ارسالها: 14491
#21
Posted: 2 Sep 2013 13:44
وقتی خورشید درس تازه ایی گرفت
دو مرد فقیر که هردو لباس های کمی داشتند در سرمای زمستان می لرزیدند یکی از دو مرد از دیگری پرسید تو
هم سردت است؟ مرددوم که دندان هایش از سرما بهم می خورد جواب داد بله . بمیرم بهتراز این است که این طور
بلرزم تو چطور رفیق تو هم سردت است . مرد فقیر اول جواب داد بله . حس می کنم خونم کم کم دارد یخ می زند.
او بدون معطلی لباس هایش را در اورد و به مرد دیگر داد . بعد گفت بپوش بپوش . مرد دوم که از محبت دوستش
دلش فشرده شد ه بود. لباس هارا به او برگرداند و گفت لازم نیست خودت به اندازه من داری از سرما می لرزی.
اما فقیر اول با اصرار لباس هارا به تن فقیر دوم پوشاند و گفت بهتر از این است که دونفر از سرما بلرزند !
خورشید که از پشت ابرها به گفتگوی ان دو گوش می دادگفت سرما بس است باید مثل این مردبخشنده باشم
و گرمتر از قبل تابید
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#22
Posted: 2 Sep 2013 13:54
خودم بهتر می بینم
مرد نا بینایی روی نیمکت نشسته بود روبه رویش منظره ایی زیبا قرار داشت . مرد جوانی کنار اونشست و گفت چه
منظره زیبایی ! شما چقدر خوش سلیقه هستید که این جارا برای استراحت انتخاب کرده اید. اما به زودی مرد جوان
متوجه شد که مرد نابیناست و شرمنده شد .برای جبران خطایش فکر کرد بهتر است منظره را برای نابینا توصیف کند
گفت اینجا پر از درخت است . درخت هایی سبز و پر شاخ و برگ . پرندههایی که روی درخت نشسته اند انگار رنگ
هایشان را از رنگین کمان گرفته اند . دریا چه ایی ان دور دست هاست رنگش ابی است و مثل ایینه ....
نابینا گفت بس کن مرد جوان . قبل از این که منظره را توصیف کنی ان را بهتر می دیدم . دیگر ساکت باش و بیشتر
از این زیبایی منظره را از بین نبر!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#23
Posted: 2 Sep 2013 19:51
هر کسی کار خودش
کلاغ به عنکبوت گفت چه قدر بی کاری! حوصله ات از بی کاری سر نمی رود ؟ عنکبوت جواب داد من بی کار
نیستم. من کمین کرده ام . این سخت ترین کار است !اما کلاغ حرف اورا به حساب خود ستایی گذاشت و گفت
حالا که این قدر بی کاری یک شال گردن برای زمستان من بباف ! عنگبوت گفت قبول اما زیباترین شال گردن را در
عوض یک پشه برایت می بافم . کلاغ قبول کرد به سادگی عنکبوت خندید و برای شکار پشه از عنکبوت دور شد
پشه ای در اب نهر روی برگی نشسته بود . کلاغ به او حمله کرد اما پشه فرار کرد وکلاغ توی ای افتاد . پرهای
کلاغ که زیر افتاب خشک شد به باغ خرمالو رفت .پشه ایی روی شیره ایی چسبناک و شیرین خرمالو نشسته بود
کلاغ به طرفش حمله کرد اما باغبان که مراقب خرمالوهای باغ بود با چوی به سر کلاغ کوبید . کلاغ به سراغ
اشغالدانی رفت. پشه ای روی اشعال ها نشسته بود .کلاغ به او حمله کرد . اما باسر توی زباله ها رفت . پشه
قبل ازاو فرار کرده بود .
کلاغ به زحمت از زیر اشعال ها بیرن امد ورفت لب چشمه خودش را شست . دیگر هرگز پیش عنکبوت بر نگشت .
عنکبوت هم منتظر او نبود .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#24
Posted: 2 Sep 2013 20:18
پدری که نمی خواهد دخترش عاشق شود
درمانگری جوان کنار رود نشسته بود که ناگهان اب یک رشته گل یاس با خود اورد. درمانگر گل هارا برداشت .
کسی یاس ها را به نخ کشیده بود . درمانگر بلند شد و در طول رودبه راه افتاد دختری روی تخته سنگی نشسته بود
و دامنش پر از یاس های سفید بود . درمانگر به او رسید و گفت مواظب یاس هایت باش !و یاس هارا به دامن دختر
انداخت . او خیلی زود فهمید که دختر نابیناست . دختر بلند شد و به راه افتاد .بهنظر میرسید راه را به خوبی می
شناسد. درمانگر به دنبالش حرکت کرد کمی بعد از شت درخت ها خانه ای ظاهر شد.پدر ومادر از خانه بیرون آمدند
وبه سر تا پای درمانگر نگاه کردند . پدر دختر از درمانگر پرسید راهت را گم کرده ایی مرد جوان ؟ درمانگر جواب داد
نه در کنار رود دنبال گیاهان دارویی بودم . پدر ومادر دختر درمانگر را به خانه دعوت و از او پذیرایی گرمی کردند
اخر شب که پدر و درمانگر با هم تنها شدند پدر چگونگی نا بینا شدن دخترش را برای درمانگر گفت . همان شب
درمانگر رهی کوهستان شد و سپیده دم با کیسه ایی گیاه شفا بخش بر گشت درمانگر از گیاهان مرهمی
ساخت و به چشمان دختر مالید وروی ان را بست و اطمینان داد که اگر هفت روز مرهم بر چشمان دختر باشد
او بینایش را باز خواهد یافت . در هفتمین روز پدر دختر به درمانگر گفت وقت رفتن است مرد جوان ! درمانگر
باناباوری نگاهش کرد . پدر دختر این پا و ان پا کرد سرانجام به سختی گفت می دانم که روزی می روی . پس تا
دخترم چهره ات راندیده و دلباخته ات نشده از اینجا برو . درمانگر حرفی نزد پدر دخترگفت تو نور را به چشمان
دخترم داده ایی اما نور قلبش را خاموش نکن و نخواه دلباخته کسی شود که فایده ایی برایش ندارد . درمانگر دور
شدو سر راه یاس های به نخ کشیده را توی رود انداخت . اما شاید روزی بر می گشت کسی چه می داند .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#25
Posted: 2 Sep 2013 20:41
از همه چیز خسته می شویم
فرشته ارزو سالها بود که ارزوی زن ومردو کوچک بزرگ را براورده کرده بود و زندگیش یکنواخت و کسل کننده شده.
بود. با خودش گفت چرا کسی ارزوی مرا براورده نمی کند ؟ فرشته ارزو در همین فکر ها بود که به دختر جوانی
رسید . دختر از دیدن بالهای توری فرشته اورا شناخت وصف فرشته را در قصه ها خونده بود . چشمان دختر جوان
برقی زد . فرشته ارزو زیر لب گفت با زهم همان حکایت قدیمی برق چشم ها . تعجب و بعد ارزوهای عجیب و غریب
دختر جوان گفت تو باید فرشته ارزو باشی و امده ایی ارزوی مرا براورده کنی !فرشته ارزو از روی کسالت آهی کشیدو
گفت همین طور است! دختر جوان گفت پس حالا باید فکر کنم و عاقلانه ترین ارزو را بکنم . فرشته ارزو که ناگهان
فکری به خاطرش رسید ه بود گفت صبر کن دختر جوان تا من به تو بگویم چه ارزویی بکنی. این اولین بار است
که من به کسی چنین حرفی می زنم خود م هم نم یدانم چرا این کارا می کنم . ضرر نمی کنی دختر جان بگذار
من به تو بگویم چه ارزویی بکنی !دختر جوان سرش را به علامت توافق تکان داد و گفت باشد به تو اعتمادمی
کنم باشد .
فرشته ارزو گفت ارزو کنن دختر جوان جای من باشی این بال ها مال تو باشد و توانایی بر اورده کردن ارزوهارا
داشته باشی . متوجه شدی ؟! چشمانت را ببند و ارزو کن جای من باشی . دختر جوان چشمانش را بست و ارزو
کردجای فرشته باشد . لحظه ای بعد دختر جوان به فرشته تبدیل شده بود و بر عکس . دختر جوان به بالهایش
نگاه کرد و گفت چه زندگی هیجان انگیزی در انتظارم است . فرشته حرف اوراتایید کرد و گفت زندگی من هم
هیجان انگیز خواهد شد .و خدا حافظی کرد و رفت .
می گویند کمی کمتر از یکسال دختر جوان و فرشته ارزو در به در دنبال کسانی می گشتند که جایشان را با انها
عوض کند . چه موجودات تنوع طلبی!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#26
Posted: 2 Sep 2013 21:02
عزاداری برای هیچ
موش بی سوادهیچ جوری راضی نمی شد برود درس بخواند . بیشتر موش های شهر موش ها با سواد و
تحصیل کرده بودندوقتی موش بی سواد بچه دار شدموش های دیگر به او گفتند که نباید بچه هایش مثل خودش بی
سوادبار بیایند . اما چون بچه های موش تازه بدنیا امده بودند موش بی سواد گفت حالا ببینم تا ان موقع چی
میشود.روزی ماری گرسنه جای موش بی سواد و بچههایش را پیدا گردو ارام به طرف لانه ی انها خزید . موش بی
سواد بهموقع فهمید وکاری را کر که همه ی موش ها در این موقع می کنند . یعنی یکی یکی بچه موش هارا به
دندان گرفت واز محل خطر دور کرد . مار هر لحظه به لانه موش نزدیکتر میشد . موش بی سواد باید بچه موش
هارا سریع تر به محلی امن منتقل می کرد . اولین بچه موش را برد به لانهو برگشت تا دومین را ببرد ! دومین
موش را برد و به لانه برگشت تا سومین بچه را ببرد. سومین موش را برد تا چهارمین و پنجمین ششمین و
هفتمین هشتمین .....
آخرین بار که موش بی سواد به لانه برگشت مارا دید که توی لانه اش چنبره زده بود و زبان دوشاخش را تکان
میداد .هیچ بچه موشی هم در لانه نبود . از همان لحظه موش بی سواد به تردید ووسواس افتاد. ایا او توانسته
بود همه ی بچه هایش را نجات بدهد؟ یا یکی دوتا از ان ها جا مانده بود و طعمه مار شده بود ؟
می گویند هنوز که هنوز است موش بی سواد عزادار بچه یا بچه هایی است که احتمال می دهد مار ان ها را
خوردهباشد .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#27
Posted: 2 Sep 2013 21:26
گربه ای که مرض ادم ها راگرفته بود
گربه ملوسه پسری به دنیا اورد که با دیگر گربه ها فرق داشت. بچه گربه به جای این که روی چها ردست و پا برود
روی دو پا راه می رفت . بیبی گربه به گربه ملوسه گفت حتما وقتی حامله بودی زیادبه ادم ها نگاه کرده ا ی !
حکیم گربه گفت پسرت مرض ادم ها راگرفته. مگر ندیده ایی ادم ها روی دو پا راه می روند ؟! همه شان مریض اند
اما نگران نباش خودم پسرت را معالجه می کنم . بعد یک شیشه بدرنگ بهگربهملوسه داد و باامیدواری اورا روانه خانه
کرد . چندروز بعد شربت تمام شد اما گربه مرض گرفته خوب نشد. گربه ملوسه بار دیگر پیش حکیم رفت . حکیم گربه
گفت درمان پسرت کمی طولانی است . اخه پسرت مرض ادم ها راگرفته . و یک شیشه قرص به گربه ملوسه
داد. چندروز گذشت و پسر گربه ملوسه باز خوب نشد . گربه ملوسه پیش حکیم های دیگری رفت .از این شهر به
ان شهر از این ده به ان ده . اما هیچ حکیم و دوایی نتوانست گربه مرض گرفته را خوب کند. پسر گربه ملوسه
روز به روز با مرضش بزرگتر شد تااین که بالاخره زبان باز کرد و توانست حرف بزند . اولین جمله ایی که گربه ی
مرض گرفته به زبان اورد این بود زگیل های دستم چه دردی میکنه؟
حتی یک ثانیه هم نمی توانم دستم را زمین بگذارم !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#28
Posted: 2 Sep 2013 21:59
از این دختر باید ترسید
اب نبات نارنجی . اسم یک دختر نه ساله است که دلش می خواهد وقتی بزرگ شد اشپز بشود. انشایی هم که
سر کلاس خوانددرباره ی همین موضوع بود . اونوشته بود وقتی بزرگ شوم اشپز می شوم . وقتی به خانه ام بیایید
با شربت قورباغه از شما پذیرایی می کنم . فرنی تار عنکبوت برایتان می گذارم . اگر سیر نشدید دماغ روباه و چشم
الاغ وزبان میمون را توی مخلوط کن می اندازم و مخلوط می کنم و معجون خوشمزه ایی تقدیمتان می کنم . کوفته
ی مارو کتلت سوسک حمام برایتان می پزم . روی گربه ولگرد خامه ی ملخ می ریزم و توی فر می گذارم . کیک
که اماده شد با چایی بال مگس از شما پذیرایی می کنم . بستنی حلزون برایتان می اورم و ماکارونی کرم شبتاب
جلویتان می گذارم. ودر اخر هم ناخن خروس جنگی برایتان می اورم تابا ان لای دندان هایتان را پاک کنید . امید
وارم از پذیرایی ام راضی باشید . اما برای شام هم باید بمانید . چون می دانید چی می خوام درست کنم
خورش.... نه اول حدس بزنید تا بعد من بگویم ؟ بچه ها ؟بچه ها ؟ کجایید ؟ چرا هیچ کس توی کلاس نیست ؟
پس خانم معلم کجا رفت؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#29
Posted: 3 Sep 2013 18:02
قصه ی تفنگی که کتاب را تنها گذاشت
تفنگ گفت ای کاش یک بار فقط یک بار هم شده شلیک میشدم . سالهاست که همین طور بی مصرف به دیوار
نصب شده ام . کتاب گفت من هم فقط یک ارزو دارم دلم می خواهد خوانده بشوم . دلم می خواهد یکی پیدا
شودوکلمه به کلمه مرا بخواند. تفنگ کتاب مدتی از تنهاارزویشان حرف زدند تااین که فکری به خاطر کتاب رسید .
گفت ماازاین که توی این اتاق بنشینیم نتیجه ای نم یگیریم ! بهتر است برویم بیرون وکسی را پیدا کنیم که هم
توراشلیک کند و هم مرا بخواند. به این ترتیب کتابو تفنگ از خانه بیرون رفتند . کمی بعد به مردی جوان رسیدند .
کتاب گفت به اوگفت لطفا من را بخوان . مرد زیر درخت نشست و شروع به خواندن کرد وگفت چه کتاب جالبی پر
از حقیقت است . این تنها کتابی است که صادقانه درباره ی عدالت و ازادی حرف زده است . کتاب به ارزویش زسید .
تفنگ جلو رفت و به مرد جوان گفت حالا نوبت من است لطفا شلیکم کن . یک شلیک جانانه . مرد جوان نگاهی
به او انداخت و گفت هر گز! چراباید تیر اندازی کنم اصلا به کی تیر اندازی کنم . نه......نه..... من این کارا نمی
کنم و رفت. تفنگ غمگین شد. اما کتاب شاد بود ومی گفت دلم می خواهددوباره خوانده بشوم چه احساس
خوبی داشتم وقتی خوانده می شدم . بار دیگر هر دو راه افتادند و دوباره به مرد ی جوان رسیدند . تفنگ جلو دوید
و گفت لطفا مرا شلیک کن به این حیوانات .پرنده ها اسمان درخت ها ادم ها حتی به این کتاب . هر جا دلت می
خواهد شلیک کن . مرد جوان تفنگ را گرفت و گفت چه تفنگ خوبی !و به پرنده ایی که روی درخت نشسته بود
شلیک کرد.تفنگ با خوشحالی گفت شلیک شدم چه احساس خوبی چیزی از توی دلم بیرون امد و من سبک
شدم . بازهم شلیک کن مرد جوان ! مرد جوان این بار به سوی اهویی شلیککرد بعد به خرگوشی شلیک کرد .
تفنگ اورا تشویق می کرد بازهم بازهم شلیک کن .مرد جوان شلیک کنان دور شد و کتاب تنها ماند .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#30
Posted: 5 Sep 2013 10:20
ایا تنها را ه نجات دادن کسی نجات ندادن اوست
امواج دریا یک بطری را به ساحل اورد .یک دختر خیلی خیلی خیلی کوچولو توی بطری بود که کلاه حصیری داشت .
در ساحل پسری که شلوارک به پا داشت قدم می زد که بطری را دید . و از انجایی که قصههای زیادی درباره ی ادم
کوچولو ها خوانده بود از دیدن دخترک اصلا تعجب نکرد و گفت سلام ادم کوچولوی کلاه حصیری!
دخترک گفت من ادم کوچولو نیستم . من هم اندازه تو بودم . اما گرفتار طلسم این بطری شدم . پسرک باور نکرد و خندید
و بعد خواست در بطری را باز کند که دخترک فریاد زد نه نه نباید در بطری را باز کنی . بر عکس باید دوباره مرا به دریا باز
گردانی تا از طلسم بطری ازاد شوم وگرنه خودت گرفتار طلسم بطری می شوی . پسر خندید . گفت چه ادم کوچولوی
بامزه ایی ! و خواست در بطری را باز کند دخترک فریاد زد مرابه دریا باز گردان ! اما پسر شلوارکی خندید و در بطری را
باز کرد . دودی تیره و سیاه از توی بطری بیرون امد . لحظه ای بعد دختریی که کلاه حصیری قشنگی داشت در
ساحل قدم میزد و به دریا نگاه م یکرد . امواج دریا یک بطری در بسته را با خود می بر د. درون بطری پسرکی بود که
شلوارک به پا داشت وموهای صافش توی صورتش ریخته بود . م یگویند ده ها سال است که طلسم بطری شکسته
نشده است . چون کسانی که بطری را از دریا می گیرندنمی توانند باور کنند که بعضی وقت ها تنها راه نجات دادن
کسی نجات ندادن اوست !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟