ارسالها: 3747
#141
Posted: 6 Sep 2013 10:03
دکتر از اتاق بیرون آمد وگفت:
-بیمارتون احتیاج به خون داره. ما بهش خون زدیم ولی باید جاشو پرکنین. لطفاً با آزمایشگاه هماهنگ کنین.
سعید که قدم هایش را با دکتر همراه میکرد با نگرانی پرسید:
-حالش چطوره؟زنده میمونه؟
-فعلا خوبه. خون زیادي ازش رفته...در هر صورت بسنگی به مقاومت بدنش داره.اگه طاقت بیاره مشکلش برطرف میشه وگرنه..
دکتر از ادامه سخنش باز ماند. به پرستار دستوراتی داد و برگه هایی را امضا کرد. سعید پرسید:
-از دست من کاري برمیاد؟
-دعا..فقط دعا کنید...
همانطور که از اودور میشد چرخید و انگشتش را به طرف او گرفت و ادامه داد:
-لطفا آزمایشگاه یادتون نره.
سعید به طرف آزمایشگاه رفت و مدتی بعد در حالیکه پنبه الکلی به آرنجش میفشرد از آنجا خارج شد. همانطور به اورژانس رفت تا حبیب را بیابد. پرس و جو کرد و فهمید که او را به بخش منتقل کرده اند. ناگهان با قیافه آشنایی روبرو شد. ... مادر فرنگیس.
با دستپاچگی سلام کرد و به دنبال آن بهداد را دید. گفت:
-شما اینجا چیکار میکنین؟
-فرنگیس حالش بد شد..آوردیمش اورژانس.
مادر فرنگیس گفت:
-شما براي چی اینجا اومدین؟ من فکر کردم دنبال ما...بخاطر فرنگیس اومدین.
سعید به سرعت به دروغ متوسل شد. نگاهی به خودش انداخت . به لکه هاي خون و زخمهایی که بر اثر نزاع باحبیب در بدنش بوجود آمده بود استناد کرد وگفت:
-من...اونجا بودم...وقتی براي کمک به اونهایی که تو غارگیر افتاده بودن رفتم، زخمی شدم. متاسفانه هیچ کمکی هم نتونستم بکنم...بعد تصمیم گرفتم یکی از ماشینها رو بردارم و بیام اینجا تا نیروهاي امداد رو خبر کنم...که دکتر گفت تا اینجا هستم، بهتره یه آمپول کزاز براي اطمینان تزریق بشه .
پنبه را از دستش جدا کرد و درسطل زباله انداخت. بعد پرسید:
-فرنگیس کجاست؟ حالش چطوره؟
بهداد جواب داد:
-فعلا بیهوشه...
مادر فرنگیس افزود:
-بهش آمپول آرام بخش تزریق کردند. فعلا خوابیده ولی دکتر گفته میتونیم ببریمش...چندتا سرم هم داده که اگه بازم همینطور بود همونجا ... توي خونه بهش وصل کنیم.
همانطور که حرف میزدند به تحت فرنگیس نزدیک شدند. سعید به چهره بی رنگ فرنگیس نگریست ودر دلش آشوبی برپا شد. با محبت به او نگاه کرد.بغضش را فرو داد. صداي بهداد او را به خود آورد. که میگفت:
-خوب شد شما هستین و توي بردن فرنگیس به خونه، بهمون کمک میکنین .
سعید گفت:
-متاسفانه یه کارهایی دارم که نمیتونم باهاتون بیام. باید منو ببخشین. مطمئن باشین اگه خیلی واجب نبود هیچوقت... مادر فرنگیس گفت:
-برو پسرم به کارهات برس . ما هستیم.
-حالا همه فکر مکینن توي غار با بقیه کشته شدي. فقط حاجی بالا خان خبر داره.
حبیب در حالیکه روي تخت قراضه و خسته کننده بیمارستان جابجا میشد گفت:
-مخالفتی که نکرد؟
-چرا...ولی بالاخره راضیش کردم. شناسنامه ات رو هم ازش گرفتم. میذارمش این بالا.
و آنرا در جایی که نشان میداد قرار داد. سپس بسته اي را هم رویش گذاشت و ادامه داد:
-این هم پول.
-از کجا آوردي؟نمیخوام بیشتر از این مدیونت بشم. بردار بذار توي جبیت .
سعید در حالیکه بالشت و رو انداز حبیب را مرتب میکرد، گفت:
-این پول مال ما نیست. حاجی بالاخان داده که بدمش به تو..البته پول خودته. خونبهات...ببخشید، پول بیمارستانه.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#142
Posted: 6 Sep 2013 10:03
-منظورت چیه؟
-یه عده از طرف اون شرکت اومدن خونه تون...بابت تسلیت...این پول رو هم دادن...اونم داد به من که برات بیارم. خیلی به موقع بود مگه نه؟
حبیب چیزي نگفت و جابجا شد. تا سعید کارش را راحتر انجام دهد .
-دیگه مشکل پول نداري. حالا میخواي چیکار کنی؟
-میخوام از کشور برم .
-چی؟...واقعاً..چطوري میخواي بري؟ تو مردي اینو میفهمی؟ الان زنده ها با مکافات توي این بلبشو این ور و انور میرن تو که جاي خود داري...
-آره حق با توئه. امامن میرم....همانطور که دیگران میرنو این همه آدنهاي سیاسی تحت تعقیب که یواشکی بدون پاسپورت از کشور خارج میشن چه جوري میرن؟ منم همینجوري میرم.
-اما اونا سیاسی اَن، نه مرده پنهون شده. اونا وابستگانی دارن که حمایتشون میکنه، تو رو کی حمایت میکنه؟
-راهشوپیدا میکنم.
سعید سرش را تکان داد و با ناباوري گفت:
-شوخی که نمیکنی؟
بعد که چنین چیزي را در چهره او ندید ادامه داد:
-خب منظورم اینه که..آخه حالا چه اصراریه که..
-شوخی نمیکنم...پشیمون هم نمیشم...میخوام برم پیش حشمت...اونجا یه فکري به حال خودم میکنم.
متفکر ادامه داد:
-کی مرخصم میکنن؟
-احتمالا فردا.
-کاش زودتر این کار و بکنن. هر آن میترسم یکی بیاد توي اتاق و منو بشناسه...گندکار در بیاد. حالا که بدتر هم شده.
اگه گیر بیافتم به جرم زنده بودن و کلاه برداري از شرکتمون باید برم آب خنک بخورم .
-چراکلاه برداري؟ پولی که اونا دادن تازه میشه خرج بیمارستانت و درمانت تا وقتی که کاملا خوب بشی. فقط با این عنوان به دستت نرسیده. باید همه این هزیننه ها رو اونا میدادن.
-حق با توئه. اینو راست میگی. پدربزرگم از تهران اومده؟
-آره همشون اومدن.
-یه کاغذ بهم بده .
سعید به دنبال آنچه او گفته بود اطراف را جستجو کرد. حبیب گفت:
-یه تکیه هم باشه بسه..آهان از سر اون مقواي جدا کن..یه خودکار هم بده...
چیزي روي آن نوشت و به طرف سعید گرفت .
... -به این شماره زنگ بزن. یه خانمی گوشی رو برمیداره..اسمش مولوده...بهش بگو از طرف حبیب زنگ میزنم..ازش بخواه که به شماره اینجا یعنی بیمارستان زنگ بزنه...یادت نره شماره اتاق رو هم بهش بدي. اگه ازت چیزي پرسید بگو نمیتونی بهش چیزي بگی. وقتی زنگ زد همه چیز رو میفهمه.
سعید در حالیکهبا تکه مقوا بازي میکرد گفت:
-حالا این شماره کجاست؟این مولود خانوم دیگه کیه؟...
-شماره خونه پدربزرگمه. به بقیه اش هم کاري نداشته باش.
-اگه خودش گوشی رو برنداشت، چی؟
-برمیداره . اگه کس دیگه اي برداشت....بگو با اون کار داري.
-باشه پس من رفتم.
حبیب نفس عمیقی کشید. چون شخصی می مانست که مطلب مهمی را به سختی تفهیم کرده و حالا بار آن مسئولیت از دوشش برداشته شده است .
چیزي به ذهنش آمد. دست برد و پول را برداشت . آنرا شمرد ودوباره سرجاي قبلیش نهاد. مبلغ قابل توجهی بود.
زنگ تلفن که در نزدیکیش به صدا در آمد او را ازافکار دور و درازي که به آن می اندیشید بیرون آورد.
موقع مرخص شدن حاجی بالا خان هم آمد. با دیدن حبیب با حالتی عاطفی او را در آغوش کشید و گفت:
-پسرم...نمیدونی وقتی فکر کردن اون بلا سرت اومده چی کشیدم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#143
Posted: 6 Sep 2013 10:03
حبیب همانطور که در آغوش او بود؛ از بوي بدنش که به او آرامش خاصی میداد محظوظ میشد. با این فکر که بعدها چنین فرصتی نخواهد یافت اشک در چشمانش جمع شد و گفت:
-میدونم...یعنی میدونستم شما...طاقت این خبر و ندارین. براي همین سعید رو فرستادم که زودتر بهتون خبر بده .
-متشکرم..از این که به فکر من بودي... و خبرم کردي.
-ولی انتظار نداشتم که به اینجا بیاین.سعید بود و..
-فکر میکنی میتونستم تنهات بذارم؟
و با عشقی بی انتها به چشمان او نگریست. حبیب چشمانش را به زمین دوخت. از دیدن این همه محبت دلش نرم میشد و کم کم داشت جرات اولیه اش را از دست میداد. همانطور که از هم جدا میشدند. حاجی بالاخان گفت:
-الان چطوري؟
-خوبم.فقط نگران بقیه هستم...میدونم کاري که من باهاشون میکنم ظالمانه است. ولی...
-بهتر بود دست کن به مادرت خبر میدادیم. اون بنده خدا طاقتش رو نداره واقعاً داغون شده.
-الان نه...وقتی رفتم بهش بگین. اینطوري هم من راحت ترم هم اون.
همانطور که حرف میزدند ، حاجی بالاخان در اتومبیلش را گشود وگفت:
-تو پشت بشین...بذار سعید جلو بشینه.
-چشم.
حاجی بالاخان ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. گاراژ مسافربري در انتهاي شهر بود. وقتی از آنجا رد میشدند. سعید با تعجب به او نگریست و جبیب هم از افکارش بیرون آمد وگفت:
-کجا داریم میریم؟ رد شدیم ...ها.
او در حالیکه دنده را عوض میکرد گفت:
-میگه میخواین لو برین؟..اگه اینجا سوارشی که همه تورو میبینن...دارم میبرمت شهر بعدي...از اونجا هم میتونی بري.
حق با او بود . هر دو تصدیق کردند. حاجی بالاخان دست برد و از داخل داشبورد بسته اي خارج کرد وگفت:
-اینم بگیرم. لازمت میشه.
حبیب آرام دستش را جلو آورد و پرسید:
-این چیه؟
همانطور آنرا باز کرد و نگاهی به آن انداخت .
-یه مقدار پول برات اوردم. میدونم که احتیاجت میشه.
حبیب با احساسی مملو از شادي و قدردانی گفت:
-ممنونم ولی اینجوري...حساب بدهی هام بهتون بالا میره.
حاجی بالاخان براي لحظه اي منظورش را درنیافت.پرسید:
-چی؟
-منظورم اون پولی یه که به...
که ناگهان حضور سعید را دریافت. لحظه اي مکث کرد وگفت: «... فرنگیس دادین »: میخواست بگوید
-منظورم همون پولیه که بابت درمان من توي تهران فرستادین .
حاجی بالاخان از داخل آینه نگاهی به او انداخت متوجه حرفش شده بود.بعد گفت:
-چه بدهکاري! خجالت بکش، حبیب. من پدربزرگت هستم.این پولها هم هدیه اس. تو هیچ بدهی به من نداري. شیر فهم شد.
-بله متشکرم پدربزرگ.
-کاشکی میتونستی اینجابمونی.نمیخوام حالا که بهم اطمینان کردي رایت رو بزنم ولی...دلم نمیخواد توي غربت آواره بشی.
حبیب از پنجره به محوطه خالی بیرون که به سرعت رد میشد نگریست و با لحن غمناکی گفت:
-خواهش میکنم...خواهش میکنم منو دو دل نکنین.به اندازه کافی دور شدن از شما و ...اینجا برام سخته .و لی بهتره که برم براي همه مون بهتره.
-توي این مدت کجا میمونی؟ خونه پدربزرگت که نمیتونی بري.
-یه جایی رو در نظر دارم. قبلا هماهنگ کردم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#144
Posted: 6 Sep 2013 10:04
-خلاصه مواظب باش. زیاد هم به این حشمت پدرسوخته اطمینان نکن...اون مثل حکمت ساده و مهربون نیست، یک کم ناخالصی داره..اگه آدم بود اینطور به پدرش نارو نمیزدو دل اون بدبخت رو نمیشکست.فکر نکن دائی ته..برات دل مسوزونه.اون بفکر هیچ کس نیست. متوجهی که؟
-بله،چشم! حواسم رو جمع میکنم.
وقتی بالاخره راننده مطمئنی یافتند. حبیب براي خداحافظی حاجی بالاخان را در آغوش گرفت و گفت:
-نمیدونم چطوري ازتون تشکر کنم. بابت همه چیز ممنونم.
-مواظب خودت باش....هروقت هم که به مشکلی برخوردي و از پسش برنیومدي یه جوري به من خبر بده .مدیون منی...اگه منو بی اطلاع بذاري.
-هر چی شما بفرمایین.
بعد آهسته ادامه داد:
-موضوع رو هم یه جوري به مادرم بگین که...منظورم اینه که نمیخوام فرنگیس رو در این مورد مقصربدونه.
حاجی بالاخان با لحن اطمینان دهنده اي گفت:
-میدونم...خودم درستش میکنم.
آهسته تر گفت:
-اگر چه فایده اي نداره چون نمیتونم کمکت کنم پسرم...من درکت میکنم، هر چی باشه منم یه موقع جوون بودم..متم درد عشق رو چشیدم ولی اونوقت کسی نبود که به من کمک کنه. اصلا کسی دردمو نفهمید. کسی اهمیت نداد..
حبیب اشک را در چشمان پدربزرگش دیدو مکدر شد. بیش از پیش همدیگر را فشردند .
-من همیشه افتخار میکنم که پدربزرگی مثل شما داشتم.
-منم بهت افتخار میکنم، پسرم. متاسفم که نتونستم بیشتر کمکت کنم.
بالاخره از هم جدا شدن.
بعد سعید را که کمی آنطرفتر ایستاده بود در آغوش گرفت و آهسته و تهدید کنان گفت:
-سعید...من دارم میرم واي به حالت اگر بفهمم ذره اي فرنگیس رو ناراحت بکنی. اونوقت بر میگردم و بلایی به سرت میارم که مرغهاي هوا به حالت گریه کنن. فکر نکن اونجاهستم دستم بهت نمیرسه. مطمئن باش دنبال یه بهونه میگردم که برگردم و اونو از چنگت دربیارم...تا اونوقت خداحافظ.
حبیب تنها با چند جمله مختصر قضیه زنده ماندنش را تعریف کرد و سپس به سراغ موضوعی که بیشتر مورد توجهش بود رفت.
-فرنگیس...من به خاطر موضوع دیگه اي به اینجا اومدم ولی قبل از اینکه اونو مطرح کنم بهتره از این حال در بیاي.
براي فرنگیس مشکل بود که آنچه را میشنید باورکند. به خاطراتش رجوع کرده بود و نیز از اینکه این همه مدت سعید از جریان با اطلاع بوده و اینکه حبیب را نجات داده...دچار احساسات متناقض شد.
بالاخره گفت:
-من...من میرم یه آبی به صورتم بزنم..
در را گشود و بلافاصله گیسو را که در حال افتادن بود گرفت.
گیسو که در پشت در گوش ایستاد هبود و حالا غافلگیر شده بود با شرمندگی عذرخواهی کرد وبه سرعت براي مهیا کردن وسایل پذیرایی غیب شد.
وقتی فرنگیس با حوله صورتش را خشک میکرد، همانطور وارد آشپزخانه شد و به گیسو گفت:
-اگه چایی رو آماده کردي زودتر ببر.
-نه مادر، خواهش میکنم...من روم نمیسه.آبروم رفت، کار بدي کردم ولی از کنجکاوي داشتم میمردم.
-خیلی خب...بده خودم مبیرم.
گیسو کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
-مامان واقعاً اون حبیبه؟ چقدر خوشحالم که زند ه اس. خیلی دلم میخواست این آدم رو ببینم...نمیدونستم این همه مدت جلوي چشم منه.مامان یه سوال بکنم، جوابم رو میدي؟
-دیگه چیه؟
-گفتی حکمت چند وقت پیش اینجا بود.من فکر میکنم منظورتون پدر مازیار بود، مگه نه؟
-آره فضول خانوم.
-من خر رو بگو که زودتر متوجه نشدم...اگه بهم میگفتی که اون حکمته...من بهت میگفتم که استادمون خیلی شبیه اونه. اونوقت کنجکاو میشدین و زودتر میفهمیدین ..ازش بپرسین از اول میدونست که من دختر تو ام یا اون روز که منو آورد سر مزار شما رودید وفهیمد .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#145
Posted: 6 Sep 2013 10:04
-مگه سر مزارهم بود؟!
-آره، در ضمن وقتی بعد از مراسم سر کلاس رفتم،دیدم لباس سیاه پوشیده. احتمالا براي بابا سعید اینکارو کرده بود.
-هوم.
-یادتون نره ازش بپرسین ها.
-اگه تونستم؛ باشه.قول نمیدم.
فرنگیس سینی را برداشت و به اتاق رفت. گیسو هم به سرعت به طرف تلفن رفت و شماره مازیار را گرفت.وقتی فرنگیس وارد اتاق شد، حبیب نشسته و متکفر چشم به پایین دوخته بود. انگشتانش را در هم حلقه کرد ه بود و همانطور نگاهی به او انداخت و گفت:
-لطفاً در رو ببند.
فرنگیس سینی را روي میز قرار داد. سپس برگشت و در را بست.حبیب همانطور که او را نگاه هدایش میکرد گفت:
-حالا بیا اینجا بشین.
و باچشممبل پهلویش را نشان داد. فرنگیس نشست.حبیب براي لحظه اي او را نگریست، بعد گفت:
-اصلا عوض نشدي.
فرنگیس چین دامنش را صاف کرد و به پایین چشم دوخت. میخواست خوشحالیش را بابت زنده بودن او و دیدارش پس از سالها کتمان کند ولی زباد موفق نبود.حبیب دوباره به دستانش نگریست و گفت:
-همیشه توي افکارم،لحظه اي که میبینمت و با هم تنها میشیم رو..مثل تکه هاي پازل با دقت میچیدم ولی حالا...
براي لحظه اي ساکت شد وبعد گفت:
-فرنگیس...خیلی دلم برات تنگ شده بود.
فرنگیس دستپاچه گفت:
-سعید...
حبیب بدون لحظه اي تاخیر گفت:
-اونو فراموش کن.
فرنگیس چشمانش را بست و با اندوه گفت:
-نمیتونم.
-میتونی..باید بتونی...به من فکر کن. کافیه فکر کنی که من با چه عذاي این سالها...منتظر همچنین روزي بودم و اون با چه لذتی این شانس رو داشت که مدام پیش تو باشه و تو رو متعلق به خودش بدونه. به این فکر کن که من این سالها...بااین عذاب که تو متعلق به او هستی چه زجري کشیدم ولی حالا اون مرده و هیچوقت همچین عذابی رو متحمل نمیشه. اون بیست سال از بهترین لحظات عمرش رو با تو خوش بود و من بیست سال از بهترین سالهاي عمر یه آدم رو با حسرت تو اتیش زدم.
-اشتباه کردي.
این صداي فرنگیس بود که محکم و با صلابت این حرف را میزد.حبیب به او نگریست. فرنگیس آهسته تر تکرار کرد:
-اگه واقعاً این طوره که میگی...اشتباه کردي.من ارزش تباه کردن زندگی تو رو نداشتم...
برخاست و شروع به قدم زدن کرد.سرش را چون زن مغروري بالا گرفت و گفت:
... -من سعید رو...دوست داشتم.درسته که اول حتی نمیخواستم چشمم به صورتش بیافته ولی بعد...نظرم عوض شد. من این چند سال رو عاشقانه باهاش زندگی کردم و هیچ مردي رو توي این دنیا در حد اون نمیبینم.
حبیب مانند کند هیزم تري شده بود که نمیسوخت امادود میکردو انتظار نداشت فرنگیس با دیدن او، خودش را در آغوش او بیافکند ولی فکر این را هم نمیکرد که چنین کلمات ي از دهان او خارج شود.
فراموش کرده بود که فرنگیس تا چه حد اختیار زبانش را دارد. بنابراین از اینکه در مورد سعید این کلمات را بکار میبرد احساس ناخوشایندي به او دست داد. با این حال خودش را با این فکر که نبودن سعید باعث صراحت کلام او شده است دلداري داد. حبیب با این تفکر نیامده بود که با راحتی او را مجاب میکند،آمده بود که حتی اگر شده بجنگد و او را به چنگ آورد. برخاست و گفت:
-تو سعید رو دوست داشتی..درست.با اون خوشبت بودي...اینم درست...ولی اون الان مرده و هیچوقت هم زنده نمیشه.
-براي من نزده اس.
با این جواب، حبیب دوباره روي نزدیکترین مبل خودش را رها کرد وبه فکر فرو رفت. این زن چه اصراري داشت که او را خرد کند؟ میدانست، یعنی احساس میکرد که فرنگیس هنوز هم دوستش دارد ولی دلیل این حرفهاي او را در نمی یافت.
سرش را میان دستانش فشرد و درفکر غرق شد. فرنگیس همانطور ایستاده بود و به او مینگریست. نگاهش به سینی چاي افتاد. با لحنی که سعی میکرد شایسته یک میزبان خوب باشد گفت:
-چاییتون سرد شد،میخواین عوضش کنم؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#146
Posted: 6 Sep 2013 10:06
ولی حبیب به او توجهی نکرد. فرنگیس به لبخندي تصنعی نزدیکتر آمد و گفت:
-ببین...بیا این حرفها رورها کنیم.از خودت بگو...این چند سال کجا بودي؟چه طور شد برگشتی؟ از کی فهمیدي که من اینجام؟کی فهمیدي که گیسو دختر منه؟
حبیب با اندوه گفت:
-این چند سال کجا بودم؟نکنه فکر کردي این چند سال اونجا هم خوش میگذشت...وقتیرفتم پیش حشمت تازه فهمیدم که چه غلطی کردم.
..اونو تو وضعیتی پیدا کردم که دل سنگ به حالش آب میشد. همه چیز برخلاف اون چیزي بود که ما فکر میکردیم.
مدت اقامتش تموم شده بود بنابراین مجبور شده بود با یه دختر که باهاش آشنا شده بود ازدواج کنه. خیلی زود فهمید که توي چه مخمصه بدي افتاده. اون دختر با همه خوبیها و معصومیتهاش توي یه باند بزرگ مواد مخدر افتاده بود و هیچ جور هم نمیتونست در بیاد.
...حشمت بدبخت بخاطر اون به آب و آتیش زد. ایرانی بازي درآورد...چه میدونم! لابد فکرکرد فردین .ِ..بجاي این که طلاقش بده باهاش همراه شد. بهش کمک کرد که از منجلاب دریاد. قرضهاش رو صاف کرد ...درست وقتی که میخواست از باند اونا جدا بشه...بهش گفتن کجا؟ تشریف داشته باشین..شما که اینقدر خوب کار میکنین، حیفه برین..خلاصه نگهش داشتن، البته نه به این راحتی که من بهت گفتم...سه روزحبسش کردن هر روز سر ساعت..مواد بهش تزریق کردن تا اینکه اونی که از اون اتاق در اومد حشمت نبود یه بدبخت معتاد بود.دختره هم خیلی راحت گذاشت و رفت...انگار نه انگار.
...من اونو وقتی پیدا کردم که میون یه مشت آدم بدتر از خودش توي یه دخمه یه لحاف پاره و پوره رو تنش کشیده بود و مثلا خوب بود. خواب که چه عرض کنم...توي خماري بود. زنش رو پیدا کردم و اون منو پیشش برده بود. وقتی دیدمش باورم نمیشد که اون حشمت ...خدا هیچ جنبده اي رو گرفتار این بلا نکنه...اونو از اونجا درش آوردم و بردمش پیش خودم یه اتاق، توي یه جاي ارزون قیمت پیدا کرده بودم..اونجا بردمش حموم، به سر و وضعش رسیدم و بعد..ازش پرسیدم که چرا این بلا رو سر خودش آورده وقتی جریان رو فهمیدم رفتم سراغ زنش...دیدم با یه نره غول توي یه کاباره نشسته داره راحت و بیخیال دنیا کوفتی میخوره...گفتم:پ
-بی معرفت اینه جواب خوبیهاي حشمت...
بدبخت به گریه افتاد، نره غوله پا شد بیاد بزنه چشم و دماغم رو یکی کنه...که اون جلوش رو گرفت وبا التماس از او خواست که کاري باهاش نداشته باشه، بعد دست منو گرفت و از اونجا بیرون کشید.
..با اینکه منو از دست او خلاص کرده بود ولی حسابی ازش دلخوربودم. دستم رو از دستش در آوردم. دوباره به گریه افتاد. نمیدونم چرا اینبار دلم به حالش سوخت .
به یه قهوه مهمونش کردم اونم قبول کرد. رفتیم نشستیم توي یه کافه تریا، دوتا کافی...همون قهوه گذاشتن جلومون...من که از گلوم پایین نرفت.اونم حال بهتري نداشت. برام تعریف کرد که چقدر عاشق حشمت ...ولی تهدید شده بود که اگه باهاشون همکاري نکنه همین بلارو سر اونم میارن. اونم به ظاهر رام میشه ومنتظر یه فرصت تا بتونه کمکش کنه...
...منم تازه فهمیدم با طناب چه کسایی قرار بود توي چاه برم، موندم میون راه...اگه بهش کمک میکردم فاتحه منم خونده بود. اگه همکاري نمیکردم وجدانمو چیکار میکردم. حشمت دائیم بود..این بود که شعورم روبکار انداختم و رفتم سراغ سفارت وقتی طرف اسم و فامیلیم رو پرسید، موندم چی بهش بگم، ناچار از هویت حشمت استفاده کردم.و ازشون کمک خواستم حسابی تعجب کردم جه چقدر زود حرفهام رو قبول کردند و دنبال کارم رو گرفتن، بعد فهمیدم که حکمت مسبب قضیه بوده..چون سفیر شده بود، البته توي یه کشوردیگه...
خلاصه اون هیولاهاي بی شاخ و دم دست از سر ما برداشتن. من هم با کمک "سلن"،بردمش یه بیمارستان و بستریش کردم. با کلی مکافات بالاخره آدم شد ولی دیگه پولهام داشت ته میکشید. تازه اول بدبختی هام بود.وو
با حرص گفت:
-بازم بگم یا کافیه؟ دوست داري بدبختی هامو گوش کنی؟دلت میخواد بدونی جطور در به درم کردي؟ ...که بفهمی چقدر برام ارزش داشتی؟ که به خاطرت چطور آواره شدم.
حالا تحصیلکرده و پولدارم..همه چیز دارم.ماشین، چندتا ویلا، توي خوش آب و هواترین جاهاي دنیا، فقط یه چیز رو کم دارم!
و به دنبال آن نگاه ملتمسانه اي به فرنگیس انداخت .
چشمان فرنگیس به اشک نشسته بود و براي اینکه حبیب متوجه نشود آنرا نیمه باز نگاه داشته بود. بعد قدم زنان به طرف پنجره رفت. پرد ه آن را به کناري زد و به بیرون نگریست. همانطور آرام گفت:
-کی به ایران اومدي؟
حبیب همانطور که به قامت زیباي اومینگریست. گفت:
-اوایل تابستون...
-چطور شد توي دانشگاه درس گرفتی؟
-بازپرسی میکنی؟
-نه، میخوام بدونم از چه موقع فهیمدي گیسو دخترمنه؟
-از همون روز اول که توي کلاس دیدمش و فامیلیش رو گفت، کنجکاو شدم. مدارکش رو نگاه کردم با مختصر پرس و جویی همه چیز دستگیرم شد.
-یعنی اونوقت که با موبایل گیسو باهام حرف میزدي میدونستی داري با من صحبت میکنی؟
-معلومه...که میدونستم. من شمارتونو حفظ بودم.بجز این من صداي تو رو بین میلیونها صدا تشخیص میدم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#147
Posted: 6 Sep 2013 10:06
-هیچوقت نمیبخشمت...بخاطر این که اینهمه مدت زنده موندنت رو از م پنهون کردي...که...
حبیب برخاست وپشت سرش قرار گرفت وگفت:
-چرا؟ مگه تو چه فرقی با بقیه داشتی؟
بالاخره مچش را گرفته بود. ادامه داد:
-دیگه نمیتونی در جوابم بگی چون پسر عموتم...
فرنگیس مغلوب نشد. نیم نگاهی گذرا به اوانداخت و گفت:
-اتفاقاً برعکس، همین نگفتنت...این که اینهمه مدت طاقا آوردي..نشون میده که چقدر...
حبیب خود داربش را از دست داد. نگذاشت حرفش را تمام کند گفت:
-تا کی میخواي سفسطه کنی؟ چقدر دیگه میخواي منو عذاب بدي...امروز اینجا اومدم تا کار رو یکسره کنم.سرم بالاي دار برده اگه ابنبار هم حماقت کنم و با حرفهاي تو خام بشم. من تو رو میخوام و به خدا قسم بدستت میارم. یه بار حماقت خودم بازي رو به سعید باختم. این دست من، برنده هستم...چه بخواي چه نخواي...این بار دیگه نمیذارم یکی مثل حکمت بیاد و تو رو از چنگم دربیاره. دیگه این اجازه رو به هیچکس نمیدم. به هیچکس.
به طرف در رفت و آنرا گشود. گیسو را دید و گفت:
-لباسهاي فرنگیس روبیار، مانتو،چادر، هر چی که لازمه..
وقتی گیسو با تعجب نگاهش کرد، ادامه داد:
-عجله کن.
به سرعت برگشت و به فرنگیس که با دهان باز او را مینگریست گفت:
-شناسنامه ات کجاست؟
-منظورت چیه؟ نمیخواي بگی که میخواي...
-چرا..اون فکري که تو کله ات هست درسته...
-تو دیوونه شدي...هنوز آب مرکب مهر وفات او خدابیامرز توي شناسنامه ام خشک نشدده..مردم چی میگن؟
-مردم خیلی حرفها میزنن.من با حرف مردم زندگی نمیکنم...دلیلی هم نداره که دیگران مطلع بشن. نمیتونم بیشتر از این صبر کنم. من که عمر نوح ندارم.
-وا گه من نخوام.
-میخواي..داري لجبازي میکنی؛ بامن؛ با خودت،با سرنوشت..تا حالا هم تقدیر تو رو زیادي از من گروگان گرفته...
-نه،سعید هنوز..
-دیگه اسم اونو پیش من نیار...نمیخوام بقیه عمرت رو هم با یاد اون سپري کنی.
فرنگیس برگشت و باغرور به او چشم دوخت و گفت:
-من نمیتونم بدون یاد اون..
حبیب با تاکید گفت:
-به تویادمیدم که چظور بدون اون سر کنی...که چطور دوستم داشته باشی. تو تنها نمیمونی که به اون فکر کنی.
-نمیتونی اینقدر پست باشی. اگه این کار رو بکنی هر روز از زندگیم با تو رو برات جهنم میکنم.
حبیب برگشت و به سالن رفت. گیسو را که از اتاق ماردش خارج میشد خطاب قرار داد:
-شناسنامه هاتون کجاست؟
گیسو با تعجب به او نگریست وکفت:
-من نمیدونم.
مستقیم و با نفوذ در چشمان او نگریست وگفت:
-هر چی بهت میگم گوش کن...برو مثل یه دختر خوب شناسنامه مادرت رو بیار. من اونو میبرم.
بعد وقتی تردید او را دید ، ادامه داد:
-نگران نباش! میدونم که همه چیز رو میدونی ...این باعث راحتی خیالمه...چون حوصله ندارم برات توضیح بدم..میدونم دخترعاقل و فهمید هاي هستی..پس میخوام یه چیزه دیگه اي رو هم بدونی..میخوام بدونی چرا این کار رو میکنم...
بعد آهسته تر مطلبی را به او گفت که فرنگیس نشنید. سپس بلندتر ادامه داد:
-حالا خواهش میکنم عجله کن...
گیسو لحظه اي با بهت و تاثر به او نگریست و تصمیمش را گرفت.آرام گفت:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#148
Posted: 6 Sep 2013 10:06
-هر طور شما بخواین.
در حالیکه میرفت تا فرمان او را اجرا کند شنید که او ادامه داد:
-به کسی چیزي نگو، لازم نیست کسی چیزي بدونه...حتی خواهر و بردارت..به اونا بگو که فرنگیس براي کاري رفته...چه میدونم یه دروغی سر همکن که باور کنن.بعد ا بهت زنگ میزنم و باهات هماهنگ میکنم. حالا تا اونا نیومدن برو..زودباش.
به اتاق برگشت ودر حالیکه حرص میزد جواب فرنگیس را داد:
-زندگیم رو جهنم کن، ولی زن من باش...مال من باش..
بازویش را کشید و تقریبا کشان کشان او را به طرف رد برد. همانطور ادامه داد:
-حاضرم توي اون جهنمی که میگی زندگی کنم ولی دیگه یک لحظه بدون تو نباشم. چی فکر کردي، من براي جهنمی با حضور تو سر و دست میشکنم.
حبیب کلید را داخل قفل پیچاند و در را گشود.لامپ را روشن کرد و فرنگیس را به همراهش به داخل اتاق کشید.
فرنگیس چون انسان بی اراده اي با هر حرکت او به سمتی میرفت. در تمام مدت آن روز از وقتی عقد شده بودند دچار همین حالت بود.در تمام طول راه تا رامسر که حبیب اتومبیل را میراند به جاده چشم دوخته بود و سخنی نمیگفت.
حبیب او را به روي تخت کشید. فرنگیس بی اراده همانجا نشست و با این حرکت لحظه اي همراه با فنر تخت بالا و پایین پرید.
آنگاه حبیب او را رها کرد و به آشپزخانه رفت.او هم بدون اینکه تمایلی به نگاه کردن سوئیتی که اجاره کرده بودند داشته باشد به اطراف نگاهی انداخت.
اتاق بزرگی بود که در یک طرف آن چند مبل چرمی بطور نیم دایره جلوي تلویزیون چیده شده بود و کمی آنطرفتر میز ناهارخوري کوچکی نزدیک پنجره جلب توجه میکرد. تحتی هم که او رویش نشسته بود در طرف دیگر آن بود.آنگاه نگاهش را به کف سرامیکی آن دوخت.
با اینکه غذا نخورده بودندولی گرسنه نبود.اصلا احساس نداشت گویی در خواب بود. حبیب گوشی تلفن را برداشت و بدون اینکه نظر او را بیپرسد سفارش غذا داد بعد آمد و دست اورا گرفت و به طرف صندلی برد و روي آن نشاند.
نزدیکیش نشست بی صدا به او چشم دوخت. براي مدتی چنان مسحور تماشایش شد که زمان را از یاد برد. با صداي زنگ در به خودآمدو. غذا را آورده بودندد. روي میز را چید و بعد براي فرنگیس غذا کشیدو قاشق را به دستش داد.
فرنگیس آرام به غذا خوردن پرداخت ولی زیاد نخورد.
سه روز گذشت و در تمام مدت تلاشهاي حبیب براي متقاعد کردن او بی فایده بود. موقع ظهر بود. باز هم پشت میز نشسته بودند.فرنگیس با غذایش بازي میکرد و سرش پایین بود.
حبیب دست برد و چانه اش را بالا گرفت وپرسید:
-داري گریه میکنی؟
قلبش با دیدن اشکهاي او به غلیان در آمد. فرنگیس با نگاهی دردمندانه به او نگریست ولی چیزي نگفت.حبیب دستپاچه و ناراحت پرسید:
-چرا گریه میکنی؟...من...من اینقدر بدم که تو...
لحظه اي مکث کرد و آمرانه ادامه داد: یه چیزي ازت میپرسم..میخوام جوابم رو صادقانه بدي...دوستم نداري؟
فرنگیس براي لحظه اي ساکت ماند. لحظاتی که براي حبیب طولانی ترین لحظات عمرش بود و بالاخره جواب داد:
-نه
حبیب مصمم برخاست. سوئیچ را از روي سکوي آشپزخانه برداشت و به طرف فرنگیس گرفت و در حالیکه از نگاه کردن به چشمان او ابا مینمود، گفت:
-اینو بگیر...میتونی بري...من اینقدرهاهم خودخواه نیستم که تو رو بر خلاف میلیت اینجا نگه دارم.
فرنگیس سوئیچ را برداشت و بدون تعجیل لباسهایش را پوشید. حبیب با دلی مالامال از اندوه،خرد ودر هم شکسته روي صندلی راحتی ولو شد و سرش را میان دستهایش گرفت. بیصدا به گریه در آمد. فرنگیس ارام به طرف در رفت. در را گشود و ارام گفت:
-خداحافظ.
حبیب گریه اش را فرو خورد و بدون اینکه به او بنگرد. همانطور که پشت به او داشت گفت:
-فقط...میخوام بدونی که چرا این کارو کردم..من...من..دارم میمیرم...تا چند وقت دیگه بیشتر زنده نیستم...منو ...ببخش.اگه...اگه باعث آزارت شدم.بعد از این همه سال...دیگر ادامه نداد.چه فایده اي داشت.
لحظه اي گذشت و سپس فرنگیس در را بست.
با رفتن فرنگیس بغضش ترکید و با صداي بلند زار زد. صورتش را با دستانش پوشانده بود و شانه هایش به شدت میلرزید. همانطور با گریه گفت:
-آخ فرنگیس..فرنگیس...چرا با من این کار رو میکنی؟ ... آخه چرا؟..چرا؟
موجی از اندوه قلبش را در هم میفشرد. احساس بدبختی میکرد. همه چیز از دست رفته بود. تمام آمال و آرزوهایش.
به زودي میمرد و آرزوي داشتن فرنگیس را با خود به گور میبرد. فرنگیس فقط با او ازدواج کرده بود. مانند رباتی که کار از پیش تعیین شده اي را انجام میدهد ولی آیا واقعاً احساس فرنگیس همان بود که میگفت؟
چه نقشه ها کشید ه بود..براي روزي را که با هم دست در دست هم قدم میزنند...در تمام این سالها زنان و دختران بسیاري را دیده بود ولی هیچکس براي فرنگیس نمیشد. فرنگیس همیشه یک آرزو بود و آرزو هم باقی می ماند...
ناگهان با احساس دستی که لابه لاي موهایش فرو میرفت و نوازش کنان درآن به حرکت در می آمد شوکه شد.
احساس لذت بخش و هیجانی شادي آفرین در وجودش رخنه کرد . چشمان اشک آلودش را به هم فشرد و اجازه داد این احساس در ردونش رشد کند و او را به آرامیش برساند.
پایان
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود