ارسالها: 3747
#71
Posted: 31 Aug 2013 13:20
-معلومه که میشناسمش....
به خاطر اطلاعاتی که به من داده بود دستی به سرش کشیدم و به شوخی اضافه کردم:
-کله پوك تو حبیب را نمی شناسی ؟
سرش را به علامت نفی تکان داد.
-حالا مطمئنی اونو دیدي که اینجا وایساده ؟
-اره به خدا خودم دیدمش
-خیلی خب ولی دلیل نمیشه اونو دزد یا چیز دیگري تصور کنی در این مورد به کسی چیزي نگو باشه ؟
-چشم.
باید از همان اول متوجه میشدم .عجب فیلمی بود این حبیب !پس حضور او در انجا بی علت نبود.
همیشه در تصوراتم اولین بار ي راکه پس از ازدواجم او را می دیدم به طریق گونا گون در نظر می اوردم ولی بالاخره به اینصورت اتفاق افتاده بود. به این سادگی !بنظرم امد که بالاخره با خودش کنار امده است .شاید هم من اینطور استنباط می کردم .همیشه فکر می کردم از دست من عصبانی خواهد شد یا اینکه بدترین وجه با من رفتار خواهد کرد ولی همیشه با محبت تر می نمود.
حبیب ادمی بود که من از درك عکسالعمل هایش عاجز بودم.
نفسی به راحتی کشیدم دردم کمتر شده بود و در عوض نیرویی خاص مثل مغناطیس در بدنم جریان یافته بود.
نگاهی به پسرك که بی حوصله با سنگی بازي می کرد انداختم و دعا کردم که زودتر سرو کله اشان پیدا شود که صداي ماشین امد و بدنبال ان اول مادرم و بعد حبیب داخل شد ند مادر سراسیمه گفت:
-چیه ؟چی شده ؟
-شکمم درد می کنه.
-چرا ؟چی خوردي ؟
-از صبح چیزي نخوردم .دیشب هم نون و پنیر خوردم.
-چرا چیزي نخوردي ؟مگه از صبح شکمت درد می کنه ؟
-اره.
باز درد شروع شد .جلوي حبیب حسابی خجالت می کشیدم و براي همین دایما سرم را نزدیک شکممم می بردم که صورتم معلوم نشود.
پسرك گفت:
-من میتونم برم ؟
-اره عزیزم دستت درد نکنه به مامانت سلام برسون
پسرك جست و خیز کنان دور شد و حبیب گفت:
-اجازه بدین ببریمش دکتر.
گفتم :نمیخواد خودش خوب می شه.
مادر گفت:
-بریم توي اتاق برات یه چاي نبات درست کنم....
حرفش را قطع کردم و گفتم:
-سه تا لیوان چاي نبات خوردم ولی اثر نداشت.
حبیب دوباره گفت:
-باید ببریمش دکتر .اینطوري نمیشه.
مادر گفت:
-ولی دوقلو ها هردوشون اسهال و استفراغ گرفتن . حال اونها هم خوب نیست این گال لعنتی کم بود این یکی هم اضافه شد ....نمی تونم تنهاشون یذارم .باباشم که جبههه است . بهتره به خانواده شوهرش هم خبر ندیم برامون حرف در می اورن اینجا هم که دکتر خوب نداریم ..پدرم هم که جبهه است خدا هیچکس رو بی یاو ویاور نکنه خدایا چه کار کنم ؟
از مادر پرسیدم عمو حبیب کجاست ؟
-نمیدونم زنش پا به ماهه ....احتمالا اونو برده بسپره دست خانواده اش .زن عمو رحیم مال منطقه ي دیگري بود با این تفاصیل نمیشد روي او حساب کرد.
حبیب گفت:
-خب من که ماشین اوردم میبرمش دکتر و برمیگردونمش .اگه بستریش کردن همونجا میمونم تا صبح ....اونوقت میام دنبالتون.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#72
Posted: 31 Aug 2013 13:20
مادر حبیب را به چشم پسرش می نگریست و از انجایی که چاره دیگري نداشت .قبول کرد .با این حال با دلشوره پشت سر هم پرسید:
-بلدي خوب رانندگی کنی ؟...این موقع شب یه وقت جلوتون را نگیرن!
-شما نگران نباشین مرا داخل ماشین جیپی که حبیب از محل کارش اورده بود هدایت کردند و با یک پتو رویم را پوشاندند .حبیب اول مادر را به خانه رساند و بعد به طرف شهر براه افتاد.
به واسطه تاریکی شب نمی توانست تتند براند .از طرفی نمی دانم چطور شد که دردم هم کمتر شد وقتی به محدوده شهر نزدیک م یشدیم .از حالت دراز کش در می امدم و در جایم نشستم و پتو را تا روي گردنم بالا کشیدم .حبیب از داخل اینه بمن نگریست و به شوخی گفت:
-مرده زنده شد ؟
-نمیدونم چرا هروقت حرف دکتر میشه من حالم خوب میشه.
باز از توي اینه به من نگریست و گفت:
-یعنی حالا بهتري ؟
-اره بهترم متشکرم.
-ولی دراز بکشی بهتره.
با تعجب پرسیدم:
-چرا؟
-اخه اونطوري حواسم جمع تره.
-متوجه منظورش بودم با سماجت گفتم:
-وقتی دراز می کشم سر گیجه می گیرم بهتره بشینم.
-دلم برات تنگ شده بود.
-با تعجب پرسیدم:
-واقعا!!
-اره واقعا ....چیه تعجب کردي ؟
چیزي نگفتم ادامه داد:
-خلی دلم می خواست ببینمت این بارهم خدا صدامو شنید و یه کاري کرد که بتونم باهات حرف بزنم دیدي چطور شرایط دست به دست هم دادن تا دعام بر اورده بشه ....همه اش فکر میکردم مامانت یه بهونه میاره....
حرفش را قطع کردم و به شوخی و طعنه امیز گفتم:
-تو دعاي مهمتراز این ها نداري که وقت خدا رو با این ارزوهات میگیري ؟
خندید و گفت:
-خدا تنها کسی یه که می تونم با خیال راحت ارزوهام رو باهاش در میون بذارم.
از حرف زدن باهاش لذت م یبرم میدونی ... من فکر می کننم خدا عاشق عشقه ...عاشق ادمهاي عاشقه .چون باید صاف و زلال باشی تا زا خودت و همه چیز بگذري ...کسی که عاشق نباشه خودخواهه و من نمی تونم قبول کنم خدا از ادمهاي خودخواه خوشش بیاد جالب اینکه هر چه بیشتر در این راه زجر بکشی زلال تر می شی و فرق عشق و هوس هم همینه اینه که عشق پاك بی شیله پیله اس و براي رسیدن بهش باید عذاب بکشی ولی هوس توش ریا داره خودخواهی دراه ....
-حالا منظورت از این حرفها چیه ؟
وقتی این جمله را بر زبان اوردم لحظه اي چشمانم را روي هم فشردم و رویم را به طرف دیگر کردم حرفهایش دلم را ریش می کرد و نمی خواستم ان را ادامه بدهد در جوابم سکوت کرد.
لحظاتی به سکوت گذشت فقط صداي ماشین و قلوه سنگ ها که زیر ماشین می رفتند شنیده می شد به جاده اصلی رسیده بودیم حالا دیگر گاهی یک ماشین از کنارمان رد می شد حبیب باز نگاهی از اینه به چهره ام انداخت و با محبتی پنهان گفت:
-چقدرعوض شدي ؟
-منظورت اخلاقمه یا قیافه ام ؟
-اخلاق کذاییت که هیچ وقت عوض نمیشه منظورم صورتته....
موهاي زائد صورتم را برداشته بودم و همین چهره ام را کمی عوض کرده بود دلم می خواست بپرسم قشنگتر شده ام یا نه ؟ولی نمی توانستم تا این حد بی پروا باشم.
ادامه داد:
......اگه بجاي سعید بودم دوباره مجبورت می کردم روبند بزنی.
با تعجب پرسیدم:
-اخه چرا ؟؟؟؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#73
Posted: 31 Aug 2013 13:21
لحظه اي مکث کرد و ادامه داد:
.... -شاید براي اینکه من خیلی حسودم دلم نمی خواهد هیچکس تو رو ببینه
-پس خیلی شانس اوردم اخه سعید نه تنها ازم نمی خواهد رو بند بذارم بلکه میگه روسري هم نذار.
این حرف بنوعی تعریف از سعید بشمار می رفت متوجه بودم که قیافه حبیب در هم رفت .بلافاصله پشیمان شدم بیچاره حبیب اگرچه سعی می کرد ظاهرش را حفظ کنه و به روي خود نمی اورد ولی به اندازه کافی عذاب می کشید و من هم نمک به زخمش می پاشیدم.
بدون اینکه به من نگاه کند پوزخندي زو و گفت:
-اینم از حماقت اونه .به عوض اینکه تو رو در خونه حبس کنه و صبح و شب از این گنجینه اي که بدست اورده مراقبت کنه معلوم نیست کدوم.....
متوجه بودم که از عصبانیت این حرف را می زند ولی چون خودم را از این جهت مقصر می دانستم چیزي نگفتم باز درد شروع شد.
وقتی دکتر با بی رحمی شکمم را فشار می داد در دل دعا می کردم چیز مهمی نباشد . بالاخره دکتر دست از معاینه کشید و به پرستار گفت :
-ببرینش اتاق عمل ، باید عمل بشه .
گفتم : آخه چرا ؟
-خانم شما آپاندیسیت دارید و باید فوراً عمل بشید وگرنه توي شکمتون میترکه . البته اگه تا حالا نترکیده باشه .
حبیب با رنگی پریده جلوتر آمد و پرسید :
-گفتید چی چی دیسیت ؟
-آپاندییت .
و شروع به توضیح دادن بیماري کرد . پرستاران در همان حالت مرا روي تخت خواباندند و بالاخره حبیب نزدیک من آمد . دکتر به پرستارها گوشزد کرد :
-زودتر برگه هاي عملش رو بدین شوهرش امظا کنه .
در همان حالت با چشمان گشاد به چشمان حبیب که کنار تخت بالاي سرم ایستاده بود نگاه کردم و خجالت کشیدم .
دکتر گمان کرده بود که حبیب شوهرم است . چون در آن اوضاع و احوال هیچ کس جرات نمی کرد با برادرش هم بدون شناسنامه بیرون برود چه برسد به اینکه ...
حبیب لحظه اي مکث کرد . فکر می کنم در حال حلاجی کردن مساله بود .
چاره اي هم نبود . در هر صورت برگه ها را باید امضا می کرد چون پدرم و سعید نبودند . و در این صوت من از دست می رفتم . بالاخره به راه افتاد و رفت تا این کار را انجام دهد و وقتی برگشت من تنها بودم . پرسید :
-می ترسی ؟
-نه .
-خوبه ...
سعی می کرد به من آرامش بدهد ولی واقعا می ترسیدم . اگر زنده از اتاق عمل بر نمی گشتم چه ؟ بیچاره سعید . نمی دانستم چرا بیشتر از آنکه دلم به حال خودم بسوزد به حال او می سوخت .
در ضمن با خود اندیشیدم :
"چرا حبیب ؟ چرا حبیب باید در این لحظات سر و کله اش پیدا شود و به من کمک کند ؟ خدایا نکنه جونمو بگیري و تو این دم آخري ، حبیب رو فرستادي تا براي آخرین بار ببینمش " ...
چشمانم از اشک پر شد و پرستارها همانطور که با چشمان اشکبار به حبیب می نگریستم مرا به اتاق عمل بردند ... حال حبیب بهتر از من نبود .
صداي حبیب را می شنیدم که با قشنگترین واژه هایی که تاکنون شنیده بودم و براي همیشه در ذهنم حک شده است مرا می خواند . با اینکه به هوش آمده بودم ولی خود را به بیهوشی زدم .
می دانستم وقتی بفهمد که هوشیار هستم دیگر چیزي نخواهد گفت ولی دوست داشتم صدایش را بشنوم و از تمایلات قلبی اش مطلع شوم . آبی قطره قطره روي دستم می چکید که اشکش بود .
به آرامی اندکی لاي چشمانم را گشودم . اتاق نیمه تاریک بود . به زحمت می توانستم حبیب را ببینم که روي دستم خم شده بود و همراه با کلماتی که زمزمه می کرد از ته دل ، ولی آرام می گریست .
نمی توانم آنچه را که بر من گذشت تشریح کنم ... آنقدر گفت و گفت و قربان صدقه ام رفت که اشکی که از گوشه چشمانم جاري بود به سیلاب تبدیل شد .
وقتی سرش را بلند کرد و متوجه من شد لحظه اي همانطور مرا نگریست . چشمه اشکی که در بستر نگاهش می جوشید ، خشکید . با خوشحالی از روي صندلی بلند شد و پرستار را صدا کرد و گفت :
-به هوش اومده .
پرستار آمد و سرم را که به دستم وصل بود تنظیم کرد و پرسید :
-اوضاعتون چطوره ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#74
Posted: 31 Aug 2013 13:22
با لکنت گفتم :
-خوب .
-خیلی شانس آرودي ... نزدیک بود غزل خداحافظی رو بخونی .
باز چشمانم را بستم . نمی دانم چقدر طول کشید ولی پرستار رفته بود . به حبیب نگاه کردم . به زحمت گفتم :
-سا...عت... چنده ؟
-پنج صبح .
-متاسفم... شبت... رو... خراب... کردم . کاشکی... یه کم می خوابیدي .
-فکر می کنی می تونستم بخوابم ؟
با نگاهی که دلنشین ترین و خالصانه ترین محبت ها را در خود داشت گفت :
-تو بخواب . نگران من نباش .
با لبخندي اضافه کرد :
... -اون دفعه من بیمار بودم ، ایندفعه تو ... خدا سومین بار رو بخیر کنه .
سعی کردم با نگاهم از او تشکر کنم ولی پلکهایم در اختیارم نبود و چشمانم دوباره بسته شدند و دوباره از هوش رفتم .
صبح وقتی حبیب از بابت من خیالش راحت شد به دنبال مادرم رفت و او را آورد .
در تمام آن چند روزي که بستري بودم حبیب از هیچ کمکی مضایقه نکرد . دائما به من سر می زد و مایحتاج مرا تامین می رکد . چون مادرم را به دلیل ابتلا به بیماري گال راه نمی دادند و مجبور بود از پشت پنجره مرا ببیند .
تا اینکه از بیمارستان مرخص شدم و مرا به خانه ام برگرداندند . وقتی توي تختم دراز کشیدم حبیب مودبانه عذرخواهی کرد و خواست برود .
متوجه بودم از این بابت که در آنجا بود احساس خوبی ندارد .بنابراین براي ماندنش اصرار نکردم . من و مادرم از و تشکر کردیم و او فروتنانه از این که توانسته خدمتی انجام دهد اظهار خرسندي کردو رفت .
مادر گفت:
-حالا باید فکر بکنیم کی میتونه از تو مواظبت کنه .
-لازم نیست کسی بیاد همینکه از خونه برام غذا بیارین ، مشکل من حل میشه . دیگه کاري ندارم .
ناگهان ساکی که گوشه اتاق افتاده بود نظرم را جلب کرد ، پرسیدم :
اون دیگه چیه ؟ لفطا بیارش ببینم توش چیه ؟
مادر ساك را باز کرد و وسایل سعید را داخل آن دید . با تعجب گفت :
-این ساك سعیده ، حتما اومده . من میرم ببینم کجا رفته ؟
با عجله چادرش را بر سر گذاشت و از خانه بیرون رفت و خیلی زود به همرا سعید و حاجی بالاخان برگشت .
سعید با دیدن من پرسید :
-چی شده ؟
مادر ، شرح واقعه و بخصوص کمکهاي حبیب را با آب و تاب براي سعید تعریف کرد و بعد رو به من گفت:
-مشکلمون هم حل شد ! دیگه تنها نیستی .
سعید گفت :
-من خودم ازشون مراقبت می کنم .
حاجی بالاخان گفت :
-خدا خیرت بده پسرم .
وقتی مادر به بعضی امورات رسیدگی کرد و خیالش راحت شد به اتفاق حاجی بالاخان ما را ترك کرد .
خوشبختانه به خاطر بیماري گال و سرما همه توي خانه هایشان تقریبا قرنطینه شده بودند . از این رو کمترکسی خبردار شد و به ملاقات من آمد و من حسابی استراحت کردم . سعید هم با محبت از من مراقبت می کرد .
یک روز صبح که از خواب برخاستم متوجه عکس قاب گرفته روي تلویزیون شدم . سعید یکی از عکس هاي مرا که در عروسیمان گرفته بودیم قاب گرفته بود و آنجا قرار داده بود . نمی دانم چرا عکس خودش و یا هر دویمان را قاب نگرفته بود . نگاه تشکرآمیزي به او کردم ولی باز چیزي نگفتم . با این همه محبتی که نثارم می کرد دلم اهلی نمی شد .
هر وقت از خواب بر می خاستم او را می دیدم که در سکوت به من چشم دوخته است . حالا دیگر موقع نشستن و حرکت کردن به من کمک می کرد و بعضی وقتها که خواب بودم دستم را نوازش می کرد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#75
Posted: 31 Aug 2013 13:22
یکروز صبح که چشمانم را گشودم هنوز توي تختش که با زوایه قائمه به تخت من چسبیده بود در خواب بسر می برد .
لحظه اي همانطور دراز کشیدم و بعد برخاستم و به آشپزخانه رفتم .
بی سر و صدا سماور را روشن کردم که سعید را در پهنه ي در مشاهده کردم .
همانطور ایستاد و بمن نگریست . گفت :
-چیکار می کنی ؟ برو استراحت کن . خودم برات چاي درست می کنم .
دستپاچه لبخندي زدم و گفتم :
داري حسابی لوسم می کنی . اگه همینطور پیش بري هیچ وقت از جا بلند نمی شم .
فکر می کنم این بلندترین جمله اي بود که تا کنون گفته بودم .
شانه هایش را بالا انداخت و دستهایش را در هم حلقه کرد . وقتی صبحانه می خوردیم گفت :
-اگه حالت خوبه من یه سر به خونوادم بزنم ؟ حتما دلخور شدن .
چیزي نگفتم . فقط سرم را تکان دادم . سفره را جمع کرد و لباس پوشید و رفت . حدود ساعت یک بود که برگشت خیلی دلخور بود . فکر کردم خانواده اش مطلب ناراحت کننده اي به او گفته اند ولی چیزي نپرسیدم . یک بشقاب کشمش پلو که به همراهش آورده بود درون یک سینی قرار داد و با یک لیوان آب و قاشق و چنگال روي پایم گذاشت .
پرسیدم :
-خودت نمی خوري ؟
-نه من غذا خوردم .
از اینکه تنهایی با خانواده اش غذا خورده بود ناراحت شدم ولی به روي خودم نیاوردم . فکر می کنم متوجه ناراحتی من شد . چون لحظه اي بعد گفت :
-این غذا رو مامانت برات فرستاده .
از میزان دلخوري ام کاسته شد ولی حرفی نزدم . دو ساعی روي تختش دراز کشید ولی نخوابید . بالاخره بلند شد و گفت :
-من یه سر می رم بیرون کار دارم . ممکنه طول بکشه .
-باشه منم تو این فاصله بافتنیمو تموم می کنم .
وقتی سعید رفت دلم شور افتاد . مادرم چند روزي بود که به من سر نزده بود از جا برخاستم و براي اینکه سرم را بیشتر گرم کنم تلویزیون را روشن کردم . برنامه ها تازه شروع شده بود و مجري جدید برنامه کودك داشت صحبت می کرد .
بالاخره پاسی از شب گذشته ، سعید خسته و گرفته بازگشت . با دیدن قیافه اش که سعی می کرد آنرا عادي جلوه بدهد شوکه شدم . پرسیدم :
-چیزي شده ؟ اتفاقی افتاده ؟
در حالی که لباسش را از تن خارج می کرد و پشت به من کرده بود گفت :
-نه .
به همراهش شام آورده بود و این بار خودش هم با من هم غذا شد . غذا کشمش پلو با مرغ بود ولی از گلویم پایین نمی رفت . این غذا بودي مرگ می داد . فکر کردم نکنه خداي نکرده حاجی بالاخان طوریش شده باشه ؟ یا پدر که تو جبهه اس ؟ یا ... ؟
در میانه صرف غذا بودم که مصمم قاشق و چنگال را پایین گذاشتم و گفتم :
-راستش رو بگو ... چه اتفاقی افتاده ؟ بهتره بهم بگی .
سعید قاشق و چنگالش را رها کرد و گفت :
-حق با توئه ... بهتره بهت بگم ... فرخ شهید شده .
جیغی کشیدم و گفتم :
-چی ؟
اشک از چشمانم سرازیر شد . زیر لب تکرار می کردم :
-فرخ شهید شده ... فرخ ... ؟
-آره ... فرخ . براي باز کردن راه عملیات رفته بوده روي میدون مین .
از خودم خجالت کشیدم چقدر در شناخت افراد اطرافم در اشتباه بودم .
این از حبیب که به خلاف تصورم تا این حد خوب و دوست داشتنی بود . این هم از سعید که از او مکدر و متنفر بودم ولی اینقدر رادمرد و انسان از آب درآمده بود و حالا فرخ که جانش را براي دفاع از مردمش که من هم یکی از همان ها بودم فدا کرده بود .
صورتم را با دست پوشاندم و زار زار گریه کردم . سعید به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و با محبت شروع به نوازش و آرام کردن من نمود و من هم بدون دفاع خود را بدستان نوازشگر او سپردم .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#76
Posted: 31 Aug 2013 13:22
ساعتی بعد زنگ در خانه به گوش رسید . من آرام گرفته بودم و از فرط گریه چشمانم مثل خطی سرخ شده بود .
نگاهی به سعید که مشوش سر خودش را به خواندن روزنامه گرم کرده بود انداختم و روسریم را بر سر کردم .
برخاست و لحظه اي بعد یاا... گویان حبیب را به داخل اتاق کشاند و همانطور گفت :
-تعارف نکن . بیا تو ... اگه بدونی چقدر حوصله مون سر رفته . تو تنها کسی هستی که مثل ما گرفتار این گال لعنتی نشدي و من با خیال راحت میتونم ازت دعوت کنم که بیاي تو ...
حبیب مردد جلوتر آمد و سلام کرد . سرخی که از معذب بودن بر چهره داشت آشکارا نمایان بود . خودم را جمع و جور کردم و گفتم :
-بفرمایید . خوش اومدید .
-متشکرم .
و نشست . سعید به آشپزخانه رفت تا وسایلی را براي پذیرایی آماده کند . حبیب به آرامی گفت :
-فقط اومده بودم احوالی ازت بپرسم .
نگاهم به لباس سراپا مشکی ، چشمان پف کرده و قیافه غمزده حبیب خشکیده بود . میدانستم دروغ می گوید فقط نیامده بود احوالم را جویا شود .
فرخ دوست صمیمی و همبازي او بود و خدا می دانست مرگ او چقدر برایش ناگوار بوده است . مطمئن بودم آمده مرا ببیند تا زخمهاي دلش کمی التیام یابد . من تنها کسی بودم که با دیدنش همه چیز را فراموش می کرد .
از اندوهی که در چهره اش بود اشک به چشمانم آمد .
حبیب همانطور غمگین سرش را به زیر انداخته و خودش را با باز و بسته کردن چاقوي ضامن دارش مشغول کرده بود که سعید با چاي داخل شد و نشست . پس از تعارفات اولیه ، سعید از حبیب بخاطر کمک به من تشکر کرد . سپس در مورد کاري که بدان مشغول بود سوالاتی کرد و حبیب هم جواب سوالاتش را می داد .
وقتی سعید سبد به دست با عذرخواهی جهت آوردن میوه از حیاط اتاق را ترك کرد حبیب به اطراف نگاهی انداخت و متوجه عکس من روي تلویزیون شد .
لحظه اي خیره به آن نگریست و بعد از جا برخاست و آن را بدست گرفت . همزمان متوجه پاکتی که در نزدیکی آن بود شد . آن را برداشت و قاب عکس را در جایش نهاد و پرسید :
-این چیه ؟ عکسهاي عروسیتونه ؟
-آره .
بدون کسی اجازه سرسري نگاهی به آن انداخت و عکسی را از آن جدا کرد و در جیبش گذاشت .
با اعتراض نه چندان جدي پرسیدم :
-چیکار می کنی ؟
-هیچی . یکی از عکساتو برداشتم . فکر می کنم اینقدر حق داشته باشم .
صداي پاي سعید نزدیک شد . این بود که حبیب بسرعت بجاي خود برگشت .
گیسو محو خواندن بود که ناگهان از صداي محکم بسته شدن دري به خود آمد . تکانی خورد و نگاهش را از روي صفحات برداشت و به ساعت ظریف و زیباي مچ دستش دوخت . نفسش را از تعجب زندانی کرد . چقدر زود ساعت پازده شده بود .
نگاهی به سیمین که یک پایش از تخت آویزان مانده بود انداخت . چقدر راحت و بی دغدغه خوابیدن بود.
صداي در از پایین بود و نشان می داد که بالاخره پدرش از خواب برخاسته است . باید براي آماده کردن صبحانه و تدارك ناهار به آشپزخانه می رفت . بسرعت آنچه در دست داشت زیر روکش تخت پنهان کرد و برخاست .
وقتی میز را می چید متوجه نگاه پدرش شد که با چشمانی پف آلود بطور عجیبی او را می نگریست . تا او صبحانه اش را بخورد بسرعت مشغول فراهم کردن ناهار شد .
با تعجب متوجه شد حالا شخصیتی دیگري از پدرش در ذهن دارد . شخصیتی جالب و دوست داشتنی ...
وقتی برایش چاي برد یا محبت به چشمانش نگریست و انگار با نگاه از پدرش تشکرد کرد . ناگهان پدرش پرسید :
-دخترم ، جریانو از مادرت شنیدي ؟
گیسو یکه اي خورد . سوال آن قدر غیر منتظره بود که تقریبا دست و پایش را گک کرد . دکتر در تمام طول مدت صرف صبحانه اش صبر کرده بود تا بالاخره این سوال را بپرسد . این دفعه اولی نبود که از دخترش خاستگاري میشد ولی این مورد براي شخص او اهمیت فوق العاده اي داشت . چون به برادرش مروبط می شد .
گیسو به پدرش که همچنان با چشمان جستجوگر او را می نگریست ، نگاه شرمگینانه اي انداخت . مودبانه گفت :
-در مورد پسرعمو محبوب صحبت می کنید ؟ خب ... بله . صبح مامان یه چیز بهم گفت .
-نظرت چیه ؟ خان داداش میل داره که تو همسر محبوب بشی و ...
گیسو گفت :
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#77
Posted: 31 Aug 2013 13:23
-راستش ، خیلی غیر منتظره بود . من اصلا هیچ شناختی از اون ندارم .
-این که مشکلی نیست . میتونیم شرایطی رو فراهم کنیم که شما دو تا بیشتر همدیگرو ببینین و با هم صحبت کنین .
گیسو با تردید پرسید :
-پدر ... ا ... شما مطمئن هستید که خان عمو از من خاستگاري کرده نه از سیمین ؟
دکتر یکی از ابروانش را کمی بالا برد و گفت :
-اول منهم همین فکر رو می کردم ولی بعد خان داداش گفتن که منظورشون شما بودي ، به هر صورت اجازه داري بیشتر باهاش معاشرت داشته باشی و به موقعش نظرت رو با من یا مادرت در میون بزاري . شنیدم که بعد از ظهر با اونا به تهران می ري ؟
-بله پدر ... البته با اجازه شما ... اگرچه علاقه اي به این کار ندارم .
دکتر کلام دخترش را نشنیده گرفت و گفت :
-در هر صورت مواظب رفتارت باش .
-چشم پدر .
دکتر از جا برخاست و گفت :
-من باید برم یه جایی کار دارم . بعد میرم بیمارستان .
گیسو پرسید :
-پس ناهار چی ؟
دکتر همانطور که براي پوشیدن لباسش به طرف اتاقش می رفت ، جواب داد :
-بیرونیه چیزي می خورم .
در این موقع صداي زنگ تلفن در خانه پیچید . دکتر گوشی را برداشت :
-بله ... بفرمائین ...
مدتی همانطور گوش کرد و بعد دستپاچه گفت :
-اشتباه گرفتین .
گوشی را گذاشت و با قیافه اي برافروخته به درون اتاقش رفت . در حرفه پدرش همیشه افراد ناراضی پیدا می شدند که گناه فوت یا بیماري ناعلاج بستگانشان را به گردن پزشک معالجش بیاندازند و مزاحمت ایجاد کنند . عجیب آنکه اگر سخت ترین بیماریها را درمان می کرد فقط به یک تشکر خشک و خالی قناعت می کردند .
گیسو چنین اندیشه اي داشت از این رو چیزي از پدرش نپرسید . وقتی پدرش از خانه خارج شد به سراغ سیمین رفت.
پاشو دختر . لنگ ظهر شده ...
سیمین خمیازه اي کشید و گفت :
-صبح به خیر .
-نه خیر . ظهر بخیر .
-چرا بیدارم نکردي ؟
-چند بار بیدارت کردم ولی مثل اینکه جنابعالی بیهوش تشریف داشتین .
-واقعاً ... نمی دونم چرا اینقدر شلو وارفته شدم .
-حتما نم بارون دیشب بهت سرایت کرده . پاشو ، ببینم جات خیس نیست ؟
سیمین با خنده جواب داد :
-فکر می کنم به اندازه یه تشت خیس باشه .
هر دو خندیدند . گیسو به این نتیجه رسیده بود که بهتر است آخر این تعطیلات را با بداخلاقیش خراب نکند .
وقتی سیمین صبحانه اش را می خورد ، گیسو ته مانده کارهاي مربوط به ناهار را هم تمام کرد و بعد به اتاقش رفت و دوباره شروع به خواندن کرد .
حدوددو هفته از آن زمان گذشت . حالا دیگر غذا می پختم ، رفت و روب می کردم ...
روزها سعید به قصد انجام کار از خانه خارج می شد و ظهر بر می گشت . ساعتی استراحت می کرد و دوباره از خانه خارج می شد . نمی دانستم کجا می رود و سوال هم نمی کردم . حتی نمی پرسیدم که قصد دارد به جبهه برگردد یا نه ؟
نزدیک ظهر شده بود . لیوانرا برداشتم و در یخچال را گشودم تا کمی شیر داخل آن بریزم که ناگهان ظرف شیر سر خورد و افتاد و قالیچه پاي یخچال را کثیف کرد .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#78
Posted: 31 Aug 2013 13:24
در یخچال را بستم و مستاصل همان کنار نشستم و به شیر ریخته شده که به سرعت در آن فرو می رفت خیره شدم .
ناگهان بفکر افتادم تا کف زمین کثیف نشدهقالیچه راجمع کنم . به سرعت فکرم را عملی کردم . خوشبختانه زمین خیس نشده بود . کمی نشستم و فکر کردم که چکار باید بکنم و آخر به این نتیجه رسیدم که قالیچه را به رودخانه اي که نزدیک خانه قرار داشت ببرم و داخل آن بیاندازم تا جریان آب خودش آنرا تمییز کند . بعد براي خشک شدنش یک فکري می کردم .
خوشبختانه آنروز آفتابی بود ولی هر چه بود براي خشکشدن قالیچه مناسب نبود . قالیچه را لوله کردم و آنرا برداشتم و به راه افتادم .
در بین راه رضا پسرك کوچک همسایه را دیدم به او سپردم که اگر کسی یه دنبال من آمد بگو که کجا رفته ام .
وقتی به رودخانه رسیدماز مشاهد زلالی آب که در آن فصل سال خروشان و زیاد بود به هیجان آمدم . چکمه اي را که به همراه آورده بودم پوشیدم . قالیچه را گشودم و نظاره گر عبور جریان آب از آن و رنگ شیري که از آن خارج می گشت شدم . آب سرعت زیادي داشت و بزودي آنرا پاك کرد .
سپس آنرا در آب لوله کردم و از آب خارج نموده و به درختی تکیه دادم تا آبش خارج شود . ناگهان احساس کردم زمین زیر پایم می لرزد . شاید آن موقع که در یخچال را باز می کردم هم کمی زمین لرزیده بود . به هر صورت لرزش زیاد نبود ولی ناگهان صداي عظیمی از طرف کوه ، آنجایی که حبیب می گفت حفاري می کنند بگوش رسید .
قلبم از جا کنده شد . قالیچه را همانجا رها کردم و تا آنجا که توان داشتم دوان دوان به آن طرف رفتم . چکمه جلوي دویدنم را می گرفت . بسرعت آن را از پایم خارج کردم و همانجا انداختم و به دویدنم ادامه دادم .
از لاي درختان گذشتم و بالاخره به محوطه بازتري رسیدم که ماشین آلات و ادوان آنها آنجا قرار داشت . گرد و خاك هنوز از داخل تونلی در آن نزدیکی بیرون می آمد .
فریاد کشیدم :
-کسی اینجا نیست ؟ کجایین ؟
ولی صدایی نشنیدم به جیز صداي قلبم که با نافرمانی بلندتر از همیشه می تپید . در دلم خدا را صدا کردم و دوباره جیغ کشیدم :
-تو رو خدا یکی جواب بده ؟ آهاي ...
به طرف گرد و غبار دویدم . دهانه غار کمی مسدود شده بود ولی خوشبختانه به داخل راه داشت . با تقلا راهی بداخل پیدا کردم . سنگهاي بزرگ کنده شده از سقف غار اینجا و آنجا افتاده بود . وقتی کمی جلوتر رفتم صداي ناله و سرفه را شنیدم .
کسی پرسید :
-کی اونجاست ؟
به طرف مرد مسنی که صدمه ندیده بود و داشت به مجروحان کمک می کرد و آنها را از زیر سنگها خارج می کرد رفتم .
سراغ حبیب را از او گرفتم . با دست به نقطه اي اشاره کرد . بسرعت به آن طرف رفتم .
چشمانش بسته بود . با تقلا سنگها را از رویش کنار زدم . خونین ومالین بود و از چند جاي بدنش که حتما شکسته بود خون بیرون می زد . احتمالا از شدت درد بهوش آمد و لحظه اي مرا نگریست و گفت :
-فرنگیس .
صورتش سیاه و خاکی بود . کلاه مخصوصش کمی بیش از حد روي پیشانیش پایین آمده بود . آن را عقب زدم و با لحنی که سعی می کردم آرامش بخش باشد گفتم
-حالت خوبه ؟ خدا رو شکر که زنده اي
-تو اینجا چیکار می کنی ؟ خیلی ... خطرناکه ...
-این قدر حرف نزن . برات خوب نیست . سعی می کنم کمکت کنم .
تصمیم داشتم به طریقی او را از غار خارج کنم چون هواي داخل براي نفس کشیدن مناسب نبود . فاصله تا در غار زیاد نبود ولی حبیب سنگین بود و من هم که تازه عمل کرده بودم درد زیادي در ناحیه شکمم احساس می کردم . از طرفی می ترسیدم شکستگی هایش بدتر شوند . براي اینکار احتیاج به برانکارد داشتم . پرسیدم :
-خیلی درد داري ؟
در حالیکه بشدت درد می کشید با محبت مرا نگریست و ناله کنان با صدایی که به زحمت شنیده می شد ،گفت :
-آره ... خیلی ... درد ... دارم .
مرد مسن فریاد کشید :
-برو مردمو خبر کن .
-اول بیا اینو ببریم برون . بعد من میرم دنبال اهالی ...
مرد با تشر گفت :
-اول و دوم نداره ... همه اینجا مشکل دارن . برو تا دیر نشده مردم رو جمع کن .
لحظه اي مردد به حبیب نگریستم . تصمیم را گرفتم و گفتم :
-من میرم . تو رو خدا طاقت بیار .
دستش را بطرفم دراز کرد و گفت :
-فرنگیس ...
ولی من تقریبا نزدیک در ورودي غار رسیده بودم کهآخرین کلماتش به زحمت به گوشم رسیده . کمی بلدتر گفتم :
-بله
جوابی نداد . گفتم :
-زود بر می گردم .
با نهایت سرعتی که در توانم بود به راه افتادم از میان درختان گذشتم و همانطور فریاد می کشیدم :
-کمک ... کمک .... و در ذهنم خدا را صدا می زدم . راه بنظر طولانی تر از قبل می آمد . قیافه حبیب با همان حالت که ترکش کرده بودم از ذهنم دور نمی شد .
ناگهان صداي سعید را شنیدم که فریاد می کشید :
-فرنگیس کجایی ؟
-اینجام .
بسرعت مرا پیدا کرد . در حالیکه از درد شکم به خود می پیچیدم نفس زنان گفتم :
پایان قسمت ۶
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#79
Posted: 2 Sep 2013 20:57
قسمت ۷
-تو رو خدا کمکشون کن ... حبیب و بقیه توي غار زیر آوار موندن . خواهش می کنم عجله کن .
-چی ؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی .
-غار ریزش کرده ... حبیب و بقیه اون تو هستن ... باید کمکشون کنی .
-رنگ از روي سعید پرید . گفت :
-باشه . باشه . من میرم ولی تو حالت خوبه ؟
-آره نگران من نباش .
خودم هم به درستی حرفی که زده بودم اطمینان نداشتم .
سعید به سرعت از من جدا شد و دوید . من هم قوایم را جمع کردم و به راهم ادامه دادمدر حالیکه درد امانم را بریده بود و چشمانم سیاهی میرفت . چند بار زمین خوردم و باز بلند شدم . فریاد کشان دویدم .
با دردي که من داشتم کلی طول کشید تا توانستم به نقطه اي برسم که چند نفر صداي مرا بشنوند .
با عجله جریان را برایشان توضیح دادم و آنها هم هرچه بیل و کلنگ و ... پیدا کردند برداشتند و به همراه بردند .
یکنفر را هم فرستادم که بقیه را خبر کند . چون من دیگر توان دویدن نداشتم . با اینحال برگشتم و وقتی دوباره به کنار نهر دسیدم سرم گیج رفت و همانجا نشستم . شکمم بشدت تیر می کشید . پاهایم غرق در خون بود . متوجه تکه چوبی که در پایم فرو رفته بود شدم چشمانم را به هم فشردم و یکدفعه آنرا بیرون کشیدم . وقتی لاي چشمانم را گشودم به جیز لکه هاي سیاه رقصان نتوانستم چیزي ببینم کم کم لکه ها محو شدند . بنظرم می آمد زمین بالا و پایین میرود .
داشتم از حال می رفتم . ناگهان احساس کردم باز زمین می لرزید و اینبار صداي فرو ریختن کوه مهیب تر از قبل به گوش رسید . فریاد کشیدم :
-نه .
صدایم در میان زمزمه رودخانه و جنگل انعکاس یافت و دیگر چیزي نفهمیدم.
نمی دانم چه مدت بیهوش بودم ولی وقتی بهوش آمدم توي تختم دراز کشیده و بدستم سرم وصل بود . تب داشتم و سعید نگران با دستمال پیشانیم را خیس میکرد . خدا را شکر کردم . پس حتما خواب دیده بودم .
به مادر نگریستم، موهاي کنار شقیقه اش که سفید شده بود از روسري بیرون زده بود . صورت خسته و اندوهگینش او خبر از بی خوابیهایش می داد .
بی حال بودم . سعی کردم حرف بزنم گفتم:
-خواب بدي دیدم ...
مادر سعی کرد جلوي ریزش اشکش را بگیرد . با تعجب نگاهش کردم . گفت :
-چه خوابی دیدي دخترم ؟ انشاا... خیره .
چشمانم را بستم و نفسی تازه کردم و گفتم :
-خواب دیدم رفتم در یخچال رو وا کنم ظرف شیر سرخورد افتاد رو فرش ... بردمش دم رودخونه ...
لبان مادر می لرزید . اشک از چشمانش جاري شد . رویش را آنطرف کرد تا من صورتش را نبینم . قلبم لرزید . به سعید نگاه کردم و با دلهره پرسیدم :
-چرا گریه میکنه ؟
و در دل خدا خدا می کردم جوابش همانی نباشد که من فکر می کردم . سعید نگاهش را دزدید و شانه هایش را بالا انداخت . افکارم را جمع کردم. هر چه بیشتر ذهنم را به کار می گرفتم خوابم به نظر حقیقی تر می آمد .با ترس از جوابی که خواهم شنید پرسیدم :
-حبیب ... چیزیش شده ؟
مادر بلند بلند گریست و گفت :
-هیچ کس زنده نموند.
انگار تمام خونم به یکباره از بدنم خارج شد . لرزشی بی حس کننده تمام وجودم را فرا گرفت . سعی کردم به خودم مسلط شوم .لب زیرینم را گزیدم . با چشمانی بسته جویی از اشک روي چهره ام به راه افتاد . نالیدم :
-خدایا چرا ؟
و زار زار گریستم . احساس میکردم هر لحظه بیشتر قوایم را از دست می دهم . در ذهنم خودم را می دیدم که بر سر و صورتم می کوبیدم و صداي جیع و ناله ام گوش فلک را کر می کرد ولی نا نداشتم حتی دستم را تکان بدهم .
او جان مرا نجات داده بود ولی من نتوانستم کاري برایش انجام دهم در حالیکه شاید اگر کمی تلاش می کردم او زنده می ماند .
اشک به چشمان گیسو آمد . خاطرات مادرش را با دلخوري کمی آنطرفتر روي تخت انداخت . بغضی بشدت گلویش را می فشرد . حالا علت اینکه مادرش این داستان را با جزئیات نوشته بود می فهمید.
حبیب زیر خروارها سنگ مدفون شده بود و حالا دلیلی نداشت که مادر به احساساتش لگام بزند.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#80
Posted: 2 Sep 2013 21:03
لحظات همانطور می گذشت . لحظاتی که با تلاطم روحی او همراه بود . اشک به چشمان گیسو می آمد ولی جلویش را می گرفت . آب دهانش را قورت می داد انگار می خواست درد این ماتم را به همراه آن فرو دهد . دلش گرفته بود . آروزي دیدن حبیب دیگر به محالات پیوسته بود . چه حیف ... چه مرگ بی موقعی ... چقدر ناگهانی .
بیاد داستانی که یک نفر برایش تعریف کرده بود افتاد که در آن حضرت عزرائیل از خداوند گله کرده بود که چرا او را مامور گرفتن جان آدمها کرده است و باعث شده آنها او را نفرین کنند و از او بترسند و خداوند فرمود براي هر کس سرنوشتی جهت مرگ در نظر می گیریم که دیگر نگویند عزرائیل جان کسی را گرفت بلکه بگویند به واسطه فلان بیماري یا فلان حادثه مرد .
لابد اجل حبیب هم فرا رسیده بود و دفتر زندگی او باید اینگونه بسته میشد . ده دقیقه اي گذشت . لحظاتی که با تلاطم روحی او همرا بود .
کمی بعد دوباره سعی کرد بخواند . صفحه را پیدا کرد :
بنظرم آمد سعید همانطور بدون عکس العمل نسبت به این موضوع مرا می نگرد . دوباره بیحال شدم . این بار خواب دیدم . خواب یک آبشار بزرگ و حبیب و فرخ که به هم آب می پاشیدند و قهقه سر می دادند . فرخ با لباس بسیجی داخل آب افتاد و لحظه اي بعد سر از آب بیرون آورد و به حبیب گفت : " تو هم بیا "
حبیب گفت : " نه من نمی خوام بیشتر از این خیس بشم . " و بی اعتنا به التماسهاي فرخ به راه افتاد . فرخ توي آب ایستاد و همانطور حبیب را به درون آب فرا می خواند و چون حبیب به حرفش توجهی نمی کرد با عصبانیت با مشت به سطح آب می کوبید .
من کناري ایستاده و نظاره گر این ماجرا بودم . دستم را بطرف حبیب دراز کردم و با فریاد صدایش زدم . ولی او نمی شنید و از من دور و دورتر می شد . ناگهان از خواب پریدم . نیمه هاي شب بود و همه جا تاریک بود . سعید توي تختش نزدیک من همانطور نشسته به دیوار تکیه داده و خوابش برده بود .
تمام شب را با خاطرات قدیم بی صدا گریستم . هرگز نمی توانم درد و رنج و اندوهی را که کشیدم تشریح کنم ...
وقتی کسی را از دست می دهید آن وقت جاي خالی اش را احساس می کنید . من هم تازه وجود او را در خودم احساس می کردم و می فهمیدم که چقدر برایم عزیز بود .
اگر این مطالبی را که پس از سالها با تصمیمی ناگهانی به یکباره شروع به نوشتن آن کرده ام قبلا و همزمان با وقوع آن به نگارش در می آمد حتما متن آن خیلی فرق می کرد چون حالا با دید بازتري به رفتار و حرکات اطرافیانم نگاه می کنم و جواب خیلی از عکس العمل هاي آنان را می دانم ...
اکنون در می یابم که حبیب اخگري بود که همیشه مرا می سوزاند ولی دلنشین بود .
ضربه اي بود که به فندك قلبم وارد میشد تا جرقه اي بزند ولی این جرقه به آتش تبدیل نمی شد چون مهارش می کردم . ولی این بار ضربه نهایی زده شده بود و نتیجه آن آتشی بود که در قلبم زبانه می کشید و تا مغز استخوانم را می سوزاند و درد آن با هر ضرباتی در شر یانم جاري می شد .
گاهی به یاد حرفش می افتادم که گفته بود " خدا سومی شو بخیر کنه . " ولی به مورد سوم نرسیده بود . حبیب مرده بود و من ... از آن روز جسمی شده بودمبی روح و بیگمان با نگاه هاي مات و مبهوت
چرا کمی بیشتر پیشش نمانده بودم تا خودم هم با او بمیرم . بیچاره آن مرده !
حتما در حین کمک به مجروحین زیر آوار مانده بود . کاش او را بجاي خودم براي کمک فرستاده بودم . هر چه بود حتما او می توانست با ماشین رانندگی کند و در این صورت نیروي کمکی زودتر می رسید .
حبیب ! حبیب ... کاش به حرفت گوش می کردم ... کاش نمی رفتم ... کاش تو را به همان صورت از آن غار لعنتی خارج می کردم . ممکن بود درد بیشتري بکشی ولی لااقل زنده می ماندي ... آخر من از کجا می دانستم که دوباره زمین خواهد لرزید ... که آنهمه سنگ بر سرت آوار خواهد شد که جسم عزیزتاینطور زیر ضربات دردناك سنگها له خواهد شد .
حبیب ... حبیب بیچاره ي من . چقدر ظالمانه عذابت داده بودم . چقدر خون به دلت کرده بودم . چه می دانستم که دست آخر چنین خواهد شد نمی دانستم اینقدر برایم عزیزي ... که زندگی بی تو چه تهی و بی لطف است .
آري ، تا زمانی که زنده بود نفرینش می کردم ... آزارش می دادم و حالا ، حاضر بودم هزار بلا را تحمل کنم ولی او زنده
باشد . زندگی چه بازي عجیبی دارد . چقدر دلم می خواست زمان به عقب برگردد . چقدر دلم می خواست دوباره او را می دیدم و گذشته ها را جبران می کردم .
یک وقت به خود آمدم که متوجه شدم همین بلا را دارم بر سر سعید می آورم .
سعید نهایت محبت و تلاشش را جهت بهبود من بکار می برد ولی توفیري یه حال من نداشت . من همچنان او را از خودم طرد می کردم و اون چون کنیزي تمام وقتش را به من اختصاص می داد .
یک روز که مادرم و گل خانم به اتفاق هم به عیادت من آمده بودند شنیدم که به زبان محلی خطاب به مادرم می گفت :
-خوبیش اینه که تا وقتی فرنگیس مریضه سعید بفکر جبهه و جنگ نمی افته . همین طوري خودشو به مریضی بزنه خیلی خوبه .
وقتی سعید آندو را بدرقه می کرد کمی دیر کرد . از جایم برخاستم و از پنجره به بیرون نگریستم . گل خانم با او مشغول صحبت بود به زحمت صدایشان شنیده می شد . گل خانم گفت :
-اگه این دختره خوب بشو بود تا حالا خوب می شد . برو طلاقش بده بفرستش خونه بابا و ننه اش . خودم برات یه دختر دیگه می گیرم .
سعید با اعتراض فریاد کشید :
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود