ارسالها: 3747
#1
Posted: 22 Aug 2013 20:27
درود درخواست ایجاد تاپیکی داشتم به نام ♥ ♥گیسو♥ ♥در تالار داستان ادبی
نویسنده:مزگان مقیمی
تعداد:۱۳ فصل
خلاصه داستان: نوشته پشت جلد:
شاید دانستن حق تو بود...
شاید ناگفته ها را زودتر از امروز باید میدانستی.
ولی باور کن در زندگی هر کس
ناگفته هایی هست که گاهی
از مرور آن خاطرات
حتی در زیر لب و چون زمزمه اي هراس داریم
پس میدانم که مرا می فهمی
صداي زنگ پیاپی ساعت رومیزي باعث شد که از جا بپرد. اولین چیزي که بخاطر آورد این بود که قرار است پسر عمو رضا به دنبال او و سیمین به خوابگاه بیاید. دستش را از زیر لحاف بیرون آورد تا زنگ ساعت را قطع کند که همزمان صداي خواب آلود شیدا را شنید:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ویرایش شده توسط: boy_seven
ارسالها: 3747
#2
Posted: 23 Aug 2013 12:40
قسمت ۱
نوشته پشت جلد:
شاید دانستن حق تو بود...
شاید ناگفته ها را زودتر از امروز باید میدانستی.
ولی باور کن در زندگی هر کس
ناگفته هایی هست که گاهی
از مرور آن خاطرات
حتی در زیر لب و چون زمزمه اي هراس داریم
پس میدانم که مرا می فهمی
صداي زنگ پیاپی ساعت رومیزي باعث شد که از جا بپرد. اولین چیزي که بخاطر آورد این بود که قرار است پسر عمو رضا به دنبال او و سیمین به خوابگاه بیاید. دستش را از زیر لحاف بیرون آورد تا زنگ ساعت را قطع کند که همزمان صداي خواب آلود شیدا را شنید:
-محض رضاي خدا یکی اون زنگ رو خفه کنه .
گیسو از جایش برخاست و تختش را مرتب نمود. و پس از شستن دست و صورتش مشغول درست نمودن چاي شد. دلش نمیخواست سیمین را از خواب بیدار کند. پیش خودش حساب کرد با اینکه پسر عمو گفته بود که ساعت هفت صبح آماده باشند ولی چیزي را در تهران نمیتوان از قبل پیش بینی کرد .
آنها وسایلشان را شب پیش آماده کرده و نزدیک در ورودي اتاق گذاشته بودند. پس نیازي به عجله نبود. اندکی بعد سیمین هم بیدار شد. تختش را مرتب کرد و به گیسو که در حال بلعیدن صبحانه بود، پیوست. گیسو پرسید:
-بیدار شدي؟ تازه میخواستم بیام صدات کنم .
-وقتی تو داري یه کاري انجام میدي انگار یه قشون به خوابگاه حمله کردن.. مرده هفتصد ساله هم از جا میپره...
گیسو صحبت او را قطع کرد و گفت:
-عوض این حرفها زود باش .
تقریباً آماده شده بودن که تلفن سوئیت به صدا در آمد. شیدا که تختش کنار تلفن بود با خواب آلودگی گوشی را برداشت .
-بله..حاضرن...الان میان.
گوشی را گذاشت و با صداي بلند تري گفت:
-گیسو..سیمین عجله کنین، پایین منتظرتون هستن.خدا بگم چیکارتون کنه..یه روز صبح میخواستم بیشتر بخوابم ها.
و به شوخی ادامه داد:
-آخه بگو مجبوري دم تلفن بخوابی .
گیسو گفت:
-ما حاضریم. شماها نمیخواین با ما خداحافظی کنین؟!
شیدا نیم خیز شد و روي تخت نشست، فرانک که تازه دیروز امتحاناتش تمام شده بود، از خستگی نمیتوانست لاي چشمانش را باز کند. با این حال از جابه جا شدنش معلوم بود که بیدا است. بقیه بچه هاي سوئیت که امتحاناتشان را پشت سر گذاشته بودند زودتر به تعطیلات رفته بودند. فرانک هم براي بعد از ظهر بلیت داشت. تنها شیدا براي اتمام
پروژه هاش، ملزم به ماندن بود.
گیسو، سیمین را تقریباً مجبور کرده بود همراهش به شمال بیاید تا تعطیلات بین دو ترم را با هم بگذرانند. سیمین اهل کرج بود و در طول ترم به اندازه کافی با خانواده اش دیدار میکرد. گیسو هم با همراهی سیمین دور نماي تعطیلات بهتري را ترسیم مینمود.
گیسو با شیدا روبوسی کرد و گفت:
-بالاخره نمیخواي همراه ما بیایی؟ اگه تصمیمت عوض شد...براي آماده شدنت، منتظر میمونیم .
شیدا تشکر کرد و گفت:
-خیلی دلم میخواد همراهتون بیام ولی حیف که این پروژه لعنتی تموم نمیشه. هر جاشو راس و ریس میکنم یه ور دیگه ش ناقص میشه .
و با مهربانی گیسو را در آغوش گرفت و ادامه داد:
-خوش بگذره.
گیسو به طرف فرانک رفت و بوسه اي آرام بر چهره ي خواب آلود او گذاشت. سیمین هم وارد اتاق شد و با شیدا که حالا براي مشایعت آن دو برخاسته بود، خداحافظی کرد. سپس آن دو با عجله کیف هایشان را را برداشته و از اتاق خارج شدند .
پس از تعارفات معمول دخترها سوار ماشین شدند و به راه افتادندو گیسو پرسید:
-عموجان چطوره؟ خبر جدیدي ندارین؟
-دیشب تماس گرفتم...حالشون بهتره...خدا رو شکر خطر رفع شده .
-رزا خانم نتونستن بیان؟
-نه این روزها سرشون خیلی شلوغه، بهش مرخصی ندادن..منم همین یه روز رو وقت دارم. شب باید دوباره برگردم .
رزا همسر رضا بود و در بانک کار میکرد. دو سالی میشد که با هم ازدواج کرده بودند. عموجان هم که تنها عموي گیسو و بزرگ فامیل بود به دلیل یک بیماري ناگهانی و در ضمن پیش پا افتاده حدود یک هفته قبل جراحی شده بود و رضا که براي بار دوم بود به ملاقات پدرش میرفت، لطف نموده آنان را به همراهش میبرد .
رضا آخرین فرزند عموجان و سخت مورد علاقه ي وي بود. تنها او بود که در کشور مانده و همچنان به احوالات پدرش رسیدگی مینمود. سال ششم پزشکی را در دانشگاه تهران میگذراند و عموجان هم که مکنت فراوان داشت ماهانه خرج تحصیل او و حتی بیشتر از آن را هم تقبل نموده بود. در ضمن خانه اي بعنوان کادوي ازدواج در شمال تهران براي او و همسرش تدارك دیده بود .
عموجان به همه فرزندانش خیلی خوب میرسید و بر عکس بسیاري از متمولین منتی هم بر آنها نمیگذاشت. با طیب خاطر همواره مبالغ قابل توجهی براي آنان در بانکهاي خارج از کشور حواله مینمود و تا آنجا که مقدور بود دورادور مراقبشان بود که ولخرجی و عیاشی نکنند و پولشان را در جاهاي مفید سرمایه گذاري نمایند .
بچه هاي عمو جان هم سر براه بودند و به واقع ارزش اینهمه لطف را داشتند. به قول پدرش سربراهی و بزرگ منشی تو خون فامیل بود .
گاهی پدر به گیسو میگفت:
«... به من و عموت نگاه کن، اگه کمی می لغزیدیم الان ته دره نابودي بودیم. با مال و ثروتی که ما داشتیم هزار جور «اینجا بود که مادر با چشم غره اي مانع از ادامه صحبت پدر میشد .
با این تفاصیل عموجان که به قول معروف یک پایش خارج از کشور بود و یک پایش ایران، لابد دچار یک مشکل ناگهانی شده بود وگرنه کسی نبود که خود را بدست تیغ پزشکان وطنی بسپارد .
او از وکلاي حقوقی کشور بود که چند سال پیش به یکباره دست از کار و تدریس کشید وبه خانه ي آباء و اجدادیش در شمال کشور عزیمت کرد .
دلیل این انتخاب این بود که هم بتواند از املاك وسیعش بهتر مواظبت کند و هم از آب و هواي تمیز آن بهره جوید. خانه اي هم که در آن زندگی میکرد، بی شباهت به قصر نبود. با ستونهاي بلند قدیمی و گچبري وآینه کاري هاي بی نظیر که دائماً به آن رسیدگی میشد و در حوالی شهر و روي تپه اي رویایی و سرسبز قرار داشت .
پدر گسیو پزشک بود و در همان نزدیکی ها برایشان خانه ي ویلایی مناسبی ساخته بود و که محوطه جلویش را باغ زیبایی تشکیل میداد که به نظر خودش بهشت روي زمین بود. این خانه با آن که نوساز بود ولی به نظر گیسو از لحاظ زیبایی به هیچ وجه با خانه ي عموجان قابل قیاس نبود .
گیسو در رویاهایش سیر مینمود و سیمین محو تماشاي مناظري بود که با حرکت ماشین به تندي از کنارش میگذشت که صداي تلفن همراه رضا آنان رابه خود آورد .
-بله ... مادر شمایین؟...نیم ساعتی مونده. بله، بله! پدر چطورن؟..نه، خیال شما راحت باشه، آروم میرونم..ناهار هر چی دوست دارین درست کنین..نه تنها نیستم..گیسو و خانوم و دوستش به من افتخار همراهی دادن.
رویش را برگرداند و نگاهی به آن دو انداخت و گفت:
-مادر میفرماین ناهار در خدمتتون باشیم .
تقریباً هر دو با هم گفتند:
-متشکریم .
گیسو با لبخندي ادامه داد:
-فرصت زیاده، بعداً خدمت میرسیم .
رضا باز هم مشغول صحبت با مادرش شد:
-افتخار نمیدن...چشم مادر، هر جور میل شماست...پس فعلاً خداحافظ.
و شاسی قطع مکالمه را فشرد. گیسو و سیمین نگاهی به یکدیگر انداختند و با شعفی خاص، دستان یکدیگر را فشردند.
هر دو دورنماي تعطیلاتی خوب و پر از شادي را در کنار هم ترسیم مینمودند.
قسمت دوم
صداي چرخش کلیدي در قفل، در سالن خانه پیچیدو زنی باریک اندام با چادر وارد شد و در را بست. بلافاصله چادر را از سر برداشت و به داخل اتاقی رفت .
گیسو و سیمین میخندیدند و از پله ها پایین می آمدند که زن از اتاق کنار پله ها بیرون آمد. با دیدن او، گیسو به تندي بقیه پله ها را طی کرد و خود را در آغوش زن انداخت. این زن تنها کسی بود که او احساس میکرد که واقعاً دوستش دارد. سیمین همانطور روي پله ایستاده بود و محو تماشاي صحنه بود.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#3
Posted: 23 Aug 2013 12:57
زن کت و شلوار مشکی پوشیده بود که البته هیچ شبیه لباس راحت براي منزل نبود و لی بی نهایت بر اندام باریک و بلندش برازنده و با موهاي مشکی براق و صافش که تا کمرش میرسید و آزادانه در حرکت بود ترکیب زیبا و دل انگیزي به وجود آورده بود. گیسو خود را از آغوش زد بیرون کشید و به سیمین گفت:
-مادرم...فرنگیس.
سیمین با تعجب و ناباوري گفت:
-مادرت...؟! مخ کار میگیري؟
سیمین به زور میتوانست باورکند این زن زیبا که به نوعروسی میماند، مادر گیسو باشد. لابد این زن به اکسیر جوانی دست یافته بود. گیسو خندید و گفت:
-به جون خودم، مادرمه...مدیر دبیرستان، بهت که گفته بودم.
زن خندید و از آنجایی که از جریان آمدن آنها اطلاع داشت، گفت:
-سیمین جان خیلی خوش آمدین .
سیمین که هنوز ناباورانه زن را مینگریست، مبهوت گفت:
-متشکرم.
و از پله ها پایین آمد و با او روبوسی کرد. پس از تعارفات معمول، مادر گیسو بلافاصله مشغول فراهم کردن ناهار شد.
بزودي سفره اي رنگین، بر روي میز دوازده نفره کنار سالن چیده شد. وقتی بقیه هم آمدن و دور میز نشستند، گیسو پرسید:
-منتظر پدر نمیشیم؟
مادر جواب داد:
گذاشتن. آخه این چند روز دائماً پیش خان عموت بود. غذات که تموم « لانگ دي » -نه عزیزم، کشیک داره. امروز براش شد، لطفاً یه تلفن بهش بزن .
-حتماً مادر .
سپس گیسو رو به خواهر کوچکش کرد و پرسید:
-خب، خواهر کوچیکه ي من با درساش چیکار میکنه؟
گلفام که کلاس سوم راهنمایی را میگذراند و از سیمین خجالت میکشید، چیزي نگفت و مشغول بازي با ماهی سرخ شده اش شد. در عوض ماهان تنها پسرخانواده به تندي گفت:
-نگران نباش، خانوم کمتر از بیست رو قابل نمیدونن که تو ورقه شون درج شه و همچنان یکه تاز میدان درس و مدرسه هستن .
گلفام از زیر میز گلدي نه چندان محکم به پاي برادر زبان دراز خود کویبد و نگاه اخم آلودي از مادر دریافت کرد. البته گلفام واقعاً نمرات عالی در کارنامه خود داشت ولی سیمین که متوجه نشده بود، بالاخره حرفهاي ماهان در مورد او شوخی است یا جدي، سوالی هم نکرد تا باعث خجالت بیشترش نشود .
ماهان یک سال از گلفام بزرگتر بود و ظاهراً اهل شیطنت بود ودائماً به پر و پاي خواهر کوچکتر خود میپیچید. مادر نیز از گیسو در مورد اوضاع دانشکده و خوابگاه پرسید و قسمتی از خاطرات خوابگاهی خودش رابراي آنان تعریف کرد. بیشتر به نظر میآمد براي اینکه مهمان غریبه احساس بدي پیدا نکند، جلوي برقراري سکوت را میگیرد. مادر به گیسو گفت:
-دخترم از مهمونت بیشتر پذیرایی کن .
-نه مادر، نیازي نیست. سیمین بچه خوابگاهیه.
و به شوخی ادامه داد:
-تو خوابگاه ها هم قانون بقا برقراره یعنی اگه نخوري، میخورن... اینه که ما حواسمون به شکممنون هست. تازه اگه بدونین توي سلف دانشگاه چه غذاهایی به ما میدن...
سیمین به جاي گیسو ادامه داد:
-ساچمه پلو، مرده کباب، گزارش هفتگی...
فرنگیش بخوبی با این اصطلاحات اشنا بود و میدانست که دانشجوها براي عدس پلو و تاس کباب و سوپ آخر هفته این نامها را گذاشتند. بنابراین لبخندي زدو گفت:
-پس تعراف نکنین، بیشتر غذا بخورین تا کمبودهاتون جبران بشه .
بدنبال آن دیس محتوي مرغ و سیب زمینی سرخ شده را به طرف آنها گرفت. گیسو قبل از اینکه آنرا به طور کامل از مادر بگیرد با چنگال تکه اي گوشت به دهان گذاشت و کمی سرش را کج کرد و گفت:
-به قول ژاپنی ها هوم...خوشمزه اس!
و تکه اي براي خودش و سیمین برداشت.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#4
Posted: 23 Aug 2013 13:02
بعد از ظهر وقتی خوب استراحت نمودند گیسو تصمیم گرفت، سیمین را به خانه ي رویایی عموجان ببرد. هوا سرد بود و باد نسبتاً شدیدي میوزید. به سفارش مادرش دستکش و شال گردن را هم به لباسها افرودند .
خیلی زود به منزل عموجان رسیدند. جلوي در وروردي گیسو زنگ را به صدا در آورد و به سیمین گفت:
-این هم خونه ي عموجان، آماده باش تا از دقیقه هایی که می آد لذت ببري .
در فلزي بزرگ تیره رنگ، با صداي نه چندان بلندي گشوده شد و پیرمردي از وراري آن نمایان گردید. گیسو گفت:
-سلام مش عباس .
چشمان پیرمرد برقی زد و در حالیکه بخار از دهانش بیرون میزد، جواب داد:
-سلام به روي ماهت دخترم...بفرمایید..بفرمایید.. چه عجب از این طرفها...
گیسو لبخندي زد و در حالیکه وارد میشدند گفت:
-با دوستم براي تعطیلات بین ترم اومدیم...همین ظهر رسیدیم. حالام براي عیادت از عموجان که کسالت داشتن مزاحمتون شدیم.خب، شما چطورین؟شنیدم شمسی خانوم پادرد گرفتن؟
-هی، شکر خدا دخترم، آدم پیر، پادرد میگیره، کور وکر میشه...قربون خدا برم، بازم شکر... عمو جونت هم نیم ساعت پیش با دکتر رضا، پیش جراحشون رفتن که یه نگاهی به جاي عملشون بندازه. زن عموتون تشریف دارن پیرمرد که از سرما میلرزید ادامه داد:
-اگه کلبه ي درویشی مارو قابل میدونین، بفرمایید. شمسی تازه چایی دم کرده، تا عموجونتون بیان...
گیسو با مهربانی صحبتهاي پیرمرد را ناتمام گذاشت و گفت:
-نه مش عباس، یه دوري این طرفها میزنیم، بعد میریم بالا. شما هم بفرمایین..بیرون سرده .
مش عباس سري تکان داد وگفت:
-اي، اي ،اي...جوونی...
و به درون خانه رفت. سیمین پرسید:
-چقدر جالبه،اصلاً به زبون محلی صحبت نمیکنه!
-خب، مش عباس از کوچیکی توي خونه ي پدربزرگم بوده، بعدش هم با عموجان به تهران رفته و سالها باهاشون اونجا زندگی کرده، بچه هاش همه تهران زنگی میکنن. وقتی عموجان دوباره برگشت شمال،اون و زنش رو هم آورد. در واقع مش عباس اینجا رو میگردونه. هم دربان اینجاست هم باغبون، منتهی الان دیگه خیلی پیر شده..کار باغبانی سنگینه، قراره آدماي جدیدي رو هم براي کمک بیارن.
جلوي روي آنها محوطه ي بزرگی پر از درخت نمایان بود.مسیر اصلی سنگفرش شده بود و به عمارت قصر مانندي منتهی میشد. همینطور که قدم برمیداشتند گیسو گفت:
-بهتره اول یه سري به خونه قدیمی بزنیم. تاحالا خونه هاي قدیمی شمال رو دیدي؟
-نه
گیسو ادامه داد:
-خب، خانه هاي قدیمی اینجا با نوعی چوب ساخته میشدن که سالها بدون اینکه بپوسه یا بید بزنه دوام آورده...
کمی به چپ پیچیدند .
-خانه اجدادي ما اینجا بود.
خانه اي دو طبقه متروکی که گرادگر آن تا آنجایی که دیده میشد تراس داشت همراه با پنجره هاي فراوان که از چوب تیره رنگی ساخته شده و هنوز هم پابرجا بود، جلوي روي آنها نمایان شد. این خانه مساحتی بیش از دویست متر مربع را شامل میشد .
گیسو چون مرغی سبکبالا از پله هاي چوبی آن بالا رفت. سیمین هم به دنبال او، منتهی کم با احتیاط تر قدم برمیداشت. گویی به استحکام چوبهاي آن اطمینان نداشت .
گیسو دوباره طوري که انگار روي خاطراتش گام مینهد کمی آرام تر همانطور که روي چوبها دست میکشید، توضیح داد:
-قبلاً اینجا شکل دیگه اي داشت...پرده هاي قشنگ از قرمز براق، سیرهایی که به نخ کشیده شده و از دیوار آویزان بودن، چراغهاي قدیمی که به دیوار وصل شده بودند...واي که چه بویی تو هواي این جا میشه احساس کرد .
و به دنبال آن نفس عمیقی کشید و دستانش را به اطراف گشود. گویی روي ابرهاي خیال قدم میگذاشت. دست سیمین را گرفت و به طرف تراسی که دیده میشد کشید و به سمت راست چرخد .
سیمین احساس کرد که صدایی میشنود. به سمت چپ تراس چند گامی برداشت. گیسو به عقب نگاهی انداخت و درست در موقعی که سیمین به نرده شکسته اي نزدیک میشد، برگشت که به طرف او برود که ناگهان صداي لغزیدن سیمین و فریادي که ناتمام ماند بر سعت او افزود .
قبل از آنکه گیسو بتواند خود را به سیمین برساند و حتی قبل از اینکه بفهمد چه اتفاقی افتاده است، دستی قوي، بناگاه بر دستان پوشیده در دستکش سیمین رسید و به سرعت او را بالا کشید.
قسمت سوم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#5
Posted: 23 Aug 2013 13:12
ناجی مرموز و سیمین هر دو بر روي کف چوبی تراس، افتادند.گیسو به طرف سیمین خم شد و نگران پرسید:
_چی شد؟
و قبل از آنکه جوابی بشنود، نگاهی مشکوك به جوانی که کمی آنطرف تر فرش زمین شده بود،انداخت.تقریبا هم زمان نگاهش به شخص دیگري که ظاهرا به دنبال مرد جوان وارد معرکه شده بود افتاد که هراسان و دستپاچه می پرسید:
_آقا...چطور شد؟
پسر جوان بلافاصله موقعیت خود را دریافت.از جاي خود برخاست و رویش را به طرف مردي که این سوال را پرسیده بود،گرداند و گفت:
_چیزي نشده...
به سیمین اشاره کرد و فروتنانه در حالیکه کلمات را سنجیده و انتخاب می نمود ادامه داد:
_ظاهرا این خانوم لغزیدن و من این فرصت رو داشتم که ایشونو بالا بکشم.
مرد که کلاه مشکی فوق العاده ساده اي بر سر داشت و انبوه ریش نه چندان بلندي صورتش را پوشانده بود،با دهانی باز به همراهش خیره شد و چیزي نگفت.بعد نگاهی به گیسو که رنگ آشنایی داشت،کرد و با من و من پرسید:
_ا...شما دختر بزرگ آقاي دکتر نیستین؟
گیسو با قیافه اي حق به جانب به آنان گفت:
_جنابعالی کی باشن؟توي ملک عموي من چیکار می کنین؟
این سوال را به گونه اي پرسید که گویی نه تنها آنان را دزد و بی سر و پا تصور نموده است بلکه آنان را در این حادثه مقصر هم می داند.مرد کلاه به سر بلافاصله با دلخوري جواب داد:
_به...این چه حرفیه؟ایشون آقا«محبوب»پسرِ...
که حرفش با بالا رفتن دستان«ناجی مرموز» به علامت سکوت، نیمه تمام ماند.
گیسو که با این چند کلمه، تازه کسی که محبوب نامیده شده بود را شناخته بود،خون به صورتش دوید.بخصوص که بجاي تشکر ،چنان کلمات بی جایی را بر زبان رانده بود.
با کنجکاوي بیشتري به سراپاي جوان نگریست. پلیور زرشکی رنگی به همراه شلوار سفید که موزونی خاصی به اندمش می داد به تن نموده و از دو طرف کلاه لباسش نخ قیطانی سفیدي آویزان بود.
در نگاهش بجز آشنایی همه چیز دیدهمی شد.کمی با طعنه در حالیکه از چشمانش شیطنت خاصی نمایان می شد،گفت:
_ما به فرمان عمو جان شما،مشغول بررسی اوضاع اینجا هستیم.
خصوصا کلمه«عمو جان»رابا کنایه بیان کرد و بدون آنکه توضیح بیشتري بدهد،دستانش را به کمر گذاشت و رویش را برگرداند و به طرف نرده پیش رفت.
گیسو خم شد تا به سیمین کمک کند که بلند شود و همانطور گفت:
_منو ببخشین،بدجوري غافلگیر شدم...شما رو بجا نیاوردم.
محبوب مغرورانه کمی صورتش را به جانب او گرفت و در حالیکه باد سرد با موهاي صاف روي پیشانی اش بازي می کرد و گونه هایش را کمی گلرنگ نموده بود،نیم نگاهش را به چشمان او ریخت و به همراهش گفت:
_هوم...جالبه!...بیا بریم به کارمون برسیم.<<بد جوري>>مزاحم خانومها شدیم.
و باز هم کلمه<<بدجوري>>را با طعنه بیان کرد.و در عوض نگاهش را با مهربانی به سیمین دوخت و به سرش حرکتی داد که می شد آنرا حمل بر خداحافظی نمود و به طرف همان جهتی که آمده بود حرکت کرد واز نظر ناپدید شد.گیسو جهش خون به صورت سیمین را به وضوح دید.
حسابی کلافه شده بود.او دیگر که بود.با هر سخنی یک امتیاز به نفع خودش می گرفت.از خودش پرسید:اگر او آنجا نبود بر سرمهمانش چه می آمد؟
مرد کلاه به سر به طرف نرده حرکت کرد و نگاهی به پایین انداخت.گیسو شکلکی درآورد.به سیمین نگریست و در حالیکه تمام تلاش خود را به کار می برد تا لهجه نداشته باشد،گفت:
_خدا رحم کرد...اگر زبونم لال،افتاده بودین پایین چی می شد...حتی اگه دست و پاتون سالم می موند،تا یه هفته،باید تیغارو از تو تنتون درمی آوردن.
و به سرعت به راه افتاد.گیسو با احتیاط قدمی به جلو برداشت و سرك کشید.انبوهی از گیاهان خاردار در آنجا دیده می شد.کمی آن طرف تر حفره اي پر از گل سیاه جلب توجه می کرد.
وقتی همان مسیر را برمیگشتند سیمین هنور ملتهب بود.بیشتر دوست داشت درباره این اتفاق صحبت نماید ولی گیسو عمیقا در فکر بود و تمایلی به شکستن سکوتش نداشت.جسته و گریخته جواب سوالات او را می داد.سیمین که گویی تازه چاه جلوي پله هاي ورودي به چشمش آمده بود در حالیکه به آن نزدیک می شد،گفت:
_عجب شانسی آوردم،خدا رحم کرد.
گیسو کمی خشن گفت:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#6
Posted: 23 Aug 2013 13:12
_مواظب باش...میخواي کار دست خودت و من بدي؟این دفعه ممکنه این قدر خوش شانس نباشی.
سیمین از بازدید چاه مذکور منصرف شد و به دنبال گیسو به راه افتاد و گفت:
_بالاخره اینها رو شناختی؟
_آره
_خب،کی بودن؟
_بعدا برات توضیح می دم.
_آخه چطور شد...
سیمین سخنش را نیمه تمام گذاشت و گفت:
_به نظرت اونجا چیکار می کردن؟
گیسو خیلی آهسته که گویی با خودش صحبت می کند،گفت:
_خیلی وقت بود که ندیده بودمش.
سیمین متوجه شد که گیسو با خودش کلنجار می رود .پیس خود ارزیابی نمود که حتما منظورش از شخصی که ندیده بود همان محبوب بود.
گیسو با خود فکر کرد:<<چقدر قیافه اش عوض شده...واقعا خودش بود؟<<
و در حالیکه کلمه<<بدجوري>>که بدون تفکر از دهانش بیرون پریده بود،دائما با چکش در مغزش حک می شد،سعی کرد آخرین باري که محبوب را در جمع خانواده دیده بود به خاطر بیاورد ولی اصلا چیزي به یادش نمی آمد.در مراسم ازدواج رضا هم که نیامده بود و سعی کرد به یاد بیاورد که چرا او درجشن حضور نداشت و در موردش چه گفته شده...
اگر چه عمو جان همیشه اسم محبوب که صد البته همیشه خودش ناپیدا بود ورد زبان داشت ولی گیسو هرگز به حرف هایی که در مورد او زده می شد گوش نمی داد و این یکی از عادات منحصر به فرد او بود که به چیزي که برایش مهم نبود اصلا گوش نمی کرد چه رسد به اینکه آنرا بخاطر بسپارد.
به نزدیک عمارت رسیده بودند که سیمین آهسته گیسو را که غرق در افکار دور و درازش بود،صدا کرد و همزمان گفت:
_اونجا رو نگاه کن.
گیسو نگاهی به روبرو،جایی که دو اتومبیل پارك شده بود انداخت.یکی از اتومبیل ها ،ماشین مشکی و کشیده مدل بالاي عموجان بود که اسمش همواره از خاطر گیسومحو می شد و دیگري پژواستیشن نقره ایرنگ بود که همراه کلاه به سر محبوب داشت آن را می شست و با مشاهده آن دو نیم تعظیمی همراه با تبسمی مسخره کرد.آنان به روي خود نیاوردند و به اتفاق یکدیگر از پله هاي عمارت بالا رفتند و زنگ کنار درب چوبی کنده کاري شده را به صدا درآوردند.
گیسو با خود فکر کرد:<<ماشین عمو جان که اینجاست.<<
از آنجایی که ماشین دوم ماشین پسرعمورضا نبود،نتیجه گرفت که حتما عموجان ترجیح داده با ماشین پسرش به مطب پزشک برود.
چند لحظه بعد در توسط دختر کوچکی گشوده شد و آنان به داخل خانه قدم گذاشتند.
گیسو و سیمین به سمت راست و به طرف مبل هاي راحتی که کنارپله هاي عریض سرسرا و روبروي در ورودي ،راهنمایی شدند.پالتوهایشان را به دخترك دادند و وقتی تنها شدند نگاهی به یکدیگر انداختند و بلخندي نثار هم نمودند.سیمین نظري به اطراف انداخت و سعی کرد آرامش خود را بدست بیاورد.
چند دقیقه بعد خانومی که ربدوشامبر حوله اي بتن داشت و موهایش را هم با آن پوشانده بود،از پله ها پایین آمد.گیسو و سیمین از جاي برخاستند و سلام کردند.گیسو چند گامی بطرف زن عمویش رفت و او را در آغوش کشید.
خانم خانه با سر و دست اشاره کرد که بنشینند و با لحن خاصی که خیلی آمرانه بود گفت:
_گیسو جان خوش آمدي.خیلی وقته که به مار سر نمی زنید.
و به سیمین اشاره کرد و ادامه داد:
_خانم هم باید همان دوستتان باشن که رضا جان می گفت.
گیسو هم به پیروي از لحن سخن گفتن او کمی رسمی جواب داد:
_ایشون سیمین جان از دوستان دانشگاهی من هستن.
و خطاب به سیمین افزود:
_زن عمو هایده.
_خوشبختم.
این صداي سیمین بود که از حنجره اش خارج می شد ولی شباهتی به صداي خودش نداشت.در دل او غوغایی برپا بود.
_خوش آمدید.امیدوارم اینجا به شما خوش بگذره.اگر چه به تهران خودمان نمی رسه..
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#7
Posted: 23 Aug 2013 13:13
گیسو با اینکه می دانست،عمویش در آنجا حضور ندارد ولی به رسم ادب پرسید:
_عمو جان تشریف ندارن؟
_خیر عزیزم...ایشون با رضا جان بیرون رفتن ولی تا ما یک فنجان قهوه با هم صرف کنیم،برمیگردن.
فنجانها آورده و تعارف شد.گیسو پرسید:
_حالشون چطوره؟
_خوب شدن،البته مشکل زیادي هم نداشتن.
درهمین هنگام جوانی که محبوب نامیده می شد در حالیکه صورت پوشیده در حوله اش را خشک می کرد،وارد سرسرا شد.براي خودش در حال آواز خواندن بود:
_واسه گرماي نگاهت دلِ من تنگ و...
وقتی حوله را براي خشک نمودن دستانش پایین آورد تازه متوجه حضور آنان شد.بلافاصله ساکت شد و حوله را به دستگیره ي در آویزان کرد.آنگاه درحالیکه اثري از آشنایی در چهره اش پیدا نبود به طرف آنان و براه افتاد و مؤدبانه سلام کرد.هایده خانم با دست اشاره کرد و گفت:
_محبوب جان ،عزیزم...بیا...دخترعمو گیسو و دوستش براي دیدار ما اومدن.
محبوب به طرف او رفت و نزدیک او نشست و با سر ابتدا به سیمین و بعد به گیسو سلام کرد.به گونه اي که احساس می شد ،عمل بی اهمیتی را انجام می دهد.
گیسو بارقه بی اعتنایی او را بر قلبش ،چون تیري احساس می نمود.سیمین نگاه نامفهومی به گیسو انداخت ودر حالیکه سرخ می شد به فکر فرو رفت.پس محبوب پسرعموي گیسو بود عجیب بود که چطور همدیگر را نشناخته بودند.
هایده خانم در حالیکه فنجان قهوه داغ را به دهان می برد جویاي احوال خانواده شد و وقتی آنرا به پایان برد،عذرخواهی کرد و گفت:
_بچه ها اگه ناراحت نمی شید،من چند دقیقه از حضورتون مرخص می شم تا سرم درد نگرفته موهامو خشک کنن.
گیسو گفت:
_استدعا میکنم هایده جان،راحت باشید.
هایده از جاي برخاست و محبوب نیز نیم خیز شد.ظاهرا براي اینکه به همراه او از صحنه ي بازي خارج شود به دنبال بهانه اي می گشت و وقتی برخاست،گفت:
_مادر،من با شما کاري داشتم.
هایده خانم سخن او را ناتمام گذاشت و گفت:
_باشه بعدا عزیزم.امیدوارم نخواي مهمونامونو تنها بگذاري.لطفا تا من برمی گردم ازشون پذیرایی کنین.
و بدون آنگه منتظر سخن دیگري از جانب محبوب شود سرش را بالا گرفت و از پله ها بالا رفت.محبوب که دو دستش را به علامت اعتراض بالا برده بود،با این رفتن او،دستانش را پایین آورد و نگاهی مستأصل به روبرویش انداخت و باز در جاي خود فرو رفت.
قسمت چهارم
گیسو که تاکنون از کسی چنین عکس العملی ندیده بود، سخت به فکر فرو رفت. تا جایی که بیاد داشت، همیشه مورد توجه اطرافیانش بود. در مدرسه، دانشگاه، خوابگاه همیشه و همیشه نگاههاي تحسین آمیز دیگران را احساس میکرد .
اکنون او...شخصی که تا بحال مورد توجهش نبود، براي نخستین بار، رفتاري برعکس دیگران داشت و به طرز تحقیر آمیزي او را ندیده گرفته بود. شاید هم این فقط احساس گیسو بود. هر چه بود، لحظه به لحظه حضور در آنجا را برایش عذاب آور مینمود.آنچه واضح بود گیسو دوست نداشت خاطره اي ناجور از خود در ذهن محبوب بر جاي بگذارد. باید تلاشش را میکرد.
لحظاتی به سکوت گذشت. سیمین با انگشتانش بازي میکرد و محبوب ظاهراً گوش به زنگ بود که کسی از گرد راه برسد و او راه فرار را در پیش گیرد .
بالاخره دخترك آمد و ظرف کریستال پر از میوه را که کمی برایش سنگین بود به همراه آورد. محبوب برخاست و ظرف را ازاو گرفت. حالا آرامشش را بدست آورده بود .
ابتدا به سیمین و سپس با چهره اي که گویی از سنگ بود ونگاهی که بی اعتنا فقط به میوه ها مینگریست به او تعارف کرد. سیمین از روي ادب یک پرتقال برداشت ولی گیسو ابتدا یک خیار و بعد یک پرتقال برداشت کمی مکث کرد..
محبوب حرکتی کرد تا به جاي خود برگردد که گیسو سرش را کمی بالاتر گرفت و یه سیب هم انتخاب کرد و گفت:
-متشکرم
محبوب به روي خود نیاورد و به جاي خویش بازگشت. براي خود میوه اي برداشت و نشست. گیسو خودش هم نمیدانست چرا این کار را کرده است. آنچه واضح بود قصد خوردنشان را نداشت، پس چرا چند میوه برداشته بود .
ناگهان محبوب که مدتی ساکت بودشروع به صحبت کرد و متواضعانه خطاب به سیمین گفت:
-راستی حالتون چطوره؟! صدمه اي که ندیدین؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#8
Posted: 23 Aug 2013 13:13
-خیر..به لطف شما..اگه شما اونجا نبودین که...
محبوب دستانش را به علامت اعتراض و جلوگیري از ادامه صحبت او بالا برد و گفت:
-نه...اتفاقی بود. اما شما اونجا چیکار میکردین؟
باز هم طرف صحبت او فقط سیمین بود. سیمین جواب داد:
-گیسو جون خیلی اون خونه ي چوبی رو دوست دارن و ..قبلاً همیشه براي من از اون تعریف میکردن، وقتی تصمیم گرفتیم به اینجا بیایم، فکر کردیم اول سري به اونجا بزنیم و بعد...که اون اتفاق افتاد .
-آه..که اینطور.
گیسو میز بلندي که نزدیکش بود تکیه گاه قرار دادو دستش را زیر چانه گذارد و با ظاهري که تلاش میکرد بی تفاوت به نظر بیاید بدون آنکه در این گفتگوي دو نفره شرکت نمیاد، آندو را تحت نظر گرفت. محبوب ادامه داد:
-بله حق با شماست. مکان زیباییه و براي من یادآور خاطرات قدیمی است... که دیگه برنمیگردن.
کمی به فکر فرو رفت و مانند کسی که با خودش بلندتر صحبت میکند، ادامه داد:
-پس شما تا بحال اونجا رو ندیده بودین؟
سیمین که جواب سوالان خود را از گیسو نگرفته و کنجکاو هم شده بود، سعی در پی بردن به موضوع از طریق محبوب داشت. بخصوص که تعجب کرده بود که چرا گیسو بدینگونه در سکوت فرو رفته است! بنابراین گفت:
-نه خیر...یعنی بله...آخه دفعه ي اولیه که من به همراه گیسو جون...و باز نگاهی به گیسو انداخت تا وي را در گفتگو شرکت دهد...به اینجا اومدم و .... یعنی من اصلاً تا بحال شمال نیومده بودم .
محبوب با تعجب ابروانش را بالا برد و گفت:
-مگه شما اینجا زندگی نمی کنین؟!
-نه خیر..من ...یعنی خانواده ام در کرج زندگی میکنن ولی من با گیسو جون تو خوابگاه دانشجویی، همون تهران هستیم...امروز ظهر به اتفاق برادرتون به اینجا اومدیم.
محبوب صحبت را برگرداند و پرسید:
-چطور به شما خوابگاه دادن؟ آخه کدوم دانشگاهه که....
سیمین که منظور وي را به خوبی دریافته بود، به تندي سخن او را قطع کرد و گفت:
-خب، رفت و آمد مشکل بود و در ضمن آشنایان با نفوذي داشتیم که اینکار روبرام انجام دادن .
باز نگاهی به گیسو انداخت و چون نگاه بی تفاوت او را دید. ساکت شد فکر کرد شاید زیادي صحبت کرده است، ولی محبوب دست بردار نبود. با سوال قبلی زیرکانه تلاش کرده بود که نام دانشگاه محل تحصیل آنها را بفهمد ولی تیرش به سنگ خورده بود.کمی خودمانی تر گفت:
-قهوه تون سر شد. میخواین بگم عوضش کنن؟
قهوه گیسو هم سرد شده بود ولی محبوب به گونه اي حرف میزد، که انگار او اصلاً آنجا نبود. گیسو کمی ابرویش را بالا برد .
سیمین هم با تعجب گفت:
-نه، متشکرم.
باز سکوت برقرار شد. گیسو با بی اعتنایی باز هم به محبوب خیره شد. حسابی با خودش درگیر بود .
این حقته...وقتی صحبت کردن و آداب معاشرت رو بلد نیستی، مگه مجبوري راه بیفتی و اینطرف و آنطرف »: فکر کرد !»؟ بري؟ مثلاً چرا اینهمه میوه برداشتی؟ ادبت کجا رفته؟ مثلاً دانشجوي مملکتی
براي اولین باز به خودش، رفتارش، زیباییش و... به همه چیزش شک کرد. همیشه خود را یک روانشناس بزرگ میدانست. از کوچکترین افکار و روحیات اطرافیانش غافل نبود. همیشه افتخار میکرد که عکس العمل هاي بعدي افرادبرایش محرز است. ولی حالا این جوان او را به بازي گرفته بود. نه تنها به او بی اعتنا بود بلکه در لفافه او را به سخره گرفته بود. گیسو سعی داشت از واري چهره ي او به باطنش رخنه کنه ولی بی فایده بود .
از خودش متعجب بود که چرا این موضوع اینقدر برایش اهمین دارد. دلش میخواست که بی توجه باشد ولی نمیشد.
گویی تارهاي نامرئی تمام وجود او را میکشیدند و این احساسی بود که هرگز تجربه نکرده بود .
براي لحظه اي متوجه شد که محبوب به او مینگرد و تازه دریافت که مدتی است گستاخانه به صورت او چشم دوخته است. بلافاصله با شرمندگی به روبرو نگریست .
دخترك چند فنجان قهوه آورد و محبوب آنرا باز هم ابتدا به سیمین و سپس گیسو تعارف نمود. گیسو به علامت نفی دستانش را تکان داد ولی محبوب با سماجت سینی را به طرف او گرفت و در حالیکه کمی مهربانتر مینمود، با آرامی گفت:
-خواهش میکنم بردارید .
چیزي در صدایش بود که قدرت مقاومت را از او گرفت. وقتی دستانش را بالا آورد تا فنجان را بردارد دقیقر و در فاصله اي نزدیکتر براي لحظه اي به او نگریست. نگاهشان با هم تلافی کرد. گیسو با تمام وجود سعیکرد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#9
Posted: 23 Aug 2013 13:13
از لرزش دستانش و همینطوري قرمزي گونه هایش جلوگیري کند. اطمینانش را نسبت به خود از دست داده بود و احساس میکرد، ممکن است هر لحظه خطاي دیگري به نفع حریف انجام دهد.
محبوب فنجانهاي سرد شده قهوه را داخل سینی نهاد و به دخترك حاضر به خدمت داد و باز در جایش نشست و با سیمین به گفتگو پرداخت. گیسو احساس خفگی میکرد گویی تارهاي نامرئی در حال خشک کردن وجود او بودند. به چته دختر، مثل پسر ندیده ها رفتار میکنی؟ مگه اون کیه که اینقدر برات مهم شده؟ این همه آدم »: خود نهیب زد !»؟ قربون صدقه ات میرن، که اصلاً بهشون توجه نمیکنی، حالا یکی هم که اینکار رو نمیکنه اعصابت رو بهم ریخته موشکافانه محبوب را زیر نظر گرفت و به دنبال پیدا کردن ایرادي در او بود. محبوب قدي نسبتاً بلند داشت. لباسش بینهایت برازنده بود موهاي صاف و تیره داشت که به سبک جدید جلوي آن بلندتر از معمول بود و آنقدر زنده و براق بود که کمی خیس به نظر میرسید. حرکاتی خاص و ژست هاي زیبا داشت و با فراست از زیبایی اجزا چهره اش که خود بدان واقف بود، براي سخن گفتن و تحت تاثیر قرار دادن دیگران استفاده مینمود. بخصوص که حرکاتش با صدایش هماهنگی خاصی داشت. در یک نظر هنرپیشه اي تمام و کمال بود.
عجیب بود که عموجان تا این حد عاشق محبوب بود.محبوبی که صحبت همیشه در منزل عموجان بود ولی خودش رویت نمیشد.
وقتی به این نتیجه رسید قلبش فشرده شد. حتما دخترهاي دیگر هم چنین نظري داشتند. همکلاسیهاي دانشگاهش- دست کم این را میدانست که دانشجو است- و کسانیکه ممکن بود بر سر راهش قرار گیرند و حتی سیمین – چقدر زود با هم صمیمی شده بودند! باز به خود نهیب زد:
به تو چه مربوط؟ براي تو چه فرقی میکنه؟ خودت اینهمه خواستگار داري، که هم پولدارن و هم خوشتیپ، اونم یه « همزمان به یاد مازیار افتاد که این اواخر توي دانشگاه زاغ سیاهش را چوب میزد...
؟ پسره مثل پسرهاي دیگه. چرا اینقدر برات مهم شده با ادامه این افکار غرور از دست رفته اش را بازیافت و بدون توجه به سیمین که در حال نوشیدن قهوه اش بود، برخاست به سیمین اشاره کرد که برخیزد. او هم مطیعانه فنجان را پایین نهاد و کیفش را برداشت .
محبوب هم فنجان خود را پایین گذاشت و برخاست ولی تعارف نکرد. گیسو کلماتی را انتخاب کرد و مودبانه گفت:
-از پذیرایی شما متشکرم.
-خواهش میکنم، شما که چیزي میل نکردین؟
و اشاره به فنجان و ظرف پر میوه کنار گیسو نمود. گیسو بدون توجه به سخن دو پهلوي او آماده رفتن بود که زن عمویش از پاگرد پله هاي بالا نمایان شد با آرایشی کامل و ظاهري آراسته و موهایی مرتب، گویی آدم دیگري بود. کمی با تعجب پرسید:
-گیسو جان، کجا تشریف میبرین؟
-عموجان که تشریف نیاوردن...ماهم تازه رسیدیم، هنوز وسایلمون رو هم جابجا نکردیم. بیشتر از این مزاحم نمیشیم.
از طرف من به عموجان سلام برسانید. بعد خدمت میرسیدم .
هایده خانم همانطور متعجب گفت:
-مگه خبر ندارید؟ شام منزل ما هستین...دیگه رفتن نداره....
-خبر نداشتیم، مادر چیزي بما نگفتن
هایده خانم ادامه داد:
-براي عموجانت گوسفند کشتیم و خیرات کردیم، کمی هم گذاشتیم براي وقتی که دور هم جمع بشیم، از اونجایی که رضا جان فردا برمیگردن، امشب که همه هستن قرار رو گذاشتیم .
اشاره به آشپزخانه نمود و ادامه داد:
-بچه ها مشغول غذا درست کردن هستن.
گیسو با خود فکر کرد گفت: «. که اینطور، پس براي همین است که این دخترك پذیرایی میکرده است
-هایده جان اگه اجازه بفرمایین، ما الان میریم و بعدا با بقیه برمیگردیم.
-هر جور راحتتري دخترم .
گیسو و سیمین به طرف در رفتند از هایده خانم و محبوب که دست به سینه، کمی با فاصله از آنها ایستاده بود، تشکر کردند و پالتوهایشان را از جالباسی برداشته و به تن نمودند.
هایده خانم اشاره اي به محبوب کرد. او هم مطیعانه جلوتر آمد و شال گردنی برداشت و جهت مشایعت بدنبال آنان به راه افتاد. هایده خانم هم جلوي در با آنها خداحافظی کرد وبرگشت هوا به شدت سرد بود و آنها به آرامی قدم برمیداشتند.گیسو کمی جلوترمیرفت. در درونش غوغایی برپا بود. سیمین براي اینکه سکوت را بشکند به ماشین شسته شده اشاره نمود و گفت:
-چه ماشین خوش رنگی است؟
محبوب فروتنانه گفت:
-نظر لطف شماست.
سیمین ادامه داد:
-ماشین شماست؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#10
Posted: 23 Aug 2013 13:15
-بله.
-اینجا همه چیز قشنگه، فکر نمیکردم..
گیسو که صحبتهاي آنان را میشنید برگشت و نگاهی به سیمین انداخت. میخواست چشم غره اي به او برود واي منصرف شد. سیمین حرفش را ناتمام گذارد ولی محبوب مصرانه پرسید:
-چه چیزي رو فکر نمیکردین؟
سیمین کمی فکر کرد تا مطلب دیگري که به جمله ناتمامش بخورد، پیدا کند سپس گفت:
-که مثلاً...اینهمه گل تو این سرما وجود داشته باشه! تبریک میگم، باید باغبون خوش سلیقه اي داشته باشین؟
-متشکرم، بله گلهاي زیبایی داریم.
سرو و صداي جلوي در وروردي توجه گیسو را جلب کرد. در باز شد و ماشینی وارد شد و جلوي آنها نگه داشت. گیسو با خوشحالی با عمویش که شیشه ي اتوماتیک ماشین را پایین کشیده بود به احوالپرسی پرداخت.
قسمت پنجم
سیمین گفت:
-چقدر تند میري؟
گیسو چیزي نگفت. شاید اصلاً نشنید. راه کمی سرازیري بود و ناخودآگاه شتاب بیشتري به قدم هاي او میداد. گیسو دلش میخواست لحظه اي از حرکت باز نایستد .
نتیجه اش را میبینی آقا »: در ماوراي ضمیر خود کنکاش میکرد. هیجان زده و نیمه عصبانی با خودش تکرار کرد .» محبوب...به من بی اعتنایی میکنی؟ به حسابت خواهم رسید
از اینکه محبوب پس از نیم سلامی به عموجان یواشکی و بدون خداحافظی غیب شده بود به شدت عصبانی بود.باز جاي شکرش باقی بود که میتوانست آن را حمل بر عدم توجه به سیمین هم بنماید. براي لحظه اي نسبت به سیمین احساس بدي به او دست داد و از اینکه براي آمدن او اینقدر اصرار داشت از دست خودش به شدت عصبانی شد.
سیمین نفس نفس زنان از پی او می آمد. وقتی به مسیر هموارتري رسیدند، تقریباً به او رسید و بی صبرانه پرسید:
-قضیه چیه؟ این محبوب کیه؟
-خودت که دیدي، پسر عمومه.
-یعنی چی که پسر عموته؟ مسخره بازي در نیار...اگه پسر عموته پس چرا همدیگه رو نشناختین؟و...
گیسو به میان صحبت او پرید و پرسید:
-کی گفته من نشناختمش؟من...من فقط در لحظه اول به فکرم نرسید که اون محبوبه...آخه انتظار دیدنش رو نداشتم...یعنی خیلی وقت بود که ندیده بودمش.
-آخه چرا؟ مگه کجا بود؟
گیسو بردباري اش را از دست داد و گفت:
-چه میدونم؟ فقط هر جاي من بودم، اون نبود و منم مثل جنابعالی تا این حد کنجکاو نبودم .
در این حرفش کمی طعنه وجود داشت ولی سیمین دست بردار نبود. مصرانه پرسید:
-چرا؟ مگه با هم پدر کشتگی دارین؟
-چرا مزخرق میگی؟ توي جمع هر خانواده اي افرادي هستن که دوست ندارن زیاد آفتابی بشن..مثل ستاره سهیل می مونن..تو خانواده ما هم، محبوب همیشه اینطوري بوده. مدتها تهران زندگی میکردن و هر وقت شمال می اومدن همراهشون نبود. خودش دوست نداشت بیاد یا اونا نمی آوردندش به هر حال اصلاً یادم نمی آد آخرین باري که دیدمش کی بود...
سیمین آهسته گفت:عجبیه...نمیدونم چرا با اینکه تو دانشگاه ما درس میخونه تا بحال ندیده بودمش! هرچند دانشگاه ما اینقدر بزرگه ما...
گیسو براي لحظه اي ایستاد و مبهوتانه سخن او را قطع کرد گفت:
-چی گفتی؟
-مگه نمیدونستی؟!خودش گفت...حالت خوبه؟!
بدون آنکه منتظر جواب جمله ي طعنه آمیزش بماند. همانطور که با همان لحن نیشدار ادامه داد:
-ببینم...حواست کجاست؟...لابد اینم نمیدونی که معماري میخونه و بیست واحدش هم مونده؟
-نه نمیدونستم...یعنی به حرفاش توجه نداشتم...تو فکر بودم.
» ظاهراً در فاصله اي که به دنبال نقصی در اومیگشته است، این سخنان رد و بدل شده بود »: با خود اندیشید سیمین پرسید:
-یعنی قبلاً هم نشنیده بودي؟!
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود