انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 15:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  14  15  پسین »

Giso | گیسو


مرد

 
منتظرم بود و با لبخندي از من استقبال کرد. نمی دانم چرا حضور فرشتگان را در اتاق احساس می کردم. حتی بالهاي سفید شیشه اي شان ، در حال پرواز از نظرم می گذشت.
-بچه ها ، نمی خواین بخوابین؟
نگاهی به ساعتم انداختم . ساعت 3 شب بود. حبیب با حالت به خصوصی سرخ شد و در حالیکه به او نمی نگریست ، گفت:
-مولود خانم ، فرنگیس با من در امانه .من...من.
-خدا مرگم بده.اصلا منظورم این نبود. منو ببخشین ، فقط نگران حالتون بودم. این را گفت و از اتاق خارج شد. حبیب با شرم مرا نگریست و گفت:
-تو که از من نمی ترسی ؟ هان؟
حالت تازه اي درنگاه او بود که مرا گیج کرد.
چشمانم را بستم و در فکر فرو رفتم. حبیب نشان می داد که سر حال است ولی خوب می دانستم که این واقعیت نداشت. مانندکسی که خونش را کشیده باشند، بی رمق بود ، می ترسیدم بیخوابی برایش بیش از اینها ضرر داشته باشد، گوشه آستینم را کشید و با دلخوري گفت:
-خوابت میاد؟
چشمانم را گشودم و نگاهش کردم.
-نه ، داشتم فکر میکردم.
-پش لطفاً با چشمهاي باز فکر کن. چون می خوام تا فرصت دارم حسابی توي این چشمها غرق بشم.
اینقدر این حرف را جدي به زبان آورد که متأثر شدم. با این حال گفتم:
-لطفاً حد خودت رو از یاد نبر.
با لجاجت گفت:
-اتفاقاً من تازه متوجه شدم که چه فرصتهایی رو از دست دادم.
متوجه بودم که در تمام آن لحظات سعی میکرد دنیاي تازه اي از با اوبودن را تجربه کنم. من آنرا با دردناکترین حس ممکن درك میکردم ولی چه فایده اي جز حسرت می توانست داشته باشد پس گریز می زدم و از کنار دام هایش میگذشتم. ازهر قدم اضافی براي نزدیکی بیشتر جلوگیري میکردم. با هوشیاري آن را درك میکرد و باز ذره ذره پیش روي میکرد. غافل از اینکه من هم...
ولی من متعلق به خودم نبودم که بی پروا هر چه می خواهم به زبان بیاورم و هرکاري که دلم می خواهد انجام دهم.
امانتی بودم که می بایست پاك وطاهر به خانه همسرم هرکس که می خواست باشد بروم علاوه بر آن براي خودم حرمتی قائل بودم و عشق را دلیلی بر به حراج گذاشتن احساسم نمی دانستم.
اگر به آنجا آمده بودم ، براي این بود که نمی توانستم نسبت به آنچه بر او می گذشت ، بی تفاوت باشم و نیز سؤالاتی داشتم که جویاي پاسخ آن بودم ولی نمی خواستم تصورخطایی از خودم در او ایجاد کنم و این مطلبی بود که او بدان واقف بود، چون در نگاهش ستایشی احترام آمیز موج میزد.
در حرکات و لحن کلامش غرور مردانه اي وجود داشت که آن با می پسندیم.هر لحظه که میگذشت زوایاي پنهانی وجودش را بیشتر کشف میکردم و از آن بدتر در می یافتم که تا چه حد به او علاقه مندم. پس در تارهایی که می تنید نا امیدانه دست و پا میزدم.
وقتی زیباترین الفاظ را در لفافه اي از کنایه می پیچید و به طرق مختلف آنرا تقدیم می داشت یا وقتی با آن چشمان پر محبتش تمام استقامتم را به تاراج می برد چگونه می توانستم بیشتر از این جلو موج عظیم محبتش راکه به قلبم حمله ور شده بود بگیرم؟
براستی چه کسی را یاراي مقابله با هجوم چنین عشقی بود؟
با اینحال حاضر بودم بمیرم ولی تا حد امکان حبیب حالم را در نیابد. دلم می خواست مادام العمر ، دراین شک و دودلی غوطه ور باشد.

آنقدر ازاین در و آن در صحبت کردیم تا قبل از آنکه بتوانم او را مجاب کنم که بیدار بودن برایش مضر است، صداي اذان صبح شنیده شد. حبیب لبخندي زد و گفت:
-نمیخواي یه صبحونه درست و حسابی برامون تدارك ببینی؟
خودم هم احساس گرسنگی میکردم. گفتم:
-مولود خانم دلخور نمیشه که من...
-نه، راحت باش. اتفاقاً خوشحال هم میشه.
اورا ترك کردم و به آشپزخانه رفتم. سماور را روشن کردم و مشغول تدارك صبحانه شدم. وقتی سینی صبحانه را به اتاق آوردم، حبیب در حال نماز خواندن بود .
لحظه اي مکث کردم و بعد کنار دیوار نشستم و سینی را روي زمین گذاشتم. نمازش را که تمام کرد، آن طرف سینی نشست و گفت:
-نماز شکرانه بجا آوردم، چون خدا یکی از دعاهامو مستجاب کرد .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
-حالا اون دعا چی بود؟
-این بود که یه شب تا صبح با هم بشینیم و فقط با همدیگر حرف بزنیم .
-عجب دعایی!
-خب...هر کسی از خداي خودش یه چیزي می طلبه.
موضوع صحبت را عوض کردم و گفتم:
-راستی یه چیزي رو بهت نگفتم، میدونی وقتی داشتم یواشکی اینجا می اومدم، چی شد؟
-خب، بگو
-پدر بزرگ رو دیدم که منتظرم بود!... برام ماشین گرفت و منو فرستاد.
وقتی با تعجب نگاهم میکرد، متوجه شدم که نفس نفس میزد.مقداري قند توي استکانش انداختم و آنرا بهم زدم و به دستش دادم .
-لطفاً سریعتر بخور.
-نگران نباش، حالم خوبه.
-خیالت را راحت کنم. من هیچوقت نگرانت نمیشم...ولی لطفاً بخور.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-کاملا معلومه.
آن وقت بود که دریافتم به علت دیگري مرا به آشپزخانه فرستاده بود. میخواست وقتی که براي وضو گرفتن حرکت میکند، متوجه میزان کسالتش نشوم و اورا مجبور به خوابیدن نکنم.
صبح با ترمینال تماس گرفتم و خواستم که رانندهد بفرستند. وقتی که لوازمم را آماده کردم و به اتاق آمدم. حبیب متوجه شد میخواهم ترکش کنم. آشکارا بر آشفت .
طاقت دیدن قیافه غمگینش را نداشتم ولی چاره اي نداشتم. تا هم خبر دار نشده بودند، باید برمیگشتم. برایش آرزوي سلامتی میکردم ولی هیچ جوابی نمیداد. فقط به طور مخصوصی نگاهم میکرد. وقتی سخنانم به پایان رسید، فقط چشمانش را بست و منتظر ماند .
ساکم را برداشتم و از اتاق خارج شدم، کناري ایستاده بودم که ناگهان صداي سازش را شنیدم و بعد صداي خودش را که میخواند..
همیشه
در کنج دام دنج میشوي.
با هر تپش
به نوعی تفسیر...
تکثیر میشوي.
این چه شعري بود که میخواند. نه وزن داشت و نه قافیه! نه غزل بود و نه دوبیتی. بیشتر شبیه حرفهاي دلش بود. منتهی به صورت آهنگین .
چقدر قشنگ میزد. چه صداي صاف و جذابی داشت! هزار بار بهتر از سالار...
نمیتوانستم باور کنم...
ساکم را همانجا انداختم.برگشتم و در میان لنگه ي در ایستادم. نگاهش را به من دوخت و ادامه داد:
چگونه بگویم؟
که از زخمه هاي سازم پیداست...
که دستهاي دلم
قد بر افراشتند
به التماس بلند
به قطره فریاد
که روزهاي لبریز سپري
من و تو را زار میزنند...
که همیشه
با هر طپش
مینوازمت
میخوانمت
تو تنها بهانه اي
بهانه...بهانه...
لمس و بی حس شده بود. صدایش مار با خود به ملکوت میبرد...لبریز از تمنا میخواند:
که همیشه
با هر نفس

پایان قسمت ۴
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
قسمت ۵
دوباره می سرایمت
تو تنها ترانه اي...
ترانه...ترانه...
تمام قوایم را جمع کردم و گفتم:
-دروغ میگی؟
صداي سازش قطع شد و مانند کسی که به ناحق کتک خورده باشد، با رنجشی محبت آمیز گفت:
-خودت میدونی که حقیقت داره.
-نه، دروغه. پس چرا من هیچوقت متوجه همچین چیزي نشدم. چرا الان داري اینها رو بهم میگی؟ چرا هیچ وقت قبلاً این کار رو نکرده بودي؟! چرا؟چرا؟چرا؟
-چطور میگی متوجه نشدي؟! چطور میشه متوجه نشده باشی؟! چطور وقتی کتابهامو تو دستت میگرفتی، نمی فهمیدي که چه نیرویی اونها رو اونطور تمیز نگه میداره؟ به خیالت آشون بود که نذارم یه خط روشون بیفته تا به دست تو برسه؟چطور نفمیدي، چرا این همه درس میخوندم؟ مگه غیر از این بود که میخواستم پیش تو سرافکنده نباشم؟ حتی اگه پدر بزرگ میگذاشت، میخواستم دو کلاس یکی کنم تا زودتر درسم تمام بشه..که برم سربازي...که زودتر بتونم تو رو...
لحظه اي چشمانش را بست و آهی کشید:
-پس فکر کردي، براي چی عجله داشتم که برم خدمت؟...براي چی اون شب اونقدر ناراحت بودم؟ مگه غیر از این بود
که میترسیدم تو این فاصله تورو از من بگیرن؟ تو از من میپرسی، چرا قبلاً اینها رو بهت نگفته بودم، چطور جوابش رو
نمیدونی؟! مگه به من اجازه میدادي که به حریمت وارد بشم؟ بدبختی من این بود که حتی صورتت رو هم نمیدیدم تا بفهمم تو اون دل سنگت چی میگذره. اما تو که منو میدید...تو از من میپرسی، چرا قبلاً نخونده بودم؟ من میخواستم فقط براي تو بخونم...فقط براي تو میفهمی؟! نمیخواستم صدامو، خوب یا بد هیچکس دیگه اي بجز تو بشنوه. اینو درك میکنی؟ بجز این ترسیدم همه از صدام بفهمن چقدر عاشقم..چیزي که آخرش همه فهمیدن، بجز خود تو.
قانع نشده بودم، گفتم:
-پس چرا از عید به این طرف بی محلی میکردي؟ تو حتی جواب سلامم رو به زور میدادي.
نگاهش رنگ رنجش و اعتراض به خود گرفت. جواب داد:
-آخ فرنگیس...آخ فرنگیس..چطور میتونستم این کار رو بکنم، وقتی مادرم به من سپرده بود که حق ندارم حتی باهات حرف بزنم.چون خانواده اش تو رو براي برادرش حکمت میخواستن. من باید خواست مادرم رو اجرا میکرم. مادري که منو به برادرش...به خونواده اش ترجیح داده بود. ولی من نمیتونستم دلش رو بشکنم. ...نمیتونستم اونو پیش خونواده اش سرشکسته کنم. میتونستم؟ فکر میکنی برام آسون بود؟ از خودم خجالت میکشم... شاید نباید این و بگم ولی واقعیتش اینه که وقتی از حکمت خبري نشد من خوشحال شدم. اما چه فرقی داشت. وقتی حکمت نبود تو براي اونا یادکاري از اون شده بودي..دیگه به هیچ وجه نمیتونستم حتی اسمت رو هم بیارم...
...شاید فکر کنی همش تقصیر مادرمه ولی اینطور نیست. اون بیشتر از هر کس دیگه اي منو درك میکنه و زودتر از اونکه حتی خودم بفهمم چی بسرم آوردي این مطلب رو فهمید. اون حتی بیشتر از هر کس دیگه اي آروزي عروسی من و تو رو داره . ولی تو شرایط خاص خانواده اش گیر کرده.
با لحنی سرزنش بار ادامه داد:
-امیدوار بودم که دردم رو بفهمی، ولی نفهمیدي و اون کارو کردي، از اون روز تا حالا، روزي هزار بار مردم و زنده شدم. اینو که دیگه میتونی بفهمی، چون داري باز چشمات میبینی.
-بازم باور کردنش برایم مشکله. در هر صوت فرقی نمیکنه. توباید این چیزایی که گفتی فراموش کنی. تو میتونی با منصوره یا هر کس دیگه اي که دوسن داشته باشی، ازدواج کنی و با همه ي حرفهایی که زدي، دلیل نمیشه خودت رو به این روز بندازي...
حبیب ناباورانه با دردناکترین لحن ممکن که یک انسنان میتواد سخن بگوید، گفت:
-تو رو فراموش کنم و با منصوره ازدواج کنم؟ چطور میتونی این حرف رو بزنی؟! مگه میشه کسی تو رو ببینه و فکر کس دیگه اي تو سرش بیاد؟ تا قبل از اون روز لعنتی بدون اینکه ببینمت دوستت داشتم. همه جور قیافه ات رو تو تصوراتم می آوردم. حتی با چهره اي سوخته و زشت. ولی میدیدم که باز هم دوستت دارم. اعتراف میکنم همچین زیبایی هوش ربایی رو نداشتم .
متشنح دستانش را در موهایش فرو وبرد. تاملی کرد و آرامتر ادامه داد:
-چطور متوجه نبودي که بخاطر به دست آوردن تو، هر کاري که میتونستم انجام دادم؟ غافل از اینکه اینطوري تو رو از دستم درمیارن. چطور نفهمیدي که من از برادرش خواسته بودم تا از منصوره بخواد که این حرفها رو بزنه؟ ولی باز طاقت نیاوردم و اون کاغدي که روش نوشته بودم رو اونجا گذاشتم . « دوستت دارم »
به من نگو که دوستم نداري.شاید بتونی به خودت دروغ بگی، ولی من باور نمیکنم. نمیتونم براي یه لحظه هم شده فکر کنم که تو سعید رو دوست داري. چون میدونم این دروغ محضِ...پس چرا میخواهی باهاش ازدواج کنی؟
....فرنگیس تو رو به اون خدایی که میپرستی، یابار با من ودلت صادق باش و حرف دلت رو بزن .
مانند کسی که تمام توانش را براي حرف زدن به کار برده باشد، شده بود. از اینکه نزدیکتر بروم، در هراس بودم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
میترسیدم، جدا شدنمان از یکدیگر بیش از این دردناك بشود.
آیا تا این حد به من علاقه مند بود؟ رنج سنگینی که در صدایش و محبت زاید الوصفی که در نگاهش بود را با تمام وجود احساس میکردم ولی نمیخواستم آنرا باور کنم .
از خود میپرسیدم عمر یک عشق وقتی به ازدواج بیانجامد چقدر است؟ سه سال؟ پنج سال؟ ده سال؟... در اطرافم عشقهاي آتشینی میدیدم که با ازدواج خاکستر شده بودند....
عاقبت ما چه بود؟ آیا گریز از این تراژدي امکان داشت؟ چه ضمانتی در ابدي بودن آن وجود داشت؟
عشق را تا وقتی که عشاق به یکدیگر دست نیافته اند، مطلوب، الهی و مقدس تصور میکردم و پس از آن چیزي پوچ و فرار و ضد ارزش...
نمیدانم افکار عاقلانه بر وسوسه باطنم پیروز بود یا باز هم با خودم لجبازي میکردم. نمیخواستم سالها بعد با سرعتی که گردونه زمان میگذرد بنشینم و در خلوت خودم حسرت به دل کلمات محبت آمیزي باشم که یک روز حبیب اینطور با احساس ادا میرد و از خودم بپرسم پس آن عشق چه شد؟! بر سر آن حبیب شوریده چه آمد؟!و...
پس چه تفاوتی داشت که با او زندگی کنم یا با سعید؟!
این تنها قسمتی از افکاري بود که در مغزم جولان میدادند .
راننده هم که دیر کرده بود. از خدا میخواستم که زودتر از راه برسد و مرا از گفتن مطلبی که نمیخواستم بگویم ولی محبور به گفتنش بودم، باز دارد. پس به طرف پنجره رفتم و در حالیکه به بیرون مینگریستم، گفتم:
-هر دومون پدرم رو میشناسیم. معنی روبندون رو هم میدونیم. پس نمیشه کاریش کرد....خودت میگی که مادرت هم تو خانواده اش به مشکل برمیخوره. خب، نظر خانواده تو و من براي هر دومون مهمه...چون صحبت یک عمر زندگیه .
علاوه بر اون دایی حکمتت با خانواده اش، الان تو خونه پدربزرگ،با پدر من دارن قیامت به پا میکنن ولی من مطمئن هستم که راه به جایی نمیبرن...
پس چه فایده داره که بیشتر از این حرفهاي نگفته رو وسط بکشیم.
فکر نکن براي من راحته که با کسی که....اصلاً دوستش ندارن زندگی کنم..ولی چاره اي ندارم و...
با محبت نالید:
-پس چرا اینجا اومدي؟ چرا داغ منو تازه کردي؟ چرا نذاشتی با درد بی درمون خودم بمیرم؟ فرنگیس تو میدونی داري با من چیکار میکنی؟ من نمیدونم تو چه تعمدي داري که اینهمه منو زجر بدي؟ همین خوشحالت میکنه؟ این همه راهو اومدي که همینو ببینی؟ پس خوب چشماتو وا کن...ببین چقدر بدبختم..دارم زار میزنم. ببین چطور بیچاره ام کردي؟
حاضرم قسم بخورم تابحال هیچ بنی بشري تو دنیا، اینقدر که من تور میخوام، کسی رو نخواسته و هیچ ذي روي به قدر تو سنگدل و بی احساس نبوده...
رویم رو برگرداندم و نگاهش کردم که مثلا گچ سفید شده بود. کمی مکث کردم:
-اگه اینجا اومدم، براي این بود که فکر میکردم از دیدنم خوشحال میشی....راستش رو بگم یکم هم عذاب وجدان داشتم. اومدم شاید بتونم کاري برات انجام بدم
مینا جان ازت تشکر می کنم به خاطر رمان قشنگی که گذاشتی. هر وقت بتونم کمکت می کنم.
نگاهی به خانمی که سمت چپ من نشسته بود، انداختم در خواب بود و با هر حرکت ماشین سرش به جهتی متمایل می شد. حبیب که در سمت دیگر من نشسته بود، کمی به جلو خم شد و نگاهی به او انداخت و لبخندي زد و همانطور نیز به من نگریست. سپس نگاهش را از پنجره ماشین به بیرون دوخت و در فکر فرو رفت.
نگاهی به ساعتم انداختم. عقربه کوچک به عدد دوازده نزدیک شده بود. حبیب متوجه شد و چشمان پرسشگرش را به من دوخت. با انگشت روي هوا عدد دوازده را نوشتم. چشمانش را بست تا مرا متوجه ناراحتی اش از گذشت سریع زمان بنماید. سپس براي لحظاتی نگاهش را به بیرون دوخت. احساس کردم در انجام کاري مردد است .
دامن مانتویم را که چین خورده بود مرتب می کردم که ناگهان متوجه شدم که دست چپش را طوري بر روي زانویش قرار داده که کف آن رو به بالا بود. کمی سرش را کج کرد و نیم نگاهی به من انداخت و بعد به دستش چشم دوخت و منتظر ماند.
لحظ هاي به دستش خیره شدم. لرزشی بدنم را فراگرفت. از من می خواست که دستم را در دستش قرار دهم. نیم نگاهی به او که همچنان به دست خودش می نگریست، انداختم رگه ي سرخی از شرم بر صورت بیمارش خزیده بود. در دلم گفتم. » اي خداي مهربان کمک کن » :
پس از گذشت لحظاتی براي اینکه به انتظارش پایان دهم به آرامی با دو انگشت، نوك انگشت نشانه ي او را گرفتم و دستش را برگرداندم .
به سرعت دستش را برگرداند و باز منتظر ماند.
بدون آنکه نگاهش کنم، متوجه بودم که در چهره اش حالات مختلفی از شرم و رنجیدگی و قاطعیت دیده می شد. چند لحظه تأمل کرد و چون حرکتی از من ندید به آرامی دستم را گرفت.
براي لحظه اي مکث کردم. قلبم به شدت می زد. زیرچشمی نگاه کوتاه سرزنش باري به او انداختم و سپس دستم را کشیده و بازوانم را محکم در هم حلقه کردم و به دنبال آن به طور محسوسی از او فاصله گرفتم.
یکه اي خورد و دستش را پس کشید. براي لحظاتی خودم را کنترل کردم ولی بعد چشمانم از اشکی ناخواسته پر شد. او که متوجه تمام حالات من بود، کمی خم شد و با رنجش مرا نگریست. رویم را در جهت مخالف او برگرداندم و نگاه اشک آلودم را از وراء پنجره به بیرون دوختم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
دستمالی از جیبش خارج کرد و آن را جلوي من گرفت. بدون آنکه نگاهش کنم متوجه بودم که مرا می نگریست. این بار نگاهش معصوم و بی ریا، غمزده و عذرخواهانه بود. نمی خواستم بیش از این او را آزرده کنم. پس دستمال را گرفتم و چشمانم را پاك کردم.
با تمام قوا با خودم در جنگ بودم. اگر می گریستم به خاطر عصبانی بودن از دست او نبود. هر چه بیشتر می گذشت، بیشتر دوستش می داشتم و این احساس دردناکی بودو در دلم به او گفتم:
» دوستت دارم. دوستت دارم ولی تو نباید این رو بفمی «
در همین حین به ایستگاه بازرسی نزدیک شدیم. راننده ماشین را نگاه داشت. یک نفر نظامی جلو آمد و سوالاتی پرسید.
سپس نگاهی به درون ماشین انداخت و پرسید:
-این دو نفر کی هستن؟
-خواهر، برادر، قربان
-تو از کجا می دونی؟
راننده با حاضرجوابی باز جواب داد:
-براي اینکه هم محلی من هستند، قربان. پریروز بردمشون تهران، تا برن دکتر. امروز هم برمی گردونمشون.
او هم دوباره نگاهی به درون ماشین انداخت و قیافه بیمار حبیب و حزن برانگیز مرا برانداز کرد و گفت:
-خیلی خب. در صندوق عقب ماشین رو باز کن.
بالاخره بازرسی تمام شد و ماشین دوباره به راه افتاد. راننده به اولین رستوران بین راهی که رسید به فرعی پیچید و ماشین را نگه داشت.
حبیب پیاده شد و نزدیک در ماشین ایستاد تا من هم پیاده شوم. بقیه هم از ماشین پیاده شدند. بدون توجه به او که با نگاه مرا بدرقه می کرد، به راه افتادم و بیرون رستوران روي سکویی نشستم و رویم را به مخالف جهت حرکت او برگرداندم متوجه بودم که کلافه است.
آمد و نزدیک من ایستاد و براي لحظاتی با ژستی دست به کمر به من چشم دوخت. سپس نگاه مضطربش را به اطراف چرخاند و از من دور شد.
به فکر فرو رفت. به رفتار او اندیشیدم و اینکه در چنین لحظاتی که طبعاً دیگر بازنمی گشتند، چرا خودم و او را آزاد می دادم؟
که ناگهان یک شاخه گل کوچک، جلوي صورتم ظاهر شد.
این فقط یک تقاضاي صلح «هست» تعمداً افعال را سوم شخص بیان می کرد
سرم را بالا گرفتم و به قله ي کوه روبرو چشم دوختم .
-من از حضور والامقام پرنس طلب کمی عفو و بخشایش «داشت» شما مرا یه کوچولو نگاه «کرد» تا من یه مطلبی را توضیح داد
کمی با خود کلنجار رفتم و شاخه گل را از دستش گرفتم و با ملایمت در حالی که سعی می کردم از نگاهم چیزي خوانده نشود، به او نگریستم. ادامه داد:
من یه فکر عجیب «کرد» با خود فکر «کرد» که پرنسس از چه جنسی «هست ؟» چون آدم که «نبود» خب آدم احساس «داشت» ولی پرنسس اصلاً احساس «نداشت» پس از شیشه ، کاغذ یا سنگ «بود» من با خود یه فکر خیلی احمقانه «کرد» به او دست «زد» تاگه کاغذ بودت . که مچاله «شد» اگه سنگ «بود » که سفت «بود» اگه شیشه «بود» فشار «داد» آنوقت حتماً «شکست»
همانطور که این مزخرفات را با نگاهی نافذ و چشمانی گرد شده مانند احمق ها به هم می بافت، خنده ام گرفت. خوشحال بودم که میل به شوخی و هیجان آفرینی بر بیماریش غالب شده است. با تقلید از خودش گفتم:
شما« غلط کرد»
و سپس کمی جديتر، ادامه دادم:
-اي کاش اینقدر بیمار و تا این حد مسخره نبودي، چون نمی تونم اونقدر که واقعاً حقته باهات اوقات تلخی کنم ولی باطناً عصبانی ام.
چهره اش از پیروزي که نصیبش شده بود از هم شکفت و گفت:
یعنی من باور «کرد» که شما مرا «بخشید؟» من قول «داد» که دیگه هرگز از این غلط ها «نکرد» من قول «داد» که هرگز موجب رنجش شما «نشد»
بعد لحن صحبتش را عوض کرد و با اشیاء پشت سرم چشم دوخت و گفت:
-حتماً فکر می کنی من آدم رذلی هستم که...
به سرعت گفتم:
-من هیچ فکري نمی کنم.و نفس عمیقی کشید و نزدیکم نشست. لحظات، همینطور بدون گفتن کلامی می گذشت. ناگهان متوجه شدم که باز هم کف دستش را رو به بالا قرار داده است .
زیرچشمی نگاهی به او انداختم. همین چند دقیقه ي پیش بود که این همه قول داده بود. بدون آنکه مرا بنگرد تبسمی به لب داشت. بعد همانطور با لبخند به من نگریست. شوخی اش گرفته بود. من هم خنده ام گرفت.
لبخندي زدم و گفتم:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
-واي که تو چقدر پررویی لبخندش پررنگ تر شد رویش را به طرف دیگر گرداند و خودش را جمع و جور کرد.

هنگامی که به خانه بابابزرگ رسیدم حسابی دلشوره داشتم. نمی دانستم باید چه توضیحی در مورد غیبت ناگهانی ام به آنها بدهم. یا اینکه پدربزرگ به آنها چه گفته که من هم همان را بگویم. اما کسی منتظر توضیحی از من نبود، خیلی دلم می خواست بدانم ولی جرأت سوال کردن نداشتم. می ترسیدم لو بروم. به هر صورت ندانستن بهتر از این بود که آبرویم برود.
سپس به استراحت پرداختم. طولی نکشید که مرا به خانه بازگرداندند. در راه دائماً دعا می کردم که خداوند خودش کارها را ختم به خیر نماید.
وقتی به خانه رسیدم، لباس هایم را عوض کردم و لباس مناسبی براي مراسم شیرین خوران که همان شب بود به تن نمودم و سپس به حیاط آمدم. نگاهم را به اطراف گرداندم.
عده اي این طرف و آن طرف ایستاده بودند. حبیب روي پله ي خانه خودشان نشسته بود و خیلی زود متوجه من شد.
حکمت و رشید هم کمی جلوتر با هم ایستاده و مشغول صحبت بودند.
به آرامی به آنها حرکت می کردم که متوجه شدم حبیب از جاي خود برخاست و کمی جلوتر آمد. متوجه شدم که می خواهد با من صحبت کند.
به طرف او رفتم و با صداي بلند به گونه اي که دیگران هم بتوانند بشنوند، به او سلام کردم و به دنبال آن شروع به احوالپرسی کرده و ازدواج برادرش را تبریک گفتم. او هم متقابلاً در حالیکه لبخندي به لب داشت، موقرانه جوابم را می داد. براي لحظه اي همه ساکت شدند و متعجب ما را می نگریستند. چون شخصی از همه جا بی خبر پرسیدم:
-خداي نکرده مریضی ... چیزي بودید؟ ... به نظر بیمار می آیید.
-بله. یک کسالت جزیی بود. بحمد ا... برطرف شده.
-خب خدا رو شکر
می]واستم صحبتمان را به پایان برسانم که حبیب دوباره شروع کرد. فهمیدم می خواهد مطلبی را بگوید و منتظر است تا افراد حاضر در آنجا از حالت بهت و حیرت خود خارج شوند و به خودشان بپردازند. گفت:
-امتحاناتتون چطور بود؟
-خوب بود، قبول شدم.
-تبریک می گم.
-متشکرم
نگاهی به اطراف انداخت و آهسته گفت:
-مشکلی که پیش نیومد؟
-نه ... شما چرا استراحت نکردین؟ از پا درمیاین ها.
-متشکرم که به فکر من هستی... منتظر بودم ببینمتون بعد برم استراحت کنم هر چند با وجود بی خوابی دیشب از همیشه سرحالترم.
راستی، مطمئن بودم پدربزرگ وقتی منو با آقاصفدر ببینه، متوجه می شه که تو هم اومدي، یکی رو می فرسته دنبالت.
با ناراحتی کمی جابجا شدم و گفتم:
-واي ... رفتارش چطور بود؟
-خوشحال شد. فکر می کنم منتظر همین بود.
در حالیکه از تصور دیدن روي پدربزرگ حالت شرمنده اي به خود گرفته بودم، پرسیدم:
-منتظر چه چیزي بود؟
-خب، معلومه دیگه، دکتري رو پیشم فرستاده بود درمونم کنه. که کرد. اینقدر به طبابتش مطمئن بود که حتی کرایه
رفت و برگشت و حق طبابتش رو هم جلوتر پرداخت کرد.
بدون توجه متفکرانه گفتم:
-عجب دکتر حاذقی! دستش درد نکنه.
حبیب لبخندي زد و با محبت و ناباورانه گفت:
-وقتی فکرش رو می کنم که تو به میل خودت این همه راه پیشم اومدي، غرق در غرور می شم و دلم می خواد داد بکشم و به همه بگم...
-هیس ... یواش تر.
و براي ادامه پیدا نکردن موضوع به اولین مطلبی که به ذهنم رسید متوسل شدم .
-از اوضاع اینجا چی دستگیرت شد؟ کار حکمت به کجا رسید؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
]خیلی خشک و سرد در حالیکه نگاهش را می دزدید، گفت:
-هیچی تا بحال که موفق نشدن.
حرف را عوض کردم و گفتم:
-آخر سازت رو نیاوردي؟
-نه
-چرا؟
-همونجا جاش خوبه
-امشب نمی خوانی؟
-نه
-چرا؟ دلم می خواد پوزه ي این سالار رو به خاك بمالی.
با شکسته نفسی گفت:
-من که خوب نمی خونم تازه...
-اشتباه می کنی تو خیلی قشنگتر از سالار می خونی.
طوري نگاهم کرد که گیج شدم. نگاهش پرسشگر، تمسخرآمیز و بامحبت بود .
نگاهی به فرخ که کمی آن طرفتر از روي فضولی حکم جانوري گرسنه که به دنبال غذا می گشت را پیدا کرده بود، انداخت و گفت:
-با اینحال نمی خونم. گفتم که ... فقط براي یک نفر می خونم.
هر دو متوجه بودیم هر که به حیاط می آمد لحظه اي با تعجب ما را می نگریست و در جا میخکوب می شد.
حبیب از این وضعیت لذت می برد ولی من بیش از این تحمل نداشتم. پس توقف بیشتر را جایز ندیدم و از او، در حالیکه با نگاهش مرا بدرقه می کرد، دور شدم. در همین حین صداي گلی خانم را از پشت سرم شنیدم که به حبیب می گفت:
-چرا اینجا وایسادي؟ الهی مادر قربونت برهم برو توي خونه استراحت کن.
به رشید و حکمت که رسیدم با سر سلامی کردم و تبریک گفتم.
بعداً منتظر بودم که پدربزرگ با من در این مورد صحبت کند ولی او فقط با نگاه موشکافانه اي مرا زیر نظر می گرفت.
گمان می کنم منتظر بود یکی از ما دو نفر براي این کار پیش قدم شویم...

صداي اذان صبح، گیسو را به زمان حال برگرداند. با ناباوري نگاهی به ساعتش انداخت. تعداد صفحاتی را که خوانده بود زیاد نبود ولی آنقدر جمله ها را مکرر خوانده و یا به صفحات قبل رجوع کرده بود که صبح شده بود. چشمانش را بست و در فکر فرو رفت.
چقدر دلش می خواست این آدم را می دید و با او صحبت می کرد. به نظرش دوست داشتنی می آمد. چطور این همه سال حرفی از او نشده بود؟!
به چه طریقی می توانست اطلاعات بیشتري در مورد او کسب کند؟ هر راهی که به فکرش می رسید به نظر احمقانه می آمد. بخصوص که نمی خواست کسی از ماجرا بویی ببرد.
همینطور که در فکر بود، خواب او را درربود.
با احساس دستی که پیشانی اش را لمس می کزد ،از خواب بیدار شد .مادرش با نگرانی روي او خم شده بود.
-عزیزم حالت خوبه ؟فکرمی کنم تب داري ؟
گیسو به جاي هر سخنی ،دستان پرمهر مادرش را گرفت و به نرمی بوسید.فرنگیس لبخندي زد و به نوازش او پرداخت و در همین حین پرسید:چندروزي است که حالت خوب نیست .نمی خواي بگی چته ؟گیسو در حالی که خودش را براي مادرش لوس می کرد ،گفت :من خوبم .فقط کمی خسته ام ...خیلی خوابم میاد.
همزمان با هراس یاد خاطرات مادرش و اینکه آن را کجا گذاشته است ،افتاد .تا آنجا که بخاطر داشت ،همانطور که خوابش برده بود آنرا در دستانش داشت .کمی سرش را بلند کرد و نگاهی به جاي خالی سیمین انداخت وادامه داد؟
-ساعت چنده ؟سیمین کجاست ؟
--ده تمام ..سیمین هم توي حیاط با بچه هاست.
گیسو با تعجب پرسید:
--ده !پس شما چرا مدرسه نرفتین ؟
-حواست کجاست ؟امروز تعطیل رسمی یه.
ناگهان صداي زنگ به گوش رسید.
[/b]
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
فرنگیس براي لحظاتی به تلفنی که در اتاق بود نگریست و متوجه شد که صدا از تلفن دیگري که در پایین پله ها قرار داشت به گوش می رسد . به سرعت از اتاق خارج شد . گیسو بلافاصله از فرصت استفاده کرد و درپی گمشده اش به وارسی اطرافش پرداخت و بلاخره انرا مابین تختش و دیوار یافت .نفس راحتی کشید و اجازه داد که همانجا باقی بماند .پس از لحظاتی فرنگیس برگشت و با لبخندي گفت :هایده خانم بود.
گیسو با کنجکاوي پرسید :چکار داشت ؟
-م یخواست ببینه پدرت خونه هست که امروز ناهار اینجا بیان یا نه ؟منم گفتم که هست ،تشریف بیارین.
خواب و رنگ همزمان از چشمان و چهره گیسو پرید .فرنگیس که متوجه ي تغیر حالت او شده بود پرسید "چته ؟چیزي شده ؟
گیسو با لکنت درحالی که در ذهنش به دنبال مطلبی می گشت ،گفت:
-نه ...ولی آخه ...چرا اینقدر دیر خبر دادن ؟
-فرنگیس لبخندي زد و گفت :نترس با وجود تو و سیمین و گلفام کارها زود انجام میشه...
-بعد بلافاصله حرفش را عوض کرد و گفت :نه تو نمی خواد کمک کنی ..بهتره استراحت کنی .منم میرم که به کارها برسم .گیسو انقدر کسل و خواب آلود بود که ناي مخالفت کردن نداشت. فرنگیس همانطور که برمی خواست به شوخی پتو را تا بالاي سر گیسو کشید و بلافاصله براي تهیه ناهار از اتاق خارج شد .وقتی گیسو پتو را از روي صورتش کنار زد .
مادرش از اتاق خارج شده بود .چشمانش را بست و در فکر فرو رفت .ایا محبوب هم در این مهمانی خواهد بود ؟بعید به نظر می رسید چون در چند سال گذششته هرگز این اتفاق نیفتاده بود.تقریبا از این موضوع اطمینان داشت .باز سایه ي خواب او را فرا گرفت .
-ناگهان صداي زنگ خانه ،دوباره اورا از افکار خواب آلوده ي پرت و پلایی که در آن اسیر شده بود خارج ساخت .دوباره صداي زنگ شنیده شد .چشمانش را گشود و به سرعت به ساعت مچی اش نگزیست .با دیدن ساعت متوحش از جاي برخاست و به سرعت به تصویر پف آلود خود در آینه نگریست . هنگامیکه تصمیم داشت به طبقه ي پایین برود .لحظه اي توقف کرد تا اعتماد به نفس خود را بدست آورد ،صداهاي مختلفی به گوشش می رسید ولی بیشتر صداي هایده خانم نظرش را جلب کرد که با تعرف مبالغه آمیز خود همه را مرعوب کرده بود و ز آن بین صداي رزا خانم را هم تشخیص داد و با خود گفت :پس اینها هم اومدن.
-گیسو آب دهنش را قورت داد و به آرامی قدم روي پله گذاشت .همانطور که پله ها را طی می کرد .اولین شخصی که به چشمش آمد محبوب بود که متفکر ،چشم به پله ها دوخته بود و بلافاصله متوجه ي ورود او شده بود و بدون آنکه اجازه دهد اثري از این دیداربر صورتش نمایان شود به آرامی رویش را برگرداند.
-وقتی پایین پله ها رسید بقیه هم متوجه ي او شدند و به احوالپرسی پرداختند در این هنگام سیمین با سینی چاي وارد شد گیسو به طرف او رفت و مؤدبانه گفت:
-شما چرا زحمت کشیدین .بده به من...
-خواهش می کنم چه زحمتی ...این کارها که زحمت نیست.
فرنگیس به ماهان نگاهی انداخت و ماهان که متوجه نگاه مادرش شد ه بود ،برخاست و بلافاصله در حالیکه بطرف آنها می رفت به شوخی گفت:
دعوا نکنین .اصلا خودم سینی را می گیرم.
و به دنبال آن سینی را گرفت و به انجام مسئولیت محوله اش پرداخت .سیمین بر روي تنها صندلی راحتی که باقی مانده بود ،نشست گیسو عذرخواهانه گفت:
منو ببخشید میام خدمتتون.
سپس به آشپزخانه به نزد گلفام رفت تا سروگوشی آب بدهد.
دکتر نیم نگاهی به محبوب انداخت و متوجه شد که او هنوز براي خودش غذا نکشیده است .دیس محتوي برنج را برداشت و به طرف او گرفت و گفت:
-محبوب جان ...پسرم ...براي خودت برنج بکش ..ازبس دیر به دیر افتخار می دي که اینجا بیاي ،غریبی می کنی.
به جاي محبوب که حالا در حال کشیدن برنج در بشقابش بود ،عمو جان جواب داد:
-اتفاقا امروز هم به دلیل خاصی به اینجا اومده...
-سپس کمی گلویش را صاف کرد و مصمم قاشق و چنگالش را در بشقاب رها کرد و ادامه داد:
-راستش برادر ،امروز ما به قصد خاصی به اینجا قشون کشی کردیم...
و همزمان با دست به افراد خانواده اش اشاره کرد و گفت:
-همه ي ما گیسو را دوست داریم و می دونیم که دختر خوب و متین و باوقاریه ...و چقدر مشکل پسند و خوش سلیقه اس..
و با دست به سیمین اشاره کرد و ادامه داد:
-این از انتخاب دوستانش کاملا محرز و مشخصه...
دکتر که گیج شده بود و به هیچ روي متوجه منظور برادرش نشده بود ،ابتدا نیم نگاهی به گیسو انداخت که با عضلاتی منقبض سعی در پنهان کردن آنچه در باطنش می گذشت را داشت و سپس به سیمین نگریست که گونه هایش از این تمجید غیر منتظره برافروخته شده بود بعد با لکنت گفت:
-شما لطف دارین ...من هم با شما هم عقیده ام و از وقتی به اینجا او مدن ،ایشونو به چشم دختر خودم نگاه کردم....
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
گیسو در اندیشه هاي متفاوت سرگرم بود .اینجا چه خبر بود ؟عمو از او خواستگاري می کرد یا سیمین ؟فکراینکه به این سرعت از سیمین خواستگاري شود اریش غیر منتظره بود .احساس می کرد هر لحظه که می گذرد عضلاتش به سختی سنگ می شود.ناگهان متوجه محبوب شد که با حالتی عجیب نگاهی به پدرش انداخت و ناگهان لقمه اي که در دهان داشت او را به سرفه انداخت .گیسو نگاهش را با نگرانی به او دوخت .معلوم بود که به سختی جلوي سرفه کردن خود را می گیرد .معهذا اشک از چشمانش بیرون می جهید و سرفه هایش در پی هم فضا را پر کرد .انگار بجز گیسو بقیه تماما سنگ شده بودند چون با حالتی مسخ شده به جاي هر عکس العملی تنها او را می نگریستند .گیسو به سرعت لیوانی را از نوشابه پرکرد و به او رسانید .محبوب بدون توجه به او آنرا به دهان برد و چند جرعه نوشید ولی انگار فایده اي نداشت مستا صل برخاست و با راهنمایی گیسو به سرعت به طرف دستشویی رفت.
گیسو لحظه اي کنار در تامل کرد تا از سلامتی محبوب مطمئن شود که متوجه محبوب شد .او در حالیکه با حوله اي صورتش را پاك می کرد نیم نگاه محجوبانه اي به او انداخت و در حالیکه اثري از خفگی چند لحظه قبل در او نمایان نبود به سرعت ولی آهسته گفت:
-متاسفم اشتباهی پیش امده ..این چیزي نبود که من می خواستم...
ناگهان هایده خانم و فرنگیس ،سراسیمه از راه رسیدند و با نگرانی جویاي حال محبوب شدند.
وقتی بر سر میز ناهاار برگشتند بزرگترها بحث را نیمه تمام رها کردند و تنها به خوردن باقی ناهارشان اکتفا کردند .پس از آن در حالیکه بساط ناهار برچیده می شد .بحث برسر املاك و اجاره بها و مالیت قوت در گرفت و نتیجه آن شد که دو برادر جهت سرکشی املاك ،حضار را ترك نمودند.
هنگامیکه فرنگیس از بدرقه آندو بازگشت .پرسید:
-خب هایده جان چی می گفتیم ؟
-نمی دونم یادم نیست.
محبوب در حالیکه در جاي خود نیم خیز می شد گفت:
-خب مادر ...آگه اجازه بفرمایین من برم.
هایده خانم با این که متوجه احوالات او بود مقتدرانه گفت:
-بنشین پسرم ...با هم می ریم.
محبوب مطیعانه همچون پسر سر به راهی در جاي خود فرو رفت و زیر چشمی نگاهی به گیسو که با حالت عصبی گیره موي خود را باز و بسته یم کرد ،انداخت و به فکر فرو رفت .علیرغم ابنکه نشستن در آن جمع برایش عذاب آور شده بود ولی با طنا میل داشت همین جواب را از مادرش بشنود چون در رفتار گیسو نشانه هایی می دید که مضطربش کرده بود.
حق با محبوب بود ،گیسو در تمام طوا ناهار و پس از آن را در فکر جمله ي نا مفهوم او گذارنده بود و البته بدون آنکه به محبوب بنگرد متوجه ي رفتارش بود بنابراین وقتی محبوب بالاخره خود را راضی کرد که نگاهی به او بیاندازد بدون انکه نشان دهد که متوجه اش بوده است با شادمانی از جا برخاست و به آشپزخانه رفت و پس از مدتی با سینی قهوه بازگشت و با لبخندي به زن عمو گفت:
-قهوه درست کردم ....لطف می کنین ....برامون فال قهوه بگبرین ؟
خانم ها متفق القول اظهار شادمانی کردند .اولین شخصی که فنجان قهوه اش را نوشید فرنگیس بود سپس انرا سه بار گرداند و روي نعلبکی برگرداند و به دست ها یده خانم داد.
هایده خانم هم حدود یک دقیقه صبر کرد و سپس فنجان را برداشت و ازروي نقوش داخل آن شروع به تعبیر کرد و گفت:
-یه قفل می بینم ....ته فنجونه.
-معنیش چیه ؟
-راز ...راز خانوادگی ....یه راز که به زودي افشا میشه.
-چه رازي ؟اتفاقا این چند شب همش خواب مرده ها رو می بینم.
-اونو دیگه نمی تونم بگم ...یه دوربین هم هست .فکر می کنم یک نفر مواظب شماست .در واقع شاید بشه گفت که به فکر شماست ...ولی این دیگه چیه ؟
-مگه چی میبینی ؟
-دو تا انگشتر ...شاید هم حلقه......
-خب معنیش چیه ؟
-معمولا علامت ازدواج میتونه باشه .... بیا نگاه کن.
و قسمتهایی از فنجان را به فرنگیس نشان داد .فرنگیس به وارسی فنجان پرداخت و زیر چشمی نگاهی شیطنت آمیز به فرزندانش انداخت و با خنده گفت:
-خب ...فنجان بقیه رو هم ببین . فنجان من که خبرهاي نوید بخش میداد.
همه یکی یکی فنجان هایشان را سر کشیدند و به همان ترتیب اماده کردند بعد هایده خانم ،فنجان رزا خانم را نگاه کرد و گفت:
-مبارکه ....یه شمع می بینم ....به زودي نور یه بچه خانه ات را روشن می کنه.
رزا خانم با خجالت پرسید:
-دختر یا پسر ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
-بذار ببینم .... یه سیب هم هست ...سیب علامت دختره ،تا خدا چی بخواد .رضا جان فنجانت رو بده ببینم.
-نه مادر ...اول بهتره فنجان بقیه خانمها رو ببینین ...خانمها دل نازکترن.
-پس سیمین خانم ،شما فنجانت رو بده.
نگاهی به آن انداخت و گفت:
یه سبد داري ... معنیش اینه که باید با دوستانتون درست برخورد کنین و گرنه از اونها یه دشمن براي خودتون میسازین ...یه عدد دو هم هست .... احتمالال مربوط به نمراتت میشه – چیز دیگه اي نیست ؟
-نه عزیزم .حالا گیسو جان ببینم فنجان شما چی میگه ...عجب چه مادر و دختر مرموزي ؟یه گربه داري ....که معنیش همون راز خانوادگی میشه . یه لنگر هم هست .احتمالا یکنفر یه لنگر به طرف قلبتون انداخته .احساستتون رو جدي بگیرین چون بهتون دروغ نمیگه.
-درباره ي نمراتم چی .....عددي ننوشته ؟
-نه عزیزم ،امیدوارم معنیش این باشه که کسري نیاوردي .حالا نوبت گلفام خانومه ...ببینیم این چی داره ؟شما یه نیزه داري که علامت خوبیه.
ماهان به شوخی گفت:
-باز بگین من با گلفام دعوا می کنم .ببیینین تو فالش هم نیزه پیدا می کنین .این خواهر من ذاتا جنگجو و پرخاشگره.
-هایده گفت"
-نه نیزه ..علامت آدم موفق با آینده اي روشنه یعنی یه زندگی پر از صلح و صفا و خوشی ..تو فنجونت را بده ببینم ......به به اینجا یه سر می بینم .... ماهان با دلقک بازي گفت:
-مادر به فریادم برس ....ببینم این سر را .....یعنی می خواین بگین تنه ام زیرش نیست ؟خودم خوب می دونم ...این کار گلفام میدونستم آخرش منو می کشه– .
-نه جونم سر علامت فکر و اندیشه اس یعنی باید خوب فکر کنی در مورد مسائل بهتر تصمیم بگیري.
-جدي می گین ؟...خب خدا را شکر... نمی دونم چرا وقتی گفتین یه سر اون توئه یاد صحنه فیام محله چینیها مرحوم مغفور (هارولد لوید )افتادم .همون صحنه که سر گانگسترها رو تو کاسه میگذاشتن ...اتفاق من هم می خواهم اعتراف کنم...
سپس دو زانو روي زمین نشست و دستانش را به حالت اعتراف به هم چسباند و ملتمسانه گفت :- من گالیلئو گالیله ...فرزند وین چنسو گالیله ...که هفتاد سال سن دارم در برابر شما هیئت زوري ...اعتراف می کنم که همیشه این من خبیث بوده ام که خواهره گلفام را آزار دادهام و سپس همه را با نا جوانمردي به گردن نازك تر از موي او انداخته ام.
همه ،حتی محبوب که تاکنون ساکت و متفکر در جمع حضور داشت به خنده افتادند .هایده خانم همانطور که می خندید .فنجان محبوب را در دست گرفت و به آن نگریست ،گفت :تو این فال یه دو چرخه هست که میگه راهی که در پیش گرفتی درسته و به نتیجه می رسه فقط جلوتو نگاه کن و اصلا تردید نداشته باش.
محبوب که متفکرانه به هایده خانم می نگریست زیر لب تشکري کرد و دیگر چیزي نگفت .وقتی هایده خانم که دیگر خسته شده بود فنجان پسرش را برمی داشت ،گیسو از جاي خود برخاست و به طبقه ي بالا رفت.
هنگامیکه وارد اتاق خود شد و در رابست ،نفس عمیقی کسید در تمامی لحظاتی که گذشته بود بطور محسوسی احساس خفگی می کرد دلش می خواست چند ساعتی تنها باشد حرفهاي زیادي با خودش داشت که در قلبش تلنبار شده بود ولی در آن شرایط این کار مقدور نبود چون دور از نزاکت به شمار می رفت دستی به سر و رویش کشید و دو باره به...... میان جمع برگشت رزا خانم پرسید:
-گیسو جون ....شما تا کی شمال می مونید ؟
گیسو تقریبا بدون تفکر و هماهنگی قبلی با سیمین که سنگینی نگاهش را احساس میکرد ،جواب داد:
-فردا ...احتمالا بعدازظهر چون براي انتخاب واحد زودتر اونجا باشیم آخه کلاس اساتید خوب زود پر میشه.
رزا خانم با خوشحالی گفت:
-چه خوب ،پس میتونیم با همدیگه بریم.
با اینکه سیمین از این جواب غیر منتظره گیسو متعجب شده بود ولی با شنیدن جمله ي آخر رزا خانم بسیار مشعوف شد و لبخندي به لب آورد گیسو پرسید:
-مگه شما هم فردا تشریف می برین ؟
- -بله اتفاقا بعداز ظهر می ریم .شما که بلیط نگرفتین ؟
- -نه بلیط نگرفتیم ولی مزاحمتون نمی شیم.
هایده خانم گفت :
-این چه حرفیه ؟جا که هست .رضا و محبوب جان جلو شما سه تا هم عقب .....مزاحمت و از این حرفها رو هم نداریم.
-محبوب که از این مسافرت غیر منتظره متعجب شده بود ،نگاهی به آنان انداخت و کمی در جاي خود جابه جا شد.
گیسو در حالیکه به این مطلب میاندیشید که آنها جهت آشنایی بیشتر محبوب با سیمین این نقشه را کشیده اند و او نیز در برابر عمل انجام شده قراار گرفتته است ،ناچار گفت"
-شما لطف دارین.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 6 از 15:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  14  15  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Giso | گیسو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA