ارسالها: 3747
#121
Posted: 6 Sep 2013 09:53
قدری بر آلامش مرهم بگذارد. برای همین با گریه گفت:«از این تقدیر شوم دلم تنگ است.»
خانم باشی این را گفت و صدای هق هق گریهاش بلند شد. عصمت درحالی که با دلسوزی به او می نگریست سرزنشش کرد. «این چه حرفیست خانم جان به خدا دارید ناشکری می کنید.» و چون دید گریه خانم باشی شدت گرفته مثل آنکه خودش میدانست دلیل غم و غصه و ناراحتی او چیست ادامه داد:«جسارت کنیزتان را ببخشید خانم جان اما خدا را به سر شاهد مقصر خودتان هستید... آخر این زندگی پنهانی به چه دردتان می خورد؟»
این حرف عصمت سبب شد ناگهان گریه خانم باشی قطع شود. پیدا بود از آنچه شنیده سخت جا خورده. به او نگریست و با تعجب پرسید:«چه میخواهی بگویی عصمت؟»
عصمت که پیدا بود ناخواسته این حرف از دهانش پریده دستپاچه شد.«خانم جان من نماز میخوانم و از قهر و غضب خدا و پیغمبر می ترسم. خوب نیست خبرچینی کنم.»
خانم باشی که احساس میکرد عصمت حرفهایی برای گفتن دارد اصرار کرد.«یعنی چه؟ چرا رمزی حرف می زنی... خوب اگر چیزی میدانی بگو.»
عصمت مثل آنکه از چیزی واهمه داشته باشد باز هم از دادن پاسخ صریح طفره رفت.
«خانم جان تو را به خدا اصرار نکنید. همین قدر که سربسته گفتم قبول کنید.»
خانم باشی که متوجه بود عصمت میترسد به او قوت قلب داد.
«مطمئن باش هرچه بگویی همین جا می ماند.»
وقتی دید عصمت هنوز تصمیم به حرف زدن ندارد با کلافگی گفت:«اگر تو حرف نزنی و من بفهمم حقیقتی را کتمان کردهای دیگر نه من و نه تو.»
عصمت از شنیدن لحن کلام تهدید آمیز خانم باشی نرگان شد. نگاهش را از او دزدید. مثل آنکه بخواهد یکباره خود را خلاص کند بیآنکه هیچ مقدمه چینی کند یکراست رفت سر اصل مطلب و گفت:«حقیقتش خانم جان مدتی میشد میخواستم به شما بگویم...»
«بگویی که چه؟»
«که این جناب اتابک آن مردی نیست که شما فکر می کنید...غیبتش نباشد خیلی آدم شارلاتانی است.»
پیش از آنکه عصمت حرف خود را تمام کند خانم باشی خیره به او نگریست و اجازه نداد حرفش را ادامه دهد. با تغیر گفت:«حرف دهنت را بفهم هیچ میفهمی چه می گویی؟»
عصمت با ناراحتی سر تکان داد.«بله خانم می فهمم. اما به همین قبله حاجات دلم برای شما می سوزد آخر خیلی ساده هستید. این جناب اتابک صد تا صنم دارد که شما یکی توی آنها گمید. در ظاهر برای آنکه نشان دهد مردی پایبند به اخلاق و خانواده است یک همسر دارد اما در باطن فقط خدا خبر دارد چند تا چند تا زیر سر دارد.»
عصمت این را گفت و چون از حالت نگاه خانم باشی ترسید که یکباره از کوره در برود فوری گفت:«لابد فکر میکنید من این حرفها را از خودم درآورده ام اما به جان خودم دروغ نمیگویم اگر باور نمیکنید بهتان ثابت می کنم.»
پیدا بود خانم باشی از شنیدن این مطالب از دهان عصمت خیلی جا خورده. با لحنی آمیخته به خشم و کنجکاوی در حالی که سعی داشت از کوره در نرود پرسید:«می شود بگویی این حرفها را از کجا شنیده ای؟»
عصمت پوزخند زد.«از هیچ کس... خودم از نزدیک شاهد بوده ام. انگاری یادتان رفته که من از نه سالگی در خانهاش خدمتکاری می کردم.»
خانم باشی باز هم سر حرف خودش بود.«اگر اینطور باشد مرا میخواهد چه کند؟»
عصمت با معنی لبخند زد و با لحن آمرانه پاسخ داد:«اینکه خیلی مشخص است...برایش نفع دارید...تا به حال کم از کنارتان نبریده.»
وقتی دید خانم باشی با نگاهی عجیب به او خیره مانده پس از لختی سکوت افزود:«برای آنکه حقیقت آنچه را گفتم برایتان روشن کنم یک چیزی برایتان تعریف می کنم. اما باید قول بدهید آنچه میگویم هرگز بروز نمی دهید.»
خانم باشی که پیدا بود کلافه شده با کنجکاوی و با بی حوصلگی گفت:«باشد قبول است خاطرت جمع باشد. من به کسی حرفی نمی زنم.»
عصمت درحالی که به دور و برش اشاره میکرد خطاب به خانم باشی گفت:«اثبات حرف من همین خانه ییلاقی است که آن را برای شما به عنوان خانه یکی از دوستانش خریده... میدانید این خانه در اصل متعلق به خودش بوده اما به عمد اینطور نزد شما عنوان کرد که خانه یکی از دوستانش است تا بتواند چند برابر قیمت واقعی آن را به شما بفروشد. اگر باورتان نمیشود میتوانید از چند آدم خبره بخواهید خانه را قیمت بگذارند.»
خانم باشی که پیدا بود از ساده لوحی خود به فکر فرو رفته آهسته و زیر لب زمزمه کرد:«نمی توانم باور کنم!»
«می دانم باورش برایتان آسان نیست... اما باید باور کنید. تازه من گوشهای از آنچه میدانستم گفتم. خیلی چیزهای دیگر هست که اگر بشنوید از تعجب خشکتان خواهد زد!»
خانم باشی که هنوز هم در بهت بود با کنجکاوی پرسید:«مثلا چه چیزهایی؟»
«هیچ میدانید همین عزیز خان خواجه که در زمان شاه شهید واسطه شما و اتابک بود چرا حالا جزو متولان و ملاکان تراز اول شده...بهترین عمارتها و عالی ترین فرشها و اثاثیه را دارد و صاحب چندین عمارت عالی و پارک وسیع است؟»
خانم باشی بیآنکه بداند عصمت از این پرسش چه مقصودی دارد خیلی آهسته زمزمه کرد:«خیر.»
«چون تمام کارها چه در زمان شاه شهید و چه حالا که جناب اتابک لقب حضرت اشرف را کسب کرده تمرکز پیدا کرده در شخص او. این عزیز خانم طرف محبت و توجه وزیر است.»
خانم باشی بیآنکه از آنچه میشنود سر درآورد گیج و منگ پاسخ داد:«مقصودت چیست؟ چه میخواهی بگویی؟»
«می بخشید خانم جان که بی پرده حرف می زنم...چطور متوجه نشدید! او در میان درباریان به عنوان معشوق جناب اتابک شهرت یافته. عزیز خان آنقدر برای اتابک عزیز بود که حتی در سفر سوم فرنگ هم او را با خودش به اروپا برد و شبها در اتاق او می خوابید...والا عزیز خان پیش از این خدمتکار سادهای بود که به عایشه خانم هوویتان خدمت می کرد.»
خانم باشی که پیدا بود هنوز هم آنچه را میشنود باور ندارد گفت:«مردم همیشه عادت دارند پشت سر آدمهای متشخص حرف دربیاورند این چیزها که دلیل نمی شود.»
«بله این چیزها دلیل نمیشود اما خیلی چیزها هست که من یکی به چشم خودم دیده ام. نمونهاش مجالس شبانه او در قیطریه است. میدانم باور نمیکنید اما در این شبها جناب اتابک همیشه پست ترین بدکاره های تهران را دعوت می کرد...یک شب از همان شبها خودم شاهد بودم که کارش با آنها به زد و خورد و فحاشی کشید.»
خانم باشی ناراحت و کلافه دست تکان داد و گفت:«دیگر کافیست حوصله شنیدن ندارم.»
«باشد خانم جان حالا که دیگر نمیخواهید بشنوید من خفه میشوم اما این را بدانید که واقعیت را نمیشود کتمان کرد.»عصمت این را گفت و سرش را پایین انداخت تا بیرون برود. هنوز دستش به دستگیره در نرسیده بود که صدای خانم باشی بلند شد.
«یک لحظه صبر کن.»
عصمت با دلخوری برگشت و به او نگاه کرد:«امر بفرمایید خانم جان.»
«می توانی حرفهایی را که به من زدی ثابت کنی؟»
عصمت به تلخی لبخد زد و گفت:«اگر هم بتوانم تا خودتان نخواهید واقعیت را بپذیرید فایده ندارد. در ضمن دلیلی ندارد بخواهم شما را فریب دهم.»
عصمت این را گفت و چون دید خانم باشی بهت زده به او خیره مانده ادامه داد:«اصلا همه حرفهایی را که از من شنیدید فراموش کنید...فقط به شما یک پیشنهاد می دهم.»
«چه پیشنهادی؟»
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#122
Posted: 6 Sep 2013 09:53
«برای اینکه متوجه شوید جناب اتابک قصد بازی دادن شما را دارد یا خیر او را امتحان کنید.»
خانم باشی از سر تعجب یک آبروی خود را بالا برد.
گفت:«امتحان؟متوجه نمی شوم.»
«برای امتحان میتوانید به دروغ به او بگویید از او باردار هستید. آن وقت ببینید چه می کند. به یقین از دیدن واکنش او خیلی چیزها دستگیرتان میشود و به نتیجه می رسید.»
عصمت این را گفت و پیش از آنکه خانم باشی حرفی بزند از در خارج شد.
هوا دیگر تاریک شده بود اما هنوز از امین السلطان که آن روز عصر را برای دیدار با خانم باشی معین کرده بود خبری نبود. خانم باشی کم کم داشت خودش را برای بازگشت به خانهاش در شهر آماده میکرد که صدای در و بعد صدای امین السلطان را شنید. او که تازه از راه رسیده بود داشت با مغرور خان گفتگو می کرد.
لحه ای بعد امین السلطان که از باخت کلان آن روز پکر بود در حالی که سعی داشت خستگی را در چهره اش نمایش بدهد از در وارد شد. تا چشمش خانم باشی را دید سلام کرد و لبخد زد. بیآنکه در انتظار پرسش او درباره تأخیر خود شود گفت:«عزیزم باید ببخشی که دیر شد. نمیدانید امروز چفدر سرم شلوغ بود. چندبار خواستم عزیز خان را بفرستم خدمتتان خبر بدهد به دلیل مشغله زیاد نمیتوانم بیایم اما حقیقتش دلم نیامد.»
خانم باشی که چند ساعتی را به انتظار گذرانده بود و خودش را آماده کرده بود تا طبق نقشه ای که عصمت به او پیشنهاد کرده بود عمل کند غرق در فکر جلو آمد. سرداری امین السلطان را مثل همیشه از تنش بیرون آورد و در سکوت سرگرم ریختن چای شد.
امین السلطان که از نحوه استقبال سرد خانم باشی و سکوت او فهمید به خاطر تأخیر پکر است باز هم شروع کرد به توضیح دادن.
«باز صد رحمت به زمان شاه شهید آن زمان آدم تکلیف خودش را بهتر می دانست.»
امین السلطان همانطور که حرف میزد متوجه خانم باشی شد که بی توجه به صحبتهای او به گوشهای خیره شده است. برای آنکه سر از احوال او درآورد پرسید:«انگاری حواستان به عرایض بنده نیست.»
وقتی دید خانم باشی باز هم ساکت است پرسید:«نکند از تأخیر بنده مکدرید...یا علت چیز دیگری است؟»
خانم باشی خواست چیزی بگوید اما بیاختیار صدایش به لرزه افتاد و از ناراحتی تأخیر امین السلطان اشکش جاری شد.
امین السلطان در حالی که از سر تعجب به او می نگریست پرسید:«اتفاقی افتاده؟»
خانم باشی قریب ده روز بود به آنچه عصمت یادش داده بود فکر کرده بود. به همین دلیل لحظهای صدا را در گلویش حبس کرد و بیآنکه حرفی بر زبان آورد سر تکان داد.
جاب اتابک که پیدا بود نگران شده با کنجکاوی پرسید:«چه خبر شده؟»
لحظهای سکوت حکمفرما شد که خانم باشی آن را شکست. با آنکه بیان حرفی که واقعیت نداشت برای خانم باشی سخت به نظر میرسید اما برای آنکه تکلیف خود را بداند برای امتحان امین السلطان گفت:«من باردار هستم.»
حرف خانم باشی مثل دیگ مذابی بود که سر امین السلطان ریخته باشد. مثل آنکه تحمل و انتظار شنیدن چنین خبری را نداشته باشد با دست صورتش را که یکباره برافروخته شده بود پوشاند و از جا برخاست. طول و عرض اتاق را قدم زد و برگشت اما ننشست. همه جا ساکت بود. امین السلطان خیلی زود سکوت را شکست. همانطور که ایستاده بود با لحن محکم و قاطعی خطاب به خانم باشی گفت:«تا دیر نشده باید از بین برود.»
آنچه امین السلطان بر زبان آور چون خنجری بود که بر قلب خانم باشی نشست. با بغضی در گلو گفت:«آخر برای چه؟»
امین السلطان به همان حالتی که ایستاده بود و دستهایش را به پشت صندلی اش تکیه داده بود با عصبانیت پاسخ داد:«برای آنکه درحال حاضر بنده موقعیتش را ندارم.»
خانم باشی که چنین واکنشی را از او انتظار نداشت حرفی را که مدتها بود بر دلش سنگینی میکرد بر زبان آورد و با لحن جدی گفت:«برای چی؟ نکند نمیخواهید خودتان را پایبند کنید!»
امین السلطان کلافه دست تکان داد و گفت:«نقل این حرفها نیست خانم.»
خانم باشی باز هم حرف خودش را به نحو دیگری تکرار کرد.«چرا هست.»
امین السلطان بیآنکه دیگر به آنچه میشنود پاسخ دهد با قاطعیت و خیلی جدی گفت:«همان که گفتم.» این را گفت و با عصبانیت در را به هم کوبید و رفت.
هنوز پای امین السلطان به باغ نرسیده بود که صدای هق هق گریه خانم باشی تالار را پر کرد. حالا دیگر اطمینان داشت آنچه از عصمت شنیده واقعیت دارد.
شب بود. عصمت خانه نبود. برای کمک به مهمانی ملودی خوانی در خانه شیرازی کوچیکه رفته بود. او حالا در کوچه عربها برای خودش خانهای خریده بود. خانم باشی تنها نشسته بود و با خودش فکر میکرد از صدای در و بعد صدای عصمت به خود آمد.
«سلام خانم جان من برگشتم.»
عصمت این را گفت و همان جا بیرون تالار همانطور که مشغول باز کردن چادر کمری اش بود مثل همیشه که خبر داغی را شنیده بود با آب و تاب شروع به تعریف کرد.
«خانم جان برایتان از حاجیه قدمشاد بگویم.»
خانم باشی همانطور که نشسته بود بیآنکه عصمت را نگاه کند پرسید:«حاجیه قدمشاد خدمتکار سیاه نواب علیه را می گویی؟»
صدای عصمت از اتاق مجاور تالار شنیده شد که گفت:«بله گویا بعد از مرگ نواب علیه با یک دسته ساز زن و رقاصه و آواز خوان که زیر نظر او بودند در خیابان اسماعیل بزاز دم و دستگاهی به هم زده. برای اسماعیل حیاط جداگانه ای مثل بیرونی درست کرده بود و برای خودش اندرونی ساخته بوده. خیلی از رقاضه ها و آوازه خوانها را در اندرون جمع کرده بود... آن طور که شنیدم چند تا از خانمها که دشمنی با مظفرالدین شاه داشتهاند تصنیفی ساخته و با دادن پول زیادی از او میخواهند روزی که خانمها و شاهزاده خانمها برای مهمانی به خانه حاجیه قدمشاد میآیند هم خودش و هم شاگردهایش تصنیف را بخوانند او هم قبول می کند. تصنیف این بوده:
«برگ چغندر اومده
شازده مظفر اومده
چادر و چاقچور کنید
از شهر بیرونش کنید.»
«فردای همان روز این خبر در شهر پخش میشود و همه میفهمند که این تصنیف از خانه او بیرون آمده است. به خانهاش می ریزند و او را سر و پا برهنه میبرند به میدان ارگ و توی سرش میزنند تا همان تصنیف را بخواند. بیچاره قدمشاد به ناچار تصنیف را تمام و کمال می خواند. بعد که از زبان خودش می شنوند دستور میدهند نعلبند باشی بیاید و او مثل قاطر نعل کند... حالا شاگردهایش از ترسشان رفتهاند حرم عبدالعظیم و آنجا بسط نشسته اند.»
تعریفهای عصمت به اینجا رسید که وارد تالار شد و چشمش به خانم باشی افتاد که پکر و بغض کرده به گوشهای زل زده بود. عصمت مثل آنکه از حال و هوای او متوجه شده باشد چه اتفاقی افتاده پرسید:«خانم جان چیزی شده؟»
خانم باشی خواست حرفی بزند اما بغضی که در گلویش نشسته بود ترکید و زد زیر گریه. عصمت در حالی که با تأثر به او می نگریست خودش متوجه علت شد و با دلسوزی پرسید:«پس درست میگفتم. نه خانم جان؟!»
خانم باشی درحالی که اشک میریخت با گریه گفت:«این بار اگر آمد راهش نمیدهی و میگویی نمیخواهم ببینمش.»
خان مباشی این را گفت و دوباره صدای هق هق گریهاش بلند شد.
عصمت با دلسوزی به صورت خیس از اشک خانم باشی نگریست و با لحن صمیمانه گفت:«حالا برای چی گریه می کنید؟»
خانم باشی درمیان گریه گفت:«برای اینکه تازه فهمیده ام چه آدم خوش باوری هستم. آنقدر ساده که از سادگی خودم هم حالم به هم می خورد... راستی که برای خودم متأسفم.»
«تأسف چرا؟ شما باید خوشحال باشید که متوجه همه چیز شده اید. اگر راست میگوید من بعد قدر خودتان را بدانید. آخر شما چه چیزتان از بقیه کمتر است. نمونهاش همین خجسته خانم مادر شازده عصمت الدوله هووی سابقتان. هیچ خبر دارید شوهر کرده آن هم سه بار.»
خانم باشی همانطور که اشکهایش را پاک میکرد با تعجب پرسید:«راست می گویی؟» و با طرح کمرنگی از لبخند و با تعجب ادامه داد:«او که جای مادر من است؟»
عصمت بیاختیار خندید و گفت:«بله تازه آن طور که امروز شنیدم این سومین شوهری است که بعد از شاه شهید کرده... این بار به محتشم دیوان رشتی شوهر کرده. آن وقت شما اینجا نشسته اید و باری اینطور آدمی خودتان را اذیت می کنید!آخر شما چی تان از بقیه کمتر است. جوان نیستید که هستید. خوشگل نیستید که هستید. هزار ماشاالله مال و مکنت ندارید که دارید... شکر خدا این همه که خواستگار پر و پا قرص دارید. نمونهاش همین قهرمان خان حاجب الدوله که چندین و چندبار پیغام داده و میخواهد بیاید خواستگاری و شما روی خوش نشان ندادید. خیال میکنید باری خودش کم شخصیتی است. به چشم برادری اگر از جناب اتابک سر نباشد کمتر نیست. تازه هم ده سالی از او کوچکتر است و هم نه همسری دارد و نه بچه ای. خاطر خواهتان هم که هست. همین امروز پیش از ظهر که شما نبودید خواهرش را فرستاده بود اینجا تا از شما وقت بگیرد... خب چه می گویید؟»
خانم باشی که کم کم گریهاش فروکش کرده بود پس از لختی تأمل پاسخ داد:«باید فکر کنم.»
عصمت بی حوصله دست تکان داد.«باشد فکر کنید... اما این را هم از کنیزتان داشته باشد که فرصتها مثل ابر بهاری می گذرند.»
خانم باشی که پیدا بود در تصمیم گیری برای سرنوشت تازه اش به نتیجه رسیده بیآنکه حرفی بزند با لبخند اشک آلودی برخاست و پشت پیانو نشست و شروع به نواختن کرد.
عصمت همانطور که ایستاده بود و با لبخند به او می نگریست از آهنگ شادی که می نواخت میتوانست حدس بزند چه تصمیمی دارد.
خانم باشی که دید امین السلطان خوشگذران حاضر نیست به طور رسمی او را عقد نماید و از طرفی کنار آمدن با بی بند و باریهاش برایش جذابیت ندشات از او جدا شد و با قهرمان حان حاجب الدوله ازدواج کرد و برای وی دو فرزند پسر به دنیا آورد.
مدتی بعد با عزل امین السلطان امین الدوله به صدارت رسید. امین السلطان با اندوخته زیادی که در طول صدارت خود کسب نموده بود عازم اروپا گردید.
چند سال بعد با روی کار آمد محمد علی شاه بار دیگر اتابک امین السلطان به دعوت شاه برای برانداختن مشروطه به ایران آمد. اما این بار صدر اعظمی ایران به او وفا نکرد و در سال ۱۳۲۵ هجری قمری به ضرب گلوله عباس آقا صراف آذربایجانی در بهارستان به قتل رسید.
با اطلاعاتی که در دست است خانم باشی نیز تا حدود دهه سی هجری شمسی در قید حیاط بوده است.
پایان
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود