انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 10 از 15:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  15  پسین »

Giso | گیسو


مرد

 
از بخاطر آوردن تمنایی که در صدایش بود قلبش به لرزه درآمد . علاوه بر آن نمی توانست کتمان کند که مازیار چقدر بموقع غرور از دست رفته اش را برگردانده بود .
-گیسو گوشی رو بگیر باهات کار دارن .
این یاس بود که این جملات را می گفت . احتمالا چرت کوتاه ولی عمیقی زده بود وگرنه باید صداي تلفن را می شنید .
لحاف را بسرعت بکناري زد و گیج و منگ طرف تلفن رفت همانطور که به تلفن نزدیک میشد آهسته پرسید :
-کیه ؟
-نمی دونم . یه خانم جوونیه .
گوشی را برداشت و گفت :
-بله بفرمایید .
-سلام گیسو جون منم رزا ... حالت چطوره ؟
-سلام ، متشکرم .
-بخشید که این ساعت مزاحمت شدم ...
گیسو همزمان به ساعتش که عدد 3 را نشان می داد نگاه کرد و زیر لب گفت :
-نه خواهش می کنم.
-ولی مجبور شدم . اولاً باید ما رو ببخشی که نتونستیم به قولمون عمل کنیم و صبح زود خودمون راه افتادیم اومدیم تهرون ...
-نه خواهش می کنم . این چه حرفیه .
-بالاخره دیگه ... دوماً امشب یه جشن کوچیک داریم ، زنگ زدم بیاي سرافرازمون کنی .
-لطف کردین . راستشو گین چه خبره ؟
-گفتم که یه جشن کوچیکه . خب ... در واقع تولد رضاست . خودمونیم با مامانم اینا . شام منترتیم . یکی رو می فرستم دنبالت .
-زخمت نکشین . خودم میام .
-تعارف نکن . الان زمستونه زود تاریک میشه .
-هر چی شما بفرمایین .
-خواهش می کنم ... فعلا خداحافظ . شب می بینمت .
-خداحافظ . بازم ممنون .
گوشی را سرجایش قرار داد و بوي خوش غذایی را که یاس پخته بود با ولع بلعید . بسرعت سر دیگ غذا رفت و بدون توجه به شوخی اعتراض آمیز یاس مقداري غذا کشید و به سرعت فرو داد . باید کادویی فراهم می کرد و دوباره به خوابگاه باز می گشت . غذاي داغ دهان و حلقش را می سوزاند ولی او همانطور تند و تند آنرا می جوید ...
مازیار کلافه نگاهی به ساعتش انداخت و با عصبانیت روي فرمان ماشین کوفت :
-دختر از خود راضی !چهار ساعته منو اینجا کاشته .
موبایلش را برداشت و شماره خوابگاه را گرفت و منتظر ماند .بوق اشغال می زد .تماس را قطع کرد با عصبانیت گوشی روي صندلی عقب انداخت .با صداي بلند با خودش گفت "
-میاد مطمئنم که میاد .
سرش را روي فرمان ماشین گذاشت و اندیشید :"انتظار چقدر سخت است "تجسم کرد گیسو به ماشینش خیره شده است و بارامی بسوي ان پیش می اید .در ماشین را باز می کند و روي صندلی پهلو او می نشیند .
حس دلنشینی به او دست داد .حتی سرد شدن فضاي ماشین بواسطه باز شدن در و بوي عطري زنانه را هم در نظر آورد .سرش را بلند کرد و بناکاه واقعا گیسو را همانجا دید .
گیسو در ماشین را بست .خودش نمی دانست چطور چنین جسارتی به خرج داده است .وقتی با تعجب بسیار ماشین را انجا دیده و نزدیک تر امده بود .دستی نامرئی او را بسوي اتو مبیل کشیده بود .گویی در ان روز بخصوص احساسش بنوعی رقیق تر شده بود به ارامی گفت :سلام
مازیار همانطور او را با محبت می نگریست و بدون آنکه جوابی بدهد ماشین را روشن کرد و براه افتاد .گیسو بهت زده با اعتراض پرسید :
-داري ممنو کجا می بري ؟
مازیار نیم نگاه خود را که مغرور از این حادثه دلچسب و باور نکردنی بود به چهره گیسو انداخت و مؤدبانه و با شادي گفت :
-دارم می برمت حقت را کف دستت بذارم .
ترسی مبهم در دل گیسو ریشه دواند و گفت :
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
-متوجه منظورتون نمی شم .من به شما اعتماد کردم .من ....فکر می کردم شما شنیدین که تقاضا تو نو رد کردم و گفتم که نمیام ولی وقتی بعد از این چند ساعت باز هم ماشینتونو اینجا دیدم تصمیم گرفتم بیام و ازتون معذرت بخوام ...معذرت بخوام که معطل شدین همین .
فقط چند کوچه از خوابگاه فاصله گرفته بودند که ناگهان اتو مبیل را به کناره خیابان کشید و آنرا خاموش کرد دگمه قفل مرکزي را فشار داد ووقتی صداي ان به گوش رسید رو کرد به گیسو و گفت :
-معذرتتون را قبول می کنم چون چیزي که براي من بیشترین اهمیتو داره حضورتون اینجا توي ماشین منه .متشکرم
که بمن اعتماد کردین اگه اینجا اوردمتون بخاطر این بود که نمی خواستم مسئولین شما را ببینن و براتون مشکلی پیش بیاد ..خب ،ظاهرا شما حرفاتونو زدین ولی من خیلی چیزهابراي گفتن به شما درام و لی قبل از اون باید بگم که منم یه معذرت خواهی بابت جریان صبح به شما بدهکارم ....
ضبط ماشین را که خاموش می کرد گیسو از فرصت استفاده کرد و گفت :
-ببخشید آقاي ....؟
-من مازیار م
-منظورم فامیلیتونه ؟
-فامیلیم تجلی است ولی شما منو همون مازیار صدا کنین .اینطوري خوشحالم می کنین .
گیسو تعمدا گفت :آقاي تجلی متاسفانه من به علت دیگه اي از خوابگاه بیرون امدم .من امشب به یه مهمونی دعوت شدم و حتما باید یه هدیه تهیه کنم و بسرعت به خوابگاه برگردم چون میان دنبالم .بنابراین با عرض معذرت اصلا فرصت اینو ندارم که به حرفهاي شما گوش بدم .بهتون هم گفتم که فقط می خواستم عذر خواهی کنم .حالا لطفا در را باز کنین تا من مرخص شوم .
رنگ از رخسار پسر جوان پرید ولی این فرصت طلایی را چنان به سختی بدست آورده بود که نمی توانست به راحتی انرا از دست بدهد .سه ترم مدت کمی نبود .سه ترم همه جا او را تعقیب کرده بود و زاغ سیاهش را چوب زده بود .در این مدت بارها تحسین پسر هاي هم دانشگاهیش را در رابطه با رفتار و زیباییش شنیده و از حسادت پکرشده بود .کم کم پاي هرکسی را که قصد نزدیک شدن به او را داشت بریده بود .اولین بار وقتی ترم چهارم بود متوجه گیسو شده بود .آنهم وقتی که با یکی از همکلاسی هایش بنام فتاح نزدیک خروجی کتابخانه ایستاده و گرم صحبت بودند.که ناگهان فتاح سوت اهسته اي کشید و با چشمکی او را متوجه پشت سرش کرد .او نا خوداگاه برگشته بود و گیسو را که به تنهایی از کتابخانه خارج می شد نگریست .فتاح گفته بود :بیا بریم دنبالش ...
مازیار جواب داده بود :نه بابا ...بی خیال شو .من که اهل این کارها نیستم .
-حیفه !از دستمون در میره .فکرمی کنی ترم چنده ؟
-نمیدونم منم که تا حاللا ندیده بودمش .
-من که فکرمی کنم باید تازه وارد باشه چون طرف سیاه و سفیده .هنوز رنگی نشده و همین می رسونه که هنوز سرش تو حساب نیومده ..
-چکار می کنی ؟میاي یا نه ؟من که رفتم سرو گوشی آب بدهم .دنیا را چه دیدي ؟شایدم یه فایل واسش باز کردم .
همان روز بطور اتفاقی دوباره دختر را دید .وقتی داشت از پله ها بالا می رفت .نزدیک بود به او که پایین می امد برخورد کند .با دیدن او تمام گذشته و اینده اهمیت خود را از دست دادند .موجی از احساس در قبلش به فوران در امد .
مازیار دستپاچه پوزش خواست و دختر تنها لحظه اي با نگاه محجوب و مظلومانه اش او را نگریسته و عبور کرده بود .وقتی چشمانشان با هم تلاقی کرد براورده شدن رویاهایش را در ان دید .احساس کرد صورت او دلنشین ترین و ارامش بخش ترین چیزي است که به عمرش دیده است احساس کرد تمام دنیا در وجود او خلاصه شده است ...
ووقتی از کنارش رد شد انگار پاره اي از وجودش جدا شده بود و به همراه او می رفت دچار احساس سکر اور شده بود که تا کنون سابقه نداشت از اندیشیدن به علت ان یکه خورد . براي او که همیشه بدنبال تحصیل بود وهرگز مانند بعضی از همسالانش که با کجوز جوانی و آزادي پا را از حریم ممنوعه فراتر می گذاشتند رفتار نکرده بود هدیه ي شگفت انگیري بود ..هدیه اي به نام عشق خشنود بود که دانشگاه و درس چنین هدیه ي بی نظیري را به او عنایت کرده اند .چیز نایابی در این زمانه که فراموش شده بود و جایش را بی بند و باري داده بود .به دوستی هاي بی سرو ته خیابانی که او انرا عشق هاي ساعتی می نامید .خودش بارها به ان برخورد کرده بود .جوانی .خوش تیپی و پول چیزهایی بودند که هر مار خوش خطو خالی را بخود جذب می کردند ...ولی این چزي نبود که او بدنبالش باشد .روز بعد خود را به فتاح رسانده بود و پرسیده بود :
-چه خبر؟
-چه خبري می خواي ؟
-دیروز که براي اکتشاف رفته بودي چیزي پیدا کردي ؟
-پس چی فکرکردي ؟اعضایباند من از خود "اف بی آي "هم ماهر ترن! جاسوسامو فرستادم ردشونو بزنن .یه سري چیزها هم دستگیر م شده .طرف ترم دومی یه ..از شهرستون اومده و ...
مازیار از وقتی بیشتر فتاح را شناخته بود بشدت از او منزجر شده بود و در واقع او را شایسته رفاقت نمی دید .از نظر او فتاح به معنی کامل کلمه "اشغال " بود ولی انچه که باعث می شد که با همصحبتی با وي تن درهد این بود که می خواست بفهمد ان دختر که حالا می دانست گیسو نام دارد چه عکس العملی در برابر شخص کار کشته اي مانند فتاح بقول خودش صدها فن در مورد رام کردن جنس مخالف بلد است از خود نشان می دهد و هرگاه که فتاح خیط می شد و دست از پا درازتر از میدان مبارزه برمی گشت نا خوداگاه در دلش شادي زاید الوصفی احساس می کرد .دختر در برابر حرفها ...متلکها ..و پیغامها و جلب توجهات فتاح ابدا عکس العملی نشان نمی داد .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
اما چرا این مطلب برایش مهم بود ؟او که می دانست گیسو را حتی اگر متخلف ترین انسان روي زمین هم باشد به حد بی نهایت دوست دارد .دوست داشتنی که عقل در ان جا نداشت .پس چرا ...؟ شاید از ناکامی فتاح لذت می برد .اینکه کسی پیدا شود و پوزه ادمی مثل فتاح را بخاك بمالد ..یکروز بالاخره فتاح او را رها کرد و طعمه دیگري یافت .
مازیار که همین را می خواست به بهانه هاي ساختگی میانه اش را با فتاح بهم زد و خود دنباله کار را گرفت .
با این تفاصیل قلبا از او سپاسگزار بود .شاید اگر فتاح نبود او هیچگاه دختري را که شایسته دلبستن باشد پیدا نمیکرد و نیز راحت و بی دردسر اطلاعاتی که مورد نیازش بود به دست نمی اورد.دیگر جلوي خودش را نمی گرفت .بدون اینکه متوجه باشد تا چه حد در بند افتاده از ان پس چون غلام حلقه بگوشی مدام بدنبال ارباب دل خود بود .اربابی که نه حرف می زد و نهدستور می داد .بدتر انکه لحظات بدون او هم اسیر بود.اسیر رنج بی پایان فراق ..غم عظیم عشق دوري ..دیگر ان پسر مغروري که برزمین منت می گذاشت که بررویش راه می رفت نبود .برایش مهم نبود دیگران حال او را دریابند یا حتی مسخره اش کنند چون هیچکس را بجز او نمی دید .در عوض هرروز دو ساعت جلوي اینه به سر و صورتش ور می رفت .دائما لباسهاي جدید می خرید و هر روز با تیپی جدید ظاهر می شد وفقط بخاطر او به سر ووضعش اهمیت میداد .حاضر بود خودش را مانند دلقک هاي سیرك کند به شرط انکه گیسو تنها نیم نگاهی به او بیاندازد .
ازاینکه می دید هروقت یکی از همراهان گیسو متوجه او می شودند و در موردش سوال می کند گیسو خودش را به بی اطلاعی می زند و بنوعی از او حمایت می کند .غرق در سرور می شد با خودش گفته بود "چه خوب اون مثل بقیه نیست که تا میفهمن یکی بهشون توجه داره دماغشو بالا میگیرن و همه جا جار میزنن ".
اگر چه در خانواده اي متمول و بی دغدغه بزرگ شده بود ولی لوس و از خود راضی نبود .با اینکه نیاز مالی نداشت ولی کار نیمه وقتی براي خودش دست و پا کرده بود تا محتاج کسی نباشد .
با حقوق ماههاي اول که بعد از مدتها کار کرددن دریافت کرده بود موبایل خریده بود .خودش هم یکی داشت ولی تصمیم داشت تا این یکی را در موقع مقتضی به محبوبش هدیه کند تا همیشه ددر دسترس باشد تا شب و نیمه شب بتواند صدایش را بشنود و با او حرف بزند .با صداي او بخوابد و ...
اما سه ترم براي نزدیکی بیشتر به هر دري زده بود . این اواخر دیگر حتی او را جستجو نمی کرد بلکه وجودش را احساس م یکرد .
با این حال این دختر عجیب دست نیافتنی بود حتی جواب سلامش را ننمی داد .بارها با خود فکرکرده بود "حتما پاي شخص دیگري در میان است با این اندیشه خود را ازار داده بود ولی هر بار این افکار را پس زده بود .
حتی ننمی توانست تصور کند شخصی را که به حد پرستش دوست می داشت و برایش تنها نمونه پاکی و نجابت و وقار بود –چیزهایی که به زعم او را نایاب ترین مطاع این روزگار بودند – از دتش در برود .
وقتی موقع انتخاب واحد ان دانشجو را دیده بود که براحتی با او همکلام می شود بشدت احساس خطر می کرد میدانست که باید کاري را انجام دهد .اگر چه مطمئن نبود تیرش باز هم به سنگ اصابت نکند ....
حالا یک باره سعادتی غیر قابل باور بود که محبوبش اینجا نشسته باشد .نمی توانست فرصتی چنین لذت بخش و ذیقیمتی را از دست بدهد .
مصمم به گیسو نگریست و گفت :
-خیلی خوب .شما چه هدیه اي می خواهید تهیه کنید من در خدمتتونم .فقط بگید کجا برم ؟حرفهام را می ذارم تو یه موقعیت مناسب وقتی شما فرصت شنیدن اونو داشته باشین بهتون بگم .
گیسو با تعجب گفت :این لطف شما را می رسونه ولی من ترجیح می دهم پیاده برم .
-منم ترجیح می دم این لطفو به شما بکنم که شما را با ماشینم ببرم و صحیح و سالم برگردونم و اگه شما باز م ترجیح میدین پیاده تشریف ببرین ماشینم را همینجا پارك می کنم و مثل دیوونه ها توي این سرما راه می افتم دنبالتون .
گیسو در دلش گفت "عجب غلطی کردم ها "
مازیار ماشین را روشن کرد و براه افتاد ووقتی وارد خیابان اصلی می شد پرسید :کجا باید بریم ؟
-یه جایی همین اطراف که من بتونم یه ادکلن مردونه تهیه کنم و زیاد مزاحم شما نشم .
-حالا شد گفتی یه ادکلن مردونه ....
صداي زنگ موبایل از صندلی پشت شنیده شد .مازیار موبایل را برداشت و جواب داد :
-بله لی لی جون تویی ....نه بابا هنوز ته صفم ...قضیه همون پسره که رفته بود نون بگیره و بزرگترها هی انداختنش ته صف و از این حرفها دیگه ...امروز که هیچ چی فکر کنم فردا و روزاي دیگه هم اینجا افتادیم ...ونگاهی به گیسو انداخت
–باشه زودتر میام .شارژ باطریم داره تموم میشه کاري نداري ..قربون تو .
موبایل را روي داشبورد انداخت و با ابن حرکتش گیسو را بیاد محبوب انداخت .

بالاخره با راهنمایی مازیار ادکلن مورد پسند را یافت .مازیار به جوان مغازه دار که موها یش را از پشت بسته بود و با ان نگاه وسوسه گر و مشتاقش بدون توجه به او دائما رو یصورت گیسو خیره می شد گفت :
-دوتا از این بپیچین .
گیسو با تعجب گفت :چرا دوتا ؟
-میخوام یکیشو واسه خودم بردارم .خواهش می کنم شما دست تو کیفتون نکنین این افتخارو بمن بدین که حساب کنم .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
گیسو قاطعانه گفت :
-خواهش می کنم بیشتر از این شخصیت من را زیر سؤال نبرین .خودم پول کادمو میدم .جوان مغازه دار پوزخند زد و ناگهان این وسوسه در مازیار به وجود امد که با مشت وسط چشمان پررویش بکوبد .با دلخوري با گفته گیسو موافقت کرد .
وقتی از مغازه بیرون امدند مازیار لحظه اي جلوي در ایستاد و براي خروج گیسو مکث کرد .با حرکت دست و نیم تعظیمی جنتلمن وار گفت :
FIRST LAYDYS
گیسو در حالی که در دل با خودش می گفت (خیلی حرفه اي به نظر می یاد انگار زیاد تمرین کرده )از لاي در رد شد .
ناخوداگاه به فکر فرو رفت .به طوري که بعدا صحنه سوار شدنش را به اتو مبیل او را هم به خاطر نیاورد.چه چیزي باعث شده بود تمام قواعدي را که در زندگی به انها معتقد بود زیر پا بگذارد و با این جوان همراه بشود .
خانواده گیسو هرگز او را مقید نکرده بودند .این خود او بود که این قواعد را براي خودش درست کرده بوود .خودش براي رفتار با دیگران حریم تعیین کرده بود .دختري نبود که به خاطر ترس از والدینش مواظب حر کاتش باشد و حالا یکباره ریسمان را بریده باشد .
وقتی به خود امد که متوجه تاریک شدن هوا گشته بود .گیسو با نگرانی نگاهی به ساعتش انداخت ولی مازیار توجهی به احوالات او نداشت .دیگر نزدیک شده بودند که گیسو گفت :
-اگه ممکنه همینجا نگه دارین .پیاده میشم بقیه راهو خودم می رم .
-باشه فکر کنم اینطوري بهتر باشه .
اتو مبیل را نگه داشت و گیسو همانطور که در را باز می کرد گفت :
-از لطفتون ممنونم ولی خواهش می کنم این قضیه را همینجا تمومش کنین .
-ولی من خواهش می کنم تو تنهایی هاتون یک کم هم به من فکر کنین و این قضیه رو اینجا تمومش نکنین .
صورت گیسو برافروخته شد و گفت :
-خداحافظ .
و به سرعت خارج شد. چند قدمی که گیسو از اتو مبیل دور شده بود مازیار روي فرمان کوبید و گفت :
-اه یادم رفت موبایل را بهش بدم .
وبا دلخوري عقب عقب رفت و از انجا دور شد .
گیسو همانطور بسرعت به طرف خوابگاه براه افتاد .بشدت نفس نفس می زد و احساس خفگی م یکرد .سلولهایش اکسیژن کم اورده بود ند به خوابگاه رسید ه بود که صدایی از پشت سر شنید :
-خانم معیري .
ناگهان گیسو به طرف صدا برگشت .محبوب را دید که از میان شیشه باز اتو مبیلش او را صدا م یکند .نفسش بند امد .
-منتظرتون بودم .نگهبان خوابگاهتون گفت که رفتین بیرون ...
گیسو نگاهی به پشت سرش انداخت و ماشین مازیار را ندید .کمی اسوده شد .جلوتر امد و گفت :
-سلام ...بله رفته بودم یه کادو یناقابل براي پسر عمو بگیرم .ببخشید که منتظر شدین .الان میرم به بچه ها خبر میدم
که نگران نشن بعد میام خدمتتون .کارت شناسایی تونو نشون دادین ؟چیزي نگفتن ؟
-اره ...نشون دادم .قبول کردن .لطفا عجله کنین .
-وقتی برگشت محبوب را منتظر خود یافت و سوار شد وقتی به راه افتاد ند محبوب پرسید :
-حالتون خوب نیست ؟
-یک کمی سر گیجه دارم .الان خوب میشه .
محبوب نوار کاست ملایمتري را داخل ضبط گذاشت و شروع به ویراژ دادن از بین خیل عظیم ماشینها کرد .
لحظات بتندي می گذشت و هر دو ساکت بودند .گیسو میل نداشت سکوت را بشکند .اگر محبوب ترجیح داده بود که ساکت بمانددلیلی نداشت که بزور او را به حرف زدن وادار کند . حالا دیگر از حالت سر گیجه اي که دفعتا به او دست داده بود .خبري نبود گیسو سعی داشت هوشیاري بیشتري از خود نشان دهد .صاف تر نشست و بجلو خیره شد .
فرصتی بدست اورد تا خودش را از بابت همراه شدن با مازیار تخطئه کند اصلا سوار شدن در اتو مبیل او کار درستی نبود به هر دلیلی که وجود داشت نباید این کار از او سر می زد .
اگر می خواست عذر خواهی کند می توانست فقط چند ضربه به شیشه بکوبد و عذز خواهیش را بکند والسلام .انهم در صورتی که خطائی از او سر زده بود که این هم جاي تامل داشت .
جاي مازیار در زندگی او کجا بود که اصلا نیازي به دلجویی از او باشد ؟در هرصورت هیچ دلیلی براي همراه شدن با او قابل قبول نبود .نسبت به عکس العمل هایی که از دیگرجوانان سر می زد از نظر او مازیار جوان سر براهی بود .ندیده بود لب به سیگار بزند ...اهل رفیق بازي و این حرفها هم نبود چون اغلب تنها بود
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
.چشمانش را با احترام به دیگران می دوخت ولی گاهی از ان شوخ طبعی ذاتی اش که نشان از سر زندگی و جوانی اش داشت نمایان میشد .
با این همه تنها عیبی که میشد از او گرفت ظاهر پر زرق و برقش بود .موهایش همیشه برق بود و مصرف ادکلنش هم بالا بود و از شش فرسخی حضور او را اعلام می کرد بندرت یک دست لباس را می شد دو بار در تنش دید .ماشین و موبایل که براه بود و از نظر گیسو همه این مشخصات براي مردي که مورد نظر وي براي یک زندگی بود مشکل ایجاد می کرد .
بخصوص مازیار که بسیار جذاب بود چشمان کشیده مشکی داشت و لبان نسبتا کلفتی گلی رنگش میان پوستی سفید و براق حتی در یک نظر بشدت جلب توجه می کرد در صدایش هم بخصوص وقتی با ملاطفت حرف می زد رگه خوشایندي وجود داشت که بسیار تاثیر گذار بود .
شاید بخاطر همین تن صدایش بود که گیسو بدون فکر ان عمل را انجام داده بود این هم از شانس مازیار بود که گیسو همه ي اینها را به حساب ایراداتش می گذاشت در هر صورت گیسو بدنبال ادمی تا بدین حد دلپسند نبود نمی خواست هر وقت همراه او راه می رود مدام نگاه دختران دیگر را متوجه او ببیند و یک عمر عذاب بکشد .
شاهزاده اي خوش تیپ با اسب سفید راهوار ان طور که مد نظر ئیگران بود در ذهن او فقط مایه دردسر بود و نه چیز دیگر .
همین ها بود که تفاوت بین او ومحبوب را محرز می کرد وگرنه محبوب هم موبایل داشت و هم ماشینش گران قیمت تر بود ولی جذابیتی توام با حالت خاص مردانه داشت شخصیت خود ساخته اش منحصر به فرد بود و ...
این چیزها بود که او را مردي براي یک عمر زندگی و پشتوانه و تکیه گاهی قابل اعتماد نشان می داد .
گیسو پیش خود اعتراف کرد :"با این حال ایا می شود کسی را واقعا شناخت ؟"از کجا معلوم در زندگی واقعی مازیار خودش را بهتر از محبوب نشان ندهد .مانند همان موقعی که جلوي محبوب در امده بود ؟شاید هم این تفاوت در همین چند سال تفاوت سن شان بود .چون محبوب بزرگتر بود .
باز شروع به انتقاد از خود نمود مگر با چند بار دیدن می شود کسی را شناخت ؟شاید هم مازیار ظاهرا اینگونه به نظر می امد .چرا به او اطمینان کرده بود ؟اگر سر از ناکجا اباد در می اورد چه ؟یک اشتباه یک عمر پشیمانی .دیگر نباید از این اشتباهات از او سر میزد .بعلاوه این شخصیتی نبود که در خودش سراغ داشت .پس چرا این کار را انجام داده بود ؟خودش هم نمی دانست .اگر احیانا محبوب او را می دید چه می شد ؟شاید هم دیده باشد ......
با تعجب متوجه شد میان ان همه ادم که ممکن بود او را ببینند فقط محبوب در تصورش رخنه کرده بود .مگر محبوب چه تفتوتی با بقیه داشت .؟
به دقت در خود کندوکاو کرد .شاید بخاطر این بود که محبوب شخصیت عجیبی داشت ...عکس العمل هایش غیر قابل پیش بینی بودند و اصولا مرزي نداشتند .کسی که گیسو هیچ وقت قادر نخواهد بود سر از کارهایش در بیاورد .
کسی که همیشه به هنگام رخدادن اتفاقات بناگاه سر و کله اش پیدا می شد .سعی کرد به افکارش در مورد او خاتمه بدهد اما همه چیز در این چند روز گذشته به محبوب ختم می شد ؟
لب زیرینش را گزید و نگاهی به او انداخت محبوب مستقیم به جلو می نگریست . و از صورتش چیزي قابل درك نبود .
ناگهان زنی بدون توجه جلو ماشین سبز شد گیسو می خواست جیغ بکشد ولی خودش را کنترل کرد شاید هم فرصت این را نیافت .موقعیت خطر ناکی بود ولی محبوب بسرعت پا روي پدال ترمز گذارد وبه طرز ماهرانه اي از تصادف جلو گیري کرد .
انتظار داشت محبوب پیاده شود و یا دست کم تذکري به زن خاطی بدهد ولی با تعجب مشاهده کرد محبوب این کار را انجام نداد و بدون توجه به رانندگی اش ادامه داد.لحظه اي بعد گیسو گفت :
-چرا چیزي بهش نگفتین ؟ممکن بود ما و خودش را به کشتن بده .
-باید منو ببخشین که این مطلبو میگم ...اما خانمها و حتی بعضی از اقایون با دیدن یه موش یا سوسک که نهایتا ممکنه اونا را گاز بگیره شش متر از جا میپرن ولی با دین ماشینی به این بزرگی که ممکنه جونشونو بگیره عکس العملی نشون نمیدن .انگار نه انگار ..ولی چاره اي نیست باید مراعات کرد ...باید بیشتر دقت کرد چون اتفاقات قابل پیش بینی نیستن .
-گیسو با سر حرف او را تصدیق کرد و گفت :
-حق با شماست .

وقتی صداي در بلند شد رزا که در اشپزخانه مشغول بود کارش را رها کردو از پشت ایفون پرسید :کیه ؟
و با شنیدن صداي گیسو .دکمه را فشرد و رو به سایرین گفت :اومدن
زن و شوهر از انها استقبال کردند رزا گیسو را به نرمی بوسید و گفت:خوش اومدي عزیزم .و رو به محبوب گفت :دستت
درد نکنه ولی دیگه کم کم داشتیم نگران می شدیم چرا دیر کردین ؟
چند بار هم به گوشی همراهتون زنگ زدیم ولی ...
گیسو بجاي محبوب جواب داد :
-شرمنده .من یه سراز خوابگاه بیرون رفته بودم وقتی برگشتم متوجه شدم که آقا محبوب مدتیه منتظر من هستن .
-در همان حال با افراد خانواده رزا به احوالپرسی پرداخت و گفت :
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
-خیلی که دیر نکردیم .؟
رزا گفت :نه ولی من روي کمک تو براي شام حساب کرده بودم اینه که مجبوریم یک کم دیر تر غذا را بکشیم .
رضا خنده کنان گفت :
-شوخی می کنه .اصلا غذا نپخته ...
ودر حالیکه خطاب به محبوب که تا کنون ساکت بود و او را به طرف اتاق کامپیوتر میبرد ادامه داد :
-این تنبل خانوم بازم خرج کردن من بدبخت گذاشته و از بیرون غذا گرفته .محبوب جون یادت باشه موقع زن گرفتن
حتما صد دفعه اي خونه دختر ه شام و ناهار خودتو بیندازي تا کدبانو بودن طرف بهت محرز بشه و مثل من بدبخت نشی من یه پنجاه باري دست پختشو امتحان کردم ولی مثل اینکه کافی نبود حالا هی باید از بیرون غذا بگیریم ....
گیسو همانطور که به اتفاق رزا خانم به آشپزخانه میرفت صداي محبوب را شنید که بشوخی می گفت :
-تو غصه منو نخور .میدونی که در بند غذا نیستم در ضمن خیلی بی لیاقتی دست پخت زنت حرف نداره طفلک خواسته تو مهمونیت سنگ تموم بذاره .
حالا بیا این حرفها را ول کنیم یه چرخ بزن ببینم حسابی تر و تمیز شدي تازه از کارواش در اومدي ؟اخه برق می زنی .
-چاره چیه حوصله نداشتم حموم برم وقتی ماشینو بردم کارواش دیدم طرف سرش گرمه ..پریدم رو کاپوت ماشین نشستم با یک تیر دو نشون زدم هم خودم شسته شدم هم ماشینم .
گیسو که می خواست انتهاي این صحبت جالب را بشنودهمانجا کمی مکث کرد و با خود اندیشید پس این پسره این همه زبون داره و به من که می رسه لال میشه "!
پس از لحظه اي رزا خانم گفت :
-پس چرا ایستاده اي ؟
-دارم این تابلو را تماشا می کنم .
-بشین یه چایی برات بریزم بعد غذا را می کشیم .
-باشه موافقم

شیدا آهسته خطاب به فرانک گفت:
-ببینم تو میدونی این دختره چشه ؟
-گیسو را میگی ؟
-هیسیواش تر آره از وقتی اومده دراز کشیده .لحافم کشیده روي سرش.
-خب لابد خوابیده دیگه مگه اشکالی داره ؟
-وقتی اومد قیافه اش خیلی قاطی می زد فکر کنم مشکلی براش پیش اومده .فکرکنم خواب باشه .چون با حالت عصبی هی پاشو تکون می ده.
-دیشب که جشن تولد رفته بود .فکرکنم تا دیر وقت بیدار بود .حالام گرفته خوابیده .دیگه عقلم به جایی قد نمیده .یعنی چه مشکلی براش پیش امده .؟
-چه می دانم ؟داري از من می پرسی ؟
-منظورم اینه که تو فکر دیگري داري ؟
-من اصلا هیچ فکري در این باره ندارم میخواستم بدونم تو چیزي میدونی ..آه ...دور تسلسل شد .هی من از تو می
پرسم هی تو از من می پرسی اصلا ولش کن.
انگاه از دستشویی خارج شد وقتی این حالت تا شب هم ادامه یافت شیدا بیقرار شد و این آشفتگی اش را به بقیه منتقل کرد.
مونا اهسته گفت
-نکنه قرص خورده باشه ؟منظورم اینه که ..اخه دیگه پاهاشو تکون نمی ده.
فرانک با اخم بهش نگاه کرد و گفت:
-نفوس بد نزن .خدا نکنه.
شیدا گفت:
-شاید واحدهاشو افتاده ؟مشروطی....
یاس جواب داد:
-نه فکر نکنم چون بمن گفت از نمراتش خیلی راضیه.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
-پس من رفتم ببینم چه خبره.
آسته بالاي سرش رفت و لحاف را بکناري زد و گیسو با چشمان باز به بالاخیره شده بود و حرکتی نمی کرد .شیدا چند بار دستش را جلوي صورت او به حرکت در آورد و با صدایی آهنگین گفت:
-گیسو .....گیسو..
-برو حوصله ندارم.
-می خواي برات دو پرس حوصله بخرم .آخه ناهار نخوردي حتما گرسنه اي.
گیسو بلند تر تکرار کرد:
-گفتم برو حوصله تو ندارم.
-باشه می رم ولی قبلش بگم بچه ها شام پیتزا درست کردن میدونی که این اتفاق سالی یکبار هم نمی افته ضرر میکنی ها از من گفتن بود.
-گشنه نیستم.
-هر جور راحتی.
شیدا برخاست و به بقیه پیوست .پرسیدند:
-چی شد ؟
-اگر دیدي جوانی بر درختی تکیه کرده....
بقیه ادامه دادند:
-بدان عاشق شده است و گریه کرده...
یاس پرسید:
-گیسو و این حرفها مطمئنی ؟
سیمین به جا یاو جواب داد:
-فکرکنم من بدونم قضیه چیه ولی بهتون نمیگم تا تو خماري بمونین.
بچه ها دورش را گرفتند و شروع به منت کشی کردند .سیمین سري به علامت نفی تکان داد و آخر گفت:
-به یه شرط بهتون می گم به این شرط که سهم پیتزاشو بدین به من.
از این شوخی سیمین همه خندیدند و هر کدام چیزي گفتند:
-آه ...برو بابا ...دیوونه ...نارفیق شکمو...
-نمیگم ها.
-به درك!
این بار هم عقیده بودند.
شیدا گفت:
-اصلا تو از کجا خبر داري ؟
-خب خبر دارم دیگه.
-نکنه هارد تو هرد کردین ؟
-یه همچین چیزي.
-داري دروغ می گی .از هیچ چیز خبر نداري.
-سیمین شانه هاش را بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت
-تو اینطور فکر کن.
-دیدي خبر نداري ؟و گرنه می گفتی.
نزدیک بود دعوا راه بیفتد که یکی امد و خبر داد وسایلی را که سفارشش را به مسئولین داده بودند رسیده است . از سییمن فاصله گرفتند و به سرعت به طرف اتاق خانم سیاحی به راه افتادند و ترجیح دادند گذشت زمان مسئله را روشن کند.
این انزوا و گوشه گیري روزهاي بعد هم ادامه داشت و گیسو حتی پایش را هم از خوابگاه بیرون نگذاشت دائما یا در خواب بود یا همانطور دراز کشیده رمان می خواند .این حالت به بقیه هم سرایت کرد و همه را به نوعی در خود فرو برد.

یاس با عصبانیتی بی اندازه داخل شد و بدون توجه به کسی یک راست به اتاق رفت شیدا و فرنک در حال بازي شطرنج
نگاهی به یکدیگر انداختند.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
-الان شش ماهه که یک نفر بهم زنگ می زنه...
شیدا اهسته گفت:
-این دیگه چشه ؟
-فکر می کنم این هفته نوبت یاس ؟
-یعنی چه ؟
-به گمونم ..اینم ویروسی شده.
با خنده ادامه داد:
-فکر کنم اینم هارد سوزنده باشه.
همزمان نگاهی به صفحه شطرنج انداخت و ادامه داد:
-اخ ... بی معرفت اسبمو چرا زدي ....اخه من بدون اسب ...صبر کن ببیننم ..کلک اسبمو چطوري خوردي ؟
شیدا که از فرصت استفاده کرده بود و تقلب کرده بود شروع به ماست مالی کردن و جدال با او شد .گیسو چشم غره اي نثارشان کرد ولی چیزي نگفت و دوباره در تیتر روزنامه غرق شد .لحظه اب بعد صداي گریه یاس به گوش رسید .فرنک گفت:
-پاشم برم ببینم این دختره چرا گریه می کنه ؟
شیدا گفت:
-به تو چه مربوطه ..مگه تو مدعی العمومی که همه چیز بهت مربوط میشه ؟بازیت را بکن.
مونا که تا انوقت در حال شستن ظرف بود بیخبر از همه جا در حالیکه دستانش را خشک می کرد متوجه صداي گریه شد
پرسید:
-کی داره گریه می کنه ؟
فرانک با بی حوصلگی بدون اینکه نگاهش را از بازي بگیرد جواب داد:
-یاسه...
-چرا گریه میکنه ؟
-هارد سوزونده...
) مونا با دلسوزي گفت : (
-آخی .....طفلک حالا ...مگه گارانتی نداشت .؟
فرانک و شیدا به خنده افتادند مونا دلخور پرسید:
-حالا چرا میخندید؟
شیدا همینطور خنده کنان گفت:
-اخی چی بگم....
-یعنی چه ؟
-بابا....این دختره هارد ززندگیش سوخته ...چه میدونم هارد سوخته ...یه چیزي تو همین مایه ..از گارانتیش هم خبر نداریم.
-فرانک ادامه داد:
-ببینم ...تو یه سرویس کار ماهر سراغ نداري؟
مونا که تازه موضوع دستگیرش میشد از حرفی که زده بود خنده اش گرفت .گیسو طاقت نیاورد .روزنامه را به کناري گذاشت و به درون اتاق رفت .یاس توي تختش دراز کشیده بود و براي اینکه صدایش کمتر به بیرون درز کند بالشی را روي صورتش گذارده و می گریست.
گیسو تا انجا که امکان داشت لبه تخت نشست و دستش را به زیر بالش برد و شروع به نوازش یاس کرد .ناگهان یاس را به طرفی پرتاب کرد و برخاست .گیسو را در اغوش گرفت و همانطور با گریه گفت:
-من چقدر بدبختم من ...من....
-گیسو با همدردي گفت:
-گریه نکن .دنیا که به اخر نرسیده همه ما به نوعی هم بدبختیم و هم خوشبخت یه وقت با تمام وجود احساس بدبختی می کنیم و قصد خودکشی داریم و یه وقت به چنان خوشبختب می رسیم که فکر می کنیم هیچکس توي دنیا لذت چنینی شادي را نچشیده بدبختی و خوشی بختی یه چیز نسبی یه...
....یه وقت ما رو ناراحت می کنه و بعدا می فهمیم چه بلایی از سرمون رد شده و یه وقت به شدت خوش حال می شیم و پشت سر اون می فهمییم چه شري توش خوابیده بود ..انشالله براي تو هم خیر باشه اشکاتو پاك کن ...این قدر ضعیف نباش ..خیلی خب حالا درست بگو ببینم چی شده |؟
یاس صورت شرا پاك کرد .و گفت
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
-خب اینو که می دونستم...
-پس میدونی که هر چی سعی می کرد باهام صحبت کنه راه نمی دادم تا اینکه دلم را بدست اورد.
-بعد......؟
-ولی نمی دونستم کیه .فقط بعضی وقتها پشت تافن باهم حرف می زدیم نمی دونم چطوري تونسته بود کاري بکنه که تلفنو به اتاقمون وصل کنن ولی خلاصه این کار رو یم کرد و از علاقه اش می گفت منم بدون اینکه ببینمشیا بشناسمش بهش علاقمند شدم.
-اسمشو بهت نگفت ؟مشخصاتی چیزي...
-چرا گفت .اسمش مهرداد بود ولی اشنایی بیشتري نداد فقط گفت منو همیشه می بینه ..من هم تمام مدت توي دانشگاه این ور و اون ور نگاه م یکردم تا ببینم این ادم کی میتونه باشه ؟
-بعد چی شد ؟
-تا اینکه دیشب زنگ زد و گفت که دیگه طاقت نداره م یخواد بریم یه جایی بشینیم از نزدیک با هم حرف بزنیم .یه قرار گذاشتیم که همدیگر رو ببینیم ...ساعت چهارو نیم حدود ارایشگاه مردونه ..همین نزدیکی .پهلو یپارك.
-حالا جا قحط بود ؟
-بجز اونجا .جاي دیگه اي را این حوالی بلد نبود....
-رفتی ؟
-اره ولی کاش قلم پام می شکست و نمی رفتم.
-چرا ؟نپسندیدیش ؟طرف خیلی زشت و لندهور بود ؟
-نه اتفاقا خیلی خوش قیافه و با کلاس بود ....دلم از همین می سوزه.
-پس چی شد ؟
-رفتم سر قرار ....چند دقیقه اي وایستادم و هی ساعت نگاه کردم فکر کردم نکنه منو سر کار گذاشته با خودم فکرکردم کاشکی یه نشونی از قیافه یا لباسش میپرسیدم ولی بعد فکرکردم از اونجایی که اون منو می شناسه هیچ مشکلی پیش نمی یاد.
از وقتی که من اومده بودم یه پسري همون جا ایستاده بود و مثل من منتظر یه نفر بود .خلاصه یه ده دقیقه اي وایستادم و دیدم دارم حسابی تابلو م یشم با خودم گفتم نکنه من دیراومدم ؟بهتره برم از اون اقا سؤال کنم شاید چیزي بدونه نزدیک رفتم و سلام کردم و پرسیدم.
-ببخشید من اینجا منتظر یه اقایی هستم .وقتی شما اومدین کسی را اینجا ندیدین ؟
با تعجب جواب داد:
-نه ....منم چند دقیقه اي قبل از شما اومدم ولی زیاد دقت نکردم.
-سعی کرد کمکم کنه .پرسید:
-حالا اون اقا چه شکلی بود ؟اگه مشخصاتشو بهم بدین شاید به خاطر بیاورم.
جواب دادم:
-نمی دونم ..تا حالا ندیدمشون....
اون اقا با تعجب گفت:
-پس چطوري می خواین بشناسینش ؟
گفتم :ایشون خودشون منو می شناسن .ولی من تا به حال موفق به زیارتشون نشدم.
-در هر صورت ببخشید .اینطوري نمی تونم کمکی بهتون بکنم.
گیسو گفت:
-عجب بعد چی شد ؟
-هیچی دیگه برگشتم سر جام ایستادم و با خودم گفتم یه چند دقیقه دیگه می ایستم .اکه اومد که هیچی اگه نیومد برمی گردم خوابگاه و بعد پدرشو در میارم
-چی شد ؟حتما سر قرار حاضر نشد.
-نه ...بقیه اش را گوش کن ....یه چند دقیقه دیگه که وایستادم دیدم اون اقا اومدو پرسید:
-ببخشید دست برقضا اسم شما یاس نیست ؟
-با تعجب گفتم :چرا اسمم یاسه.
محکم زد روي دستش..پرسیدم:
چطور مگه ؟
-هیچی همین طوري پرسیدم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
معذرت خواهی کرد و از من دور شد .فهمیدم داره یه چیزي را پنهون می کنه .صداش کردم و به طرفش رفتم گفتم:
-افا لطفا صبر کنید.
وقتی برگشت دیدم رنگش پریده ..پرسیدم:
-شما از کجا اسم منو می دونین ؟
جواب داد:
-همین طوري ؟
-راستشو بگین ؟خبر بدي برام آوردین ؟چیزي شده ؟
-نه ...راستش من اینجا منتظر یه خانمی به اسم یاس بودم .خانم یاسمن بهاري..
باحیرت گفتم:
-خب این اسم و فامیلی منه
-درسته ولی اشتباهی پیش اومده.
-گفتم :چه اشتباهی ؟من که سر در نمی اورم .
-خانم بهاري من مهردادم ....ولی ...اشتباه شده ...چطور بگم من یه خانمی علاقمند شده بودم و به دنبال مشخصاتش می گشتم ولی انگار شماره تلفن و اسمش را عوضی بهم دادن ...یعنی مشخصات شما رو بهم دادن و من با شما صحبت می کردم و فکر می کردم که دارم با اون صحبت می کنم.
گیسو گفت "عجب !چه اشتباهی .بعد چی شد ؟
-هیچی دیگه ازم معذرت خواهی کرد و یک وقت فهمیدم که رفته و من همینطوري مثل مجسمه اونجا وایستادم .بعد هم که دیگه اومدم خوابگاه.
-خب این یه اتفاقه .پیش اومده کاریش نمیشه کرد ...چیز مهمی نیست که تو براش غصه بخوري تو مثا اسمت .اون قدر خوشگل و نازي که همه حسرتتو می خورن واسه ي این چیزها خودتو نا راحت نکن.
-اتفاقا خیلی مهمه ...از فردا می افتم سر زبونها .این مهم نیست ؟حالا میگی چکار کنم ؟
-از کجا معلوم شاید پسر خودش شرمنده شده باشه و موضوع رو پنهون نگه داره .این درسته که تو پیش پیش غصه بخوري ؟بهتر صبر کنی ببینی چی پیش میاد.
-حق با توئه
-نازلین گفت :سلام صبح بخیر
گیسو در کنار نازلین در همان ردیف اول نشست و با تبسم کوتاهی گفت:
-صبحت بخیر کی امدي ؟
-یه نیم ساعتی میشه .میخواستم جامونو همین جلو بگیرم ..دیدي گفتم حتما کلاسش خیلی شلوغ میشه؟
گیسو نیم نگاهی به عقب انداخت و تصدیق کرد.
-آؤه جاي سوزن انداختن نیست چه خبر ؟
-خبرها پیش توئه .اي ناقلا خوب اونروز از تو صف در رفتی من تا خود شب علاف بودم .راستی اون فرشته نجات کی بود ؟تا حالا ندیده بودمش.
گیسو با لالقیدي شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-یکی از اشناهامونه.
-منم همین فکرو کردم آخه فامیلیش مثل تو معیري یه ....ولی چطور تا حالا پیدایش نبود ؟
گیسو دنبال بهانه اي حهت ختم گفتگو گشت .نمی خواست دروغ بگوید مطوئن نبود حالا که نازلین این اطلاعات را دارد بیشتر از او محبوب را نشناسد در همین موقع بهانه بدست امد گفت : این استاده.
صداي اره نازنین در بین صداهاي صندلی و هیاهوي ناشی از برخاستن دانشجویان گم شد .استاد یکراست به طرف میز مخصوص خود رفت و کیف خود را بر روي ان قرار داد بعد با لبخندي یک یک بچه ها را تا انجا که امکان داشت از نظر گذرانید تا این که همه ساکت شدند و اماده شنیدن کلامی از دهان او گشتند استاد دستانش را در هم قلاب کرد و گفت :
با سلام و عرض خیر مقدم به شما دانشجویان عزیز پویاي علم ....همین طور که حتما می دونید من آریان هستم .استاد این واحد درسی تون و خوشوقتم که این ترم رو با شما میگذرونم .امیدوارم تا پایان ترم ساعتهاي خوب و پر باري رو باهم داشته اشیم خب ..من خودمو معرفی کردم بهتره شما هم یکی یکی خودتون را معرفی کنین .در ضمن اگه لازم دونستین اسم کوچیک و هر چیز دیگه اي که خواستین بهش اضافه کنین .از همین حالا بگم من استاد سختگیر نیستم و اصلا تو کلاسم حضور و غیاب نمی کنم پس این حضور وغیاب نیست فقط جهت معارفه اس خب ...لطفا از اینجا ...شما خودتون را معرفی کنین.
-کاوس دارایی .مجید اکبري .مهدي حسین فتاح .فرزانه کلاهدوز از اصفهان.
اکرم رضایی از شاهرود...
خانم رضایی مشکلتون حل شد ؟
بله استاد متشکرم.
استاد با محبت سري تکان داد و گفت:
لطفا ادامه بدین.
سیده مهتاب حسینی شیرازي .معیري....
استاد به حالتی که گویی در ذهنش بدنبال چیزي می گردد پرسید:
اسمتونو بفرمایید ؟
-گیسو هستم .گیسو معیري
-استاد یکی از ابروانش را بالا داد و پرسید :از کجا ؟
-از مازندران.
-استاد لحظه اي مکث کرد و ادامه داد :خیلی خب نفربعد ؟
-نازلین روحی...
استاد رو به بچه ها کرد و با نهایت احترام گفت :خانم روحی ترم قبل سه جلسه مهمون افتخاري ما بودن....
رو به نازلین ادامه داد:
-از دیدار مجدد شما خوشحالم.
-منم همینطور استاد برام سعادتیه.
وقتی همینطور بچه ها خودشان را معرفی کردند نازلین اهسته به گیسو گفت:
-فکر کنم نظر شو جلب کردي.
-چرا این فکر را کردي ؟


پایان قسمت ۹
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 10 از 15:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  15  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Giso | گیسو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA