ارسالها: 3747
#61
Posted: 26 Aug 2013 12:53
یک ماه از این ماجرا گذشته بود.طرفهای ظهر بود.حال جیران با آمدن دخترها بهتر شده بود و سر حال تر به نظر می رسید.جیران داشت موهایش را شانه می زد که صدای در بلند شد.به گمان آنکه شاه است که برای احوالپرسی آمده بر خاست.تا به خود بجنبد پرده آویخته به در سراسر کنار رفت و ننه جان در چهار چوب در ظاهر شد.جیران که نتوانست آمدن او را باور کند ذوق زده خودش را به او رساند و گفت:
«زیارتان قبول عمه.»
این را گفت و او را در آغوش گرفت.
ننه جان هنوز ننشسته شروع کرد به تعریف کردن.
«خدا عاقبتت را به خیر کند.نمی دانی چه سفر خوب و روحانی بود,به خصوص اینکه خانمی مثل قمرالسلطنه میزبان ما بود.قریب به صد ندیمه و کنیز و کلفت و پیشخدمت و خواجه همراهمان بود.خانم قمرالسلطنه عادت دارند سر شام و ناهار سبزی خوردن صرف کنند.برای اینکه در سفر همیشه سبزی خوردن سر سفره باشد دستور داده بودند توی دو سه تخت روان خاک بریزند و تخم تربچه و ریحان و چه می دانم سبزیهای دیگر بکارند و همراه کاروان حرکت کند.در را مکه که آب کم بود همیشه چند شتر آبکش همراه قافله حرکت می کرد که سبزی خوردنهای تخت روان را آب می دادند.بین راه شعر زیاد می گفتند,چه شعرهای قشنگی هم می گفتند.من یکیش را از بر کردم مادر,می خواهی برایت بخوانم؟»
جیران اندوهگین زمزمه کرد:
«بخوانید ننه جان.»
«چه می شد گر ز راه مهر بر من دیده بگشودی
ز اغیارم نهان بریده جانم عیان بودی
به هر جا هست بیمار از خدا خواهد شفای خود
مریض عشق تو هرگز نیارد نام بهبودی
به راه کعبه گر آتش ببارد رو نگردانم
خلیل آسا گلستان است بر من نار نمرودی.»
ننه جان پس از خواندن شعری که قمرالسلطنه در راه سفر مکه سروده بود کمی ساکت ماند و آنگاه از جیران که غرق در فکر به نقطه ای نا معلوم خیره مانده بود گفت:
«خوب تعریف کن مادر,راستی خورشید کلاه کجاست؟نمی بینمش؟!»
جیران از آنچه شنید باز داغ دلش تازه شد و زد زیر گریه.
ننه جان که از دیدن اشکهای جیران دستپاچه شده بود دلواپس پرسید:
«چه شده؟اتفاقی افتاده؟»
جیران در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت با گریه پاسخ داد:
«بچه ام ناغافلی پر پر شد...درست مثل آن سه تای دیگر.»
ننه جان از آنچه شنید محکم توی صورتش کوبید و چشمانش غرق در اشک شد.سکوت شد.هق هق گریه جیران و بعد صدای اشک آلود ننه جان آن را شکست.همان طور که اشک می ریخت و با تأثر سر تکان می داد گفت:
«دیدم خیلی شکسته شده ای...»
جیران در حالی که با پشت دستش اشکهایش را از روی صورتش پاک می کرد پاسخ داد:
«کجایش را دیده اید...حالا خیلی بهتر شده ام.یک ماه پیش اگر مرا می دیدید نمی شناختید.از وقتی زبیده و فاطمه به اینجا آمده اند تازه توانستم از جا بلند شوم.»
ننه جان سر تکان داد و گفت:
«داغ اولاد است مادر,شوخی که نیست.»
پیش از آنکه جیران حرفی بزند صدای بگو مگوی زبیده وفاطمه از اتاق مجاور تالار به گوش رسید.جیران که گوشش به صدای آن دو بود خیره به ننه جان نگاه کرد و گفت:
«اکثر روزها همین بساط است.همیشه زبیده شروع می کند...بفهمی نفهمی به فاطمه حسادت می کند.»
ننه جان سر تکان داد و گفت:
«من هم آمدم با هم دعوا می کردند.با این حال اینجا باشند بهتر است,این طوری دور و برت شلوغ است.ببینم,زبیده کدامشان است؟»
«همان که لاغر و زرد است.برادرش را باید بشناسید,ملیجک پیشخدمت خاصه.»
ننه جان پس از اندکی تآمل سر تکان داد.
«بله می شناسم.برادرش که آدم خوبی است. ببینم آخر زن گرفت یا نه؟»
«هنوز نه.زبیده که خیلی در فکرش است.خیلی دلش می خواهد برادرش را سرو سامان بدهد.»
ننه جان لبخند زد.
«جوان سر به زیری است.سید اولاد پیغمبرم که هست.خودم برایش دست و آستین بالا می زنم.»
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#62
Posted: 26 Aug 2013 12:55
جیران متعجب پرسید:
«مگر کسی را سراغ دارید؟»
ننه جان لبخند زد.
«بله ,نوه خودم,زهرا چطور است؟»
جیران پرسید:
«کدام نوه تان؟»
«دختر پسرم آقا محمود...همان که پارسال برای خانمهای اندرون پارچه می آورد و خانمش خیاط است.چطور است؟»
جیران اندوهگین لبخند زد.
«خیلی هم خوب است.ببینم می توانید بساط عروسی راه بیندازید.»
«محض دل تو هم که شده عروسی را به پا می کنم,حالا می بینیم.»
ننه جان این را گفت و محض دلخوشی جیران به زور خندید.
بعداز ظهر یک روز پاییزی بود.آن روز چند تا از سوگلیهای شاه برای وقت گذرانی در عمارت نواب علیه جمع شده بودند و بساط آش رشته و تخمه به راه بود.یکی از سوگلیهای شاه که جایی نزدیک به پنجره ارسی روی مخده نشسته بود مثل آنکه متوجه چیزی شده باشد همان طور که تخمه می شکست لحظه ای به سوی پنجره خیره ماند و با تأسف سر تکان داد.همان دم صدایش بلند شد.
«پیداست حال فروغ السلطنه هیچ خوب نیست. از صبح تا حالا این مرتبه دوم است که دکتر پولک را می بینم.می گوبند از وقتی از سفر آذربایجان برگشته حالش وخیم است.»
عجب ناز که روبه روی او پشت به پنجره نشسته بود همان طور که تخمه می شکست به نشانه بی اعتنایی شانه بالا انداخت و گفت:
«به جهنم,حقش است.کم همه را چزاند,حالا بکشد.»
این را گفت و چون دید اکثر خانمها با تعجب نگاهش می کنند برای آنکه به نحوی حرف خودش را توجیه کند فوری افزود:
«نمونه اش همین بی بی نقلی بیچاره...کی باعث و بانی این بدبختی شد؟»
نواب علیه که چشم دیدن جیران را نداشت و از آنجایی که در باطن دلش با عجب ناز یکی بود فوری پی حرف او را گرفت.
«آی گفتی,همین امروز پیش از ظهر یه تکه پا به عیادتش رفتم.طفلکی روزگار سختی را می گذراند.مثل متکا ورم کرده و دیگر قادر نیست راه برود.نشسته خودش را به این طرف و آن طرف می کشد.»
قدرت السلطنه که تحت تأثیر حرفهای نواب علیه قرار گرفته بود همان طور که گوش می داد با دلسوزی گفت:
«طفلک بیچاره,با این وضعیت به یک پرستار احتیاج دارد.»
نواب علیه مثل آنکه سخن نا به جایی شنیده باشد سگرمه هایش را در هم کشید و با تغیر غرید:
«پرستار بهتر از خواجه فندقی می خواهی...مثل یک لله شب و روز تر و خشکش می کند.تازه قدم شاد را دم به ساعت می فرستم سراغش تا...»
صدای فریادی که یکباره از پای پنجره بلند شد باعث شد تا حرف نواب علیه نیمه تمام بماند.
«به دادم برسید...بی بی دارد خفه می شود.»
نواب علیه در حالی که مثل بقیه گوشهایش را تیز کرده بود با دلواپسی خطاب به خانمها گفت:
«می شنوید,انگار خواجه فندقی است.»
نواب علیه این را گفت و با عجله از جا بلند شد.بقیه خانمها از جا برخاستند و از پنجره به بیرون نگاه کردند.نواب والا درست می گفت.
خواجه فندقی در حالی که پای یله ها ایستاده بود با دستهای کوچکش توی سرش می کوبید و صدایش به استغاثه بلند بود.
«تو را به امام رضا به دادم برسید...بی بی دارد می میرد.»
پیش از آنکه کسی دست به اقدامی بزند نواب علیه لته بالابر پنجره را کشید و خطاب به خواجه فندقی با صدای بلند پرسید:
((ماما پلور را خبر کرده ای؟))
خواجه فندقی با همان حال پریشانی که به سر و کله اش می زد با صدای بلندی پاسخ داد:
((بله،او را خبر کرده ام،اما می گوید از دستش کاری برنمی آید.))
نواب علیه همان طور که گوش می داد ناگهان صدایش بلند شد.خطاب به خدمتکارش فرمان داد:
((محبوبه،فوری میروی سراغ آقاخان نوری و می گویی دکتر طلوزان را خبر کند.))
نواب علیه این را گفت و با عجله به طرف خانه عروسکی بی بی تقلی راه افتاد.خانم های دیگر هم برای اینکه عقب نمانند راه افتادند.همه مثل جوجه اردک هایی که به دنبال مادر خود حرکت می کنند دنبال او راه افتادند.
هنوز بیست قدمی تا آنجا فاصله بود که دیدن قدم شاد نظر نواب علیه را به خود جلب کرد.قدم شاه کنیز سیاه پوست نواب علیه،در حالی که در کنار در نشسته بود و اشک می ریخت با دیدن او سراسیمه از جا برخاست.نواب علیه مثل آنکه از دیدن اشک های قدم شاد پی به ماجرا برده باشد همانطور که خشکش زده بود خطاب به یکی از خانمهای سوگلی که کنارش ایستاده بود گفت:
((به محبوبه بگو دیگر لازم نیست سراغ آقاخان برود.))
نواب علیه این را گفت و همراه شکوه السلطنه به طرف عمارت خودش برگشت.هنوز آن دو چند قدمی از آنجا دور نشده بودند که صدای گریه خانمها از داخل خانه عروسکی بی بی نقلی بلند شد.در این میان صدای خواجه فندقی که زاری کنان بر سروسینه اش می کوبید از همه صداها بلند تر بود.
((عزیزم،فروغ السلطنه بهتری؟))
جیران که در اثر انژکسیونهای دکتر پولک هنوز هم احساس خستگی و بی حسی میکرد به سختی چشمانش را گشود و پاسخ داد:
((هنوز هم به همان حال هستم.))
شاه با لحنی محکم،مثل آنکه بخواهد به خود دلداری دهد گفت:
((اما من معتقدم خیلی بهتری.شکر خدا رنگ و رویت هم جا آمده.اینطور نیست فاطمه؟))
جیران تازه متوجه حضور فاطمه شد که روبروی شاه در طرف دیگر تخت ایستاده بود.جیران سرش را برگرداند و به فاطمه که خستگی از چهره اش می بارید گفت:
((مرا ببخش،این روزها خیلی باعث اذیتت هستم.))
فاطمه با نگاهی به صورت رنگ پریده جیران با مهربانی لبخند زد.
((معذرت برای چه خانم جان.من کنیز شما هستم.هرچه کرده ام وظیفه ام بوده.خدا رو شکر که بهتر هستید.این چند روزه اعلیحضرت از بابت
بابت كسالت شما خيلي نگران بودند."
جيران با نگاهي به شاه شرمنده گفت:"ميدانم اسباب دردسر همه شده ام."
پيش از اينكه فاطمه حرفي بزند شاه گفت :"اين چه حرفيست جانم... آدميزاد است ديگر، گاهي سالم است و گاهي بيمار."
جيران مثل آنكه با خودش نجوا كند اندوهگين زمزمه كرد:"اما بيماري من يك مرض عادي نيست مي دانم كه از ان جان سالم به در نمي برم."
شاه از آنچه شنيد اخمهايش درهم رفت و گفت:"لبت را گاز بگير جانم.اين چه حرفيست... نبايد اين قدر نااميد باشي." اين را گفت و دست جيران را در دست گرفت. هنوز هم دستش داغ بود. شاه كه نگراني از پس نگاهش موج مي زد سعي داشت در ظاهر آرامش خود را حفظ كند. پس از لختي سكوت ادامه داد:"باور كن همه كسالتت به خاطر همين روحيه ات است. نه ما بگوييم،بلكه دكتر پولك و حكيم احياالملك هم پس از معاينات جدي و دقيق به اتفاق به همين تشخيص رسيده اند."
فاطمه كهتا انلخظه سر به زير كناري ايستاده بود به حرف آمد."جسارت است قربان...من اعتقادم به اين است كه خانم را نظر زده اند."
پایان قسمت ۷
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#63
Posted: 28 Aug 2013 11:33
قسمت ۸
فاطمه اين را گفت و به صداي بلندي آغا بهرام را صدا زد كه مثل جن ميان چهارچوب در ظاهر شد. فاطمه تا چشمش به او افتاد گفت:"آغا بهرام يك تكه زغال و دو عدد تخم مرغ برايم بياور."
آغا بهرام رفت و پنج دقيقه برگشت.فاطمه در حالي كه تخم مرغها و تكه زغال را به دست گرفته بود از شاه اجازه گرفت و كنار جيران نشست. اسم يك يك خانمهاي اندرون را مي گفت و با زغال نيم دايره هاي كوچكي روي پوست تخم مرغ مي كشيد و به اين ترتيب اكثر خانمها برده شد و پوست تخم مرغ سياه شد. فاطمه بعد از انجام اين كار روسري جيران را از سرش باز كرد و تخم مرغها را در دو دستش گرفت و چهار اشرفي طلا كه مال خودش بود را در دو سر تخم مرغها گذاشت و با فشار مختصري بار ديگر شروع به گفتن اسم خانمها كرد.تا اينكه به اسم شكوه السلطنه رسيد.همان موقع صداي شكستن تخم مرغها و بعد صداي فاطمه بلند شد."نگفتم خانم جان شما را نظر زده اند."
فاطمه اين را گفت و دوباره آغابهرام را صدا زد.فاطمه درحالي كه اشرفيهاي طلا را از ميان تخم مرغها برمي داشت خطاب به آغا بهرام گفت:"آغا بهرام اين چارقد را همراه تخم مرغها در جوي روان بينداز،اما اين اشرفيها را بردار و صدقه سر خانم به فقير بده."
هنوز آغا بهرام از در خارج نشده بود كه صداي ريز و تو دماغي يكي از خواجه هاي خاصه در تالار طنين انداخت.
"اعليحضرت به سلامت باشند،پيانو را آورده اند."
شاه كه پيدا بود از شور و نشاط فاطمه روحيه اي تازه پيدا كرده سبيلهاي بلندش را رو به بالا تاب داد و با صداي بلند و پر ابهتي فرمان داد:"بگو پيانو را بياورند داخل."
شاه اين را گفت و خطاب به جيران كه با استفهام به او مي نگريست توضيح داد:"يك پيانونظير همان كه در عمارت خورشيد است برايت سفارش داده ام.فقط بايد به مادام حاج عباس بگوييم نواختن آن را به تو آموزش دهد."
پيش از آنكه جيران حرفي بزند فاطمه لبخندزنان خطاب به جيران گفت:"خانم جان شك ندارم شما به واسطه استعداد ذاتي كه داريد نواختن آن را خيلي زود فرا مي گيريد." فاطمه اين را گفت و با محبت جيران را بوسيد و با هيجان از در خارج شد.
با رفتن او صداي شاه به خنده بلند شد:"اوه اوه چه شوري دارد اين دختر."
جيران خوشحال از اينكه مي ديد شاه حال و هوايش عوض شده به زور لبخند زد.
"همين طور است فاطمه در مقايسه با زبيده زمين تا آسمان اخلاقش فرق دارد خيلي هم بلند طبع است خلق و خويش خيلي شباهت به خودم دارد. من فاطمه را طوري تربيت كرده ام كه اخلاق و رفتارش مانند خودم باشد...پس از من مي تواند جايم را بگيرد."
شاه از آنچه شنيد پكر شد."اين حرفها چيست كه مي زني؟خدا خودت را برايم حفظ كند كه فرشته هستي باوركن وقتي اين طوري حرف مي زني ديوانه مي شوم."شاه اين را گفت و بي اختيار قطره درشت اشكي كه تا آن لحظه گوشه چشمانش در انتظار چكيدن بود روي گونه اش غلتيد. بعد دست هاي تب آلود جيران را كه در دستش بود بالا آورد و به گونه هايش نزديك كرد و با اشك خود تر ساخت تا جيران بداند چه اندازه دوستش دارد. كمي بعد با صداي گنگ و خفه اي كه بيشتر ته نجوا م مانست خطاب به جيران گفت:"بايد قول بدهي هرگز تنهايم نمي گذاري."سسس
شاه اين كلمه ها را طوري در نهايت دردمندي و تاثر ادا كرد كه جيران بي اختيار دلش به حال پريشان احوالي او سوخت و براي انكه او را آرام كند آهسته و با صدايي بغض آلود زمزمه كرد:"قول مي دهم."
كمي بعد با ورود كارگراني كه جعبه پيانو را به تالار حمل مي كردند خلوت شاه با محبوبه اش جاي خود را به شلوغي و رفت و آمد داد.
آفتاب تالار را پر كرده بود و امواج شيري رنگ نور باگذشت از شيشه ها رنگين چتري از رنگين كمان درست كرده بود چون رؤيايي شيرين به نظر مي رسيد. جيران در حالي كه اين نور خيره كننده صورتش را نوازش مي داد از جا برخاست و در بسترش نشست. اين نخستين روزي بود كه پس از پانزده روز دلش مي خواست از جا بلند شود. براي همين هم با سستي و ضعف از جا برخاست و به طرف آينه قدي رفت كه تالار را در خود منعكس مي كرد . در آينه به خودش نگاه مي كرد گيسوانش پريشان و مواج به چهره رنگ پريده اش حالتي محزون مي داد.همان طور كه به خود مي نگريست انگار كه پاهايش قدرت ايستادن نداشته باشند زود خسته شد. همين كه تصميم گرفت به بستر برگردد وجود پيانو بزرگ و مجلل كه به دستور شاه برايش آورده بودند نظرش را جلب كرد راستي كه پيانويي بزرگ و مجلل بود. جيران هان طور كه به آن مي نگريست چون كودكي كه حس كنجكاوي اش تحريك شده باشد آهسته به طرف آن رفت و به چوب براق و صاف آن دست كشيد و به دقت آن را برنداز كرد.دستانش قدرت كافي نداشتند،اما با فشار و به زحمت در بزرگ آن را برداشت و تماشا كرد. شاسيهاي بزرگ پيانو كه رويشان شاسيهاي سياه رنگي نصب شده بود او را وسوس كرد تا زدن پيانو را امتحان كند. از اين رو با دستي لرزان سعي كرد صندلي خراطي شده زيبايي را كه نزديك در بود به طرف پيانو بكشد. همان موقع صداي گفتگوي آهسته شاه به گوشش خورد. شنيد كه شاه مي گفت:"ديشب جنازه سياه شده خواجه فندقي را در گورستان محله هشت گنبد پيدا كرده اند. گويا مثل همه شبهاي ديگر براي فاتحه خواني به آنجا رفته بوده.آغا بهرام ميگفت بر اثر سرما يخ زده است."
لحظه اي در سكوت گذشتو بعد صداي فاطمه شنيده شد كه با تاسف مي گفت:"بيچاره خواجه فندقي... بعد از مرگ بي بي حالت عجيبي پيدا كرده بود.قدم شاد مي گفت هر وقت وارد خانه اش مي شده با ديدن جاي خالي بي بي به گريه مي افتاده.."
جيران يكه خورد.انگار چيزي مثل موم در قلبش كش آمد. ديگر توام ايستادن نداشت. صداي سقوطش رو سنگفرش مرمر تالار آخرين صدايي بود كه شنيد.
"فروع السلطنه بهتر از جانم چرا گريه مي كني؟"
جيران سرش را برگرداند و چشمش به شاه افتاد كه سرزده وارد شده پيش از آنكه جيران حرفي بزند بار ديگر صداي شا در تالار طنين انداخت.
"پرسيدم چرا گريه مي كني؟"
جيران همان طور كه از پشت پرده اي از اشك به شاه مي نگريست آهسته پاسخ داد:"من هرگز خودم را نمي بخشم من مقصر هستم...من باعث و باني مرگ آن دو شدم."
"اين چه حرفيست عزيز دلم هركس در اين دنيا مقدري دارد.بي بي و خواجه فندقي هم پيمانه شان اين قدر بود. باوركن اگر بي بي زن خواجه فندقي نمي شد طور ديگري اين اتفاق مي افتاد."
جيران مغموم و دل شكسته تر از آن بود كه از دلداري شاه آرام گيرد. براي همين شاه در حالي كه به اشكهاي او مي نگريست ترجيح داد سكوت كند تا بلكه جيران آرام شود. چند دقيقه در سكوت گذشت تا بلكه جيران آرام شود. چند دقيقه در سكوت گذشت و باز شاه شروع كرد. براي آنكه به نحوي روحيه جيران را تغييري دهد آهسته و به نجوا گفت:"ديروز معمار باشي ر ديدم. گفت عنقريب است كار ساخت عمارت كامرانيه را به اتمام برساند.باز هم به او سفارشهاي لازم را كردم."
جيران درحالي كه با صورتي خيس از اشك به او مي نگريست به تلخي لبخند زد."سرورم زياد جناب معمارباشي را تحت فشار نگذاريد...از عمر من چيزي باقي نمانده. امروز يا فردا رفتني هستم شما هم بهتر است به فكر يك نفر به جاي من باشيد...يك نفر كه مثل من عاشق شما باشد."
حرف جبران چون تيري بر قلب شاه نشست."عزيزم من كسي را مي خواهم چه كنم. خدا خودت را برايم حفظ كند. مي دانم كه خوب مي شوي.همين روزها عمارت كامرانيه تكميل مي شود. اين چند صباح باقي مانده را باهم به آنجا..."
هنوز صحبت شاه به اتمام نرسيده بود كه صداي اعتمادالحرم در تالار طنين انداخت.
"اعليحضرت جناب صدر اعظم تشريف آورده اند گفتند به عرض مبارك برسانم مسئله مهمي پيش آمده."
شاه سر تكان داد و گفت:"بگو منتظر بماند"شاه اين را گفت و از جا برخاست.
"عزيزم تا تو قدري استراحت كني من مي روم و برمي گردم."
جيران بي آنكه حرفي بر زبان آورد با دستمال صورتي رنگش اشكهايش را پاك كرد و به تلخي لبخند زد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#64
Posted: 28 Aug 2013 11:35
پس از رفتن شاه بار ديگر جيران به خواب عميقي فرو رفت. وقتي چشمانش را گشود همه جا در سكوت وهم انگيزي فرو رفته بود.حتي رايحه خوش كندر و عود و عطر گلهاي زيبايي كه در گلدانهاي كريستال
کنار تختش به چشم می خورد نمی توانست فضای بی روح و کسالت آوری را که بر تالار حاکم شده بود بزداید. نوری که از چراغ کوک می تراوید نشان می داد که شب نزدیک است. ساعت چند بود، جیران نمی دانست. فقط از رنگ آسمان که در قاب پنجره نمایان بود می شد فهمید غروب شده. همان موقع صدای همهمه و بعد شکستن آمد. جیران در حالی که به این صداها گوش سپرده بود آغا بهرام را صدا زد.
لحظه ای بعد آغا بهرام با سر و روی آشفته نفس زنان در چارچوب در ظاهر شد.
« امری داشتید علیا مخدره؟»
« بیرون چه خبر است؟ »
آغا بهرام که دید جیران حال درست و حسابی ندارد و از آنجا که به او در این باره سفارش شده بود با لبخندی ساختگی پاسخ داد: « نگران نباشید، خبری نیست...»
هنوز حرف اغا بهرام تمام نشده بود که بار دیگر صدای پی در پی شکستن همراه با داد و فریاد به گوش رسید. جیران که با کنجکاوی به جانب صدا گوش تیز کرده بود سعی کرد از جا بلند شود.
آغا بهرام که این صحنه را دید فوری معترض شد. « علیا مخدره، اعلیحضرت به حقیر سفارش مؤکد نموده اند شما نباید از جا بلند شوید.»
جیران که فهمیده بود آغا بهرام چیزی را از او مخفی می کند سعی داشت از جا بلند شود. « تا نفهمم بیرون چه خبر است نمی توانم آرام باشم.»
آغا بهرام که دید چاره ای ندارد حقیقت را گفت. « علیا مخدره، حقیر استدعای عاجزانه دارم از جا بلند نشوید تا بگویم چه خبر شده.»
آغا بهرام این را گفت و پس از لختی سکوت ادامه داد. « قرارداد تنباکو خاطرتان است؟»
جیران همان طور که روی تخت نشسته بود سر تکان داد. « بله... خوب که چی؟»
« حقیقتش اعلام عقد این قرارداد خشم آیات اعظام را برانگیخته تا آنجا که مصرف تنباکو را تحریم کرده اند. این سر و صداهایی که می شنوید به همین خاطر است. از وقتی این خبر رسیده خانمها در حال شکستن قلیانها هستند... خیلیها برای اعتراض به صورتشان دوغاب مالیده اند.»
جیران با نگرانی پرسید: « قبله عالم کجا هستند؟»
« از پیش از ظهر که از اینجا تشریف برده اند تا همین حالا در تالار تشریفات با وزرا جلسه دارند.»
افکاری نگران کننده چون شب پرده هایی که دور چراغ می پلکند در سر جیران شروع به چرخیدن کرد. همان دم صدایش خطاب به اغا بهرام بلند شد.
« به من کمک کن، می خواهم از جا بلند شوم.»
آغا بهرام که دید تیرش به سنگ خورده به التماس افتاد. « می خواهید چه بکنید علیا مخدره؟»
« باید اعلیحضرت را ببینم.»
آغا بهرام که دید جیران برای دیدن شاه عزم خود را جزم کرده باز سعی کرد به نحوی او را از این کار منصرف سازد.
« به عرض رسانیدم که... قبله عالم با وزرا جلسه دارند.»
جیران باز حرف خودش را تکرا کرد. « هر طور شده باید شاه را ببینم.»
آغا بهرام که دید کاری از پیش نمی برد به تکاپو افتاد.
« پس اجازه بفرمایید من به اطلاع قبله عالم برسانم.» این را گفت و دستپاچه راه افتاد.
تا اغا بهرام شاه را خبر کند، حضور جیران در آستانه در تالار تشریفات همه، به خصوص شاه را مبهوت کرد. جیران بی آنکه حرفی بر زبان آورد تنها به نگاهی از دور اکتفا کرد. همین که از چارچوب در شاه را دید بی آنکه لحظه ای تأمل کند راه افتاد. هنوز چند قدمی از تالار تشریفات دور نشده بود که از صدای شاه بر جا میخکوب شد. شاه که از دیدن جیران غافلگیر شده بود در حالی که در ظاهر نشان می داد از دیدن او خوشحال شده شگفتزده پرسید: « چه چیز باعث شده که افتخار ملاقات محبوبه ام را پیدا کنم؟»
جیران برگشت و با شرمندگی به شاه نگریست. « باید جسارت مرا ببخشید سرورم. می دانم که رفتارم چندان از سر تعقل نبوده، ولی باور بفرمایید دیگر نتوانستم از نگرانی تاب بیاورم... به این خاطر آمدم که مطمئن شوم اعلیحضرت در کمال صحت و سلامت هستند.»
شاه از آنچه شنید چانه اش لرزید. لحظه ای مکث کرد تا بر خودش مسلط شود، آنگاه به سختی پاسخ داد: « ممنونم فروغ السلطنه که به فکر من هستی... باید ببخشی که این روزها سرمان شلوغ است. قول می دهم به محض آنکه جلسه تمام شد بیایم... حال برو و خوب استراحت کن.»
« فروغ السلطنه، بیداری؟»
جیران به زحمت لای چشمانش را گشود و مات و مبهوت به شاه نگریست که از در تالار وارد می شد.
« باید مرا ببخشی... این روزها به خاطر مشغله ای که داریم مثل همیشه نمی توانیم در کنارت باشیم.»
جیران همان طور که در تب می سوخت با لحنی غمناک و با صدایی که به زحمت از حنجره اش خارج می شد پاسخ داد: « شاید این طور بهتر است... باید کم کم به دوری از من انس بگیرید.»
انچه از دهان جیران خارج شد چون خنجری بر قلب شاه نشست. لحن صادقانه او چون زنگ خطری بود. شاه باز هم در صدد دلجویی برآمد. « من که از این بابت پیشاپیش عذرخواهی کردم. گفتم که مشغله مان زیاد شده.»
جیران مثل آنکه نخواهد در چشمان شاه بنگرد نگاهش را از او دزدید. سایه ای از حزن و اندوه بر چهره اش نشست. لحظه ای گذشت که جیران گفت: « حرف گله نیست سرورم...» و چون دید شاه با تعجبی آمیخته با ناراحتی منتظر به دهان او چشم دوخته ادامه داد: « من مثل برگ خزان دیده ای هستم که هر آن به بادی از شاخه زندگی جدا خواهم شد. نامه ای برایتان نوشته ام که آن را در مجری جواهراتم گذاشته ام. تنها شما حق خواندن آن را دارید. همان طور که در نامه از شما خواسته ام جواهراتم را بین کنیزان و خواجگانم تقسیم کنید.»
قطره درشت اشکی که در نگاه شاه پیدا شده بود باعث شد جیران دمی خاموش شود. شاه در حالی که در این موقعیت احساس ضعف می کرد چاره ای نداشت جز آنکه مثل همیشه او را دلداری دهد.
« فروغ السلطنه، عزیزم... این چه حرفهایی است که می زنی... اطمینان داشته باش به زودی سلامتیت را پیدا می کنی. با هم به سرخه حصار می رویم و باز هم به ساز میرزا عبدالله گوش خواهیم کرد و همراه با آن نوای سحرآمیز برایمان از دوبیتیهای فایز دشتستانی خواهد خواند.»
سخنان شاه مثل مرهمی بر قلب شکسته جیران نشست و غمگین لبخند زد. پیش از آنکه حرفی بزند بار دیگر نفسهایش به شماره افتاد. چنان سنگین نفس می کشید و سینه اش خس خس می کرد گویا وزنه سنگینی بر سینه اش گذاشته اند . شاه نمی دانست چه باید بکند که آغا بهرام در آستانه در ظاهر شد و ورود اطبا الملک و دکتر پولک رااعلام کرد . شاه که بیش از این طاقت دیدن محبوبه اش را درآن وضعیت نداشت همین را بهانه کرد و از جا برخاست و به تالار مجاور رفت . خود راروی یکی از مخدههایی انداخت که با نخ طلا گلدوزی شده بود . گویا بار این غم بر شانه هایش سنگنی می کرد . مدتی طولانی در سکوت غرق در فکر شد.
با ورود سرزده نواب علیه که برای احوال پرسی به آنجا آمده بود رشته افکار شاه از هم گسیخت .
« فروغ السلطنه چطور است؟»
شاه که در آن وضعیت همدمی یافته بود سر سخن گشود و کلماتی را که تا آن لحظه در ذهنش می گذشت بر زبان آورد.
« خراب... اطباءالملک و دکتر پولک الان بالای سرش هستند می بینی خانم ... می بینی زندگی چقدر بی ارزش است. چرا ما باید شاهد مرگ عزیز ترین عزیزان مان باشیم و هیچ کاری از دستمان بر نیاید ما کی هستیم؟
شاه... اما در این لحظه که محبوبمان رو به احتضار است هیچ از دستمان بر نمی آید..»
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#65
Posted: 28 Aug 2013 11:36
پیش از آنکه نواب علیه حرفی بزند . صدای آغا بهرام از پشت در بلند شد.
« اعلیحضرت همایونی به سلامت باشند . جسارت نباشد .. خانم فروغ السلطنه با شما حرفی دارند.»
شاه از جا برخاست و نگاهی به نواب علیه انداخت و بی آنکه حرفی بزند راهی تالار شد.
با ورود شاه به تالار اطباالملک ودکتر پولک تعظیم کردند و کنار ایستادند .
پیش از آنکه شاه حرفی بزند . جیران به زحمت چشمانش را گشود .او را دید که کنار بسترش نشسته . پلک هایش به قدری سنگین شده بود که نمی توانست آنها را باز نگه دارد سایه دکتر پولک و اطبا الملک را بالای سرش تشخیص داد.
اطبا الملک آن روز به سفارش نواب علیه بر بالین او حاضر شده بود برای خودشیرینی و اظهار دلسوزی نزدیک شد و آهسته در گوش شاه زمزمه کرد « اعلیحضرت به سلامت باشند... جسارت است... به علیا مخدره نزدیک نشوید چوناحتمال دارد بیماری ایشان به جان اقدس شهریاری سرایت کند .»
شاه بی آنکه سخن بگوید اخم هایش رادرهم کشید و برای اینکه مخالفت خود رابا نظر او ابراز کند به عمد دست جیران را از زیر ملحفه اطلس که روی بدنش گسترده بودند بیرون کشید و میان دستهایش گرفت .
دست جیران در دست شاه مثل تکه ای سرب مذاب بود شاه از حرارت جیران که مثل کوره آتش می مانست سخت ناراحت شد.
برای آنکه تأثر خود را پنهان کند سرش را به طرف دیگر برگرداند.
دکتر پولک که بهتر از اطبا الملک با روحیه شاه آشنایی داشت و خوب متوجه احوال او بود خواست اجازه مرخصی بخواهد که همان دم صدای جیران بلند شد . همان طور که چشمانش روی هم بود به خیال آنکه دکتر نبض او را در دست گرفته نالید .
« دکتر .. معاینه رابگذارید برای بعد... می خواهم با اعلی حضرت صحبت کنم.»
پیش از آنکه شاه حرفی بزند دکتر پولک با دلسوزی پاسخ داد:
« علیامخدره، اعلیحضرت کنارتان نشسته اند... اما همان طور که پیش از این هم سفارش کرده ام شما باید در آرامش استراحت کنید. سخن گفتن باعث ایجاد هیجان در شما می شود. این برای حالتان به هیچ عنوان خوب نیست.»
جیران در حالی که به سختی نفس می کشید لای چشمانش را گشود. تازه متوجه حضور شاه کنارش شده بود.
« اعلیحضرت خواهش می کنم... ممکن است دیگر فرصتی نداشته باشم... اکنون باید با شما حرفهایم را بزنم.»
پیش از آنکه دکتر پولک چیزی بگوید صدای شاه در تالار طنین انداخت. شاه که پیدا بود به سختی بغض خود را فرو داده خطاب به دکتر گفت:« بگذارید صحبتش را بکند.»
دکتر پولک که این را شنید دیگر چیزی نگفت، تعظیمی کرد و از در خارج شد. دکتر اطباالملک نیز همین کار را کرد.
چند دقیقه سکوت بر تالار طنین انداخت. کمی بعد صدای لرزان جیران آن را شکست. با صدایی که ضعف و هیجان در آن مشهود بود آهسته شروع کرد به حرف زدن.
« اعلیحضرت... باید مرا ببخشند که تا این اندازه بی شرم و جسور شده ام... ولی حالا در حالی هستم که احساس می کنم آخرین نفسهایم را می کشم.»
شاه غرورش را از یاد برده بود. در حالی که دست تبدار جیران را در دست داشت آنها را به گونه اش چسباند و پی در پی بر آن بوسه می زد.
« حرف بزن عزیز دلم، هرچه در دلت هست بگو.»
« جسارت این کمینه را ببخشید سرورم... در این ساعتهای واپسین که در آستانه مر گ هستم دلم می خواهد آنچه در دل دارم را برایتان بگویم... از وقتی شما را دیدم تا امروز همیشه محیط محقر اندرونی برایم سنگین بود... شاید به مرحمت لطف شما همیشه بزرگترین و مجلل ترین عمارتها را داشتم، ولی افسوس که کوته نظری اهالی اندرونی نگذاشت حتی یک روز آب خوش از گلویم پایین برود... طی این سالها هرگاه از فرط غم به مرز ناامیدی می رسیدم تنها لطف شما تسکینم می داد، همین و بس... ولی افسوس که نگذاشتند که...»
بار دیگر سکوت بر تالار حکفرما شد. صدای هق هق گریه جیران بلند شد.
شاه دردمندانه گفت:« بگو عزیزم... واضح حرف بزن. بگو منظورت کیست؟»
جیران در حالی که از پشت پرده ای از اشک به شاه می نگریست ادامه داد:« لازم به توضیح نیست... اعلیحضرت خودتان بهتر از من واقفید... خودتان خوب می دانید چطور گلهای زندگی ام را جلوی چشمانم پرپر کردند... اطمینان دارم همانها با معجونهایی که توسط این و آن به من خوراندند مرا به این روز انداختند... اطمینان دارم که سرورم تک تک آنها را می شناسید... اینها همان کسانی هستند که اعلیحضرت در اطراف خود جمع کرده اند... همین کسانی که حکم مار خوش خط و خال را دارند، اما حالا صحبتهای من به واسطه خودم نیست. دیگر از من گذشته... من نگرانی شما را دارم. یقین دارم همان کسانی که زهرشان را به من ریخته اند خواهی نخواهی به شما نیز رحم نمی کنند و...» بار دیگر تنگی نفس و بغضی که راه گلوی جیران را بسته بود به او اجازه نداد حرفش را تمام کند و سینه اش به خس خس افتاد. شاه از تنگ بلور کریستال کوچکی که کنار تخت برروی میزی بود به سرعت لیوانی آب ریخت. سر جیران را بالا آورد و به او کمک کرد تا جرعه ای بنوشد.
کمی که گذشت حال جیران بهتر شد و توانست ادامه بدهد.
« از شما خواهشی دارم ... خیلی دلم می خواست امسال در مراسم عزاداری تکیه دولت شرکت داشته باشم، اما می دانم دیگر مقدور نیست...هر سال نذر داشتم در روز عاشورا به عزاداران و تعزیه گردانان آقا شربت نذری بدهم. تا پارسال هم همین کار را کردم. از شما خواهش می کنم شما بعد از من نذرم را ادا بفرمایید... برای خاکسپاری هم دوست دارم در باغ طوطی در جوار حرم حضرت عبدالعظیم حسنی کنار فرزندانم مرا به خاک بسپارید... باشد تا آقا شفیعم شود... از شما می خواهم همیشه به یادم باشید...»
شاه از آنچه شنید یکباره اختیار خود از کف داد و بی اختیار گریه ای سر داد که هرگز تا آن وقت کسی نظیرش را ندیده بود. همان طور که قطره های اشک از چشمانش جاری بود مثل آنکه با خودش حرف بزند زیر لب گفت:« اگر قرار باشد کسی برود من هستم، نه تو.»
شاه این را گفت و به افق نگریست که در قاب پنجره پیدا بود. خورشید در دوردست چون گلوله ای آتش گرفته به نظر می رسید که در حال غرق شدن بود. شاه که محو این صحنه شده بود دوباره گفت:« اطمینان داریم که تو به زودی خوب می شوی... عمارت کامرانیه نیز تکمیل شده است. معمار باشی گفته فقط مختصری از
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#66
Posted: 28 Aug 2013 11:37
موارد جزئی کارش مانده ... باهم می رویم آنجا و این چند صباح باقیمانده عمر را با هم می گذرانیم... حالا می بینی.»
شاه این را گفت و در پی ارزیابی تأثیر کلامش بار دیگر به چهره جیران نگریست. از آنچه دید خون در رگهایش ایستاد و قلبش از جا کنده شد. چشمان جیران با همان حالت مخمور تبدار نیمه باز به او خیره مانده بود. شاه که به چهره رنگ پریده جیران با دقت می نگریست به وحشت افتاد.حس ششم به او می گفت چهره محبوبه اش رنگ مرگ و نابودی به خود گرفته. برای همین آهسته او را تکان داد و ناامیدانه صدایش زد.
« فروغ السلطنه... فروغ السلطنه...»
چون پاسخی نشنید ناگهان صدایش تالار را لرزاند.« دکتر، بیا ببین چه خاکی بر سرمان شده.»
همان دم دکتر پولک و اطباالملک که در یکی از تالارهای مجاور تالار در انتظار احضار به سر می بردند حاضر شدند. دکتر پولک در معاینه پیش قدم شد. شاه بی ملاحظه مقام و موقعیتش در حالی که اشک در چشمانش برق می زد با چهره ای مشوش در نهایت عصبانیت هردو را مورد خطاب قرار داد.
« ما سلامت فروغ السلطنه را از شما میخواهیم... فوری معاینات دقیقی انجام دهید واگر لازم است با اطبا دیگر جلسه مشورتی بگذارید.»
دکتر پولک همان طور که گوش می داد بی آنکه چیزی بگوید بار دیگر نبض جیران را در دست گرفت و برای لحظه ای به همان حال ماند. بعد مثل آنکه به نتیجه ای رسیده باشد با رنگی پریده دست او را رها کرد و سرش را به زیر انداخت و خطاب به شاه که به او خیره شده بود و نگاهش رنگ انتظار و التماس داشت آهسته گفت:
اعلیحضرتا، بدبختانه ایشان از دنیا رفته است.
قبله عالم از آنچه شنید دو دستی بر سرش کوبید. در حالی که می گریست خودش را روی جسد جیران انداخت.
دکتر پولک و اطباالملک که تا آن زمان هرگز ندیده بودند شاه در مرگ هیچ یک از عزیزان و نزدیکانش چنین بی تابی کند از آنچه می دیدند دست و پای خود را گم کردند.
یک ساعت نشد که تالار آینه، جایی که جیران در میان تخت خود چون گلی رعنا و طناز به خوابی ملکوتی فرو رفته بود و از جمعیت خانمها شلوغ شد. شاه در کنار جسد جیران نشسته بود و حاضر نبود به هیچ عنوان از محبوبه از دست رفته اش دور شود.
نواب علیه و چند تن از سوگلیهای مقرب در حالی که با فنجان های قهوه و گل گاوزبان دور او را گرفته بودند سعی داشتند با گفتن کلمه هایی که برای دلداری و تسلایش می گفتند او را از کنار جسد دور سازند. شاه در حالی که به نحو جانسوزی می گریست قبول نمی کرد. تنها کسی که ممکن بود در این کار موفق شود امام جمعه و یا نقیب الممالک، بزرگ ایل قاجار بود.
همان زمان خبر آوردند که امام جمعه همراه نقیب الممالک وارد شده اند. خانمها هریک در گوشه ای از تالار ایستادند تا آن دو وارد شوند.
نقیب الممالک در حالی که می گریست همراه امام جمعه وارد شد.
شاه همین که چشمش به او افتاد، در حالی که چشمانش از شدت گریه به خون نشسته بود باز صدای گریه اش بلند شد.
« دیدی عموجان... دیدی چه بر سرمان آمد.»
نقیب الممالک در معیت امام جمعه جلو آمد تا اینکه مقابل شاه رسید. دست زیر بغل شاه انداخت تا او را از کنار جسد بلند کند. امام جمعه نیز در حالی که در این کار به نقیب الممالک کمک می کرد به شاه دلداری داد.
« باید به عرض اعلیحضرت همایونی برسانم به مفاد آیه کل من علیها فان همه دیر یا زود خواهیم رفت. قبله عالم بیش از این صلاح نیست بی تابی بفرمایید. وجود مبارک ناراحت خواهد شد. این را در نظر داشته باشید که وجود اقدس شریفتان متعلق به آحاد ملت ایران است.»
آغا بهرام که تا آن لحظه سر به زیر ایستاده بود و از شدت گریه شانه هایش تکان می خورد برای کمک به آن دو پیش دوید.
با رفتن شاه از تالار یکباره شیون خانمها که دور پیکر بی جان جیران را گرفته بودند بلند شد. نواب علیه که تا آن لحظه ایستاده بود و برای حفظ ظاهر با دستمال ابریشمی اشکهایش را پاک می کرد خطاب به اعتمادالحرام گفت:« به خدمه بگو تا اعلیحضرت به اینجا تشریف نیاورده اند جسد را با احترامات لازم به غسالخانه برده و در تکیه دولت به امانت بگذارند تا فردا طبق وصیت آن مرحومه به حضرت عبدالعظیم منتقل گردد.»
این نخستین بار بود که شاه پس از چهل روز در عمارت جیران را می گشود. هنوز هم همه چیز سر جای خودش بود، همه چیز به جز ماه پری رؤیاهایش جیران. جایش خیلی خالی بود.
شاه در میان چهارچوب در تالار ایستاده بود. یک آن به نظرش آمد او را می بیند. مثل همیشه خندان و زیبا، با همان پیراهن سپیدی که این اواخر می پوشید. باز هم موهایش را پریشان کرده بود. خیالی که خیلی زود با بلند شدن صدای دنگ دنگ ساعت کمدی گوشه تالار به حقیقت تلخ مبدل شد.
این واقعیت که دیگر جیران نیست یک آن چنان قلب شاه را در هم پیچاند که دلش خواست فریاد بزند. شاه با نگاهی سرگشته در تالار به دنبال گمشده اش می گشت که ناگهان چشمش به عکس او افتاد. خودش آن را انداخته بود. جیران با صورتی غمزده روی صندلی نشسته بود که روبه رویش گلدانهای شمعدانی چیده شده بود. شاه همان طور که غمگین به عکس چشم دوخته بود آهسته پیش آمد و قاب را از روی میز برداشت. چند دقیقه ای به آن خیره شد. مثل آنکه به راستی مخاطبش را پیش رو می دید آرام گفت:« عمارت کامرانیه تمام شد... همان عمارت که گفتی منحوس است. باید ببینی چه کاخی شده، به خصوص باغش دیدن دارد. چقدر خیابان بندی، چقدر درخت، چمن و گل... در حوضخانه اش حوض بلورین ملکه الیزابت را گذاشته اند... اما... اما چه فایده.»
شاه همان طور که با خود نجوا می کرد و اشک می ریخت مدتی به عکس جیران خیره ماند، آنگاه قاب را سر جای خود گذاشت. قلمدان و دوات را برداشت و روی آخرین برگ از دفتری که همیشه جیران یادداشتهایش را در آن می نوشت شعری را که خود سروده بود و حاصل یک دنیا دلتنگی اش بود روی کاغذ آورد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#67
Posted: 28 Aug 2013 11:38
روزی دلم گرفت ز اندوه هجر یار
آمد به یادم آن رخ و آن لعل آبدار
آن چشم همچو آهو و آن قد همچو سرو
آن ابروی کمان و دو زلفین تابدار
مکتوم در دو زلفش صد قلب غرق خون
در لعل آبدارش سی دُرِ شاهوار
در زیر ابروانش صد تیر از مژه
آراسته به قصد دل عاشقان زار
چو کردم این خیال زجا جستمی به شوق
لیکن نکرده وصفش یک دو از هزار
از شوق بوسه ای که زنم بر لبش شده
گویی دهان من شکرستان این دیار
دل در برم قرا نمی یافت هیچ دم
تا آنکه در رسیدم در صحن کوی یار
در درگهش ندیدم آثار خرمی
کاخش همه شکستند و پُر گشته از غبار
بر جای سار و بلبل نشسته فوج زاغ
بر جای سنبل و گل روییده تل خار
آن مسکنی که بودی روشن ز روی ماه
بر دیده ام بیامد چون شهر زنگبار
بر جای ناله من از هر طرف رسید
بر گوشم از دورنش آواز الفرار
خمها شکسته دیدم، ساغر ز می تهی
عودش شکسته دیدم بر جای آن نگار
از گردش سپهر چون آن حال شد عیان
کردم هزار شکوه از این دور روزگار
چون آمدم برون ز در، این بیت را به صحن
دیدم نوشته اند به خطهای زرنگار
رفتیم از این جهان و نداریم با خود هیچ
الا دل ربوده عشق جهان، بار بار
عصر بود.خانمهایی که در عمارت شکوه السلطنه دور هم جمع شده بودند تازه حرفهایشان گل انداخته بود که عفت السلطنه از در وارد شد. هنوز ننشسته بحث داغ و تازه ای را شروع کرد.
« امروز فهمیدم کسی که شانس دارد در هر صورت دارد.»
چون دید خانمها با تعجبی آمیخته به استفهام به او خیره نگاه می کنند خودش توضیح داد.
« فروغ السلطنه را می گویم. در زمان بودنش کم عزیز بود، حالا عزیزتر هم شده.»
پیش از آنکه کسی حرفی بزند قدرت السلطنه،همان طور که نی قلیان را در دست داشت لبخند زد.« دیگر هر چه بود گذشت خواهر جان، به قول معروف چند صباحی آمد، درخشید و رفت.»
عفت السلطنه مثل آنکه حرف نابجایی از زبان هوویش شنیده باشد با معنا پوزخند زد.
« بله رفت! پس معلوم است خبر نداری.» و بدون آنکه معطل پرسش کسی شود خودش توضیح داد.« اعلیحضرت معمارباشی را خواسته و به او فرمان داده در اسرع وقت مقدمات ساختمان مقبره باشکوهی را برای فروغ السلطنه فراهم آورد. تازه نایب التولیه حضرت عبدالعظیم را مأمور کرده تا در فکر آبدارخانه ای معظم در جوار آن باشد. دو قاری هم به دستور قبله عالم ملزم هستند شب و روز در آنجا قرآن تلاوت کنند.»
عجب ناز که از خانمهای از نظر افتاده قبله عالم بود و همیشه دور وبر شکوه السلطنه می پلکید، مثل همیشه محض خودشیرینی نزد او که باز عنوان مادر ولیعهد را پیدا کرده بود خودش را میان انداخت.« زمان حلال مشلات است. بگذارید چند صباحی بگذرد اعلیحضرت چنان فراموش کنند که انگار نه انگار فروغ السلطنه ای بوده.»
عفت السلطنه که بیشتر هدفش حرص دادن شکوه السلطنه بود – چرا که فکر می کرد پسر او حق مسلم پسرش مسعود میرزا را غصب کرده – باز هم حرف خودش را تکرار کرد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#68
Posted: 28 Aug 2013 11:39
« اما من این طور فکر نمی کنم. امروز از نواب علیه شنیدم که گفت اعلیحضرت هنوز هم به آرامش نرسیده اند. مرتب به دنبال بهانه ای هستند تا از هر چیز و هر کس ایراد بگیرند و از کوره در بروند. »
دختر سالار که تا آن لحظه در سکوت گوش می داد وارد بحث هوو هایش شد.
« من هم یک خبرهایی به گوشم خورده. از آغا بهرام شنیدم بعد فروغ السلطنه، اعلیحضرت کلید عمارتش را از او گرفته و نزد خودشان نگه می دارند. هیچ یک از خدمه اجازه ورود به آن جا و نظافت و گردگیری ندارند. اعلیحضرت غروب به عروب که دلتنگ می شوند به آن جا سری می زنند. »
شاهزاده خانم شاه عبدالعظیمی که مثل بقیه خانم ها گوش می داد از سر تعجب یک ابرویش را بالا برد و پرسید:« اما فروغ السلطنه که دیگر نیست! »
عفت السلطنه با حرارت گفت:« بله، فروغ السلطنه نیست، اما خاطره اش که هست. باور کن هنوز هم خاطرش برای قبله عالم از همه ما عزیزتر است والا اگر جز این بود با روح مرده اش راز و نیاز نمی کردند و برایش شعر نمی گفتند. »
شکوه السلطنه که تا آن لحظه سخت خودش را نگه داشته بود بیش از این تاب نیاورد و آن چه را در دلش می گذشت بر زبان آورد. با خشمی که نمی خواست بروز دهد، اما روی نازکی صدایش سنگینی می کرد گفت:« نمی دانم آن زن بی اصل و نصب تجریشی چه جادویی در کارش بود که حتی بعد از مرگش هم اعلیحضرت حاضر نیستند دست از او بردارند و فراموشش کنند! »
بار دیگر صدای عفت السلطنه در تالار طنین انداخت. در تایید حرف خودش گفت:« هر کس اقبال بلندی داشت در هر صورت بخت با او یار است. به قول مادر خدابیامرزم آن وقت که داشتند بخت و اقبال قسمت می کردند من و شما داشتیم دنبال سنگ ترازو می گشتیم. »
همه خانم ها از آن چه شنیدند زدند زیر خنده. بحث عوض شد و دوباره در تالار ولوله شد.
غروب بود. شاه مثل مواقع دیگر که با تاریک شدن هوا احساس دلتنگی می کرد خودش را به عمارت جیران رساند. در آن غروب غمگین در گوشه و کنار عمارت محبوب از دست رفته اش پرسه می زد و به یاد روزهای گذشته آه می کشید. ناگهان از صدای در و هم زمان با آن صدای نواب علیه که سرزده وارد شده بود به خود آمد.
« خدمت فرزند تاجدارم سلام عرض می کنم. »
شاه که از حضور سرزده مادرش سخت عصبانی شده بود بی آن که جواب سلام او را بدهد بی ملاحظه حرمت مادر و فرزندی پرسید:« چه کسی به شما اجازه ورود به اینجا را داده است؟ »
نواب علیه که پیدا بود از آن چه می شنود سخت جا خورده بی آن که خودش را از تک و تا بیندازد با حاضر جوابی پاسخ داد:« گمان نمی کردم برای دیدار فرزند دلبندم باید اجازه بگیرم. »
شاه بی آن که در چشمان نواب علیه بنگرد با صراحت جواب داد:« وقتی به اینجا می آیم و با محبوبه ام خلوت می کنم دوست دارم تنها باشم. »
نواب علیه با همان اعتماد به نفس خاص خودش لبخند زد. « جسارت است، به عنوان یک مادر باید بگویم کار درستی نمی کنید. اعلیحضرت هربار که جای فروغ السطنه را ببینند افسرده تر می شوند. کسی که رفت رفت. تا به حال سابقه نداشته که با مرگ یک نفر تمام امور دنیا مختل شود. شما شاه مملکتی هستید و اول شخص، پس باید به رفتارتان مسلط باشید تا بدخواهان پشت سرتان میزقون کوک نکنند. خودتان که بهتر از من این خواجه های نمک به حرام را می شناسید. به قیمت ترزن اسرار اندرون را می فروشند. »
وقتی دید شاه با تعجبی آمیخته به عصبانیت به دهان او چشم دوخته برای آن که از تاثیر کلامش بر او مطمئن شود پس از مکثی کوتاه فوری گفت:« زبانم لال، زبانم لال پشت سرتان حرف درآورده اند که دچار نوعی جنون شده اید. می گویند همین روز هاست که به موش و گربه های عمارت فروغ السلطنه عنوان و منصب بدهید. »
شاه دیگر نتوانست آرام بماند و گفت:« پدرسوخته ها ... می دانم با همه شان چه کنم ... بفهمم چه کسی این خزعبلات را گفته دهانش را پر از سرب داغ می کنم. »
نواب علیه دید که حرفش تا حدودی بر شاه اثر کرده با مهارت بحث را عوض کرد. « باید به عرض مبارک برسانم این راه حل مناسبی نیست ... از قدیم ندیم گفته اند در دروازه را می شود بست، اما دهان مردم را نه. شخت نگران آن هستم که این پریشان احوالی شما خدای ناکرده باعث اختلال امور شود. »
شاه به فکر فرو رفت. سکوتی بر تالار حاکم شد که شاه آن را شکست. با نگرانی نامحسوسی در لحن کلامش موج می زد. با صدای آهسته و درمانده ای پرسید:« شما می گویید چه کنم؟ چطور می توانم فروغ السلطنه را راحت فراموش کنم در حالی که حاضرم همه سال های باقیمانده از سلطنتم را بدهم تا فروغ السلطنه برگردد. »
نواب علیه همان طور که با دقت و حوصله گوش می داد سر تکان داد. « حالتان را درک می کنم، اما باید سعی کنید از این حال و هوا به نحوی بیرون بیایید. اگر فرزند تاجدارم رخصت دهند پیشنهادی دارم. »
شاه ابروانش را در هم کشید و پرسید:« چه پیشنهادی؟ »
نواب علیه که دید شاه با دنیایی پرسش که در نگاهش موج می زد به دهان او چشم دوخته پاسخ داد:« باید این خلئی را که در قلبتان ایجاد شده با جایگزینی از بین ببرید. »
چون دید شاه با استفهام آمیخته به ناراحتی به او خیره شده پرسید:« انگار اعلیحضرت متوجه منظورم نشدند؟! »
شاه که پیدا بود خیلی خوب متوجه شده به عمد خودش را به آن راه زد و ساده لوحانه جواب داد:« درست است خانم، نمی فهمم منظورتان چیست؟ »
نواب علیه که خیلی خوب خشم نهفته در کلام پسر تاجدارش را حسکرده بود بی آن که خودش را از تک و تا بیندازد غیرمستقیم توضیح داد. « باید فکری برای انبساط خاطر مبارک بکنید. »
شاه با لحنی که نشانگر ناراحتی اش بود پرسید:« امیدوارم منظور شما تجدید فراش نباشد. »
نواب علیه آن چه را در سینه داشت بر زبان آورد. « چرا، منظورم درست همین است. »
گویی که تمام خون شاه به گردن و رگهایش دویده باشد صورتش برافروخته شد و با لحن خشن و خشکی که نشانه عصبانیتش بود گفت:« خانم، اگر شخص دیگری غیر از شما این حرف را می زد بی شک مورد عتاب واقع می شد و عقوبتی عظیم داشت. »
نواب عله در صدد دفاع برآمد. « اما آخر ... »
شاه بی حوصله دست تکان داد و مانع حرف زدن مادرش شد. « اما و ولی ندارد ... اگر باز به شما بر نمی خورد مایلم تنها باشم ... خودتان که ملاحظه می کنید وضع و روحیه درستی ندارم. »
نواب علیه که چنین جسارتی را از فرزندش باور نداشت سخت پکر شد و دیگر حرفی نزد. سرش را پایین انداخت و همان طور که محترمانه به او امر شده بود آن جا را ترک کرد و شاه را در عالم خودش تنها گذاشت.
« با اعلیحضرت صحبت کردید؟ »
نواب علیه نگاهی به مادام حاج عباس انداخت که آن روز پس از مدت ها مهمانش بود. با تاثر سر تکان داد. « بله، کم مانده بود کتکم بزند. نمی دانم این دختره بی اصل و نصب تجریشی چه جادویی در کارش بود که پس از مرگش هم حاضر نیستند خاطره اش را فراموش کنند. »
مادام در حالی که به دستبند لیره اش دست می کشید به علامت ندانستن لبش را جمع کرد. « چه بگویم؟ »
شکوت در تالار حکم فرما شد که صدای نواب علیه خیلی زود آن را شکست. « خیلی نگران هستم مادام ... اعلیحضرت تحمل هیچکس، حتی من که ناسلامتی مادر ایشان هستم را ندارند. صبح ها خیلی دیر از خوابگاه بیرون می آیند و بعد از ظهرها خیلی زود بر می گردند ... اغلب اوقات ناهار و شام را در تنهایی صرف می کنند و اکثر شب ها خیلی زود به خوابگاه می روند. این روزها اعلیحضرت به هیچ کس، حتی شکوه السلطنه روی خوش نشان نمی دهند. »
مادام در حالی که ته فنجان قهوه اش را سر می کشید گفت:« خدای ناکرده، زبانم لال این طور پیش برود ممکن است بیمار شوند. »
نواب علیه باز هم از سر تاسف سر تکان داد و به تلخی پوزخند زد. « بیمار بشوند؟ اعلیحضرت بیمار هستند. دیروز صدراعظم چیزی برایم گفت که وقتی شنیدم عرق سرد بر بدنم نشست. »
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#69
Posted: 28 Aug 2013 11:41
صحبت های نواب علیه که به این جا رسید آهی از ته دل کشید و پس از لختی سکوت گفت:« دیروز اعلیحضرت با چند نفر از بزرگان در تالار تشریفات نشست داشتند. میان جلسه یکی از وزرا خطاب به ایشان سوالی پرسیدند، اما اعلیحضرت چنان در فکر فرو رفته بودند که انگار فراموش کرده بودند کجا و در چه حالی هستند ... هیچ متوجه نشدند. آن طور که صدراعظم می گفت گویا حاضران در جلسه که متوجه حال ایسان بودند نگاهی به یکدیگر می اندازند و بعد یکی یکی بلند می شوند و می روند. اعلیحضرت وقتی می بینند دور و برشان خلوت شده بی آن که در این باره از کسی چیزی بپرسند از جا بلند می شوند و به عمارت اختصاصی می روند! »
مادام همان طور که با دقت گوش می داد از سر تاسف آهی کشید و گفت:« این نشانگر آن است که مرحوم فروغ السلطنه خیلی برایشان عزیز بوده. »
نواب علیه حرف مادام را تایید کرد. « همین طور است. نه تنها خودش، بلکه هر آن چه متعلق به اوست. عمارتش هنوز به همان صورت پابرجاست. هر غروب چراغ های آن جا را روشن می کنند. انگار اعلیحضرت نمی خواهند باور کنند دیگر فروغ السلطنه ای در کار نیست. زبیده و فاطمه، همان دو دختری که این اواخر در خدمت فروغ السلطنه بودند نزد اعلیحضرت ارج و قربشان از خیلی خانم های والامقام اندرون بالاتر است تا جایی که هر دو را در عمارت اختصاصی نزد خود نگه داشته اند. زبیده در خوابگاه خدمت می کند و فاطمه مسئولیت سفره همایونی را بر عهده دارد. هر دو به رقابت با یکدیگر مثل پروانه دور اعلیحضرت می گردند. فاطمه دختری خوش خلق و مهربان و خیلی خوش سر و زبان است. اما زبیده از جهت رسیدگی به اعلیحضرت جلوتر است. هم او و هم برادرش ملیجک که حالا از اعلیحضرت لقب امین خاقان گرفته خیلی عزیز هستند. اعلیحضرت از زعفران باجی خواسته اند زبیده را برای وظایف مهم تری آماده کنند. »
مادام همان طور که گوش می داد پس از لختی تامل گفت:« پیشنهادی دارم. »
وقتی دید نواب علیه با نگاهی پرسشگر به او می نگرد خودش توضیح داد. « از اعلیحضرت بخواهید هر دو را صیغه کنند. »
نواب علیه که پیدا بود از شنیدن پیشنهاد مادام یکه خورده پوزخند زد. « آدم قحط است! »
مادام درحالی که جرعه ای از قهوه اش را سر می کشید حاضرجواب پاسخ داد:« مگر بقیه کی هستند؟! درضمن در حال حاضر مسئله ای که باید به آن اهمیت داد سلامتی اعلیحضرت است. این دو به ذقابت با یکدیگر هوای اعلیحضرت را خواهند داشت. »
نواب علیه در تایید آن چه می شنید سر تکان داد. « درست می گویی، اما در حال حاضر گمان نمی کنم اعلیحضرت پیشنهادم را بپذیرند. ماه آینده خیال سفر به خراسان را دارند و اگر فرصت مناسب دست داد پیشنهاد شما را مطرح می کنم. »
نگاه خیره نواب علیه تا به مادام افتاد صدایش به خنده بلند شد.
« مادام تو هم با این پیشنهادت! »
مادام که پیدا بود متوجه منظور او نشده در انتظار توضیح بیشتر می گشت که نواب علیه گفت:« باید بیایی و ببینی زبیده و فاطمه هر کدام برای خودشان چه دم و دستگاهی به هم زده اند. »
مادام که چند ماهی می شد از اتفاقات اندرونی خبر نداشت ناباورانه پرسید:« راست می گویید؟ »
نواب علیه خندید و پکی به قلیان زد و گفت:« بعله ... حالا هرکدام برای خودشان خانمی شده اند. اعلیحضرت به هر دویشان لقب داده اند. زبیده شده امین اقدس و فاطمه هم انیس الدوله. »
مادام از سر تعجب خندید. « باور نمی کنم. »
نواب علیه سر تکان داد. « باور کنید. »
مادام غذق در فکر پرسید:« میانه شان با هم چطور است؟ »
نواب علیه با احساس لذت شیرینی گفت:« مثل کارد و پنیر. »
باز مادام با لحن تحریک کننده ای پرسید:« شما طرف کدام هستید؟ »
نواب علیه به خودش اشاره کرد و گفت:« من؟ معلوم است، انیس الدوله. الحق که دختر بافهم و کمالی است. این را روز مهمانی عیدالزهرا فهمیدم. چند روز پیش از مهمانی قدم شاد به گوشم رسانده بود خانم های اندرون پنهانی با هم قرار گذاشته اند وقتی انیس الدوله وارد شد هیچ کدام پیش پایش بلند نشوند. من که این را شنیدم برای آن که همه را سر جای خودشان بنشانم و به همه بفهمانم هر کس نزد اعلیحضرت عزیز باشد نزد من هم عزیز است، خودم را آماده کردم. همین که انیس الدوله وارد مجلس شد و دیدم هیچ کس به او اعتنایی نمی کند به عمد برای احترام او تمام قد از جا بلند شدم و او را خود نشاندم. انیس الدوله که چنین بزرگواری را از من دید با صدایی رسا که همه اهل مجلس می شنیدند این شعر را در مدح من خواند.
تواضع ز گردن فرازان نکوست
گدا گر تواضع کند خوی است
«وقتی خبر به گوش اعلیحضرت رسید، خیلی خوششان آمد و فرمود دهانش را پر از مروارید و گوهر کنند. »
مادام همان طور که می شنید با تحیر لبخند زد. « با این حساب باید خیلی دختر عاقلی باشد. »
نواب علیه حرف مادام را تایید کرد. « همین طور است. بی خود نیست که اعلیحضرت تصمیم دارند او را با خود به سفر اروپا ببرند. »
مادام شگفت زده گفت:« امروز از دهان شما چیزهای عجیب می شنوم. »
نواب علیه خندید و گفت:« باور کن راست می گویم، هم او و هم عایشه را. »
مادام از سر تعجب یک ابروی خود را بالا داد و پرسید:« عایشه؟ »
« بله، عایشه ... همان دختر اهل یوش که مدتی قبل به عقد اعلیحضرت درآمد. »
نواب علیه این را گفت و چون دید مادام هنوز در فکر است افزود:« عایشه را می گویم ... خواهر لیلی خانم. همان دو خواهری که اعلیحضرت شبی که در جنگل های یوش سرگردان بودند به خانه شان رفتند. »
« بله، یادم آمد. »
نواب علیه ادامه داد:« چون عایشع رضایت داده که برای مدتی قبله عالم صیغه اش را فسخ کنند تا اعلیحضرت بتوانند با خواهرش لیلی خانم ازدواج کنند، به تلافی این گذشتش می خواهند او را هم با خود به اروپا ببرند. »
مادام گوش می داد. چون از این ماجرا بی خبر بود پرسید:« یعنی عایشه خانم دیگر همسر اعلیحضرت نیست؟ »
نواب علیه پاسخ داد:« در حال حاضر خیر، اما شش ماه دیگر که مدت صیغه خواهرش، لیلی خانم، تمام شود اعلیحضرت دوباره او را عقد م یکنند. آخر می دانید در شرع مقدس ما دو خواهر در یک زمان نمی توانند همسر یک مرد باشند. »
مادام از آن چه می شنید در شگفت ماند و زیر لب زمزمه کرد:« این طوری که برای دو خواهر خیلی سخت است! »
نواب علیه نگاه سنگینش را به مادام دوخت و حاضرجواب گفت:« سخت یا آسان، اعلیحضرت شاه مملکتی هستند. هر چه بخواهند می توانند اراده کنند. »
مادام که پیدا بود با این پاسخ قانع نشده انگشت های ظریفش را درمیان موهای طلایی و مجعدش فرو برد و غرق در فکر آن چه را در ذهنش می گذشت جسورانه بر زبان آورد. « این طور که پیداست اعلیحضرت دیگر مرحوم فروغ السلطنه را فراموش کرده اند. »
نواب علیه که پیدا بود از صراحت کلام مادام چندان خوشش نیامده با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و گفت:« فراموش نکنند چه بکنند؟ کسی که رفت رفت. در ضمن اعلیحضرت امر فرمودند از شما بخواهم به انیس الدوله نواختن پیانو را تعلیم بدهید. »
نواب علیه این را گفت و بار دیگر با نفسی عمیق و طولانی به قلیان بلورین زیبایی که در دست داشت پک زد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ویرایش شده توسط: boy_seven
ارسالها: 3747
#70
Posted: 28 Aug 2013 11:42
خانم هاي سوگلي در عمارت عفت السلطنه جمع شده بودند كه دختر سالار با قيافه اي شاد و سرحال از در وارد شد. هنوز ننشسته شروع كرد.
"خبري دارم كه اگر بشنويد دل همه تان خنك مي شود."
عفت السلطنه زودتر از بقيه بي طاقت پرسيد:"چه خبري؟"
دختر سالار قري به سر و گردنش داد و گفت:"اتيس الدوله و عايشه خانم و دايه اعليحضرت را از مسكو برگردانده اند."
خانمها از آنچه شنيدند به هم نگاه كردند و با لذت لبخند زدند. دختر سالار كه چاي را از استكان كمر باريك با نقش ناصرالدين شاهي با طمانينه سر مي كشيد توضيح داد:"ان طور كه شنيده ام صدراعظم راي قبله عالم را زده. گويا به مجرد ورود به مسكو به محض آنكه حكمران شهر از ورود خانمهاي همراه اعليحضرت به مسكو اطلاع حاصل مي كنند تا دروازه شهر به پيشواز آنها مي روند تا به عنوان اداي احترام دسته گل تقديمشان كنند.صدراعظم به محض شنيدن اين خبر در گوش اعليحضرت مي خواند كه اين ابراز نزاكت و اداي احترام با سنتهاي و عرف ما سازگار نيست و ممكن است باعث دردسر شود. اعليحضرت هم براي گريز از اين گونه دردسرها بدون درنگ دستور مراجعت مي دهند. گريه و زاري خانمها هم اثري نمي بخشد. شنيده ام انيس الدوله سوگند ياد كرده اين كار صدراعظم را تلافي مي كند."
لحظه اي سكوت بر تالار حكمفرما شد،اما قدرت السلطنه آن را شكست."از زخم مار هفت سر سوختي طاووس"
قدرت السلطنه اين را گفت و هلال كنج لبهايش افتاد. خانمهاي ديگر نيز ناخواسته لبخند زدند. پيش از آنكه كسي حرف بزند منير السلطنه مادر شاهزاده كامران ميرزا آرام گفت:"با اين اتفاق اطمينان دارم فاتحه صدراعظم خوانده است."
وقتي ديد همه با حالتي عجيب نگاهش مي كنند گفت:"انيس الدوله آن قدر در ذهن اعليحضرت نفوذ دارد كه مي تواند صدراعظم را عزل كند."
چند چين روي پيشاني دختر سالار نشست. درحالي كه انگشتر زمردي را كه در انگشت چپش بود با انگشت راستش مي چرخاند در تاييد حرف منير السلطنه گفت:"درست مي گويي. اگر جز اين بود كه براي برادرانش از اعليحضرت ولايت كاشان را نمي گرفت."
منير السلطنه همان طور كه گوش مي داد با خشمي كه روي نازكي صدايش سنگيني مي كرد گفت:"تا بوده چنين بوده هر روز دور دست يكي است. ديروز دست فروغ السلطنه و امروز دست انيس الدوله دختري كه تا ديروز به گردنش خر مهره مي آويخت و توي روستاي امامه پرسه مي زد حالا بايد به اينجا برسد."
عفت السلطنه لحظه اي به او خيره شد و با صداي زنگ دارش گفت:"در گذشته هر گوري بوده را بگذار كنار و حالا را ببين شنيده ام روزي خانم مي خواسته براي بازديد ملكه ايران برود. اعليحضرت كالسكه تاجدار در اختيارش مي گذاشته اند. امين اقدس وقتي شنيده كم بوده دق كند."
باز هم منير السلطنه پوزخند زنان گفت:"او ديگر چرا؟ حالا اگر ما را كه هر كداممان دختر كسي هستيم بگويي يك چيزي. كنيز شست توماني ديروز به فكرش هم خطور نمي كرد كه صندوقدار مخصوص شود. از ديروز اقل بيگ به جاي او خوابگاه را اداره مي كند."
آنچه از دهان منيرالسلطنه خارج شد چون تيري بود كه بر قلب تك تك خانمها نشست. همگي از صندوقداري امين اقدس بي خبر بودند و از آنچه شنيدند از تعجب خشكشان زد.
منير السلطنه ديد كه همه از تعجب ماتشان برده با لبخندي عصبي افزود:"هر دويشان خوب از كنار فروغ السلطنه به نون و نوا رسيده اند."
سكوت سنگيني بر فضا موج زد. اين سكوت مثل سكوت بعد رعد بود. لحظه اي بعد با ورود خدمتكار عفت السلطنه به اتاق بوي چاي دارچين تالار را پر كرد.
27
آن شب تالار اينه غرق در نور بود. خانمها غرق در بزك و جواهر براي دبدن شاه كه روز گذشته از سفر فرنگستان بازگشته بود جمع بودند. شاه به توسط اعتمادالحرم به اطلاع خانمها رسانده بود كه قصد دارد در مهماني آن شب سوغاتي را كه از فرنگ با خودش آورده بين خانمهاي اندرون تقسيم كند. براي همين از همه خواسته بود در مهماني آن شب حضور داشته باشند. براي همين بيش از غروب همه انجا جمع بودند همه جز انيس الدوله كه نيامده بودو شاه مدام سراغش را مي گرفت.
ناگهان پرده مرواريد دوزي شده آويخته به در تالار كنار رفت و انيس الدوله در لباسي متفاوت از سايرين وارد شد. لباسي كه آن شب در بر داشت با سليقه مادام حاج عباس دوخته شده بود.و از يك زيرجامه و يك جور دامن تا روي زانو از جنس ابريشم سفيد دوخته شده بود.مادام دور تا دور دامن چين دار انيس الدوله را با ابريشمهاي رنگارنگ با تصوير سربازان تفنگ بر دوش قلابدوزي و گلدوزي كرده بود. طرح اين لباس به قدري بديع و زيبا بود كه جلب نظر همه، به خصوص شاه را نمود.
خانم هاي سوگلي در عمارت عفت السلطنه جمع شده بودند كه دختر سالار با قيافه اي شاد و سرحال از در وارد شد. هنوز ننشسته شروع كرد.
"خبري دارم كه اگر بشنويد دل همه تان خنك مي شود."
عفت السلطنه زودتر از بقيه بي طاقت پرسيد:"چه خبري؟"
دختر سالار قري به سر و گردنش داد و گفت:"اتيس الدوله و عايشه خانم و دايه اعليحضرت را از مسكو برگردانده اند."
خانمها از آنچه شنيدند به هم نگاه كردند و با لذت لبخند زدند. دختر سالار كه چاي را از استكان كمر باريك با نقش ناصرالدين شاهي با طمانينه سر مي كشيد توضيح داد:"ان طور كه شنيده ام صدراعظم راي قبله عالم را زده. گويا به مجرد ورود به مسكو به محض آنكه حكمران شهر از ورود خانمهاي همراه اعليحضرت به مسكو اطلاع حاصل مي كنند تا دروازه شهر به پيشواز آنها مي روند تا به عنوان اداي احترام دسته گل تقديمشان كنند.صدراعظم به محض شنيدن اين خبر در گوش اعليحضرت مي خواند كه اين ابراز نزاكت و اداي احترام با سنتهاي و عرف ما سازگار نيست و ممكن است باعث دردسر شود. اعليحضرت هم براي گريز از اين گونه دردسرها بدون درنگ دستور مراجعت مي دهند. گريه و زاري خانمها هم اثري نمي بخشد. شنيده ام انيس الدوله سوگند ياد كرده اين كار صدراعظم را تلافي مي كند."
لحظه اي سكوت بر تالار حكمفرما شد،اما قدرت السلطنه آن را شكست."از زخم مار هفت سر سوختي طاووس"
قدرت السلطنه اين را گفت و هلال كنج لبهايش افتاد. خانمهاي ديگر نيز ناخواسته لبخند زدند. پيش از آنكه كسي حرف بزند منير السلطنه مادر شاهزاده كامران ميرزا آرام گفت:"با اين اتفاق اطمينان دارم فاتحه صدراعظم خوانده است."
وقتي ديد همه با حالتي عجيب نگاهش مي كنند گفت:"انيس الدوله آن قدر در ذهن اعليحضرت نفوذ دارد كه مي تواند صدراعظم را عزل كند."
چند چين روي پيشاني دختر سالار نشست. درحالي كه انگشتر زمردي را كه در انگشت چپش بود با انگشت راستش مي چرخاند در تاييد حرف منير السلطنه گفت:"درست مي گويي. اگر جز اين بود كه براي برادرانش از اعليحضرت ولايت كاشان را نمي گرفت."
منير السلطنه همان طور كه گوش مي داد با خشمي كه روي نازكي صدايش سنگيني مي كرد گفت:"تا بوده چنين بوده هر روز دور دست يكي است. ديروز دست فروغ السلطنه و امروز دست انيس الدوله دختري كه تا ديروز به گردنش خر مهره مي آويخت و توي روستاي امامه پرسه مي زد حالا بايد به اينجا برسد."
عفت السلطنه لحظه اي به او خيره شد و با صداي زنگ دارش گفت:"در گذشته هر گوري بوده را بگذار كنار و حالا را ببين شنيده ام روزي خانم مي خواسته براي بازديد ملكه ايران برود. اعليحضرت كالسكه تاجدار در اختيارش مي گذاشته اند. امين اقدس وقتي شنيده كم بوده دق كند."
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود