انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

Night Lilies | شب نيلوفرى


زن

 
ظاهرا تسلیم شده بود چون با لحن آرومتري با قرارم موافقت کرد .
راستش رو بخوای مهرناز نوشتن اون جمله روي کلاسور باران تاثیر عجیبی روي من گذاشته بود .واسه همین جرات کرده بودم باهاش راحتتر حرف بزنم.
اون روز تا ساعت 6 برایم یه سال گذشت.ساعت 6 باران رو دیدم زود سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.من فورا شروع کردم:
-من فعلا هیچ برنامه اي ندارم جز اینکه ادامه تحصیل بدم...تو چی خیال کردي فکر کردي من مرغم که فقط به تخم گذاشتن و قدقد کردن فکر میکنم.من یه آدمم با کلی اهداف بزرگ که باید بهشون برسم...شما مردا فقط سد راهید و مطمئنا نیروي کمکی نیستین...براي من شوهر مثل پشتیه بزارم پشتم واقعیت اینه که راحتتر مینشینم ولی اگرم نزارم باز نشستم خیلی هم راحت...
باران مات و مبهوت نگاهم میکرد و من تند تند حرفهاي خودش را برایش دیکته میکردم بالاخره صبرش سر اومد و اون با حالت قشنگی که من همیشه دوست داشتم سرم فریاد زد:
-آه بسه دیگه...چقدر حرف میزنی...اصلا تو چته؟دیوونه شدي بگو ببرمت تیمارستان این مزخرفات چیه که پشت سر هم ردیف میکنی؟
-اینا مزخرفات نیست سرکارخانم فرمایشات همین دیروز و پریروز شماست...یا شایدم نه حالا دیگه براتون حکم مزخرف رو دارن.
با حالتی عصبی سیگارم رو از لاي انگشتام بیرون کشید و از پنجره پرت کرد تو خیابون و گفت:
خفه ام کردي.
به طعنه گفتم:
-پس مواظب باش همسر آینده ات سیگاري نباشه.
باز نگاهم کرد و اینبار با لحن مهربون و آرامی گفت:
-ماکان بسه دیگه مرد گنده! انقدر دیوونه بازي در نیار بهم بگو چت شده بگو دیگه.
یک مرتبه ترمز کردم و با عصبانیت گفتم:
-میخواي شوهر کنی آره؟خب اینکه خجالت نداشت چرا از اول نگفتی؟اصلا چرا به من نگفتی...هان؟چرا منو بازي دادي و هی شعار دادي؟
باران با عصبانیت گفت:
-پس بگوش تو هم رسیده!خوبه گمونم تنها کسی که اطلاع نداره خواجه حافظ شیرازیه...
- خوش بحالش که خبر نداره و مجبور نیست شب تا صبح بی خوابی بکشه.
باران خندید و گفت:
-تو چقدر همه چیز رو جدي میگیري!
-اینطور که من شنیدم جدي هم هست.
-بس کن ماکان فکر میکردم تو این چند وقت حسابی منو شناخته باشی ولی مثل اینکه اشتباه کرده بودم...تو واقع نمیدونی خواستگاري براي دختري تو سن من یه امر کاملا طبیعیه؟
سرم رو پایین انداختم تا دلهره رو تو چشمام نبینه بعد گفتم:
-تو هنوز واسه اینکارا بچه اي!
-دقیقا...منم به خانواده ام همینو گفتم.
نتونستم خوشحالیم رو پنهون کنم و گفتم:
-پس یعنی هیچی دیگه.
-آره اگه بذارن هیچی.
باز دچار دلهره شدم و گفتم:
-یعنی چی اگه بزارن؟
-چه میدونم تو که خودت بهتر میدونی اینکارا همیشه دردسر داره.
-میخواي منو بترسوني یا جدي میگی؟
-مگه تو از این چیزا میترسی؟
جوابش رو ندادم و فقط نگاهش کردم چهره اش بی نهایت خسته و کسل بود پرسیدم:
-تو حالت خوبه؟
-نه چندان.
-با خونه مشکل داري؟
-ترجیح میدم در این مورد صحبت نکنم.
ناچار قبول کردم ولی مطمئن بودم که یه چیزیش هست.براي اینکه از اون حال و هوا درش بیارم گفتم:
-راستی بابت صبح متاسفم...حتما برات یه بار حلیم میگیرم و صبح زود میارم در خونتون.
- فکر کردم میخواي بیخوابی امروزم رو جبران کنی ولی ظاهرا قصد داري عمل زشتتو دوباره تکرار کنی.
خندیدم و گفتم:
-اگه خودت گوشی رو برنمیداشتی تا دوشنبه دق میکردم.
-میشه بگی براي چی؟
فقط نگاهش کردم خندید و گفت:
-به این میگن نگاه عاقل اندر سفیه.
-اختیار دارید خانم.
دوشنبه هر هفته میرفتم دنبالش ولی در طی هفته هم گاهی یکی دوبار مسیري رو که با هم طی میکردیم بتنهایی طی میکردم.مثلا بستنی فروشی میوه فروشی کوچه ها و خیابونهاي فرعی خلوت رو پیدا میکردم.
اون شب شاد و شنگول پیچیدم تو یکی از همون خیابونها با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-اینجا دیگه کجاست؟
خندیدم و گفتم:
-یه خونه مجردي دنج و باحال.
با خودکاري که روي داشبور بود ضربه اي به پشت دستم زد و گفت:
-چرند نگو.
چشمی گفتم و سرم رو کاملا بطرفش برگردوندم .داشت با همون حالت قشنگ همیشه نگام میکرد.نگاهش رو که ازم دزدید خندیدم و گفتم:
-خانومی میشه چند لحظه نگام نکنی؟یه جمله میگم فقط گوش کن و فراموش نکن ولی هیچ وقتم به روم نیار.
با تعجب نگاهم کرد.خندیدم و گفتم:
-بنا بود...
فورا صورتش را به سمت پنجره برگرداند براي لحظه اي دچار تردید شدم یعنی واقعا میخواستم بگم.آره قصد داشتم بگم گرچه برام آسون نبود میخواستم لااقل کاري کنم که صدام نلرزه تا اون نتونه عمق جمله ام رو پیدا کنه .تمام نیروم رو توي زبونم جمع کردم و آروم گفتم:
خانوم خانوما خیلی میخوامت خیلی!
اصلا برنگشت.دلم میخواست نگاهم میکرد تا لااقل احساسش رو از جمله اي که شنیده بود میفهمیدم کمی جابجا شد و اونوقت براي یک لحظه تنم لرزید حتی استخوناي کف پام.
باران بی هیچ حرفی سرش رو گذاشته بود رو شونه ام و من گرمی نفسهایش رو تا اعماق وجودم حس میکرم و حسی داشتم شبیه حس پرواز. حالا که فکرش رو میکنم میبینم هیچ زنی تو زندگیم به اندازه باران اثر گذار نبود.اون منو براي اولین و آخرین بار عاشق کرد متحول کرد زیر و رو کرد و آخر رها کرد.
ماکان از جا برخاست و مهرناز دانست که نمیخواهد او اشکهایش را ببیند.از پشت سر قامت خمیده برادر را از پشت هاله اي از اشک میدید و دلش بدرد می آمد.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
شب نیلوفری ۵
مهرناز کنار لادن نشست و گفت:
-تو همه چیز رو راجع به ماکان میدونستی
چشم بسته که تو چاه نیفتادي! غیر از اینه که ماکان از خون تا همه چیز رو صادقانه بهت گفت؟
-نه حق با توئه من همه چیز رو میدونستم.به من گفتند تو زندگی ماکان دختري بوده که خیلی دوستش داشته ولی همه چیز تموم شده.
-خب مگر غیر از این بوده؟ تو فکر میکنی تو این سالها ماکان با باران ارتباط داشته؟
-نه ولی اي کاش داشت.باران دختر خیلی خوبیه من مطمئنم که اگر ماکان با خود باران ارتباط داشت زندگی ما خیلی بهتر از این بود.مسئله اینجاست که اون بعد از آخرین باري که من با کلی خواهش و التماس ازش خواستم با ماکان صحبت کنه براي همیشه از زندگی ما بیرون رفت...نه چرا خدایا فقط یکبار وقتی سامان بدنیا اومد زنگ زد و به من تبریک گفت .بعد گفت ماکان اونجاست؟من اول فکر کردم میخواد با ماکان صحبت کنه گفتم بله گوشی دستتون باشه اما اون گفت نه نیازي نیست فقط اگه زحمتی نیست آیفون گوشی رو بزنید.منم همون کار رو کردم هیچوقت یادم نمیره فقط چند تا جمله کوتاه گفت:
- سلام آقاي معین امیدوارم تولد پسرتون نقطه عطفی تو زندگی مشترکتون باشه .بازم بابت همه چیز ممنون.
بعدش هم خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت.اون بعدازظهر ماکان از خونه بیرون رفت و دقیقا تا دو روز برنگشت.وقتی هم برگشت مامانت اینجا بود.ازش بپرس آدم از دیدنش وحشت میکرد.درب و داغون بود...من مطمئنم اون آخرین ارتباط ماکان با باران بود.
-خب پس دیگه چرا گله میکنی؟
-این برادر دیوونه ات توي اون اتاق لعنتی براي خودش یه بت از باران ساخته مجسمه اي که هیچ شباهتی به باران واقعی نداره.بت ماکان خیلی بیرحمه حتی به سامانم رحم نمیکنه چه برسه به من!ما یکسره با هم میجنگیم اون براي الیزابتش من و سامان رو قربونی میکنه.کاري که من مطمئنم اگه خود باران بود هرگز نمیکرد.
-نمیدونم زن داداش چقدر باران رو میشناسی ولی اون واقعا یه فرشته است یه دختر ایده آل یه موجود عجیب!
لادن با حالتی کلافه دست به پیشانی کشید و گفت:
-در واقع شما همه تون از باران یه بت ساختید من میخوام بدونم اگه مسئله شما با باران فقط یه خواستگاري ساده بوده پس چرا تموم نمیشه؟
مهرناز زیر لب گفت:
-اون داستان همه چی بود جز یه خواستگاري ساده!
لادن با تعجب نگاهش کرد و گفت :
- ما که تو این 8-9 سال سر از این قضیه در نیاوردیم.تا صد سال دیگه هم فکر نکنم چیزي دستگیرمون بشه.
-سخت میگیري لادن جان...باور کن مسئله آنقدر هم که تو فکر میکنی جدي نیست.
لادن با عصبانیت پاسخ داد:
-آره براي شما که از دور زندگی ما رو میبینید مسئله اصلا جدي نیست اما براي من که 9 ساله تو این گرداب دارم دست و پا میزنم واقعا جدیه!من دیگه طاقت ندارم تا کی باید این مرد مجنون رو تحمل کنم؟اینو به مادرت و بقیه هم بگو من دیگه حوصله ادا و اطوارهاي این اقا رو ندارم.همه اش دعوا همه اش کتک کاري همه اش دیوونه بازي...
-آروم باش عزیزم تو که ماکان رو دوست داشتی حالا چطور شده که...
-آخه دوست داشتن یه طرفه به چه درد میخوره؟مردم انقدر نقش زناي خوشبخت رو بازي کردم.
- اگه یه کمی ماکان رو درك کنی باور کن که همه چیز درست میشه.
-مطمئن باش خیلی درکش کردم که این چند سال باهاش ساختم اما این چند وقته دوباره همه کاراش رو از سر گرفته.انگار دیروز باران رو از دست داده.دوباره همون کاراي قدیمی رو میکنه زده به سرش!
مهرناز سکوت کرد نمیدانست چه باید بگوید.آیا وقت آن رسیده بود که همه چیز را براي لادن تعریف کند؟
صداي زنگ از آن حالت تردید نجاتش داد.سامان بطرف آیفون دوید و گوشی را برداشت:
-کیه؟
صداي فریاد شاد سامان در گوشهاي مهرناز پیچید:
-هم بابا هم عمو ماهان.
با شنیدن نام ماهان گویا چیزي بوجود مهرناز چنگ انداخت.لادن از جا برخاست و به اشپزخانه رفت.دقایقی بعد ماکان و ماهان از در وارد شدند.مهرناز جلو رفت و سلام کرد.ماهان هیجان زده به او نزدیک شد دستهایش را در دست گرفت و پیشانیاش را بوسید:
-سلام ابجی خانم دسته گل...حال شما چطوره؟
-خوبم...تو چطوري؟
-راستش رو بخواي هیچوقت انقدر خوب نبودم.
-خودت رو لوس نکن...ماکان جان تو خوبی؟
قبل از ماکان ماهان جواب داد:
-من لوسم ماکان جانه!خواهر بی معرفت اگر گذاشتم عروسیم...
-ماهان...
-چشم آبجی خوبم ...چشم.
سارا و سامان بسوي ماهان دویدند و او با سر و صدا مشغول بازي با آنها شد مهرناز با خنده پرسید:
-چه خبر؟
ماکان شانه اي بالا انداخت و گفت:
-هیچی...این خونه نیست؟
-اگه منظورت از این خانومته چرا توي آشپزخونه است...نگفته بودي با هم قهرید!
- چیزی که همیشگی باشه دیگه گفتن نداره!
-بس کن ماکان توام زیادي داري شلوغش میکنی ها!
-مهرناز دست بردار من هیچ حوصله این حرفها رو ندارم...کمی سرم درد میکنه.تاموقع شام میرم تو اتاقم...راستی ماهان میخواد باهات حرف بزنه فکر کنم خونه دیده میخواد تو رو ببره بپسندي.
-به من چه؟صاحبخونه رو ببره.
-بخودش بگو چرا با من دعوا میکنی؟
-من تا خیالم از بابت تو راحت نشه نمیدونم باید به ماهان چی بگم.اول من و تو باید با هم حرف بزنیم.
-چه حرفی مهرناز جان؟همه چیز تقریبا تموم شده است.مهم نظر این دوتاست که مثبته بقیه اش دیگه حرفه مفته.
-ولی من باید با تو حرف بزنم تازه باید با لادنم حرف بزنم.
-اون دیگه چرا؟شماها مثل اینکه زده به سرتون ها !با رییس جمهور امریکا نباید صحبت کنی؟
-تو باز افتادي رو دنده مسخره بازي درسته؟
-خیلی خب عصبانی نشو یه ساعت دیگه بیا تو اتاقم با هم حرف میزنیم ساعت 7 خوبه؟
-مگه اتاق تو سینماست که سانس داشته باشه راس ساعت بیام؟
-نه بیمارستانه!
-راستش رو بخواي ماکان جان تیمارستانه باشه برو میام.
مهرناز چند دقیقه اي با ماهان صحبت کرد.چندین توصیه و نصیحت نمود و ماهان با خنده همه را پذیرفت گرچه مهرناز مطمئن بود که به هیچکدام عمل نخواهد کرد.بعد بسوي اتاق ماکان راه افتاد که صداي ماهان را شنید.
مهرناز جان گفت 1 ساعت دیگه الان یک ربع گذشته.
مهرناز با تعجب بسوي او برگشت و گفت:
-فضول خان!تو با بچه ها بازي میکردي یا حرفاي ما رو گوش میدادي؟
ماهان خنده بلندي کرد و گفت:
-هر دو.
-زهرمار...فضول خان هیچ خوب نیست آدم تو کار دیگران...
-صبر کن صبر کن کار دیگران یعنی چی؟مثل اینکه شما فراموش کردید که پاي اصلی قضیه...
-خیلی خوب لوس نشو تو رو خدا...سر بچه ها رو گرم کن تا من برگردم.
-چشم قربان به شرط اینکه قول بدي با خبراي خوش برگردي.
-گفتم خودت رو...
-میدونم لوس نکنم.
مهرناز نتوانست جلوي خنده اش را بگیرد و در همان حال بسوي اتاق ماکان رفت.ضربه اي بدر زد و قبل از آنکه پاسخی بشنود در را باز کرد و داخل شد.ماکان که در میان انبوهی کاغذ نشسته بود با تعجب سر بلند کرد و گفت:
-تویی مهرناز؟به این زودي ساعت 7 شد؟
-آره زیادي بهت خوش گذشته؟
-نه خیلی وقت بود به اینا دست نزده بودم گفتم کمی مرتبشون کنم.
مهرناز در حال نشستن گفت:
-اینا نامه است؟
-آره.
-اینهمه؟
ماکان سر تکان داد.مهرناز سر خم کرد و با دقت بیشتري به کاغذي که جلوي پایش بود نگاه کرد.آنگاه با تعجب گفت:
-اینا که همه خط توئه.
-خب آره.
-من فکر کردم نامه هاي بارانه.
-خب نامه هاي بارانه دیگه...منتهی نامه هایی که من براي باران نوشتم.
-پس چرا دست توئه؟
-چون هیچکدوم رو بهش ندادم.من براي خودم نوشتم براي دلم...اون وقتا امیدوار بودم که بالاخره یه روزي نامه هام بدستش میرسن!
-تو دیوونه اي ماکان!
-اینو بارانم همیشه بهم میگفت.
-تو که انقدر دوستش داشتی چرا به این راحتی ازش گذشتی؟
ماکان سکوت کرد و مشغول جمع کردن کاغذها شد.در حالیکه سوال مهرناز بشدت عذابش میداد چرا دیگران فکر میکردند که او به سادگی از باران گذشته؟ایا واقعا چنین بود؟
دیگر بخوبی میدانست که داشتن باران برایش نیازیست انکار ناپذیر و دیدنش عادتی شیرین.قرارهاي عصر دوشنبه همچنان برقرار بود و گاهی طی روزهاي دیگر هفته نیز تکرار میشد.روزها در میان سکوتی شیرین و ارام طی میشد اما ماکان هر بار که باران را میدید افسرده تر از دفعه قبل بنظرش می آمد.اکنون مطمئن بود که باران از چیزي رنج میبرد.کمابیش میدانست که باران با خانواده یعنی خواهر بزرگتر و مادرش بر سر او اختلاف دارد.میدانست که آنها باران را براي قطع این رابطه در فشار میگذارند و به بهانه امتحان کنکور او را از هر ارتباط دیگري منع میکنند.شاید هم حق با آنها بود آنها میخواستند دخترشان درس بخواند کار کند وجه اجتماعی بیابد و آنگاه با کسی در شان خودش ازدواج نماید .ماکان فهمیده بود که هر چه بین آن دو میگذرد توسط باران به مادر و خواهرش گزارش میشود.این مسئله او را بشدت ناراحت کرده بود.احساس میکرد غرورش در مقابل خانواده باران جریحه دار میشود و شاید براي جبران همین مسئله و یا شاید هم براي آنکه دلش میخواست از باران با کسی حرف بزند بزرگترین حماقت زندگی اش را انجام داد و راز سر به مهرشان را براي دیگران فاش نمود.
سوسن تازه از انگلستان بازگشته بود همسر برادرش محمد 4 سال پیش وقتی محمد در آن حادثه جانش را از دست داد 7 سالی در کنار هم زندگی کرده بودند ولی بچه دار نشده سوسن همراه برادرش از ایران رفت.سوسن درس میخواند و با محمد توافق کرده بودند تا پایان درسش بچه دار نشوند.از تمام شدن درس سوسن یکی دو سالی گذشته بود ولی از بچه خبري نبود کم کم همه نگران میشدند ولی اجل مهلت فکر کردن به این مساله را از همه گرفت و پیش از آنکه آنها اقدامی صورت دهند محمد بر اثر سقوط از کوه در گذشت.آن روزها رابطه ماکان با سوسن چیزي بیشتر از یک رابطه سببی بین برادر شوهر و همسر برادر نبود.بعد از مرگ محمد هم سوسن خیلی زود از ایران رفت ولی 6 ماه پیش زمانیکه بازگشت درست وقتی بود که حس غربت تمام وجود ماکان رو فرا گرفته بود و بازگشت سوسن او را بسیار خوشحال نمود.ماکان بعضی از شبها بمنزل پدري او میرفت و یا او را به شام در منزل یا رستوران دعوت میکرد.او علاوه بر آنکه یادگار برادرش بود و ماکان نسبت به او احساس دین میکرد میزبان و هم صحبت خوبی هم نیز براي دوران غربت ماکان بود.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
دو سه هفته اي بود که جریان تمام دیدارهایش با باران را براي سوسن شرح میداد او در سکوت حرفهایش را میشنید و گاهی با دو سه جمله با او ابراز همدردي یا همراهی میکرد.حالا دیگر سوسن دورادور باران را میشناخت گرچه هرگز او را ندیده بود اما میدانست که باران دختر مقتدر و جذابی است که برادرشوهر مغرور و سرکشش را به بند عشق اسیر ساخته و از این بابت گاهی به باران حسادت میکرد و این را به راحتی به ماکان میگفت.
آن شب ماکان سوسن را براي صرف شام بمنزلش دعوت کرده بود دردل از اینکه میتوانست با کسی ساعتها راجع به باران صحبت کند شادمان بود.زودتر از هرروز کارش را ترك کرد و بدنبال سوسن راهی منزل پدري اش شد. خوشبختانه سوسن کاملا آماده بود و ماکان خیلی زود همراه او بخانه رسید.جلوي در با دیدن زن عموي باران که بخانه شکوه خانم میرفت توقف کرد و شروع به احوالپرسی کرد.سوسن را به سودابه خانم و او را بعنوان زن عموي باران به سوسن معرفی کرد.درست در همان لحظه شکوه خانم در ساختمان را گشود و آنها را به داخل دعوت نمود.ماکان مودبانه تشکر کرد ولی سوسن همراه سودابه خانم بقول خودش براي عرض ادبی کوتاه وارد خانه شکوه خانم شد.ماکان داخل آشپزخانه وسایل پذیرایی از مهمانش را کاملا مهیا نموده بود ولی از سوسن خبري نبود.نگاهی به ساعتش کرد بیش از یک ساعت از زمان رسیدنش گذشته بود ولی ظاهرا سوسن قصد بالا آمدن نداشت.گوشی تلفن را برداشت و شماره شکوه خانم را گرفت:
-بله...
-سلام خانم این مهمون ما از شما دل نمیکنه؟
-سلام ماکان جان...شمام تشریف بیارید پایین شام دور هم باشیم.
-تشکر این خانم مثلا اومده خونه من.
شکوه خانم با لحن خاصی پاسخ داد:
-فعلا که بدجوري با سودابه خانم گرم صحبتند ...اینطوري که اینا پچ پچ میکنن گمون نکنم تا آخر شب حرفاشون تموم بشه.
گرچه لحن خاص شکوه خانم ذهن ماکان را بخود مشغول کرد ولی او که این حرفا را شوخی تلقی کرده بود با خنده پاسخ داد:
-از جانب من به سوسن بگید تشریف بیاره بالا و غیبت کردنها رو بذاره براي یه فرصت بهتر!
شکوه خانم جمله ماکان را بلند براي سوسن تکرار کرد و ماکان لحظه اي بعد صداي سوسن را شنید:
-الو ماکان جان...اومدم اومدم ببخشید کمی طول کشید.باور کن که سودابه خانم انقدر خوش صحبتند که آدم زمان رو از دست میده .همین الان میام...
ماکان گوشی را گذاشت و چند بار با گامهاي بلند طول و عرض پذیرایی را طی کرد .لحن شکوه خانم ذهنش را درگیر خود کرده بود میدانست منظور خاصی دارد اما منظورش را نمیفهمید.صداي زنگ آپارتمان رشته افکارش را از هم گسیخت.
سوسن روي اولین صندلی نشست.حالت چهره اش با ساعتی پیش تفاوت خاصی داشت.ماکان در حال ریختن چاي پرسید:
-اتفاقی افتاده؟
سوسن وانمود کرد از صداي ماکان جا خورده و دستپاچه پاسخ داد:
-نه...نه...چیزي نیست.
-یه جورایی شدي.
-فکر نمیکنم.
ماکان روبروي سوسن نشست و سوسن یک فنجان چاي مقابل او و فنجان دوم را جلوي خودش گذاشت.بعد دستها را به ستون چانه کرد و به فکر فرو رفت.
ماکان دوباره پرسید:
-نمیخواي بگی چی شده؟
-آخه وقتی چیزي نشده چی بگم؟
-پس چرا انقدر متفکر نشستی خانم؟
-دارم فکر میکنم.
-میشه بپرسم به چی؟
سوسن سر انگشتش را داخل فنجان زد و گفت:
-به آدما...به زندگیشون...به دروغاشون...
ماکان دو ابرویش را با هم بالا برد و گفت:
-دروغاشون؟
-خب اره...راستی ماکان چرا مردم انقدر دروغ میگن؟
-راستش من نه فیلسوفم نه روانشناس بنابراین جواب دادن به این سوال در صلاحیت من نیست.
-خودت چرا دروغ میگی؟
-من؟
-خب آره تو چرا دروغ میگی؟
-البته من همیشه سعی میکنم لااقل کمتر دروغ بگم ولی خب گاهی لازمه که ادم به دروغایی رو...
-مثلا در مورد رابطه تو با باران کدوم قسمتش لازم بوده تو دروغ بگی و چرا؟
ماکان با تعجب پرسید:
-باور کن من به تو در مورد باران دروغ نگفتم من...
سوسن در میان صحبتهاي ماکان گفت:
-تو با تاکید به من گفتی که موضوع علاقه تو و باران یه رازه که هیچکس ازش خبر نداره....
-خب آره ...الانم همینو میگم.
-ولی ظاهرا قضیه خیلی هم محرمانه نیست...اینطور که من فهمیدم خیلی این مسئله رو میدونن....باران و خانواده اش خصوصا مادرش .هر جا که میشینن براي دیگرون تعریف میکنن که تو از باران عشق و محبت گدایی میکنی!
گونه هاي ماکان برافروخته شد و از درون احساس حرارت کرد.سوسن بی تفاوت ادامه داد:
-میدونی ماکان تو از خانواده سرشناسی هستی تو شیراز همه به اسم پدرت قسم میخورن.میدونی اگه این حرفها بگوش خانواده ت برسه چی میشه؟فکر نمیکنی یه کمی داري زیاده روي میکنی؟اصلا این دختر ارزش اینهمه....
- این حرفها رو کی بهت گفته؟
- چه فرقی میکنه؟مهم اینه که حالا همه آن چیزارو میدونن و این از مرد مغروري مثل تو بعیده که اجازه بده یه دختر بچه به بازي بگیردش.
ماکان سرش را در بین دستها گرفت:
-چرا باران باید این حرفهارو زده باشه؟
-خب معلومه.تو که باران را بهتر از من میشناسی بقول خودت اون دختر مغروریه براي ثابت کردن خودش میخواد تو رو خرد کنه.
-آخه باران از این آدما نیست...
-ماکان خواهش میکنم واقع نگر باش.تو یکبار چوب سادگیت رو خوردي حالا درست نیست که یه بار دیگه اون تجربه تلخ تکرار بشه...خودت بهتر میدونی که همه روي تو یه جور دیگه حساب میکنن.
-ولی فکر میکردم باران...
-شاید میخواي بگی که فکر میکردي باران براي تو بهترین انتخابه نه؟
ماکان نگاه غمناکش را به سوسن دوخت و با سر پاسخ مثبت داد.سوسن لبخندي زد و گفت:
-باور کن منم تا قبل از اینکه این حرفهارو بشنوم همین نظرو داشتم...اصلا باورت نمیشه با تعریف هایی که تو از باران داشتی من واقعا بهش علاقه مند شده بودم...ولی ماکان عزیز ظاهرا ما بشدت اشتباه کرده بودیم.وقتی این حرفارو شنیدم نظرم کاملا نسبت به باران عوض شد.البته بازم خدا را شکر که همه چیز را زود فهمیدیم.
ماکان با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
-شاید اینا فقط حرف باشه...شاید یکی میخواد باران طفل معصوم رو خراب کنه.
-خودت رو گول نزن ماکان جان یه نفر از کجا میدونه که تو هر دوشنبه باران رو میرسونی؟از کجا میدونه که چی براش میخري یا بهش چی میگی؟
-یعنی همه اینارو...
-بله آقا باورت نمیشه نه؟حق داري آخه تو خیلی ساده اي ماکان.
ماکان سرش را روي دستها گذاشت و چشمانش را بست.سوسن در حالیکه از جا برمیخاست گفت:
-من الان شام رو آماده میکنم...تو هم بلند شو یه آبی به سر و صورتت بزن یا نه اصلا یه دوش بگیر تا سرحال بیاي.
ماکان در پشت سیاهی پلکهایش چهره معصوم و آرام باران را میدید و دلش میلرزید.صداي قدمهاي سوسن که از این سوي آشپزخانه به ان سو میرفت در مغزش می پیچید.و عذابش میداد بناچار پلکهایش را از هم باز کرد به حرکات سوسن چشم دوخت و آرام گفت:
-چکار میکنی؟
-هیچی میخوام برات یه شام خوشمزه آماده کنم.
-لازم نیست خودت رو بزحمت بندازي زنگ میزنم از بیرون بیارن.
-تو خسته نمیشی انقدر غذاي بیرون رو میخوري؟
ماکان حالتی شبیه لبخند به لبهایش داد و سر تکان داد و باز به حرکات سوسن خیره شد. چقدر دلش میخواست بجاي او باران در این آشپزخانه بود.
زیر لب تکرار کرد باران...باران...
و این نام هزاران بار در هزار توي مغزش تکرارشد.
بداخل آشپزخانه رفت و روبروي سوسن ایستاد و گفت:
-نه...به این سادگی نمیتونم بقول تو از این دختربچه دل بکنم...نه سوسن نه....
سوسن با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
-ولی ماکان...
-هیس!باران سوسن فقط باران!
دوشنبه بعد وقتی ماکان باران را دید گلایه هایش را از یاد برد.هیچ حرفی راجع به آنچه شنیده بود نزد ولی مثل همیشه هم نبود و این حالت او حس کنجکاوي باران را برانگیخت.اما ماکان با توجیهات ظاهرا منطقی او را مجاب کرد و ترجیح داد سکوت کند.باران نگاه معصومش را به ماکان دوخت و دلش را لرزاند.لحظاتی همانطور نگاهش کرد و بعد گفت:
-مطمئنی که فقط خسته اي و سردرد داري؟
-آره خانوم خیالت کاملا راحت باشه.
-ماکان...
بسوي او که آرام و زیبا در کنارش نشسته بود سربرگرداند.چطوري میتوانست باور کند که این فرشته معصوم...نه...نه...حتما اشتباه شده بود...حتما دروغ بوده این امکان نداشت.
لبهایش لرزید و پاسخ داد:
-امر بفرمایید سرکار خانم.
باران لبش را گزید و دستپاچه گفت:
-هیچی هیچی چیز مهمی نبود.
براي لحظاتی به او خیره ماند و بعد با لحن حسرت باري پاسخ داد:
-باران چرا دوست نداري با من صحبت کنی؟
باران با تعجب گفت:
-من...من دوست ندارم با تو صحبت کنم؟باور کن ماکان گاهی اوقات با خودم فکر میکنم که تو حتما از پرحرفی هاي من دچار سردرد میشی و بروي خودت نمیاري.
لبهاي ماکان را لبخندي تلخ از هم گشود و آهسته گفت:
-تو دختر کوچولوي شیطون گاهی اوقات خیلی زرنگ میشی!
باران با حالتی کودکانه سرش را به یکسو خم کرد و گفت:
-مثلا چه وقتهایی؟
-همون موقعها که قصد میکنی جواب سوالی رو ندي.
باران سربزیر انداخت.هاله اي از غم نگاه جذابش را پر کرد و مردمکهاي بی قرارش بر روي تیرگی سکوت خیابان آرام گرفت.براي لحظه اي لبهایش لرزید ولی باز سکوت کرد.ماکان با دلسوزي نگاهش کرد و اهسته گفت:
-شاید اگر باهام حرف میزدي...اگه کوله بار سنگین غصه ات رو با من تقسیم میکردي هر دومون راحت تر بودیم... بهم بگو... بگو تو چت شده باران... این سکوت لعنتی دیگه زیادي غلیظ شده تو اینطور فکر نمیکنی؟
نگاه غمبار باران نرم و لغزنده روي صورت ماکان سر خورد و صداي لرزانش گوشهاي او را پر کرد:
-نه ماکان...حالا نه باشه یه وقت دیگه.
-آخه کی دختر خوب؟
-یه فرصت بهتر شاید یه وقتی که هر دومون سرحال تر بودیم.
-پس قبول داري که سرحال نیستی؟
-تو چی؟
ماکان لحظه اي به چهره گرفته باران نگاه کرد .تحمل دیدن او را در این حالت نداشت ناچار با صداي بلند خندید وگفت:
-باز شیطون شدي ها؟
باران هم خندید ولی خنده اش چنان سرد وساختگی بود که تمام وجود ماکان را به لرزه انداخت.فرصتی که باران از آن صحبت میکرد هرگز بدست نیامد هفته بعد اما نه ماکان آن ماکان گذشته بود و نه باران.هر دو به نوعی کسل و کم حرف شده بودند.هنگام خداحافظی باران با حالت خاصی گفت:
-فکر میکنم از امروز دیگه نتونیم هر هفته همدیگه رو ببینیم.
ماکان لحظه اي به باران نگاه کرد و پرسید:
-چرا؟
-آخه امتحان من نزدیکه.
-خب ما که در ساعات فراغت شما همدیگه رو میبینیم.
-دیگه کلاسام تموم میشه و من باید تو خونه بمونم و درس بخونم.
-بهانه مناسب و خوبیه!
-بهانه چیه ماکان؟من امتحان کنکور دارم.
ماکان بی اختیار با صداي بلند پاسخ داد:
-میدونم انقدر کنکورت رو به رخ من نکش!
باران که از صداي ماکان جا خورده بود با تعجب نگاهش کرد و پرسید:
-اصلا معلومه تو چت شده؟
-خودت چت شده؟
-باشه بعدا صحبت میکنیم تو فعلا زیادي عصبانی هستی.
-بعدا یعنی کی؟سال اینده؟
باران کلافه و عصبی سر تکان داد و پاسخی نداد.ماکان دوباره پرسید:
-بعدا یعنی کی؟
-امتحانم رو که دادم.
-اونوقتم لابد دانشجو میشید و ما رو تحویل نمیگیرید.
-بس کن ماکان سر جنگ داري
-آره سر جنگ دارم با عالم و آدم سر جنگ دارم.با تمام دنیا مشکل دارم چون هیچوقت چرخ فلک به مراد دل ما نچرخید.
باران با مهربانی نگاهش کرد و آهسته پرسید:
-و تاوانش رو باید من پرداخت کنم؟
ماکان براي لحظاتی به چهره جذاب باران خیره ماند و بعد کاملا بی مقدمه گفت:
-من تو رو میخوام...میفهمی؟به هر قیمتی که شده باید...باید تو رو بدست بیارم.
گونه هاي باران رنگ و داغی خاصی بخود گرفت و لبهایش را لبخندي زیبا زینت بخشید.نگاهش را ارام آرام بالا آورد تا به چشمان ماکان رسید آنگاه به آرامی گفت:
-حالا چرا داد میکشی؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
نگاه باران و آهنگ نرم صدایش باز تا عمق وجود ماکان را لرزاند و باز ترسی تلخ و گزنده دل او را پر کرد.همیشه از تسلط بیش از حد باران بر وجود خود میترسید.با نهایت تلاش خواست خونسرد و عادي جلوه کند.اما نگاه داغ باران راحتش نمیگذاشت.براي یک لحظه تمام حرفهایی که در چند هفته اخیر راجع به باران شنیده بود در مغزش رژه رفتند.اما اکنون که چشمان باران اینگونه مغلوبش میساخت اجازه اندیشیدن به هیچ چیز دیگر جز او پیدا نمیکرد.حالت جدي چهره اش از بین رفته بود.اینرا مسلما خودش هم میدانست.لبهایش را لبخندي بی اختیار از هم باز کرده بود و چشمانش را بجاي برق خشم برق عشق جلا بخشیده بود.لحظه اي به باران خیره شد و آهسته گفت:
-نکن دختر...بخاطرخدا نکن!
باران بطرف پنجره چرخید و گفت:
-چیز خاصی تو رو ناراحت میکنه؟
-آره...میخواي بگی نمیدونی؟
-نه...اگه میشه برام بگو؟
و باز بجانب ماکان چرخید.ماکان بزحمت دهانش را نیمه باز کرد و گفت:
-این چشمها و این نگاه داغ بدجوري داغونم میکنه.
باران لبخند زیبایی زد و بی آنکه حرفی بزند از داخل کیفش عینکش را بیرون کشید و به چشمانش زد.بعد با لبخندگفت:
-حالا راحتتري؟
ماکان گرچه در تاریکی فضاي ماشین چشمان او را نمیدید اما گرمی نگاهش همچنان پوست تنش که نه تا مغز استخوانش را میسوزاند.پس چه لزومی داشت که خود را از دیدن آن ستاره زیبا محروم سازد.عینک را از روي چشمان باران برداشت و گفت:
-اینو بده بمن تا بارون نیومده.
باران با تعجب نگاهش کرد و پرسید:
-بارون؟
-آره آخه رو ستاره هاي قشنگ منو ابر پوشونده بود.
باران لبخندي عمیقتر زد و سر بزیر انداخت.این اولین باري بود که ماکان به این راحتی با باران حرف میزد.لحظاتی در سکوت سپري شد ماکان اینبار با لحنی متفاوت پرسید:
-باز میگی نمیشه هر هفته همدیگه رو ببینیم باور کن هفته اي یکبار خیلی کمه خیلی...من حتی فرصت نمیکنم همه حرفهایی رو که در طی هفته پیش خودم مرور میکنم برات بازگو کنم...بیچاره پر طلا مجبوره همه حرفهاي منو گوش کنه و صداشم در نیاد حیوونی رفته تو لک انقدر من براش ناله کردم.
باران زیر لب گفت:
-آخه میدونی...
-دیگه آخه نداره باران....باران خانم نه...باران...جان...نه.
نگاه باران باز روي چشمانش ثابت ماند و باز دلش لرزید و بی اختیار گفت:
-زندگی...زندگی من...باران من.
لبهاي باران لرزید و نگاهش از روي صورت ماکان لغزید و به فضاي بیرون خیره ماند.ماکان آهسته پرسید:
-ناراحتت کردم؟
سر باران چند بار به طرفین چرخید اما سکوتش شکسته نشد.ماکان دوباره گفت:
-چیه باران؟اتفاقی افتاده؟
باز باران با سر جواب منفی داد.
-هفته دیگه...دوشنبه بعد.
صداي نرم و دل انگیز باران گوشهایش را پر کرد:
-باشه هر چی تو بگی.
دل ماکان لرزید و تمام تردیدهایش را فرو ریخت.نفسش را به یکباره از سینه بیرون فرستاد و چشمانش را بست و به سرعت گفت:
-باران زن من میشی؟
باران بسختی یکه خورد.ماکان سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.با آنکه چشمانش را بسته بود سنگینی و حرارت نگاه باران را حس میکرد.صداي تپش نامنظم و بی قرار قلبش را میشنید اما سعی میکرد خونسردي خود را حفظ کند تا باران بتواند بهتر بیندشید.
لحظاتی سرد و کشدار گذشت.ناگهان احساس خلا کرد .مطمئن بود وقتی چشم باز کند صندلی باران خالی است. جرات چشم گشودن نداشت.در همان حال بی آنکه بداند شنونده اي دارد یا نه گفت:
-میخوام زنگ بزنم مادرم بیاد تهران...فکر میکنم زودتر قضیه رسمی بشه بهتره.
لحظه اي مکث کرد ولی هیچ پاسخی نشنید دوباره گفت:
-نمیخوام وقتی کلاسهاي تو تموم شد دیگه نبینمت.باران من...باران من...دوس...
چشمانش را باز کرد.صندلی باران خالی بود و فضاي ماشین سرد و غمگین.نمیدانست باران تا کجاي حرفهایش را شنیده اصلا صداي باز و بسته شدن در را نشنیده بود.دستش را آرام روي روکش صندلی کشید.سرد سرد بود مشت گره کرده اش را روي پایش کوبید و گفت:
-آخه چرا الان؟چرا الان باید بري و حرفامو نشنوي؟من میخواستم همه چیز رو بهت بگم...کلی با خودم کلنجار رفته بودم باران...چرا چرا؟....
هفته بعد در حالی سر قرار حاضر شد که هیچ امیدي به آمدن باران نداشت.سر همان خیابان همیشگی ایستاد و چشم به انتهاي خیابان دوخت اما اثري از باران نبود.سعی کرد ذهن اشفته و اعصاب خسته اش را سامان دهد ولی واقعا امکان پذیر نبود.از این وضعیت بلاتکلیف خسته شده بود و حرفهاي دیگران فشار روانی اش را دو چندان میکرد.یکبار دیگر به انتهاي کوچه خیره شد و چون اثري از باران ندید سیگار به نیمه رسیده اش را با عصبانیت روي زمین پرت کرد و با فشار پا له نمود.در همان لحظه صدایی بند بند وجودش را لرزاند:
-سلام.
بسوي صاحب صدا برگشت باران بود اما از جهتی مخالف مسیر هر دفعه آمده بود.باز دستپاچه شد ولی سعی کرد حفظ ظاهر کند.
-سلام...کجایی دختر؟
-معذرت میخوام یه کمی دیر شد.
-نه...نه اصلا مهم نیست خانم...ولی چرا از اینطرف اومدي؟من اینطرفی منتظر بودم!
-گفته بودم که کلاسام تموم شده.
-آهان...اصلا یادم نبود...خب بریم؟
-کجا؟
-یه دوري بزنیم و بعد...
-من باید زودتر برگردم خونه.
ماکان بی اختیار اخم کرد.باران محجوبانه سر بزیر انداخت و ماکان را ناچار کرد بگوید:
-باشه امشب زودتر میرسونمت خوبه؟
چهره غم آلود باران را لبخندي محو زینت داد و هر دو در سکوت راه افتادند.باران روي صندلی که نشست آه سردي کشید که توجه ماکان را بشدت جلب کرد.ماشین به حرکت در آمد ماکان از گوشه چشم به باران نگاه کرد.باز هم روي صندلی کز کرده بود و به بیرون خیره شده بود.میدانست که چیزي وجود ظریف و کوچک او را می آزارد ولی نمیدانست چیست.براي لحظه اي خواست از او سوال کند ولی خیلی زود پشیمان شد.میدانست که باران هیچوقت از مشکلاتش با او حرفی نمیزند.
-باران؟
-بله.
-حالت خوبه.
-بله ممنون.
-درسات رو میخونی؟
-آره کما بیش.
-امیدوارم که قبول بشی.
-منم امیدوارم.
-راستی اگه شهرستان قبول بشی خانواده ات میزارن بري؟
-آره فکر نمیکنم مخالفتی داشته باشن.
-پس لطف کن شهرستانهاي نزدیک به تهران را انتخاب کن.
-براي چی؟
-به فکر من نیستی که باید هر دوشنبه اینهمه راه رو بیام و برم؟
باران با صداي بلند خندید و در همان حال گفت:
-با زاهدان موافقی؟
ماکان بی آنکه لحظه اي درنگ کند پاسخ داد:
-عالیه! فرودگاه داره و من راحت میتونم صبح بیام و شب برگردم.
باران باز خندید و کاملا بسوي ماکان چرخید.چهره اش بازتر بنظر میرسید.
-من فکر بهتري دارم.
-بفرمایید.
-بهتره تو هم تو کنکور سال آینده شرکت کنی و با هم همکلاس بشیم.
ماکان هر دو ابرویش را تا آخرین حد بالا برد و چشمان گرد شده از تعجبش را به باران دوخت و پرسید:
-من؟
-بله شما مگه چه عیبی داره؟
-نه باران جان از من بخواه مثل فرهاد برات کوه بکنم میرم ولی درس خوندن نه...من سر پیري دیگه حوصله این کارا رو ندارم.
باران لبخندي زد و گفت:
-ولی کلاسور من خیلی بهت میادها!
ماکان خنده اي کرد و پاسخ داد:
-به این خاطره که کلاسور توئه دختر خوب.
چهره باران دوباره درهم رفت و گفت:
-یعنی تو حاضر نیستی درس بخونی؟
ماکان با بی تفاوتی پاسخ داد:
-نه ابدا.
باران دوباره بسوي پنجره چرخید و سکوت کرد.ماکان با حیرت پرسید:
-یعنی درس خوندن من انقدر براي تو مهمه؟
باران با سر پاسخ منفی داد ولی چهره اش جز این میگفت.ماکان با بی حوصلگی گفت:
-اخم تمام طول هفته ات را جمع کردي آوردي براي من؟
باران با حالت خاصی به ماکان نگاه کرد ولی ماکان معناي نگاهش را نفهمید.گرچه مطمئن بود چشمان باران حرف مهمی براي گفتن دارند.اینبار وقتی به او نگاه کرد لبخندي روي لبش بود.ولی چهره اش از همیشه مظلومتر و معصوتر بنظر میرسید.آرام پرسید:
-از مهرناز چه خبر نمیاد تهران؟
لحنش طوري بود که ماکان فهمید فقط میخواهد حرفی زده باشد.با اینحال پاسخ داد:
-چیه اون دفعه خیلی بهتون خوش گذشت؟
-خب آره حسودیت میشه؟
-معلومه که حسودیم میشه.
باران خندید و ماکان دوباره گفت:
-چرا خانم ، مهرناز میاد مادرم میاد ملیحه خواهر بزرگم هم میاد سهیلا و مسعودم میان...خلاصه تقریبا اکثرشون میان.
باران با شرم سربزیر انداخت و ماکان با خنده گفت:
-میان...میان براي خواستگاري یه دختر کوچولو !
باران لحظه اي بر خود لرزید.ماکان به سرعت گوشه اي توقف کرد و به چهره رنگ پریده باران چشم دوخت و گفت:
-چی شد یه دفعه؟سردته یا هیجان زده شدي؟
باران سعی کرد لبخند بزند اما نتوانست.چشمانش لبریز اشک بود دوباره سر بزیر انداخت و بازوهایش را در چنگال فشرد.
-چته باران؟حرف بزن!
-باور کن چیزي نیست یه دفعه سردم شد.
-سردت شده؟اونم تو این هوا؟
باران پاسخی نداد.ماکان باز گفت:
-چیه؟چرا هر وقت حرف به اینجاها کشیده میشه یا میذاري میري یا لرز میکنی و رنگت میپره؟
باران پنجه هایش را محکمتر قفل نمود و ماکان با بی رحمی ادامه داد:
-این چه حرف و حدیثیه که باید از ما پنهون بمونه؟تو باید امروز تکلیف منو یه سره کنی تو خیال کردي من از این پسراي هرزه گردم که عادت داشته باشم بیام سرقرار واستم و دزدکی این طرف و اون طرف برم؟نه...خانم ما فامیلیم و این کار تو عالم فامیلی صحیح نیست.باید زودتر تکلیفمون رو روشن کنیم.اگه فردا یه نفر من و تو رو با هم ببینه و به بابات و بهمن بگه من دیگه با چه رویی تو چشم اونا نگاه کنم؟بهم نمیگن تف به روت بیاد که چشمت دنبال ناموس فامیله...من با مادرم صحبت کردم.همین امروز فردا میاد تهران و کار رو یکسره میکنه.
باران نگاه اشک آلودش را به چهره عصبی ماکان دوخت ولی ماکان فورا نگاهش را از نگاه او دزدید .نمیخواست زیر سلطه نگاه باران اختیارش را از کف بدهد.
-من یه مردم و زن میخوام براي زندگی نه یه معشوقه براي...اه بابا...اصلا ول کن این حرفارو.تو یا زن من میشی که پا تو خونه من نمیذاري رو تخم چشام میزاري یا اینکه توي دلت جاي دیگه است و ما رو سرگردوندي که بازم به سلامت برو هر جا که دلت خوشه!
باران با تعجب نگاهش کرد و بغض آلود پرسید:
-به همین سادگی ماکان؟
و ماکان که با تک تک سلولهاي بدنش فریاد میکشید نه مغرورانه پاسخ داد:
-از اینم ساده تر!
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
باران براي لحظه اي سکوت کرد و اشک گوشه چشمانش را با نوك انگشت پاك کرد و صاف نشست و با قاطعیت پاسخ داد:
-مادرم گفته فعلا کسی حق نداره براي خواستگاري زنگ در خونه ما رو بزنه تا وقتی که من کنکورم رو بدم.نمیخواد فضاي خونه بهم بریزه و روي ارامش ذهن من اثر منفی بذاره.
ماکان ناگهان بخود آمد.میدانست زیاده روي کرده و میدانست پاسخ باران پاسخی به افراط اوست.با اینحال خود را نباخت و پاسخ داد:
-اِ...پس حرفایی که این و اون میزنن خیلی هم بیراه نیست فقط من احمق بودم نه؟
-این و اون؟تو از چی حرف میزنی ماکان؟
-خودت خوب میدونی از چی حرف میزنم دختر خانم.
- تو بمن قول داده بودي که از رابطه مون با کسی حرف نزنی.
-متقابل بود تو هم قول داده بودي ولی میدونم که همه خبر دارند مادرت خواهرت فک و فامیلات
-ماکان تو چکار کردي؟
-تو چکار کردي خانم؟
-تو نباید اینکارو میکردي ماکان این بزرگترین اشتباه زندگیت بود.
-من هیچوقت تو زندگیم اشتباه نکردم مگه اون موقعی که اختیارم رو سپردم دست دو تا چشم سرکش!
باران پوزخندي زد و پاسخ داد:
-گرچه هیچ اختیاري در کار نبوده ولی الانم براي جبران اشتباهت فرصت هست میتونی به راحتی جبران کنی.
و بعد در ماشین را باز کرد هنگام پیاده شدن لحظه اي مکث کرد اما کلمه به سلامت که به سردي از دهان ماکان خارج شد پایان تردیدهایش بود و به سرعت پیاده شد.
باران با چند گام فاصله از ماشین کنار آن خیابان خلوت منتظر ماشین رهگذري ایستاده بود و ماکان تصویر تمام قدي از او را مقابل چشمانش داشت .اما گویا مسخ شده بود هیچ حرکتی نمیتوانست بکند تنها از دریچه باز پلکهایش باران را کنار خیابان میدید.براي لحظه اي بخود آمد و دستش را بطرف دنده برد.باید قبل از آنکه دیر شود حرکت میکرد.ماشین به حرکت در آمد اما وقتی مقابل باران رسید پایش بجاي فشردن پدال ترمز پدال گاز را فشرد و فاصله اش را با باران بیشتر و بیشتر کرد.مسلما هیچکدام از اعضا بدنش از او فرمان نمیگرفتند و این همان غول غرورش بود که به تاخت و تاز پرداخته بود تا جبران مافات نماید.بخانه که رسید هر تکه از لباسهایش را به گوشه ي پرت کرد و برهنه و عصبی روي کاناپه لمید و مشغول سیگار کشیدن شد.در تاریک و روشن اتاق قفس قناري اش را دید و با نوك پا ضربه اي به آن زد و گفت:
-این دختره دیوونه س پر طلا دیوونه!خیال کرده اختیار همه چیز من دست اونه با کی حرف بزن با کی حرف نزن چی بگو چی نگو کی برو کی بیا...تازه آخرشم میگه مامانم گفته کسی حق نداره...اه لعنتی!
سکوت قناري عصبانی ترش کرد و فریاد کشید:
-چیه زل زدي به من و لال شدي؟داري تو دلت منو سرزنش میکنی نه؟به جهنم بدرك!هر چی دلت میخواد بگو...مرده شور من و تو و این زندگی رو ببره...
از جا برخاست و روي مبل نشست.سیگارش را در زیر سیگاري با غیظ خاموش کرد و زانوهایش را در آغوش کشید و اینبار با لحن آرامتري گفت:
-باورت میشه پرطلا من...آره جان تو خود من باران رو تو اون خیابون پرت و خلوت تنها گذاشتم و اومدم ...بی غیرت مثل من دیده بودي؟
پرنده کوچک روي میله آنسوي قفس پرید و جیک جیک آرامی کرد.
ماکان شانه اش را بالا انداخت و گفت:
-تو هم قهر کن...اصلا همه دنیام ...باهام قهر کنن خیالی نیست.اصل کاري که قهر کرده چه فرقی میکنه بقیه چیکار کنن؟ولی قبول کن که او بیخودي عصبانی شد بابا مگه من حرف بدي زدم فقط گفتم از این رفاقتهاي کوچه و خیابونی خوشم نمیاد .من یه زن زندگی میخوام...تو دیگه انصاف داشته باش این حرف بدیه؟اصلا نمیدونم چش بود چند وقته خیلی تو خودشه فکر میکنم با یه کسی یا چیزي مشکل داره آخه حرف که نمیزنه هروقت ازش میپرسم فقط میگه درس دارم امتحان دارم...اي مرده شورهر چی درس و امتحانه ببرن...
برگرد پرطلا به جون خودش که لااقل تو یکی میدونی چقدر برام عزیزه دلم داره میترکه دوست دارم با یکی حرف بزنم اونم فقط و فقط از باران.
پرطلا هیچ حرکتی نکرد .ماکان با عصبانیت از جا برخاست و در همان حال گفت:
-خیلی بی معرفتی آدم فروش خائن!
بعد بسمت گوشی رفت و با سرعت شماره سوسن را گرفت.لحظاتی بعد صداي او در گوشش پیچید:
-بله.
-سلام ماکانم.
-به سلام آقا ماکان گل!چه عجب یاد ما کردي؟
-شرمنده سوسن خانم.گرفتارم کلی کار سرم ریخته.
-باور کنم که قضیه فقط کاره؟
ماکان لحظه اي مکث کرد اما بعد با سرعت تمام آنچه را که برایش اتفاق افتاده بود بی کم و کاست براي سوسن تعریف کرد و در آخر پرسید:
-بنظر تو من خیلی مقصرم؟
-نمیدونم چی بگم.
-هر چی هست بگو .من ناراحت نمیشم باور کن.
-راستش بنظر من باران خیلی بچه اس.این حرفارو هم از روي بچگی میزنه.
-خیلی بد شد که تنها رهاش کردم نه؟
-نه...خیلی هم بد نشد اتفاقا بد نیست گاهی اوقات یه کمی سفت جلوش بایستی .بقول خودت صحبت یه عمر زندگیه بهتره از همین اول کار یه چیزایی رو یاد بگیره.
ماکان به فکر فرو رفت.نمیدانست چرا با آنکه سوسن از او جانب داري میکند باز هم حرفهایش بدل نمی نشست.تمام حواسش پیش باران بود و نمیخواست به همین سادگی او را از دست بدهد.
-چیه چرا ساکتی؟
-حالا میگی چیکار کنم سوسن؟
-هیچی چی کار میخواي بکنی؟
-بنظرت یه زنگی بهش نزنم؟
-نه براي چی؟
-براش نگرانم تو بدحالی تنهاش گذاشتم.
سوسن خنده اي کرد و پاسخ داد:
-چرند نگو!فراموش کردي که اون بچه تهرانه.بچه تهران که تو تهران گم نمیشه...نگران نباش حالا که یه کاري رو شروع کردي تا آخرش باید بري.زشته که فوري حرفت رو پس بگیري تازه تو که چیز بدي نگفتی.من نمیدونم باران چه اخلاقی داره ولی هر دختر دیگه اي بود وقتی صداقت تو رو توي عاشقی میدید خوشحالم میشد.
-آخه باران با همه دختراي دنیا فرق داره.
-البته این فقط تصور توئه ماکان جان وگرنه باران یه دختر کاملا عادیه بهت بر نخوره ولی بنظر من باران فقط یه دختر بچه اس.
با آنکه اصلا از حرف سوسن خوشش نیامده بود ولی چیزي هم نگفت.چند جمله اي هم درباره مسایل روزمره حرف زدند و بعد ارتباط را قطع کرد و روي کاناپه دراز کشید و در خود فرو رفت.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
شب نیلوفری ۶
در را که گشود صداي زنگ تلفن را شنید.همان طور سلانه سلانه در تاریکی به سوي گوشی تلفن رفت،آباژور کنار میز را روشن کرد و خود را روي اولین مبل انداخت و با صدایی خسته گفت:
-بله.
صداي سوسن پاسخش را داد:
-سلام...کجا بودي تا این وقت شب؟کم کم داشتم نگران می شدم.
ماکان پاسخی نداد و سوسن دوباره گفت:
-الو ماکان،حالت خوبه؟
-بله خوبم ممنون.
-پرسیدم کجا...
-بله شنیدم.بیرون بودم.
-به نظر سر حال نمیاي.
-داغونم.
-چیه،نیومد؟
-نه.
-فکرش رو می کردم.
-ولی بهم قول داده بود بازم هر دوشنبه همدیگه رو ببینیم.
-دخترا از این قولا زیاد می دن!...حال خودت چطوره؟
-گفتم که داغونم.
-نمی خواي بگی که تا الان...
-اتفاقاً چرا،درست از چهار بعد از ظهر تا ده شب یک لنگه پا سر اون خیابون لعنتی ایستادم ولی نیومد.سوسن...می فهمی...نیومد...حالا...حالا تا دوشنبه دیگه چه جوري سر کنم؟
-دوشنبه بعد؟مطمئنی هفته دیگه میاد؟
-باید بیاد.بهم قول داده.
-گفتم که...
-منم گفته بودم که باران با همه دختراي دیگه فرق داره.
-خیلی خوب قبول کردم ولی میشه یک سؤالی بکنم؟
-آره بپرس.
-اگه نیاد چی؟
ماکان با حالتی کلافه چندین بار صورتش را با کف دست مالید و پاسخ داد:
-نمی دونم سوسن،نمی دونم.
-حالا که چیزي نشده،یه خورده به خودت مسلط باش.
-نمی تونم دختر،من به دیدن باران هر دوشنبه معتادم،می فهمی؟معتاد،حالا که یه دوشنبه تموم شد و ندیدمش تک تک سلولهاي تنم درد می کنه،درست شبیه آدم معتادي که مواد دیر بهش رسیده باشه.
-واقعاً که...ماکان این تویی که این حرفا رو می زنی؟من که باورم نمی شه.از مرد مغروري مثل تو واقعاً بعیده!
ماکان پاسخی نداد.این را خودش هم می دانست ولی مسلماً رفتارش اختیاري نبود.سوسن به آرامی پرسید:
-می خواي بیام اونجا؟
-نه ممنون،ترجیح می دم تنها باشم...
-می خواي خودت رو داغون کنی؟
-نترس براي من اتفاقی نمی افته.با پر طلا می شینیم تا صبح از باران حرف می زنیم.
-مطمئنی که به کمک من احتیاج نداري؟لااقل می تونم برات شام درست کنم.
-نه متشکرم،هیچ میلی به غذا ندارم.
-به هر حال اگه کاري داشتی منو خبر کن،نمی خوام بعداً پیش مادر جون و بقیه شرمنده بشم.
-از لطفت ممنونم.
-راستی گفتم مادرجون،یه چیزي یادم اومد؛دیروز که زنگ زده بودم شیراز،مادرجون گفت چند وقته بهش زنگ نزدي،اون بنده خدا هم هر چی تماس می گیره پیدات نمی کنه.
-بهش زنگ می زنم.
-ماکان،تو...تو...
-من چی؟راحت باش.
-تو با مادرجون راجع به باران صحبت کردي؟
-آره بهش گفته بودم کاراش رو سر و سامون بده براي خواستگاري بیاد تهران.
-جدي؟چرا این کار رو کردي؟
-چرا نکنم؟...خب مادرمه،باید براي خواستگاري بیاد یا نه؟
-من فکر می کنم تو یه کم زود اقدام کردي.کاش قبلش با من مشورت کرده بودي.
-چه طور؟
-هیچ می دونی اگه مادرجون بیاد تهران برید خواستگاري اما جواب منفی بدن،چه قدر براي تو و خانواده ات بد می شه؟حسابی شخصیتت لگدمال می شه.
درد عمیقی در شقیقه هاي ماکان پیچید و پاسخ داد:
-می گی چه کار کنم؟
-زنگ بزن یه چند وقت قرار خواستگاري رو عقب بنداز.اول خودت با باران صحبت کن وقتی به نتیجه رسیدي پاي بزرگترها رو وسط بکش...فکر نمی کنی این طوري بهتر باشه؟
ماکان چند دقیقه اي سکوت کرد.مسلماً حق با سوسن بود.
-مثل این که حق با توئه.بابت راهنمائیت ممنونم.همین کار رو می کنم.اول خودم باهاش حرف می زنم.
-مطمئنی نیازي به من نداري؟
-نه ممنونم...به خانواده سلام برسون.
-باشه ولی اگه بازم کاري داشتی هر وقت شب بود بهم زنگ بزن.
-باشه ممنونم.
-فعلاً خداحافظ.
-خداحافظ.
گوشی را که روي دستگاه گذاشت احساس کرد سرش به اندازه تمام ساختمان بزرگ شده.با شدت هر دو طرف شقیقه هایش را فشرد و خود را روي کاناپه انداخت.صبح کوفته و عصبی با صداي زنگ در آپارتمان از خواب بیدار شد.با سرعت لباس پوشید و در را گشود و با دیدن شکوه خانم،متعجب سلام کرد.
-سلام،حالت خوبه ماکان جان؟
-بله ممنون،خوبم.
-دیدم ماشینت توي کوچه اس تعجب کردم،گفتم نکنه اتفاقی افتاده که سر کار نرفتی.
ماکان به ساعتش نگاه کرد که از یازده گذشته بود.
-راستش رو بخواید کمی کسالت دارم...یعنی اصلاً حال سر کار رفتن رو نداشتم.
-چرا؟رنگ و روتم بدجوري پریده،چشاتم که خیلی سرخه،تب داري؟
-فکر کنم.
-لابد سرما خوردي!
-شاید...حالا چرا دم در ایستادید؟بفرمایید تو.
-نه،مزاحمت نمی شم.برو استراحت کن.اگرم کاري داشتی زنگ بزن پائین...راستی به فکر ناهارم نباش،الان می رم پائین برات سوپ درست می کنم.
-من اصلاً راضی به زحمت شما نیستم.
-چه زحمتی؟برو و با خیال راحت استراحت کن.
ماکان تشکر کرد و شکوه خانم به سوي پله ها رفت.هنوز به اولین پله نرسیده بود که ماکان بی اختیار پرسید:
-باران این طرفا نمیاد؟
شکوه خانم به طرفش برگشت،اما بر عکس تصور ماکان ابداً تعجب نکرد و پاسخ داد:
-نه!خودت که بهتر می دونی امتحان کنکور داره.
ماکان با بی پروایی خاصی که حتی خودش را هم تعجب واداشت دوباره گفت:
-نمی شه شما دعوتش کنید اینجا؟
شکوه خانم لبخند ملیحی زد و به جاي پاسخ ماکان پرسید:
-خیلی دوستش داري؟
ماکان سر به زیر انداخت و پاسخی نداد.شکوه خانم دوباره گفت:
-براي نهار یا شام؟
لبخندي غیر ارادي لبهاي ماکان را از هم باز کرد.
-لطفاً براي شام،اما نه شب...بعد از ظهر.شاید تا اون موقع حال منم کمی بهتر بشه...ببخشید که شما رو تو زحمت میندازم،ولی راستش یه چیزایی هست که باید هر چه زودتر به باران بگم.
-باشه بهش زنگ می زنم ولی قول نمیدم.
-اگه لطف کنید و راضیش کنید خیلی خوب می شه.
شکوه خانم لبخندي زد و ماکان را تنها گذاشت.بر عکس تصور ماکان تا بعد از ظهر نه تنها تبش پایین نیامد بلکه بالاتر هم رفت و در این میان دلهره دیدار با باران هم بر وخامت اوضاع می افزود.ساعت از چهار گذشته بود که به زحمت از تختخوابش جدا شد و همان طور آشفته راه پله هاي طبقه پائین را در پیش گرفت.شکوه خانم با دیدنش در آن وضع عصبانی شد و گفت:
-از صبح می گم برو یه دکتر،گوش که نمی کنی.آخه پسر جون این چه اوضاعیه که براي خودت درست کردي؟!
ماکان در حالی که سعی می کرد لبخند بزند،پرسید:
-باران نیومده؟
-نه هنوز.برو تو پذیرایی و روي کاناپه دراز بکش،اومد صدات می زنم.
وارد پذیرایی که شد از سکوت خانه تعجب کرد و پرسید:
-بچه ها کجان؟
-فرستادمشون بیرون.گفتم این طوري راحت ترید.
خسته و سنگین روي کاناپه دراز کشید و چشمانش را بر هم نهاد.
-تبم داره؟
-آره داغ بود.
-شاید سرما خورده؟
-فکر نکنم موضوع فقط سرماخوردگی باشه...چه بلایی سر پسر بیچاره مردم آوردي؟
-عمه جون!
-عمه جون و کوفته...قصد عاشق کشی داري؟
-عمه باور کن...
-نه عزیزم باور نمی کنم.توضیح بی خودي نده.
صداها که نزدیک تر شد حواسش هوشیارتر گردید.بی آن که چشم باز کند متوجه شد که باران بالاي سرش نشست.تپش قلبش باز بالا رفت و بوي عطر باران ریه هایش را انباشته ساخت.
-باران،جون هر کی دوستش داري دل ماکان رو نشکن.حیف این پسر نیست به این خوبی؟!
-من چه کاره ام عمه جون؟
-خودت رو لوس نکن،تو همه کاره اي.
-نه جان عمه...شما که نمی خواي مامانم زنده زنده پوستم رو بکنه و بنفشه توش رو کاه پر کنه؟
-به دیگران چه ربطی داره دختر؟تو می خواي ازدواج کنی.
- اولاً که دیگرانی که شما ازشون حرف میزنید مادر و خواهر بنده هستن،ثانیاً من خودمم زیاد مطمئن نیستم قصد ازدواج داشته باشم.
دست و پاي ماکان به شدت سرد شد و صداي شکوه خانم باز در گوشش پیچید:
-قصد ازدواج نداري،دوستش که داري؟
ماکان حالا به وضوح صداي تپش قلبش را می شنید.سکوت باران طولانی شد و شکوه خانم با خنده گفت:
-این از کدوم سکوتهاس،همونا که نشونه رضایته؟
باران با صدا خندید و باز هم پاسخی نداد.
-ببین باران جان،آدم حتی اگه خودشم عاشق نباشه باید براي عشق و علاقه دیگرون ارزش قائل بشه.
سکوت باران به ماکان فرصتی داد تا به جسم خسته اش تکانی بدهد.باران سرش را به صورت ماکان نزدیک کرد و چون چشمانش را نیمه باز دید با لحن مهربانی کفت:
-سلام...خوبی؟
ماکان با حرکت پلکهایش پاسخ گفت و خواست از جا بلند شود که شکوه خانم شانه هایش را به عقب هل داد و گفت:
-دراز بکش،حالت خوب نیست.
-آخه این طوري سخته.
-چه سختی؟تو مریضی.از آدم مریض که کسی توقع نداره...ها باران جان؟
باران لبخندي زد و پاسخ داد:
-راحت باش ماکان.
شکوه خانم از جا برخاست و گفت:
-می رم چاي دم کنم...شامم نداریم،کاري داشتید صدام کنید.
باران با لبخند سر تکان داد و عمه آن دو را تنها گذاشت.ماکان همان طور که به صورت باران خیره شده بود پرسید:
-از من دلخوري؟
باران پاسخی نداد و ماکان دوباره گفت:
-منو ببخش باران! منو...
-مهم نیست،خودتو ناراحت نکن.
-اون شب راحت رفتی خونه؟
-آره به مدد همجنس هاي شما هیچ دختر جوونی زیاد کنار خیابون معطل نمی مونه!
ماکان چینی به پیشانی انداخت و با دلخوري گفت:
-خودش خوشگل بود یا ماشینش؟
باران با خونسردي لبخندي زد و پاسخ داد:
-هر دو!
-تو همیشه اینقدر صادقی؟
-خب آره...مگه ایرادي داره؟
-شماره دادي یا گرفتی؟
-هیچ کدوم،ولی به هر حال اون آقا چند بار شماره اش رو تکرار کرد.مقصر منم که حافظه خیلی خوبی دارم؟
-نه ابداً مقصر من احمقم که گوشت رو می سپارم دست گربه!
باران با صدا خندید و ماکان در حالی که می نشست ادامه داد:
-اگه یه روزي مال من بشی،مثل پر طلا تو قفس زندونیت می کنم.
باران لحظه اي با همان نگاه خاص به صورت ماکان خیره شد،بعد پرسید:
-می تونی؟
ماکان دستپاچه و گریزان از نگاه باران پاسخ داد:
-نه...نه.
و باران باز خندید.ماکان چند بار با حالتی عصبی،انگشتانش را در میان موها فرو برد و کلافه گفت:
-با مادرت صحبت کردي؟
باران سر به زیر انداخت و سکوت کرد.ماکان دوباره پرسید:
-تو رو به خدا انقدر عذابم نده...از این بلاتکلیفی نجاتم بده.بالاخره چی شد؟
باران معصومانه به او نگاه کرد و ناچارش ساخت لحنش را تغییر دهد.این بار آرامتر پرسید:
-مگه نگفتی همیشه صادقی؟خب حالا خواهش می کنم خیلی صادقانه جوابم رو بده .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
باران همان طور که سر به زیر داشت گفت:
-می شه...می شه دور منو خط بکشی؟
ماکان بر آشفته پرسید:
-چرا؟
-همین طوري...آخه...آخه...
-آخه چی؟حرف بزن دیگه.
-مادرم و بنفشه به شدت مخالفن.من می دونم که این ازدواج حتی اگه بنا باشه سر بگیره خیلی دردسر داره. ماکان،ما نباید بیشتر از این ادامه بدیم.باید هر چه زودتر از هم جدا شیم...مادرم براي تو شرایط سختی رو قرار داده که مفهومش جواب رده.
ماکان از جا برخاست و چند بار با حالتی عصبی،طول و عرض سالن را طی کرد و بعد گفت:
-براي تو همه چیز مثل یه بازیه!هر بازي هم بالاخره یه جوري باید تموم بشه که می شه...ولی براي من مسئله فرق می کنه باران...من...من...
نتوانست جمله اش را تمام کند.با حالتی عصبی از جعبه سیگارش،سیگاري بیرون کشید و روشن کرد.پکی عصبی به سیگارش زد و روبروي باران نشست و سرش را به مبل تکیه داد و به او خیره ماند.باران کمی خود را جمع کرد و آهسته گفت:
-باور کن تقصیر من نیست...من فقط به خاطر خودت می گم.این همه دختر تو این فامیل،تو این شهر و تو این دنیا هست،تو چرا باید به من دل خوش کنی؟
ماکان با عصبانیت پاسخ داد:
-حماقت دختر خانم،حماقت!واقعاً فکر می کنی دل بستن به دختري که حاضر نیست براي رسیدن به عشقش،حتی یک قدم برداره حماقت نیست؟
باران نگاه بارانی اش را به ماکان دوخت و گفت:
-من که براي تو فقط حماقت و اشتباه و دردسر بودم،چرا اصرار می کنی بازم...
صداي بغض آلود باران به قلب خسته ماکان نیشتر زد.از جا برخاست و مقابل پاهاي باران زانو زد و با مهربانی پرسید:
-مادرت از من چی می خواد قشنگ ترین اشتباه؟! بگو باید چه کار کنم تا راضی بشه شیرین ترین حماقت من؟!
لحظه اي لبهاي باران را تبسمی محو از هم گشود ولی باز آسمان چشمانش بارانی شد و گفت:
-دست بردار ماکان،از من نخواه یک مشت چرند رو برات بگم.
-باید بگی...این حق منه که بدونم براي رسیدن به تو باید از چند تا خان بگذرم.
-بهت که گفتم شرایط مادرم یعنی نه...یعنی سنگ اندازي.
ماکان سعی کرد دلهره اش را پشت لبخندي اطمینان بخش پنهان کند و بعد گفت:
-بگو کوچولو...بگو و نگران هیچی نباش،این مشکلات براي دختر کوچولویی مثل تو خیلی بزرگن،پس بذار خودم تنهایی حلشون کنم.
باران لبخندي زیبا زد و با حالت خاصی به ماکان نگاه کرد،حالتی که ماکان مطمئن بود جز عشق چیزي نیست و همین دلگرمش کرد.
-مادرم خونه و ماشین می خواد،اونم به نام من.مهریه خیلی سنگین مثلاً چند هزار سکه طلا،کلیه اختیارات قانونی تو رو مثل حق طلاق،حق سفر،حق تحصیل،حق اشتغال و ...خلاصه همه چیز.اون می خواد که من درس بخونم و از همه بدتر این که می گه تو هم باید تو کنکور قبول بشی...حالا خودت بگو اگر می گفت نه،همه مون راحت تر نبودیم؟
ماکان لحظاتی به فکر فرو رفت بعد با حالتی محزون پرسید:
-مادرت چرا دوست نداره من دامادتون بشم؟
باران سر به زیر انداخت و پاسخ داد:
-می گه من هنوز بچه ام،ازدواج برام زوده.می گه شوهرم باید مثل شوهر بنفشه تحصیلکرده باشه،چه می دونم دکتري،مهندسی،استاد دانشگاهی...از همه بدتر می گه به فامیل دختر نمی دم،اونم به غریبی!
ماکان چند بار سر تکان داد و گفت:
-و اگه خواسته هاي مادرت انجام بشه...در اون صورت تو دیگه مال من می شی،نه؟
گونه هاي باران را شرم دخترانه اي رنگین کرد و سر به زیر انداخت و ماکان درخشش لبخندي را روي لبهایش دید و با قاطعیت ادامه داد:
-خیلی خوب خانم کوچولو،به مادرت بگو خونه و ماشین چشم.ماشینم رو که به اسمت می کنم،خونه ام بعد از امتحان تو می ریم دنبالش،در مورد مهر هم اگه نظر مادرت مثلاً سه هزار سکه است باید بدونه که عروس منو دست کم گرفته،من پنج هزار سکه طلا و یا هر قدر بیشتر که بخواد مهرش می کنم.علاوه بر تمام اختیاراتی که می خواد،اختیار جونم روهم قانونی و محضري به دخترش می دم تا هر وقت ازم خسته شد راحت جونم رو بگیره.در مورد تحصیل تو هم تا آخرین درجه ایستادم،ضمن این که پاي کلیه مخارجش هستم.در مورد درس خوندن خودم ذکر کنه کدوم رشته و کدوم دانشگاه براي کنکور سال آینده منو تو اولین نفرات اون رشته می بینه.چیز دیگه اي هم هست که لازم باشه بپذیرم؟
درخشش نگاه باران دلش را لرزاند.از جا برخاست و کنارش نشست،سرش را نزدیک برد و گفت:
-من هر کاري که لازم باشه براي به دست آوردن تو انجام می دم.
*****
واقعیت این بود که او تمام سعی و تلاشش را کرده بود ولی ظاهراً بخت هیچ گاه با او یار نبود.تمام هفته هاي بعد به کشمکش گذشت.مادر باران باز هم راضی نشد و براي ماکان پیغام فرستاد که هرگز حتی تابوت او را بر دوش ماکان نخواهد گذاشت.و ماکان هر چه سعی می کرد،علت این همه دشمنی را نمی فهمید.با این حال باز هم سعی می کرد هر طور شده به هدفش برسد،اما ظاهراً همه تلاشش بیهوده بود.حالا دیگرقصه عشق باران و او نقل تمام فامیل بود و هر کس به گونه اي آن را تعبیر و تعریف می کرد.می دانست باران زیر فشار شدید حرف و نقل ها و بگو مگو ها می شکند و دم بر نمی آورد و از همه بدتر ناچار بود براي تبرئه خود و ماکان درسش را هم بخواند و در کنکور قبول شود.دیگر نمی توانست باران را ببیند.او حتی به منزل عمه اش هم نمی آمد و این بدترین شکنجه براي ماکان بود،چرا که دیدار باران براي او نیازي حیاتی بود.کم کم بی آن که بخواهد بذر کینه اي از باران و اطرافیانش در دلش نفوذ کرد.صحبتهاي سوسن و دیگران زمینه مساعد پرورش این بذر را فراهم آورد.زمانی که باران به پیشنهاد فرار او پاسخ منفی داد،همه چیز دگرگون شد.حتی احساسش نسبت به باران.آن روزها فکر می کرد از باران متنفر است،اما باز هم میل سرکشش به تصاحب او مهار نشده بود.او باز هم باران را می خواست،اما این بار با گذشته فرق داشت.اکنون باران را می خواست تا تمام ناکامی ها و عذابهایش را تلافی کند،تا با عذاب او غرور لگدمال شده اش را ترمیم کند.آن روزها حتی به این فکر هم نمی کرد که باران فقط یک دختر هجده ساله است و او نباید بیش از آنچه در توان باران بود از او توقع داشته باشد.
در این مدت مادرش دو بار به تهران آمده بود اما هر بار دست خالی بدون آن که ماکان و سوسن اجازه بدهند به منزل پدري باران برود به شیراز برگشته بود.حالا دیگر تمام خانواده اش نیز قصه عشق ماکان را می دانستند.در این میان خبر قبولی باران در دانشگاه،تمام کاخ رؤیاهایش را به آتش کشید.حالا دیگر مطمئن بود که باران را از دست داده است آن هم براي همیشه.
آنقدر سرش درد می کرد که نمی توانست پلکهایش را به هم بزند.همان طور چشم بسته روي کاناپه دراز کشیده بود که صداي در بلند شد.دستش را ستون بدن کرد و با استفاده از کاناپه به زحمت از جا برخاست و همان طور آشفته پشت در ایستاد و آرام و دردمند پرسید:
-کیه؟
-منم ماکان،خواهش می کنم در رو باز کن.
-نه...لطفاً برو...برو سوسن...من واقعاً...
-ماکان تو رو به خدا در رو باز کن،آخه چرا با خودت این جوري می کنی؟
-سوسن گفتم که حالم خوب نیست.
-منم چون حالت خوب نیست باید ببینمت.
ماکان با بی میلی در را باز کرد و سوسن با دیدن او وحشت زده تقریباً فریاد کشید:
-خداي من! این چه وضعیه؟تو با خودت چه کار کردي پسر جون؟
ماکان باز هم با همان سستی و سختی خود را روي کاناپه انداخت و چشمهایش را بست.سوسن با عصبانیت گفت:
-چیه؟این جا چه خبره؟دنیا به آخر رسیده و ما خبر نداریم؟
ماکان هیچ پاسخی نداد و سوسن در حالی که کنارش می نشست دوباره با همان لحن گفت:
-ماکان...آقا ماکان خجالت بکش! آخه تو چته؟
ماکان چند بار سرش را به طرفین تکان داد و با صدایی که گویا از ته چاه در می آمد گفت:
-تموم شد...دیگه همه چیز تموم شد.
سوسن پوزخندي زد و پاسخ داد:
-من فکر می کردم خیلی وقته که همه چیز تموم شده ولی ظاهراً شما بر عکس اونچه که نشون می دادید،هنوزم امیدوار بودید!
-من...من...
-تو چی؟تو بعد از این همه حرف و حدیث،بعد از این همه پیغام هاي مزخرفی که خودش و خانواده اش برات فرستادند بازم می خواستیش،آره؟
ماکان سکوت کرد و سوسن در حالی که با غیظ از جا بر می خاست با لحن سرزنش باري گفت:
-واقعاً که ماکان...واقعاً که...
ماکان بی توجه پاسخ داد:
-باران کنکور قبول شده.
-خب بشه به جهنم!
-دیگه...دیگه مادرش به هیچ عنوان راضی نمی شه...
-خب نشه.مثل این که تو همه چیز رو دوباره از اول شروع کردي.
-سوسن...سوسن باران...باران من...
-باران تو؟چه طوري می تونی بازم اسم این دختر رو بیاري؟ماکان اون دختر زندگی تو رو به باد داد،تو رو به بازي گرفت،حالام باید خدا رو شکر کنی که این بازي بالاخره تموم شد.
ماکان به شدت شقیقه هایش را فشرد و گفت:
-یعنی می شه یه روزي باران دوباره...
-اِ...ماکان...این تویی که داري این حرفها رو می زنی؟
ماکان سر به زیر انداخت و سکوت کرد.سوسن دوباره رو به رویش نشست.ماکان با نوك انگشتان دو قطره اشک زیر پلکهایش را برداشت و سعی کرد بغضش را که به سختی آزارش میداد فرو دهد.سوسن نگاه پر تمسخري به او کرد و گفت:
-خوبه،باران خانم نصف تهرون رو به جشن قبولی دانشگاهش دعوت کرد و اونوقت تو اینجا داري سر گوري زار می زنی که اصلاً مرده توش نیست.شرط میبندم باران خانم تا حالا چند دور با پسراي فامیل و دوست و آشنا رقصیده.
برق خشمی در چشمان ماکان نمایان شد.دندانهایش را روي هم سائید و با عصبانیت گفت:
-اون با کسی نمی رقصه!
-آره تو که راست می گی.اون الان تو جشن نشسته و به خاطر تو اشک می ریزه...خودت که گفتی تمام پسراي فامیل...
-بس کن سوسن،بس کن.
-خیلی خب،ولی یادت باشه که تو باید به این حرفها عادت کنی چون به زودي باران خانم ازدواج می کنه.
-امکان نداره.باران می خواد درس بخونه و محاله به این زودي ازدواج کنه.
-اشتباهت همین جاست.این طور که دختر عموش می گفت یکی از دوست پسراي اصلی خانم دانشجوئه و اتفاقاً...البته اینا می گن اتفاقاً باران خانم هم همون دانشگاه قبول شده! جالب نیست دوستاي دیروز،همکلاسی هاي فردا!
ماکان از جا بلند شد و با بی قراري طول و عرض سالن را طی کرد و بعد گفت:
-راحله حرف مفت زیاد می زنه.تو بشنو ولی باور نکن.
-خوب خودت رو گول می زنی ماکان جان،سودابه خانم با خانواده باران لجه،راحله بهش حسودي می کنه،مادرش حرف باران رو نمی زنه،خواهرش واسۀ خودش حرف می زنه،لابد امروز و فردا می گی منم...چه می دونم از باران بدم میاد،بهش حسودي می کنم و...
-سوسن خواهش می کنم.تو خودت می دونی که من هیچ وقت راجع به تو از این فکرا نمی کنم.آخه دختر تو که از این مسأله نفعی نمی بري که بخواي...
سوسن به میان حرف ماکان آمد و گفت:
-ببین چند کلمه حرف حساب قبوله؟
ماکان با حرکت سر پاسخ مثبت داد و سوسن دوباره گفت:
-چند وقته ندیدیش ماکان؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
ماکان لحظاتی پلکهایش را روي هم فشرد و آه سردي کشید و پاسخ داد:
-دقیقاً سه ماه و شونزده روز.
سوسن با تعجب به او نگاه کرد و با پوزخند گفت:
-لابد ساعت و دقیقه و ثانیه اش رو هم می دونی،نه؟
ماکان پاسخی نداد ولی سوسن مطمئن بود که پاسخش مثبت است.روي پاشنه ها چرخید و با همان پوزخندي که روي اعصاب ماکان خط می انداخت گفت:
-ماکان راست بگو ببینم باورت می شه تو این سه ماه و خرده اي باران نتونسته یا وقت نکرده سراغی از تو بگیره؟اون اگر تو زندان هم بود می تونست یه پیغامی،تلفنی،ارتباطی با تو داشته باشه.چرا خودت رو گول می زنی؟این مرتبه که دیگه پاي شخص ثالثی وسط نیست که تو محکومش کنی،هست؟
ماکان به آرامی سر تکان داد.او در آن لحظه تنها و تنها به یک چیز فکر می کرد،آن هم دیدن باران بود.تمام وجودش باران را تمنا می کرد.دلش براي او به شدت تنگ شده بود و حرفهاي سوسن آتش درونش را شعله ورتر می کرد.این واقعیت را نمی توانست انکار کند که باران را دوست دارد،آن هم به شدت،بی دلیل و تحت هر شرایطی!
-ماکان؟
به خود آمد.نگاه مرطوبش را به مهرناز که در آستانه در ایستاده بود دوخت و گفت:
-بله.
-به جاي ساعت هفت،ساعت هشت و نیم شد.بیا شام بخوریم.
-باشه الان میام.
مهرناز قصد رفتن کرد که ماکان صدایش زد:
-مهرناز؟
-بله.
-می خواستم بگم...می خواستم بگم...
مهرناز داخل شد و در را بست و گفت:
-خب بگو.
-تو...تو باید بدونی که من باران رو به راحتی از دست ندادم.دیگه هیچ وقت نگو که من ساده از باران گذشتم.باران براي من همه چیز بود ولی من اون روزها احمق بودم...خیلی احمق.تو خودت می دونی که این و اون چه قدر راجع به باران بهم گفتن ولی من بازم پاي حرفم ایستادم.
-می دونم ولی وقتی کنکور قبول شد به راحتی پس کشیدي.
-نه این طور نیست...باور کن...
-نه ماکان،من رفتار اون شب تو رو با باران هرگز فراموش نمی کنم.یادت میاد من تازه اومده بودم تهران،ولی این بار برعکس هر دفعه تو حتی نذاشتی من به باران زنگ بزنم.بنده خدا شکوه خانم و حمید آقا براي این که به خیال خودشون شما رو آشتی بدن،با هزار حقه و کلک اجازه باران رو از باباش گرفتن،تازه اونم یواشکی که مامانش نفهمه.اون شب باران با هزار دردسر تونست بیاد خونه عمه اش و مسلماً فقط به خاطر تو آمده بود،اما تو...
-انقدر حماقتهاي منو به رخم نکش.آره من اون شب تا جایی که می تونستم سعی کردم باران رو عذاب بدم،چون فکر می کردم...یعنی بهم گفته بودن حالا که اون کنکور قبول شده نباید جلوش کم بیارم...حالا که همه چیز تموم شده و مسلماً من باران رو از دست دادم،باید من کنار بکشم نه اون...بهم تلقین کرده بودن این طوري غرورم حفظ می شه و به اصطلاح خود احمقم مرد می مونم.
-سالهاست می خوام ازت بپرسم اون شب وقتی باران اومد دنبالت چی بهش گفتی؟
ماکان پلکهایش را آهسته روي هم گذاشت.آن قدر لحظات بارانی اش را هر روز و هر شب در ذهن مرور کرده بود که ملکه ذهنش شده بودند.
آن شب می دانست باران می آید و به شدت بی تاب و بی قرار بود.در یک اقدام احمقانه سر خود،سوسن را به منزل شکوه خانم دعوت کرده بود و از او خواسته بود بگوید براي دیدن مهرناز به منزل ماکان آمده.باران از غروب آمده بود اما حتی زنگ طبقه دوم را نزد.شکوه خانم به بالا تلفن کرد و به مهرناز خبرآمدن باران را داد و او بلافاصله به منزل شکوه خانم رفت.سوسن اما به شدت به ماکان توصیه کرد تا زمانی که باران غرورش را زیر پا نگذارده و به دنبالش نیامده،پایین نیاید.اگر چه هم سوسن،هم مهرناز و هم ماکان می دانستند که باران هرگز از آن پله ها بالا نخواهد آمد.نزدیک شام بود که صداي زنگ در ماکان را مجبور به برخاستن کرد.در را که باز کرد تمام تنش لرزید.باران با لبخندي آرام پشت در ایستاده بود.صورتش را آرایشی ملایم جذاب تر کرده بود و لباس خوش دوختی اندامش را از همیشه زیباتر نشان می داد.
لحظاتی در سکوت گذشت تا این که ترنم صداي باران بعد از مدتها گوشش را پر کرد:
-سلام،خوبی؟
باز همان دو کلمه ساده همیشگی که آرامش ظاهري وجود ماکان را به طوفان می کشید.آنقدر گیج و گنگ بود که نتوانست پاسخ بدهد.
باز صداي باران دلش را لرزاند:
-مهرناز گفت قهر کردي و گفتی تا من نیام دنبالت نمیاي پایین.مگه من صاحبخونه ام؟فراموش کردي که من خودمم مهمانم؟
ماکان باز هم حرفی براي گفتن نداشت.اصلاً تمام سی و دو حرف فارسی را گم کرده بود تا چه رسد به کلمات و جملات.
-خیلی خب حالا که اومدم دنبالت،پس زود بیا پایین که می خوایم شام بخوریم.
باران با حرکتی زیبا سر خم کرد و از او روگرداند و به سوي پله ها رفت.بی اختیار و با لحن خشنی گفت:
-چرا نمیاي تو؟دم در حرفات رو زدي و رفتی،ترسیدي بیاي تو...
وقتی باران برگشت هنوز همان طور خونسرد و لبخندش همان شفافیت را داشت.
-نخیر آقا،تو نیومدم چون دعوتم نکردي،توقع داشتی تو رو پس بزنم و به زور پا تو حریمی بذارم که دیگه به من تعلق نداره...من حالا دیگه خیلی چیزا رو می دونم ماکان جان!
دل ماکان در سینه لرزید .چه کسی به باران گفته بود که حریم دل و خانه ماکان دیگر به او تعلق ندارد. دلش می خواست برایش همه چیز را توضیح بدهد اما نتوانست فقط از جلوي در کنار رفت تا باران داخل شود.باران به داخل ساختمان خرامید و ماکان در دل گفت:
- می دونم امشب اومدي که این ویرونه اي هم که از دلم باقی مونده بسوزونی و خاکستر کنی.آخه بی مروت،این همه زیبایی و ناز و عشوه براي یه سینه سوخته.
باران با ملاحتی خاص روي اولین مبل نشست و پاهایش را روي هم انداخت.آرامش بیش از حد او ماکان را وسوسه کرد تا آزارش دهد.دوباره به سوي در ورودي برگشت و کلید را در قفل چرخاند و براي آن که باران را متوجه خود کند در را عقب کشید.بعد کلید را از روي قفل برداشت و داخل جیب شلوارش فرو کرد.باران که کاملاً متوجه حرکات ماکان بود،با حالتی خاص سرش را به یک سو خم کرد و چند بار دهانش را باز و بسته کرد و دندانهایش را روي آدامسش فشرد.بعد با لبخند دلربایی گفت:
-خب در قفل شد،حالا چی؟
ماکان با عصبانیت با چند گام خود را به او رساند.از این همه خونسردي کلافه شده بود.تقریباً فریاد زد:
-باران،خودت خوب می دونی که من همین الان می تونم...
باران با لبخند میان حرفش دوید و گفت:
-بله می دونم.تو مسلماً می تونی...اصلاً تو که هر جا نشستی گفتی این طوري و اون طوري شده و تو از من سیر شدي...
ماکان با عصبانیت پاسخ داد:
-خوب کردم که گفتم.مگه تو کم پشت سر من حرف زدي؟
اما خودش می دانست که هرگز چنین چیزهایی نگفته.مغزش از کار افتاده بود و اختیار جملاتش دست خودش نبود.
-گوش کن ماکان! من امشب نیومدم اینجا که این چرندیات رو بگم و بشنوم.من اومدم تا...
-اومدي مهرناز رو ببینی.می دونم که به خاطر اون اومدي،لازم نیست بگی.
باران اخم دلنشینی کرد.ماکان همیشه عاشق اخمهاي او بود.بی اختیار گامی به جلو برداشت و روبروي باران نشست و گفت:
-خیلی خب تو که همه چیز ما رو ازمون گرفتی ولی بازم هر چی تو بگی.
صداي گرم باران باز بند بند وجودش را مرتعش کرد:
-ماکان!
-بگو خانم کوچولو.
-یعنی این کابوس کی تموم می شه؟
نگاه بارانی باران دل ماکان را به آتش کشید:
-دیگه همه چیز تموم شد.تو از این به بعد با آرامش درست رو می خونی.من براي همیشه از زندگیت خارج میشم...اصلاً شاید برگردم شیراز.البته اگه بتونم تو هوایی که از عطر باران خالیه،نفس بکشم.
قطرات درشت اشک روي گونه ماکان غلتید.او اکنون همه چیزش را به باران باخته بود و خیلی راحت در مقابل او گریه می کرد.
باران آرام آرام اشکهایش را پاك کرد و گفت:
-من امیدوارم تو توي زندگیت موفق باشی،هر جا که هستی و هر کاري که میکنی.
ماکان سعی کرد لبخند بزند و در همان حال گفت:
-دفعه قبل که رفته بودم شیراز برات دو تا سوغاتی آوردم.می خوام اونا رو ببینی.
باران با لبخند پاسخ مثبت داد.ماکان از جا برخاست و به اتاق خواب رفت و در همان حال با صداي بلند پرسید:
-میاي اینجا؟
-آره اومدم.
باران که وارد اتاق شد،ماکان در صندوقچه کوچکش را گشود و جعبه اي کوچک به دست باران داد و گفت:
-اینو از اون دوستم که بهت گفتم طلا سازه،خریدم.
باران در جعبه را گشود و نگاهی به پلاك و زنجیر داخل آن کرد و گفت:
-این براي من بود یا خودت؟
-معلومه براي تو.
-مگه اسم من ماکانه؟
ماکان لبخندي زد و گفت:
-آخه من دیده بودم خانوما اسم...
باران گردنبند را کف دست ماکان قرار داد و با خنده گفت:
-من اصلاً از قلاده خوشم نمیاد.
ماکان چند بار سرش را به طرفین حرکت داد و سپس گفت:
-حدس می زدم دختره مغرور!
باران خندید و گفت:
-خب اون یکی کو؟
ماکان از داخل صندوقچه روسري ظریف و زیبایی را بیرون کشید و گفت:
-اینو سرت می کنی؟
-البته.
ماکان روسري را به دست باران داد و از اتاق خارج شد.وقتی دوباره برگشت باران جلوي آینه روسري اش را مرتب می کرد.
-چقدر بهت میاد!
-ممنون.
-اما من قصد ندارم این روسري رو بهت بدم.می خواستم سرت کنی تا هر وقت بهش نگاه می کنم بتونم صورت تو رو با این روسري تجسم کنم!
باران به شیرینی خندید و درست روبروي ماکان ایستاد ونگاهش را به چشمان او دوخت.ماکان باز احساس حرارت می کرد.احساسی شبیه سوختن.باران آرام پرسید:
-حالا می تونم برم؟
ماکان نگاهی به باران و نگاهی به اتاق کرد.خلاء بزرگ این اتاق را مسلماً وجود باران پر می کرد.میلی سرکش در وجودش طوفان به پا کرده بود و تنفسش را سخت نموده بود.به شدت لبش را به دندان گزید.دستش را داخل جیب فرو برد و کلید را بیرون آورد و مقابل چشمان باران گرفت و گفت:
-زود از اینجا برو...زود برو...
لبخند باران عمیق تر شد و گفت:
-تو مطمئنی که...
-برو باران،خواهش می کنم.زود برو و از این دیوونه ترم نکن.
باران روي پاشنه پاها چرخید.ماکان براي لحظاتی چشمهایش را روي هم گذاشت و سعی کرد بر خود مسلط شود.چرا گذاشته بود باران به این زودي از کنارش برود؟مگر این آخرین دیدارشان نبود؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
به سرعت از اتاق بیرون دوید.از لاي در نیمه باز ساختمان سوز سردي به داخل می خزید و قطرات درشت باران خود را به شیشه پنجره ها می کوبید.اتاق پر بود از عطر خوب باران.ریه هایش را از بوي باران پر کرد و به دنبال منبع بو اطراف سر گرداند.بوي باران از بیرون نمی آمد،منبع بو در کنارش بود.روي زمین زانو زد.روسري باران روي دسته مبل با وزش آرام باد می رقصید. با فشار دستی روي شانه هایش چشم گشود.
-الان صداي لادن رو در میاري ها،غذا یخ کرد.
-باشه بریم...راستی مهرناز اون شب خیلی از دستم عصبانی شدي نه؟
-آره دلم می خواست سرت رو بکوبم به دیوار.
-وقتی اومدم پائین یه حال خوشی داشتم.گرچه می دونستم بار آخره که باران رو می بینم ولی بی علت سر حال بودم.شایدم به این خاطر بود که یه نگاه باران منو تا هفته ها مست می کرد.اون شبم که برام سنگ تموم گذاشته بود.
مهرناز لبخندي زد و گفت:
-تو هم براش سنگ تموم گذاشتی،منتها از اون طرفی!
-خدا لعنت کنه سوسن رو تا چشمش بهم افتاد چند تا متلک بارم کرد و بعد گفت اگه مردي،خودت رو امشب نشون بده.
شایدم مهربونی بیش از حد باران اون شب باعث شد من پامو از گلیمم درازترکنم.
-یادته حمید آقا سر شام براتون چی خوند؟
-آره.بهت می گفت بیا ماکان بیا ماکان.
من اون شب انتظار رو توي چشماي باران دیدم
- هی تکرار میکرد » دیگه نرو پیشم بمون « فکر می کردم اگه تو یک بار تکرار کنی اون براي همیشه پیش تو می مونه ولی تو با سماجت سکوت کردي و وقتی بعد برگشتی و به باران نگاه کردی همین که دهان باز کردی گفتی
»! نه حمید آقا بگو برو به جهنم،برو که دیگه برنگردي «:
باران هیچی نگفت.سرش رو انداخت پائین ولی دیگه دست به غذاش نزد و فقط با قاشق و چنگالش بازي کرد.
-آره خودم همه حواسم پیش باران بود.آخر شب رو بگو، منم هزار بار بهت گفتم برو باران رو برسون،عین دیوونه ها گفتی:
- باید سوسن رو برسونم هر چی اصرار کردم سوسن شب بمونه،زیر بار نرفت.
گفتم:
پس باران؟
منم گفتم:
-پس آژانس رو براي چی راه انداختن
-اون شب حمید خان رفت باران رو رسوند.من آخر شب به باران زنگ زدم ولی اصلاً از تو دلخور نبود.بهم گفت:
-حرفهایی از ماکان شنیدم که اینا توش گُمه
-و تو گذاشتی اینو سه سال بعد به من گفتی.
-چه می دونستم محرم راز تو شده بود سوسن خانم...ماکان،من هیچ وقت نفهمیدم چرا سوسن فکر کرده بود که اگه تو و باران رو از هم جدا کنه همسرت می شه.
-نمی دونم،ولی حدس می زنم این قضیه از رفتار خودم ناشی شده بود.من اون موقع ها تو تهران غریب و تنها بودم.واسه همین زیاد بهش سر می زدم یا گاهی باهم براي شام یا ناهار بیرون می رفتیم.فکر می کردم هردومون دل شکسته ایم و همدیگه رو خوب درك می کنیم.از اون گذشته اون زن محمد بود و من خودم رو در قبال زندگیش مسئول می دونستم،براي همینم گاهی وقتا به مناسبتهاي مختلف براش کادو می خریدم و سعی می کردم از نظر مالی کمکش کنم.
-هیچ وقت نظر باران رو راجع به سوسن پرسیده بودي؟
-آره،ولی اون فقط لبخند می زد...البته لبخند که نه،حالا که فکر می کنم میفهمم که اون به من پوزخند میزد.پوزخندایی که مفهوم خاص خودش رو داشت ولی من متوجه نشدم.
-هنوزم باور نمی کنم که اون به باران گفته باشه با تو رابطه...
-ولی گفته بود.اون زن براي من هیچی نذاشت.نه آبرو، نه عشق، نه زندگی.اون باران رو خیلی راحت از من گرفت و وقتی دستش رو شد ظرف چند هفته برگشت انگلیس پیش برادرش.
-حالا اون به جهنم!سودابه خانم چرا اون حرفا رو چپ و راست به مادر باران می گفت و هی تحریکش می کرد؟
-سودابه همیشه با باران مشکل داشت.حتی همین الانم داره.راحله دخترش با باران هم سن بودند ولی اون کجا،باران کجا؟شکوه خانم می گفت چون راحله خیلی دور و بر تو می پلکید ما همه منتظر بودیم تو از اون خواستگاري کنی اما تو انگشت روي دختري گذاشتی که حتی نگاتم نمی کرد. و مهرناز جالب اینجاست که من هیچ وقت متوجه راحله نبودم.
ماکان لحظاتی سکوت کرد،بعد آه بلندي کشید و گفت:
-نمی دونم تکرار این حرفا به چه درد من و تو می خوره؟مطمئنم که تو هر کدوم از این جملات رو بیشتر از هزار بار از من شنیدي.
مهرناز خنده اي کرد و پاسخ داد:
-لااقل این حسن رو داره که تو رو آروم میکنه...
صداي ماهان که از پشت در بلند شد،مهرناز را ساکت کرد.
-آخ مردم از گرسنگی!
مهرناز از داخل اتاق پاسخ داد:
-فریاد نکش دیوونه،اومدیم.
ماکان دستش را روي دستگیره در گذاشت و مهرناز دستش را روي بازوي او و گفت:
-ما که با هم صحبت نکردیم.
-در مورد چی؟
-ماهان دیگه.
-اگه اون بتونه طرفش رو راضی کنه من چه کاره باشم که مخالفتی داشته باشم؟
-ماکان،من...
-نمی خوام در این مورد حرف بزنیم.
-پس به ماهان چی بگم؟
-هر چی که دوست داري.من هیچ مشکلی با هیچ کس ندارم.نه با ماهان و نه...
جمله ماکان نیمه کاره ماند.نگاهش را از مهرناز دزدید تا او نتواند حرف دلش را از عمق نگاهش دریابد و بعد وقتی در را باز می کرد با صدایی بغض آلود گفت:
-مبارکه ایشاا...
مهرناز لبخند تلخی زد و از اتاق خارج شد.ماهان به محض دیدن آن دو از جا برخاست و با لبخند و اشاره چشم،نتیجه را از مهرناز پرسید.مهرناز براي آن که مجبور به پاسخ گویی نشود از او رو گرداند ولی ماکان که کاملاً متوجه رفتار ماهان بود با لبخند تلخی گفت:
-مبارکت باشه داداش جون!
ماهان تقریباً به آغوش ماکان پرید و چندبار پیاپی صورتش را بوسید و تشکر کرد.مهرناز با سرانگشت،اشک را ازگوشه چشمانش برداشت و آهسته گفت:
-مبارك باشه ماهان!
شب نیلوفری ۷
ساعتی بود که جلوي پنجره ایستاده بود و همچنان خیره به ریزش تند قطرات باران نگاه می کرد. بی اختیار لبهایش لرزید و گفت:
-من عاشق بارانم!
همه سرها به سویش چرخید و او معناي نگاه سرزنش بار همسرش را دریافت. خودش هم نمی دانست چه طور افکارش را با صداي بلند بر لب رانده است.به آنها نگاه کرد. تنها ماهان بود که کاملا بی تفاوت نشسته بود و نگاهش نمیکرد. ناچار براي تصحیح جمله اش گفت:
-خصوصا قدم زدن زیر بارون رو.
و این بار به جاي "باران" از کلمه"بارون" استفاده کرد.
لادن با حالتی عصبی از جا برخاست و به بردن فنجان ها به آشپزخانه رفت.ماهان خنده بلندي کرد و با لاقیدي گفت:
- من و داداش خیلی نظراتمون مشترکه . با این تفاوت که ماکان قدم زدن زیر بارون را دوست داره ولی من عاشق قدم زدن با بارون هستم.
و باز خندید؛ لبهاي مهرناز و دل ماکان در یک لحظه لرزیدند. مهرناز به ماهان چشم غره رفت و لب پایینش را گزید.مهرناز از جا بر خاست و با عصبانیت گفت:
- ماهان، سامان و سارا و ببر توي اتاق باهم بازي کنند.
ماهان باز با شوخی خندید و گفت:
- چشم خواهر داماد، چشم ! بچه ها بپرید تو بغل من.
بچه ها با سر و صدا همراه ماهان به سوي اتاق دویدند. در حالی که ماهان هیچ متوجه نگاه حسرت بار نشد!
مهرناز به ماکان نزدیک شد و آهسته پرسید:
- خوبی ماکان؟
چشمان تبدار ماکان به صورت خواهر دوخته شد و آهسته نالید:
-نه .. نه مهرناز. سالهاست که خوب نیستم، اما داشتم یه جورایی به این زخم عادت می کردم. دیگه به رویاهام دل خوش کرده بودم... نمی خوام بگم داشتم همه چیز رو فراموش می کردم... اما حالا ... حالا انگار یه دریا نمک پاشیدن رو زخم سینه سوزم ... دارم آتیش می گیرم مهرناز ... چرا هیچ کس به داد من نمی رسه، چرا؟
-واسه این که به جاي هر حرف دیگه اي سکوت کردي. بابا جان اگه مخالفی حرف بزن، یه چیز بگو.
- چی بگم مهرناز جان، چی بگم؟ مگه این درد گفتنیه؟!
- با ماهان حرف بزن.
-بی فایده اس.
-از کجا میدونی ؟
- مثل این که تو فراموش کردي که من سالها پیش حالت امروز ماهان رو تجربه کردم...مهرناز تو باران رو می شناسی؛گره اي که ببنده، هرگز باز نمیشه، هرگز! چه اگر غیر از این بود این حال و روز من نبود.
چشمان مهرناز پر اشک شد:
- من همیشه فکر می کردم که تو و باران مناسب ترین زوج دنیا هستید.فکر می کردم که چه قدر شما به هم میاد. اونو عروس خانواده تصور می کردم ولی حتی فکرشم نمی کردم که زن ماهان بشه... خدا لعنت کنه آدمایی رو...
- دیگه همه چیز تموم شده مهرناز،سالهاست که همه چیز بین من و باران تموم شده. براي من باران من یه قصه فراموش شده هستم... ولی راستش رو بخواي همیشه یه سوال بزرگ توي ذهنم؛ مهرناز من واقعا نمی دونم باران... اون چرا می خواد این کار رو بکنه؟
-هنوز که چیزي معلوم نشده.
-اشتباه نکن مهرناز. من مطمئنم که باران قول مساعد به ماهان داده و اون آدمی نیست که حرفی بزنه فراموش کنه.
- خانواده چی؟ شاید اونا دوباره...
-حالا با اون وقتا فرق کرده... اون روز ها باران در واقع یه دختر 18-19ساله بود، یه دختر بچه ... ولی حالا اونه که براي خانواده اش تصمیم می گیره. اینو همه میدونن. همه کاره خونه آقاي مهرسا بارانه، گرچه اون همیشه سوگلی آقاي مهرسا بود.
مهرناز با اندوه سر تکان داد و پرسید:
- یعنی فکر می کنی ...
- مطمئنم که همین طور می شه.
مهرناز لحظه اي مکث کرد. گویا در گفتن جمله اي مردد بود . ماکان که حالت او را دریافته بود گفت:
- چیه مهرناز؟ چی می خواي بگی؟ جان سامان با من راحت باش.
مهرناز با من من پاسخ داد:
- ماکان فکر نمی کنی باران قصد داره از تو انتقام بگیره؟
ماکان بدون لحظه اي مکث پاسخ داد:
-نه نه مهرناز. مطمئن باش که اینطور نیست. باران سالها پیش منو بخشیده. تو اونو نمی شناسی، اون آدم اینکار نیست.
- ولی به قول خودت حالا همه چیز فرق کرده.
-آره همه چیز فرق کرده ولی مرام باران همون مرامه.
-میدونی ماکان، من فکر می کنم تو باید با باران صحبت کنی.
- که چی بشه؟ من حرفی ندارم بزنم.
- می دونم، ولی لااقل نمی گی این حسن رو داره که این به قول خودت علامت سوال از ذهنت پاك می شه؟
ماکان به فکر فرو رفت. وراي این حرفها و بحثها، چقدر دلش می خواست باران را قبل از آنکه متعلق به دیگري شود، ببیند و ترنم صداي آرامش را بشنود.
وقتی زنگ تلفن خورد هنوز دستهایش به شدت می لرزید با این حال سعی کرد لااقل صدایش خونسرد باشد. یک بار دیگر به ساعتش نگاه کرد و آرزو کرد )باران( خانه نباشد. زیر لب زمزمه نمود:
-اگه خونه بود قطع می کنم، کاري نداره.
وقتی ارتباط برقرار شد با تمام توان جلوي لرزش صدایش را گرفت و سعی کرد تا آنجا که می تواند مثل ماهان حرف بزند.
- الو بفرمایید.
-الو سلام، حالتون خوبه؟
-سلام متشکرم.
بهار بود. خدا شکر که بنفشه نیست و به سرعت گفت:
-من ماهان هستم، باران خانم تشریف دارند؟
صداي خنده کوتاهی در گوشی پیچید:
- سلام ماهان جان، حال شما خوبه؟...نه باران خونه نیست. خودتون که بهتر میدونید اون شبا تا دیر وقت کار می کنه.
- بله می دونم و معذرت می خوام که مزاحم شدم.
-اختیار دارید...ماهان جون سرما خوردي؟
-نه، خوبم.
- آخه صدات یه کم گرفته.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
ماکان گرچه کمی جا خورد ولی سعی کرد لحنش تغییري نکند و در همان حال گفت:
- نه،چیزي نیست.
و براي آن که بحث را عوض کنه ادامه داد:
- خانواده خوبن؟
- به مرحمت شما...خانواده شما چطورن؟
-خوبن ممنون... راستی بهار خانم، شما می تونید یه پیغام به باران برسونید؟
- البته بفرمایید.
-می خواستم خواهش کنم از باران خانم بخواید فردا ساعت 6 بعد از ظهر بیاد به آدرسی که می دم خدمتتون.
- باشه چشم...اجازه بدین خودکار بیارم.
براي لحظاتی سکوت برقرار شد و بعد از آن صداي بها ر به گوش ماکان را پرکرد:
- بفرمایید.
و او با حالت عجیبی آدرس را داد، در حالی که احساس می کرد، آدرس کوچه هایی را که در آن روحش گم کرده است. بهار که خداحافظی کرد تا دقایقی گوشی همچنان در میان انگشتان عرق کرده ماکان بود. باورش نمی شد بعد از هشت سال انتظار، پس از هشت سال روز شماري، پس از هشت سال دوري، روز دوشنبه، ساعت 6 بعد از ظهر سر همان کوچه، باران را می دید...اما این بار...مثل همان وقتها آماده شدنش سه چهار ساعت وقت برد. لباس هایش را مطابق سلیقه باران همرنگ پوشید، موهاش را به طرز زیبایی آراسته و آن گونه که او دوست می داشت اصلاح کرد. وقتی جلوي آینه ایستاد، لبخندي از سر رضایت به چهره خود زد. نمی خواست در این اولین دیدار در نظر باران غیر معقول جلوه کند.از اتاق که خارج شد .ساعت 5 بعد ازظهر را نشان می داد. از در خارج شد و داخل حیاط انگشتش را روي کاپوت ماشینش کشید و نگاه کرد؛کاملا تمیز بود، بی اختیار لبخند زد و گفت:
-همه چیز آماده هست!
به راه افتاد. ساعت از 6 گذشته بود، ماکان به جاي آن که به سر خیابان نگاه کند بی اختیار انتهاي خیابان را نگاه می کرد.گویا منتظر بود همان دختر18-19 ساله دیروز از آموزشگاه خارج شود و به رویش لبخند بزند.این بار که به سوي سر خیابان برگشت، ماشینی را دید که به سرعت داخل کوچه پیچید. بی اختیار توجه اش جلب شد. راننده با مهارت کنار خیابان در فاصله اندك بین دو ماشین پارك کرد و به سرعت از اتومبیل خارج شد. نفس هاي ماکان به شماره افتاد و دستهایش را لرزشی مهار نشدنی در بر گرفت. چشمهایش را تا آخرین حد گشود و ناخنهایش را در کف دستها فرو کرد.باورش نمی شد این زن باران بود .
ماکان خیره خیره نگاهش کرد. چهره اش چقدر تغییر کرده بود.ابرو هاي نازك و هشتی اش دیگر آن پیوند زیبا را که روزي ماکان تا آن حد دوستش داشت، نداشت. چشمانش را آرایشی زیبا گرچه جذاب تر نموده، ولی از آن حالت معصومیت خارج کرده بود. لباسهایش هم دیگر مثل آن روزها ساده نبود؛ همه چیز از بهترین و مسلما گرانترین نوع بود.
زن جوان به سرعت به سر خیابان حرکت کرد و در همان حال صداي دزد گیر ماشینش فضاي خالی کوچه را پر کرد. با اندکی فاصله از مقابل گذشت بی آنکه حتی نگاهش کند
-یعنی او خود باران بود؟
ماکان با نگاه تعقیبش کرد. زن سر کوچه لحظه اي ایستاد و به این سو و آن سو نزدیک نگریست و بعد قدم زنان به داخل خیابان برگشت و باز از مقابل ماکان چون بیگانگان گذشت. بوي تلخ عطرش در شامه ماکان پیچید. سلیقه اش در این مورد هنوز همان بود. ماکان بی اختیار لبخند زد. زن در حالی که با سوئیچ ماشینش بازي می کرد دوباره به سوي سر خیابان به راه افتاد. ماکان اما باور نمی کرد که باران سه بار از مقابلش بگذرد و او را نشناسد. دلش می خواست بداند اکنون به چه می اندیشد. آیا خاطرات این کوچه و قرار ملاقاتهاي عصرهاي دوشنبه را به خاطر می آورد؟ آیا اکنون او نیز گذشته را مرور می کند؟ ظاهرش که چنین چیزي را نشان نمی داد، او اصلا در فکر نبود. فقط منتظر بود، به شدت منتظر.
کاسه ي صبرش لبریز شد و با دو گام بلند خود را به او نزدیک کرد و با آهنگی غم انگیز و لرزان گفت:
- باران من، باران...
باران ناگهان به سوي او چرخید. لبخندي زیبا بر لبهایش می درخشید و چشمانس به شدت حالتی افسونگر و جذاب داشت. با دیدن ماکان اما ناگهان لبخندش محو شد و چهره اش از آن حالت دوست داشتنی خارج گردید. چیزي در وجود ماکان بی صدا شکست ولی سعی کرد ظاهرش عادي باشد. باران گامی به او نزدیکتر شد و هراسان پرسید:
- براي ماهان اتفاقی افتاده؟
ماکان لحظه اي سکوت کرد و بعد با صدایی بغض دار پاسخ داد:
-نه.
- پس تو چرا سر قرار ماهان حاضر شدي؟
ماکان همانطور که به صورت باران زل زده بود تکرار کرد:
-قرار ماهان؟
لحظه اي سکوت برقرار شد. نگاه باران از آن حالت گنگ و سردرگم بیرون آمد و گفت:
-باید حدس می زدم که که این وقت روز و سر این خیابون... آره باید حدس می زدم که تو رو اینجا می بینم.
ماکان پوزخندي غم انگیز زد و پاسخ داد:
- باز خدا رو شکر که این خیابون و اون روزا رو هنوز به یاد داري!
باران ابرو در هم کشید و ماکان با غیظ گفت:
- لبخنداي عاشق کش و ناز و عشوه ها و نگاه هاي قشنگ سهم ماهانه و ابروهاي درهم کشیده سهم من، آره؟
باران در سکوت سر به زیرانداخت و با حالتی عصبی شروع به بازي با سوئیچ ماشینش کرد. ماکان از زیر چشم به او نگاه کرد. هنوز هم نمی شد در افکارش رخنه کرد. خنده اي پر تمسخر کرد و گفت:
-راستی سلام عرض شد سرکار خانم، حال شما خوبه؟ خانواده؟
باران کمی سر بلند کرد و با حالتی شرمنده جواب داد:
-معذرت می خوام ... اصلا حواسم نبود.
- نبایدم حواستون باشه خانم.
- لطفا دوباره شروع نکنید...
ماکان هیچ پاسخی نداد و فقط در سکوت نگاهش کرد و نگاه او، باران را دستپاچه تر نمود. ماکان زیر لب گفت:
- می خوام باهات حرف بزنم.
نگاه متعجب باران، جمله اش را نیمه تمام گذاشت.
باران در حالی که از او روي می گرداند با لحن خاصی پرسید:
- از ماهان اجازه گرفتی؟
در چشمان مغموم ماکان برق خشم درخشید. دندانهایش را با خشم روي هم سائید و گفت:
-براي صحبت کردن با تو باید از ماهان اجازه می گرفتم؟.. خوش به حال ماهان! فکر نمی کردم سرکار خانم تا این حد مقید به این جور حرفا باشن! زمانی که نوبت ما بود به حرف تموم دنیا پشت پا می زدي، حالا چه خبر شده؟هنوز هیچی نشده متعهد و مقید شدي! اصلا میدونی چیه، نظرم عوض شد، برگرد به همون گورستونی که بودي.
صداي بلند ماکان باعث شد چند رهگذر با مکث از کنار آنها بگذارد و با چشمانی متعجب نگاهشان کنند. باران که به شدت تعجب کرده بود دستپاچه با انگشتانش بازي می کرد. ماکان با همان حالت عصبانیت بی خداحافظی به راه افتاد و باران با چشمانی نمناك و بغض تلخی پنهان به او نگاه کرد. دیگر مثل آن روزها صاف و محکم قدم بر نمی داشت، شانه هایش کمی به پایین متمایل بودند و گامهایش سست و آرام.
بی اختیار دنبالش روان شد و گفت:
- ماکان ... ماکان...
زانوان ماکان سست شد. بعد هشت سال یک بار دیگر نامش را از دهان باران می شنید، پس از سالها یک بار دیگر زنگ صمیمی صداي باران در گوشش می پیچید. چه طور می توانست از این آهنگ زیبا بی تفاوت بگذارد؟ تمام اراده اش را در پاهایش را که به سنگینی تمام وزنه هاي دنیا شده بودند، به زحمت کمی جلو کشید اما حتی یک سلول در بدنش با او همکاري نمی کرد، حتی یک سلول.
بی اختیار ایستاد، باران هم مقابلش و مستقیم به چشمانش نگاه کرد و گفت:
-صبر کن ماکان، مگه بنا نبود با هم حرف بزنیم؟
ماکان با عصبانیت پاسخ داد:
-تو که گفتی باید اجازه کتبی....
-خیلی خب... خیلی خوب، عصبانی نشو. تو که بد اخلاق نبودي!
و باز همان نگاه خاص خودش را به صورت ماکان پاشید.بند بند وجود ماکان را لرزشی شیرین در خود گرفت. راستی چرا پیش از این فکر می کرد تمام تمایلش را به جنس مخالف از دست داده است؟
تمام عصبانیتش به یکباره فروکش کرد و زیر لب در حالی که سعی می کرد خود را همچنان عصبانی نشان دهد غرید:
-) لعنت به تو و این چشات!(
لبخند زیبایی لبهاي باران را از هم گشود. ماکان به جهت عکس ایستادن خود اشاره کرد و گفت:
-پس بریم.
-از این طرف، من ماشین...
- بله می دونم ماشین داري، شیک و پیکشم داري، ولی با ماشین من می ریم.
- آهان، پس هنوزم بدت میاد توي ماشینی بشینی که رانندش زنه!
ماکان چند بار سرش را به طرفین تکان داد و با لحن خاصی گفت:
- بس کن باران... بس کن! تو خودت بهتر می دونی که...
-باشه ،باشه، باشه دوباره شروع نکن. ماشین جنابعالی کجاست؟
ماکان بی آن که پاسخی بدهد حرکت کرد و باران نیز با او همگام شد. کنار ماشین که رسیدند ماکان نگاه خاصی به باران کرد و در عقب را برایش باز نمود. باران با لبخندي سرتکان داد و از کنار در باز رد شد و مقابل در جلو ایستاد. ماکان با لبخند در را بست و کنار باران قرار گرفت و گفت:
-از آخرین باري که برات در باز کردم تا امروز براي هیچ کس دیگه اي در باز نکردم.
-اگه برات سخته...
-نه،نه... با کمال میل.
باران روي صندلی نشست، لحظه اي بعد ماکان نیز در کنارش بود، درست مثل هشت سال قبل، تاریخ تکرار می شد اما این بار... بی اختیار نگاهش روي دست چپ ماکان خیره ماند، اما انگشتش کاملا خالی بود. ماکان از زیر چشم باران نگریست. همه چیز فرق کرده بود. ماشین ماکان، چهره ي باران، سن و سالشان، آري همه چیز تغییر کرده بود جز احساس ماکان... احساس ماکان هنوز همچنان دست نخورده و بکر باقی مانده بود... اما در ذهن باران چه می گذشت؟ماکان چقدر دلش می خواست پاسخ این سوال را می دانست. باران به آرامی سرانگشتش را روي دکمه پخش ماشین فشرد و صداي مغموم خوانده در فضاي بسته ماشین طنین انداخت.
باران به آرامی پرسید:
-تو هنوزم کفتر کشته اي!
و بعد خندید. صداي خنده اش روح ماکان را نوازش داد. چه احساس زیبایی. یعنی خلسه سبک و دلنشین. لبخندي زد و در پاسخ باران گفت:
-شاید ،ولی بیشتر از اون هنوز دنبال اون زمانم.
و آهسته زمزمه کرد:
-کی می شه که من و تو ما بشیم و یکی بشیم؟
-یه کاست شادتر نداري؟
-عروس تو ماشین دارم؟
باران سرش را به زیر انداخت. حالت شاد صدایش تغییر کرد و غمگینانه گفت:
-طعنه می زنی؟
-غلط می کنم... تو فکر می کنی من دل طعنه زدن به تو رو دارم؟
-از من چی می خواي؟
ماکان پوزخندي زد و تکرار کرد:
"از تو چی می خوام"!
-می خواي ازدواج کنی؟
باران نگاهی گذرا به او کرد و به تندي پاسخ داد:
-نمی دونم، شاید.
-تو عصبانی هستی؟
-نه ابدا... فقط می خوام زودتر حرفات رو بشنوم.
-براي رفتن عجله داري، نه؟... مثل همیشه!
- نه خیالت راحت باشه که عجله اي در کار نیست.
-آهان حواسم نبود که که امروز به خاطر ماهان برنامه یه ملاقات چندین ساعتی رو ریختی!
باران سر کلیدش را به دستش چنان فرو کرد که بی اختیار با صداي بلند گفت:
-آخ...!
ماکان با تعجب نگاهش کرد، بعد با عصبانیت سوئیچ را از دستش کشید و گفت:
-داغون کردي اون دستات رو.
باران در حالی که کف دستش را می مالید گفت:
-یه دفعه فرو رفت تو دستم.
ماکان آرام نگاهش کرد و سر تکان داد. بعد از لحظه اي مکث گفت:
-می ریم یه جاي دنج و کمی صحبت می کنیم.
-یه جاي دنج، مثلا کجا؟
ماکان لحظه اي با حالتی خاص نگاهش کرد و سپس پاسخ داد:
-اتاق خواب من!
باران تنها اخم کرد و پاسخی نداد و ماکان دوباره گفت:
-باورکن خیلی جاي دنجیه!
-ارزونی شما و!...
-شوخی کردم. می برمت یه جایی که فکر می کنم هنوزم دوست داشته باشی.
باران سخن دیگري نگفت و تا رسیدن به مقصد، سکوت دل انگیز ماشین را تنها صداي ملایم موسیقی می شکست.
-فکر می کنم منظره این تخت از بقیه جاها چشم نوازتر باشه.
-پس همین جا می شینیم.
-هنوز کنار رودخونه نشستن رو دوست داري؟
-آره .. چه خوب یادت مونده!
-من هیچ چیزي رو در مورد تو فراموش نکردم... هیچ چیز، حتی کوچکترین موارد رو.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Night Lilies | شب نيلوفرى


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA