ارسالها: 3747
#71
Posted: 28 Aug 2013 11:47
باز هم منير السلطنه پوزخند زنان گفت:"او ديگر چرا؟ حالا اگر ما را كه هر كداممان دختر كسي هستيم بگويي يك چيزي. كنيز شست توماني ديروز به فكرش هم خطور نمي كرد كه صندوقدار مخصوص شود. از ديروز اقل بيگ به جاي او خوابگاه را اداره مي كند."
آنچه از دهان منيرالسلطنه خارج شد چون تيري بود كه بر قلب تك تك خانمها نشست. همگي از صندوقداري امين اقدس بي خبر بودند و از آنچه شنيدند از تعجب خشكشان زد.
منير السلطنه ديد كه همه از تعجب ماتشان برده با لبخندي عصبي افزود:"هر دويشان خوب از كنار فروغ السلطنه به نون و نوا رسيده اند."
سكوت سنگيني بر فضا موج زد. اين سكوت مثل سكوت بعد رعد بود. لحظه اي بعد با ورود خدمتكار عفت السلطنه به اتاق بوي چاي دارچين تالار را پر كرد.
آن شب تالار اينه غرق در نور بود. خانمها غرق در بزك و جواهر براي دبدن شاه كه روز گذشته از سفر فرنگستان بازگشته بود جمع بودند. شاه به توسط اعتمادالحرم به اطلاع خانمها رسانده بود كه قصد دارد در مهماني آن شب سوغاتي را كه از فرنگ با خودش آورده بين خانمهاي اندرون تقسيم كند. براي همين از همه خواسته بود در مهماني آن شب حضور داشته باشند. براي همين بيش از غروب همه انجا جمع بودند همه جز انيس الدوله كه نيامده بودو شاه مدام سراغش را مي گرفت.
ناگهان پرده مرواريد دوزي شده آويخته به در تالار كنار رفت و انيس الدوله در لباسي متفاوت از سايرين وارد شد. لباسي كه آن شب در بر داشت با سليقه مادام حاج عباس دوخته شده بود.و از يك زيرجامه و يك جور دامن تا روي زانو از جنس ابريشم سفيد دوخته شده بود.مادام دور تا دور دامن چين دار انيس الدوله را با ابريشمهاي رنگارنگ با تصوير سربازان تفنگ بر دوش قلابدوزي و گلدوزي كرده بود. طرح اين لباس به قدري بديع و زيبا بود كه جلب نظر همه، به خصوص شاه را نمود.
شاه زودتر از دیگران به طرح قلاب دوزی شده دامن انیس الدوله اشاره کرد و با لبخند از او پرسید :« انیس جان ، این سربازهای تفنگ به دوش چه کاره اند ؟ »
انیس الدوله با حاضر جوابی تعظیم کرد و گفت: «باید به عرض مبارک برسانم اینها با تفنگی که در دست دارند ناموس قبلیه عالم را نگهبانی می کنند.»
شاه از حاضر جوابی انیس الدوله و پاسخ او خوشش آمد و همان دم صدایش بلند شد.
«از فردا امر می کنیم همیشه یک گارد مخصوص عمارت شما باشد و هر زمان که قصد رفتن به جایی را داشتید گارد شما را همراهی کند.»
حرفی که از دهان شاه خارج شد مثل دیگ آتش بود که سر خانمها ریخته شد ، اما هیچ کس جسارت اعتراض به امتیازی که شاه به انیس الدوله داده بود را نداشت. این واکنش شاه باعث شد تا خون همه خانمها ، به خصوص سوگلیها به جوش آید و دیگر دست از بگو و بخند بردارند.
این وضعیت تا پس از شام نیز ادامه داشت. همین که سفره جمع شد و خواه ها با قلیان و چای وارد شدند شاه به آنان امر کرد صندوقهای سوغاتی را که با خود از سفر آورده بود به تالار بیاورند . با وارد شدن صندوق های چوبی حاوی سوغات بار دیگر در مجلس شور نا محسوسی احساس شد. همه با ظاهر ساکت و صامتی نشسته بودند و چشم به شاه دوخته بودند تا ببینند از آن همه سوغاتی که درون صندوق ها پنهان شده چه چیزی نصیبشان می شود. پیش از آنکه شاه در نخستین صندوق را باز کند قوطی بی نهایت کوچک ظریفی را از جیبش در آورد و در حالی که آن را میان انگشت شست و سبابه دست راستش گرفته و تکان می داد به حالت شوخی خطاب به خانم های حاضر در مجلس با صدایی رسا گفت :
«داخل این قوطی که می بینید شپش خودمان است که سوغات آورده ام ، چون در فرنگستان حمام به سبک ایران نبود این شپش توی پیراهنمان پیدا شد . هر کس این سوغات را می خواهد دست بلند کند.»
خانم های حاضر در مجلس که از برخورد شاه با انیس الدوله در اول مجلس هنوز عصبانی بودند به تلافی به عمد سکوت کردند. این سکوت چند لحظه ادامه داشت. انیس الدوله که دید شاه در بلاتکلیفی مانده و کسی به او جواب نمی دهد سکوت را شکست . در حالی که دستش را به سوی شاه دراز کرده بود با صدایی بلند که همه قادر به شنیدن بودند گفت: «سرورم من می خواهم»
حرف انیس الدوله همه خانم ها را به تعجب واداشت و با معنا به یکدیگر نگریستند. منتظر شدند ببینند شاه چه می کند. شاه که از این بر خورد انیس الدوله پیش سایر همراهانش سربلند شده بود با محبت به او نگریست. پیش از آنکه قوطی را به دستش بدهد از سر تعجب ابروی خود را بالا برد و پرسید :«انیس جان ، می شود توضیح دهی شپش ما را می خواهی چه کنی؟»
انیس الدوله لبخند زنان پاسخ داد :« اگر قوطی را به این کمینه مرحمت کنید نشانتان می دهم»
شاه بی آنکه حرف دیگری بزند قوطی بی نهایت کوچکی را که در میان انگشتانش بود کفت دست انیس الدوله گذاشت و منتظر به او چشم دوخت. انیس الدوله بی توجه به اهل مجلس که همه چشم شده بودند و او را می نگریستند با وقار و طمانینه سنجاق جقه دار الماس نشانی را که کنار زلفش زده بود از میان موهای انبود سیاهش بیرون کشید و آن را باز کرد .
آنگاه حلقه کوچکی را که به شکل دایره به در قوطی وصل بود از میان سنجاق رد کرد و دوباره آن را به گیسوانش زد. با صدای بلند گفت : «حالا این جقه برای من قیمتی تر از گذشته است چرا که شپش پیراهن سرورم به زینت آن افزوده.»
انیس الدوله این را گفت و باز تعظیم کرد. شاه که پیدا بود سخت غافلگیر شده دستی به سبیلش کشید و از هندوانه ای که زیر بغلش رفته بود حالت غرور آمیزی به خود گرفت.
برای تلافی بی اعتنایی جمع مثل همیشه که سعی داشت آتش حسادت را در میان آنان بر انگیزد و میانشان رقابت ایجاد کند موضوع تازه ای را شروع کرد.
نگاهی به خانم های حاضر در مجلس انداخت و با لبخند مکارانه ای گفت:« این یک امتحان بود .موقع بازگشت از فرنگ ملکه گردنبندی الماس به رسم هدیه به ما داد و سفارش کرد آن را به گردن ملکه بیندازم. از آن روز تا حالا چون همه شما را دوست داریم در این انتخاب مانده ایم که چه کنیم، اما امشب خانم خانمهای خودمان کارمان را آسان کرد.»
شاه این را گفت و از جیب جلیقه اش گردنبند الماس نشان بسیار زیبایی در آورد که در نوع خودش بی نظیر بود. آن را بیرون آورد و بر گردن انیس الدوله انداخت که در چهره اش اطمینان و وقار چون نگین های الماس آن گردنبند تلالو داشت.
همه بهت زده به هم نگریستند و با چشمان خود با دیگری حرف زدند. از همان شب داستان نیمتاج جقه نشان انیس الدوله به افسانه ای در اندرون تبدیل شد.
پایان قسمت ۸
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#72
Posted: 31 Aug 2013 13:26
قسمت ۹
دو هفته ای بود که شاه در عمارت امینه اقدس در بستر تب و هذیان خوابیده بود. شاه چنان در بی خبری به سر می برد که تیرگی شب و روشنایی روز برایش یکی شده بود. درست به مرده ای می مانست که فقط نفس می کشید. هر گاه چشمانش را می گشود حرفی نمی زد و به تاثر به نقطه ای خیره می ماند. در این مدت بهترین اطبا را بالا سرش آورده بودند، اما نه تنها تبش مهار نمی شد بلکه روز به روز حالش وخیم تر می شد . دکتر پولک تشخیص داده بود که بیماری شاه بیشتر روحی است تا جسمی. درست هم می گفت . مدتی بود که خاطره فورغ السلطنه و فراق از او روح و جسم شاه را می تراشید . همین باعث شده بود به هیچ چیز و هیچ کس ، حتی امینه اقدس که مثل پروانه دور و برش می چرخید توجهی نشان ندهد، نه نسبت به او و نه نسبت به دیگر خانم ها که هر روز به بهانه عیادت دسته دسته به آنجا می آمدند و دور و برش را می گرفتند. برای رفع زخم چشم برایش تخم مرغ می شکستند و از نذر و نیازهایی که برای سلامتی شاه کرده بودند با یکدیگر حرف می زدند. در این میان تنها چهره ای که با ورودش نشانی از توجه در نگاه شاه ظاهر میشد انیس الدوله بود.
بر خلاف سایرین هیچ حرفی نمی زد . هر گاه وارد می شد و شاه را در آن حال می دید ، بی صدا می نشست و چشمان درشت و سیاه رنگش غرق در اشک می شد. هر بار خانمها از او می پرسیدند شما برای سلامتی قبله عالم چه نذر کرده اید پاسخ می داد :«خدا بهتر می داند»
این توجه شاه به انیس الدوله بیشتر از هر کسی امینه اقدس را کلافه کرده بود. تا آن روز که باز هم تب شاه بالا رفته بود و هذیان می گفت. بر حسب تصادف در آن روزها امینه اقدس برادرزاده کوچکش غلامعلی که پسر امین الخاقان خاصه و نوه ننه جان محسوب می شد را برای چند روزی پیش
خودش اورده بود تا مونس و همدم تنهايي او باشد.حضور غلامعلي كه بچه شيطان وبازيگوشي بود به اضافه مسئوليت مراقبت از شاه باعث شده بود كه ان روزها سر امينه اقدس شلوغ باشد.از يك طرف بايد از شاه مراقبت مي كردو از طرف ديگر غلامعلي،ان هم پنهاني.چرا كه بي كسب اجازه از شاه يك روز پيش از انكه شاه را براي استراحت به عمارت امينه اقدس بياورند غلامعلي را انجا اورده بود و در عمارتش نگه داشته بود.
امينه اقدس براي انكه شاه متوجه حضور غلامعلي نشود از سرناچاري او را در اتاق گوشواره مجاور تالاري كه شاه در انجا مشغول به استراحت بود پنهان كرده بود.گربه ملوسي از نژاد كفتر خان،گربه محبوب شاه،در اختيار برادرزاده اش گذاشته بود تا سرش به بازي با گربه و سه بچه گربه اي كه تازگي به دنيا امده بودند گرم كند.غلامعلي مادر اين بچه گربه ها را ببري خان صدا مي زد.ان روز امينه اقدس براي تهيه ي جوشانده اي كه مي بايست سر ساعت معين به شاه مي داد ربع ساعتي از غلامعلي غافل شد.به خاطر وخامت حال شاه فراموش كرد در اتاق گوشواره را از پشت روي او قفل كند.غلامعلي كه در عرض اين چند روز به خاطر زنداني بودن در اتاق گوشواره كلافه شده بود وقتي متوجه شد در باز است با وجود سفارشهاي عمه اش از سر كنجكاوي خواست سروگوشي اب بدهد و ببيند در تالار مجاور كه هر روز بروبيا هست چه خبر است.براي همين در را گشود و اهسته در تالار سرك كشيد.جز شاه كه در بستر خود در تب مي سوخت كسي نبود.پيش از انكه غلامعلي در را ببندد ببري خان كه مثل خود غلامعلي بعد از چند روز حبس در را باز ديده بود از زير دست و پاي غلامعلي بيرون دويد.غلامعلي بدون اينكه متوجه باشد چه كسي در تالار خوابيده و بي خبر از همه جا براي دستيابي به ببري خان و بچه گربه ها كه دنبال مادرشان از زير دست وپايش مثل برق گريخته بودند و در تالار پخش شده بودند بي اختيار شروع به دويدن كرد.شاه از سر وصداي دويدن غلامعلي و ميوميوي گربه ي مادر و بچه هايش سراسيمه از خواب پريده و حالت تشنج پيدا كرد.صداي فريادش خطاب به غلامعلي كه بي خيال در حال دويدن بودبلند شد:
-اهاي،كدام پدر سوخته اي تو را به اينجا راه داده؟
غلامعلي كه شش دانگ حواسش دنبال گربه ها بود،انگار كه صداي شاه را نشنود هنوز در حال دويدن بود و همين باعث شد تا شاه عصباني تر شود.شاه با عصبانيت فرياد زد.امينه اقدس كه در اتاق مجاور سرگم تهيه جوشانده بود باشنيدن صداي فرياد شاه سراسيمه خودش را به انجا رساند.تا چشمش به غلامعلي و گربه ها افتاد از ترس برانگيخته شدن خشم شاه نفسش بند امد.همين كه شاه چشمش به او افتاد صدايش به فرياد بلند شد:
-اين پدر سوخته را كي به اينجا راه داده؟
پيش از انكه امينه اقدس قادر به توضيحي باشد غلامعلي كه بچه لوس و بي ادبي و از حضور عمه اش جسارتي يافته بود جلو امد و دست شاه را گرفت و كشيد و با پرخاش كودكانه اي گفت:دِ يالله بلند شو...چقدر مي خوابي؟
شاه كه سعي مي كرد دستش را از دست غلامعلي بيرون بكشد با خشم خطاب به امينه اقدس گفت:مگر لال شده اي كه جواب نمي دهي؟پرسيديم اين پدر سوخته كيست؟
امينه اقدس كه ديد اگر حرف نزند شاه عصباني تر خواهد شد من من كنان،توضيح داد:
-قربانت بگردم،اين غلامعلي برادرزاده ي من است.پسرمحمدخان،پيشخدمت خاصه شما و نوه حاجيه ننه جان.از سادات علوي است.خواهش ميكنم دل اين بچه سيد را نشكنيد واز جا برخيزيد و طبق تقاضاي او چند قدمي راه برويد.
امينه اقدس را اين گفت و با عجله دست زير بغل شاه انداخت و بي انكه منتظر واكنش او شود با زحمت او را از رختخواب بلندكرد.
شاه هنوز چند قدمي از بسترش دور نشده بودكه ناگهان قسمتي از سقف گچبري شده تالار كه چلچراغ معظمي از ان اويزان بود يكجا فرو ريخت و گرد و خاك همه جا را فرا گرفت.شاه كه از ديدن اين صحنه از ترس نفسش حبس شده بود اين دفع خطر را به شگون قدم غلامعلي ربط داد.با همان حالت تب الود اغوشش را گشود و گفت:بيا ببينم پسر.
غلامعلي دوان دوان پيش امد و خودش را در اغوش او انداخت.شاه در حاليكه بر سروصورت كثيف او دست مي كشيد خطاب به امينه اقدس گفت:از حالا تا هر وقت كه بخواهي مي تواني غلامعلي را همين جا نزد خود نگه داري.
پيش از انكه امينه اقدس حرفي بزند غلامعلي خودش را لوس كرد و گفت:مي مانم،به شرط انكه گربه هايم هم بمانند.
شاه بي انكه متوجه مقصود غلامعلي باشد به اشاره دست او متوجه ببري خان شد كه داشت يكي يكي بچه هايش را كه در زير گرد و خاك خفه شده بودند از زير اوار بيرون مي كشيد.امينه اقدس در حاليكه از خوشحالي تغيير حال شاه اشك در چشمانش برق مي زند همان طور كه اين صحنه را مي نگريست فرصت را مغتنم شمرد و گفت:مي بينيد سرورم،حيوان زبان بسته هر سه بچه اش را تصدق سر شما بلاگردان كرد.
از اين حرف امينه اقدس،غلامعلي مثل انكه متوجه قضيه مرگ بچه گربه ها شده باشد صدايش به گربه بلند شد.
شاه كه هنوز از تب مي سوخت باز هم دستي به سر غلامعلي كشيد و در حاليكه او را مي بوسيد دلداري اش داد:غصه نخور پسرم،مرد كه گريه نمي كنند...ببري خان باز هم مي تواند بچه بياورد.
چون ديد غلامعلي هنوز اشك مي ريزد براي انكه ارام بشود افزود:به عوض اين بچه گربه ها دستور مي دهم باغ وحشي زيبا برايت درست كنند تا هر حيواني را كه دوست داشته باشي بتواني انجا نگه داري كني.چطور است؟
غلامعلي همان طور كه گريه مي كرد گفت:خوب است،اما من جز باغ وحش،يك دسته موزيكال هم مي خواهم كه تحت فرمانم باشند.با...با يك عمارت مخصوص.
پيدا بود شاه از حرفهاي غلامعلي خنده اش گرفته.به علامت توافق سري تكان داد و گفت:باشد قبول است.ببينم چيز ديگري نمي خواهي؟
غلامعلي همان طور كه هق هق مي كرد با لحني كه از صداقت كودكانه اش نشات مي گرفت گفت:چرا...از خدا مي خواهم شما خوب شويد.
شاه گونه ي غلامعلي را بوسيد و گفت:تو برايم دعا كن.اگر دعايت مستجاب شود همه چيزهايي را كه خواسته بودي برايت فراهم مي كنم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#73
Posted: 31 Aug 2013 13:26
از قضا تا غروب ان شب تب شاه فروكش كرد،همين حادثه باعث شد غلامعلي،پسر پيشخدمت شاه،از همان روز اعتباري پيدا كند.تا انجا كه مدتي بعد شاه لقب مليجك و بعد لقب عزيزالسلطان را به او اعطا كرد.
ان روز هم نواب عليه ميان دمي كه از قليان ميگرفت مثل همه مواقع كه چشمش به مادام مي افتاد سردرد دلش باز شده بود:
-هيچ خبر داري مادام،برادرزاده ي لوس و ننر امينه اقدس كه هميشه فينش اويزان است از اعليحضرت لقب عزيزالسلطان گرفته.
مادام با تعجب پرسيد:راست مي گويي؟
نواب عليه با حرص سر تكان داد و گفت:پسر گنده نمي داني ديشب در اندروني چه بلوايي راه انداخته بود.سوار يابو راه افتاده بود از اين طرف به ان طرف.به خاطر توجهات اعليحضرت انقدر جسور شده كه حتي به وزرا هم اهانت مي كند و هيچ كس جلودارش نيست.
مادام همان طور كه گوش مي داد از خستگي بعدازظهر چشمانش سنگين شده بود.نواب عليه باز قصه شيرين و شنيدني را شروع كرده بود.او با خميازه اي فرو خورده،درحاليكه دستش را جلوي دهانش گرفته بود تا وانمود كند براي نشان دادن ادب و چيره شدن به خواب الودگي تلاش ميكند براي به دست اوردن دل نواب عليه و براي انكه خودشيريني كند گفت:
-مي دانيد،من از همان اول به ماجرايي كه باعث شد او نزد اعليحضرت عزيز شود شك داشتم.حتم دارم از ابتدا كاسه اي زير نيم كاسه بوده.اگر خوب فكر كنيد مي بيند فرو ريختن بي مقدمه سقف عمارت امينه اقدس در ان روزها با مرگ بچه گربه ها چندان بي ارتباط نيستند.هيچ بعيد نمي دانم همه اين ماجراها زير سر خود امينه اقدس باشد،چون افكار و خيالات اعليحضرت را خوانده به عمد اين قضايا را رديف كرده تا از برادر زاده لوس و ننرش نظر كرده درست كند.
نواب عليه در حاليكه با پكي ممتد و طولاني از قليان دم مي گرفت در تاييد انچه مي شنيد سر تكان داد وگفت:حالا كه بازار اين حرفها داغ است.
وقتي ديد مادام با تعجب نگاهش مي كند ادامه داد:نمونه اش همين درخت چنار عباسعي كه دارند دوروبرش را حصار مي كشند.
مادام همانطور كه گوش مي داد عجولانه بين حرف نواب عليه پريد:بله ديدم،راستي ماجراي اين درخت ديگر چيست؟
-اين يكي باعث و باني اش انيس الدوله است.خانم خانمها يكباره خواب نما شده كه زير درخت امامزاده اي مدفون است.ديشب نمي داني پاي درخت امامزاده اي مدفون است.ديشب نمي داني پاي درخت چه خبر بوده.
مادام مثل كسي كه خودش مي داند پرسشي كه دارد بي پاسخ است ساده لوحانه پرسيد:حالا اين حقيقت دارد؟
نواب عليه با تمسخرپوزخند زد:مادام تو ديگر چرا باور كردي؟
چون ديد مادام با حالتي عجيب نگاهش مي كند توضيح داد:اين يكي ديگر زير سر خود اعليحضرت است...باور نمي كني؟
طرح مبهمي از لبخند روي لبهاي مادام نشسته بود.زيرلب ناباورانه زمزمه كرد:راست مي گوييد؟
نواب عليه سر تكان داد و ادامه داد:چون مي دانم انچه مي گويم جايي درز پيدا نمي كند برايت تعريف مي كنم.هفته گذشته اعليحضرت الابختكي گذرشان به حياط مريم خانمي مي افتد.به سرشان مي زند سرزده به عمارت يكي از خانمهاي از نظر افتاده كه سال تا سال از او سراغي نمي گيرند وارد شوند.از قضا ان بيچاره نه اينكه فكر چنين پيشامدي را نمي كرده عمارتش ريخت و پاش بوده.تا چشمش به اعليحضرت مي افتد هول مي شود و براي رفع و رجوع بي نظمي انجا و براي انكه عليحضرت اين وضعيت را پاي شلختگي اش نگذارند عذر مي اورند كه مقصر خدمتكار است.اعليحضرت هم به شوخي مي فرمايند مي دهم سرش را ببرند.خدمتكار كه كناري ايستاده بود مي شنود و از ترس همان وقت مي گريزد.شبانه خودش را به كن مي رساند و از اقا ملاكني امان نامه مي گيرد.وقتي ماجرا به گوش اعليحضرت مي رسد از اين بابت متغير مي شوند.به اقا مي نويسند قضيه جدي نبوده...با اين حال خدمتكار از همان وقت ديگر پيدايش نيست.
مادام حاج عباس كه مدتها بود در اندرون رفت و امد داشت از انچه مي شنيد پيش از توضيح نواب عليه به نتيجه گيري رسيد.
مثل كوري كه يكباره بينا شده باشد به جاي نواب كه داشت به قليانش پك ميزد گفت:
-حالا متوجه شدم...به اين ترتيب اگر در اندرون درختي مثل درخت چنار عباسعلي وجود داشته باشد كه همه بتوانند به ان متوسل شوند من بعد اگر ساكنان اندرون گناهي مرتكب شوند چنار عباسعلي را شفيع قرار مي دهند و ديگر لازم نيست از اندرون خارج شوند.
نواب عليه با صدايي كه شبيه خنده نبود سر تكان داد و كوزه قلياني را كه در دست داشت روي ميز عسلي كوچك كنار دستش گذاشت.از قاب پنجره به بيرون خيره شد.مثل انكه افكار ازاردهنده اي به ذهنش هجوم اورده باشد يكباره صورتش كدر شد.مادام همانطور كه به او مي نگريست از سر كنجكاوي و براي انكه بداند در ذهن او چه مي گذرد پرسيد:در چه فكريد؟
از صداي مادام نواب عليه به خود امد.با انكه دلش نمي خواست انچه در ذهنش بود را بر زبان بياورد گفت:
-مي داني مادام،با اوضاعي كه پيش امده احساس مي كنم به عنوان ملكه مادر ديگر ان اقتدار سابق را ندارم.در حال حاضر اندروني روي انگشت دو نفر مي چرخد،امينه اقدس و انيس الدوله.وضع همينطور پيش برود دو قطب در اينجا بيشتر نمي ماند، چرا كه هر يك هواداران خودشان را دارند.نمونه اش امينه اقدس،كنيز شش توماني ديروز به واسطه برادرزاده الكن و زردنبويش قدرتي بر هم زده كه صدراعظم تازه،علي اصغر خان اتابك،سنگش را به سينه مي زند.انيس الدوله هم هواداران خودش را دارد. منيرالسلطنه، مادركامران ميرزا، يكي از هواداران پروپاقرص اوست.من احساس مي كنم خود اعليحضرت هم از وقتي شنيده انيس الدوله سربند ماجراي بيماري شان ماليات يك سال كاشان را تصدق سرشان به اهالي انجا بخشيده اند نظر ديگري نسبت به او پيدا كرده اند.نمونه اش همين كارخانه(به جاي كلمه ي اشپزخانه در زمان قاجار استفاده ميشد.)مخصوص...از ميان تمام خانمها تنها كسي كه براي خودش كارخانه مجزا دارد انيس الدوله است.
مادام همانطور كه گوش مي داد به نكته اي رسيد.لبخندي با معنا بر صورتش نقش بست و گفت:
-با اين حساب لابد رقيب تازه نفس ديگري لازم است.كسي كه بتواند هر دو را در چشم اعليحضرت از رنگ و لعاب بيندازد.
وقتي ديد نواب عليه با استفهام به او خيره مانده ادامه داد:
-تا به حال دختر باغبان باشي باغ اقدسيه را ديده ايد؟
نواب عليه بي انكه بداند مادام از اين پرسش چه مقصودي دارد پاسخ داد:خير نديده ام.چطور؟
مادام بي تامل توضيح داد:
-دختري دارد كه هم چهره فروغ السلطنه مرحوم است.ديروز كه براي تهيه ي گل به انجا رفته بودم اتفاقي با روبه رو شدم.براي جمع اوري گلهايي كه براي تهيه عطر حسن يوسف احتياج داشتم از پدرش در گل چيني كمك مي گرفتم كه به گلخانه امد.براي رفع خستگي پدرش چاي اورده بود.باور بفرماييد در يك ان كه چشمم به او افتاد نفسم از تحير بند امد.انگار سيبي است كه با فروغ السلطنه نصف كرده باشند.اگر اعليحضرت يك نظر او را ببينند حتم دارم او را مي پسندند.فقط براي پرهيز از دشمني خانمها صلاح نمي دانم در اين ماجرا از خودتان ردپايي بگذاريد.
نواب عليه كه پيدا بود فكر مادام را پسنديده لبخند زنان گفت:ميشود توضيح بدهي چه نقشه اي در سر داري؟
مادام لبخندزنان سر تكان داد:
-بايد از يك نوه ي عزيز و خوش سرو زبانتان كه شاه بابايش او را قبول داشته باشد بخواهيد در اين باره با اعليحضرت صحبت كند.
نواب عليه پس از اندكي تامل پاسخ داد:
-نوه بزرگم،عصمت الدوله،هم سروزبان خوبي دارد و هم نزد شاه بابايش عزيز كرده است.اما فكر نمي كنم او حاضر شود براي مادرش هووي تازه اي بتراشد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#74
Posted: 31 Aug 2013 13:27
مادام با معنا لبخند زد:
-نه انكه مادرش همين يك هوو را دارد.به قول شما ايرانيها اب كه از سر گذشت چه يك ني،چه صد ني.از من مي شنويد با او حرف بزنيد و مجابش كنيد.وقتي به او بگوييد سلامتي شاه بابايش در خطر است و اگر او اين خدمت را بكند در نزد او ارج و قرب بالاتري پيدا مي كند قبول مي كند،به خصوص اگر وعده وعيدي هم بدهيد.مي توانيد به او بگوييد اگر با اعليحضرت صحبت كند شما تلاش خواهيد كرد تا مقام و منصب بالاتري براي شوهرش از اعليحضرت درخواست كنيد.اگر به همان گونه كه مي گويم عمل كنيد اطمينان دارم در نقشه خود موفق مي شويد.پيش از صحبت با او اول با شوهرش جناب دوستمحمدخان معير صحبت كنيد و از او بخواهيد ذهن همسرش را در اين زمينه اماده نمايد.
نواب عليه با دقت گوش مي داد.سر تكان داد و گفت:
-بسيار خوب،من هنوز بازديد عيد عصمت الدوله را پس نداده ام.همين را بهانه مي كنم و هفته اتي در اولين فرصت پس از صحبت با جناب معير به خانه اش مي روم.هر طور شده عصمت الدوله را مجاب مي كنم تا با شاه بابايش صحبت كند...چطور است؟
مادام لبخند زد:از اين بهتر نمي شود.
***
-نواب عليه،جناب معيرالممالك خدمت رسيده اند.
نواب عليه در حاليكه گيره الماس نشان چارقد حريرش را محكم مي كرد نگاهي به خدمتكارش قدم شاد انداخت و گفت:تعارف كن بيايند داخل.
قدم شاد رفت و لحظه اي بعد با ميهمان برگشت.جناب معير الممالك به محض ورود به تالار در سلام پيشدستي كرد و پشت دست نواب عليه را بوسيد و نشست.به اشاره نواب عليه،قدم شاد فوري مشغول پذيرايي شد.هنوز پاي قدم شد به بيرون از تالار نرسيده بود كه صداي معيرالممالك در تالار طنين انداز شد:جان نثار اماده ي خدمتگزاري و اجراي اوامر عليا مخدره هستم.
نواب عليه با اهي بلند حرف خود را شروع كرد:
-اين نظر لطف شماست.همان گونه كه مستحضريد طي اين چند ساله اخير،پس از فوت مرحوم فروغ السلطنه وضع روحي اعليحضرت روز به روز بدتر مي شود.چيزي نمانده بر اثر اين اشفته حالي زبانم لال،خداي ناكرده از پا بيفتند.در وصف كسالت روحي اعليحضرت همين بس كه شبها را به جاي اينكه با خانمها بگذرانند اغلب پاي قصه گوييهاي جناب نقيب الممالك می نشیند که دارای بیانی شیرین و در فن داستان سرایی بی مانند است. اعلیحضرت جناب نقیب الممالک را به حضور می خوانند تا برایشان از داستانهای کهن بگوید تا هم به نحوی سرشان گرم شود و هم نوه ام فخرالدوله عزیز که قریحه نویسندگی دارد این قصه ها را با خط خوش بنویسد. جز این دو نفر گاهی جوادخان قزوینی به جمعشان اضافه می شود و با کمانچه اشعاری از هجران مجنون و لیلی برایشان زمزمه می کند. حضور این چند نفر بهانه ای است تا اعلیحضرت کمتر به فکر و خیال فروغ السلطنه بیفتد...»
صحبتهای نواب علیه که به اینجا رسید جناب معیرالممالک هیجانزده رشته کلام او را قطع کرد و گفت: «بنده را ببخشید کلامتان را قطع می کنم. جسارت است... متحیر مانده ام که آن خدا بیامرز چه ویژگی و خصوصیتی داشت که بقیه خانمها ندارند.»
نواب علیه آمرانه پوزخند زد و گفت: «شما که مرد هستید نباید این سؤال را از من بپرسید. به راستی من هم نفهمیدم. تنها چیزی که می دانم این است که این وضعیت نبایستی به همین روال بماند. اطمینان دارم اعلیحضرت با ازدواج مجدد تغییری در احوالاتشان به وجود خواهد آمد.»
لحظه ای سکوت تالار را فراگرفت که جناب معیرالممالک آن را شکست. با نگاهی که انبوهی پرسش در آن موج می زد خطاب به نواب علیه گفت: «درست متوجه نمی شوم، از دست حقیر چه کمکی ساخته است؟»
«باید از عصمت الدوله بخواهید در این قضیه با من همکاری کند.» و چون دید معیرالممالک با تعجب به او خیره مانده ادامه داد: «از همسرت بخواه به بهانه ای برای ملاقاتی خصوصی از شاه بابایش وقت بخواهد. ضمن ملاقات با هر زبانی که می داند از اعلیحضرت بخواهد یک نظر هم که شده دختر باغبان باشی اقدسیه را ببیند.»
معیرالممالک از آنچه می شنید شگفتزده پرسید: «حالا چرا دختر باغبان باشی اقدسیه؟»
نواب علیه که پیدا بود از این پرسش خوشش نیامده از سر ناچاری توضیح داد: ««برای آنکه باغبان اقدسیه دختر جوانی دارد که چهره اش از بسیاری جهات شبیه فروغ السلطنه است. او تنها کسی است که ممکن است آرامش را به اعلیحضرت برگرداند.»
معیرالممالک در حالی که پای راستش را روی پای چپش انداخته و انگشتهایش را درهم گره کرده بود به نشانه توافق سر تکان داد. پس از لختی سکوت غرق در فکر باز پرسید: «جسارت است سؤال می کنم... حالا چرا عصمت الدوله؟»
نواب علیه که پیدا بود خود را برای شنیدن چنین پرسشی آماده کرده حاضر جواب پاسخ داد: «برای آنکه عصمت الدوله تنها کسی است که می تواند آنچه مد نظر ماست را درست منتقل کند، همین طور او تنها کسی است که ممکن است حرفش بر دل اعلیحضرت اثر داشته باشد.»
معیرالممالک با نگاهی که پیدا بود مجاب نشده گفت: «بر فرض هم که این طور باشد که می فرمایید، اما فکر نمی کنم عیال بنده حاضر باشد برای مادرش هووی تازه ای بتراشد.»
نواب علیه همان طور که به معیرالممالک خیره نگاه می کرد از سر تمسخر پوزخند زد و گفت: «نه اینکه مادرش هووی دیگری ندارد. به یقین اضافه شدن یک هووی دیگر چندان تغییری در وضعیت و شرایط زندگی مادرش به وجود نمی آورد، اما به یقین اگر شما مفتخر به چنین خدمتی شوید من یکی به سهم خودم تلاش خواهم کرد تا اعلیحضرت شما را به هر مقامی که در نظرتان باشد منصوب نماید.»
معیرالممالک که از شنیدن وعده وعیدهای نواب علیه وسوسه شده بود با خوشرویی سر تکان داد.
«بسیار خوب. من امروز موضوع را با عصمت الدوله در میان می گذارم. اشکالی ندارد که فرمایشات شما را صریح عنوان کنم؟»
نواب علیه لبخندزنان پاسخ داد: «خیر، هیچ اشکالی ندارد. شما امروز ذهنش را آن طور که می دانید آماده کنید من خودم فردا به بهانه بازدید عید به منزل شما خواهم آمد. هرچه باشد عصمت الدوله یک زن است و دوست دارد شوهرش به موقعیت شغلی و اجتماعی بالاتری دست پیدا کند.»
معیرالممالک سر تکان داد. «درست می فرمایید. ما فردا منتظر قدم مبارکتان هستیم.» این را گفت و از جا برخاست. دوباره پشت دست نواب علیه را بوسید و پس از تعظیمی از تالار خارج شد.
عصمت الدوله تحت تأثیر همسرش و مادربزرگش چند روزی بود نقش خود را تمرین کرده بود تا بتواند به نحوی آنچه را از او خواسته شده با شاه درمیان بگذارد. همان طور که در تالار برلیان در انتظار پدرش به سر می برد هنوز هم در انجام مأموریتی که به او محول شده بود مردد بود که شاه از در وارد شد. عصمت الدوله همین که چشمش به او افتاد ذوق زده از جا برخاست و مثل همیشه در سلام پیشدستی کرد. هنوز شاه ننشسته بود که عصمت الدوله شیرین زبانی را شروع کرد.
«شاه بابا، باور بفرمایید که دلم برای دیدنتان یک ذره شده بود. مرتب از معیرالممالک جویای احوال مبارکتان می شدم، اما به خودم اجازه نمی دادم با این همه مشغله که دارید مصدع اوقات شریف شوم.»
شاه با عطوفت پدرانه ای به چهره دخترش نگریست و لبخند زد: «این چه حرفیست دخترم. شاه بابا هر اندازه هم که گرفتاری داشته باشد شما را که ببیند خوشحال می شود.» این را گفت و دست روی قلبش گذاشت و نالید: «آخ!»
عصمت الدوله همان طور که با نگرانی به او می نگریست چینی به ابروهای کمانی اش انداخت و با دلواپسی پرسید: «شاه بابا، احوالتان خوش نیست؟»
چون دید شاه از درد چهره اش درهم رفته و چیزی نمی گوید دستپاچه افزود: «می خواهید دکتر پولک را خبر کنم؟»
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#75
Posted: 31 Aug 2013 13:27
شاه با حرکت دست پیشنهاد او را رد کرد.
لحظه ای سکوت تالار را در برگرفت که شاه آن را شکست. هنوز از درد قفسه سینه اش را می مالید. با آهی ممتد و طولانی گفت: «پس از فروغ السلطنه تا به امروز دیگر حال خوشی ندارم.»
عصمت الدوله که دید فرصت مناسبی دست داده فوری موقعیت را مغتنم دانست و برای اینکه مقدمه چینی کرده باشد گفت: «شاه بابا، لابد زیاد به آن خدابیامرز فکر می کنید؟»
شاه مثل آنکه با خودش نجوا کند با پوزخند غم آلودی پاسخ داد: «فکر می کنم... من هنوز هم که هنوز است روزها تا شب و شبها تا صبح در خیالم با او زندگی می کنم.»
عصمت الدوله همان طور که می شنید ابروهای کمانی اش را درهم برد و برای خودشیرینی نزد شاه بابایش گفت: «خدای ناکرده این طور که مریض می شوید.»
شاه که پس از مدتها مصاحبی امین پیدا کرده بود نالید. «اوضاع شاه بابایت از آنکه فکر می کنی خراب تر است دخترم.» و پس از گفتن این حرف در حالی که با کف دو دستش بر زانو می کوبید به افسوس سر تکان داد و زیر لب زمزمه کرد: «دردا که این معما شرح و بیان ندارد.» این را گفت و پس از مکثی کوتاه ادامه داد: «می دانی دخترم، در همه سالهای سلطنتم نظیر فروغ السلطنه ندیدم. باور کن حاضر هستم سالهای باقیمانده سلطنتم را بدهم تا او برگردد... راستی که حیف شد.»
عصمت الدوله که دید بهترین فرصت دست داده یکراست سر اصل مطلب رفت. در حالی که لبخندی بر لبانش نشسته بود با ناز گفت: «شاه بابا، از بس که شما خوبید باید بگویم آرزوهایتان قابل دسترسی است.»
شاه خیلی زود حدس زد عصمت الدوله کسی را برای ازدواج با او زیر سر گذاشته است برای آنکه مطمئن شود لبخندی تلخ و آرزومندانه بر لب آورد و گفت: «پیدا کردن نظیر فروغ السلطنه که مرا بفهمد امکان ندارد. وجود امینه اقدس و انیس الدوله نیز تنها برای آن است که عطر او را داشتند.»
عصمت الدوله در حالی که چارقد قالبی اش را روی سرش مرتب می کرد با ناز لبخندزنان گفت: «امکان دارد... اگر من همزاد فروغ السلطنه را نشانتان بدهم باور می کنید.» و چون دید شاه با تعجبی آمیخته به استفهام به او خیره شده برای آنکه یکباره خود را خلاص کند گفت: «دختر باغبان باشی اقدسیه است. انگار سیبی است که با آن خدابیامرز از وسط نصف کرده باشند. اگر باور نمی فرمایید یک تک پا آنجا تشریف فرما شوید، خودتان ملاحظه می کنید. انگار خداوند او را از گِل فروغ السلطنه آفریده، همان زیبایی و لوندی. باور کنید من که یک زنم سخت مسحور زیبایی او شدم. حاضرم با شما شرط ببندم اگر یک نظر او را ببینید حرف مرا تأیید کنید.»
شاه تا آن لحظه سر تا پا اشتیاق گوش می داد. از حالت نگاه عصمت الدوله به خود آمد و صدایش بلند شد.
«چه خبر است دختر؟ ما همین طوری هم به کار اندرون مانده ایم. وای به حال آنکه یک نفر دیگر هم به مجموعه خانمها اضافه شود. همین چند روز پیش انیس الدوله سر به سرمان می گذاشت. می گفت تعداد خانمهای اندرون آن قدر زیاد شده که اگر یکی از آنها را در کوچه و خیابان ببینیم نمی شناسیم.»
عصمت الدوله با ملاحت لبخند زد و گفت: «باید به عرض شاه بابای عزیزم برسانم که همه خانمها از این شوخیها با همسر خود دارند. مهم آن است که مرد برای چنین لغزهایی همیشه حاضر جواب باشد.»
لبهای شاه به خنده باز شد. «اتفاقاً دخترم، وقتی انیس الدوله این مزاح را کرد جوابش را دادم. گفتم حاضرم شرط ببندم که همه خانمهای اندرون بین زوار حرم عبدالعظیم پراکنده شوند و من تک تک آنان را از زیر روبنده شناسایی کنم.»
عصمت الدوله که دید در کار خود موفق شده با خنده پی حرف را گرفت. «بلوف نزنده اید... ایمان دارم که می توانید.»
عصمت الدوله این را گفت و از جا برخاست. همان دم صدای شاه در تالار آینه طنین انداز شد.
«کجا دخترم؟»
عصمت الدوله همان طور که کمر چادرش را می بست پاسخ داد: «باید بروم شاه بابا. امشب میهمان دارم. دیگر سفارش نمی کنم. اگر یک نظر هم که شده دختر باغبان باشی اقدسیه را ببینید بد نیست. خاطر مبارکتان باشد بعد از آن خدابیامرز شما خیلی تنها شده اید. با آنکه اطمینان دارم هیچ کس نمی تواند جای فروغ السلطنه را در قلب شما بگیرد، اما باید به خاطر وجود مبارک خودتان هم که شده فکری برای تغییر احوالتان بکنید.»
عصمت الدوله این را گفت و پشت دست شاه را بوسید. شاه نیز پیشانی او را بوسید و در گوشش زمزمه کرد: «ممنونم دخترم که فکر شاه بابا هستی. از قدیم ندیم بی خود نگفته اند که دختر غمخوار پدر است.»
عصمت الدوله که خیلی خوب متوجه اشتیاق پدرش برای اطلاع از احوال دختر باغبان باشی بود پیش از آنکه از در بیرون برود برای محکم کاری گفت: «من هر کاری بکنم وظیفه ام است. جسارت نباشد، می خواهید پس فردا ترتیبی بدهم که او را ببینید؟»
شاه از شنیدن شباهت دختر باغبان باشی با محبوبه از دست رفته اش همین را از خدا می خواست، اما از آنجایی که تا حدودی شرم پدرانه مانع از آن می شد تا راحت حرف دلش را بزند گفت: «نه دخترم، درست نیست. اگر باغبان باشی خبردار شود که ما قصد ازدواج با دخترش را داریم ممکن است توقعاتی داشته باشد. احتمال اینکه ما دختر را نپسندیم هست.»
عصمت الدوله لبخند زد. «باید به عرض مبارک شاه بابای عزیزم برسانم که این کمینه فکر آنجا را هم کرده ام. احتیاجی نیست که شخص باغبان باشی در جریان باشد. خودتان سرزده به هوای سرکشی سری به آنجا بزنید و بی آنکه اسمی از خواستگاری ببرید یک نظر فاطمه را ببینید.»
شاه با لبخند سر تکان داد. «فکر معقولی است، پس فردا قرار است با صدراعظم جدیدمان جناب اتابک برای سرکشی عمارت اقدسیه برویم که در دست تعمیر است. پس از بازدید از آنجا برای دیدار با سفیر کبیر روس، عازم زرگنده می شویم.»
عصمت الدوله با لحن خوشحالی گفت: «خیلی عالی شد. اگر موفق شدید چه بهتر، اگر هم نشدید مرا خبر کنید تا فکری بکنم.»
شاه با لبخند از لپ عصمت الدوله نیشگونی گرفت و گفت: «حالا ببینم تا چه پیش آید.»
شاه ان را گفت و پس از مکثی کوتاه افزود«هر گاه دلت برای شاه بابایت تنگ شد بیا.در هر وضعیت و شرایطی که باشیم قدمت روی چشم ما است.»
«ممنون شاه بابا. مرحمت شما همیشه شامل حال من بوده. اگر اجازه بدهید دیگر مرخص می شوم.»
شاه با ملاطفت گفت :«خداحافظ دخترم، سلام مرا به معیر الممالک برسان.»
« چشم شاه بابا.»
عصمت الدوله این را گفت و پس از حداحافظی با شاه رو بنده اش را پایین انداخت واز در خارج شد.
هنوز ظهر نشده بود که کالسکه بزگ فنر دار راحت و آراسته شاه همراه با محافظان رکاب همایونی وارد باغهای اطراف باغ سلطنتی اقدسیه شدند.
مسافتی تا باغ مانده بود که شاه با سر عصای خود به به شیشه کالسکه کوبیدو از کالسکه چی خواست تا توقف کند.پیش از آنکه صدر اعظم اتابک چیزی بپرسد شاه توضیح داد:« امروز مایلیم قدری پیاده روی کنیم؟»
امین السلطان که نمی دانست در سر شاه جه می گذرد پاسخ داد :«محوطه باغ اقدسیه بسیار وسیع است و چنین امکانی را به اعلیحضرت می دهد.»
شاه که در تصمیم خود راسخ بود گفت:« خیر،مایلیم پیاده روی را از همین جا شروع کنیم.به محافظان بگو دورادور اوضاع را زیر نظر داشته باشندو تا خودمان نخواستیم کسی متوجه ما نشود.»
«پس افتخار دهید من همراه اعلیحضرت باشم.»
شاه که در همراهی امین السلطان ایرادی نمی دید لبخند زد و به توافق سرتکان اد. ربع ساعت بعد شاه که آن روز سرداری مخمل سیاه رنگی همراه با شلوار چسبان بر تن داشت و کلاه معمولی سر کرده بود همراه امین السلطان به حوالی باغ سلطنتی اقدسیه رسید. همان طور که با هم قدم می زدند و راجع به ظاهر نیمه تمام
ساختمان باغ اقدسیه که در دست احداث بود با یکدیگر گفتگو می کردندمنظره ای توجه شاه را به خود جلب
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#76
Posted: 31 Aug 2013 13:27
کرد. ایستاد و مات و مبهوت به نقطه ای در آن طرف جاده خیره شد.
امین السلطلن که دید شاه در جا خشکش زده خواست علت را بپرسد که خود متوجه علت شد.در آن طرف جاده،صد متر مانده تا در باغ دختر بلن قامتی با لباسهای روستایی و گیسوانی بلند که از زیر چارقد بیرون آمده و تا کمرش می رسید بی اعتنا به حضور آن دو با خیال راحت سر گرم توت خوردن بود.
امین السلطان نیز چون شاه مات و مبهوت آن همه زیبایی شد و در دلش گذشت چقدر زیبا و خواستنی است،اما بر زبان نیاورد.
دختر جوان همان طور که مشغول خوردن توت بود متوجه حضور آن دو شد که به تماشایش ایستاده اند. برگشت و نگاه خشمگینی به طرفشان انداخت و فوری رو برگرداند. از این نگاه نفس شاه بند آمد. انگار که جیران بار دیگر سر از اعماق خاک بر داشتهو با همان نگاه درخشان و با همان شکل و قامت رودرروی او ایستاده بود. شاه با آنکه عقلش گواهی نمی داد خود جیران باشد، انا دیدگانش می دید که باردیگر جیران باز گشته است.
شاه مبهوت به او خیره مانده بود. مثل آنکه معجزه ای رخ داده باشد به همان حال که خشکش زده بود قطره درشت اشکی درچشمانش برق زد .برگشت و با حالتی عجیب به امین السلطان نگریست . برای آنکه مطمئن شود دختر جوان همان فاطمه است با نگاهش از صداعظم جوان کمک خواست.
همان دم صدای امین السلطان بلند شد . با نگاهی به شاه دختر جوان را مورد خطاب قرارداد و گفت : پدرت به تو ادب برخورد با بزرگان را یاد نداده است ؟
دختر جوان که توت درشت و رسیده ای را به لبان درشت و قلوه ای خود نزدیک می کرد با بی اعتنایی گیسوانش را تکان داد که چون آبشاری از زیر چارقدش بیرون آمده و تا کمرش می رسید . شانه بالا انداخت و به آنان محل نگذاشت.
شاه مشتاق تر از آن بود که با دیدن بی اعتنایی و پررویی او به این آسانی از وی چشم بپوشد .به همین دلیل برای آنکه حرفی زده باشد گفت: مارامی شناسی؟
چون دید دختر جوان هنوز با بی اعتنایی به خوردن توت مشغول است دوباره پرسید: می دانی ما که هستیم؟
دختر جوان که سرگرم کار خود بود لحظه ای برگشت و باسردی و خشونت برنده ای با لحن تمسخر آمیز پاسخ داد: خیر نمی دانم...جنابعالی بفرمایید بدانم.
امین السلطان سکوت کرده بود. در دل از حالت پرخاشگری دختر جوان لذت می برد که نمی دانست مخاطبش کیست. حس می کرد در دلبستگی به این دختر جوان مغرور و روستایی با شاه شریک است. با عصبانیتی ساختگی خطاب به او تشر زد : مراقب حرف زدنت باش درست صحبت کن.
دختر جوان از آنچه شنید یکه خورد و به سوی امین السلطان براق شد. درحالی که چشمان سیاهش را که بی شباهت به آهو نبود به وی دوخت و همان حرف را به خودش پس داد.
مواظب حرف زدنت باش...آقا رو انگار کی هست!
لحن تند دختر جوان که مثل چاروادارها حرف می زد به قدری دور از ادب و متانت بود که صدراعظم با همه زبانبازی اش مانده بود که چه بگوید .
شاه در حالی که سعی می کرد لبخند ناخواسته ای را که از شنیدن لحن تند و تیز دخترک روی لبهایش آمده بود مهار کند به امین السلطان اشاره کرد و خطاب به دختر جوان گفت: ایشان جناب صدراعظم امین السلطان هستند درست نیست با ایشان این گونه صحبت کنی.
دختر جوان در حالی که با نگاه دقیقی سرتاپای امین السلطان را برانداز می کرد شیشکی محکمی بست و گفت: آره ارواح پدرت تو گفتی من هم باورم شد. لابد خودت هم شاه هستی.
پیش از آنکه شاه یا امین السلطان حرفی بزنند از دور کله با غبان باشی که به دنبال دخترش آمده بود تا اورا برای ناهار صدا بزند پیدا شد .مشهدی حسین تجریشی تا چشمش به شاه و امین السلطان افتاد هردو را شناخت. دستپاچه شد و به حالت تعظیم خودش را پیش پای شاه بر زمین انداخت و گفت: قربان خاک جواهر آسایت گردم ...خوش آمدید. خبر می دادید گاوی گوشفندی پیش پایتان قربانی می کردیم.
دختر جوان باغبان باشی که از دیدن چنین صحنه ای غافلگیر شده بود لبش را به دندان گزید وداغ شد . از خجالت سرش را توی شانه هایش فرو برد و به حالت مظلومانه ای جوری که طرف طرف توجهش بیشتر به صدراعظم جوان بود تا شاه آهسته زمزمه کرد: کنیزتان را عقو بفرمایید...ببخشید نشناختم.
پیدا بود شاه از تغییر موضع دختر جوان که حالا شک نداشت خود فاطمه است در دل خوشحال شد. به عمد با تظاهر به بی اعتنایی بی آنکه پاسخ او را بدهد به ساختمان در دست تعمیر که از دور دیده می شد اشاره کرد و خطاب به باغبان باشی گفت: گارگرها را نمی بینم.
باغبان باشی توضیح داد: کارگران دست از کار کشیده اند و برای صرف ناهار رفته اند. حالا چرا شما اینجا ایستاده اید....بفرمایید تو. می دانم کلبه خرابه ما لیاقت قدم مبارک شمارا ندارد اما بیرون تخت هست بفرمایید قدری استراحت کنید.
از آنجایی که شاه بدش نمی آمد فاطمه را از نزدیک ببیند با تظاهر به اینکه وقت زیادی ندارد به عمد نگاهی به ساعت زنجیردارش انداخت که از جلیقه اش آویزان بود . به نشانه توافق سر تکان داد. باغبان باشی که باور نداشت شاه دعوت اورا پذیرفته باشد شادمان و دستپاچه دوان دوان راه افتاد تا وسیله پذیرائی از قبله عالم و صدر اعظم را که سرزده وارد باغ اقدسیه شده بودند مهیا کند.
آن روز شاه کمی آنجا استراحت کرد .رفتن شاه به کلبه خراب باغبان باشی برای او افتخار به شمار می آمد.
آن روزها در همان مدت کوتاه باغبان باشی و همسر و دخترانش فاطمه و ماه رخسار که چند سالی کوچک تر از خواهرش بود و خوشگلی اش دست کمی از او نداشت در کمال کرم و سخاوتمندی از شاه و امین السلطان با میوه های باغ و نان برنجی و قطاب و نقلی که از عید در خانه داشتند پذیرائی کردند.
ساعتی بعد بازهم شاه و امین السلطان در کالسکه بودند. هنوز چشمان فاطمه در قاب صورتش می چرخید پیش چشمان شاه بود . او فکر کرد حالت موها صدای جذاب و دلنشین و گشتاخی اش چون فروغ السلطنه نبود.
امین السلطان که دید شاه غرق در فکر است در حالی که سعی می کرد جانب متانت را از دست ندهد آهسته پرسید: اتفاقی افتاده قربان؟
شاه دلش می خواست آنچه را در ذهنش می گذرد برای کسی بازگو نماید.آهی کشید و گفت هنوز نمی توانم باور کنم چون دید امین السلطان با تعجب به او می نگرد خودش توضیح داد: دختر باغبان باشی شباهت زیادی به فروغ السلطنه دارد. وقتی دیدمش حال بدی شدم.
شاه این را گفت و رویش را به طرف شیشه کالسکه برگرداند تا صدر اعظم جوانش اندوهی را که در چشمانش با برق اشک نمایان شده بود نبیند اما امین السلطان آن را دید و گفت: این طور که پیداست سرورم هنوز مرحوم فروغ السلطنه را فراموش نکرده اند.
شاه مثل آنکه به خودش پاسخ می دهد قرص و محکم جواب داد : مگر ممکن است...از همان روز که فروغ السلطنه را از دست دادم تا مین حال هر لحظه و هر آن با ماست این را گفت و با تاسف سر تکان داد.
صدراعظم جوان همان طور که به شاه می نگریست و از آنجایی که آدم سیاس و زیرکی بود از حالتهای شاه آنچه را در سرش می گذشت حدس زد.
آهسته گفت: اگر دختر باغبان باش توجه مبارک را جلب کرده خب امر بفرمایید...
شاه که دردل از خدا همین را می خواست انگار که نخواهد بیشتر بشنود دستپاچه حرف امین السلطان را قطع کرد . شما معنی عشق را نمی دانی که این حرف را می زنی فروغ السلطنه یکی بود و رفت.
سرورم درست می فرمایند اما از قدیم گفته اند تریاق عشق عشق است . از کجا معلوم که این دختر نفس نفس مرحوم خانم فروغ السلطنه نباشد که به این دنیا برگشته تا دوباره سعادت را به اعلیحضرت بازگرداند.
شاه که هنوز هم از دیدار فاطمه حالت طبیعی نداشت بی آنکه مستقیم در چشمان صدر اعظم بنگرد با هیجان گفت: شاید...می دانید جناب صدر اعظم آن مرحومه همیشه می گفت هرگز ما را ترک نخواهد کرد. امروز که این دختر را دیدم به یاد این سخنش افتادم . انگار روحش در کالبد این دختر به دنیا برگشته است. از لحاظ ظاهر با آن خدابیامرز مو نمی زند. فقط از بابت رفتار خیلی گستاخ و پررو بود.
امین السلطان که خیلی خوب احساس می کرد شاه چه نیتی در سرداردو دلش چه می خواهد بشنود برای خود
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#77
Posted: 31 Aug 2013 13:28
شیرینی بیشتر گفت: این بر می گردد به تربیتش خب گناهی ندارد اینجا بزرگ شده بنده اطمینان دارم اگر وارد اندرونی شود و آداب و معاشرت خانمها را ببیند خودش متوجه خواهد شد چطور باید رفتار کند.
شاه که پیدا بود بیش از این مایل نیست به این بحث ادامه دهد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: جناب صدراعظم هیچ حواستان هست ساعتی دیگر در قریه زرگنده با سفیر روسیه قرار ملاقات داریم؟
امین السلطان که خیلی خوب متوجه شده بود شاه برای جلوگیری از ادامه بحث این حرف را مطرح نموده با متانت لبخند زد.
بله قربان حواس این چاکر بود. گمان می کنم تا ربع ساعت دیگر در زرگنده باشیم امین السلطان این را گفت و سکوت کرد.
عصر بهاری و ابری بود اکثر خانمهای اندرونی جز امینه اقدس که به علت چشم درد در عمارتش مانده بود در باغ گلستان روی تختها نشسته بودند و سرگرم حرف زدن بودند. آن روز قدرت السلطنه بحث تازه ای را شروع کرد.
دیروز عصر که برای عیادت امینه اقدس رفته بود چیزی دیدم که هنوز هم از فکرش در نیامده ام.
خانمهایی که دوروبر قدرت السلطنه نشسته بودند از سرکنجکاوی منتظر توضیح بیشتر به او نگریستند. قدرت السلطنه که دید خانمها مشتاق شنیدن هستن ادامه داد: دیروز که برای عیادت امینه اقدس رفتم قبله عالم آنجا بودند. انگار نه انگار که من وارد شدم چندان اعتنایی نفرمودند. با آنکه از این بابت خیلی مکدر شدم اما آن را به پای بیماری امینه اقدس گذاشتم. هنوز ننشسته بودم که در باز شد و پیرزنی وارد شد. وقتی سلام کرد به نظرم آشنا آمد. مانده بود اورا کجا دیده ام که دیدم قبله عالم به احترام او جلوی پایش بلند شد . با توجه به رنگ و روی چادر و سرووضعش خیلی تعجب کردم که او کیست که قبله عالم این طور به او احترام می گذارد. درهمین فکر ها بودم که یکهو دیدم قبله عالم گفتند : ننه حاجیه کجاهستی و چه می کنی؟ حالت چطور است؟ پیرزن جواب داد: تصدقت شوم پای رفتن به جایی ندارم. امروز هم که آمدم به سختب توانستم . شنیدم خانم امینه اقدس ناخوش احوالند گفتم حالی از ایشان بپرسم. این را که شنیدم تازه یادم آمد او همان کسی است که مدتی به فروغ السلطنه خدمت می کرد. با آنکه اورا شناختم اما دروغ نگفته باشم نه اینکه از قبله عالم آن برخورد را دیده بودم چندان اعتنایی نکردم و به عمد خودم را سرگرم کردم به حرف زدن با تاج الدوله که او هم برای عیادت آمده بود .همان طور که داشتم با او حرف می زدم یکهو از صدای قبله عالم به خودم آمدم مثل اینکه ملتفت رفتار من باشند پرسیدند قدرت السلطنه این خانم محترم را می شناسی؟ به عمد خودم را به آن راه زدم و گفتم : خیر سرورم تا امروز افتخار آشنایی با ایشان را نداشتم.
قبله عام که پیدا بود متوجه علت شده اند گفتند: این حاجیه خانم ننه جان است . یادت نمی آید . در زمان بیماری مرحومه فروغ السلطنه خیلی زحمت اورا کشید.
یکی از خانمها به جای بقیه پرسید : خب شما چه کردی؟
می خواستید چه بکنم. با آنکه دلم نمی خواست اما محض حفظ ظاهر ناچار بلند شدم و با او دست و روبوسی کردم. پیش از آنکه حاجیه ننه خانم از آنجا برود قبله عالم لباده ترمه سفید گرانبهایی را که بردوش داشتند به دوش او انداختند. در ضمن هرچه سکه اشرفی در جیبشان بود با اصرار کف دستش گذاشتند و گفتند زحمتهای توراهرگز فراموش نمی کنیم. توهمیشه مارایاد فروغ السلطنه می اندازی.
دختر سالار که تا آن لحظه سراپا گوش بود آهی کشید و گفت:اینها همه اش به خاطر عشق به فروغ السلطنه است. اگر جز این بود که پس از سالها که از مرگش می گذرد هر دوشنبه برای فاتحه خوانی سر مزارش نمی رفتند!
تالار غرق در سکوت شد که صدای انیس الدوله آن را شکست درست می گویی همین دوشنبه گذشته که من نیز در رکاب همایونی بودم متوجه این نکته شدم.
همه برگشتند و با تعجب به انیس الدوله نگریستند که پشت سرشان ایستاده بود. انیس الدوله که دید خانمها از حضور او سخت جا خورده اند بدون آنکه به روی خودش بیاورد لب تخت نشست و گفت: دوشنبه گذشته تا به حرم حضرت عبدالعظیم رسیدیم قبله عالم بدون آنکه قدری استراحت کنند. با عجله وضو گرفتند و به زیارت رفتند. دورکعت نماز به جا آوردند و بعد با شتاب به طرف مقبره فروغ السلطنه راه افتادند. پیش از آنکه داخل شوند به من و محمد حسن خان سفارش کردند نیم ساعتی که آنجا هستند تا خودشان صدا نزده اند کسی مزاحم خلوتشان نشود. خلاصه سرتان را درد نیاورم. نیم ساعت که با ما قرار داشتند شد دو ساعت همه دلشان شور افتاده بود که نکند اتفاقی افتاده باشد اما چون اعلیحضرت سفارش فرموده بودند هیچ کس جرات نداشت داخل شود. عاقبت من پیشقدم شدم و دل را به دریا زدم و داخل شدم . قبله عالم به قدری در خودشان بودند که متوجه حضور من نشدند . آهسته صدایشان زدم . به همان حالت مات و مبهوت به سنگ مرمرین مزار خیره مانده بودند. با صدای من سربلند کردند و پرسیدند : مگر دیر شده ؟ گفتم قربانت گردم الان دوساعت بیشتر است که اینجا هستید . اعلیحضرت مثل آنکه گذشت زمان را باور نداشته باشند ساعتشان را از جیب در آوردند و به آن نگاه کردند از سر تاسف سر تکان دادند وبه من فرمودند: انیس شاید باورت نشود اما وقتی اینجا هستیم زمان و مکان را فراموش می کنیم.
پیش از آنکه کسی حرفی بزند سرو کله اعتماد الحرم پیدا شد که برای صحبت با انیس الدوله به آنجا آمده بود. با بلند شدن انیس الدوله و دورشدنش زمزمه هایی که در جریان به گفتگویی داغ بدل شد.
عفت السلطنه در حالی که با نگاهی نگران به هووهایش می نگریست پرسید: یعنی ممکن است حرفهای مارا شنیده باشد؟
دختر سالار با آنکه حال خودش دست کمی از او نداشت با تظاهر به اینکه نگران هیچ چیز نیست گفت: برفرض هم که شنیده باشد. اطمینان دارم که انیس الدوله از این اخلاقها ندارد که زیر آب کسی را بزند..
صدای رعدوبرقی که در آسمان بلند شد باعث گردید بحث بیشتر از این کش پیدا نکند . چند دقیقه بعد باغ گلستان در خلوتی رازناک زیر کوبش باران شسته می شد.
اندرون در سکوت بعد از غروب فرورفته بود. امینه اقدس که چندروزی بود احساس می کرد بینایی چشم راستش را از دست داده با حالتی پکر در رختخوابش دراز کشیده بود . کم کم چشمهایش گرم می شد که از صدای مشت محکمی که به در کوبیده شد سراسیمه از خواب پرید. آغا بهرام خواجه که حالا در خدمت او بود را صدازد . چون صدای او را نشنید خودش از جا برخاست و در را گشود. هیچ کس پشت در نبود. امینه اقدس برای آنکه ببیند چه کسی در را به صدا در آورده در دالان مسقف جلوی عمارت سرکشید از دیدن نوک عصای آبنوس مشکی رنگی که همیشه قبله عالم به دست می گرفت متوجه ماجرا شد. اغلب شبها شاه پس از صرف شام تنها راه می افتاد و با عصایی که محض ژست به دست می گرفت به در اتاق بعضی از خانمها می کوبید. خانم وقتی دررا باز می کرد از دیدن شاه مشعوف می شد. تعظیمی می کرد و منتظر امر می ایستاد. شاه گاهی دستی به سروگوش او می کشید و با او شوخی می کرد گاهی پس از به صدا در آوردن خود را در گوشه ای مخفی می کرد و چون خانم از اتاق بیرون می آمد و کسی را نمی دید به گمان آنکه یکی از خدمه است شروع به بد و بیراه گفتن می کرد و فحش می داد. هرگاه فحشها خیلی آبدار بود شاه جلو نمی آمد. مثل آنکه از سر به سر گذاشتن با خانمها لذت می برد سر کیف می خندید و از کناری فرار می کرد. اگر فحشها چندان درشت نبود خنده کنان از کمینگاه بیرون می آمد و به خانم جواب مناسب می داد. گاهی داخل عمارت خانم می شد و قدری صحبت و شوخی می کرد.
امینه اقدس که از دیدن نوک عصا متوجه حضور شاه شده بود با صدایی بلند که شاه بشنود گفت : ای کاش سرورم آمده بودند.
این را گفت و منتظر ایستاد لحظه ای گذشت شاه از پشت ستون گچبری شده جلوی عمارت ظاهر شد امینه اقدس با دیدن شاه با شتابی آمیخته به خوشحالی پیش دوید و گفت : باور بفرمائید الان داشتم آرزو می کردم کاش سرورم به دیدنم آمده بودند. و پس از گفتن این جمله کنار در ایستاد تا شاه وارد شود. شاه بی آنکه به روی خودش بیاورد که خودش در را به صدا در آورده لبخند زنان پیش آمد و گفت: پس خدارا شکر که آرزویت محقق شد. این را گفت و قدم زنان وارد عمارت امینه اقدس شد.
هم زمان با رسیدن شاه به تالار سروکله آغا بهرام نیز برای پذیرایی پیدا شد .آغا بهرام کوزه قلیان را که در
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#78
Posted: 31 Aug 2013 13:29
دست راستش بود همراه سینی تنقلاتی که در دست دیگرش گرفته بود پیش روی شاه گذاشت و از درخارج شد.
شاه به مخده تکیه داد و مشغول کشیدن قلیان شد. امینه اقدس که پیدا بود یک چشمش درست نمی بیند برای شاه میوه پوست کند شاه همان طور که قلیان می کشید مثل آنکه متوجه این نکته شده باشد با دقت تمام به او نگریست بعد پرسید : خانم مگر چشمهایت درست نمی بینند؟
امینه اقدس که پیدا بود از شنیدن چنین پرسشی دستپاچه مانده بود چه بگوید که شاه دوباره گفت: نگاه کن انگار متوجه نیستی انگشتت را بریده ای .
امینه اقدس که حاضر بود بمیرد اما شاه متوجه این موضوع نشود نتواست خودش را آرام نگه دارد و یکباره زد زیر گریه . با بلند شدن صدای گریه او شاه به کلی منقلب شد . کوزه قلیان را کناز گذاشت و در حالی که با دلسوزی آمیخته به ترحم به او می نگریست گفت: می شود بگویی چرا وانمود می کنی که چشمهایت هیچ مشکلی ندارد....دکتر طلوزان می گوید سه بار برای معاینه آمده هر با ربه علتی گفتی غیر از اینکه واضح بگویی چشمت مشکل پیدا کرده.
شاه وقتی دید امینه اقدس هنوز اشک می ریزد پس از لختی سکوت ادامه داد: فردا بعد از ظهر دکتر فوریه را برای عیادت می فرستم اینجا او چشم پزشک است و در معالجه امراض حاذق است ...مثلا بیماری مشمشه صدرالعظم را او معالجه کرده.
امینه اقدس که هنوز اشک می ریخت پرسید: دکتر فوریه همان نیست که در سفر اخیر فرنگستان با سرورم به ایران آمد.
شاه به تایید سر تکان داد بله خودش است می گوییم خوب چشم شما را معاینه کند . اگر توانست معالجه کند که هیچ اگر خدای ناکرده معالجه اینجا ممکن نبود و دکتر تشخیص داد باید برای معالجه به فرنگستان عازم شوی ترتیبی می دهم که شما را به وینه بفرستند. حالا دیگر گریه نکن.
امینه اقدس مثل آنکه تا حدودی خیالش از بابت برخورد شاه با مسئله نابینایی چشم راستش راحت شده بود با دستمال اشکهایش را از روی صورت پاک کرد و به زور لبخند زد.
امینه اقدس که از آمدن شاه پس از مدتها متعجب شده بود و از آنجایی که از دیدار شاه با دختر باغبان باشی اقدسیه توسط جناب صدر اعظم باخبر شده بود پیش خود حدس زد ممکن است شاه در این رابطه برای دیدارش آمده به عمد چیزی نپرسید و آن قدر صبر کرد تا شاه خودش سر صحبت را باز کند. شاه بازکوزه قلیان را برداشت و با چند نفس عمیق از آن دم گرفت. گفت : شکر خدا دیروز کارریل گذاری ترن حضرت عبدالعظیم به اتمام رسید .اگر بشود دوشنبه آتی برای افتتاحیه می رویم.
امینه اقدس همان طور که میوه های پوست کنده را در بشقاب چینی گل مرغی کنار هم می چید با صدایی که هنوز هم آهنگی از گریه داشت گفت مبارک باشد.
وقتی دید شاه حرفی نمی زند افزود: ان شاالله هرگاه اراده بفرمایید می توانید خیلی آسان تر از گذشته برای زیارت و فاتحه خوانی برای مرحوم فروغ السلطنه بروید. این طور نیست سرورم؟
شاه سر تکان داد و غرق در فکر به گوشه ای زل زد.
امینه اقدس همان طور که به او می نگریست برای آنکه بفهمد ماجرای دختر باغبان باشی به کجا انجامیده و برای آنکه به نحوی زیر زبان شاه را بکشد خودش سر حرف را باز کرد. سرورم با آنکه مدتی است خودم ناخوش احوالم اما متوجه هستم که شما نیز حال درست و حسابی ندارید از این بابت خیلی نگرانم باید فکری به حال انبساط خاطر مبارک بفرمائید و گرنه زبانم لال خدای ناکرده افسردگی می گیرید.
شاه حدود پانزده روزی بود درصدد بود تا به نحوی ماجرای فاطمه را با دخترش عصمت الدوله مطرح کند. به خاطر ملاحظات پدر و فرزندی این کار برایش آسان نبود با آنچه شنید فکر کرد امینه اقدس برای این کار مناسب تر از عصمت الدوله است. برای طرح این مسئله از خدا خواسته و بدون هیچ مقدمه چینی شروع کرد.
اتفاقا دخترمان هم همین نگرانی شما را دارد.
وقتی دید امینه اقدس با حالت پرسشگری نگاهش می کند برای آنکه یکباره خود را خلاص کند رفت سر اصل مطلب و گفت: پدر سوخته می خواهد برایمان دست و آستین بالا بزند. خیال می کند پدرش هنوز جوان است .
امینه اقدس از آنچه شنید به فراست دریافت شاه به طور جدی قصد انجام این کار را دارد و به محض احترام به او است که این گونه سخن می گوید. امینه اقدس که به خاطر از دست دادن بینایی چشمش بهتر از هرکس می دانست نمی تواند نه تنها با رقیب دیرینش انیس الدوله بلکه با هیچ یک از هووهایش ا ز حیث ظاهری رقابت کند برای آنکه بتواند جایگاه خود را به عنوان سوگلی حفظ نماید و برای آنکه امتیاز این خوش خدمتی را نصیب خود کند گفت: این فرمایشات چیست که می فرمایید از قدیم ندیم گفته اند همیشه دود از کنده بلند می شود خب چه اشکالی دارد...طفلک عصمت الدوله هم مثل من برای سرورم نگران است .
وقتی دید شاه توضیح بیشتری نمی دهد خودش را به آن راه زد و پرسید : حالا عروس خانم را دیده اید؟
شاه با تظاهر به بی تفاوتی لبخند زد به نیت خواستگاری خیر با جناب صدر اعظم برای سرکشی به باغ اقدسیه سری زدیم که دیدمش شاه دمی از قلیان گرفت و ادامه داد: دختر باغبان باشی اقدسیه است . اسمش فاطمه است . شاید باور نکنی ...شکل و ظاهرش با فروغ السلطنه مو نمی زند. انگار سیبی است که با او نصف کرده باشند... اما از آداب معاشرت هیچ نمی داند.
امینه اقدس همان طور که گوش می داد با ظاهری خوشحال اما باطنی نگران زورکی لبخند زد اگر این طور باشد که خیلی خوب است سرورم دیگر کمتر غصه می خورند از حیث رفتارش هم نگران نباشید . تربیت اکتسابی است مدتی که اینجا باشد خودش آداب و رسوم اندرون را فرا می گیرد و می فهمد چطور باید رفتار کند.
امینه اقدس این را گفت و چون دید شاه با خوشحالی به او می نگرد ادامه داد: خوبیت ندارد که دختر برای مادرش هوو بیاورد. چنانچه سرورم اجازه بدهند خودم همین جمعه به اقدسیه می روم تا طبق شئونات دختر باغبان باشی را برای سرورم خواستگاری کنم. اگر او را از نزدیک دیدید و پسند فرمودید او را مدتی نزد خود نگه می دارم تازیر دست خودم آن طور که شاید و باید تربیت شود و با رسم و رسومان اندرون آشنا شود.
شاه که از خدا همین را می خواست به علامت رضایت سر تکان داد و گفت : هرطور که صلاح است همان طور عمل کن به اعتماد الحرم می سپرم فردا ترتیب رفتن شما را به باغ اقدسیه فراهم کند اگر هوا خوب و اوضاع مساعد بود شاید خودمان هم آمدیم.
شاه این را گفت و از جا برخاست پرسید: با ما کاری نداری؟
امینه اقدس که پیدا بود حرفی سرزبان دارد پس از لختی سکوت گفت: چرا...اما باشد برای یک وقت دیگر
چرا یک وقت دیگر همین حالا بگو
امینه اقدس پس از این پا و آن پا کردن من من کنان گفت: اگر جسارت نباشد...یکی از شاهزاده خانمها را ....یا هرکس را که مد نظر مبارک باشد برای برادرزاده ام عزیز السلطان می خواهم .
شاه لبخند زنان پاسخ داد: ماهم در این فکر بودیم دخترم اخترالدوله چطور است؟
امینه اقدس که نمی توانست تصور کند شاه دختر عزیز ناز پرورده اش را پیشنهاد بدهد از آنچه شنید از خوشحالی در پوست نمی گنجید . ذوق زده گفت: اختر الدوله مثل جان و نفس من است . اگر عزیز السلطان را به دامادی قابل بدانید چرا که نه .
شاه آمرانه لبخند زد . با لحنی صمیم و خودمانی با اشاره به اسم مخفف عزیز السلطان گفت: ملی جون برای من عزیزتر ازآن است که فکر می کنی .فردا همین وقت نزد ماباش برایش برنامه خاصی مد نظر داریم. هرکدام از خانمها را هم که خواستی خبر کن نمی خواهیم تنها حرف خودمان باشد . شاه این را گفت و از در خارج شد.
آن روز صبح در تالار برلیان غلغله ای برپا بود به دستور شاه همه خانمها جمع شده بودند تا قبله عالم به دلخواه عزیز السلطان دختری را که مد نظر اوباشد برایش نامزد کند. ناگهان در باز شد و چندین خواجه در حالی که خوانچه هایی سر پوشیده بر سر داشتند از در وارد شدند و آنچه را به تالار آورده بودند پیش روی شاه گذاشتند. عزیز السلطان یک طرف و امینه اقدس در طرف دیگر شاه ایستاده بودند. شاه خودش جلو رفت و سرپوش توری خوانچه ها را برداشت روی هریک از خوانچه ها انواع و اقسام اسباب بازیهای گرانبها و عروسکهای خیلی قشنگ فرنگی همین طور پارچه های رنگ و وارنگ و جواهرات قیمتی قرار داشت که
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#79
Posted: 31 Aug 2013 13:29
روی کوسنهای مخمل با سنجاق نصب شده بود . شاه کنار خوانچه ها ایستاد و با صدای بلند که همه خانمها بشنوند خطاب به عزیز السلطان گفت: آقا جان اینها مال توست به هر دختری که دوستش داری بده.
عزیز السلطان که این را شنید خم شد و از داخل یکی از خوانچه ها انگشتری زیبا برداشت و در حالی که با کنجکاوی کودکانه ای نگاه به دختران زیبای قبله عالم می انداخت که اغلب سن و سالشان نزدیک به خودش بود و به هوای دیدن عروسکهای قشنگ داخل خوانچه ها سرک کشیده بودند ناگهان نگاهش روی صورت اختر الدوله ثابت ماند که از قبل عمه اش راجع به او سفارش کرده بود اما بعد مثل آنکه نظرش عوض شده باشد صورتش را برگرداند و متوجه تاج السلطنه دختر دیگر قبله عالم شد که تحت وسوسه تصاحب آن همه عروسکهای قشنگ به او خیره شده بود.
عزیز السلطان در همان لحظه تصمیم خودش را گرفت با دست به تاج السلطنه اشاره کرد و با زبان کودکانه و الکن خود خطاب به شاه گفت: ق ...ق..قربان ای...ای...این دختر نا... نا... نامزد من.
شاه خنده کنان عزیز السلطان را در آغوش گرفت و گفت عزیزمن نامزد تو این دختر است ما هم میلمان برآن است که تو اورا داشته باشی.
عزیز السلطان با همان لکنت زبان پاسخ داد:ب...ب...ب...بسیار خوب.
مادر شاهزاده خانم تاج السلطنه که تا آن لحظه وحشتزده برجا خشکش زده بود از آنچه شنید صدایش به فریاد بلند شد . بی هیچ ملاحظه ای گفت: اعلیحضرتا استدعا دارم اگر رای مبارک تغییر نکند من دخترم تاج السلطنه را مسموم می کنم اما به هیچ وجه راضی به این داماد نمی شوم حیف از این دختر نیست که او را به کسی بدهید که نه پدر و مادرش معلوم است و قیاقه و هیکلش اسباب نفرت.
تا آن روز سابقه نداشت کسی این طور رودرروی شاه بایستد شاه در حالی که از شدت خشم رگ گردنش متورم شده بود با نگاه غضبناکی که زهره همه را آب می کردغرید : چی گفتی؟ انگار سرت زیادی کرده یا اختیار دختر ما دست توست ...حال کار به جایی رسیده که جلوی ما صدا بلند می کنی؟ شاه این را گفت و همان دم با صدای بلندی خطاب به اعتماد الحرم خواست تا فوری عبدالحسین خان میرغضب را خبر کند.
با آمدن اسم عبدالحسین خان میرغضب در جمع خانمها هنگامه ای به پاشد . پیش از آنکه اعتماد الحرم در پی انجام ماموریتی که شاه به او محول کرده بود از درخارج شود انیس الدوله خودش را به پای شاه انداخت و شفاعت هوویش را کرد چند تا از خانمهای دیگر نیز همین طور.
همان دم به اشاره نواب علیه مادر تاج السلطنه را از تالار خارج کردند تا بلکه خشم شاه فرونشیند.
عزیز السلطان که هنوز انگشتر در دستش بود و به این صحنه شلوغ می نگریست باردیگر صدایش را بلند کرد و در حالی که این طور به اختر الدوله-همان دختر مورد نظر شاه –اشاره کرد خطاب به شاه گفت: م...م...من همون خا...خا...خانم رامی..می...خواهم ای..ای..این خانم را نمی خواهم.
شاه که این را شنید در حالی که به نظر می آمد کمی آرام شده به توافق سر تکان داد و گفت : مبارک است آقاجانگ
هنوز این حرف از دهان شاه خارج نشده بود که خانمهای حاضر در تالار برلیان دوروبر اختر الدوله و عزیز السلطان را گرفتند و شادی کنان به آن دو تبریک گفتند.
تاج السلطنه که هنوز هم درست متوجه نشده بود چه اتفاقی افتاده همین که دید خواجه ها به اشاره شاه بابایش خوانچه های اسباب بازی و عروسکها را به عمارت خواهرش اختر الدوله می برد ناراحت از اینکه چرا از آن چیزهای قشنگ نصیب او نشده سرش را پایین انداخت و گریه کنان ا ز در خارج شد.
مراسم نامزدی تا نزدیک ظهر آن روز ادامه داشت.
بارسیدن امینه اقدس به باغ اقدسیه و مطلع شدن خدمتکاران و سکنه از ملاقات شاه بروبیایی برپاشد. همه به تکاپو افتادند تا باغ را به صورتی که شاه می پسندد در آورند. به صرعت برگهایی که روی زمین و استخر جلوی عمارت اختصاصی ریخته شده بود جمع آوری و سوزانده شد. تاعمارت باغ برای سکونت خانواده سلطنتی نظافت و گردگیری شود امینه اقدس به بهانه استراحت سراغ باغبان باشی رفت.
همسر باغبان باشی بی خبر از همه جا با اصرار زیاد او را به اتاق خودش تعارف کرد شازده خانم خوش آمدید مشرف فرمودید...می دانم کلبه خرابه ما لیاقت شما را ندارد اما تا عمارت اختصاصی آماده شود بفرمایید داخل.
امینه اقدس که از ابتدا به همین مقصود به آنجا آمده بود و از خدا همین را می خواست در ظاهر تعارف کرد نه مزاحم نمی شوم.
همسر باغبان باشی با ساده دلی باز اصرار کرد چه مزاحمتی شازده خانم... مراحمید برای من و امثال من افتخاری است که از شما پذیرائی کنیم.
حالا که خیلی اصرار داری باشد.
امینه اقدس این را گفت و با ناز وارد اتاق باغبان باشی شد .همسر باغبان باشی با عجله دوید و از اتاق پستو مانندی که مجاور آنجا بود برای امینه اقدس مخده آورد و تعارف کرد بنشیند.
امینه اقدس هنوز ننشسته بود که همسر باغبان باشی دخترش را صدازد آی دختر برای شازده خانم شربت بیاور.
چند دقیقه بعد با ورود فاطمه به اتاق امینه اقدس برجا خشکش زد. به راستی که دختر باغبان باشی شباهت عجیبی به جیران داشت. فاطمه در حالی که پیراهن گلدار روستایی با دامن دورچین و شلوار به تن داشت به امینه اقدس سلام کرد و سینی به دست پیش آمد. مقابل امینه اقدس که رسید خم شد و انگاره شربتی را که برای او آماده کرده بود تعارف کرد.
امینه اقدس در حالی که انگاره شربت را بر می داشت و برای آنکه سر حرف را بازکند به چهره فاطمه دقیق شده و خطاب به زن باغبان باشی گفت: جلل الخالق ...آدم تا نبیند باور نمی کند.
وقتی دید همسر باغبان باشی با استفهام به او می نگرد خودش توضیح داد : دخترت را می گویم انگار سیبی است که با هووی خدابیامرزم فروغ السلطنه نصف شده ان شاالله هرچه خاک آن خدابیامرز خوابیده دخترت زنده باشد.
همسر باغبان باشی بی آنکه درست متوجه مقصود امینه اقدس شود با حالتی غمناک لبخند زد ای خانم خوشگلی به چه درد می خورد هردختری باید اقبال داشته باشد.
انیس الدوله که زمینه را برای مطرح کردن موضوع خواستگاری مناسب دید جرعه ای از شربتش را نوشید و به تصدیق سر تکان داد. گفت: البته ....اما باید بگویم فاطمه خانم شما سوای خوشگلی اقبال خوبی هم دارد.
دید همسر باغبان باشی و دخترش با تعجب به هم می نگرند . بی هیچ مقدمه ای رفت سر اصل مطلب و خطاب به همسر باغبان باشی گفت: حقیقتش از آمدن به اینجا مقصودی داشتم . محض اطلاع باید بگویم آن روز که فاطمه لیاقت پذیرایی از اعلیحضرت را پیدا کرده مورد پسند قرار گرفته حال اگر خود دختر و شما راضی باشد من می توانم ترتیب بقیه کارها را بدهم.
همسر باغبان باشی آنچه را میشنید باور نداشت.بی آنکه جویای نظر فاطمه یا همسرش شود دستپاچه پاسخ داد:خدا عمر و عزت شما را زیاد کند خانم جان.
امینه اقدس لبخند زد:پس راضی هستی؟نمیخواهی با پدرش حرف بزنی؟
همسر باغبانباشی با عجله کودکانه ای پاسخ داد:لازم نیست خانم جان میدانم پدرش هم راضی است.جان و مال ما در دست قبله عالم است.
امینه اقدس لحظه ای چشم از همسر باغبان باشی برداشت و به فاطمه نگریست که هاله ای از شرم صورتش را پوشانده بود.زیر لب زمزمه کرد:بنابراین مشکلی وجود ندارد.تا عصر که اعلیحضرت به اینجا تشریف فرما میشوند و عاقد بیاید دخترت را به حمام بفرستی و یک دست لباس مرتب به او بپوشانی.چگونگی روبرو شدن با اعلیحضرت و حرفهایی را که باید بزند را خودم یادش میدهم.
همسر باغبانباشی در حالیکه پیدا بود از خوشحالی آسمانها را سیر میکند دستهایش را بلند کرد:خدا از بزرگی کمتان نکند خانم جان.
در حین گفتگوی امینه اقدس و زن باغبانباشی فاطمه کنار خواهر کوچکترش ماه رخسار نشسته بود که زیبایی اش دست کمی از او نداشت.کمی بعد شرمنده از جا برخاست تا برود که امینه اقدس او را مورد خطاب قرار
داد:خوب گوش بده ببین چه میگویم دختر جان.احتمال دارد اعلیحضرت چند سوال از سن و سال یا مسائل دیگر از تو بپرسد.باید مودبانه به آنها پاسخ بدهی.خیلی مراقب باش در حضور اعلیحضرت پر حرفی نکنی و جوابهایت مختصر و مفید باشد.اگر به آنچه میگویم عمل کنی همین امشب ترتیب انتقالت به کاخ گلستان داده خواهد شد.در عمارت خودم با من و یکی از همسران قبله عالم بنام فاطمه السلطان خانم زندگی خواهی کرد.
همسر باغبان باشی که چنین موهبتی را برای دخترش باور نداشت به صدا در امد:دخترم خوب گوش بده ببین شازده خانم چه میفرمایند.آنچه میگویند خوب بخاطر بسپار.
فاطمه بی آنکه حرفی بزند لبخند زد.
پایان قسمت ۹
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ویرایش شده توسط: boy_seven
ارسالها: 3747
#80
Posted: 2 Sep 2013 20:42
قسمت ۱۰
امینه اقدس به محض خارج شدن از تالار فاطمه را که در یکی از اتاقهای مجاور به انتظار ملاقات با شاه نشسته بود صدا زد.
فاطمه پیش از آنکه از اتاق خارج شود نگاهی به مادرش انداخت که با نگرانی به او خیره شده بود.همسر باغبان باشی پیش از آنکه فاطمه از اتاق خارج شود بار دیگر به او سفارش کرد:دخترم نکاتی را که شازده خانم یادت دادند با دقت و موبه مو اجرا میکنی ها.
فاطمه مثل کودکی که امتحانی سخت پیش رو دارد با شرمندگی نجوا کرد:خدا کند بتوانم.
همسر باغبان باشی در حالیکه با مهر مادرانه ای به او مینگریست دلداری اش داد:معلوم است که میتوانی.فقط باید خوب حواست را جمع کنی.
پیش از آنکه فاطمه چیزی بر زبان آورد امینه اقدس از دور به او اشاره کرد عجله کند.خودش جلو آمد و وقتی مقابل در تالار رسیدند امینه اقدس در را باز کرد اما خودش داخل نشد.
فاطمه در حالیکه به زحمت میتوانست هیجان و ترسی را که بر او مستولی شده بود مهار نماید سلامی کرد و وارد شد.
شاه در حالیکه روی مبل کنده کاری مجللی نشسته بود با دقت به او نگریست با اشاره سر جواب سلام او را داد و به مبلی که رو به روی خودش بود اشاره کرد.فاطمه با همان حالت سر به زیر و آهسته پیش رفت و روی مبلی نشست که شاه به آن اشاره کرده بود و به گلهای دامنش چشم دوخت.چند دقیقه در سکوت گذشت فاطمه همانطور که با سر انگشتان حنا بسته اش بازی میکرد از صدای شاه بخود آمد.
-اسمت چیست؟
فاطمه همانطور که امینه اقدس از قبل به او یاد داده بود پاسخ داد:کنیز شما فاطمه.
شاه با نگاهی خریدارانه به پوست لطیف و چشمان درشت و مخمور فاطمه نگریست که یادآور چهره محبوبه از دست رفته اش را در دلش زنده میکرد پرسید:سواد هم داری؟
فاطمه با غرورلبخند زد:بله قربان.اما نه خیلی زیاد.در حد خواندن و نوشتن ساده.با آنکه به درس علاقه مند بودم اما امکانات فراهم نبود تا ادامه دهم اما قالی بافی و خانه داری بلدم.
شاه که پیدا بود خوشش آمده لبخند زد:خوب است میبینم که زبان شیرینی هم داری.همیشه اینطور حرف میزنی یا امینه اقدس یادت داده است که امروز در حضور ما به این نحو صحبت کنی؟
-جسارت نباشد...حرف زدن من همیشه اینطور است.
شاه که نمیتوانست چشم از چهره زیبای فاطمه بردارد پرسید:تا حالا کسی بتو نگفته که خیلی به فروغ السلطنه شباهت داری؟
فاطمه لحظه ای سرش را بلند کرد و با لبخندی نمکین به چشمان شاه نگریست :بله چند نفری که آن خدا بیامرز را دیده بودند به من گفته اند.
شاه با نفسی عمیق آه کشید و گفت:هر چه خاک اوست بقای عمر تو باشد.از امروز مایلم تو را خانم باشی صدا بزنم.ببینم پدرت اینجاست؟
-بله در خدمتگزاری حاضر است.
شاه با صدای بلند فرمان داد:بگو به حضور بیاید.
شب از نیمه گذشته بود اما خانم باشی هنوز بیدار بود و با خودش فکر میکرد.حوادثی که طی دو روز گذشته بر او رفته بود آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که هنوز هم تصور میکرد آنچه بر او گذشته همه خواب و خیال بوده است.
با آنکه شاه را کنارش میدید که به خواب سنگینی فرو رفته هنوز هم باورش نمیشد آنچه میبیند در بیداری باشد.خانم باشی همانطور که طاقباز دراز کشیده بود و در افکار خود سیر میکرد صدای فریاد شاه را شنید که سراسیمه از خواب پریده بود.خانم باشی در حالیکه هراسان به شاه مینگریست دید که او سراسیمه از تخت پایین آمد و در حالیکه عرق از سر و رویش جاری بود با همان لباس راحتی و شب کلاهی که بر سر داشت از تالار خارج شد.خانم باشی همانطور که مات و مبهوت و نگران سرجای خود نشسته بود جرات دم زدن نداشت.صدای داد و بیداد شاه را از اتاق مجاور تالار شنید که اعتمادالحرم را صدا میزد.
خانم باشی با اضطراب مراقب اوضاع بود.به خیال اینکه ناخودآگاه خطایی از او سر زده هزار فکر و خیال ناجور به سرش زد.بار دیگر صدای شاه به گوشش خورد که به اعتماد الحرم فرمان داد خودش به دنبال دوستمحمد خان معیرالممالک برود و آن پدر سوخته را در هر حالتی که هست به آنجا بیاورد.
خانم باشی از آنچه شنید تا حدودی خیالش آسوده و فکرش راحت شد.چند دقیقه ای در سکوت گذشت و شاه به تالار برگشت.تا چشمش به خانم باشی افتاد گفت:عزیزم باید ببخشی که تو را هم زاورا کرمد.
خانم باشی که هنوز هم تحت تاثیر نگرانی و ترس بود همانطور که در رختخوابش نشسته بود با صدای خفه و گرفته ای پرسید:سرورم اتفاقی افتاده؟
شاه که از حالت چهره اش پیدا بود حالت طبیعی ندارد از تنگ خوش تراشی که روی میز کنار تخت قرار داشت آب ریخت و گفت:چیزی نیست عزیزم با دامادمان دوستمحمدخان معیر الممالک یک کار فوری دارم...تو بخواب.
خانم باشی که متوجه شد شاه از تجسس و کنجکاوی بیشتر خوشش نمی آید دیگر چیزی نگفت و فقط نگاه کرد.
شاه لیوان آبی را که دردست داشت جرعه جرعه سر کشید و دوباره از تالار خارج شد.
ماه در پهنه آسمان میدرخشید و همه جا در سکوت نیمه شب غرق شده بود که صدای چکش در بیرونی منزل معیرالممالک به صدا در امد.متعاقب این صدا تلنگری که به در اتاق خواب معیر و همسر جوانش خورد باعث شد تا هر دو سراسیمه از خواب بیدار شوند.
معیرالممالک همانطور که در رختخواب خود نشسته بود صدای آقا فیروز خدمتکارش را شنید که گفت:قربان جسارت است...باید به عرض برسانم اعتماد الحرم آمده و میگوید اعلیحضرت حضرت تعالی را احضار کرده اند.
معیر الممالک در حالیکه از آنچه میشنید سخت نگران شده بود همانطور که از جا بلند میشد با صدایی آهسته از آقا فیروز پرسید:اعتماد الحرم نگفت اعلیحضرت با بنده چه فرمایشی دارند؟
-خیر اما به گمان این حقیر باید امر مهمی پیش آمده باشد.آقا فیروز این را گفت و لخ لخ کنان از آنجا دور شد.
دوستمحمدخان با عجله سرداری اش را پوشید و خواست از در خارج شود که متوجه صورت خیس از اشک عصمت الدوله شد.در حالیکه با نگرانی به او مینگریست پرسید:اِ...اِ...تو چرا گریه میکنی؟و چون دید جز هق هق پاسخی نمیشنود ادامه داد:منکه نخواستم بروم بمیرم مگر دفعه اول است که اعلیحضرت مرا احضار کرده اند.
عصمت الدوله همانطور که اشک میریخت از جا برخاست و گفت:میخواهم همراه شما بیایم.
-آمدن شما چه نفعی دارد خانم؟
-هر چه باشد اعلیحضرت شاه بابای من است.میتوانم راحت با ایشان حرف بزنم تا اگر خدای نکرده خطری متوجه شما بود پادرمیانی کنم.
-لازم نیست...شما همینجا باش من میروم و زود برمیگردم.
پیش از آنکه عصمت الدوله حرفی بزند بار دیگر صدای فیروز خان از پشت در بلند شد:شازده عجله بفرمایید...جناب اعتمادالحرم فرمودند باید هر چه زودتر راه بیفتید.
پیش از آنکه دوستمحمدخان از در خارج شود عصمت الدوله با شتاب قرآنی را که در روکش مخمل پوشیده شده بود از سر طاقچه برداشت و بالای سر شوهرش گرفت.دوستمحمدخان در حالیکه به سختی میتوانست هیجان خود را پنهان کند به او دلداری داد و گفت:اینهمه نگرانی برای حالت خوب نیست.انشالله خیر است.
دوستمحمدخان این را گفت و از در خارج شد و عمصت الدوله را با صورتی خیس از اشک با افکار آزار دهنده اش تنها گذاشت.
معیرالممالک همانطور که در کالسکه نشسته بود و اضطراب سرتاپایش را میلرزاند در دل وقوع حادثه شومی را پیش بینی میکرد.در آن لحظه ها که او سعی داشت تا در ذهن خود علت احضار بی موقع شاه را ارزیابی کند تنها فکری که بخاطرش رسید این بود که شاید در اقلام بودجه یا مصارف آن اشتباهی رخ داده و دشمنان
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود