ارسالها: 24568
#91
Posted: 7 Sep 2013 21:35
فصل بیست و پنجم
ماه نامزدی به پایان رسید. آخرین ساعات آن به سرعت می گذشت. روزی که در پیش بود _ یعنی روز عروسی _ به هیچ وجه امکان نداشت به تعویق بیفتد؛ و تمام تدارکات برای رسیدن آن روز کاملاً به اتمام رسیده بود. دست کم، من کار دیگری نداشتم که انجا بدهم: جامه دانهایم را بسته بندی، قفل و طناب پیچ کرده و به طور منظم کنار دیوار اطاق کوچکم چیده بودم؛ فردا این موقع در جاده ای دور از اینجا به لندن برده می شدند و من هم (به خواست خدا) همینطور. بله، من یا بهتر بگویم من نه بلکه آدمی به ایم جین راچستر، یعنی شخصی که هنوز او را نمی شناسم، عازم سفر به لندن خواهد بود. فقط برچسبها مانده که روی جامه دانها الصاق شوند؛ چهار برحسب مربع شکل در کشوست. آقای راچستر خودش روی هر یک از آنها نوشته: «خانم راچستر، مهمانخانه ی ... ، لندن.» نه خودم رغبت داشتم آنها را بچسبانم و نه میل داشتم بدهم دیگری بچسباند. خانم راچستر! چنین کسی وجود نداشت؛ تا فردا کمی بعد از ساعت هشت بامداد به دنیا نمی آمد؛ و من منتظر بودم مطمئن شوم زنده به دنیا می آید تا آن اموال را به او اختصاص دهم. همینقدر بگویم در اشکاف مقابل میز آرایشم لباسهایی که گفته می شد به او تعلق دارند قبلاً جایگزین لباسهای کم بها و کلاه حصیری لوو ود من شده بودند. در حقیقت آن لباس عروس، لباس صدفی و تور بخار مانند سر که در آن جالباسی اشغال شده آویخته شده بودند به من، من فعلی، تعلق نداشتند. در اشکاف را بستم تا محتویات عجیب و خیال انگیز آن را _ که در این موقع شب، یعنی ساعت نه، در میان تاریکی اطاقم در پرتو ضعیف روح مانند چراغ آن مشاهده می شد _ از نظر بپوشانم. گفتم: «ای خیال خام، حالا تو را به حال خودت خواهم گذاشت. بیقرارم. صدای وزش باد را می شنوم؛ از اطاق بیرون خواهم رفت. تا آن را کاملاً حس کنم.»
علت بیقراری و اضطراب من فقط عجله برای تدارک مراسم عروسی نبود؛ فقط انتظار دگرگونی بزرگ یعنی زندگی جدیدی نبود که قرار بود روز بعد شروع شود. بدون شک هر دوی اینها به سهم خود در ایجاد آن حالت بیقراری و هیجان که در این ساعت شب مرا با شتاب به سوی باغچه های تاریک می کشانید، مؤثر بودند. اما علت سومی وجود داشت که بیشتر از آن دو علت بر من اثر گذاشته بود:
در قلب خود احساس عجیب و نگران کننده ای داشتم. اتفاقی روی داده بود که نمی توانستم از آن سر در بیاورم. هیچکس جز خودم شاهد آن نبوده یا از آن اطلاع نیافته بود؛ مربوط به شب قبل می شد. آن شب آقای راچستر از خانه بیرون رفته و هنوز برنگشته بود. برای کاری در مورد دو سه مزرعه اش که در قطعه زمین کوچکی در سی مایلی آنجا داشت رفته بود _ برای انجام یافتن آن کار حضور شخص او لازم بود تا آن را قبل از ترک انگلستان تمام کند. در آن موقع در انتظار بازگشت او بودم. می خواستم روح آشفته ی خود را آرام کنم، و از آن مرد بخواهم برای حل معمایی که مرا گیج کرده راه حلی به من بدهد. برای دانستن این معما خواننده باید صبر کند تا آقای راچستر بیاید آن وقت موقعی که آن را برای آقای راچستر شرح دادم او هم از راز مطلع شود.
به باغ میوه رفتم. مجبور شدم پناهگاهی پیدا کنم چون باد جنوب که از صبح شروع شده بود همچنان یکسره و با شدت می وزید. با این حال، حتی از یک قطره باران خبری نبود. همچنان که شب فرا می رسید به جای آن که از شدت باد کاسته شود دم به دم به وزش شدید و غرش آن افزوده می شد. درختان همچنان به یک سو تمایل داشتند و شاخه هاشان در جهات مختلف تکان نمی خوردند، حتی ساعتی یک بار هم به ندرت به جای اولیه ی شان برمی گشتند؛ همچنان در جهت شمال خم شده بودند. ابرها بر پهنه ی آسمان، از کران تا کران، در حرکت بودند، بعد روی هم متراکم شدند و دیگر در تمام آن روز ماه ژوئیه هیچ نقطه ای از رنگ آبی آسمان دیده نشد.
دویدن من در میان آن باد شدید خالی از نوعی لذت دیوانه وار هم نبود چرا که آن باد شدید باران زار را هم در رنج روحی خود سهیم می کردم. وقتی که از خیابان درختانِ غار پایین می رفتم به درخت بلوط صاعقه زده برخوردم. همچنان سیاه شده و شکافته برجا بود. بدنه اش که از وسط شکاف برداشته بود. مثل یک آدم محتضر نفس نفس می زد. دو نیمه ی آن از هم جدا نشده بود چون پایه ی محکم ریشه های نیرومند آن، آنها را از زیر خاک همچنان بر پا نگهداشته بودند. با این حال، هماهنگی قوی حیاتی از بین رفته بود _ شیره ی درخت دیگر نمی تراوید، شاخه های بزرگ هر دو قسمتِ درخت مرده بودند و بادهای طوفانی زمستان سال آینده قطعاً یک یا هر دو قسمت درخت را بر زمین می افکند. با این حال، هنوز می شد گفت که آنچه در مقابل خود می بینم یک درخت است _ ضایعه بود؛ یک ضایعه ی تمام عیار.
گفتم (گویا آن دو شقه ی درخت موجودات زنده ای هستند و می توانند بشنوند) : «کار شما درست است که هنوز محکم به هم چسبیده اید. گمان می کنم با این که اینطور آسیب دیده، سوخته و به صورت نیمه زغال در آمده اید هنوز باید اندکی حس حیات در شما وجود داشته باشد. تا وقتی که این پیوند صمیمانه و صادقانه ی ریشه ها و پایه را دارید زنده اید؛ دیگر برگ سبز نخواهید داد، دیگر هرگز نخواهید دید که پرندگان روی شاخه هاتان آشیانه بسازند و نغمه سرایی کنند، دیگر زمان لذت و عشق شما سپری شده اما تنها نیستید: هر کدام از شما دوستی دارد که در این لحظات نابودی همدرد اوست.» همچنان که سر خود را بالا گرفته آنها را می نگریستم مشاهده کردم که ماه در آن قسمت از آسمان گاهگاهی ظاهر می شود و بر شکاف آنها می تابد. صفحه ی ماه سرخ خون رنگ و نیمه گرفته بود. مثل این که با نگاه عجیب و ملال انگیزی مرا می نگریست و دوباره فوراً در پس یک لکه ابر تیره روی خود را می پوشاند در اطراف ثورنفیلد باد لحظه ای ساکت شد اما ناله ی عجیب و وهم انگیز آن در دوردست از فراز نهرها و درختستانها همچنان شنیده می شد. گوش دادن به آن غم انگیز بود، و من بار دیگر بر شتاب گامهایم افزودم.
بی هدف به هر نقطه ی باغ می رفتم، سیبها را که آمیخته با علف اطراف درختها را پر کرده بودند جمع می کردم. بعد به جدا کردن سیبهای رسیده از کال پرداخت. آنها را به داخل عمارت آوردم و در انبار جا دادم. آنگاه به کتابخانه رفتم تا از روشن بودن بخاری اطمینان حاصل کنم چون هرچند تابستان بود اما می دانستم در چنین شبهای تاریکی آقای راچستر دوست دارد وقتی به خانه می آید آتشدان پر فروغی در انتظار خود ببیند. دیدم مدتی بود که بخاری را روشن کرده بودند و در این موقع به خوبی می سوخت. مبل را نزدیک بخاری گذاشتم و میز را هم کنار آن جا دادم. پرده را پایین کشیدم و دستور دادم شمعها را به داخل اطاق بیاورند تا برای روشن شدن آماده باشند. بعد از آن که ترتیب این کارها را دادم حس کردم از قبل بیقرار تر شده ام. نمی توانستم یک جا بنشینم و حتی در خانه هم نمی توانستم بمانم. ساعت کوچک داخل اطاق و ساعت دیواری قدیمی تالار همزمان ساعت ده را اعلام کردند.
با خود گفتم: «چقدر دیر شده! بدوم به طرف دروازه بروم و چون گاهگاهی مهتاب می شود می توانم تا فاصله ی زیادی از جاده را ببینم. الان ممکن است در راه باشد. بهترست به پیشوازش بروم تا چند دقیقه زودتر از این بلاتکلیفی نجات پیدا کنم.»
باد در بالای درختان تنومند اطراف دروازه سخت می غرید اما جاده، چه طرف راست و چه طرف چپ، تا آنجا که چشم کار می کرد همه جایش آرام و خلوت بود. هیچ جنبنده ای در آن دیده نمی شد و حالت یکنواخت آن را برهم نمی زد. فقط خط دراز سفید رنگی به چشم می خورد. در فواصلی که ماه می تابید می دیدم که سایه ی ابرها بر سطح آن حرکت می کردند.
همچنان که نگاه می کردم پرده ی شفافی از اشک روی چشمانم را پوشاند _ اشک ناامیدی و بیصبری بود. با احساس شرم آن را پاک کردم.
باز هم ماندم. قرص ماه خود را به تمامی در نهانخانه اش نهفت؛ پرده ی غلیظی از ابر بر چهره ی خود کشید. شب تاریکتر می شد و باد شدیدتر می وزید.
در حالی که وقوع حادثه ی بدی را پیش بینی می کردم دیوانه وار فریاد کشیدم: «ای کاش می آمد! ای کاش می آمد!» من قبل از عصرانه انتظار آمدنش را داشتم و حالا هوا تاریک شده بود. چه چیزی ممکن بود او را تا آن موقع بیرون از خانه نگهداشته باشد؟ آیا حادثه ای برایش پیش آمده بود؟
ماجرای شب گذشته دوباره جلوی چشمم ظاهر شد؛ آن را به هشدار پیش از وقوع مصیبت تعبیر می کردم. می ترسیدم امیدهایم بی پایه تر از آن باشند که تحقق پیدا کنند. در چند روز گذشته سعادتی که نصیبم شده بود چنان لذت زیادی برده بودم که حالا تصور می کردم نیمروز نخست اقبال من گذشته و اکنون آفتاب آن در حال افول است.
با خود گفتم: «نمی توانم به خانه برگردم، نمی توانم در حالی که او در این هوای سرد و طوفانی در بیرون خانه است من کنار بخاری بنشینم. اگر اعضای بدنم را خسته کنم بهترست از این که بگذارم قلبم تحت فشار قرار داشته باشد؛ پس به پیشوازش می روم.»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#92
Posted: 7 Sep 2013 21:51
به راه افتادم. به سرعت حرکت می کردم، اما خیلی دور نشدم چون هنوز دویست سیصد قدم جلو نرفته بودم که صدای سم اسبی را شنیدم. اسب سواری چهار نعل پیش می آمد و سگی هم کنار او می دوید. دیگر فال بد زدن موقوف! خودش بود. سوار بر مسرور می تاخت و پایلت هم به دنبالش می دوید.
مرا دید برای این که در این موقع ماه از خلال ابرها ظاهر شده بود و نور سیمفام آن بر زمین می تابید. آن مرد کلاه خود را از سر برداشت و آن را در بالای سر خود تکان داد. به طرفش دویدم.
همچنان که دست خود را دراز کرده و از روی زین خم شده بود با صدای بلند گفت: «بیا! مسلم است که بدون کمک من نمی توانی بالا بیایی. پایت را روی پنجه ی چکمه ام بگذار، دستهایت را به من بده، حالا بیا بالا!»
اطاعت کردم؛ از فرط خوشحالی چابک شده بودم. پریدم بالا و جلویش نشستم. با بوسه ای گرم، و اظهار مغرورانه ی پیروزی، که من حتی المقدور آن را نادیده گرفتم، از من استقبال کرد. با سؤالی که از من پرسید جلوی ابراز احساسات بیشتر خود را گرفت: «آیا اتفاقی افتاده، جنت، که برای دیدن من در این موقع شب از خانه بیرون آمده ای؟ وضع بدی پیش آمده؟»
_ «نه، اما تصور کردم دیگر هیچوقت نمی آیید. نتوانستم تحمل کنم که در خانه منتظرتان بمانم مخصوصاً با این باد و باران.»
_ «باد و باران، راستی! بله، مثل یک حوری دریایی شده ای: دارد آب ازت می چکد. پالتویم را بگیر خودت را با آن بپوشان، اما مثل این که تب داری، جین، گونه ها و دستت دارد می سوزد. باز هم می پرسم: «آیا اتفاقی افتاده؟»
_ «الان، نه. نه هراسان هستم و نه غمگین.»
_ «پس هر دوی اینها بوده ای؟»
_ «تا اندازه ای. اما همه چیز را بعداً برایتان خواهم گفت، آقا. می توانم پیش بینی کنم که وقتی ماجرا را شنیدید به ناراحتی من خواهید خندید.»
_ «بعد از این که فردا بگذرد از ته دل به تو خواهم خندید؛ تا آن موقع جرأت این کار را ندارم چون معلوم نیست نتیجه ی مطلوبی از آن عایدم بشود. راستی، آیا این خودت هستی که در طول یک ماه گذشته مثل مارماهی، لغزان و مثل گل سرخ پر از خار بودی که به هر جایت دست می زدم خار به دستم فرو می رفت؟ اما حالا مثل این که بره ی گمشده ای میان بازوانم گرفته ام؛ تو از گله فرار کردی تا شبان خودت را ببینی، مگر نه، جین؟»
_ «دلم شما را می خواست، اما لاف نزنید. ثورنفیلدست؛ بگذارید پیاده بشوم.»
مرا روی سنگفرش پایین گذاشت. بعد از آن که جان دهنه ی اسبش را گرفت، و او به دنبالم به تالار آمد به من گفت که عجله کنم و لباس خشکی بپوشم و بعد نزد او به کتابخانه برگردم. در حالی که از پلکان بال می رفتم مرا نگهداشت و از من قول گرفت تأخیر نکنم. تأخیر نکردم؛ پنج دقیقه ی بعد به او ملحق شدم دیدم دارد شام می خورد.
_ «بنشین روی صندلی و با من غذا بخور، جین. اگر خدا بخواهد این آخرین غذایی است که در اینجا می خوری؛ چندین روز آینه در ثورنفیلد نیستی که غذا بخوری.»
نزدیکش نشستم اما به او گفتم که نمی توانم چیزی بخورم.
_ «آیا به این علت است که در فکر مسافرت آینده ات هستی، جین؟»
_ «امشب چندان به فکر برنامه های آینده ام نیستم، آقا، و دقیقاً نمی دانم چه افکاری در سرم هست. همه چیز زندگی به نظر غیر واقعی می آید.»
_ «بجز من. کاملاً جسم هستم؛ به من دست بزن.»
_ «شما، آقا، غیرواقعی از همه اید؛ صرفاً یک رؤیا هستید.»
در حالی که می خندید دستش را دراز کرد و آن را نزدیک چشمهای من روی صورتم گذاشت و پرسید: «آیا این رؤیاست؟» دست گوشتالو، عضلانی و نیرومندی داشت. دستش هم دراز و هم نیرومند بود.
_ «بله، هر چند به آن دست می زنم با این حال یک رؤیاست.» بعد همچنان که آن را از روی صورتم کنار می زدم گفتم: «آیا شامتان را تمام کرده اید، آقا؟»
_ «بله، جین.»
زنگ را به صدا درآوردم و دستور دادم سینی را بیرون ببرند. بعد از آن که دوباره تنها شدیم آتش بخاری را به هم زدم و صندلی کوتاهی کنار زانوی اربابم گذاشتم.
گفتم: «نزدیک نیمه شب است.»
_ «بله، اما یادت باشد، جین، تو قول دادی شب پیش از عروسی تا صبح با من بیدار بمانی.»
_ «قول دادم، و بر سر قولم هستم؛ دست کم، تا یکی دو ساعت دیگر نمی خواهم به رختخواب بروم.»
_ «آیا همه ی وسایل سفرت را کاملاً مرتب کرده ای؟»
_ «همه را، آقا.»
در جواب گفت: «من هم مثل تو همه چیز را مرتب کرده ام، و فردا ظرف نیم ساعت بعد از مراجعتمان از کلیسا از ثورنفیلد عازم سفر می شویم.»
_ «بسیار خوب، آقا.»
_ «با چه لبخند غیرمعمولی عبارت (بسیار خوب) را به زبان آوردی، جین! گونه هایت چقدر گلگون شده! و چشمهایت چه درخشش عجیبی دارد! حالت خوب است؟»
_ «فکر می کنم بله.»
_ «فکر می کنی؟ موضوع چیست؟ بگو ببینم چه احساسی داری؟»
_ «نمی توانم، آقا. با هیچ کلامی نمی توانم به شما بگویم چه احساسی دارم. ای کاش این لحظه هیچوقت تمام نمی شد. کسی چه می داند یک ساعت دیگر سرنوشت ما چه خواهد شد.»
_ «اینها افکار مالخولیایی است، جین. تو یا بیش از اندازه به هیجان آمده ای و یا خیلی خسته شده ای.»
_ «آیا شما حس می کنید آرام و خوشبخت هستید، آقا.»
_ «آرام، نه، اما با تمام وجودم حس می کنم خوشبخت هستم.»
سرم را بالا آوردم و به چهره اش نگاه کردم تا ببینم آیا نشانه ای از خوشبختی در آن به چشم می خورد یا نه؛ برافروخته و سرخ بود.
گفت: «به من اعتماد کن، جین. هر چیزی که فکر تو را پریشان کرده به من بگو تا راحت بشوی. از چه می ترسی؟ آیا از این می ترسی که من نتوانم شوهر خوبی برای تو باشم؟»
_ «به تنها چیزی که فکر نمی کنم و نگران آن نیستم همین است.»
_ «از دنیایی وحشت داری که در شرف ورود به آن هستی، برای زندگی جدیدی که می خواهی به آن وارد شوی بیمناکی؟»
_ «نه.»
_ «مرا گیج کرده ای، جین. نگاه و لحن بی پرواییِ تأسف آور تو برایم معماست و رنجم می دهد. توضیح می خواهم.»
_ «پس، گوش کنید، آقا. مگر دیشب از خانه بیرون نبودید؟»
_ «بله، بودم. این را می دانم. و تو چند لحظه قبل اشاره کردی که در غیاب من چیزی اتفاق افتاده؛ احتمالاً چیز مهمی نبوده اما هرچه بوده تو را نگران کرده. خوب، گوشم باتوست، بگو. شاید خاتم فرفاکس چیزی گفته؟ از حرفهای خدمتکاران چیزی شنیده ای؟ یا مناعت طبعت جریحه دار شده؟»
_ «نه، آقا.» ساعت دوازده شد. صبر کردم تا صدای دلپذیر ساعت شماطه به اتمام رسید و صدای آخرین ضربه ی خشن و پرارتعاش ساعت قدیمی دیواری را شنیدم. آن وقت شروع کردم:
_ «دیروز تمام روز را هم سخت مشغول بودم و هم ضمن تلاش بی وقفه ام احساس خوشحالی می کردم چون من، بر خلاف آنچه ظاهراً تصور می کنید، در مورد دنیای جدیدم و چیزهایی از این قبیل دچار هیچگونه نگرانی و ترسی نیستم؛ فکر می کنم داشتن امید به زندگی با شما چیز باشکوهی است چون شما را دوست دارم. نه، آقا، الان مرا نوازش نکنید _ بگذارید راحت حرف بزنم. دیروز به خداوند توکل داشتم و معتقد بودم که پیشامدها در جهت صلاح و سعادت شما و من با هم در کارند. اگر یادتان باشد روز خوبی بود. آرام بودن هوا باعث شد که من از بابت سلامت و آسودگی شما در موقع سفر نگران نباشم. بعد از صرف عصرانه کمی روی سنگفرشها قدم زدم. وقتی قدم می زدم به فکر شما بودم. در عالم خیال شما را خیلی نزدیک خودم می دیدم؛ حضور واقعی شما را کاملاً حس می کردم. به زندگی پیش رویم، زندگی شما، آقا، به وجودی گسترده تر و پرجنب و جوش تر از وجود خودم می اندیشیدم، به دریای عمیقی فکر می کردم که جویباری کم عمق از بستر باریک خود به داخل آن می ریزد. از خودم می پرسیدم چرا اخلاقیون این جهان را یک بیابان خشک ملال انگیز می دانند و حال آن که برای من مثل یک گل سرخ شکفته بود. درست موقع غروب هوا سرد و آسمان ابری شد. به داخل عمارت رفتم. سوفی مرا به طبقه ی بالا صدا کرد تا لباس عروسیم را که تازه آورده بود ببینم. هدیه شما را زیر آن لباس در جعبه دیدم _ منظورم همان تور سری است که شما از راه لطف سفارش داده بودید از لندن بیاورند. به گمانم چون قرار نبود من جواهر داشته باشم شما به آن وسیله خودتان را برای فریفتن من به عمل درآورده و خواسته بودید چیزی را از شما بپذیرم که به اندازه ی جواهر ارزش دارد. همچنان که آن را باز می کردم لبخند زدم و با خودم نقشه کشیدم که چطور این نوع سلیقه های اشراف مأبانه ی شما و تلاشهاتان برای پوشاندن عروس عامیتان با لباسهای یک دوشس را به ریشخند بگیرم. با خودم گفتم که از چه طریقی یک قطعه پارچه ی برودری دوزی نشده ی دستباف خودم را به شما نشان دهم و روی سر خودم که از طبقات پایین جامعه هستم بیندازم، و از شما بپرسم که آیا این مناسب زنی نیست که برای همسر خود نه جهیز آورده، نه زیباست و نه با اشراف روابط خانوادگی دارد. عکس العمل و طرز نگاه کردن شما را به وضوح در نظرم مجسم می کردم و جواب تند اشراف مأبانه ی شما را می شنیدم. و همینطور پیش بینی کردم که چطور از روی غرور آن را رد می کنید و می گویید نیازی ندارید به ثروتتان چیزی بیفزایید و یا با ازدواج با یک زن ثروتمند یا زیبا موقعیت اجتماعیتان را بالا ببرید.»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#93
Posted: 7 Sep 2013 21:51
آقای راچستر حرفم را قطع کرده گفت «ای جادوگر، چه خوب افکارم را می خوانی، اما علاوه بر برودری دوزی آن تور سر چه چیز دیگری در آن پیدا کردی؟ آیا زهر یا خنجری در زیر آن دیدی که حالا اینقدر عزا گرفته ای؟»
_ «نه، نه، آقا. علاوه بر ظرافت و زیبایی بافت آن، جز غرور فرفاکس راچستر چیز دیگری ندیدم. و این مرا نترساند چون دیگر به دیدن شیطان مأنوس شده ام و به آن عادت کرده ام. اما، آقا، با تاریکتر شدن هوا شدت باد هم بیشتر می شد. دیروز غروب هوا توفانی بود و باد نه مثل حالا تند و در سطح بالا بلکه در سطح زمین می وزید و با (صدای گرفته و ناله مانندی) که خیلی عجیب به نظر می رسید، توأم بود. ای کاش شما در خانه بودید؟ به این اطاق آمدم. از دیدن منظره ی صندلی خالی و بخاری بدون آتش احساس سردی و افسردگی کردم. بعد از رفتن به رختخواب تا مدتی نمی توانستم بخوابم _ احساس هیجان نگران کننده ای آزارم می داد. تندباد که همچنان بیشتر می شد صدای ناله ی غم انگیزی را که جسته و گریخته به گوشم می رسید به وضوح بشنوم. این ناله آیا از داخل خانه بود یا خارج، اول نتوانستم تشخیص بدهم. بعد از هر سکوت بار دیگر به صورت مشکوک و در عین حال غم انگیزی تکرار می شد. عاقبت به این نتیجه رسیدم که باید صدای سگی باشد که در فاصله ی دور دستی زوزه می کشد. وقتی قطع شد خوشحال شدم. وقتی خوابیدم تصورات عالم بیداری در زمینه ی یک شب تاریک و مه آلود در خواب همچنان ادامه یافت. در این رؤیاها مکرراً آرزو می کردم که ای کاش با شما بودم. با حالت اسشعار عجیب و در عین حال تأسف آوری می دیدم مانعی من و شما را از هم جدا کرده. در طول مدت اولین خواب، داشتم از یک جاده ناشناخته ی پر پیچ و خم می گذشتم. اطرافم سراسر تاریک بود، زیر باران گیر کرده بودم و بچه ای، بچه ی خیلی کوچکی، در آغوش داشتم. آنقدر خردسال و ضعیف بود که نمی توانست راه برود. میان بازوان سردم می لرزید و با صدای ترحم انگیزی در گوشم شیون می کرد. تصورم این بود که شما، آقا، در آن جاده مسافت زیادی از من فاصله دارید، و من حداکثر سعیم را به عمل می آوردم تا به شما برسم، خیلی سخت تلاش می کردم تا اسم شما را بر زبان بیاورم و از شما خواهش کنم که بایستید _ اما جلوی حرکتهایم سد می شد، فریادم از دهانم بیرون نمی آمد و نمی توانستم هیچ کلمه ای تلفظ کنم. در همین حال حس می کردم شما هر لحظه دورتر و دورتر می شوید.»
«آیا حالا هم که نزدیکت هستم این خوابها تو را به وحشت می اندازند، جین؟ کوچولوی عصبی! غم و پریشانی موهوم را فراموش کن، و فقط به فکر سعادت واقعی باش! و می گویی مرا دوست داری، جنت؛ بله، این را فراموش نخواهم کرد، و تو هم نمی توانی آن را انکار کنی. آن فریادهای بدون کلام را که از میان لبهایت بیرون می آمد به وضوح و به آرامی می شنیدم: مفهوم آنها شاید خیلی سنگین اما مثل موسیقی دلپذیر بود: (فکر می کنم داشتن امید به زندگی با تو چیز باشکوهی است؛ ادوارد، چون تو را دوست دارم.) آیا مرا دوست داری، جین؟ حرفت را تکرار کن.»
_ «دوست دارم، آقا، دوست دارم، با تمام وجودم.»
بعد از چند دقیقه سکوت گفت: «بله، عجیب است، اما این کلام تو خیلی در قلبم اثر کرد. چرا؟ گمان می کنم به این علت که تو آن را با نیروی اشتیاق مذهبی زیاد بر زبان آوردی، ایمان و فداکاری تو را می رساند، چنان بزرگ است که گویی الان یک روح نزدیک من ایستاده. به من نگاه کن، جین بداخلاق، چون به خوبی می دانی چطور نگاه کنی؛ مرا از یکی از آن لبخندهای دیوانه کننده، شرمگین و جان بخش خودت بی نصیب نگذار. در عین حال، به من بگو از من نفرت داری _ مرا ریشخند کن، برنجان. هر کاری می خواهی بکن اما مرا برانگیز؛ من ترجیح می دهم برانگیخته بشوم تا غصه دار باشم.»
_ «وقتی داستانم را تمام کردم هم شما را ریشخند می کنم و هم می رنجانم، اما حالا تا آخر گوش کنید.»
_ «تصور کردم همه اش را تعریف کردی، جین. به گمانم منشأ این افکار مالیخولیایی تو خوابی باشد که دیده ای!»
سرم را به علامت نفی تکان دادم. بعد گفت: «پس دیگر چیست؟ هرچه هست فکر نمی کنم چیز مهمی باشد. اما قبلاً به تو هشدار می دهم که شکاک و دیرباور نباشی. ادامه بده.»
حالت بیقراری و بیصبری توأم با بیم و نگرانی که از رفتار و گفته هایش مشهود بود مرا به تعجب انداخت.
با وجود این ادامه دادم:
«خواب دیگرم این بود که دیدم خانه ی ثورنفیلد به صورت خرابه ی ملال انگیزی درآمده و جایگاه خفاشها و جغدها شده بود. می دیدم که از تمام آن پیشنمای باشکوه ساختمان چیزی جز یک دیوار نازک باقی نمانده که خیلی بلند و خیلی شکننده به نظر می رسید. مهتاب بود و من میانه محوطه که پر از علف بود سرگردان بودم: گاهی پایم به یک آتشدان مرمری می خورد، و گاهی به یک قطعه از گچبری سقف که خرد شده و به زمین ریخته بود می خوردم و به زمین می افتادم. در حالی که شالی به خود پیچیده بودم همچنان آن بچه ی کوچک ناشناس در بغلم بود. با آن که دستهایم خسته شده بود نمی توانستم او را زمین بگذارم؛ هرچند سنگینی اش باعث کندی حرکتم می شد اما بایست او را نگه می داشتم. در دور دست صدای حرکت چهار نعل اسبی را شنیدم. مطمئن بودم که شما سوار آن هستید. چندین سال بود که مرا تنها گذاشته و به یک کشور دور دست رفته بودید. با عجله ی دیوانه وار و خطرناکی از آن دیوار بالا رفتم چون مشتاق بودم که از آن بالا نگاهی به شما بیندازم. سنگها از زیر پایم می غلتیدند، شاخه های پیچک که به آنها چنگ می انداختم کنده می شدند، کودک از ترس به گردنم آویخته بود و نزدیک بود مرا خفه کند. بالاخره خودم را به بالای دیوار رساندم. شما در آن جاده ی سفید رنگ به اندازه ی یک لکه ی کوچک بودید که هر لحظه کوچکتر می شدید. تندباد چنان شدید بود که نمی توانستم بایستم. روی لبه ی باریک دیوار نشستم، بچه را که ترسیده بود در دامانم ساکت کردم و خواباندم. شما داشتید در پیچ جاده از نظرم ناپدید می شدید. به جلو خم شدم تا برای آخرین بار نگاهتان کنم. دیوارترک برداشت، من تکان خوردم و بچه از روی زانویم غلتید. من تعادلم را از دست دادم، افتادم و بیدار شدم.»
_ «و حالا، جین، همه چیز تمام شده.»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#94
Posted: 7 Sep 2013 21:52
اینها همه مقدمه بود، آقا، اصل داستان را هنوز نگفته ام. وقتی بیدار شدم روشنایی چشمهایم را خیره می کرد. با خودم گفتم: (اوه، روز شده!) اما اشتباه می کردم؛ آن نور فقط از یک شمع بود. تصور کردم سوفی وارد اطاق شده. چراغی روی میز آرایش بود، و در اشکافی که من قبل از خوابیدن لباس عروسی و تور سرم را در آن آویخته بودم کاملاً باز بود. صدای خش خشی از داخل اشکاف شنیدم. پرسیدم: (سوفی، آنجا داری چکار می کنی؟) هیچکس جواب نداد. اما هیکلی از اشکاف بیرون آمد، چراغ را برداشت، آن را بالا گرفت و به وارسی لباسهایی که در جالباسی آویخته بودند پرداخت. دوباره فریاد کشیدم: (سوفی! سوفی!) باز هم کسی جواب نداد. روی تختخواب ایستاده بودم. به جلو خم شدم. اول تعجب و بعد حیرت کردم. آن وقت از وحشت سیخ شد. آقای راچستر، کسی که دیدم سوفی نبود، لی نبود، خانم فرفاکس نبود، حتی آن زن عجیب، یعنی گریس پول، هم نبود؛ نه، مطمئن بودم او نیست، و هنوز هم مطمئن هستم.»
کارفرمایم حرفم را برید: «باید یکی از آنها بوده باشد.»
_ «قطعاً به شما اطمینان می دهم که، برعکس، هیچکدام از آنها نبود. هیکلی را که در مقابلم ایستاده بود هیچوقت قبلاً در محدوده ی خانه ی ثورنفیلد ندیده بودم. اندازه ی قامت و حالت چهره کاملاً برایم تازه بود.»
_ «شرح بده. چه شکلی داشت، جین.»
_ «زنی به نظر می رسید بلند قامت و تنومند که موهای مشکی بلند و انبوهش به پشت سرش آویخته بود، آقا. نمی دانم چه لباسی پوشیده بود؛ سفید و راه راه بود؛ این را که آیا لباس بود یا شمد یا کفن نتوانستم تشخیص بدهم.»
_ «صورتش را دیدی؟»
_ «اول نه، اما کمی بعد، تور سرم را از جالباسی برداشت، آن را بالا گرفت، مدت زیادی به آن خیره شد، بعد آن را روی سرش انداخت و مقابل آینه ایستاد. در آن لحظه توانستم حالت و طرح صورتش را در آن آینه ی مستطیل شکل سیاه ببینم.»
_ «چهره اش را وصف کن.»
_ «اوه، آقا، به نظر من ترسناک و روح مانند بود. هیچوقت صورتی به آن شکل ندیده بودم! چهره ی بیرنگی بود، چهره ی سبعانه ای بود. ای کاش می توانستم گردش آن چشمهای سرخ و برآمدگی سیاه شده ی مخوف خطوط صورتش را فراموش کنم!»
_ «ارواح معمولاً پریده رنگ هستند، جین.»
_ «اما این ارغوانی بود، آقا. لبها آماس کرده و تیره، و پیشانی پرچین و چروک بود. ابروهای مشکی پهن قسمت بالای چشمهای خون گرفته اش را پوشانده بودند. به شما بگویم مرا به یاد چه چیزی انداختند؟»
_ «بگو.»
_ «به یاد روح پلید آلمانی، وامپیر.»
_ «آه! چکار کرد؟»
_ «آقا، تور سر مرا از روی سر زشتش برداشت، آن را دو پاره کرد، هر دو تکه را روی کف اطاق انداخت و چند بار آنها را پایمال کرد.»
_ «بعد چه کرد؟»
_ «پرده ی پنجره را کنار زد و به بیرون نگاه کرد. شاید متوجه شد که سپیده دم نزدیک است چون شمع را برداشت و راه افتاد تا به طرف در برود. آن شخص درست کنار تختخواب من ایستاد. چشمهای آتشین او به من افتاد، شمع را درست نزدیک صورتم پرت کرد که در زیر چشمهایم خاموش شد. فقط توانستم صورت ترسناک و تیره اش را ببینم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم چون برای دومین بار _ فقط دومین بار _ در عمرم از ترس بیهوش شدم.»
_ «وقتی به هوش آمدی چه کسی پیش تو بود؟»
_ «هیچکس، آقا، جز این که روشنی روز همه جا را گرفته بود. از رختخواب برخاستم، سر و صورتم را با آب شستم و مقدار زیادی آب نوشیدم. حس کردم که ضعف دارم اما مریض نیستم. تصمیم گرفتم بجز با شما با هیچکس دیگری در این باره حرف نزنم. حالا به من بگویید، آقا، آن زن کی بود و چکار داشت؟ »
_ «مخلوق یک مغز بیش از اندازه تحریک شده بود. از این جهت هیچ شکی ندارم. باید خیلی از تو مواظبت کنم، گنج من. اعصابی مثل اعصاب تو ظریفتر از این هستند که تو بتوانی از چنین گرفتاریهایی در امان باشی.»
_ «به شما اطمینان می دهم، آقا، که اعصاب من نقصی ندارند؛ آن موجود واقعیت داشت. این ماجرا واقعاً اتفاق افتاد.»
_ « و خوابهای قبلیت، آیا آنها هم واقعیت داشتند؟ آیا خانه ی ثورنفیلد یک ویرانه است؟ آیا موانع شکست ناپذیری مرا از تو جدا کرده؟ آیا تو را بدون یک قطره اشک، بدون یک بوسه و بدون یک کلمه حرف گذاشته ام و رفته ام؟»
_ «هنوز نه.»
_ «آیا خیال چنین کاری دارم؟ ببین، حالا روز شروع شده و ما می خواهیم همین امروز طوری به هم بپیوندیم که هرگز جدا نشویم، و وقتی با هم یکی شدیم دیگر این ترسهای موهوم هیچوقت پیش نخواهد آمد؛ این را به تو قول می دهم و تضمین می کنم.»
_ «ترسهای موهوم، آقا! ای کاش می توانستم عقیده پیدا کنم که آنها اینطور هستند. حالا که شما حتی نمی توانید راز آن موجود وحشتناک را برای من توضیح بدهید بیشتر از قبل چنین آرزویی دارم.»
_ « و چون من نمی توانم چنین کاری کنم باید یک موجود غیر واقعی بوده باشد، جین.»
_ «اما، آقا، امروز صبح که از رختخواب برخاستم همین را به خودم گفتم؛ به اطراف خودم در اطاق نگاه کردم تا با دیدن حالت عادی و خوشحال کننده ی هر یک از چیزهای آشنا در روشنایی کامل روز جرأت پیدا کنم و خاطرم آسوده بشود اما آنجا روی فرش چیزی را دیدم که اساس فرض مرا برهم ریخت: تور سرم را دیدم که از بالا تا پایین دو پاره شده بود!»
حس کردم آقای راچستر یکه خورد و لرزید. به سرعت دستهایش را دور کمرم انداخت. با هیجان گفت: «خدا را شکر که اگر دیشب واقعه ی بدی در نزدیکی تو اتفاق افتاده فقط به توری سرت آسیب رسانده و نه به خود تو. اوه، فکرش را بکن که چه چیزی ممکن بود اتفاق بیفتد!»
نفسش به شماره افتاد، مرا چنان به خودش چسبانده بود که به سختی می توانستم نفس بکشم. بعد از چند دقیقه سکوت با خوشحالی ادامه داد: «خوب، جنت، حالا همه چیز را درباره ی آنچه دیدی برایت توضیح می دهم: آنچه دیدی نصفش رؤیا و نصفش واقعیت بود. یک زن وارد اطاقت شد، در این مورد شک ندارم و آن زن گریس پول بود _ یعنی قاعدتاً باید او بوده باشد. تو خودت اسم او را گذاشتی موجود عجیب. بی جهت نیست که چنین اسمی به او داده ای؛ این را از روی آنچه بر سر من آورد و کاری که با میسن کرد فهمیدی؟ تو در یک حالت خواب و بیداری متوجه ورود او به اطاق و کارهایش شدی اما چون در یک حالت عادی نبودی، یعنی تب و تقریباً سرسام داشتی، قیافه ی یک جن را به او نسبت می دهی که با قیافه ی خودش تفاوت دارد؛ موی بلند ژولیده، صورت تیره ی متورم و قامت خیلی کشیده نتیجه ی تصور تو بوده، نتیجه ی کابوس بوده. اما پاره کردن تور سر از روی خشم واقعیت داشته، و این کار اوست. می دانم که می خواهی بپرسی چرا چنین زنی را در خانه ام نگه می دارم. وقتی ازدواج کردیم یک روزی علتش را به تو خواهم گفت اما نه حالا. قانع شدی، جین؟ آیا راه حل من برای این راز را می پذیری؟»
فکر کردم، و در حقیقت به نظرم رسید که تنها راه ممکن همین باشد. قانع که نشدم اما برای خوشحالی او سعی کردم اینطور به نظر برسم؛ مسلماً احساس آسودگی می کردم. بنابراین با لبخندی حاکی از رضایت خاطر به او جواب دادم. در این موقع چون مدتی از ساعت یک بعد از نیمه شب گذشته بود آماده شدم او را ترک کنم.
در حالی که شمع خود را برای رفتن روشن می کردم پرسید: «مگر سوفی به آدل در دایه خانه نمی خوابد؟»
_ «بله، آقا.»
_ «در تختخواب کوچک آدل جای کافی برای تو هست. امشب باید با او در آن تختخواب بخوابی، جین. این عجیب نیست که ماجرایی که برایم نقل کردی اعصابت را ناراحت کرده باشد، و من بهتر می دانم تنها نخوابی؛ به من قول بده که به دایه خانه می روی.»
_ «از این کار خیلی خوشحال خواهم شد، آقا.»
_ «و در را از داخل محکم ببند. وقتی به طبقه ی بالا رفتی سوفی را به بهانه ی این که از او می خواهی تو را فردا به موقع بیدار کند، بیدار کن چون باید پیش ازساعت هشت صبح لباست را پوشیده و صبحانه ات را تمام کرده باشی. حالا دیگر هیچ فکر ملال آوری به خاطرت راه نده و خیالهای تیره و ناامید کننده را از خودت دور کن، جنت. آیا نمی شنوی که تندباد؛ حالا نسیم ملایمی شده؟ و قطرات باران دیگر به شیشه های پنجره نمی خورد؟ اینجا را نگاه کن (پرده را بالا زد) شب قشنگی است.»
شب زیبایی بود. نیمی از آسمان صاف و بدون ابر بود. ابرها حالا در برابر باد (که به طرف غرب می وزید) به صورت صفوف دراز سیمفام در سمت مشرق متراکم شده بودند. ماه به آرامی می درخشید. آقای راچستر، در حالی که با کنجکاوی چشم در چشم من دوخته بود، گفت: «خوب، حالا حال جنتِ من چطورست؟»
_ «شب، آرام است، آقا؛ من هم همینطور.»
_ «امشب خواب جدایی و غم نخواهی دید بلکه خوابهایت راجع به عشق شاد و پیوند سعادتمندانه خواهد بود.»
این پیش بینی کاملاً تحقق نیافت؛ در حقیقت رؤیایم غم انگیز نبود اما شادی هم در خواب ندیدم چون آن شب اصلاً نخوابیدم. در حالی که آدل در آغوشم بود به خواب سنگین دوره ی کودکی می اندیشیدم ( چه آرام، چه بی هیجان و چه معصومانه خوابیده بود!) و در انتظار روز آینده بودم. تمام زندگیم در کالبدم بیدار و در جوش و خروش بود. به محض این که خورشید طلوع کرد از رختخواب بیرون آمدم. یادم آمد وقتی آدل را ترک می گفتم به من چسبیده بود. یادم می آید در حالی که دستهای کوچکش را از دور گردنم باز می کردم او را بوسیدم؛ با هیجان عجیبی به گریه افتادم، و زود از او جدا شدم چون می ترسیدم که هق هق گریه ام او را از آن خواب آرام بیدار کند. به نظرم می آمد که او تجسم زندگی گذشته ام، و آن مرد، که حالا خود را آماده می کردم تا با او رو به رو بشوم تجسم ملال انگیز و در عین حال دوست داشتنی ایام ناشناخته ی زندگی آینده ام است.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#95
Posted: 7 Sep 2013 21:56
فصل بیست و ششم
سوفی ساعت هفت آمد تا به من لباس بپوشاند. کار خود را در حقیقت خیلی طول می داد، آنقدر آن را طول داد که آقای راچستر، فکر می کنم، از تأخیر من حوصله اش سر رفت و یک نفر را فرستاد تا بپرسد چرا نمی آیم. به محض این که سوفی روسریم را که نوعی توری ابریشمی چهار گوش مربع شکل بود با سنجاق سر به موهایم بست سعی کردم تا آنجا که می توانم با عجله خود را از زیر دست او بیرون بیاورم.
به زبان فرانسه با صدای بلند گفت: «بایستید! در آینه به خودتان نگاه کنید؛ تا حالا یک نگاه هم به خودتان نکرده اید.»
بنابراین به طرف در برگشتم و جلوی آینه ایستادم؛ هیکل لباس پوشیده و توری به سری دیدم. با ظاهر معمولی من چنان تفاوت داشت که تقریباً مثل تصویر یک نفر بیگانه به نظر می رسید. صدایی شنیدم: «جین!» و به سرعت به طبقه ی پایین رفتم. آقای راچستر در پایین پله ها به پیشوازم آمد.
گفت: «ای وقت تلف کن، من از بیصبری جانم به لب رسیده آن وقت تو اینقدر تأخیر می کنی!»
مرا به تالار غذاخوری برد، با دقت سر تا پایم را برانداز کرد، به من گفت: «به لطافت گل سوسن شده ای، نه فقط مایه ی سرافرازی من در زندگی بلکه نور چشمهایم هستی»، و بعد همچنان که زنگ احضار را به صدا در می آورد گفت: «برای خوردن صبحانه فقط ده دقیقه وقت داری.» یکی از خدمتکارانی که اخیراً به کار گمارده و یک پادو بود وارد شد.
_ «آیا جان مشغول آماده کردن کالسکه است؟»
_ «بله، آقا.»
_ «آیا وسایل سفر را آماده کرده اند؟»
_ «دارند آماده می کنند، آقا.»
_ «برو به کلیسا ببین که آیا آقای وود و دستیارش آنجا هستند یا نه؛ برگرد و نتیجه را به من بگو.»
کلیسا، همانطور که خواننده می داند، آن طرف دروازه ی ثورنفیلد بود. پادو زود برگشت.
_ «آقای وود در رختکن کلیساست و دارد ردایش را می پوشد، آقا.»
_ «و کالسکه؟»
_ «دارند اسبها را یراق می کنند.»
_ «کالسکه را به کلیسا نمی بریم اما باید در لحظه ای که به اینجا برمی گردیم آماده باشد. تمام صندوقها و جامه دانها را مرتب و طناب پیچی کنید. کالسکه ران هم باید روی صندلیش نشسته باشد.»
_ «بسیار خوب، آقا.»
_ «جین، آماده ای!»
برخاستم. نه ساقدوش داماد بود نه ساقدوش عروس و نه کسی از خویشان برای اداره ی تشریفات عروسی حضور داشت. هیچکس نبود جز من و آقای راچستر. خیلی میل داشتم با او حرف بزنم اما پنجه ی آهنینی دستم را گرفته بود. آقای راچستر با گامهای بلند حرکت می کرد و من به سختی می توانستم پا به پای او حرکت کنم. با یک نگاه به چهره ی آقای راچستر حس کردم که دیگر حتی یک ثانیه تأخیر را به هر دلیلی هم که باشد نمی تواند تحمل کند. از خودم پرسیدم: «چه داماد دیگری تاکنون اینطور بوده که برای تأمین منظور خود اینقدر ساعی و اینقدر سخت مصمم باشد، یا چه دامادی می توان سراغ گرفت که چنین پیشانی پرصلابت و چنین چشمان خشمگین و فروزانی داشته باشد؟»
نمی دانستم روز خوب یا بدی است؛ وقتی از جاده کالسکه رو پایین می آمدیم نه به آسمان نگاه می کردم و نه به زمین؛ قلبم در چشمم متمرکز شده بود، و هر دوی اینها محو وجود آقای راچستر بود. همچنان که پیش می رفتیم طالب رؤیت آن چیز نامرئینی بودم که او ظاهراً نگاه تند و بیرحمانه اش را به آن معطوف داشته بود. می خواستم سر از افکاری در بیاورم که به نظر می رسید او با نیروی آنها درگیرست و دارد در برابرش مقاومت می کند.
جلوی در کوچک حیاط کلیسا ایستاد. متوجه شد که من کاملاً به نفس نفس افتاده ام. گفت: «آیا عشقم به تو باعث سندگدلی من شده؟ کمی توقف کن، به من تکیه بده، جین.»
حالا می توانم تصویر آن خانه ی قدیمی خاکستری خداوند را که به آرامی در برابرم سربرافراشته بود به یاد بیاورم: کلاغ سیاهی در پیرامون برج آن می چرخید. چیز دیگری را که به یاد می آورم خاکریزهای سبز رنگ قبرها بود. هنوز آن دو شخص غریبه را فراموش نکرده ام که میان خاکریزهای کوتاه پرسه می زدند و نوشته های چند سنگ قبر را که از خزه پوشیده شده بود می خواندند. آن دو نفر توجه مرا جلب کردند چون وقتی ما را دیدند به پشت ساختمان کلیسا پیچیدند. من شکی نداشتم که می خواهند از در فرعی وارد کلیسا شوند و شاهد مراسم عقد باشند. آقای راچستر متوجه حضور آنها نشد چون در آن موقع مشتاقانه به چهره ی من که، می توانم بگویم، رنگ آن پریده بود نگاه می کرد چون حس می کردم قطرات عرق به پیشانیم نشسته و گونه ها و لبهایم سرد شده بودند. وقتی حالت عادی تنفس خود را باز یافتم، که خیلی زود به این کار موفق شدم، او با آرامی به اتفاق من برای ورود به ساختمان اصلی از ایوان گذشت.
وارد نماز خانه ی آرام و محقر کلیسا شدیم. کشیش، ردای گشاد سفیدش را پوشیده و دستیارش هم کنارش بود، در محراب کوتاه کلیسا انتظار می کشید. سکوت کامل حکمفرما بود. دو شخصی که قبلاً به آنها اشاره کردم مثل دو سایه در گوشه ی دور دستی از نمازخانه دیده می شدند. حدس من صحیح بود چون آن دو غریبه به آهستگی وارد شده و در این موقع کنار مقبره ی خانوادگی راچستر ایستاده بودند پشت آنها به ما بود. داشتند از بالای محجرها مقبره مرمرین قدیمیِ از رؤیت افتاده را نگاه می کردند. در اینجا فرشته ای زانو زده از بقایای جسد دیمردو راچستر (Damer de Rochester)، مقتول در خلنگزار مارستن به هنگام جنگهای داخلی، و همینطور جسد همسرش الیزابت، نگهبانی می کرد.
جای مخصوص ما کنار نرده های «اعتراف» بود. با شنیدن صدای گامهای محتاطانه ای که از پشت سر به ما نزدیک می شد زیر چشمی به عقب نگاه کردم؛ یکی از آن دو غریبه _ که معلوم بود شخص محترمی است _ به طرف محراب پیش می آمد. مراسم شروع شد. توضیحات مقدماتیِ مربوط به ازدواج به اتمام رسید. بعد، کشیش یک گام پیش آمد و، در حالی که کمی به طرف آقای راچستر خم شده بود به سخنان خود چنین ادامه داد:
«از آنجا که در روز هول انگیز قیامت که اسرار باطن همه آشکار می شود در بربر خداوند مسئول خواهید بود از شما دو نفر می خواهم و توصیه می کنم که اگر یکی از شما می داند مانعی بر سر راه ازدواجتان قرار دارد و به آن علت نمی توانید به عقد ازدواج یکدیگر درآیید آن را هم اکنون اعتراف کنید چون این یک اصل مسلم است که هرگاه زن و مردی از طریقی غیر از آنچه کلام خداوند مجاز می شمارد پیوند زناشویی ببندد خداوند آن دو را به هم پیوند نداده و ازدواجشان قانونی نخواهد بود.»
طبق سنت مرسوم سکوت کرد. تاکنون در چه مواقعی سکوت بعد از این جملات شکسته شده؟ هیچوقت؛ شاید در هر صد سال یک بار چنین چیزی اتفاق بیفتد. کشیش که چشم خود را از روی کتاب برنداشته و فقط یک لحظه نفس خود را تازه کرده بود همچنان به خواندن ادامه داد. در این موقع دستش را به طرف آقای راچستر برده و دهان خود را باز کرده بود تا از او بپرسد: «آیا این زن را به همسری خود قبول داری؟» که ناگهان صدایی به وضوح در نزدیکی ما شنیده شد: «این ازدواج نمی تواند سر بگیرد؛ من اعلام می دارم که مانعی وجود دارد.»
کشیش سر خود را بالا آورد، به گوینده نگاه کرد، زبانش از حرکت باز ماند؛ دستیارش هم همینطور. آقای راچستر مختصر حرکتی کرد؛ مثل این بود که زمین زیر پایش تکان خورده باشد. استوارتر ایستاد و بدون آن که سر یا چشمانش را به طرف گوینده برگرداند گفت: «ادامه بدهید.»
وقتی او این کلمه را با صدایی بم و کوتاه ادا کرد سکوت عمیقی بر آن فضا حاکم شد. در این موقع آقای وود گفت: «من بدون تحقیق درباره ی این ادعا و راجع به صدق یا کذب مدارک آن نمی توانم ادامه بدهم.»
آن شخص که پشت سرمان بود پاسخ داد: «این عقد کاملاً باطل است. من دلایلی دارم که می توانم ادعایم را ثابت کنم. در سر راه این ازدواج یک مانع غیرقابل حل هست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#96
Posted: 7 Sep 2013 21:57
آقای راچستر شنید اما اعتنایی نکرد. همچنان لجوج و خشک ایستاده بود. هیچ حرکت دیگری نکرد جز این که دستم را محکم در دست خود گرفت. چه دست داغ و نیرومندی داشت! _ و در این لحظه چهره و مخصوصاً پیشانی پریده رنگ پرصلابت و حجیم او چه شباهت عجیبی به یک قطعه سنگ مرمر داشت که تازه از معدن استخراج شده باشد! چشمان او در زیر ابروان پرپشتش چه درخشش، آرامش و چه حالت نافذی داشتند!
آقای وود متحیر به نظر می رسید. پرسید: «این مانعی که می گویید چیست؟ شاید بتوان آن را برطرف کرد. کاملاً توضیح بدهید.»
آن شخص جواب داد: «حتماً. من آن را غیرقابل حل نامیدم و حالا علت آن را توضیح می دهم.»
گوینده جلو آمد، روی نرده ها خم شد و به سخن ادامه داد؛ هر یک از کلمات را به وضوح، به آرامی و با قدرت ادا می کرد، اما صدایش بلند نبود: «این مانع صرفاً وجود یک ازدواج قبلی است؛ آقای راچستر حالا همسری دارد که زنده است.»
از شنیدن آن کلمات آهسته لرزشی به من دست داد که صدای رعد هرگز مرا بدانگونه نلرزانده بود، چنان یکه ای خوردم که هیچگاه از وقوع یک حریق ناگهانی دچار چنان حالتی نشده بودم. اما بر خودم مسلط شدم؛ به هیچ وجه در خطر غش و ضعف نبودم. به آقای راچستر نگریستم؛ او را واداشتم به من نگاه کند. اصلاً رنگ به صورتش نمانده بود. چشمانش هم می درخشیدند. و هم بیحالت بودند. هیچ چیز را انکار نکرد. طوری به نظر می رسید که به هیچ چیز اعتنا ندارد. بدون حرف، بدون لبخند و بی آن که نشان دهد که مرا یک انسان می شناسد فقط بازویش را دور کمرم حلقه کرد و مرا بیشتر به طرف خود کشید.
از آن شخص مزاحم پرسید: «شما کی هستید؟»
_ «اسمم بریگز است، مشاور حقوقی، خیابان ... ، لندن.»
_ « و با اطمینان زنی را به ریش من می بندید؟»
_ «نه، فقط وجود بانو همسرتان را به یاد شما می آورم، آقا، همسری که اگر شما او را به رسمیت نمی شناسید اما قانون می شناسد.»
_ «لطف کنید و مشخصات او را به من بگویید: اسمش، اسم پدر و مادرش و محل زندگیش.»
آقای بریگز گفت: «حتماً.» بعد کاغذی از جیب خود بیرون آورد و با لحنی رسمی و تو دماغی خواند: «بدین وسیله مؤکداً اعلام می دارم و می توانم به اثبات برسانم که در بیستم اکتبر سال... میلادی (تاریخ مربوط به پانزده سال قبل از وقوع این ماجرا) آقای ادوارد فرفاکس راچستر ساکن خانه ی ثورنفیلد و خانه ی اربابی فرن دین [Ferndean] واقع در...شر، انگلستان با خواهرم ازدواج کرد. نام خواهرم برتا آنتونیه تا میسن، دختر جوناس میسن تاجر و آنتونیه تا، از بومیان مستعمرات، است. عقد در کلیسای... واقع در اسپنیش تاون، انجام گرفت، و سابقه ی این ازدواج را، که اکنون یک نسخه ی از آن در اختیار من است، می توان در دفتر ثبت آن کلیسا ملاحظه کرد. امضاء: ریچارد میسن»
_ «این مدارک، به فرض صحت داشتن، ممکن است ازدواج مرا ثابت کند اما ثابت نمی کند شخص مورد نظر که در آن همسر من دانسته شده هنوز زنده باشد.»
وکیل جواب داد: «سه ماه قبل زنده بوده.»
_ «این را از کجا می دانید؟»
_ «برای اثبات این امر شاهدی دارم که شهادت او را حتی شما، آقا، مشکل بتوانید رد کنید.»
_ «شاهد را معرفی کنید و الا شرتان را کم کنید.»
_ «او را معرفی می کنم؛ در محل حاضرست: آقای میسن، لطفاً جلو بیایید.»
آقای راچستر، با شنیدن این نام دندانهای خود را به هم فشرد و تشنج شدیدی به او دست داد. چون نزدیک او بودم این تشنج را که حاکی از خشم یا ناامیدی بود کاملاً حس کردم. غریبه ی دوم، که تا این موقع در سایه مانده بود، نزدیکتر آمد. آقای میسن بود. آقای راچستر برگشت و به او نگاه کرد. چشمهایش، همنطور که چندبار گفته ام، سیاه بودند اما در این موقع در زمینه ی تیره اش رنگ قهوه ای روشن یا بهتر بگویم زیتونی و پیشانی رنگ پریده اش روشنایی کم رنگی به خود گرفتند مثل این بود که شعله ای در کانون وجودش رو به افزایش است. حرکتی کرد؛ دست نیرومند خود را بالا برد. با این دست می توانست میسن را روی کف نمازخانه بیندازد و با ضربات بیرحمانه اش نفس او را بگیرد اما میسن خود را عقب کشید و با صدای ضعیفی فریاد زد: «آه، خدا!» این اظهار زبونی او آتش خشم آقای راچستر را خاموش ساخت. غضب او طوری فرو نشست که گفتی بلای شدیدی آن را از بین برده بود، فقط پرسید: «تو چه داری بگویی؟»
جواب نامفهومی از میان لبهای پریده رنگ میسن خارج شد. آقای راچستر همچنان با خشم ادامه داد: «اگر نتوانی به وضوح جواب بدهی آدم خیلی پستی هستی. باز هم می پرسم: تو چه داری بگویی؟»
کشیش حرف او را قطع کرده گفت: «آقا، آقا، فراموش نکنید که شما در یک مکان مقدس هستید.» بعد خطاب به میسن با ملایمت از او پرسید: «آیا اطلاع داید که همسر این شخص هنوز زنده است یا نه، آقا؟»
مشاور حقوقی هم او را تشجیع کرد: «جرأت داشته باشید؛ بلند حرف بزنید.» میسن با لحنی واضحتر و شمرده تر گفت: «او الان در خانه ثورنفیلد زندگی می کند. ماه آوریل گذشته، او را دیدم. من برادرش هستم.»
کشیش با تعجب اظهار داشت: «در خانه ی ثورنفیلد! این غیرممکن است! من مدتهاست در همسایگی این خانه زندگی می کنم، آقا، اما هیچوقت نشنیده ام شخصی به اسم خانم راچستر در آن سکونت داشته باشد.»
دیدم لبخند تلخی بر لبهای آقای راچستر ظاهر شد، و او زیر لب گفت: «به خدا قسم، همینطورست! دقت کردم که هیچکس از وجود او در آنجا یا تحت آن نام اطلاع پیدا نکند.» به فکر فرو رفت _ ده دقیقه ای با خود به مشورت پرداخت. تصمیم خود را گرفت و آن را اعلام کرد: «کافی است! الان تمام عقده های دلم را مثل گلوله های تفنگ خالی می کنم. وود کتابت را ببند و ردایت را بیرون بیاور. (خطاب به دستیار کشیش) : جان گرین تو هم از کلیسا برو؛ امروز ازدواجی صورت نخواهد گرفت.» آن مرد اطاعت کرد.
آقای راچستر با گستاخی و بی پروایی به سخن خود ادامه داد: «داشتن دو زن کار زشتی است! با این حال، من می خواستم یک مرد دو زنه باشم اما می بینم که تقدیر از من جلو افتاده؛ خداوند مرا از این کار باز داشته _ شاید آخرین بار باشد. من در این لحظه با ابلیس چندان فرقی ندارم و برطبق اعتماد کشیشم، که اینجاست، بدون شک مستحق شدیدترین کیفرهای خداوند، حتی سزاوار آتش خاموش نشدنی و کرمهای بیمرگ [ اشاره به پاره ای از اوصاف دوزخ است که در کتاب مقدس آمده _ م.] هستم. نقشه ی من بر هم خورده، آقایان! آنچه این وکیل مشاور و موکلش می گویند، صحت دارد. من زن دارم و، زنی که با او ازدواج کرده ام زنده است! تو می گویی که هرگز چیزی راجع به وجود زنی به نام خانم راچستر در آن خانه نشنیده ای، وود، اما من می توانم بگویم تا به حال چندین بار به شایعاتی راجع به وجود یک دیوانه ی مرموز که در آنجا تحت مراقبت شدید نگهداری می شود گوش داده ای. بعضیها آهسته در گوش تو گفته اند که آن دیوانه خواهر ناتنی نامشروع من است و بعضیها هم او را معشوقه ی مطرود من پنداشته اند. حالا به شما اعلام می کنم که او همسرم است که پانزده سال قبل با او ازدواج کرده ام. اسمش برتا میسن و خواهر این شخص شخیص است که با بدن لرزان و صورت رنگ پریده اش به شما نشان می دهد که انسان گاهی چقدر پر دل و جرأت می شود! راحت باش، دیک! اصلاً از من نترس! _ هرچند همین چند لحظه ی قبل نزدیک بود روی زنی مثل تو دست بلند کنم. برتا میسن دیوانه است، و اعضای خانواده اش هم همینطورند؛ سه نسل ابله و دیوانه! مادرش، که یکی از بومیان سفید پوست مستعمرات بود هم دیوانه و هم میخواره بود! البته این را بعد از ازدواج با دخترش فهمیدم چون پیش از ازدواج چیزی از اسرار خانوادگیشان را بروز نمی دادند. برتا، مثل یک بچه ی وظیفه شناس، در این دو صفت المثنای مادرش بود. من صاحب یک همسر جذاب شده بودم: پاک و خالص، عاقل و میانه رو! حالا می توانید پیش خودتان مجسم کنید که چقدر خوشبخت بودم و با چه صحنه های باشکوهی رو به رو می شدم! آه! کاش می دانستید چه ماجراهای جالبی داشتم! اما توضیح بیشتر لزومی ندارد، باید خودتان ببینید. بریگز، وود و میسن شما را به خانه ام دعوت می کنم تا بیایید و مریضِ خانم پول، یعنی همسرم، را ببینید. آن وقت متوجه خواهید شد که من چه موجودی را می خواستم گول بزنم و سر او زن بگیرم بعد خودتان قضاوت کنید که آیا من حق نداشتم پیمان ازدواجم با او را بشکنم و محبت کسی را جلب کنم که دست کم یک انسان است.» در حالی که مرا نگاه میکرد ادامه داد: «این دختر هم راجع به این راز نفرت انگیز چیزی بیشتر از تو، که وود باشی، نمی دانست. تصور می کرد که این کار کلاً درست و قانونی است، و هرگز به خواب هم نمی دید که قرارست در دام یک ازدواج تقلبی بیفتد و همسر شخصِ بخت برگشته ی گول خورده ای بشود که قبلاً پابند زوجه ی بد دیوانه و حیوان صفتی شده! همه دنبال من بیایید!»
در حالی که همچنان دست مرا محکم گرفته بود با آن سه شخصی که پشت سرش حرکت می کردند از کلیسا بیرون آمد. کالسکه جلوی در خانه آماده بود.
آقای راچستر با لحن خشک و سردی گفت: «به کالسکه خانه برگردانش، جان؛ امروز به آن احتیاجی نخواهد بود.»
به محض ورودمان به داخل ساختمان، خانم فرفاکس، آدل، سوفی و لی جلو آمدند تا سلام و شادباش بگویند.
ارباب فریاد کشید: «همه بروید سر کارهاتان! تبریکتان مال خودتان! کسی به آن احتیاجی ندارد _ به درد من نمی خورد! _ پانزده سال از وقت آن گذشته.»
در حالی که دست مرا همچنان محکم گرفته بود و به آن آقایان اشاره می کرد که به دنبال او بیایند به راه خود ادامه داد و از پله ها بالا رفت. آنها هم دنبالش بودند. از اولین پلکان بالا رفتیم، از راهرو گذشتیم و بالاخره وارد طبقه ی سوم شدیم. آن درِ کوتاه سیاه با کلید ارباب باز شد و ما به داخل اطاق رفتیم. در این اطاق که دارای پرده های منقوش بود یک تختخواب بزرگ و یک خلوتخانه با سردر مصور دیده می شد.
راهنمایمان گفت: «تو با این محل آشنا هستی، میسن. در اینجا بود که خواهرت تو را گاز گرفت و به رویت کارد کشید.»
آقای راچستر پرده ای را که روی دیوار بود بالا زد؛ یک درِ مخفی نمایان شد. این در را هم باز کرد. وارد اطاقی شدیم که پنجره نداشت. یک بخاری در پشت حفاظ بلند و محکمی می سوخت و چراغی با زنجیر از سقف آویزان بود. گریس پول روی آتش خم شده و ظاهراً در یک ماهیتانه چیزی می پخت. در سایه ی تیره ی منتهی الیه اطاق هیکلی به سرعت عقب و جلو می رفت. این که آن چه بود، آیا حیوان بود یا انسان با اولین نظر نمی شد تشخیص داد. ظاهراً روی چهار دست و پا حرکت می کرد، مثل یک حیوان وحشی عجیب می غرید و خر خر می کرد. به او لباس پوشانده بودند، و موی انبوهی به رنگ خاکستری تیره، مثل یال اسب، سر و صورتش را پوشانده بود.
آقای راچستر گفت: «صبح بخیر، خانم پول! حالتان چطورست؟ امروز اوضاع از چه قرارست؟»
گریس در حالی که غذای جوشان را با دقت از روی آتش برداشته روی طاقچه ی کنار بخاری می گذاشت جواب داد: «متشکرم، آقا، با هم می سازیم. گاهی گاز می گیرد اما زیاد خشمگین نیست.»
یک فریاد وحشیانه صحت این گزارش را که به نفع آن موجود داده می شد تکذیب کرد. آن کفتار ملبس به لباس انسانها روی پاهای خود برخاست.
گریس با نگرانی گفت: «آه، شما را دید، آقا! بهترست اینجا نمانید.»
_ «فقط چند لحظه، گریس؛ شما باید چند دقیقه به من اجازه بدهید.»
_ «پس مواظب باشید، آقا! شما را به خدا مواظب باشید!»
دیوانه نعره کشید. حلقه های موی ژولیده ی خود را از روی صورتش کنار زد، و وحشیانه به مهمانان خود خیره شد. آن صورت ارغوانی، آن خطوط چهره ی پف کرده را به خوبی باز شناختم. خانم پول جلو آمد.
آقای راچستر او را کنار زده گفت: «از سر راه من کنار برو. حالا کارد ندارد، گمان می کنم؟ من هم کاملاً مراقبم.»
_ «آدم هیچوقت نمی تواند بفهمد که آیا چیزی با خودش دارد یا نه؛ خیلی حیله گرست. آدم معمولی نمی تواند به میزان زیرکی او پی ببرد.»
میسن آهسته گفت: «بهترست او را به حال خودش بگذاریم و برویم.»
شوهر خواهرش به او توصیه کرد: «برو به جهنم!»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#97
Posted: 7 Sep 2013 21:58
گریس فریاد کشید: «مواظب باشید!» و آن سه نفر به طور همزمان خود را عقب کشیدند. آقای راچستر مرا به سرعت به پشت سر خود پرت کرد. آن دیوانه برجست، شریرانه گلوی او را محکم گرفت و دندانهای خود را روی گونه های او گذاشت. با هم گلاویز شدند. زن تنومندی بود. طول قامتش تقریباً به اندازه ی شوهرش می رسید، و علاوه بر این، چاق و پر زور هم بود. در این زورآزمایی نیروی مردانه ای از خود نشان می داد. چون آقای راچستر هم خیلی زورمند بود و به آسانی از پا در نمی آمد آن زن با هر دو دست گلویش را می فشرد تا خفه اش کند. آقای راچستر می توانست با یک ضربه ی کاری او را از پا در بیاورد اما او را نمی زد؛ فقط با او کشتی می گرفت. سرانجام هر دو دستش رامحکم گرفت. گریس پول به او ریسمانی داد، و او دستهای آن زن را از پشت بست، و با ریسمان دیگری که در دسترس بود او را به یک صندلی بست. آن زن در طول مدت این عملیات با وحشیانه ترین وضعی زوزه می کشید، و با حالت بسیار تشنج آمیزی خود را به این طرف و آن طرف می کشاند. آقای راچستر به طرف تماشاگران برگشت و با لبخندی خشک و در عین حال ملال انگیز خطاب به آنها گفت: «همسر من این است. از زندگی زناشویی تنها با این نوع هماغوشی آشنایم. اوقات فراغت خود را فقط با این نوع سرگرمیها می گذرانم!» بعد، در حالی که دست خود را روی شانه ی من گذاشته بود گفت: «و این آن چیزی بود که می خواستم مال من باشد. بله، این دختر جوان را می خواستم که حالا اینطور غمگین و آرام بر دهانه ی دوزخ ایستاده و ناظر جست و خیز یک روح پلیدست. می خواستم که او بعد از این غذای طاس کباب متعفن برایم مثل یک خوراک مطبوع باشد. وود و بریگز تفاوت را مشاهده کنید! این چشمهای روشن را با آن دو گلوله ی آتشین که در آنجاست بسنجید، این چهره را با آن نقاب، و این جثه را با آن تنه ی لش بسنجید و بعد، تو ای کشیش انجیل خوان و تو ای مرد قانون، خودتان قضاوت کنید، و به خاطر داشته باشید که با آنچه داوری کنید با همان داوری کرده خواهید شد! حالا بروید دنبال کارتان. باید این گنج خدا داده ام را در صندوق بگذارم و در آن را قفل کنم.»
همه بیرون آمدیم. آقای راچستر چند لحظه دیرتر از ما بیرون آمد تا دستورهایی به گریس پول بدهد. همچنان که از پلکان پایین می آمدیم آن مشاور حقوقی خطاب به من گفت: « حالا دیگر کسی نمی تواند شما را سرزنش کند، خانم، و عمویتان از شنیدن این خبر خوشحال خواهد شد البته اگر واقعاً تا وقتی آقای میسن به مادیرا برمی گردد هنوز زنه باشد.»
_ «عمویم!؟ از او چه می دانید؟ آیا او را می شناسید؟»
_ «آقای میسن می شناسد. آقای ایر چند سالی کارگزار امور خانه ی او بوده. وقتی عمویتان نامه ی شما درباره ی قصد ازدواجتان با آقای راچستر به دستش رسیده بود تصادفاً به آقای میسن برخورد. آقای میسن در سر راه خود به جامائیکا برای گذراندن دوره ی نقاهت جراحات خود در مادیرا توقف کرده بود. آقای ایر او را از این خبر مطلع کرد چون می دانست موکل من در اینجا با آقایی به اسم راچستر آشناست. می توانید حدس بنید که آقای میسن از شنیدن این خبر چقدر متحیر و غمگین شد، حقیقت امر را به عمویتان گفت. متأسفانه عمویتان الان در بستر بیماری است. بیماریش سل تشخیص داده شده و در مرحله ای است که احتمال نمی رود اصولاً از بستر برخیزد بنابراین نمی توانست به سرعت خودش را به انگلستان برساند و تو را از این دامی که در آن افتاده ای نجات بدهد، اما از آقای میسن خواهش کرد که بدون فوت وقت کاری صورت بدهد تا از این ازدواج غیرقانونی جلوگیری کند. پیش من فرستادش تا به او کمک کنم. من منتهای تلاشم را به کار بردم. خدا را شکر که خیلی دیر نرسیدم و شما هم بدون شک باید خدا را شکر کنید. اگر واقعاً مطمئن نبودم که عمویتان قبل از رسیدن شما به مادیرا فوت خواهد کرد به شما توصیه می کردم وقتی آقای میسن به آنجا برمی گردد شما هم با او بروید، اما حالا که اینطورست فکر می کنم بهتر باشد در انگلستان بمانید تا از خود آقای ایر یا از دیگران راجع به او خبری به شما برسد.»
از آقای میسن پرسید: «کار دیگری دارید که برای آن اینجا بمانید؟» مخاطب با حالتی مضطرب جواب داد: «نه، نه، برویم.» و بی آن که بمانند تا از آقای راچستر خداحافظی کنند به طرف دروازه رفتند. کشیش ماند تا چند کلمه ای، به عنوان نصیحت یا نکوهش، با عضو متکبر کلیسای خود حرف بزند؛ و او هم بعد از این کار، خانه را ترک گفت.
من هم به اطاقم رفتم و همچنان که ایستاده بودم از در نیمه باز آم متوجه صدای رفتن او شدم. وقتی خانه خلوت شد در اطاق را به روی خود بستم و چفت آن را از داخل انداختم تا کسی نتواند وارد شود و شروع کردم به _ نه گریستن یا نالیدن (چون هنوز آرامتر از آن بودم که چنین کنم) شروع کردم به _ بیرون آوردن لباس عروسی. بعد همان لباس ساده ای را که دیروز در موقع تفکرات غم انگیز خود به تن داشتم، پوشیدم. بعد نشستم. احساس ضعف و خستگی می کردم. دستهایم را روی میز تکیه دادم و سرم را روی آنها گذاشتم. به فکر فرو رفتم؛ تا آن موقع همه اش شنیده، دیده و حرکت کرده بودم _ هرجا که مرا راه نموده یا کشانده بودند رفته و دیده بودم که ماجراها یکی پس از دیگری اتفاق می افتند و رازها پیاپی فاش می شوند _ اما حالا به فکر فرو رفتم:
امروز صبح، صبح کاملاً آرامی بود. همه چیز آرام بود _ البته بجز صحنه ی کوتاه سر و صدا و حرکات آن دیوانه _ رفتن به کلیسا در سکوت انجام گرفته بود؛ نه هیجانات شدیدی، نه غوغایی، نه مشاجره ای، نه درگیری یا مخالفتی، نه اشکی و نه هق هق گریه ای، هیچکدام از اینها نبود؛ فقط چند کلمه ای در مورد مانع قانونی ازدواجی که قرار بود صورت بگیرد به آرامی بیان شده بود؛ آقای راچستر با لحن خشکی چند سؤال پرسیده بود، جواب آن سؤالها، توضیحات، مدرک ارائه شده، اعتراف آشکار کارفرمای من به حقیقت امر؛ بعد رؤیت مدرک زنده، رفتن مهمانان ناخوانده و سرانجام، ختم قضیه.
مثل همیشه در اطاق خودم بودم. درست خودم بودم بدون هیچ تغییر آشکاری. هیچ چیز به من ضربه نزده یا آسیب نرسانده و یا مرا فلج و ناتوان نکرده بود. با این همه، جین ایر دیروز کجا بود؟ زندگیش چه شد؟ برنامه های آینده اش چه شدند؟
جین ایری که یک زن امیدوار با شور و شوق _ و تقریباً عروس _ شده بود دوباره به همان صورت دختری دلسرد و تنها درآمده بود؛ توانش از دست رفته و کاخ آمال و آرزوهایش ویران شده بود؛ در نیمه ی تابستان یخبندان کریسمس آمده بود و طوفان ماه دسامبر ماه ژوئن را به زیر ضربات خود گرفته بود. یکباره، یخبندان، سیبهای کال را منجمد ساخت؛ وزش تندباد، شکوفه های گل سرخ را پژمراند؛ یونجه زار و مزرعه ی ذرت با کفنی از یخ پوشانده شدند؛ جاده ها که شب گذشته پر از گلهای رنگارنگ و درخشان بودند امروز پوشیده از برفی بودند که هیچ ردپای عابری بر روی آن ها دیده نمی شد. و درختستانهایی که دوازده ساعت قبل پر شاخ و برگ و معطر بودند حالا به صورت گستره ای بدون گیاه، خشک و سفید درآمده بودند؛ مثل جنگلهای کاج نروژ در زمستان، بودند. امیدهایم هم بر باد رفته بودند؛ بلای عظیمی آنها را یکباره در کام خود فرو برده بود مثل همان بلایی که در یک شب بر سر تمام نخست زادگان سرزمین مصر فرود آمد. آرزوهای دور و دراز خود را در مد نظر آوردم؛ دیروز چقدر شکوفا و تابناک بودند و حالا به صورت اجسادی درآمده بودند چنان سخت و سرد و کبود که هرگز امکان نداشت بار دیگر جان بگیرد. عشق خود را در مد نظر آوردم: این عشق، احساسی بود که نسبت به کارفرمای خود داشتم. آن را او در من پدید آورده بود؛ در قلبم می لرزید. مثل کودکی بود که در گهواره ی خود از درد فریاد می کشد. دچار بیماری و دلتنگی شده بود؛ نمی توانست خواهان بازوان آقای راچستر باشد _ نمی توانست در آغوش او گرم شود. آه که دیگر نمی توانست به سوی او رو بیاورد چرا ایمان، آسیب دیده و اعتماد، نابود شده بود! آقای راچستر برای من آقای راچستر گذشته نبود زیرا آن کسی نبود که می پنداشتم. البته نسبت بد بودن به او نمی دادم و نمی گفتم که او مرا فریب داده اما صفت صداقت خالصی که برایش قائل بودم از بین رفته بود. حالا از حضورش باید بروم، حضوری که به خوبی آن را درک می کردم. این که چه وقت، چگونه و کجا بروم هنوز نمی توانستم بفهمم اما شکی نداشتم که خود او خیلی زود مرا از ثورنفیلد بیرون می کرد. به نظرم می رسید که نمی تواند به من محبت واقعی داشته باشد؛ احساس او نسبت به من یک عشق بلهوسانه بوده که آن هم به مانع برخورده؛ دیگر مرا نمی خواهد. حالا حتی بیم این را داشتم که عبوراً با او برخورد کنم. حس می کردم دیدن من برایش نفرت انگیز خواهد بود. آه که پیش از این چه پرده ای جلوی چشمانم را گرفته بود! چه رفتار زبونانه ای داشته بودم!
پلکهایم روی هم افتاد و چشمانم بسته شد. به نظرم آمد که ظلمت چون گردبادی مرا در میان گرفته و من در آن شناورم. و اندیشه به صورت جریان یک توده ی سیاه و درهم به درونم وارد شد. چنین به نظرم می رسید که من به حال خود رها شده، آسوده و بی تقلا در بستر خشک یک رودخانه ی بزرگ دراز کشیده ام. صدای راه افتادن سیل را در کوهستانهای دوردست می شنیدم؛ صدای غرش سیلاب به گوشم می رسید. نه اراده ی برخاستن داشتم و نه یارای گریز. بیحال افتاده بودم. آرزو می کردم بمیرم. تنها یک فکر هنوز در من زنده بود _ یاد خدا. آن فکر باعث شد دعایی را زیر لب زمزمه کنم. کلمات دعا در فضای تاریک ذهنم سرگردان بودند. مثل این بود که می خواهم چیزی را آهسته بر زبان بیاورم اما برای بیان آن توانی در خود نمی یابم: «از من دور مباش چرا که محنت نزدیک است و من یاوری ندارم.»
سیل در رسید، و چون برای رفع آن نه تضرعی کرده بودم، نه دستهایم را به حالت دعا بر هم نهاده، نه زانو و نه لبهای خود را حرکت داده بودم به من حیاتی نابود شده، عشقِ تباه گشته، امید بر باد رفته و ایمانِ هلاکت زده به صورت توده ی سیاه انبوه و پر قدرتی بالای سرم در نوسان بود. به راستی که آن لحظه ی تلخ و دردناک را نمی توان شرح داد: «آب به درون روحم نفوذ کرد، در باتلاق عمیقی غوطه ور شدم. چیزی زیر پای خود حس نمی کردم. در ژرفای آب فرو رفتم و تندبادها مرا به کام خود کشیدند.»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#98
Posted: 7 Sep 2013 22:04
فصل بیست و هفتم
چند ساعتی از ظهر گذشته بود که سرم را از روی بالش برداشتم، به اطراف نگاه کردم و دیدم آفتاب در طرف غرب روی دیوار افتاده و نزدیکیهای غروب است. از خود پرسیدم: «حالا باید چکار کنم؟»
اما ندای درونیم فوراً و با حالت بیمناکانه ای پاسخ داد: «فوراً از ثورنفیلد برو.» گوش خود را بر آن ندا بستم؛ گفتم: «الان آماده ی شنیدن چنین کلماتی نیستم.» به خود گفتم: «از این که همسر ادوارد راچستر نشده ام چندان غمی ندارم، و این که بعد از بیدار شدن از یک رؤیای بسیار پرشکوه متوجه پوچ بودن و غیرواقعی بودن آن شده ام وحشتی است که می توانم تحمل کنم و بر آن مسلط شوم؛ اما آنچه برایم غیرقابل تحمل است این است که باید قطعاً، فوراً و کاملاً از او جدا شوم.»
بعد، یک ندای باطنی با قاطعیت گفت: «تو می توانی این کار را بکنی.» و پیش بینی کرد که: «چنین خواهی کرد.» در قبال این تصمیم با خودم سخت کلنجار می رفتم: می خواستم ضعیف باشم تا بتوانم از گذرگاه رنج بیشتری که در پیش رو داشتم، دوری کنم. وجدان با بیرحمی گلوی عشق را در چنگال خود گرفته می فشرد و سرزنش کنان به آن می گفت که حالا مجبورست پاهای لطیف و زیبایش را در باتلاق بگذارد و تهدید می کرد که با بازوی آهنین خود آن را در ژرفای بی انتهای درد و رنج فرو خواهد افکند.
از اعماق روح خود فریاد کشیدم: «پس، یکباره مرا قطعه قطعه کن! بگذار دیگری به من کمک کند!»
_ «نه، تو خودت باید خود را قطعه قطعه کنی؛ هیچکس به تو کمکی نخواهد کرد: خودت چشم راستت را درآور، دست راستت را قطع کن. چیزی که باید مجازات اصلی را ببیند قلب توست، و تو، ای کشیش، آن را سوراخ کن.»
برای گریز از آن تنهایی که چنان داور بیرحمی بر آن حاکم بود و سکوتی که ندایی بدانگونه وحشتناک آن را پر ساخته بود ناگهان از فرط هیجان در حالی که معده ام هم خالی بود در خود احساس ضعف شدیدی داشتم؛ آن روز نه یک ذره گوشت و نه یک جرعه نوشیدنی از گلویم پایین رفته بود چون صبحانه نخورده بودم. و، حالا با احساس اندوه عجیبی متوجه شدم که در طول این همه ساعت که در اطاق را به روی خود بسته بودم هیچ پیامی برایم فرستده نشده بود تا از حالم بپرسند یا از من بخواهند به طبقه ی پایین بروم حتی آدل کوچولو در نزده و خانم فرفاکس هم از من سراغی نگرفته بود. همچنان که چفت در را باز می کردم و از اطاق بیرون می رفتم زیر لب با خود گفتم: «وقتی بخت از آدم برگردد دوستان، هم آدم را فراموش می کنند.» پایم به مانعی برخورد؛ سرم هنوز گیج بود، چشمم سیاهی می رفت، و اعضای بدنم سست و ضعیف بودند. افتادم اما زمین نخوردم چون یک جفت دست که به طرف دراز شده بود مرا گرفت. به بالا نگاه کردم؛ آقای راچستر که روی یک صندلی در آستانه ی درِ اطاقم نشسته بود، مرا نگه داشته بود.
گفت: «بالاخره بیرون آمدی. بله، مدت زیادی است من اینجا نشسته منتظرت بودم و گوش می دادم. از اطاقت هیچ صدایی شنیده نمی شد، اگر تا پنج دقیقه ی دیگر این سکوت مرگ ادامه پیدا می کرد و از تو خبری نمی شد مثل یک دزد قفل را به زور باز می کردم و وارد اطاق می شدم. پس تو از من دوری می کنی؟ _ درِ اطاق را به روی خودت می بندی و به تنهایی غصه می خوری!؟ من دوست داشتم به جای این کار بیرون می آمدی و مرا شدیداً سرزنش می کردی. اوقاتت تلخ است؟ بله، انتظار چنین صحنه ای داشتم. خودم را برای دیدن سیل اشک آماده کرده بودم فقط با این تفاوت که انتظار داشتم قطرات گرم اشکهایت روی سینه ام بریزند، و حالا روی زمین بی احساس یا روی دستمال خیست می ریزند. اما نه، اشتباه می کنم؛ تو اصلاً گریه نکرده ای! می بینم که گونه هایت رنگ پریده و چشمهایت خسته اند اما هیچ اثری از اشک نیست. بنابراین، تصور می کنم در قلبت خون گریه کرده ای؟ »
«خوب، جین، نمی خواهی یک کلمه ی سرزنش آمیز به من بگویی؟ هیچ کلمه ی احساس برانگیز یا قهرآمیزی نمی گویی؟ بله، آرام در همان جایی که تو را گذاشته ام نشسته ای و با چشمهایی خسته و صبور مرا نگاه می کنی.»
«من اصلاً نمی خواستم احساسات تو را به این صورت جریحه دار کنم. اگر مردی بره ی کوچکی داشته باشد که برایش مثل دخترش عزیزست، از نان او می خورد، از نوشیدنیش می نوشد و در دامن او می خوابد از روی سهو آن را در کشتارگاه ذبح کند پشیمانی و افسوسش بیشتر از پشیمانی و افسوس من در این موقع نیست. آیا مرا خواهی بخشید؟»
خواننده! من در همان لحظه و همان محل او را بخشیدم. در چشمانش چنان حالت پشیمانی عمیق، در لحن کلامش چنان افسوس راستین و در رفتارش چنان توان مردانه و، علاوه بر اینها، در نگاه و سیمای او عشق استوارش به من با چنان صراحتی به چشم می خورد که او را کاملاً بخشیدم البته نه با زبان و نه بر حسب ظاهر بلکه فقط در اعماق قلبم.
کمی بعد، چون به گمانم از ادامه ی سکوت و حالت رام بودن من _ که بیشتر در اثر ضعف بود تا اراده _ متعجب شده بود، با دقت و اشتیاق گفت: «من آدم پستی هستم، می دانی، جین؟»
_ «بله، آقا.»
_ «پس رک و بی پرده همین را به من بگو. هیچ ملاحظه ای نکن.»
_ «نمی توانم؛ خسته و مریضم. کمی آب می خواهم.» آه مقطعی کشید و مرا، در حالی که میان بازوانش گرفته بود، به طبقه ی پایین برد. اول نفهمیدم مرا به کدام اطاق برد؛ همه چیز در برابر چشمان خیره ام مه آلود به نظر می رسید. در این موقع گرمای جان بخش یک بخاری را حس کردم چون با این که تابستان بود در اطاق خودم به شدت سردم شده بود. جام آب را به لبهایم نزدیک کرد. جرعه ای نوشیدم و جان گرفتم. چیزی به من داد که بخورم و خوردم. چند لحظه ی بعد دوباره خودم شدم. در کتابخانه _ روی صندلی او _ نشسته بودم، و او کاملاً نزدیک من بود. در دل خود گفتم: «اگر الان می توانستم، بدون تحمل درد شدید، خود را از زندگی خلاص کنم خیلی برایم خوب می شد چون در آن صورت دیگر مجبور نبودم سعی کنم رشته های پیوند قلبم با قلب آقای راچستر را پاره کنم. اینطور که پیداست باید از نزد او بروم. نمی خواهم او را ترک کنم _ نمی توانم او را ترک کنم.»
_ «حالا حالت چطورست، جین؟»
_ «خیلی بهترم، آقا. به زودی حالم خوب خواهد شد.»
_ «از این شراب کمی دیگر بنوش، جین.»
اطاعت کردم. بعد جام را روی میز گذاشت، مقابلم ایستاد و با دقت به من نگاه کرد. ناگهان با احساس غیرقابل توصیف و سرشار از عطوفت عاشقانه از من دور شد. با گامهای سریع به قدم زدن در اطاق پرداخت و بعد به طرف من برگشت. طوری در مقابل من ایستاد که ظاهراً می خواست مرا ببوسد اما من یادم آمد که نوازش و بوسیدن حالا دیگر ممنوع است؛ صورتم را برگرداندم و صورت او را نیز کنار زدم.
با هیجان شتابزده ای گفت: «چی! _ معنی این کار چیست؟ آهان، فهمیدم! نمی خواهی شوهر برتا میسن را ببوسی؟ مشاهده می کنی که آغوشم پُرست و جای کس دیگری است؟»
_ «به هر حال، نه جایی برای من هست و نه می توانم ادعایی داشته باشم، آقا.»
_ «چرا، جین؟ من زحمت حرف زدن زیاد را از روی دوش تو بر می دارم؛ به جای تو جواب می دهم: «ممکن است جواب تو این باشد که قبلاً زن گرفته ای، آیا درست حدس می زنم؟»
_ «بله.»
_ «اگر اینطور تصور کنی قاعدتاً باید راجع به من نظر عجیبی داشته باشی. باید مرا آدم فاسد حیله گری بدانی _ آدم هرزه ی پست و نابکاری که اظهار عشق می کرد تا تو را به دامی بیندازد که با مهارت گسترده بود تا شرافت تو را لکه دار کند و آبرویت را بریزد. چه جوابی داری بدهی؟ می بینم که چیزی نمی توانی بگویی چون اولاً هنوز حال ضفع داری و باید خیلی سعی کنی تا حالت بهتر بشود، ثانیاً، هنور نتوانسته ای خودت را با متهم کردن و ناسزا گفتن به من عادت بدهی و، علاوه بر اینها، حالا راهبند اشکها باز شده و اگر زیاد حرف بزنی یک مرتبه سرازیر می شوند؛ و تو هیچ علاقه ای نداری که دوستانه گله گزاری یا سرزنش کنی. واضحتر بگویم، تو به این فکر هستی که چطور عمل کنی؛ حرف زدن را بیفایده می دانی. تو را می شناسم؛ من کاملاً مواظب خودم هستم.»
گفتم: «من نمی خواهم عملی به ضرر شما انجام بدهم.» و صدای لرزانم به من هشدار داد که باید جمله ام را کوته کنم و دنباله ی حرفم را نگیرم.
_ «تو داری نقشه می کشی که مرا نه از نظر خودت بلکه از نظر من نابود کنی. تو حالا به حق می توانی بگویی که من یک مرد زن دار هستم، و چون زن دارم از من پرهیز می کنی، دائماً از سر راهم کنار می روی؛ همین الان هم از این که مرا ببوسی سرباز زدی. قصد داری با من کاملاً بیگانه باشی؛ در زیر سقف این خانه فقط به عنوان معلمه ی آدل زندگی کنی. اگر هم کلمه ی دویتانه ای به تو بگویم، اگر گاهی به تو ابراز محبت کنم خواهی گفت این همان مردی است که نزدیک بود مرا معشوقه ی خود کند؛ باید در برابرش کاملاً سرد و بی اعتنا باشم و نتیجتاً سرد و بی اعتنا هم خواهی شد.»
در پاسخ، سینه ام را صاف کردم و با صراحت گفتم: «در اطراف من همه چیز تغییر کرده، آقا، پس من هم باید تغییر کنم _ در این مورد هیچ شکی نیست؛ و برای هر چیز از طغیان احساسات و ستیز دائمی با افکار و خاطرات روزهای گذشته فقط یک راه وجود دارد: آدل باید معلمه ی جدیدی داشته باشد، آقا.»
_ «اوه، آدل به مدرسه خواهد رفت؛ ترتیب آن را قبلاً داده ام؛ و علاوه بر این، نمی خواهم با یادآوری خاطرات تلخ و وحشتناک خانه ی ثورنفیلد، این مکان نفرین شده و این خیمه ی عخّان* تو را شکنجه بدهم. در این دخمه ی خفت آور که روح مرده ی زنده نمایی را در معرض روشنایی افق باز آسمان قرار داده، در این سیاهچال با آن روح پلید واقعیش، روح بدتر از هزاران روح پلیدی که بتوان تصور کرد، بله، جین، تو در اینجا اقامت نخواهی کرد؛ من هم همینطور. از همان اول هم خطا کردم چون با این که می دانستم چه روح پلیدی در خانه ی ثورنفیلد ساکن است تو را به اینجا آوردم. حتی پیش از این که تو را ببینم از اهل این خانه خواستم آنچه راجع به موجود لعنتی آن می دانند به تو نگویند صرفاً به این دلیل که می ترسیدم اگر معلمه ی آدل بداند با چه کسی همخانه شده هرگز در اینجا نخواهد ماند و آدل بی معلم خواهد شد؛ نقشه های آینده ام مانع از این بود که آن دیوانه را به جای دیگری انتقال دهم _ هر چند یک خانه قدیمی دارم به اسم فرن دین که حتی ساکت تر و دورافتاده تر از این خانه است. اگر بیم نامساعد بودن محل را نداشتم در آنجا می توانستم او را در قلب جنگل که ایمنی کافی دارد جا بدهم و خیالم را از بابت مراقبت دائمی او آسوده کنم. احتمال داشت آن دیوارای مرطوب خیلی زودتر مرا از زحمت نگهداری او راحت کنند، اما هر آدم شریری شرارت خاص خودش را دارد و نوع شرارت من تمایل به قتل غیرمستقیم نیست حتی قتل موجودی که بیشتر از هر کسی مورد تنفرم است.»
*[یکی از بنی اسرائیل که در عهد یوشع بنی به سبب دزدی اموال در شهر اریحا و پنهان کردن آنها در خیمه ی خود باعث شد خشم خداوند بر آن قوم نازل شود؛ به فرمان یوشع او را با آن اموال سوزانیدند. _ م. ]
«با این حال، پنهان داشتن همسایگی آن زن دیوانه از تو مثل این بود که بچه ای را زیر درخت اوپاس* بخوابانند و مثلاً ردایی رویش بیندازند؛ بله، همسایگی آن روح پلید زهرآگین است و همیشه چنین بوده. اما من در خانه ی ثورنفیلد را خواهم بست، در جلو را میخکوب می کنم، و پنجره های پایین را با تخته می پوشانم. مواجب سالانه ی خانم پول را به دویست لیره افزایش خواهم داد تا در اینجا با آن عجوزه ی وحشتناک _ یا به قول تو همسرم _ زندگی کند. گریس پول برای پول هر زحمتی را تقبل می کند. از پسرش، که نگهبان تیمارستان گریمزبی است، خواهد خواست که در اینجا به او کمک کند تا وقتی طغیان همسرم به اوج می رسد و می خواهد موقع شب اشخاص را در حال خواب بسوزاند، یا به روی آنها کارد بکشد، آنها را گاز بگیرد تا دندانهایش به استخوان آنها برسد، و از این قبیل کارها بکند، در چنین مواقعی آن پسر کمک مادرش باشد...»
حرف او را قطع کرده گفتم: «رفتار شما با آن خانم بدبخت بیرحمانه است، آقا. با نفرت و انزجار از او حرف می زنید. این خیلی ظالمانه است؛ دیوانگی او دست خودش نیست.»
_ «جین، عزیز کوچولویم (تو را اینطور خطاب می کنم چون واقعاً اینطور هستی) تو نمی دانی راجع به چه چیزی حرف می زنی؛ باز هم درباره ی من بد قضاوت می کنی. نفرت داشتن من از او به علت دیوانه بودنش نیست. اگر تو دیوانه بودی آیا تصور می کنی از تو نفرت داشتم؟»
_ «بله، واقعاً، آقا.»
_ «در این صورت اشتباه می کنی، هنوز مرا درست نشناخته ای، و چیزی از قدرت عشق من نمی دانی. هر ذره ای از وجود تو مثل وجود خودم برایم عزیزست. حالا اگر درد یا بیماری داشته باشی باز هم عزیز خواهی بود. روح تو گنج من است و اگر صدمه ای ببیند باز همچنان گیج من است. اگر طغیان کنی بازوانم زندان تو خواهد بود نه بند و زنجیر. چنگ انداختن تو به روی من، حتی وقتی خشمگین هستی، برایم جاذبه خواهد داشت. هر وقت با همان حالت وحشیانه ای که او امروز صبح به من پرید به من حمله کنی با روش محبت آمیزی، که دست بازدارنده باشد، تو را در آغوش خواهم گرفت؛ آنطور که با نفرت خودم را از او عقب می کشم از تو کنار نخواهم کشید. در اوقاتی که آرام هستی هیچ نگهبان یا پرستاری جز من نخواهی داشت، و می توانم با محبت خستگی ناپذیری همیشه بالای سرت باشم ولو آن که تو در عوض حتی یک لبخند به روی من نزنی. هیچگاه از نگاه کردن به چشمهای تو خسته نخواهم شد هر چند در آنها دیگر هیچگونه برق آشنایی با خود را حس نکنم _ راستی چرا دارم راجع به این چیزها حرف می زنم؟ بله، داشتم درباره ی انتقال تو از ثورنفیلد می گفتم. ببین، برای عزیمت از تو می خواهم که یک شب دیگر را در زیر این سقف تحمل کنی، جین. و بعد: (ای مصیبتها و وحشتهای ثورنفیلد برای همیشه خداحافظ!) آنجا برای گریز از خاطرات نفرت انگیز، از ورود اشخاص ناخوشایند و حتی از ناراستی و بدگویی پناهگاه امنی خواهد بود.»
سخن او را قطع کرده گفتم: «آدل را با خودتان ببرید، آقا؛ در آنجا همدم شما خواهد بود.»
_ «منظورت از این حرف چیست، جین؟ به تو گفتم که آدل را به مدرسه خواهم فرستاد، از این گذشته، یک بچه چطور می تواند همدم من باشد آن هم بچه ای که مال خود من نیست و بچه ی حرامزاده ی یک رقاصه ی فرانسوی است. چرا تو اینقدر با اصرار می خواهی که من گرفتار آن بچه باشم؟ منظورت از این که او همدم من باشد چیست؟»
_ «شما راجع به استراحت حرف زدید، آقا؛ استراحت در حال تنهایی انسان را خسته می کند، و مخصوصاً شما خیلی خسته خواهید شد.»
با خشم تکرار کرد: «تنهایی! تنهایی! مثل این که باید بیشتر توضیح بدهم. من از این حالت اسرارآمیز قیافه ات سر در نمی آورم. تو باید این تنهایی مرا پر کنی. آیا می فهمی؟»
سر خود را تکان دادم؛ کمی جرأت لازم بود چون داشت به هیجان می آمد حتی با همان سر تکان دادن و ساکت ماندن هم که علامت مخالفتم بود خود را در مخاطره قرار می دادم. بعد از آن که چند بار با گامهای سریع در اطاق قدم زد یک مرتبه ایستاد مثل این که ناگهان به یک نقطه میخکوب شده باشد. مدت زیادی با قیافه ای خشن به من نگاه کرد. چشمانم را از او برگرداندم و به آتش بخاری خیره شدم و کوشیدم حالت متین و آرامی به خود بگیرم و آن را حفظ کنم.
سرانجام بعد از آن که، خوشبختانه مطابق انتظار من، لحن سخنانش آرامتر از حالت قیافه اش شد، گفت: «حالا برای به کمند انداختن وجود جین نخ ابریشمی قرقره به حد کافی باز شده و صاف و آماده است اما می دانم همیشه ممکن است پیچیدگی و گرهی در کار باشد. حالا برای رفع رنجش، و اوقات تلخی و گرفتاری تمام نشدنی! به خدا قسم! آرزو می کنم که بخشی از نیروی شمشون {سامسون} را به دست بیاورم، و طنابهای اسارت را پاره کنم!*»
دوباره به قدم زدن پرداخت، اما کمی بعد باز ایستاد، و این بار درست مقابل من:
_ «جین! آیا به حرف منطقی گوش می کنی؟ (در این موقع خم شد و لبهای خود را به گوشم نزدیک کرد.) چون اگر گوش نکنی به خشونت متوسل خواهم شد. » صدایش خشن بود نگاهش به نگاه مردی شباهت داشت که نزدیک است رشته ی غیرقابل تحملی را پاره کند و با سر در منجلاب کثیف هرزگی غوطه ور شود. متوجه شدم در یک لحظه ی دیگر و با یک حرکت دیوانه وار بیشترش دیگر قادر به مقاومت در برابر او نخواهم بود. زمان حال _ یعنی ثانیه های گذرای زمان _ تنها چیزی بود که در اختیار داشتم و بدان وسیله می توانستم او را باز دارم و محدود سازم؛ هرگونه حرکتی حاکی از بیزاری، گریز، یا ترس، سرنوشت من _ و همینطور او _ را به مخاطره می انداخت. اما نمی ترسیدم؛ کوچکترین وحشتی نداشتم. در درون خود احساس قدرت می کردم، احساس تفوقی که پشتیبان من بود. بحران خطرناک شده بود اما عاری از جذابیت نبود؛ شاید احساس یکی از بومیان را داشتم که در بلم خود نشسته و به نرمی در سراشیب رودخانه حرکت می کند. مشت بسته اش را به دست گرفتم و انگشتان به هم پیچیده اش را باز کردم و با لحن ملایمی به او گفتم:
«بنشینید؛ تا هر مدتی که بخواهید با شما حرف خواهم زد و به هر چه می خواهید بگویید، خواه منطقی و خواه غیرمنطقی، گوش خواهم داد.»
نشست اما فوراً به صحبت شروع نکرد. تا این زمان خیلی تقلا کرده بودم تا جلوی ریختن اشکهایم را بگیرم؛ برای خودداری از ریختن اشک خیلی به خودم فشار آورده بودم چون می دانستم دوست ندارد گریه ی مرا ببیند. با این حال، در این موقع بهتر دانستم بگذارم اشکهایم هرچقدر می خواهند، آزادانه، فرو بریزند. اگر هم سیلاب اشک مایه ی رنجش او می شد چه بهتر. بنابراین، دیگر از ریختن اشک خودداری نکردم و از ته دل زدم زیر گریه.
طولی نکشید که شنیدم مصرانه درخواست می کند آرام باشم و دیگر گریه نکنم. گفتم تا وقتی که او اینطور عصبانی است نمی توانم گریه نکنم.
_ «اما من عصبانی نیستم، جین. فقط تو را خیلی دوست دارم و با این نگاه جدی و خشکی که داری صورت کوچک سفیدت تغییر کرده و من نمی توانم آن را تحمل کنم. حالا آرام باش و اشکهایت را پاک کن.»
صدای ملایمش نشان می داد که رام شده بنابراین من هم، به نوبه ی خود، آرام شدم. در این موقع سعی کرد سرش را به شانه ام تکیه دهد اما من اجازه نمی دادم. پس آیا مرا به سمت خود کشید؟ _نه.
گفت: «جین! جین!» این را با چنان لحن غم انگیز و افسرده ای گفت که مرا به شدت منقلب کرد. و ادامه داد: «پس مرا دوست نداری؟ پس تو فقط برای موقعیت اجتماعی من و همسرم بود که اهمیت قائل بودی؟ و حالا که مرا شایسته ی همسری خودت نمی دانی طوری از تماس دستهایم با بدنت خودت را عقب می کشی که گویی من قورباغه یا میمون هستم.»
از این کلمات به شدت غمگین شدم اما چکار می توانستم کرد یا چه می توانستم گفت؟ شاید بایست نه کاری کنم نه چیزی بگویم. اما از جریحه دار کردن احساسات او حالت پشیمانی من چنان شدید بود که ناگزیر شدم روی جای که زخم کرده بودم، مرهم بگذارم. این بود که گفتم: «شما را واقعاً بیشتر از همه دوست دارم اما نباید این احساس خودم را نشان بدهم یا تسلیم بشوم، و حالا آخرین باری است که باید آن را توضیح بدهم.»
_ «آخرین بار، جین! چی! آیا تصورت این است که می توانی با من زندگی کنی و هر روز مرا ببینی و با این حال در صورتی که هنوز هم مرا دوست داشته باشی، همیشه اینطور سرد باشی و از من فاصله بگیری؟!»
_ «نه، آقا. اطمینان دارم که از عهده ی چنین کاری برنمی آیم و بنابراین گمان می کنم فقط یک راه وجوددارد، اما اگر آن را بگویم عصبانی خواهی شد.»
_ «خوب، بگو؛ اگر من عصبانی بشوم تو هم هنر گریه کردن را داری.»
_ «آقای راچستر، من باید از پیش شما بروم.»
_ «برای چه مدتی، جین؟ برای چند دقیقه تا موهای کمی ژولیده ات را صاف کنی و صورت به ظاهر تب زده ات را بشویی؟»
_ «باید از آدل و ثورنفیلد جدا بشوم. باید تا آخر عمرم از شما جدا باشم. باید زندگی جدیدی را میان قیافه های تازه و محیطهای تازه شروع کنم.»
_ «البته؛ به تو گفتم که باید چنین کاری کنی. آن دیوانه را از خودم دور می کنم. منظور تو این است که باید قسمتی از وجود من بشوی. و اما در مورد زندگی جدید، بسیار خوب است: تو همچنان همسر من خواهی بود. من زن ندارم؛ تو خانم راچستر خواهی شد هم واقعاً و هم اسماً. من هم تا وقتی که هر دوی ما زنده ایم فقط با تو خواهم بود. به خانه ای نقل مکان خواهی کرد که در جنوب فرانسه دارم؛ یک ویلای سفید تمیز در ساحل دریای مدیترانه است. در آنجا زندگی سعادتمندانه و پاکی خواهی داشت و از تو محافظت خواهد شد. هرگز نترس از این که من بخواهم تو را فریب بدهم و تو را معشوقه ی خودم کنم. چرا سرت را تکان می دهی؟ تو باید عاقلانه فکر کنی، جین و الا من دوباره به شدت عصبانی خواهم شد.»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#99
Posted: 7 Sep 2013 22:06
صدا و دستهایش می لرزید. سوراخهای بزرگ بینی اش گشادتر شده بود؛ چشمانش می درخشید. با این حال، به خودم جرأت دادم و گفتم: «آقا، همسر شما زنده است. امروز صبح خودتان به این واقعیت اعتراف کردید. اگر آنطور که می خواهید، با شما زندگی کنم در آن صورت معشوقه ی شما خواهم بود، هر چیزی غیر از این گفته شود مغالطه و دروغ خواهد بود.»
_ «جین، من آدم نرمخویی نیستم؛ تو این را فراموش می کنی. تحمل من هم حدی دارد. من خونسرد و ملایم نیستم. بدون این که بخواهی به حال من و خودت دل بسوزانی نبض مرا بگیر ببین چطور می زند و، مواظب خودت باش!»
آستین خود را بالا زد و دستش را به طرف من گرفت. خون در گونه ها و لبهایش نبود؛ هر لحظه کبودتر می شدند. به تمام معنی، پریشان و غمگین شدم. اینطور برآشفتن او در برابر مقاومت من، که از آن به شدت نفرت داشت، ظالمانه بود، و از طرفی تسلیم شدن به نظر او هم اصلاً امکان نداشت. کاری را کردم که موجودات انسانی در موقع مستأصل شدن به طور غریزی انجام می دهند، یعنی از یک وجود برتر از انسان یاری می خواهند، کلمات «خدایا به من کمک کن» ناخواسته از میان لبهایم بیرون آمد.
ناگهان آقای راچستر با صدای بلند گفت: «من احمقم! مرتباً به او می گویم که زن ندارم اما برایش توضیح نمی دهم چرا. فراموش می کنم که او از شخصیت آن زن یا از ماجرای پیوند دوزخیم با او چیزی نمی داند. بله، اطمینان دارم وقتی جین تمام آنچه را من می دانم، بداند با من هم عقیده خواهد شد! فقط دستت را در دست من بگذار، جنت، که بتوانم هم دلیل بصری و هم دلیل لامسه ی حضورت را حس کنم تا ثابت شود تو نزدیک من هستی، و در چند کلمه حقیقت را برایت توضیح بدهم. آیا ممکن است به حرفهای من گوش بدهی؟»
_ «بله، آقا، اگر بخواهید حاضرم ساعتها گوش بدهم.»
_ «من فقط می خواهم چند دقیقه گوش کنی، جین. آیا تا حالا شنیده بودی یا می دانستی که من بزرگترین پسر خانواده ام نبودم، یعنی زمانی یک برادر از خودم بزرگتر داشتم؟»
_ «یادم می آید یک دفعه خانم فرفاکس این را به من گفت.»
_ «آیا تا حالا شنیده بودی که پدرم آدم طماع حریصی بود؟»
_ «راجع به آن هم چیزهایی شنیده ام.»
_ «بله، جین، پدرم چنین آدمی بود. تصمیم گرفت مایملکش را بطور یکجا حفظ کند؛ نمی توانست این امر را بپذیرد که دارئیش را میان من و برادرم که تنها ورثه ی او بودیم قسمت کند و سهم عادلانه ی مرا بدهد. می خواست همه را برای برادرم، رولاند، بگذارد. با این حال، چندان میلی هم نداشت که یک فرزند فقیر را تحمل کند. پس به این نتیجه رسید که من با زن ثروتمندی ازدواج کنم. خیلی زود برایم چنین همسری پیدا کرد: آقای میسن، کشاورز و تاجر اهل هند غربی، از قدیم با او آشنایی داشت. پدرم مطمئن بود که دارایی آن مرد، غیر منقول و زیادست. اطلاع پیدا کرد که آقای میسن یک پسر و یک دختر دارد. آن مرد به او گفت که می تواند به دختر خود سهم الارثی برابر با سی هزار لیره بدهد و خواهد داد، و این کافی بود. وقتی درسم را تمام کردم مرا به جامائیکا فرستادند تا با دختری ازدواج کنم که قبلاً برایم در نظر گرفته بودند. پدرم راجع به پول آن دختر چیزی نگفت اما به من گفت که زیبایی دوشیزه میسن در اسپانیش تاون زبانزد همه است، و البته این حرف او دروغ نبود. دیدم دختر قشنگی است. زیبائیش از نوع زیبایی بلانش اینگرام بود: بلند قامت، سبزه و باوقار. خانواده اش مایل بودند این وصلت انجام بگیرد چون من از دودمان بزرگی بودم، او هم همینطور. او را در مهمانیها به من نشان می دادند؛ خیلی خوب لباس می پوشید. کمتر موقعی پیش می آمد که او را تنها ببینم و با او کمی به طور خصوصی حرف بزنم. به من تملق می گفت و برای خوشایند من زیبائیهای خود را در معرض دید من می گذاشت و هنرها و فضائلش را به رخ من می کشید. در آن مهمانیها ظاهراً همه ی مردها او را تحسین می کردند و به من غبطه می خوردند. من مبهوت و هیجان زده شده بودم، و چون جاهل، خام و بی تجربه بودم تصور می کردم عاشق او هستم. هیچ حماقتی بالاتر از این نیست که انسان تحت تأثیر رقابتهای ابلهانه ی جامعه، افکار شهوانی، بی پروایی و بی بصیرتی جوانی با شتابزدگی تصمیمی بگیرد. خویشان او مرا ترغیب می کردند، رقیبان به خشم می آوردندم و خود او مرا می فریفت. موقعی به خود آمدم که ازدواج صورت گرفته بود. اوه، وقتی به آن ماجرا فکر می کنم هیچ احترامی برای خودم قائل نمی شوم! در روح خود شدیداً احساس خفت می کنم. هیچوقت او را دوست نداشتم، احترام نگذاشتم و حتی او را نشناختم. به یقین هیچ فضیلتی در وجود او نبود: هیچ اعتدال، خیرخواهی، خلوص و صفایی در روح یا رفتارش مشاهده نمی کردم، و با این وصف چنان آدم کله شق، کودن، فرومایه و بی بصیرتی بودم که با او ازدواج کردم؛ با این حال گناه زیادی نداشتم _ اما یادم باشد با چه کسی دارم حرف می زنم.»
« مادر زنم را هرگز ندیده بودم؛ به من گفته بودند که مرده، اما بعد از ماه عسل به دروغ بودن این موضوع پی بردم: بله، آن زن دیوانه بود و او را در تیمارستان نگه داشته بودند. برادر کوچکتری هم داشت که یک سفیه گنگ به تمام معنی بود. برادر بزرگتر که او را دیده ای احتمالاً یک روزی مثل او خواهد شد (با این که از تمام خویشانش نفرت دارم اما از او بدم نمی آید چون در روح ضعیفش آثاری از محبت وجود دارد؛ این را از توجه دائمی او به خواهر بدبختش و همچنین از وابستگی و دنباله روی سگانه ای که یک وقت نسبت به من داشت فهمیدم). پدر و برادرم تمام اینها را می دانستند، اما آنها فقط به سی هزار لیره فکر می کردند، و در این توطئه بر ضد من همداستان بودند.
«اینها که کشف کردم چیزهای بسیار زشتی بودند اما بجز خیانت پنهان داشتن حقیقت قضایا همسرم را نبایست برای چیز دیگری سرزنش می کردم. حتی وقتی متوجه شدم طبیعت او به هیچ وجه با طبیعت من سازگار نیست، سلیقه هایش برای من نفرت انگیز و زیان آورست، ساختار فکریش عامیانه، پست و حقیرست، و بشخصه قابلیت آ را ندارد که به سوی چیزی عالیتر هدایت شود، به موجودی بزرگتر تحول پیدا کند _ وقتی متوجه شدم که نمی توانم یک شب و حتی یک ساعت از شبانه روز را با او در آرامش به سر ببرم، وقتی پی بردم که هیچ گفت و گوی محبت آمیزی نمی تواند میان ما ادامه پیدا کند (چون هر موضوعی را که برای گفت و گو پیش می کشیدم فوراً از طرف او با عکس العمل خشونت آمیز، مبتذل، خودسرانه و ابلهانه رو به رو می شد)، وقتی به این نتیجه رسیدم که هرگز یک خانه ی آرام یا مرتب نخواهم داشت (چون هیچ خدمتکاری طغیانهای دائمی اخلاق تند و نامعقول یا رنجشهای ناشی از دستورهای پوچ، متناقض، و سخت او را تحمل نمی کرد) حتی در آن موقع من خوددار بودم، از سرزنش او پرهیز می کردم و خیلی کم متعرض او می شدم. می کوشیدم پشیمانی و انزجارم را درقلب خود نگهدارم و احساس نفرت عمیقم را در درون خود خفه کنم.»
«
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#100
Posted: 7 Sep 2013 22:08
با تفصیل جزئیات نفرت انگیز این ماجرا تو را بیشتر از این ناراحت نمی کنم، و اصولاً برای شرح آنچه باید بگویم آوردن کلمات معمولی کافی نیست. خلاصه چهار سال با آن زن که در طبقه ی بالاست زندگی کردم، و او تا قبل از انقضای آن چهار سال مرا واقعاً خسته کرده بود. هیکلش با سرعت وحشت آوری بزرگ می شد و رشد می کرد. شرارتهایش سریعاً و با شدت بیشتر ظاهر می شدند و خیلی پر قدرت بودند. فقط با بیرحمی می شد جلوی آنها را گرفت و من بیرحمانه رفتار نمی کردم. عقلش مثل آدمهای کوچک و میل و رغبتش مثل غولها بود! تمایل شدیدش به من چقدر وحشتناک بود! برتا میسن، دختر جلف یک مادر بدنام، مرا در میان انواع رنجهای نفرت انگیز و شرم آور به هر سو می کشاند. این شمه ای از رنجهای مردی بود که همسرش هم تمایلات سرکش داشت و هم پایبند عفت نبود.
در این گیرودار برادرم مرد، و در پایان چهارمین سال پدرم هم فوت کرد. در این موقع خیلی ثروتمند شده بودم _ در عین حال از جهت دیگر بسیار فقیر بودم؛ خشن ترین، ناخالص ترین و محروم ترین موجودی که تا آن زمان دیده بودم همصحبت من بود. قانون و جامعه او را بخشی از وجود من می دانست. از هیچ راه قانونی نمی توانستم خود را از دست او خلاص کنم. در این موقع پی بردند که همسرم دیوانه است _ افراط کاریهای او جرثومه های جنون را زودتر از موعد مقرر رشد داده بود. _ جین، تو از داستان من خوشت نمی آید؛ تقریباً مریض به نظر می آیی؛ بقیه را برای روز بعد بگذارم؟»
_ «نه، آقا، حالا تمامش کنید. دلم به حالتان می سوزد، واقعاً دلم به حالتان می سوزد.»
_ «جین، دلسوزی برای بعضی از اشخاص نوعی احترام زیان آور و توهین آمیزست که انسان را در برابر نشان دهندگان چنین احترامی خوار می کند. چنین دلسوزیهایی خاص قلبهای بیعاطفه و خودخواه است؛ احساس ترحم عجیب و خودخواهانه در موقع شنیدن آه و ناله هاست که با اهانت ناآگاهانه برای تحمل کنندگان آن، همراه است. اما دلسوزی تو از این نوع نیست، جین، آن احساسی نیست که در این لحظه در تمام صورت تو نمایان است _ چشمهایت تقریباً از آن لبریزست، قلبت با آن می تپد، و دستت که در دست من است در اثر آن می لرزد. دلسوزی تو، عزیزم، مثل دلسوزی مادری است که درد عشق دارد و این درد درست مثل درد به دنیا آوردن فرزند حاصل از یک پیوند آسمانی است. این را می پذیرم، جین، بگذار فرزندش که دخترست راحت به دنیا بیاید _ بازوان من منتظرند تا پذیرای او باشند.»
_ «خوب، آقا، ادامه بدهید. وقتی متوجه شدید که دیوانه است چه کردید؟»
_ «به لبه ی پرتگاه یأس نزدیک شده بودم، جین. تنها فاصله میان من و آن ورطه ی هولناک آثار کمی از مناعت طبع بود. در انظار مردم، بدون شک، آدم سرشکسته ی غمگینی بودم، با این حال، تصمیم گرفتم که در نظر خودم پاک و سربلند باشم _ تا آخرین لحظه، خودم را از لوث کارهای زشت و پیامدهای جنون او دور نگه می داشتم. اما هنوز جامعه اسم و شخصیت مرا با اسم و رسم او مربوط می دانست. در این موقع باز هم هر روزه او را می دیدم و صدایش را می شنیدم، و هنوز نفسش (اوغ!) با هوایی که من تنفس می کردم آمیخته بود. علاوه بر این، یادم نرفته بود که زمانی شوهر او بودم؛ و در آن موقع _ و همینطور حالا _ یادآوری آن خاطره برایم به نحو غیرقابل وصفی نفرت انگیز بود و هست؛ و همچنین می دانستم تا وقتی او زنده است هرگز نمی توانم شوهر زن دیگری، زنی بهتر از او، باشم، و با آن که پنج سال از من بزرگتر بود (خانواده ی او و پدرم حتی سن واقعی او را هم به من دروغ گفته بودند) احتمال داشت تا وقتی که من زنده ام او هم زنده باشد. به همان اندازه که جثه اش درشت بود روح حقیر و ضعیفی داشت. چنین بود که من در بیست و شش سالگی امید خودم را از دست داده بودم.»
«یک شب از صدای زوزه های او بیدار شدم (چون اطباء او را دیوانه تشخیص داده بودند البته در اطاق را به رویش قفل می کردم) یک شب بسیار گرم هند غربی بود، یکی از آن شبهایی بود که در توصیف آنها همینقدر کافی است بگویم که چنان شبهایی اغلب مقدمه آتش فشانی در آن نواحی هستند. چون نمی توانستم در رختخواب بمانم برخاستم و پنجره را باز کردم. هوا مثل بخارهای گوگردی بود. در هیچ جا نتوانستم نوشیدنی خنکی پیدا کنم. پشه ها وز وز کنان به داخل اطاق می آمدند و مثل آدمهای عصبانی در اطراف سرم داد و فریاد راه انداخته بودند. دریا، که از آنجا می توانستم صدایش را بشنوم، مثل زلزله با صدای خفه ای می خروشید؛ ابرهای سیاه در بالای آن جمع شده بودند. قرص درشت و سرخ ماه مثل یک گلوله ی سوزان توپ بود و داشت در میان امواج غروب می کرد. آخرین نگاه خونین خودش را به دنیایی می انداخت که از جوش و خروش طوفان به لرزه افتاده بود. ظاهراً تحت تأثیر آن هوا و منظره بودم و گوشهایم از جیغ و دادهای آن زن دیوانه که همچنان ادامه داشت پر بود؛ آن زن لحظه به لحظه با آن لحن نفرت انگیز شیطان مآبانه اش اسم مرا توأم با کلماتی چنان رکیک صدا می زد که حتی یک روسپی حرفه ای بر زبان نمی آورد. با این که دو اطاق با من فاصله داشت تمام حرفهایش را می شنیدم _ دیوارهای تیغه ای آن خانه ی هند غربی در برابر نعره های سبعانه ی آن زن مانع چندان قابل اطمینانی نبودند.»
«بالاخره به خودم گفتم: (این یک زندگی دوزخی است؛ این از هوایش، و آن هم سر و صداهایی که از اعماق جهنم بیرون می آید! من حق دارم که اگر بتوانم خودم را نجات بدهم. رنجهای این وضع مهلک مرا به صورت مرده ی متحرکی در خواهد آورد. من از جهنم سوزان مؤمنان متعصب هیچ ترسی ندارم؛ عذاب دنیای آینده بدتر از این دنیا نیست _ پس باید خودم را از این زندگی خلاص کنم و به آن دنیا بروم! ) »
«همینطور که این کلمات را می گفتم کنار چمدانی که در آن قفل بود و چند تپانچه ی پر در آن گذاشته بودم، نشستم. می خواستم خودم را با تپانچه بکشم. این فکر یک لحظه بیشتر در ذهنم نماند چون روحم سالم بود. بحران آن ناامیدی شدید و لاینحل که موجب تمایل من به خودکشی شده بود پس از آن یک لحظه، از بین رفت.»
«هوای تازه ای از جانب اروپا بر سطح اقیانوس می وزید و از پنجره ی باز به داخل اطاق می آمد: طوفان شدید شد، سیل راه افتاد، رعد و برق برخاست و، سرانجام، هوا پاک و خالص شد. در این موقع بود که تصمیمم را در ذهنم ثبت و تنظیم کردم. در اثنائی که در آن باغ باران خورده، زیر درختان نارنج که قطرات آب از آنها می چکید و در میان درختان خیس انار و آناناس قدم می زدم، و در اثنایی که سپیده دم باشکوه مناطق گرمسیر اطرافم را روشن کرده بود برای خودم دلایلی آوردم که الان برایت می گویم، جین _ خوب گوش کن چون عقل راستگو بود که در آن موقع طرف مشورت من بود و به من راه راست را نشان می داد تا آن را در پیش بگیرم.»
«نسیم دلپذیر اروپا در گوش برگهای با طراوت همچنان نجوا می کرد، و اقیانوس اطلس با آزادی پرشکوهش می خروشید، قلبم، که آن همه مدت خشک بود و می سوخت با آنها هماهنگ شد و خون زنده ای آن را پر کرد. وجودم اشتیاق به تجدید حیات داشت و روحم تشنه یک جرعه آب زلال و خالص بود. دیدم امید از نو زنده شد و حس کردم تولد تازه امکان پذیرست. از میان طاق گلی که در انتهای باغ بود به دریا _ که از آسمان آبی تر بود _ خیره شدم. حالا دنیای کهنه در پشت سر، و آینده ی روشن در مقابلم بود. »
«امید گفت: برو دوباره در اروپا زندگی کن؛ در آنجا کسی نمی داند چه اسم ننگینی با خودت داری و چه بار کثیفی بر دوشت حمل می کنی. می توانی دیوانه را با خودت به انگلستان ببری، او را با مراقبتها و احتیاطهای لازم تحت الحفظ در ثورنفیلد نگهداری. بعد، خودت هر جا که دلت می خواهد سفر کنی و هر پیمان ازدواج جدیدی را که دوست داری ببندی. آن زن، که اینطور به روح رنج کشیده ی تو ناسزا می گوید. اینطور نامت را ننگین ساخته. اینطورشرافتت را خدشه دار کرده و اینطور به جوانی تو آسیب رسانده زن تو نیست، و تو هم شوهر او نیستی. مواظب باش که با توجه به وضع خاصش از او مراقبت شود. تو تمام آنچه را خداوند و انسانیت از تو انتظار داشته به انجام رسانده ای. بگذار هویت او و ارتباطش با تو به فراموشی سپرده شود. تو مکلفی که اینها را با هیچ احدی در میان نگذاری. برای او جای مطمئن و راحتی در نظر بگیر، از او در محل امنی نگهداری کن تا وضع خفت آورش پنهان بماند، و او را به حال خود بگذار.»
«به این توصیه دقیقاً عمل کردم. پدر و برادرم راجع به این ازدواج چیزی به آشنایان نگفته بودند برای این که درست در همان اولین نامه ای که نوشتم تا نظرم را درباره ی این ازدواج به آنها بگویم (چون در آن موقع پیامدهای بسیار نفرت انگیز آن کم کم ظاهر می شد، و من از شخصیت و ریشه های خانوادگی او متوجه شده بودم که چه آینده ی منحوس و هولناکی در انتظارم است)؛ مؤکداً به آنها توصیه کردم که راز این ازدواج را از همه پنهان کنند. طولی نکشید که رفتار شرم آور همسرم که پدرم برایم انتخاب کرده بود به جایی رسید که او از داشتن چنین عروسی احساس شرم می کرد، چون به هیچ وجه علاقه ای نداشت که این ارتباط علنی بشود برای مخفی نگهداشتن آن نگرانیش از من هم بیشتر بود.»
«بنابراین او را به انگلستان بردم؛ مسافرت با کشتی با همراه داشتن چنین غول بی شاخ و دمی کار بسیار وحشتناکی بود. عاقبت وقتی او را به ثورنفیلد رساندم خیلی خوشحال شدم. مراقبت کردم تا در آن اطاق مخفی که درش به اطاقی در طبقه ی سوم باز می شود با دقت نگهداری بشود. آن اطاق تا الان ده سال است که لانه ی آن حیوان و خانه آن روح پلید شده. برای پیدا کردن شخصی که همیشه در آنجا با او باشد زحمت زیادی کشیدم چون لازم بود کسی را انتخاب کنم که به رازداری او بتوانم اعتماد داشته باشم برای این که یاوه گوئیهای او قطعاً راز مرا فاش می کرد. علاوه بر این، در فواصلی که واضح حرف می زد روزها _ و گاهی هفته ها _ طول می کشید دائماً به من حرفهای زشت می زد. بالاخره گریس پول را در تیمارستان گریمزبی پیدا کردم و او را به نگهداری از آن دیوانه گماردم. گریس پول و کارتر جراح (که زخمهای میسن را در شب مجروح شدنش، بست) تنها کسانی هستند که راز مرا می دانند. خانم فرفاکس ممکن است بویی برده باشد اما نمی تواند اطلاع دقیقی از قضایا داشته باشد. گریس، روی هم رفته، ثابت کرده که مراقب و نگهبان خوبی است هرچند، تا حدی در نتیجه ی قصور خود او که معلوم کرد از هیچ راهی نمی توان با آن دیوانه کنار آمد، و تا اندازه ای در اثر کار بسیار خسته کننده اش، یکی دو بار از وظیفه ی خود غفلت کرد. آن دیوانه هم حیله گر و هم بدجنس است؛ همیشه از خوابهای سبک اتفاقی محافظش استفاده کرده: یک بار کارد را دزدیده و با آن برادرش را مجروح کرد، و دو بار هم کلید اتاق را برداشت و شب که همه خواب بودند از آنجا بیرون آمد. بار اول تلاش کرد مرا در رختخوابم بسوزاند و بار دوم به سراغ تو آمد و مایه ی وحشت تو شد. من خدا را شکر می کنم که جان تو را حفظ کرد و باعث شد که او خشمش را فقط روی لبای عروسی تو خالی کند، و این شاید خاطرات مبهم روزهای ازدواج و عروسی خودش را به یادش آورده بود اما این که دیگر چه چیزهایی ممکن است اتفاق بیفتد خدا می داند، من که به عقلم نمی رسد. وقتی راجع به آن موجود فکر می کنم که امروز صبح گلوی مرا گرفته بود و صورت سرخ و سیاهش را متوجه آشیانه ی کبوتر من کرده بود، خون در رگهایم منجمد...»
در اینجا مکث کرد، و من بلافاصله پرسیدم: «وقتی او را در اینجا جا دادید چه کردید، آقا؟ کجا رفتید؟»
_ «چه کردم، جین؟ دل به امیدهای بیهوده و روشنائیهای کاذب بستم. کجا رفتم؟ مثل روح سرگردان به همه جا سر کشیدم. قاره ی اروپا را زیر پا گذاشتم، و همچنان بیهدف تمام کشورهای آن را گشتم. خواست اصلی من جست و جو برای پیدا کردن یک زن خوب و عاقل بود، یعنی زنی که بتوانم دوستش داشته باشم؛ درست نقطه مقابل موجود آتشین خویی باشد که در ثورنفیلد به جا گذاشته بودم...»
_ «اما نمی توانستید ازدواج کنید، آقا.»
_ «تصمیم گرفته بودم و متقاعد شده بودم که می توانم و باید ازدواج کنم. قصد قصد اصلی من فریب دادن کسی، آنطور که تو را فریب دادم، نبود. می خواستم سرگذشتم را به سادگی تعریف کنم و آشکارا پیشنهاد ازدواج بدهم؛ و این به نظرم کاملاً معقول می آمد که آزاد باشم تا دوست بدارم و مرا دوست داشته باشند. هرگز شک نداشتم که ممکن است زنی پیدا بشود که بخواهد و بتواند وضعیت مرا درک کند و، با وجود بار منحوسی که بر دوش خود می کشم، مرا بپذیرد.»
_ «خوب، آقا؟»
_ «وقتی اینقدر کنجکاوی می کنی، جین، همیشه باعث می شوی من لبخند بزنم. مثل یک پرنده ی مشتاق چشمانت را باز می کنی و گاهگاهی از روی بیقراری حرکتی انجام می دهی، مثل این است که به جواب سؤالهایت راجع به این ماجرا خیلی زود نمی رسی و می خواهی تمام صفحه ی قلب گوینده را بخوانی. اما پیش از این که ادامه بدهم به من بگو منظورت از (خوب، آقا؟) چیست. این عبارت را خیلی زیاد بر زبان می آوری، و این عبارت است که باعث می شود حرفهایم تمام نشدنی و خسته کننده باشند. به درستی نمی دانم چرا این کار را می کنی.»
_ «منظورم این است که بعد چی؟ بالاخره چکار کردید؟ نتیجه ی فلان ماجرا چه شد؟»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند