ارسالها: 3747
#21
Posted: 23 Aug 2013 21:26
پس حدسش درست بود.این داستان زندگی مادرش بود.حالا علاقه و کنجکاویش براي دانستن ادامه داستان تشدید شده بود.خوابش گرفته بود ولی ترجیح می داد،باز هم بخواند.چون می دانست که نخواهد توانست آن را در طول روز مطالعه کند.به دو دلیل،یکی وجود سیمین چون دور از نزاکت به شمار می رفت که در حضور مهمانش بنشیند و کتاب بخواند و دیگري مادرش،که بدون اجازه ي او در حال خواندن خاطراتش بود.دوباره شروع به خواندن کرد:
رو دست خورده بودم و باز جاي شکرش باقی بود که عصبانیتم از پشت نقاب مشخص نبود.به اتاق رفتم.مادر سؤال کرد:
_آب آوردي؟
_بله.
_چند سطل؟
_خب معلومه یکی...
_بدو ،دو تا سطل دیگه آب بیار..باید بچه رو بشورم.
_واي نمیشه فرحناز بره آب بیاره؟
نگاهش معنی نفی می داد.با دلخوري دو تا سطل دیگر از پائین پله ها برداشتم.خودم فکر کردم:<<الان حبیب چه فکري میکند؟<<
در همین حین یک نظر توي حیاط انداختم و موقعیت افراد را زیر نظر گرفتم.از خوش شانسی من حبیب نبود.سطل را داخل چاه انداختم.باز سایه دیگري ظاهر شد.سالار بود.گفت:
_اجازه بدین،من بالا می کشم.
_ا...از کی تا حالا؟!!
_حبیب دستور داده نذاریم شما از چاه آب بکشین.این کار،کار مرداس.
_عجب،آقا حبیب از کی دستورصادر می کنن؟!
برایم جالب شده بود.چون سالار از حبیب بزرگتر بود و به جزآن از هنگامی که صدایش شهره ي عام و خاص شده بود،خیلی مغرور شده بود.واي به آنکه از حبیب دستور بگیرد.حتما کاسه اي زیر نیم کاسه بود.با این احوال خودم را کنار کشیدم و گفتم:
_پس زخمت بکشین،این دو تا سطل رو تا بالاي پله بیارین!
_حتما.
و به کارش ادامه داد و من هم به راه افتادم و به نزد مادرم برگشتم و زیر لب با خودم غر می زدم:
_معلوم نیس اینا چه شون شده؟انگار نه انگار این همه وقت همین من بودم که داشتم از این چاه آب می کشیدم...حالا همه براي من مرد شدن...تازه یادشون افتاده که این کار مرداس؟یا تازه اسمشون به مردها اضافه شده؟
همیشه هر وقت عصبانی بودم،همینطور صحبت می کردم و مادرم تمام اوقات از عصبانیت من قاه قاه می خندید.
با خنده گفت:
_چیه؟باز چه خبر شده؟
_هیچی مادر ،دیدي گفتم روبندم رو بلندتر کن..حق داشتم.تازه آقایون متوجه شدن که من خانوم هستم،تا حالا چشاشون اونو نمی دید.
مادر در حالیکه از خنده ریسه می رفت،گفت:
_مگه حالا چطور شده؟سطل آب کو؟
_چیزي نشده،هر دفعه میرم آب بیارم،یکیشون میاد جلو...تعظیم عرض میکنه و استدعا میکنه منت بذارم و اجازه بدم،سطل آب رو بالا بکشه و برام بیاره.
خنده مادر به هوا بلند شد و گفت:
_این که خیلی خوبه؟کجاش ایراد داره که تو اوقاتت تلخ شده؟
_خب ،خیلی هم خوبه.منتهی اگر همینجوري پیش برن،ازاین پوست و استخون که به تن منه،چیزي باقی نمی مونه...آخه از بس زهره ام آب میشه، با سرعت تمام وزن کم می کنم.به جز این از فردا ،سر اینکه این خدمت بزرگ میهنی برگرده ي کدومشون گذاشته بشه،دعوا می شه.چون ممکنه من نتونم جانب حق و مساوات رو برقرار کنم.
...حالا اگه قضیه بیخ پیدا کنه،جنگ جهانی را در پیش رویمان داریم.چیزي که منو نگران میکنه ،اینه که خداي نکرده،نسل پدربزرگ که اینهمه بهش مباهات می کنه،منقرض بشه.حالا دیگه خودتون تصور کنین.اگه ایراد نداره...که خب...لابد نداره دیگه؟
مادرم جواب نداد.فقط داشت می خندید.ادامه دادم:
_به خیالت من شوخی می کنم؟
_نه زیاد.بیا اینجا بشین تا برات بگم.
من که تابحال سرپا ایستاده و مشغول نطق بودم،پیش مادرم نشستم و گفتم:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#22
Posted: 23 Aug 2013 21:27
_چیه؟یا چیزي شده که من بی خبرم؟
آره...راستش از این به بعد باید به پدربزرگ ،حاج آقا بگیم.این دستور اکید خانم جونه.چون پدربزرگ دارن مکه تشریف می برن.
_هوم...اینها که من گفتم چه ربطی به قضیه پدربزرگ...ببخشید حاج آقا داره؟من میگم وقتی میگم آب...سالار با قاشق ،رسول با کترا،حبیب با شیردون ، و حشمت با دوري ،رسول با قدره حاضر به خدمت مثل جن...ببخشید ...مثل فرشته نجات حاضر می شن،اونوقت شما میگین پدربزرگ اسمش حاج آقا شده؟آخه آقاي گودرزي چه ربطی به شقایق خانم داره؟
_خب،آخه...فقط این نیست.راستش ملاعی تو رو براي نوه ي پسري اش از خان عمو خواستگاري کرده.
براي لحظه اي ساکت شدم.روبندم را بالا زدم،چون احساس خفگی می کردم.پرسیدم:
_کدوم نوه اش؟
_محمد رضا.
سریع گفتم:
_حرفش رو هم نزنین...حالا چرا ازخان عمو،مگه من پدر ندارم؟
مادرم بدون توجه ادامه داد:
_یکی دیگه هم...یعنی اعظم خانوم،براي پسر بزرگش مرتضی...
_یا ابوالفضل،اون غول بیابونی ؟لابد این یکی پیش پدربزرگ...عذر می خوام حاج آقا رفته خواستگاري؟
_آره جونم،درست حدس زدي،خواسته محکم کاري بشه.
_عجب!
_در ضمن صفدر،پسر شیرعلی هم هست.
توي محله ما هر کسی دلش می خواست که پسرش قوي هیکل و بلند قد بشود،اسمش را شیرعلی می گذاشت.ولی از قضا،این شیرعلی،یک موجود مفلوك و قدکوتاه از آب در آمده بود.بی اختیار به یاد شیرعلی افتادم و خنده اي بر لبانم نشست.مادرم نگاه مشکوکی به من انداخت.
زود متوجه وخامت اوضاع شدم و به قیافه ام حالت اخم آلودي دادم.ادامه داد:
_یکی دیگه هم هست،که فعلا شرش کم شده.
_چه کسی هست؟
_دختر تو چقدر پررویی؟
_ایرادي داره بدونم؟
_خیلی مهمه؟
_نه چندان...ولی خب بدونم بهتره...
و با شیطنت اضافه کردم:
_خوبی یه مادر باسواد و فهمیده همینه.
_مثلا چیه؟
_اینه که با دخترش رفیقه.
_اي ناقلا.پس حالا بهت میگم ،پسر فرهاد خان.
از جا پریدم و گفتم:
_کی؟!
_حکمت ،پسر کوچیکه ي فرهادخان.
فرهاد خان،همپاي پدربزرگ و دوست صمیمی او محسوب می شد.مطلب جالب این بود که هر چه فرزندان پدربزرگ پسر می شدند،فرزندان فرهادخان دختر به دنیا می آمدند.بالاخره داراي دو پسر به نامهاي حشمت و حکمت شد.در ضمن خان عموي من داماد بزرگ فرهادخان بود و به عبارت بهتر،حکمت دایی محبوب بود.
تا آنجایی که که من اطلاع داشتم،حشمت پسربزرگتر براي ادامه تحصیل به انگلیس رفته و هنوز نرسیده،عکسش را به همراه یک خانم خارجی فرستاده و اعلام کرده بود که ازدواج نموده و حسابی داغ به دل فرهادخان که هزاران آرزو براي وي داشت،گذاشته بود.
در ضمن فرهاد خان و ایل و تبارش،کمی پس از روبند گذاشتن من و عمه رعنا به تهران رفته بودند.اوایل هر چند ماه یکباري سر می زدند ولی کم کم به سالی یکبار و این اواخر هم به پیغام پسغام بسنده کرده بودند و صد البته خبرها از طریق زن عمو گلی می رسید.
دیگر آن که حکمت چیزي حدود ده سال می شد که مرا ندیده بود و نیز چهره اي که من از او به خاطر داشتم پسربچه اي لاغر و کم مو بود که حدود 5 سال از من بزرگتر بود.گفتم:
_حالا چطور شده شرش رو کم کردین؟
_اولا ما کم نکردیم،خودش کم شد.دوما ایشون اولین خواستگار تو محسوب میشن.وقتی داشتن از اینجا می رفتن تو رو از حاج آقا خواستگاري کردن.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#23
Posted: 23 Aug 2013 21:27
_یعنی چه؟مگه عقلشون کمه ،دختر به اون سن و سال که...
_نه،شرط گذاشته بودن که تو دیپلمت رو بگیري.
_یعنی خودشون بریده و دوخته بودن.
_آره دیگه،ولی ظاهرا قسمت نبوده چون حکمت بیچاره که رفته بوده سربازي بین این همه سرباز،توي درگیري سر مرز مفقود میشه،بعضی ها میگن کشته شده ، بعضی ها میگن اسیر شده،سلطنت خانوم،مادرش از بس گریه کرده،میگن چشمش کور شده.گلی خانوم هم از یک طرف غصه ي رشید که رفته سربازي و از یک طرف هم برادرش حکمت رو داره که مفقود شده.
_هوم.این پسره که منو ندیده ،چطوري خاطر خواهم شده؟حالا خوب شد که به خیر گذشت.
_چی داري میگی؟مگه بقیه خواستگارات تو رو دیدن،که این یکی ندیده؟
راست می گفت ،اصلا حواسم جمع نبود و در واقع در فکر دیگري بودم.آیا حبیب از این قضیه مطلع بود؟
افکارم را پس زدم و گفتم:
_حق با شماست .بعضی وقت ها فراموش میکنم ،روبند دارم.کسی دیگه اي نیومده؟
مادر چپ چپ نگاهی به من انداخت و پرسید:
_منتظر کس دیگه اي بودي؟
_نه،آخه اینجور که شما دارین تعریف می کنین فقط مونده سعید که به خونش تشنه ام بیاد خوستگاریم؟..تازه ،من نمی دونم اینا چطوري به کسی که قیافه اش رو نمی بینن علاقه مند میشن.
مادرم در حالیکه سیاوش،برادر کوچکم را،همینطور کثیف و نشسته روي پایش ،خوابش برده بود و حالا از سر و صداي ما دوباره بیدار شده بود بی اختیار تکان می داد تا دوباره بخوابد با شیطنت گفت:
_کدوم سعید؟
_همین سعید الاغ،پسر خنگ همسایه...دوست پسر عمو رشید.
مادر دستش را بالا برد که به خاطر کلمه بدي که به کار برده بودم ،توي دهانم بکوبد ولی منصرف شد.پس از لحظه اي گفت:
_راستش رو بگو؟خاطرخواه اون شدي؟...اتفاقا دیروز مادرش اومده بود و می گفت که همین روزها اونم میره سربازي...می خواست بدونه به خاطرش صبر می کنی یا نه؟
از جا پریدم و گفتم:
_چه غلط ها؟چطور جرات کرده،پسره ي احمق؟
_اولا که احمق و الاغ نیست .دوما اگه اون دفعه که گفتی الاغ می زدم توي دهنت ،دیگه این کلمه از دهنت در نمی اومد.سوما پسر خوب و سربه راهیه.
_مادر تورو خدا بس کنین.من از این موجود متنفرم.توي این دنیا اگه اون آخرین مردي باشه که باقی مونده و همه ي دخترها براش غش و ضعف بکنن،محاله من حتی نگاش بکنم.
_میشه بپرسم چرا؟...یه نفرو مثال بزن که تو باهاش سرجنگ نداشته باشی؟
_بدون توجه گفتم:
_به هر صورت من فعلا خیال ازدواج ندارم .باید درسمو بخونم.
ناگهان متوجه سایه اي شدم.فراموش کرده بودم که قرار بود سالار ظرف هاي آب را بالا بیاورد،حتما حرف هاي ما را شنیده بود.
گیسو غرق خواندن بود.داستان برایش خیلی جالب شده بود.به خصوص آنکه هرگز مطلبی در مورد قبل از ازدواج والدینش نمی دانست ولی به شدت خواب آلود شده بود.برخاست و به آرامی دفتر را به کتابخانه برگرداند و پاورچین
پاورچین به رختخوابش بازگشت.
گیسو با صداي مادر از خواب پرید.
_بله.
_چقدر می خوابی دختر؟نه به این که دیروز کله سحر رفتی نونوایی ،نه اینکه دیروز تا غروب خواب بودي،حالا بازم خواب آلودي.
_آخه خوابم میاد.
_پاشو،تنبلی بسه.همه سرمیز نشسته ان.
_الان میام.
گیسو با رخوت از جا برخاست و بالاخره به بقیه پیوست.تنها پدرش که شب گذشته کشیش داشت حاضر نبود.موقع صرف صبحانه از مادرش پرسید:
_آلبوم ها کجاست؟می خوام به سیمین نشونشون بدم.
_توي کشوي اتاق منه.باشه بعدا بهت می دم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#24
Posted: 23 Aug 2013 21:28
_خواهش میکنم مادر ،حوصله مون توي خونه سر میره.
_خب برین تو باغ یا برین بازار.
_مادر خواهش میکنم.
_خیلی خوب باشه.
موقع رفتن مادر گیسو را صدا کرد و آلبوم ها را به او داد.به محض رفتن مادر ،گیسو آلبوم قدیمی تر را برداشت .در آن آلبوم،عکس هاي عروسی مادرش قرار داشت.در حالیکه به تنهایی مشغول جمع آوري میز صبحانه بود آن را گشود.
به عکس ها نگریست ولی آنچه میخواست ،نیافت.تقریبا همه ي افراد،در عکس ها برایش ناشناس بودند.ناامید آن را بست و به کناري گذاشت.سپس سیمین آمد و یکی از آلبوم ها را برداشت و با هم به تماشاي بقیه عکس ها پرداختند.
آن شب هنگامی که بقیه افراد خانواده غرق خواب بودند،گیسو شروع به خواندن کرد:
مدتی این فکر مرا به خود مشغول کرده بود که آیا حبیب از جریان خواستگاري دایی اش از من باخبر بوده است یا نه؟
خودم هم نمی فهمیدم چرا این قضیه برایم مهم بود.چند روزي بود که رشید هم به مرخصی آمده بود و همه در مورد چاق یا لاغر شدن او یا وضعیت غذایی پادگان صحبت می کردند.
پدربزرگ با اینکه ماشین داشت ولی دو اسب دوست داشتنی خود را نفروخته بود و من که عاشق آنها بودم، هر گاه دلم می گرفت به اصطبل می رفتم و دستی به سرو گوش آنها می کشیدم.
نمی دانم چطور شد که آن روز هواي اسب ها به دلم افتاد.وقتی قدم به اصطبل گذاشتم،کسی آنجا نبود ولی اسبها از خود صداي عجیبی در می آوردند.کمی یونجه برداشتم و ناگهان متوجه رشید شدم.
رشید گوشه اي دور از دید من چمباتمه زده بود و دزدانه مرا می نگریست.دست و پایم را گم کردم و با لکنت گفتم:
_ببخشید ،متوجه شما نشدم؟
رشید بدون توجه گفت:
_منتظرت بودم.
با تعجب پرسیدم:
_شما منتظر من بودین؟
_بله،می دونستم که اینجا می آي.
عجیب بود.من خوددم هم چند لحظه ي قبل خبر نداشتم که به اصطبل می آیم.حالا چطور او آنجا نشسته بود و با اطمینان چنین چیزي می گفت؟!
وقتی سکوت مرا دید ادامه داد:
_من فردا برمی گردم.راستش به کسی چیزي نگفتم ولی اوضاع خیلی خرابه ...احتمالا درگیري هایی هست، ممکنه وضعیت بدتر بشه...
_خدا نکنه .انشاءالله صحیح و سالم برمی گردین.
_من هم امیدوارم ولی نمیشه چیزي رو پیش بینی کرد.
کمی سکوت کرد .گویی سعی می کرد کلماتی را با دقت انتخاب نماید.بعدا از لحظه اي از جایش برخاست و در حالیکه علف خشک شده ي بلندي را که در دست داشت به بازي گرفته بود،ادامه داد:
_اینجا منتظرت بودم،تا مطلبی رو که مدتها دودل بودم بهت بگم بالاخره به زبون بیارم.
با خودم گفتم:<<یا خدا،نکنه این هم می خواد از من خواستگاري کنه؟چه گیري افتادم<<
ادامه داد:
_یه چیزي که مدتها منو به خودش مشغول کرده.
منتظر ماند تا من سخنی بر زبان بیاورم ولی زبان در دهانم مانند تکه یخی،سرد و سفت شده بود.بنابراین باز ادامه داد:
_و اون صورت توئه...خیلی دلم میخواد بدونم چه شکلی هستی؟این ...تنها آرزوي منه.
دیگر حرف هایش را نمی شنیدم.به خودم لعنت می فرستادم که چرا به آنجا پا گذاشته بودم.مفهوم این حرف به نوعی خواستگاري از من بود.مطلبی که هرگز به آن فکر هم نکرده بود.
آنجا ایستاده بودم و به سر نتراشیده او و دهانش که باز و بسته می شد می نگریستم.
براي اولین بار متوجه شدم که چقدر شبیه پدربزرگ بود.او همین طور حرف می زد و دنیا دور سر من می چرخید و چیزي از حرف هایش نمی فهمیدم.
بالاخره حواسم را جمع کردم و با خودم به کنکاش پرداختم.باید جوابی می دادم ولی نمی توانستم.به طرف در رفتم.ساکت شد .گفتم:
_هر کسی می خواد صورت منو ببینه باید تا مراسم روبندون صبر کنه.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#25
Posted: 23 Aug 2013 21:28
و با این حرف به تندي از اصطبل خارج شدم و شروع به دویدن کردم.براي اولین بار از خودم متنفر بودم.
این چه سرنوشتی بود که من داشتم،محیط آنجا برایم عذاب آور شده بود،جرأت نداشتم.پیش هیچکدام از زن هاي فامیل بشینم یا حتی چند کلمه با آنها آهسته به طوري که دیگران نشنوند،سخن بگویم.چون بلافاصله نگاههاي مشکوك اطرافیان آزارم میداد.همه مراقب همدیگر بودند تا هیچ کدامشان بیش از حد به من نزدیک نشود و دراین میان بعضی ها،دور از چشم خانم جان،برایم پشت چشم نازك می کردند و زخم زبان می زدند یا برایم حرف در می آوردند.
حالا رشید هم با این سخنان بار دیگري بر شانه هایم بود.دلم می خواست بدوم.بدوم و از آنجا فرار کنم.
فرداي آن روز رشید رفت.وقتی قرآن بالاي سر او و سعید که به دنبال او آمده بود می گرفتند همه به جز من،که از پشت پنجره ،ناظر این صحنه بودند،دور او را گرفته بودند.
مدتی بعد بالاخره پدربزرگ به زیارت خانه ي خدا رفت.موقع بازگشتنش غوغایی برپا شده بود.آنقدر آدم جمع شده بود که نمی شد ،شمرد.
حتی رشید هم که چند ماه بود به مرخصی نیامده بود ،خودش را رسانده بود.همه به استقبال پدربزرگ رفتیم.
روز عجیبی بود.آن روز فهمیدم که پدربزرگم چه مرد بزرگ و دوست داشتنی و مورد احترامی بود.
چند روز گذشته بود و هنوز هم صحبت از پدربزرگ و عظمت مکه و زیارت و...بود.نمی دانم چطور شد که یک نفر سراغ حبیب را گرفت.
_این حبیب کجاست؟خبري ازش نیست؟
این سوالی بود که من هم می خواستم جواب آن را بدانم.
گلی خانم گفت:
_همین جاهاست.لابد رفته کاري انجام بده.
مهمان پشت سرهم می آمد و می رفت.خوشبختانه من کارزیادي نداشتم.
منصوره آمده بود.با هم روي ایوان نشستیم ودر مورد زمین و زمان صحبت می کردیم که متوجه ي منصوره شدم که میان صحبت من حواسش پرت شده بود.ناخودآگاه رویم را برگرداندم و به پشت سرم نگریستم.
حبیب آنجا ایستاده بود و با ظاهري آراسته با پسر یکی از اقوام که پشتش به ما بود صحبت می کرد.وقتی رویم را به طرف آنها کردم،متوجه شدم که حبیب بی توجه به او که با حرکت دست هایش در حال صحبت بود،به ما و دقیقا به منصوره می نگرد.
در دستش شیء ظریفی ،مثل زنجیر بود که با آن بازي می کرد.کمی سرش را بالا گرفت و لبخندي به لب آورد.
در درونم غوغایی برپا بود.آیا حبیب منصوره را دوست داشت؟
براي چندمین باز از اینکه نمی توانستم افکارش را بخوانم مستاصل شدم.رویم را به طرف منصوره برگرداندم.
منصوره همانطور که جلوي من نشسته بود به او می نگریست.پرسیدم:
_حواست کجاست؟
منصوره همانطور که به آن طرف نگاه می کرد،گفت:
_این حبیب که این همه ازش تعریف می کنن اینه؟
می خواستم بگویم:<<خودتی<<
هر روز که ما با عزت و احترام با ماشین به مدرسه می رفتیم،پسرهاي محله را در راه می دیدیم.اگرچه تا کنون صحبتی از حبیب نشده بود ولی محال بود منصوره او را نشناسد.ادامه داد:
_آقا جونم گفته اگه آقا حبیب بیاد خواستگاریت ،تو رو بهش میدم.
دیگ احساسات ضد و نقیض من به جوش آمده بود.درحالیکه نیمه رویم را به طرف حبیب برمی گرداندم.گفتم:
_آدم قحطیه؟
نمیدانم حبیب از خوشحالی حرف منصوره بود یا اینکه براستی از سخن هم صحبتش خشنود شده بود که خنده اي کرد و همزمان دستش را به شانه ي او زد.هر چه بود،او نقش خود را به خوبی بازي می کرد.
دیگر نمی توانستم طاقت بیاورم .تابه حال چنین رفتاري از منصوره سراغ نداشتم.برخاستم و به بهانه اي به داخل اتاق رفتم.منصوره هم برخاست و به دنبال من تا جلوي در اتاق آمد و گفت:
_من دیگه دارم میرم.کاري نداري؟
در حالیکه خودم را آرام نشان می دادم،گفتم:
_نه...به سلامت.
منصوره رفت .در حالیکه در درون من،انگار آش می پختتند.ندیده بودم که حبیب به دختري توجه نشان بدهد.همیشه محجوب و سر به زیر بود.
ولی آیا من اشتباه کرده بودم؟معناي حرکت این دو نفر چه بود؟از چه وقت به هم علاقه مند شده بودند؟
احساس تنفر از حبیب در جانم ریشه میدواند.دلم می خواتس تکه تکه اش کنم.صدایی در دلم نهیب زد:<<به تو چه مربوطه؟مگه منصوره حق نداره به کسی علاقه مند بشه؟<<
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#26
Posted: 23 Aug 2013 21:29
و صداي دیگري جواب می داد:
>>_نه منصوره این حق رو نداره.دست کم حق نداره به حبیب دل ببنده<<
با مکافات،افکار مخرب را از ذهنم دور کردم.برخاستم و دوباره به روي ایوان رفتم تاکیفم را از آنجا بردارم.احساس بدي داشتم.حکم خروسی را پیدا کرده بودم که هر آن ممکن بود بر سر حریف بپرد و او را با چنگال هایش ریش ریش کند بخصوص که آن کس حبیب باشد.ولی او آنجا دیده نمی شد.به طرف کیفم رفتم.هنگامی که آن را بلند کردم،متوجه کاغذي شدم.
چهار گوش و کوچک بود.آن را برداشتم ،کاغذ نبود،یک مقواي سفید نازك بود.روي آن نوشته بود:
من دوستت دارم.
نه اسمی،نه نشانه اي.به اطراف نگریستم.افراد زیادي توي حیاط بودند ولی کسی به سمت من نمی نگریست.با طمانینه به سمت اتاق رفتم و با خود اندیشیدم:
>>کار چه کسی میتونه باشه؟<<
اول گمان بردم،شاید منصوره آن را نوشته ولی دست خط او نبود.کار حبیب هم نمی توانست باشد.دست خط او را می شناختم.عقلم به جایی قد نمی داد.افراد بسیاري می توانستند این کار را کرده باشند.
هر چه بود آرامم کرد.آبی بود که بر روي آتش احساساتم ریخته شده بود وهمه ي افکارم را متوجه ي خود کرد.خدا خودش می دانست که چقدر دلم می خواست،فکر کنم این مطلب را حبیب نوشته است.چون آن وقت می شد اینطور استنباط کرد که او تعمدا باز هم براي اینکه مرا آزار بدهد به منصوره می نگریسته و در این میان رفتار مرا زیر نظر داشته،بخصوص که منصوره خوراك خوبی به گوشهاي او داده بود و این با خنده اش هماهنگی داشت.
و این بهتر از این بود که فکر کنم که او واقعا به منصوره علاقه مند است.از طرفی بدم نمی آمد حربه اي به دست بیاورم تا او را بیشتر بیازارم و می شد
با آن دورنماي جذاب تري در رابطه با شیطنت هاي آزاردهنده ام ترسیم کنم.
ناگهان چیزي در دلم شکست.غرور پایمال شده ام راه اشک را باز نمود و بی اختیار مدتی گریستم.
از نظر شخص سومی مثل مادرم ،من دختر خوشبختی بودم .مورد توجه همگان و نیز داراي خواستگاران فراوان،ولی از نظر خودم ،بدبخت تر از من ،کسی نبود.
هیچکس به واقع مرا دوست نداشت.رشید فقط چون چهره ام را ندیده بود کنجکاو بود.حکمت ندیده و نشناخته از روي علاقه مندي بزرگترها و بقیه هم به خاطر موقعیت خوب خانوادگی و به خاطر وصلت با خانواده اي اسم و رسم دار پاپیش گذاشته بود.
پس کسی مرا به خاطر خودم نمی خواست و یا دست کم،من اینطور استنباط می کردم.آخر چطور امکان داشت دختري را که ندیده بودند بپسندند.
نمی دانم چقدر د رافکارم غرق بودم و می گریستم که مادرم وارد اتاق شد و گفت:
_اینجا چیکار می کنی؟
و بدون توجه به من همینطور که دنبال چیزي می گشت ،ادامه داد:
_پاشو...پاشو بیا.این همه کار داریم و تو اینجا نشسته اي.
بالاخره چیزي را که می جست یافت.من هم برخاستم و به دنبال او به تشگرخانه رفتم.اتاق تقریبا خالی بود.
نزدیک ظهر بود.از آنجایی که مهمانها رفته بودند و موقع نهار بود.بقیه در قسمت هاي مختلف حیاط مشغول تهیه غذا و یا کارهاي پیش پاافتاده ي دیگر بودند.
داخل شدم و کنار سماور نشستم.پدربزرگ از سر لطف احوالم را جویا شد.تشکر کردم.در این هنگام رشید هم داخل شد و روبروي آنها نشست.
آن وقت براي اولین بار پدربزرگ پس از رجعتش به جز حرف زیارت مطلب دیگري را مطرح کرد و از اوضاع سیاسی سخن راند.وضع مملکت خراب بود و معلوم نبود آخر و عاقبت آن چه می شود.گلی خانم هم آمد و در جریان صحبت ها قرار گرفت.پدربزرگ همینطور که صحبت می کرد،مثال جالبی عنوان کرد.او پرسید:
پایان قسمت ۲
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#27
Posted: 25 Aug 2013 11:48
قسمت ۳
قدیم ها وقتی ما می خواستیم براي کار بر سر زمین یا کشیدن گاري،خر و اسب بخریم،اگه گفتی چطور اونو انتخاب می کردیم؟
رشید جواب داد:
_خب معلومه،دندونهاي اسب رو نگاه می کردین...دقت می کردین که سالم و قوي و باهوش باشه...
پدربزرگ جواب او را ناتمام گذاشت و گفت:
_د نه دیگه...حیوون باهوش که بار نمی بره.فقط لگد می پرونه.پس حیوونی رو انتخاب می کردیم که یک چشمش کور باشه،باهوش هم نباشد.چون از عقلش استفاده نمی کنه،در نتیجه ساعت ها میشه ازش کار کشید و یه دسته علف هم بهش بدي براش بسه.یه مثله که میگه<<اسب زرنگ گاري نمی کشه<<
رشید که در حضور من،پاسخ اشتباه داده بود کمی شرمنده شد ولی حرفهاي پدربزرگ را تصدیق کرد .پدربزرگ ادامه داد:
_اینو دارم بهت میگم که حواستو جمع کنی.اگه تو رو هالو گیر بیارن همه جا جلو میندازنت و ازت حسابی استفاده می کنن.نشنوم تفنگ به دست بگیري و گلوله روي جوون مردم ول بدي.
_چشم حاج آقا.
گلی خانم خود را قاطی صحبت ها کرد و به شوخی گفت:
_یعنی ما اگه می خوایم براش زن بگیریم،یه دختر یه چشم و کم هوش رو در نظر بگیریم.
پدربزرگ لبخندي به لب آورد و گفت:
_مگه می خواي براش اسب بگیري ؟دختر باید نجیب و باهوش و خانواده دار باشه.خودم یه دختر براش سراغ کردم.تا نظر خودش چی باشه.
گلی خانم گفت:
_خیر است انشاءالله!بفرمایین کیه،ما هم خبردار بشیم.
پدربزرگ نگاهی به من انداخت.دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.تصور می کنم رشید هم همین حالت رو داشت.خودم را با مرتب کردن استکان هاي اطرافم سرگرم نشانه دادم .پدربزرگ کمی آهسته تر گفت:
_اعظم.
نفسی به راحتی کشیدم و به رشید نگریستم.تا گوشهایش قرمز شده بود.گلی خانم خندید و گفت:
_منم همین فکر و داشتم پس می مونه آقاي داماد و پدرشان.خب نظر آقا داماد چیه؟
رنگ رشید دیگر آلبالویی شده بود.می خواستم برخیزم و بروم،چون ماندنم به صلاح نبود ولی بدنم به زمین میخ شده بود.رشید نگاهی به من انداخت و بعد به پدربزرگ گفت:
_هر چی شما بفرمائین.
خانم جان که تا کنون ساکت بود،برخاست و پیشانی رشید را بوسید و گفت:
_قربونت بشم،خوب فکرهاتو بکن،بعد جواب بده.زندگی یه روز،دو روز نیس.الهی که خودم رخت دامادي رو تنت کنم.
_چشم خانم جان.
و سرش را پایین انداخت.پدربزرگ گفت:
_فرنگیس جان یه چایی لبریز برام بیر.با اینکه از صبح تا حالا دارم همراه هر مهمون چایی می خورم ولی نمی دونم چرا باز تشنمه!
خانم جان گفت:
_لابد وقتی صحبت می کنین،دهنتون هوا می کشه،اینه که گلوتون خشک میشه.
وقتی امکانش به وجود آمد،یعنی اطرافم خلوت شد به پدربزرگ نزدیک شدم و شانه اش را بوسیدم.او هم دستی بر سرم کشید و آهسته گفت:
_خیالت راحت شد؟
یکه خوردم.پدربزرگ از کجا می دانست چه فکري در مخیله ام می گذرد؟پس اینکه تمام صحبت ها با رشید در حضور من انجام شده بود،اتفاقی نبود؟در تمام طول عمرم نسبت به پدربزرگ از این جهت که فقط به اولاد پسر ،علاقه مند بود
احساس بدي داشتم.ولی آن روز متوجه مسائل دیگري شدم.
حتما مرا خیلی دوست داشت که ناراحتی ام را درك کرده بود وگرنه چطور به خاطر من آن صحبت ها را عنوان نمود و شر رشید را که بزرگترین نوه و سوگولی اش محسوب می شد از سر من کم کرد؟
و این جز یک احساس قوي نمی توانست دلیل دیگري داشته باشد،به فرض که او از احساس رشید به من مطلع شده بود.چگونه در این چند روز بدون اینکه تماس زیادي با من داشته باشد،نگرانی مرا تشخیص داده بود.آنهم با اینکه چهره ام را نمی دید،تا از حالت صورتم پی به مکنونات قلبی ام ببرد؟
و نیز حتما به رعنا که آخرین فرزند و تنها دخترش بود خیلی علاقه مند بود چون پس از او فرزند دیگري نخواست و اینکه توجه زیادي به او نشان نمی داد براي این بوده که لوس و یکی یکدانه بار نیاید.می خواستم دستش را ببوسم ولی نگذاشت.باز هم آهسته گفت:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#28
Posted: 25 Aug 2013 11:49
_آنقدر چیز هاي خوشگل براي تو و رعنا آورده ام که بقیه از حسودي می ترکن.
_خدا شما رو برام حفظ کنه.فقط آرزوي سلامت شما رو داشتم.
_متشکرم دخترم.
بعدا متوجه شدم که راست می گفت.آنقدر براي من و رعنا وسایل ریز و درشت آورده بود که همه ي عروسها،حتی خانم جان و فرحناز هم دادشان درآمد.پدربزرگ در جواب همه گفت:
_همیشه شعبون ،یک دفعه هم رمضون.
و با این کارش عملا نشان داد که چقدر من و رعنا برایش ارزشمندیم.پدربزرگ به حبیب یک گیتار زیبا که قبلا تهیه دیده بود سوغاتی داد.چیزي که او همیشه در آرزویش بود و همیشه قصد داشت یکی براي خودش تهیه کند.در عوض سه تاري هم به سالار داد که در برابر گیتار حبیب هیچ بود.اگرچه سالار همیشه آرزوي داشتن سه تار را داشت ولی با دیدن گیتار حبیب آن را به کناري انداخت و مدتها از آن استفاده نکرد.بعد هم که انقلاب شد و دیگر به کارش نیامد.
از آن تاریخ یک سالی می گذشت.درگیري هاي مردم با دولت بیشتر شد و در پی آن مدارس تعطیل شدند.بیشتر سربازها فرار کردند و به مکانهاي امن تر پناه بردند.
حبیب هم که به جمع سربازها اضافه شده بود به همراه رشید که چیزي به پایان دوران خدمتش نمانده بود،به خانه ي پدربزرگشان فرهادخان پناه بردند.تا اینکه انقلاب پیروز شد و همه با خانه هایشان برگشتند.در این فاصله اعظم را براي رشید خواستگاري کردند.
از نویسنده ي آن جمله _دوستت دارم_هم خبري نشد.آن سال،من کلاس دوازدهم بودم.بیشتر قسمت هاي کتاب را حذف کردند و یک امتحان آبکی براي پایان سال برگزار شد وگرنه با مشغولیات فکري که براي من درست شده بود،امکان نداشت بتوانم به تحصیلات ادامه بدهم.
چون درست قبل از امتحانات اتفاقی افتاد که روحیه ي مرا دگرگون کرد.
آن وقت که پدربزرگ به مکه رفت ،حبیب سال آخر دبیرستان را می گذراند و چون امتحانات نهایی داشت ،کمتر آفتابی می شد و بیشتر به درسش می رسید تا اینکه با نمرات عالی دیپلمش را گرفت و قرار شد به سربازي برود.
من هم از منصوره دلگیر بودم،هر وقت میسر می شد با سیاست حرفهایی می زدم تا بفهمم که میان او و حبیب چه مسائلی در جریان است ولی عملا موفق نشدم و هرگاه سخنی می گفتم ،منصوره جاده را جهت ادامه بحث هموار نمی نمود.از هر راهی که وارد می شدم به بن بست می رسیدم و انگار این منصوره نبود که آن حرفها را به زبان آورده بود.
کم کم به شک افتادم که نکند منصوره به ترتیبی با حبیب ساخت و پاخت کرده که این حرفها را عنوان کند وگرنه به هیچ رو،نه از منصوره انتظار چنین حرکاتی می رفت و نه متعاقبا حرکتی دال بر تأیید آن می دیدم.پس دائما با خودم کلنجار می رفتم ،که چه کاسه اي زیر نیم کاسه است؟
از طرفی حبیب بلافاصله پس از پایان امتحانات بدون آنکه منتظر جواب بماند با وجود تمام مخالفت هاي اطرافیان که با توجه به وضع موجود انجام میگرفت،براي رفتن به سربازي نام نویسی کرد.
من که در این فاصله او را به ندرت دیده بودم عطش سیري ناپذیر شیطنت و آزردن او در من به قل قل افتاده بود.هر دقیقه که می گذشت فرصت را از دست می دادم.روزآخر بود و مترصد فرصتی بودم که بالاخره مهیا شد.
نزدیک ظهر شده بود.همه حتی زنها براي کمک به شالیزار رفته بودند.تنها چند نفر به همراه گلی خانم و حبیب که براي رسیدگی به کارها و جمع آوري وسایل سفر در منزل مانده بودند.
من هم براي کمک رفته بودم ولی طبق معمول از کار معاف بودم،تااینکه به دلیلی به خانه برگشتم و به سراغ گلی خانم رفتم و خبري را که می بایست به او می رساندم ،به اطلاع او رساندم و به طرف اتاقهایمان حرکت کردم.
وقتی به پاي پله ها رسیدم ،متوجه شدم که پایم گل آلوده است.به دنبال سطل هاي آب پشت خانه رفتم و وقتی با سطل برگشتم و به طرف چاه به راه افتادم،متوجه حبیب شدم که روي پله هاي جلوي اتاقشان نشسته است.دستانش را از روي زانوانش به جلو دراز کرده بود و مرا می نگریست.
هیچکس به جز من و او در حیاط دیده نمی شد،تا اینکه گلی خانم به تندي از کنار او گذشت و گفت:
_من دارم میرم.زود برمی گردم.
و هنگامی به من نزدیک شد که نزدیک چاه ایستاده بودم،گفت:
_داري میاي دیگه؟
_بله،تشریف ببرین،من خودم میآم.
_خیلی خب.
وبعد با همان سرعت به راهش ادامه داد و از در بیرون رفت.من ایستادم و رفتن او را تماشا کردم.فراموش کرده بودم براي چه کاري آنجا ایستاده ام.نگاهی به حبیب که همانطور مرا می نگریست انداختم و سطل را داخل چاه پرت کردم.
متوجه ي حبیب بودم که از جا برخاست و به طرف من آمد .موهایش از همیشه بلندتر بود.فکر می کنم دلش نمی آمد آن را ذره اي کوتاه تر کند.
نزدیک تر که آمد،زیرچشمی از زیر روبند با خیال راحت براندازش کردم.بلوز سرمه اي رنگ نازکی به همراه شلواري به همان رنگ به تن داشت.این خاصه ي او بود که برخلاف بقیه هیچوقت با زیرپوش و زیر شلواري در حیاط نمی گشت.دستش را آورد و طناب را گرفت که بالا بکشد.وقتی طناب را گرفت ،من آن را رها کردم و همان جا ایستادم و به چهره اش که با حوصله و احتیاط طناب را می کشید ،نگاه می کردم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#29
Posted: 25 Aug 2013 11:50
سایه اي از غم در چهره اش هویدا بود.دیگر از آن شیطنت خبري نبود.ادکلن خوش بویی که به خود زده بود،کاملا به مشام می رسید.ناگهان گفت:
_من فردا می رم.
بدون مکث مثل اینکه منتظر این جمله بوده و جوابش را از پیش آماده کرده باشم،گفتم:
_میدونم،که چی؟
باز هم آزاردهنده شده بودم.صورتش را به طرفم برگرداند و در حالیکه آخرین قسمت طناب را هم می کشید،گفت:
_خب...ممکنه وضع خوب پیش نره.میدونی که الان اوضاع چطوري یه؟دسته دسته آدم می کشن و توي این میون سربازها وضع بدنري دارن...
این حرف را قبلا هم شنیده بودم ولی چقدر گوینده ي آن برایم با آن دیگري متفاوت بود.ناگهان دردي مبهم در قلبم احساس کردم.چشمانم پر از اشک شد ولی به آن اجازه ي جاري شدن ندادم این احساس مغزم را وادار می کرد که بگویم نرود.التماس کنم و از او بخواهم کمی عاقلانه تر رفتار کند و خودش را به خطر نیاندازد...
لحظه اي مکث کرده بودم و در این فاصله او سطل را پائین گذاشته بود و دست به کمر به من خیره شده بود.نمی دانم چطور شد که به جاي آنچه در ذهنم می گذشت گفتم:
_بادمجون بم،آفت نداره.
انگار کس دیگري به جاي من حرف زده بود.این چه نیرویی بود که مرا به لجبازي با او وامیداشت نمیدانم؟عکس العمل ناگهانی او مرا شوکه مرد چون آنی متوجه شدم که بازوهایم در دستان اوست.با قدرت کمی مرا به طرف خود کشید.
مبهوت به چهره ي او که تلفیقی از احساسات متضاد بود نگریستم .عصبانی با چشمانی که کدورت از آن میبارید گفت:
_تو دیگه کی هستی؟چطور می تونی اینقدر سنگدل باشی ؟چطور می تونی اینجا بایستی و راحت بگی بادمون بم آفت نداره؟
بطور مقطع و کمی ملتمسانه در حالیکه تماس دستش را با بازوهایم نادیده می گرفتم،گفت:
_خب ...خب می خواي چی بگم؟
منتظر بودم...منتظر بودم بالاخره حرفی را که منتظر گفته شدنش_حتی به شوخی_بودم به زبان بیاورد.چرا هیچ وقت متوجه نشده بودم که این همه برایم مهم است؟چرا منتظر بودم؟!گفت:
_بالاخره من پسرعموي تو هستم.نیستم؟
_خب.
_خب که چی؟نمی تونی یک کم مهربون تر باشی؟
چه می توانستم بگویم.او گفته بود که پسرعموي من است و با این حرفش،گویی دنیا برایم به آخر رسیده بود.می توانست به جاي آن جملات قشنگ تري بگوید.
عنان اشک از کفم رفت.دستش را به کناري زدم و در حالیکه وانمود می کردم بازویم از فشار دستش به درد آمده بود،گفتم:
_آخ...دستم درد اومد...تو ...تو چطوري جرأت می کنی بمن دست بزنی؟
او مانند شخصی که ناخودآگاه کار اشتباهی انجام داده و ناگهان متوجه رفتار خود شده،مرا رها کرد.
بلافاصله رویم را برگرداندم و به سرعت به طرف در دویدم.در این حالت دستش را دیدم که به طرفتم دراز شده بود و ناامیدانه و خشمگین گفت:
_آخه من دیگه چیکار باید بکنم که بتونم تو رو...
براي لحظه اي مکث کردم.ایستادم که برگردم و بقیه جمله ي او را که برایم مهم بود بشنوم که همزمان فرحناز ،جلوي من از در داخل شد.متعجب اول به من و بعد به حبیب که آن حرفها را بلند بلند می گفت ،نگریست.
با این حال برگشتم و به حبیب توجه کردم.موقعیت مطلوب براي او هم از دست رفته بود.مستأصل دستانش را پائین آورد و همان جا روي زمین نشست و سرش را مانند طفل مادر مرده اي میان پاهایش گرفت.
به سرعت از در بیرون رفتم و کمی آن طرفتر پشت دیوار ایستادم و با غیض دندان هایم را به هم فشردم.به خودم تلقین می کردم که اگر او حرفش را میزد مسخره اش می کردم و از این کار لذت می بردم ولی واقعیت این نبود.حاضر بودم همه چیزم را بدهم تا آخر این جمله ناتمام را از دهانش بشنوم.
شب به هنگام شام همه به خاطر حبیب در تشگرخانه جمع شده بودند.من یکی از زیباترین لباسهایم را به تن کرده بودم.سفره ي رنگینی مزین به چند بوقلمون از این طرف تا آن طرف اتاق گسترده شده بود و همه به دور آن آماده ي خوردن نشسته بودند.
ولی هر چه به دنبال حبیب می رفتند،بدون وي باز می گشتند.خیلی دلم می خواست بدانم ،چرا نمی آید و در چه حالی است.خان عمو دیگر عصبانی شده بود و تقریبا بر سر گلی خانم فریاد کشید:
_پس این پسره کجاست؟این همه آدم به خاطرش اینجا نشستن...
پدربزرگ جلوي ادامه ي صحبت خان عمو را گرفت و نگاهی به من انداخت،که احساس کردم از فرق سر تا نوك پاهایم قرمز شده است.چون نشان می داد که باز هم پدربزرگ گوشی دستش آمده است.بعد گفت:
_چیکارش دارین؟لابد نمی تونه توي جمع بیاد.راحتش بزارین.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#30
Posted: 25 Aug 2013 11:51
و بعد در حالیکه نشان می داد از رفتار خان عمو با زنش ناراحت شده است به من گفت:
_یه لقمه غذا براي این طفل معصوم ببر.
آه بلندي کشید و ادامه داد:
_حالا اگه بتونه چیزي بخوره.
همه با دهان باز و با تعجب به پدربزرگ نگریستند .این حرف در نوع خود کودتایی به شمار می رفت.چون مورد نداشت،وقتی این همه آدم هستند من براي حبیب غذا ببرم.
زن عمو زود دست به کار شد و بشقابی به دست من داد.با قدم هاي سریع به سمت اتاقشان به راه افتادم .از پله ها بالا رفتم.به آرامی در اتاق را گشودم.
حدسم درست بود.باید توي صندوقخانه می بود.بی صدا به طرف در صندوقخانه رفتم .چون می خواستم قبل از اینکه خودش را جمع و جور کند و قیافه ي تصنعی به خود بگیرد،او را غافلگیر کنم.تنها تقه اي به در زدم و بلافاصله در را گشودم.می دانستم کار درستی نبود ولی دست خودم نبود.حبیب کناري دراز کشیده و دستش را زیر سرش گذاشته بود و به سقف می نگریست و همان لباس را به تن داشت.
وقتی من وارد شدم،کوچکترین حرکتی نکرد.یک نفر_حتما گلی خانم_با دلسوزس یک روانداز و بالشت کنار او گذارده بود که استفاده نکرده بود.به آرامی جلو آمدم و گفتم:
_آقا حبیب...شامتون رو آوردم.
نه حرکتی ،نه حرفی و نه عکس العملی .لحظه اي بشقاب به دست ایستادم و همانطور تماشایش کردم.دلم می خواست گریسته باشد ولی چشمانش اینطور نشان نمی داد.شخص عصبانی و اندوهناکی را می ماند که به سقف خیره شده است و با نفوذ چشمانش می خواهد با تمام قوا سقف فلک زده ي اتاق را سوراخ کند.وقت داشت از دست می رفت.با تمام وجود احساس می کردم همه ي افراد دور سفره،در حال شمردن قدمهاي من تا اینجا و بالعکس هستند تا دریابند چقدر معطل کرده ام.به تندي بشقاب را روي زمین گذاشتم و برگشتم و به طرف در گام برداشتم.هر قدمی که بر می داشتم با تمام اجراي بدنم،منتظر یک صدا،صدایی از جانب او بودم.
نزدیک در رسیده بودم،که صداي ضعیفی از جانب او مثل زمزمه شنیدم:
_فرنگیس.
برگشتم و به او نگریستم.همچنان در همان حالت مانده بود و به نظر نمی آمد که نامم را برده باشد.گویی آن قدر منتظر شنیدن آن بود که بالاخره از ذهنم گذشته بود.براي لحظه اي چشمانم را بستم و او را به همان حالت در ذهنم ثبت کردم و از در بیرون رفتم.
به تندي خود را به جمع رساندم و زیر رگبار نگاهها به کشیدن غذا پرداختم.پدربزرگ براي اینکه از سنگینی نگاهها و ادامه ي آن بکاهد،گفت:
_فرنگیس جان،حبیب چطور بود؟
_نمی دونم.یعنی متوجه نشدم.فکر می کنم خواب بودن،منم بشقاب را جلوي در گذاشتم و اومدم.
سالار گفت:
_لابد از اینکه فردا قراره زلفاشو از ته بتراشن،پیش پیش عذا گرفته.
اولین بار بود که رفتار حبیب در جمع زیر سوال می رفت و سالار هم بدش نیامده بود او را مسخره کند،عده اي خندیدند.پدربزرگ گفت:
_سالار تو رو هم می بینیم.مرد می خواد بره سربازي و استقامت نشون بده.
سالار از وقتی که عشق خواندن خفه اش کره بود .قید درس و کتاب را زده و با اینکه از حبیب بزرگتر بود،درستش با او تمام شده بود و در واقع همانند او منتظر جواب امتحانات پایانی بود.برخلاف حبیب که معلوم نبود به چه علت براي رفتن بی تاب بود،حاضر نبود دم به تله بدهد.چون فکر میکرد شاید شرایط طوري شود که تبصره یا ماده اي روي کار بیاید و بتواند معاف شود و به خیال خودش خیلی زرنگ بود.
با این حرف پدربزرگ،ساکت شد ولی فرخ بلافاصله گفت:
_لابد فکر میکنه ،اونجا هم می تونه همه رو با اون صداش سوسک کنه...نه داداش،اونجا از این خبرها نیست.
سلیم گفت:
_نه که تو رفتی و از همه چیزش خبر داري.
فرخ خواست دهان باز کند و جوابش را بدهد که خان عمو نگاهی از روي غضب به آنها انداخت و دهانشان را بست...
با آنکه من تمام شب ،در کلاف سردرگمی احساساتم درگیر بودم و خواب به چشمانم نیامده بود،متوجه ي رفتن حبیب نشدم.
صبح زود،قبل از آنکه با کسی_به جز خانواده اش و پدربزرگ و خانم جان که طبق معمول از موقع نماز به بعد بیدار و به تلاوت قرآن مشغول بودند_خداحافظی کرده باشد،آرام و بی سر و صدا رفته بود و همه را از رفتار خود مکدر کرده بود.
حبیب رفت و حتی پس از پیروزي انقلاب و آمدن رشید که با او در منزل فرهاد خان پنهان شده بود، برنگشت.
از گوشه و کنار میشنیدیم که با یک شرکت که کارهایی در مورد اکتشافات معدن انجام میدهند، همکاري هایی دارد و در واقع از فرصت استفاده کرده و در حال دوره دیدن است .
دقیقاً بیست و هفتم اسفند شده بود. آن روز از صبح حال بخصوصی داشتم. شوق،شور و شادي وصف ناشدنی در وجودم رشد میکردم و هر لحظه بیشتر میشد. وقتی به عید فکر میکردم مانند اسپند به جهش می افتادم. خودم هم نمیدانستم این همه شور را مدیون حبیب هستم و این تصور که او حتماً خواهد آمد...این که او را خواهم دید .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود