ارسالها: 14491
#31
Posted: 5 Sep 2013 10:40
پسر بچه ایی که پول شد
پسر بچه ایی توی راه پول پیدا کرد و با خوشحالی فریاد زد اخ جان پول پیدا کردم . پول هم با خوشحالی فریاد زد
جانمی جان ادم پیدا کردم . پسر بچه با تعجب گفت کی تا حالا شنیده پول ادم پیدا کنه . پول گفت شما ادم ها فکر می
کنید فقط شمایید که حق دارید چیزی پیدا کنید . پسر بچه گفت من تورا پیدا کردم و می توانم خرجت کنم . همین الان
با تو یک بستنی می خرم . پول گفت خواهیم دید ! کمی بعد پسر بچه و پول وارد شهری شدند که برای پسر بچه نا اشنا
می امد . پول پسرک را به مغازه ایی برد و به فروشنده که پول کراوات زده و خوش لباسی بود گفت لطفا یک بستنی !
فروشنده یک بستنی به پول داد . پول هم دست پسرک را در دست فروشنده گذاشت و گفت این هم پولش . بعد در
حالی که بستنی اش را لیس می زد دور شد. پسر بچه فریاد زد صبر کن... صبر کن ...
فروشنده به پسرک گفت کجا می روی ؟ تو ادم منی ؟ و اورا توی قلکی انداخت که پر از ادم های پولکی بود .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#32
Posted: 5 Sep 2013 11:28
بهترین هدیه که هرگز تمام نمی شود
پیرمردی قبل از مرگ سه پسرش را صدا زد و به پسر بزرگ گفت من از دنیا می روم و تمام سکه هایم را برای تو می
گذارم.پسر بزرگ خوشحال شد . پیر مرد رو کرد به پسر دوم خود گفت : من از دنیا می روم و تمام زمین هایم را برای تو
می گذارم .پسر دوم خوشحال شد. پیرمرد به پسر کوچک خود نگاه کرد و چون چیزی برای بخشیدن به او نداشت جمله
ایی حکیمانه به او گفت من از دنیا میروم و اینده را برای تومی گذارم . دو پسر بزرگ یواشکی خندیدند. مدتی گذشت
پسر بزرگ تمام سکه هایش را با ولخرجی از دست داد . پسر دوم زمین هایش را فروخت وپولش را خرج کرد . و حالا ان
دو حتی برای لقمه ای نان محتاج دیگران بودند.روزی دو برادر به مزرعه ای رسیدند و برای گرفتن تکه ایی نان به سراغ
مزرعه دار رفتند . وقتی مزرعه دار در را باز کرد برادرانش را شناخت. و دو برادر فقیرنیز برادر کوچک خودرا شناختند .
وقتی برادر کوچک تر از حال و روز برادرانش باخبر شد. به ان ها دو بیل دادو گفت بهار نزدیک است . من شمارا در
اینده شریکم یکنم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#33
Posted: 5 Sep 2013 11:48
چه کسی از ارزوی واقعی دخترها خبر دارد
دو دختر بهم رسیدند . یکی چشم قهوه ایی داشت و ان یکی ابی . دختر چشم ابی به دیگری گفت چه چشم های بد
رنگی داری! دختر چشم قهوه ایی گفت پس هنوز چشم های خودت را ندیده ای ! ان قدر بد رنگ بدرنگند که ادم دلش
می خواهد زودتر از تو دور شود . دختر چشم ابی گفت با ان چشم های بد رنگ به من خیره نشو ! دختر چشم قهوه
یی گفت ابی بدترین رنگ برای چشم است این را همه می دانند . فرشته ای نامرئی که از کنار انها می گذشت
گفتگوهایشان را شنیده بود ناگهان ظاهر شد و به ان ها گفت هر کدام از شما می توانید یک ارزو بکنید . من فرشته
ی ارزوها هستم . دخترهابهم نگاه کردند و خوشحال شدند . دختر چشم ابی ارزویش را گفت تنها ارزوی من این است
که چشمانم قهوه ایی باشد ! چشمان او در یک چشم بهم زدن قهو ه ایی شد . نوبت ارزو کردن دختر چشم قهو
ه ایی شد . او گفت تنها ارزویم این است که چشمانم ابی باشد . چشمان او هم ابی شد . فرشته ارزوها رفت .
دو دختر بهم نگاه کردند و لبخند زدند . دختر چشم ابی گفت بهترین رنگ برای چشم ابی است . دختر چشم
قهوه ایی گفت اشتباه می کنی قهوه ایی بهتر از ابی است .
ابی ابی بهتر است .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#34
Posted: 5 Sep 2013 12:55
دامادی که همیشه جوجه تیغی است
خانم کوچولویی برای چیدن تمشک به جنگل رفت . اما خیلی زود راه خانه اش را گم کرد . ناگهان یک جوجه تیغی
جلویش سبز شد و گفت با من ازدواج می کنی ؟ خانم کوچولو تعجب کرد . قصه های زیادی درباره ی ازدواج های غیر
عادی خوانده بود . قصه دختری را خوانده بود بود که با قورباغه ای ازدواج کرد بعداز ازدواج قورباغه به جوانی خوش سیما
و برازنده تبدیل شد . خانم کوچولو همچنین قصه دختری را خوانده بود که با دیوازدواج کرد . دختری که با کدو ازدواج کرد
دختری که ...بله پایان همه این قصه ها یک چیز بود موجود بد شکل به مردی مهربان و زیبا تبدیل شده بود .
جوجه تیغی تیغ هایش را سیخ کرد . وگفت اگر جواب رد به من دهید از غصه خواهم مرد . به عاشق بیجاره تان رحم
کنید و بپذیرید که همسرتان شوم .
بااین حرف خانم کوچولو مطمئن شدکه اینده شیرینی در انتظارش است . پس معطل نکرد و به خواستگاریش جواب
مثبت داد . یک هفته گذشت اما داماد هنوز جوجه تیغی بود و هر ورز بداخلاق تر می شد. خانم کوچولو جرئت نمی
کرد حرفی از بازگشت به خانوادهاش بزند .
هر موقع خانم کوچولو دلتنگ میشد گوشه ای می نشست و به فکر فرو می رفت . ان وقت جوجه تیغی یکی از
تیغ های تیزش را به طرفاو پرتاب می کرد و می گفت حواست کجاست ؟ خانواده بی خانواده .خانواده تو من هستم
می گویندسالهای سال است که خانم کوچولو در جنگل و با جوجه تیغی زندگی می کند و هنوز امیدوارست که او به
مردی مهربان و زیبا تبدیل شود . اما منو شما می دانیم که این سر نوشت همه خانم کوچولو هایی است که با جوجه
تیغی ازدواج می کنند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#35
Posted: 5 Sep 2013 13:44
سر نوشت واقعی سیندرلا و شاهزاده چیست
سیندرلا با پادر میانی فرشتهها و کوتوله هاو نیرو های جادویی بالاخره همسر شاهزاده شد . این قصه را همه می
می دانند. اما چیزی که هیچ کس نمی داند اتفاقی است که چند ماه بعد از عروسب سیندرلا و شاهزاده افتاد .
سیندرلا که تازه از شب نشینی مجلل برگشته بود انقدر خسته بود که وسط اتاق کفشش را در اورد و رفت خوابید .
ناگهان پای شاهزاده به کفش گرفت و زمین خورد. کفش بلورینی که زمانی باعث خوشبختی شاهزاده بود حالا اورا
عصبانی کرده بود.شاهزاده ادعا کرد تو عمدا کفش هارا وسط اتاق انداخته ایی تا من زمین بخورم و بمیرم . سیندرلا
گفت تو از من دلزده شده ایی واز این که با دختری یتیم و روستایی ازدواج کرده ایی پشیمان هستی !شاهزاده گفت
روزی که کفش ها را به پایت امتحان کردم ان قدر پایت را چلاندی تا کوچک شدند و توی کفش رفتند . نشان به ان
نشان که حالا پاهایت اندازه خربزه است . سیندرلا گفت هنوز هم دیر نشده طلاقم بده . مطمئن باش بااین زیبایی
خیره کننده شوهر بهتری پیدا می کنم . شاهزاده گفت ای کاش روی همان خاکستری که شب ها می خوابیدی می
مردی ! سیندرلا گفت ای کاش فش پایم نم یکردی و یک عمر می سوختی بوی دماغ سوخته ات همه جارا پر می
کرد شاهزاده گفت گمشو برو پیش نامادریت ! سیندرلا گفت ساکت شو شاهزاده بی بو و بی خاصیت ! شاهزاده
گفت ...
چه فایده ایی دارد که به حرفهای انها گوش بدهیم در یک جمله ان ها از ازدواج با هم پشیمان بودندو این سر نوشت
همه ازدواج هایی است که با پادر میانی نیروهای جادویی انجام می شود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#36
Posted: 5 Sep 2013 14:01
زیبایی سر نوشت را تغییر نمی دهد
بالای تپه درخت سیبی روییده بودکه سه تا سیب داشت . سیب ها به یک اندازه سرخ و رسیده شیرین و ابدار بودند
اما هر کدام فکر می کردندکه از دوتایدیگر بهترند .
مرا ببین انقدر سرخم که ...
پس مرا نگاه کن .سیبی به بزرگی من دیده اید ؟
ساکت باشید کوچولوها .
یک روز هر سه سیب در یک زمان از درخت افتادند . قل خوردندو از تپه پایین رفتند . اولین سیب جلوی پای خرگوشی
ایستاد .خرگوش که خیلی گرسنه بود سیب را خورد و گفت عجب خوشمزه بود ! حالا بروم اب بخورم .
دومین سیب قل خورد . رفت و رفت و ناگهان توی جوی اب افتاد . اب اورا باخود برد . خرگوش سیب رادید ان را گرفت و
خورد گفت چقدر خوشمزه بود اما هنوز برای یک سیب دیگر جا دارم
سیب سوم قل خوردو جلو پای یک میمون ایستاد . میمون از سیب متنفر بود . با این حال سیب را برداشت تا به
دوست قدیمیش هدیه دهد . اسم دوست او خرگوش بود!
حالا هر سه تا سیب که یک اندازه سرخ و رسیده شیرین و ابدار بودند یک جا رفته بودند !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#37
Posted: 5 Sep 2013 14:45
هیچ موجودی به خری خر نیست
کلاغی روی درخت نشسته بود و با دقت به گور خری نگاه می کرد که کمی دور تر از گله ی گور خرها می چرید . وقتی
گور خر کلاغ را دید کلاغ لبخند دوستانه ای زد و گفت داشتم خط های روی بدنت را می شمردم . تو دقیقا هشتاد خط
سیاه و همین تعداد خط سفیدداری . چه گنجی ! مواظبش باش .
گور خر به سر تای خودش نگاه کرد و لبخند رضایت امیزی زد . روز بعد کلاغ باز خط های گور خرا شمرد . این بار ادعا کردکه
یکی از خط هاکم شده است . گفت متوجه نیستی یکی از خط های سفید تو نیست .ناپدید شده . خوب فکر کن ببین
چی خوردی که باعث ناپدید شدن ان شده . گور خر گفت غیر ممکن است ان ها کم نمی شوند . کلاغ گفت
خونسردی هم حدی دارد . تو به این سادگی اجازه میدهی خط هایت را بدزدند ! گور خر با تعجب گفت دزدی !
کلاغ به نزدیکترین گور خر اشاره اشاره کرد و گفت به نظر تو ان گور خر یک خط اضافه ندارد ؟نگاه کن خیلی خط
خطی است بیشتر از بقیه خط سفید دارد .
گور خر خندید . کلاغ عصبانی شد و با حرص و جوش گفت وبا حرص و جوش گفت حالا هر چی من می گویم تو بخند
چندروز دیگر می بینی که حتی یک خط سفید هم روی بدنت باقی نمانده . چندروز بعد کلاغ در علف زار پرواز می کرد
که خر سیاهی را دید . گفتبالاخره ان قدر بی فکری کردی تا تمام خط هایت رادزدیدند . حالا یک گور خر نیستی .بلکه
خر هستی خر . خر .
خر سیاه که این حرف ها ار شنید جفتکی انداخت و گفت می روم دزد خط هایم را پیدا می کنم . من گور خرم نه خر.
پیام این قصه این است که هیچ موجودی به خری خر نیست .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#38
Posted: 5 Sep 2013 15:18
استکانی که به نعلبکی خودش علاقه مند شده بود
سال های سال اقای استکان و خانم نعلبکی باهم زندگی کرده بودند . ان ها ان قدر همدیگر را دوست داشتند که
حتی کسی که از استکان و نعلبکی چایی می خورد متوجه این عشق می شد. چون استکان و نعلبکی عشق شان را
قاطی می کردند و به این ترتیب طعم چای بهتر و دلچسب تر می شد.
یک روز نعلبکی از دست خانم خانه افتاد و شکست . اقای استکان تنها ماند . خانم خانه برای اقای استکان یک نعلبکی
جدید خرید . نعلبکی خیلی قشنگ تر از قبلی بود . اما به دل اقای استکان نمی نشست . اقای استکان می خواست
به خانم نعلبکی وفادار بماند . پس یک روز تصمیم گرفت خودش را از توی سینی بیرون بیندازد و بشکند تا روحش به
خانم نعلبکی بپیوندد . از فکر این کار قهر مانانه به هیجان امد . اما خیلی زود از خودکشی پشیمان شد . اقای استکان
شب وروز فکر می کرد که چگونه می تواند به خانم نعلبکی وفادار بماند و سر انجام راهش را پیدا کرد .
روزی خانم خانه اقای استکان را توی نعلبکی جدید گذاشت و توی ان چای ریخت . بعد روبروی تلویزیون نشست
تا در کمال ارامش چایش را بنوشد . قند درد دهان گذاشت استکان را از توی نعلبکی برداشت و اولین جرعه را سر
کشید. ناگهان با نفرت استکان راتوی نعلبکی پرت کرد و گفت
اه ... اه ... چه چای بد مزه ایی . انگار به جای چای لجن خوردم .
اقای استکان خندید. نعلبکی جدید با بد اخلاقی به او گفت چه خبرته نزدیک بود خردم کنی .
اما اقای استکان از بس خوشحال بود به حرف های او توجه نکرد او توانسته بود غم دوری از خانم نعلبکی خودش را
توی چایی بریزد و ان را بد مزه کند . همان طور که قبلا توانسته بود با عشق خودش جای را خوشمزه ترکند .
از ان روز به بعد هر کسی که توی اقای استکان چای می خورد متوجه مزه بد چای می شد. این بود که کم کم اقای
استکان بدون استفاده ماند و سر از کابینت اشپز خانه در اورد . و این درست همانچیزی بود که اقای استکان می
خواست وفاداری به خانم نعلبکی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#39
Posted: 5 Sep 2013 16:06
روح همیشه زند ه است
ادم برفی با شال گردن سرخابی کلاه شطرنجی و دماغ هویجی اش وسط برف ها ایستاده بود که صدای گریه ایی
شنید.راه افتاد تا اگر کمکی از دستش بر می اید انجام بدهد . هنوز یکی دو قدم نرفته بود که وسط برف ها خر گوشی
سفید کوچولو دید . خرگوش گم شده بود و داشت از از سرما و گرسنگی می لرزید .ادم برفیاورا بغل کرد اما خرگوش
کوچولو بیشتر سردش شد.ادم برفی شال گردنش را دور گردن او پیچید کلاهش راسرش گذاشت و پرسید حالا گرم شدی
خر گوش با خجالت جواب داد بله . وبه دماغ هویجی او نگاه کرد . ام برفی دماغ هویجی اش را برداشت و گفت بیا این را
هم بخور که می دانم خیلی گرسنه هستی ! خر گوش کوچولو هویج را گرفت و تشکر کرد . بعد خرت خرت ان را خورد
دو روز بعد خورشید به گرمی می تابید . ادم برفی کم کم اب شد . پدر ومادر خرگوش کوچولو که خیلی دنبالش گشته
بو دند اورا دیدند و خوشحال شدند و هر چه کردند تااورا به خانه ببرند بی فایده بود خرگوش کوچولو ماجرای ادم
برفی را برای انها تعریف کرد وگفت که به احترام ادم برفی همیشه همیشه جایی که قبلا ادم برفی ایستاده بود
می نشیند واز جایش تکان نمی خورد .
پدر ومادر خرگوش کوچولو نگران شدند . در اوج نگرانی فکری به خاطر مادر رسید . او گفت خر گوشک من ادم برفی
مهربان حالا کجاست آیا اب شده و به زمین فرو رفته ا؟ یا بخار شده و توی اسمان است ؟ میبینی ! هیچ وقت
نمی شودفهمید ((جسم)) کجا میرود . اما روح ! روح ادم برفی در قلب توزنده هست و تا موقعی که به او فکر می کنی
و دوستش داری ادم برفی همراه توست . بلندشو برویم پسر جان
و پسر جان بلند شد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#40
Posted: 5 Sep 2013 20:10
بادی که یک راس سبیل دزدید
اقای باد حرف های پنهانی دخترها را می شنید و برای پسرها بازگومی کرد . راز مادر بزرگ را ها را میشنید برای نوه ها
می گفت . از این ها بدتر محل مخفی کردن پول هارا برای دزدها فاش می کرد . اقای باد همیشه در خبر چینی موفق بود
اقای بادهمیشه در خبر چینی موفق بود . چون هیج وقت دیده نمی شد. وم یتوانست حرف هارا از دهن ها بگیرد و به
گوش دیگران برساند.
باد خبر چین فقط یک ارزو داشت . او دلش می خواستسبیل داشته باشد یک سبیل بزرگ و سیاه که رو به بالا ارایش
شده باشد . به دست اوردن سبیل بزرگ سیاه و روبه بالا برای باد کار اسانی بود فقط باید اراده می کرد و ان را از
صورت مردی می قاپید. اما اگر اقای باد تا انروز چنین کاری نکرده بود فقط به این دلیل بود که دلشنمی خواست دزدی
کند .در فرهنگ بادها سبیل دزدی گناه نا بخشودنی به حساب می اید . اما اقای باد این حکایت ان قدر هوس داشتن
سبیل کرده بود که روزی با دیدن سبیل کت و کلفت یک بزاز دوره گرد اختیارش را از دست داد وهمین که بزاز مشغول
متر کردن پارچه شد سبیل اورا از روی صورت او قاپید و رفت.
اقای باد رفت و رفت ووقتی که کاملا از بزاز دور شد سبیل را روی صورتش جایی که فکر می کرد مناسب است گذاشت
و بعد خودش را در اب نگاه کرد بله با ان سبیل زیبا شده بود . زیبا و دیدنی .
اقای باد سبیلو یک روز و دوروز و سه روز از سبیلش لذت برد . روز چهارم به راه افتاد تا بنا به عادت قدیمیش خبر چینی
کند. اما باد سخن چین سبیلو به هر کسی می رسید با سکوت روبهرو می شد . دخترها با دیدنش می خندیدند .
مادر بزرگ ها ساکت میشدند و هر کسی پولی داشت صبر می کرد تا باد سبیلو برود و بعد پولش را پنهان میکرد .
باد سبیلو . سبیلش را دوست داشت . اما هیچ وقت نفهمید چرا ادم ها عوض شده اند و بادیدنش سکوت می
کنند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟