن موج میزد بیاختیار بغضی که تا آن لحظه گلوی خانم باشی را گاز میگرفت ترکید. به جای دادن جواب اشکش جاری شد.
عصمت که از یددن اشکهای خانم باشی غافلگیر شده بود دستپاچه شد. «خانم جان برای چه گریه می کنید؟»
اگر هر زمان دیگری بود شاید هرگز خانم باشی عصمت را در مرتبهای نمیدید که بخواهد به این پرسش او پاسخی بدهد اما در آن وقت که بیش تر از همیشه احساس تنهایی و بی کسی میکرد در جستجوی کسی بود که
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 12 از 13:  « پیشین  1  ...  10  11  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

معشوقه آخر


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA