ارسالها: 3747
#61
Posted: 28 Aug 2013 11:55
و بدون آنکه به محبوب نگاهی بیندازد متوجه لبخند کوچک او شد.
هنگامیکه بالاخره مهمانها خانه را ترك کردند.فرنگیس گفت:
-بچه ها ظرف ها را بذارین براي بعد من خیلی خسته ام میخوام یه کم دراز بکشم.
سیمین گفت :
-من که خسته نیستم ،اگه اجازه بدین تا شما استراحت می کنین ،ظرفها رو بشورم و جا به جا کنم.
-راضی به زحمت شما نیستم ولی اگه اینطور ي راحت ترین من حرفی ندارم .دوست دارم اینجا را خانه خودت ون بدونین و هرجور راحتترین رفتار کنین.
-متشکرم .من که کاري ندارم ،دست کم اینطوري هم وقتمو می گذرونم و هم کمکی می کنم .گلفام هم اضافه کرد -من هم کمکشون می کنم.
گیسو در حال مرتب کردن صندلی ها بود که متوجه ي مادرش شد که به اتاق خودش می رود کمی مکث کرد و به طرف مادرش براه افتاد و به همراه او داخل اتاق شد و آهسته پرسید :امروز اینجا چه خبربوود ؟یعنی اینها براي خواستگاري آمده بودن ؟
-اینطور که معلومه همینطوره.
-شما قبلا درد جریان بودین و چیزي به من نگفتین |؟
-راستش نه ،من هم غافیلگیر شدم خیلی بی مقدمه بود.
گیسو لب زیرینش را گزید و گفت:
-من متوجه نشدم ...یعنی درست نفهمیدم از کی خواستگاري کردین ؟من یا سیمین ؟
فرنگیس کمکی مکث کرد و گفت:
-من هم درست متوجه نشدم .اخه عموت خیلی دو پهلو حرف زد معلوم نبود از تو تعریف می کنه یا از دوستت ولی هرچه که هست وقتی پدرت اومد معلوم میشه چون به اون بهونه با هم رفتن تو خلوت حرفهاشون رو بزنن از این که بگذریم درست نبود توي جمع ... وقتی اینهمه آدم اینجا بود تو نگران این پسره باشی و....
گیسو مظلومانه سخن مادرش را قطع کرد و گفت:
-آخه داشت خفه می شد شماها هم همینطور نشسته بودین و نگاش می کردین.
-همه ي اینها رو می دونم ولی وقتی پدرت بود جاي هیچ نگرانی نبود.
و براي اینکه بیشتر بحث را ادامه ندهند اضافه کرد:
-حالا برو عزیز دلم ، دارم از خستگی می میرم.
گیسو نگاه شرمگینش را براي لحظه اي به مادرش دوخت و سپس مطیعانه اتاق را ترك کرد و با ناراحتی به اتاق خودش رفت.
براي لحظه اي اشک در چشمانش پرشد .از دست خودش عصبانی بود و دلش شکسته بود و خرده هاي آن از گونه هایش جاري بود .با تمام تلاشی که به خرج داده بود باز هم رفتار عجولانه اي از او سر زده بود .ایا دیگران هم همین فکررا در مورد رفتار او داشتند ؟
این سوالی بود که بارها و بارها از خودش پرسید.با عصبانیت بالش را برداشت و به طرفی پرتاپ کرد .
بالاخره روي رختخوابش دراز کشید و دستانش را زیر سرش گذاشت .همانطور در افکار خود کندو کاو کرد بارها قیافه محبوب را در حین گفتن ان جمله در جلوي در دستشویی از ذهن گذراند .سعی کرد دیگر به ان فکر نکند ولی حرفها دائما در ذهنش پژواك می شد.
نفهمید چقدر از زمان گذشت که ضربه اي به در نواخته شد و بدنبال آن در اتاق گشوده شد .سیمین بود .نگاهی به گیسو که بدون توجه به او همچنان به سقف اتاق خیره مانده بود انداخت .لحظه اي مردد ماند و به طرف او پیش رفت .روي لبه ي تخت نشست و پرسید:
-ببخشید که مزاحم افکار والایتان می شوم ولی می توانم بپرسم به چه چیزي این قدر ...با دقت می اندیشید ؟
گیسو همانطور متفکر جواب داد:
-به هیچ چی.
پرواضح بود که حوصله صحبت با او را ندارد .بنابراین سیمین علیرغم کنجکاویش در مورد جریان خواستگاري ،شانه هایش را بالا انداخت و از جایش برخاست .به طرف تخت دیگر رفت و برروي آن دراز کشید او نیز ماننند گیسو به افکارخود جولان می داد.
با تاریک شدن هوا دکتر خسته و متفکر از راه رسید و تا هنگام شام روزنامه در دست در مبل راحتی خود فرو رفت و در حالیکه پاهایش را روي میز قرار داده بود همانطور ساکت به خواندن ادامه داد .بالاخره پس از اینکه همه ي بچه ها بنوعی از اطرافش پراکنده شدند به طور خصوصی آنچه را که برادرش عنوان نموده بود با فرنگیس در میان گذاشت.
از طرفی گیسو و سیمین که در تمامی اوقات قبل و بعد از شام در سکوت شرمگینانه اي فرو رفته بودند ،پس از شستن ظرفهاي شام که در سکوت انجام شده بود به اتاق بالا رفتند تا استراحت نمایند.
سیمین روي تختش دراز کشید و گیسو هم روي لبه ي تخت خود نشسته بودو که ناگهان اتاق با جهش الماس گونه ي رعدو برق از میان پنجره روشن شد و بارانی سیل آسا باریدن گرفت و با ضربات خود بطور مداوم بر شیشه آهنگ می نواخت .آنی پس از ان صداي مهیبش به گوش رسید و در نیمه باز اتاق خود به خود بسته شد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#62
Posted: 28 Aug 2013 11:56
سیمین که تختش به پنجره نزدیک تر بود و تا کنون نیز چنین رعد و برقی را ندیده بود آشکارا ترسید و بدون اینکه شرمی از نشان دادن هراس خود داشت باشد با جیغ موحشی خود را در آغوش گیسو افکند.
گیسو براي لحظه اي جهت در آغوش داشتن او مردد بود ولی وقتی با تعجب متوجه شد که سیمین چون گنجشکی بی دفاع ترسان و لرزان است به حمایت از او پرداخت و سعی کرد با نوازش هایش او را آرام کند.
هنوز سیمین آرام نشده بود که تقه اي به در خورد و بدنبال آن فرنگیس با سینی چاي در دست به زحمت با آرنج در را گشود و با دیدن ان دو در آن حالت با چشمانی گشاد خشکش زد .با اینکه فرنگیس صداي جیغ سیمین را شنیده بود و به بهانه ي آوردن چاي به آنجا آمده بود ولی به روي خود نیاورد و مانند شخصی بی اطلاعی از گیسو پرسید:
-چی شده ؟
-چیزي نیست ....از صداي رعد و برق ترسیده.
فرنگیس شتابان سینی را روي میز قرار داد و به سرعت چند حبه قند داخل یکی از لیوانها ریخت و چاي داخل آن را بهم زد و همانطور به طرف سیمین رفت و گفت:
-بیا عزیزم اینو بخور خوب می شی.
سیمین کودکانه اطا عت کرد .چاي را گرفت و نوشید .وقتی کمی حالش بهبود یافت به ارامی گفت:
متشکرم ببخشید که شما رو توي زحمت انداختم.
-این چه حرفیه در این هنگام ماهان و گلفام از لاي در نیمه باز اتاق سرك کشیدند .ماهان محتا طانه پرسید:
-میتونیم داخل بشیم ؟
و بدون اینکه منتظر جواب بماند به همراه گلفام جلو آمد . فرنگیس با دلسوزي به گفته هایش اضافه کرد:
-ماهم گاهی از رعد و برق اینجا می ترسیم . حتما خیلی نزدیک پنجره بودي ؟
-بله....
و با شتاب شروع به تعریف احساسش ذر هنگام وقوع رعدوبرق پرداخت .فرنگیس هم سري از روي تایید تکان داد و پرسید:
-حالا در چه حالی ؟بهتر شدي ؟
-بله متشکرم.
صداي ضربات باران برشیشه و محیط مجاور ان باز هم شدت گرفت .چشمان ترسان سیمین از تصور وقوع رعد و برق دو باره درخشیدن گرفت .گیسو گفت:
-بیا جاها مون رو عوض کنیم . من اونطرف می خوابم.
سیمین با سر تشکر و موافقت خود را اعلام کرد .فرنگیس به ماهان گفت:
-صاف برو آشپزخانه ..... چایی هایی رو که تو سینی آماده کردم ور دار بیار.
ماهان جست و خیزکنان در پی فرمان مادرش عازم شد .فرنگیس با صداي بلندتري ادامه داد:
-گفتم راه برو . نگفتم یورتمه برو.
وقتی دوباره تنها شدند گیسو که جایش را با سیمین تعویض کرده بود روي تخت دراز کشید و بخود اجازه داد تا کمی آرام بگیرد.
پس از جریان صبح ،هرگاه در ذهنش مهلتی براي خلوت نمودن با خود می یافت ،قسمتی از ان خاطره را همچون زخمی التیام نیافته کندو کاو مینمود و با دردي که از آن عارضش می شد خود را تنبیه می کرد .با چشمانی باز به سقف خیره شد .و به خودش اعتراف کرد "عصبی شده ام"
به استراحت نیاز داشت .تصمیم گرفت آنشب دیگر به ذهنش اجازه فضولی در خاطرات گذشته و تجزیه و تحلیل ان را ندهد و با تمام تمایلی که براي خواندن ادامه سر گذشت مادرش داشت و نیز علیرغم صداي گوشخراش باران ابرهاي مه آلود خواب خیلی زود در ذهنش راه یافتند.
وقتی اولین اشعه هاي رو شنایی صبح از درز پرده ي کشیده اتاق به داخل سرك کشیدند ،گیسو لاي چشمانش را گشود با سبکبالی به بدنش کش و قوسی جانانه داد و به سرعت به ساعت روي دیوار نگریست .شش ونیم بود پس هنوز مادرش به مدرسه نرفته بود به سرعت برخاست و به طبقه پایین رفت.
به محض اینکه در آستانه ورودي اشپزخانه قرار گرفت بوي لبو استشمام کرد با خوشحالی بشکنی زد انگیزه اي ناگهانی جهت در آغوش کشیدن مادرش که در حال دم کردن چاي بود به او دست داد .فرنگیس هشدار داد:
-آي چکار می کنی ؟هم منو میسوزونی هم خودتو.
و به شوخی طعنه داري ادامه داد:
-چه خبره خیلی ذوق زده اي ؟
گیسو چیزي نگفت و با لبخندي آرام از مادرش جدا شد هنوز بچه ها از خواب بیدار نشده بودند.
اتوماتیک وار در ذهنش شروع به برنامه ریزي کرد و به دنبال فرصتی گشت تا بالاخره گفتگویی را که بیشتر مورد توجهش بود پیش کشید.
محتاطانه گفت:
-مادر ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#63
Posted: 28 Aug 2013 11:56
-ها؟
-از پدر پرسیدین ؟
-در مورد چی ؟
-در مورد حرفهاي عمو جان ...؟
فرنگیس در حالیکه لیوانهاي چاي را در سینی ردیف می کرد نیم نگاهی به پشتش انداخت و پرسید:
-می خواي بدونی از کدومتون خواستگاري شده ؟
-بعد بسرعت کارش را به اتمام رساند و رویش را به طرف او نمود و در حالیکه مستقیما او را می نگریست ادامه داد:
-از تو خواستگاري کردن.
و با دقت بیشتربه گیسو نگریست .اگرچه این نگریستن بیشتر شبیه نگاه به بچه کوچکی بود براي فرنگیس هنوز غیر قابل باور بود که گیسو تا این حد بزرگ شده است . با این تفاصیل متوجه شادي بدقت پنهان شده گیسو شد که تنها از چشمانش خوانده می شد.
گیسو چیزي نگفت ولی فرنگیس در ادامه سخنانش به بیان نظراتش پرداخت و اضافه کرد:
-من و پدرت گمان می کنیم که خان عموت از این جهت که می خواد محبوب رو بصورتی به خانواده وصل کنه این پیشنهاد را داده .خودت می دونی که محبوب پسر واقعی عموت نیست و همین اونو به فکر انداخته .باید ید محبوب هم واقعا با این پیشنهاد موافقه یا نه ؟شاید خان عموت اونو مجبور به این کار کرده باشه.
گیسو بدون اینکه نظري را بدهد به دقت به سخنان مادرش گوش می داد .در زوایاي پنهانی ذهنش دقیقا دنبال جمله ي پنهانی گفته شده ي محبوب گشت .آیا سرفه اش دلیل مخالفتش نبود ؟
با اندیشیدن به ان در صورتش نشانه هاي درد عمیقی جان گرفت .احساس کرد برروي شیشه هاي شکسته ایستاده است.
فرنگیس پرسید:
-چیه حالت خوب نیست ؟
گیسو سعی کرد آرامش از دست رفته اش را باز یابد .با تظاهري ساختگی گفت :
-چرا خوبم ،فقط یکهو دلم تیر کشید.
فرنگیس در حالیکه در دیگ را برمیداشت و با چنگال محتویات داخل آنرا به جهت پخته شدن امتحان می کرد .گفت:
-اگه حالت خوبه برو این بچه ها ي تنبل را بیدار کن دیرشون میشه ها...
گیسو چند قدمی نرفته بود که با گلفام و ماهان روبرو شد که با دست و صورت تازه شسته شده ولی خواب آلود به او صبح بخیر م یگفتند.
وقتی چهارتایی دور میز صبحانه نشستند گیسو برخلاف میل اولیه اش براي خوردن خوراك مورد عللاقه اش بی اشتها شده بود .آشفته تر از آن بود که بتواند مزه غذا را بفهمد – سیمین خانوم رو بیدار نکردي با ما صبحونه بخوره ؟
این صداي گلفام بود که براي دومین بار سئالش را تکرار می کرد.
گیسو به خود آمد و گفت:
-چرا بیدارش کردم ولی فکر می کننم ترجیح داده بخوابه.
دیواره لیوان چایش را لمس کرد .سردتر از آن بود که نوشیدنش لطفی داشته باشد برخاست و لیوانهاي خالی شده از چاي را جمع آوري کرد و براي پرکردنشان به آشپزخانه رفت.
وقتی آنها رفتند گیسو به اتاق نشیمن برگشت و بیقرار به قدم زدن پرداخت .آنقدر طول و عرض اتاق را پیمود که خسته شد و بالاخره خود را روي یکی از مبلهاي راحتی انداخت بدون اینکه متوجه باشد شروع به زدن ضرباتی آهسته برروي دسته صندلی نمود تا جایی که دستش هم کرخت شد .انگاه آهی طولانی از ته دل کشید .نگاهی به ساعت انداخت .بیش از دو ساعت از زمانی که از خواب برخاسته بود می گذشت .احساس خفگی کرد با یک تصمیم ناگهانی برخاست و همانطور بدون آنکه لباس گرمتري بپوشد به حیاط رفت.
سپیده سحر گاهی جاي خود را به روزي سرد و مرطوب سپرده بود .همه جا از باران سیل آساي شب گذشته خیس و نمناك بود با اینهمه اگر نسیم گزنده آن نبود میل داشت ساعتها آن جا بماند و از بوي علف مرطوب و گیاهان شسته شده استفاده کند .نفس عمیقس کشید و به داخل خانه برگشت . از ظرف روي میز چند بیسکویت برداشت و در حینی که به اتاقش می رفت آن را تمام کرد .سیمین هنوز خواب بود از ادامه داستان شروع به خواندن کرد
جایی را که خوانده بود پیدا کرد کمی طول کشید ولی بلاخره آن را پیداکرد .عجله داشت تصمیم داشت زودتر آن را تمام کند چون نمی توانست آنرا به همراه ببرد.
چند صفحه اي جلوتر را که برایش بی اهمیت بود ورق زد و در واقع نگاهی سرسري به آن انداخت و فهمید که خانواده حکمت با آن همه ادعا دست از پا درازتر با قهر و دعوا آنجا را ترك کردند وحبیبب هم پس از گذراندن دوران نقاهتش یک روز صبح باز غیب شد.
خانواده سعید هم اجازه گرفتند و حرفهایشان را زدند .مجلس کوچکی گرفتند و خطبه عقد را خواندند و قررار عروسی را براي چند ماه بعد گذاشتند.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#64
Posted: 28 Aug 2013 11:57
فرنگیس چند صفحه دیگر در مورد کینه و دلخوري خانواده سعید به دلایل مختلف از جمله مدت طولانی که از زمان روبندان گذشته بود و ....همچنین ورود اولیه اش به خانه ي پدر سعید نوشته بود ولی این چیزي نبود که توجه گیسو را جلب کند .باز چند سطر جدا جدا خواند نوشته شده بود:
............همانطور که در خانه سعید با من به سردي رفتار شد و همه مرا به نوعی سر سنگین نگاه می کردند فامیل ماهم که تا بحال به سعید بعنوان دوست رشید و همسایه احترام می گذاشتند رفتار متناقضی پیش گرفتند .با اینکه عملا به او توهین نمی کردند ولی در نگاههایشان تحقیري پرحسادت موج می زد که از چشم سعید دور ننمی ماند .حتی پدرم که باعث و بانی این جریان بود رفتارخوبی با او نداشت و هروقت سعید می آمد به بهانه هاي مختلف با اوقات تلخی آنجا را ترك می کرد.
تنها در این میان پدربزرگ قدیم و حاج آقاي جدید که حالا به او "حاجی بالاخان "می گفتند همچنان بزرگوارانه او را پسرم خطاب می نمود.
.....اما درعوض سعید با تمام وجود به همه احترام می گذاشت و شخصیتی دور از رفتاري که خانواده اش نشان می دادند از خود به نمایش می گذاشت.....
.....اگر هرکسی به جاي او بود با بی توجهی که من به او می کردم و رفتار سردي که از دیگران می دید حتما یا کینه توزانه رفتار می کرد یا کنترل حرکاتش را از دست می داد ولی او با اعتماد به نفس عجیبی همچون فردي که به قابلیت هاي خود آگاه است کم نمی آورد و نهایت تلاشش را براي باز کردن جایش در فامیل ما انجام می داد.....
.....وقتی سعید می آمد به استقبالش نمی رفتم .فقط سلامی می کردم و به دنبال کار خود می رفتم .انگار نه انگار که او براي خاطر وجود من آنجا حضور یافته است.
مادروقتی عکس العمل هاي سرد و حاکی از عدم توجه مرا به او مشاهده می کرد با چشم غره و گاه نیشگونی پنهانی مرا وادار می کرد چند لحظه اي پیشش بنشینم و یا برایش چاي ببرم.......
.......با این همه سعید هیچ شکایتی نداشت .هرگاه نگاهم اجبارا به صورتش میی افتاد با لبخندي که حاکی از محبت بود و چشمانی که داغی دلنشین ترین احساسات را در خود داشت مرا می نگریست.
من از این رفتارهاي لبریزاز اعتماد به نفس متعجب بودم چرا که برخلاف انتظارم نگاهش به هیچ وجه خشمگین یا حتی التماس آمیز نبود .چیزي که در نی نی چشمانش می گذشت هرچه بود عشق و توجه گدایی نمی کرد بلکه از خود موجی محبت ممنتشر می کرد و انرا گسترش می داد.
و همین بودو که به سرعت در بین برادران و خواهرم جا باز کرد .طوري که دورش را می گرفتند و از سروکولش بالا رفتند و بااوشوخی می کردند .اوهم همانطور که آنان بازي می کرد چشم به من داشت.
.......هرگاه بی اختیار به خاطر حضوراو ،خودم را به کارهاي دیگري مشغول می کردم و تنها براي اینکه در برابراو بیکار نباشم باسماجت بی جهت به اینطرف و آنطرف می رفتم بدون اینکه کلامی به زبان بیاورم با نگاهش مرا دنبال می کرد و اگر از اتاق خارج می شدم برمی خاست و به همراهم هرکجا که می رفتم می آمد و بدون گفتن کلامی با فاصله می ایستاد و مرا برانداز می کرد یا اگر از چاه آب می کشیدم به من کمک می کرد ........از صبوري اش متعجب بودم .هیچ قدمی براي نزدیکی بیشتر برنمی داشت و اصولا از من متوقع نبود .من هرگاه به فکر فرو می رفتم بالاخره کی حوصله اش سر می رود و همین مرا وا می داشت که به رفتار سرسختانه ادامه دهم.
.....هر بار موقع رفتن وقتی با اجبار مادرم بدرقه اش می کردم به صورتم که به همه جا به جز او نگاه می کردند خیره می شد و تنها یک سؤال را تکرار می کرد:
-کی می تونم دوباره ببینمت ؟
و من که انگار از نگاههایم به او صدقه می دادم شانه هایم را بالا می انداختم او هم بدون اینکه سؤالی دیگري بپرسد خداحافظی می گفت و می رفت .و من بلافاصله مثل اینکه بار سنگینی از دوشم برداشته انند در را پشت سر او می بستم و پی کار نداشته خود می رفتم.
گاهی دو ساعت بعد به بهانه اي برمی گشت و گاهی چند روز پیدایش نمی شد .ان وقت بود که نگاهش با د قتی همرا بود که من متوجه نمی شدم این دقت بخاطر دلتنگ شدنش بود یا اینکه می خواست بفهمد من از نیامدن و دوري اش چه احساسی دارم.....
در تمام طول این مدت هرگز از من نخواسته بود که به خانه شان بروم یا با او قدم بزننم .اصولا هیچ تقاضایی از من نداشت این چند بار که به خانه پدرش رفته بودیم یا دعوتمان کرده بودند یا مادرش به بهانه اي بدنبالم فرستاده بود ......حتی نمی پرسیدم کجا می رود یا الان چکار می کند.......
یکبار که فراموش کردم به همراه چاي قند بیاورم مدتی صبرکرد و دست آخر زیر گوش خواهرم چیزیگفت .آن وقت بود که متوجه شدم چه دسته گلی به آب داده ام.
گیسو باز هم چند ورق زد چون باز هم فرنگیس مطالبی در مورد خانواده سعید نوشته بود تا اینکه خواند
.....
......تنها وقتتی حاجی بالاخان براي انجام کاري اقدام می کرد براي کمک برمی خاست بخصوص که حاجی بالاخان در این مدت خیلی تکیده شده بود .اگرچه علائم خاصی از بیماري در او مشهود نبود ولی این علایم از بیماري دیابت خبر می داد.
آنروز طبق معمول من کنار چاه ایستاده بودم که حاجی بالاخان سراسیمه به خانه برگشت به حدي قیافه اش تیره و تار بود که هیچکس جرات سوال کردن نداشت .در چنین مواقعی همه به فکر گناهان احتمالی و به دقت پنهان شده خود می افتادند و منتظر اصابت ترکش خشم پدر بزرگ بودند.
حاجی بالاخان بدون کلامی و سلامی یکراست به اتاق رفت و رادیو را روشن کرد .صداي جریق و جروق امواج رادیو به گوش رسید خانم جان و عروسها که در حیاط آتش روشن کرده و رب مب پختند نگاهی استفهام آمیز به هم انداختند.
خانم جان یا علی گفت و مصمم از جا برخاست و به طرف من آمد آهسته گفت:
-فرنگیس بپر دو تا چایی بریز بذار جاوي جاجی بالاخان.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#65
Posted: 28 Aug 2013 11:58
-چشم خانوم جون.
حاجی بالاخان عادت داشت چایش را در یک استکان کمر باریک بنوشد به طوري که چاي آن داغ داغ و مقداري هم در نعلبکی سرازیر شده باشد و علاوه بر آن یک استکان کمر باریک دیگر هم ددر جوار آن دیده شود .این چاي نباید زیاد پررنگ می بود در واقه هرچه کم رنگتر ،بهتر و مورد پسند او بود.
با شتاب ولی دلخور از اینکه خانم جان مرا طعمه خشم و غضب حاجی بالاخان کرده به اتاق رفتم آهسته سلا کردم که بی جواب ماند.
چون او با تمام حواس گوشش را به رادیو چسبانده بود و سعی داشت آنرا روي طول موج مورد نظر ش تنظیم کند.
بی گمان رنگ ار زویم پریده بود .نزدیک سماور که خوشبختانه قل قل می کرد نشستم و با نهایت تلاش براي برقراري سکوت به فراهم کردن وسائل پرداختم .بالاخره همانطور استکانها را از چاي لبریز کردم و چند قطره گلاب جهت خوش آیندتر نمودن آن اضافه کردم و آرام انرا کنارش قرار دادم.
اما پدر بزرگ اصلا توجهی به من نکرد انگار اصلا مرا ندید بالاخره موجی را که می خواست یافت من همان جا نشستم و منتظر اوامرش ماندم.
گوینده خبر با لهجه خاصش می گفت ،که گزارش ها حاکی از این است که صدام حسین حاکم بعث عراق به کشور همجوارش ایران حمله کرده است و......
حاجی بالاخان با عصبانیت روي پایش کوبید و گفت : بیشرفها!
براي اولین بار بود که ازدهان او کلام بی ادبانه اي می شنیدم و این عمق عصبانیت او را می رساند من که بخاطر بدي صدا و پارازیت امواج ددرست متوجه خبر نشده بودم بی اختیار پرسیدم:
-چی گفت ؟به کجا حمله کردن ؟
با عصبانیتی که بیشتر نثار رادیو می کرد به من گفت :هیس....
من نزدیکتر آمدم و گوش دادم گوینده داشت از فتوحات اشغالگران و سخنان مغرورانه حاکم آن کشور سخن می گفت .
من آهسته گفتم :ممکنه که درغ گفته باشن ؟
در حالی که مرا به سکوت دعوت می کرد آرام با خودش گفت :
پایان قسمت ۵
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#66
Posted: 31 Aug 2013 13:18
قسمت ۶
ولی من فکر می کنم این مرتیکه "صدام حسین "اینقدر احمق است که این غلط را بکنه .من تتمه جغرافیاي کشور را در مغزم زیرورو می کردم ولی به خاطر نمی آوردم عراق کدام طرف است .خواستم آهسته از پدر بزرگ بپرسم ولی ترجیح دادم از اتاق خارج شوم ممکن بود این دفعه پدربزرگ رادیو را برسرم بکوبد تا آنوقت هم خیلی مدارا کرده بودم آگر عصبانی می شد حسابم با کرام الکاتبین بود.
-حاجی بالاخان آدم منطقی و صبوري بود ولی هرکس در شرایط خاص ممکن است عنان اختیارش را از دست بدهد .پس به طرف آشپزها یا به قول خودم رب پزها رفتم و خبر را به آنها دادم و در حالیکه صداي یا قمر بنی هاشم یا ابوالفضل و آنها را می شنیدم به اتاقمان رفتم و به دنبال کتاب جغرافیا گشتم.
-شب همه افراد فامیل دور تلویزیون جمع شده بودند و اخبار را گوش می کردند خبرها درست بود و این فاجعه بزرگ صورت گرفته بود .مردان فامیل هرکدام با حرارت حرفی می زدند و نقطه نظرات کارشناسانه خود را ابراز می کردند.
-یکی می گفت " اگه همین طوري پیش بره چی میشه ؟" یکی می گفت "غلط کرده !پس م چه کاره ایم ؟مشت تو دهنش می کوبیم ." پدرشونو در م ییاریم با خاك یکیشون می کنیم .و......
-وقتی حرارت اخبار کم شد حاجی بالا خان برخاست و رادیو را روشن کرد حالا همه بچه ها به اتاق دیگر برده بودند و مردها دور او و رادیو جمع شده بودند.
-من لحظه اي روي ایوان رفتم سفره را تکاندم و انرا روي طناب پهن کردم که ناگهان صداي جیغ و همهمه از داخل اتاق شنیدم و به سرعت به درون اتاق رفتم . همه دور حاجی بالاخان جمع شده بودند رادیو موجش عوض شده بودو آهنگ زیبایی شبیه اسپانیایی یا مکزیکی می نواخت به کناري افتاده بود و همه سعی می کردند پدربزرگ را بخوابانند.
-خانم جان برسر روي خود چنگ می زد و بقیه سعی در اؤام کردن او راشتند .من از عمه رعنا پرسیدم:
-چی شده ؟
-یکهو قلبشون گرفت و حالشون بدشد .
پدرم درحالیکه زیر سر حاجی بالاخان را دردست می کرد گفت:
-یکی اون رادیو را خفه کنه .چند نفرتون هم برید دنبال پدرزنم.
من وسالار هردو همزمان به رادیو رسیدیم .سالار لحظه اي مکث کرد و اجازه داد که من او را خاموش کنم.
گیسو سرسري جملاتی را از نظر گذراند و باز این طور خواند:
وقتی من به اتاقمان امدم بابابزرگ نشسته بود و به مادرم دستور مراقبت از حاجی بالاخان را می داد مادرسینی چاي را جلوي او گذاشت و گفت :
-حاجی بالاخان داشت اخبار مربوط به جنگ را گوش می کرد که این طوري شد.
این جنگ لعنتی دیگه کجا بود ؟بهتر نیست دیگه به اخباار گوش نکنه ؟
-باید از هر خبري چه خوب چه بد دور باشه بهتر حواسشو پرت کنین تا مادامیکه به جنگ فکر میکنه حالش بهتر نمی شه.
من نمی فهمم جنگ اونور ایران اتفاق افتاده حاجی بالاخان چرا نسبت به این مسئله حساسیت نشون بده ؟آخه حالا حالا ها که خطري مارا تهدید نمیکنه...
بببابابزرگ با اخم او را نگریست و با دلخوري بی اندازه گفت:
-این چه حرفیه !این ور و اون ور نداره ...مرد که نیستی بفهمی اشغال حتی یک وجب از سرزمینت یعنی چه ....پدرشوهرت مرد بزرگی یه ...ازت نمی گذرم اگه در مراقبت از اون کوتاهی کنی .اولین بار بوود که می شنیدم او از حاجی بالاخان تعریف می کند مادر با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت :
-چشم هر چی شما بفرمایین.
بعد چاي را سرکشید و همانطور که برمی خاست گفت:
-بهتر من برم تا برسم خونه مامانت حسابی نگرون شده.
کمی تعارف کردیم و بالاخره بابابزرگ رفت......
........پنجشنبه بود وقتی روحانی آمد روضه می خواند بارها براي سلامتی پدربزرگ که او هم حالا در جمع نشسته بود دعا کرد.
در باز وبسته شد به عقب نگاه کردم سعید هم آمد به هرکه به دیدنش آمده بود با سر سلامی کرد و کناري نشست و از چهره اش تعجب می بارید .چون انروز همه عمو ها و بچه ها و بزرگترها و ....جمع بودند روضه که تمام شد براي پیروزي و سرافرازي ایران هم دعا کردند.
سپس حاجی بالاخان شروع به صحبت کرد .مطالبی در مورد جنگ و اثرات مخرب ان ووظیفه اي که بردوش هر کدام از ما گذاشته شده و.....
آن وقت بود که متوجه نگاه عجیب سعید و تصمیمی که در چهره اش برق انداخته بود شدم.
گیسو نگاهی به ساعت مچی اش و سیمین که غلت می خورد انداخت و چند سطر جلوتر را خواند:
بالاخره روز موعود فرا رسید و همه جوانهها ي فامیل به جز حبیب که سروکله اش پیدا نبود عازم جنگ شدند .مادرها با چشمان اشکبار همسر و پسرانشان را بدرقه می کردند...
اتوبوس آمده بود و همه درحال وار شدن بودند.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#67
Posted: 31 Aug 2013 13:18
یکی یکی اول با حاجی بالاخان که قران به دست همراه روحانی محله که خود هم عازم بود و چند تن از پیرمردهاي محله روبوسی می کردند و از زیر قرآن می گذشتند و سپس با خانوادهایشان خداحافظی می کردند.
همانطور که با پدرم وداع می کردم سعید را دیدم که نزدیکمان امد و به او گفت:
-اگه اجازه بدین من هم همراهتون میام.
پدرم براي اولین بار اورا دراغوش گرفت و گفت:
-به جمع ما خوش امدي.
-متشکرم.
سعید نیم نگاه مغرورانه اي لبریزاز شجاعت به من انداخت و به طرف حاجی بالاخان رفت و گفت:
-مراهم دعا کنید.
پدربزرگ عمیق در چشمانش نگریست و ارام بگونه اي که من با لب خوانی متوجه شدم گفت:
-مجبور نیستی ،پسرم.
من کمی نزدیکتر رفتم تا بتوانم به صحبتهایشان گوش کنم.
-خواهش می کنم بین من و بقیه فرق نذارین .همانطور که خودتون انروز گفتین هتک حرمت به خاك وطن قابل اغماض نیست و این مسئولیت از هیچ مردي سلب نمی شود.
-درهرصورت قرار نیست تنها بمونیم من دلم به وجود تو خوش بود آخه من مریضم و دست تنها نمیتونم از زن ها محافظت کنم....
-من تصمیم خودم را گرفتم .متشکرم که به فکر من هستین .لطفا دعاي خیرتون را بدرقه راهم کنین .
-پدربزرگ اورا از زیر قران گذراند و پیشانیش را بوسید من که همین طور به این منظره نگاه می کردم خودم را جمع و جور کردم و دوباره به پدرم نزدیک شدم که ناگهان در میان خیل عظیم جمعیت مادر سعید را دیدم که با اخمی آشکار با خشم مرا می نگریست.
من سلامی کردم و توجه ام را باز هم به پدرم معطوف داشتم فهمیدم که مادرش از عزیمت او خرسندنیست و حتما کار او را از چشم من می بیند ولی من چه تقصیري داشتم....
گیسو باز هم نگاهی سرسري به قسمتی از مطالب انداخت و قسمتی از ان را اینگونه خواند:
سه ماه گذشته بود و جنگی که گمان نمی کردیم بیش از چند روز طول بکشد به ماهها کشیده شده بود و ما بجز نامه که ان هم توسط مجروحان به خانه عودت داده میشدند از رزمندگان خبري نداشتیم.
هروقت نامه اي می رسید در جمع فامیل خوانده می شد و خبر سلامتی فرستنده را به بقیه خبر می دادند تنها من بودم که نامه هاي سعید را در جمع نمی خواندم چون اصلا انرا باز نمی کردم.
چقدر سنگدل بودم.
نمی توانستم تصور کنم که سعید در آنها چه می تواند نوشته باشد چون حرفی براي یکدیگر نداشتیم پس نیازي به این کار نبود عجیب آنکه کنجکاو هم نبودم مگر بجز سلام و علیک و احوالپرسی از خانواده هم چیزي دیگري هم می توانست در انها وجود داشته باشد ؟
یکروز که بالاخره تعداد نامه ها به 5 عدد رسید تصمیم گرفتم ان ها را به ترتیب باز کنم .تنها توي صندوقخانه نشستم تا نامه هایم را بخوانم .نامه اول را گشودم فقط یک صفحه سفید بود با تعجب به ان نگریستم .یعنی چه ؟
پاکت دوم .پاکت سوم . !پاکت چهارم و پاکت پنجم هم سفید و خالی از نوشته بود ند.آشفته وعصبانی کاغذها را که در اطرافم پخش شده بود ند جمع کردم و ان را در جاي امنی در میان وسایلم قراار دادم که صداي مادرم را شنیدم که از داخل حیاط مرا صدا می کرد برخاستم و بالاپوشی برتتن کردم و به حیاط رفتم.
زن برادر بزرگ سعید فخري نام داشت به دنبالم آمده بود تا مرا به خانه آنها ببرد مادرم با دیدن من گفت:
-همراه فخري خانم برو سعید آقا امده.
گفتم:
-ولی من کار دارم نمیشه بعد برم ؟
مادر با عصبانیت نگاه خشمناکی به من انداخت وگفت :
-زودتر راه بیافت اگه خواستی شام بمون چون شب من حتما با یکی میام اونجا تا سعید را ببینم حالا می روم به حاجی بالاخان خبر بدم.
ناچار اطاعت کردم و به همراه فخري خانم از آنجا بیرون رفتم.
در راه هیچ صحبتی نکردم حتی از او نپرسیدم که حال سعید چطور است شاید مجروح شده بود ؟
از فخري خانم خوشم نمی امد و او را آدم مناسبی جهت مصاحبت نمی دانستم همیشه با مادر شوهرم پچ وپچ م یکرد و متلک هایش مرا به ستوه اورده بود.
خلاصه وقتی به خانه شان رفتم و به اتاقشان پا گذاشتم سعید را دیدم که با حوله اي ایستاده و مشغول خشک کردن سرش بود از بوي صابونی که از پیرامون او برمی خاست معلوم بود که تازه از حمام امده است با محبت به من نگریست و سلام کرد من هم به او وبقیه سلام کردم.....
هنوز ننشسته بوددم که مادر سعید ،"گل خانم " یک سینی با دو استکان چاي به دستم داد که انرا براي خودم و او ببرم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#68
Posted: 31 Aug 2013 13:19
وقتی به بهانه اي ما را تنها گذاشتند سعید که حالا موهایش کمی خشک تر شده ولی همانطوري روي صورتش ریخته بوود به من که در سکوت نشسته بودم نگریست با سري که به یک طرف کج شده بود و با محبتی که از ان ساطع می شد براي دقایق متمادي به من چشم دوخت .
بالاخره نگاهم را که با حالتی متشنج به اطراف می دوختم مهار کرد ناگزیر به او چشم دوختم .لحظه اي همانطور مرا می نگریست و بعد چشمانش را یک نیم دایره به طرف بالا چرخاند و این بار با لبخندي دوباره به من چشم دوخت من هم نگاهم را به استکان چاي دوختم .اوهم همین کار را کرد......
گیسو عجله داشت و می خواست زودتر به جریان ازدواج مادرش برسد پس چند ورق دیگر جلوتر رفت و بالاخره انرا یافت.
-مراسم ازدواج ما ساده و بی پیرایه بود . تنها پدرم و عموي بزرگم از بین مردان فامیل از جبهه مراجعت کرده بودند و انروز حضور داشتتند پدربزرگ مراسم سیت کا را براه ننداخت و کسی هم سروصدایی راه نینداخت وهیچ ضربی نواخته نشد و هیچ جا را چراغانی نکردند.
وقتی بیاد عروسی عمه رعنا می افتادم از این همه تفاوت متعجب می شدم .ولی جنگ بود و هیچ کس را یاراي شادي و سرور نبود...
بعداز چندروز به خانه اي که پددر سعید در همان حوالی بریمان ساخته بود و من جهیزیه خود را به انجا منتقل کرده بودم رفتیم خیلی خوب بود که مجبور نبودم با خانواده همسرم در یک مکان زندگی کنم.
پدر سعید با زرنگی و با استفاده از شرایط خاص انقللاب بعضی از زمینهاي بی صاحب را مالک شده بود و تعمدا براي اینکه مالکیت این زمینها را به اثبات برساند با عجله چیزي در ان می ساخت در یکی از این زمینها یک اتاق نسبتا بزرگ با یک آشپزخانه و ایوان که چند پله بالاتر از سطح زمین قرار داشت ساخته بود و در اختیار ما قراار داده بود.
وفتی سعید کلید را در داخل قفل چرخاند و ما وارد اتاق شدیدم پشت سرش در را بست برگشتم و نگاهی به او انداختم به چشمانم نگریست و آرام گفت : - به خونه خوش امدي.
من فقط نگاهش کردم در روابطمان هیچ تغییر حاصل نشده بود باز همانند گذشتته با دو وجب فاصله از من قرار گرفت و نزدیکتر ننمی امد.
دو روز دیگر به پایان مرخصی اش مانده بود و با تمام اصرارها و عصبانیت ها ي خانواده اش قصد داشت به جبهه برگردد از این جهت تصمیم گرفته بود روزهاي آخر در خانه خودش بگذراند.
چرخی توي اتاق زدم و چین روکش بعضی از وسایل را صاف کردم و بعد به آشپزخانه رفتم و سماور را روشن کردم.
از داخل اتاق صدایی از جانب او نمی امد بالاخره با سینی چاي برگشتم و او را دیدم که متفکر با همان لباسها کنار پنجره ایستاده پرده را به کناري زده و دست به کمر به بیرون نگاه می کند.
این اتاق سه پنجره داشت که دوتاي ان به ایوان گشوده می شد ولی پنجره دیگر که از مراي ان به نظاره ایستاده بود به باغ اشراف داشت خیلی دلم می خواست که من هم به منظره بیرون نگاهی بیاندازم چون چند باري که به انجا امده بودم هرگز فرصت نگریستن به ان را پیدا نکره بودم ولی انرا به بعد موکول کردم.
سینی چاي را روي زمین قرار دادم و نشستم .سرم را به کاري گرم کردم بعد از مدتی که براي من ساعتها طول کشید رویش را برگرداند همانطور متفکر مرا وسینی چاي را از نظر گذراند و گفت:
-میتونم یه خواهشی ازتون بکنم ؟
با نگاهم جواب مثبت دادم ادامه داد:
-ازتون خواهش می کنم وقتی تنها هستیم روسریتونو بردارین.
بدون جواب آرام روسریم ررا برداشتم هر چه بود این اولین تقاضایی بود که بعنوان همسر از من داشت.
بالاخره نزدیکم نشست و دیواره استکان را لمس کرد و بدون نگاه کردن به من در حالیکه انرا به دهان می برد گفت:
-اولین چایی تو خونه خودمون .....چقدر لذت بخشه.
با تعجب نگاهش کردم باور نمی کنم اینقدر رمانتیک باشه برخلاف همیشه بجاي من سرخی کمرنگی از خجالت گونه اش را رنگ داد و دیگر تلاشی براي ادامه صحبت بخرج نداد.....
ان دو روز هم به سرعت گذشت . روزهایی که ناهار و شامش را در خانه خانواده و فامیل دعوت بودیم و تنها ساعتی از ان را در خانه خودمان در نهایت سکوت به مرتب کردن و سایل و صورت دادن کارهاي به جا مانده می پرداختیم.
با اصراار دیگران سعید دو روز دیگر را اضافه ماند ولی بالاخره عازم جبهه شد من بدون توجه به علت واقعی ماندن او سر سختانه خود را از او دور نگاه می داشتم و توجهی هم به احساس او و اینکه چقدر دلش می خواست از او بخواهم که بماند نداشتم.....
هنگام عزیمت به جبهه لحظه اي به من خیره ماند نگاهش نامفهوم و درکش برایم مشکل می نمود چقدر خوددار بود لبخند کوچکی زد که حالت محبت آمیز چشمانش را بیشتر می کرد....
.......قرار بود من تا مراجعت او به طور متناوب چند روز در خانه پدر خودم و پدر او بگذرانم ولی این کار را نکردم همان ابتدا یکراست به خانه خودم رفتم و هروقت دلم تنگ می شد به سراغ یکی از دو می رفتم آنها گمان می کردند که روزهایی که پیش انها نیستم در خانه دیگري بسر می برم .وقتی این فکر به ذهنم خطور کرده بود خیلی زود پشیمان شدم چون با خودم فکر قرار بود من تا مراجعت او به طور متناوب چند روز در خانه پدر خودم و پدر او بگذرانم ولی این کار را نکردم همان ابتدا یکراست به خانه خودم رفتم و هروقت دلم تنگ می شد به سراغ یکی از دو می رفتم آنها گمان می کردند که روزهایی که پیش انها نیستم در خانه دیگري بسر می برم .وقتی این فکر به ذهنم خطور کرده بود خیلی زود پشیمان شدم چون با خودم فکر چون با خودم فکر کردم از چه طریقی امرار معاش کننم سعید کار مشخصی نداشت بنابراین حقوقی هم نداشت از طرفی از
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#69
Posted: 31 Aug 2013 13:19
انجایی که با هم صحبت زیادي نمی کردیم من اصلا از او نپرسیدم بدون پول چگونه باید این مدت را بسر برم....
البته خودم کمی پول داشتم و انهم باقیمانده پولی بود که در راه رفتن به تهران از حاجی بالاخان گرفته بودم و او با تمام خواهشهاي من انرا هرگز از من پس نگرفته بود مبلغ قابل توجهی بود انرا براي روز مبادا نگه داشته بودم و صلاح نبود که حالا بی جهت انرا خرج کنم.
بهر جهت خود را اماده رفتن به خانه یکی از دو طرف می کردم که چشمم به یک دفتر چه حساب پس انداز بالاي یخچال افتاد انرا برداشتم حسابی بود به مبلغ 200 تومن به اسم خودم که سعید بریم باز کرده بود کاغذي که دور آن بود باز کردم نوشته بود:
"این پول مال توست از ان در جهتی که صلاح می دانی استفاده کن"
200 پول خیلی زیادي بود به هیچ وجه فکر نمی کردم سعید اینهمه پول پس انداز داشته باشد و حالا این پول مال من بود با پولی که از قببل داشتم خیلی زیاد می شد از نظر خودم حسابی پولدار شده بودم.
دفتر چه را در بغل گرفتم و از خوشحالی بدور خودم چرخیدم ماهی دو تومن در ماه تمام نیاز من را مرتفع می کرد خیالم راحت شده بود.
اما بالاخره لو رفتم . پس از کشف این حقیقت هردو با من به منازعه پرداختند و چون زیر بار نرفتم قرار شد هر شب یکی از بچه ها را بفرستند تا پیش من بماند تا اینکه قاسم و رشید امدند از جبههه برایمان سوغاتی وحشتناکی اوردند بیماري گال....
گال یک بیماري مسري بود و دمار از روزگار ادم در می اورد وقتی شب خارش به جان ادم می افتاد .روزگار فرد مبتلا را سیاه می کرد تقربیا تمام افراد فامیل ما و سعید به این بیماري مبتلا شدخه بودند بجز حاجی بالا خان و من.
من که از انها دور بودم ولی نمی دانم حاجی بالاخان به علت بیماري دیابت بود یا چیز دیگري که بیماري به او سرایت نکرد .در هر صورت به خاطر اینکه من هم مبتلا نشوم شبها تنها می ماندم و تنهایی خود را با بافتن پلیور براي رزمندگان پر می کردم .در این تنهایی بود که گاهی به سعید فکر می کردم.
می دانستم مردها زنی را که به عقد خود در می اورند مایملک مطلق خود می دانند ولی چرا سعید اینطور نبود ؟ایا داشت به من فرصت می داد؟.. اما چرا ؟ان نامه ها هم برایم سئال شده بود.
هر چه فکر می کردم به نتیجه اي نمیرسیدم .من همیشه در این زمینه ها کمی خنگ بودم سعی کردم قیافه سعید را با حرکاتش در نظر بیاورم با تعجب می دیدم که دیگر از او متنفر نیستم حتی از او ممنون هم بودم
یک روز بعدازظهر که تنها روي تخت فنري ام نشسته بودم و مشغول بافتن و نگاه کردن به برنامه تلویزیون بودم احساس دل پیچه شدیدي کردم از صبح حالت تهوع داشتم ولی به روي خودم نمی اوردم و حالا دل پیچه هم به ان اضافه شده بود.
بافتنی ام را به کناري گذاشتم و اینه اي که کنارم بود برداشتم و به ان خیره شدم رنگم پریده بود متعجب فکرکردم "نکنه باردار شده ام ؟اما چگونه ؟"
ناگهان حالت تهوع شدت یافت .بالاپوشی بتن کردم و به ایوان رفتم .فکرکردم شاید اینطوري حالم بهتر شود ولی اینطوري نشد و محتویات معده ام را بالا اوردم از ترس حالم بدتر شد اگر باردار بودم چه ؟چطور می شد این اتفاق افتاده باشد در صورتی که سعید حتی به من دست نزد ه بود ؟جواب او را چه می دادم ؟
از اندوه و درد بی اختیار اشک پهناي صورتم را پوشاند لحظه اي به همان حال زار زدم و بعد رفتم و صورتم را شستم .سپس روي ایوان نشستم و سرم را به ستون تکیه دادم دل پیچه هر از گاهی قوت می گرفت و من به خودم تلقین می کردم که اشتباه می کنی و اینکه حتما مسموم شده ام.
چند ساعتی همانطور توي حیاط راه می رفتم و باز روي ایوان می نشستم تا اینکه کمی از شب گذشت .جرات نداشتم به خانه مادرم بروم نمی خواستم کسی بفهمد ترجیح دادم همانطور بمانم تا اینکه دیگران خبر دار شوند .ساعت حدود ده شب بود که دو باره حالم به هم خورد و دل پیچه شدت گرفت .در تاریکی شب فریاد زدم "خدایا"
و ارامتر گفتم :.....به فریادم برس
درد هر لحظه بیشترو بیشتر می شدتا به حال نشنیده بودم کسی بارداري همراه با درد داشته باشد حتما چیز دیگري بود .می دانستم اگر مادرم حال و روز مرا می دید اولین چیزي که به من می گفت این بود که "همینو می خواستی ؟این هم اخر وعاقبت تنها بودن"
با این افکار درگیز بودم که صداي سوتی شنیدم ارام ارام به طرف در رفتم با ترس در را باز کردم لامپ ایوان کمی از فضاي بیرون را روشن می کرد ولی هنوز کسی قابل رویت نبود .همان طور که دستم را روي شکمم فشار می دادم به شخصی که سوت می زد با صدایی که از درد می لرزید گفتم:
-کی هستی ....که داري سوت می زنی ؟
صداي سوت قطع شد شخصی که از سرما دو دستش را در جیب شلوارش فرو کرده بود راهش را عوض کرد و جلوتر امد براي لحظه اي به این شبح خیره شدم پاهایم سست شد و همانجا نشستم و بی حال شدم.
حبیب توي دو پایش نشست و توي صورت من گفت:
-فرنگیس تویی ؟
-اره
-اینجا چه می کنی ؟
-خب اینجا خونمه اگه اینجا نباشم پس کجا باشم ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#70
Posted: 31 Aug 2013 13:20
با اینکه به من خیلی نزدیک بود ولی اصلا نگاهش نمی کردم .براي همین متوجه نشدم صورتش چه تغیري کرد و گفت:
-چی شده ؟......مریضی چیزي شده ؟
-نمی دونم حالم اصلا خوب نیست تو اینجا چه کار می کنی ؟مثل بقیه به جبهه نرفتی ؟
-نه من کارهاي مهمتري دارم .همه که قرار نیست تو جبهه بجنگن .. من با یه عده از زمین شناس ها براي اکتشاف معدن اومدیم .از طرف یک شرکت اسلحه سازي ... در واقع..
دردم بیشتر سد حرفش را قطع کرد و گفت:
-کجات درد می کنه ؟
با بی حوصلگی که ناشی از بیماري ام بود گفتم:
-معلومه شکممم ...م یبینی که ؟
-منظورم اینه ...که کدوم قسمت شکمت ؟معده ات ؟روده ات ؟چه قسمتی ؟در حالی که درد می کشیدم خنده ام گرفت و به همان حالت گفتم:
-مگه جنابعالی پزشکید ؟برو یکی را خبرکن .بیاد به دادم برسه.
-خودت نمی تونی راه بیاي ؟
-نه ... می بینی که ....خیلی همت کنم برم تو اتاق تا یکی بیاد...
-پس برو تو ....صبرکن زود میام.
-باشه
صداي نزدیک شدن یک نفربه گوش رسید .حبیب به عقب برگشت رضا پسر ده دوازده ساله یکی از همسایه ها بود با بشقاب برنجی جلو امد و گفت:
-بفرمایید برنج نذریه.
حبیب بشقاب را از دست او گرفت و گفت:
-قبول باشه.
پسر با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
پسر با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
-بشقاب را بعدا میدین ؟
حبیب به جاي من جواب داد:
-اره الان نمیشه.
پسر کمی این پا و اون پا کرد و برگشت که برود حبیب ادامه داد:
-صبر کن.
پسر رویش را برگرداند و حبیب اضافه کرد:
-حال این خانوم خوب نیست میتونی یه کم پیشش بمونی تا من برگردم و یکی رو همرام بیاورم تا ازش مراقبت کنه ؟
پسرك سرش را به علامت تصدیق تکان داد .وقتی داشت دور می شد .صدایش کردم گفتم :- حبیب
ایستاد و گفت:
-چیه ؟
-متشکرم
دستی برایم تکان داد و دوید .با کمک پسرك از جا برخاستم و به طرف ایوان رفتم وقتی کمی ارامش یافتم پسرك پرسید:
-حالتون خوب شده ؟
-نه ...ولی خوب میشه.
-خدا کنه زودتر خوب بشین ...چون من باید بروم مامانم دلواپس می شه می ترسم منو دعوا کنه.
-نترس اگه بفهمه که به من کمک کردي خیلی هم خوشحال میشه.
پسر باز هم سرش را تکان داد و بعد از لحظاتی گفتم:
-خدا تو و اقا حبیب را برایم رساند چه شانسی اوردم...
پسرك معصومانه در چشمانم نگریست و گفت:
-شما این اقا را می شناسین ؟اخه الان چند وقته از سر شب این اطراف می ایسته من فکرکردم شاید دزد باشه.
-تعجب کردم و گفتم:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود