ارسالها: 3747
#11
Posted: 23 Aug 2013 13:15
-راستش چون نمیدیدمش زیاد به حرفهایی که در مورد او زده میشد توجهی نداشتم یعنی برام مهم نبود که کجاست و چیکار میکنه منو که میشناسی سرم تو لاك خودمه.
-چرا باهاش حرف نمیزدي؟!
گیسو بدون توجه گفت:
-زودتر بیا! نرفته باید برگردیم.
دوباره به فکر فرو رفت. فرصتی میخواست تا جمله ي آخر سیمین را حسابی حلاجی کند .
.» پس دانشگاه ما درس میخونه، حالا درست شد.بلایی به سرش بیاورم که خودش حط کنه »: با خود گفت چطور تا بحال او را ندیده بود؟ میبایست خیلی چیزها را کشف میکرد. میتوانست بفهمد که کلاسهاي بچه هاي ترم آخر معماري کی ودر کدام ساختمان تشکیل میشود یا شماره ماشینش را برمیداشت تا حضور و عدم حضورش را در دانشگاه دریابد .
افکار پلید همینطور به ذهنش رسوخ میکرد. ناگهان به خود آمد و سعی نمود آنها را از فکرش بزداید .
چته گیسو؟! باز شیطون توي جلدت رفته؟ به بچه ي مردم چیکار داري؟ تو که اینکاره نیستی. اون »: باز به خود نهیب زد ...» فقط از روي ادب و مهمان نوازي با دوست تو کمی صحبت کرده. این که جرم نیست
چته جرم نیست؟ اصلا توجهی به تو نکرد و مدام با او صحبت میکرد. کجاي این کار رسم »: ولی نداي دیگري نهیب میزد
..» ادب و مهمانوازي است؟ چطوره امشب بهانه اي بیاري و به مهمانی نروي. این کار حسابی دماغش را میسوزاند نفهمید که چطور به جلوي در خانه رسیدند. انگشتش را محکم روي زنگ فشار داد. لحظه اي بعد صداي ماهان را شنید:
-کیست؟.. رعایاي من لطفا سري را که آورده اید بر سر در عمارت نصب نمایید. سپس داخل گردید.
بدنبال آن در باز شد. گیسو مانند سماور در حال جوش، قل قل میخورد. به محض دیدن مادرش، شکیبایی اش را از دست داد و گفت:
-چرا به من نگفتید که شام منزل عموجان هستیم که اونجاسنگ روي یخ نشیم؟
فرنگیس حرف گیسو را ناتمام گذاشت و گفت:
-براي اینکه وقتی شما پایتان را از در بیرون گذاشتین، زن عموت تلفن کرد و براي شام دعوتمون کرد...
گیسو تقریباً بقیه ي حرفهاي مادرش را نشنید چون با عصبانیت راه اتاقش را در پیش گرفته بود .
ناگهان سد اشکهایش شکسته شدو گونه هایش را خیس کرد. نمیتوانست جلوي آن را بگیرد. کمی که گذشت به آرامش رسید. احساس کرد مغزش داغ شده است. چیزي درون سرش، در حال ترکیدن بود.
دستکشهاي خود را در آورد. صورت اشک آلودش را پاك کرد و به طرف آیینه رفت. خودش را نگریست . به تصویرش در آیینه گفت:
-بچه شدي؟! گریه میکنی؟...!
چشمان پف آلود شده بود. بی اختیار به یاد حرفی که سیمین زده بود افتاد:
.» آماده باش تا از دقیقه هایی که می آد لذت ببري «
بی شک به سیمین خوش گذشته بود. اما به خودش چطور؟ یادآوري لحظه لحظه آن برایش به تصویر خود در آینه دقیقتر شد.
پوستی صاف و شفاف درست مانند مادرش به رنگ مهتاب داشت. اما براي اولین بار احساس کرد موهاي ریز آن توي ذوقش میزند. گویی تاکنون این موها را ندیده بود و اکنون به یکباره همه رشد کرده بودند و به اون دهن کجی میکردند.
او بر خلاف اغلب بچه هاي هم دانشگاهیش، تاکنون دستی به صورت خود نبرده و هرگز آرایش نکرده بود
به طرف چمدانش رفت و لحظه اي بعد با کیف کوچکی به طرف آیینه برگشت. محتویات درون آنرا روي میز جلوي آینه خالی کرد. موچین را برداشت کمی با خود کلنجار رفت و بعد به آرامی جسته و گریخته ولی با دقت چندین خال از ابروانش را بدون آنکه زیاد نشان بدهد، برداشت بطوري که ابروانش فقط کمی هماهنگتر و زیباتر به نظر بیاید. بعد تصمیم گرفت آبی به صورت خود بزنند که ناگهان یاد سیمین افتاد و به این فکر کرد که میهمانش را تنها گذاشته است و اینکه اگراو را با چشمانی پف کرده ببیندو علت آن را بپرسد، چه جوابی به او بدهد.
به سرعت از اتاق خارج شد. صداي مادر، ماهان و سیمین را که با هم صحبت میکردند به وضوح شنیده میشد. به سرعت به راست پیچید و خودش را به دستشویی مابین اتاق ها رساند و در را به آرامی بست. صورتش را شست و خشک نمود.
دوباره به اتاقش برگشت .
به آینه نگریست. سعی کرد خود را با سیمین مقایسه کند ولی اینکار را مشکل یافت چرا قضاوت زیبایی دوستی که تا چند لحظه پیش دورنماي گذرندن تعطیلاتی خوش را با او در نظر داشت، واقعاً مشکل لود. سیمین صورت سبزه بانمکی داشت با لبخند ملیح که به دلش مینشست. مشکل میتوانست او را عادي بپندارد. صداي فرنگیش خانم از پشت در اتاق شنیده شد:
-گیسو...داري حاضر میشی؟دیر میشه ها...پدرت هم اومده.
قسمت هفتم
ناگهان گیسو از خواب پرید. عرقی از ترس بر تنش نشسته بود. خواب میدید، دخترکی کوچکی است و عروسکی در دست دارد. روي شنهاي ساحل نشسته است. پسر بچه اي با لاستیک ماشینی که آن را قل داده و
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#12
Posted: 23 Aug 2013 13:16
تا آنجا آورده بود به تماشاي پسر عموهایش که فوتبال بازي میکردند ایستاد. لحظه اي بعد از آنا ن خواست که او را هم به بازي بگیرند. ولی آنان مغرورانه به او توجهی نکردند .
ناگهان توپ به طرف دریا پرتاب شد و رضا دوان دوان به طرف دریا رفت. بچه ها بی توجه به او با هم دعوا میکردند. که ناگهان زیر پاي رضا خالی شد و ان به زیرآب فرورفت. گیسو برخاست و عروسکش را محکم به خود فشرد و شروع به جیغ کشیدن و گریه کردن نمود. قبل از آنکه کسی درست متوجه شود و کاري کند، پسرك با سرعت تمام لاستیک را به طرف اب کشید و چند قدمی به داخل آب رفت و آن را به داخل آب انداخت و بالاخره رضا را که بی حال روي لاستیک کشیده بود، نجات داد .
گیسو هنوز جیغ میکشید که از خواب پرید .
این پسربچه که جان پسر عمو رضا را نجات داد، محبوب بود. کسی که هرگز والدینش پیدا نشدند، بیخواب شده بود.
نگاهی به دوستش که ان طرف روي تخت خوابیده بود انداخت. سیمین غرق در خواب بود. هوا روشن شده بود. از جایش برخاست و آرام به دستشویی رفت. دست و رویش را شست. احساس کرد که در حال آتش گرفتن است. مانتویش را پوشید و لحظه اي بعد در خیابان بود .
هوا سرد بود ولی او احساس سرما نمیکرد. کسی در خیابان نبود. به آرامی قدم برمیداشت. سرمایی که به صورتش برخورد میکرد به او احساس خوبی میداد. یک نفر از کنار او رد شد، ولی توجهی نکرد. در حال فکر کدن بود که صداي صحبت چند نفر او را به خود آورد. آنجا نانوایی بود.به طرف نانوایی رفت و در صف ایستاد. چند خانم جلوي او ایستاده بودند. به تکه ي پاره شده اي از کاغذهایی که به دیوار چسبانده بودند نظري انداخت: تدریس خصوصی،ما آینده شما را تضمین میکنیم...تخلیه ي فاضلاب،تخلیه چاه...
خانمی که جلویش ایستاده بود نانش را برداشت و رفت. حالا نوبت او شده بود. یک نفر گفت :
-صبح بخیر.
آنقدر غرق در افکار خود بود که ناگهان یکه خورد. محبوب آنجا ایستاده بود و در صف مردانه انتظار گرفتن نان را میکشید. گیسو جواب داد:
-سلام...ببخشید متوجه تان نشدم.
-چند تا؟
این صدا از کسی بود که نان ها را تحویل میداد. محبوب جواب داد:
-شش تا
-چهارتا
گیسو فکر نکرده این جواب را داده بود. پولشان را دادند و نانهایشان را برداشتند و با هم راه افتادند. محبوب گفت:
-اجازه میفرمایین شما رو برسونم.
-متشکرم
ولی محبوب اجازه ي ادامه ي صحبت را به او نداد و گفت: « خودم میروم »: میخواست بگوید
-خیلی خلوته..چطور شد شما امروز براي خریدن نون اومدید؟
گیسو تصمیم گرفته بودکم صحبت کند. از این رو جوابی به او نداد و فقط شانه هایش را بالا انداخت. محبوب هم ساکت شد. حالا هر دو فقط به زمین مینگریستند. چند بار محبوب با لبخند کوچکی به گیسو نگریست. ولی او همانطور موقرانه به زمین مینگریست که چیزي به خاطر آورد و پرسید:
-پسر عمو رضا رفتن؟
-نه قرار شد بعد از صبحانه راه بیفتن.
گیسو میخواست بپرسد که چرا خدمتکارها براي خرید نان نیامده اند که منصرف شد. چون زود متوجه نامناسب بودن سوال شدو بالاخره گفت:
-متشکرم. بیشتر از این مزاحم شما نمیشم. حتماً منتظرتون هستن.
محبوب هم بدون آنکه اصراري بنماید گفت:
-هر طور راحتتر هستین.خداحافظ...
و رفت. گیسو لحظه اي ایستاد و راه رفتن او را تماشا کرد. سپس به راه خود ادامه داد. همه در خانه بیدار شده بودند و از نان گرم استقبال کردند. مادر سرپا چند لقمه براي خود تهیه کرد و گفت:
-من رفتم، خداحافظ.
پدر گفت:
-خدا به همراهت.
وقتی میز صبحانه جمع میشد. گلفام وماهان هم خداحافظی کردند و با اتومبیل فرنگیس که صداي گرم کردن موتور آن به گوش میرسید، راهی شدند .
پدر گفت:
-خوب بچه ها برنامه ي امروزتون چیه؟
گیسو جواب داد:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#13
Posted: 23 Aug 2013 13:16
کشیدند
-برنامه خاصی نداریم.
-پسر بهتره من براي شما برنامه اي بچینم.بهتره با هم یه دوري توي شهر بزنیم .
گیسو و سیمین، هر دو موافقت خود را اعلام کردند. پدر گیسو گفت:
-پس تا شما حاضر بشین من روزنامه ام رو میخونم.
دخترها خیلی زود بقیه کارها را انجام دادند و سپس آماده ي حرکت شدند. دکترکمی آنها را در خیابانهاي مختلف شهر گرداند و بالاخره در یکی از مکانهاي خرید آن دو را تنها گذاشت. قبل از رفتن گفت:
-یک ساعت دیگه همین جا دنبالتون میام.
دخترها تشکر کردند و از او جداشدند. گیسو مغازه هاي دیدنی و پاساژها را تا آن جا که فرصت داشتند به سیمین نشان داد..آن دو خندان دست در دست هم به ویترنهاي لوکس مغازه ها چشم میدوختند و بدون آنکه واقعاً قصد خرید داشته باشند،قیمت اجناس را سوال میکردند.
بعد از مدتی وقتی به خانه برگشتند گیسو دست به کار شد و به کمک سیمین ناهار مناسبی تدارك دید. به زودي ظهر شد و همه دوباره به خانه برگشتند. ناهار را دور هم صرفکردند و پس از آن براي استراحت به اتاقهایشان رفتند. سیمین به شدت احساس خواب آلودگی میکرد و گیسو هم که صبح زود از خواب برخاسته بود به چشم برهم زدنی غرق در خواب شد و براي مدت طولانی به خواب رفت .
همین خواب طولانی باعث شدکه شب خواب از چشمانش بگریزد .
ساعتها بود که در رختخوابش جا به جا میشد ولی فایده اي نداشت، آخر الامر برخواست و براي نوشیدن آب به آشپزخانه رفت. کمی همان جا روي صندلی نشست و بعد تصمیم گرفت از کتابخانه ي داخل سالن کتابی براي خواندن بردارد. به آنجا رفت و به دنبال کتاب مناسبی گشت.
چراغ آشپزخانه روشن بود و از آنجا کتابها به خوبی نمایان بودند. به دنبال کتابی کشت و وفتی آن از قفسه خارج کرد،
متوجه شد که اشتباه کرده است. دفتر آَشپزي صحافی شده ي مادر بود.
چند صفحه از آن را ورق زد. ناگهان متوجه شد که فقط چند ورق آن دستورات آشپزي دارد. بی اختیار شروع به خواندن کرد. کمی که جلوتر رفت، مکان را براي خواندن مناسب ندید. تصمیم گرفت به اتاقش برود و در نور چراغ مطالعه اش، خواندن را ادامه دهد.
گیسو جسته و گریخته اوایل متن را خواند که در مورد انگیزه نویسنده براي نوشتن آن سطور بود. نوشته بود :
-در زندگی هر آدمی اتفاقاتی روي میدهد که شاید براي خیلی ها غیر قابل باور باشد. بگذریم که ممکن است عکس العمل هایی هم که در قبال آن از شخص سر میزند بعدها از نظر خودش خنده دار، کودکانه ونا معقول به نظر بیاید ...
-شاید براي هر کسی پیش بیاید که زمانی از خود بپرسد :
.» چرا در آن موقع چنین کاري انجام دادم؟ یا اگر زمان لختی به عقب برمیگشت هرگز آن را تکرار نمیکردم «
-در هر صورت تجربیات و اتفاقات خوش آیندي هم وجود دارن که ماز از آن لذت برده ایم و حاضر به از دست دادن آن نیستیم .
-البته بعضی ها در زندگی شان به زور چند اتفاق مهم روي میدهد و بعضی ها مانند من انگار نافشان را با اتفاق بریده اند. انگاري همین دیروز بود که با بچه ها بازي میکردم
وقتی به گذشته ها نگاه میکنم از این همه تغییر که در من و اطرافم رخ داده است متحیر میشوم...امروز انگیزه اي ناگهانی پیدا کردم که باعث شد دست به قلم ببرم و سرگذشتم را به نگارش بیاورم. بی شک اتفاقات فراروانی را از یاد برده ام ولی سعی دارم تا آنجا که ممکن است و حافظه ام یاري میدهد حوادث را به خاطر آورم .
پدر بزرگم به نوعی بزرگ ده بود. زمین، اسب،گاو، گوسفند و هر چه که میخواست، داشت و در وافع یک فرمانروایی کوچ براي خودش تشکیل داده بود. با این همه یکی از بزرگترین افتخاراتش این بود که همه فرزندانش پسر بود به تنها، وقتی آخرین عضو خانواده یعنی عمه ام پا به این دنیا گذاشت پدربزرگ، دیگر علاقه اي به داشتن نوزاد جدید نشان نداد .
پدرم، سومین فرزند خانواده و شرورترین آنها بود. از آنجایی که دیپلم خود را گرفته بود به خودش میبالید. چرا که در آن زمان داشتن این مدرك آروزیی دست نیافتی بود .
تا هنگامی که ازدواج نکرده بود، تمام دختران ده از او میترسیدند. از بس که همه را آزار میداد. قصد ازدواج هم نداشت.
حتی پسر ششم خانواده هم ازدواج کرده بود ولی به قول مادر بزرگ حنا توي دست او نمیرفت. ت
تا اینکه روزي معلم ده عوض شد و این بار یک پسر و دختر جوان که برادر و خواهر بودند به ده آنها فرستاده شدند. و با اینکه آنجا تا شهر فاصله اي ندشات، خانه اي اجاره کردند و همانجا ماندگار شدند. دخترك برخلاف بقیه دختران ده که روبند داشتند، لچک[نوعی روسر] بر سر داشت که آن را پشت سرش میبست و نیزتامون[تنبان]میپوشید. البته سالها از کشف حجاب میگذشت ولی از آنجایی که دختران ده همه در منازل تقریباً حبس بودند، هنوز از روبند استفاده میکردند .
وجه تمایز دیگري هم که داشت این بود که هنوز ازدواج نکرده بود. چون همه دختران تا قبل از چهارده سالگی ازدواج میکرند واي او در سن هیجده سالگی هنوز هم مجرد باقی مانده بود. با اینکه لهجه هم نداشت خیلی زود به دل اهالی نشست .
پدرم اوایل شروع به آزار و اذیت او نمود ولی پس از مدتی مودبانه اورا از برادرش خواستگاري کرد و این شد که آنها با هم ازدواج کردند و به قول مادربزرگم، دخترها نفس راحتی
پدرم که خیلی غیرتی بود، اجازه نمیداد که مادرم به تدریس خود ادامه دهد ولی نتوانست گذاشتن روبند را به او تحمیل کند. این شد که بقیه زنان ده هم یکی یکی از او پیروي کردند و لچک بر سر گذاشتند و چشم اهالی این خانواده هم به دیدن روي عروسها روشن شد .
پایان قسمت ۱
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ویرایش شده توسط: boy_seven
ارسالها: 3747
#14
Posted: 23 Aug 2013 21:05
قسمت ۲
تنها در ایم میان مراسم روبند براي دخترها باقی ماند و مراسم روبندان شکل گرفت بدین صورت که دخترها روبند خود را هنگام دادن جواب مثبت به خانواده داماد و به هنگام بردند سینی چاي از سر برمیداشتند و واي به روزي که چاي تعارف شده برداشته و نوشیده نمیشد و این به معنی پشیمانی داماد و یا خانواده اش از مشاهده عروس و ابطال خواستگاري تلقی میشد.وقتی کم کم لچک مد شد بعد از مراسم روبندان دیگر روبند به کناري نهاده میشد و نو عروسها هم مانند بقیه از لچک استفاده میکردند .
در همان سال یعنی سی تیر سال یکهزار و سیصد و چهل مادرم، مرا به دنیا آورد و با این کار انگار دنیار را روي سر پدرم آوار کرده بودند. چون تمام عموهایم بدون استثناء یک یا دو فرزند پسر داشتند. پدرم با آنکه سعی میکرد به روي خود نیاورد، در نهان خیلی عذاب میکشید. این غصه وقتی بیشتر شد که فرزندان دیگرش در دوران جنینی از بین رفتند و بالاخره پس از هفت سال فرزند دوم هم دختر شد. همه ي خانواده در محوطه بزرگ و تپه مانند که تقریباً سه طرف آن به اتاق هاي جداگانه اي با فاصله ي کم تقسیم شده بود و همه دور حیاط گود وسط محوطه ساخته شده بودند و با صلح و صفا زندگی میکردند .
در جلوي همه ي خانه ها ایوانی قرار داشت. چاه آب نیز نزدیک بزرگترین این خانه ها یعنی خانه ي پدربزرگ قرار داشت که سه اتاق بزرگ به آن چسبیده بود .
یکی اتاق پذیرایی بود که در آن منبري نیز قرار داشت که بالاي اتاق گذاشته شده بود و هر پنجشنبه روحانی محله می آمد و بالاي آن روضه میخواند و در عوض سالانه دو کیسه برنج دستمزد میگرفت و در واقع اتاق پذیرایی از مهمان بود .
اتاق دیگر تشگر خانه) آتشگر خانه) بود که به خصوص در زمستانها براي هدر نرفتن گرما همه در آنجا جمع میشدند و سفره را درآنجا می انداختند و شبها هم همانجا میخوابیدند.
اتاق دیگر دالون یا انباري بود که کلید آن تنها دست خانم جان بود و در آن از شیر مرغ تا جون آدمیزاد و نیز انواع ترشی گرفته تا طلا و سند هاي مهم مخفی شده بود.
بقیه خانه ها هم از دو اتاق تشکیل شده بود که یکی اتاق نشیمن و دیگري صندوقخانه نامیده می شد و معمولا لحاف و تشک و صندوق لباسها و ...در آن می گذاشتند.طبیعتا کار بچه ها این بود که در حیاط بازي و صد البته بیشتر دعوا کنند
و این پدرم را عصبی می کرد به خصوص که باز هم چند پسر دیگر هم به آن جمع اضافه شده بودند.اگرچه من در ظاهر تفاوتی با آنها نداشتم و موهایم تنها کمی بلندتر از آنان بود ولی دختري بودم در بین آن همه پسر،و این واقعیت پتکی بود که پدرم دائما ضربه هاي آن را احساس می کرد.
یک روز وقتی با بچه ها بازي می کردیم،شنیدم که مادربزرگم که زن فهمیده و وارسته اي بود به پدرم که با حسرت به ما نگاه می کرد گفت:غصه نخور،این مشیت خداوند است واین جواب آن همه آزاري است که به دخترهاي مردم رسانده اي در ضمن گفت:
>>خوب نگاه کن.دخترت هر چه زیبایی در خانواده بوده به ارث برده...گل سرخی در میان علفزار<<.
پدرم هم جواب داده بود:
_خانم جان شما هم که داغ دل آدمو تازه میکنین.
نمی دانم چطور شد که گوشهایم این صحبتها را در حالیکه گرم بازي بودم،شنید و در دل دعا می کردم که بچه هاي دیگر حواسشان به بازي باشد و این صحبت ها را که مثلا قرار نبود بچه ها بشنوند ولی به طور واضح به گوش می رسید،نشنوند.وقتی سرم را بلند کردم نگاهم به حبیب افتاد که با آن چشم هاي باهوشش به من می نگریست.
او که تقریبا یکی ازرقباي اصلی من در همه بازي ها بود،تنها یک سال از من بزرگتر و دومین فرزند عموي من بود.اگرچه خان عمو در آن زمان دو پسرکوچکتر و یک پسر بزرگتر از او هم داشت ولی هیچکدام از نظر هوش و فراست و زیبایی به پاي حبیب نمی رسیدند.به هر جهت نتیجه این گفتگو این شد که خانم جان که البته آمده بودند ثواب کنند کباب کردند و پدرم که تاکنون اجازه می داد با بچه ها بازي کنم به بهانه از آب و گل در آمدنم غیرتی شد و از مادرم خواست که برایم روبند دست و پا کند و این درست زمانی بود که از روبند و پیچه در محلات دیگر اصلا نام و نشانی نمانده بود و از آنجا که مادرم زیر بار نرفت،پدرم از پدربزرگ خواست که طی مراسمی یک روبند به من هدیه بدهد تا به احترام او هم که شده من از آن،استفاده کنم.
بعد از آن هر وقت که به این قضیه می اندیشیدم در تعجب فرو می رفتم که پدربزرگم با اینکه آن همه روشنفکر بود و زودتر از همه دنبال چیزهاي جدیدي می رفت چطور با این کار موافقت کرد؟!مثلا بیشتر وقتها به زبان محلی صحبت نمی کرد و سعی کرده بود که همه فامیل را هم به این کار ترغیب کند.
البته منظورم این نیست که بگویم که از این زبان بدش می آمد بلکه او فکر جاهاي دیگر را می کرد.فکر اینکه صحیح صحبت کردن بزرگترها باعث می شود
که بچه ها هم یاد بگیرند و بعدا در مدرسه یا دانشگاه با مشکلی مواجه نشوند.
همین باعث شده بود که به مرور همه درست فارسی صحبت کردن را یاد گرفته بودند.با این همه پدربزرگ نه تنها براي من،بلکه براي عمه رعنا هم یک روبند تهیه کرده بود و به ما هدیه داد.خلاصه این کار پدربزرگ سبب شد که به قول مادرم ما از انتظار ناپدید شویم.البته پر بیراه نمی گفت و خانم جان هم
مخالفتی نکرد و شاید هم صلاح را در این دیده بود.
اما نتیجه دیگر آن بود که پدربزرگ گوشه چشمی به ما نشان داد و ما دخترها هم مورد مرحمت قرار گرفتیم.ازمن و عمه جان که پنج سالی از من بزرگتر بود گذشته بود ولی خواهرم روي زانوان پدربزرگ ،بزرگ شذ و دنیاي براي خود داشت.
پس ازآنکه خواهرم پنج ساله شد،پدرم که مأمور فروش برنج هاي پدربزرگ در شهر بود به اتفاق یکی از رفقاي ارمنی اش به دیدن یک کولی که از آن حوالی عبور می کرد رفتند تا از او دارویی براي پسر شدن اولاد بگیرند.قیمت گزافی هم پرداخت کردند.پدرم هر وقت سرحال بود خطاب به مادرم می گفت:
>>تو خیلی زرنگی دو تا دختر آوردي به نفع خودت و من فعلا صفرم...ولی بالاخره تا مساوي نشیم نمی شه<<.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ویرایش شده توسط: boy_seven
ارسالها: 3747
#15
Posted: 23 Aug 2013 21:07
با این حال پدرم به هیچ عنوان حاضر نبود روي نوزاد دختر دیگري را ببیند و بالاخره شانس در خانه شان را زد ولی یک کمی محکم کوبید یکهو دو...دو مساوي شدند یعنی بچه دوقلو از آب درآمد و براي اولین باز در محله فرزند دوقلو دیده شد.مردم دسته دسته به دیدن این دوبچه زیبا و نمکین می آمدند و خنده از روي لبان مادر و پدر و حتی پدربزرگ و مادربزرگ دور نمی شد.پسرعموها براي درآغوش کشیدن این دو نوزاد با هم دعوا می کردند و زن عموها که به دلیل سیاست خانم جان از گل نازکتر به هم نمی گفتند با شادي به مادرم کمک می کردند.
نمی دانم ، چطور می توانستند این همه آدم را بدون آنکه سر مسئله اي اختلاف پیدا کنند،دور هم نگه دارند.آنطور که من می دیدم فقط پدرم براي خراب کردن یک شهر کافی بود،حالا چطور او را مطیع خود کرده بودند،هنوز هم براي معماست،چه رسد به بقیه این قوم عریض و طویل.
من آن سال به کلاس پنجم می رفتم و همچنان با دیده حسرت به پسرهاي فامیل که در حیاط خاك آلود آنجا بازي می کردند نگاه می کردم و بعضی اوقات آنها را آزار می دادم.بین بچه ها دعوا می انداختم یا وقتی هفت سنگ بازي می کردند تعمدا از کنار سنگ ها رد می شدم و سنگها را می انداختم و داد همه را در می آوردم و یا حیاط خاکی آنجا را جارو می کردم تا گرد و خاك بلند شود و یا آنها را متهم به اخلال در کار منزل می کردم.
خواهرم که دیگر بزرگ شده بود و می توانست با بچه ها باز کند آزادانه با آنها بود و من از اینکه او را مجبور نمی کردند تا موهایش را بپوشاند حرص می خوردم.و از این همه اجحافی که به عمه رعنا و من می شد در تعجب بودم با این حال دلم نمی آمد آن را عنوان کنم،چون خودم به اندازه کافی عذاب می کشیدم به خصوص که خواهرم محبوبیت خاصی بین بچه ها داشت و در بازي ها نظر او را به قضاوت می گرفتند و اگر او می خواست ناگهان وسط یک بازي ،بازي دیگري را شروع می کردند و من آنقدرها بدجنس نبودم که این شادي کودکانه را از او بگیرم.
دو سال دیگر گذشت.دیگر هیچ کس به خاطر نداتش من چه شکلی هستم و در واقع هیچکس در خانواده به جز من و عمه رعنا آنقدر پوشیده نبودند.کم کم روبندمان را هم تا زیر چانه مان می دوختند.
من و عمه رعنا هر روز با ماشین بنز پدربزرگ که عمورحیم آن را می راند با عزت و احتران هر کدام به مدرسه اي در شهر می رفتیم تا اینکه عمه رعنا دیپلمش را گرفت.از آن به بعد با موافقت و صلاح پدربزرگ ،منصوره و اعظم که از بچه هاي همانجا بودند به همراه من می آمدند و سالانه چند کیسه برنج به عمورحیم بابت کرایه ماشین پرداخت می کردند.
آنها هم مانند من روبند خود را پشت در مدرسه برمی داشتند چون در غیر این صورت اخراج از مدرسه را در پی داشت.
لباسهایمان را هم که دیگر خیلی وقت بود که عوض شده بود .بلوز و دامن و شلوار روي کار آمده بود و دیگر از آن لباسهاي قدیمی خبري نبود.حتی پیرزن ها هم پیراهن می پوشیدند.
در خانه ما هم که دیگر هیچکس به فکر این نیفتاد که خواهرم هم باید روي خود را بپوشاند.او همچنان محبوبیت خاصی در خانواده داشت.اگرچه در این بین دختران دیگري به جمع نوه هاي پدربزرگ اضافه شده بودند ولی باز هم پدربزرگ،خواهرم را مثل گل سرسبد پیش خود نگاه می داشت.
من با اینکه خواهرم را دوست داشتم ولی وقتی به بهانه هاي مختلف پسرعموهایم را آزار می دادم،خواهرم جانب آنها را می گرفت و به همراه آنان بر سر من داد می کشید،از او متنفر می شدم.بعضی وقتها به بهانه اي او را صدا می کردم و وسط بازي،اعصاب همه را خرد می کردم و در واقع بدون اینکه متوجه باشم دشمنان زیادي براي خودم جمع می کردم.
یکی از این روزها همه بچه ها دسته جمعی با هم بازي می کردند.چند تا از بچه هاي همسایه هم به آنجا آمده بودند.گرم بازي بودند که ناگهان دعوایشان شد.دلم سوخت.می خواستم نظري بدهم تا دعوایشان آرام شود که یکی ازپسرهاي همسایه که سه سال از من بزرگتر و همکلاس رشید،پسر بزرگ خان عمو بود و سعید نام داشت به طور تحقیرآمیزي گفت:
_حرف این عقده اي رو گوش نکنین...
با شنیدن این حرف خونم به جوش آمد.دیگر نفهمیدم چه گفت.فقط به بچه ها یعنی رسول،همت،هادي و حسین و سلیمان و قاسم...حتی خواهرم و حبیب نگاه کردم که همه کینه توزانه او را تصدیق می کردند.
دلم شکست ولی جلوي خودم را گرفتم که به طرفش نروم و او را لگدمال نکنم.خودم را خیلی برتر از او و همه آنهایی که آنجا بودند می دانستم.اگر پایش می افتاد،هیچکدام از آنها در بازي حریف من نبودند.
این را سالها قبل به آنها و نیز همیشه در مدرسه ثابت کرده بودم.
رویم را برگرداندم و به سرعت به پشت خانه رفتم .در اصطبل را گشودم و اسب پدربزرگ را برداشتم و از آنجا خارج شدم.آنجا که فقط درخت بود و کسی صداي مرا نمی شنید.ازاسب پایین آمدم و بلند بلند گریستم.
از خودم و از همه متنفر شده بودم.تنها در بین درختها نشسته و زار می زدم.پیش خودم فکر می کردم چطور همه شان را سربه نیست کنم و دائما براي آنان به خصوص آن پسر اکبیري همسایه،یعنی سعید خط و نشان می کشیدم.
افکار خرابکارانه ام در پرواز بود که ناگهان احساس کردم کسی آنجاست.گریه ام قطع شد.حبیب بود،مرا پیدا کرده و گوشه اي ،پشت درخت ایستاده بود.با خودفکر کردم،حتما با لذت گریستن مرا تماشا می کرده و چقدر خوشحال شده که دراین وضعیت مرا غافلگیر کرده است.
دستم را به زیر روبندم بردم و صورتم را پاك کردم.به طرفش رفتم و با تهدید گفتم:
_اینجا وایستادي چیکار؟اگر به کسی چیزي بگی،خودم می کشمت.
اصلا جواب نداد.شانه اي بالا انداخت و انگار موضوع بی اهمیتی را می شنود پشت کرد که برود.از چهره اش عکس العمل بعدي اش خوانده نمی شد.زودبا یک حرکت جلویش را گرفتم و گفتم:
_قول بده.
فقط نگاهم کرد.در نگاهش چیزي بود.نفهمیدم چه بود انگار سعی کرد از وراي روبندم تغییرات چهره ام را ببیند شاید می خواست بداند تا چه حد ناراحتم و یا چیز دیگري که من درك نمی کردم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#16
Posted: 23 Aug 2013 21:08
هر چه بود قبل از آنکه به خود بیایم،خلع سلاح شده بودم.یعنی با نگاهش مرا میخکوب کرد و بدون اینکه نگاهی دیگر به پشت سرش بیاندازد رفت.مدتی همانجا نشستم و با خود فکر کردم.نگاهش هرچه بود تحقیرآمیز نبود.
پس می شد به او اعتماد کرد.هر چه بود گذشت زمان،آن را تعیین می کرد.در هر صورت خدا را شکر ،که یکی دیگر از آن آتش پاره ها به جاي او آنجا نبود.
_از آنجایی که چون پدرم پسر بزرگی نداشت،در هر کاري از حبیب کمک می گرفت.خان عمو به قدر کفایت،کمک دست داشت که نیازي به این یکی نداشته باشد و چون از نظر پدرم حبیب از همه عاقلتر بود،به اصطلاح او را از خان عمو قرض می گرفت.
از این هم فراتر رفته بود و مرا مجبور می کرد ،که او را آقا حبیب صدا کنم و حتما احترامات لازم را بجا بیاورم.پس اگر پدرم به او اعتماد داشت بهتر بود تا من هم روي قول نداده ي او بخاطر عاقل بودنش اطمینان کنم ولی دلم راضی نمی شد.چون دست خودم نبود،چشم دیدنش را نداشتم و او را مایه بدشگونی می دانستم.به خصوص که هر سال تابستان مجبور بودم از کتاب هاي سال گذشته او که نو و تمیزمثل روز اول نگه داشته بود استفاده کنم و تمام تابستان براي سال تحصیلی بعد،درس بخوانم.
پدرم هر سال بین بچه هاي بزرگتر،بر سر تمیز نگه داشتن کتاب درسی مسابقه می گذاشت.خدا خودش می دانست چقدر به حبیب بد و بیراه می گفتم.آخر نمی شد این کتابها کمی کثیف باشند؟!همیشه کتابهاي او تمیزترین بودند.بعضی وقتها دعا می کردم رفوزه شود و کتابهایش را خودش استفاده کند و چون این دعا مستجاب نمی شد دعا می کردم خدا سایه ي او را از زمین بردارد تا من راحت شوم و سال بعدباز کتابهایش را در دست نگیرم.
با این همه آزاري که به من می رساند بسیار محجوب بود.با همهه شیطنتی که داشت ،تنها وقتی با همسن و سالانش بود شیطنت می کرد. به محض اینکه پیش بزرگترها می رفت رفتاري متین و مودب داشت .چیزي در او بود که همه را به تحسین وا می داشت.
از آن روز،گاه و بیگاه شیطنتی در چشمهایش می دیدم که کفرم را در می آورد. می خواست مرا آزار بدهد.شیطنت توي جانش رخنه کرده بود.هر روز منتظر بودم.قضیه را پیش بکشد.هرگاه پسرها با هم پچ پچ می کردند،گمان می کردم که از من صحبت می کنند ولی بعدا متوجه می شدم که اشتباه کرده ام.این انتظاردردناك آنقدر طول کشید تا اینکه با عروسی عمه رعنا به فراموشی سپرده شد.
یک روز صبح ولوله عجیبی درخانه به راه افتاد.انگار طوفانی ناگهانی اعصاب همه را به هم ریخته بود.هیچکس حوصله نداشت و جواب درستی هم نتوانستم از کسی بگیرم.همه به تمیز کردن خانه مشغول بودند و حیاط خاك آلود گویی براي نخستین بار تمیز به نظر می آمد چون دوبار جارو شده بود.
خانم جان دائما دستورات جورواجور صادر می کرد.بالاخره من هم احضار شدم.به همراهش به طرف دالون رفتم.قفل بزرگ آنجا را گشود.از من خواست که همان جا کنار در منتظر باشم.خودش قدم به داخل گذاشت.کمی بعد سبد بزرگی از میوه را جلوي گذاشت.بلافاصله پرسیدم:
_خانم جان میشه یه سوال ازتون بپرسم؟
_دو تا بپرس.
_امروز اینجا چه خبره؟
خانم جان آهسته سرش را جلو آورد و توي صورت من گفت:
_مراسم روبندونه.
با کمی شرم گفتم:
_روبندون چه کسی؟...آخه ببخشید...از همه پرسیدم ولی کسی جواب منو نداد.
خانم جان در حالیکه دوباره به داخل دالون می رفت،جواب داد:
_عمه رعنات.
نفسی به راحتی کشیدم.از وقتی که دوستم منصوره برایم تعریف کرده بود که در مراسم روبندون مهري،دختر مشهدي حسن،مادرشوهر او را پس زده بود،یعنی چایی تعارفی اش را برنداشته بود ،از هرچی مراسم روبندان بود واهمه داشتم.
با خود فکر کردم:<<خدا کنه عمه رعنا شرمنده نشه.کاش آبروریزي نشه<<.
کارم را که انجام دادم خانم جان دوباره صدایم کرد و گفت:
_اینها رو بهت می گم که کمک دست رعنا باشی.همه عروسهام باید توي مجلس روبندان باشن.تو میمونی و رعنا...رعنا الان حال و روز خوشی نداره.خیلی دلهره داره...به موقع اش ،که بهت خبر میدم،چایی دم کن،بده دستش بیاره تو مجلس...ببینم چیکار میکنی.
_چشم خانم جان.
براي اولین بار احساس نزدیکی بیشتري با خانم جان داشتم.وقتی رویم را برگرداندم که بروم دوباره صدایم کرد و گفت:
_از من نشنیده بگیر...
کمی مردد بود ولی ادامه داد:
_بهش کمک کن تا موهاشو درست کنه...ابروهاش یه کم بلند شده سرشو بچین ،نیاد تو صورتش...حالا برو،تو صندوق خونه س.
_چشم خانوم جون.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#17
Posted: 23 Aug 2013 21:20
با یک کاسه آب پیشه رعنا رفتم.تنها نشسته و سرش را به روي زانوانش قرار داده بود.سلام کردم و پیشش نشستم.نتوانستم خودم کنترل کنم ،پرسیدم:
_طرف کیه؟
_سهراب ،پسر محمد علی خان...
به کندي سرش را بلند کرد.روبندش را بالا بردم.به چشمانش نگریستم.غمگین بود.گفتم:
_عمه خوشگلم رو غمگین نبینم.
قصدم این بود که او را دلداري بدهم.در چنین لحظاتی زیباترین دخترها هم عکس آن را احساس می کردند.رعنا گفت:
_راست میگی فرنگیس جون،به نظرت من خوشگلم؟
آینه کوچکی را از زیر پارچه اي در نزدیکش بیرون کشید و به آن نگریست.ازچشمانش نگرانی می بارید و همین اسرار دلش را فاش می کرد.گفتم:
_روبندتو بردار،بذار روي پات.می خوام موهاتو شونه کنم.
_موهامو قبلا شونه کردم.
_ولی دلم میخواد امروز من موهاتو شونه کنم.چشمکی زدم و به شوخی گفتم:
_میگن شگون داره...
عمه رعنا چشم هایش راگرد کرد و پرسید:
_فرنگیس تو هم؟...
خندیدم و گفتم:
_نه بابا...داشتم شوخی می کردم من از هر چی مرد و مراسم ازدواجه متنفرم...
چین پارچه ي روي پایش را صاف می کرد که گفتم:
_حالا شونه اتو بده...
_اونجاست...بگیرش.دست دراز کردم و شانه چوبی را برداشتم و با آب خیس کردم و مشغول شانه نمودن،موهاي قهوه اي رنگ و بلندش شدم.با آن که میگفت موهایش را شانه کرده ولی باز هم گره داشت و به سختی شانه می شد .در حالیکه به آینکه می نگریست گفتم:
_اگر یه چیزي بگم،بهم نمی خندي؟
_نه،بگو.
_من یه کشفی کردم ،می دونی چرا پدربزرگ بعد از اینکه این همه سال از کشف حجاب می گذره،مارو مجبور کرده چادرچاقچور کنیم؟...چون می ترسیده هر روز خواستگارها،جلوي در خونه ردیف بشن و خلاصه اونا رواز کار و زندگی بیندازیم.به خصوص تو،با اون موهاي قهوه ایت،چشم هاي عسلیت ،لبهاي عنابیت و...
رعنا آینه را کنار گذاشته و با شعفی خاص مرا در بغل گرفت.گفتم:
_آخ...چیکار می کنی...آب ریخته شد.
خندید و گفت:
_اشکال نداره...آب روشنائیه.
پس از مدتی ماموریتم را انجام دادم و بعد او را تنها گذاشتم.
خانواده سهراب آدم هاي خوبی بودند و مرایم روبندان به خوشی انجام شد و عمه رعنا مورد قبول خانواده شوهر قرار گرفت ولی اینکه خانواده داماد چگونه در بین خواستگارها مورد قبول پدربزرگ واقع شدند،بماند.
شب حنابندان و روز عروسی تعیین شد و از آن روزعمه رعنا_ وقتی پدربزرگ نبود_گاهی با لچک و گاهی هم بدون آن درحیاط دیده می شد.اوایل همه او را با تعجب نگاه می کردند ولی او آنقدر شاد بود که اصلا متوجه این نگاه ها نمی شد.
به چشم بر هم زدنی ،شب عروسی رعنا فرا رسید.همه جا را چراغانی کردند و آذین بستند.
آخر شب،پس از اینکه عروسی تمام شد و عروس را بردند وبیشتر مهمان ها به خانه هایشان رفته بودند.پدربزرگ رداي بلند قهوه اي رنگ همیشگی اش را پوشید و بعد دستور داد که صندلی ها را کمی جابه جا کنند و نیز چادر شبها را توي حیاط پهن کنند و همه روي آن بنشینند.عده اي از فامیل ها که شب را می ماندند هم اضافه شده بودند.پدربزرگ تصمیم
گرفته بود ،بساط بازي سیت کا(همان بازي گل یا پوچ)را به راه بیاندازد.
ما خانم ها هم گوشه اي نشستیم و از بازي آنها لذت می بردیم.وقتی بازي تمام شد ،پدربزرگ شروع به خواندن آواز کرد وقتی خسته شد نوبت بقیه رسید.یکی یکی شروع به خواندن کردند و بقیه دست می زدند.بعضی ها آهنگ هاي محلی و بعضی ها آهنگ هاي متداول روز را میخواندند.زنها وقتی شوهر یا پسرانشان می خواندند اشک توي چشمانشان جمع می شد.
نوبت پدرم که رسید،قلبم داشت از توي دهانم بیرون می پرید.شب عجیبی بود.با اینکه صداي بعضی ها را جسته گریخته توي شالیزار پایین راه،سر پرچین یا...شنیده بودم ،برایم تازگی داشت و واقعا از آن لذت می بردم.وقتی که سالار پسر عمو یزدان که دومین نوه پدربزرگ بود شروع به خواندن کرد همه خشکشان
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#18
Posted: 23 Aug 2013 21:21
زد.هیچکس گمان نمی کرد صداي به این زیبایی از این حنجره خارج شود.کوچکترین زیر و بم آهنگ ها را رعایت می کرد.
سکوت عجیب شب نفسها را در سینه حبس کرده بود.سالار خیلی زود ساکت شد.فکر می کنم تعمدا کم خواند.همه برایش دست زدند و صداي ماشاء...از هر طرف بلند شد.من براي هیچکس دست نمی زدم و براي او هم دست نزدم.
پدربزرگ گفت:
_ماشاءا...عجب صدایی داي پسرم؟...باز هم بخون.
سالار تشکري کرد و آواز آرامتري را شروع کرد و اینبار زبیاتر از قبل.نمی دانم چطور شد که به پدربزرگ نگریستم.با آن صلابتش اشک توي چشمانش جمع شده بود.نمی دانم از غم دور شدن از رعنا بود یا طاقت دیدن چشمان اشک آلود پدربزرگ را نداشتم که خودم هم گریه ام گرفت به زیر روبندم دست بردم و اشک هایم را پاك کردم.وقتی به سالار نگریستم،متوجه حبیب که دو نفر آن طرفتر نشسته بود ،شدم که کلافه و عصبی ،به طرف مکانی که ما نشسته بودیم می نگریست.
سالار خواندنش را به پایان برد و همه حسابی برایش دست زدند .فکر نمیکنم پدربزرگ از خواندن سالار سیر شده بود.شاید لابد صلاح ندیده بود بیش از این یکی از نوه هایش را تشویق کند چرا که به فرخ که نوبتش شده بود اشاره کرد تا شروع کند.
صداي فرخ هم مثل قیافه اش به درد اموات می خورد.شاید هم چون من همیشه از او بدم می آمد اینطور فکر می کردم.به یاد حرف هاي مادرم افتادم که به طعنه به من گفته بود:<<تو از چه کسی خوشت میاد؟<<
نوبت حبیب رسیده بود ولی او چیزي به سلیمان که بعد از او نشسته بود گفت و سلیمان شروع خواندن کرد.
پدربزرگ گفت:
_صبرکن...حبیب ،پسرم تو چرا نمی خونی؟
حبیب مودبانه جواب داد:
_آقا جون ،امشب دل و دماغ ندارم.اجازه بدنی معاف باشم.
و نگاهش چنان در پدربزرك تاثیر گذاشت که دیگر چیزي نگفت و سلیمان شروع به خواندن کرد.حبیب هم چند لحظه اي این پا و آن پا کرد و بعد بلند شد و رفت.
سرگرم حلاجی قضیه بودم که صداي زن عمو گلی،که مادر حبیب بود به گوشم رسید که به خانوم جون گفت:
_طفلک پسرم،داره واسه عمه اش دق میکنه...بمیرم واسه ي دل پسر مهربونم.بمیرم واسه پسرغیرتی ام...الهی مادر قربونت بره.
توي دلم به حرفهایش خندیدم و فکر می کردم:<<واسه چه کسی دل می سوزونه.از حبیب مسخره تر و سنگدل تر کسی پیدا نمیشه،ولی معلوم نیست امشب چه مرگشه<<
فکر می کنم هر چه پدربزرگ از صداي سالار شارژ شده بود از صداي فرخ کسل شد .چون گفت:
_من دیگه نمی تونم بیدار باشم.بچه ها شما ادامه بدین.
همه به احترام پدربزرگ بلند شدند و او به همراه چند تن از پیرمرد ها که از دوستان یا فامیل بودند بلند شد و به سمت ما آمد.به خانم جان گفت که رختخواب ها را توي اتاق پذیرایی برایشان پهن کند و به من هم گفت که براي آنها و بعد براي همه چایی بریزم.خانم جان و زن عمو گلی برخاستند و رفتند و من هم بلند شدم و به تشگرخانه رفتم.
وقتی به داخل تشگرخانه قدم گذاشتم،متوجه حبیب شدم که تنها آنجا کنار سماور نشسته بود و یک استکان خالی را توي نعلبکی می غلتاند.
قدمی به عقب گذاشتم.اجازه نداشتم با هیچکدام از پسراي فامیل تنها باشم.حبیب متوجه من شد و با آن چشمان مسخره نگرش ،به من نگاه کرد.کمی مکث کردم و به آرامی وارد اتاق شدم.آنچه در دست داشت
پایین گذاشت و به من گفت:
_یه چایی برام می ریزي؟
دلم می خواست بگویم:<<مگه خودت دست نداري؟<<
ولی منصرف شدم.نمی خواستم بی ادب باشم.دست خودم نبود وقتی به حبیب می رسیدم افسار زبانم از دستم خارج می شد.
تا آنجا که مقدور بود دور از او و سماور نشستم و برایش چاي ریختم و جلویش گذاشتم.سرش پایین بود.بنظرم داشت فکر می کرد.دیگر از آن شیطنتش خبري نبود.
استکان ها را به اندازه مهمان هاي پدربزرگ ردیف کردم و چاي ریختم.وقتی برخاستم تا آن را ببرم،گفت:
_صبر کن خودم می برم.
غمی در صدایش بود.شاید براي اولین بار مودبانه جواب دادم و گفتم:
_متشکرم.شمازحمت نکشید.چایی تونو میل کنین.خودم می برم.
برخاست و سینی را از دستم گرفت و بدون توجه به حرفهایم از در بیرون رفت.کمی ایستادم و به چاي نخورده اش خیره شدم.با خود گفتم:<<چه مرگشه؟بهش نیومده مودبانه باهاش صحبت کنم<<.
نشستم و بقیه استکان ها را ردیف کردم و چاي ریختم.نمی دانم چه کسی فرخ و سالار را خبر کرد.چون آمدند و سینی هاي چاي را برداشتند و رفتند.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#19
Posted: 23 Aug 2013 21:26
دو سال دیگر به سرعت گذشت و حالا عمه رعنا هم پسري زاییده بود.اوایل تابستان بود و مدارس تعطیل شده بود.من حسابی قد کشیده بودم.زمستان و بهار که گذشته بود،دیگر شبها کسی توي تشگرخانه نمی خوابید.
تقریبا از جشن عروسی عمه رعنا هر شب که پدربزرگ سرکیف بود و کبکش خروس می خواند،بساط آواز خوانی را موقع خواب توي تشگرخانه برپا می کردند وهر بار تنها حبیب از زیر خواندن شانه خالی می کرد.
بقیه پسرها هم وقت و بی وقت توي حیاط یا پشت حیاط به هنگام کار با بیکاري چهچهه سر می دادند و خود را خواننده اي محبوب می دیدند که جمعیت از این گوش تا آن گوش ساکت و صامت نشسته و با هر صدایی که ازگلوي خود خارج می کنند،یکی ضعف می کندو بیهوش می شود.
سالار هم آوازه اش توي محله پیچید و همه دخترها خاطرخواهش شده بودند.کارش به آنجا کشیده بود که راننده ي مینی بوس محله به جاي پول ازسالار می خواست برایش یک دهن آواز بخواند.شاید تنها کسی که همچنان به او بی توجه بود ،من بودم.
یک روز صبح که پسرها طبق معمول به بهانه اي می دویدند وخانه ها را دور می زدند،من روي ایوان مشغول در آوردن مغز گردوها بودم .هوا گرم بود و من از خدا می خواستم که مرا از شر این روبند و اضافات آن خلاص کند.
ناخودآگاه دست بردم که روبندم را بالا بزنم که متوجه شدم بچه ها یکی یکی به سرعت از باریکه ي کناره خانه ي ما و خانه ي کناري که اتاق هاي یکی از عموهایم بود بیرون می آیند...
فکر میکنم دعوا بر سر قاسم بود.چون همان موقع ها بود که تلویزیون سریال دائی جان ناپلئون را نشان می داد.توي سریال دائی جان دائما به خدمتکارش که قاسم نام داشت،با لحن خاصی می گفت:<<قاسم خفه شو>>،بچه ها پسرعمو قاسم را اذیت می کردند و تا کلمه اي می گفت،همین جمله را تکرار می کردند و او هم که طاقت این حرف را نداشت به جانشان می افتاد و حبیب هم طبق معمول آنها را جدا می کرد.
ناگهان سلیمان و فرخ و قاسم ایستادند و حبیب هم پشت سرشان آمد و نفس نفس زنان به دیوار تکیه داد.
آنان مرا با چشمان بازتر از حد معمول می نگریستند و انگار خشک شده بودند،حتی دیگر نفس نفس نمی زدند.من هنوز روبند خود را بالا نزده بودم و دستم نزدیک چانه ام در حال بالا زدن روبند خشک شده بود.
براي اولین بار متوجه چیزي شدم.آنها مشتاق دیدن صورت من بودند.چطور تا به حال متوجه نشده بودم؟به تندي دستم را پائین آوردم. پسرها سرشان را پایین انداختند و فراموش کردند براي چه منظوري می دویدند.راهشان را گرفتند و رفتند.
تنها حبیب به دیوار تکیه داده و همانطور ایستاده بود و مرا به عبارت صحیح تر ،من ناپیدا را می نگریست.موهاي قسمت جلوي سرش که آن را فرق گرفته بود،در دو طرف صورتش هاله اي تشکیل داده و کمی هم بطور غیرمعمول بلند شده بودند ولی در عین حال نامرتب نبودند.
یکمرتبه متوجه تغییري دراو شدم.به جز موهاي سیاهش،ته ریش داشت و نگاهی عجیب؟!
تکیه اش از دیوار جدا شد و به جلو قدم برداشت ولی مانند بقیه سرش را پائین نیانداخت.تا جایی که می توانست مرا ببیند در حالیکه قدم برمی داشت
به من زل زده بود.تا اینکه از زاویه دید من خارج شد.
به فکر فرو رفتم.چرا اینقدر خنگ بودم.این نگاهها چه معنی داشت؟یعنی او براي لحظاتی منتظر ایستاده بودکه شاید من روبندم را به خاطر او بالا بزنم؟
بعد آن را تعمیم دادم .در تمام این سالها من روبند داشتم و خاطره اي که همه آنها از من داشتند آنقدر دور بود که شاید ته رنگی هم در ذهنشان نمانده بود.
براي نخستین بار،از اینکه روبند داشتم ،خوشحال شدم.نمی دانستم چقدر طول کشید تا کارم تمام شد،برخاستم و به داخل اتاق رفتم.در حالیکه آشغال هاي گردو را جابجا می کردم به مادرم گفتم:
_مادر نمیشه یه روبند کلفت تر براي من بدوزي؟
مادر با تعجب نگاهی به من کرد و گفت:
_الله اکبر!توي این گرما خر تب کرده،وقتی اینطوري منو صدا کردي ،انتظار همه چیزو داشتم ،بجز این یکی رو...همه مینی ژوب می پوشن و بی روسري راه میرن ،تو تازه میگی روبند منو کلفت تر کن...
بعد در حالیکه رویش را بر می گرداند تا به کارش ادامه دهد ،اضافه کرد:
_تو که همیشه ي خدا نق می زدي ،که چرا روبند داري؟حالا چی شده که...
جلوي ادامه صحبتش را گرفتم و گفتم:
_مادر جان،می دوزي یا نه؟جوابم یک کلمه است؟
_استغفرا...باشه .یه روبند کلفت تر برات می دوزم.
در حالیکه به اتاق دیگر می رفتم،گفتم:
_اگه میشه یک کم هم بلندتر باشه.
چشمهاي مادرم با ناباوري مرا بدرقه کرد.خودم خنده ام گرفته بود.حالا بزرگترین حربه را داشتم.روبندم را در آوردم.موهایم را شانه کردم و با دقت به تصویر خود در آینه نگریستم.بدك نبود.موهاي سیاه براق و صاف که تا شانه هایم می رسید.با چشمانی کشیده،لبانی کوچک و کم رنگ .پوستم که مهتابی بود.انگار تازه از توي بسته بندي خارج شده بود و برعکس صورت خواهرم که همیشه بدون حفاظ دائما توي آفتاب ،می دوید تیره شده بود،تازه ،روشن و شفاف بود.به خودم لبخندي زدم .توي آینه گفتم:
_خوشگلی ،بسه پاشو برو دنبال کارت
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#20
Posted: 23 Aug 2013 21:26
روبندم را گذاشتم و برخاستم.شب به هنگام خوابیدن،توي رختخوابم دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی برد.به یاد آن روزي افتادم که از حبیب خواستم قول بدهد ولی نداده بود.
سعی کردم حالت نگاهش را به خاطر بیاورم.چرا حبیب آنهمه راه را یواشکی آمده و پشت درخت منتظر مانده بود.این
بخاطر اینکه در نهان،چهره ام را ببیند،نمی توانست باشد.
به خاطر اینکه طاقت دلخوري مرا نداشته و براي دلجویی آمده باشد،هم نبود...چون اصولا شب و روز کارش آزار من بود و تازه خودش هم جزء آن خبیث هاي مسخره گر بود.
پس چه می توانست باشد؟این افکار پشت سر هم به مغزم هجوم می آورد ولی هرچه بیشتر فکر می کردم،کمتر به نتیجه می رسیدم.به آرامی سرم را بلند کردم و به اطراف نظري محتاطانه انداختم.همه خوابیده بودند.در آن تاریکی نور مهتاب تنها صورت مادر و برادر نو رسیده ام را روشن کرده بود.(چند وقت می شد که سه...دو به نفع پدرم شده بود(.
اما چرا نگاه کرده بودم؟انگار حتی می ترسیدم کسی صداي رویاهایم را بشنود.
دوباره سرم را به روي بالش گذاشتم و این بار چشمانم را بستم.یک صورت در نظرم آمد.اول کمی متمایل به چپ،با چشمان درشت و نگاهی با نفوذ که عبور می کرد ولی باز هم به من دوخته شده بود.تلاش کردم آن را از ذهنم پاك کنم.در درون افکارم به او گفتم:
_من از تو متنفرم.تو مایه ي بدبختی من هستی...
هنگامیکه روبند جدید آماده شد به حیاط رفتم،تا از چاه آب بکشم .وقتی آب درون سطل پر شد،می خواستم آن را بالا بکشم که سایه اي در کنارم ظاهر شد و دستی قوي طناب را گرفت.برگشتم و به حبیب نگاه کردم.گفت:
_این کار تو نیست.بده به من.
با لجبازي به کارم ادامه دادم.کمی با تحکم گفت:
_گفتم کار تو نیست.
و باز با آن چشم هایش نگاهم کرد.چشم هایش در امتداد روبندم محجوبانه کمی پائین تر رفت و دوباره همان مسیر را برگشت و این بار نگاهش طور دیگري بود.کمی محبت در چشمانش و بفهمی
نفهمی لبخند کمرنگی هم در گوشه لبش ظاهر شده بود.
واي که چقدر خوب می شد که کسی پیدا می شد و یک دائره المعارف در مورد اسرار نگاهها می نوشت و دست کم توضیح می داد که هر نگاه چه معنایی می تواند داشته باشد.
مثلا نگاه همراه با اخم در حالیکه لبخند کجکی بر لب است چه معنایی دارد؟و یا نگاه چپ چپ در حالیکه لبخندي به پهناي لب بر آن گسترده است چه مفهومی می تواند داشته باشد؟و یا هنگامیکه لبها تا بناگوش به خنده باز است و از چشم ها مثل آبشار نیاگارا آب بریزد چه...
از همه اینها که بگذریم،نمی دانم این موجو به اصطلاح من خیبث ،چطور می توانست به چهره اي که نمی دید ،این همه نگاههاي عجیب و غریب بیاندازد؟
شاید هم این نگاهها اصلا معنی نداشتند و چون به چهره ناپیدا دوخته می شدند شصت تا معنی پیدا می کردند.دستم شل شد و در عوض حبیب با دو کشش سطل پر آب را به دست گرفت و به همراه من به راه افتاد.
کوششی براي سطل نکردم.اگر او می خواست نقش حمال را بازي کند،خب بازي کند_چقدر بدجنس بودم_آن چند قدم راه سخنی رد و بدل نشد .نگاهش به پائین بود و گمان میکنم،فکر می کرد.سطل در دستش مثل پر کاهی بود.
حال من با این همه ادعاي افتخار ،با یک بار آب کشیدن و آوردن تا جلوي پله نفسم در می رفت و چه بسا دچار ایست قلبی آن هم از نوع مخصوصش می شدم.یعنی دوباره زنده می شدم و چون این عمل در طول روز تکرار می شد،من هم به همان تعداد می مردم و زنده می شدم.در قدمهاي آخر قیافه اش کمی جدي تر شد.فکر کردم:<<چه مرموز!>>و کلمه ي آخر را کمی بلند فکر کردم،یعنی به زبان آوردم.
حبیب انگار انتظار کلمه اي را می کشید.چون سریع نگاهم کرد و گفت:
_چی گفتی؟
به سرعت حاشا کردم و گفتم:
_هیچی؟من چیزي نگفتم.
نفسش را محکم بیرون داد و سطل را پائین گذاشت.رویش را برگرداند و رفت.یعنی من گمان می کردم که دارد می رود.سطل آب را بالا نبردم،خودم فقط دو پله بالا رفته بودم که شنیدم به آرامی گفت:
_فرنگیس.
رویم را به طرفش کردم و گفتم:
_بله؟
همانطور که پشتش به من بود.سرش را برگرداند و به گونه اي شیطنت آمیز گفت:
_هیچی!من چیزي نگفتم.
بعد خندید و به راهش ادامه داد.
گیسو تا اینجاي داستان که رسید،خواندن را رها کرد.چشمانش را بست و به فکر فرو رفت.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود