ارسالها: 3747
#21
Posted: 22 Aug 2013 12:30
جیران همان طور که در عالم خودش سر به زیر نشسته بود و از صحبتهایی که در اطرافش رد و بدل می شد به فکر فرو رفته بود ناگهان از صدای شاه به خود آمد .
« فروغ السلطنه ، چقدر خوشگل شده ای ! »
جیران از آنچه می شنید قلبش به تپش افتاد . سرش را بلند کرد و در حالی که به چشمان مشتاق شاه می نگریست لبخند زد . همین که شاه تور صورت او را بالا زد بار دیگر صدای هلهله و کف زدن خانمها بر خاست . نواب علیه از کاسه قدح کریستالی که بر سر سفره عقد گذاشته شده بود و داخل آن مملو از نقل بید مشک بود بر سر عروس پاشید و نخستین **ی که به جیران هدیه داد شخص شاه بود . او یک سری جواهر بسیار گرانقیمت را با کمک خجسته خانم بر گوش و گردن جیران آویخت . پس از شاه نوبت نواب علیه و گلین خانم و دیگران شد . این مجلس عقدکنان بر خلاف آنچه تصور می رفت یکی دو ساعت بیشتر طول نکشید و پیش از تاریک شدن هوا خاتمه یافت .
غروب شده بود . چراغهای گازی پایه بلند محوطه کاخ صاحبقرانیه را روشن کرده بودند . جیران همان طور که کنار پنجره بلند هلالی شکل یکی از تالارهای عمارت کاخ ایستاده بود در دور دستها به ستاره ای چشم دوخته بود که از لابه لای چنارهای بلند چون پولک درشت نقره ای رنگ بر دامن شب خودنمایی می کرد . با آنکه در جای جای عمارت معظم صاحبقرانیه شمار زیادی از خانمهای اندرون و بیش از آن خدمه و ندیمه ها اقامت داشتند ، اما همه جا سکوت بود . حضور این تازه وارد همه ، به خصوص خانمهای سوگلی را به شگفتی واداشته بود . با آنکه خانمها در ظاهر در حضور شاه شادمانی خود را اظهار کرده بودند ، اما در این ساعت اغلبشان در دل به شوهرشان ، یعنی شاه ، فحش و ناسزا می دادند . حس می کردند با وردود جیران که هنوز از گرد راه نرسیده توانسته عنوان فروغ السلطنه را **ب نماید کاخ آرزوهایشان فرو ریخته . هیچ کدام هم حق کوچک ترین واکنشی نداشتند . با قلبی پر درد در گروههای چند تایی در اتاقهای عمارت بی سر و ته صاحبقرانیه دور یکدیگر نشسته بودند و آهسته راجع به این قضیه با هم حرف می زدند .
در حالی که شاه می رفت به نو عروس زیبایش بپیوندد جیران غافل از حرفهایی که در جریان است در خوابگاه انتظار شاه را می کشید . او محو اتاق حجله بود که عصر همان روز مادام حاج عباس گلساز ، دوست و ندیم نواب علیه ، به امر اعلیحضرت آنجا را آراسته بود . او خانم فرانسوی مقیم تهران بود و در دربار به حاجی طوطی شهرت داشت . مادام اتاق حجله و اطراف خوابگاه را چنان با دست و دلبازی با گلهای طبیعی تزیین کرده بود که آنجا بیشتر به گلستانی از گل می مانست تا خوابگاه .
ماجرای باز شدن پای مادام به دربار خود ماجرای جالب و شنیدنی داشت . اواخر سلطنت فتحعلی شاه نمایندگان اروپایی مقیم ایران برای گرفتن پاره ای امتیازات مقداری گلهای کاغذی به حرمسرای شاه تقدیم کردند ، اما به قدری در اندرونی شاه زن بود که از آن خرمن گلهای مصنوعی یک برگ گل هم به بعضی از خانمها نرسید و جنجال و غوغایی عظیم در گرفت . عاقبت چاره را در آن دیدند که شخصی به نام حاجی عباس را برای یاد گرفتن صنعت گلسازی به انگلستان بفرستند . حاجی عباس در اواخر سلطنت فتحعلی شاه به فرنگستان رفت و تا اواخر سلطنت شاه آنجا بود ، اما هر چه کوشید نتوانست گلسازی یاد بگیرد . از آنجایی که حاجی عباس نمی توانست دست خالی برگردد به عقلش رسید یک دختر گلساز فرنگی را به عنوان همسری اختیار کند و با خود به ایران بیاورد . این دختر **ی نبود جز مادام حاج عباس . این مادام علاوه بر فن گلسازی در هنر خیاطی و موسیقی ، به خصوص نواختن پیانو صاحب هنر بود و همین باعث شد خیلی زود در دربار ترقی کند .
جیران همانطور که محو هنر گل آرایی مادام بود ناگهان از صدای شاه به خود آمد .
« عاقبت آمدیم عزیزم . »
جیران برگشت و در حالی که سعی می کرد از همه جاذبه زنانه اش استفاده کند به خودش آمد و گفت : « خوش آمدید سرورم ... مزین فرمودید . »
شاه که از دیدن آن همه زیبایی و دلبری از خود بی خود شده بود به چشمان جیران نگریست که با سرمه زیبایی بیشتری پیدا کرده بود . لبخند زد . پیش از آنکه بنشیند دست در جیب جلیقه اش کرد و یک سینه ریز بسیار زیبا در آورد و در حالی که بوسه ای از صورت زیبا و با طراوت جیران می ربود آن را بر گردنش انداخت و گفت : « عزیزم ، این سینه ریز ارثیه از دوران فتحعلی شاه است ، اما مثل اینکه قسمت بود از آن تو باشد . از وقتی به من رسیده تا همین ساعت هر چه خواستم آن را به **ی هدیه بدهم حیفم آمد ، اما حالا از صمیم قلب آن را به تو هدیه می کنم تا یادگار نخستین شب زندگیمان باشد . »
جیران در حالی که به تلالو خیره کننده نگینهای درشت گردنبند الماس که بر سینه اش می درخشید در آینه رو به رو خیره شده بود موقع را مغتنم شمرد و برای نخستین بار بر دست شاه بوسه زد و گفت : « سرور تاجدارم خیلی به من محبت دارند و من شایسته این همه توجه و علاقه نیستم . »
شاه در حالی که از این حرکت جیران و آنچه می شنید به وجد آمده بود با محبت به او نگریست و پاسخ داد : « چرا چنین فکر می کنی . تو آخرین عشق منی ، آخرین عشق و زیباترین غزل در دیوان زندگی ام . باید امشب را قدر بدانیم ... »
پیش از آنکه جیران حرفی بزند صدای اعتماد الحرم از پشت در بلند شد .
« قبله عالم به سلامت باشند ، سفره شام آماده است . »
اعتماد الحرم این را گفت و از آنجا رفت . دقیقه ای بعد شاه و جیران بر سر سفره که در تالار مجاور چیده شده بود نشستند . شمعدانهای ساخت پاریس سفره را جلوه بخشیده بود . میان سفره چند رقم خورشت و پلو و انواع کباب چیده شده بود ، همین طور چند نوع ماست عالی با گلپر تازه ، کرفس و پسته تازه .
شاه در حالی که مهر غذاها را که لای پارچه سپیدی پیچیده شده بود باز می کرد راجع به کبابها توضیح داد .
« این کباب تنوری ، کباب شنی است که لای شن داغ درست می کنند . کباب ساج و کباب گوشت استخوان که از بره تهیه می شود دست پخت سلطان کبابی است و من از بین همه کبابها بیشتر کباب گوشت استخوان را دوست دارم ، بخور ببین خوشت می آید . »
شاه پس از دادن این توضیح تکه ای از کباب را با دست خود به دهان جیران گذاشت .
خلوت شاه با جیران به سرعت گذشت ، در حالی که هر لحظه آن برای **انی که در خلوت و انزوای خویش در آتش رشک و حسد می سوختند بسی طولانی می آمد .
در آن ساعتها اعتماد الحرم و جمعی از خدمه خاص مثل آغا بهرام در اطراف خوابگاه حاضر بودند تا اگر شاه احضارشان کرد فوری برای خدمت حاضر شوند .
انتظار این عده چندان طول نکشید . مدت زمان زیادی از صرف شام شاهانه نگذشته بود که شاه به اعتماد الحرم دستور داد دسته مطربان کور و دو تن از خانمهای صیغه ای به نامهای عجب ناز و ماهوش خانم را که صدای بی نهایت خوبی داشتند خبر کند . ساعتی بعد با آمدن این عده چراغهای عمارتهای پراکنده در قصر صاحبقرانیه یکی پس از دیگری خاموش شد و همه جا به ماتمکده مبدل گردید . تنها مکانی که از روشنایی بهره مند بود و آوای موسیقی از آن به گوش می رسید تالار خوابگاه بود . دسته کورها که سرپرستشان پیر مرد کوری بود و شاه خیلی به برنامه شان علاقه نشان می داد تار و کمانچه می نواختند و عجب ناز و ماهوش خانم با صدای بسیار دلنشینی که جیران تا آن زمان نظیرش را نشنیده بود آنان را همراهی می کردند .
صدای آن دو که گاه تنها و گاه همنوا با هم اشعار عاشقانه ای را می خواندند به سان چهچه بلبل می مانست .
این دو خانم هنرمند بی توجه به طبع لطیف و روحیه حساسشان در آن وقت از شب مکلف شده بودند تا در حالی که شاهد عشق ورزی شوهر اسمی شان با رقیب تازه وارد هستند از آن ساعت تا هر وقت که اراده شاه بر آن قرار گیرد آنجا بنشینند و هنرنمایی کنند .
در آن لحظه ها هر شعری را که زمزمه می کردن و هر ناله ای را که سر می دادند نشان از قلب بر آتش نشسته شان داشت .
خجسته خانم ، مادر ولیعهد ، که پیش از دیگران و در ظاهر این مسئله را پذیرفته بود آن شب نمی توانست بخوابد . خجسته خانم در حالی که در مهتابی یکی از عمارتهای مجلل صاحبقرانیه قدم می زد و گوشش به آوای موسیقی بود که از تالار خوابگاه شنیده می شد و به قرص ماه با هاله نقره ای رنگش در آسمان چشم دوخته بود و صورتش بستر اشکهایش شده بود .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#22
Posted: 22 Aug 2013 12:32
هیچ نمی دانست داستانی که از جاده نیاوران شکل گرفته در عمارت اختصاصی به کجا انجامیده ، اما چیزی که روز بعد عقدکنان بر همه مسجل شد روحیه و شور و نشاط و حال و هوای شاه بود که به کلی عوض شده بود . این برای همه ، به خصوص سوگلیهایی مثل ستاره خانم عجیب به نظر می آمد .
شاه بر خلاف همیشه که سعی داشت همسر تازه اش را مدتی از نزدیکانش دور نگه دارد ، این بار تصمیم گرفت فروغ السلطنه را به همه ، به خصوص اقوام دور و نزدیک و منسوبان نشان دهد . می خواست همه از زیبایی و حسن سلیقه اش تعریف کنند . برای همین تصمیم گرفت جیران را همراه خود در مراسم آش پزان که هر ساله در آن وقت سال در ملک اختصاصی دربار در شهر ستانک برگزار می شد شرکت دهد .
این مراسم از سنتهایی بود که شاه در طول سالهای سلطنت خویش همیشه در حفظ آن علاقه وافر نشان می داد . مراسم آش پزان ادای نذری بود که شاه چند سال پیش کرده بود . وقتی بیماری وبا در تهران شایع شده بود و عده زیادی از مردم تلف شدند شاه که خیلی ترسیده بود به توصیه دکتر احیاءالملک ، پزشک مخصوصش ، و به خاطر احتیاط از شهر خارج شد . آن زمان به همین بهانه به سرعت موجبات انتقال خود و خانمهای اندرون را که تعدادشان محدودتر از این زمان بود به شهر ستانک فراهم آورد . در همان ایام اقامت در شهر ستانک بود که شاه با خدای خود عهد کرد اگر از وبا جان سالم به در برد هر ساله آش بپزد و آن را بین فقرا تقسیم کند . پس از آن تاریخ شاه هر سال نذرش را ادا کرد . آش را می پخت ، اما فراموش کرده بود باید آن را بین فقرا تقسیم کند و فقط بین جمعی از شازده ها و درباریان تقسیم می نمود . آنان هم در عوض این تعارفی شاه کاسه خالی شده تعارفی را مملو از سکه های اشرفی پس می فرستادند . شاید ضرب المثل کاسه داغ تر از آش به همین جریان بر می گردد .
مراسم آش پزان آن سال از یک جهت با سالهای گذشته تفاوت داشت . شاه دستور داده بود مراسم آش پزان به جای شهر ستانک در سرخه حصار بر گزار شود .
یک روز پیش از برپایی مراسم ، طبق سنت هر ساله هر یک از شاهزادگان و درباریان قسمتی از ملزومات آش نذری را به سرخه حصار منتقل ساختند تا به این طریق علاقه خود را در برپایی این مراسم به شاه نشان دهند .
روز موعود از راه رسید . اردوی سلطنتی برای اجرای مراسم در کاخ سرخه حصار اتراق کرد . این کاخ نیز چون کاخ صاحبقرانیه خیلی با شکوه بود . به واسطه وجود کوههای مجاور و تپه های اطراف آنجا که از خاک و سنگ سرخ پوشیده شده بود کاخ را به این نام می خواندند .
در میانه محوطه کاخ عمارتی با شیروانی قرمز رنگ وجود داشت که به عمارت یاقوت معروف بود . کاخی دو طبقه که با اثاثیه و مبلمان عالی فرنگی تزیین شده بود و عمارت بیرونی کاخ محسوب می شد . در ضلع شرقی این عمارت کاخ دیگری وجود داشت که با دیوارهای بلند از این قسمت جدا شده بود و عمارت اندرونی محسوب می شد . اطراف این دو کاخ ، همین طور محوطه بیرونی قرق سلطنتی محسوب می شد و در طول اقامت شاه و همراهانش **ی جرات تردد در آن محدوده را نداشت . به محض ورود اردوی سلطنتی دو قسمت مجزا برای اقامت خانمها و آقایان در نظر گرفته شد . تعداد زیادی چادر سلطنتی نیز در اطراف قسمت جنوبی سرخه حصار بر افراشته شد تا اگر شاه هوس شکار کرد بتواند آنجا استراحت کند .
آن روز به محض آنکه مقدمات اردو فراهم گردید دهها گوسفند قربانی شد تا از گوشت آنها برای آش استفاده شود . دیگهای بزرگ مسی در کنار یکدیگر با فاصله های مناسب روی اجاقها کار گذاشته شد و آشپز ها ملاقه به دست مشغول کار شدند .
با آنکه دیگر آفتاب همه جا پهن شده بود و طبق سنت هر ساله باید شاه در این ساعت از راه رسیده باشد ، اما آن روز هنوز از شاه و سوگلی تازه اش خبری نبود . در آن ساعتها که همه چشم انتظار ورود قبله عالم بودند شاه بی آنکه عجله ای برای رفتن به سرخه حصار داشته باشد فارغ از هر تشویشی زیر دست حیدر خان خاصه تراش ، پیرمردی که همیشه مسئولیت اصلاح صورت قبله عالم را داشت نشسته بود . حیدر خان خاصه تراش سر فرصت کارش را انجام داد . با رفتن او از عمارت اختصاصی ، شاه نیز از جا برخاست . در حالی که در آینه قدی که تصور تالار بزرگ عمارت اختصاصی را منع** می ساخت خود را بر انداز کرد . جیران را صدا زد . او در اتاق مجاور تالار خودش را برای رفتن به سرخه حصار آماده می کرد .
« عزیزم ، آماده شدی ؟ »
صدای دلنشین جیران از پشت پرده ای که اتاق را از تالار مجزا می ساخت شنیده شد .
« بله سرورم . »
جیران این را گفت و پرده را کنار زد و وارد تالار شد . جیران از میان لباسهایی که جامه دار باشی در اختیارش قرار داده بود لباس مناسبی انتخاب کرده و پوشیده بود ، لباسی ساده و زیبا از جنس مخمل قرمز با جلیقه پاچین و شلیته که بر روی آن با نخ نقره گلدوزی شده بود .
شاه به چشمان زیبا و مخمور جیران نگاه کرد و خطاب به او گفت : « من امروز هوای سوار کاری به سرم زده . اگر اشکالی ندارد تو با کالسکه بیا . به حشمت سردار ، کالسکه چی مخصوص می سپارم تو را با کالسکه خودمان بیاورد . »
جیران بدون آنکه نگاهش را از چشمان شاه بردارد متفکر پاسخ داد : « هر طور رای مبارک است ، اما ... » جیران این را گفت و مابقی حرفش را خورد .
شاه با دستپاچگی کودکانه با دلواپسی پرسید : « اما چه فدای تو بشوم ؟ »
چون دید جیران در گفتن حرفی که بر سر زبان دارد مردد است افزود : « حرفت را بزن ... چه می خواستی بگویی ؟ »
جیران با ناز لبخند زد : « اگر سرور تاجدارم اجازه دهند می خواهم امروز در کنار شما باشم . »
شاه بی آنکه متوجه مقصود جیران شده باشد با مهربانی لبخند زد .
« نمی شود تصدق تو بشود ، گفتم که امروز نمی خواهم با کالسکه بیایم . »
جیران که فهمید شاه متوجه منظور او نشده توضیح داد : « مقصود من این نبود سرورم ... » و چون شاه با استفهام به او خیره مانده افزود : « من سوارکاری بلد هستم . اگر افتخار دهید تصمیم دارم در سوارکاری سرورم را همراهی کنم . »
شاه در حالی که به چهره جیران می نگریست و از آنجایی که ادعای او را چندان جدی تلقی نمی کرد از آنچه شنید بفهمی نفهمی خنده اش گرفت . با این حال برای آنکه روی سوگلی محبوبش را زمین نیندازد و دلش را نشکند صدایش را بلند کرد و آغاباشی ، خدمتکار خاصه اش ، را صدا زد .
لحظه ای بعد پرده آویخته به در اصلی تالار کنار رفت و آغاباشی در چهارچوب در ظاهر شد .
« امر بفرمایید سرورم . »
شاه در حالی که گوشه سبیلش را با یک دست تاب می داد فرمان داد : « به میرآخور بگو اسب قزل را فلفور برای سوارکاری خانم فروغ السلطنه آماده کند . در ضمن به جامه دار باشی هم بگو صندوقچه البسه شکار ما را بیاورد . »
آغاباشی بی آنکه سرش را بلند کند یا حرفی بزند با گفتن کلمه چشم ، تعظیم کرد و خارج شد .
چند دقیقه بعد جامه دار باشی با صندوقچه در خواستی شاه حاضر شد و سر به زیر گوشه ای ایستاد .
شاه از میان البسه مخصوص یکی را که متناسب با اندام موزون جیران بود انتخاب کرد . از میان آن همه لباس که داخل صندوق بر روی یکدیگر چیده شده بود انتخاب سخت بود . سر انجام شاه بر روی یکی از لباسها که به نظرش مناسب تر از بقیه می آمد دست گذاشت . پیراهن زرد رنگ با آستین بلند و یقه ایستاده که می بایست با شلوار گشاد از آن استفاده می شد . شاه به جز اینها یکی از چند چکمه گتردار فرنگی اش را از داخل صندوق برداشت و آن را کنار گذاشت . با اشاره دست جامه دار باشی را که هنوز گوشه ای سر به زیر ایستاده بود مرخص کرد . همه چیزهایی را که برای جیران انتخاب کرده بود به دستش داد و به او گفت : « عزیزم ، تا من به اعتماد الحرم سفارشهای لازم را می کنم تو زود آماده شو . دم عمارت منتظرت هستم . »
شاه این را گفت و با عجله از در خارج شد .
با رفتن شاه جیران شتابزده دست به کار شد . لباسهایی را که به تن داشت بیرون آورد و با عجله پیراهن گشاد و نیمتنه شکاری و شلواری را که شاه برایش انتخاب کرده بود پوشید . چکمه گترداری را که به نظرش اندازه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#23
Posted: 22 Aug 2013 12:36
اش می آمد پا کرد . از آنجایی که جیران متوجه شده بود شاه به رنگ زرد علاقه دارد به عمد یکی از روسریهایش را که زرد رنگ بود و حاشیه ای با نقش و نگارهای طلایی رنگ داشت سر کرد . پیش از آنکه از در بیرون برود خودش را در سر و وضع تازه ای که شاه برایش ساخته بود بر انداز کرد . راستی که در این لباسهای به ظاهر مردانه زیبایی اش دو چندان شده بود . شاه و ملازمان خاص در مقابل عمارت کاخ صاحبقرانیه به انتظار ایستاده بودند که جیران با ظاهر تازه ای در آستاه در ظاهر شد .
همین که شاه چشمش به او افتاد سخت مجذوب او شد . همان طور که به او خیره شده بود بی ملاحظه مستخدمان و ملازمان که دور تا دور به تماشا ایستاده بودند چند قدمی به استقبال دوید و جیران را چون دختر بچه ای در آغوش گرفت . با نگاهی که برق عشق از آن ساطع بود در گوشش زمزمه کرد : « چقدر زیبا شده ای فروغ السلطنه ! هیچ می دانی تو با این لباس مرا به یاد پرنسسهای اروپایی در مسابقات بزرگ اسب دوانی خانمهای فرنگستان می اندازی ؟! راستی که از دیدن تو حظ می کنم . »
شاه این را گفت و به میر آخور دستور داد تا اسب قزل را که به خوبی تیمار شده و زین بر آن بسته شده بود پیش آورد . می خواستند هر چه زودتر به جانب سرخه حصار حرکت کنند .
چون شاه سوارکاری جیران را ندیده بود نگران بود مبادا آسیبی به وجود نازنینش برسد . این بود که با دلهره و اضطراب دهانه اسب را به دست جیران داد . برای نخستین بار در عمرش به او کمک کرد که سوار اسب شود . خودش نیز سوار یکی از اسبهای تیز رو شد . سوارکاری و لباس پوشیدن جیران در آن زمان فکری انقلابی به شمار می آمد . زیرا طی سالهای پیش از آن هیچ یک از خانمهای اندرون هرگز جرات نداشتند جز با چادر و روبنده ، آن هم در احاطه ندیمه ها و خواجه ها از اندرون خارج شوند . برای همین تمام **انی که آن روز در محوطه کاخ صاحبقرانیه شاهد این صحنه بودند از آنچه دیدند تعجب کردند .
جیران در حالی که شاه را همراهی می کرد کاخ و چند خیابان منتهی به آنجا را پشت سرگذاشت . همین که پهنه دشت مقابل جیران نمایان شد به مناظر اطراف و رشته کوه سر بلند البرز خیره شد . ناگهان دهانه اسب قزل را که خیلی زیبا و یراق دوزی شده بود کشید و با زدن مهمیز به اسب فهماند می خواهد چهار نعل برود . از آنجایی که اسب قزل حیوان باهوش و دونده ای بود به فراست دریافت که سوار زیبا رویش از این حرکت چه مقصودی دارد .اسب خیز برداشت و با چالاکی شروع به دویدن کرد . از آنجایی که جیران نمی خواست شاه را معطل خودش کند مرتب سرش را بیخ گوش اسب می گذاشت و هی می کرد تا باز هم تند تر برود .
شاه که از دیدن سرعت قزل وحشت در دلش افتاده بود می ترسید مبادا اسب به دلیل بی تجربگی سوارش او را زمین بزند . به همین منظور و برای حفظ محبوبه اش به دنبال او شروع به تاختن کرد . به طبع شاه مراقبان نیز که می ترسیدند در این تاخت و تاز گزندی به قبله عالم برسد طبق وظیفه دهانه اسبها را کشیدند و در تعقیب آن دو به پهنه دشت تاختند . شاه با وجود آنکه سوار کار ماهری بود ، اما هر چه تلاش می کرد تا فاصله کمتری با اسب جیران پیدا کند نمی شد ، چرا که جیران اسب قزل را چنان با مهارت و چالاکی ، بی ترس و واهمه می دواند که همه ، به خصوص شاه را به حیرت و شگفتی انداخته بود . از آنجایی که جیران دارای عقل و هوش ذاتی بود می دانست عقب ماندن شاه در سوارکاری از او باعث دلخوری اش خواهد شد ، لذا همین قدر که چند کیلو متر اسب را به تاخت واداشت و توانست ادعایش را ثابت کند با کشیدن دهانه اسب قزل سرعتش را کم کرد تا شاه به او برسد . هنوز چند دقیقه نگذشته بود که گرد و غباری برخاست و اسب قزل ایستاد و خیلی زود اسب قبله عالم نیز کنار اسب قزل متوقف شد .
شاه که به خوبی متوجه بود چرا جیران اسبش را متوقف کرده ، در حالی که هنوز نفس نفس می زد گفت : « آفرین بر تو فروغ السلطنه ... آفرین بر تو . تا به چشم خود ندیده بودیم باور نمی کردیم که تا این حد در سوارکاری مهارت داشته باشی ... راستی که حظ کردیم . »
جیران با فروتنی لبخند زد : « این نظر لطف شماست سرورم . اگر اجازه بفرمایید از اینجا تا سرخه حصار را با سرعت کمتری برویم . »
شاه پیشنهاد جیران را با تکان دادن سر تایید کرد و گفت : « خوب است ... حالا که تنها هستیم نکته ای را می خواستم به شما یاد آور شوم . »
جیران در حالی که روسری زرد رنگش را مرتب می کرد با ناز پرسید : « چه نکته ای سرورم ؟ »
مثل آن بود که شاه آنچه را می خواهد بر زبان بیاورد در ذهنش مرور می کند . تاملی کرد و با لحنی صمیمانه و غیر رسمی گفت : « می دانی فروغ السلطنه ، به طور قطع جایی که تو در دل ما پیدا کرده ای مورد حسد خانمها واقع خواهد شد . خودت که اطلاع داری من دارای چندین همسر دیگر هستم ، ولی قسم می خورم تا پیش از این هیچ یک از آنان جایگاه تو را در قلبم پیدا نکرده اند . با این حال آنان نیز همسرانم هستند و از من توقعاتی دارند . اگر دیدی به ظاهر با آنان خوش و بش می کنم و دستی به سر و گوششان می کشم ناراحت نشو ... من برای جلوگیری از شعله ور شدن آتش حسد و حفظ نظم و آرامش اندرونی گاهی ناگزیرم از سر به آنان نیز عنایتی داشته باشم ... متوجه منظورم که هستی ؟ »
جیران همان طور که گوش می داد بی آنکه آنچه را شاه می گوید تجربه کرده باشد لبخند زد .
« اختیار دارید سرورم به یقین هر اقدامی شما می فرمایید از روی صلاح و مصلحت است و اطمینان داشته باشید من از توجه شما به دیگر خانمها ناراحت نمی شود . پس از این بابت آسوده خاطر باشید . »
شاه که هرگز تصور نمی کرد از دهان جیران چنین پاسخی بشنود آسوده خاطر لبخند زد و « ممنونم فروغ السلطنه . در ضمن ... اگر دور و بریهای نزدیک من گوشه و کنایه ای به تو زدند یک گوشت را در کن و آن یکی را دروازه . به اخم و افاده هایشان هم نباید توجه کنی . آنان به هیچ وجه دوست ندارند تازه واردی مثل تو که هنوز از گرد راه نرسیده ، میوه ای را بچیند که چشم همه به دنبالش است . »
شاه این را گفت و بی آنکه منتظر پاسخ جیران شود دهانه اسبش را کشید .
« چرا سرور تاجدارمان دیر کرده اند ؟ »
« چرا قبله عالم با کاروان تشریف نیاورده اند ؟ »
« دیگر نزدیک ظهر است ، پس تشریفات معمول هر سال چه خواهد شد ؟ »
این پرسشهایی بود که خانمها از یکدیگر می کردند .
اعتماد الحرم از آنجایی که می دانست شاه سرش به سوگلی تازه اش گرم است ، بی توجه به پرسشهایی که خانمها از او می پرسیدند ، همان طور که در رفت و آمد بود مرتب به اطرافیانش دستور می داد که وسایل پختن آش را حاضر نمایند تا به محض ورود شاه دست به کار شوند و کم و **ری در کار نباشد .
هنوز خانمها سرگرم این گفتگوها بودند که از دور ، نزدیک تپه ماهورهای پلور سایه دو سوار پدیدار شد . سوارها چنان به شتاب می آمدند که از دور به نظر می آمد خاک را زیر سم اسبهایشان لوله می کنند . کم کم توجه اکثر ساکنان اردوی سلطنتی به آنان جلب شد .
اعتماد الحرم در حالی که دوربینی را که از فرنگستان خریده بود بر چشم گذاشته بود با دقت به آن سو نگریست . از گوشه چشم سایه نواب علیه را دید . او روبنده اش را بالا زده و چشمها را تنگ کرده بود و به آن سو می نگریست . مثل آنکه با خود نجوا می کند آهسته گفت : « اینها دیگر کیستند که در قرق سلطنتی سواری می کنند ؟ »
همان طور که با دقت به آن سو می نگریست ناگهان مثل آنکه متوجه نکته ای شده باشد زمزمه کرد : « خیلی عجیب است ! »
نواب علیه با کنجکاوی پرسید : « چه چیزی عجیب است ؟ »
اعتماد الحرم دوربین را از چشم برداشت و در حالی که به فکر فرو رفته بود به نواب علیه نگریست و گفت : « یکی از سواران اعلیحضرت شهریاری هستند ، اما دیگری را نشناختم . به یقین قبله عالم با یکی از شاهزادگان سوارکاری می کنند . »
نواب علیه در حالی که با ناباوری به اعتماد الحرم خیره شده بود گفت : « این غیر ممکن است . قرار بر این بود اعلیحضرت همایونی همراه فروغ السلطنه خانم با کالسکه تشریف بیاورند . »
اعتماد الحرم بی آنکه چیزی بگوید و از آنجایی که خودش شاه را دیده بود رو به آغا بهرام که کنارش ایستاده بود گفت : « زود باشید حاضران در اردو را از ورود قبله عالم با خبر کنید تا خود را برای مراسم استقبال
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#24
Posted: 22 Aug 2013 12:39
آماده کنند .
هنوز این حرف از دهان اعتماد الحرم بیرون نیامده بود که صدای مارش سلطنتی که در حریم قرق منتظر خدمت ایستاده بودند شنیده شد . همه به هم ریختند . در چشم بر هم زدنی ساکنان اردو خود را برای استقبال از شاه آماده کردند .
ربع ساعتی بیشتر تا ظهر باقی نبود که شاه سوار بر اسب همراه جیران که تا آن لحظه هویتش بر هیچ کش مشخص نبود از گرد راه رسید . مدعوین ، به خصوص شاهزادگان دربار و خانمها از این اقدام شاه دچار حیرت شدند . او بدون توجه به حیرت و شگفتی حاضران و اینکه با دیدن آن دو ممکن است چه حرفهایی پشت سرش بزنند از اسب پیاده شد .
آغا باشی پیش دوید و دهنه اسبش را گرفت . جیران نیز با وقار تمام از اسب پیاده شد و دهانه را به یکی از فراشان سپرد و به دنبال شاه به طرف محلی رفت که دیگهای آش بر روی اجاقهای هیزمی مهیا بود و دود غلیظش به سمت آسمان تنوره می کشید .
زیر چادر بزرگی چهار گوسفند ذبح شده را به دو چنگک آهنی که به دو میله وصل بودند آویخته بودند . خدمه مشغول قطعه قطعه کردن آنها بودند . کمی آن طرف تر از چادر ، روی فرشی سینیهای مسی پر از ادویه و سبزیهای خوشبو و دسته دسته اسفناج و چغندر و صیفی ، به خصوص بادنجان و کدو ردیف شده بود که افراد زیادی با لباسهای فاخر دو زانو نشسته بودند و به پوست کندن و پاک کردن و خرد کردن مشغول بودند . با دیدن شاه از جا برخاستند . شاه همان طور که از میان جمعیت عبور می کرد تا خود را به دیگهای آش برساند با دیدن مردی که ظاهرش پیدا بود باید فرنگی باشد ایستاد و با اشاره انگشت آغاباشی را فراخواند .
جیران همان طور که کنار شاه ایستاده بود صدای او را شنید که خطاب به آغاباشی گفت : « بادنجانهایی که به دست یک فرنگی پوست کنده شود نجس است و نمی توان آنها را در آشی که مسلمانها باید بخورند ریخت همه را دور بریز . »
شاه این را گفت و پس از کمی احوالپرسی با اعیان و اشراف و درباریان که هر کدام برای خود شیرینی سرگرم کاری بودند به طرف دیگها رفت .
رسم هر ساله بر این بود که شاه خودش به دیگهای آش سرکشی می کرد و با ملاقه تک تک دیگهای آش را که روی اجاقهایی پر از آتش سرخ قرار داشت را به هم می زد . شاهزادگان و مدعوین نیز پس از شاه همین کار را می کردند تا در مراسم آش پزان به ظاهر نقشی داشته باشند .آن روز نیز شاه همین کار را کرد ، با این تفاوت که بر خلاف سالهای گذشته که با قیافه ای عبوس و غمزده در این مراسم حاضر می شد آن روز دست جیران را در دست داشت و سر دیگها حاضر شد . سر آشپز باشی را که آماده به خدمت ایستاده بود مورد خطاب قرار داد و گفت : « آشپز باشی ، موقع هم زدن آش فرا رسیده است ؟ »
سر آشپز باشی که از آشپزهای آزموده و قابل دربار محسوب می شد ملاقه خوش نقش و نگار نقره ای را که در دست داشت به قبله عالم تقدیم کرد و گفت : « بله قبله عالم . »
شاه در حالی که با قیافه ای بشاش ملاقه را از دست سر آشپز باشی می گرفت باز خطاب به او گفت : « مشدی ، انگار یادت رفت که ملاقه ای هم به خانم فروغ السلطنه بدهی . »
پیرمرد آشپز باشی مثل آنکه گناه غیر قابل بخششی مرتکب شده باشد دست و پایش را گم کرد و با شرمندگی گفت : « باید ببخشید اعلیحضرت . »
پس از عذر خواهی ، در حالی که هنوز سرش را زیر انداخته و چشمانش را به زمین دوخته بود ملاقه دیگری از داخل یکی از سبدهای پیش رویش برداشت و آن را جلوی جیران گرفت .
شاه دست به کار شد . جیران نیز به طبع او مشغول هم زدن دیگها آش شد . همین که ملاقه شاه و جیران داخل نخستین دیگ آش شد صدای صلوات حاضران که آن دو را احاطه کرده بودند برخاست . شاه همان طور که با ملاقه آش را هم می زد با صدای آهسته ای خطاب به جیران گفت : « عزیزم نیت کن . این آش نذری است . هر **ی نیت کند حاجتش بر آورده می شود . »
جیران همان طور که دیگ آش را هم می زد با لبخند پاسخ داد : « من فقط برای سلامتی و سربلندی سرورم دعا می کنم . »
مدعوین که شاهد این گفتگو بودند از رفتار و حرکات و نگاهها و طرز صحبت شاه با جیران دریافتند که سوگلی جدید بسیار مورد علاقه شاه است .
سوارکاری شاه به همراه فروغ السلطنه ، همین طور خبر بر هم زدن آش نذری خیلی زود در اردوی سلطنتی پیچید و به گوش خانمها رسید . خانمهای اندرون که داخل چادرهای افراشته در محوطه کاخ یا داخل عمادت یاقوت در انتظار ورود شاه به سر می بردند از شنیدن این خبر کم مانده بود از شدت حسد دق کنند .
همین حسادت باعث شد هر کدام برای سرد کردن آتش حسادتی که در دلشان روشن شده بود پشت سر رقیب تازه وارد حرفهایی بزنند .
« راستی که کارها بر ع** شده . دختر باغبان در رکاب اقدس ظل الهی . »
« درست می گویی . من که وقتی شنیدم نزدیک بود قلبم بایستد و این دختر با این کارش حیثیت و اعتبار همه را از بین برد . »
« به نظر من که او مهره مار دارد ، یا داروی عشق به خوراک قبله عالم داده و گرنه اعلیحضرت آن قدر هم کج سلیقه نبودند که دل در گروی دختر دهاتی ، چون او بدهند و دختران شاهزادگان و والا مقامان دیگر را فراموش کنند . »
کم کم این صحبتها و جنجالها به خصوص راجع به سوارکاری جیران با لباس مردانه داشت بالا می گرفت که نواب علیه خود را میان انداخت و از آنجایی که مادر شاه خوش نداشت **ی پشت سر پسر تاجدارش حرف بزند به محض اطلاع از آنچه پیش آمده بود با دیدن حرص و جوش خانمها در پشتیبانی از شاه و توجیه کار او صدایش را سر انداخت و خطاب به جمع خانمها گفت : « زیاد مسئله را بزرگ نکنید . لابد سرور تاجدارمان تحت تاثیر ملل اروپایی واقع شده اند . در ضمن تا جایی که من خبر دارم خانم فروغ السلطنه مطابق شرع مقدس تمام اعضای خود را در حین سوارکاری مستور داشته اند . »
اما خانمها هنوز هم با آنچه می شنیدند قانع نشدند . یکی از آنان به نمایندگی از بقیه گفت : « هیچ فکر کرده اید اگر خبر بی حجاب ظاهر شدن خانم به بیرون سرایت کند باعث انعکاس نامطلوبی بین عوام خواهد شد ! »
نواب علیه که خود در دل حق را به آنان می داد مانده بود که در پاسخ چه بگوید که صدای اعتماد الحرم با لحنی تشریفاتی از بیرون تالار به گوش رسید .
« قبله عالم تشریف فرما شدند . »
این صدا به مانند سنگی که در استخر پر از قورباغه ای انداخته شود آنی همه را خاموش کرد .
پیش از آنکه شاه وارد عمارت یاقوت شود اعتماد الحرم را صدا زد و جیران را به دست او سپرد . توصیه های لازم را در گوش او زمزمه کرد و از او خواست تا سایر خانمها را از ورود فروغ السلطنه آگاه سازد .
هنوز پای جیران به عمارت یاقوت نرسیده بود که داخل عمارت ولوله ای افتاد . این جنجال نه تنها به خاطر این بود که در آن لباسهای بدیع ظاهر شده بود ، بلکه علت اصلی این بود که با اشاره شاه پیشاپیش او حرکت می کرد . جماعت خانمها در حالی که از پشت پنجره های رنگین ارسی شاهد این صحنه بودند هر یک از بغض و حسدی که از دیدن این منظره گریبانگیرشان شده بود حرفی زدند .
« تو رو خدا نگاه کنید ، وقاحت هم حدی دارد . دختر باغبان باشی آن قدر جسور شده که پیشاپیش قبله عالم حرکت می کند . »
« اشتباه نکن خواهر ، من هم اگر جای او بودم همین کار را می کردم . »
نواب علیه سعی داشت پیش از ورود شاه همه را آرام کند ، ولی در دل حق را به آنان می داد ، چرا که تمامی آن بیچارگان اگر چه در زیبایی به پای فروغ السلطنه نمی رسیدند ، اما در جای خود از زیبایی و وجاهت بی حد و حصری بر خوردار بودند . از طرفی هر کدام وابسته به خاندانی متشخص و متدینی بودند که پدران و ایل و تبارشان از لحاظ و ثروت وزنه ای سنگین محسوب می شدند . حالا از اینکه می دیدند دختر باغبان باشی هنوز از راه نرسیده چنین ارج و قربی پیدا کرده کم مانده بود از فرط حسادت دق کنند . با این وضع هیچ
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#25
Posted: 22 Aug 2013 12:41
کدام از خانمها ، حتی نواب علیه در حضور شاه جز آنکه ساکت بنشینند و تماشا کنند چاره ای نداشتند .
چند لحظه پیش از ورود شاه نواب علیه باز هم سعی خود را کرد تا با لحن محیلانه ای جو را به نفع پسرش آرام سازد .
با صدای بلند گفت : « هر چه باشد خانم فروغ السلطنه تازه وارد هستند ، پس سعی کنید او را گرامی بدارید . سرور تاجدارمان از این رفتار شما خرسند خواهند شد . »
یکی از خانمها به واسطه قوم و خویش بودن با نواب علیه بیشتر از دیگران به خودش مغرور بود قری به گردن داد و با حرص گفت : « نواب علیه درست می فرمایند ، به عقیده من اگر درست فکر کنیم دختری روستازاده آن قدر قابل نیست که خدای ناکرده به خاطر او افعالی از ما سر بزند که خاطر سرورمان را مکدر سازد . »
خانم دیگری که جزو خانمهای از نظر افتاده محسوب می شد و فقط به واسطه دوستی صمیمانه اش با نواب علیه توانسته بود موقعیت خود را در دربار حفظ کند فوری پی حرف او را گرفت و گفت : « نواب علیه درست می فرمایند . دختر باغبان باشی که چه عرض کنم ، اگر دختر گدای کوچه هم بود ما محض خاطر گل روی قبله عالم هم که شده می بایست حفظ ظاهر کنیم و خدای ناکرده اسباب تکدر سرورمان را فراهم نیاوریم . »
نواب علیه که دید تا حدودی در آرام کردن جو موفق شده لبخند زد و گفت : « به یقین همین طور است . از اینکه می بینم همه منظور مرا درست درک می کنند خوشحالم . شما باید همگی بر خلاف نظراتی که عوام درباره رابطه خانمها با هوویشان دارند رفتار کنید ، آن هم فقط محض گل روی قبله عالم ، چرا که از قدیم ندیم گفته اند هر ** گوش را می خواهد باید گوشواره را هم بخواهد . »
هنوز صحبت نواب علیه تمام نشده بود که اعتماد الحرم در آستانه در ظاهر شد و با صدای بلند اعلام کرد : « حضرت علیه فروغ السلطنه خانم تشریف آوردند . »
رسم بر این بود که در چنین مواقعی شاه نیز همراه همسر تازه به اندرون می آمد تا او را به خانمها معرفی نماید ، اما آن روز با آنکه شاه جیران را تا دم عمارت یاقوت همراهی نمود به بهانه صحبت با یکی از شاهزادگان همراه او داخل نیامد و او را به دست اعتماد الحرم سپرد . همین موضوع باعث شد خانمها آرامش روحی پیدا کنند ، چرا که فکر کردند شاه با این کار خواسته نشان دهد که جیران را حتی از خانمهای عادی هم کمتر دوست دارد .
جیران بی خبر از آنچه در جریان بود در حالی که لبخند شیرینی بر لب داشت وارد شد و مودبانه به نواب علیه و دیگر خانمها سلام کرد .
نواب علیه و بعضی دیگر از خانمها با صدای بلند پاسخ سلام او را دادند ، اما خیلیها نظیر دختر سالار که یکی از سوگلیهای شاه محسوب می شد و از آنجایی که هنوز هم در حال و هوای چند لحظه پیش بود ، خیلی سرد به جای سلام فقط سر تکان داد .
اعتماد الحرم که با جیران وارد شده بود با صدای خشک خطاب به خانمها گفت : « خانم فروغ السلطنه به امر قبله عالم برای آشنایی تشریف آورده اند . به طور حتم مقدم ایشان برای بانوان محترم همایونی گرامی و مبارک است . »
نواب علیه که تا آن زمان مثل دیگران ایستاده بود از سر برای خوشامد جیران و جلب محبت او شروع به کف زدن کرد . دیگران نیز که همیشه رفتار او را سر مشق قرار می دادند به طبع او شروع به کف زدن کردند . نواب علیه که متوجه وخامت جو حاکم بود و احتمال می داد خانمها از حسدی که نسبت به فروغ السلطنه دارند ممکن است گوشه و کنایه هایی به او بزنند و گوش شاه برسد و موجب تکدر پسر تاجدارش شود به عمد دست فروغ السلطنه را گرفت و او را روی مخده ای که کنار جای خودش بود نشاند . در حالی که با او به گرمی خوش و بش می کرد به خدمه حاضر در مجلس دستور پذیرایی داد .
اعتماد الحرم با دیدن این صحنه تا حدودی خیالش از بابت توصیه هایی که شاه راجع به اینکه می بایست در بدو ورود فروغ السلطنه هوای او را داشته باشد قدری راحت شد . از نواب علیه اجازه مرخصی خواست .
نواب علیه بی آنکه نیم نگاهی به او بیندازد ، همان طور که سر گرم گفتگو با جیران و معرفی خانمها به او بود با اشاره دست به او فهماند که می تواند برود .
نواب علیه کنار جیران نشسته بود و مشغول صحبت با او بود . از طرز نگاه خانمها یک آن متوجه سینه ریز برلیان زیبایی شد که بر سینه سپید جیران خود نمایی می کرد . این سینه ریز یکی از گرانبها ترین جواهرات باقیمانده از زمان فتحعلی شاه بود که سالها خانمها حرفش را می زدند و روزگاری خانم سوگلی محبوب فتحعلی شاه آن را به گردنش می آویخت . همان سینه ریزی که نواب علیه نیز خودش آرزوی تصاحب آن را داشت . حالا که آن را بر گردن جیران می دید سخت جا خورده بود . موقعیت و مقام نواب علیه به عنوان ملکه مادر به گونه ای نبود که بتواند مثل سایر خانمها از خود واکنش نشان بدهد . برای همین با آنکه اندیشه هایش مثل سایر خانمها در رابطه با آن سینه ریز زیبا آزارش می داد ، به ظاهر و با لحنی عادی طبق رسومات دربار شروع به معرفی خانمهای حاضر کرد .
« خانم قمر السلطنه ، عمه خانم اعلیحضرت ... خانم شکوه السلطنه همسر عقدی اعلیحضرت و دختر شاهزاده فتح الله میرزا شعاع السلطنه و نواده فتحعلی شاه قاجار ، مادر شاهزاده مظفر الدین میرزا هم هستند ... عفت السلطنه ، دختر صارم الدوله و مادر شاهزاده مسعود میرزا از همسران عقدی ایشان ... منیر السلطنه دختر معمار باشی از همسران صیغه ای و مادر شاهزاده کامران میرزا ... »
نواب علیه ضمن معرفی خانمها گاهی مجبور می شد برای معرفی خانم مورد نظر توضیحاتی اضافی بدهد تا اینکه به دختر سالار رسید . دختر سالار با آنکه متوجه شده بود نواب علیه دارد او را به جیران معرفی می کند ، اما از آنجایی که از دیدن گردنبند برلیان مذکور بر سینه جیران در دلش آشوبی بر پا گردیده بود به عمد کوچک ترین تمایلی از خود برای آشنایی با جیران نشان نداد و طوری وانمود کرد که حواسش به آنان نیست .
نه او ، خیلی دیگر از خانمهای حاضر در مجلس از دیدن گردنبند سخت جا خورده بودند و به عمد نظیر چنین واکنشی را از خود نشان دادند و شاه به جز آن گردنبند یک دستبند و گوشواره با الماسهای درشت نیز به جیران هدیه داده بود که ارزش هر تکه این جواهرات کفایت آن را می کرد که قلب خانمها ، به خصوص سوگلیها را آتش بزند و پیش خود فکر کنند که شاه این تازه وارد را بیشتر از همه دوست دارد . ارزش مجموع این جواهرات که جیران دو روزه صاحب شده بود به قدری بود که حتی نواب علیه نیز که مجموعه ای ارزشمند برای خود جمع آوری نموده بود از دیدن هدیه های شاه ، به خصوص آن سینه ریز سخت جا خورده بود . ارزش آن سینه ریز به قدری بود که اگر نواب علیه تمام جواهرات و زیور آلاتی را که در طول سالیان متمادی از شوهرش محمد شاه و پسرش ناصرالدین شاه گرفته بود روی هم می گذاشت باز هم به اندازه آن سینه ریز نمی شد .
نواب علیه هنوز در حال و هوای خودش بود که بار دیگر صدای اعتماد الحرم در تالار طنین انداخت .
« قبله عالم تشریف فرما می شوند . »
صدای اعتماد الحرم که همیشه خبر ورود شاه را اعلام می کرد همیشه در جمع خانمهای حاضر تالار ولوله انداخت . همگی ملبس به پیراهن پاچین دار و شلیته های رنگارنگ و چارقدهای زری دوزی شده خوشرنگ و شلوارهای فنردار بودند . با عجله خود را نزدیک در ورودی تالار رساندند و برای استقبال و خوش آمدگویی به شوهر مشترکشان آماده شدند .
در این میان تنها دو نفر بودند که از جا بر نخاستند و به همان حال منتظر ورود شاه شدند ، نواب علیه و جیران که هنوز کنار او بود . صحنه ورود شاه و بلند شدن هیاهوی خانمها که با گفتن کلمه شاه جون ، شاه جون خودشان را برای شوهرشان لوس می کردند و او را چون نگین انگشتری احاطه کرده بودند و برایش ادا و اطوار می ریختند صحنه ای بود که باعث شد رنگ از رخسار جیران بپرد و برای نخستین بار در قلبش احساس حسادت و رقابت شدیدی بنماید . جیران از دیدن خانمهایی که هووی او محسوب می شدند و به طور حتم هر کدام از آنان به سهم خود در گوشه ای از قلب شاه جایی مخصوص داشتند تازه دریافت که خیلی مشکل است بتواند جایگاه فعلی خود را در آینده در قلب شاه حفظ نماید و میان آن همه رقیبان زیبا رو بتواند عرض
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#26
Posted: 22 Aug 2013 12:42
اندام کند .
جیران همان طور که محو تماشای این صحنه شده بود غرق در فکر شد . خانمهای سوگلی را می دید که در لباسهای خوش دوخت و با آن سر وضع که برای خود آراسته بودند چطور دور و بر شاه می چرخیدند و برایش سرو زبان می ریختند و بعضی با جسارت سرو رویش را غرق بوسه می ساختند . شاه نیز مثل آنکه از این ادا و اطوارهای خانمها نهایت لذت را ببرد در حالی که بر سر و گوش آنان که دوره اش کرده بودند دست می کشید گه گاه دستی در جیب می کرد و به فراخور درجه عزیز بودنشان یک یا چند سکه امپریال طلا کف دستشان می گذاشت .
جیران همان طور که با چشمان شگفت زده و پر ملامت به این صحنه می نگریست بی اختیار دردی کشنده و حسدی جانکاه در اعماق قلبش احساس می کرد .
نواب علیه که خیلی خوب متوجه حال و هوای عروس تازه بود و بارها و بارها نظیر چنین حالتی را در نگاه دیگر عروسانش تجربه کرده بود همان طور که با غرور ایستاده بود و با نگاهش شاه را تعقیب می کرد که مرتب سکه های طلای امپریال را از جیبش بیرون می کشید و به این و آن
میداد زیر چشمی جیران را زیر نظر داشت.
شاه در حلقه محاصره خانمهایی که او را در احاطه داشتند پیش آمد تا اینکه مقابل جایگاهی رسید که مخصوص نشستن او ترتیب داده شده بود.نواب علیه و جیران هم در مقابل آن ایستاده بودند.آنجا بود که شاه تازه متوجه جیران و مادرش شد.
صدای شاخ خطاب به آن دو بلند شد.
-چطورید خانم...به به فروغ السلطنه هم که هست.
با بلند شدن صدای شاه سکوت تالار را فرا گرفت.شاه در حالیکه دو پلکان کوتاه جایگاه که مخده های گلابتون دوزی شده مخصوص به خودش بر روی آن چیده شده بود را بالا میرفت به بهانه خستگی دست جیران را گرفت و روی جایگاه کنار خود نشاند.با اشاره ابرو به مادرش نواب علیه که هنوز ایستاده بود خواست او هم در طرف دیگرش بنشیند.پاهایش را دراز کرد که هنوز چکمه های گتر دار روسی به آنها بود.
دختر سالار یکی از همسران صیغه ای شاه که همیشه در خود شیرینی و خوش خدمتی نزد شاه حاضر بود پیش از دیگران جلو دوید و چکمه های شاه را از پایش بیرون کشید.شاه در حالیکه با لبخند از او تشکر میکرد خطاب به مادرش پرسید:خانمها ناهار خورده اند؟
نواب علیه که زیر چشمی نگاه به دست شاه داشت که دست جیران را میفشرد با لبخندی ساختگی پاسخ داد:خیر جملگی منتظر تشریف فرمایی شما بودیم.
شاه سر تکان داد و گفت:پس همه حسابی گرسنه هستند.و پس از گفتن این حرف مثل آنکه جو سنگین حاکم بر مجلس را احساس کرده باشد مثل همیشه که سعی داشت آتش حسادت را در بین خانمها برانگیزد و بین آنان رقابت ایجاد کند به خانمهای سوگلی که نزدیکتر از دیگران نشسته بودند با اشاره به جیران گفت:رقیب خوشگلی پیدا کرده اید ها.
آنچه از دهان شاه خارج شد چون دشنه زهر آگینی بود که در قلب خانمهایی نشست که آن حرف را شنیده بودند.خانمها درحالیکه با نگاههای معنا دار به یکدیگر مینگریستند نمیدانستند باید چه بگویند و همین شاه را در بلاتکلیفی نگه داشت.
نواب علیه که به خوبی متوجه حالت انتظار او بود و از آنجایی که بدش نمی آمد جو حاکم را علیه جیران و به نفع خود بیشتر تحریک کند لبخند زنان بجای خانمها جواب داد:البته که نظر اعلیحضرت صائب است و حسن سلیقه مبارک حرف ندارد اما خوب این نکته را نیز باید در نظر داشته باشند که هر گلی عطر خودش را دارد.
شاه که خیلی خوب حسادت نهفته در کلام مادرش را احساس کرد بی آنکه حرفی بر زبان آورد در تایید آنچه میشنید سرتکان داد و بار دیگر با صدای بلند اعتماد الحرم را صدا زد.
اعتمادالحرم که مثل همیشه منتظر خدمت در آن حوالی ایستاده بود با بلند شدن صدای شاه فوری در آستانه در ظاهر شد.
-امر بفرمایید قلبه عالم.
-بگو فوری بساط اش و سهم غذای خانمها را بیاورند.
اعتمادالحرم چشمی گفت و پس از تعظیم از در خارج شد.
در چشم بر هم زدنی سفره قلمکار طویلی از این سر تا آن سر تالار گسترده شد.انواع غذا در مجمعه های بزرگ اعم از سینی های پلوی زعفرانی کاسه های چینی خورشت ماست ترشی بشقابهای سبزی تازه سیخهای کباب با عطر زعفران و همینطور تنگهای شربت و انواع و اقسام
مربا و ترشیهای متنوع و رنگارنگ بر سفره چیده شد.همه این سوروسات زیرنظر سرآشپز خاصه بازدید و مهر و موم شده بود و روی آنها با دستمال سفید پوشانده شده بود.ظرفهای غذا در ردیفهای بهم فشرده چیده شده و در حضور شاه گشوده شد.
عطر خوشی که از سفره برمیخواست مشام را نوازش می داد و اشتهای حاضران در مجلس را تحریک میکرد.با این حال تا شاه دست به سفره نبرد همه فقط تماشا می کردند. لحظه ای پس از آنکه شاه شروع به خوردن کرد،خانمها که تا آن وقت به احترام قبله عالم ساکت نشسته بودند دست به کار شدند.دستهای غرق در النگو و انگشتر خانمها با حرص و ولع از این ظرف به ظرف دیگر می رفت.از مجمعه پلو مرصع مملو از خلال پسته که به شکل هرم بود به سمت دیس کباب دستپخت حاجی کبابی می رفت که مرتب کنار هم در دیسهای قاب مرغی از جنس چینی چیده شده بود.مجمعه های غذا را خواجه ها زیر نظر اعتماد الحرم برروی شانه هایشان تا آنجا آورده بودند.
جیران برخلاف دیگر مواقع که در خلوت تنهایی با شاه آتش پاره ای بود،کنار او ساکت نشسته بود.با غذای کمی که شاه و به اصرار برایش کشیده بود بازی بازی می کرد.به نواب علیه چشم دوخته بود که با ولع کبابهای چنجه را به نیش میکشید.او نیز مثل پسر تاجدارش سوای دیگران در ظرفهای طلا غذا می خورد. آن طور که جیران از زبان آغا بهرام شنیده بود در خانه او بیست و پنج خدمتکار و پنج خواجه کار می کردند که همگی همیشه گرانبهاترین لباسها و جواهرات را داشتند.شاه ضمن لودگی با خانمهای سوگلی که برای او ادا و اطوار می ریختند ناگهان متوجه چهره جیران شد که موقر و متین ساکت نشسته بود و با غذایی که او با اصرار برایش کشیده بود بازی بازی می کرد.
شاه احساس کرد واکنش سوگلیها جیران را به فکر واداشته.برای آنکه به نحوی دل اورا به دست آورد و اورا از آن حال و هوا بیرون آورد لقمه ای از کباب جوجه مخصوص حاجی کبابی که مختص خودش و نواب بود را با دست وبه اصرار در دهان او گذاشت. شاه این لقمه محبت را چنان مهربانانه به او داد که تمام خانمهایی که شاهد این صحنه بودند ناراحت شدند.خیلی از آنان، حتی نواب علیه هم نتوانستند حفظ ظاهر کنند و حالت اخم و قهر به خود گرفتند، به خصوص عفت السلطنه و شکوه السلطنه با نگاههای اخم آلود خیلی واضح اعتراض خود را به شاه تفهیم کردند. شاه که دید بفهمی نفهمی با اعتراض جمعی خانمها و مادرش روبرو شده برای آنکه به گونه ای کار خود را ماست مالی کند با لحنی خاص، به طوری که مشخص نمی شد مخاطبش کدام یک از حاظران می باشد و با لحنی حق به جانب گفت:« ها؟ چه شده؟ چرا این طور نگاه می کنید؟ مگر تا به حال به شماها لقمه محبت نداده ام.خوب اگر نوبتی هم باشد این بار نوبت فروغ السلطنه است.»
شاه با گفتن این حرف غیر مستقیم می خواست همه را متوجه سازد که مقصودش از این عمل جلب محبت سوگلی تازه وارد است واز قضا تا حدی هم به خواسته اش رسید، چرا که همه خانمها، به خصوص سوگلیها از آنجایی که با اخلاق و مرام او آشنایی داشتند وپیش از این هم نظیر چنین رفتاری را از او دیده بودند قدری از اضطرابی که از دیدن این صحنه به آنان دست داده بود، خلاص شدند و شروع به بگو وبخند با یکدیگر کردند.
آن روز ناهار هم در میان گفتگو و بگو وبخند حاضران صرف شد و سفره جمع شدوپس از ناهار نوبت خواب و استراحت نیمروزی فرا رسید.
خدمه در چشم برهم زدنی مخده ها و متکاهای مخملین و ملیله دوزی شده را از صندوقخانه عمارت یاقوت
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#27
Posted: 22 Aug 2013 12:43
بیرون کشیدند تا خانمها و شخص شاه به استراحت بپردازند.
برای خانمهایی که قصد استراحت نداشتند ترتیبی داده شد تا بتوانند ضمن صرف تنقلات و کشیدن قلیان در یکی از تالارهای مجاور سرسرا با یکدیگر به گفتگو بپردازند. شاه پس ار چرتی کوتاه و استراحت بر روی متکای پر قوی مخصوص خودش تا چشم گشود برایش قلیان آوردند.همان طور که قلیان می کشید و ستاره خانم، همسر عقدی اش مثل کنیزی دلسوز و حلقه به گوش با بادبزن خودش اورا باد می زد ناگهان خطاب به جیران که آن دو را تماشا می کرد گفت:«فروغ السلطنه، زودباش آماده شو.می خواهیم برویم شکار.»
جیران که دیدن چنین صحنه ها و سستی بیهوده ماندن داشت دیوانه اش می کرد از خدا خواسته از جا برخواست و مثل آنکه می خواهد از جهنم بگریزد خودش را به اتاق و رختکن عمارت رساند و به سرعت دست به کار شد. فوری لباسهایش را از تن بیرون آورد وبار دیگر لباسهایی را پوشید که در بدو ورود به تن داشت.به تالار برگشت. شاه همین که چشمش به او افتاد مثل آنکه فراموش کرده باشد در میان جمع خانمها نشسته و چشمهای بسیاری به او خیره شده ذوق زده از جا برخواست وجیران را درمقابل دیدگان بهت زده خانمها که این صحنه را با نفرت می نگریستند در آغوش گرفت.
صدای شاه خطاب به ستاره خانم بلند شد:«ستاره جان، فوری اعتماد الحرم را صدا بزن و بگو از اسلحه دار باشی بخواهد اسلحه شکاری دولول برای خانم فروغ السلطنه آماده کند.»
ستاره خانم با آنکه مثل سایرین از دیدن چنین صحنه ای و آنچه می شنید دلش به درد آمده بود، این بار نیز مثل مواقع دیگر برای خشنودی شاه خودداری نشان داد.
«چشم سرورم... اما جازه بدهید پیش از این کار در گوش شما وخانم فروغ السلطنه دعای سفر بخوانم.»
ستاره خانم این را گفت و در حالی که دردلش غوغایی بود دست به کار شد.اول در گوش شاه و بعد در مقابل گوش جیران دعای سفر خواند.
ساعتی بعد شاه و جیران سوار بر اسب در حاشیه تپه ماهورهای اطراف سرخه حصار، در محلی که به شکارگاه سلطنتی مشهور بود و دور واطراف آن به وسیله سیمهای خاردار محاصره شده بود در حال سواری بودند.استی که آن روز در اختیار جیران گذاشته شده بود اسبی نیمه عرب و نیمه ترکمن به نام سمند بود که زین بسیار قشنگی بر آن نهاده بودند که روی یراقش پولکهای نقره برق می زد. روبانهای ابریشمی رنگارنگ زیادی هم به آن بسته شده بود. شاه برای آنکه کسی مزاحم خلوتشان نباشد به صاری اصلان موکد سفارش کرده بود تا محافظان برخلاف همیشه که چون سایه دنبالش بودند آن روز دورادور مراقب باشند.همین که شاه احساس کرد مسافت لازم را از تیررس نگاه محافظان دورشده از اسب پیاده شد و به جیران اشاره کرد که از اسب پیاده شوند و روی تخته سنگهای کنار رودخانه خروشان بنشینند. جیران که هنوز هم در حال و هوای ساعتی پیش سیر می کرد و هنوز صحنه های بگو و بخند شاه با سایر خانمها سر سفره ناهار پیش چشمانش بود ناخودآگاه با لبخندی کمرنگ پرسید:« مگر اعلیحضرت قصد شکار ندارند؟! »
شاه در حالی که ابروهایش رادرهم گره کرده بود با مهربانی به او خیره شد وبا لحن لوسی گفت:«شکار؟ من شکار خود را زده ام... تو شکار من هستی جیران، دیگران برای من هیچند.»
شاه وقتی دید جیران با نگاهی که آثار غم در آن مشهود است و با استفهام به او می نگرد با خنده ادامه داد:«می دانی فروغ السلطنه، شکار بهانه ای بود تا از محیط اندرونی دور شویم.شاید این که می گویم باورت نشود اما باور کن با این همه آدم که دور و برم را گرفته اند فرد بیکس و تنهایی هستم. تنها زمانی که با تو هستم این حس از من دور می شود،انگار وقتی در کنارم هستی احساس جوانی می کنم، انگار تمام ناراحتی ها وتشویش ها ودلهره ها در کنار تو از دلم سترده می شود و به چنان آرامش روحی دست می یابم که احساس رضایت می کنم...این معجزه است.
می دانی فروغ السلطنه، من در میان همسرانم می توانم روی محبت پاک و خالصانه تو حساب کنم، چرا که خود بهتر از هرکس به این حقیقت واقفم که هرکدام مرا برای خودشان می خواهند... برای عنوان و منصبی که از صدقه سر ما برای نزدیکانشان می تراشند. در این مدت زمان کوتاهی که از آشنایی ما می گذرد با خود اندیشیدیم که ای کاش زودتر از اینها با تو آشنا می شدیم.»
شاه طوری این جمله ها را ادا کرد که جیران با آنکه هنوز همدر همان حال و هوا بود تحت تأثیر غم نهفته در کلام او واقع شدو سعی کرد به نحوی با سخنانش اورا به آینده پیش رو امیدوار سازد.
«آنچه پیش آمده مقدر بوده، پس بهتر آن است که دیگر افسوس گذشته ها را نخورید و حال را غنیمت بشمارید.»
شاه مست از آنچه می شنید دست جیران را با گرمی در دستش فشرد و گفت:«درست می گویی... سعی خودم را می کنم.اما دو شرط دارد.»
«چه شرطی سرورم؟»
شاه با آن همه شوکت و جلال گویی چیزی را گدایی می کند با لحن خواهش گونه ای گفت:« آن دو شرط این است. اول آنکه فقط به من بگویی عزیزم نه سرورم. هروقت به من می گویی عزیزم انگار همه دنیا را به من بخشیده اند. شرط دوم هم اینکه با من عهد کنی همیشه کنارم بمانی. من نیز در مقابل تو عهد می کنم تا آخر عمر را با تو بگذرانم و خوشبختت کنم.»
جیران از آنچه می شنید لبخند شیرینی بر لبانش نشست.«خاطرجمع باشید عزیزم... هر دو شرط شما را می پذیرم.»
لبخند شیرین جیران چون نشئه شرابی کهنه در رگهای شاه دوید و او را به وجد آورد.شاه که دستهای جیران را در دست داشت با محبت به او نگریست و گفت:«از این لحظه هر آنچه اراده کنی در اختیار توست.کافی است بخواهی... امر میکنم یک کاخ اختصاصی برایت در هر نقطه ای که در نظر داری بسازند.یک کاخ باشکوه به نام ... کامرانیه چطور است؟»
جیران با همان لبخند پاسخ داد:« خوب است.»
شاه مثل آنکه از دیدن گل لبخند بر لبان محبوبه اش آسمان ها را سیر می کند همانطور که به او می نگریست زمزمه کرد:«بخند فروغ السلطنه، بخند که وقتی خنده تورا می بینم دلم روشن می شود.» این را گفت و جیران را در آغوش فشرد.
یک ساعتی می شد که شاه بی اعتنا به حرفهایی که می دانست خانمهای اندرون پشت سرش خواهند زد،در یکی از تالارهای عمارت یاقوت کنار جیران نشسته بود. در این ساعتهای پایانی شب سعی داشت تا آنچه از سالها تجربه کرده و در چنته داشت برای جیران عرضه کند.
-از ازل خوب سرشتند ملائک گِل تو این حیف کردند ز آهن دل تو.
«عزیزم این غزل را امروز دم سحر در وصف تو سروده ام.به نظرت چطور است؟»
جیران که نمی دانست قبله عالم در شعرو شاعری صاحب ذوق است با هیجان گفت:«خیلی زیبا بود.نمی دانستم شما شعر هم می گویید.»
شاه از آنچه می شنید لبخند بر لبانش نشست.«من شعر می گویم... شاعر هم می شوم اما نه برای هرکسی.مِن بعد می خواهم فقط برای تو بسرایم،برای تو که شعر مجسمی.می دانی فروغ السلطنه، زیباتر از تو غزلی دیوان زندگیم پیدا نمیشود. »
همان موقع صدای اعتماد الحرم خلوت آن دورا شکست. صدای خشک و بم او از پشت در شنیده شد.«قبله عالم، آقا میرزا عبد الله آمدند. »
شاه همانطور که دستهای جیران را در دست داشت از همان جا که نشسته بود باصدای بلند خطاب به اعتماد الحرم فرمان داد:«بگو به حضور برسند.» شاه این را گفت و درحالیکه مشتاقانه به چشمهای درشت و سیاه جیران خیره شده بود ادامه داد:«با آمدن میرزا عبدالله خان مجلسمان گرمتر می شود.»
پیش از آنکه جیران راجع به اینکه میرزا عبدالله خان کیست بپرسد صدای خود او از پشت در بلند شد.«سلام بر قبله عالم.اگر رخصت بفرمایید حقیر کار خود را شروع کنم.»
شاه بی آنکه پاسخ سلام اورا بدهد مختصرو کوتاه گفت:« می توانی شروع کنی.»
میرزاعبدالله خان که در زدن کمانچه استاد بود سازش را کوک کرد و شروع به نواختن نمود.شاه به آهنگی که از سرپنجه های هنرمند و شورانگیز میرزاعبدالله خان برمی خواست گوش سپرد و با محبت سرجیران را به شانه گذاشتو صدای ساز تا پاسی از شب در عمارت یاقوت طنین انداخت.
آن شب میرزاعبدالله چند تصنیف عاشقانه خواند. توصیف صدایش سخت بود.چنان می خواند گویی تمام احساسش را در صدایش می ریخت وبا تمام وجود غرق در هنرش می شد.چنان زیرو بمی به صدایش می داد گویی با تمام وجود می خواند.در طنین شور آن غمی پنهان نهفته بود که شنونده را آشفته می ساخت، به خصوص گلین خانم اولین همسر عقدی شاه را که از دوردست گ.ش به این صدا سپرده بود و خاطرات بسیاری از آن داشت.
پایان قسمت ۳
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ویرایش شده توسط: boy_seven
ارسالها: 3747
#28
Posted: 22 Aug 2013 20:00
قسمت ۴
در آن لحظه ها گلین خانم از فرط اندوهی که برقلبش نشسته بود در مهتابی عمارت قدم می زد تا بلکه لحظه ای از خنکی نسیم وترنم آب رودخانه ای که از دوردست به گوش می رسید آرام گیرد، اما نه نسیم ونه صدای ترنم آب که همنوا با صدای سایش برگها به گوش می رسید نمی توانست ذره ای از غمی را که بر دلش نشسته بود بکاهد.
آن شب قرص ماه مثل آیینه ای شفاف در آسمان می درخشید و نور آن چشم را می نواخت. نور ماه در منظر نگاه گلین خانم مثل حسرتی که بر دلش نشسته بود وسعت غریبی داشت.گلین خانم همانطور که به قرصماه خیره شده بود که چون نگین زیبایی می درخشید به خاطرات کمرنگ سالهای گذشته اندیشید که دختری زیبا و جوان بود وهیچ رقیبی نداشت. دوباره رقیب تازه واردی از راه رسیده بود که مثل دیگران باز هم اورا از رنگ می انداخت و چه بسا اگر پسری می آورد ممکن بود شاه همین عنایت کم را به او به عنوان اولین همسرش دیگر نداشته باشد و چون خیلی از رقیبانش از نظر بیفتد. این درست همان چیزی بود که اورا به وحشت می انداخت.
نیمه های آن شب با قطع شدن صدای ساز میرزا عبدالله صدای پای اعتماد الحرم بلند شد. او به عادت هر شب،در حالی که دسته کلید بزرگی بر شالش حمل می کرد به یکی یکی درهای عمارت یاقوت سرکشید تا از قفل بودن آنها اطمینان حاصل کند. همه خانمهایی که تا آن ساعت گوش به زنگ بودند تا بلکه اعتماد الحرم یکی از آنان راحضور شاه احضار کند دیگر تردید نداشتند که خلوت شاه با جیران کامل شده، پس چون شمع هایی که یکی یکی خاموش شوند بعضی به خواب رفتند و بعضی در عالم فکرو خیال.
اشعه های طلایی رنگ خورشید که از پشت شیشه های رنگین به تالار سرک می کشید نشانگر آن بود که روزی دیگر آغاز شده. جیران آهسته چشمانش را گشود.چشمش به شاه افتاد که کنار او هنوز در خواب بود. جیران که هنوز هم تصور می کرد در عالم رؤیا به حریم سلطنتی پا گذاشته آهسته از جا برخواست و بی آنکه سروصدایی راه بیندازد پیراهن راحتی اش را پوشید.جلوی آیینه نشست و مشغول شانه کشیدن به گیسوانش شد. هنوز بافتن موهایش را شروع نکرده بود که صدای شاه اورا به خود آورد.
«عزیزم نمی خواهد موهایت را ببافی،بگذار همین طور پریشان باشد.»
جیران با شنیدن صدای شاه برگشت و خیره به او لبخند زد:«توانستید استراحت کنید؟»
«بله یک خواب خوب وراحت.مدتها می شد این چنین نخوابیده بودم.»
پیش ار آنکه جیران حرفی بزند صدای اعتماد الحرم از پشت در بلند شد.آهسته گفت:«قبله عالم اگر تشریف فرما می شوید صبحانه حاضر است.»
شاه که با محبت به جیران می نگریست با صدای خواب آلوده و سستی پاسخ داد:« بگو صبحانه را بیاورند داخل.»
تا شاه از جا بلند شود چند خواجه بساط صبحانه مفصلی را در زاویه تالار مهیا کردند.
شاه کنار سفره نشست و جیران را که ساکت ایستاده بود و او را نگاه می کرد به نشستن تعارف کرد.
« بنشین عزیزم.»
جیران به چشمهای او نگاه کرد و مطیعانه کنارش نشست. شاه تکه ای نان سنگک دو اتشه را با مربای به و کره محلی لقمه گرفت. در همان حال صدایش در تالار طنین انداز شد.
« بخور عزیزم، والا به من نمی چسبد.»
« چشم سرورم.» جیران این را گفت و دست به کار شد.
آن روز به محض آنکه بساط صبحانه جمع شد، شاه از جا برخاست.
مشغول بستن دکمه های سرداری اش بود که نگاهش به جیران افتاد که توی فکر ایستاده بود.
« چیه فروغ السلطنه، توی فکری؟»
جیران سرش را بلند کرد و به چشمان شاه خیره شد. محزون لبخند زد و گفت: « هنوز هیچی نشده از فکر اینکه تا ظهر شما را نمی بینم غصه دار شده ام.»
شاه از آنچه شنید غرق مسرت شد. گونه جیران را نوازش کرد و گفت: « قول می دهم خیلی زود برگردم، به شرط آنکه غصه نخوری... حالا بخند.»
جیران به زحمت لبخند زد.
با رفتن شاه جیران تا مدتی در خلوت خودش نشست. وقتی اعتماد الحرم او را صدا زد به اجبار از تالاری که شب را در آن سپری کرده بود بیرون آمد و با راهنمایی اعتماد الحرم به جمع سایر خانمها پیوست که در سرسرا جمع بودند. جیران بدش نمی آمد با خانمها گرم بگیرد، اما برخورد آنها با او به نحوی بود که نمی توانست به کسی نزدیک شود، به خصوص به خانمهای سوگلی که چپ چپ نگاهش می کردند. این حالت نگاه را حتی در چشمان نواب علیه نیز می دید، اما اهمیتی نمی داد. جیران که در عرض این مدت کوتاه کمابیش از ماهیت جریانات اندرون آگاه شده بود با خود اندیشید که بهتر آن است هر آنچه می بیند به آن اعتنا نکند و به روی خودش نیاورد. با این حال زمزمه بریده بریده ای که پیرامونش جریان داشت به گوشش می رسید.
« آخر این درست است که بعد از چند ماه انتظار که قرار بود دیشب من به حضور برسم جای مرا بدهند به دختر باغبان باشی.»
« درست می گویی، از وقتی این دختره پیدایش شده همه امور روالش را از دست داده. امروز شنیدم که اعلیحضرت حتی علی رضاخان غلام باشی را که بعد از خواب با زبردستی ایشان را مشت مال می دهند جواب کرده اند.»
جیران همان طور که در خلوت انزوای خودش نشسته بود و از حالت نگاه و واکنش خانمها به فکر فرو رفته بود از صدای اعتماد الحرم به خود آمد.
« قبله عالم تشریف آوردند.»
تا خانمها خود را برای استقبال از شاه آماده کنند صدای شاه از بیرون سرسرا بلند شد که سر یکی از خدمه داد و بیداد می کرد.
لحظه ای بعد شاه که از اوضاع و احوال مملکت، به خصوص غائله سید کلاردشتی که سلطنتش را تهدید می کرد پکر بود با سگرمه های درهم وارد شد. همین که چشمش به جیران افتاد انگار که تمام افکار آزار دهنده و غم و غصه هایش را فراموش کرده باشد حالتش عوض شد. جوری رفتار می کرد گویی در جمع خانمها تنها او را می بیند. به صورت جذاب و زیبای او چشم دوخته بود. همان طور که به آن سو می آمد در یک آن از نگاههای اخمو و ناراحت خانمها متوجه شد همه از شب زنده داری اش با جیران عصبانی هستند و زود به خود آمد. بی آنکه خودش را از تک و تا بیندازد خودش را به آن راه زد و از عفت السلطنه که نزدیک تر از دیگران کنار او ایستاده بود پرسید: « چه خبر است؟ چرا خانمها همه پکرند؟»
عفت السلطنه که خود نیز مثل دیگران از جانب سوگلی تازه وارد احساس خطر می کرد وقت را مغتنم دانست و گفت: « چه بگویم سرورم... جمع بانوان همایونی از فراموشکاری اعتماد الحرم ناراضی هستند، چون نمی تواند برنامه ای عادلانه برای خلوت ترتیب دهد که همه را راضی نگه دارد.»
عفت السلطنه این را گفتو چون دید شاه با حالت استفهام امیزی به او نگاه می کند و از آنجایی که خود هم از این مسئله ناراحت بود جسارت به خرج داد و بی آنکه اصل مطلب را در پنبه بپیچد برای توضیح بیشتر خیلی روشن افزود: « باید حضور اعلیحضرت خاطر نشان سازم که قبله عالم به جز خانم فروغ السلطنه همسران دیگری هم دارند که آنان نیز از جانب سرورشان انتظار لطف و عنایت دارند.»
شاه با شنیدن حرفهای عفت السلطنه که چند پهلو و کنایه آمیز بود به عوض آنکه ناراحت شود به خنده افتاد و صدایش را بلند کرد.
« پس بگو... همگی نسبت به فروغ السلطنه حسودی می کنید.» شاه این را گفت و باز از سر کیف خندید.
با شناختی که شاه از اطرافیان خود داشت می دانست کسانی که او را احاطه کرده اند افرادی مادی هستند. برای آنکه به نحوی دهان همه را ببندد همان طور که از جلوی خانمها رد می شد تا خود را به جیران برساند از جلوی هر خانمی که رد می شد دستی در جیب می کرد و یک لیره طلا در دستش می گذاشت. مقابل جیران که رسید مثل دیگران یک لیره طلا در دست او گذاشت و یا صدای بلند خطاب به خانمها گفت: « امروز در
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#29
Posted: 22 Aug 2013 20:01
طهران کارهای مهمی پیش آمده که برای تمشیت امور لازم می دانیم برگردیم. هر کس از ییلاق خسته شده می تواند بیاید.»
شاه این را گفت و در حالی که با حالت مخصوص به چشمهای جیران خیره شده بود کنارش نشست.
خانمهای حاضر در مجلس با چهره های مغرور بر روی مخده ها نشسته بودند و سعی می کردند خودشان را نسبت به صحنه ای که می دیدند بی تفاوت نشان بدهند، ولی با تمام وجود چشمهایشان بی وقفه در حدقه می چرخید و نگاهشان متوجه جیران بود که در کنار شاه چون ستاره ای زیبا می درخشید.
از اقامت جیران در قصر گلستان مدتی می گذشت. زیبایی، شکوه و عظمت این قصر سرآمد قصر یاقوت بود. قصر گلستان به دو بخش تقسیم می شد، بیرونی و اندرونی. رفت و آمد خانمها به بیرونی قدغن بود، اما در اندرونی آزاد بودند.
بیرونی مجموعه ای بود متشکل از چند قصر که پیرامون باغ گلستان بنا شده بود. در شمال قسمت بیرونی بنای شمس العماره قرار داشت و در جنوب عمارت بادگیر. عمارت شرق نیز باغ گلستان را محصور می کرد. ساختمانهای کوچک تری که دور این عمارتها قرار داشتند از طریق طاقیهای کور به هم مرتبط بودند.
عمارتی که شاه در اختیار جیران قرار داده بود نزدیک عمارت
اختصاصی و کنار شمس العماره قرار داشت.عمارتی با تالارهای معظم که پنچره های منبت کاری آن با پرده های مخمل و تورهای ظریف پوشیده شده بود.پنجره های این عمارت از یک طرف به باغ و از طرف دیگر به خیابان ناصریه باز می شد.جیران می توانست از آنجا هم به خیابان ناصریه و هم باغ را که در آن فصل از سال غرق در گل بود تماشا کند.در این باغ چهار گوش انواع درختان به چشم می خورد و دور تا دور آنجا با چناره های سر به فلک کشیده که سرهایشان را زده بودند محصور شده بود.در میان باغ آبراهه هایی ساخته بودند که با کاشی آبی فیروزه ای رنگ فرش شده بود وبه باغ جلوه غریبی می بخشید.آبراهه ها به حوضهای مینا کاری شده هدایت می شدند.در طرف خیابان نیز همیشه مناظری برای تماشا وجود داشت,به خصوص در اوقاتی که صدای طبل در سر در نقاره خانه میدان ارگ بلند می شد.در روز سه نوبت طبل می زدند. اولین نوبت غروب آفتاب بود,بعد یک ساعت از شب گذشته طبل خبردار می زدند.جیران همیشه از دور شخصی را که طبل می کوبید می دید که حین زدن به دور خود می چرخید تا صدا به تمام شهر برسد.سومین نوبت هم طبل برچین بود.هنگامی که این طبل زده می شد کسبه شروع به برچیدن بساط و بستن دکانها می نمودند.پس از آن, به خصوص با بلند شدن صدای طبل بگیر و ببند دیگر هیچ رفت و آمدی در خیابان دیده نمی شد و تا صبح صدای گزمه و سردمدارها در خیابان طنین انداز بود.به همین جهت شام اندرون را زودتر می دادند که پس از جمع آوری بساط,آشپزها و خدمه بتوانند پیش از ساعت قرق ارگ خود را به خانه هایشان برسانند.
جیران اکثر اوقاتش را در عمارت اختصاصی با شاه می گذراند تا در عمارت خود.عمارت اختصاصی تحسین برانگیزتر از سایر عمارتها بود.عمارتی با اتاقهای تو در توی بی شمار و اثاثیه و مبلمان مجلل.این عمارت که به عمارت خوابگاه نیز شهرت داشت شامل عمارت کلاه فرنگی بسیار مجللی بود که طبقه همکف آن را یک ردیف از ستونهای مرمرین محصور می کرد و زمین مسطحی با یک طارمی مشبک جلو آن بود و به گلدانهای بزرگ سنگی پوشیده از گلهای رز مخملی آراسته شده بود.همیشه زمزمه نهر آب زلالی که پای درختان در جریان بود از آنجا گوش را نوازش می داد.خوابگاه شاه چندان بزرگ نبود و چهار اتاق در اطرافش بود که از هریک دری به آنجا باز می شد.یکی از اتاقها اختصاص به نوازندگان داشت,دومی به محافظان خوابگاه و سومین اتاق به خواجه سرایان کشیک تعلق داشت.اتاق چهارم که استاد بهرام نقاش بر سقف و دیوارهای آن مجالس عیش و سرور نق کرده بود جز و خوابگاه به شمار می رفت.
تا پیش از آمدن جیران,زمانی که شاه به خوابگاه می رفت به یکی از خواجه های کشیک می گفت تا برود و فلان خانم را به حضورش بیاورد.بانوی احضار شده به فراخور حال انعامی به خواجه سرا می داد,ولی بعضی از شبها پس از ساعتی خانم دیگر و به ندرت سومی احضار می شد.هیچ یک از خانمها تا صبح نمی مانند.بضی از خانمهای از نظر افتاده که شاه دیگر عنایتی به آنان نداشت حیله ای به کار می بستند,بدین نحو که خواجه کشیک انعام قابل توجهی می دادند و می سپردند که آنان را به جای بانوی احضار شده به حضور ببرند.به خواجه ها یاد دادهبودن که اگر مورد مواخذه واقع شدند به شاه بگویند چون تند یا آهسته فرمودیدتصور کردیم که مقصود این خانم بود.چندبار این کار تکرار شد و رفته رفته شاه فهمید ماجرا از چه قرار است.این بود که از آن پس نام خانم مورد نظر را با صدای بلند ادا می کرد و از خواجه سرا می خواست حواس را جمع کند.ببا آمدن جیران این برنامه تغییر کرده بود.حالا این جیران بود که شب را تا صبح با شاه می گذاراند.این موضوع باعث حسادت بیشتر خانمها نسبت به او شده بود.به همین دلیل اکثر خانمها از او کناره گیری می کردند و همین سبب شده جیران در مواقعی که شاه با اهل اندرون به گردش رفته و شام را در جمع می خورد جیران خانمها را نمی دید.در چنین شبهایی دم غروب چند تن از خواجه سرایان دور اندرون راه م افتادند و با صدای بلند که همه بشنوند ندا می دادن گردش شبانه و خواننده خبر فرموده اند.خانمها تا این خبر را می شنیدند به جنب و جوش می افتادن و هفت قلم خودشان را یزک می کردند و بهترین لباسهایشان را می پوشیدند و راهی باغ می شدند.در چنین شبهایی تعداد بی شماری چراغ گازی بزرگ باغ را چون روز روشن می کرد.زمزمه نهرها و نوای فواره هایی که به سطح حوضهای فیروزه ای رنگ آب می پاشیدند به همراهی عطر گلهای بی شماری که در لابه لای خیابانهای مشجر باغ و مجسمه ها دیده می شد به باغ منظره شاعرانه ای می بخشید.جز این اوقات جیران با خانما مراوده ای نداشت و اغلب در عمارت خود تنها بود.در این گونه مواقع برای آنکه سر خودش را گرم کند کنار پنجره ای می نشست که رو به باغ باز می شد و رفت و آمدی را که در باغ می شد نظاره می کرد.جیران متوجه شده بود خاوجه آغاخان نوری برای خودش بروبیایی دارد.آغاخان حدود پنجاه سال سن داشت.قدی بلند و چهره ای زرد رنگ و صدایی تودماغی داشت.همیشه لباس گشاد لاجوردی رنگ به تن داشت که شالی روی آن می بست.قلابی به پر شالش داشت که کلیدش به آن متصل بود و مرتب جیرینگ جیرینگ صدا می کرد.در میان این کلیدها یکی اندرونی بود.آن طور که جیران از این و آن شنیده بود هیچ یک از خانمهای اندورن بدون کسب اجازه او جرأت نفس کشیدن نداشتند,حتی اگر یکی از خانمها مریض می شد بدون جلب موافقت او مکن نبود پزشکی به درون بیاید. خواجه آغاخان نوری اکثر روزها با چماق بزرگی که به دست می گرفت مشغول گشت زنی می شد.اوایل هر بار که جیران او را می دید از هیبتش می ترسید,گوی از چشمهای او خون می چکید,حتی زمانی که در حضور شاه چهره اش به لبخندی باز می شد و دندانهای جرم گرفته اش از لای لبهای کلفتش نمایان می شد جیران باز هم نمی نوانست مستقیم به صورت او نگاه کند.برای همین هم به عمد سر خودش را به کفتر خان,گربه ملوس مورد علاقه شاه گرم می کرد.کفترخان گرببه ای استثنایی بود.هرجا بود اگر شاه صدایش می زد خودش را مثل برق می رساند.کفترخان مثل آنکه متوجه موقعیت خود باشد رفتاری باوقار داشت.قدمهایش را نرم بر می داشت و دمش را بالا می گرفت.دور و بر شاه می چرخید و از دست او خوراکی می گرفت.سبیلهای کفترخان طوری آرایش شده بود که روی پوزه صورتی رنگش را می پوشاند.دور گردن نرمش انواع جواهر و سنگهای قیمتی با زنجیری می درخشید.در یکی از همان روزها,هنگامی که شاه و جیران مشغول صرف عصرانه بودند و سرو کله کفترخان پیدا شد.آن روز کفترخان دور آنان می چرخید و شاه از سینی عصرانه به او خوراکی می داد.ناگهان تکه کاغذ لوله شده ای که در جوف گردنش قرار داده شده بود نظر شاه را جلب کرد.شاه بی آنکه حرفی بزند کاغذ را برداشت و خواند.بی آنکه حرفی بزند آن را به دست جیران داد که با تعجب و کنجکاوی به او می نگریست.دست نوشته ای بود از طرف عده از خانمها که با خطی کودکانه چنین نوشته شده بود:
قبله عالم چرا اوقات خودشان را فقط با فروغ السلطنه سپری می کنند؟خانمهای زیبای قبله عالم انتظار یک دقیقه را دارن که چنین مرحمتی به انان بشود.
شاه خیاری را که در دست داشت با چاقوی دسته نقره ای خود با مهارت نصف کرد, بعد خطاب به جیران گفت:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#30
Posted: 22 Aug 2013 20:01
«می بینی فروغ السلطنه,ارج و قربی که تو در نزد ما یافته ای حسادت و بدجنس خیلیها را برانگیخته,این یکی از هزاران دسیسه و توطئه ای است که می چینند تا تو را از چشم ما بندازند,ولی هر کاری که می کنند بر عکس علاقه ما به تو بیشتر می شود.باور کن این موهبت مثل طلسمی باطل نشدنی است»
جیران با آنکه این واقعیت را احساس کرده بود بدون آنکه حرفی بزند لبحند زد.
نخستین روز ماه محرم بود.به همین مناسبن نمایش تعزیه خوانی در تکیه دولت برگزار می شد که در گوشه ای از ارگ بنا شده بود.آنجا بخشی از عمارت قصر محسوب می شد.کمی پیش از شروع نمایش خانمهای اندرون از کاخ گلستان به انجا وارد شدند تا در مراسم شرکت کنند.ساختمان تکیه دولت گرد بود با سه ردیف جایگاه.سقف آن با شیشه های چهارگوش رنگین مزین شده بود و اشکال بسیار زیبایی داشت که تأثیر نور به آنها چشمنواز بود.نمایش تعزیه درست وسط این ساختمان اجرا می شد که کف آن از سطح زمین حدود یک متر بلندتر بود و مدور ساخته شده بود.دور تا دور آن زمینی دایره شکل قرار داشت که در آن جایگاه مردم عادی بود.پشت این حلقه پبج ردیف حفاظ قرار داشت که در آن شمعدانهای بی شماری قرار داده بودند.تعداد زیادی چراغ هم آنجا می درخشید که تلالو نورشان بر آینه هایی که بر دیوارها کار گذاشته شده بود روشنایی تکیه را مضاعف می نمود.نور آنها در آویزهای بلورین شمعدانها انعکاس می یافت.بر دیوارهای تکیه پرده های مخملینی آویخته بودن که اشکال هندسی زیبایی روی آنها زر دوزی شده بود.
طبقه دوم اختصاص به دربار داشت و حجره شاه هم آنجا واقع شده بود.همین حجره دری داشت که به قسمت اختصاصی خانمهای اندرون باز می شد.شاه از داخل حجره اختصاصی خود قادر بود به خوبی هم صحنه نمایش و هم تماشاچیان را نظاره کند.
مراسم تعزیه خوانی هنوز شروع نشده بود که جیران به اتفاق سایر خانمهای اندورن از در عقبی طاق نمایی که مخصوص بانوان همایونی در نظر گرفته شده بود وارد شدند.جیران شگفتزده از پشت پیچه ای که صورتش را پوشانیده بود به اطرافش نگریست.از دیدن آن هنه طاق نما که دور تا دور برپا شده بود و هر کدام برای نشستن قشر خاصی در نظر گرفته شده بود شگفتزده شد.جلوی طاق نمایی که مخصوص بانوان همایونی بود پرده های تور مشکی معروف به زنبوری آویخته شده بود که جیران می توانست از پشت آن جمعیت بیست هزار نفری را ببیند که در تکیه دولت برای عزاداری اجتماع کرده بودن.
جیران همان طور که محو تماشای جمعیت بود ناگهان از صدایی به خود آمد.
«بفرمایید»
جیران سرش را بالا آورد.حاجیه قدم شاد,کنیز سیاهپوست حبشی خانه زاد مادر شوهرش بود که بین خانمها سینی قهوه را می چرخاند.جیران با آنکه تا به حال با حاجیه قدم شاد برخوردی نداشت,اما او را دوست داشت.حاجیه قدم شاد با آنکه سنین جوانی را پشت سر گذاشته و موهای سپید فراوانی در لابه لای موهای وزکرده و زبرش دیده می شد,اما هنوز زیبا بود,همین طور هم فوق العاده شوخ و بذله گو.جیران لهجه شیرینش را خیلی دوست داشت.در حالی که به پوست قهوه ای روشن و لبهای کلفتش می نگریست که به او لبخند می زد از داخل سینی فنجانی قهوه برداشت.
هنوز حاجیه قدم شاد چند قدم بیشتر دور نشده بود که صدای یکی از خانماهای که پشت جیران نشسته بود و او صورتش را نمی دید بلند شد.
آهسته به خانمی که کنار دستش,پشت سر جیران نشسته بود گفت:
«طفلکی قدم شاد.دلم برایش کباب می شود.دیشب از خجسته خانم شنیدم که باز نواب علیه خواستگار پرو پا فرصش,رشیدخان را جواب کرده.»
خانمی که او نشسته بود و صدایش به نظر جیران بسیار آشنا بود با تعجب پرسید:
«آخر برای چه؟»
همان صدا گفت:
«خوب معلوم است, نمی خواهد چنین ندیمه ای را از دست بده.»
خانمی که این پرسش را کرده بود آهی کشید و گفت:
«خیلی خودخواه است.»
«تازه فهمیدی؟!خدا از او نگذرد.خودش سر پیری هزار معرکه گیری دار آن وقت امثال قدم شاد و من را اینجا اسیر کرده.خیال می کنی من چند سالم بود که پایم به این خراب شده باز شد...نُه سال.یک دختر بچه چشم و گوش بسته.واسطه همین زن بود.مرا در مهمانی شازده افخم دید و خواست.بیچاره آقاجانم به خیال آنکه دختر یکی یکدانه اش را به همسری شاه می دهد دو دستی مرا تقدیم کرد,غافل از آنکه کسی را که سال تا سال رنگش را نمی بینم شخص شاه است.باور کن حاضرم زن یک مسگر شوم و یک زندگی معمولی داشتم تا اینکه نا سلامتی همسر شاه باشم.»
با بلند شدن صدای حزین معین البکا گفتگوی آن دو قطع شد.آوازهای حزین و صدای گریه مردم و غریو تماشاچیان که در فضا طنین انداز شد زمزمه ها فرو نشست.چند دقیقه پس از ختم روضه خوانی معین البکا مراسم شبیه خوانی و تعزیه شروع شد.اکثر شبیه خوانهایی که آن روز در تکیه دولت برنامه داشتند دارای حنجره داودی و لحنی خوش بودن.هر کدام نقش خود را به نحو احسن اجرا می کردند.
پس از خاتمه مراسم شاه از طاقنمای مخصوص خود برخاست و همراه با آن جار و جنجالی که یکباره بر فضا حاکم شده بود راه افتاد و به یکایک طاقنماهایی که در طراف تکیه دولت برپا شده بود سرکشی کرد.صاحبان غرفه ها را که هر کدام و جه قابل توجهی تقدیم می کردند مورد تفقد قرار داد.
جیران همان طور که محو این صحنه شده بود جمعیت چندین هزار نفری خانمها را دید که برای مشاهده شاه از سر و کول یکدیگر بالا می رفتند و جار و جنجال راه انداخته بودند.جیران تازه دریافت که چرا بانوان همایونی,به خصوص سوگلیهای رقیبش به جایگاهی که در قلب مقتدرترین فرد سرار کشور دارد حسادت می کنند.
پاییز بود,پاییزی رویایی و قشنگ.تقویم باغ سرخه حصار ورق خورده بود.دیگر گیلاسها تمام شده بود,همین طور زردآلوها چون پولکهای طلایی در وزش باد می درخشید.
به جای آنها به ها رسیده بود که عطرشان زنبورها را مست می کرد.لپ انارها هم کم کم گلی می شد.و از دور چشمک می زد.منظره پاییز سرخه حصار به اندازه ای زیبا بود که شاه را به وجد آورده بود تا باز نقاشی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود