ارسالها: 3747
#41
Posted: 26 Aug 2013 12:25
نگاهش یا گنگ و بی مفهوم و بی اعتنا بود و یا نشانی ازتمسخر داشت از این نگاه نمی شد ، ذره اي محبت و احترام بیرون کشید. هر چه به خاطراتم رجوع می نمودم ، غیر از این چیزي نمی یافتم.
از احساس خود نیز مطمئن نبودم . لحظه اي به خونش تشنه بودم و لحظه اي دلتنگش می شدم. در هر صورت این افکار چه سودي داشت، کاري بود که انجام گرفته بود و در هر صورت این من بودم که مات شده بودم و با جوابهاي نا بخردانه ام به پدربزرگ تنها امیدم را هم با دستان خودم بخاك سپرده بودم... و شاید ا و اگرهاي دیگر.
گیسو از دست مادرش عصبانی بود. از خودش می پرسید: چرا حبیب اینطور رفتار می کرد؟
از یک طرف فرض را بر این گرفت که حبیب از علاقه بقیه به فرنگیس با اطلاع بوده ، یعنی می دانسته دائی حکمت از چند سال قبل خواستگار فرنگیس بوده و نیز می دانسته ، برادرش ، پسر عموهایش و ... خواهان ازدواج با او هستند.
و از طرف دیگر ، دختري با نام فرنگیس وجود داشت که همه پسرهاي فامیل خواسته و ناخواسته به خاطر موقعیت خاصی که داشت با آنکه چهره اش دیده نمی شد، طالب جلب توجه او بودند.
پس حبیب باید کاري غیر از عکس العمل هاي معمولی دیگران انجام می داد. حالا دلیل اینکه حبیب به فرنگیس اظهار علاقه نمی کرد، پیدا شده بود.
طفلک حتما زودتر به سربازي رفته بود تا دست کم یکی از موانع را از پیش پا بردارد. حتی در آن حیص و بیص انقلاب ، آن کار را درمعدن پیدا کرده بود تا سر و سامانی به خودش بدهد. چطور مادر این را درك نکرده بود.
حبیب ، چه حالی داشت وقتی مادر آن گونه از کنارش رد شده بود و سینی چاي مخصوص روبندان را میبرد؟
هر چه در خود کند و کاو می کرد، دلش بیشتر به حال حبیب می سوخت.
دوباره خاطرات مادرش را با کنجکاوي بیشتر دنبال کرد.
تشکر ویژه از بهناز عزیزم واسه تایپ این پست
فردا صبح ، اول وقت ، پدر بزرگ مرا با مادرم به خانه بابا بزرگ فرستاد. مادر مرا آنجا گذاشت . قرار شد تا پایان سال تحصیلی آنجا بمانم.
بابا بزرگ پزشک بود و خانه اي نسبتا بزرگ در شهر داشت و با مادر بزرگ و دو خدمتکار مخصوسش در آن زندگی می کرد و اکنون که پیر شده بود، در منزلش اتاقی را جهت مراجعه بیماران اختصاص داده بود.
همانطور که حدس می زدم از شنیدن موضوع بسیار عصبانی شد. چون همیشه از بودن ما در ده اظهار نارضایتی می کرد.
واي به روزي که می شنید مرا هم به یکی از اهالی شوهر داده اند. به خصوص که من بزرگترین نوه او بودم و حساسیتی فوق العاده نسبت به من داشت. با این حال کاري بود که انجام شده بود و او نمی توانست چیزي را عوض کند. با این تفاصیل حال پدرم را خواست و او را به سختی مؤاخذه کرد. پدرم براي گرفتن چنین تصمیم حساب نشده اي آنهم بدون مشورت و اجازه بزرگترها حسابی توبیخ و تحقیر شد.
بخصوص که مادرم و عزیزجون هم با او هم صدا شدند و نتیجه این شدکه پدرم با قهر و غضب خانه بابابزرگ را ترك کرد و تا مدتها پایش را آنجا نگذاشت.
بعد از چند روز مادرم مرا تنها گذاشت و برگشت. من هم کارم شده بود که کتاب به دست هر روز به حیاط خانه بابابزرگ بروم و روي تاب فلزي دو نفره آن بنشینم و براي خودم درس بخوانم.
اما چه درس خواندنی... با کوچکترین صدایی حواسم پرت میشد و به یاد اتفاقات دلهره آور آن چند روز می افتادم و این که بالاخره چه خواهد شد و...
بالاخره امتحانات به پایان رسید. هر چه به زمان بازگشت من نزدیک تر می شد، دلهره ام هم بیشتر میشد. چند بار سعید را دیده بودم که پنهانی مرا تعقیب می کند ولی به روي خود نیاورده بودم.
خیلی دوست داشتم به جاي او حبیب را ببینم. در واقع این که حبیب در چه حالی است نیم بیشتري از تفکرات مرا اشغال می کرد. در هر صورت این اتفاق نیافتاد و سعید هم دیگر سر و کله اش پیدا نشد. وقتی عمویم به دنبالم آمد تا مرا به خانه بازگرداند. در طول راه حسابی درددل کردم و حتی از او گله کردم که چرا کمکی به من نکرد. او هم دلایل خودش را آورد... بالاخره از او پرسیدم که حالا دلش می خواهد بجاي من دختر میشد و رقم به رقم برایش خواستگار می آمد و سرانجام به این صورت شوهرش می دادند؟ آنقدر گفتم و گفتم تا او را به پس گرفتن حرفش وادار کردم و حرف خود را به کرسی نشاندم.
حالا دیگر روسري به سر داشتم در طول راه ، دائما حالتهاي مختلفی از قیافه حبیب را ، وقتی که با من روبرو می شد، در ذهن مجسم می کردم به تنها کسی که اصلا فکر نمی کردم سعید نگون بخت بود.
وقتی رسیدم هیچ کس از من استقبال نکرد. انگار نه انگار که من مدتی آنجا نبوده ام. به مرور از حرفهاي اطرافیان دریافتم که رشید و حبیب براي ادامه خدمت سربازي خود آنجا را ترك کرده اند.
سعید هم رفته بود. پس از مراسم روبندان ، همان شب خانواده اش براي صحبت در این زمینه پیغام داده بودند. ولی پدرم امتحانات مرا بهانه قرارداده و هرگونه صحبتی رابه بعد موکول کرده بود.
از آنجایی که من دیگر با روبند ظاهر نمی شدم، همه مرا به چشم تازه واردي می نگریستند. حتی بچه ها که تا آن وقت خیلی راحت با من صحبت میکردند، خود را کنار می کشیدند. انگار باور نداشتند، من همان فرنگیس سابق هستم.
اوایل کمتر به حیاط می آمدم علتش هم این بود که روي پوست صورتم احساس سوزش می کردم و نیز چشمهایم در برابر اندك آفتابی به شدت می سوخت.
و دیگر آنکه رفتار اطرافیان با من خیلی فرق کرده بود. بعضی ها با طعنه صحبت میکردند. بعضی ها هم بی اعتنا شده بودند وحتی جواب سلامم را هم نمی دادند. بعضی ها آنقدر مهربان شده بودند که تعجبم را بر می انگیختند. بعضی ها هم دلسوزي میکردند.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#42
Posted: 26 Aug 2013 12:28
ولی آنچه بیشتر مرا تحت تأثیر قرار می داد ، گلی خانم بود که طاقت دیدن رفتارش را نداشتم. انگار چند سال پیرتر شده بود. گوشه گیر و غمزده بود و حال و روز خوشی نداشت. و من نمی توانستم علت آن را درك کنم. در برابر سلام هایم فقط مرا می نگریست و باز به کارش مشغول میشد.
وقتی پسرعمو رشید به مرخصی آمد، پدربزرگ تصمیم گرفت که مراسم عقدکنان او و اعظم را برگزار کند. این کار واقعاً روحیه گلی خانم را عوض کرد. لبخند به لبانش آمده بود و جنب و جوشی دوباره در همه به وجود آورده بود.
با شنیدن این خبر ، خیلی خوشحال شدم چون فکر می کردم حتماً حبیب هم خود را براي مراسم برادرش خواهد رساند.
به بازار رفتم و لباس مناسبی براي مجلس عقدکنان خریداري کردم. در راه برگشت که پیاده می آمدم، ناخودآگاه به یاد آن روز و حرفهایم با حبیب افتادم. به حرفها و رفتارهاي پرتناقض او فکر می کردم که ناگهان شخصی که از روبرو می آمد، ایستاد و با این کارش مرا از افکارم بیرون کشید. به او نگریستم.
آنقدر او را ندیده با خود اندیشیدم ام که فراموش کرده ام چه ترکیبی دارد : حبیب بود. ولی نه! از او کمی کوتاهتر بود و موهایش را هم به عقب شانه کرده بود.
ناگهان صدایم کرد:
-فرنگیس.
شوکه شدم. این حبیب نبود. دیگر صدایش را که فراموش نکرده بودم. کت و شلوار بی نهایت برازنده و خوش دوخت به
تن کرده بود و بسیار شیک به نظر می رسید. دوباره گفت:
-فرنگیس.
به سختی خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
-بله ، بفرمائید. امري بود؟
-حالتون چطوره ؟
-ببخشید، شما؟
-من حکمت هستم . منو نشناختید؟
یا خدا. همین که رو کم داشتم. این حکمت که گم به گور شد بود. حالا چطور تو این اوضاع و احوال » : با خودم گفتم »؟ پیدایش شده است
به علاوه این آدم اصلاً هیچ شباهتی به آن حکمتی که من در ذهن پرورانده بودم ، نداشت. گفتم:
-ببخشید که ما رو بجا نیاوردم.
با دلخوري گفت:
-حق داري منو نشناخته باشی ولی من از همون لحظه اول که شما رو دیدم، شناختمتون.
با تعجب نگاهش کردم. این آدم این همه سال مرا ندیده بود و حالا میگفت ، با یک نظر مرا شناخته است. غیر قابل باور بود. گفتم:
-متأسفم ... من ... من اصلاً انتظار دیدنتون رو نداشتم.
با ژست بخصوصی هر دو دستش را داخل موهایش فرو برد و گفت:
-من باید معذرت بخوام که اینطوري مزاحمتون شدم ولی مجبور بودم. چون می خواستم باهاتون صحبت کنم. اگه وقتتون روبه من بدین خوشحال میشم.
با خود فکر کردم »؟ این دیگه کیه »:
در عمرم هیچکس این قدر مودب و با احترام با من صحبت نکرده بود. هر چه حبیب در برابرم جسور بود. این یکی بزرگ منشانه رفتار میکرد. نمی دانستم در چه موردي می خواهد با من صحبت کند. کنجکاو شده بودم.
-بفرمائید. گوش میکنم.
به من نزدیک تر شد و سرش را پائین انداخت . گونه هایش از شرم کمی گلی رنگ شد. نگاهم را از صورتش گرفتم تا بتواند راحت تر صحبت کند.
-همینطور که گفتم ، من حکمت هستم. این چند وقت هم اسیر بودم و تازه دو روز پیش آزاد شدم...
معلوم بود که در این مدت به او بد « قیافه ات به همه کس می مونه بجز اسیر تازه از اسارت برگشته »: با خودم فکر کردم نگذشته است. شروع به راه رفتن کردم. او هم با من همگام شد. دستانش را از هم باز کرد و ادامه داد:
... -و حالا هم اینجام. نمی دونم در مورد من چی شنیدید؟ ولی من امروز به خاطر خواهرزاده ام... رشید اینجا نیومدم... اومدم که شما رو ببینم.
-منو ببینین؟
نگاهی به من انداخت . نفس عمیقی کشید و گفت:
-بله ، شمارو... راستش گفتنش برام سخته ولی...
ناگهان مصمم شد و با یک قدم جلوي من ایستاد و گفت:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#43
Posted: 26 Aug 2013 12:30
-من به شما علاقه مندم. سالهاست که دوستتون دارم من...
در این حین با خود فکر کردم ». معلومه کسی چیزي در مورد سعید بهش نگفته »:
همینطور سخن میگفت که آهسته گفتم:
-متأسفم ، ولی...من... نامزد دارم.
رنگ از رخسارش پرید. قدمی به عقب برداشت و به آرامی در حالیکه در لحنش حیرت و خشم محسوس بود. گفت:
-ولی...ولی کسی به من چیزي در این مورد نگفته ...! شما دارین به من میگین نامزد دارین. چطور همچین چیزي ممکنه؟ مگر شما رو چند سال پیش نامزد من اعلام نکردن؟
-متأسفم ، ولی من چیزي در این مورد نمی دونم. در ضمن شما فراموش کردین که در این مدت مفقود بودین و کسی از زنده بودنتون مطمئن نبود؟
دستانش را جلوي صورتش گرفت و آرام درحالیکه سعی می کرد خودش را کنترل کند با ناراحتی زیادي گفت:
-ولی این نامردیه. به من گفته بودن ، تا شما دیپلمتون رو نگرفتین حق ندارم حتی ببینمتون. من از بچگی با چهره الان شما رو پیش خودم تجسم می کردم براي همین هم شما رو به راحتی شناختم. همون طوري هستی ، که فکر میکردم... ولی خیلی تعجب کردم، چون شنیده بودم که روبند میذارین.
باز کمی آهسته تر اضافه کرد:
-باید حدس می زدم.
دستانش را پائین آورد و نیم رخش را به طرف من گرفت و در حالیکه به دور دست می نگریست ، کمی خودمانی تر گفت:
-این مدت اسارت رو با یاد تو زنده موندم. نمی دونی چه رنجی کشیدم و چی بهم گذشت ولی با این همه خوشحال بودم که به دور از هم چیز و همه کس توي بازداشگاه به اندازه کافی فرصبت دارم که به تو فکر کنم... حتی فکرش هم منو دیوونه می کنه.
بعد رویش را به طرفت من برگرداند و عمیق در چشمانم نگریست. می خواست به تأثیر سخنانش در من پی ببرد. نمی دانم صورتم از اثر تابش آفتاب بود که می سوخت یا از شرم و حیا ، چون تا آن وقت هیچکس ، اینطور بی پروا با من صحبت نکرده بود. بی مقدمه گفتم:
-برام قابل باور نیست که شما منو اینطوري شناخته باشین!
-حبیب اینقدر از شما تعریف کرده که من تمام خصوصیات شما رو می دونم. گمان کردم عوضی می شنوم. با تعجب پرسیدم:
-کی ؟
-حبیب، خواهرزاده ام ! اون هر وقت پیشمون می اومد از شما برام تعریف میکرد.
-ببخشید... می تونم بپرسم از من به شما ... چی گفته؟
-گفته که چقدر محجوب و متین هستین... گفته که هیچوقت صداي خنده ها تونو کسی نشنیده ... گفته که از روبرو شدن با این همه پسر که تو خانواده هست اجتناب می کنین... و حتی تموم این سالها از موجودیت خودتون مثل شیر میون اینهمه گرگ ، دفاع کردین... اینکه اصلاً رفتارتون شبیه دخترهاي روستایی نیست و... همینطور می گفت و من ناباورانه او را می نگریستم. گفتم:
-ایشون لطف داشتن. یادم باشه وقتی دیدمشون حتماً ازشون تشکر کنم.
-متأسفانه براي مراسم رشید که نمی تونه بیاد، هنوز تو خونه ما بستریه.
تمام تنم یخ کرد. حبیب بستري بود؟ براي لحظاتی سکوت برقرار شد. با لکنت گفتم:
-یعنی ایشون براي مراسم برادرشون نمیان؟
-گفتم که ، خیر . پدر صلاح ندید او نو حرکت بده. میدونین آخه هوش و حواس درست و حسابی نداره.
در حال دیوانه شدن بودم. با ناراحتی پرسیدم:
-ببخشید ، چرا بیمار شدن؟
او که از مسیر کلی مورد نظرش خارج شده بود، کمی بی حوصله ولی مودبانه پرسید:
-شما اطلاع نداشتین؟ راستش من هم دقیقاً نمی دونم چی بهش گذشته ، ولی شنیدم یه ماهی میشه که اینطوریه .
همه میگفتن ، اگه منو ببینه حالش بهتر می شه، ولی برعکس شد.
زمین و زمان دور سرم می گشت.
یک ما! حبیب مریض بود و در این مدت کسی چیزي به من نگفته بود. چشمانم را بستم. افکار مختلف به مغزم هجوم آوردند.
حبیب بستریه. یک ماه یعنی از زمان روبندون من ... اگه منو ببینه حالش بهتر میشه ولی برعکس شد حبیب از شما تعریف میکرده ، می گفته...
این جوان ناخواسته مطالبی را براي من فاش می کرد که همه آن را پنهان می داشتند. ناگهان بی مقدمه گفت:
-اون کیه ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#44
Posted: 26 Aug 2013 12:33
درحالیکه تلاش میکردم جلوي جاري شدن اشکهایم را بگیرم ، عذرخواهانه گفتم:
-ببخشین متوجه نشدم . چه کسی رو میگین؟
-همون که میگین نامزدتون شده.
و با گفتن این جمله ناگهان متوجه حالت غیر عادي من شد. با تعجب مرا می نگریست. نگاهم را از او پنهان کردم ولی اشک بی اجازه از گونه هایم پایین لغزید.
با حالتی غمزده گفت:
-ببخشید ، ناراحتتون کردم؟ چیزي بدي گفتم؟
-نه.
-پس بخاطر من گریه می کنین؟... می دونستم شما هم به من علاقه مندین... حالا فهمیدم . حتماً مجبورتون کردن که با اون...
جمله اش را نیمه تمام گذاشت و خودمانی تر گفت:
... -اصلاً خودت را ناراحت نکن. می دونم چیکار کنم. راههاي مختلفی هست که میشه اونو از میدون به در کرد.
و با کلمات محبت آمیز شروع به آرام کردن من نمود. نمیدانم اصلا چطور این تصور در او بوجود آمده بود که من ندیده و نشناخته می توانستم به او علاقه من شده باشم! اگر من عرضه جلوگیري از ریزش اشکهایم و قدرت مقابله با تصوري که از علاقه من به خودش پیدا کرده بود را نداشتم ، گناه از من نبود. او رو برویم ایستاده بود با چهره اي شبیه حبیب ولی صدایی متفاوت و رفتاري متناقض. براي لحظه اي چشمانم را بستم. این شخص حبیب نبود. چیزي کم داشت و آن نیروي کششی خاص بود. کششی که باعث می شد هر کجا که بود با حضورش به وجد آیم. همان هاله جاذبی که پیرامونش داشت و مرا بسوي خود میکشید. همیشه تا بخود می آمدم همانجایی بودم که او بود. اگرچه هیچ وقت به آن توجه نمی کردم. سعی کردم براي لحظه اي آرام گیرم ولی قلبم یک نفس حبیب را صدا میزد.
با حضور سمبلی از حبیب یعنی حکمت این کار مشکلتر هم بود. آیا واقعاً در تمام این مدت مرا دوست می داشت و اینطور خاموش بود؟ پس چرا لجبازي می کرد؟
در دلم به او گفتم »؟ اگه بدونی با من چیکار کردي » :
بالاخره گفتم:
-منو ببخشین. امروز حال مساعدي ندارم. دین شما هم منو شوکه کرده.
به تندي همراه با دلسوزي گفت:
-بله ، بله . درك میکنم.
وقتی با چشمانی خیس از اشک به چهره اش نگریستم. آنچنان نگاه محبت آمیزي در آن وجود داشت که توان مقابله با محبتی که نثارم می کرد و حقیقتی را که حتماً باید به زبان می آوردم را از من گرفت.
وقتی بالاخره آرامشم را بدست آوردم، از حکمت خواستم که براي حفظ آبرویم مرا تا خانه همراهی نکند و او هم قبول
کرد. در راه مدام دعا میکردم کسی ما را ندیده باشد. هنگامیکه به خانه رسیدم، ماشین فرهادخان که در حیا پارك شده بود . نظرم را به خود جلب کرد با خودم فکر کردم «خدا به خیر بگذرونه»
میدانستم جنجالی برپا خواهد شد و خیلی زود این اتفاق افتاد. خودم را توي اتاق محبوس کرده بودم که پدرم لنگه در را با خشونت گشود و گفت:
-خدا صدا تا پسر به آدم بده ، یه دونه دختر نده.
مادر که از پشت سرش هراسان آمده بود، بی خبر از همه جا گفت:
-چی شده؟
و به دنبال آن پدرم را به طرفی کشید و سعی کرد او را آرام کند.
-لابد خبرداري فرهادخان و خانواده اش اومدن و حکمت که اسیر شده بود آزاد شده و همراهشون اومده؟
-خب ، آره.
-فرهادخان به حاج آقا گفته الوعده وفا...
-یعنی چه؟
-یعنی گفته ما هم براي عقدکنان رشید اومدیم، هم براي صیغه کردن فرنگیس. فرنگیس هم که دیگه حتماً درسش تموم شده... مرده و قولش.
-یعنی چه؟ یعنی فرنگیس رو براي حکمت می خوان؟
-خب آره دیگه.
-واویلا! خب حاج آقا چی گفته؟
-چی می خواستی بگه؟ فعلاً حرفی نزده. ولی فکر میکنم این پسره حکمت یه بوهایی برده باشه.
-از کجا فهمیدي؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#45
Posted: 26 Aug 2013 12:34
-حدس می زنم. ولی انصافاً عجب جوون رعناییه.خدا به پدر و مادرش ببخشدش.
-آره منم دیدمش. به نظر خیلی با کمالات می آد.
-فرهادخان یه بند از کار مهمی که حکمت انجام داده ، تعریف میکنه.
-مگه چی کار کرده؟
-مثل اینکه ت بحبوحه انقلاب ، کشور... قصد تجاوز به کشورمون رو می کنه. سربازایی که لب مرز بودن، خیلی جان فشانی کردن، وگرنه یه تیکه از کشور رفته بود. بالاخره این پسره هم اسیر می شه. وقتی انقلاب پیروز میشه و کارهاي دولت جدید روغلتک می افته، با سیاست بدون درگیري این اسرار رو از اون کشور پس میگیرن و به خاطر روزهاي اسارتشون و اینهمه شجاعتی که به خرج دادن، کلی پاداش میگیرن. گویا یه پست مهم دولتی هم بهش پیشنهاد کردن.
نفس راحتی کشیدم. معلوم بود که حکمت ، مطلبی در مورد تصور اشتباهش ، به زبان نرانده بود و گرنه پدر حتماً مرا به سختی مواخذه میکرد.
مادرگفت:
-خب ، حالا چه کار کنیم؟
-نمی دونم وا... به خیالم شوهرش دادم، راحت شدم. چه گرفتاري شدیم از دست این دختر. به هر حال کاري که نمی شه کرد، ما آبرو داریم. اگه الان حرفمون رو عوض کنیم، فردا سر و کله چند تاي دیگه پیدا می شه.
یکی نبود بگوید که من بیچاره چه تقصیري داشتم . مادر گفت:
-خدا خودش همه کارها رو ختم به خیر کنه.
پدر نگاه غضبناکی به من انداخت و رفت. من بلافاصله به مادر گفتم:
-خواهشم می کنم ، همین امشب منو یواشکی خونه بابابزرگ بفرستین ، بهتره اینجا نباشم.
مادر گفت:
-فکر خوبیه.
و بلافاصله به حیاط رفت تا این مطلب را با پدرم در میان بگذارد. وسایلم را جمع کردم و بلافاصله پس از موافقت پدرم به آنجا رفتم.
فردا صبح هنگامیکه بابابزرگ و عزیزجونم براي مراسم مبارك باد به خانه پدربزرگ می رفتند ، من آماده شده بودم تا به نقشه اي که قبلاً در سر پرورانده بودم عمل کنم. چند گامی از درخانه شان دورنشده بودم که ناگهان متوجه ماشین پدربزرگ شدم که کمی جلوتر پارك شده بود و برایم بوق می زد. با خوشحالی به طرف آن ماشین رفت. فکرکردم عمو آمده است ولی وقتی چهره راننده را دیدم خشکم زد. پدر بزرگ بود.
در را گشودم و گفت:
-بشین.
سوار شدم و سلام کردم. تمام بدنم مثل بید می لرزید. نمی توانستم تصور کنم که با من چه کار داشت و جرأت سؤال کردن را هم نداشتم.
افکار مغشوشی در ذهنم جولان می دادند. پدربزرگ بدون اینکه کلامی به زبان بیاورد به راه افتاد. از قیافه پر صلابتش هم چیزي مشخص نبود. بعد از مدتی بالاخره به حرف آمد. پرسید:
-چقدر پول همرات داري؟
-سی و پنج تومان.
-خیلی خب. اینم بگیر همرات داشته باش.
و به دنبال آن یک بسته اسکناس دو تومانی را به طرفم گرفت. با تعجب نگاهش کردم. پول زیادي بود.
-بگیر دیگه. یه جا قایمش کن.
پول را گرفتم و توي کیفم گذاشتم. پرسیدم:
-این پول براي چیه؟
جوابی نداد. بعد از مدتی ماشین را نگهداشت و پیاده شد. به اطراف نگریستم. آن جاگاراژ بود. همان جا که خودم قصد داشتم بروم. یعنی پدربزرگ آنجا چکار داشت ؟ نفسم را بیرون دادم و باز به اطراف نگریستم. شلوغ بود. زنها و مردها و بچه ها ایستاده بودند. چند مینی بوس وسواري هم این طرف و آن طرف دیده میشد. بعضی ها با دستهاي سیاه و روغنی آچار به دست در حال کلنجار رفتن با ماشینی بودند تا آنرا تعمیر کنند. در و دیوار گاراژ پر بود از شعارهاي انقلابی که آن زمان همه جا دیده می شد...
پدربزرگ بازگشت و به من اشاره کردکه پیاده شوم.من هم اطاعت کردم وبه همراه او به راه افتادم. نزدیک ماشینی ایستاد و با شخصی که معلوم بود راننده آن است مدتی صحبت کرد. مرا نشان داد وگفت:
-آقا صفدر ،... این هم مسافر ما. آدرس رو هم که بهت دادم. میري دم در خونه اي که گفتم پیاده اش میکنی.
-چشم حاج آقا.
و به رو کرد و گفت:
-کرایه رفت و برگشت رو حساب کردم. از آقا صفدر شماره تلفن ایستگاه اینجا و تهرانشون رو میگیري هر وقت خواستی برگردي ، قبلش تلفن می کنی تا بیان دنبالت ، یه وقت خودت راه نیافتی بیاي.
همانطور با چشمان گرد شده ، نگاهش می کردم، ادامه داد:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#46
Posted: 26 Aug 2013 12:35
-برو سوار شو.
-ولی منو دارین کجا می فرستین؟
پدربزرگ با دقت در چشمانم نگریست و گفت:
-یعنی خودت نمی دونی؟
خیلی خجالت کشیدم. به آرامی ادامه داد:
-همون جا که خودت می خواستی بري ، خونه فرهادخان.
دلم میخواست آب شده و درزمین فرو بروم. بدون اینکه جرأت نگاه کردن به چشمانش را داشته باشم آهسته گفتم:
-من ... من... باید ... یعنی ... ببخشید که به شما نگفتم.
و حس کردم از حرارت نگاهش ذوب می شوم. او جوابی نمیداد و همانطور مرا زیر رگبارنگاهش گرفته بود. ادامه دادم:
-یعنی ... فکر میکردم که...
نمی دانستم چه بگویم و فقط کلمات بی ربط و بدون هماهنگی از دهانم خارج می شد. نتوانستم حرفم را تمام کنم.
ساکت شدم.بالاخره او حرفم را ادامه داد:
-فکر میکردي که جلوتو میگیرم؟
-بله... فکر نمی کردم کمکم کنین.
-به خیلی چیزاي دیگه هم فکر نکردي... این که جواب بقیه رو چی میدي... پدر و مادرت رو میگم... یا به اینکه تویی که تا حالاتهران نرفتی چه طوري تک و تنها بري اونجا و تازه خونه شونو چطوري می خواستی پیدا کنی و خیلی چیزهاي دیگه...
با شنیدن حرفهاي او احساس حماقت هم به احساس شرمندگی ام اضافه شد. حق با او بود. چرا به این چیزها فکر نکرده بودم. براي اولین بار به خودم جرأت دادم و سؤالی را که مدتها برایم سؤال برانگیز شده بود به زبان آوردم:
-شما از کجا همه چیز رو میفهمین؟
و به دنبال آن شکم به عمو رحیم رفت که آدرس را از او گرفته بودم.
-چه فرقی میکنه که بدونی؟
با اقتدار ادامه داد:
-اگه من نخوام بدونم تو خونه ام چی میگذره که باید سرمو بذارم زمین و بمیرم. میدونی چرا دارم بهت کمک میکنم؟
این سؤال ذهنم را خراش داده بود. گفتم:
-نه.
-به چند علت... یکی اینکه خودم تصمیم داشتم شما دو تا روبا هم روبرو کنم. دهانم باز مانده بود، او همینطور ادامه داد:
-از اونجایی که حبیب نمیتونست بیاد مجبور بودم تو رو بفرستم. ولی نمیخواستم مجبورت کرده باشم.منتظر بودم یه روزي خودت به این نتیجه برسی و بتونی احساساتت را تجزیه و تحلیل کنی. به خاطر همین صبرکردم... با خودم فکر کردم آگه من به جاي تو باشم این برام بهتین موقعیته و حدسم هم درست بود. براي من هم موقعیت مناسبی بود. چون نمیخواستم بقیه از موضوع با خبر بشن. خودم یه بهونه اي براي غیبت تو پیدا می کنم ولی فقط این دو روزه رو مهلت داري. فردا باید برگردي... علتهاي دیگه شو هم خودت بگرد و پیدا کن.
-آخه ... چرا شما میخواین که...
-آخه نداره ... پدرم به من یاد نداده غذاي جویده دهن بچه هام بذارم تا اونا قورتش بدن... یک کم عقلتو به کار بندازي میفهمی...
-حالا برو سوار شو.
اطاعت کردم و کنار دو خانمی که روي صندلی هاي پشت نشسته بودند قرار گرفتم و کیفم را روي پاهایم
گذاشتم.پدربزرگ سرش را نزدیک پنجره ، کنار من آورد و گفت:
-مواظب خودت باش.
-چشم پدربزرگ.
می خواستم چیزي بگویم که راننده سوار شد و به راه افتاد.پدربزرگ را دیدم که با نگاه مرا بدرقه می کرد. بیگمان چهره ام از شرم برافروخته شده بود. در عین حال متعجب بودم.
باور کردنی نبود! پدربزرگ دستم را خوانده بود ولی از کجا؟ باز هم به فکر عمو رحیم افتادم حتماً او مرا لو داده بود. توي دلم برایش خط و نشان میکشیدم.
بعدها عمو رحیم قسم خورد که او مقصر نبود، و پدربزرگ خودش همه چیز را حدس زده است.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#47
Posted: 26 Aug 2013 12:37
وقتی به خانه فرهاد خان رسیدم لحظه اي ایستادم. چرا آمده بودم؟ آنقدرتشویش داشتم که ضربان قلبم را احساس میکردم. با لهجه زیبایی گفت:
-بله؟
-اینجا منزل فرهادخان؟
-بله بفرمائین.
از جلوي در کناررفت و من داخل شدم. گفت:
-آقا و خانم به شمال تشریف بردن و منزل نیستن.
-می دونم من با شخص دیگه اي کار دارم. گویا شما اینجا از یه مریض مواظبت می کنین؟
-بله باید منظورتون حبیب خان باشه؟
-درسته. من از شمال اومدم تا از ایشون عیادت کنم.
-پس خواهش می کنم بفرمائید.
-ببخشید که خودم رو معرفی نکردم . من فرنگیس هستم.
-خواهش میکنم. من هم مولود هستم و اینجا رو اداره می کنم.
زن مهربانی به نظر می رسید. همانطور که صحبت می کردیم ،از حیاط به داخل خانه نسبتاً بزرگی وارد شدیم. پرسیدم:
-شما تنها هستین؟
-فعلاً روزها تنها هستم و لی بعضی از شبها برادرزاده ام میاد و پیشم می مونه. البته به جز آقا حبیب که...
حرفش را نیمه تمام گذارد و گفت:
-در این اتاق استراحت می کنن.
خواستم در بزنم که گفت:
-ضرورتی نداره... بهتره در نزنین... آرامششون به هم می خوره.
نگاهش کردم. یعنی تا این حد بیمار بود؟ گفتم:
-میشه تنها برم.
-خواهش می کنم.بفرمائین. من میرم براتون چایی درست کنم ولی از من می پرسین ، بهته لباستون رو در بیارین و آبی به سر و صورتتون بزنین.
با حرفش موافقت کردم صورتم را شستم و برگشتم. وقتی پشت در قرار گرفتم ، قلبم به شدت می زد. کم مانده بود که از دهانم بیرون بجهد. به آرامی دستگیره را فشار دادم و در را گشودم.
او را دیدم که بر روي تختی شبیه تخت هاي بیمارستان خوابیده بود و رویش به طرف دیگر، یعنی به طرف پنجره بود.
نزدیک او پایه بلندي قرارداشت که محل نصب سرم بود. کنار پنجره هم گیتارش قرار داشت.
به آرامی جلوتر رفتم و همینطور به چهره رنگ پریده اش می نگریستم که متوجه شدم چشمانش بسته است. آرام تر از قبل بر روي صندلی که در نزدیکی تخت قرارداشت ، نشستم . پس از لحظاتی ، غلطی زد و رویش رابه طرف من نمود.
لحظه اي مجذوب چهره اش شدم.
همانطور که نگاهش می کردم، به آرامی چشمانش را گشود و مرا نگریست و براي لحظه اي همانطور ماند. حرکتی نکردم و همانطور با نگاهی افسرده او را می نگریستم. دستش را به آرامی جلو آورد و دستم را لمس کرد. ناگهان چون برق گرفته اي ، به سرعت دستش را کشید و چشمانش بازتر شدند.
زمزمه کرد:
-فرنگیس!
-بله.
باور نکرده بود. براي لحظه هاي چشمانش را بست و دوباره گشود. ناگهان از موقعیتی که داشت خجالت کشیدو سعی کرد بلند شود. گفتم:
-راحت باش.
-نه.
باز هم تلاش کرد تا نیم خیز شود. بالشتی پشتش قرار دادم. کمی آرامتر شد. باز همینطور مرا می نگریست . بالاخره گفت:
-باور نمی کنم.
به سختی صحبت می کرد ولی آنطور که حکمت گفته بود بی هوش و حواش نبود. ضمناً این جمله را به گونه اي بیان کرده بود که نفهیدم چه چیز را باور نمی کرد. نامزدیم با سعید را یا آمدنم را به آنجا؟... با این حال چیزي نگفتم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#48
Posted: 26 Aug 2013 12:52
قطره اشکی ، از گوشه چشمش جاري شد. در این هنگام مولود خانم واردشد و سینی چاي را به همراه آورد.
تشکر کردم لحظه اي ایستاد و به چهره حبیب که همینطور مرا می نگریست خیره ماندو پس از آن خارج شد.
هزاران حرف نگفته داشتم که از نوار مغزم می گذشت ولی به زبانم نمی آمد و مطمئن بودم که او هم همینطور است.
بالاخره گفتم:
-کسی بهم نگفته بود که اینطور مریض شد:
-مریض نشدم ... دیوونه شدم.
-خدا نکنه . ولی آخه چرا؟ من ... من در جریان نبودم. فقط آقا حکمت به من گفتن که تو... ببخشید شما... اینجا بستري هستین. اونوقت... اونوقت منهم...
چرا حرفت را عوض کردي؟ داغ یک کلمه محبت آمیز... یه کلمه رو به دلم گذاشتی... « تو » - خودمونی تر... مثل همین و داغ خیلی چیزاي دیگه رو.
این حبیب دوست داشتنی همان حبیب آزاد دهنده اي نبود که می شناختم. احساس میکردم هر لحظه خون بیشتري به صورتم می دود به خصوص که وقتی نگاهش می کردم زیرکانه نگاهش را می دزدید و به نقطه دیگري خیره می گشت و هنگامیکه نگاهش نمی کردم، مشتاقانه و با موشکافی روي اجزاي صورتم دقیق میشد.
-آخه آقا حبیب...
-حرفم را قطع کرد و گفت:
-حبیب خالی. اینطوري هم قشنگتره ، هم راحت تره.
-خیلی خب... حبیب خالی... با اینهمه نگفتی چرا اینطوري شدي؟
لبخند کوچکی به لب آورد و با لحن رنجیده اي گفت:
-وضعیت موجود برات سرگرم کننده ست که داري شوخی میکنی، مگه نه؟ خوشحالم که بهت خوش میگذره...
شرمنده شدم. گفتم:
-خودت می دونی که اینطور نیست وگرنه همه حیثیتم رو گرو نمیگذاشتم و اینجا نمی اومدم.این حرف رو براي تقویت روحیه ات گفتم. فکر نمی کنم مناسب باشه، پیش مریض با این حال، زارزار گریه کنم.
-حیثیتت رو گرو گذاشتی؟ نکنه یواشکی اومدي؟
با سرم حدسش را تایید کردم. ناله اي کرد و گفت:
-آخ... منو بگو که فکر کردم خدا خودش بهم رحم کرده و همه کارها رو درست کرده. بعد براي اولین بار در چشمانم نگریست و به گونه اي که انگار درونم را می کاوید، گفت:
-چرا اومدي؟ چرا حیثیتت رو گرو گذاشتی ؟ مگه من کی بودم؟ مگه من برات چی بودم؟ باز اشکی از گوشه چشمش پایین لغزید. جوابی نداشتم که به این سؤالش بدهمولی او مصرانه منتظر جواب بود. بالاخره گفتم:
-پسر عموم هستی ، همونطور که خودت گفتی.
-منظورت همون بادمجون بم دیگه؟... دیدي که آفت داشت؟
با اندوه آشکاري رویش را برگرداند و از ادامه کلامش منصرف شد. در این هنگام مولود خانم دوباره وارد شد و گفت:
-خانم ، شما که چایی تونو میل نکردین.حتماً سرد شده، الان عوضش می کنم.
-نه، متشکرم.
-می بینم که مریض ما به حرف افتاده خانم، باور نمی کنین این مدت، حتی یک کلمه هم حرف نزده بودن.
همانطور که به مولود خانم می نگریستم شنیدم که حبیب همانطور که از فرصت استفاده میکرد و مرا می نگریست گفت:
-مولود خانم ، من گشنمه. لطفاً اگه چیزي دم دست دارین ، برام بیارین.
-چشم حتماً.
با خوشحالی به سرعت خارج شد و پس از لحظه اي با بشقابی از سوپ بازگشت. ناگهان به خاطر آورد که من هم چیزي نخورده ام.گفت:
-الان می رم، براي هر دومون یه غذایی درست می کنم.
-متشکرم.
و به دنبال آن از اتاق خارج شد. حبیب قاشق را به طرفم گرفت تا کمکش کنم. چند قاشق سوپ به خوردش دادم. ناگهان
سخت به سرفه افتاد. دستپاچه شدم. وقتی آرام شد، پرسید:
-نگران شدي؟
-خب معلومه.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#49
Posted: 26 Aug 2013 12:54
-چرا؟چون پسرعموتم؟
ازاین حرفش با سکوت گذشتم. پس از گذشت لحظاتی گفت:
-می دونی دروغ گفتم که گشنمه.
با تعجب گفتم:
-آخه چرا؟
-چون دلم می خواست تو، توي دهان من غذا بذاري.چشمانش در حین گفتن این کلمات می رقصیدند.با دلخوري بشقاب را به کناري نهادم و گفتم:
-اي پلید اي اهریمن.
-دوست نداشتی این کار و انجام بدي؟
به جاي جواب شانه هایم را بالا انداختم . با چشمانش صورتم را عاشقانه می کاوید و هر لحظه نگاهش روي قسمتی از آن ثابت می ماند. براي اولین بار ، چیزي را در نگاهش می دیدم که نمی خواستم باور کنم. آنقدر محبت در چشمانش موج می زد که دیگر جرأت نگاه کردن به آن را نداشتم.
چرا این چشمها تا کنون سخن نمی گفتند.
رویم را به طرف دیگر برگرداندم و به دنبال مطلبی گشتم تا حرف را عوض کنم. پرسیدم:
-از خانواده ات ، خبر نمیگیري؟
بدون توجه گفت:
-چرا روتو برگردوندي؟ این قدر زشت شدم که قابل نگاه کردن نیستم؟
دستپاچه حرفش را قطع کردم و گفتم:
-اصلا این طور نیست... خودت می دونی که این حرفت صحت نداره.
-پس چیه؟
به چهره اش نگاهی انداختم. لاغر و رنگ پریده ، ولی جذاب تر شده بود. با چشمانی که قادر بود مرا بارها و بارها بکشد و زنده کند. با سماجت پرسید:
-پس چیه ؟ کسی بجز من اینجا نیست. چه چیزي تورو اینقدر مغذب می کنه؟
رویم را برگرداندم و متفرکرانه گفتم:
-نمی دونم.
-اینهمه راهو اومدي که همچین حرفو بزنی؟
نمی توانست خوشحالیش را از بابت حضور من در آنجا را پنهان نگاه دارد. ولی با این چند جمله آخر چنان اندوه عمیقی چهره اش را پوشاند که قلبم داشت از جا کنده می شد. در حالیکه به این مطلب می اندیشیدم نگاهش کردم و براي اولین با به او لبخند زدم. او هم لبخند مرا همانطور جواب داد. همانطور که به لبخند من می نگریست، ناگهان قیافه اش تغییر کرد و چشمانش از اشک پرشد.
لبخند بر روي لبانم خشک شد. رویش را برگرداند و جلوي ریزي آن را گرفت.زمزمه کرد:
-منو ببخش خیلی ضعیف شدم.
-با خودت چیکار کردي؟
موقرانه به من نگریست و پرسشگرانه گفت:
-من با خودم چیکار کردم... یا تو با من چیکار کردي؟
سرش را به عقب تکیه داد. به مکان نامعلومب خیره شد و با جملاتب نصفه و نیمه ادامه داد:
-تا قبل از اون روز... اون روز لعنتی ، همیشه احساس خوشبختی می کردم... ورد زبون همه بودم، چون وضع مالیم ، نمراتم ، قیافه ام خوب بود فکر میکردم همه دنیا مال منه... مگه یه جوون براي احساس خوشبختی به چی نیاز داره ؟
بخصوص که دست برقضا، دلبسته کسی بودم که هروقت اراده می کردم، پیشم بود. آخه می دونی... تا اومدم بجنبم دیدم که نفله شدم عاشق شدن بد دردیه ولی موهبتیه که نصیب هر کسی نمیشه. دردیه که از این دلنشین تر به سراغ آدمیزاد نیومده. تو تمامی لحظاتی که بدون اون می گذشت . توي ذهنم ، حرکات و حرفهایش رو که گاهی فقط به چند کلمه آزاردهنده ختم می شدن ولی براي من دلچسب و عزیز بودن... به قول ریاضیدانها اونقدر به توان میرسوندم تا دوباره مغزم با دیدنش جمله هاي بعدي رو دریافت کنه...من... من به همین جملات بظاهر آزار دهنده ، بیشترین لذت زندگیم رومدیونم... همیشه بازیم میداد. آخه خیلی سر به سرش می ذاشتم. هیچ وقت هم قهر نمیکرد. تاکتیکهاي خاص خودشو داشت و اونو با دوست داشتنی ترین حالات ممکن اجرا میکرد.
...براي مهم نبود چند تا رقیب دارم ، چون اونقدر مغرور بود که به هیچ کسی توجهی نداشت... من هم توي این سالها به همین که میدیدمش و مال کسی نبود قانع بودم و منتظر ... آخ... تنها چیزي که منو عذاب میداد و میده همینه ... که هیچ وقت نفهمیدم دوستم داره یا نه؟ نمیدونم چرا همیشه حرفهاي دلش رو قورت میداد...همیشه منتظر بودم . منتظر روزي که فقط یه نداي کوچیک بهم بده...که یه روزي این بازي رو تموم کنه.امان از اون روزي که کاخ آرزوها رو آب ببره... یکهو از هر چی عزت نفس لعنتی و خوشبختی پوشالیه خالی میشه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#50
Posted: 26 Aug 2013 12:55
قلبم با شدیدترین وضع ممکن اظهار وجود میکرد. حبیب با لطیف ترین و سربسته ترین واژه ها به علاقه اش اقرار می کردو جایی براي گریز برایم نگذاشته بود. حرفهاي زیادي براي گفتن داشتم ولی نمی دانم چگونه قلبم و زبانم را مهار من کی بودم که او ». میکردم. هر چه در وجود خودم جستجو می کردم چیزي که اینطور او را شیفته کرده باشه نمیدیدم حبیب خیلی از من سرتر بود. من لیاقت او را نداشتم. بدتر آنکه حق تصمیم گیري در مورد .« اینطور دوستم داشته باشد قلبم را نداشتم . موضوع را عوض کردم و به شوخی ولی با لحن جدي گفتم:
-کار خیلی بدي کردي که زودتر از این بهم نگفتی. پس خودت مقصري نه من... اگه زودتر بهم گفته بودي باهاش صحبت می کردم تا ببینم مزه دهنش چیه؟ حالا، اون کیه که تو داري خودت را واسش می کشی؟ این نشد یکی دیگه.
بدون اینکه به سرش حرکتی بدهد مرا از گوشه چشمانش با زهر خندي دردناك نگریست. در این هنگام مولود خانم وارد شد و گفت:
-میز رو چیدم. تشریف بیارین.
نگاهی به ساعتم انداختم . ساعت شش غروب بود و من هنوز چیزي نخورده بودم ولی احساس گرسنگی نمی کردم. با این حال از روي ادب برخاستم و به طرف مولود خانم رفتم. حبیب پرسید:
-تا کی اینجا می مونی؟
-تا فردا صبح.
-نمیشه بیشتر بمونی؟
سرم را به علامت نفی تکان دادم. رویم را برگرداندم و به همراه مولود خانم از اتاق خارج شدم.دراین هنگام حبیب ، مولود خانم را صدا کرد و او به درون اتاق برگشت.کنار درمنتظر ایستادم. متوجه بودم که آهسته با هم صحبت می کنند.
وقتی آمد، پرسیدم:
-چیزي شده؟
-می خواست لباسهاشو بهش بدم تا عوض شون کنه.
در آشپزخانه میزي براي دونفر چیده بود.نشستم ولی میل به غذا خوردن در خودم احساس نمی کردم ولی به خودم قبولاندم که بهتر است چیزي بخورم. وقتی روي صندلی نشست اشک توي چشمانش جمع شده بود. دستش راکه روي میز بود گرفتم و گفتم:
-چرا ناراحتید؟
در حالیکه اشکش را پاك می کرد، گفت:
-خدا رو شکر فکر می کنم خدا شما رو براي ما فرستاد روزهاي بدي رو گذروندیم. آنوقت حالت کنجکاوي مودبانه اي به خود گرفت:
-ببخشید ، نمی خواهم فضولی کنم ولی شما چه نسبتی با آقا حبیب دارین؟
-خواهشت میکنم. اتفاقاً می خواستم خودم در این مورد باشما صحبت کنم. من دختر عموي ایشون هستم. راستش تا به حال از بیماریش خبر نداشتم و گرنه زودتر خودمو می رسوندم. البته پنهانی به دیدنش اومدم و زیاد اینجا نمی مونم.
با چشمان باهوشش مرانگریست و گفت:
-خیالتون راحت باشه. آرزوي من فقط سلامتی اونه. نمی دونین از وقتی که شمااومدین ، چقدر حالش بهتر شده. حالا رو نگاه نکنین که مثل بلبل حرف می زنه، قبلاً...
ناگهان میان صحبتش گفت:
-خدا مرگم بده . شما گرسنه اید و من همینطور دارم حرف می زنم. تو رو خدا یه چیزي بخورین.
-متشکرم.
لقمه اي به دهان گذاشتم و نگاهش کردم. با محبت به من نگریست و گفت:
-تا به حال کسی بهت گفته که چقدر قشنگی؟
خجالت کشیدم و گفتم:
-راستش نه.تا به حال روبند داشتم وکسی مرا ندیده بود که چنین چیزي بهم بگه.
-پس چطور ، الان روبند نداري؟
-چون روبندونم کردن، یعنی چطور بگم ... نامزد دارم.
-مبارکه!
و در فکر فرورفت، از لحنش پیدا بود که خیلی چیزها دستگیرش شده است ولی شتابزده همه حالات را از چهره خود پاك کرد و دیگر کنجکاوي بروز نداد.
هنگامی که به نزد حبیب برگشتم، او کلا تغییر کرده بود.همانطور دراز کشیده بود ولی سر و صورتش را صفا داده بود.
بلوز سرمه اي رنگش را به تن کرده و عطر خوش بویی به خودش زده بود، این همان عطر خاصی بود که همیشه بوي آنرا می داد. وجه تمایز دیگري با حکمت!
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود