ارسالها: 3747
#131
Posted: 6 Sep 2013 09:57
-تا ساعت دو بعدازظهر خواب بودم. به عمرم اینقدر راحت و با آرامش نخوابیده بودم. وقتی بیدار شدم یه دوش گرفتم به سر و صورتم رسیدم ... بعد ناهار و صبحونه رو یه جا بلعیدم. می خواستم خدمت جنابعالی زنگ بزنم، گفتم بد موقع اس... اونوقت اومدم اینجا وایستادم تا حالا ... مثل عاشقاي قدیمی ... دمِ در به انتظار یار ... شما که خواب نبودین؟
ظاهراً عزاداري می کردین!
گیسو لبخندي زد و گفت:
-بجاي این حرفها بیا تو...
-نه بابا ... خجالت می کشم، بیام تو که چی بشه؟
-پس اجازه بده من لاسم رو بپوشم و بیام ... با هم بیرون بریم.
-خیلی نترس شدي؟ یه وقت نگیرنمون ببرن منکرات.
گیسو گل را به طرف بینی اش برد و بویید و گفت:
-مگه اشکالی داره؟ همونجا مجانی ... عقدمون می کنن و به هم محرم می شیم.
محبوب در حالی که با چشمانش او را برانداز می کرد نگاه تحسین آمیزش را به چشمان او دوخت و گفت:
-چه شجاع ... پس عجله کن.
گیسو خندید و گفت:
-خدا بهت صبر بده ... من تا حاضر بشم یه ساعت طول می کشه.
دانشجویان در حال خارج شدن از کلاس بودن که استاد گیسو را صدا کرد
-خانم معیري.
گیسو به طرف استاد آریان برگشت و گفت:
-بله بفرمایید استاد.
-خانم معیري ... چند لحظه صبر کنید.
و به ادامه صحبتش در پاسخ سوال یکی از دانشجویان پرداخت. گیسو عقب تر ایستاد و منتظر شد تا استاد حرفهایش را عنوان نماید، که نازلین خودش را به او رساند.
-پس چرا نمیاي؟
-استاد باهام کار داره.
-یعنی چه کارت داره؟
-نمی دونم.
نازلین سرش را کمی جلو آورد و محتاطانه گفت:
-یکی از بچه ها که در دفتر هماهنگی بیا برویی داره میگه استاد آریان هنوز ازدواج نکرده ... نمی دونم راست میگه یا نه؟
گیسو به علامت تعجب ابروانش را بالا برد و گفت:
-امیدوارم نخواي بگی خاطرخواه من شده؟
-نه ... می خوام بگم خاطرخواه من شده...
و زیرزیرکی از شوخی خودش خندید. گیسو نگاهی به استاد که گرم صحبت بود انداخت و گفت:
-شیطون شدي؟...
نازلین با نگاهش که به محصل شیطان می مانست به او خندید. گیسو ادامه داد:
-ولی به نظر من اشتباه می کنی ... ایشون حتما متاهل هستن.
-حالا از من گفتن ... من رفتم. دم سلف منتظرت می شم.
بالاخره استاد صحبت هایش را به پایان رساند و گیسو جلوتر آمد و گفت:
-بله استاد؟
آریان نگاهش را پایین دوخت و گفت:
-خب ... خانم معیري مازندرانی ... شما جلسه ي بعد کنفرانس دارید ... درسته؟
که به فامیلش اضافه کرده بود لبخندي به لب آورد و گفت: « مازندرانی » گیسو بابت کله
-بله ... درسته.
-من انتظار دارم کنفرانس خوبی از شما ببینم. مشکلی که ندارین؟
-نه استاد. اون قدر تکرارش کردم که ملکه ذنم شده ... از توجهتون متشکرم.
چند لحظه مکثب کرد. ویبره موبایلش به لرزه درآمده بود. گوشی را بیرون کشید و همانطور گفت:
-ببخشید استاد ... یه لحظه...
و ه مزمان ناهش را به صفحه ي مونتیتو آن دوخت. شماره اي نیافتاده بود. کمی فاصله گرفت و در گوشی گفت:
-بله بفرمایید...
استاد همانطور که وسایلش را داخل کیفش قرار می داد به او نگریست.
گیسو رنگش پرید و پرسید:
-کجا؟
کمی عقب عقب رفت و به دیوار تکیه داد. چند نفر از دانشجویان هنوز در کلاس حضور داشتند. بعضی از آنها توجه شان جلب شد. استاد باز هم نزدیکتر آمد و با استفهام نگاهش کرد.
-راستش رو بگین ... زنده است؟ من دخترش هستم.
استاد جلو آمد، نمی دانست می تواند مداخله کند یا نه.
گیسو گوشی را با دستی لرزان پایین آورد و مبهوت به استاد نگریست و گفت:
-پدرم ... پدرم تصادف کرده ... میگن فوت شده.
آریان با دلجویی گفت:
-کی بود؟
از بیمارستان تلفن کردن
-شاید مزاحم تلفنی باشه؟
گوشی را از دستش گرفت و گفت:
-شماره خونه تونو بگو...
-الان کسی خونه نیست ... واسه ي همین از حافظه گوشی پدرم شماره ي منو گرفتن...
-مادرت کجاست؟
-مدرسه...
-خب، شماره شو بده.
یکی از دخترها که جلوتر آمده بود. کیف گیسو را گرفت و به دنبال دفترچه تلفنی گشت. بالاخره استاد شماره را گرفت.
الو ... دبیرستان با خانم معیري کار دارم.
صدایی گفت:
-بله ... بفرمایید خودم هستم.
استاد لحظه اي چشمانش را بست و گیسو احساس کرد که او با این حرکتش می خواهد آرامشش را حفظ کند. به امید دعا مکرد که اشتباه شده باشد.
-چند لحظه ... گوشی حضورتون...
گیسو گوشی را گرفت و لرزان پرسید:
-مامان ... منم گیسو ... از بابا خبر دارین؟ ... نمی دونم یه نفر بهم زنگ زده و میگه ... و شروع به گریه کردن نمود ... استاد گوشی را از گیسو گرفت و گفت:
-ببخشید خانم معیري.
فرنگیس با تعجب پرسید:
-شما؟
-من استاد دخترتون هستم. ایشون کنار من بودن که بهشون تلفنی شد و خبر اتقاق ناخوشایندي رو بهش دادن ... البته ما نمی دونیم که صحت داره یا نه؟ البته انشاءا... اشتباه باشه ... نمی دونم چطور بگم...
فرنگیس با لرز گفت:
-خواهش می کنم بفرمایید.
آریان چشمانش را با ناراحتی بست و سرش را کمی بالا برد و با اکراه گفت :
- ... ظاهراً آقاي معیري تصادف کردند و توي بیمارستان هستن
فرنگیس با عجله گفت:
-الان تماس می گیرم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#132
Posted: 6 Sep 2013 09:58
و بدون خداحافظی قطع کرد.
گیسو نگاه پرسشگرش را به استاد دوخت که با عرقی بر پیشانی و ناراحتی زایدالوصفی گوشی را به او داد و روي یکی از نیمکت هاي ردیف جلو نشست.
گیسو با تعجب متوجه شد که با ناراحتی بیش از اندازه اي دستش را به پیشانی برد و مانند شخص واقعا عزاداري به ماساژ پیشانی اش پرداخت و در واقع جلوي گریه اش را گرفت. خودش منگ شده بود. باور نمی کرد. حتما این خبر دروغ بود.
هیچ کس حرف نمی زد. حتی دلداریش نمی دادند. همه منتظر بودند. دوباره گوشی به کار افتاد. گیسو دستان لرزانش را که با لرزش دستگاه بیشتر هم شده بود به طرف استاد گرفت. یک نفر آن را از دست او گرفت و به استاد داد.
-بله ... بله ... بفرمایید.
گیسو به چهره آریان که ناگهان رنگ باخت خیره شد. و دیگري چیزي نفهمید. وقتی چشمانش را گشود توي اتومبیل دکتر آریان بود و نازلین که کلاسش را رها کرده بود، او را در بغل داشت و دستش را نوازش می کرد.
سعی کرد تکه هاي بهم چسبیده اي را در ذهنش جفت و جور کند و به هم بچسباند لبش را گزید وحرف هایی که در ذهنش می آمد به عقب راند و آب دهانش را قورت داد. به خوابگاه رسیده بودند. گیسو به سرعت از جا پرید و به همراه نازلین مسیر را تا سوئیتش طی کرد تا اتاقش را جمع کند و در همین حین دائماً با خود می گفت :
-نه ... این خبر نمی تونه درست باشه.
باید به محبوب خبر می داد ... به مازیار هم همینطور ... با دستانی لرزان شماره ها را گرفت و هر دو را خبر کرد. گفت که اتفاقی افتاده و احتمالا پدر فوت کرده.
معدود بچه هایی که در اتاق بودند از شنیدن آنچه رخ داده بود مانند او شوکه شدند و به خاطر مصیبتی که برایش اتفاق افتاده بود ابراز تأسف کردند. اما پس از آن دیگر از احساساتشان سخنی نگفتند و در عوض فقط به دنبال انجام دادن هر کاري که از دستشان برمی آمد براي راهی کردن او پرداختند.
گیسو چشمانش را که از شدت گریه مژده هاي آن به هم چسبیده بود باز کرد و نگاه ابرآلودش توانست مسیري از جاده ي تکراري را تشخیص بدهد. بعد مردمک چشمانش روي آینه با دیدن چشمان دقیق و ناظر بر جاده ي روبروي استاد آریان، ثابت ماند. استاد با دلایلی متین و مستدل به همراه نازلین او را مجاب کرده بودند که بهتر است تنها نرود و خود نیز پیشقدم شده بود. کار و زندگی اش را رها کرده بود و او را همراهی می کرد. گیسو با اینکه عمیقاً از او متشکر بود ولی دلیل این همه محبت را درك نمی کرد. از این مصیبت ناگهانی کرخت شده بود. حتی نمی توانست عزاداري کند. همه چیز را از خود دور کرده بود. تمام آلام و احساسات و اندیشه هایش را ... به جز کلمهاي که مرتب در ذهنش تکرار می شد ...
پدر ... پدر.
به خود قول می داد که همه ي اینها خوابی بیش نیست و باز هم پدر را خواهد دید. باز هم او را خواهد بوسید ... باز هم نوازشش خواهد کرد. باز هم...
باز قطره اي اشک از چشمانش گریخت.
صداي زنگ گوشی اش بلند شد.
-بله ... گلفام جان چیه؟ ... تا یک ساعت دیگه اونجام ... الهی فدات بشم گریه نکن ... شما برین مزار من میام همونجا ... مواظب باشی ... قربونت برم ... خداحافظ...
جلوي گریه اش را گرفته بود و وقتی گوشی را قطع کرد، مجالی یافت تا سیل اشکهایش را با صدا رها کند. آریان از آینه جلو نگاه غمباري به او انداخت ولی چیزي نگفت درك می کرد که ضربه ي این خبر تکان دهنده او را در صدفی از کرختی پوشانده است .
متوجه بود که تا چه حد گلوي دختر در تقلاي فریاد کشیدن و ضجه زدن می سوخت ولی لابد از او خجالت می کشید.
یک ساعت بعد به مزار رسیدند. هنوز فروردین تمام نشده بود باران می بارید و هوا سوز داشت.
گیسو از دور خیل عظیم جمعیت و مردان و زنان سیاه پوش را دید و ضجه زد:
-اینها همه براي پدر من اومدن ... پدر بمیرم برات که این قدر دوست داشتنی بودي.
سیاهپوشان با اندوهی بزرگ این مصیبت را به همران باران و وزش باد و سوز سرد بردبارانه تحمل می کردند و همانطور ایستاده، ضجه و مویه می کردند.
گیسو خودش را به ردیف اول سوگواران رساند و مادرش را در بر گرفت. گلفام و ماهان هم به آن دو پیوستند و هر چهار نفر زار زار گریستند.
جرأت نداشت برود و پدرش را ببیند. عقب عقب رفت و کمی فاصله گرفت. آب از سر و رویش می چکید اما او متوجه نبود. در آن برهه از زمان هیچ احساسی در بدنش نداشت. به جز احساس زجردهنده ي مرگ عزیزترین پدر دنیا ... پدر خودش ... بابا سعید ... با خود تکرار کرد:
-او پدر من بود ... پدرم ... هر کی هر چی می خواد بگه...
همه کمی عقب رفتند. فضا کمی باز شد تا همه شاهد دفن باشند. چشمش به استاد آریان افتاد که کمی دورتر به درخت پهناوري تکیه داده بود و مستقیم با نگاهی دردناك همچون شخص آشنایی به جسد، به مادرش ... به کسانی که در جایگیري پدر در خانه ي همیشگی اش کمک می کردند چشم دوخته بود.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#133
Posted: 6 Sep 2013 09:59
نگاه او را دنبال کرد و به مادرش نگریست. فرنگیس چون زنی که به تازگی بینایی اش را از دست داده باشد سکندري خورد و خود را به طرف حفره ي گل آلود کشید. بغض کرده بود ولی نمی گریست ... شاید باور نمی کرد جاي ابدي سعید اینجا باشد فریاد کشید. چند نفر او را گرفتند و از آنجا دور کردند.
گیسو ناگهان به خود آمد. دندانش را از فرط سرما و بغض به هم فشرد و جیغ زد:
-نه. نمی تونید این کار رو بکنید. نباید ... پدرو اونجا بذارین. داره بارون میاد ... نمی بینید ... سرما اونو اذیت می کنه ...
خواهش می کنم مامان فرنگیس، نذار بابا رو اونجا تنها بذارن ... تو رو خدا ... پدرمو اونجا نذارین ... پدر تو که خودت دکتر بودي ... تو که جون این همه آدم را نجات دادي ... چرا هیچکس بهت کمک نکرد ... پدر ... پدر.
جیغ زد:
-آخه چه وقته مردن بود ... من تازه می خواستم عروسی کنم ... خدایا ... عمر شادیهاي بشر چقدر کوتاهه... نگاهی به خان عمو انداخت. ضجه زنان گفت:
-تو رو خدا ... شما جلوشونو بگیرین. شما یه چیزي بهشون بگین...
آقاي وکیل دستش را جلوي صورتش گرفت. شانه هایش از شدت اندوه تکان می خوردند و جوابی نداد. چه می توانست بگوید؟
گیسو باز ضجه زد.
دیگر خجالت نمی کشید. از هیچ کس حتی استاد آریان. می خواست حرفهاي دلش را با پدرش بزند حتی اگر همه می شنیدند. فکر می کرد اگر جیغ بزند ... پدرش حتماً ضجه هایش را خواهد شنید. بلند می شود و خواهد گفت که همه اینها یک شوخی بوده ... شاید هم خواب می دید. همانطور که دستانشرا دراز کرده بود بیهوش شد.
صداي بلندگو دیگر قطع شده بود. فرنگیس نمی خواست بیش از این مزاحم همسایه ها بشوند و در عوض از درون خانه با صداي کم نواي آرامش بخش قرآن به گوش می رسید.
مازیار و محبوب هر دو خودشان را رسانده بودند. در تمام طول مجلس مازیار مانند کسی که پدر واقعی اش را از دست داده باشد، عزادار بود. از مدعوین که مانند نهري آرام و پیوسته داخل می شدند و جایشان را به نفرات بعد می داند و می رفتند، پذیرایی می کرد.
یک بار محبوب بدون آنکه از چهره اش چیزي مشهود باشد از گیسو پرسید :
-این پسره اینجا چی کار می کنه؟
گیسو نگاه عزاداري را به او دوخت و گفت:
-خودم بهش تلفن کردم ... بعد از تو ... اون عزیزترین کسی یه که من دارم. دلم می خواد مثل برادرم باهاش رفتار کنی ...
اگه دقت کنی همین احساس رو تو وجود اونم می بینی ... چون داره مثل یه برادر به تو کمک می کنه.
ظاهراً محبوب قانع شد. چون از عشقی که چشمان و وجود گیسو را لبریز کرده بود نسبت به خودش اطمینان داشت. و در ضمن با کمال تعجب هیچ عنادي نسبت به خودش در چهره ي مازیرا نمی دید. باور نمی کرد این جوان، همانی باشد که آنطور با شیفتگی آن روز کنار پاك گیسو را محسور کرده بود.
در همین موقع مازیار جلو آمد نگاهی با احترام به محبوب انداخت و گفت:
-خانم معیري، مادر و پدرم توي راه هستن. براي عرض تسلیت میان خدمتتون...
مازیار از آن روزي که قول داده بود، دیگر گیسو را با نام صدا نمی کرد.
گیسو گفت:
-متشکرم ... ولی راضی به زحمتشون نبودم.
-خواهش می کنم ... وظیفه بود.
گیسو دست محبوب را در دست گرفت و به مازیار گفت:
-ایشونو که می شناسین ... نامزدم آقاي محبوب معیري
مازیار بدون آنکه در چهره اش تکدر خاطري پیدا شود با لبخندي عزادارانه گفت:
-چرا اتفاقاً ... قبلاً هم که با هم آشنا شده بودیم.
دستش را جلو آورد و با او دست داد. آنوقت افزود:
-حیف که جاش نیست ... وگرنه بخاطر این پیروزي ... بهتون صمیمانه تبریک می گفتم. بدست آوردن دل خانم معیري ...
انصافاً از رأي آوردن توي انتخابات ریاست جمهوري سخت تر بود ... مگه نه؟
محبوب لبخندي زد و سرش را به علامت صحت آن تکان داد. در این موقع دو نفر – یک زن و مرد – وارد شدند. وقتی گیسو چشمش به آن دو افتاد بلافاصله متوجه شد و به مازیار گفت:
-مثل اینکه پدر و مادرت اومدن...
مازیار و محبوب هر دو برگشتند و به طرف آنها رفتند ... گیسو داشت به استاد آریان و اینکه بعد از آن روز بدون خداحافظی غیب شده بود می اندیشید که مازیار پرسید:
-از کجا فهمیدي که پدر و مادر من هستن ...؟ اینقدر شبیه هم هستیم؟
هنگامی که گیسو، پدر و مادر مازیار را هدایت کرد و برگشت به آشپزخانه مازیار را آنجا ندید. تصمیم گرفت که به کفشکن برود و کفش هاي مدعوین را مرتب نماید. وقتی در را گشود باد سرد به صورتش خورد. مازیار را دید که تنها آنجا نشسته و با تعجب پرسید:
-چرا اینجا نشستی؟
بعد آهسته تر ادامه داد:
-موقع معرفی ات به محبوب از دستم ناراحت شدي؟
منظورش استفاده از کلمه ي نامزدم و قرار دادن دستش در دستان محبوب بود. دلیل ناراحتی او را می أانست ولی باز هم پرسیده بود. با این حال جواب مازیار او را متحیر نمود.
-نه...
گیسو در حالیکه با دقت کلمات را انتخاب می کرد، گفت:
-برام خیلی مهمه که محبوب تو رو قبول داشته باشه ... بعنوان نزدیک ترین دوستم .
حرفش را قطع کرد و لحظه اي بعد با جمله ي دیگري ادامه داد:
-بهشت گفتم که بعد از او ... عزیزترین کس من هستی.
مازیار نگاه صادقانه اش را به او دوخت و گفت:
-کاشکی این حرف یک کم صحت داشته باشه.
گیسو با تأکید گفت:
-داره ... ولی خدا کنه محبوب روي این قضیه حساس نشه. آخه خیلی غیرعادي یه ... هر کسی نمیتونه: می تونه درك کنه که دوست داشتن، نهایت زیبایی یه ارتباط سالمه و ضرورتاً لازم نیست پشت اون منظور دیگه اي پنهان شده باشد.
این مطلب چیزي نیست که هر کسی بتونه هضمش کنه.
-اگه من بودم، می کردم.
-منظورت چیه؟
-خیلی سخته که این حرف رو بزنم ولی تو اونقدر دوستش داري که هر ابهلی می فهمه ... به غیر از این اگه واقعاً دوستت داشته باشه که متأسفانه داره، حاضر می شه با ده تا بچه ي کور و کر و ناقص که چه عرض کنم ... هر چیز دیگه اي که تو جلوش علم کنی باهات بسازه و تو رو بخواد حالا من که جاي خود دارم. پسر به این خوشگلی و نازي...
در آخر جمله لحنش از آن حالت خشک و جدي که در این مدت داشت و کمی شوخ شد. عمداً این حرف را زده بود تا اندوه بی پایانش را پنهان نگاه دارد ولی از درون ذوب می شد. کمتر کسی قادر به استقامت در برابر زجري بود که او این طور با ظاهري آرام تحمل می کرد.
گیسو عزادارتر از آن بود که حتی لبخند هم به لب آورد. مازیار ادامه داد:
-چیزي در مورد من نپرسیده؟
-چیزي که قابل گفتن باشه ... نه
مازیار ابروانش را بالا برد و لحظه اي ساکت ماند شاید سعی می کرد احساس محبوب را درك کند. بعد گفت:
-هیچوقت فکر کردي اگه اون به جاي من بود چیکار می کرد؟
-می خواي بدونی اون درکت می کنه یا نه؟ ... مطمئنم که می کنه چون خودش چند وقت توي همین حال و هوا بود...
-کی؟
-قبلاً که بهت گفتم ... اون از جریان ما خبر داشت.
-آهان دسته. با این حال دلم می خواست م یدونستم چطور با این قضیه یعنی حضور من کنار میاد؟
-شرط می بندم اونم در مورد تو همین فکر رو می کنه ... یعنی فکر می کنه تو چطور تا دیروز اونطوري بودي و امروز اینقدر راحت ... با این مسئله برخورد می کنی .
مازیار نگاه دردناکی به او انداخت و پرسشگرانه تکرار کرد:
-راحت؟!
کمی مکث کرد و ادامه داد:
-بهتره این بحث را ادامه ندیم.
-موافقم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#134
Posted: 6 Sep 2013 09:59
گیسو متفکر و دردمندانه آهی کشید و ادامه داد:
-این چه مصیبتی بود؟ خدایا...
اشک به چشمانش آمد. دوباره گفت:
-تو و محبوب حسابی خسته شدین ... اگه شما نبودین نمی دونم ما چطوري سر و ته این کارها رو هم می آوردیم. ماهان هم که نتونست بهتون کمک کنه. طفلک خیلی افسرده شده ... بر خلاف ظاهر شوخش خیلی دل رحم و حساسه ... اصلا حرف نمی زنه...
محبوب از در نیمه باز سرك کشید و گفت:
-کی حرف نمی زنه؟
نگاه مشکوکی به آنها انداخت. مازیار با لحنی که کمی شوخی و کمی جدي بود گفت:
-این خانوم دائماً به جون من نق می زنه که یک کم به حضرتعالی کمک کنم ... این همه کار می کنم بازم کمه ... میگه آقا ماهان که یه گوشه نشسته و حرف نمی زنه ... آقا محبوب هم خسته شده ... تهدیدش کردم. گفتم که اگه یک کم به من فرصت استراحت ندي با ... بابا و ننه ام می ذارم و میرم. اونقوت این تو این هم محبوب جان وام ونده ات ... بیگاري آورده!
محبوب نگاه محبت آمیزش را به گیسو دوخت و آرام و متین گفت:
-من خسته نیستم ... اصلاً وقتی با تو هستم به جز محبت هیچکدوم از احساسات دیگه ام فعال نمی شه. نگران من نباش.
با لحن جدي ولی به شوخی ادامه داد:
-ایشون رو اگه خسته شده همراه بابا و ننه اش بفرست بره.
بعد بلافاصله براي اینکه کدورتی پیش نیاد رو به مازیار اضافه کرد:
-دست شما واقعاً درد نکنه. خیلی خسته شدین. واقعاً از این جماعت پذیرایی کردن کار مشکلی بود.
مازیار با اینکه ناخودآگاه مکدر شده بود ولی به روي خودش نیاورد و گفت:
-باعث افتخار من بود. بجز انجام وظیفه کار دیگه اي نکردم...
دکتر رضا در حالیکه به زحمت جعبه اي را حمل می کرد وارد خانه شد و به محبوب گفت:
-ظرفها رو آوردم. بچه ها رو صدا کن ... بیان کمک
-باشه.
محبوب دو پله پایین رفت و دستی به پشت مازیار زد تا او را هم با خود همراه کند. صداي شماتت بار خانمی از پشت سرشان به گوش رسید که گفت:
-گیسو جون ... هنوز داري چایی میاري؟
-ببخشید خاله جون. الان میام.
لحظه اي بعد وقتی آن زن دیگر آنجا نبود، گیسو با ناراحتی اضافه کرد:
-همه ي دایی و خاله و عموهام نشستن و منتظرن من به کارها برسم. تو رو خدا ببین ... از بس خرده فرمایش دادن به این آشپزها و ظرفشورها که پایین دارن کار می کنن طفلک ها دست و پاشونو گم کردن ... نصف ظرفها رو هم شکوندن...
هر کس می آید ابتدا به اتاق فرنگیس که همان پاي پله ها بود هدایت می شد. دور تا دور اتاق را مبلمان کرده بودند و تختخواب هم که در داخل دیوار قرار گرفته بود پرده اي زیبا مخفی شده بود.
افراد پس از ابراز همدردي و تأسف با ورود افراد جدیدتر، به اتاق پذیرایی که گرداگرد آن انواع مبل و راحتی چیده شده بود می رفتند و آنجا به صحبت و درد دل در مورد مرحوم می پرداختند، پذیرایی می شدند و قرآن تلاوت می کردند و....
گیسو با سینی چاي وارد اتاق شد و نشست لحظات همانطور با سکوت می گذشت که مازیار هم آمد و کنار والدینش قرار گرفت.
گیسو به مادرش که با آن لباس سراسر سیاه به نقاشی پرتره ي غمگینی در قاب سیاه می نگریست و با نگاهی ثابت همانطور مغموم به فرش چشم دوخته بود نگریست که با صدایی از جانب خانم تجلی به خود آمد.
-دخترم واقعاً از اینکه توي همچین روزي با شما آشنا می شیم، متأسفیم. دوست داشتیم توي یه روز دیگه این اتفاق می افتاد ولی قسمت این بود.
گیسو گفت:
-کم سعادتی و بداقبالی ما بود.
هم زمان نگاهش را به پدر مازیار دوخت که مشوش می گفت: ¬
-خیلی عجیبه! هیچ فکر نمی کردم شما دختر فرنگیس باشی.
گیسو با تعجب و استفهام او را نگریست که دستانش را گشوده بود و در حالیکه فضا را نشان می داد، گفت:
-تصورش رو هم نمیکردم که وقتی اینجا بیام با...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#135
Posted: 6 Sep 2013 10:00
صحبتش را قطع کرد و ناگهان گفت:
-آخه می دونید ... من و مادرتون از قبل با هم آشنایی داریم.
و همانطور که این کلمات را می گفت با گوشه ي چشم بطور مرموزانه او را می نگریست. گیسو نگاهش را از مادر که بدون توجه ولی با شرم همانطور به زمین دوخته شده بود به مادر مازیار که با تعجب به همسرش می نگریست و نیز مازیار که دهانش از تعجب و خشنودي بازمانده بود چرخاند و گفت:
-نه اطلاع نداشتم.
باز هم عده اي وارد شدند و صحبت ناتمام ماند. گیسو دلش می خواست با سوالات خودش علت آشنایی آن دو را جویا شود ولی صلاح را در سکوت دید. می توانست بعداً توسط مازیار با مادرش از همه چیز مطلع شود.
وقتی دوباره به آشپزخانه برگشت، صورتش از فشار روحی و بودن زیر نگاه هاي سنگین آنان سرخ شده بود محبوب
پرسید:
-چیزي شده؟
-نه ... وقتی قراره از مهمونهاي غریبه پذیرایی کنم، خیلی معذبم ... عصبی می شم .
محبوب بدون اینکه نگاهش کند استکان ها را داخل سینی چید و با تیزهوشی گفت:
-منظورت پدر و مادر مازیاره؟
-آره. اعصابم بهم ریخت. تازه ... اگه بدونی چی می گفتن...
محبوب از کارش دست کشید و به او توجه کرد که می گفت:
-می گفتن یعنی پدرش می گفت ... که از قبل با مادرم آشنایی دارن. به نظرت خیلی عجیب نیست؟ چه اتقافی که تو این عالم نمی افته.
محبوب نگاهش را که محبت از آن دور نمی شد به چشمان گیسو دواند و پس از لحظه اي گفت:
-باعث خوشحالی منه که رقیب دیروز همون برادر زن امروز ... دوست، آشنا و فامیل هم از آب دربیاد.
گیسو آغوش نگاهش را به روي نگاه او گشود و آهسته گفت:
-پسر عموي دیروز من ... یه لطف می کنن توي اون لیوان هاي بزرگ دم دستشون یه چایی برام بریزن. چون دارم می میرم
از قدیم گفتن ماهی به آب زنده اس، دانشجو به چایی.
محبوب سلام نظامی داد و گفت:
-چشم قربان
-در ضمن میشه یه خواهش ازت بکنم؟
-امر بفرمایید
-پدر و مادر مازیار تا یه ساعت دیگه قراره که از اینجا برن ... می خواستم بگم اگه امکان داره شب...
محبوب متوجه منظور گیسو شد و بلافاصله گفت:
-متوجه شدم ... خودم هم توي فکرش بودم. شب با خودم می برمش، خونمون خیالت راحت شده.
-متشکرم
نگاهش دوباره غم زده شد. همانجا نشست و با چشمانی که ناگهان به اشک نشته بود، گفت:
-محبوب ... دلم براي بابا سعید تنگ شده ... روزهایی بود که حتی دو سه روز توي بیمارستان به مردم دردمند و مریض خدمت می کرد یا ماهها من توي تهران بودم و اونو نمی دیدم ولی اینقدر دلم براش تنگ نمی شد.
-محبوب ... چرا خدا اونو که اینقدر خوب بود اینطور بی موقع ... ازمون گرفت؟ احساس می کنم یه چیزي از وجودم کم شده ... چرا مرگ بعضی وقت ها ناگهانی و بی موقع اتفاق می افته...
بعد به یاد فرنگیس و داستان زندگی اش افتاد سرنوشت عجیب او فقط مرگ نابهنگام و غم انگیز سعید را کم داشت.
بیچاره فرنگیس.
قمار زندگی او چه برگه هاي سیاهی را در برداشت.
دو هفته بعد گیسو دوباره سر کلاس دکتر آریان حاضر بود و با تعجب و کنجکاوي او را م ینگریست. آهسته از نازلین پرسید:
-استاد آریان چرا لباس سیاه پوشیده؟
-نمیدونم ... هفته پیش هم همین لباس تنش بود، حتما یکی از بستگانشون فوت کرده؟
-واقعاً که! غیب گفتی...
-خب ... من چه می دونم؟ باید همین باشه که گفتم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#136
Posted: 6 Sep 2013 10:00
-درباره ي من چیزي نگفت؟ سوالی نکرد؟
-چی قرار بود بپرسه؟!
-آخه من کنفرانس داشتم...
-آها ... نه
به شوخی افزود:
-اصلاً یادش رفت دختري به اسم گیسو معیري هم وجود داره...
-بامزه!
ناگهان استاد گفت:
-خانم معیري ... شما براي کنفرانس آمادگی دارین؟
گیسو سرخ شد و گفت:
-بله استاد ... ولی اگه اجازه بفرمایید جلسه ي بعد...
آریان سخنش را قطع کرد و گفت:
-خیلی خب ... کی قراره کنفرانس بده؟
یکی از دانشجویان دستانش را بالا برد و به سرعت اوراقش را جمع و جور کرد و به جلوي کلاس آمد. آریان به طرف گیسو آمد و آهسته، بدون اینکه خم شود گفت:
-خانم معیري ... فرصت نشد براي عرض تسلیت به خانواده محترمتون خدمت برسم.
-خواهش می کنم استاد ... شرمنده می فرمایین ... شما بیش از این ... ژ
استاد با بالا بردن دستانش به علامت اعتراض گفت:
-نه ... وظیفه بود باید خدمت می رسیدم ولی بنا به دلایلی نشد ... یعنی مجبور شدم برگردم. در هر صورت امیدوارم به خودتون مسلط شده باشین ... مادرتون ... هنوز هم همون طور ... یعنی منظورم اینه که ... به همون شدت نارحتن ؟ آخه خیلی...
گیسو فکر می کرد منظور استاد را دریافته است کمکش کرد و صمیمانه گفت:
-بله خیلی بیقراري می کرد و ... تقریباً تمام این مدت رو چیزي نخوردن.
قیافه ي آریان در هم رفت و گفت:
-اگه لازمه من با مسئولین صحبت کنم که شما باز هم مدتی رو با خانواده تون بگذرونین ... چون...
-متشکرم استاد، من نگران ایشون بودم. اما در حال حاضر بهتر شدن، براي همین من سر کلاسهام حاضر شدم.
-در هر صورت...
-شما لطف دارین.
-خیلی خب...
استاد به جایگاه ویژه ي خود برگشت و به دانشجوي مذکور اشاره نمود که کنفرانس خود را آغاز کند. بعد از مدتی نازلین روي یک کاغذ مطالبی نوشت و آهسته جلوي گیسو گذاشت. گیسو خواند:
»؟ نگفتی وقتی داشتین می رفتین شمال چه خبر شد «
گیسو زیرش نوشت:
» باشه بعداً «
نازلین سرش را کج کرد و آن را خواند. بعد متوجه استاد شد که با نگاهش از گوشه ي چشم آنان را زیر نظر دارد. خودش را جمع و جور کرد و دیگر ادامه نداد. گیسو کلمات نامه را با خودکارش خط خطی کرد و در کنار آن شکل یک چشم و ابرو کشید. و همانطور به محبوب فکر کرد. ظهر با هم قرار داشتند. مراسم نامزدیشان به تأخیر افتاده بود ولی از آنجایی که همه از این مطلب اطلاع داشتند، مشکلی نبود .
خیلی زود عقربه هاي ساعت به دوازده نزدیک شد. گیسو کنار سلف ایستاده و تقریباً بلافاصله محبوب را دید که به طرفش می آید. بدنش لرزید. همیشه با دیدن او مثل اینکه به منبع برق ضعیفی وصل شده باشد قلبش می لرزید. محبوب نگاه تیز، گذرا و محجوبانه اي به او انداخت و باز آن را دزدید.
چقدر گیسو نگاه هاي این چنینی او را دوست داشت. آرزو کرد کاش محبوب هیچ وقت عوض نشود. کاش همیشه همانطور عاشق و دلداده باقی بمانند.
هفته بعد و هفته هاي بعد هم گذشت و گیسو کنفرانس را در درس استاد آریان با موفقیت به انجام رساند و نمره عالی دریافت نمود. یک هفته جهت آمادگی براي امتحانات ترم که فرا رسیده بود، وقت داشتند. با اینکه می دانست در شمال فرصت مطالعه پیدا نخواهد کرد به اتفاق محبوب تصمیم گرفتند به آنجا بروند چون مصادف با مراسم چهلمین روز درگذشت پدرش می شد.
در راه محبوب از او پرسید:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#137
Posted: 6 Sep 2013 10:00
-فکر نمی کنی بهتر باشه بعد از مراسم، یه صیغه اي ... چیزي بخونیم؟
-نه
-چرا؟
با دلخوري تصنعی ادامه داد:
-بعضی وقت ها فکر می کنم منو اصلاً دوست نداري وگرنه دلت می خواست زودتر با هم ازدواج کنیم.
-راستش من همین روابط ساده و در حد سلام و علیک ... دو ساع با هم بیرون رفتن و دور زدن رو بیشتر می پسندم.
می ترسم وقتی بیشتر پیش هم باشیم برات عادي بشم. من با صیغه خوندن و محرم شدن مخالف نیستم ولی وقتی روابط ما هنوز محدوده با توجه به شرایط مون چه نیازي به اینکار داریم؟
-نکنه می خواي امتحانم کنی؟
-فکر نکنم اگه تموم عمرم هم با تو باشم بتونم بشناسمت. تو موجود غیر قابل پیش بینی هستی هر روز به شکلی...
-عجب! راستش رو بگو؟ چی توي اون سر خوشگلت می گذره؟
-هر چی گفتم عین حقیقت بود اگه شک داري از صد و هیجده مخابرات بپرس.
محبوب به شوخی گوشی موبایلش را به گوشش نزدیک کرد و گفت:
-الو ... صدو هیجده؟ این گیسو خانم راست میگه ؟ دروغ می گن متشکرم . خداحافظ
گوشی را روي داشبورد گذاشت و گفت:
-حالا دیدي؟ حقیقت رو بگو. چرا نمی ذاري یک کم باهات راحت تر باشم؟ به خدا دق کردم.
گیسو نگاه با محبتش را براي لحظه اي به او دوخت و سپس با لبخندي پنهانی آن را به منظره کنارش دوخت و گفت:
-هر چیزي به موقع اش. مواظب باش همین مقدار رو هم از دست ندي...
-چشم ... ولی فکر نمی کنی خیلی ظالمی؟ گیسو تو می دونی خیلی دوستت دارم. می دونی طاقت دوریت رو ندارم.
می دونی چقدر می خوامت. باز منون از خودت دور می کنی؟ آخه چرا؟ انتقام کدوم گناه نکرده را ازم می گیري؟ باشه. حالا که دستم برات رو شده ... هی حالمو بگیر. نوبت من هم می رسه.
گیسو خندید و گفت:
-تمرین تئاتره؟
-نه به خدا. یه وقت دید رفتم و پشت سرم رو هم نگاه نکردم...
گیسو ته دلش خالی شد ولی شانه هایش را با بی خیالی بالا انداخت و گفت:
-اونوقت من هم اسمتو از توي ذهنم دیلیت می کنم.
-اي بابا ... خراب تر شد که ... دیدي گفتم داري منو امتحان می:نی؟ آخه من، شاگرد اول کلاس عشق توي مدرسه جنابعالی ... رد بشم؟ مشروط! دیلیت؟!
-مطمئناً استاد باهام لج داشته، نمره تحقیقم رو نداده. شاید هم یکی واسم زده. به کی قسم بخورم که من درسامو خوب خوندم. هیچ جور کم نمیارم. فقط با ما به از این باش که با خلق جهانی ... تو رو خدا او اخماتو واکن. چشم! غلط کردم. هر چی شما بفرمایین. همینطور، مثل بچه هاي خوب ... دست به سینه پیش این کیک خوشمزه می شینم تا اجازه خوردنش صادر بشه...
-راستی، هیچ خبر داري من کشته و مرده ي اون تناسب چشم و ابروهاتم ؟ ... آخه می دونی اخم ابروهات منو یاد معلم دینی مون میاندازه ... چشمات یاد شیطون، خیلی تناسب دارن مگه نه؟
-چه عجب! بالاخره یه لبخند روي اون لباي عنابی تون دیدیم.
گیسو روي صندلی نشسته بود و همانطور به دستمال مشیدن بر روي ظروفی که در نزدیکی اش قرار داشت میپرداخت که زنگ تلفن به صدا در آمد. دستمال را انداخت و برخاست. گوشی تلفن را برداشت:
-بله...سلام...خوبم...آره. متشکرم...هیچی، طبق معموا...دارم به رتق و فتق امور مملکتی میرسم...
فرنگیس از اتاق مطالعه که در جوف آشپزخانه و سالن اصلی قرار داشت پرسید:
-کیه؟
گیسو دستش را روي گوشی گذاشت و کمی آنرا عقبتر برد و بلند گفت:
-محبوبِ..
-سلام برسون.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#138
Posted: 6 Sep 2013 10:02
Giso
قسمت اخر
-چشم
همانطور که با تلفن سخن میگفت به آشپزخانه رفت و به غذا سر زد...
حدود دو ماه از زمانی که در راه شمال با محبوب درباره انجام مراسم مذهبی سخن گفته بود میگذشاو حالا دیگر باهم محرم شده و انجام مراسم هاي تشریفاتی را براي بعد از سال پدرش گذاشته بودند. صحبتش را تمام کرد و به سالن آمد و گوشی را در جایش قرارداد. سپس به نزد مادر رفت .
فرنگیس که در حال مطالعه کتاب جیبی کم حجمی تحت عنوان"نشان لیاقت عشق" بود سرش رابلند کرد وگفت:
-چه خبر؟
-هیچی...محبوب میگفت ترمیم خونه قدیمی رو تموم کرده. ازم دعوت کرد برم اونجارو ببینم و نظرم رو بگم.
-عالیه. دستش درد نکنه. ماهان و گلفام هنوز نیومدن؟
-نه.
-هر وقت این دو تا با هم بیرون میرن، من دلم شور میوفته. کاشکی تو هم باهاشون میرفتی. آخر نشد یه بار این دوتا تنها باشم و با هم دعوا نکنن!
-اینا که تازه رفتن...اینقدر نگران نباشین. بالاخره یه روز قدر هم رو میفهمن و ...
صداي زنگ خانه به گوش رسید. گیسو با تعجب گفت:
-چقدر زود اومدن؟
برخاست و براي گشودن در رفت. فرنگیس بلند گفت:
-در اتاق رو ببند. حوصله ي داد و بیدادشون رو ندارم.میخوام کتاب بخونم .
گیسو همانطور که در را میبست گفت:
-اطاعت.
فرنگیس به خواندن کتاب که حاوي داستانهاي کوتاه از افراد ناشناس بود پرداخت. نوشته بود:
مردي که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیار دوست میداشت. دختر به بیماري سختی مبتلا شد.
پدر به هر دري زد تا کودك سلامتی اش را دوباره بدست بیاورد هر چه پول داشت براي درمان او خرج کرد ولی بیماري جان دخترك را گرفت و او مرد. پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچ کس صحبت نمیکرد و سر کار نمیرفت.
دوستان و آشنایان خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادي برگردانند ولی موفق نشدند .
شبی، مرد رویاي عجیبی دید. دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده اي طلایی به سوي کاخ مجللی در حرکت هستند.
هر فرشته شمعی در دست دارد و شمع همه فرشتگام بجز یکی روشن است. مرد وقتی جلوتر رفت دید فرشته اي که شمعش اموش است همان دختر خودش است.پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد. از او پرسید:
-دلبندم، چرا غمگیینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترك به پدرش گفت:بابا جان، هر وقت شمع من روشن میشود اشکهاي تو آن را خاموش میکند و هر وقت تو دلتنگ میشودي من هم مگین میشوم.
اشک درجشمان مرد حلقه زد و از خواب پرید. اشکهایش را پاك کرد. انزوا را رها نمود و به زندگی عادي خود بازگشت.
فرنگیس به فکر فرو رفت. ...آیا مرده ها واقعاً از زندگی و رفتار زند هها متاثر میشوند؟
لحظه اي بعد تقه اي به در خورد و گیسو وارد اتاق شد.با شتاب در حالیکه متعجب مینمود، گفت:
-مادر...استادمون....یعنی استاد آریان اومده، باهاتون...
آریان بدون اینکه منتظر بماند درپهنه در قرار گرفت و مستقیم به او چشم دوخت .
فرنگیس از جاي برخاسته بود و با تعجبی تا حد جنون به تازه وارد مینگریست .
آریان بی درنگ به گیسو گفت:
-خانوم معیري لطفاً من و مادرتون رو تنها بذارین، مسائلی هست که مایلم به ایشون مطرح کنم.
گیسو باچشمانی که از فرط تعجب گشاد شده بودند، به مادرش که مبهوت به آندو مینگریست نگاه کرد. فرنگیس به او اشاره کرد و او بلافاصله از اتاق خارج شد.
وقتی آریان در اتاق را پشت سر او بست، برگشت و به فرنگیس نگریست .
فرنگیس نیز چون انسانی مسخ شده چشم به او دوخته بود و کلمه اي از دهانش بیرون نمی آمد. پس از لحظه اي آریان شروع به قدم زدن در اتاق کرد و بالاخره گفت:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#139
Posted: 6 Sep 2013 10:02
-معذرت میخوام که اینطور بی خبر و سرزده به اینجا اومدم.
فرنگیس میخواست جواب بدهد ولی صدایی از گلویش خارج نشد .
-من...به اینجا اومدم..چون..
براي لحظه اي ساکت شد. ایستاد و نگاهش را که از فرنگیس برگرفته بود دوباره به او دوخت و پرسید:
-چهره من به نظرتون آشنا نمیاد؟ فکر نمیکنین منو جایی دیده باشین؟
فرنگیس به زحمت خودش را جمع و جور کرد و گفت:
-من...من فکر نمیکنم...
-لطفاً ...درست نگاه کنین. منو به خاطر ندارین؟
براي لحظه اي فرنگیس مشاعرش را از دست داد. قادر نبود فکر کند. این آدم با نام فامیلی همانند خودش...با صدایی آقنرد آشنا وچهره اي که او تا حد مرگ آرزوي دیدنش را داشت آنجا ایستاده بود و با او حرف میزد. این امکان نداشت .
ذهنیت غیر قابل باوري بود. افکارش را به عقب زد و همانطور به او چشم دوخت تا چیز بیشتري دستگیرش شود.بالاخره گفت:
-من متوجه منظورتون نمیشم. شما...همون استاد دخترم هستین که قبلا تلفنی باهام صحبت کردین،درسته؟
آریان با لحنی سرزنش بار گفت:
-فرنگیس، واقعاً من و نشناختی؟!
-معذرت میخوام. من باید شمارو بشناسم؟ خب البته...شما به کسی که مدتها قبل میشناختم و...و متاسفانه از دستش دادم، شباهتهایی دارین ولی...در هر صورت بهتره خودتون رو معرفی کنین چون..
آریان با اندوه به طرف شومینه خاموشی که بالاي آن انبوهی از کتاب درون کتابخانه نسبتاً بزرگی قرار داشت، چرخید و دستانش را به آن گرفت و در فکر فرو رفت. فرنگیس کمی جلوتر آمد وگفت:
-بفرمایید بنشینید. حتما خسته اید. میرم به دخترم میگم که براتون چایی بیاره...
-نه.
فرنگیس با دلهره و درد چون شخصی که زخمی مهلک اما قدیمی در بدنش سرباز کرده باشد، نگاهش را از باندهاي بزرگ دستگاه به صورت او دوخت و با التماس گفت:
-خواهش میکنم بگو....تو نمیتونی حبیب باشی...
با گریه زار زد:
-حبیب مرده...مرده...تو کی هستی؟حکمت؟...نه، تو حکمت هم نیستی.حکمت چند وقت پیش اینجا بود.... تو...
آریان رویش را برگرداند و با دو قدم بلند روبرویش قرار گرفت. آنگاه با لحن دردناکی گفت:
-حق داري منو نشناسی، حتما توي قبلت جایی براي من نمونده که ذهنت منو بخاطرت بیاره.
به سوي دیگري نگریست و ادامه داد:
-حبیب،بدبخت، اینجا اومدي چیکار؟ به چه امید؟ وقتی اونی رو که به خاطر ش اومدي تو رو نمیشناسه!
فرنگیس به زانو در آمد. اشک از چشمانش فوران میکرد.زمزمه کرد:
-جبیب باور نمیکنم...تو زنده اي؟...تو زنده بودي؟اینهمه وقت...اونوقت من بی اطلاع بودم..یه خبر به من ندادي؟چرا؟ ...
بی انصاف...
همون اول که صدات رو پشت تلفن شنیدم فکر کردم که چقدر شبیه صداي حبیب ...ولی فکرکردم خیالاتی شدم. قلبم پر از درد شد ولی مرگ سعید نذاشت به اون صدا فکر کنم.حبیب ... تو زنده اي واقعا؟...من خواب نمیبینم؟
حبیب دوباره به طرف شومینه رفت و گفت:
-آره من زنده ام.
وقتی سعید دوان دوان خود را به غار و بالاي سر حبیب رسانده بود، او را بیهوش دید. به مردي که به بقیه کمک میکرد گفت:
-بقیه چطورن؟ میشه تکونشون داد؟
-دو نفري میشه...ولی فکر نمیکنی بهتره صبر کنیم تا نیروهاي کمکی برسه؟ممکن تکون دادنشون خطر داشته باشه.
-ولی اگه غار دوباره ریزش کنه چی؟ احتمال ریزش هم هست نفس کشیدن هم خیلی مشکله بهتره اونایی رو که میتونیم ببریم بیرون. در هر صورت بیا کمک کن!
مرد کارش را رها کرد و پاهاي حبیب را چسبید. به سرعت او را بیرون کشاندند و کمی آنطرفتر کنار درختی قرار دادند و مرد به سرعت به درون غار رفت و سعید با عجله دگمه هاي لباس حبیب را گشود و به وارسی زخمها و ضربان قلب و نبض او پرداخت. هنوز زنده بود. با تکه پارچه اي زخمها را میبست که حبیب بهوش
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#140
Posted: 6 Sep 2013 10:02
آمد و چشمان خود را گشود.در همین هنگام دوباره زمین شروع به لرزیدن کرد و همزمان غار با صداي مهیبی در برابر چشمان وحشت زده آنان فرو ریخت .
قبل از اینکه سعید به این بیاندیشد که چه اتفاقی افتاده و اینکه خدا رحم کرده که جان سالم به در برده اند .
ناگهان حبیب فریاد کشید:
-چرا نجاتم دادي؟
گریبان سعید را گرفت و با بغض گفت:
-چرا تو....چرا تو باید منو نجات میدادي؟ چرا این کارو کردي؟
سعید با تعجب و ناباوري به او نگریست و گفت:
-من...نمیفهمم؟من...
-نمیخوام زنده باشم...میفهمی؟...تو این شانس رو از من گرفتی...
-آخه چرا؟
حبیب باز هم با دردي مخلوط از عذاب روحی و جسمی فریاد کشید:
-چرا؟...میگی چرا؟...تو همه چیز منو ازم گرفتی...عشقم رو..محبوب دلم رو...خوابهاي طلایی شبهام رو...تازه میگی چرا؟
حالام فرصت مردن رو...بدون خودکشی...
دستش شل شد و به گریه افتاد. سعید با تعجب، مات و مبهوت به او مینگریست. باور نمیکرد. باور نمیکرد حیبی که تاکنون گمان میکرد باعث ازدواج او و فرنگیس شده چنین اندیشه اي در سر داشته باشد. مستاصل پرسید:
-تو فرنگیس رو دوست داري؟...اون جی؟ اونم تو رو دوست داره؟
حبیب با غیض بدون اینکه واقعا به حرفی که میزد اطمینان داشته باشد، گفت:
-آره
خنده اي عصبی کرد و ادامه داد:
-چیه...فکرکردي او رو دوست داره؟ ابله...
ناگهان سعید به او حمله ور شد.مدتی با هم گلاویز شدند. حبیب دردهاي جسمانی اش را فراموش کرد و با تمامی قوا که در بدنش ماند ه بود به نزاع با او پرداخت.
بالاخره سعید بر او چیره شد. هر دو نفس نفس میزدند. حبیب فریاد کشید:
-یاا...منو بکش...منتظر چی هستی؟ منو بکش.
سعید مشتش را بالا برد تا بر دهان او بکوبد. لحظه اي به همان حال ماند. نیمی از صورت حبیب به خون آغشته بود و رنگ به چهره نداشت. شکاف زخمها سر باز کرده بودند ولکه خون روي لباسها هر لحظه بیشتر میشد .
سعید به سرعت برخاست و به طرف ماشین ها براه افتاد. یکی از ماشین ها را گشود و به دنبال سوئیچ آن گشت. پشت فرمان نشست و تک استارتی آنرا روشن کرد. به پدال گاز فشار آورد و به طرف حبیب براه افتاد .
براي لحظه اي حبیب اشهدش را خواند. ماشین به طرف او می آمد و آنی به او میرسید و او را زیر چرخهاي خود له میکرد. چشمانش را بست ومنتظر ماند.
صداي ترمز را که در نزدیکیش از ماشین برمیخاست او را به خود آورد. سعتید با عجله از ماشین بیرون جست و او را به درون ماشین کشاند .
حبیب با اعتراض گفت:
-چیکار میکنی؟
سغید چیزي نگفت در ماشین را بست و به راه افتاد .
درد امان حبیب را بریده بود.نفسش کند، درد ناك و با تاخیر بالا می آمد. با این حال با صداي التماس آمیزي که دل سنگ را آب میکرد گفت:
-منو...همین جا بندازد و برو...بذار...بمیرم. براي هر دومون بهتره که من نباشم. حتی براي اونم بهتره.
سعید با عطوفت ولی دستور مآبانه گفت:
-حرف نزن...قواي بدنت رو نگه دار...بهش احتیاج داري..
-نه ...گوش کن..من بهت دروغ گفتم. من نمیدونی...یعنی...مطمئن نیستم که فرنگیس...
-نه تو گوش کن. حرف نزن. ازحالا هر چی که بگی گوشم نمیشنوده..پس بی خود به خودت زحمت نده. بعدا هممیتونی هر چی میخواي بهم بگی...وقتی مداوا شدي به حسابت میرسم.فعلا حرف نزن و بذار حواسمو جمع کنم. من زیاد رانندگی نکرده ام. نمیتونم خوب ماشینو کنترل کنم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود