انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 4:  « پیشین  1  2  3  4

Night Lilies | شب نيلوفرى


زن

 
صداي هق هق ماکان با اهنگ غم انگیز اشکهاي اسمان پشت شیشه و هق هق دردناك باران در هم آمیخت و تمام وجود ماکان را به لرزه انداخت.
-باران من، تو داري گریه می کنی؟
باران پاسخی نداد و ماکان دوباره گفت:
-گریه نکن زندگی من گریه نکن آب حیات!
صداي بغض آلود باران در گوشی پیچید:
-به پنجره اتاقت نگاه کن، داره بارون میاد.
-آره عروسکم هر وقت بارون بیاد پنجره اتاق من به روش باز می شه... می دونی وقتی بارون نرم و اروم روي تن خسته ام می شینه احساس می کنم هیچ وقت تو رو از دست نمی دم... احساس می کنم تو همیشه مال منی!
صداي خنده تلخ باران تنها پاسخش بود و باز سکوت برقرار شد. ماکان به ناچار این بار هم سکوت را شکست. ان قدر فرصت نداشت که به سکوتهاي باران اجازه طولانی شدن بدهد.
-بهمن رو دیدي؟
-آره همه چیز رو برام تعریف کرد.
-تو... تو که باور می کنی مگه نه؟
-معلومه که باور می کنم دیوونه!
-باران...
-بله.
-می خواستم بگم... می خواستم بگم که تو خیلی خوبی!
-ممنون... خب دیگه چه خبر؟
-هیچی، مثل همیشه.
-راستی مگه امشب حنا بندون نیست؟
-چرا هست.
-به این زودي تموم شد؟
-نه هنوز ادامه داره.
-تو الان کجایی؟
-خونه؛ تو اتاق خواب خودم.
-خونه جدید مبارك!
-شاید اگه از خونه عمه ات نمی رفتم حماقتم این قدر عمیق نمی شد.
-راستی چرا از اونجا رفتی؟
-من به خاطر تو اونجا اومده بودم. وقتی تو دیگه اونجا نمی اومدي می موندم چی کار؟
-خیلی خب ولش کن دیگه همه چیز گذشته و رفته. داشتی از حنابندون می گفتی.
-هیچی دیگه، گفتم هنوز ادامه داره.
-پس تو خونه چه کار میکنی؟
-زنونه رفتن.
-به هر حال داماد که باید باشه.
ماکان سکوت کرد.
-چی شد؟
با دلخوري پاسخ داد:
-هیچی.
-نه، جون من بگو چی شد؟ ناراحتت کردم؟
-باران خواهش می کنم به من نگو داماد.
صداي خنده شیرین باران همه چیز را یادش برد و اهسته گفت:
-ماکان فداي اون خنده هات که اینقدر شیرین می خندي.
-چی گفتی؟
-گفتم من الان مریضم، ایناها اینم سرم توي دستم، چه طوري باید برم حنابندون؟
-جدي میگی؟
-اگه راست بگم میایی عیادتم؟
-نه.
-چه راحت!... پس دروغ می گم یعنی به تو نه، به اونا دروغ گفتم.
-خیلی کار بدي کردي.
-می شه به من درس اخلاق ندي؟
-البته که می شه.
-پس بریم سر حرفاي خودمون.
باران لحظه اي سکوت کرد و بعد با لحن خاصی پرسید:
-ماکان یعنی ما هنوزم حرفاي خودمونی باهم داریم؟
ماکان بلافاصله و با شادي جواب داد:
-معلومه که داریم.. چون من هنوزم تو رو دوست دارم... آخ باران کاش می فهمیدي که چطور روز به روز برام عزیزتر می شی.
-ولی ماکان...
ماکان بی توجه به جمله باران را قطع کرد و گفت:
-اگه ازدواج کرده بودي میمردم... باران... باران من تو هنوزم متعلق به منی. هیچ مردي نمی تونه تو رو از من بگیره.تصورش رو هم نمی تونی بکنی که چقدر از این که خبر ازدواجت، فقط یه شایعه بوده خوشحالم عروسک من!
-ماکان تا حالا کسی بهت گفته که به شدت دیونه اي؟!
-نه ولی تو بگو به جاي همه.
-دیوونه!
صداي خنده باران با خنده هاي تو خالی ماکان همزمان شد و باز سکوت برقرار شد. گویا خلا سیاهی که بینشان فاصله انداخته بود، سایه اي گسترده تر از تصور آنها داشت. ماکان بغض آلود گفت:
-باران به خداوندي خدا هیچ چیز تغییر نکرده؛ من همون ماکانم بلکه هم عاشقتر و تو همون بارانی و هیچ تعلقی به هیچ کس نداري، چرا این طوري می کنی؟
باران در میان گریه بریده بریده گفت:
-من... من که... کاري نکردم.
-تو از چی ناراحتی؟ چرا باران همیشگی من نیستی؟ من تشنه ام باران، تشنه تر از همیشه. می دونی چند ماه عطش نوشیدن چند قطره بارون کویر وجودم را به اتیش کشونده؟ منو بفهم بارانم به من رحم کن!
باران با هق هق گریه پاسخش را داد. دوباره گفت:
-باران تو رو به خدا بس کن، مگه من مردم که تو این طوري اشک می ریزي؟
باران اهسته گفت:
-ماکان، عروس خوشگله؟
و ماکان با دلخوري پاسخ داد:
-به من گفته بودن شبیه توئه.
-خب پس بگو بی نظیره دیگه!
و خندید. ماکان هم به خنده افتاد و گفت:
-ولی هیچ کس مثل تو نیست.
-آهاي بی سواد، من مثل هیچکس نیستم!
-حالا تو هم هی فرصت گیر بیار، هی اون لیسانس پاره نگرفته ات رو تو سر ما بکوب.
-اختیار دارید، ما همون مدرك پاره نگرفته رو با تقدیم احترام می دیم خدمت شما باهاش سیگار روشن کنید!
-اي آتیش پاره شیطون... نگفتی چرا انقدر دیر گوشی رو برداشتی؟
-داشتم روي تراس بارون رو تماشا می کردم. گفتم مامان اینا گوشی رو برمی دارن ولی مثل اینکه اونام خوابیده بودن و گوشی رو از پریز کشیدن. بعد گفتم ولش کن هر کس باشه خودش خسته می شه، و قطع می کنه ولی مثل این که جنابعالی سمج تر از این حرفا بودین!
-چقدر تماشائیه!
-چی؟
-بارون زیر بارون.
باران خندید و ماکان دوباره گفت:
-اي کاش منم اونجا بودم و باران زیر بارون رو تماشا می کردم.
-اوه سیل اومده ها!
ماکان با صداي بلند خندید و گفت:
-حاضر جواب!
-قابل شما رو نداشت.
بار دیگر سکوت برقرار شد و براي دقایقی ماکان تنها به صداي دل انگیز نفس هاي باران گوش سپرد.
-ماکان خوابیدي؟
-نه عزیز دلم، کاملا بیدارم.
-مست و بیدار یا هوشیار و بیدار؟
-نه ، مست، مست صداي تو!
-پس چرا چیزي نمی گی؟
-چی بگم؟
-هر چی دوست داري.
-باران فردا شب... فردا شب میایید؟
-آره بهمن با مامان اینا صحبت کرد و هرطور بود راضیشون کرد بیان. مامان و بابا حتما میان.
ماکان بلافاصله پرسید:
-تو.. خودت چی؟ میاي؟
-دوست داري نیام؟ خب معلومه دیگه منم باهاشوم میام.
-واقعاً خوشحالم.
-چرا؟ اصلا بودن یا نبودن من در مجلس عروسی تو چه تاثیري داره؟ می خواي منو به خانمت و فامیلاش نشون بدي و بگی این همون دختریه که من حاضر نشدم باهاش ازدواج کنم؟ همون دختري که چند وقتی باهاش خوش گذروندم و شیرینی اش دلم رو زد... اینم یکی از اون دختراییه که...
صداي فریاد ماکان، کلام باران را قطع کرد:
-ساکت شو باران! ساکت شو و گرنه...
باران خونسرد پاسخ داد:
-و گرنه چی جناب ماکان؟ و گرنه چی؟
-اگه با من یه جمله دیگه این طوري حرف بزنی به خداوندي خدا به جون خودت که اولین و اخرین و عزیزترین کس توي زندگیم هستی همین الان رگ جفت مچهاي دستم رو می زنم و خودم رو از این ذلت و بدبختی خلاص می کنم.
لحظاتی سکوت برقرار شد، گویا صداي ماکان که از شدت عصبانیت می لرزید، باران را ترسانده بود. اما لحظاتی بعد او باز هم با همان حالت بی تفاوت گفت:
-می خوام بخوابم ماکان.
لحن ماکان حالت ملایم تري به خود گرفت و آرام گفت:
-می دونم خسته اي عزیزم، من حق نداشتم این موقع شب تو رو...
-نه، نه، خوشحال شدم صدات رو شنیدم.
-تو همیشه قشنگ ترین دروغها رو به من گفتی و من از این بابت ازت ممنونم.
-دیوونه!
ماکان به تلخی خندید.
-ناراحتت کردم ماکان؟
-نه خانم خانما، مگه کسی از دست شما ناراحتم می شه؟
-دارم جدي سوال می کنم.
-نه خیالت راحت باشه. من انقدر از این که امشب با تو صحبت کردم خوشحالم که هیچی نمی تونه ناراحتم کنه.
باران خنده اي کرد و پاسخ داد:
-پس یعنی راحت باشم و هر چی دلم میخواد بگم، نه؟
ماکان با لحن غم انگیزي پاسخ داد:
-مگه نگفتی؟ ولی خب اگه هنوزم آروم نشدي بازم بگو، انقدر سرم داد بکش و بهم بد و بیراه بگو که دیگه از من هیچ کینه اي تو دل کوچیکت باقی نمونه.
-باور کن من منظوري نداشتم ماکان... تو... تو هم باید منو درك کنی. من این چند وقت خیلی عذاب کشیدم و به اعصابم زیادي فشار اومده.
-می دونم خانمم می دونم و از این بابت واقعا شرمنده ام.
-دیگه همه چیز تموم شده و بهتره بهش فکر نکنی.
-براي تو شاید ولی من هیچی وقت تموم نمی شه.
-بس کن دیگه ماکان! براي چی انقدر خودت رو عذاب می دي؟
ماکان سکوت کرد و باران دوباره گفت:
-تو که پسر خیلی محکمی بودي ماکان، چی تو رو این طور شکسته؟ وقتی بهمن برام تعریف کرد باورم نشد ولی حالا می بینم که تو واقعاً خیلی تغییر کردي. چی تو رو به این روز انداخته؟
-معلومه؛ غم از دست دادن تو!
-من براي تو تا این حد مهم بودم؟
-خیلی بیشتر از این حرفا!
-لعنت به تو! پس چرا این حرفا رو زودتر از این بهم نگفتی؟ من و تو مدتها با هم بودیم و تو فقط یک بار به من گفتی دوستم داري، اما تو این ده دقیقه اي که باهم صحبت کردیم دهها بار این جمله را تکرار کردي.
ماکان سکوت کرد و به اواي باران گوش سپرد. باران این بار ملایم تر گفت:
-ماکان... صداي منو می شنوي؟
-آره می شنوم بازم بگو.
-چی بگم؟
-از حماقت هاي من. بگو دارم گوش می کنم.
-ماکان باور کن من...
-باور می کنم؛ دیگه توي دنیاي به این بزرگی فقط حرف تو رو باور می کنم.
-من نمی خوام تو رو ناراحت کنم، نمیخوام از این که به من زنگ زدي پشیمون بشی.
-پشیمون بشم؟! دیونه شدي دختر؟! امشب بزرگترین شانس زندگی نصیبم شد و من تونستم یه بار دیگه با تو حرف.بزنم.
-ماکان تو رو به خدا نه خودت رو دیوونه کن و نه من رو!
-من که کاري نکردم... فکر کن اگه بهت می گفتم الان میام دنبالت بریم باهم زیر بارون قدم بزنیم چی می گفتی؟
لحظه اي سکوت برقرار شد. صداي نفس هاي باران وجود ملتهب ماکان را به آرامش می کشید. دوباره صداي مسخ کننده و آرام ماکان در گوشی پیچید.
-قدم زدن زیر این بارون چقدر قشنگه؛ تصورش رو بکن حالا که شب زیر ریزش قطرات زیباي بارون پاییزي خواب بهار رو می بینه چقدر با صفاست زیر بارون قدم زدن خصوصاً با باران...
-نه ماکان، نه... خواهش می کنم ادامه نده!
-چرا باران؟ فقط همین یک بار... خواهش می کنم فقط چند دقیقه... می دونم که می تونی بیاي...باران... باران من خواهش می کنم.
-نه ماکان، نه!
-فقط...
-نه.
-باران....
-نه.
-چی نه؟ من خواستم بگم شب بخیر.
باران لحظه اي مکث کرد و بعد گفت:
-آخه من این وقت شب چطور از خونه بیام بیرون؟
-من فقط گفتم شب بخیر.
-ماکان!
-بگو هستی قشنگم!
-ماکان.
-بگو زندگی، بگو زندگی من!
-می ذاري حرف بزنم یا نه؟
-معلومه که می ذارم. امر بفرمایید شازده خانم!
-هنوزم دوست داري زیر بارون قدم بزنی؟
-با باران بله.
-براي اومدنم یه شرط دارم.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
-هزاران شرط را می پذیرم، حتی اگه آسانترینش گذشتن از جونم باشه.
-چقدر طول می کشه تا به اینجا برسی؟
-چون با سر میام، فقط چند دقیقه.
-خونه چی؟ خونواده ات؟
-تو نگران هیچ چیز نباش عروسک قشگنم. فقط یه بله بگو تا بر این مژده جان فشانم!
-باشه منتظرتم. تو کوچه که رسیدي چند بار چراغ بزن ، من از پشت پنجره اتاقم می بینمت و میام پایین... فقط یادت باشه که...
-که بنا شد هر شرطی داشتی با جون و دل بپذیرم، درسته؟
-آفرین پسر خوب!
-من پسر خوبی نیستم، اگه بودم تو مال من بودي.
-ماکان صبح شد ها... نکنه می خواي تاصبح مرثیه سرایی کنی؟
-نه نه، عزیز دلم، تا پلکهاي قشنگت رو دو بار رو به بارون باز و بسته کنی من جلوي در خونه با یک دنیا اشتیاق منتظرم نازنین.
-بسه ماکان، بسه.
-می دونم، می دونم، آفتاب زد. اومدم عزیز دل ماکان، اومدم....
وقتی بازگشت سپیده صبح زده بود. کلید را به در انداخت دهها چشم را خیره به خود دید. سر تا پا خیس چون جسدي بی روح و رنگ پریده پاي به درون ساختمان گذاشت. مادر با دیدنش جلو دوید و فریاد کشید:
-چی به روز خودت آوردي مادر مرده؟ این چه وضعیه؟ خدا مرگم بده با این پسر داماد کردنم. مثلا تو دامادي؟ اي مادرت بمیره.
و با صداي بلند شروع به گریه کرد. خواهر و برادرانش به دورش حلقه زدند و ماکان صداهاي گنگ و نامفهوم انها را هم می شنید و هم نمی شنید.
-این لباساي خیس رو از تنش درآرید.
-تب داره مامان... تب داره!
-دستاش که انگار یخ زده انقدر سرده.
به سختی همه را کنار زد و راهی به جلو باز کرد و راهی اتاقش شد.
-مسعود بدو سریع لباسش رو عوض کن.
-باید دکتر خبر کنی حاجی.
-خانم این وقت صبح دکتر کجا گیر میا؟ باید ببریمش بیمارستانی، درمونگاهی، جایی.
-اونم که نمیاد.
متوجه دستهاي مسعود شد که لباسهاي خیس را از تنش دور می کرد. به شدت احساس سرما کرد و هر چی سعی کرد نتوانست از به هم خوردن دندانهایش جلوگیري کند.مسعود اندام برهنه و سردش را در پتو پیچید و فریاد زد:
-مهرناز.. مهرناز یه پتو دیگه بیار، داره میلرزه!
مهرناز سراسیمه وارد اتاق شد و پس از او بقیه. مسعود دو پتوي دیگر را به دور برادر پیچید و با نگرانی گفت:
-بازم داره می لرزه.
مادر ضجه زد:
-ماکان مادر پاشو بریم دکتر داري از دست می ري!
ماکان به شدت سر تکان داد و عصبی و لرزان گفت:
-نه.... نه.
مسعود دستش را به روي پیشانی او قرار داد و گفت:
-باشه... باشه... آروم باش، هیچ جا نمی ریم.
پلکهاي سوزان ماکان چشمان خسته اش را بست و او باز اندام باریک و بلند باران را روي تراس خانه دید که برایش دست تکان می داد. صداي نفس هاي باران در گوشش پیچید و ریه هایش پر شد از عطر ناب باران و تن باران خورده خاك. لحظه ها زیبا، لحظه ها مهتابی، اما زیر بارون، لحظه هاي پر از قطرات پاك باران همه را طی کرد، نه... طی نکرد،همه را بلعید؛ همه را نوشید.
دوباره مقابل خانه رو به روي پنجره اتاق باران داخل کوچه خلوت و بارانی ایستاد.....
-گوش کن ماکان... خوب گوش کن حالا وقت شنیدن شرط منه.
چرا شرط را فراموش کرده بود نمی دانست. گرمی دستهاي باران،حجم تن خیسش روي سینه او، چشمان بارانی و نگاه بی قرارش.... همه و همه شرط را از یادش برده بود.
-تو قول دادي ماکان یادت هست؟ تو قول دادي...
و او قول داده بود خوب به یاد داشت بابت هر شرطی که نمی دانست چیست و او باید می پذیرفت قول داده بود.
-امشب آخرین شب بارانی زندگی تو بود. یعنی باید باشه. از امشب، من هرگز بر لحظات زندگی تو نخواهم بارید. راه ما از امشب از هم جدا می شه؛ تو می ري دنبال سرنوشت خودت و من می مونم در انتظار تقدیر!
نه، او نمی خواست برود. سرنوشت او همانجا ایستاده بود و با دو چشم افسونگر نگاهش می کرد، پس او کجا باید میرفت؟...
-باید فراموش کنی... باید فراموش کنی که روزي بارش بارانی با بی تابی لحظات ناب تنهاییت رو معنا کرد. باید فراموش کنی که روزي دل ساده دخترکی پناه شونه هاي مردونه مردي دلشکسته شد، باید فراموش کنی....فراموش...
این تنها کاري بود که می دانست از او، از ماکان عاشق بعید است و...
-خداحافظ ماکان... دیگه هیچ وقت نمیخوام ببینمت! دیگه هیچ وقت نمی خوام از آسمون دلم حتی شبهاي با نام ماکان بگذره... این اخرین شب بارانی ماست ماکان... ماکان... باران تو براي همیشه مرد... باران تو به قعر اقیانوس ها سقوط کرد، تا شاید هزاران قطره باران یاد و نام باران رو از دفتر ذهن و خاطراتت بشوره و پاك کنه... آه ماکان این منم باران! بارانی جاري بر روي خاك تشنه اي که با بی رحمی منو می بلعه و از تو دور می کنه... خداحافظ ماکان، خداحافظ بدون امید هیچ دیداري!
لبهاي ماکان لرزید. قطرات اشک پی در پی از زیر پلک هاي بسته اش به روي گونه هاي تبدار سر می خورد. او درحالتی نیمه هوشیار پیوسته می گفت:
-نه... نه... تو رو خدا نه... ببار باران...ببار باران... من تشنه ام، من تشنه ام.... ببار... ببار باران!
مسعود لیوان اب را نزدیک لبهاي عطش زده ماکان برد و جرعه اي اب در دهان خشکش ریخت. ماکان ارام چشم گشود. دستش میان دستهاي مهرناز بود و کتف هایش در دست مسعود که در خوردن آب یاري اش می کرد.بغضش ترکید و در میان گریه گفت:
-نه مهرناز... این خیلی بی رحمیه! این خیلی بی انصافیه! من نمی تونم تحمل کنم... چرا، چرا دیگه نباید ببینمش؟ چرا براي همیشه ترکم کرد، چرا؟
مسعود در حالی که بازوهایش را ماساژ می داد گفت:
-آروم باش ماکان... تو چت شده؟ تب داري هذیون میگی. بیا بریم دکتر، تبت که پایین بیاد حالت خوب می شه.
ماکان دست مسعود را پس زد و گفت:
-نه خوبم... خوبم... می خوام تنها باشم... باید کمی بخوابم.
-باشه داداش جان، تو اروم باش و استراحت کن. من مطمئنم که حالت خوب می شه... ماهان و بابا رفتن دنبال دکتر،شاید بتونن یه دکتر برات بیارن خونه.
ماکان پاسخ نداد. مسعود از جا برخاست و به مهرناز اشاره کرد، اما مهرناز که بلند شد ماکان دستش را به سوي خود کشید و آهسته گفت:
-تو بمون مهرناز
-آره تو پیشش باشی بهتره. اگه یه چیزي نیاز داشت صدام کن.
مهرناز با حرکت سر پاسخ مثبت داد و مسعود به ارامی اتاق را ترك کرد. مهرناز لحظاتی به چشمان تبدار و نمناك ماکان خیره شد و بعد اهسته پرسید:
-دیدیش؟
-آره.
-همه چیز رو براش گفتی؟
-آره.
-باور کرد؟
-نمی دونم.
-چه طور نمی دونی؟
-آخه گفت باور کردم ولی من باورم نشد که راست بگه.
-خب بیشتر براش توضیح می دادي.
-تو که باران رو بهتر می شناسی، بی فایده بود.
مهرناز سکوت کرد. ماکان لبهاي خشکش را با نوك زبان تر کرد و آهسته پرسید:
-ساعت چنده؟
-هفت.
-هفت؟... یک... سه... آره چهار ساعت، چهار ساعت پیش باران با من خداحافظی کرد.
-پس تو چرا اینقدر دیر اومدي؟
گوشهاي ماکان هیچ چیز نمی شنید.
-می فهمی مهرناز، با من خداحافظی کرد، براي همیشه! گفت که باید از زندگیش برم بیرون چون اونم قصد داره پاشو از زندگی من بکشه بیرون. گفت فراموشش کنم... می فهمی؟ فراموش! بهش بگو مهرناز، بهش بگو که نمی تونم... ازش بخواه که منو ببخشه. این مجازات براي حماقتهاي من خیلی بزرگه.. باور کن مهرناز خیلی بزرگه.... باران اصلا قاضی عادلی نیست... اون منو به اشد مجازات محکوم کرد ولی من انقدرم مقصر... چرا بودم،خیلی هم مقصر بودم ولی باران که مهربون بود، باران که عادل بود باران که... نه، نه اون حق نداره با من این کار رو بکنه. این مرگ تدریجی خیلی دردناکه مهرناز... خیلی دردناك.
چشمان ماکان به سپیدي سقف اتاق خیره شد و دو قطره اشک از گوشه چشمانش با سرعت خود را به پوست سفید بالش رساند و در ان فرو رفت. مهرناز پوست دست ماکان را به ارامی نوازش کرد و دلجویانه گفت:
-همه چیز درست می شه... نگران نباش. گذر زمان روي زخم هات مرحم می ذاره و آرومت می کنه...
-چرا؟ چرا این کار رو با من کرد؟
-ماکان جان این طبیعی ترین کاري بود که باران می توسنت انجام بده. چرا نمی فهمی؟ تو ازدواج کردي... امشب...امشب...
-اگه کسی جلوي من اسم امشب رو بیاره کله اش رو می کَنم... اینو به همه شون بگو.
-ولی...
-ولی نداره؛ همین که گفتم... تو هم بلند شو برو بیرون می خوام بخوابم..
مهرناز که از اتاق خارج شد خود را به سرعت براي پاسخ گویی به بقیه آماده کرد. همان هم شد چون بلافاصله مادر و ملیحه و مسعود وارد اتاق شدند. گرچه سعی می کردند همه چیز را عادي جلوه دهند اما در نگاهشان چیزي نهفته بود که ماکان کاملا ان را می فهمید.
-بهتر شدي مادرجون؟
-بله ممنون.
-یه کم دیگه بخوابی سر حال می شی.
-نه ملیحه جون خودش رو زده به مریضی کارها رو بندازه گردن ما!
-وا! بچه ام تب داره مسعود این حرفا چیه می زنی؟
-تقصیر ماست دیشب دروغ گفتیم سرمون اومد.
-خدا کنه زودتر حالت خوب بشه. باید ساعت نه و نیم بري دنبال عروس خانم ببریش آرایشگاه.
ماکان با بی حوصلگی رو گرداند و گفت:
-فعلا برنامه امشب رو کنسل کنین تا ببینیم چی میشه؟
مسعود با حالتی عصبی گفت:
-چی کار کنیم؟
-هیچی برنامه امشب رو...
-تو می فهمی چی میگی ماکان؟
-نه بابا معلومه که نمی فهمه؛ تب داره و هذیون میگه.
-نخیر، هیچم هذیون نمی گم. حواسم کاملا جَمعه. دارم می گم من امشب از این اتاق بیرون نمیام. شمام هر طور که دوست دارید عمل کنید. اگه می خواید جشن عروسی غیابی راه بندازید مثل این همه آدم که غیابی ازدواج می کنن.
ملیحه و مسعود به هم نگاه کردند و مادر با عصبانیت گفت:
-تو می فهمی آبرو یعنی چی؟ می دونی حیثیت و اعتبار یه خانواده چه معنایی داره؟ تا حالا هر غلطی خواستی کردي و ما هیچی نگفتیم، حالا این دم اخري این چه بساطیه که راه انداختی؟ خجالت نمی کشی ماکان؟
-من نمی خوام ازدواج کنم.
-تو غلط می کنی، زن نمی خواستی براي چی دختر مردم رو عقد کردي؟
-اشتباه کردم به قول مامان غلط کردم، خوبه؟ یه غلطی کردم پاشم می ایستم تا قرون آخر حق و حقوقش رو می دم و ازش جدا می شم.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
-متاسفم آقاي محترم، دیگه واسه این به قول خودت غلطا خیلی دیر شده. اون وقت که اسم رو دختر مردم می ذاشتی ومثل دیوونه ها رفتی یه جاي دیگه زن گرفتی فکر این چیزا رو می کردي. حالا دیگه از دست ما هیچ کاري ساخته نیست.زحمت بکش برو اون خاله خانباجی هایی رو که این بلا رو سرت آوردن پیدا کن و بگو یه خاکی تو سرت بکنن. ما از اینکارا بلد نیستیم.
-طعنه نزن ملیحه خانم، من خودم به اندازه کافی داغون هستم.
-داغونی، ویرونی، هر کوفت و زهرماري که هستی باید امشب تو جشن عروسی مثل بچه ادم شرکت کنی... ما جلوي فامیلامون آبرو داریم... نمی تونیم اعتبار چندین و چند ساله رو بدیم دست تو یه الف بچه تا هر جور دلت می خواد گربه سرمون برقصونی. گمونم سر اون دختره طفلکی کم حرف و حدیث برات درآوردن که حالا دوباره فیلت یاد هندوستان کرده.
ماکان پتو را روي صورتش کشید و با بغض گفت:
-نمی تونم، نمی تونم لعنتی ها، نمی تونم!
مسعود پتو را پایین کشید و گفت:
-باید بتونی، تا نیمه راه اومدي باید تا اخرش بري.
-ولی آخه مسعود به خدا قسم...
بغض تلخ و عمیقی که ساعتها بود گلویش را می فشرد دوباره شکسته شد.باز پتو را روي سرش کشی و سعی کرد صداي هق هقش را در لابلاي تار و پود آن خفه کند.ملیحه با دلسوزي موهایش را نوازش کرد و این بار با مهربانی گفت:
-داداش خوبم، باور کن که ما درکت می کنیم... خدا لعنتشون کنه که این بلا رو به جون ما انداختن و کشیدن کنار... ولی حالا دیگه کاري نمی شه کرد. ما امشب کلی مهمون داریم، تدارك دیدیم، اون بنده هاي خدا بین سر و همسر آبرو دارن. نذار آبروي دو خانواده از بین بره و دشمن شاد بشیم! تو که همیشه دم از مردي و مردونگی می زنی، حالا بگو ببینم این کاري که تو می خواي با این دختر بکنی خدائیش از مردونگی دور نیست؟
ماکان هیچ پاسخی نداد. خودش هم می دانست که در برابر عمل انجام شده قرار گرفته و هیچ چاره اي جز آن چه که دیگران می گویند ندارد.
صداي بسته شدن در که به گوشش خورد، پتو را از روي صورتش کنار زد و به اسمان ابري پنجره خیره شد. دل اسمان پر از ابر بود اما حتی یک قطره باران هم نمی بارید. دلش پر از غصه شد، خواست از جا برخیزد اما سرگیجه محالش نداد. دوباره روي تخت افتاد و سیگاري روشن کرد و به دود ان خیره شد. در با صداي ارامی باز شد و صورت مهتابی مهرناز از لاي در به درون سرك کشید.
-بیداري ماکان؟
-آره بیا تو.
مهرناز به آرامی در حالی که لبخند تلخ کنج لبهایش نشسته بود وارد اتاق شد. خواست کنار تخت ماکان بنشیند که او گفت:
-لطفا اول پرده ها رو بکش نمی خوام اسمون رو ببینم.
لبخند مهرناز عمیق تر شد و تلخی اش چشمگیر.
-مثل پسراي خوب بلند شو یه دوش بگیر و برو سراغ کارات.
-می خواستم پاشم ولی سرگیجه بدجوري عذابم می ده.
-حتما به خاطر کم خوابیه... البته رنگتم پریده شاید فشارت اومده باشه پایین. دکتر بیاد ویزیتت کنه، خیلی خوب میشه.
ماکان سر تکان داد و مهرناز با ملایمت پرسید:
-می ري دنبال لادن؟
ماکان اه عمیقی کشید و گفت:
-آره، اگه حالم خوب بشه می رم.
-چه آقا شدي!
ماکان لبخندي پر از اندوهی زد و گفت:
-این عروسی هر بدي داشته باشه یه حسن داره اونم این که...
-تو یه بار دیگه باران رو می بینی، میان نه؟
ماکان با تعجب به مهرناز نگاه کرد و زیر لب گفت:
-بهم قول داده.
-پس حتما میاد.
کنار در ماشین، فیلمبردار باز گفت:
-نه، نشد. دوباره بیایید آقا داماد خیلی بداخلاقه!
ماکان با عصبانیت گفت:
-ببینید آقاي محترم، من وقت این مسخره بازي ها رو ندارم. برو عقب بیا جلو... مگه می خوام عنکبوت طلایی از جشنواره سینمایی بید خشک رو بگیرم که اینقدر این ور و اونورمون می کنی؟ شما فیلمت رو بگیر ما هم کارمون رو میکنیم.
فیلمبردار که بشدت جا خورده بود با بهت زدگی پاسخ داد:
-باشه اقا هر طور میل شماست.
و ماکان به سرعت به سمت پله ها رفت.
-صبر کنید ، لااقل با عروس خانم همزمان برید.
ماکان برگشت، چشم غره اي به فیلمبردار کرد و زیر لب غرید:
-بیا دیگه لادن!
اما رنگ نگاه مهرناز جوابش را داد و مجبور شد سکوت کند .
چندبار نگاهش با نگاه مهرناز تلاقی کرد و هر بار خواست بپرسد » آمده ؟ « هواي خفه اتاق عقد برایش غیر قابل تحمل بود و احساس خفگی می کرد.
-آقا داماد دستتون رو بیارین جلو... خب عروس خانم حلقه رو دستشون کنید.
درخشش نگین هاي انگشتر در میان دستهاي لادن چون صاعقه چشمان ماکان وتمام وجودش را سوزاند. همه منتظر بودند و در مغز ماکان تکرار می شد:
حلقه رو دستشون کنید... حلقه رو دستشون کنید... حلقه... حلقه...
ماکان بی اختیار دست راستش را پیش آورد و دختران جوانی که پشت سرشان ایستاده بودند با صداي بلند خندیدند.
فیلمبردار گفت:
-دست چپ آقاي داماد.
یکی از دخترها با خنده گفت:
-آقا داماد اینقدر هول شده که دست چپ و راستش رو هم نمی شناسه.
همه خندیند. ماکان اما خیلی جدي به سوي دختران چرخید . لحظه اي با حالتی خاص نگاهشون کرد و بعد پاسخ داد:
-نخیر، من عروس خانم قرار گذاشتیم حلقه هامون رو دست راستمون کنیم، چون می خوایم با همه زوجهاي دیگه فرق داشته باشیم.
صداي سوت و هوراي دخترها فضا را پر کرد. لادن گنگ و متعجب به ماکان نگاه کرد و به ناچار حلقه را در انگشت راستش فرو برد. همه دست زدند. درست در همان لحظه مهرناز که تازه وارد اتاق شده بود با خنده گفت:
-عروس و داماد چقدر ته دیگ خوردن، داره باران میاد.... اونم چه بارانی!
لبخند زیبایی چهره درهم فرو رفته ماکان را زینت داد و فیلمبردار گفت:
-چه عجب خندید!
بی انکه حتی کفش هایش را درآورد روي تخت دراز کشید. خانه در آرامش سکر آوري فرو رفته بود و او به راحتی میتوانست به آنچه دوست دارد بیاندیشد.
باران خود را پشت ستون سنگی وسط تالار پنهان کرده بود اما نگاه مشتاق ماکان خیلی زود او را یافت. نوع آرایش ملایم و زیبایش به او زیبایی صد چندانی بخشیده بود. وقتی نگاه ماکان را متوجه خود دید بیشتر پنهان شد و انتظار ماکان براي نزدیک آمدن باران و تبریک گفتنش بی فایده ماند. به ناچار همراه لادن سر تک تک میزها رفت و به مهمانان خوشامد گفت. کنار میز باران که رسید، شخصاً باران را به لادن معرفی کرد و اجازه نداد چون بقیه مهرناز او را معرفی کند....
-اونی که شاعرا رو شاعر کرده، عاشقا رو عاشق کرده، هنرمندا رو هنرمند کرده چیه؟
لادن نگاه پرسشگرش را به او دوخت و پاسخی نداد. اما ماکان از حالت نگاههایش به باران دانست که او باران را شناخته است.
-باران دیگه.... باران! این خانم هم باران خانم هستند... قابل احترام ترین و...
باران کلامش را برید و در حالی که فقط با لادن دست می داد، گفت:
-خوشوقتم و امیدوارم زندگی خوبی داشته باشید.
لادن که همچنان به باران خیره مانده بود سري تکان داد و تشکر کرد. بعد ماکان را به سوي میز بعدي کشید. اما پاهاي سست ماکان قدرت حرکت نداشت. او آمده بود که باران را ببیند و حالا که او را دیده بود دلیلی نداشت به این رسم مسخره ادامه بدهد. ماکان بی انکه از جا حرکت کند گفت:
-خیلی خوشحالم که تشریف آوردید... خصوصا شما باران خانم!
باران به زیبایی خندید و لادن به ناچار به تنهایی مشغول گفتگو با مهمان هاي میز بعدي شد. ماکان که همچنان ایستاده بود براي آن که حرفی زده باشد از شراره پرسید:
-بهمن خان که تشریف آوردند؟
شراره لبخند پرمعنایی زد و گفت:
-بله هستند در خدمتتون.
بعد صدایش را پایین اورد و گفت:
-البته شما می تونید همین جا پیش ما بنشینید تا من از حال و احوال بهمن و اوضاع کاسبی اش مفصلاً براتون تعریف کنم.
سرخی شرم زیر پوست گونه هاي ماکان دوید و آهسته گفت:
-شما جاي من بودید چه کار می کردید؟
شراره با تاسف سر تکان داد و باران با حالتی عصبی گفت:
-تو رو خدا بذار بره شراره؛ ماکان خواهش می کنم برو، نمی بینی همه چطور دارن نگاهمون می کنن؟ برو دیگه... برو.
ماکان با نارضایتی با گام بلند و سنگینی از میز باران فاصله گرفت و دور و برش را نگاه کرد. حق با باران بود. همه چشمها متوجه باران بود و هر کس که روزي قصه عشق آن دو را شنیده بود حالا می خواست باران را ببیند و البته هر که او را می دید دیگر به لادن نگاه نمی کرد و به جاي آن با حالتی پر سرزنش به ماکان چشم می دوخت.
تمام سعی ماکان براي متوقف کردن زمان بی نتیجه ماند و کم کم مهمان براي خداحافظی از جا برمی خاستند. چشمان مشتاق و نگاه بی قرار ماکان تنها به میز پشت ستون دوخته شده بود و هر بار که باران تکان می خورد قلب ماکان درسینه فرو می ریخت. مادر و خواهرهاي باران و همسر بهمن براي خداحافظی به جایگاه عروس و داماد رفتند و ضمن آرزوي خوشبختی براي آنان، خداحافظی کردند اما باران آرام و بی صدا از گوشه اي خلوت راه بیرون را در پیش گرفت.ماکان آشفته به دنبالش دوید و قبل از رسیدن به اولین پله بند کیفش را کشید و او را به داخل اتاق عقد برد. باران باخشم به سویش چرخید و با عصبانیت گفت:
-دیوونه شدي ماکان؟
-آره دیوونه شدم، چی میگی؟
باران دستش را روي قلبش فشرد و گفت:
-آبروریزي نکن ماکان.
ماکان با عصبانیت پاسخ داد:
-می خواستی بی خداحافظی بري؟
-دیوونه، من که دیشب...
-دیشب، دیشب بود، امشب چی؟
-خیلی خب، خداحافظ.
ماکان به او نزدیک تر شد. باران که سرش را کاملا پایین انداخت و مشغول بازي با دستهاي لرزانش شد..
-باران...
-بله...
-باران من...
-می دونم ماکان، حالا دیگه برو.
-نه باران، فقط چند لحظه...
-برو ماکان.
انگشتهاي سرد ماکان چون تکه اي یخ دور چانه باران حلقه شد و سرش را بالا آورد . نگاه باران براي لحظه اي روي چشمان عاشق ماکان ثابت ماند. هرم نفسهاي سوزانده ماکان آهسته آهسته گونه هاي باران را لمس می کرد. ماکان به نرمی دسته اي از موهاي شبگون باران را روي پیشانی اش سرگردان کرد و آهسته گفت:
-گفته بودي این آخرین باره ولی آخرین جمله رو من می گم و آخرین هدیه رو تو می دي.
باران آهسته پلکهایش را روي هم فشرد و ماکان در گوشش زمزمه کرد:
-دوستت دارم باران... تا ابد دوستت دارم.
و بعد مسلماً تمام هستی ماکان در ان یک دم خلاصه شد و پس از ان همه چیز به حالت اول بازگشت.
حرارت ناب لحظه هاي طلایی رنگ جاي خود را به سردي استخوان سوز نگاه سرزنش بار لادن بخشید و دستی با بی رحمی خطی سیاه به عنوان پایان بر زرین ترین صفحه خاطراتش کشید. آن شب باران را براي همیشه از دست داد، گرچه جاي خالی اش براي همیشه همچنان باقی بود.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
شب نیلوفری ۱۲
-عمه، بابام خوابیده؟
گوشه پلکش را باز کرد و از زیر چشم سامان را دید که کنار مهرناز نشسته بود.دست راستش خواب رفته و سنگین شده بود. به زحمت دستش را تکان داد. هنوز کارت عروسی باران لاي انگشتانش بود.
-سلام بابا جون
به روي سامان با گرمی لبخند زد و گفت:
-سلام بابا جون، خوبی؟
-خوبم. خوابیده بودید؟
-اوه چه خوابی ام عمه جون! دو ساعته لالا کرده ... مثلاً اومده بود کارتهاي عروسی رو بنویسیم، واسه خودش...
-خیلی خب خانوم، غر نزن بگو باید چه کار کنم؟
-هیچی همه رو خودم نوشتم. این چند تا رو هم با پاکت سفید گذاشتم براي تو که اگه خواستی کسی رو دعوت کنی...
-گفتم که من کسی رو ندارم.
-در هر حال ماهان سفارش کرده چند تا کارت برات بذارم.
-عجب برادر مهربونی!
-قدرش رو بدون.
هر دو با صداي بلند خندیدند. سامان روي پاهاي ماکان نشست و گفت:
-بابا، زن عمو میاد خونه ما؟
ماکان به عمد پرسید:
-زن عمو سهیلا؟
-نه باباجون، زن عمو باران رو می گم. به قول عمه مهرناز باران جون.
-نمی دونم بابا.
-با عمو ماهان رفتن خرید، من به عمو گفتم حتماً بعد از خرید زن عمو رو بیاره اینجا تا ما ببینیمش.
-زن عمو رو چه کار داري عزیزم؟
-خب دلم براش تنگ شده ... انقدر مهربونه که آدم زود دلش براش تنگ می شه.
ماکان زیر لب زمزمه کرد:
-پس ببین بابات این همه سال چی کشیده!
سامان نگاه پاك و معصومش را به ماکان دوخت و گفت:
-چی گفتی بابا؟
-هیچی عزیزم، گفتم تو هم خیلی مهربونی.
-شمام دوست داري زن عمو باران بیاد اینجا؟
ماکان لحظه اي مکث کرد و به جاي او مهرناز پاسخ داد:
-عمه بنا شد بري لباسات رو بیاري من ببینم تا اگه لازم بود وقتی براي سارا می رم خرید تو رو هم ببرم و برات لباس بخرم.
-آره بابا، عمه راست می گه. تو باید از همه بچه ها تو مهمونی خوشگل تر بشی.
سامان لبخند پر رضایتی زد و از جا برخاست، چند قدم به سوي اتاقش برداشت اما ناگهان ایستاد، به طرف ماکان برگشت و گفت:
-شما جواب سوال منو ندادي ها؟
ماکان خواست خود را به نادانی بزند اما می دانست بی فایده است به همین خاطر پاسخ داد:
-بله باباجون منم وقتی مهمون برامون میاد خیلی خوشحال می شم.
سامان سر کوچکش را به طرفین تکان داد و ماکان مطمئن شد که او جوابش را نگرفته است. در اتاق سامان که بسته شد، مهرناز آهسته گفت:
-من حتم دارم که این بچه یه چیزایی فهمیده. تو باید باهاش حرف بزنی و ذهنش رو از این چیزا پاك کنی.
ماکان پوزخندي زد و پاسخ داد:
-یکی می خواد ذهن باباش رو پاك کنه!
مهرناز چشم غره اي رفت و در حالی که کارت ها را از روي میز جمع می کرد گفت:
-بلند شو بریم واسه بچه ها خرید کنیم.
-باور کن که...
-می دونم حوصله ش رو نداري و می خواي بري تو اتاقت. ساعت شکنجه اس، نه؟... به جان خودت نمی شه. باید... باید حاضر شی بریم خرید.
-اگه خواهش کنم نمی شه؟
-اگه التماسم کنی نمی شه ... حالا زود باش حاضر شو.
ماکان با بی میلی از جا برخاست و به سوي اتاقش رفت. غروب آفتاب که در قاب پنجره اتاقش نشسته بود چشمهایش را نوازش کرد. کنار پنجره رفت و به تابش خوشرنگ خورشید خیره ماند. غروب بی رحم آرزوهایش به زودي از راه می رسید و او به هیچ عنوان هنوز هم نتوانسته بود خود را آماده پذیرش آن کند.
*****
مهرناز هیجان زده چند ضربه پی در پی به در اتاق کوفت.
-بله ... بله چه خبره؟
-بیا بیرون کارت دارم ... زود باش ماکان.
ماکان به سرعت در اتاق را باز کرد و گفت:
-چیه زلزله، سیل اومده؟
-بارانش رو که می دونم تو راهه، اما از سیل خبر ندارم.
ماکان با تعجب یکی از ابروهاش را بالا برد و گفت:
-دوباره بگو!
-ملیحه زنگ زد و گفت ما از محضر باران رو میاریم خونه، آماده باشید.
ماکان با تمام قوا دستگیره در را در مشت فشرد، ولی با ظاهري کاملاً خونسرد و بی تفاوت گفت:
-خب این همه سر و صدا واسه همینه؟
-خب آره زود باش یه کاري کن.
-مثلاً چه کاري؟ می خواي بندري برقصم؟!
-نه هنرت رو نگه دار واسه وقتی که مهمونا اومدن. فعلاً یه فکر دیگه بکن.
-خیلی خب، اینجاها که جمع و جوره. به راضی خانم بگو حیاط رو بشوره و دم در رو آب بپاشه. منم می رم بیرون و شیرینی و شکلات و گل می خرم. می خواي زنگ بزنم برات یه کرگدنی، فیلی، چیزي بیارن سر ببریم؟
-نه! همون گوسفند کافیه؛ زنگ بزن یه گوسفند بیارن جلو عروس سر ببرن.
-عزیزم این کارا مال شب عروسیه.
-شب عروسی که عروس خانم خونه تو نمیاد، می ره خونه خودش.
لرزش خفیفی وجود ماکان را در بر گرفت. این اولین بار بود که باران پا به خانه او می گذاشت. هر بار حتی وقتی تا پشت در آمده بود داخل نشده، بازگشته بود. اما چرا امروز می آمد؟ امروز ... عقد ... محضر!
صداي خفه ماکان به گوش مهرناز رسید:
-می خواست وقتی پا تو خونه من می ذاره خیال همه راحت شده باشه. من، لادن، ماهان...
-شایدم خودش.
-خیلی بچه اي مهرناز، اون سالهاست خیالش راحته.
مهرناز از او رو گرداند و پاسخی نداد. براي لحظه اي ذهن خواب آلوده ماکان تلنگري خورد و به دنبال مهرناز دوید، او را به شدت به سوي خود کشید و گفت:
-تو ... تو ... از باران چی می دونی؟ بگو ... تو رو خدا بگو ... حالا که دیگه همه چیز تموم شده، حالا بگو.
-چی بگم؟ بگم که بازم اشتباه کردي؟ بازم حماقت کردي؟ چی باید بگم؟
-چرا؟ چرا حماقت کردم؟
مهرناز لحظه اي سکوت کرد و بعد آهسته گفت:
-خودت می فهمی ... خودت می فهمی.
-مهرناز!
مهرناز دوباره از او رو گرداند و گفت:
-عجله کن الان میان ... زود باش.
ماکان به سرعت لباس پوشید و از در خارج شد.با خستگی خود را روي کاناپه رها کرد و گفت:
-خانم بزرگ همه چیز رو چک کن ببین میزون شد یا نه؟
-میزون شد؟ عالی شد! عالی! باورم نمی شه تو زمان به این کوتاهی این همه کار کردیم. اصلاً باورشون نمی شه ما چنین استقبالی ازشون کنیم ... راستی یه کاست بده که ترانه هاش شاد باشه.
-من نمی دونم، امتحانشون کن.
-این همه رو چه جوري امتحان کنم؟ یکیش رو بگو دیگه.
-آخه خواهر من، تو که می دونی من اصلاً اهل ترانه هاي شاد و این حرفا نیستم. چه طور می تونم کاستش رو بشناسم؟اصلاً می خواي خودم برات بخونم ها؟
-اتفاقاً بدم نیست. بخون ببینم صدا قابل تحمله؟
ماکان پلک هایش را روي هم فشرد و آهسته زمزمه کرد:
چرا تو جلوه ساز این بهار من نمی شوي
چه بوده آن گناه من که یار من نمی شوي
*******
بهار من گذشته شاید
چرا نمی کنی نظر به زردي جمال من
*******
شکوفه جمال تو شکفته در خیال من
تویی که پا نمی نهی به خانه من
******
تو را چه حاجت نشانه من
چه بهتر آن نشنوي ترانه من
******
غمت چو کوهی به شانه من
ولی تو بی غم از غم شبانه من
******
خدا تو را از من نگیرد
ندیدم از تو گرچه خیري
******
به یاد عمر رفته گریم
کنون که شمع بزم غیري...
مهرناز با خنده گفت:
-خوندنت که از اینام غمگین تر بود. ببخشید آقا ما شما رو براي عروسی دعوت کردیم نه دور از جون عزا!
-شما ببخشید خانم ما بهتر از این بلد نیستیم.
طنین خنده مهرناز را صداي زنگ در قطع کرد و هر دو به هم نگاه کردند. ماکان ازجا برخاست و در حالی که پیوسته انگشتانش را در هم فرو می کرد به زحمت لبخند خونسردي زد و گفت:
-زنگ در بود خانم نه ناقوس مرگ! در رو باز کن.
و با صداي بلندتري ادامه داد:
-راضیه خانم منقل و اسپند رو ببر تو حیاط.
قبل از راضیه خانم، مهرناز با عجله به سوي در دوید و لحظه اي بعد صداي هیاهو و هلهله از داخل حیاط بلند شد. ماکان دوباره روي کاناپه لمید و سعی کرد خونسرد باشد. کم کم صداها نزدیک و نزدیکتر شد و وقتی در باز شد نفس هاي ماکان به شماره افتاده بود.
مادر، پدر، ملیحه و بعد از آنها ماهان و باران وارد ساختمان شدند. ماکان از جا پرید و با پدرش دست داد و به مادر و ملیحه سلام کرد. وقتی مقابل عروس و داماد رسید بی آنکه به باران نگاه کند ماهان را در آغوش کشید و خالصانه گفت:
-مبارکت باشه داداش جون ... به سلامتی!
بعد نگاه گذرایی به باران کرد و گفت:
-خیلی خوش اومدید خانم ... مبارك باشه.
باران لبخندي زد و گفت:
-شرمنده که مزاحم شما شدیم ... چقدر خودتون رو به زحمت انداختین! باور کنید اگه می دونستم انقدر اسباب زحمت می شم، نمی اومدم.
-اختیار دارید خانم، بفرمایید.
مادر روي پنجه ها بلند شد و دستش را دورگردن ماکان حلقه کرد. ماکان سر خم کرد و مادر رویش را بوسید و گفت:
-دستت درد نکنه مادر، ایشاا... عروسی سامان تلافی کنیم.
-اختیار دارید من که کاري نکردم، زحمتها رو مهرناز کشیده.
ملیحه پاسخ داد:
-دست جفتتون درد نکنه.
و باران اضافه کرد:
-و دست لادن خانم!
هیچ کس حرفی نزد و مهرناز گفت:
-بفرمایید ... بفرمایید بنشینید، چرا آقا محسن و زري خانم نیومدن؟ بهمن خان، بنفشه خانم و بهار...
-اونا ماشاا... سرشون شلوغ بود مادر، تازه باران رو ما با زور آوردیم.
مهرناز با خنده گفت:
-خانمت خیلی طاقچه بالا می ذاره ماهان.
ماهان بلافاصله پاسخ داد:
-می تونه خانم ... می تونه.
-اي زن ذلیل بدبخت! لااقل جلوي خودش نگو.
همه به خنده افتادند و پدر گفت:
-بابا من می رم کمک این قصابه، شمام از عروس گلمون حسابی پذیرایی کنید یه وقت احساس دلتنگی نکنه ها!
باران رو به پدر چرخید و با نگاه جذابش به او خیره ماند و گفت:
-ممنونم پدرجون
و پدر در حالی که از نگاهش شادي می بارید از کنار باران گذشت و به داخل حیاط رفت. بچه ها دور باران حلقه زدند و او با مهربانی با تک تک آنها احوالپرسی کرد. سامان کنار باران نشست و گفت:
-زن عمو خیلی خوب شد که اومدید خونه ما. فرشید می گفت می رید خونه عمو ماهان.
-نه عزیزم، من وظیفه داشتم اول خدمت شما برسم.
سامان مغرورانه سر تکان داد و به فرشید نگاه کرد. فرشید گفت:
-این که چیزي نیست، زن عمو می خواد بیاد شیراز خونه ما، تازه شم اونجا می خوابه، مگه نه زن عمو؟
-آره عزیزم
-پس خونه ما چی؟ خونه ما...
مهرناز بچه ها را عقب راند و گفت:
-باران جون خونۀ هر کس بچه خوبی باشه میاد. حالا بدویید برید تو حیاط به بابا بزرگ کمک کنید تا باران جون خستگی در کنه. بدویید که هر کس زودتر بره باران جون اول میاد خونه اونا.
بچه ها با شور و اشتیاق به سوي در دویدند و به سمت حیاط هجوم بردند. همه با صداي بلند خندیدند. باران از زیر چشم به سمت ماکان نگاه کرد اما او در جایی نشسته بود که نه باران او را می دید و نه او می توانست باران را ببیند. باران ناچار گفت:
-ماکان خان، چرا شما و لادن جون تشریف نیاوردید؟
ماکان بی آنکه جهت نشستنش را تغییر دهد پاسخ داد:
-خواستیم بیایم، اجازه ندادند. گفتند محضرجاي بچه ها نیست.
-اختیار دارید داداش جون، شما نه تنها بزرگ، بلکه تاج سر مام هستید.
-زبون نریز زبون باز! یک نفر رو می خواستی گول بزنی که زدي، دیگه براي چی...
-ا... داداش...
-زهر ما ... بلند شو شیرینی تعارف کن لااقل دهنمون رو شیرین کنیم.
ماهان در حالی که از جا برمی خاست گفت:
-روي چشمم... شیرین تعارف می کنم، میوه تعارف می کنم، تازه اگه بخواید قرم می دم.
ملیحه با شادمانی خندید و گفت:
-پس شروع کنید دیگه ... مهرناز اون ضبط رو روشن کن.
-نمی دونم کدوم نوار شاده ... ماهان تو یه نوار شاد نداري؟
-چرا عزیزم، تو ماشین باران جونه. الان می رم میارم. ... مهرناز آماده شو من بیام.
-چرا من؟
-چون تو از همه کوچکتري.
-از همه کوچیک ترم یا رقاص تر؟!
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
همه خندیدند. باران نگاه کنجکاوش را در اطراف گرداند، بعد از جا بلند شد و روبروي ماکان ایستاد. ماکان سعی کرد نگاهش را از او بدزدد تا آرامشش حفظ شود. اما سنگینی نگاه باران هم معذبش کرد. باران به آرامی گفت:
-لادن خانم منزل نیستند؟
براي دقایقی سکوت برقرار شد و همه به جاي هر پاسخی به یکدیگر نگاه کردند. باران ناچار دوباره گفت:
-نمی خوان تشریف بیارن خدمتشون باشیم؟
ماکان بی آنکه به باران نگاه کند پاسخ داد:
-لادن خونه نیست...
باران با سماجت پرسید:
-کی تشریف میارن؟
باز هم پاسخش چیزي جز سکوتی سنگین نبود. ابروهاي بلند باران در هم گره خورد و با دلخوري گفت:
-نکنه از این که من اومدم اینجا...
ملیحه به میان حرف او پرید و گفت:
-نه عزیزم، این چه حرفیه؟ لادن چند روزه که خونه نیست.
-لادن خانم با ازدواج من و ماهان مشکلی دارن؟
ماکان از جا بلند شد و گفت:
-نه لادن فقط با من مشکل داشت!
-الان کجان؟
و ماکان بی حوصله پاسخ داد:
-خونۀ پدرش
باران نگاهی به جمع کرد و گفت:
-یعنی ... یعنی قهر...
و ماکان با قاطعیت پاسخ داد:
-نه ... طلاق!
تمام اندام باران در یک لحظه شروع به لرزیدن کرد. ماکان آرام به سوي اتاقش گام برداشت. باران به سرعت خودش را به او رساند و با عصبانیت گفت:
-صبر کن ببینم!
ماکان بی اختیار ایستاد و به جانب باران برگشت. برق خشم چشمان باران چنان بر دلش نشست که آرزو کرد این حالت براي ساعتها ادامه یابد.
-تو چی گفتی؟
-هیچی، گفتم من و لادن از هم جدا شدیم.
در همان لحظه ماهان با چهره اي خندان و زمزمه کنان وارد ساختمان شد.
-بادابادا مبارك بادا ... ایشاا... مبارك بادا...
چهره برافروخته باران، لبهاي خندان ماهان را به هم دوخت.
-تو می دونستی که ماکان و لادن از هم جدا شدن؟
ماهان سر به زیر انداخت و پاسخی نداد.
-چرا به من نگفتی؟
-ماکان خودش خواست که...
-بس کن ماهان، تو باید ... تو باید...
با سکوت باران گویا کل ساختمان در خواب فرو رفت. حتی صداي شادي و خنده بچه ها هم از داخل حیاط نمی آمد.باران بلافاصله اندکی رو به روي ماکان ایستاد و آرام زمزمه کرد:
-تو چه کار کردي ماکان؟
ماکان دستی به صورتش کشید و سر به زیر انداخت. باران دوباره گفت:
-ما باید با هم حرف بزنیم ... همین الان!
لبخند اندوهگینی لبهاي خشک ماکان را به جنبشی دردآلود واداشت. با دست به اتاقش اشاره کرد و گفت:
-من در خدمتم سرکار خانم.
باران نرم و آرام به درون اتاق خزید و پس از او ماکان با اشتیاق در را به روي نگاه کنجکاو دیگران بست. باران به نرمی به دیوار تکیه کرد. کم کم زانوانش سست شد و کنار دیوار روي زمین نشست و پاهایش را در آغوش کشید. بلورهاي درشت و درخشان اشک با سرعت روي گونه هایش سر می خورد و پایین می چکید. ماکان گوشه اتاق ایستاده بود و با تمام وجود او را تماشا می کرد. صداي بغض آلود باران روي پوسته آرام اتاقش نت می نوشت.
-چرا ماکان ... چرا؟
-چرا چی دختر خوب؟
-تو ... تو نباید این کار رو می کردي؟
-اگه می دونستم این کار ما اشکهاي قشنگ تو رو سرازیر می کنه، هرگز این کار رو نمی کردم.
-دیوونه، دیوونه! تو نباید منو بی خبر می ذاشتی ... باید منو از تصمیمت آگاه می کردي.
-براي تو چه فرقی می کرد؟
-ساکت شو ... ساکت شو پسره احمق!
ماکان کنار باران روي زمین زانو زد و با لبخندي شیرین به او خیره شد. باراش قطرات پیوسته اشک روي گونه هاي برجسته باران بی وقفه ادامه داشت.
-کی این کار رو کرد؟
-بیست روزي می شه.
-یعنی قبل از خواستگاري؟
-آره
-اون وقت من باید امروز ... درست همین امروز این مطلب رو بفهمم؟
-تقصیر خودت بود که زودتر قدم رنجه نفرمودي کلبه درویشی ما
-چرند نگو ... همه اش تقصیر توئه ... تقصیر تو.
-حالا چرا گریه می کنی دختر ناز؟
-با من مثل بچه ها حرف نزن
-مثل زن داداشا حرف بزنم؟
باران با عصبانیت دستش را بالا برد و با قدرت روي گونه ماکان فرود آورد و با خشم گفت:
-خفه شو ... خفه شو! اینو زدم به خاطر تمام حماقت هایی که تو این چند سال مرتکب شدي و این آخري که از همه احمقانه تر بود.
لبخند ماکان عمیق تر شد. با کف دست رد دست ظریف باران را روي صورتش نوازش کرد و گفت:
-منم از ته دل تشکر می کنم! خانم کوچولو اشکات رو پاك کن. عروس به این نازي که نباید این طوري گریه کنه.
باران با پشت دست، صورتش را پاك کرد و آهسته گفت:
-ماکان
-جونم ... بله زن داداش!
-عذابم نده ماکان ... عذابم نده.
-تو هیچ وقت فهمیدي من تو این سالها چه عذابی رو متحمل شدم؟ من بنا بود از لادن همون موقع جدا بشم ولی تو اونو بهم تحمیل کردي، حتی مجبورم کردي بچه دار بشم. برام ضرب الاجل تعیین کردي که باید ظرف یک سال تو رو عمه کنم... ولی من هیچ وقت باور نکردم تو خواهرم باشی. چون تو همیشه بی من بودي و من کم کم به پرستش تو بدون حضور فیزیکیت عادت کردم و تو فارغ از دنیاي سیاه و پردرد من درس خوندي و مدرك گرفتی، سر کار رفتی و براي خودت خانمی شدي بی نظیر. اما من اینجا تو همین دخمه اي که امروز بعد از سالها با قدمهاي پاك تو متبرك شده سوختم و ساختم و خاکستر شدم و تو بعد از اون وقتی که این زندگی ... نه این مرگ تدریجی رو به من تحمیل کردي هرگز حتی سراغی از من نگرفتی. حالا اومدي بعد از این همه سال که برق نگین هاي حلقه ات رو به رخم بکشی و اسم ریاضت هاي منو بذاري حماقت؟ اون وقت که به ماهان بله گفتی، هیچ فکر قلب چاك چاك و سینه سوخته منو کردي؟خواستی از من انتقام بگیري و بیشتر از این خردم کنی که کردي؛ قاتل که دیگه سر گور مقتولش گریه نمی کنه!
باران پوزخندي زد و گفت:
-اگه بنا باشه آدما رو با این دید بررسی کنیم، منم بلدم بگم. تو خیلی راحت بدون این که هیچ احترامی براي عشق گذشته ات قائل بشی رفتی زن گرفتی، بچه دار شدي و زندگی کردي...
-حرفایی رو که می زنی، باورم می کنی؟
باران سر به زیر انداخت و پاسخی نداد.
-باران پاشو بریم بیرون ... بلند شو دختر این جا نشستن ما صلاح نیست.
باران سر بلند کرد. در نگاهش زبانه هاي خشم شعله می کشید.
-این جوري نگام نکن. تو چی تصور کردي؟ فکر می کنی دارم از اتاقی که جز تو به هیچ کس دیگه اي تعلق نداره ... از اتاق خودت بیرونت میکنم ... نه ... نه ... دیوونه! من حاضرم بابت هر لحظه نشستن تو، تو این اتاق ده سال از عمرم رو بدم، ولی حالا دیگه تو زن...
-ساکت باش ماکان ... ساکت باش!
-باشه هر چی تو بگی ... عصبانی نشو.
باران به سنگینی از جا برخاست. نگاهی به دور و بر اتاق کرد و هیچ نگفت.
-سلول قشنگی دارم نه، زندانبان؟
باران به او چشم غره رفت، ولی ماکان بی اعتنا خندید و گفت:
-تو بهترین و کارآمدترین زندانبان دنیایی!
باران از او رو گرداند و پاسخی نداد اما او با سماجت مقابل باران قرار گرفت و گفت:
-می دونی چرا؟
باران سرش را به نشانه » نه « دوباره بالا برد و ماکان دوباره گفت:
-تو هیچ وقت به زندان من سر نزدي، ولی انقدر جاذبه داشتی که من در نبودتم جرأت نمی کردم از در باز سلولم خارج بشم.
لبهاي باران به لبخندي تلخ از هم گشوده شد.
-من باید برم ... می خوام برم خونه
-بچه ها می خوان برات جشن بگیرن.
-من حوصله اش رو ندارم ... باید برم، خیلی کار دارم.
-به من دیگه دروغ نگو ... باشه برو ولی لااقل بذار بچه ها...
-گفتم که حوصله اش رو ندارم.
و بعد به سوي در حرکت کرد، ماکان آهسته گفت:
-رفتن لادن این حسن رو داشت که من بعد از سالها یه گوشه از اون چیزي رو که مدتها تو دلم تلنبار شده بود برات گفتم. من به اندازه سالها براي تو حرفهاي ناگفته دارم ولی ... افسوس که دیگه فرصتی براي گفتن نیست...
-تمام این فرصت ها رو تو بر باد دادي...
-آره می دونم. همیشه و همیشه من مقصر بودم و هستم.
باران ناگهان به سوي ماکان چرخید، روبرویش ایستاد، به چشمانش زل زد و گفت:
-هنوزم دوستم داري؟
گونه هاي ماکان داغ و پرحرارت شد و دستهایش به لرزشی ناخواسته دچار گردید. تنگی نفسش را با چند آه پی در پی تسکین داد، اما لبهایش از هم باز نشد.
لبخندي روي لبهاي باران نشست و با چند گام بلند اتاق را ترك کرد و با خود تمام آن حرارت مطبوع را برد و ماکان به شدت احساس سرما کرد. به جاي خالی باران گوشه اتاق خیره شد. آرام آرام به آن ور اتاق رفت. پوست رنگ پریده تن دیوار را لمس کرد. لحظاتی پیش او درست همین جا نشسته بود و اشک می ریخت. راستی چرا باران گریه می کرد؟ چرا از او نپرسیده بود علت این همه دلگیریش چیست؟
آه باران کنج اتاق او اشک می ریخت و او فقط تماشایش کرده بود، فقط تماشا ... چطور توانسته بود،چطور؟!
در اتاق را که باز کرد در اولین لحظه متوجه نگاه خاص ماهان شد. سر به زیر انداخت و از اتاق بیرون آمد. باران هنوز آنجا بود و روي مبلی نشسته بود و ظاهراً به حرفهاي ملیحه و مریم گوش می کرد. چشمانش چنان قرمز شده بود که فریاد می زد او در اتاق ماکان تنها گریه کرده است؛ فقط همین!
ماهان که نزدیکش آمد، دچار حس ناخوشایندي شد. می خواست هر طور شده از او بگریزد، ولی راه گریزي نداشت.قبل از آن که ماهان دهان باز کند باران از جا برخاست و به ماکان فرصت فرار داد.
همه با تعجب به باران نگاه کردند و او با لبخندي دلنشین گفت:
-خب با اجازه تون من دیگه باید برم.
-مگه شام پیش ما نمی مونی مادر جون؟
-نه شرمنده، خیلی کار دارم و باید زودتر برم.
-حالا که خیلی زوده باران جون، شام می موندي. یه ساعت دیگه بشین با هم میریم.
-نه، الان برم بهتره.
-ما تازه می خواستیم بزن و بکوب راه بندازیم.
-وقت واسه این کارا زیاده؛ انرژیتون رو ذخیره کنید براي بعد!
-خبر نداري باران جون که قبل از این که شما بیاید ماکان می خواست بندري برقصه ولی من گفتم صبر کنه تا شماها بیاین بعد هنرنمایی کنه.
باران نگاهی گذرا به ماکان کرد و با تمسخر گفت:
-خب بایدم برقصن، منم اگه به اندازه ایشون ذوق داشتم عربی می رقصیدم!
همه خندیدند و ماکان معترضانه گفت:
-آزار داري دروغ می گی دختر؟ شما چرا حرفاي مهرناز رو باور می کنید؟
باز همه خندیدند و مادر گفت:
-مگه چه عیبی داره مامان؟ عروسی داداششه.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
ماهان نگاهی به ماکان و نگاهی به چهره گرفته باران کرد و گفت:
-شما از چیزي ناراحتی باران جون؟
-نه اصلاً، فقط یه کم کار دارم.
-حتماً پذیرایی ما در شأن خانم نیست و ایشون دارن ما رو به خاطر قصورمون تنبیه میکنن!
لحن به شدت رسمی ماکان، دل باران را آزرد. لحظه اي نگاه دلگیرش را به لبخند خونسرد ماکان دوخت و بعد سر به زیر انداخت و به سوي در ساختمان رفت. ماکان به خود آمد و دلش لرزید. دلش می خواست جاي ماهان بود و می توانست به دنبال باران برود و او را مجبور به ماندن کند، ولی افسوس که قدرت و شهامت این کار را نداشت. بی اختیار آرنجش را به پهلوي ماهان فشرد و آهسته گفت:
-نذار بره ... نگهش دار!
ماهان با حالت خاصی نگاهش کرد و گفت:
-چی بگم؟ شما بهش بگید. فکر کنم حرف شما رو بیشتر گوش کنه.
ماکان لبش را گزید ولی چون خداحافظی باران را با مادر دید نتوانست سکوت کند و دوباره گفت:
-بدو به حاجی بگو نگهش داره. باران رو حرف پدر حرف نمی زنه ... زودباش..
ماهان چشمی گفت و با سرعت به طرف پدر رفت. باران بی آنکه با ماکان خداحافظی کند از پله هاي حیاط سرازیر شد ماکان به داخل برگشت و با خیالی آسوده روي مبل لمید. چند لحظه بعد صداي پدر را شنید و پس از آن او را دید که دستش را دور شانه باران حلقه کرده و خندان داخل ساختمان می شود.
-ماکان، بابا این چه وضع مهمون نوازیه؟ چه طور اجازه دادي مهمونت به این راحتی بره؟
ماکان از روي مبل جهید و گفت:
-ما که دربست نوکر این خانم هم هستیم ولی ایشون ما رو قابل نمی دونن یه بحث دیگه اس.
-در هر حال بابا من که نمی ذارم عروس دسته گلم امشب ما رو تنها بذاره ... باباجون، ماکان برات گوسفند کشته، منم می خوام کبابش رو برات درست کنم، حالا دلت میاد بذاري بري؟
باران با همان عشوه هاي خاص خودش خندید و با لحن زیبایی گفت:
-هر چی شما بفرمایید پدرجون
-پس برو اونجا بشین تا خودم بیام ... برو باباجون ... هی صاحبخونه! این خانم خانما دست تو سپرده، پاشو از در بیرون نمی ذاره تا من شام رو آماده کنم.
ماکان و باران هر دو با صداي بلند خندیدند و پدر خنده کنان ساختمان را ترك کرد. ماهان که وارد شد باران روي مبل کناري ماکان کز کرده بود. کنارش روي زمین زانو زد و با خنده گفت:
-خیلی خیلی خوش اومدید، چه عجب از این طرفا!
باران با خنده شانه هاي ماهان را به عقب هل داد و.گفت:
-لوس نشو ماهان!
ماهان هر دو دست باران را میان پنجه هاي مردانه اش فشرد.
-آخ دستم!
-دختر بد، حالا دیگه براي من کار داري ولی وقتی بابا بهت می گه کار نداري، آره بی معرفت خانم؟
-خبه خبه من هیچ نمیگم تو دیگه شلوغش نکن. من که خودم می دونم اینم نقشه تو بود ... خودم دیدم که داشتی با حاج آقا صحبت می کردي.
ماهان خنده بلندي کرد و گفت:
-نه به جان باران، نقشه من نبود، ماکان گفت به بابا بگم.
باران سر گرداند و به ماکان نگاه کرد. ماکان لبخند جذابی زد و سر تکان داد.
-می دونی باران جون حالا دیگه مطمئنم که ماکان تو رو خیلی بهتر از من می شناسه.
نگاه ماکان و باران براي لحظاتی در هم گره خورد. ماکان به آرامی سر به زیر انداخت و باران به سختی لب پایینش را گزید و ماهان خیره خیره به آن دو نگاه کرد. بی قراري نگاه ماکان و حالت خاص چشمان باران روي آرامش همیشگی دلش چنگ کشید و درونش را به آشوب کشاند.
شب نیلوفری ۱۳
پلکهاي ماهان که از هم باز شد، مهرناز از جا پرید و دستش را روي دست او گذاشت وآهسته پرسید:
-ماهان، داداشی، بیداري؟
ماهان دوباره پلک زد و مهرناز دوباره پرسید:
-حالت خوبه ماهان جان؟
ماهان لبهاي خشکیده اش را تر کرد و نالید:
-سرم؛ سرم درد می کنه.
مهرناز بغضش را فرو داد و دست ماهان را در دست فشرد و گفت:
-چیزي نیست عزیزم، دکترا یه عمل جراحی کوچیک روي سرت انجام دادند. ولی وقتی به هوش اومدي معلوم شد همه چیز به خیر گذشته.
ماهان لبخند محوی زد و مهرناز از او رو برگرداند تا اشکهایش را پاك کند. ماهان گویا چیزي به خاطر آورده باشد ناگهان گفت:
-مهرناز... مهرناز...
مهرناز به سویش بازگشت و در حالی که نگاهش را به زمین دوخته بود پاسخ داد:
-چیه داداش جون؟
-از ماکان و باران خبر نداري؟
مهرناز پاسخی نداد.
ماهان کمی دور و برش را نگاه کرد و بعد گفت:
-من خیلی وقت اینجام؟
-حدود ده روز.
-و این مدت اون دوتا بی معرفت... اي بدجنسا خرشون از رو پل رد شد و رفتن، مگه نه؟
-تو از چی حرف می زنی ماهان؟
-از باران و ماکان دیگه!
مهرناز به آرامی نوازشش کرد و گفت:
-ماهان جان، شما تو جاده شمال تصادف کردید... یادت نمیاد؟
-خب آره من تو جاده تصادف کردم.
-نه شما تصادف کردید تو، ماکان و باران.
-نه دیونه من قبلش اونا رو پیاده کرده بودم...خودم خواستم. اونا که رفتن زیر بارون قدم بزنن، سریع ماشین رو روشن کردم و رفتم...
مهرناز با تعجب پرسید:
-پیادشون کرده بودي؟
-آره آخه ماکان دوست داشت با باران زیر بارون قدم بزنه.. تو می دونستی که ماکان هنوزم مثل همون وقتا که من بچه بودم، عاشق بارانه؟
مهرناز سرش به زیر انداخت و ماهان دوباره گفت:
-مهرناز چرا هیچ کدوم از شما به من نگفته بودید که ماکان این قدر باران رو دوست داره؟
-ما فکر می کردیم خودت می دونی.
-ولی من نمی دونستم ، من اون موقع 17ساله بودم و اونقدر غرق در خودم که اصلا متوجه ماکان نبودم. فقط شنیدم که داداش تو تهران خاطر یه دختري رو می خواسته رفته یا شایدم نرفته خواستگاري میونشون بهم خورده... بعدا فهیدم اون همون دختره ولی هیچ وفت نخواستم از جزئیات این ارتباط چیزي بدونم.
مهرناز با تاسف سر تکان داد و گفت:
-این حرفها رو بگذار براي یه وقت دیگه، تو باید استراحت کنی.
-نه من باید همه چیز رو براي تو بگم.ولی تو نباید این حرفها رو به کس دیگه اي بزنی .... ما با هم قرار گذاشتیم این یه راز بمونه؛ بین ما سه نفر ولی من می دونم که تو محرم راز ماکان هستی.
قطرات اشک با سرعت روي گونه هاي رنگ پریده مهرناز راه پیدا کرد و او بغض آلود گفت:
-دیگه گفتن این حرفها چه فایده داره؟
اما ماهان بی اعتنا دوباره گفت:
-اون روز، روز عقد محضري ما که یادته؟ اون روز وقتی باران ماکان رو برد توي اتاق که باهاش حرف بزنه یه دفعه پشتم لرزید. به خودم گفتم تو با برادرت چه کردي؟ تو با این مرد تنهاي همیشه غمگین چه کردي؟ ولی دیگه دیر شده بود! وقتی ماکان و باران با اون چشماي اشکی از اتاق بیرون اومدند، دلم آتیش گرفت ولی هیچی نگفتم، اصلا به روي خودم نیاوردم. بعد از اون هر بار که باران رو می دیدم غمگین تر بود. حالا اونم شده بود مثل ماکان و من مطمئن بودم که زندگی من و باران یه کپی میشه از روي زندگی لادن و ماکان، اما چه فایده؟ نه راه پس داشتم نه راه پیش... روز عروسی عمداً ماکان رو فرستادم دنبال باران، راستش رو بخواي مجبورش کردم تا بره، می خواستم ... می خواستم...
بغض سمجی که ساعت ها بود در گلوي خشکیده ماهان نشسته بود، شکست و او با صداي بلند فریاد زد.
پرستاري فوراً به داخل اتاق دوید و پرسید:
-چی شده خانم؟
ولی گریه مهرناز پرسوز تر از ضجه هاي ماهان بود.
پرستار با عصبانیت گفت:
-خانم محترم شما اینجا موندید از مریضتون نگه داري کنید یا عزاداري راه بیندازید؟
-معذرت می خوام خانم.
بعد در حالی که باند روي سر ماهان را نوازش می کرد ادامه داد:
-آروم باش... آروم باش ماهان جان... خدا رو شکر کن که سلامتی، از اون دره اي که سقوط کردید جون سالم به در بردن معجزه اس.
ماهان بغضش را فرو خورد و پرستار از در اتاق بیرون رفت . ماهان که حالا کمی آرومتر شده بود گفت:
-آره ... ولی...
-ولی چی؟
-باید دنبال یه باران دیگه بگردم! می دونی مهرناز شاید بالاخره یه روزي توي زندگی منم یه باران پیدا بشه، دختري که به اندازه ي ماکان عاشقش بشم و اون مثل باران دوستم داشته باشه... درسته که بابت از دست دادن باران خیلی ناراحتم ولی باورکن از این که اون دوتا ...اون دوتا با هم رفتند خیلی خوشحالم ... این اتفاقی بود که باید سالها پیش می افتاد.
پرستار سرنگ در دست دوباره به اتاق برگشت و گفت:
-الان برات یه آرامبخش می زنم تا باز یه چند ساعتی بخوابی و حسابی سرحال بیاي. باشه پسر خوشگله؟
ماهان به روي پرستار لبخند زد و او پس از انجام کارش، با لبخندي دلگرم کننده از اتاق خارج شد و ماهان باز شروع کرد:
-اون دوتا با هم یه قراري داشتند، نمی دونم، بنا بود به قول خودشون آخر اون راه خاکستري به چی برسن؟ منم کارشون رو آسون کردم، یه وکالت نامه تام الاختیار براي طلاق تهیه کردم و گذاشتم تو کیف باران و وقتی اونا پیاده شدند تا قدم بزنن با سرعت ترکشون کردم... می دونی سرعتم خیلی زیاد بود و جاده هم خیس بود. یه دفعه سر یه پیچ، ماشین منحرف شد و من به دره سقوط کردم.
مهرناز گیج و گنگ نگاهش کرد و گفت:
-نه ماهان، شما سه نفر تو ماشین بودید، منتها کارشناس گفت تو همون اولین چرخش ماشین به بیرون پرت شدي ولی بچه ها تو ماشین موندند...
ماهان پوزخندي زد و گفت:
-این داستان چیه که از خودت در میاري؟ تو باورکردي که اونا تو ماشین بودند؟
-خوب آره.
- اگر تو ماشین بودند الان کجان؟
دوباره اشکهاي مهرناز سرازیر شد....
-تمام اون منطقه رو پلیس با سگهاي شکاري گشته اما هیچ نشونی ازشون به دست نیومده... اونا...می گن.. اونا میگن حتما جسداشون افتاده تو رودخونه ... تو این فصل رودخونه خیلی پرآبه...
گریه مهرناز باز شدت گرفت اما ماهان تنها نگاهش کرد و پوزخندي زد.
-گریه نکن دیونه... کسی اونا رو پیدا نکرد چون تو ماشین نبودن. اینو به چه زبونی بگم؟ من جلوتر نزدیک یه قهوه خونه اونا رو پیاده کردم.
ماهان آخرین کلماتش را در بین خمیازه اي کشدار ادا کرد و پلکهایش دوباره روي هم افتاد.
مهرناز همچنان گیج و مبهوت پشت پنجره ایستاد و به حیاط بیمارستان نگاه کرد که دکتر وارد شد. سراسیمه خود را به او رساند و گفت:
-آقاي دکتر...آقاي دکتر برادرم سالمه؟
-بله خانوم می بینید که شکر خدا ایشون هیچ مشکل خاصی ندارن.
-اون... اون یه حرفهایی می زنه...
-مثلا چه حرفایی؟
-حرفهاي عجیب و غریب!حرفهاي باورنکردنی!
دکتر لبخندي زد و گفت:
-چیزي نیست، نگران نباشید. سر برادرتون به شدت ضربه خورده طبیعتاً کمی مشکل داره.
مهرناز با امیدواري به دکتر نگاه کرد و شادمان پرسید:
-می شه ... می شه به حرفاش اعتماد کرد؟
پزشک لبخند تلخی زد و پاسخ داد:
گفتم که ایشون دچار ضایعه مغزي شدن ولی حرفاشون ... دقیقا نمی دونم چه قدرش می تونه درست باشه، شاید کاملا شاید اصلا...!
مهرناز دیگر هیچ نمی شنید. فقط قطرات پیاپی اشک از چشمانش روان گردید. اگر گفته هاي ماهان حقیقت داشت؛
باران و ماکان اکنون...
-خانم ... خانم معین... شما حالتون خوبه؟
مهرناز به خود آمد و پزشک دوباره تاکید کرد:
-نگران نباشید تا چند وقت دیگه کاملا خوب می شن.
مهرناز کنار ماهان که در آرامش به خواب رفته بود نشست و آهسته گفت:
-من مطمئنم که تو راست می گی... تو راست میگی ماهان، ماکان بالاخره به اون چیزي که می خواست رسید
باران ....ماکان!
پایان
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 4 از 4:  « پیشین  1  2  3  4 
خاطرات و داستان های ادبی

Night Lilies | شب نيلوفرى


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA