انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 13:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  12  13  پسین »

معشوقه آخر


مرد

 
روزها جیران حوصله ی رکن الدین میرزا و دختر ملوسش خورشید کلاه را هم نداشت.دلش بیشتر میخواست تنها باشد.برای همین هم ساعتها به تالاری که پیش از ان اختصاص به ملک قاسم میرزا داشت میرفت و هیچ کس را به انجا راه نمیداد.تالاری ساکت و سوت و کور که هوایش گرم و خفه و دم کرده بود.او به عمد هیچ کدام از پنجره هایش را باز نمیکرد.حالا دیگر از باز دست اموز ملک قاسم میرزا خبری نبود.فقط چند تا از پرهایش گوشه ی قفسش افتاده بود.چند تا از نقاشی های ملک قاسم میرزا را به دیوار نصب کرده بود.تصویر یک فیل بالدار در کنار عمارت کلاه فرنگی نقاشی یک کلبه ی نیمه تمام که در کنار کیف و کتابچه و قلم و دواتش از همان روز شوم به حال خود رها شده بود.حال روی همه چیز خاک گرفته بود.جیران که هر بار چشمش به این صحنه می افتاد از ته دل میگریست و با ضجه خطاب به کسانی که این داغ را بر دلش نشانده بودند فریاد میزد چرا؟
ان روز هم یکی از همان روزها بود.یک روز سرد پاییزی.باد به پشت پنجره های ارسی میزد و از وزش ان شیشه های درگاهی های تالار در قاب چوبی خود به صدا در امده بود.
هوهوی تندبادی که در کاخ گلستان میپیچید هم نوا با صدای شیشه ها خیال عجیبی را در روح چیران بر پا کرده بود.خیالی که باز بی اراده او را به ان تالار کشیده بود.جیران خیلی دلش گرفته بود و از اینکه شاه خیلی زود مرگ ملک قاسم میرزا را به دست فراموشی سپرده بود بیشتر دلخور بود.جیران همان طور که در کنج تالار نشسته بود و زانوی غم بغل گرفته بود از پشت پرده ای از اشک ریزش باران را مینگریست که از پشت دریها راه افتاده بود.از صدای گریه ی پسرش رکن الدین میرزا که در اتاق مجاور در خواب بود از جا پرید و به دو خودش را به انجا رساند و نگاه مشکوکی به اطراف انداخت.بعد اهسته رکن الدین میرزا را که هنوز گریه میکرد از گهواره اش بلند کرد.بدنش از شدت تب داغ بود.
جیران در حالی که سعی میکرد بچه را که از شدت گریه به خود میپیچید ارام کند یک ان متوجه نکته ای شد و نفسش در سینه حبس شد.دور دهان و بینی رکن الدین میرزا خونین بود و سرش روی گردنش لق میخورد.جیران همان طور که مات و مبهوت و وحشتزده به او نگاه میکرد رنگ از رخش پرید و صدایش به التماس و فریاد بلند شد.همان دم خواجه سراهای کشیک به تالار ریختند و دور و برش را گرفتند.جیران ان دو را میدید و صدایشان را میشنید.اما از بس وحشت کرده بود نمیتوانست هیچ توضیحی بدهد هر کدام از خواجه ها سعی داشتند با گفتن حرفی به او دلدلری بدهند.
" علیا مخدره هول نشوید."
" شاید دچار تشنج شده."
"یکی برود دنبال دکتر."
انگار جیران در میان ان هیاهو تنها بود.وحشتزده نگاهی به صورت معصوم بچه اش دوخته بود که سرش گیج رفت.پس از ان چه اتفاقی افتاد نفهمید.رکن الدین میرزا را چه کسی از اغوشش کشید متوجه نشد.وقتی چشمانش را گشود در بسترش دراز کشیده بود و شاه بالای سرش بود.شاه با دکتر پولک گفتگو میکرد.صورت او نیز رنگ پریده اما اخم الود و محکم بود.شاه با دیدن جیران میخواست فرار کند.صورتش را برگرداند و به تالار مجاور رفت.
دیدن چنین واکنشی از شاه کافی بود که جیران خودش متوجه شود باز چه بلایی سرش امده.لحظه ای بعد با بلند شدن صدای خشمگین امر و نهی شاه بر سر خواجه سرایان حدس جیران به یقینی تلخ مبدل گردید.
شاه به اغا بهرام سفارش کرد گهواره ی رکن الدین میرزا را از جلوی چشم جیران دور کنند و در تالار ملک میرزا قاسم بگذارند.
جیران شک نداشت که رکن الدین میرزا را هم زهر داده اند.حقیقتی که دلش میخواست ان را با صدای بلند فریاد بزند تا به گوش همه به خصوص شاه برسد.اما جز صدای دردناک نفسهای حلقومی هیچ صدایی از گلویش بیرون نمی امد.همان دم دکتر پولک پیش امد و بدون انکه به او سلام کند با قیافه ای گرفته به جیران می نگریست.گوشی اش را از کیف طبابتش در اورد و طرف چپ سینه جیران گذاشت.مدتی صبر کرد بعد مثل انکه متوجه نکته ای شده باشد با شتاب از داخل کیف چرمی طبابتش انژکسیون را در اورد و ان را از دارویی سرخ رنگ پر کرد و بی هیچ توضیحی که انژکسیون در دستش بود بازوی جیران را با دست دیگرش گرفت و سوزن را فرو کرد.جیران همان طور که به او مینگریست یک ان احساس کرد تمام تالار و هر چه در ان است به تاریکی گرایید.
عصر بود.عصر یک روز تابستانی.ان روز شاه برای انکه به درخواست خانمها که مدتها میشد خواستار ملاقات با او بودند پاسخ دهد در نارنجستان مهمانی عصرانه ای ترتیب داده و از گروه مطرب اقا صادق خان خواسته بود حاضران را سرگرم نماید.در گوشه ای از نارنجستان به کمک اجرها و ترکه های چوب سکویی درست کرده بودند که مطرب ها انجا مشغول اجرای برنامه بودند.شاه که علاقه ی وافری به مرکبات داشت از نقاط دور دست انواع نهال های نایاب را فراهم کرده وچندین باغبان باتجربه را به مراقبت از انها گمارده بود.این حوضخانه ی خیلی قشنگ زمینش مرمر و دیوارهایش سراپا پوشیده از اینه بود.در چنین فضایی تخت های چوبی متعددی چیده شده بود.وسط حوضخانه حوض مرمر بزرگی قرار داشت که فواره هایش باز و اب از دور تا دورش جاری بود و به پاشویه میریخت.حوضخانه را با قالیچه های اعلای ترکمنی و مخده های متعدد پوشانده بودند.کنار نارنجستان سماور غول پیکر جوشانی به چشم می خورد که یکی از خانمهای از نظر افتاده کنارش نشسته بود و از قوری خوش نقش و نگاری که روی ان قرار داشت برای خانمها چای میریخت و زعفران باجی ان را تعارف میکرد.
ان روز نخستین روزی بود که جیران پس از مدتها انزوا در جمع خانمها حاضر شده بود .بر خلاف جیران که رنگ و رویش پریده بود و لباس سیاهی در بر داشت خانمها حتی خجسته خانم حسابی به خودشان رسیده بودند و با وسمه و سرمه و سرخاب پنبه ای رنگ و رویشان را جلا بخشیده بودند.همگی پیراهن های چین واچین رنگ وارنگی به تن داشتند.
شاه هم مثل همیشه کنار جیران نشسته بود.تسبیح شاه مقصود نفیسش را به دست گرفته و با حالتی عبوس با مهره های ان بازی میکرد و سرگرم گفتگو با عفت السلطنه مادر شاهزاده مسعود میرزا بود.ناگهان یکی از فرزندان قبله ی عالم که از یکی از خانمهای دیگر بود پیش دوید و با بازیگوشی کودکانه ای خود را در اغوش پدر انداخت و شروع به شیرین زبانی نمود.جیران که تا ان لحظه غرق در عالم خودش نشسته بود از دیدن این صحنه باز داغ دلش تازه شد و بی اختیار به یاد نوگلان پرپر شده اش ملکشاه ملک قاسم میرزا ورکن الدین میرزا افتاد.با ان که نمیخواست گریه کند و ضعف نشان دهد ولی بی اختیار دانه های اشک روی صورتش جاری شد.نتوانست خوددار باشد و صدای های های گریه اش بلند شد.شاه که از دیدن اشک های جیران مثل همیشه دست و پای خود را گم کرده بود بی اعتنا به جمع فرزندش را از خود راند تا جیران را ارام سازد.شاه از دیدن اشکهای جیران حالش منقلب شد و چون پدری مهربان که طاقت دیدن اشک های جگر گوشه اش را ندارد با مهربانی سوگلی محبوبش را ناز و نوازش کرد.سعی داشت به هر نحو ممکن او را ارام سازد.صدای زمزمه شاه با همه ی اهستگی به وضوح به گوش خانمها می رسید." اخر من فدای تو شوم.باز چه شده؟ببین با خودت چه میکنی؟ "
می خواست با این حرفها نارحتی جیران را تخفیف دهد جیران همان گونه که سرش را بر شانه شاه گذاشته بود آنقدر گریست تا آرام شد بعد با کمک شاه از جا بلند شد و به راهنمایی او کنار حوض زیبای فیروزه ای رنگ وسط حوصخانه رفت که ماهیهای زیبای طلایی رنگی در آن شناور بود شاه جلوی چشمان حاضران کنار حوض نشست و جیران را نشاند با مهربانی و بادست خویش از آب زلال حوض که چون اشک چشم می مانست صورت جیران را شست و با دستمال ابریشمی که از جیبش بیرون کشیده بود صورتش را خشک کرد این صحنه زیاد دوام نیافت زیرا شاه خیلی زود به این بهانه که فروغ السلطنه حالش مساعد ماندن نیست و می بایست خود او را تا عمارتش همراهی کند خانمهای اندرون که در تمام مدت زناشویی خود از او جز بی وفایی و بی مهری ندیده بودند تنها گذاشت تا به گفته خودش به فروغ السلطنه برسد این حرکت شاه نه تنها واکنش همسران بلکه واکنش نواب علیه را نیز به همراه داشت
غروب شده بود شاه در حال بازگشت از جلسه معارفه سفیر اطریش به عمارت اختصاصی بود که دکتر پولک
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
را دید که کیف طبابت خود را در دست دارد و از جهت مخالف قدم زنان پیش می آمد
شاه از پشت شیشه کالسکه به او نگریست و با مشت ه شیشه کوبید تا سورچی نگه دارد کالسکه متوقف شد دکتر پولک که از صدای توقف کالسکه به خود آمده بود سرش را بلند کرد و نگاهش به شاه افتاد که از پنجره نیمه باز کالسکه با تعجب به او می نگریست دکتر پولک فوری سلام کرد و به حالت تعظیم سرش را خم نمود شاه که به او می نگریست پاسخ سلامش را داد و گفت چه عجب از این طرفها دکتر نکند باز پادرد نواب علیه شما را به اینجا کشانده
دکتر پولک پاسخ داد خیر اعلیحضرت نواب علیه امر فرموده بودند برای عیادت از بی بی نقلی به اینجا بیایم
به نظر آمد که شاه از شنیدن چنین پاسخی خنده اش گرفته ابروهایش را درهم کشید و پوزخند زنان پرسید بی بی نقلی یعنی ناخوشی او تا این حد حاِئز اهمیت بوده که شما احضار شوید
اگر بشود اسمش را ناخوشی گذاشت بله
شاه که از پاسخ دکتر پولک متوجه منظور او نشده بود بی حوصله گفت یعنی چه ما که متوجه منظورت نمی شویم دکتر آخرش بی بی نقلی ناخوش هست یا نیست
دکتر که شاه کلافه به نظر می رسد برای آنه یکباره خود را از سوال و جوابهای بعدی خلاص کند بی مقدمه گفت بی بی نقلی باردار است
شاه از آنچه شنید باز هم تعجبش بیشتر شد در حالی که لبخند استهرا آمیری گوشه لبش نقش بسته بود پوزخندیزد و گفت حاملگی که بیماری نیست
دکتر پولک ناچار شد توضیح بدهد برای یک خانم معمولی بله اما برای شخصی مثل این خانم که فیزیک بدنی اش برای بارداری مناسب نیست این بارداری به قیمت جانش تمام خواهد شد
شاه که پیدا بود آنچه را می شنود قبول ندارد بی حوصله دست تکان داد این حرفها کدام است مگر این همه موجود کوچک نظیر گربه و موش باردار نمی شوند
فرمایش اعلیحضرت صحیح است ولی همیشه یک گربه یا موش
موجودي مثل خودش به دنيا مي آورد. اگر اين بنده خدا هم موجود كوتوله اي مثل خودش به دنيا مي آورد مشكلي نبود. بدبختي اينجاست كه او يك بچه طبيعي باردار است. تشخيص حقير آن است كه او نمي تواند جان سالم از اين ماجرا به در برد. "
شاه كه نمي دانست چه بگويد خنديد.
" نفوس بد نزنيد، دكتر. "
دكتر پولك همچنان سر حرف خودش بود. " اعليحضرتا بنده نفوس بد نمي زنم، دارم مي بينم. " و چون ديد شاه با تغير به او خيره شده فوري افزود. " البته اميدوارم همين گونه كه مي گوييد بشود. "
شاه بي آن كه ديگر حرفي بزند به سورچي كه به آن دو مي نگريست فرمان داد: " ما را دم عمارت فروغ السلطنه پياده كن. "
سورچي به علامت اطاعت دست بر ديده گذاشت. همان دم كالسكه به حركت در آمد. شاه همان طور كه به پشتي نرم كالسكه تكيه داده بود، از آينه بغل به دكتر پولك نگريست كه دور مي شد و در فكر حرفهاي او بود.
ماهها از مرگ ملك قاسم ميرزا و ركن الدين ميرزا گذشته بود، اما جيران هنوز هم مثل روزهاي اول بي تابي عزيزانش را مي كرد. شاه كه سخت نگران حال او بود، سعي مي كرد به هر نحو ممكن موجبات تسلاي خاطر جيران را فراهم آورد، براي همين مدادم به ديدارش مي رفت و اگر نمي توانست دم به ساعت يك نفر را از طرف خودش به عمارت جيران مي فرستاد تا از او برايش خبر بياورد. شاه علاوه بر اين و محبتهاي بي دريغ و حمايتهاي بي شائبه، به بهانه حفظ امنيت جان سوگلي محبوبش به معمار باشي مخصوص دستور داده بود تا احداث كاخ اختصاصي جيران را در كامرانيه آغاز كند و تا پيش از پاييز سال آتي به انجام رساند. اين رخداد و همه اتفاقهاي ديگر مربوط به جيران توسط خانمها يك كلاغ و چهل كلاغ مي شد. طوري كه حتي خانمهاي از نظر افتاده را ناراحت و غصه دار كرده بود، چه برسد به سوگليهاي محبوب كه چشم ديدن جيران را نداشتند و مي خواستند با از ميان برداشتن ركن الدين و ملك قاسم ميرزا بار ديگر مورد توجه شاه واقع شوند، اما حال مي ديدند كه وفات وليعهد و برادرش نه تنها باعث نشد كه ذره اي از مهر و محبت شاه نسبت به جيران كاسته شود، بلكه برعكس آنچه تصور مي كردند محبت شاه نسبت به رقيب مشتركشان روز به روز در حال تزايد و افزايش است. اين همان چيزي بود كه به صورت عقده اي خطرناك و رنج آور همه خانمها بخصوص ملكه مادر و شكوه السلطنه را كه باز صاحب عنوان مادر وليعهد شده بود رنج مي داد. تمام اين دشمنيها و حسادتها يك طرف و سنگيني عشق و علاقه شاه در طرف ديگر قرار داشت و هميشه پيروزي با جيران بود. حال حرف جيران بيشتر از گذشته نقل مجالس و محافل بود و هر كس حرف و اظهار نظري راجع به او داشت كه خالي از غرض ورزي و نشر اكاذيب نبود.
جيران غافل از همه اين دسيسه چينيها و شايعاتي بود كه در اندرون پشت سرش جريان داشت. بيشتر اوقاتش را با دخترك زيبا و ملوسش خورشيد كلاه مي گذراند، يا كتاب مي خواند و يا به گلهاي شمع داني قرمز خوش رنگي كه جلوي طارمي ايوان عمارنش كاشته بود، رسيدگي مي كرد.
يكي از همان روزها بود. شاه به خاطر جلسه معارفه اي كه با يكي از سفراي خارجي مقيم تهران داشت، نتوانست مطابق معمول به ديدار جيران برود. همين كه جلسه تمام شد و شاه به ياد آورد كه از جيران و دخترش خبري ندارد، نگران و دلواپس بدون خداحافظي از تالار تشريفات خارج شد و خودش را به عمارت جيران رساند. بر خلاف هميشه كه به آنجا وارد مي شد از جيران و خورشيد كلاه و هيچ يك از خدمه خبري نبود. شاه وحشتزده بين تالار ايستاد و با خود انديشيد كه ممكن است چه اتفاقي افتاده باشد. از صداي در و بعد صداي دكتر احياءالملك كه با آغا بهرام در اتاق مجاور تالار سرگرم گفتگو بود، به خود آمد. پيش از آنكه شاه حركتي بكند، دكتر احياءالملك وارد تالار شد. تا چشمش به شاه افتاد، رنگ از رخش پريد.
شاه كه پيدا بود از حضور دكتر در آن وقت روز در آنجا سخت دلواپس شده با نگراني پرسيد: " اتفاقي افتاده؟ "
دكتر در حالي كه نگاهش را از شاه مي دزديد، تعظيم كرد و گفت: " متأسفانه بله. "
هنوز دكتر حرف خود را تمام نكرده بود كه صداي گريه جيران از اتاق مجاور شنيده شد.
" نور چشمم از دست رفت... جگر گوشه ام تلف شد... "
شاه با بهت نگاهي به دكتر احياءالملك انداخت و پرسيد: " چه بلايي سر خورشيد كلاه آمده؟ "
دكتر با ناراحتي توضيح داد: " چنين مرگي از نظر پزشكي عجيب است. متأسفانه بايد بگويم بنده امكاناتي در اختيار ندارم كه بتوانم علت مرگ را تعيين كنم، اما به يقين مي توانم ادعا كنم يك سم خطرناك به تدريج وارد بدنش شده. "
شاه از آنچه شنيد لرزش شديدي سراپاي وجودش را لرزاند و بياختيار روي زمين نشست. مرگ خورشيد كلاه نه تنها جيران بلكه شاه را نيز از پا در آورد، تا آنجا كه تا دو هفته شب و روزش يكي شده بود.
دو هفته در درد و رنج و اندوه گذشت. جيران با انگه مثل روزهاي اول بي تابي نمي كرد، اما اين به آن معنا نبود كه حالت طبيعي خود را بازيافته است. درست به مرده اي مي مانست كه نفس مي كشيد و هيچ نشانه اي از غم و شادي در چهره اش ديده نمي شد. شاه كه از افسردگي روحي جيران افسرده شده بود و ريشه اصلي ناراحتي او را در مرگ فرزندانش مي ديد، براي اينكه جاي خالي فرزندان از دست رفته اش را كمتر احساس كند، سعي مي كرد بيتر اوقاتش را با او بگذراند.
بدين ترتيب روزها و هفته ها و ماهها گذشت.
آن روز شاه به خاطر شركت در جلسه وزرا نتوانست سر ساعت هميشگي به ديدار جيران برود، همين كه جلسه تمام شد شاه با عجله به طرف عمارت جيران راه افتاد. عمارت خالي و خاموش از هر خنده اي بود. شاه چون ديوانه ها به يكي يكي اتاقها سر زد و هر بار با صداي بلند، مثل پدري كه فرزند عزيزش را در بازار شلوغي گم كرده باشد، او را صدا زد.
جيران مثل هميشه كه دلش مي گرفت، در آن وقت غروب در ايوان سراغ گلهاي شمعداني رفته بود كه صداي شاه را شنيد. بدون معطلي و با لحني مضطرب صدايش را بلند كرد.
" اعليحضرت من اينجا هستم. "

پایان قسمت ۶
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  ویرایش شده توسط: boy_seven   
مرد

 
قسمت ۷
شاه كه از نگراني نديدن محبوبه اش كم مانده بود قبض روح شود، با شنيدن صداي جيران از سر آسودگي نفسي كشيد و با شتاب خودش را به ايوان رساند. از ديدار جيران چهره اش به لبخندي شكفته شد. جيران بي آنكه از او توضيح خواسته باشد، با لحن محبت آميزي گفت: " امروز جلسه وزرا طول كشيد. "
شاه اين را گفت و چون ديد جيران غمزده به او خيره مانده گفت: " ما شاالله امروز رنگ و رويت جا آمده. "
جيران كه خود بهتر از هر كسي از حال خود خبر داشت با لبخند غمگيني پاسخ داد: " خدا كند اين طور باشد. "
شاه كه نمي دانست چه بگويد براي آن كه حرفي زده باشد پرسيد: " عزيزم چه مي كردي؟ "
جيران در حالي كه گلهاي قرمز شمعداني را با سر انگشتان ظريفش نوازش مي كرد گفت: " با شمعدانيها سرگرم بودم. " و چون ديد شاه با حالت عجيبي به او خيره مانده، لبخندزنان افزود: " مي دانيد سرورم، من گلهاي شمعداني را بيشتر از هر كسي دوست دارم. علاقه من به اين گل حاكي از آن است كه هنوز دهاتي هستم. آقاجانم جلوي كلبه مان را پر كرده بود از اين گلها. "
شاه كه سخت مجذوب جيران شده بود خواست چيزي بگويد كه حضور گربه اش كفترخان او را متوجه خود كرد.
كفترخان مثل هميشه كه او را مي ديد خودش را لوس كرد. شاه موهاي نرم و لطيفش را كه مثل ابريشم لطيفي برق مي زد، نوازش كرد كه كاغذ لوله اي را در جوف گردنبند گران قيمت او ديد. تعجب كرد و به گمان آنكه باز كسي بدينوسيله درخوستي از او دارد و يا گله و شكايتي از كسي دارد، كاغذ را برداشت و آن را گشود. برخلاف آنچه شاه تصور مي كرد نامه تهديدآميزي بود كه نتوانست حدس بزند نويسنده آن كيست. نامه با خطي كودكانه و ابتدائي اين گونه شروع شده بود:
موضوع توجه بي حد و حصر قبله عالم به فروغ السلطنه ديگر از حد گذشته. در حالي كه ساير خانمها انتظار يك لحظه معاشرت و هم صحبتي با اعليحضرت را دارند، سرورمان شب و روزشان را فقط با او مي گذرانند. اگر چنانچه كمافي السابق نخواهيد به عرض حال اين جمع دلسوخته كه شرعي و قانوني حق دارند عنايتي نماييد، هر چه ديديد از چشم خودتان است.
شاه همان طور كه سطر سطر نامه را از نظر مي گذراند، چهره اش درهم و بر افروخفته تر مي شد، تا اينكه متن را خواند و آن را با سماجت مچاله كرد.
جيران كه به اين صحنه مي نگريست بي آن كه در اين باره از شاه چيزي بپرسد، از آنچه ديد دستگيرش شد آنچه در كاغذ نوشته شده باعث اين واكنش شاه شده است. با خودش حدسهايي زد. براي آنكه مطمئن شود پرسيد: " گويا حسادتها تمامي ندارد، نه سرورم؟ "
شاه كه از خواندن كاغذ هنوز حال طبيعي نداشت سعي كرد لبخند بزند، پاسخ داد: " همين طور است. براي اينكه از تمام بلايا محفوظ بماني توصيه مي كنم تا جناب معمارباشي كار عمارت كامرانيه را زودتر به اتمام براسند. بهتر آن است تا جاي ممكن مراوده ات را با سايرين قطع كني. از امروز مؤكد سفارش مي كنم كوچكترين خوردني از دست كسي نخوري، حتي حلوا و آش رشته نذري. به خوانسالار امر مي كنم از همين فردا صبحانه و ناهار و شامت را به مانند خودمان لاك و مهر كند. آغا بهرام را مأمور اين كار مي كنم. براي اطمينان بيشتر از همين امشب چند خواجه و غلامچه و ملازم تازه براي حراست از اينجا مي فرستم. در ضمن از ميرزا عبدالله خان رئيس نظميه، مي خواهم اينجا را به طور غير محسوس زير نظر داشته باشد. "
جيران با نگراني به حرفهاي شاه گوش داد. از آنچه مي شنيد به وحشت افتاد.
" طوري صحبت مي فرمائيد كه من مي ترسم. مگر قرار است اتفاقي بيفتد؟ "
از اين حرف جيران شاه تازه متوجه حالت روحي او شد. بي آنكه چيزي از مضمون نامه تهديدآميز بروز دهد و براي آنكه حرف را درز بگيرد، خنديد. " نه، من فداي تو بشوم. فقط ما كمي زيادي دست و دلمان براي شما مي لرزد. نمي خواهيم خداي نكرده يك تار مو از سرت كم شود. اگر حال و حوصله مهمان داشته باشي بدمان نمي آيد امشب همين جا بمانيم. "
جيران با اينكه فكرش مشغول بود لبخند زد و گفت: " اين فرمايشها چيست، منزل خودتان است... قدمتان سر چشم. "
بهار از راه رسيده و شاخه هاي درختان چنار پر از برگهاي شده بود. با وزش باد شاخه هاي آنها با صداي گوش نواز به هم مي خورد. جيران از پنجره عمارتش به باغ مي نگريست كه از صداي داد و بيداد شاه بر سر خدمه به خود آمد. شاه آن روز حسابي عصباني بود. تا آنجايي كه به گوش جيران رسيده بود، گويا سيمين خانم، يكي از همسران صيغه اي شاه، نتوانسته بود علت بارداري اش را ثابت كند و اين مسأله چند روزي بود كه اعصاب شاه را به هم ريخته بود، تا جايي كه دستور داده بود تا روشن شدن قضيه او را در يكي از اتاقهاي كوچكي كه زير عمارت نارنجستان بود، حبس كنند.
جيران با آنكه احتمال مي داد علت ناراحتي شاه به اين خاطر باشد، اما پس از ورود او به تالار چيزي نپرسيد، تا آنكه خودش برخلاف آنچه جيران فكر مي كرد توضيح داد.
" كفتر خان از پريروز تا حالا غيبش زده، تا به حال سابقه نداشته چنين اتفاقي بيفتد. خودت كه ديده بودي، هر كجا بود، تا ما صدايش مي زديم خودش را مثل برق مي رساند. مي ترسم اين جماعت خرافاتي و نيرنگ باز بلايي سرش آورده باشند. "
جيران كه ديد شاه از فرط عصبانيت چهره اش برافروخته شده، براي آنكه به او آرامش بدهد لبخند زد. " نگران نباشيد سرورم، كفتر خان حيوان باهوشي است. بدون شك از دست هيچ كس جز شما غذا نمي خورد. مطمئنم خيلي زود پيدايش مي شود. "
شاه از آنچه شنيد فروغ اميدي در چشمانش درخشيد، چون آخرين شعله هاي چراغي در باد. با صدايي شاد و مهربان كه با حال و هواي لحظه قبل در تضاد بود خطاب به جيران گفت: " اميدوارم... راستي امروز قرار است عكاس باشي مخصوص و تقي خان براي عكسبرداري از مراسم الاغ سئاري خانمها بيايند. درضمن قرار است يك اتفاق مهم هم بيفتد. اگر حوصلهات مي آيد دلمان مي خواهد شما هم حضور داشته باشي. "
جيران خواست در رد پيشنهاد شاه چيزي بگويد، اما حالت نگاه و لحن خواهش گونه اش جوري بود كه مانعش شد. براي همين حرفي نزد.
يك ساعت بعد؛ جيران نيز مثل سايرين در باغ گلستان حاضر بود و منظره الاغ سواري خانمها را مي نگريست كه در سراسر حياط پراكنده بودند و صداي غش غش خنده شان حين عكس گرفتن بلند بود. يكي از خانمها كه از فرط چاقي نمي توانست از الاغ بالا برود تا عكاس باشي از او عكس بگيرد، اسباب خنده و تفريح سايرين و شخص شاه شده بود. جيران مثل كسي كه خسته شده باشد به پشتي صندلي تكيه داده بود و اين منظره را تماشا مي كرد. غرق در عالم خودش بود. از وقتي كه خانم قابله فرنگي كه فخرعليا معرفي كرده بود او را معاينه كرده و گفته بود به خاطر يك سري مشكلات ديگر قادر نيست مادر شود بيشتر غصه مي خورد.
جيران همان طور كه غرق در افكارش بود از سر و صدايي كه يكباره در باغ برپا شد به خود آمد و سرش را بلند كرد. آغا بشير و اعتمادالحرم را ديد. آن دو دستهاي سيمين خانم را گرفته بودند و كشان كشان او را مي آوردند. تا جايي كه جيران خبر داشت، طي اين چند روز كه سيمين خانم در حبس بود، آغابشير و اعتماد الحرم و شخص شاه او را مورد بازخواست و بازجويي قرارداده بودند، اما نتوانسته بود آنان را قانع كند. جيران كه به اين صحنه مي نگريست تازه متوجه شد مقصود شاه از اتفاق مهمي كه قرار بود بيفتد چيست. فهميد بايد ماجرايي در بين باشد. هنوز چند دقيقه از ورود آنان نگذشته بود كه عبدالحسين خان مير غضب باشي به همراه دو نفر وارد شدند. تا آن روز جيران وصف مير غضب را فقط از اين و آن شنيده بود. سه مير غضب با سفره اي چرمي از راه رسيدند. ميرزا عبدالحسين خان با آن لباسهاي قرمز آتشين و روبند سياه مخوفي كه به چهره اش زده بود، چهره وحشتناك و مخوفي داشت. جيران هنوز نمي دانست چه واقعه اي در پيش است، اما سيمين خانم مثل اينكه بداند چه سرنوشتي در انتظارش است، در همان حال كه دست و پاهايش در غل و زنجير بسته بود، با زاري و التماس شروع كرد به فرياد زدن كه بي گناه است.
جيران كه از ديدن چنين صحنه اي خون در بدنش سرد شده بود، يك آن براي ديدن واكنش شاه متوجه او شد، كه بي تفاوت به قيافه وحشتزده و پريشان سيمين خانم نگاه مي كرد. زن هرچه زاري و التماس مي كرد به نظر مي آمد كه با ديوار حرف مي زند، چرا كه اشكها و ناله هاي او كوچكترين اثري در روحيه شاه نداشت.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
جيران تا خواست دهان بگشايد و به شفاعت از سيمين خانم وساطت كند، صداي شاه بلند شد. با تغير خطاب به او غريد: " شما نمي خواهد دخالت كني. " اين را گفت و نگاهي به ميرزا عبد الحسين خان مير غضب باشي انداخت و با اشاره دست به او فهماند كه دست به كار شود.
ميرزا عبد الحسين خان مير غضب باشي مثل عقابي تيزچنگال با بي رحمي پريد و دست و بال سيمين خانم را به مانند كبوتري اسير در هم پيچيد و با مساعدت همكارانش او را به سوي سفره چرمي كشاند كه كنار يكي از باغچه ها گسترده شده بود.
سرعت عمل آنان به قدري زياد بود كه ديگر مجال صحبت به جيران يا منير السلطنه داده نشد كه پيدا بود به قصد وساطت جلو آمده است.
در يك چشم به هم زدن مير غضبها چون گرگهاي گرسنه و هاري بر سر سيمين خانم ريختند. همين كه جناب عبد الحسين خان مير غضب باشي خنجر آبديده اي را كه به كمر داشت از غلاف بيرون كشيد، جيران كه ديگر طاقت ديدن چنين صحنه اي را نداشت، احساس كرد ابري تيره همه جا را فرا گرفته. لحظه اي بعد همه جا در تاريكي مطلق فرورفته بود.
" عزيزم، فروغ السلطنه... بهتري؟ "
جيران به زحمت چشمهايش را گشود و نگاهي به دور و برش
انداخت . در عمارت خودش بود و شاه كنارش نشسته بود . پايين پايش هم منقلي پر از اتش بود . روي منقل چيزي بدبو درون يك كتري مي جوشيد . نور چلچراغ سقف از بالاي سرش به اندازه يك شمع به نظر مي امد . از عرق سردي كه بر بدنش نشسته بود احساس سرما كرد . بار ديگر نگاهش به شاه افتاد كه خيره نگاهش مي كرد نگاهش چون سيخ داغي در چشمان او فرو مي رفت . هر چه سعي مي كرد مثل گذشته نگاهش كند نمي توانست ، انگار كه حالت نگاهش عوض شده بود حال به جاي ان مهر و محبت كه هميشه در نگاهش موج مي زد چيز ديگري مي ديد ، چيزي شبيه خون كه در مردمك چشمانش برق مي زد ، ترسناك و خطرناك . با انكه هنوز هم منقلب و گيج بود ، اما صحنه هاي ان روز پيش چشمانش مجسم شده بود .ورود ميرغضب باشي صحنه بال و پر زدن سيمين خانم كه همچون كبوتري اسير با صداي فرياد جگر خراشي به شاه التماس مي كرد و مي گفت كه بي گناه است ... هنوز هم صداي ناله هايش در اخرين لحضه ها بدجوري در گوشش زنگ مي زد . مورمورش شد ، اما شاه خونسرد و ارام بود . نه خوشحال و نه بدحال ، هيچي . انگار كه نه انگار كه مسبب چه واقعه اي شده . درست نقطه مقابل او كه هنوز هم حالت تهوع داشت و مي لرزيد . توي دلش سرد بود ، انگار كه تمام بدنش و دستها و پاهايش يخ زده اند .
شاه كه پيدا بود دلش مي خواهد با او حرف بزند باز هم صندلي اش را پيش كشيد . صداي شاه مثل نجواي بادي گزنده در گوشهايش پيچيد و همراه با حسي تلخ او را براي ثانيه اي به يك جور فراموشي موقتي فرو برد .
"فروغ السلطنه ، نمي خواهي با من حرف بزني ؟"
جيران بار ديگر او را نگريست . دلش مي خواست انچه در دلش است بر زبان بياورد و خيلي حرف هاي دلش را بزند . بگويد اين همه بي رحمي را از او باور ندارد . ديگر شكوه اي از زمين و زمان ندارد كه پسرهايش نماندند تا تبديل به ادمي شوند كه نيمي از وجودشان به او تعلق داشت ... اما نتوانست . انگار كه قفل سنگيني بر دهانش بسته باشند نتوانست دهان باز كند . براي همين ترجيح داد به سكوت ادامه دهد ، سكوتي تلخ كه چون تيزي خنجر به قلب شاه نيشتر مي زد .
شاه كه ديد جيران با حالتي پرمعنا به او خيره شده و حرف نمي زند براي انكه مهر سكوت را كه بر لبان سوگولي محبوبش بود بشكند به حربه هميشگي متوسل شد . براي جلب دوباره محبت جيران دستي در جيب كرد و گردنبند طلايي كه نگينهاي بيشمار برليان در ان كار گذاشته شده بود را بيرون اورد . با حركت دست گردنبند را در منظر چشمان جيران نمايش داد و لبخند زد .
"ببين عزيزم اين را براي تو اورده ام." شاه اين را گفت و منتظر به جيران چشم دوخت ، غافل از انكه ديدن صحنه هاي فجيع ان روز مثل هجوم قبيله اي نااشنا به سرزمين امن ، نظام روحي جيران را بهم ريخته است .
شاه لحظه اي به جيران چشم دوخت و چون ديد سوگولي محبوبش هيچ واكنشي نشان نمي دهد گفت :"اگر نمي پسندي خودت بگو چه مي خواهي تا تقديمت كنم."
جيران كه تا ان لحظه سخت جلوي خودش را نگه داشته بود ديگر نتوانست خودداري كند . رويش را به طرف ديوار برگرداند و ارام شروع به گريستن كرد . شاه مثل هميشه كه طاقت اشكهاي او را نداشت ، غرورش را كنار گذاشت و مهربان تر شد . حدس زده بود كه اتفاق ان روز چه تاثير بدي در جيران گذاشته . براي جلب محبت او و توجيه رخداد ان روز و اينكه به نحوي وانمود كند ناچار از صدور چنين فرماني بوده وادار به اعتراف شد .
"مي دانم ديدن صحنه هاي امروز براي فرشته پاكي چون تو با اين قلب مهرباني كه داري دردناك بود ، اما باور كن ناچار بودم ... جزاي امثال سيمين بي شرم كه نان و نمك ما را مي خورند و به ما خيانت مي كنند همين است . بايد سزاي خيانتش را كف دستش مي گذاشتيم تا عبرت سايرين شود ..."
شاه مصلحت نديد بيش از ان بماند . گردنبند را كنار بستر جيران گذاشت ، اما پيش از انكه از در خارج شود مثل انكه به ياد نكته اي افتاده باشد ايستاد و گفت :"سعي كن امشب را خوب استراحت كني . فردا صبح الطلوع ، افتاب نزده عازم كاخ سلطنت اباد هستيم . قرار است كبوتر خانه همايوني را افتتاح كنيم . خيلي وقت است هوس شام ركابداري كرديم ."و چون ديد جيران با نگاهي اشك الود و متعجب به او خيره مانده توضيح داد :"منظورم ديزي و نان سنگك خشخاشي دو اتشه با ترشي انبه و پياز چرخي قم است . به اشپزباشي سپرده ام به محض انكه به سلطنت اباد رسيديم بساطش را برپا كند ."
شاه اين را گفت و از تالار خارج شد . با رفتن شاه جيران براي دقيقه اي با چشمان خيس از اشك به گردنبند كه در نظرش چون قلاده اي طلايي مي امد خيره ماند . اهسته از جا برخواست و در حالي كه در زانوانش احساس سستي مي كرد به زحمت خودش را به اينه قدي رساند كه كنج تالار قرار داشت . خودش را در ان نگاه كرد . در عرض يك ظهر تا غروب شبيه به پيرزني خميده شده بود . صورتش به سفيدي مي زد و زير چشمهايش حلقه كبودي نشسته بود . چهره اي پيدا كرده بود كه در نظر خودش هم نا اشنا مي امد .

اتاقهاي عمارت سلطنت اباد پر بود از خانمهاي جوان و زيباي قبله عالم كه براي هواخوري به انجا امده بودند ، همين طور هم باغ . خانمها در گروههاي كوچك اينجا و انجا در باغ پراكنده بودند و روي تخت هاي مفروش به قاليچه هاي لاكي رنگ تركمني نشسته و به مخده ها تكيه زده بودند و مشغول بگو و بخند و شكستن تخمه يا كشيدن قليان بودند . همه به جز جيران كه در ظاهر به بهانه مطالعه كتاب زنان در قرن بيستم گوشه اي از باغ روي نيمكتي نشسته بود كه پاي يكي از درختها گذاشته بودند ، اما در باطن در عالم خودش بود .
با انكه قريب سه روز از ان اتفاق مي گذشت ، اما جيران هنوز هم حال درستي نداشت . مثل ان بود كه خودش را در زمان و مكان گم كرده . يك حالت بي قراري بدي در دلش افتاده بود كه ازارش مي داد . مثل مجسمه اي از سنگ نشسته بود و به نقطه اي ثابت نگاه مي كرد . در درونش غوغايي بر پا بود .
صداي بال و پر زدن كبوترهاي رنگارنگي كه يكباره از بام برخاستند باعث شد تا جيران به خود ايد و سرش را بلند كند .
شاه بالاي كنگره هاي فيروزه اي رنگ بام ايستاده بود و كبوترها را پرواز مي داد . اين كار شاه نه تنها توجه جيران بلكه همه ساكنان قصر ، حتي خانم هاي ساكن در عمارت را به خود جلب كرد و باعث شد تا بيرون بياييند و پرواز ازاد و شوق انگيز كبوتران دست اموز كبوترخانه همايوني را تماشا كنند . ايستادن خانمها در ايوان عريض و طويل قصر يا در چارچوب پنجره ها با لباس هاي رنگ و وارنگ و شليته هاي چهارانگشتي و شلوار فنردار با چارقدهاي حرير ، در حالي كه همه سرها رو به بالا بود و شاه را مي نگريستند از دور چون تابلوي زيبايي به نظر مي رسيد .
جيران همان طور كه به اين صحنه خيره مي نگريست از صداي گفت و گوي شاهزاده خانم عبد العظیمی با ماهوش خانم به خود آمد.
شاهزاده عبد العظیمی بی توجه به حضور جیران در حالیکه به کبوترها اشاره میکرد گفت:میبینید ماهوش جان
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
از وقتی قبله عالم گربه نازنینشان را از دست داده اند به این کبوترها دلبسته اند.
ماهوش خانم که پیدا بود متوجه حضور جیران هست به عمد با صدایی بلند و لحنی کینه توزانه که حسادت در آن موج میزد پاسخ داد:همین است که میگویی اعلیحضرت عادتشان بر این است که هر چیزی تا مدتی سرگرمی خاطر مبارکشان را فراهم می آورد.یک مدتی که گذشت و ان سرگرمی دلشان را زد میروند سراغ یک سرگرمی دیگر.
ماهوش خانم این را گفت و با صدای بلندی خندید و از آنجا دور شد.با دور شدن آن دو جیران اشوب تازه ای در قلب خود حس کرد.آشوبی که ماهوش خانم آن را کاشته بود به سرعت سرسام آوری به شکل گیاهی پیج در پیج قلب و روح او را تسخیر کرد و باعث شد جیران احساس نفس تنگی کند انگار که باغ به آن بزرگی با گلها و فواره های بی شمارش یکباره برایش کوچک شد انگار که دیوارها به هم نزدیک شده باشند دنیا در چشمش تنگ آمد.احساس کرد زیر پایش دشتی از ابرهای خاکستری است در حالیکه به ابرها مینگریست حسی نمور و رخوتناک مثل تار عنکبوت دور تنش پیله میبست.خودش هم نفهمید که چه شد.بار دیگر که چشم گشود در یکی از اتاقهای عمارت سلطنت آباد بود.هنوز هم آنقدر خمار و گیج بود که یادش نمی آمد کجاست.کسی صدایش طد.
-فروغ السلطنه بهتری؟
جیران همانطور که نیمه جان و نیمه خواب روی تشک افتاده بود صورتش را به آن سو گرفت.مثل ادمهای جن زده به شاه خیره شد.
در نگاه چشمهای سیاه و کشیده اش که سیاهی آن بر سپیدی غلبه داشت غمی مبهم موج میزد.چیزی شبیه غربت و خشمی فرو خفته.در حالت نگاهش نامهربانی بود که شاه را میترساند.شاه دید باز هم سکوت بر لب دارد متوجه وضعیت او شد و خود به حرف آمد.
-تو را بخدا چیزی بگو این سکوت تو مرا بیشتر از هر چیز آزار میدهد.هر چه در دلت هست بگو.بگو چرا به این حال و روز افتاده ای؟
این را گفت و منتظر به دهان جیران چشم دوخت.
سکوت بر فضای تالار حاکم شد.کمی بعد جیران آن را شکست و با صدایی که به زحمت از حنجره اش خارج میشد گفت:خودم هم درست نمیدانم فقط همینقدر میدانم که انگار از میان یک انبار عشق و محبت و ناز و نوازش به جایی ناامن و سرد و غمگین و پر از بی عاطفگی پرت شده ام...از بدبختی ای که در انتظارم است میترسم.
جیران این را گفت و دیگر نتوانست جلوی خودش را نگه دارد بغضش ترکید و اشکهایش سرازیر شد.
شاه از آنچه شنید از این رو به آن رو شد.:این حرفها کدام است عزیز دلم مگر از من تقصیری دیده ای؟یا شاید دیگر به من مهری نداری؟شاید فکر میکنی بخاطر فقدان ولیعهد مقامت در نزد من تنزل کرده که به این روز افتاده ای.باور کن اگر چنین فکری میکنی در اشتباهی.چرا که فقدان ولیعهد نه تنها در محبت ما اثری نگذاشته بلکه مزید بر علت شده که بیش از پیش تو را دوست بداریم.خلاصه میگویم مگذار خوشبختی که با هم به دست آورده ایم مثل غبار پراکنده در فضا دور شود.
شاه این را گفت و سیبی را که در ظرف پیش رویش بود برداشت و با چافوی ضامن دار نقره ای اش با دقت پوست کند.آن را نصف کرد و نصف آن را جلوی دهان جیران گرفت و گفت :
-بخور عزیزم ، سیب برای اعصابت خوب است .
جیران بی آنکه حرفی بزند سیب را گرفت بویید . عطر آشنای شمیران ، زادگاهش به مشامش رسید .
آخرین روز اقامت در سلطنت آباد بود . آن روز شاه تصمیم داشت خودش از جیران چند شیشه عکس بگیرد . شاه تازه اسباب دستگاه عکاسی هلندی خود را تنظیم کرده بود که جیران به ایوان آمد و روی صندلی لهستانی در ایوان نشسا . جلوی رویش چند گلدان چیده شده بود . آن روز جیران پیراهن ساده ای از جنس مخمل سرخابی با گلهای طلایی به تن داشت که خیلی به او می آمد . شاه همانطور که به صورت مهتابی او می نگریست که مثل الهه ای دست نیافتنی به نظر می آمد زمزمه کرد :
-فروغ السلطنه هیچ میدانی این لباس چقدر به تو می آید ؟ درست شبیه کنتسهای فرنگی شده ای .
جیران با همان حالت غمزده زورهای اخیر در پاسخ شاه لبخند تلخی زد . شاه کمی با دوربینش ور رفت و جهت نور را بررسی کرد ، بعد هیجانزده جلو آمد و دست های جیران را روی دامنش بر روی یکدیگر قرار داد و باز پشت دوربین برگشت . همانطور که با آن ور می رفت نگاه در نگاه جیران گفت :
-سرت را بالا بگیر ... باز هم بیشتر .
جیران مثل آنکه انداختن عکس برایش چندان اهمیتی نداشته باشد بی حوصله سرش را کمی بالا آورد و پرابهام به انعکاس نور در عدسی دوربین نگریست . شاه همانطور که سر به زیر پرده دوربین داشت بار دیگر صدایش بلند شد.
-لبخند بزن عزیزم ... لبخند .
التماس و درد چون موجی سنگین از لحن کلام جیران گذشت .
-نمی توانم سرورم . نمی توانم .
شاه بی آنکه حرفی بزند چند شیشه عکس نشسته و ایستاده از جیران در کنار گلدانهای سوسن و یاس گرفت . پیش از آخرین عکس شاه دوربین را تنظیم کرد و خودش هم ایستاد .
تکیده و خاموش پشت صندلی لهستانی را گرفت که جیران بر آن نشسته بود . این بار نه خودش خندید و نه از جیران خواست لبخند بزند .
هوا گرگ و میش بود و غبار آلود. جیران کتاب زنان در قرن بیستم را که در کاخ سلطنت آباد شروع کرده بود داشت به انتها می رساند که یکباره شکمش به طرز غریبی منقبض شد.مثل آنکه کسی که او را نمی دید با خنجری نا مرئی به شکمش زخم می زد.خنجری آتشین که از درون آو را می سوزاند.عرق سردی بر تمام بدنش نشست.جیران در طی مدتی که در حرمسرا زندگی می کرد درباره قهوه قجری و برخی مواد کشنده و جوشانده های اسرار آمیزی که بدون گذاشتن کوچیک ترین اثری کار قربانی را تمام می کرد شنیده بود,اما چه کسی ممکن بود بخواهد او را مسموم کند.
او که آزارش به کسی می رسید.جیران هرچه در این باره اندیشید به هیچ کس طنش نبرد,در عین حال به همه مظنون بود.از دردی که در دلش نشسته بود می خواست فریاد بزند. می خواست کس را به کمک بطلبد,اما نمی توانست. همان طور که روز مخده افتاده بود و از درد به خودش می پیچید آغا بهرام را دید که در آستانه در طاهر شد.جرفهایی به او زد که او حتی یک کلمه آن را نفهمید.درد را هنوز حس می کرد.درد در عین زجری که داشت مثل یک جور خواب شیرین یا تبی کیف آور در اجزای بدنش پخش می شد.همان طور که خیره به آغا بهرام می نگریست قد او به نظرش بلندتر آمد, همین طور طاق اتاق.به نظرش می رسید سقف بلندتر شده و پر از سایه های عجیب و غریب,سایه هایی که کم کم در تاریکی فرو می نشست.
جیران وقتی چشم گشود در رختخواب تمیز خودش دراز کشیده بود و آفتاب تالار را پر کرده بود.از بیرون صدای گفتگوی در هم بر هم شاه با دکتر طلوزان شنیده می شد.جیران سعید داشت قوای خود را جمع کرده از جا بلند که شاه از در وارد شد. همین که چشمش به جیران افتاد گفت:
«چه می کنی عزیزم ,تو باید استراحت کنی.»
وقتی دید جیران مات ومبهوت با نگاهی استفهام آمیز به او می نگرد توضیح داد:
«خداراشکر که خطر از سرت گذشت.»
جیران هنوز هم گیج بود.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
«من که نفهمیدم چه اتفاقی افتاده.»
شاه با آنکه دلش نمی خواست در این باره توضیح بدهد,اما ناچار گفت:
«کسانی می خواستند مسمومت کنند.به کسی مظنون نیستی؟»
جیران از آنچه می شنید به فکر فرو رفت و پاسخ داد:
«به هیچ کس و در عین حال به همه.می دانم خیلیها آرزوی مرگ مرا دارند.»
شاه مثل آنکه با خودش نجوا کند زیر لب زمزمه کرد:
«متأسفانه همین طور است.خدایی بود که آغا بهرام آمد,بعد هم من رسیدم. با چهره کبود بیهوش روی مخده افتاده بودی. فلفور دکتر را خبر کردم.دکتر با هزار بدبختی کلی روغن کرچک به خوردت داد و بعد با کمک حرکات دست کاری کرد که هرچه در شکم داشتی بالا بیاوری.تا صبح حال خوبی نداشتی و نبضت بسیار ضعیف می زد.همان دم نذر کردم اگر این خطر از سرت بگذرد همین عید قربان یک شتر به دست خود برایت نهر کنم.دمادم سحر کم کم رنگ و رویت برگشت.من هم به پاس قدر دانی از دکتر انگشتر یاقوت نشانی را که همیشه در دستم بود به اهدا کردم.امروز هم محض سپاسگزاری از اقدام سریع برای نجات جان عزیزت بر آنم نشان شیرو خورشید را با قباله خانه ای اعیانی به او اهدا کنم...»
صدای هق هق گریه جیران باعث شد شاه حرف خود را قطع کند.جیران در حالی که به پهنای صورت مظلومانه اشک می ریخت با گریه گفت:
«آخر نمی فهمم,من که آزارم به کسی نمی رسد.»
شاه با مهربانی به او نگریست و آهسته گفت:
«بگذار هرچه قدر می خواهند در دشمنی پیش بروند.این را بدان که هرچه بیشتر دشمنی کنند قدر و ارزش وجود نازنینت نزد ما بالاتر می رود.از این پس سپرده ام برای حفظ امنیت فقط با ما غذا بخوری تا هر کسی که آرزوی مرگ تو را در دل می پروراند بشنود و از حسد بمیرد.وانگهی خودت هم باید با دقت مراقب باشی
متوجه منظورم هستی؟»
جیران همان طور که اشکهایش را پبا پشت دست از روی صورتش پاک می کرد سر تکان داد.
«بله سرورم.»
قریب یک ماهی از مسمویت جیران گذشت.بعد از ظهر بود.شاه جلوی عمارت جیران سر گرم با اعتمادالحرم بود که از صدای فریادهای پی در پی او که به استمداد بلند شده بود خون در بدنش سرد شد.گوشهایش را به جانب صدا تیز کرده بود و به اعتمادالحرم می نگریست.لحضه ای به او خیره شد و بعد بی آنکه حرفی بزند نفهمید چطور خودش را سراسیمه به تالار رساند.همین که در را گشود جیران را دید که با رنگی پریده به دیوار تکیه داده و دستش را روی قلبش گذاشته و خیره به نقطه ای از تالار می نگرد.شاه که از دیدن جیران کمی خیالش راحت شده بود با نگرانی پرسید:
«چه شده عزیزم؟چه اتفاقی افتاده؟»
از صدای شاه جیران مثل انکه تازه به خود آمده باشد قدمی پس رفت و وحشتزده به همان سو که می نگریست اشاره کرد.
«آنجاست...پشت آن پرده.»
شاه که از پاسخ جیران چیزی دستگیرش نشده بود با تعجب پرسید:
«کی آنجاست؟!»
«یک مار بزرگ... از زیر همین گنجه بیرون آمد و رفت پشت پرده.حتم دارم برای آنکه مرا بترسانند آن را به عمد...»
هنوز حرف جیران تمام نشده بود که بار دیگر صدای فریادش بلند شد.شاه از دیدن این صحنه دست و پایش را گم کده بود.به اشاره دست جیران که فریاد زنان به نقطه ای از تالار اشاره می کرد و برگشت و به آن سو نگاه کرد.نفسش از دیدن مار سیاه خوش خط و خالی که کنار پرده چنبره زده بود نفسش بند آمد.بی حرکت به مار نگریست و با چند قدم آهسته به جیران نزدیک نزدیک شد که از ترس کم مانده بود قالب تهی کند.با یک حرکت ناگهانی او را که از ترس بر خود می لرزید مثل کودکی در آغوش گرفت و به سرعت برق از تالار خارج شد و در را بست.
همان دم صدای شاه به فریاد بلند شد.با داد و بیداد به خدمه دستوراتی داد.جیران از بس حالش بد بود درست نفهمید چه می گوید,اما دید که خدمه به تکاپو افتاده اند.چنان ترسی در جان جیران افتاده بود و می لرزید که قادر نبود انگاره شربت قندی را که به سفرش شاه برایش آورده بودند به دست بگیرد.شاه با تغیٌر به خدمه گوشزد می کرد که هر چه زودتر دنبال مارگیر بفرستند,بعد به جیران کمک کرد تا جرعه جرعه شربت را بنوشد.جیران همین که توانست چند جرعه از شربت قند را فرو دهد حالش جا آمد.همان دم صدای هق هق گریه اش بلند شد.در حالی که از سوز دلش می گریست خطالب به شاه گفت:
«دیدید سرورم...هنوز هم دست برنداشته اند.می خواستند مرا بکشند.»
شاه دید جیران حال طبیعی ندارد.برای آنکه او را آرام کند دلداریش داد.
«به دلت بد راه نده عزیزم.شاید از یکی از این سوراخ سمبه های کاخ قدیم فتحعلی شاه به اینجا آمده.»
این را گفت و سعی کرد باز هم از شربت قند جرعه ای دیگر به جیران بنوشاند,اما او دست شاه را پس زد و باز حرفش را تکرار کرد.
«من به حرفی که می زنم مطمئنم.»
شاه می دانست حق با جیران است,مانده بود چه بگوید.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
همان موقع آغا بهرام همراه پیرمرد مارگیر از در وارد شد.مارگیر که مثل غولی سفید به نظر می رسید و چهره استخوانی اش حالت مرعوب کننده ای داشت گالشهایش را زیر بغل زده و کیسه ای بر دوش انداخته بود.پس از سلام و تعطیم به شاه از او اجازه ورود خواست و خیلی زود دست به کار شد.
جیران که هنوز هم حالش جا نیامده بود چون عروسکی چینی,ظریف و شکننده در آغوش شاه بود و با چشمان درشت سیاه وحشتزده اش از پشت شیشه های رنگین در تالار کار مارگیر را تماشا می کرد.
مارگیر با چوبی که سر آن دو شاخ بود میان وسایل تالار دنبال مار می گشت,هم زمان آوازهای غریبی هم می خواند.ناگهان در مقابل چشمان جیران که هیجانزده این صحنه را تماشا می کرد از لای چین پرده بیرون جهید و به قوزک پای پیر مرد پیچید که بی حرکت ایستاده بود.مارگیر بر خلاف جیران که از دیدن این صحنه نفس در سینه اش حبس شده بود,خیلی آرام خم شد,مار را گرفت و آن را در پارچه ضخیمی که به پشت بسته بود انداخت و در کیسه را بست.
همان دم صدای شاه بلند شد.با صدایی که حاکی از آرامش خاطرش بود آهسته در گوش جیران زمزه کرد:
«از امروز به بعد دیگر به صلاح نیست اینجا بمانی,مِن بعد در اقامتگاه اختصاصی ما باشی بهتر است.این جوری تأمین امنیت راحت تر است.»
سایه برگها روی شیشه پنجره تالار تکان می خورد و آفتاب پاییزی مثل رشته های باریک و پهن و طلایی از لابه لای آن به داخل سرک می کشید.
جیران همان طور که روی صندلی گهواره ای گوشه تالار لمیده بود و به انوار طلایی رنگ آفتاب چشم دوخته بود و در عالم خودش بود.ناگهان صدای نامحسوسی مثل صدای خش خش به گوشش خورد و باعث شد تا حسی شبیه ترس توأم با خیال در ذهنش شکل بگیرد.انگار یک نفر داشت با قدمهای آهسته آرام به آنجا نزدیک می شد, یک نفر که شاید قصد جان او را داشت.
ناگهان در تالار گشوده شد و هم زمان با آن صدای وحشتزده جیران بلند شد و که از ترس دست به گلو برده بود. نگاه در نگاه شاه بلند شد. شاه که از دیدن این صحنه در چهارچوبب در خشکش زده بود قفسهای طلایی رنگی را که در دستش بود بر زمین گذاشت و دستپاچه پیش دوید.
«نترس عزیزم, من هستم.»
جیران به حالی نبود که قادر به جواب باشد.شاه سرشانه های او را که بی حال روی صندلی گهواره ای افتاده بود مالید.صدایش بلند شد و فریاد زد:
«آغا بهرام,شربت قند درست کن.»
تا آغا بهرام شربت قند را مهیا کند چشمان جیران کم کم به حالت عادی برگشت و تازه شاه را دید.
«شما بودید سرورم؟!»
شاه همان طور که سرشانه های او را می مالید لخند زد.
«پس می خواستی چه کسی باشد,گوشت تنمان را آب کردی دختر,غش کردنت چه بود.»
جیران شرمنده سرش را پایین انداخت و لبش لرزید.
«باور کنید آن قدر ترسیده بودم که از ترس چشمانم شما را ندید.»
شاه از تعجب ابروی خود را بالا داد و با لحن استفهام آمیزی پرسید:
«می شود بگویید از چه می ترسی؟»
جیران مثل آنکه منتظر تلنگری باشد از آنچه شنید اشکش جاری شد.به پهنای صورتش اشک می ریخت .گفت:
«از همه چیز,از در,دیوار..حتی سایه خودم.»
پیش از آنکه شاه حرفی بزند آغا بهرام با انگاره شربت دم در ظاهر شد,اما داخل نیامد.شربت را به دست شاه داد و از آنجا رفت.شاه همان طور که با نگاهی مهربان و آرام به جیران می نگریست و با قاشق چوبی شربت را هم می زد با صدای بلند موچ کشید.هم زمان با صدای شاه صدای چهچه یک جفت مرغ عشق که در قفس طلایی رنگی دم در تالار بود بلند شد.جیران تا آن لحضه متوجه آنها نشده بود.کنار این قفس,قفس دیگری بود که در آن یک طوطی زیبا به چشم می خورد.شاه که متوجه تعجب جیران از دیدن پرندگان شده بود خودش توضیح داد.
«اینها را برای تو آورده ام...اینها مرغ عشق هستند.این هم طوطی است.اگر باهاش سرو کله بزنی می توانی حرف زدن یادش بدهی.»
شاه این را گفت و انگاره شربت را به دست جیران داد و سراغ قفس مرغهای عشق رفت.آن را از زمین برداشت و منتظر شد تا جیران شربتش را سر بکشد.صدای شاه در تالار طنین انداخت.
«خیلی زیبا هستند نه, اگر سرت را به اینها گرم کنی کمتر دچار فکر و خیال می شوی.»
جیران که از دیدن بازیگوشی مرغهای عشق به وجد آمده بود با شوق کودکانه ای پرسید:
«مرغهای به این زیبایی را از کجا آورده اید؟»
شاه لبخند زنان پاسخ داد:
«از باغ وحش فرحزاد...هر پرنده ای که دوست داشته باشی می توانم برایت بیاوریم.»
شاه این را گفت و به جیران نزدیک شد.دست خود را سر شانه او گذاشت و خم شد.همان طور که با نگاهش به مرغها می نگریست لحظه ای برگشت و به چشمان غمزده جیران نگریست که هنوز هم آثار ترس در آنها مشهود بود.
«مرا ببخش فروغ السلطنه , اگر می دانستم از دیدن من وحشت می کنی بی سرو صدا وارد نمی شدم.»
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  ویرایش شده توسط: boy_seven   
مرد

 
جیران شرمنده لبخند زد.
«معذرت برای چه, من حال عادی ندارم.شما چه تقصیری دارید.»
شاه سعی کرد به نحوی به جیران روحیه بدهیدبرای همین گفت:
«حتی اگر حال عادی هم نداشته باشی نباید به خودت تلقین کنی تا ان شاءالله کم کم سلامتی ات را بازیابی...حال برای دل ما هم که شده یک لبخند بزن.»
«چشم سرورم.»
این را گفت و به اجبار لبخند زد.
روزهای کوتاه پاییز به آخر می رسید و آفتابب بی رمقی همه جا سرک می کشید.جیران سخت احساس خستگی و دلتنگی می کرد.پشت پنجره بلند هلالی تالار عمارت اختصاصی نشسته بود و باغ را می نگریست که در این فصل از سال منظره حزن آوری پیدا کرده بود.
جیران در حالی که به بوته های گل یخ روبه روی عمارت چشم دوخته بود و در افکار خود سیر می کرد متوجه حضور شاه پای پلکان عمارت شد.
شاه در حالی که سرداری از جنس ترمه به تن داشت که با مروارید و انواع جواهرات ریز و درشت با نقوش ایرانی مزین شده بود پای پلکان کنار مجسمه شیر مرمر با دختر جوانی که تا آن روز جیران او را ندیده بود سر گرم گفتگو بود. دخترک قد کوتاهی داشت و مثل همه خانمهای اندرون لباس پوشیده بود. با آنکه از آن فاصله جزئیات چهره اش درست به چشم نمی آمد,اما به نظر تو دل برو و نمکین بود.جیران همان طور که آن دو را زیر نظر داشت شاه را دید که دستش را بالا آورد و گونه گوشت آلود او را گرفت و کشید.به او چیزی گفت که دخترک با ناز خندید و پاسخ داد.
جیران با آنکه صدای گفتگوی آن دو را نمی شنید,اما از حال و هوای شاه و حرکاتش متوجه شد که گرم شوخی لفظی با اوست.با آنکه بارها در اندرون نظیر چنین صحنه هایی را از روابط شاه با خانمها دیده بود,اما در آن لحظه مثل آنکه اول بار است چنین صحنه ای را می بیند دلش سخت به درد آمد و یک آن همه آن ناز و نوازشها و عزیزم گفتنهای شاه به نظرش تصنعی رسید.آهسته از کنار پنجره بلند شدو مثل مواقعی که غمگین بود سراغ مرغهای عشق رفت و مدتی سرگرم تماشای آنها شد که در قفس طلایی رنگشان بال و پر می زدند.جیران همان طور که غمزده به پرنده هایش چشم دوخته بود با خود اندیشید که او نیز چون این پرندگان اسیر قفس طلایی اندرون است.
همان دم جیران تصمیم عجیبی گرفت.قفس مرغهای عشق را کنار پنجره ارسی گذاشت و لته بالا بر آن را گشود.در قفس را باز کرد و هر دو مرغ گرفتار در قفس را پر داد.پس از آن با عجله سراغ طوطی زیبایش رفت که چند روزی بود او را از قفس بیرون آورده و زنجیر زلایی بر پایش بسته شده بود.فوری زنجیر را که یک سر آن به گل میخ کنار پرده بسته شده بود از پایش باز کرد و او را مثل مرغهای عشق از چهارچوب پنجره پرواز داد.
جیران همان طور که پرواز آزاد طوطی را که با سبکبالی لابه لای شاخه های خالی از برگ درختان چنار می پرید لبخند می زد.همان موقع از صدای شاه که سر رده وارد شده بود به خود آمد.
«عزیزم,بهتر است پنجره را ببندی, خدای نا کرده سرما می خوری.»
جیران غمزده به شاه نگریست.نا خواسته صحنه چند دقیقه پیش جلوی چشمش جان گرفت. با قلبی شکسته و غروری جریحه دار شده به سردی لبخند زد. شاه که خیلی خوب متوجه این سردی بود یک قدم به او نزدیک شد و دستی نوازشگر به گونه او کشید.جیران که هنوز نتوانسته بود با آنچه دیده بود کنار بیاید نا خواسته گونه اش را با پشت دست پاک کرد و یک قدم به عقب بر داشت.واکنشی که شاه از آن سخت جا خورد و فهمید سوگلی محبوبش از چیزی ناراحت است.برای همین پرسید:
«از اینکه امروز نتوانستم به دیدنت بیایم ناراحتی؟»
غرور جریحه دار شده جیران به او اجازه نداد واقعیت را بر زبان بیاورد.بغض راه گلویش را بسته بود .به سختی و با صدایی که بغض نهفته در کلامش مشهود بود پاسخ داد:
«من دیگر باید سعی کنم به تنهایی خو بگیرم.»
شاه با تعجب به او نگریست و دستهایش را بر شانه او گذاشت.آن قدر به او نزدیک شده بود که جیران گرمی پوست و زبری سبیلش را روی گونه اش احساس می کرد.
«چرا تنهایی؟مگر من مرده ام که تو تنها بمانی.»
و چون دید جیران حرفی نمی زد با صدایی آهنگین ادامه داد:
«لاف عشق گله از یار؟»
جیران چنان دل شکسته و غمگین بود که دیگر هیچ زمزمه عاشقانه ای برایش جاذبه نداشت.تنها حسی که داشت لرزش بود که در سراسر بدنش احساس می کرد.
شاه همان طور که عاشقانه به او می نگریست یک آن متوجه لرزش او شد.پرسید:
«حالت خوب است فروغ السلطنه؟»
این پرسش شاه مثل سنگی بود که شیشه صبر و طاقت جیران را شکست و دیگر نتوانست خود را آرام نگه دارد و یکباره صدای هق هق گریه اش بلند شد.آن قدر بلند که شاه دست و پایش را گم کرد.همان دم صدایش به فریاد بلند شد و اعتمالحرم را صدا زد.
اعتمادالحرم مثل جن در چهارچوب در حاضر شد.
«امر بفرمایید اعلیحضرت.»
شاه در حالی که جیران را که سراسر بدنش می لرزید مثل کودکی در بغل گرفته بود صدایش بلند شد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
«بگو فوری دکتر احیاالملک را خبر کنند.»
«چشم سرورم.»
اعتمادالحرم این را گفت و پس از تعظیمی از در خارج شد.
پس از آن چه شد دیگر جیران نفهمید.وقتی چشم گشود در رختخواب بود.صدای دکتر احیاالملک را که با شاه در تالار مجاور سر گرم گفتگو بودند شنید.
دکتر به شاه سفارشهای لازم را می کرد.
«بیماری علیا مخدره جسمی نیست.بجوری روحیه اش را از دست داده.باید مراقبت شود.هر موضوع ناراحت کننده ای که باعث تشویش و هیجان باشد نباید جلوی ایشان بازگو شود.»
جیران همان طور که می شنید ملحفه را روی سرش کشید و بار دیگر از ته دل گریست.
«عزیزم,فروغ السلطنه,صدای مرا می شنوی؟»
جیران به زحمت لای پلکهایش را گشود و از هجوم نور دوباره آنها را بست.
بار دیگر صدای شاه به گوشش رسید که گفت:
«عزیزم بهتری؟»
جیران به سختی پاسخ داد:
«بله»
و سعی کرد پلکهایش را که در اثر انژکسیون دکتر احیاالملک سنگین شده بود باز کند.باز هجوم نور بود و بعد رفته رفته توانست ببیند.پشت سر شاه که هنوز چهره اش را مات می دید سایه دختری را دید که در چهارچوب در ایستاده بود.لحضه ای بعد تصویر دختر واضح و روشن شد.دختری با ظاهری روستایی,نه چندان زیبا و شاید هم زشت که لباسهایی معمولی به تن داشت.پیش از آنکه راجع به او چیزی بپرسد شاه خودش گفت:
«سیده زبیده است,خواهر محمدخان,پیشخدمت ما.برای خدمت به شما شصت تمان خریداری شده.می خواهی با او حرف بزن,اگر نخواستی می گوییم یکی دیگر بیاید.»
جیران به او نگریست,ولی از شاه پرسید:
«اسمش چه بود؟»
«سیده زبیده,اهل گروس است.»
«صدایش بزنید تا با او حرف بزنم.»
شاه بی آنکه حرفی بزند با حرکت دست به زبیده اشاره کرد.دختر در حالی که سرش را پایین انداخته بود سلامی کرد و وارد شد.جیران جواب سلام او را داد و با دقت به او خیره شد.لحظه ای سکوت تالار را فرا گرفت که جیران آن را شکست.برای آنکه غیر مستقیم شاه را متوجه سازد که با وجود بیماری حواسش هنوز هم جمع است از او پرسید:
«تو همان نیستی که دیروز بعداز ظهر جلوی عمارت کنار حوض ایستاده بودی؟»
زبیده همان طور سر به زیر پاسخ داد:
«نه خانم جان,من اول بار است که به اینجا می آیم.»
شاه که شاهد گفت و گوی آن دو بود به فراست دریافت جیران از این پرسش چه منظوری دارد.ببرای همین توضیح داد:
«نه عزیزم,آن دختری که تو دیروز دیدی این نبود.او نامش فاطمه است.زبیده چند ماهی می شود که به اینجا آمده,اما او همین هفته پیش از امامه آمده...می خواهی او را ببینی؟»
جیران پس از اندکی تأمل پاسخ داد:
«بدم نمی آید...اما زبیده همین جا می ماند.»
شاه لبخند زد.
«باشد,هیچ اشکالی ندارد.اگر او را هم خواستی می توانی هر دو را نگه داری.شاه این را گفت و نگاهی به ساعتش انداخت که با زنجیری به جیب جلیقه اش متصل بود.
«ربع ساعت دیگر با وزیر انطباعات جلسه حضوری داریم.می سپارم فاطمه را به اینجا بفرستند تا از نزدیک او را ببینی.»
شاه این را گفت و گونه جیران را بوسید و از در خارج شد.
با رفتن شاه باز هم سکوت بر قرار شد که جیران آن را شکست با آنکه شاه توضیح داده بود,اما برای آنکه سر حرف را با زبیده باز کند از او پرسید:
«اهل کجا هستی؟»
زبیده سرش را بالا آورد و گفت:
«اهل گروس خانم جان.»
«خانواده ات هنوز آنجا هستند؟»
«نه خانم جان,من در دنیا فقط یک برادر دارم که او هم اینجا خدمت می کند.»
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
«برادرت ازدواج کرده؟»
«نه خانم جان,هنوز نه,اما دلش خیلی می خواهد ازدواج کند.»
«به تو نگفته اند باید چه کار کنی؟»
«نه ,اما هر کاری باشد می توانم انجام دهم.»
پیش از آنکه جیران چیز دیگری بپرسد صدای آغا بهرام از پشت در بلند شد.
«علیا مخدره,دختری را که می خواستید آورده ام.»
جیران همان طور که به چهره رنگ پریده زبیده می نگریست گفت:
«بگو بیاید داخل.»
پرده قلمکار آویخته به در تالار کنار رفت و دختری سبزه رو و نمکی با صورتی گرد و اندامی تپل از در وارد شد.سلامی کرد و گفت:
«خانم جان,من فاطمه هستم.با من امری داشتید؟»
جیران که از اعتماد به نفس فاطمه خوشش آمد.لبخند زد و جوای سلامش را داد و پرسید:
«اهل کجا هستی؟»
فاطمه با ناز لبخند زد.
«امامه,اما اصلیتم مال گرجستان است.»
«چطور شد به اینجا آمدی؟»
«نبات خانم مرا به اینجا آورد.»
جیران از سر تعجب ابرویش را بالا داد و پرسید:
«نبات خانم؟همان که سمت دایگی اعلیحضرت را دارد؟»
«بله خانم جان,نبات خانم از اقوام دور ماست.»
جیران فکورانه پرسید:
«نکند نبات خانم تو را برای پسرش می خواهد؟»
فاطمه با معصومیت توأم با شرمندگی پاسخ داد:
«همین طور است.با عمه ماه نسا خانم قول و قرارهایشان را گذاشته اند,اما حقیقتش را بخواهید من دوست ندارم عروسش بشوم.»
جیران که از آخرین جمله فاطمه خنده اش گرفته بود پرسید:
«خب اگر نی خواستی چرا به مادر یا پدرت نگفتی؟»
فاطمه با لبخند محزون پاسخ داد:
«پدرم به رحمت خدا رفته,مادرم هم خیلی وقت پیش شوهر کرد و رفت.من و برادرهایم را عمع ماه نسا خانم بزرگ کرده.»
جیران همان طور که گوش می داد ناگهان رنگی از غم و تحسر گرفت:
«من هم پدر ندارم....نه پدر و نه مادر.»
جیران این را گفت و بی اختیار بغضش گرفت.فاطمه همان طور که ایستاده بود انگشت سبابه دست راستش را دور انگشت سبابه چپش حلقه کرد و با آن بازی می کرد.بعد با لحنی کودکانه گفت:
«در عوض شما خوشگل هستید,درست مثل فرشته ها.»
حرف فاطمه بر دل جیران نشست.
«تو هم خوشگل هستی.»
وقتی دید زبیده با حالت غمگینی به آن دو نگاه می کند فوری افزود.
«یعنی هر دختر جوانی زیبایی مخصوص خودش را دارد.»
جیران این را گفت و با صدای بلند آغا بهرام را صدا زد.
همان دم آغا بهرام در چهارچوب در ظاهر شد.قدمی به داخل آمد و همان جا ایستاد و پرسید:
«امری داشتید؟»
جیران به فاطمه و زبیده نگریست و لبخند زد.
«بله ,به عرض اعلیحضرت برسان هر دو دختر را نگه می دارم.»
آغا بهرام بی آنکه حرفی بزند تعظیمی کرد و از در خارج شد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 6 از 13:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

معشوقه آخر


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA