ارسالها: 3747
#111
Posted: 4 Sep 2013 10:46
عموجان همانطور ژست وکیل مابانه اش را حفظ کرد و گفت:
-بله...چون پیشنهاد خودش بود. خیلی وقته که این مسئله رومطرح کرده، باید اینو بهتون بگم که اصلاً ربطی هم به مسائل خانوادگی مداره.
گیسو با چشمان گرد شده به او نگریست. اندام کوچکش چنان تکانی خورد که انگار عموجان گلوله اي به او شلیک کرده بود.
به سختی توانست ذهنش را متوجه این قضیه کند که محبوب خودش این پیشنهاد را داده است. دائما رفتار و حرکات محبوب چون فیلمی از ذهنش میگذشت. باز شنید که عمویش میگفت:
-در مورد اون کسی که میگی بهش علاقه مندي، باید فراموشش کنی. من محبوب رو برات در نظر گرفتم. تو هم با اون عروسی میکنی.
گیسو با عصبانیست گفت:
-شما...چرا باید این کاررو بکنید؟پدرو مادرم راضی ان و اونا باید رضایت بدن. پس شما..
سخنش را قطع کردف همین مقدار کافی بود که عمویش را مجبور به پاسخ گویی کند و وقتی او غرید:
-همون که گفتم!
احساس کرد کف دستانش مرطوب شده است. غفلتاً چشمانش به چشمان پرنفوذ عمویش افتاد و آرزو کرد هر جایی بجز آنجا میبود .
گیسو همانطور ایستاده بود و به کف زمین خیره شده بود. که او از جا برخاست. به سمت پنجره رفت و مدتی به بیرون خیره شد. سپس برگشت و به گیسو گفت:
-شاید الان جاش باشه که بالاخره مطلبی رو که ازت پنهون کرده بودیم بهت بگیم. تو دختر من هستی نه دختر برادرم...تنها دختر من!
گیسو با دهانی باز به او خیره شده بود.دردرك حرفهاي او به مشکل برخورده بود.باور نمیکرد.سوزشی در ذهنش بوجود آمد و با این حال همانطور به حرفهاي او گوش میداد. او ادامه داد:
-بنابراین کسی که باید رضایت داشته باشه من هستم نه اونا..
گیسو با لکنت گفت:
-یعنی چی؟...یعنی...مامان فرنگیس هم مادر من نیست؟
-نه، فرنگیس خانم هم مادر شما نیستن، مادر شما فوت شدن و اسمشون هم فخري بود.
-پس..پس تو شناسنامه...
سوزش سرش بیشتر شده بود. دستش را به طرف گیجگاهش برد وسعی کرد با مالش، درد آنرا کمی تخفیق دهد.ناخودآگاه صحنه هایی را به ذهن آورد. صحنه هایی دور...و از چشمان بازش بدون آنکه متوجه باشد، جوي اشک روان شد .
ناگهان به سرعت برگشت و در اتاق را گشود و آنرا چنان محکم پشت سرش بست که ساختمان به لررزه در آمد. در برابر چشمان منشی و مراجعه کنندگان از اتاق انتظار گذشت و از ساختمان خارج شد وبدون هدف در خیابان به راه افتاد.
محبوب از اتاق پهلویی وارد اتاق کار پدرش شد ودر را بست او را دید که دستانش را از پشت به هو قلاب کرده و از پنجره به بیرون مینگرد.
جلوتر آمد وگفت:
-همه چیز رو شنیدم.فکر میکننی درست بود که این مسئله رو بهش بگین؟
صدایی آرام به گوشش رسید:
-بالاخره یک روز باید میفهمید. حلا تو هم این مطلب را فهمیدي.
-چرا اونو به برادرتون دادین؟ چطور اون دخترشماست؟
-مادرش مرده. همسر دومم مادر اون بود...براي کار به تهران رفته بودم و توي یک دادگاه کار میکرد.اونجا با هایده آشنا شدم...که همکارم بود، یعنی ماشین نویسی میکرد. به هم علاقه مند شدیمو بالاخره دور از چشم خانواده ام با اون ازدواج کردم. گاهی به خانواده ام سر میزدم ولی هیچی در این مورد بهشون نگفتم. هایده هم هیچ علاقه اي براي روبرو شدن با آنها را نشون نمیداد. دوتا بچه داشتم که یه روز سعید از سربازي اومد و بلاخره همه چیز رو بهش گفتم و با هایده آشنا شد. ازش خواستم به کسی در این مورد چیزي نگه، اونم قبول کرد.
زندگی ما به خوبی و خوشی ادامه داشت تا اینکه...هایده سر رضا باردار شد. یه روز خانواده ام بهم زنگ زدن...که خودمو به سرعت برسونم.نگفتن قضیه چیه و منم که نگران شده بودم به هایده گفتم که چند روز میرم وبرمیگردم.
وقتی رفتم اونجا دیدم منو به مراسم روبندون بردن. اولش فکر کردم براي سعیده، ولی وقتی متوجه حقیقت شدم که کار از کار گذشته بود. اجباراً با فخري ازدواج کردم.
فخري زن قشنگی بود و تنها کسی بود که با مادرم سر سازگاري داشت. آخه مادرم خلق وخوي بخصوصی داشت و هیچ کس حتی من و سعید هم که بچه اش بودیم باهاش نمیساختیم....حالا پدرم چطور اونو تحمل میکرد من نمیدونم!
خلاصه فخري همون جا پیش مادرم موندو گیسو رو به دنیا آورد. وقتی زنم توي یه آتیش سوزي فوت شد دیدم نمیتونم دخترم رو همراهم به تهران ببرم. از طرفی به هایده چی میگفتم؟ این بود که اونو به برادرم و همسرش
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#112
Posted: 4 Sep 2013 10:51
که اون موقع بچه نداشتن سپردم. تا اون موقع عم عملا بچع اونا بود. چون اونها نگهش میداشتن تا اینکه بزرگ شد.
هاید ه هنوز هم نمیدونه که اون دختر منه.دلم هم نمیخواد که بدونه..ولی این مطلب رو به تو گفتم شاید قمست شد و با هم ازدواج کردین.بنابراین بهتره مطلع باشی با این حال دوست دارم،امین باشی و به کسی چیزي نگی.
محبوب متفکر براي لحظه اي چیزي نگفت. گیسو هم تقریباً سرنوشتی چون خود او داشت. احساس گیسو را درك میکرد. روي لبه میز نشست و بالاخره ذهنش را متوجه حرفهاي گیسو درباره خودش کرد وگفت:
-اگه به من علاقه نداره، چرا مجبورش میکنین؟ من نمیخوام زندگیمو روي اشکهاي اون بسازم. شما پدرش هستین ولی حق ندارین اونو مجبور کنین،هیچ کس این حق رو نداره...
-مگه دوستش نداري؟
و از کنار پنجره دور شد ومیز را نیمه، دور زد و تقریباً روبروي محبوب قرار گرفت.محبوب آرام گفت:
-اگه این مسئله من و گیسوست پس به خودمون مربوطه. اگه گیس به من علاقه اي نداره من هم از علاقه ام چشم پوشی میکنم
)الهی بمیرم واسه این محبوب، بچه ام این همه از خود گذشتی رو از کجا آورده؟ببخشین دوستان:دي (
-جازدي؟ به این زودي؟مگه نگفتی که...
محبوب کلام او را قطع کرد و گفت:
-درسته ولی حالا میگم،حرف، حرف اونه..
بلافاصله از روي میز پایین پرید و به طرف در رفت و از اتاق خارج شد.
دلش میخواست به دنبال گیسو برود و او را پیدا کند و سنگ صبورش باشد. هیچ کس بیشتر از او حال گیسو را درك نمیکرد.ولی از کجا معلوم که گیسو نیازي به او داشته باشد.
گیسو نمی دانست کجا برود .به یکباره بی پناه شده بود نمی توانت این را از ذهنش خارج کند که فرنگیس مادرش نیست و سعید پدرش نبوده ..و انها او را بزرگ کرده بودند.
چطور در تمام این مدت اصلا این موضوع را نفهمیده بود ؟فرنگیس به قدري او را دوست داشت و با اوصمیمانه و با محبت رفتار کرده بود که اصلا چنین فکري به ذهنش خطور نکرده بود.
به خاطر اورد که بین سطرهاي خاطرات فرنگیس خوانده بود که فخري همسر برادر شوهرش بوده است سعی کرد به خاطر بیاورد که چه مطلبی در این باره خوانده است و به خاطر اورد که فرنگیس از او خوشش نمی امده است.
تعجب کرد !چطور این همه سال فرنگیس دخترت زنی را که از او بدش می امد در دامان خود ش بزرگ کرده بود .حالا انگیزه اي براي خواندن ادامه ي داستان پیدا کرده بود .در همین افکار غوطه ور بود که خود را جلوي در خانه عموجان سابق و پدر کنونی اش دید.
در باز بود و یب اختیار داخل شد کسی ان اطراف نبود در چشم برهم زنی خود را جلوي خانه قدیمی مادر بزرگ دید و متوجه شد که چقدر تغییر کرده است.
از پله ها بالا رفت و همانطور به دیوارها و ستون هاي ان دست کشید .بوي چوب او را به ارامش کشاند به ارامی قدم به داخل اولین اتاق گذاشت .اتاق با تردستی مرمت شده بود به گونه اي که انگار اصلا خراب نشده بود.
نگاه بی روحش را به اطراف دواند گویی براي اولین بار انجا را می نگریست .لحظه اي مکث کرد و همانطور که با انگشتش شیارهاي چوبی را لمس می نمود به طرف در بعدي رفت و در ذهنش به یاد لحظات خوب کودکی اش افتاد..
صداي خنده هاي بچه گانه اش را شنید .تجسم کرد لحظاتی را که با خوشحالی می دوید و از ما بین درها عبور کرد و طنین خنده اش فضا را پرمی کرد.
باجی خانم را به خاطر اورد که میان پله اي که از چوب یک تکه اي ساخته شده بود و به ان کاتی می گفت ایستاده است و سینی بزرگ پاك کردن برنج را برسر دارد و از پله پایین می اید و همانطور می گوید:
-وچه دونیر ...بنه خنی آ...نه قددور(بچه ندو ....زمین می خوري ...آ..قربون قدت برم(.
-چقدر کلمات او در ذهنش خنده دار می امد .ان لحظات کجا بود ؟در کدام قسمت از ذهنش بایگانی شده بود .کاش می شد لحظه هاي خوش زندگی را از ارشیو بیرون کشید و دوباره نظاره گر ان شد .لحظات خوش بچگی ..بی خیالی و بی دردسري.
باز غم به وجودش پنجه کشید .اب دریا هم قادر نبود این همه غم را از .وجودش بشوید بدون انکه بگرید به هق هق افتاد .
گیج و منگ به اطراف نگاه می انداخت و گذشت زمان را احساس نمی کرد به انجا امده بود تا ارامش یابد ولی سستی سکر اوري او را احاطه کرده بود .مانند کسی که در شرف موت است.
زمانهایی که در ان بسر برده بود از ذهنش گذشته بود و به یاد لحظاتی افتتاده بود که اخرین بار با سیمین بدانجا پاي نهاده بود.
بی اختیار قدم به درگاه تراس گذاشت .سرماي بیشتري صورتش را سوزاند و چشمانش را بست و بوي نسیم سرد را که عطر گیاهان زمستانی را با خود داشت به ریه کشید .قلبش مالامال از درد و غم چون جسم مذابی که بارسیدن به اب بخار میشد تمام بدنش و همچنین اشکهایش را تبخیر کرده بود.
سعی کرد به خاطر اورد وقتی سیمین و محبوب روي تراس غلتیدند چه صحبت هایی پیش امد .چشمانش را گشود و به ان سو نظر افکند ناگهان متوجه حضور کسی شد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#113
Posted: 4 Sep 2013 10:51
به یقین محبوب بود چون همان لباسی را بتن داشت و انجا ..درست لبه ي خطرناك ان تکه اي که نرده ها شکسته شده هنوز تعمیر نشده بود نشسته بود .قسمتی از پاهایش که دیده نمی شد اویزان بود و بدون انکه به او توجه داشته باشد به مکانی که او نم یدید خیره شده بود .احتمالا در فکر بود و گرنه متوجه گیسو می شد.
گیسو به ارامی قدمی برروي تراس گذارد .محبوب همانطور بدون انکه به او بنگرد گفت
-بالاخره امدي ؟
گیسو با تعجب همانجا ایستاد شاید محبوب او را با شخص دیگري –لابد همان مرد کلاه به سر – اشتباه گرفتهب ود .می خواست بی سروصدا عقب گرد کند که محبوب باز ادامه داد :خیلی وقته که منتظرت هستم می دونستم که میاي.
گیسو بجاي اینکه برگردد چند قدم جلوتر امد محبوب همانطور با صدایی که اندوه در ان موج می زد ادامه داد:
-من هر وقت دلم می گیره میام اینجا ....ساعت ها می نشینم و به فکر فرو می رم .احساس خاصی بهم دست می ده که هیج جاي دیگه اي تو دنیا برام این حس رو بوجود نمیاره ..الان درست دوهفته اس که هر روز اینجا میام...
گیسو همانطور ساکت بود و هر لحظه به میزان تعجبش افزوده می شد.
..... -امروز بیشتر از هر روز دیگه اي احساس تنهایی می کردم.
گیسو احساس کرد استخوانهاي پایش نرم شده است حدود دو قدمی او کنار دیواره ي چوبی نشست و سرش را به ان تکیه داد پاهایش را در بغل گرفت و به حرفهاي محبوب گوش سپرد.
-منم مثل شما خواهر و برادر تنی ندارم ولی فرق من با شما اینه که تا به حال اطلاع نداشتین ولی من می دونستم ...شما تا حالا راحت و بی دغدغه زندگی کردین و مدام احساس اضافه بودن داشتم ...شما با این احساس رشد نکردین ولی من با این سرخوردگی بزرگ شدم و.....
محبوب ارام و شمرده صحبت می کرد و گیسو را در نوعی خلسه فرو برده بود.
حس و حال از وجودش رخت بسته بود و تنها گوشی بود که می شنید بدون اینکه عکس العملی نشان بدهد حتی نمی توانست به این فکر کند که او چگونه در جریان قرار گرفته است .تیره بخشی او و محبوب تقریبا از یک جنس بود و حالا هردو همان حس مشترك را داشتند حس بی هویتی ..حس خلا ...پوچی...
هر وقت هر کسی به من محبت یم کرد فکر می کردم از روي دلسوزیه .نمی خوام بگم محبت اوها اینطوري بود ...نه می دونستم که از ته دل اینکارو میکنن ولی دست خودم نبود هیچوقت سرم دادنکشیدن و حتی خیلی وقتها تمام حرفهاشون رو به من میزدن ویل باز هم این حس لعنتی باهام بود دست کم شما اینو نمی دونستی ..پس زندگیت رو می کردي ولی من ...هیج جا احساس ارامش نداشتم از همه فرار می کردم.
تنها کسی که واقعا ممنو برادر خودش می دونست رضا بود البته اوایل به شدت حسودي می کرد ولی یکبار که گناهی رو که کرده بود به گردن گرفتم با تعجب بهم نگاه کرد انتظار داشتم تنبیهم کنن ولی این اتفاق نیافتاد.
با این حال اون ازم ممنون بود و همین جریان باعث شد که من و رضا با هم یه جور دیگه اي باشیم مثل دو هم خون واقعی بعد از اون هر دفعه مشکلی پیش می اومد هر دو مون به گردن می گرفتیم و اونا هاج وواج از این کار ما ..از تنبیه هر دو نفرمون چشم پوشی می کردن .ماهم دیگه یاد گرفتیم چطوري سرشونو شیره بمالیم رمز این کار توي با هم بودنمون بود براي همین هیچ وقت زیر اب همدیگه رو نمی زدیم..
بعد از سالها احاف اسمان پاره شده بود و پنبه هاي سفید ان به ارارمی بر سرو رویشان می ریخت .باد سردي که می وزید به کرختی بدن گیسو افزود.
شاید داشت بیهوش می شد چون احساس می کرد قادر نیست هیچ جزئی از بدنش را تکان بدهد با اینحال دیگر تلاشی نکرد و همانطور ارام نشست.
محبوب براي لحظاتی سکوت کرده بود باز هم بدون اینکه به او بنگرد به سخنانش ادامه داد:
-از وقتی رضا را نجات داده بودم مطمئنم که یادت میاد .....چون با اون عروسک کوچولوت لب ساحل ایستاده بودي و جیغ می کشیدي....
هر چند خودت هم بی شباهت به عروسکی بزرگتر نبودي ...خوشگل و مامانی با نگاهی که مثل عروسک مبهوت و رقصنده بود.
دوباره تکرار کرد:
-از وقتی رضا رو نجات داده بودم بقیه که بزرگتر بودن با من سر لج افتادن .تنها کسی که به جز رضا بین بچه ها برایم تره خورد می کرد تو بودي کخه با کوچترین مشکلی که برایت پیش می اومد عروسکت را رها می کردي و به من می چسبیدي ...از من کمک می خواستی و هر چیز را که ناراحتت کرده بود برام تعریف می کردي ....و من که توي عالم بچگی غرق اون چشماي قشنگت می شدم از اینکه بتونم مشکلاتت را برطرف کنم احساس مردونگی می کردم و برعکس بقیه بهم حسادت می کردن.اگر چه از ترس بزرگترا ورضا که می ترسیدن که گزارش بده به روي خودشون نمی اوردن ولی از چشماشون می خوندم که چقدر حرص می خورن ....و من اینقدر غرق در غرور بودم که هیچ چیز بجز تو برام اهمیت نداشت.
.........یه بار وقتی براي تعطیلات اومده بودیم – هردومون بزرگتر شده بودیم – داشتی بازي می کردي تنهایی ....همینجا همین بالا....
........من داشتم توي باغ بازي می کردم که صداي گریه ات را شنیدم و اینکه ممنو صدا می کردي .وقتی پیدات کردم دیدم تا مچ پات توي یک تیکه از کف چوبی شکسته شده بود فرورفته ....نمی تونستی اونو بیرون بکشی و تیکه هاي چوب مچ پاتو خراش داده بود .اینقدر که جیگرم کباب شد با احتیاط چوبها اطراف رو شکستم و پاتو بیرون کشیدم مچ پاي کوچک و قشنگ کمی خراش برداشته بود و مقداري هم خون امده بود براي اینکه کبود نشه اونو ماساژ می دادم و تو با اینکه خجالت می کشیدي ....از درد به خود می پیچیدي
......موهات صاف و قشنگت از یک طرف روي صورتت ریخته بود و با چشمانی که به اشک نشسته بود ازم خواستی که این کار را نکنم چون خیلی دردت می امد با دیدن چهره ات نتونستم خودمو کنترل کنم موهات را نوازش کردم و پیشونیت را بوسیدم که متوجه چیزي شدم دو جفت چشم عقاب وار با تمسخر منو نگاه می
پایان قسمت ۱۰
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ویرایش شده توسط: boy_seven
ارسالها: 3747
#114
Posted: 5 Sep 2013 09:07
قسمت ۱۱
بودم ...سوال می کردم بهتر شدي ؟خیلی دردت اومد ؟وقتی داشتم چوبها را می شکستم پاهاتو اذیت کردم ؟و از این حرفها .....و تو با ان چشمهایی که دیگه اشکاش در شرف خشکیدن بودن .با لبخندي ملوس جوابم را میدادي ....باري ...اونها اومدن و با پیشداوري ..بدون اینکه سوالی بکنند منو از تو جدا کردن ..بعد بهم گفتن دیگه حق ندارم باهات بازي کنم یا ببینمت .این بود که یواش یواش از تو دور شدم وقتی بعدها منو می دیدي و با خوشحالی به طرفم دویدي با اینکه از خوشحالی توي پوستم نمی گنجیدم .به ظاهر م حالتی سرد و بی تفاوت دادم خوشحال بودم که فراموشم نکردي ..که هنوز برات اهمیت دارم ولی نمی تونستم جلوي بقیه بهت توجه نشون بدم می ترسیدم ..می ترسیدم از خانواده طرد بشم .من که دیگه جایی نداشتم ...تو هم دلخور می شدي و سنگین تر رفتار می کردي ....من از درون می سوختم ولی چاره اي نداشتم این بود که هر دومون بزرگ و بزرگ تر شدیم این دیدارها هم کمتر شد و تقریبا دیگه همدیگر را نمی دیدیم من عاشق اینجا بودم و هر بار از تهران به شمال می امدیم پرواز کنان خودمو به اینجا می رسوندم و به انتظار می نشستم .تا دور از چشم بزرگترها ...شاید ....تو را اینجا ببینم براي اینکه ظاهر هم رو حفظ کنم توي هیچ مجلسی که خانواده ي شما حضور پیدا می کردن نمی اومدم .....یواشیواش ناامید شدم.
.....تو فراموشم کرده بودي ...از دل برود هر انکه از دیده برفت.
محبوب اهی کشید و ادامه داد:
وقتی تو رو از من جدا کردن تصمیم گرفتم یه جور دیگه خودمو تو خونواده مطرح کنم با نشون دادن قابلیت هام با پیشرفت وضعیت درسی ام می خواستم اسمم ورد زبون ها باشه که به گوشت برسه و که فراموشم نکنی تا بدونی یه نفر به اسم محبوب هم وجود داره ...هردومون بزرگ شدیم..
وقتی ازم خواستن اینجا را تعمیر کنم با جون دل قبول کردم .کار سختی بود پیدا کردن چوبهایی که تقریبا به همین قدمت باشن و نوعشون یکی باشه کار اسونی نبود بنابراین دایما به اطراف سر می زدم تا بتونم پیداشون کنم که عین خودش بشه .کاري که تا حالا طول کشید ه البته دیگه زیاد کاري نداره......
توي یکی از این روزها بود که تو با دوستت سیمین به اینجا اومدین.....
گیسو ناگهان تکانی خورد .اسم سیمین او را به یاد خاطره اي که از اندو در نزدیکی خوابگاه داشت انداخت و او را به احساس دردي کشنده کشیده بود.
-اون روز خیلی بد اخللاق بودي وقتی این همه منتظر دیدنت بودم با اون برخوردت و اینکه حتی منو نشناخته بودي دیوونه شدم.
.... -در صورتی که من از همون لحظه اي اول شناختمت زهر نگاهت که منو با یک کارگر یا یه دزد عوضیث گرفته بودي خونم را به جوش اورد .لعنت به این زندگی لعنت به این شانس .چرا نباید به جاي اون تو رو از پرتگاه بالا می کشیدم ؟چطور میشد که مثل حالا با هم تنها بودیم .من توي چشات نگاه می کردم و بهت می گفتم که آیا منو به خاطر داري یا نه ؟بهت می گفتم که همیشه به تو فکر کرده ام و اینکه چقدر در ارزویت بوده ام....
محبوب ساکت شد خون در رگهاي گیسو به جنبش در امد و این رگ حیات او را به زندگی سوق داد .با ننا باوري به پشت صاف و کشیده محبوب خیره شده بود.
حرفهایی که می شنید به گونه ي غیر قابل باوري او را به این واقعیت کشاند که تا چه حد اشتباه می کرده است .تا به حال چه فکر می کرد و اکنون چه دستگیرش شده بود؟در مورد سیمین هم باید اشتباهی رخ داده باشد چقدر زود نتیجه گیري کرده بود !حتما یک دلیل منطقی پشت این کارش بود محبوب باز هم ادامه داد:
-می دونم که خیلی دیر شده ....شاید هم حالا نباید این حرفها را بهت بزنم امروز وقتی داشتین توي دفتر با عمو صحبت می کردین ..من توي اتاق بغلی بودم و همه حرفاتون رو شنیدم.
با غمی که در صدایش موج می زد و معلوم بود به سختی سخن می گوید ادامه داد:
-می خوام بگم اگه اون پسره رو دوست داري اگه از من خوشن نمی یاد مجبور نیستی با من ازدواج کنی ....این حرف رو به پدرت گفتم هیچ اجباري نیست .می ئونم اون پسره خیلی دوستت داره اون روز ...که لباسش رو جلوت به زمین زد من من اونجا بودم متاسفم ولی ....همه چیز رو دیدم.
براي دقایقی مکث کرد و ادامه داد:
-این حرفها رو بهت نگفتم که خجالت بکشی ناراحت بشی یا برام دل بسوزونی ....می خواستم با شنیدن این حرفها یک کم از غصه هاي خودت رو فراموش کنی . می دونم که به من مربوط نیست ولی وقتی توي بچگی هات اینقدر به من تکیه می کردي فکر کردم ..شاید حالا هم ..این اجازه رو بهم بدي که کمکت کنم ...که ..
گیسو برخاست و جلو تر امد چشمانش از اشک پر شده بود براي لحظه اي ایستاد گلو له هاي برف تبدیل به قطره هاي درشت باران شده بود و حالا بندرت بر سر او هم می چکید.
محبوب براي اولین بار رویش را برگرداند و به او که با چشمانی پراز اشک با نگاهی محو به روبرویش – نه به او – می نگریسن خیره شد .بعد برخاست که به طرف او برود که ناگهان گیسو در براربر چشمان متحیر او به طرف نرده ها رفت تا خودش را به پائین پرتاب کند .کف تراس لغزنده بود و به چشم برهم زدنی گیسو بین زمین و اسمان معلق بود.
محبوب به سرعت متوجه شد و خودش را به او رساند دستش را گرفت و با عصبانیت گفت:
-دیوونه ....دیوونه چی کار می کنی ؟
اشکی که در چشمانش پر شده بود اجاز ه نمی داد درست محبوب را ببیند .چشمانش را بست و اجازه داد تا برروي گونه هایش جریان یابد قطرات باران و اشک چهره اش را شستشو می داد و همین ارامش می کرد.
وقتی انرا گشود محبوب را دید با چهره اي که خیس شده بود تقلا می کرد و بالاخره او را بالا کشید هر دو نفس نفس می زدند.
محبوب گفت:
-این چه کاریه که کردي ؟مگه بچه اي ؟انگار قرار نیست هیچ وقت بزرگ بشی ؟
گیسو همانطور با محبت و خجالت به او نگریست و با صدایی که از شدت هیجان می لرزید گفت:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#115
Posted: 5 Sep 2013 09:07
-حالا فکر کن امروز همون روزه ......من داشتم می افتادم و تو نجاتم دادي...
محبوب ناگهان متوجه شد با تعجب ناباوري و شعفی زایدالوصف به او نگریست .پس از لحظه اي با شرم پرسید:
-من می تونم بهت بگم ....عزیزم ؟
گیسو سرش راب ه علامت موافقت تکان داد او ادامه داد:
-عزیزم سالهاست که ارزو دارم موقعیتی گیرم بیاد که حرفهاي دلم رو بهت بگم .این اجازه را بهم میدي؟
وقتی جواب سوالش را در چشمان او یافت .لب باز کرد ارزو هایش را در قالب کلمات در گوش گیسو سر داد و نواي قلبش را بسان اهنگی دلنشین براي او نواخت...
هر دو این قسمت از بازي زندگی را دوباره اغاز کرده بودند.
طولی نکشید که هوا رو به تاریکی رفت و همین ان دو را متوجه گذشت زمان کرد محبوب گفت:
-من داشتم به یه شام مفصل توي تالار پذیرایی قصر فکر می کردم موافقی ؟
وقتی گیسو موافقتش را اعلام کرد گفت:
-پس من میرم ماشینم رو بیارم.
برخاستند و از اتاق ها گذشتند . محبوب با محبتی که از چشمانش بیرون می جهید توي صورت او گفت:
-اگه نمی ترسی همینجا روي پله ها بشین تا من زود برگردم.
گیسو سرش را به علامت تایید تکان داد محبوب او را رها کرد و به سرعت از انجا دور شد گیسو غرق در شادي متوجه شد که وجودش به اوتعلق دارد و دیگر از ان خودش نیست.
فرصتی بدست اورد تا اینه اش را از داخل کیفش خارج کند نگاهی به چهره اش انداخت و به خودش لبخند زد تا انجا که امکان داشت به مرتب کردن ظاهرش پرداخت دلش می خواست فقط و فقط براي محبوب زیبا باشد و زیبا به نظر بیاید.
باران بند امده بود و فضا بوي عطر بهار را با خو دش داشت دوباره دستش را داخل کیفش فرو کرد که ناگهان به چیزي خورد ووقتی انرا بیرون کشید موبایلش را دید با دیدن ان به یاد مازیار افتاد و دوباره غرق در اندوه شد نمی دانست با او باید چکار کند با ان احساس تله پاتی که با او داشت حتما تا به حال بارها زنگ زده بود ولی گوشی را مدتها قبل خاموش کرده بود . نمی خواست هیچکس با او تمماس داشته باشد
چراغ اوتومبیل محبوب را که دید گوشی را در کیفش انداخت و به طرف ماشین رفت و سوار شد .محبوب لباسهاي خیس را عوض و موهایش را هم خشک کرده بود.
محبوب همانطور که با استفاده از محوطه باز جلوي خانه دور می زد پرسید:
-دیر که نکردم ؟
-نه....
-یه جا بریم که تو هم لباساتو عوض کنی ؟
گیسو در حالیکه با گرماي بخاري اتومبیل محظوظ می شد جواب داد:
-نه من خیلی خیس نشدم بیشتر زیر حفاظ سقف بودم با همین بخاري هم کارم راه می افته.
محبوب به سرعت فرمان را پیچانند و راه افتاد .جلوي در ورودي پیاده شد و خودش انرا گشود .گیسو به خانه ي مش رجب که نور از ان بیرون می زد نگریست که محبو ب سوار شد و با ماشین از در گذشت.
در حال حرکت بودند که نگاهی به چهره ي شکفته ي محبو ب انداخت .محبوب به جاده می نگریست ووقتی متوجه نگاه او شد براي لحظه اي نگاهش کرد و هم زمان دستشان در هم لغزید .حالا هر دو می دانستند که به یکدیگر تعلق دارند و هیچکس و هیچ چیز قادر نبود انها را از هم جدا کند .محبوب لبخندي زد و دو باره به جاده روبرو خیره شد.
گیسو از ته دل دعا کرد:
"خدا ..خداي مهربان ...اي یکتا بی همتا ..یک لحظه از وقت ابدیت را به من اختصاص بده تا شاهد شکرگزاریم به درگاهت باشی .خدایا ..تو را می پرستم و به خاطر تمام شادي ها یی که به من ارزانی داشتی تو را سپاس می گویم ..معبودا ..وجود عزیز "محبوب "را همیشه و همیشه برایم حفظ کن تا بعد از تو به او تکبه کنم و با دیدنش غمهایم را فراموش کنم .که تو تنها قادر و توانایی امین یا رب العالمین"
ناگهان به یاد فرنگیس افتاد دلش می خواست می توانست به فرنگیس بگوید که داستان زندگی اش از داستان زندگی او قشنگتر است و بگوید که خداي متعال که این همه داستان براي زندگی بشر به نگارش در اورده است حتما او را خیلی دوست داشته است که چنین مشیت کرده و یکی از زیبا ترین انها رابه او هدیه داده است.
حالا حتما نگران شده بود دست به کیفش برد و گوشی اش را بیرون اورد شماره را گرفت و منتظر شنیدن بوق شد ....اشغال می زد وانرا قطع کرد و داخل کیفش گذارد.محبوب باز هم نگاهی به او انداخت و با چشمانش دریایی از محبت را به چهره ي او پاشید وقتی از ماشین پیاده شد ند محبو ب دست گیسو را گرفت و به طرف خود کشید و بت هم طرف رد ورودي تالار رفتند.
محبوب پرسید:
-چی می خوري ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#116
Posted: 5 Sep 2013 09:07
-هر چی که تو بخوري.
گوشه اي که دید کمتري داشت نشستند و بالاخره غذایشان را به یکی از پیشخدمت ها که در حال روشن کردن شمع روي میزشان بود.سفارش دادند .اهنگ ملایمی که به پایان خود رسیده بود و گوشهایشان را نوازش می داد قطع شد و ارکستر تالار شروع به نواختن اهنگی کرد.
مدتی بود که غذا را اورده بودند ولی اندو دست به ان نمی بردند محبوب لبخندي زد و گفت :غذا سرد شد.
گیسو براي خودش مقداري سالاد در بشقاب کشید .محبوب هم همان کار را انجام داد .همانطور که غذا می خوردند هر از گاهی دزدانه به یکدیگر چشم می دوختند هر دو در افکار خود غرق شده بودند و حرفهاي دلشان را با نگاههاي محبت امیزشان ردو بدل می کردند .بالاخره محبوب پرسید:
-چرا این قدر ساکتی ؟
گیسو لبخندي به لب اورد و شانه هایش را بالا انداخت .محبوب همانطور که چنگال رابه دهان می برد ادامه داد:نمی دونم این غذا چرا مزه ي بخصوصی میده ؟
-منظورت چیه ؟خوشمزه نیست ؟
-اتفاقا چرا .....هیچوقت غذایی رو با این لذت نخورده بودم.
با چشمان شوخش به او نگریست و ادامه داد:
-اولین غذایی است که بجاي خیال تو .همراه خود تو می خورم!
گیسو لبخندي زد و سرخ شد .سرش را پایین انداخت و با غذایش بازي کرد و پس از لحظه اي لقمه اي به دهان گذاشت.
محبوب همانطور که او را می نگریست اشاره اي به صورتش کردو گفت:
-هیجان زده اي ؟گونه هات گل انداخته.
گیسوبیش از پیش گلگون شد و با لبخندي که تنها از چشمانش خوانده یم شد به او نگریست و به صداي موزیکی که به گوش می رسید توجه کرد محبوب گفت:
-بهتر نیست یه خبر به خانواده ات بدي ....حتما نگران شدن.
گیسو جواب داد:حق با توئه.
شماره گرفت .منتظر برقراري مکالمه شد.
-الو مامان سلام ...خوبم ممنون ووومتاسفم که نگرانتون کردم ..با آقا محبوب هستم توي یه رستوران ...داریم با هم صحبت می کنیم .از نظر شما که اشکالی نداره ؟ممنون ببخشید که بدون اطلاع شما ...باشه چشم ...حتما امري نیست
.خداحافظ.
-محبوب پرسید :چی شد ؟
-هیچی ....خیلی نگران شده بودند.
-حالا بهتر شد .مگ نه ؟
-حق با شماست خوب شد خبر دادیم وقتی به مادر گفتم با ما هستم اول تعجب کرد فکر کنم انتظار داشت من پیش هر کس دیگه اي باشم بجز شما ....البته بعد گفت اشکالی نداره.
محبوب لحظه اي صبر کرد بعد سوالی را که از ساعتی پیش مایل بود جوابش را بداند عنوان کرد:
-میتونم یه سوالی ازتون بپرسم ؟
گیسو کمی متعجب جواب داد:
-خواهش می کنم ...بفرمایید.
-میدونی ..من میخوام بدونم که ...یعنی.
گیسو کمی دچار تشویش شد با یان حال با ظاهري ارام گفت:
-خب من منتظرم ....چه چیز را می خواین بدونین ؟
-اینکه ...محبوب نفسش را بیرون داد و بالاخره تصمیمش را گرفت که حرف بزند گفت:
-مگه تو به اون پسره ...مازیار علاقه مند نبودي؟اخه گفتی که میخواي با اون...
گیسو نگاهش را پایین انداخت وقتی به یاد او افتاد احساس گناه کرد محبوب که متوجه او بود سخنش را ادامه نداد .گیسو گفت:
-راستش توضیحش یه کم برام سخته ..من تو رو دیده بودم و علیرغم رفتاري که باهم داشتیم شیفته ات شدم البته خودم هم اینو نمی دونستم براي همین هم از اون روز تو دلم جنگ شد تو ه من بی اعتنایی می کردي....
محبوب خندید و گفت:
-قصدم بی اعتنایی و در بند کشیدن تو نبود قبول کن بعد از اینکه اینهمه منتظرت بودم و ارزو تو داشتم وقتی حتی منو نشناختی حق داشتم دیوونه بشم ....بخصوص که تو رفتاري سرد و بی اعتنایی نسبت به من داشتی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#117
Posted: 5 Sep 2013 09:08
....او روز که می تونست بهترین روز زندگی من باشه تبدیل به بدترین و عذاب اور ترین روز زندگیم شده بود.
-متاسفم !من اینو نمی دونستم .بهر حال تو با اون رفتارت منو عصبی کردي .به خودم می گفتم ازت متنفرم و می خواستم حسابی حالت را بگیرم .اینقدر با خودم درگیر بودم که نگو......
لب زیرینش را گزید و ادامه داد:
..... -مازیار مدتها بود که سعی می کرد راهی به دل من پیدا کنه ولی من ...خب ...من اهل این حرفها نبودم و از طرفی باور نمیکردم که تو یعنی یه ادمی که هیچ وقت به حضورش توجهی نداشتم .....این طور ناگهانی ذهن منو به خودش مشغول بکنه ...من به سختی اشفته بودم نمی دونم ! نمیدونم چطور شد .شاید مازیار یه پادزهر بود ...براي منی که نمی خواستم دلم را اسیر تو کنم می خواستم فراموشت کننم به کارهات به بی اعتنایی هات ..به خودت و شخصییتت فکر نکنم .می خواستم فکر کنی که تو هم براي من اهمیتی نداري ...توي این حیص و بیص مازیار یه پناهگاه شد اینقدر دوستم داشت که زخم قلبمو که از نیشهاي تو دردناك بود التیام میداد اما تو سرطان شده بودي.
محبو خندید .وبا نگاه محبتش را به او تزریق کرد .گیسو نگاهش را باز هم به پایین دوخت و در حالی که با کارد تکه کوچکی از دستمال روي میز را دائما ریز و ریز تر می کرد ادامه داد:
-با خودم می گفتم چه فایده ؟براي یکی تب کن که برات غش کنه این شد که ....اون تصمیمو گرفتم.
-محبوب نگاهش را دزدید و گفت:
-میفهمم ولی کاش اینو زودتر میفهمیدم شما دختر ها موجودات پیچیده اي هستین.
-نه که شما پسرها موجودات پیچیده اي نیستین.
-محبوب قهقه اي زد و گفت:
-اگه می دونستم بی اعتنایی هاي من اینطور کارسازه .کلی کیف یم کردم در حالیکه توي این مدت همش داشتم عذاب می کشیدم . ولی خودمونیم این عکس العمل هام اخرش نزدیک بود کار دستم بده .نزدیک بود کبوترم رو براي همیشه پر بدم....
-
وقتی به اتفاق محبوب وارد خانه شد تقریبا همه انجا بودند .فرنگیس جلو امد و گیسو را در بغل گرفت و همانطور به محبوب گفت:
-اقا محبوب ..خدا حفظتون کنه کجا پیداش کردین ؟
این سؤال همه بود که در حالیکه نگاههاي حیرانشان را رد و بدل می کردند منتظر جواب بودند محبوب نگاهی به پدرش و دکتر انداخت و گفت:
-اتفاقی پیداش کردم ...تموم این مدت با من بود.
فرنگیس همانطور که گیسو را نوازش می کرد گفت:
-خدا را شکر خیلی نگران شده بودیم .ولی چرا زودتر خبر ندادین ؟
-اتفاقا باهاتون تماس گرفتیم ولی تلفنتون اشغال بود.
-دکتر گفت :ما هر جا که به فکرمون رسید زنگ زدیم حتما به این خاطر بوده.
ماهان به شوخی گفت :صدبار گفتم گوشی تلفن را اشغال نذارین.
همه چپ چپ به او نگاه کردند گیسو خودش را از اغوش او بیرون کشید و به حرفش گوش سپرد.
-حتی براي اقا مازیار هم زنگ زدم فکز کزدم ممکنه او ازت با خبر باشه.
محبو ب بدون انکه به قیافه اش نشانی از دلخوري بدهد به گیسو نگریست گیسو کتوجه نگاهش شد ولی چیزي نگفت .دکتر گفت:
-حالا چرا ایستاده اید بفرمایید بنشینید.
خان عمو که تا کنون با دقت به محبوب و گیسو می نگریست .گفت:
-نه .....ما باید بریم .....حتما تا حالا هایده حسابی نگران شده.
کمی اهسته تر خطاب به برادرش گفت:
-نمی خواهم یه عالمه دروغ سر هم کنم و براش توضیح بدم.
-هر جور راحت ترین.
با بدرقه ي انها هر کدام سوار ماشین خودشان شدنند و رفتند .فرنگیس به طرف گیسو رفت و بازویش را به دور او حلقه کرد و گفت:
-دختر کوچولوي من....
گیسو هم خود را به او سپرد و با هم به داخل خانه بازگشتند .ماهان گفت:
-بالاخره ما نفهمیدیم چی شد ؟گیسو تا این وقت شب کجا تشریف داشتند ؟این اقا محبوب ...ببخشید این فرشته نجات از کجا پیداشون شد که ایشونو به ساحل نجات رسوند؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#118
Posted: 5 Sep 2013 09:08
هیچکس چیزي نگفت .گیسو نگاهی به فرنگیس انداخت و از پله ها بالا رفت و به اتاق خودش پناه برد .فرنگیس می خواست در پی او برود که دکتر با اشاره اي او را از این عمل بازداشت و با یان کارش او را متوجه نیاز گیسو به تنهایی نمود.
گیسو به محض اینکه تنها شد افکار مختلف به ذهنش رسوخ یافت . اولین چیزي که ذهن او را تحت الشعاع قرار داد مازیار بود حتما خیلی نگران شده بود کمی با خودش سبک و سنگین کرد و بالاخره به طرف تلفن رفت و شماره اش را گرفت .تقریبا بلافاصله صداي نگران مازیار را شنید که گفت:
-بله ...بفرمایید لطفا جواب بده ...گیسو گیسو..
-گیسو به ارامی جواب داد :سلام.
مازیار بدون حاشیه یکراست سر اصل مطلب رفت:
-کجا بودي ؟چرا گوشی رو خاموش کرده بودي ؟
گیو گفت :یه مشکلی برامو پیش اومده بود از خونه زدم بیرون....
مازیار پرسید :خیلی ناراحت کننده بود ؟چرا به من زنگ نزدي ؟خودمو می رسوندم...
-اعصابم به هم ریخته بود .....به تنهایی بیشتر احتیاج داشتم .حالا هم به محض اینکه تونستم براتون زنگ زدم.
-من که دق مرگ شدم دختر ....نمی خواي به من بگی چی شده ؟
-گیسو لحظه اي مکث کرد و گفت :الان حوصله شو ندارم بعدا در موردش باهاتون صحبت می کنم خیلی چیزها هست که باید بهتون بگم.
-میشه بپرسم در چه موردي یه ؟
-در مورد خونواده ام در مورد شما در مورد خیلی چیزهاي دیگه...
-مازیار کمی کلماتش را سنجید وگفت :حدس می زننم چی می خواین بگین.
با یان حرف مازیار گیسو با تعجب متوجه شد که او جریان والدینش را می داند حتما وقتی پدر انشب مازیار را به حیات برده و اینهمه معطل کرده بود همه چیز را برایش تو ضیح داده بود .با یان حال نمی خواست این بحث ها را پیش بکشد .
اکنون نیاز به ارامش داشت . فرصتی می خواست تا خیلی سنجیده موضوع را با او در میان بگذارد ....بنابراین کمی رسمی تر گفت:
-در هر صورتی الان میل ندارم در این مورد صحبتی بشه تر جیح می دم بعدا با هم در موردش حرف بزنیم ئیگه بیشتر از این مصدع اوقاتتون نمی شم اگه کاري ندارین قطع کنم ؟
مازیار با صدایی که از ان استیصال می بارید گفت:
-گیسو ...چرا اینطوري باهام حرف می زنی ؟چیزي شده ؟من مقصرم ؟به خدا طاقت ناراحتی ات رو ندارم ...یه بلایی سر خودم میارم ها....
گیسو چشمانش را محکم بهم فشرد از صداي پر محبت مازیار چنان محبتی متساعد می شد که قلب او را به درد می اورد .با خودش گفت :"خدایا با این یکی چکار کنم ؟"
در حالیکه سعی م یکرد از صدایش ارامش تسکین و اطمینان احساس شود .جواب داد:
-نه ...شما خودتان را نگران نکنین.
شتابزده در حالیکه سعی می کرد وانمد کند نمی تواند بیشتر از این صحبت کند ادامه داد:
-بعدا باهاتون تماس می گیرم . خداحافظ.
گوشی را سر جایش گذاشت و به طرف تختش رفت و به روي ان دراز کشید.
نیمه هاي شب بود که با صدایی از خواب برخاست.
مازیار بود که با تله پاتی او را صدا یم زد .چشمانش را محکم به هم فشرد سعی کرد خودش را به خواب بزند ولی باز هم صدا را می شنید.
بالاخره گفت :مازیار من نمی توانم باهات حف بزنم اگه صدامو می شنوي لطفا بخواب و دیگه صدام نکن.
مطمئن نبود که او صدایش را بشنود ولی صدا قطع شد با اینحال گیسو دیگر نمی توانست بخوابد نگاهی به ساعت انداخت حتما همه در خواب بودند از جا برخاست لحاف را به کناري زد و پاور چین پاورچین از اتاق خارج شد .لحظاتی بعد در حالیکه دفتر خاطرات فرنگیس را در دست داشت به اتاق باز گشت .ارام در را بست و چراغ مطالعه اش را روشن صفحه ي مورد نظرش را پیدا کرد و انگاه شروع به خواندن کرد:
عید هم امد و رفت .وقتی خیال سعید از بابت من راحت شد باز هم به جبهه رفت ولی به همه سپرد که مرا حتی براي یک دقیقه هم تنها نگذارند.
فخري خانم .زن برادر بزرگ سعید دختر کوچک ملوسی داشت به نام شبناز که خیلی خوش زبان و دوست داشتنی بود.
از تمام افراد خانواده ي او ،شبناز تنها کسی بود که به من توجه می کرد و با دیدنش واقعا شاد می شدم .پدر شبناز که منوچهر نام داشت .بقول مادرش در یک محکمه انهم در تهران کار می کرد و مایه فخر و مباهاتش بود.بهر جهت ....هر وقت تنها می شدم و حوصله ام سر می رفت شبناز را از مادرش می گرفتم و به خانه ام می اوردم .ساعتها با هم بازي می کردیم و خوش بودیم .اوایل فخري خانم حسابی قیافه می گرفت ولی بعدا که
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#119
Posted: 5 Sep 2013 09:09
بچه با من اخت شد و دید که می تواند با خیال راحت به اموراتش بخصوص غیبت ووراجی با همسایگان بپردازد با فراغ بال بچه را به من سپرد.
شبناز با همه کوچکی اش بسیار زرنگ و با هوش بود صدایش مرا به خود اورد که با همان زبان بچه گانه اش به من می گفت:
-تو فقط عروس شدي ؟طلا نخریدي ؟
همه طلاهایم را به جز حلقه ي ازدواجم به جبههه هدیه کرده بودم خندیدم و گفتم:
-نه عزیزم بعدا می خرم.
داشتم به سعید فکر می کردم .با اینکه شبناز اوقات بیکاري مرا پر می کرد ولی جاي خالی او را احساس می کردم.
سابق بر این هر وقت در جبهه بود با اینکه تنها بودم به قدري احساسس امنیت می کردم که انگار یک لشگر مسلح زیر کنگئره هاي خانه ام شبانه روز کشیک می دهند از من محافظت می کنند ولی این بار اینطور نبود.
شاید بد طوري به حضور او در خانه عا دت کرده بودم شاید هم عادت کرده بودم کسی دائما نازم را بخرد و براي هر کاري پیش و پا افتاده اي کمکم کند.
وقتی غیبت سعید به بیست روز رسید اقرار کردم که دلتنگش شده ام ووقتی چهلو پنچ روز نزدیک شد چشم به راهش بودم تا بیاید و به هیچ رو با هیچ کار وسر گرمی ارامش نمی یافتم . هر روز با دلشوره سپري می شد.
اما این غیبت خیلی بیشتر از اینها طول کشید جنگ به شرایط بحرانی نزدیک شده بود و عملیات پشت عملیت بود که از تلویزیون اعلام می شد حالا در چشم برهم زدن زمان گذشت .تقریبا سه سال بئد که باهم ازدواج کرده بودیم و بیشتر این زمان را او در جبهه گذرانده بود.
در طی این مدت هر از گاهی نامه اي از او به دستم می رسید که در ان از حال و روزش به من خبر می داد و حال مرا جویا می شد و خواهش می کرد برایش نامه بدهم و سر اخر به همه سلام می رساند .چیزي از اوضاع جبهه و مراجعتش نمی نوشت.
من هم گه گداري جوابش را می دادم او احوالش جویا می شدم و با ارزوي سلامتی و موفقیت رزمندگان اسلام نامه ام را به پایان می بردم.
از بابت حضور سعید در جبهه متلک هاي مادر شوهرم تمامی نداشت .به جز این وجود شبناز را چماغ می کرد و برسر من می کوبید .جلوي من او را بغل می کرد و سعی می کرد با نوازش کردن او مرا عذاب بدهد . با این حال من شبناز را خیلی دوست داشتم و از حرفهاي بچه گانه و جالب او لذت می بردم .و هیچ چیز مرا از او جدا نمیکرد.
دیگر ظهر شده بود شبناز را برداشتم و به خانه مادر شوهرم بردم .می خواستم برگردم که او با تحکم به زبان محلی گفت :
-فرنگیس.....امروز خیلی کار داریم .بعداز ظهر یه استراحتی می کنیم و بعد کارهامونو انجام می دیم.
نگاهی به فخري که با زهر خندي از گوشه ي چشمانش مرا می نگریست انداختم چیزي نگفتم و در سکوت اطاعت کردم .
مادر شوهرم می دانست که من براي ناهار می ایم . انروز کسی به جز انها در خانه نبود .بقیه هر کدام در پی کاري رفته و انها هم با استفاده از این موقعیت زودتر از موعد ناهار شان را خورده بودنند .خیلی گرسنه بودم ولی به روي خودم نیاوردم .اگر می خواستم می توانستم در یک چشم به هم زدن به خانه بروم و شکمم را پر کنم با خودم گفتم :"کسی که از گشنگی نمرده"
شبناز گفت :من گشنمه .
مادرش او را به طرف خود کشید و گفت :بیا مادر .....الان بهت غذا می دم.
او را به اشپزخانه برد من هم به صندوق خانه رفتم تا کمی استراحت کنم خواب به چشمانم امده خواب دیدم دم تنوري ایستاده ام و دارم نان می پزم.
ناگهان اتشی از تنور سر بیرون کشید و من هم خودم را از ان دور کردم .با احساس گرماي شدید ان از خواب بیدار شدم .از ترس از جا پریدم .خانه اتش گرفته بود و شعله هاي بی رحم ان از هر طرف زبانه یم کشید.
به اطراف نگریستم با هرچه که به دستم امد شروع به خاموش کردن اتش نمودم و همانطور فریاد می کشیدم و کمک می خواستم.
تلاش من فایده اي نداشت و اتش هر لحظه بیشتر می شد .به سرفه افتاده بودم و از چشمانم به خاطر دود جوي اشک روان بود.
پتویی که هنوز نسوخته بود برداشتم و روي سرم کشیدم و به سرعت از چند اتاق تو در توي ان بیرون زدم .همه یعنی فخري و مادر شوهرم و چند نفر معدود از همسایگان بیرون ایستاده بودند و به خانه ي شعله ور در اتش نگاه می کردند که من از ان بیرون جستم.
مادر شوهرم با لحنی که مطمئن بودم هیچ حقیقتی در ان نبود گفت:
-فرنگیس جان ...تو اون تو بودي ؟خب خدا را شکر.
نگاهی به چهره ي پراز نیرنگش انداختم و بعد نگاهم به پوزخند فخري افتاد و برحدس خودم مهر تایید زدم ناگهان به یاد شبناز افتادم.
پرسیدم :شبناز کجاست ؟
فخري گفت :همین جاست.
به اطراف چشم دواند و چون او را ندید ناگهان مانند اسپندي که اتش گرفته باشد از جا پرید و با فریاد گفت :طفلکم ....شبناز ....شبناز..
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#120
Posted: 5 Sep 2013 09:09
گل خانم شروع به دلداریش کرد و گفت:
...داشت همین اطراف بازي می کرد نگران نباش من دیدمش.
باز صدایش کردیم بعد با هم شروع به جستجو کردیم ولی اثري از او نبود .فکري به ذهنم خطور کرد گفتم :نکنه توي اتیش مونده باشه..
مادر شوهرم نمی خواست قبول کنه و با اصرار می گفت او را دییده که همانجا داشته باري می کرده و حتما از ات ترشیده و جایی پنهان شده است بدون توجه به حرفهایش.
سطل ابی که انجا پر از اب مانده بود وکسی انراذبه علت اینکه خاموش کردن خانه بی فایده بود استفاده نکرده بود برداشتم و برسرم ریختم و به سرعت داخل خانه شدم افرادي که اتش را دیده بودند و به سمت خانه می امدند هر لحظه بیشتر می شدند.
در حالی که از اتاق ها می گذشتم با تعجب فکرکردم که اتش ممکن است از کجا بوجود امده باشد ؟شک نداشتم که این کار گل خانم باشد.
اینقدر از این خانه منزجر بود که می خواست به هر ترتیبی که شده از شر ان خلاص شود بلند صدا می کردم :شبناز ....شبناز ....عزیز دلم.
ولی صدایی نمی امد اتش انقدر زیاد بود که تقریبا به سرعت بدنم را خشک کرد و حالا از گرماي سو زان انرا حس می کردم .صداي فخري خانم را شنیدم که به دنبال من براي پیدا کردن دخترش امده بود و مضطرب نام او را فریاد می کشید به من گفت:
پیداش نکردي ؟نه
با اشاره به او گفتم :اون طرف را بگرد تا من هم به صندوقخانه رو بگردم.
با انکه خودم چند لحظه قبل انجا بودم ولی نمی دانم چرا نیرویی مرا به انجا می کشید .قدم به داخل اتاق گذاشتم که از میان صداي جرق و چروق چوب و زبانه هاي اتش صداي سرفه ضعیف به گوشم رسید بلا درنگ به سوي صدا رفتم و شبناز را که زیر میز کوچکی خوابش برده بود و بالشی بزرگ او را از دید من مخفی کرده بود پیدا کردم.
به سرعت او را بغل کردم هنوز خواب بود و از چشمان بسته و خواب الودش اشک راه افتاده بود و گاهی سرفه می کرد وقتی او را بلند کردم سرفه اش بیشتر شد.
از یک اتاق گذشتم ولی دائما از سقف چوبی تکه تکه و شعله ور به زمین می افتاد .براي لحظه اي به شدت ترسیدم ولی زود به خودم امدم و فریاد کشیدم :پیداش کردم .فخري خانم..
ولی صدایی نشنیدم به سرعت تا انجا که امکان داشت بچه را به بیرون از خانه رساندم .و با عجله به دست مادر شوهرم دادم .جمعیت زیاد شده بود مادر و پدرم هم خودشان را رسانده بودند .پرسیدم:
-فخري نیومد ؟
-مادر شوهرم با اضطراب گفت:
-نه.....
نگاهی به سطل ها که حالا اماده شده در نزدیکی ام بودنند انداختم بدون اینکه فرصتی براي مخالفت به کسی بدهم به سرعت باز هم چند سطل اب بر سرم ریختم و یک سطل را هم همراه خود به درون خانه بردم .صداي عده اي که می گفتند:
-نرو ...این کار را نکن ....مگه دیوونه شدي ؟
به گوشم می رسید ولی توجهی به ان نکردم بلافاصله فریاد کشیدم و او را به نام خواندم .صداي ناله و سرفه اش را شنیدم ووقتی به او رسیدم با ترس دیدم که زیر چند الوار بزرگ گرفتار شده با عصبانیت گفتم:
چرا جواب نمی دادي ؟
سطل اب را بر سرش خالی کردم و سپس سعی کردم الوارها را خاموش کنم .دود انقدر زیاد بود که به زحمت او را می دیدم .با سرفه جواب داد:
-می خواستم اول دخترم را نجات بدي .حالش خوب است ؟
از این همه فداکاري اش احساس خاصی به من دست داد ه بود با نگاهم که حتما پراز محبت بود گفتم :خیالت راحت باشه هر چه بیشتر اتش را خاموش می کردم از طرف دیگر شعله سر می کشید.
ناگهان صداي مردانه اي از بیرون به گوش رسید که خشمگین و عصبی بود در میان صداي چوب و اتش می شنیدم که کسی می گفت:
-چطور اجازه دادین همچین کاري بکنه...
صدا همین طور نزدیک تر می شد و معلوم بود صاحب ان وارد خانه شده است.
-فرنگیس...فرنگیس..
اشتباه نکرده بودم صداي سعید بود هیچوقت در تمام عمرم اینقدر از اینکه صدایش را می شنیدم خوشحال نبودم فریاد کشیدم:
-ما اینجاییم .تو اتاق پشتی یه.
بعد از چند لحظه سعید را در حالیکه یکی از دستهایش را جلوي صورتش گرفته بود دیدم .درست در همین موقع یک الوار بزرگ از اتش بر رویمان افتاد و دیگر هیچ نفهمیدم.
اشک از چشمان گیسو سرازیر شد چنان با هق هق می گریست که اگر خانه مجهز به سیستم اکوستیک نبود حتما صدایش از اتاق خارج می شد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود