ارسالها: 3747
#121
Posted: 5 Sep 2013 09:09
با چشمانی اشک الود ادامه داستان را خواند.
باذ احساس دستانی که مرا حمل می کرد به هوش امدم . بدون انکه چشمانم را بگشایم یم دانستم که در اغوش او جاي دارم و ناخود اگاه احساس امنیت کردم .گرما بیش از حد تصور بود و لحظه اي بعد به فضاي ازاد رسیدم چون جریان هوا به شدت به صورتم خورد.
صداي همهمه ي عده اي که خدا راش کر می کردند شنیدم و از خجالت چشمانم را همانطور بسته نگاه داشتم از میان جمعیت رد شدیم که یکی گفت :پس فخري چی شد ؟
صداي ناله ها بلندشد .جیغ هاي پی در پی مادر فخري فضا را پر کرد صداي مادرم را در همان نزدیکی شنیدم که می گفت:
-بذارش زمین خسته شدي.
مادر شوهرم اضافه کرد:
-شبناز را به بیمارستان رسوندن بذار فرنگیس رو هم ببریم.
سعید با عصبانیت فریاد کشید:
شبناز را به بیمارستان رسوندن بذار فرنگیس رو هم ببریم.
سعید با عصبانیت فریاد کشید:
-این طوري از امانتم نگهداري کردین ؟
و با قدم هاي بلند انها را پشت سر گذاشت .باز هم بیهوش شدم.
وقتی روي تخت نرم قرار گرفتم دوباره به هوش امدم چشمانم را باز کردم و سعید را با چهره اي دود زده و موهاي اشفته
و نیمه خیس بالاي سرم دیدم توي تخت خودم و در خانه خودم ..گفتم:
-سعید .....متشکرم.....
سعید با عصبانیتی که تا کنون در او سراغ نداشتم .با بالش خودش که دم دستش بود به من حمله کرد و انرا بر سرو روي من فرود اورد .با چشمانی که از حیرت گشاد شده بود نگاهش کردم و تا انجا که می توانستم از دستانم براي محافظت از خودم استفاده یم بردم .نالیدم:
-نزن ...چزا ..می زنی ؟خوتهش می کنم ....سعید تورو خدا ...اخه چرا ؟
سعید با هق هقی که در صداش بود گفت:
-چطور جرات کردي ؟......چطور جرات کردي با خودت این کار را بکنی ؟......چطور تونستی این طور احمقانه .....زندگیت را به بازي بگیري ..وقتی به من تعلق دري ؟فکر منو نکردي ؟
دردمندانه به گریه افتاد .بالش را به طرفی پرتاب کرد و مرا در برگرفت.
سه روز تمام از خانه بیرون نرفتیم .در طی این مدت بارها زنگ خانه ویا مشت و لگدي که به در کوفته می شد ارامشمان را به هم می ریخت ولی سعید دررا باز نمی کرد .از دست همه عصبانی بود بالاخره پشت در رفت و فریاد کشید:
-برین گکشین .ما احتیاجی به شما نداریم لامصب ها حالا یادتون افتاده که بچه دارین ؟که براتون عزیزیم ....بی عاطفه ها...
صدا قطع شده بود و سعید همانطور فریاد می کشید .دستش را کشیدم و گفتم:
-سعید تورو خدا ....چته ؟
نگاه پرمهرش را به صورتم انداخت و گفت:
-نمی تونم ببخشمشون هیچکدومشون رو ....حتی پدر و مادر تو را چطور اجازه دادن دوباره توي اتیش بري ؟....چطور براي نجاتت اقدامی نکردن ؟
گفتم :اخه فرصت نشد .یعنی من این فرصت را ازشون گرفتم .زود پریدم توي اتیش.
با تمسخر گفت :چطور من تونستم بیام نجاتت بدم ولی اونا نتونستن ؟اونا که جلوتر از من اونجا بودن .حتی یه سطل اب توي مسیرت نریختن ....می ترسیدن گرشون بشه ؟
-چرا از پدر وماددر من دلخوري ؟......مادر خودت....
-حرفم را قع کرد و گفت :فرنگیس ازشون دفاع نکن ...با مادرم هم می دوننم چیکار کنم.
صداي بچه گانه شبناز از پشت در به گوشم رسید.
-فرنگیس جون در و باز نمی کنی ؟تو هم مثل مامان فخري منو دوست نداري ؟
سعید را رها کردم و به طرف در هجوم بردم .در را گشودم اقا منوچهر را دیدم که لباس سیاه به تن داشت و شبناز را که اماده گریستن بود نوازش کرد.
اهسته گفتتم:
-سلام.
اقا منوچهر به جاي جواب سلام گفت:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#122
Posted: 5 Sep 2013 09:10
فرنگیس خانوم ازتون متشکرم ....به خاطر کاري که براي دختر نازنیینم و همسرمرحومم انجام دادین ....نمی دونم چطوري جبران کنم.
جوابی ندادم و سرم را پایین انداختم .شبناز دستانش را گشود تا در اغوشم بگیرد وقتی در بغلم جاي گرفت .به شدت به من چسبید و بعد با حرارت مرا بوسید نوازشش کردم و همانطور گفتتم:
-متاسفم نتونستم بیشتر از این کاري انجام بدم.
اقا منوچهر در جالیکه از شدت اندوه مرا نمی گریست بلافاصله گفت:
-میدونم میدونم ..هیچ کس کاري را که شما انجام دادین...
کیان حرفش پریدم و گفتم:
-بفرمایید تو دم در بده...
-نه متشکرم !فکر می کنم داداش سعید خیلی عصبانیه ...حق هم داره ...نمی خوام مزاحم بشم
سرم را به عقب برگرداندم و به سعید نگریستم عصبانیتش را فرو داد و نزدیکتر امد برادرش را در بغل گرفت و هردو باهم گریستند.
با اشاره انها را متوجه شبناز کردم و اینکه نباید جلوي او همچین عکس العملی نشان بدهند .سعید برادرش را به داخل کشاند و باهم به درون اتاق رفتیم.
وقتی داخل اشپزخانه بودم متوجه پچ پچ ان دو شدم بنابراین خودم را همان جا مشغول کردم لحظه اي بعد سعید امد و شبناز را که به دامن من چسبیده بود به بهانه اي از اشپزخانه بیرون فرستاد و بعد به من گفت:
-می خوام یه چیزي بهت بگم که پیش خودت بمونه .....اگه موافقی بگو و اگر نه کافیه فقط بگی ...هیچ زور و اجباري و اصراري نیست.
کارم را رها کردم و به حرفهایش گوش دادم سعید گفت:
-راستش برادر من یه زن دیگه داره!
با تعجب نگاهش کردم .ادامه داد:
-اون زن ..توي تهران زندگی می کنه ....سه تا هم بچه دارن که کسی به جز من و حالا جنبعالی از این قضیه خبر نداره .
یه اتفاق .....در واقع بی عقلی مامانم باعث شد فخري رو بدون اطلاع منوچهر براش بگیرن .....کاري بود که شد .حالا فخري مرده .و شبناز رو دستشون مونده ..می خوام بدونم حاضر ي شبناز رو ازش بگیریم و بزرگش کنیم فقط یک کلمه بگو اره با نه ؟
-بدون مکث گفتم :اره ...از خدا می خوام دختر یبه شیرینی شبناز داشته باشم.
-مطمئن هستی پشیمون نمی شی ؟
-مطمئنم .ولی فقط یه شرط داره.
-چه شرطی ؟
-اون باید گذشته شو فراموش کنه و براي همیشه مال ما باشه و اسمش رو هم عوض می کنیم.
-حالا چرا اسمش را عوض کنیم .شبناز که اسم خیالی قشنگیه ؟
-گفتم می خوام گذشته را به خاطر نیاره...
-سعید سرش را تکان داد و گفت:
-باشه با برادرم صحبت می کنم .حالا چه اسمی می خواي براش بذاري ؟
-باشه بعدا در این مورد تصمیم می گیریم.
دستم را با محبت فشرد و بعد با خوشحالی به درون اتاق رفت .چایی را اماده کردم و داخل سینی به اتاق بردم همانطور گفتم:
-عمو منوچهر ...خبر داري شبناز جون دختر من شده ؟
-آ....خیلی خوبه ..شبناز جون تو دختر مامان فرنگیس می شی ؟
شبناز با خوشحالی گفت :ببخشیدها ...ولی من خیلی وقته دختر مامان فرنگیسم .وقتی مامان فخري منو نمی خواد .خب معلومه دختر مامان فرنگیس میشم...
دوید و مرا در بغل گرفت و بوسه بارانم کرد او را به خود فشردم و با چشمانم به اقا منوچهر اطمینان دادم که از او حفاظت خواهم کرد.
صداي مشت و لگد به در بازهم به گوش رسید سعید برخاسنت که خارج بشود من نگاهی به اقا منوچهر انداختم و به سرعت به دنبال سعید به راه افتادم.
سعید اماده شده بوود که هر چه از زبانش در می اید به زبان بیاورد که صداي بهزاد و بهداد برادران دوقلویم او را به خود اورد که فریاد می کشیدند:
-فرنگیس...فرنگیس تو رو خدا درو باز کن اومدیم دنبالت تو رو ببریم حاجی بالاخان حالش بده.
سعید نگاهی به من انداخت و شل شد به سرعت در را گشودم و گفتم:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#123
Posted: 5 Sep 2013 09:10
-چیه .چی شده ؟
-حاجی بالا خان حالش بهم خورده ...گفتیم بفرستیم دنبالت.
نفهمیدم چطور خودم را پشت در اتاقی که حاجی بالا خان در انجا ناخوش افتاده بود رساندم همه دستمال به دست گریه می کردند و اب بینی شان را با سرو صدا پاك می کردند .از مادرم پرسیدم:
-چی شده ؟
-دم ظهر حالشون بد شد .بابابزرگت اومد معاینه اش کرد گفت :تکونش ندیم وضعش خرابه...
اشک در چشمانم جمع شد پرسیدم:
-اخه چرا ؟یکهو اینطوري شد ؟همینطوري ؟
-اخه چی بگم بهت دختر !سلیمان..
-سلیمان چی ؟
-باهامون تماس گرفتن ..گفتن سلیمان تو یکی از بیمارستانهاي دزفول شهید شده ....جسدش را برامون میارن...
با هق هق گفتم :حالا مطمئن هستین ؟من ..من باور نمی کنم..
زار زدم و از اتاق بیرون رفتتم .حالا فهمیدم چرا همه پیش تر عزا گرفته بودند .روي ایوان نشستم . زانوانم را دربغل گرفتم و گریستم سعید امد و شبناز را هم به همراهش اورده بود با دیدنش گریه کنان گفتم:
-دیدي چی شده ؟سلیمان هم شهید شده.
-با ملا طفت مرا ارام کرد و گفت:
-خودم میدونستم.
-با تعجب پرسدم :میدونستی ؟
-با اندوه و بغض گفت:
-اره خودم به بیمارستان منتقلش کردم دائما بالاي سرش بودم هر کاري تنوستم براش کردم ولی نشد ...نفهمیدم چطوري خودمو به اینجا رسوندم.
به هق هق افتاد و گفت :ترجیح دادم ساکت بمونم تا یکی دیگه خبر بده براي همین خودمو ن رو توي خونه حبس کردم .میخواستم بعد از ایم مدت با دین تو شهادت هم سنگري هام و سلیمان و مرگ فخري رو فراموش بکنم.
با اندوه مشتی به ستون کوبید و سرش را به ان تکیه داد و گریست همانطور گفت:
-براي اولین بار به دکترها غبطه خوردم . به اینکه میتونن یعنی شاید بتونن جون یه ادم ..که خیل عزیزه ....نجات بدن ...با خودم عهد کردم اولین کاري که می کنم این باشه که برم درس بخونم ....تو که مخالفتی نداري ؟
-نه چی بگم ؟هر طور خودت صلاح بدونی عمل کن.
عمه رعنا که چشمانش لز فرط گریه یک خط شده بود و نوك بینی اش به قرمزي می زد از پشت مرا تکان داد و گفت:
-با توام حاجی با لاخان تو رو میخوان...
بلند شدم و به همراه او به درون رفتم.
جاجی بالا خان در بسترش کشیده بود به شدت لاغر و رنگ پریده مینمود و به سختی شناخته یم شد.
خانم جانئ همانجا نشسته بود و بدنش را به علامت اندوه و زاري دائما تکان می داد در حالیکه سعی می کردم به خودم مسلط باشم نزدیکش نشستم گفتم:
-پدر بزرگ.
-چشمانش را گشود و به من نگریست به زور نفس می کشید نگاهم کرد دستش را در دست گرفتم و گفتم:
-حالتون چطوره؟
نگاهش رنگ توامانی ازغم جدایی و تشکر به خود گرفت و گفت:
-صدات کردم ..باهات کار داشتم ..دختر م دخترعزیزم..
با ناله حرف می زد .بغض کردم و دستش را فشردم دیگر از ان هیبت مردانه و اقتدار خبري نبود .احساس محبت و غم بی اندازه اي بردلم چنگ انداخت شروع به سخن گفتن کردم که گفت:
-بذار حرفمو بزنم شاید دیگه فرصت نباشه ..فرنگیس می خوام بدونی ...تو ...برام خیل عزیز بودي ...من ..من باید در مورد ازدواج تو....
نگاهم به دست رنجورش که در دستم بوود دوختم و محجوبانه گفتم:
-خواهش می کنم پدربزرگ ..لازم نیست خودتون رو ناراحت بکنین من و سعید زندگی خوبی داریم می خوام بگم من از زندگیم راضیم.
-گفتم گوش بده دختر ....می ..خوام ....بگم ..که ...من ..در مورد حبیب ...اخ نوه عزیزم...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#124
Posted: 5 Sep 2013 09:10
-نفسی کشید و لحظه اي مکث کرد ووقتی چشمانم را بالا اوردم و به صورتش دوختم دیدم نگاهش به سقف خیره مانده و دهانش نیمه باز است .پدرربزرگ پدربزرگ عزیزم مرده بود .اشک در چشمانم جمع شد پلکهایم از اندوه به هم فشردم و لب زیرینم را گاز گرفتم .لحظه اي بعد سرم را پایین بردم و دستش را که به سردي می رفتند گرفتم بوسیدم و زارزار گریستم.
چقدر دوستش داشتم در دلم ...بیصدا گفتم عزیزترینم .دیگه نگران نباش ..حالا دیگه رفتی پیش حبیب ...سالار من ...پدر بزرگ نازنینم ..بهترینم ..تو مایه افتخار من بودي .همیشه بیادت خواهم بود همیشه ...تا وقتی که زنده ام قسم میخورم(.
مادر بزرگ از صداي گریه ي من جلوتر امد و برسرش کوبید ...زار زدم:
-دیگه نگران نباش دیگه حبیب و سلیمان و فرخ ...تنها نیستن حاجی بالاخان پیششونه.
صداي جیغ و ناله مان بقیه را به اتاق کشاند.
نیم ساعتی گذشته بود که سعید مرا تنها یافت و پرسید:
-پدربزرگت بهت چی گفت ؟
در حالیکه خرماها را در دیس می چیدم اشکهایم را پاك کردم و بدون اینکه نگاهش کنم گفت:
-گفت که خیلی دوستم داره و دلش برام تنگ میشه...
-همین ؟
-فقط همین...
ناگهان شانه هایم را گرفت و مستقیم در چشمانم نگریست و گفت:
-م یخوام بدونم دقیقا بهت چی گفت .نکته به نکته....
با تعجب نگاهش کردم .نمی توانستم به هیچ وجه علت رفتارش را دریابم .گفتم:
-نمی فهمم....
-با تاکید گفت :بگو ....بهت ...چی گفت ؟
سعی کردم از چشمانش متوجه هدفش بشوم ولی فایده اي نداشت .گفتم:
-فقط همین ..گفتم که ....به من گفت که خیلی دوستم داره و برام ارزوي خوشبختی کرد دو جمله اي حرف نزده بود که ..
حرفم را قطع کرد و گفت :مطمئن باشم ؟
تعجبم بیشتر شد ظاهرا از چهرهام انچه می خواست یافت چون مرا رها کرد و گفت:
-منو ببخش..
-بدون اینکه نگاهم کند گفت:
-فکر کردم در مورد من حرفی بهت زده...
-مثلا چه حرفی ؟
در چیدن خرماها به من کمک کرد و گفت:
-نمی دونم ...فکر کنم همه میخوان تو رو از من بگیرن..
با دلسوزي گفتم :هیچ کس همچین قصدي نداره...
ناگهان در باز شد و فرنگیس در پهنه ي در نمایان شد گیسو با تعجب و ترس حضور ناگهانی اش او را نگریست.
قبل از انکه بتواند انچه در دست داشت مخفی کند فرنگیس انرا دید و با ناراحتی گفت:
-این چیه ؟چطور تونستی به خودت اجازه بدي بدون اطلاع من خاطراتم را بخونی ؟
گیسو که دست و پایش را گم کرده بود گفت:
-منو ببخشید ..من ...من...
فرنگیس به خاطر لطمه ي روحی که انروز به گیسو وارد شده بود مراعات حال او را کرد و فقط انرا از دستش گرفت و بیشتر به توبیخ کردن نپرداخت لحظه اي مکث کرد و گفت:
-بگیر بخواب ...ازت انتظار نداشتم.
گیسو از جا برخاست و با انگیزه اي ناگهانی او را در اغوش کشید و گفت:
-مامان فرنگیس..خیلی دوستت دارم متشکرم این همه سال از من مواظبت کردي....
فرنگیس او را نوازش کرد و گفت:
-دیگه این حرفو هیچوقت نزن ..تو دختر منی ..هیچ وقت غیر از این نبوده .نمی خوام دیگه چیزي در ایم مورد بشنوم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#125
Posted: 5 Sep 2013 09:11
-چشم مادر..
-حالا بخواب ..خوابها ي خوب ببینی عزیز دلم.
-گیسو را به رختخواب فرستاد و پتو را تا روي شانه هایش بالا کشید و لبه اش را زیر تشک فرو برد و محکم کرد .انگاه پیشانی اش را بوسید .چراغ مطالعه را خاموش و شب بخیري اتاق را ترك کرد..
گیسو تنها در حال خوردن صبحانه بود که صداي زنگ در خانه پیچید. فرنگیس نگاهی به همسرش انداخت و با تعجب به طرف آیفون رفت .
-بله؟
چشمانش را گرد کرد و گفت:
-خواهش می کنم ... بفرمایید
و دکمه را فشرد و گفت :
-آقا مازیاره
گیسو نگاهی به ساعت انداخت. ساعت یازده بود. بی خوابی شب قبل کار خودش را کرده و او تازه از خواب برخاسته بود.
به سرعت از جا پرید و فکر کرد عوضی می شنود پرسید:
-مازیاره؟
-آره. داره میاد تو...
-چی؟
گیسو به سرعت به طرف پله ها رفت و گفت:
-بگو من نیستم.
ولی فرنگیس در را گشوده بود و مازیار او را دید. گیسو دو پله را بالا نرفته، برگشت. روسریش را از جالباسی برداشت و به سرعت بر سر گذاشت و سلام کرد.
مازیار تقریباً بدون توجه به او، به فرنگیس و دکتر سلام کرد و کمی جلوتر آمد. دکتر هم نزدیکتر آمد و دست یکدیگر را فشردند. پس از احوالپرسی مازیار گفت :
-ببخشید که مزاحمتون شدم. راستش...
مستقیم به دکتر نگریست و گفت:
-اومدم ازتون خواهشی بکنم ... خواهش کنم اجازه بدین با گیسو حضورا صحبت کنم.
دکتر نگاهی به فرنگیس و گیسو انداخت، و گفت:
-خب، نمی دونم، چه اتفاقی افتاده ... ولی خیلی ضروریه؟
-خواهش می کنم... این مسئله براي من خیلی مهمه، اگه ممکنه با هم بیرون بریم یا همینجا توي باغ...
دکتر دوباره نگاهی به همسرش انداخت و چون مخالفتی ندید گفت:
-من حرفی ندارم، اگه گیسو خودش می خواد و...
گیسو با سر تأیید کرد و دکتر ادامه داد:
-هر طور و هر کجا که دوست داشتین می تونین برین و صحبتاتونو بکنین ولی اگه طول کشید یه خبري به ما بدین.
مازیار به گیسو نگریست. گیسو به طرف او رفت. مازیار گفت:
-کجا راحت تر هستی؟
گیسو گفت:
-می تونیم بریم تو اتاق من یا باغ!
قلبش به شدت در تپش بود. لحظه اي که از آن واهمه داشت یعنی رویارویی با مازیار وقوع یافته بود و او هنوز خودش را آماده نکرده بود. بعید می دانست با تله پاتی که مازیار با او برقرار می کرد جریان محبوب به دلش نیافتاده باشد.
بالاخره رفتن به باغ را ترجیح دادند و قدم زنان بدون هیچ گفتگویی حرکت کردند. در انتهاي باغ روي صندلی نشستند.
مازیار لحظه اي مکث کرد و بی قرار از جا برخاست.
گیسو همانطور که از پشت به هیکل او نگاه می کرد برازندگی اش را ستود. لباس اسپرت صدفی خوشرنگی به تن داشت و وقتی رویش را برگرداند گیسو متوجه شد که لباس رنگ چهره اش را روشنتر نشان می دهد. شاید هم رنگش پریده بود.
مازیار دقایقی نگاهی به چهره ي گیسو که زیر نگاه هاي او هر لحظه عصبی تر می شد انداخت و سعی کرد توجه او را به خودش جلب کند و بالاخره گفت:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#126
Posted: 5 Sep 2013 09:12
-نمی خواي به من بگی چه اتفاقی افتاده؟
گیسو نگاه گریزانش را به زیر انداخت و گفت:
-این همه راهو فقط براي این اومدین که اینو بپرسین. با تلفن هم...
مازیار در حالیکه سعی می کرد آرام و با محبت باشد ولی از حس غریزي یک مصیبت دردناك می لرزید گفت:
-نه ... حرف هاي دیگه اي هم دارم ولی می خوام بدونم چی شده؟ ... چرا جواب سوالم را نمی دي؟
گیسو کمی مکث کرد و گفت:
-نمی دونم چطور بگم ... چیزي که الان می خوام بهتون بگم گفتنش برام مثل خوردن زهر هلاهل می مونه.
رنگ از روي مازیار پرید به گونه اي که گیسو بلافاصله این تغییر رنگ را متوجه شد. مازیار روي لبه دیگر صندلی نشست و گیسو ادامه داد:
-آقا مازیار ... راستش من سر دوراهی دردناکی گیر کردم، که هیچ کس به جز شما نمی تونه به من کمک بکنه.
مازیار سرش را به طرف او گرداند و یک ابرویش را بالا برد و نشان داد که می خواهد گوش کند و گفت:
-خب...
-در مورد خانوادمه ... همون چیزي که منو ناراحت کرده بود و اونم اینکه که من فرزند کسی هستم که تا حالا فکر می کردم عموي منه ... ظاهراً مادر من توي یه سانحه فوت شده و فرنگیس و سعید منو بزرگ کردن...
مازیار بدون اینکه تغییري به چهره اش بدهد گفت:
-اینو که خودم هم می دونستم، یعنی همه چیز رو در این باره می دونم، وقتی که دنبالت می گشتم مادرت باهام تماس گرفت و گفت که موضوع را بهت گفتن.
-بهر حال مگه فرقی هم می کنه؟ اونا هنوز هم همون جایگاه رو تو زندگی تو دارند. مثل این که واقعا پدر و مادرتون باشن. پس در عمل چیزي تغییر نکرده.
-اگه امروز کسی به من بگه پدر و مادر من واقعاً والدینم نیستن، دستشونو می بوسم و بیش از پیش ازشون متشکر می شم و سعی می کنم مثل قبل رفتار کنم ... همون کاري که هر آدم عاقلی می کنه...
مازیار سعی می کرد به گیسو دلداري بدهد و آنقدر قضیه را راحت در گرفته بود که گیسو نشان دادن هر گونه ناراحتی در این زمینه را احمقانه دید. همانطور به حرفهاي مازیار گوش سپرد.
-مگر اینکه غیر از این باشه ... که من اینطور فکر نمی کنم. مادرت ... منظورم همین خانومه ... چون از نظر من اونا پدر و مادر واقعی شما هستن ... وقتی به من تلفن کرد واقعا حس و حال مادر واقعی رو داشت. فکر می کنم اگه خودت کارها رو خراب نکنی هیچ مشکلی وجود نداره ... حالا این حرفها را رها کنین و برین سر اصل مطلب ... اون پدرتون چی گفت؟ ...
در مورد ما ... در مورد من طوري این کلمه را بر زبان آورد که انگار جواب این سوال به جانش بستگی دارد. گیسو باز هم نگاهش را دزدید و رویش را به جانب دیگر گرفت. مازیار لحظاتی مکث کرد و بعد در حالی که چهره اش از دلهره برق افتاده بود گفت:
-به من گفتن که همون پسرعموت که من چند بار دیدمش خواستگار توئه و پدرت ... منظورم همون پدر اصلیته ... می خواد که با اون ازدواج کنی. می خوام بدونم دقیقاً چه جوابی بهش دادي؟
گیسو نمی دانست چه بگوید. مازیار به چنان فشار روحی رسیده بود که نمی توانست سکوت او را تحمل کند با دست چپش ضرباتی بر روي زانویش وارد می کرد و منتظر بود. ولی لبان گیسو از هم باز نمی شد. در طی این مدت احساس عاطفی عمیقی نسبت به او پیدا کرده بود ولی مگر می شد در آن واحد دو نفر را با هم دوست داشت. مازیار سرشار از عاطف بود، خوب و دوست داشتنی.
اگر محبوب نبود. او هیچ کس را به او ترجیح نمی داد ولی حالا پاي محبوب در میان بود و گیسو نمی توانست او را نادیده بگیرد. عشق محبوب در گوشت و خونش بود. براي گیسو همیشه آرزویی دست نیافتنی بود حتی اگر با او ازدواج می کرد.
این احساس گیسو بود روز گذشته که با محبوب به سر برده بود متوجه این نکته شده بود که باز هم با وجود نزدیک بودنشان برایش دلتنگ می شود و باز هم آرزویش را دارد. مثل اینکه هرگز نتوانسته باشد او را به چنگ آورد.
با این حال نمی توانست به چشمان مازیار نگاه کند و به او بگوید که دوستش ندارد ... یا اینکه دوستش نداشته ... که می خواد با محبوب ازدواج کند.
زندگی بدون محبوب برایش مرگ تدریجی بود. همانطور که براي مازیار بدون گیسو. این را خوب می دانست و همین او را دیوانه می کرد. می دانست جوابش چه ضربه مهلکی به مازیار وارد می آورد و طاقت آن را نداشت.
مازیار گناهی نداشت و سزاوار این مصیبت نبود و از خدا کمک خواست و بی اختیار نام او را بلند به زبان آورد.
-خدایا...
مازیار مشوش نگاهی به گیسو که زبانش بالاخره گشوده شده بود ولی این کلمه از آن بیرون جهیده بود انداخت و سپس بدون اینکه متوجه باشد از جا برخاست و شروع به قدم زدن کرد و بعد با حرص سنگی را شوت کرد.
معنی سکوت گیسو را می دانست ولی باز هم نمی خواست باور کند ... نه ... گیسو نمی توانست این کار را با او بکند. نباید او را رها کند و با دیگري برود حالا که این قدر دوستش داشت. حالا که این قدر به هم نزدیک شده بودند.
نمی توانست فکر اینکه شبها هنگام خواب ساعت ها با هم حرف بزنند و یا اینکه با آرزوي او به خواب برود را در ذهنش دفن کند. ناخودآگاه لحظات خوش گذشته وقتی که امید زندگی با گیسو را پیدا کرده بود، در تصور می آورد...
لحظه اي را به یاد آورد که با هم براي خرید رفته بودند و او وقتی به خانه برگشته بود، مدتی همانطور در اتومبیلش توي پارکینگ روي صندلی که گیسو لحظاتی قبل روي آن جاي گرفته بود نشسته بود و خیره با لفاف ادکلن ور می رفت...
با ضربه اي که به شیشه وارد شده بود به خود آمده بود. خواهرش بود که از دیر کردن او نگران شده و آمده بود تا سر و گوشی آب بدهد.
خواهرش ه مزمان با به صدا درآوردن شیشه، با اشاره معنی داري به سرش گفته بود:
-چته؟ خل شدي؟
و مازیار دستپاچه از اینکه در آن حال او را دیده بود، شیشه را پایین داده و گفته بود:
-نه ... داشتم فکر می کردم...
مستاصل دستانش را لاي موهایش فرو برد و نفسش را بیرون داد.
حرکات مازیار گیسو را بیشتر عذاب می داد. می توانست درك کند که او در چه برزخی گرفتار شده است. ولی جوابی که در انتظارش بود بدتر بود.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#127
Posted: 6 Sep 2013 09:55
قسمت ۱۲
عزایی بود که مرده شور و عزرائیل هم هر دو در آن گریه می کردند.
مازیار دستانش را از روي سرش تقریباً به اطراف رها کرد و با نگاه پرسشگرش به گیسو خیره شد. گیسو لحظه اي به او نگریست و بعد شرمنده و ناراحت نگاهش را به پاهایش دوخت. مازیار دوباره برگشت و در جاي قبلی خود قرار گرفت و آرام گفت:
-یعنی هیچ امیدي نیست؟
گیسو جرات پیدا کرد و سرش را به علامت نفی به طرفین تکان داد.
مازیار با دیدن چهره گیسو که دست کمی از خودش نداشت، صورتش را با دستانش پوشاند. خودش را کنترل کرد که عصابی نشود و فریاد نکشد. به هیچ قیمتی حاضر نبود با رفتارش، گیسو را بیش از این مکدر نماید ولی دلش شکسته بود زیر لب به خودش گفت:
-بیچاره مازیار ... بدبخت مازیار ... چقدر دلت خوش بود. فکر می کردي مشکلات رو پشت سر گذاشتی ... فلک زده زار بزن. آخه کدوم دلباخته اي راحت به آرزویش رسیده که تو برسی؟
مضمم برخاست و به سرعت چند قدم پیمود و گفت:
-می رم پیش پدرت ... به پاش می افتم، راضیش می کنم.
گیسو نیم خیز کرد و فریاد کشید:
-نه!
مازیار خشک شد و ایستاد و رویش را برگرداند و به گیسو که دستانش را روي صورتش گرفته بود و به شدت می گریست،
خیره شد.
جلوي پاي او زانو زد دلش می خواست او را با نوازش هایش آرام کند ولی جلوي خودش را گرفت. در وجود گیسو چیزي بود که همیشه او را وادار می کرد یک قدم از او فاصله بگیرد. یک حریم ... یک مرز ... ترس از اینکه با یک عکس العمل اشتباه او را دلخور و براي همیشه از دست بدهد. آرام گفت:
-گریه نکن ... خواهش میکنم.
ولی گیسو نمی توانست جلوي خودش را بگیرد. مازیار درون جیبهایش به دنبال چیزي گشت و بالاخره دستمالی از بسته دستمال جیبی اش خارج کرد و به طرف او گرفت و گفت:
-بیا ... این دستمال رو بگیر.
گیسو بدون اینکه به او نگاه کند، کورکورانه دستش را دراز کرد و آن را یافت. به طرف صورتش برد و بینی اش را پاك کرد.
بعد از مدتی مازیار گفت:
-چرا ... چرا نمی ذاري برم باهاش صحبت کنم؟ شاید...
گیسو در حالی می گریست از جا برخاست و در حالیکه سعی می کرد به سرعت از آنجا دور شود، آخرین نیرویش را به کار برد و بدون اینکه به او نگاه کند گفت:
-من نمی تونم با تو ازدواج کنم ... من...
مازیار خودش را به او رساند و تقریباً جلویش را گرفت و پرسید:
-چی؟ نمی تونی؟ .... آخه چرا؟
گیسو مستاصل نگاهش را به او دوخت و گفت:
-چون محبوب رو دوست دارم ... چون بدون او می میرم.
گیسو انتظار داشت مازیار فریاد بکشد. حتی او را بزند. ولی او مانند تیوپی که بادش را خالی کرده باشند، شل شد و بدون اینکه قصد دعوا داشته باشد ملتمسانه پرسید:
-اونو دوست داري؟ پس من چی؟ تا حالا به من علاقه اي نداشتی؟ من سر کار بودم؟
گیسو با محبت نگاهش کرد و گفت:
-نه ... به خدا که نه ... مازیار تو آدم خوبی هستی، با صداقتی ... دوست داشتنی هستی ... پاکی ... با احساسی ... کسی هستی که می تونی هر دختري رو خوشبخت کنی. من هم ... من هم دوستت دارم...
مازیار بدون اینکه از این جمله اي که آرزوي شنیدنش را داشت بالاخره از دهان گیسو بیرون آمده بود خشنود شود با تعجب نگاهش کرد و گفت:
-نمی فهمم، بگو ... خواهش می کنم، این حق منه که بدونم.
-من ... من نمی دونم چطوري موضوع را تشریح کنم. این وسط گیر کردم.
-نمی دونستم یه چیزي این وسط هست. وقتی تو کلاستون جلوت نشستم و تو انطور نگام کردي ... تو چشات درد عشق بود ... آفتاب نگات منو سوزوند من نفهمیدم کدومشون را باور کنم ... چرا وقتی ازت پرسیدم که اونو دوست داري، گفتی ... نه
-چون تا دیروز خودم هم نمی دونستم که چقدر...
مازیار با تمسخر گفت:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#128
Posted: 6 Sep 2013 09:56
-در عرض یک روز تونستی بفهمی عاشقشی؟ ولی توي این یک ماه به من گفتی نتونستی اونقدر که لازمه محبت منو توي دلت پرورش بدي؟
گیسو ملتمسانه گفت:
-فکر می کردم عاشق منی؛ فکر می کردم درکم می کنی! مگه خودت نگفتی با یه نظر ... روي پله ها بهم علاقه مند شدي و فهمیدي که هیچ وقت نمی تونی کس دیگه اي رو بجز من دوست داشته باشی؟
مازیار فریاد زد:
-چرا ... گفتم و به خدا عین حقیقت بود. من حرفهات رو درك می کنم ولی با دل نگون بخت خودم چیکار کنم؟ نمی تونی بفهمی من چه حالی دارم، نمی دونی که شکستم، خرد شدم؟ خدا اون روز رو براي هیچ عاشق گردن شکسته اي نیاره که دلدارش بهش بگه یکی دیگه رو دوست داره...
-خواهش می کنم منو فراموش کن. از من دست بکش. من لایق تو نیستم ... داري می بینی که ... این دل لامصب من جاي دیگه گیره. من به درد تو نمی خورم.
مازیار جواب داد:
-بیخود این وصله ها رو به خودت نچسبون، من بیشتر از خودت ... تو را می شناسم .
مستقیم به چشمان گیسو نگریست و جواب داد:
-چهره تو براي من زیباترین تابلویی یه که به عمر دیدم ... وجود تو عزیزترین چیزي که توي دنیا برام وجود داره. چطور می گی خودم رو از اون محروم کنم؟ آن هم وقتی که اگر دست دراز کنم می تونم براي خودم بردارمت ... نمی دونی چقدر دارم جلوي خودم را می گیرم که ندزدمت ... نمی تونم بدون تو باشم لعنتی! اینو می فهمی؟
و به طرف صندلی رفت و روي آن نشست. گیسو به طرف او رفت و با محبت گفت:
-ببین. مازیار ... دخترها دیگه اي هم هستن که هم از من خوشگل ترن، هم دوست داشتنی تر. بجز این تو می تونی آرزوي هر دختري باشی به چشم خواهري خیلی خوش تیپی، تو نباید...
مازیار چون بچه اي که برا ي خریدن اسباب بازي خاصی لج می کند، با لجاجت ولی موقرانه گفت:
-من اونا رو نمی بینم ... من تو رو می خوام.
گیسو مستاصل بر روي صندلی نشست و گفت:
-می گی چیکار کنم؟ با هر دوتون ازدواج کنم؟
-نه. با من ازدواج کن.
گیسو ساکت ماند و عقب نشینی کرد. مازیار ذهنش را به کار انداخت و ناگهان فکري را که به ذهنش خطور کرد به زبان آورد:
-اون در مورد من اطلاع داره؟
-آره.
-چقدر؟ ... می دونه من قبلاً اینجا اومدم ... که باهات تلفنی تماس دارم؟....
-همه چیز رو می دونه. اون روز که توي راه دانشگاه دنبالم اومدي و باهام حرف زدي ما رو تعقیب کرده بود و همه چیز رو دید.
مازیار آخرین حربه اي را هم که ناخودآگاه در زوایاي پنهانی ذهنش براي به زانو درآوردن گیسو به فکرش رسیده بود، غیر قابل استفاده دید. علیرغم میل باطنی اش به آن اندیشیده بود و با جواب گیسو خیالش از این بابت که نمی تواند مزورانه از آن استفاده کند راحت شد.
دیگر نمی دانست چه بگوید. گیسو گفته بود که نمی تواند با او ازدواج کند و دنیا برایش به آخر رسیده بود ولی باید چه می کرد؟ خودش را فنا می کرد؟ نه این راهش نبود. اگر می مرد هیچ چیز درست نمی شد و اگر همین طور پیش می رفت بدون اون نمی توانست زنده بماند. پس چه باید می کرد؟
نه راه پس داشت و نه راه پیش.
گیسو گوشی را از جیب لباسش خارج کرد و به طرف مازیار گرفت و گفت :
-امانتی تون ... بفرمایید.
ساعت ها بود که با هم صحبت می کردند. بحث و جدل می کردند و آخر هیچ ... مازیار نگاهی به آنچه در دست گیسو بود
انداخت و گفت:
-بذار توي جیبت ... من عادت ندارم چیزي رو که به کسی کادو می دم پس بگیرم.
-اما من بهتون گفتم که...
مازیار میان صحبتش پرید و با تأکید گفت:
-من کاري به این که شما چی گفتین ندارم. من اونو پس نمی گیرم. همین که گفتم.
گیسو گوشی را روي صندلی گذاشت و برخاست و به سرعت به راه افتاد. صداي مازیار را شنید که با بغضی فریادکشان گفت:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#129
Posted: 6 Sep 2013 09:56
-بهت گفتم ... اگر تو ابرها خونه بسازي بازم منو اونجا می بینی ... همیشه دوستت دارم. همیشه، همیشه ... حتی توي قبر ... می شنوي؟
اشک هاي گیسو روي گونه هایش روان بود. پاهایش سست و ناتوان تر از قبل او را به طرف خانه کشاند. دست برد و دستگیره را فشرد و آن را گشود و پا به درون خانه گذاشت.
لحظاتی بعد دکتر از همان نقطه بیرون آمد تا ببیند بر سر مازیار چه آمده است. به انتهاي باغ رفت و کسی را ندید. مدتی به جستجو پرداخت و بالاخره حدس زد که ممکن است مازیار از در باغ خارج شده باشد.
دوباره همان مسیر را برگشت که روي صندلی متوجه چیزي شد. گوشی موبایل هنوز آنجا بود. آن را برداشت و به خانه برد.
فرنگیس پرسید:
-پس مازیار کجاست؟
-نمی دونم. توي باغ نبود. این گوشی هم روي صندلی بود.
فرنگیس آن را گرفت و گفت:
-بده به من ... میدمش به گیسو ... مال اونه.
وقتی فرنگیس در زد و وارد اتاق گیسو شد، گیسو کنار تختش زانو زده بود و می گریست. فرنگیس او را در آغوش گرفت و گفت:
-دخترم ... دختر نازنینم ... گریه نکن.
گیسو همانطور که خود را در آغوش پرمهر مادر رها می کرد گفت:
-من دلش رو شکوندم. من غذابش دادم. مامان ... اون منو خیلی دوست داره. به خدا طاقت ناراحتیش رو ندارم ولی چیکار می تونستم انجام بدم ... تو رو خدا یکی به من کمک کنه ... یکی به من بگه چیکار کنم؟ ... یعنی چیکار باید می کردم؟ اون خیلی خوبه ... و من ... خیلی بد هستم! خیلی عوضی هستم! خیلی...
فرنگیس بدون اینکه اظهارنظري بنماید او را نوازش می کرد. بعد از مدتی وقتی که آرامتر شد، گفت:
-مگه بهش چی گفتی؟
-گفتم که می خوام با محبوب ازدواج کنم.
-واقعا؟! مگه تو مازیار رو دوست نداشتی؟
-چرا ولی فکر می کردم، محبوب منو نمی خواد ... فکر می کردم سیمین یا کس دیگه اي رو دوست داره ... ولی اینطور نبود. اون از خیلی وقت پیش منو می خواسته ... خودش بهم گفت.
-صحیح ! پس نظرت عوض شد. بیچاره مازیار.
گیسو با اعتراض گفت:
-شما یه بار میگید ... بیچاره محبوب. یه بار هم میگید بیچاره مازیار.
فرنگیس گفت:
-حق با توئه ... در واقع باید بگم بیچاره گیسو ... طفلک دخترم.
بالاخره فرنگیس کاري را که به خاطرش آنجا حضور یافته بود به خاطر آورد و گفت:
-گوشی رو توي باغ جا گذاشته بودي.
گیسو با تعجب گفت:
-اونجا بود؟ ... من اینو بهش برگردونده بودم.
-خب ... لابد خواسته پیش تو باشه...
-ولی...
نگاهش را به آن دوخت و مادرش را به بهانه اي از اتاق بیرون فرستاد. دکمه ي پیغام گیر را فشرد و صداي مازیار را شنید:
-فرشته دست نیافتنی من ... تا وقتی بمیرم ... دوستت دارم.
گیسو به سرعت دکمه ها را یکی پس از دیگري فشرد و شماره مازیار را گرفت و منتظر ماند.
-مشترك مورد نظر در دسترس نمی باشد.
قلبش به لرزه درآمد. به خودش گفت:
-جلاد، بی وجدان، قسی القلب. جوون مردم رو کشتی ... آخر کار خودت را کردي؟
ب یقرار به قدم زدن پرداخت. دوباره و دوباره شماره را گرفت و باز هم همان پیغام:
-مشترك مورد نظر... شروع به خواندن دعا کرد:
اي خدا ... اي ناظر بر آسمان و زمین ... اي بی همتاي دوست داشتنی ... مازیار را حفظ کن ... او را هدایت کن تا کار احمقانه اي انجام نده ... بهش صبر عنایت بفرما، تا زیر بار غصه خم نشه. با قدرت لایزالت همانطور دا می خواند شماره موبایل را تکرار می کرد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#130
Posted: 6 Sep 2013 09:57
صداي گرفته اي جواب داد:
-بله...
مازیار با سرعت اتومبیل را به کنار جاده کشاند. با سرعت سرسام آوري رانده بود بدون اینکه متوجه گذراندن زمان بوده باشد. نگاهی به اطرافش انداخت. مکان را شناخت. آرنجش را روي فرمان گذاشت و بی حوصله و عصبی کف دستانش را بر گیجگاهش فشرد.
آمال و آرزوهایش به تاراج رفته بود. حالا تهی بود و غم چون چنگکی بی رحم و دردناك بر قلبش پنجه می انداخت.
متوجه صداي آهنگین گوشی همراهش شد. دست برد و آن را برداشت. صداي گیسو را شنید که با التهاب گفت:
-مازیار ... تویی ... خداروشکر...
و چون کلامی به زبانش نیامد گیسو ادامه داد:
-حالت خوبه؟
-مگه براي تو فرقی هم می کنه؟
-البته ... البته که فرق می کنه ... الان کجایی؟
-من توي جاجرودم...
گیسو با تعجب پرسید:
-کجا؟!
-جاجرود...
-باور نمی کنم ... اگه پرواز هم کرده بودي الان نمی تونستی توي جاجرود باشی!
-هر طور می خواي فکر کن.
-این طور حرف نزن. ما می تونیم براي هم دوستاي خوبی باشیم.
-دوست؟!
گیسو طعنه اش را نشنیده گرفت و گفت:
-نگرانت شدم. داشتم دق می کردم.
-گیسو من دارم می میرم...
گیسو با ترس و لکنت پرسید:
-منظورت چیه؟
مازیار به گریه افتاد:
-من احساس مرگ می کنم. می دونم نمی تونی بفهمی ... ولی چطور بگم روحم سرگردون شده، بعد از این با کی خلوت کنم و خواسته هاي دلمو بی پروا ... بدون دغدغه بهش بگم.
گیسو کمی ترسید. حرفهایش را نمی فهمید و کلمه اي خلوت برایش عجیب بود و نیز باع شد خون بیشتري به گونه هایش سرازیر شود.
پرسید:
-خلوت؟! ما که...
از ادامه سخنش منصرف شد و آرزو کرد که مازیار منظورش را دریافته باشد و جوابش را بدهد. مازیار بغضش را فرو خورد و گفت:
-حق با توئه ... نمی دونم چطور بگم، هر آدمی یه خلوتی داره ... توي ذهنش با کسی حرف می زنه و اون کس جوابشو می ده، کسی که باهاش راحته ... که هیچوقت اونو به خاطر کارهاش ملامت نمی کنه ... نمی دونم تا حالا به همچین چیزي تو وجود خودت دقت کردي یا نه؟
-نه، دقت نکردم. منظورت یه چیزي غیر از وجدان آدمهاست؟
-آره. اونجا هر کاري بخواد می کنه. به هر جا بخواد سر می کشه ... با هر کسی که دوست داشته باشه هر حرفی که دلش می خواد می زنه بدون اینکه خجالت بکشه...
-دارم می فهممم.
-خب ... تو مدتهاست که اونجا بودي، خیلی خیلی قبل از اینکه واقعاً ببینمت، من توي واقعیت به دنبالت نمی گشتم ...
ولی خودت افتادي توي زندگی واقعی من ... من هم تو رو از ذهنم بیرون کشیدم و گذاشتم که واقعی باشی، قابل لمس ... نمی تونی درك کنی چه حسی داشتم ... حالا چطور این جاي خالی رو پر کنم؟ حالا احساس بدي دارم. نمی تونم تحمل کنم وجودم به تضاد افتاده ... متأسفم اگه عجیب حرف می زنم.
-نه، من خودمو مقصر می دونم ... اگه آرومت می کنه، بگو ... حتی اگه حرفات منو آزار بده.
-آزار؟! من حتی فکرش رو هم نمی کنم که آزارت بدم. تو نمی دونی چقدر براي من عزیزي ... حتی اگه با دستهات خودت منو می کشی باز هم هم برات آرزوي خوشخبتی داشتم. گیسو ... من دلم می خواد همیشه بخندي، حتی اگه من گریه کنم و زار بزنم ... آرزو می کنم تا ابد روي لبهات برقِ لبخند سوسو بزنه، کران تا کران بهترین آفریده هاي خدا ارزونی تو باشه ... همیشه...
گیسو گریان گفت:
-بسه دیگه نگو خو اهش می کنم.
-چطور نگم؟ وقتی تو لایق همه ي چیزهاي خوبی ... هر چی سعی می کنم نمی تونم نفرینت کنم ... نمی تونم ازت متنفر باشم. نمی دونم کی بود که می گفت بین عشق و نفرت یک قدم فاصله است ولی من هر چی قدم جلو می زارم به اون نفرت نمی رسم .
-من لایق هیچی نیستم ... مازیار راستش رو بگو کار احمقانه اي که نکردي؟ من یا هر کس دیگه اي ... ارزش اینو نداریم که تو...
مازیار با لحن دلسوخته اي گفت:
-فکر می کنی، مرگ، می تونه درد منو التیام بده؟ به خدا که نمی تونه. ترجیح می دم یه مرده متحرك باشم و دورادور ببینمت ... از همین هوایی که تو استشمام می کنی، تنفس کنم حتی اگه چند کیلومتر باهات فاصله داشته باشم ... ولی تو باشی ... من هم باشم ... ازت می خوام اجازه بدي تا یه مدت بهت زنگ بزنم. صداتو گوش کنم و باهات درد دل کنم ... قول می دم حرفهایی که می زنم به کسی و جایی برنخوره. نمی خوام به شرافتت، به شهرتت لطمه بزنم... اجازه بده خودمو پیدا کنم...
کمی صبر کر و بعد ادامه داد:
-اصلا همون که خودت گفتی دوستت باشم، یه دوستی سالم و انسانی.
گیسو جوابی نداد. تحت تأثیر قرار گرفته بود این صدا همان صدایی بود که مدتی قبل او را به انجام کارهایی که تاکنون از او سرنزده بود وادار کرده بود. بنابراین ممکن بود کلامی از دهانش خارج شود که براي همیشه او را از محبوب ... جدا سازد. مازیار ادامه داد:
-ازت یه خواهش دیگه هم دارم ... آرزو دارم هیچ وقت رنگ ناراحتی رو به خودت نبینی ولی اگه یه وقت اتفاقی افتاد، هر وقت ناراحتی باهام تماس بگیر، حرف بزن و خودت رو سبک کن مطمئن باش قبلش من می فهمم که تو دچار مشکل شدي ... پس سعی نکن خودت یا منو گول بزنی ... خواهش می کنم رودربایستی نکن ... بذا خودم رو امین تو بدونم... یه تکیه گاه باشم که وقتی زمین خوردي دستتو بهش بگیري و دوباره روي پاهات وایستی...
بالاخره گیسو زبانش را به کار انداخت:
-نمی دونم چی بگم؟
مازیار دردمندانه و با محبت گفت:
-هیچی نگو فقط به حرفهام گوش کن. قول می دم مرد باشم و به حرفهام عمل کنم. پامو کجا نذارم. بذار با خودم کنار بیام. به فکرهام جهت دیگه اي بدم ... آرزوهامو تغییر بدم
محبوب پرسید:
-گریه کردي؟ صدات گرفته؟!
گیسو گوشی تلفن اتاقش را محکم تر فشرد و گفت:
-آره ... اعصابم به هم ریخته بود ولی وقتی صداتو شنیدم آروم شدم.
-می تونم بپرسم چرا؟
-با مازیار حرف می زدم
-خب؟
-همه چیز رو بهش گفتم. خیلی سخت بود. تمومش کردم.
-اون چی گفت؟
-اول به هم ریخت. بعد...
محبوب با محبت گفت:
-خیلی خب ... بگذریم بیا حرف خودمونو بزنیم. دلم برات تنگ شده ... نمی خواي بیاي بیرون؟
-باشه کجا بیام؟
-فعلا بیا دم در.
گیسو از جا پرید.
-الان میام.
تماس را قطع کرد. به سرعت چند روسري عوض کرد و بالاخره جلوي در بود. در را که گشود یک غنچه گل با نیمی از دستان محبوب را جلوي رویش دید. آن را گرفت و قدم به بیرون گذاشت.
چشمش که به محبوب افتاد. روحش تازه شد. گلی در قلبش شکفت. پرسید:
-چقدر خوابیدي؟ چشات پف کرده...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود