ارسالها: 3747
#11
Posted: 21 Aug 2013 22:52
قسمت ۲
جیران که احساس می کرد پدرش حرفش را باور ندارد قرص ومحکم پاسخ داد:ننه آقاجان من برای شاه همه چیز را تعریف کردم.گفتم که شما باغبان جناب شازده هستید.»
محمدعلی که پس از یک روز خستگی از آنچه می شنید احساس خوشایندی زیرپوستش دویده بود در حالی که نگاهش از شادی برق می زد پرسید:«تمام اینها را برای شاه گفتی؟»
جیران با مهربانی به پدرش نگریست ولبخند زد.«بله آقا جان شاه به من گفت تا غروب کسانی برای صحبت با شما به اینجا خواهد فرستاد.»
محمدعلی مثل آنکه شک داشته باشد آخرین قسمت از حرفهای دخترش را درست شنیده یا نه آنچه را شنیده بود دوباره تکرار کرد.«گفتی امروز کسانی را برای صحبت با من به اینجا می فرستد؟»
جیران به جای پاسخ به تصدیق سر تکان داد.
محمدعلی که تا ان لحظه به خاطر خستگی نای از جا برخاستن را نداشت ناگهان مثل ترقه از جا پرید وگفت:نچرا نشسته ای بابا بلند شو...کلی کار داریم.»
جیران که دید پدرش حسابی دست وپایش را گم کرده ودستپاچه دور خودش می چرخد در حالی که با دلسوزی به او می نگریست گفت:«آقا جان چه کار دارید؟به من بگویید انجام دهم.»
محمدعلی که نمی دانست از کجا باید شروع کند درمانده ومستاصل گفت:نخودم هم نمی دانم بابا.کلبه خرابه ما که مناسب پذیرایی نیست.تو می گویی چه کنیم دخترم؟»
جیران پاسخ داد:«الان هوا خوب است آقا جان.اگر موافق باشید وقتی مهمانان امدند همین جا در باغ از انان پذیرایی می کنیم.»
محمدعلی فکر دخترش را پسندید.«بهترین کار همین است که تو گفتی.خدایی بود که امروز قالیچه را نفروختیم.»بعد در حالی که به نقطه ای کنار جوی اشاره میک رد که درختان سربه فلک کشیده گردو کنار ان واقع شده بود گفت:«قالیچه را همان جا پهن میک نیم.باید دست بجنبانیم.تا من قالیچه را پهن می کنم تو وسایل پذیرایی را جور کن.»
محمدعلی این را گفت ودست به کار شد.جیران نیز همین طور ابتدا با عجله سماور حلبی را آتش کرد.بعد سبد سیب تعارفی ننه جان را همران مقداری آبنبات قندی که در خانه داشتند به باغ اورد و روی قالیچه گذاشت.
آنگاه به داخل صندوقخانه کلیخ مخروبه شان رفت وپیراهن چیت گلداری را که دامن پرچین داشت ولباسی بود که همیشه در مراسم عید و عروسی پوشیده بود از داخل صندوق بیرون اورد وتن کرد.چادر سفید گلداری نیز به سر خود انداخت ومنتظر نشست.
خورشید کم کم داشت غروب می کرد.جیران التهاب عجیبی داشت.انگار نمی توانست یک جا بند شود پدرش نیزه مین طور.او نیز وضع وحالش دست کمی ازد خترش نداشت.هرچند دقیقه یکبار جلوی در باف می رفت واز لای در نگاهی به جاده خاکی نیاوران می انداخت وباز به داخل باغ بازمی گشت.این تشویش او باعث می شد تا جیران ناخواسته هیجان بیشتری پیدا کند.
رفت وآمد محمدعلی تا جلوی در باغ آنقدر تکرار شد تا آنکه سرانجام خودش خسته شد.با بلند شدن صدای اذان که از مناره های مسجد جوستان در فضا طنین انداز بود به نماز ایستاد.محمدعلی تازه نمازش را سلام داده بود که احاس کرد کالسکه ای مقابل در باغ ایستاد.باغبان باشی با عجله جانمازش را جمع کرد وبه دست جیران داد وخود با عجله به سمت در باغ دوید ودر را گشود.جیران از همان فاصله پیرمردی را دید که با لباسهای فاخر از کالسکه پیاده شد.دو تن دیگر که از سرووضعشان می شد حدس زد بایستی از رجال کشور باشند به همراه دو مرد کوتاه قد زرد چهره از در وارد شدند.پیرمردی که پیش از دیگران از کالسکه پیاده شده بود از محمدعلی که جذبه وشکوه البسه تازه واردان سخت او را مجذوب کرده بود پرسید:«آقا محمدعلی باغبان باشی شما هستید؟»
محمدعلی در حالی که مشخص بود دست وپایش را گم کرده تعظیم کنان پاسخ داد:«بله حضرت اقا.»
پیرمرد در حالی که با ملاطفت به شانه او می زد خودش را معرفی کرد.«من صاری اصلان هستم.»
محمدعلی هیجان زده گفت:نخوشبختم حضرت آقا.می دانم که کلبه خرابه ما لیاقت شما را ندارد اما بفرمایید.»
صاری اصلان پیرمرد مورد اعتماد شاه بود که مشخص بود در این گونه موارد صاحب تجربه است وبا وظایفش آشنایی دارد.خنده کنان پاسخ داد:«اختیار دارید پدرجان.گل دست پرورده شماست که لیاقت همسری قبله عالم را پیدا کرده منزل که مهم نیست.»
محمدعلی که تا آن ساعت جز تحقیر از بالاتر از خودش ندیده ونه شنیده بود از آنچه می شنید لبش به خنده باز شد ودر ذهنش به دنبال جمله مناسب برای پاسخگویی می گشت چون چیزی به نظرش نیماد در همان حال که دست وپایش را گم کرده بود عقب رفت تا راه را برای ورود صاری اصلان وهمراهانش به باغ باز کند.صدای محمد علی در باغ طنین انداز شد.
«بفرمایید بفرمایید از این طرف....به کلبه حقیر ما خوش امدید.»
جیران که تا آن لحظه از کنار پرده پنجره کلبه دزدکی به تماشا ایستاده بود با ورود مهمانان به باغ فوری از پشت پنجره کنار رفت وخودش را پنهان نمود.چند دقیقه بعد همین که تازه واردان روی قالیچه ای نشستند که محمدعلی زیر درختان گردو در کنار جوی گسترده بود جیران با چند استکان چای تازه دم معطر به عطر یاس وارد باغ شد.با قدمهای لرزان به سمت انان رفت وبه جمع سلام کرد.از انجایی که جیران حدس می زد پیرمردی که در جمع نشسته باید مهم ترین شخص باشد برای پذیرایی از او شروع کرد.
صدای محمدعلی بلند شد.«بفرمایید حضرت آقا بفرمایید گلویی تازه کنید.»
صاری اصلان در حالی که با چشمهای تنگ وریزش سرتاپای جیران را برانداز می کدر تا ببیند دختری که قبله عالم در یک نگاه پسند کرده چگونه دختری است یک استکان چای برداشت واز جیران تشکر کرد.
«دست شما درد نکند.»بعد رویش رابه سوی محمدعلی گرداند وخطاب به او گفت:«پدرجان لابد دختر خانم با شما صحبت کرده وتوضیح داده که ما به چه نیتی خدمت رسیده ایم.»
محمدعلی که کم کم از آن حالت اضطراب در امده وآرام شده بود حاضر جواب گفت:«بله حضرت آقا اما تا این ساعت که شما را دیدم حرفهایش را باور نکردم.»
صاری اصلان که به خوبی وارد بود در این گونه مواقع چگونه سخن بگوید خنده کنان پرسید:«پس خودت هم اذعان داری که همای سعادت بر سر دخترت نشسته؟»
محمدعلی در کمال فروتنی پاسخ داد:«بله حضرت اقا.»
صاری اصلان با طمانینه چای را سر کشید وپس از لختی تامل ادامه داد:«هیچ کار خداوند بی حکمت نیست.لابد قلب پاکی داری پدرجان که خداوند چنین مرحمتی در حقت کرده که امروز قبله عالم اول شخص این مملکت به طور خیلی تصادفی گذرشان به اینجا افتاده...چه بسیار از اعیان واشراف که آرزو دارند دخترشان همسر قبله عالم شود حتی حاضرند پیشکشهای ارزنده ای میز تقدیم کنند تا چنین افتخاری نصیبشان گردد ولی قبله عالم هیچ اعتنایی به آنان نداشته است.درهر صورت بخت با شما یار بوده که قبله عالم دختر خانم را پسند کرده...حالا هم به حقیر ماموریت داده اند تا ایشان را از شما خواستگاری نمایم.خوب نظر شما به عنوان پدر سرکار علیه چیست؟»
محمدعلی باغبان باشی که مرد ساده دلی بود با توجه به موقعیتی که داشت واز آنجایی که چنین موقعیتی را موهبتی خدایی می پنداشت وآن را موجب سعادت وخوشبختی دخترش می دانست با دستپاچگی پاسخ داد:«اختیار دارید حضرت آقا همه چیز این ملک وبوم حتی جان ما به اختیار قبله عالم است.هر امری که ایشان بفرمایند مطاع است.شما هم از طرف بنده وکیل هستید تا هر کاری را که به صلاح است انجام دهید.»
آغابشیر وآغا محمد دو کوتوله زرد چهره ای که پایین قالیچه روبه روی صاری اصلان منتظر به خدمت ایستاده بودند صدایشان بلند شد.«احسنت...احسنت.»
صاری اصلان استکان چای را که هنوز در دستش بود بر زمین گذاشت.دستی در جیب کرد وکیسه مخملی که سرش مهر شده بود بیرون اورد وآن را جلوی باغبان باشی گذاشت که دو زانو کنارش نشسته
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#12
Posted: 21 Aug 2013 22:53
بود.گفت:«مبارک باشد.قبله عالم یک کیسه اشرفی به عنوان شیربهای جیران خانم مرحمت کرده وفرموده اند تا مهریه به هر اندازه که شما تمعین می کنید تقدیم می شود.در ضمن تشریفات مربوط به مراسم عقد وعروسی نیز فردا بعدازظهر در کاخ صاخبقرانیه معمول خواهد شد.»
محمدعلی در حالی که مبهوت به کیسه اشرفی سربه مهری که صاری اصلان پیش رویش گذاشته بود می نگریست گفت:«دست قبله عالم وشما درد نکند حضرت آقا.ما که انتظاری نداشتیم.»
باردیگر صدای صاری اصلان بلند شد.خطاب به او گفت:«اختیار دارید پدرجان.فقط باید متوجه باشی تا زمانی که مراسم عقدکنان برگزار نشده از این ماجرا با کسی حرف نزنی.احدی نباید از آنچه اتفاق افتاده باخبر گردد.»
«متوجه هستم روی چشمم.فقط...»
«فقط چه؟هرچه می خواهی بگو.»
محمدعلی که به نظر می امد در گفتن آنچه برسر زبانش است مردد است پس از لختی سکوت گفت:«در دنیا این یک دختر برایم از همه چیز با ارزش تر است.اگر حمل بر تعریف نباشد تا جایی که در توانم بوده همه کار برایش کرده ام.مکتب فرستادمش در زمان سلامتی ام خودم سوارکاری یادش داده ام....خلاصه بگویم هرکاری از دستم برامده برایش انجام داده ام.حالا که به سلامتی قرار است به خانه بخت برود اول او را به خدا و بعد به شما می سپارم.»وبا گفتن این حرف اشک از گوشه چشمانش جاری شد.
صاری اصلان در حالی که با دلسوزی به او مین گریست دلداری اش داد.نخاطر جمع باش پدر جان.نیازی به سفارش نیست.هرکس نور چشم قبله عالم باشد نور چشم هه است.حالا اگر اجازه بدهید سرکار جیران خانم برای رفتن به کاخ صاحبقرانیه آماده شوند.»پیرمرد این را گفت واز جا برخاست.
محمد علی که از شنیدن این جمله دستپاچه شده بود در حالی که به طبع صاری اصلام از از جا برمی خاست پرسید:«چرا با این عجله؟»
صاری اصلان با ملاطفت به شانه او زد وپاسخ داد:«امر شاهانه است پدر جان ودر ضمن حضور شما فردا در مراسم ضروری می باشد.باید تشریف بیاورید.»
صاری اصلان پس از گفتن این حرف بی انکه منتظر پاسخ محمدعلی شود روبه یکی از مردان همراهش کرد که سمت منشی او را عهده دار بود.گفت:«آنچه را قرائت می کنم بنویس.»
مرد تا این را شنید فوری از لای دفتر ودستکی که زیر بغل داشت کاغذی بیرون کشید.قلم نئی وقلمدانی را که در جیبش داشت بیرون آورد وبعد از امتحان کردن آن بر پشت دست چپش آنچه را پیرمرد به او گفت نوشت.
قراولخانه وکشیکخانه همایونی
حامل این کاغذ آقا محمدعلی تجریشی ملقب به باغبان باشی از مدعوین خاصه اعلیحضرت همایونی است واجازه دارد در مراسم عقد کنان حضور به هم رساند.
مرد آنچه صاری اصلان به او گفت را نوشت بعد کاغذ رابه دست او داد.صاری اصلان همان طور ایستاده بار دیگر متن نوشته شده روی کاغذ را آهسته زیر لب خواند.آنگاه مهر کوچکی را که به همراه داشت از جیبش بیرون آورد.کاغذ را مهر کرد وبه دست محمدعلی داد وگفت:«با این دعوتنامه می توانی وارد کاخ صاحبقرانیه شوی ودر مراسم شرکت کنی.»
صاری اصلان این را گفت وخطاب به جیران که تا آن لحظه مات ومبهوت در سکوت به ماجرایی که در جریان بود می نگریست اشاره کرد.«علیا مخدره برای رفتن حاضر شوید.»
جیران که هنوز نمی دانست آنچه می بیند در خواب است یا بیداری با لحن خواهش گونه ای گفت:«اگر اجازه بدهید بقچه لباسم را بردارم.»
صاری اصلان با معنا خندید.«احتیاج به چیزی نیست.در آنجا هرچه بخواهید در اختیارتان قرار خواهد گرفت.از این ساعت شما همسر اعلیحضرت قدر قدرت،قوی شوکت،شاهنشاه مقتدر،ناصر الدین شاه قاجار هستید.حال بفرمایید برویم.»
جیران با آنکه می شمید اما انگار پایش به زنجیری بسته شده باشد نمی توانست قدم از قدم بردارد.با نگاهش از پدر کسب اجازه کرد.
باغبان باشی که خیلی خوب احساس دخترش را فهمید با صدای بلند گفت:«برو دختر امیدوارم خداوند پشت وپناهت باشد وسعادتمند شوی.سلام مرا نیز به قبله عالم برسان بگو همیشه دعاگوی ایشان هستم.»محمدعلی این را گفت وآغوشش را گشود.
جیران که تا آن لحظه بی حرکت ایستاده بود با دیدن این صحنه خودش را در آغوش پدر انداخت. محمد علی در حالی که دست نوازش بر سر دخترش می کشید پیش از جدایی باز هم برای خوشبختی او دعا کرد.او را تا دم در بدرقه نمود واو را تا کالسکه همراهی کرد.
چند دقیقه بعد جیران در صندلی جلو وصاری اصلان ودو مرد همراهش در صندلی عقب نشسته بودند.کالسکه راه افتاد وبه طرف کاخ صاحبقرانیه حرکت کرد.با حرکت کالسکه دو غلام سیاهی که آنجا ایستاده بودند پای پیاده در پی آن شروع به دویدن کردند.
باغبان باشی همچنان که در آستانه باغ ایستاده بود از پشت پرده ای از اشک این صحنه را نگریست.آنقدر به کالسکه چشم دوخت تا انکه در پناه گرد وغبار جاده از نظرش ناپدید شد.
با ناپدید شدن کالسکه غم سنگینی بردل محمدعلی باغبان باشی نشست ومثل کسی که از رویایی شیرین برخاسته باشد به خود امد.با عجله در را بست وبه داخل باغ برگشت.در آن لحظه حالتی پیدا کرده بود که کم از دیوانگی نداشت.احساس می کرد زمزمه غریب جیران را از داخل کلبه مخروبه صدایش می زند.صدای سایش برگ درختان که با صدای لغزش آب در نهری که از کنار دیوار باغ می گذشت همنوا شده بود.
محمدعلی در حالی که نفسش به سختی بالا می امد با زحمت زیاد خود رابه کلبه رساند وهمان جا روی اولین پله شکسته ایوان نشست.از آنجا به روبه روی همان جایی که چند دقیقه پیش صاری اصلان ودیگران نشسته بودند چشم دوخت وغرق در خیال شد.زمان در نظرش به سالها پیش برگشت به زمانی که جیران دختر بچه ای ملوس بیش بود.توانست او را ببیندواو را می دید که همان جا پای نهر آب نشسته وبا عروسکهایی چوب وپارچه ای که اغلب خودش برای او درست می کرد بازی می کند.درست مثل مرواریدی غلتان با طراوت وبا پوستی سفید که به صورتی می خورد.چشمانی درشت کشیده وسربالا وموایی که مثل شبق سیاه ویکدست بود.انگار هنوز هم صدای مادرش را می شنید که از دور قبرش وصدقه اش می رفت.دختر گیس گلابتونم،شازده خانوم شیرین زبونم دعا می کنم وقتی بزرگ شدی به همین خوشگلی ومقبولی بمانی وپسرشاه فرنگ پسر شاه چین وماچین بیاد خواستگاریت.
محمدعلی همان طور که در این افکار غرق بود شمش به کیسه اشرفی پیشکشی شاه افتاد که هنوز روی فرش قرار داشت.محمدعلی به آن خیره ماند.انگار که به یادش امده باشد چه گوهر زیبایی رابا کیسه اشرفی معاوضه کرده از بار غم سنگینی که بر قلبش فشار می اورد بی اختیار قطره درشت اشکی از چشمانش چکید وروی زمین شن ریزی شده باغ گم شد.
کمی بعد محمدعلی از جا برخاست وبه آن سو رفت.غرق در فکر بود.آهسته خم شد وکیسه اشرفی را از روی فرش برداشت وآهسته در ان را گشود.داخل کیسه مملو از سکه های اشرفی طلا با نقش برجسته شاه بود.محمدعلی همان طور که سکه ها را زیر ورو می کرد راجع به اتفاقات آن روز اندیشید.لحظه ای از تصور آنکه تمام صحنه ها ساختگی باشد وجمعی رجاله با صحنه سازی وحیله وتزویر دختر زیبایش را ربوده باشند وبخواهند او را بدنام سازند خون در بدنش سرد شد.همین فکر اسباب نگرانی بیشتر واضطرابی وصف ناپذیر برای او فراهم آورد.با خود اندیشید اگر خدای ناکرده واقعیت چنین بود او چاره ای جز سکوت وصبر نداشت.در هر صورت نمی توانست به کسی حرف بزند.در روستای کوچکی مثل نیاوران که مردم یک کلاغ را چهل کلاغ می کردند نمی توانست به کسی در این باره حرفی بزند اما آرام هم نمی توانست.پگیرد.محمد علی همان طور که مثل اسپند بر روی آتش به تکاپو افتاده بود که چه کند ناگهان به یاد دوست قدیمی اش کاس آقا افتاد در تجریش قهوه خانه داشت.کاس آقا سابق بر این در آبدارخانه کاخ صاحبقرانیه خدمت می کرد.به
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#13
Posted: 21 Aug 2013 22:54
علت پیری خدمت در دربار را ترک کرده وبا مقدار انودخته ای که فراهم اورده بود قهوه خانه ای راه انداخته بود.
قهوه خانه کاس آقا در آن زمان تنها محل تفریح اهالی آن منطقه محسوب می شد.هر روز عده زیادی از اهالی شمیران در قهوه خانه او جمع می شدند.کاس اقا با سرزبان شیرین وکاسبکارانه ای که داشت می دانست با هر کدام از مشتریهایش چگونه برخورد کند تا مشتری دائمی اش بمانند وکار وبارش پر رونق باشد.از جمله کسانی که به قهوقه خانه او رفت وآمد می کردند قراولهایی بودند که در کاخ صاحبقرانیه خدمت می کردند.از انجایی که به آقا محمدعلی باغبان باشی سفارش شده بود تا وقتی دخترش به عقد شاه در نیامده در این باره به کسی حرفی نزند با خود تصمیم گرفت خودش رابه قهوه خانه کاس اقا برسناد وغیر مستقیم سروگوشی آب بدهد.ممکن بود بتواند از قراولان یا حتی خود کاس آقا اطلاعاتی کسب کند.این کار مزیت دیگری هم داشت اینکه دیگر خانه نبود تا در رابطه با آمدند آقایانی که آن روز به خانه اش امده بودند به جناب شازده یا کس دیگری جواب بدهد.محمدعلی از انجایی که احتمال می داد ممکن است ننه جان یا کس دیگری به آنجا سر بزند .سراغ جیران را از او بگیرد همان دم راه افتاد.وقتی محمدعلی به قهوه خانه کاس آقا رسید دیگر شب شده بود وعده زیادی از مشتریها مشغول شاه خوردن ویاقلیان دود کردن بودند.عده ای نیز در انتهای قهوه خانه که باغچه با صفایی منتهی می شد روی تختهایی که کنار حوض قرار داشت دراز کشیده وتریاک می کشیدند.
محمدعلی ازترس آنکه آشنایی اورا نبیند درگوشه ی دنجی ازقهوه خانه که چشم انداز زیبایی به حوض داشت روی یکی ازتختها که با گلیم مندرسی فرش شده بود نشست .فواره های حوض باز بود وآنخا رابا صفا تر کرده بود .در فضای قهوه خانه که از دود قلیان وبوی چای وتنباکو وتریاک آکنده بود باز غرق در حال وهوای خودش شد .
محمدعلی نفهمید چه مدت گذشت تا اینکه با صدای کاس آقا به خود آمد .
«چه شده عمو ؟چرا انقدر تو فکری ؟اتفاقی افتاده ؟»
محمدعلی سرش را بلند کرد ولحظه ای به کاس آقا نگریشت که باچشمان وبراقش به او خیره شده بود .
«چیزی نیست فقط کمی کسل هستم .»
کاس آقاکه از حال وهوای محمدعلی به شک افتاده بود گفت :«اگر یک بسته تریاک بکشی حالت جا می آد.»
محمدعلی پاسخ داد:«نه عمو من از این چیزها نمی کشم.»
نیش کاس آقا باز شد به طوری که دندان کرم خورده ای که در ته دهانش بود به چشم محمدعلی آمد.
«اما من می کشم.»وپس از گفتن این حرف به پسره بچه ای که شلوار گشادی به پا داشت وکلاه نمدی کوچکی برسر اشاره کرد.
«آی رحمت آن منقل را بیاور ببینم.»
تا رحمت منقل را برای کاس آقا بیاورد محمدعلی نگاهی به دور وبرش انداخت وتازه دریافت که خیلی وقت است از دور وبرش فارغ بوده است.در ان وقت شب قهوه خانه دیگر از رونق افتاده بود وفقط تک وتوکی مشتری روی چند تخت کنار باغچه مشغول تریاک کشیدن بودند.
محمد علی همانطور که به آنان نگاه می کرد مثل آنکه تازه به یادش آمده باشد به چه نیتی به آنجا آمده همانطور که نشسته بود خودش را کشید جلوواز کاس آقا که مشغولکشیدن شده بود پرسید:«راستی عمو از کی تریاکی شدی ؟»
کاس آقا در حالی که بایک نفس طولانی دم میگرفت با صدای کشیده ای پاسخ داد :«درست خاطرم نیست اما به کمانم سی چهل سالی باشد ازهمان وقتی که خدمت ذا درآبدارخانه شروع کردم ...آره ازهمان وقت است .»محمدعلی همانطور که می شنید از آنجایی که پی فرصت مناسبی می گشت این پاسخ کاس آقا را مستمک قرار داد وبرای آنکه غیر مستقیم اطلاعاتی از اوکسب کند سرصحبت راباز کرد .
«حکما ازآن دوران خیلی خاطره داری نه؟»
کاس آقا که کم کم نئشه تریاک او را منگ وشنگول ساخته بود نفسش را بیرون داد.سر کیف گفت:«تا دلت بخواهد.اگر سواد خواندن ونوشتن داشتم حکما یک کتاب می شد.»
محمدعلی که از قبل خودش را آماده کرده بود پیش از انکه رشته کلام را از دست بدهد فوری پی حرف را گرفت وپرسید:«در این مدت به اندرون هم راه پیدا کرده بودی؟»
کاس آقا خندید.«به اندور نه....من در کارخانه سلطنتی خدمت می کردم.»
کاس اقا این را گفت وچون دید محمدعلی با تعجب به او خیره شده خودشا ادامه داد:«در دربار به آشپزخانه می گویند کارخانه.فقط خواجه ها اجازه ورود به اندرون را دارند اماخ یلی اتفاقی بعضی از زنهای شاه را دیده ام.»
محمدعلی همان طور که می شنید با تعجبی توام با ناراحتی از سر کنجکاوی پرسید:«مگر شاه چند تا زن دارد؟»
کاس اقا با صدای کشداری پاسخ داد:«درست نمی دانم اما از مجمعه های غذایی که در کارخانه می چیدم به گمانم حدود دویست سیصد تایی باید زن داشته باشد.»
چون دید محمدعلی غرق در عالم خودش غمگین به گوشه ای زل زده افزود:«لابد تعجب میک نی عمو اما باور کن اینکه گفتم حقیقت دارد.شاه به قدری زن اختیار کرده که اسم خیلی از انها را فراموش کرده.البته حق داری باور نکنی.به عقل امثال من وتو جور در نمی آید.باید به چشم ببینی تا باور کنی.»
محمدعلی با همان حالت فکورانه پرسید:«اخر شاه این همه زن را می خواهد چه کند؟»
کاس آقا بی حوصله دست تکان داد وگفت:«من چه می دانم...بیچاره زنها اول کار خوشحالند که زن شاه می شوند اما به نظر من بیچاره تر از این بدبختها در دنیا نیست.مقبولترین وبا اصل ونسب ترینشان فقط چند صباحی عزیز هستند.همین که یکی روی دستشان به اندرون وارد می شود هر قدر هم که ارج وقرب داشته باشند به جمع از نظر افتاده های اندرون اضافه می شوند....خداوکیلی بروبیایی که آنجا هست هیچ کجا نیست.فقط آبدارخانه شاه به دست چهل نفر اداره می شود که همه تحت سرپرستی حاج حسن نامی خدمت می کنند.حاج حسن خودش سفره ناهار وشام شاه را می چیند.اغلب اوقات برای انکه شاه با اطمینان غذا بخورد جلوی چشمش سر سفره می نشیند وجلوتر از او از خوراکها می چشد تا مباداد کسی غذا را مسموم کرده باشد...در آن مدتی که من درکارخانه خدمت می کردم چندبار شاه سر زده آمد آنجا.تا چشمش به حاج حسن می افتاد با صدای کلفتش می گفت:حست چطوری؟توخیلی پول داری اما این یک اشرفی را بگیر وزهرمار کن...بعد یک اشرفی به طرفش پرتاب می کرد.جزحاج حسن یک پیرمرد دیگر هم در کارخانه بود که به او سلطان کبابی می گفتند.سلطان کبابی در فن خودش استاد بود.هر روز برای ناهار وشام شاه چند جوجه کباب می کرد وتحویل یک نفر دیگر که سمت خوانسالاری داشت می داد.او ظرفهای غذای شاه را که از جمس طلا بود لای پارچه ای سفید می پیچید ومهر می کرد.ظرفهای ماست ومربا وشربت هم سربسته مهر می شد.خوانسالار مجمعه غذای شاه را به انضمام چالمه بلغاری پر از یخ خودش تحویل شاه می داد.همیشه توی این چالمه بلغاری بهترین شرابهای قزوین وشیراز واصفهان...»
کاس اقا بی آنکه خودش متوجه باشد با این تعریفها آتشی در خرمن دل محمدعلی می انداخت.می گفت ومی گفت غافل از اینکه محمدعلی دیگر آنجا نیست که بشنود.
آن شب محمدعلی از فرط ناراحتی وغصه ای که در دل داشت شبانه راهی بقعه امامزاده صالح شد وپای درخت چنار تنومند آن که در دل آن دوریشی خانه داشت دخیل بست واز ته دل برای خوشبختی دخترش دعا کرد.
در آن ساعتها حال جیران نیز دست کمی از پدرش نداشت.او نیز از همان ساعتی که از پدرش جدا شده بود دلیلی که خودش هم نمی دانست چیست از آمدنش پشیمان شده بود اما افسوس که دیگر راه بازگشتی وجود نداشت.
جیران یک ساعتی بود که تنها بیرون قراولخانه کاخ صاحبقرانیه در کالسکه انتظار صاری اصلان را می کشید تا او ترتیب ورودش رابه اندرون بدهد.
در ان مدت تمام صحنه های ان روز مثل پرده ای جلوی چشمان جیران نقش عوض می کرد.صحنه رویارویی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#14
Posted: 21 Aug 2013 22:55
با شاه صحنه آمدن صاری اصلان وهمراهانش برای خواستگاری صحنه وداع با پدرش....جیران همان طور که در عالم خودش بود با صدای صاری اصلان به خود امد.او از راه رسیده بود وبا دو کوتوله زرد چهره که کنار کالسکه ایستده بودند مشغول صحبت بود.لحظه ای بعد در کالسکه گشوده شد واصلان پا از رکاب بالا گذاشت.به محض اینکه چشمش به جیران افتاد با تعظیم گفت:«لازم می دانم به عرض علیامخدره برسانم که ترتیب همه کارها داده شد.»
جیران که به نظر می رسید تحت تاثیر چرب زبانی ولحن پرطمطراق پیرمرد واقع شده با صدای بلند وبا احترام گفت:«دست شما درد نکند حضرت آقا.»
«اختیار دارید تشکر لازم نیست.من به وظیفه ام عمل کرده ام.»
صاری اصلان پس از گفتن این جمله ها روی صندلی جلوی کالسکه نشست ودر را بست.چند دقیقه بعد کالسکه به حرکت در امد.دو کوتوله زرد چهره نیزهمراه کالسکه شروع به دویدن کردند.کالسکه پس از گذشتن از یک خیابان شنی عریض وطویل وگذشتن از دری باشکوه که نشان شیر وخورشید سر در آن نصب شده وپرچمهای بی شمار بالای آن در اهتزاز بود به کاخ باشکوه وارد شد.کاخ صاحبقرانیه بسیار باشکوه تر وزیباتر وباعظمت تر از آنی بود که جیران تصور می کرد.او در حالی که راحت به مخده ابریشمی طلادوزی شده داخل کالسکه تکیه داده بود می توانست از لای درز پرده مخملی که تزئیناتی از منگوله های طلایی رنگ داشت ومثل پر طاووس ملیله دوزی شده بود همه جا را تماشا کند.با آنکه سیاهی شب هویدا شده بود اما در پرتو چراغهای پایه بلند گازی اطراف به خوبی دیده می شد.تا جایی که چشم کار می کرد همه جا پر بود از درخت وگلهای زیبایی که در محوطه بزرگ باغ وباغچه های مهندسی ساز خودنمایی می کرد.
در میان گلها در فواصل منظم حوضهای فیروزه ای رنگ جلوه عجیبی داشت.فواره های باز حوضهای در پرتو چراغهای مجاور نور نقره ای به اطراف می پاشید.
کالسکه پس از گذشتن از چند خیابان به محوطه ای وارد شد که یک فوج سرباز با لباسهای فوق العاده مرتب در مدخل آن به حالت آماده باش ایستاده بودند.کالسکه پس از گذشتن از این قسمت وارد خیابان سنگفرشی شد که در انتهای ان عمارت کلاه فرنگی چهارگوش مجلل و زیبای صاحبقرانیه واقع شده بود.عمارت در احاطه درختان چنار انبوهی بود که ان را در برگرفته بود وچون قلعه ای دست نیافتنی به نظر می امد.دیدن این صحنه همین طور صدای همهمه شاطرهایی که از بدو ورود کالسکه به محوطه اصلی در اطراف ان می دویدند پژواکی دور ومبهم به نظر می امد.همه چیز دست به دست داده بود تا جیران احساس کند آنچه می بیند بیشتر به رویا می ماند تا واقعیت.ناگهان جیران از صدای صاری اصلان به خود امد.
«ملاحظه می فرمایید علیامخدره اینها شاطرهای همایونی هستند که به امر قبله عالم محض استقبال از شما آمده اند.»
جیران بی آنکه چیزی بگوید لبخند زد.کالسکه همراه این عده آن قدرپیش رفت تا اینکه نزدیک عمارت صاحبقرانیه رسید.پس از چرخیدن دور حوض مدور فیروزه ای رنگی که آب آن قل قل بیرون می زد ومثل آینه می درخشید همان جا توقف کرد.پیش از انکه صاری وجیران از کالسکه پیاده شوند شاطران جلوی در صف کشیدند ورد حالی که دستهایشان را روی سینه گذاشته بودند به حالت تعظیم تا سینه خم شدند.یکی از انان که کلاه مشکی مخروطی شکل بر سر وتوپوز نقره ای در دست داشت جلو امد ودر کالسکه را باز کرد.جیران پس از پیاده شدن با راهنمایی صاری اصلان که پیشاپیش او چند قدمی جلوتر حرکت میک رد راه افتاد.جیران پس از بالا رفتن از پله های مرمرین عمارت صاحبقرانیه که گلدانهای غرق گل در دو طرف ان دلربایی می کرد وارد عمارت شد وپس از گذشتن از دهلیزی کوتاه وارد تالار آینه کاری گردید که با قالیهای زیبای ابریشمی مفروش بود.تابلوهای نقاشی بسیار نفیس وبزرگی هم بر دیوارهایش نصب شده بود.
تالاری که جیران به آن وارد شده بود به قدری زیبا وباشکوه بود که در نخستین نگاه سقف بلند وآینه کاری شده آن بیشتر به قصری در بهشت می مانست تا در زمین.تالار با شمعدانیهای بزرگ بلور که نور رابا ظرافت به اطراف می پاشید روشن شده بود.شمعدانیهایی که درخشش کریستالهای خوش تراش ان گویی تلالو ستارگانی بود که در آسمان می درخشید.زیر پای جیران فرشهای بسیار ظریف اما عریض وطویل از جنس ابریشم پهن بود که برزمینه لاکی آنها نقش ونگاری زربفت قرار داشت.بالای تالار تصویری از شاه قرار داشت با لباس فاخر که تمام نشانها ومدالهایش خیلی زیبا بر ان نقش شده بود.درست زیر آن آینه عریض وطویلی در دیوار کارگذاشته شده بود که قابی از گلهای گچبری شده مزین به آینه داشت وتمام تالار را در خود منعکس میک رد.جیران در حالی که به صحنه منعکس شده در آینه می نگریست لحظه ای چشمانش با تصویر خود تلاقی کرد.جیران در نظرخ ودش در میان آن همه اشرافیت وتجمل چون فرشته تمثالهایی می مانست که روی شیشه های رنگین درهای تالار نقش گردیده بود.همه چیز به قدری برای جیران جدید وشگفت آور وجذاب ورویایی بود که تنها به قصه ها می مانست.
ناگهان صدای پیرمردی که شال پهن سیاهی برکمرش بسته بود ودسته کلید سنگینی در دست داشت چیران رابه خود اورد.پیرمرد از یکی از چند دری که به تالار باز می شد وارد شده بود.صاری اصلان پس از سلام وخوش وبش با او از انجا خارج شد تا ترتیب بقیه کارها را بدهد.جیران بعدها فهمید او در دربار عنوان اعتمادالحرم را دارد.جیران در آنجا تنها شد.همان طور که مات ومبهوت آن همه تجمل واشرافیت خیره کننده شده بود روی نزدیکترین صندلی نشست که روکش مخمل وپایه های کنده کاری داشت.شگفت زده به میز بزرگی چشم دوخت که در میان تالار قرار داشت واز جنس چوب اعلای گردو ساخته شده بود.این میز به قدری طویل بود که فضای چشمگیری از تالار را اشغال کرده بود.تعداد بیشماری صندلی هم گرداگرد آن چیده شده بود.به جز این میز وصندلی مبلمانی هم در قسمت شمالی تالار با همان نقش وطرح چیده شده بود که میزهای کوچک عسلی لابه لای انها به چشم می خرود.در قسمتهای دیگر تالار نیز چندین گنجه عریض ورفیع قرار داشت که بسیار هنرمندانه روی آنها منبت کاری شده بود.داخل انها ظرفهای کریستال خارجی مجسمه های چینی وساعتهای آنتیک قرار داشت که اغلب هدیه شاهان وامیران کشورهای دیگر بود.هر کدام در نوع خود بدیع وبی نظیر بود.
تعداد بیشماری گلدانهای نقره وکریستال ومجسمه های برنزی بسیار زیبا هم در کنار مبلها ویا گوشه های تالار چیده شده وبه زیبایی تالار جلوه می بخشید.روی میز ناهارخوری که در میان تالار بود سه شمعدان بسیار نفیس طلا قرار داشت.
جیران در حالی که به تلالو خیره کننده یکی از شمعدانها خیره شده بود از صدای ریزو تودماغی ای که به طرز ناخوشایندی زیر سقف پیچید به خود آمد.
«سلام عرض می کنم.»
جیران شتابزده از جا برخاست.از دیدن مرد کوتوله ایکه قیافه ای بامزه با پاهای سی سانتی داشت یکه خورد.با این حال مودبانه جواب سلام او را داد وساکت به او خیره شد.پیش از آنکه جیران حرفی بزند مرد کوتوله مثل آنکه از حالت نگاه جیران دریافته باشد به چه فکر می کند خودش را معرفی کرد.
«من آغا محمد خان کوتوله هستم پیشخدمت مخصوص شما.»
پس از گفتن این حرف به دو نفر اشاره کرد که تا آن لحظه پشت پرده های زربفت تالار منتظر احضار او ایستاده بودند.پیش از انکه آن دو وارد تالار شوند جیران خواست چادر سفید گلداریش را که سر شانه اش افتاده بود سرش بیندازد که آغا محمد خان متوجه شد وبا همان صدای ریز وخفه گفت:«حضرت علیه خودتان را ادیت نکنید اینجا نامحرمی نیست.این دو نفر نیز از خواجه هاس مخصوص هستند....مرد نیستند.»
جیران که تا آن زمان خواجه ندیده بود ونمی دانست چه جور ادمهایی هستند همان طور که ایستاده بود منتظر شد تا وارد شوند.
پرده زربفت کنار رفت و دو نفر که چهره شان در نظر جیران کمی عجیب می آمد وارد شدند.هر دو هیکلی تنومند و پوستی سوخته داشتند.به محض ورود پیش روی جیران تعظیم کردندو بدون آنکه سخنی بگویند سینی های نقره ای را که در دست داشتند روی میز قرار دادند.جقلیهای بلور خوش تراش مملو از شیرینهای گوناگون و آجی لو میوه را مرتب روی میز چیدند و پس از تعظیمی دوباره در حالیکه عقب عقب میرفتند از در خارج شدند.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#15
Posted: 21 Aug 2013 22:56
بنظر می آمد جیران از این حرکت آنان خنده اش گرفته.در حالیکه با نگاهی استفهام آمیز آنان را تا دم در دنبال میکرد بار دیگر از صدای آغا محمد خان کوتوله بخود آمد.
-امثال من و این بدبختها در حرم زیاد هستند.ما را به عمد ناقص کرده اند تا در اندرون خدمت کنیم.و چون دید جیران غرق در فکر به او خیره مانده افزود:علیا مخدره زیاد فکرش را نکنید...هر یک از ما در این دنیا با سرنوشتی به دنیا می آییم.نمونه اش خود من...پدرم آنقدر عیالوار بود که نمیتوانست شکم بچه هایش را سیر کند.برای همین هم مرا که از همه کوچکتر بودم فدای بقیه کرد.آغا محمد خان این را گرفت و پس از لختی سکوت ادامه داد:تا شما گلویی تازه کنید ترتیب بقیه کارها داده خواهد شد.با من امری ندارید؟
جیران در حالیکه هنوز هم غرق در فکر با دلسوزی به او مینگریست لبخند زد:خیر میتوانی بروی.
بنظر می آمد آغا محمد خان برای رفتن عجله ای ندارد.با شنیدن این حرف تعظیم کرد و از در خارج شد.با رفتن او جیران نیز باز غرق در عالم خود شد.
درست همان وقت که جیران در انتظار بود صاری اصلان وارد بزرگترین تالار کاخ صاحبقرانیه شد و مقابل شاه تعظیم کرد.شاه که پیدا بود در انتظار بازگشت او بوده با لحن بسیار خودمانی وی را مورد خطاب قرار داد.پرسید:خوب چه کردی عمو جان؟
صاری اصلان با نگاهی تفاخر آمیز لبخندی از روی خوشحالی بر لب آورد و گفت:ممکن است قبله عالم فدوی را دنبال اجرای ماموریتی بفرستید و دست خالی برگردم؟!
شاه با لبخندی حاکی از رضایت سرتکان داد:آفرین بر تو حالا کجاست؟
-همینجا زیر سایه مبارک.چنانچه مایل باشید بفرمایید به حضور شرفیاب شوند.
شاه از آنچه شنید گل از گلش شکفت.در حالیکه به پشت صندلی تکیه میداد و یک پا روی پای دیگر می انداخت انگشتانش را درهم فرو برد و لبش را گزید.به فکر فرو رفت.چند لحظه ای سکوت بر تالار حکمفرم
شد که باز شاه انرا شکست.مثل انکه پس از قدری فکر و کمی سبک و سنگین کردن به نتیجه رسیده باشدگفت:در حال حاضر خیر.ابتدا باید با خجسته خانم مادر ولیعهد حرف بزنم.تاایشان ذهن سایرین را برای پذیرش این مطلب اماده سازند.از قول من به جیران سلام برسان و بگو همان جا باشد تا اخر شب خودمان می اییم.
صاری اصلان مطیعانه سر تکان داد_رای مبارک است.هر طور صلاح میدانید.اجازه ی مرخصی میفرمایی؟(
شاه با نگاه قدر شناسانه ای سر تکان داد و گفت:میتوانی بروی.فقط به اعتماد الحرم سفارشهای لازم را بکن.
چشم سرورم
صاری اصلان این را گفت و تعظیم کرد و از در خارج شد.
با رفتن او شاه چند دقیقه ای به فکر فرو رفت.از انجایی که میدانست ورود جیران با واکنش دیگران همراه خواهد بود لذا با خود تصمیم گرفت پیش از هرکس سراغ خجسته خانم برود و مسئله را با او در میان بگذارد.این بود که از جا برخاست و خود را به عمار ت او رساند.خجسه خانم که از قبل توسط خواجه های محرم در جریان قرار داشت با ورود سرزده ی شاه به فراست دریافت که او با چه نیتی به دیدار او امده است.از انجا که خجسته خانم زن با درایتی بود و نمیخواست با مخالفتش با شاه موقعیت پسرش ،معین الدین میرزا،را به مخاطره بیندازد.برای اینکه زحمت مقدمه چینی و طرح ماجرا برای او کم کرده باشد پیش از انکه شاه مسئله را مطرح نماید گفت:خدمت سرور تاجدارم تبریک عرض میکنم.امیدورارم قدم این تازه وارد نیز مانند ورود سایرین میمون و مبارک باشد.)
شاه که از لحن کلام خجسته خانم و از انچه میشنید سخت غافلگیر شده بود مثل پسر بچه ای که بخواهد خطای خود را بپوشاند خوست توضیح دهد که باز خجسته خانم اجازه نداد.از انجه که میدانست غبله ی عالم چه بخواهد و چه نخواهد جیران را به همسری خود اختیار خواهد کرد برای انکه مراتب اخلاص خود را به شاه نشان دهد لبخند سرگردانی بر لب نشاند و گفت: خوب کردید سرورم لازم بود....مدتی بود که میدیم خیلی خسته و رنجور هستید.من از این بابت نگران وجود مبارک بودم.از این لحاظ گمانم بر این است که این تصمیم برای صحت وجودتان ضروری است.برای همین اگر بتوانم در بهبود حالتان مفید باشم از صمیم دل خوشحال میشوم)
شاه با خوشحالی از اینکه میدید خجسته خانم چون گذشته با او همراه است با دست صورت گرد و سبزه او را نوازش کرد و لبخند زنان گفت:ممنونم خجسته جان.بیخود نیست که همیشه نور چشمان ما هستی.اطمینان خاطر داشته باش که یک تار موی تو را با هیچ کس عوض نمیکنیم.و جایگاهت به یقین در قلب ماست.همینطور هم مقام و منزلت ولیعهدی پسرت.فقط اگر زحممتی نیست خواسته ای دارم)
خجسه خانم با اینکه چهره اش گویای احساسات درونیش بود با تظاهر لبخند زد.(هر چه باشد بفرمایید)
(یحتمل فردا مجلس عقد کنان است.با اینکه اعتماد الحرم ترتیب همه ی کار ها را خواهد داد اما اگر شما هم نظارت داشته باشید بد نب=یست.
خجسته خانم در حالی که سعی داشت خونسردی خود را حفظ کند گفت:چشم سرورم
جشمت بی بلا
شاه این را گفت و از جا برخاست.در حالی که خجسته خانم بدرقه اش میکرد راه افتاد و او را با احساسی که خواه نا خواه از ورود زیبا روی تازه وارد ازارش میداد تنها گذاشت.
همین که شاه از عمارت خجسته خانم خارج شد با صاری اصلان روبرو شد که همراه اقا بشیر و افا محمد نفس زنان پیش می امد.با لبخندی که حاکی از رضایت بود خطاب به او گفت: میبینم که هنوز در تکاپو هستی
صاری اصلان گفت:وظیفه ام است.همانطور که امر فرمودید با اعتماد الحرم صحبت کردم تا سرکار علیه جیران خانم را برای ورود به اندرون اماده کند
قبله عالم سر تکان داد و گفت:میخواستی سفارش کنی خدمه ی مامور خوب از او پذیرایی کنند.
پیش از انکه بفرمایید همین کار را کردم.
خوب است.من هم تا ساعاتی دیگر به ملاقاتش خواهم رفت.
شاه این را گفت و لختی سکوت کرد.صاری اصلان چون شاه را در فکر دید با لحنی تملق امیز گفت:امر دیگری ندارید؟
شاه که معلوم بود همچنان فکرش مشغول است مثل انکه به یاد موضوعی افتاده باشد سر تکان داد و گفت:چرا....پیش ار انکه مراسم عقد کنان فردا را بدهی از منجم باشی سوال کن ساعت سعدی را برای جاری شدن عقد معین کند.امام جمعه را هم خبر کن.سعی کن همه ی کارها ابرومند برگزار شود.در ضمن راجع به این قضیه با مادر ولیعهد هم صحبت کردم.ایشان در جریان هستند.اگر سایر خانمها در این باره اطلاعاتی خواستند اشکالی در اقشای ان نیست.فقط مایل نیستم در این رابه خیلی شرح و تفضیل بدهی
صاری اصلان مطیعانه سر تکان داد و گفت:بله سرورم متوجه هستم
شاه پس از پایان اوامرش از صاری اصلان جدا شد و از پکان منتهی به عمارت اصلی کاخ صاحبقریبانه بالا رفت..اصلان نیز همان در کووله همراهش که همیشه چون استر پوستین با او بودند به طرف عمارتی رفت که جیران در یکی از تالار های ان منتظرش بود.
صاری همانطور که به ان سو میرفت نظرش به سمت سایه چند تن از خانما جلب شد از سر کنجکاوی پشت یکی از ستون ها سرک کشیده بودند و دزدانه او را تماشا میکردند.
یکی از انان که زود تر از دیگران متوجه نگاه تیزبین صاری اصلان شده بود پیش از انکه او و کوتولو های همراهش به جمع نزدیک شوند به چند خانمی که همراهش بئدند اشاره کرد و همگی در چشم بر هم زدنی از نظر ناپدید شدند.صاری اصلان در حالی که به نظر میامد از دیدن این صحنه خنده اش امده نگاهی به اطراف انداخت و چون احساس کرد کسی ان اطراف نیست پس از چند ضربه به در عمارت وارد شد.
جیران همین که چشمش به او افتاد در نهایت ادب و احترام وبه او و کوتوله هایش که در استانه ی در منتظر به خدمت ایستاده بودند سلام کرد.صاری اصلان با تعظیم کوچکی جواب سلام داد و گفت:امیدورام ورود حضرت علیه به اندرون مبارک باشد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#16
Posted: 21 Aug 2013 22:57
جیران تا ان زمان از این القاب و عناوین چیزی به گوشش نخورده بود نمیدانست در جواب چه بگوید اما از انجا که از هوشو ذکاوت ذاتی برخوردار بود برای خالینبودن عریضه پاسخ داد:ممنونم حضرت اقا.شما خیلی زحمت کشیدید متشکرم.
صاری اصلان که باور نمیکرد دختر باغبان باشی تا این حد شیوا سخن بگوید با نگاه تحسین امیزی به او نگریست و گفت:اختیار دارید.این حقیر هرچه کرده وظیفه اش بوده.من بعد نیز هر امری داشتید کافی است مرا احضار کنید تا دستور لازم برای اجرای فرمایشات حشرت علیه صادر کنم.
اقا بشیر و اقا محمد همانطور که ایستاده بودند به نظر میامد از زبان ریختن و دولا شدن های صاری خندشان گرفته بود.چرا که میدانستند این حرکات و تعافات همه تصنعی و موقتی است و بزودی تمام خواهد شد و تنها برای جلب توجه و رام شکار تازه وارد است.پیش از انکه اصلان حرف دیگری بزند اعتماد الحرم در چهار چوب در تالار ظاهر شد.اصلان تا چشمش به او افتاد چند لحظه جیران را تنها گذاشت و در چهاچوب در با او مشغول صحبت شد.جیران همانطور که به ان دو مینگریست از گفت و گوهای جسته و گریخته ای که مینشید فهمید راجع به مراسم فرداست.
با رفتن اعتماد الحرم اصلان همانطور که در چهارچوب در ایستاده بود با خوشحالی گفت:با اجازه ی سرکار علیه مراسم عقد فردا ساعت 5 بعد از ظهر انجام خواهد شد.
جیران با هم از او تشکر کرد :دست شما درد نکند حضرت اقا.
انتظار و دلهره ای که در دل جیران به پا شده بود باعث شد پیش از انکه صاری انجا را ترک کند از او پرسید:من چه وقت میتوانم به حضور اعلیحضرت بریم؟
اصلان مثل اینکه از این پرسش جیران تازه یادش اماده باشد شاه راجع به امادنش به انجا چه گفته .چشمانش به نقطه ای خیره ماند اما برای اینکه منتی سر جیران بگذارد و از همان اول حسن نیت خود را به او نشان دهد با لحن تمق امیزی گفت:سرکار علیه نگران نباشید بنده ترتیب این کار را خواهم داد.
صاری این را گفت و پس از مکث کوتاهی ادامه داد:تا چند دقیقه ی دیگر دو تن از خانمهای اندرون به نامهای دلبر خانم و ماه نسا خانم برای پیرایش شما به اینجا خواهند امد.به جامه ار باشی هم سفارش کرده ام بیاید و هر نوع لباسی تا هر نوع لباسی که مورد پسندتان باشد در اختیارتان قرار دهد.اگر امر دیگری ندارید بنده مرخص میشوم.
جیران که از لحن تملق امیز اصلان ناخواسته حس جاه طلبی بدیعی را احساس کرد برای چندمین بار از او تشکر کرد.
با انکه اصلان وعده داد شاه تا چند دقیقه ی دیگر برای دیدن او به تالار خواهد امد اما انروز جیران مدت زمان زیادی در تالار بزرگ صاحب قرابیانه معطل ماند.بی انکه هیجان را از خود دور کند در تالار قدم میزد وخود را با دیدن چلچراغ های خوش تراش،اینه های قدی کار گذاشته شده در دیوار ها وهمینطور قالیهای خوش نقش و نگار که رنگ انها چشم را مجذوب میکرد سرگرم نمود.
سرانجان در تالار باز شد و صدای ریز و تو دماغی اقا محمد در تالار پیچید
(علیا مخدره دلبر خانم به همرا ماه نسا خانم و جامه دار باشی خدمت رسیده اند.)
همنوز اقا محمد از چهارچوب در کنار نرفته بود که نفر اول که صورتش مثل نوعروسها بزک کرده بود پیشاپیش دو نفر دیگر جلو امد و به جیران شلام کرد.به دنبال او نفر 2 و 3 هم وارد شدند.
نفر دوم بقچه ترمه ای را زیر بغل داشت و مقدار زیدای البسه روی دستش.
دیگری هم مجری مخمل بزرگی بغل گرفته بود که به زحمت انرا حمل میکرد.اندو نیز مثل نفر اول به جیران سلام کردند.جیران همانطور که جواب سلام اندو را میداد میتوانست حدس بزند که نفر اول دلبر خانم و نفر دوم جامه دار باشی و نفر سوم ماه نسا خانم باشد.
دلبر خانم که از همسران صیغه ای شاه محسوب میشد پس از کلی سر و زبان ریختن برای جیران به ماه نسا خانم که منتظر خدمت ایستاده بود اشاره کرد تا کارش را شروع کند.ماه نسا خانم در مجری اسباب بزکی را که همراه داشت گشود و مغاک را از ان بیرون کشید تا کار برداشتن ابروهای حجیران را شروع کند اما پیشاز انکه شروع کند جیران مانعش شد.
(نه نمیخواهم به صورتم دست بزنید)
ماه نسا خانم که انتظار چنین واکنشی را از او نداشت همانطور که مغاک در دستشش بود جیران به دلبر خانم خیره شد.جیران خانم که چنین رفتاری را از هیچ یک از تازه واردان ندیده بود برای کسب تکلیف از جامه دار باشی خواست که اعتماد الحرم را صدا بزند.
جامه دار باشی درپی امر اورفت و مثل برق و در چشم بر هم زدنی همراه اعتماد الحرم که تمام امور اندرون را زیر نظر داشت برگشت.دلبر خانم با دیدن او که در تالار حاضر شده بود خودش قضیه را با او در میان گذاشت.
اعتماد الحرم که برای هر گونه دستوری از طرف شاه اختیار دار بود به جیران خانم تفهیم کرد که هر طور که میل جیران است باید عمل شود تا اسباب کدورت و ناراحتی پیش نیاید.پس از این حرف از او و ماه نسا خانم خواست تا انجا را ترک کنند.دلبر خانم که از نتیجه ی این گفت و گو ناراحت و عصبانی به نظر میرسید و از انجا که جز اطاعت چاره ی دیگری نداشت دیگر اصرار نکرد و همراه دو نفری که امده بودند اشاره کرد انجا را ترک کنند.
با رفتن انها اعتماد الحرم نیز رفت و بار دیگر جیران تنها شد.
با اینکه برای اولین بار لذت حکم راندن را تجربه کرد اما در ان لحظه ها از احساسات متناققض و غمی پنهان در دلش در عذاب بود .با انکه در ضاهر همه چیز بر وفق مرا دبود اما جیران در عمق قلبش تاسف تلخی را احساس میکرد که علتش را نمیدانست.
انگار که دیوار های ضخیم غم دور تادور قلبش را احاطه کرده بودند.با این همه میتوانست با تن سپردن به این وصلت به نحوی دستگیر پدرش باشد خوشحال بود و ارزو کرد خوشبخت شود.
مدتی در سکوت گذشت.جیران تصمیم گرفت هاله غم را از خود دور کند و برای رویا رویی با شاه اماده شود.
با این تصمیم به سمت گلدان کریستالی رفت که بر روی میز عریض و طویل تالار قرار داشت.چند شاخه از گل های انها را مه از سرخی به اتش میماند برداشت و خودش را به اینه رساند.گلها را با ظرافت و دقیق هلالی لابه لای طره گیسوانش نشاند که از دو سوی چارقد چهره اش را زینت میبخشید.در همان حال به چشمان سیاه و درشتش در اینه خیره شد.در ان لحظه جیران در نظرش یکی از ملکه های زیبایی شده ب.د که بارها و بارها قصه ی زندگیشان را در کودکی از زبان مادرش و ننه جان شنیده بود.ملکه هایی شرح و تفصیل عروسی های هفت شبانه روزشان و لباسها و الماسهایشان برای او شنیدنی بود.ملکه هایی در لباس های اراسته که همیشه در اطرافشان ندیمه هایی اماده انجام دستورات بودند وهمه از چپ و راست تحسینشان میکردند.در ان لحظه جیران در نظر خودش زیباتر ا ز همه انان بود و به روز های خوش اینده فکر میکرد به روز هایی که از صبح تا شام با لباس های فاخر وجواهرات زیاد در معیت شاه و ندیمه هایش در خیابان های مشجر باغ صاحبقریبانه کنار صد ها فواره وگلهای نایاب قدک خواهد زد.
جیران غرق در عالم خودش بود که یک لحظه حصور سرزده ی شاه بی هیچ تشریفاتی بی سر و صدا وارد شده بود حیرت زده بر جا مبهوت ماند.شاه در لباس پرزرق و برق رسمی مکلل بر جواهرات بر تن داشت و پاهایش را چکمه های براق و گتر دار روسی در برداشت.جیران در حالیی که بی اختیار تحت تاثیر او واقع شده بود برای استقبال چند قدمی جلو رفت و با همان لبخند زیبای همیشگی خود با تعظیم به شاه سلام کرد.
اعلیحضرت سلام عرض میکنم
شاه با نگاه عمیق و نافذ به شکار تازه اش نگریست.با دست راست دستکش جیر سفیدش را از دست بیرون اورد.(سلام عزیزم چیزی کم و کسر نداری؟)
جیران گرفتار ترس و واهمه شده بود.سرش پایین بود و دستانش را جلوی دامنش در هم گره زده بود.پاسخ داد(از صدقه سر اعیحضرت چیزی کم و کسر نیست جز دوری شما.)
مهربانی و صداقت کلام جیران شاه را تحت تاثیر قرار داد.قلب شاه را به نشاط واداشت.از ته دل خندید.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#17
Posted: 21 Aug 2013 22:58
(خیلی شیوا حرف میزنی)
وپس از گفتن این حرف در حالی که به جیران مینگریست با لبخند گفت:بشین عزیزم این طور خسته میشوی)
(هرطور شما مار بفرمایید)
جیران این را گفت و روی یکی از نزدیک ترین صندلی های تالار نشست.شاه نیز نشست.مدتی سکوت بر تالار حکم فرما شد که فقط تیک تاک ساعت کمدی اهدایی ملکه انگلستان انرا میشکست.شاه که احساس میکرد جیران از او غریبی میکند برای انکه سر صحبت را با او باز نمیاد گفت:میبینم که احساس غریبی میکنی.ولی به زودی عادت خواهی کرد.دلم میخواهد اینجا را مثل خانه ی خودت بدانی.به خواست خدا از فردا تو همسر من خواهی بود.دستور داده ام مراسم عقد کنان فردا باشد.همانطور که خودت هم در جریان هستی پدرت هم وعده دارد....)
پس از لختی چون دید جیران هنوز سرش را پایین انداخته گفت:راستی امروز شنیده ام دلبر خانم و دیگر خانم ها را جواب کرده ای.)
جیران که تا ان لحظه ساکت مانده بود بار دیگر سرش را بالا گرفت و با چشمان سیاه و مخمورش به شاه مینگریست گفت:همین طور است سروورم....احساس کردم ان وضعیت جدید که برایم درست خواهد شد همانطور ان لباس ها که در اختیارم گذاشته شده همه تصنعی است.برای همین هم ترجیح دادم با همین لباس ساده ای مه شما مرا دیده و پسندیده اید حضور برسم.ایا کار اشتباهی کردم؟)
شاه که از شیوایی و فصاحت کلام دختر باغبان باشی سخت تحت تاثیر قرار گرفته بود به چهره ی زیبای جیران نگریست که در پرتوی چراغهای لاله که در انها شمع میسوخت جذابیت خاصب پیدا کرده بود.با حرارت خندید و پاسخ داد:نه فدای تو بوشم.از نظر من هرطور دلت میخواهد
باید رفتار کنی. اینجا همه در اختیار و فرمان تو هستند، هیچ کس حق اعتراض ندارد. تو هر طور که دلت می خواهد عمل کن ، مختاری. هر آنچه بخواهی در اختیارت قرار می گیرد))
شاه این را گفت و همان دم صدایش را بلند کرد.
- آهای جامه دار باشی.
جامه دار باشی انگار که پشت در ایستاده باشد در آستانه در ظاهر شد. مثل آنکه بداند شاه از او چه می خواهد تعظیم کرد.آهسته داخل شد و بقچه ترمه ای را که زیر بغل داشت پیش روی شاه گذاشت و پس از تعظیمی دوباره از در خارج شد.
جیران درحالی که با تعجب به او نگریست ، شاه را دید که تای بقچه را که با نظم و ترتیب پیچیده شده بود باز کرد و از داخل آن پیراهن بسیار زیبایی از جنس تور و ابریشم درآورد که دانه های مروارید و الماس در آن موج می زد. آن را پیش روی جیران گرفت. گفت : (( این پیراهن زیبا کار خیاطان زبر دست فرنگ است. دلمان می خواهد در مراسم فردا این را به تن کنی.))
جیران همانطور که پیراهن را از دست شاه می گرفت دستهایش را در چینهای ظریف لباس فرو برد که مثل موج آب زلال بود. لبخند زد. راستی که پیراهن بسیار زیبایی بود. این پیراهن از پارچه ای بسیار لطیف دوخته شده بود و جا به جا در آن جواهر کار گذاشته شده بود. گلهای پیراهن که با نخهای طلایی نقره ای دوخته شده بود زیر نور چلچراغها جلوه عجیبی داشت. جیران که محوزیبایی نقشهای دوخته شده لباس بود لحظه ای نگاهش را به صورت شاه انداخت و به خاطر این هدیه زیبا از او تشکر کرد ، اما این بار هم در برابر شاه که با علاقه به او خیره شده بود نتوانست تاب بیاورد. برای همین دوباره با خجالت سرش را پایین انداخت و به گلهای پیراهن چشم دوخت.
شاه که احساس می کرد آهوی گریزپایی چون جیران را با چند کلمه پر مهر و این لباس رام خود ساخته برای آنکه تاثیر کلامش را بیشتر نماید ادامه داد : (( اما در مورد مهریه...از آنجایی که پدرت آقا محمد علی مرد بلند طبعی است و هیچ مهریه مشخصی از ما مطالبه نکرده من خودم چند ده ششدانگ و کلی جواهر قیمتی و هر آنچه بابت مهریه بخواهی به تو خواهم بخشید.))
جیران همان طور که سرش پایین بود لبخندی از رضایت زد و گفت : (( قبله عالم به سلامت باشند. اگرچه من در خانواده ای از طبقه پایین به دنیا آمده ام ، ولی از مال دنیا بی نیاز هستم. من از خدا همسری می خواستم که مرا دوست داشته باشد و حال که خداوند رحمتش شامل حال من شده و سرورم را به من مرحمت نموده همین را برای خوشبختی خود کافی می دانم و از خداوند می خواهم تا وقتی زنده هستم همیشه سایه عزت شما بر سرم باشد.))
شاه از آنچه شنید یکه خورد. با آنکه در نخستین برخورد هم نظیر چنین رفتاری را از جیران دیده بود که سکه های اشرفی را قبول نکرد ، اما این رفتار جیران در مقایسه با سایر زنان که بدون استثنا به مال و جاه و هدیه های او علاقه مند بودند شگفت انگیز بود. درحالی که با نگاه تحسین آمیزی به صورت زیبای او می نگریست با تعجبی آمیخته به غرور پرسید :
- جیران ، تو سواد داری؟
جیران به علامت تصدیق سر تکان داد .
- بله پدرم مرا به مکتب فرستاده.
شاه باز هم متعجب سر تکان داد. چنان زیبایی و لطافتی در رفتار جیران می یافت که تصورش را نمی کرد. این پری روی همان بود که شاه در کتابها یا در پنهانی ترین زوایای رویاهایش می توانست پیدا کند. برای همین گفت :
- عجب، بی خود نیست که این طور فصیح و شیوا سخن می گویی!))
جیران با شکسته نفسی پاسخ داد :
- این نظر لطف شماست سرورم ، چرا که در برابر فضائل شما چیزی که قابل عرضه باشد ندارم.
شاه که از شنیدن این سخنان به هیجان آمده بود با لبخند گفت : (( نه...من فدای تو شوم ، این چه حرفی است. اگر تا به حال زیبایی ظاهریت بود که مرا شیفته خود ساخته بود مِن بعد این روح زیبا و لطیف و بکر و دست نخورده توست که مرا دلباخته تو می کند. همین امشب لقبی را که شایسته و برازنده تو باشد مرحمت خواهم کرد. ببینم لقب فروغ السلطنه چطور است ؟))
جیران با لبخند و حاضر جوابی گفت : (( من خود را لایق این قدر تکریم و احترام سرورم نمی دانم...با این حال هر طور رای مبارک است . از اینکه مرا شایسته این لقب دانسته اید بر خود می بالم.))
- پس فردا جناب صدر اعظم ، آقا خان نوری ، را خبر کرده و امر می کنیم که لقب تو را جزو القاب رسمی دربار ثبت کند و به طور رسمی به همه اعلام دارد . اگر دیگر با ما کاری ندارد به عمارت خودمان می رویم تا قدری استراحت کنیم.
جیران مودبانه پاسخ داد : (( اختیار دارید ، بفرمایید.))
شاه از جا برخاست ، اما پیش از آنکه قدمی بردارد لحظه ای مکث کرد. برای آخرین بار نگاهی توام با لبخند به صورت جیران انداخت .
نگاه شاه آن قدر عمیق بود که بر قلب جیران اثر بخشید و باعث شد او نیز لبخند بزند. لبخندی که شاه را در دریایی از وجد و شوق غوطه ور ساخت.
پاسی از شب می گذشت ، اما شاه هنوز بیدار بود و با خودش فکر می کرد. هنوز هم نگاههای معصوم و سخنان بدون ریای جیران مد نظرش بود. وقتی حرفهای او را در ذهنش مرور می کرد حس می کرد در ملاقاتهای قبلی با هیچ یک از زنان دیگرش در قلبش چنین احساسی نداشته. همین باعث می شد به نتیجه ای دست یابد که جیران با دیگر زنانش زمین تا آسمان فرق دارد. گویی سادگی روح و بی تکلفی جیران طوری قلب شاه را تسخیر کرده بود که خودش احساس می کرد عشق این دختر روستازاده قابل مقایسه با تمام لذاتی که تا آن روز تجربه کرده نیست و برای نخستین بار یک عشق با شکوه و خالص در قلبش جوانه زده است. شاه نه تنها آن شب ، بلکه فردای آن روز نیز دچار همین احساس بود.
آن روز صبح شاه خیلی زود بیدار شد. برخلاف همیشه که با حالت عبوس با درباریان و خانمهای اندرون
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#18
Posted: 21 Aug 2013 22:59
برخورد می کرد سر به سر همه می گذاشت. درست مانند نوجوانی که برای نخستین بار داماد می شوند سر از پا نمی شناخت. در قیافه اش هیجان و شادی و نشاط دیده می شد. با آنکه چند ساعتی تا مراسم عقد باقی بود ، اما شاه آن روز از خیر خواب بعدازظهر گذشت تا خود به همه کارها سرکشی کند و دستورهای لازم را صادر نماید. این مسئله باعث تعجب همه ، به خصوص خانمها شده بود ؛ چرا که تا آن روز هیچ یک از آنان که بارها درچنین مراسمی شرکت کرده بودند شاه را تا این حد کم حوصله و هیجانزده ندیده بودند . همین شور و اشتیاق قبله عالم شده بود خیلیها برای خوشامد و خودشیرینی نزد او به کاری مشغول شوند. چند نفر از سوگلیها نظیر خجسته خانم و ستاره خانم نیز به همین منظور زودتر از سایرین در محل اقامت جیران حاضر شدند تا به بهانه نظارت بر جریان پیرایش عروس ، سوگلی تازه شاه که هووی همه آنان محسوب می شد را ارزیابی کنند.
آن روز وظیفه آرایش و پیرایش عروس به عهده دلبر خانم بود. این کار هم خیلی وقت می برد و هم آنکه آداب و مناسک خاص خودش را داشت . دلبر خانم ابتدا ناخنهای دست و پای جیران را با حنا نقشهای زیبایی انداخت. همین طور بر روی مژه ها و ابروهایش ماده ای به نام آنتمیوان گذاشت تا به شکل طبیعی سیاه تر شود و به صورت یک خط کمانی کشیده روی صورتش نقش بندد.آنگاه با وسمه و سرخاب به آرایش صورتش پرداخت . گیسوان بلندش را که به رنگ شبق بود و از سر شانه هایش به صورت آبشاری رها بود ، به سبک قجری به صورت گیس بافته هایی محکم درآورد و با سنجاقهای الماس نشان که به شکل گل بود آن را آراست. به کمک ستاره خانم پیراهن زیبای عروسی را که نخستین هدیه شاه به جیران محسوب می شد تنش کرد.
سرانجام زمان آن فرا رسید تا جیران خود را در آینه قدی که کنار تالار واقع شده بود ببیند. آن روز جیران به قدری زیبا شده بود که در نگاه اول خود را نشناخت. دلبر خانم با سرمه چشمهای درشتش را خط انداخته و با سرخاب پنبه ای گونه هایش را به سرخی انار درآورده بود. جیران همان طور که به تصویر خود در آینه می نگریست صدای هوویش ، ستاره خانم ، را شنید که گفت : (( خیلی زیبا شده اید. شما با این مژه های بلند و چشمان درشت مرا به یاد کنتسهای فرنگی می اندازید . هیچ کس در اندرون رنگ پوست شما را ندارد.))
جیران از آنچه شنید متواضعانه لبخند زد و گفت : (( این نظر لطف شماست خانم.))
زمان بردن عروس به مجلس فرا رسید.پیش از آنکه جیران راه بیفتد بار دیگر خانمها دست به کار شدند . دلبر خانم از شیشه عطری که سوغات فرنگ بود بر سر و گردن جیران عطر ریخت و خجسته خانم گردنبند و گوشواره ای را که شاه در اختیار او گذاشته بود به گردنش آویخت ،؛ بعد از جیران خواست راه بیفتد. جامه دار باشی چادر ترمه سفیدی را که به سفارش شاه برای او تهیه کرده بود سرش انداخت . یکی از خواجه های خاص که آن روز لباس فیروزه ای رنگ فاخری بر تن داشت جلوی در ظاهر شد و با صدای ریز و زنگدارش اعلام کرد کالسکه سلطنتی که قرار بود جیران را به محل جشن برساند دم در عمارت حاضر است . کالسکه ای که قرار بود جیران سوار آن شود جلوتر از دیگر کالسکه ها ایستاده بود .کالسکه مجللی بود که شش اسب سفید عربی آن را می کشیدند . شیشه های آن با پرده های مخمل یاقوتی رنگ تزیین شده بود. سرهای برافراشته اسبها با پرهای ارغوانی رنگ آراسته شده بود که از دور مثل دسته های گل به نظر می رسید و خیلی باشکوه بود.
آن روز باغ باشکوه صاحبقرانیه را آذین بسته بودندو گلدانهایی پر از گلهای یاس را در مسیر ورود مدعوین چیده بودند . بر روی سنگفرش باغ تا محلی که قرار بود مراسم عقدکنان در آنجا برگزار شود قالیچه های نفیس پهن کرده بودند . چند منقل پر از زغالهای گل انداخته اناری کنار مسیر روی چهارپایه های منبت کاری شده قرار داده بودند تا عطر اسپند و کندر مرتب فضا را معطر سازد. تعداد بیشماری چراغهای گازی پایه دار در مسیر رفت و آمد مهمانان قرار داده بودند تا اگر چنانچه مراسم تا غروب به درازا انجامد روشنایی کافی برای ادامه جشن مهیا باشد.
قسمت خانمها را با تجیرهای حصیری از قسمت آقایان مجزا کرده بودند و فقط خواجه هایی که مسئول دادن شربت زعفران و بیدمشک به خانمها بودند حق ورود به آن قسمت را داشتند. هم در قسمت آقایان و هم در قسمت خانمها خوانچه هایی پر از شیرینی های اعلا ، نقل بادام و گردو ، همین طور قدحهای کله کود از میوه های دست چین فصل در جای جای مجلس به چشم می خورد تا مدعوین دهانشان را شیرین و گلویی تازه نمایند. پی در پی سینیهای کنگره دار نقره کله کود از شیرینی و میوه ، همین طور چای و قلیانی بود که از آبدارخانه کاخ صاحبقرانیه برای پذیرایی از مدعوین به آنجا روانه می شد.
با ورود جیران به مجلس خانمها ، سر و صدای تار و تنبور و کل کشیدنها و فریاد مبارک بادی بود که به آسمان برخاست. با هر قدمی که جیران برمی داشت پیراهن زیبایش مثل گلوله ای برفی قرچ قرچ صدا می کرد. مشت مشت سکه های اشرفی بود که خانمها محض خودشیرینی نزد نواب علیه ، مادر شاه ، جلوی پایش شاباش می کردند .
آن روز جیران با راهنمایی خجسته خانم و دو ندیمه ای که او را چون عروسکی شکستنی و گران قیمت در بر گرفته بودند ، پس از بوسیدن دست مادر شاه که در صدر مجلس غرق در طلا و جواهر نشسته بود سر سفره عقد نشاند . سفره ترمه را از قبل گسترده بودند . همین که خجسته خانم چادر سفیدی که پیکر او را مستور می داشت از سرش برداشت دهان حاضران مجلس از زیبایی پری رویی که تا آن لحظه زیبایی اش زیر چادر از دیده ها پنهان مانده بود بازماند. با برداشته شدن چادر جیران توانست سفره عقد باشکوهی را ببیند که به خاطر مراسم پهن شده بود . نخستین چیزی که آن روز به چشم او آمد آینه قدی باشکوهی بود که بالای سفره قرار داشت. در بالای آن عقابی نقره ای بال گسترده بود. بالای آن تندیسی به شکل خورشید با اشعه هایی منظم می درخشید و جای جای آن با طلا پوشیده شده بود. در همه جای آینه سنگهای زیبایی برای تزیین به کار رفته بود که به آن برق و جلای ویژه ای می بخشید.
در قسمت آقایان نیز بر و بیایی در جریان بود. وزرا و بزرگان قاجار یکی یکی از راه رسیدند و پس از سلام و احوالپرسی با صدراعظم ، آغاخان نوری ، که همراه دو تن از بزرگان قاجار برای خوشامدگویی دم در ایستاده بودند وارد می شدند.
در این میان محمد علی باغبان باشی که مثل دیگر مدعوین در جای مناسبی از مجلس نشسته بود آن بروبیا را که در جریان بود نظاره می کرد. هنوز هم در فکر بود . با آنکه محمدعلی بهترین لباسش را که فقط در عروسیها از آن استفاده می کرد در بر داشت در میان جماعتی که در لباسهای فاخر او را احاطه کرده بودند چون تکه ای ناهماهنگ همه نگاهها را متوجه خود ساخته بود. با آنکه از بابت افکار آزار دهنده ای که از بدو جدایی از دخترش در سر داشت راحت شده بود ، اما هنوز هم مات و مبهوت بود. از بدو ورودش به کاخ همین که کاغذ دعوتنامه را نشان داده بود و همه فهمیده بودند او پدر جیران ، همسر تازه شاه است ، آن قدر مراتب ادب در مقابلش به جا آورده و در برابرش خم و راست شده بودند که گیج شده بود . پیرمرد بیچاره که تا آن زمان از بالای دست خودش جز ظلم و فخر و افاده ندیده بود هنوز هم تصور می کرد در عالم خواب است . محمد علی به قدری در افکار خودش غرق بود که متوجه نبود چشمهای سرمه کشیده زیادی از لابلای بافت حصیری تجیرها او را زیر نظر گرفته اند و تماشایش می کنند و راجع به او حرف می زنند.
محمد علی همان طور که در عالم خودش بود با صدای اعتماد الحرم به خود آمد.
- آقا محمد علی با من تشریف بیاورید. دختر خانم گرامی تان مایلند پیش از جاری شدن خطبه عقد با شما صحبتی داشته باشند.
محمد علی مثل آدمهای مسخ شده از جا برخاست و با راهنمایی اعتمادالحرم به طرف قسمتی که تجیرها را گذاشته بودند راه افتاد . هنوز چند قدمی با آن قسمت فاصله بود که یک آن از دیدن جیران که کنار تجیر ، پشت به قسمت آقایان ایستاده بود نفسش بند آمد. جیران همین که چشمش به او افتاد مثل همیشه در دادن سلام پیشدستی کرد.
- سلام آقا جان ، خوش آمدید.
محمد علی مثل آنکه از شنیدن صدای دخترش جان دوباره ای گرفته باشد در حالی که اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود با صدای بغض آلودی پاسخ داد :
- سلام دخترم ، ان شاء الله خوشبخت و عاقبت به خیر بشوی.
جیران که از دیدن خوشحالی پدرش شادمان به نظر می رسید از شدت هیجان بغض گلویش را فشرد. با همان حجب و حیا و لبخند همیشگی گفت :
- ممنونم آقا جان.
جیران این را گفت و با نگاهی به اطرف پرسید:
- مریم و فرشته را نیاورده اید ؟
پایان قسمت ۲
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 24568
#19
Posted: 21 Aug 2013 23:00
boy_seven
داستانتون حال و هوای خاصی داره و خیلی به دل میشینه
خسته نباشید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 3747
#20
Posted: 22 Aug 2013 12:30
قسمت ۳
محمد علی پاسخ داد :
- نه بابا ، فرصت نشد به شهر بروم.
محمد علی مثل آنکه تازه سر و وضع جیران را می دید با نگاه تحسین گری به دخترش که چون فرشته ای در نظرش جلوه می نمود گفت :
- می بینم که برای خودت خانمی شده ای. ای کاش مادرت زنده بود و می دید دختر عزیزش به کجا رسیده. به طور حتم اگر اینجا بود از من بیشتر خوشحال می شد .
جیران در حالی که با مهربانی به چهره رنج کشیده پدرش می نگریست با پشت دست قطره درشت اشکی را که ناخواسته از گوشه چشمانش سرازیر شده بود پاک کرد و گفت :
- خدا مادرم را رحمت کند. به طور یقین او نیز روحش در آن دنیا شاد است .
و پس از گفتن این حرف و برای آنکه پدرش را از آن حال در بیاورد گفت :
- راستی آقا جان ، باید قول بدهید زود به زود به من سربزنید . مریم و فرشته را هم با خودتان بیاورید . خیلی دلم برای هردویشان تنگ شده .
محمد علی همان طور که با مهربانی به صورت دخترش خیره شده بود گفت : باشه بابا ، در اولین فرصتی که بتوانم.
جیران در حالی که با مهربانی به روی پدرش لبخند می زد خم شد و پشت دست او را بوسید . هنوز محمد علی از دخترش جدا نشده بود که صدای ساز و نقاره بلند شد که خبر ورود شاه را می داد .محمد علی با شنیدن این صدا با دستهای پینه بسته اش ته مانده اشکی را که بر صورتش برق می زد پاک کرد و با عجله به سمت مردانه برگشت و جای
خود نشست .
پیش از آنکه جیران وارد قسمت خانمها شود گلین خانم ، نخستین همسر عقدی شاه که دم تجیر انتظار او را می کشید با عجله خودش را به جیران رساند و برای نبودن عریضه هلهله کشید . متعاقب او خانمهای حاضر در مجلس دست زدند . همه به جز چند تن از جمله عفت السطنه و شکوه السلطنه . عفت السطنه از زنان عقدی شاه محسوب می شد و با آنکه برای شاه پسری به نام مسعود میرزا به دنیا آورده بود ، اما به واسطه آنکه قجر نبود پسرش ولیعهد نمی شد ، اما شکوه السلطنه از قاجارها بود و برای شاه پسری به نام مظفرالدین میرزا به دنیا آورده بود . این دو نفر توسط مشترکشان ، دختر سالار ، تازه از موضوع لقب اعطایی شاه به جیران با خبر بودند و این موضوع باعث اشتعال آتش حسادت در دلشان شده بود ، اما نمی توانستند حرفی بزنند و به این نحو ناراحتی شان را بروز می دادند .
هنوز جیران سر سفره عقد ننشسته بود که ناگهان صدای اعتمادالحرم از پشت تجیر بلند شد .
« قبله عالم تشریف آوردند . »
هنوز شاه پا به مجلس نگذاشته بود که در جمع خانمها و آقایان ولوله افتاد . همه به احترام و ورود شاه به مجلس از جا برخاستند و برای چاپلوسی در حضور او دست زدند . شاه با لباس جواهر نشان و تاج وارد شد .
محمد علی در حالی که مثل سایرین در مجلس به این صحنه می نگریست به طبع دیگران از جا برخاست . وقتی شاه از مقابل او می گذشت پشت دست شاه را بوسید .
هنوز شاه ننشسته بود که صدای امام جمعه بلند شود . خطاب به اعتمادالحرم پرسید : « پدر عروس خانم حضور دارند ؟ »
اعتمادالحرم کمی سرش را به اطراف چرخاند و پس از قدری نگاه به حاضران با حرکت دست به محمد علی اشاره کرد .
بار دیگر صدای امام جمعه بلند شد . خطاب به محمد علی پرسید : « خوب ، بسم الله ، شروع کنیم ؟ »
محمد علی در حالی که مثل آدمهای مسخ شده به او می نگریست و مشخص بود دست و پایش را گم کرده نگاهی تفاخر آمیز به اطرافیان انداخت و سرفه ای کرد و با لبخند آنچه را از شب گذشته در ذهنش آماده کرده بود بر زبان آورد .
« اختیار دارید حضرت آقا . با اجازه قبله عالم و اقوام و حاضران و مهمانان عالی قدر که قدم رنجه فرمودند خطبه عقد را جاری بفرمایید . »
امام جمعه به علامت اطاعت دست بر چشم نهاد . چند لحظه بعد صدای امام جمعه در فضای باغ صاحبقرانیه طنین انداخت .
« بسم الله الرحمن الرحیم ، قال الرسول الله صل و اله علیه و اله و سلم النکاح السنتی ... نظر به اینکه قبله عالم ، اعلیحضرت قدر قدرت ، السلطان بن السلطان ، ناصرالدین شاه قاجار طبق آیات الهی و دستورات شرعی اراده به تجدید فراش نموده اند و نظر به اینکه معظم له دارای عیال عقدی شرعی هستند می بایست دوشیزه جیران خانم ، ملقب به فروغ السلطنه را با نکاج موقت صیغه فرمایند ... لذا با استناد به آیات الهی و میمنت و « مبارکی ساعت فرخنده خطبه صیغه نود و نه ساله خوانده می شود . »
امام جمعه پس از این سخنرانی کوتاه طبق معمول ابتدا از شخص شاه و سپس از جیران وکالت گرفت که خطبه عقد را بخواند و از جانب طرفین صیغه عقد را جاری نماید . امام جمعه پس از این تشریفات خطبه را قرائت نمود ، سپس قرآن و کتابچه ای را که در دست همراهانش بود و در آن شرح شرایط ضمن عقد نوشته شده بود روی میز عسلی مقابلش گذاشت . دستها را بالا گرفت و برای عاقبت به خیر شدن این ازدواج دعا کرد .
هنوز شاه به مجلس خانمها پا نگذاشته بود که همه به احترام ورودش از جا برخاستند و محض چاپلوسی شروع به هلهله کردند .
آن روز شاه سرداری زیبایی به تن داشت که روی آن با نخهای درخشان طرحهای زیبایی دوخته شده بود . سنگهای قیمتی زیبایی روی آن برق می زد . شاه تاج جواهر نشانی بر سر داشت که با کوچک ترین حرکت سر جقه آن که نشان اقتدارش بود تکان می خورد . شاه پس از گذشتن از صف طویلی که خانمها در دو سو شکل داده بودند پیش آمد و روی صندلی بالای سفره عقد کنار جیران نشست که صورتش را با تور پوشانده بودند . همان دم دو نفر از خواجگان دربار که دستارهای بزرگ زربفتی بر سر داشتند و لباسهای مجلل فیروزه ای رنگ و شلوارهای ساتن لاجوردی پوشیده بودند پیش آمدند . یکی از آن دو برای شاه انگاره شربت بید مشک غرق در یخ آورد و دیگری قلیانی که تازه روشن شده بود و بر روی کوزه آن سنگهای زیبای فیروزه می درخشد . شاه انگاره شربت را برداشت ، اما قلیان را به مادرش تعارف کرد . شاه در حالی که انگاره شربت را جرعه جرعه سر می کشید و مشغول احوالپرسی و بگو و بخند با محارم خود بود چشمش به مادرش ، نواب علیه افتاد که با حالت عجیبی به جیران خیره شده بود . شاه همان طور که به او می نگریست برای آنکه سر از احوال مادرش در آورد خطاب به او پرسید : « خب ، عروس را پسندیدی ؟ »
نواب علیه که پیدا بود به زیبایی جیران حسرت می خورد برای آنکه صریح از خوشگلی جیران تعریف نکند گفت : « الحمدالله در اندرون زشت نداریم . »
شاه بی آنکه حرفی بزند نگاهی به عمه اش ، قمر السلطنه انداخت و پرسید : « عمه خانم ، شما نظرتان چیست ؟ »
قمر السلطنه که زن سیاستمدار و پخته ای بود برای آنکه هم دل شاه را به دست بیاورد و هم نواب علیه را از خود نرنجاند با حاضر جوابی پاسخ داد : « اعلیحضرت به پدر تاجدارشان رفته اند . هر چه انتخاب بفرمایند غایت زیبایی و کمال است . » و پس از گفتن این حرف در حالی که به نواب علیه اشاره می کرد گفت : « نمونه اش نواب علیه . هزار ماشاالله هنوز هم که هنوز است آب و گلش را هیچ ** ندارد . بی خود که استاد قاآنی این غزل زیبا را در وصفش نسروده .
به رنگ و بوی جهانی نه بلکه بهتر از آنی
به حکم آنکه جهان پیر گشته و تو جوانی . »
حرف قمرالسلطنه پیش از آنکه بر دل شاه بنشیند بر دل نواب علیه نشست و لبخند بر لبانش آورد .
« شما لطف داری عمه خانم . »
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود