ارسالها: 24568
#101
Posted: 7 Sep 2013 22:09
_ «که آیا کسی را پیدا کردی که دوستش بداری؟ که آیا از او خواستی با تو ازدواج کند؟ و او چه گفت؟»
_ «می توانم به تو بگویم که آیا کسی را که دوست داشتم پیدا کردم، و آیا از او خواستم با من ازدواج کند یا نه، اما این که او چه گفت هنوز معلوم نیست؛ چیزی است که باید در سرنوشت من ثبت بشود. مدت ده سال در حال مسافرت بودم. اول در یک پایتخت زندگی می کردم بعد در پایتخت دیگری: گاهی در سن پترزبورگ، غالباً در پاریس، هرچند گاه یک بار در روم، ناپل و فلورانس. چون هم پول فراوان داشتم و هم گذرنامه ام با یک اسم قدیمی بود می توانستم جامعه ی دلخواه خودم را انتخاب کنم. درِ هیچیک از محافل بر روی من بسته نبود. در میان لیدیهای انگلیسی، کنتس های فرانسوی، سینیوراهای ایتالیایی و بانوان آلمانی در جست و جوی زن مطلوبم بودم. نتوانستم او را پیدا کنم. گاهی در یک لحظه گذرا تصور می کردم نگاهم به چشمانی افتاده، کلامی را شنیده ام و یا پیکری را دیده ام که خبر از تحقق رؤیاهایم می دهد، اما خیلی زود از اشتباه بیرون می آمدم. تو نباید تصور کنی که من دنبال کمال مطلوب ـ اعم از روحی یا جسمی ـ می گشتم. فقط خواهان کسی بودم که مناسب من باشد، خواهان کسی بودم که نقطه مقابل آن دختر بومی هند غربی باشد. انتظار من بیهوده بود. از میان همه ی آنها یکی را پیدا نکردم که بشود با او ازدواج کرد، و البته این هم در صورتی بود که به خودم اجازه می دادم از طرف بخواهم که با من ازدواج کند چرا که من از مخاطرات، وحشتها و بیماریهای نفرت انگیز پیوندهای بی تناسب و ناشایست آگاه بودم. ناامیدی مرا بی پروا کرده بود. به عیاشی رو آوردم اما هرگز سعی نمی کردم کسی را با وعده ی ازدواج فریب بدهم؛ از این کار نفرت داشتم، و دارم. و این را از برکت وجود مسالینای [Messalina] بومی خودم می دانم: نفرت از این گونه فریبکاریها و نفرت از او، حتی در مورد کامجویی، در من ریشه دوانیده و مرا از دست زدن به چنان کارهایی باز می داشت. هر لذتی که به طغیان می انجامید به نظرم می رسید که مرا به او و شرارتهایش نزدیک می کند، و از آن پرهیز می کردم.»
«با این حال، تنها نمی توانستم زندگی کنم بنابراین سعی می کردم برای همصحبتی با خودم معشوقه هایی پیدا کنم. اولین کسی که انتخاب کردم سه لین وارنز بود، و این هم یکی از آن کارهایی بود که وقتی آدم به یاد آنها می افتد احساس انزجار می کند. پیش از این برایت گفتم که او چطور آدمی بود و رابطه ی ما به چه صورتی به پایان رسید. دو نفر دیگر جای او را گرفتند: یک ایتالیایی به اسم جیاچینتا و یک آلمانی به اسم کلارا. هر کدام از جهتی قشنگ بودند. جیاچینتا بی اصل و مرام و خشن بود. پس از سه ماه از او خسته شدم. کلارا صادق و آرام اما کودن، بیفکر و تأثیرناپذیر بود؛ و اینها سرسوزنی با سلیقه ی من جور در نمی آمد. خوشحال شدم که بالاخره پول کافی به او دادم تا سرمایه ی کاری برایش باشد، و از این طریق به نحو شایسته ای از دست او خلاص شدم. اما ، جین، همین حالا از قیافه ات اینطور می فهمم که نظر خیلی خوبی راجع به این قبیل کارهای من نداری. مرا آدم هرزه ی بی احساس و لگام گسیخته ای می دانی، اینطور نیست؟»
_ «در واقع به آن اندازه ای که گاهی شما را دوست داشته ام الان دوست ندارم، آقا. آیا فکر نکردید که آنطور زندگی کردن، یعنی هر زمان با یک معشوقه بودن و از این گونه کارها حداقل خطا هستند؟ شما طوری راجه به این موضوع حرف می زنید که گویا یکی از امور عادی زندگی روزانه است.».
_ «چنین چیزی در من بود، و من دوست نداشتم اینطور باشم. یک زندگی توأم با فساد بود. دیگر هرگز میل ندارم به آن زندگی برگردم. بعد از خرید و فروش برده، خریدن معشوقه از هر کاری زشت ترست؛ هم این و هم آن از هر جهت زشت و کثیف اند، و همدمی با آدمهای پست و فرومایه خفت آورست. حالا از یادآوری اوقاتی که با سه لین، جیاچینتا و کلارا گذراندم احساس نفرت می کنم.»
قلبم گواهی می داد که راست می گوید، اما استنباطم از این قسمت حرفهایش این بود که اگر تا این موقع قرار بود خودم و تمام تعالیمی را که از کودکی به من تلقین شده، فراموش کنم و به هر بهانه ای، با هرگونه توجیه و وسوسه ای جانشین آن دخترهای بیچاره بشوم یک روزی با همین احسلس توأم با هتک حرمتی که حالا دارد آنها را ذکر می کند درباره ی من هم چنین قضاوتی خواهد داشت. این فکر را بر زبان نیاوردم؛ احساس آن کافی بود. آن را در قلبم نقش بستم که در آنجا بماند تا در زمان آزمایش به من کمک کند.
_ «راستی، جین، چرا نمی گویی «خوب، آقا؟» ؟ می بینم که قیافه ات عبوس شده و هنوز حرفهای مرا قبول نداری. اما بگذار تا به اصل قضیه برسم. ژانویه ی گذشته، بعد از آن که از شرّ همه ی معشوقه ها خلاص شده بودم، با روحیه ای خشن و افسرده (که نتیجه ی زندگی بی ثمر، تنها و سرگردان من بود)، سرخورده از یأس، سخت متمایل به مخالفت با همه ی مردم و به خصوص مخالفت با جنس زن (چون بعد از فکر زیاد به این نتیجه رسیده بودم که وجود زن عاقل، وفادار، و دوست داشتنی صرفاً یک رؤیاست) بله، با چنین روحیه ای به انگلستان برگشتم.
« دریک بعد از ظهر بسیار سرد زمستانی، سوار بر اسب، به خانه ی ثورنفیلد، این منفورترین نقطه ی روی زمین، می آمدم. در اینجا هیچ آرامش و هیچ لذتی در انتظارم نبود. در جاده ی هی دیدم موجود کوچک آرامی روی سنگچین نشسته. به همان حالت بی تفاوتی که از کنار درخت بید هرس شده ی رو به روی او عبور می کردم از کنارش گذشتم. هیچ احس پیش از وقوعی نداشتم که او در زندگیم چه نقشی خواهد داشت؛ قبلاً هم ندای هشدار دهنده ای از درون خود نشنیده بودم که بانوی فرمانروای مطلق زندگیم _ فرشته ی نجات بخش یا هلاک کننده _ با ظاهری متواضع در آن نقطه منتظرست. حتی وقتی مسرور به زمین درغلتید و او پیش آمد و با قیافه ای گرفته به من پیشنهاد کمک کرد او را نشناختم. آه، آن موجود کوچک مانند و ظریف! مثل این بود که یک مرغ بزرگ خور روی پایم پریده و به من پیشنهاد می کند مرا بر روی بالهای بسیار کوچکش به مقصد برساند. من اخم کردم اما آن موجود نمی رفت. با سماجت و اصرار عجیبی کنار من ایستاده بود، با حالتی مقتدرانه نگاه می کرد و حرف می زد. بایست به من کمک می شد، آن هم با دست آن موجود، و کمک هم شد.»
«وقتی برای بار اول به آن شانه ی ظریف و شکننده فشار آوردم چیز تازه ای _ عصاره حیاتی یا حس جدیدی _ در کالبدم نفوذ کرد. چه خوب شد که فهمیدم آن جنی کوچک قرارست پیش من برگردد _ یعنی متعلق به خانه ی من در پایین جاده است _ در غیر این صورت نمی توانستم بگذارم به آن آسانی از دستم در برود و ببینم که در پشت آن پرچین ناپدید شود و من حتی اندک افسوسی نخورم. آن شب شنیدم که به خانه برگشتی، جین، هرچند شاید خودت مطلع نبودی که من به تو فکر می کنم و توجه دارم. روز بعد، وقتی در تالار با آدل بازی می کردی مدت نیم ساعت _ بدون این که دیده بشوم _ تو را زیر نظر گرفتم. یادم می آید آن روز یک روز برفی بود و شما نمی توانستید به بیرون از ساختمان بروید. من در اطاقم بودم، و در اطاق نیمه باز بود؛ می توانستم هم شما را ببینم و هم حرفهایتان را بشنوم. یک بار آدل از تو خواست به او توجه کنی اما من متوجه شدم افکارت جای دیگری است. اما تو، جین کوچک من، خیلی صبور بودی. مدت زیادی با او حرف زدی و او را سرگرم کردی. وقتی بالاخره تو را تنها گذاشت فوراً سخت به فکر فرو رفتی، و در عین حال برای گریز از آن حالت به آهستگی در تالار به قدم زدن پرداختی. گاهگاهی وقتی از جلوی یک پنجره می گذشتی به بیرون، به برف سنگینی که می بارید نگاه می کردی. به ناله ها و هق هق باد گوش می دادی و دوباره به آرامی قدم زدن را از سر می گرفتی و در رؤیا فرو می رفتی. گمان می کنم آن رؤیاهای روز، تیره و غم انگیز نبودند چون گاهی برق خوشحالی را در چشمان تو و نشانه های هیجان آرامی را در سیمایت می دیدم که حاکی از هیچگونه تفکر غم انگیز، سودایی و مالیخولیایی نبود. نگاهت بیشتر منعکس کننده ی افکار شیرین جوانی بود، بله، جوانی که روح در آن مرحله، پرواز امید را بر بالهای مشتاق دنبال می کند و بر پهنه ی آسمان کمال مطلوب به پرواز در می آید. صدای خانم فرفاکس که در تالار به یکی از خدمتکاران چیزی گفت تو را از آن رؤیا بیرون آورد، و تو با چه اعجابی به خودت لبخند می زدی، جین! در لبخند تو احساس زیادی نهفته بود: خیلی زیرکانه بود، و به نظر می رسید که به افکار پراکنده ات تمرکز می دهد. مثل این که می خواستی بگویی: «رؤیاها و تصورات عالی من همه مفیدند اما نباید فراموش کنم که مطلقاً واقعیت ندارند. من یک آسمان گلگون و یک بهشت پر از سبزه و گل در ذهنم دارم؛ اما کاملاً آگاهم که در بیرون از وجود من، در جلوی پایم، راه ناهمواری هست که باید طی کنم و در پیرامونم طوفانهای تیره ای هستند که باید با آنها رو به رو شوم.» به سرعت به طبقه ی پایین رفتی و از خانم فرفاکس چیزی خواستی: صورتحساب هزینه های خانه برای تنظیم یا چیزی از این قبیل. خیلی رنجیدم که از جلوی نظرم دور شدی.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#102
Posted: 7 Sep 2013 22:09
با بیصبری منتظر شب شدم تا تو را پیش خودم احضار کنم. شخصیت تو یک شخصیت کاملاً بیسابقه به نظرم رسید. میل داشتم آن را عمیق تر بکاوم و بهتر بشناسم. با قیافه و رفتار محجوب و در عین حال با اعتماد به نفس وارد اطاق شدی. لباست عجیب و جالب توجه بود درست مثل حالا. تو را به حرف زدن وا داشتم؛ خیلی زود متوجه شدم که تضادهای عجیب زیادی داری، و طرز لباس پوشیدن و رفتارت تابع انضباط خاصی است. قیافه ات اغلب محجوب بود و، بر روی هم، قیافه ی زنی بود که ذاتاً پاک است اما جامعه مطلقاً او را به چشم یک بیگانه می نگرد. از آوردن غلط یا سهو دستور زبانی در گفت و گو خیلی بیمناک بودی چون می ترسیدی جلب توجه کنی؛ با این حال، وقتی مورد خطاب واقع شدی سرت را که پایین بود بلند کردی؛ از نگاهت نفوذ و اقتدار ساطع بود. وقتی گوینده با سؤالهای دقیق می خواست تو را به ستوه بیاورد تو جوابهای آماده و حساب شده ای داشتی. به نظر می رسید که خیلی زود به اخلاق من عادت کرده ای. به عقیده ی من تو وجود همدلی میان خودت و کارفرمای عصبانی و عبوست را حس کردی، جین. شاهد بودم که یک برخورد مطبوع چطور به سرعت به نحو حیرت انگیزی باعث راحت تو در رفتارت می شود. وقتی غرولند می کردم تو در برابر ترشرویی من هیچگونه تعجب، ترس، رنجش یا تألمی نشان نمی دادی. مرا زیر نظر داشتی؛ گاهگاهی با ظرافت ساده و در عین حال عاقلانه ای که نمی توانم وصف کنم به من لبخند می زدی. از آنچه می دیدم راضی بودم و در عین حال هیجان داشتم. از آنچه دیده بودم خوشم می آمد، و میل داشتم بیشتر ببینم. با این حال، تا مدتی رفتارم با تو بیگانه وار بود، و به ندرت میل داشتم پیش من باشی؛ یک لذت طلب هوشمند بودم، و می خواستم لذت این آشنایی جدید و عجیب را هرچه طولانی تر کنم. علاوه بر این، مدتی نگران این بودم که اگر آنطور که دلم می خواهد به این گل شکوفا دست بزنم پژمرده خواهد شد _ جادذبه ی دل انگیز طراوت آن از بین خواهد رفت. در آن موقع نمی دانستم که آن شکوفه یک شکوفه ی کم دوام نیست بلکه بیشتر به یک قطعه گوهر درخشان و نابود نشدنی شباهت دارد. از این گذشته، می خواستم ببینم که اگر خودم را به تو نشان ندهم و از تو کناره بگیرم آیا تو سراغ مرا می گیری _ اما تو این کار را نمی کردی؛ مثل میز کار روسه پایه ی نقاشی ات ثابت و آرام در کلاس می ماندی. اگر تصادفاً به تو برمی خوردم خیلی زود و با حداقل نشانه ای از آشنایی، که بیشتر برای احترام بود تا اظهار محبت، از کنارم رد می شدی. حالت عادی ظاهر تو در آن روزها یک نگاه متفکر بود و نه افسرده، جین، چون کسل نبودی اما خوشحال و سبک روح هم نبودی برای این که امیدواری داشتی و هیچ لذت واقعی حس نمی کردی. نمی دانستم راجع به من چه فکر می کنی _ آیا اصولاً فکری در این باره می کنی یا نه. برای کشف این موضوع دوباره تو را زیر نظر گرفتم. در نگاهت یک حالت شاد به چشم می خورد و رفتارت تصنعی نبود. از خلال حرفهایت متوجه شدم که روحیه ی اجتماعی داری؛ کلاس ساکت درس و زندگی خسته کننده ی تو بوده که چنان قیافه ی غمزده ای به تو داده بود. خودم را تسلیم خوشحالی مهربان شدن با تو کردم؛ مهربانی به زودی عواطف مرا برانگیخت: حالت چهره ات باز شد و کلامت لحن محبت آمیزی به خود گرفت. دوست داشتم اسمم را با لحن شاد پر لطافتی از میان لبهایت بشنوم. در این موقع از برخوردهای اتفاقی با تو لذت می بردم، جین. حالت تردید عجیبی در رفتارت بود؛ با کمی ناراحتی _ یک تردید آنی _ به من نگاه می کردی؛ نمی دانستی در آن لحظه هوسم چه چیزی را اقتضا می کند: آیا می خواهم نقش کارفرما را بازی کنم و عبوس باشم یا نقش دوست را ایفا کنم و مهربان باشم. در آن موقع علاقه ام به تو خیلی بیشتر از آن بود که غالباً به هوس اول میدان بدهم، و وقتی صمیمانه دستم را دراز می کردم چنان شکفتگی، نشاط و لطفی در چهره ی جوان و پراشتیاق تو به چشم می خورد که اغلب برای اجتناب از در آغوش گرفتن تو بر خودم خیلی فشار می آوردم.»
من، در حالی که بدون جلب توجه او اشکهایم را پاک می کردم، سخنش را قطع کرده گفتم: «دیگر از آن روزها صحبت نکنید، آقا.» شرح آن ماجرا مرا شکنجه می داد؛ فهمیدم که باید چکار کنم به همین علت بود که فوراً از او خواستم در آن باره حرف نزند چون تمام آن خاطرات و تجدید احساسات تنها نتیجه ای که داشت این بود که کار مرا مشکل تر می ساخت.
جواب داد: «بله، جین، چه ضرورتی دارد همه اش به گذشته فکر کنیم در صورتی که زمان حال بسیار اطمینان بخش تر و آینده بسیار روشنترست؟»
از این ادعای جاهلانه که شیفتگی او را می رساند بر خود لرزیدم.
به سخن خود ادامه داد: «حالا متوجه می شوی که قضایا از چه قرار است، مگر نه؟ من، بعد از گذشت جوانی و بعد از گذشت عمری که نیمی از آن در مصیبت ناگفتنی و نیم دیگرش در تنهایی ملال انگیز صرف شده، حالا برای اولین بار کسی را یافته ام که به راستی می توانم دوست داشته باشم _ تو را پیدا کرده ام. تو همدل من، نیمه ی بهتر من، و فرشته ی خوب من هستی. با رشته ی نیرومندی به تو بسته شده ام. تو را خوب، با استعداد و دوست داشتنی می دانم: قلبم از یک عشق پر شور و عمیق خبر می دهد؛ به تو تکیه دارد، تو را به کانون هستی و سرچشمه ی زندگیم می کشاند، تو را در وجودم محاط می کند و، در حالی که از شعله ای پاک و نیرومند روشن است، مرا و تو را می گدازد و به صورت یک وجود واحد در می آورد. »
« به این علت بود که من این را حس کردم و فهمیدم، و تصمیم گرفتم با تو ازدواج کنم. این که به من بگویی حالا زن دارم یک تمسخر بیمعنی است؛ تو حالا می دانی که من به جای زن فقط یک ابلیس زشتخو دارم. خطای من این است که سعی کردم تو را فریب بدهم؛ علتش این بود که از شخصیت سرسخت تو می ترسیدم، از تعصبی که از ابتدای زندگیت در تو ریشه دوانده وحشت داشتم. می خواستم قبل از کوشش برای جلب اعتماد تو، که نتیجه اش معلوم نبود، قبلاً تو را متعلق به خودم کرده باشم و {بعد حقیقت را برایت بگویم}. این البته نوعی جین بود؛ بایست از ابتدا، مثل حالا، متوسل به نجابت و بلندنظری تو می شدم _ یعنی داستان زندگی سراسر مصیبت و رنجم را آشکارا به تو می گفتم، عطش و اشتیاقم به یک زندگی عالیتر و شایسته تر را برایت شرح می دادم و، از این گذشته، نه تصمیم خودم (به علت ضعف جنبه ی معنویش) بلکه تمایل بی قید و شرطم به عشق صادقانه و شایسته را در جایی به تو نشان می دادم که متقابلاً، صادقانه و به نحو مطلوبی مورد محبت واقع می شدم. بعد، از تو می خواستم که قول وفاداری مرا بپذیری و تو هم چنین قولی به من بدهی، جین، حالا این قول را به من بده.»
مکث.
_ «چرا ساکتی، جین؟»
در بوته ی امتحان سختی قرار گرفته بودم. دستی مثل آهن سوزان بر وجودم چنگ انداخته بود. لحظات وحشتناکی بود: همه اش تقلا، یأس و درد جانکاه! تا آن موقع هیچ انسانی را نمی شناختم که بیشتر از من مورد محبت عاشقانه قرار گرفته باشد، و کسی را هم که بدینگونه عاشق من بود واقعاً به حد پرستش دوست می داشتم؛ اما بایست از این عشق و از بت صرف نظر می کردم. جمله ی مخوفی که متضمن وظیفه ی غیرقابل تحمل من بود در فکرم گذشت: «از اینجا برو!»
_ «خودت می دانی چه چیزی از تو می خواهم؟ فقط این قول: (من مال تو خواهم شد، آقای راچستر.)
_ «من مال شما نخواهم شد، آقای راچستر.»
یک سکوت طولانی دیگر.
بعد شروع کرد، این بار با چنان لحن مهربانی که به راستی قلبم را شکست و، در عین حال، مرا از وحشت شومی بر جای خود خشک کرد چون آن لحن مهربان و صدای آرام مثل نفس نفس زدن شیری بود که می خواهد برای دریدن طعمه ی خود خیز بردارد: «جین! جین، آیا منظورت این است که تو راه خودت را پیش بگیری و من هم راه خودم را بروم؟»
_ «منظورم همین است.»
_ «جین، (خم شد، و مرا در آغوش گرفت)، منظورت همین حالاست؟»
_ «بله.»
_ «حالا؟» به آرامی پیشانی و گونه ام را بوسید:
_ «بله، منظورم حالاست.» به سرعت و کاملاً خود را از میان بازوانش بیرون کشیدم.
_ «اوه، جین، این خیلی دل آدم را می سوزاند! این _ گناه است. دوست داشتن من کار زشتی نیست.»
_ «اطاعت از شما کار زشتی است.»
چشمانش حالت وحشیانه ای به خود گرفت و چهره اش درهم شد. برخاست؛ اما هنوز مردد بود. برای این که خودم را نگهدارم دستم را روی پشت صندلی گذاشتم؛ می لرزیدم، می ترسیدم، اما مصمم بودم.
_ «یک لحظه فکر کن، جین. وقتی می روی فقط یک نگاه به زندگی وحشتناک من بینداز. با رفتن تو سعادت من کلاً نابود می شود. بعد چه می ماند؟ همسرم همان دیوانه ای است که در طبقه ی بالاست، خود مرا هم می توانی مثل یکی از اجساد مدفون در محوطه ی کلیسا بدانی. چکار کنم، جین؟ برای پیدا کردن یک همصحبت و برای امیدوار شدن به کجا رو بیاورم؟»
_ «همان کاری را بکنید که من می کنم: به خداوند و به خودتان اعتماد کنید. به آخرت اعتقاد داشته باشید. امیدوارم یکدیگر را در آنجا ملاقات کنیم.»
_ «پس تسلیم نخواهی شد؟»
_ «نه.»
_ «پس مرا محکوم می کنی که با بدبختی زندگی کنم، و با نکبت بمیرم؟» صدایش بلندتر شده بود.
_ «به شما توصیه می کنم بدون گناه زندگی کنید؛ و برایتان مرگ آرامی آرزو می کنم.»
_ «پس تو عشق و معصومیت را از من مضایقه می کنی؟ مرا با گذشته ام به حال خود رها می کنی تا به جای عشق به شهوت رو بیاورم و همیشه دنبال فساد بروم؟»
_ «آقای راچستر، من خودم به چنین کارهایی رو نمی آورم و به شما هم توصیه نمی کنم که به دنبال چنین سرنوشتی باشید. ما به دنیا آمده ایم تا بکوشیم و تحمل کنیم _ شما هم مثل من همین کار را بکنید. شما پیش از آن که من فراموشتان کنم مرا فراموش خواهید کرد.»
_ «با این حرفت مرا دروغگو دانستی؛ به شرافت من توهین کردی. من گفتم نمی توانم عوض بشوم، و تو جلوی چشم خودم به من می گویی که به زودی تغییر خواهی کرد. و این رفتار تو ثابت می کند که در قضاوتت چقدر به انحراف می روی و در افکار خطایت چقدر اصرار می ورزی! آیا کدام بهترست: این که یکی از همنوعانت را به طرف یأس و بدبختی سوق بدهی یا یک قانون صرفاً انسانی را نقض کنی، در صورتی که با نقض قانون هیچ انسانی آسیب نمی بیند؟ برای این که تو نه خویشاوندی داری و نه دوست و آشنایی که نگران این باشی که زندگی با من باعث رنجاندن آنها بشود.»
این حرف او درست بود؛ در اثنائی که حرف می زد وجدان و عقل خود من مثل اشخاص خیانتکار در فکرم ظاهر شدند و مرا متهم کردند که مقاومت در مقابل این مرد جنایت است. تقریباً به صراحتِ احساس حرف می زدند؛ و آن احساس وحشیانه غرید و گفت: «بله» حرفش را قبول کن! بدبختی او را در نظر بیاور، به خطرهایی که او را تهدید می کنند بیندیش، وقتی تنها می ماند وضعش را در نظرت مجسم کن، طبیعت سراسیمه و شتابزده اش را به خاطر بیاور، و بی پروائیش را وقتی ناامید می شود در نظر بگیر _ مایه ی تسلایش باش، او را نجات بده، دوستش داشته باش، بگو که دوستش داری و از آنِ او خواهی شد. در این دنیای به این بزرگی چه کسی به تو توجه دارد؟ یا از کاری که می کنی صدمه خواهد دید؟»
جواب من باز هم سرسختانه بود: «خودم به خودم توجه دارم. من هرچه بیشتر تنها، بیدوست و بی پناه باشم بیشتر شرافت خودم را حفظ می کنم. از قانون خداوند که مورد تصدیق انسان است اطاعت خواهم کرد. به اصولی پایبند خواهم بود که وقتی عاقل بودم _ و نه دیوانه که الان هستم _ آنها را پذیرفتم. قوانین و اصول برای زمانی نیستند که وسوسه ای وجود ندارد؛ برای چنین لحظاتی وضع شده اند که جسم و روح در مقابل سختی آن قوانین و اصول سر به شورش برمی دارند؛ سخت دقیق اند، و غیرقابل نقض خواهند بود. اگر من برای راحت شخص خودم بتوانم آنها را نقض کنم چه ارزشی دارند؟ آنها ارزشمندند _ همیشه این اعتقاد را داشته ام و اگر حالا نتوانم چنین اعتقادی داشته باشم علتش این است که دیوانه ام، کاملاً دیوانه ام. حس می کنم بدنم به شدت داغ شده، و قلبم سریعتر از ان می تپد که بتوانم نبض خود را بشمارم. عقاید از پیش پذیرفته شده و تصمیمات قبلی تمام آن چیزی هستند که در این زمان باید از آنها طرفداری کنم. پایم را محکم خواهم گذاشت و نخواهم لغزید.»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#103
Posted: 7 Sep 2013 22:10
چنین کاری هم کردم. آقای راچستر، که افکارم را از قیافه ام می خواند، متوجه شد که چنین کردم. خشمش به نهایت رسید؛ قاعدتاً بایست هر طور شده بود یک لحظه تسلیم آن می شد. به این طرف اطاق آمد، دستم را گرفت و دست خود را دور کمرم انداخت. گفتی که می خواهد با نگاه سوزانش مرا ببلعد. در آن لحظه از جت مادی حس می کردم مثل پوشالی در جلوی شعله های یک کوره ی سوزان قرار دارم، اما در جهت معنوی هنوز مالک روح خود بودم و، به مدد آن، به سلامت و حسن عاقبت خود یقین داشتم. روح، خوشبختانه، ترجمانی دارد که غالباً ناآگاه اما در عین حال صادق است، و آن هم چشمان آدمی است.نگاهم به نگاه او افتاد، و در اثنائی که به چهره ی خشمگین او نگاه می کردم ناخواسته آهی کشیدم. فشار دستش دست مرا درد می آورد و نیروی مقاومتم داشت تمام می شد.
همچنان که دندانهای خود را روی هم فشار می داد گفت: «هرگز، هرگز موجودی اینقدر شکننده و ضعیف و در عین حال سرسخت ندیده ام. در دستم درست مثل یک نی است!» (و با نیروی دستش مرا تکان می داد) «با انگشت شستم می توانم او را خم کنم، و چه ثمری دارد که او را خم کنم، یا از هم بدرم یا خردش کنم؟ به این چشمها نگاه کنید، این موجود مصمم، وحشی و آزاد را ببینید که از روزنه اش به بیرون نگاه می کند، و با چیزی بیش از جرأت _ با نوعی احساس پیروزی قطعی _ با من به مخالفت برخاسته. هر کاری با قفس این موجود وحشی زیبا بکنم به خود او نمی توانم دسترسی پیدا کنم! اگر آن را درهم بکشنم، یا اگر این زندان محقر را قطعه قطعه کنم خشم من فقط باعث می شود که زندانی زودتر راحت شود. می توانم بر خانه غلبه کنم اما پیش از آن که بتوانم خود را مالک آن خانه حس کنم ساکن آن به آسمان پرواز خواهد کرد. و این تو هستی، ای جنّ _ با آن اراده و نیرو و تقوی و پاکی _ که می خواهمت؛ فقط طالب این قالب شکننده ات نیستم. تو خودت اگر بخواهی می توانی با پرواز آرامت بیایی و در قلب من آشیانه کنی؛ اگر برخلاف میلت تو را تصرف کنم مثل یک روح خودت را از چنگ من رها خواهی کرد_ پیش از این که عطر وجودت را ببویم ناپدید خواهی شد. اوه! بیا، جین، بیا!»
همچنان که این را می گفت دستم را رها ساخت، و فقط به من نگاه می کرد. مقاومت در برابر این نگاه خیلی سخت تر از تحمل آن فشار دیوانه وار دستش بود. با این حال، در این موقع من بایست خیلی ابله می بودم که تسلیم شوم. من، منی که در برابر خشم او جرأت به خرج داده و او را عاجز کرده بودم حالا بایست از چنگ اندوه او هم خود را خلاص می کردم؛ به طرف در رفتم.
_ «داری می روی، جین؟».
_ «دارم می روم، آقا.»
_ «داری مرا تنها می گذاری؟»
_ «بله.»
_ «نمی آیی؟ تسلی بخش من نخواهی بود؟ عشق شدید من، آه و ناله ی سوزان من و التماسهای دیوانه وارم برای تو هیچ اهمیتی ندارند؟»
چه جذابیت غیرقابل توصیفی در صدایش بود! و جواب محکمِ «دارم می روم» چقدر برایش سخت بود!
_ «جین!»
_ «آقای راچستر!»
_ «پس برو، من راضی ام، اما یادت باشد که تو مرا دلتنگ و تنها در اینجا رها می کنی. برو بالا به اتاق خودت. راجع به تمام چیزهایی که گفته ام فکر کن، جین. رنجهای مرا در نظر بیاور؛ به حال من فکر کن.»
رویش را از من برگرداند، خود را دمر روی کاناپه انداخت. با حالتی رقت انگیز می گفت: «آه، جین! امید من، عشق من، زندگی من!» بعد به شدت به گریه افتاد.
در این موقع به جلوی در رسیده بودم اما برگشتم، خواننده ی عزیز، همانطور که مصممانه رفته بودم، برگشتم. کنار او زانو زدم. سرش را از روی بالش به طرف خودم برگرداندم. گونه اش را بوسیدم و با دستم موهایش را صاف کردم.
گفتم: «خدا یاورتان باشد، کارفرمای عزیزم! خداوند شما را از آسیب خطا حفظ کند، راهنمای شما باشد، به شما آرامش ببخشد و در مقابل محبتهای گذشته تان نسبت به من به شما اجر خیر بدهد.»
جواب داد: «عشقِ جینِ کوچولو می تواند بهترین اجر من باشد. بدون او قلبم می شکند. اما جین، عشق خودش را به من خواهد داد؛ بله، شرافتمندانه، بزرگوارانه.»
خون به صورتش دوید و چشمانش مثل دو شعله آتش سوزان شد؛ ناگهان راست نشست و دستهای خود را به طرفم دراز کرد اما من از زیر دستهایش گریختم، و فوراً از اطاق بیرون رفتم.
همچنان که او را ترک می گفتم قلبم فریاد کشید: «خداحافظ!» ناامیدی به دنبال آن گفت: «خداحافظ، برای همیشه!»
تصور می کردم آن شب را به هیچ وجه نخوابم اما به محض این که در رختخواب دراز کشیدم به خواب رفتم. بر بال اندیشه به عوالم کودکی سفر کردم. در خواب دیدم که گیتس هد هستم و در اطاق سرخ دراز کشیده ام. شب تاریکی بود، و روحم تحت تأثیر ترسهای عجیبی قرار داشت. نوری که مدتها قبل باعث غش و بیهوشی من شده بود دوباره در این رویا ظاهر شد. به نظرم رسید به بالای دیوار لغزید، بعد با حالت ارتعاش متوجه سقف تاریک شد و در آنجا از حرکت باز ایستاد. سرم را بالا کردم تا نگاهی بیندازم؛ سقف به صورت ابرهای بلند و تیره درآمده بود. نور ضعیف طوری بود که ماه به صورت لکه های بخاری دیده می شد که دارند از هم جدا می شوند. طلوع ماه را نظاره می کردم؛ با عجیب ترین وجهی برای تماشای آن به انتظار نشسته بودم. مثل این بود که یه کلمه ی سرنوشت ساز بایست روی صفحه اش نوشته می شد. طوری ظاهر شد که گفتی هرگز تا آن موقع از پشت ابر بیرون نیامده. ابتدا دستی در چینهای تیره اش نفوذ کرد و آنها را تاراند. بعد، نه یک ماه بلکه یک هیکل سفید انسانی در آسمان لاجوردی درخشید و چهره ی شکوهمند خود را به طرف زمین خم کرد. به من چشم دوخت و همچنان خیره ماند. روح مرا مخاطب ساخت؛ با آن که صدایش از فاصله ی بینهایت دوری می آمد اما خیلی نزدیک بود. صدای نجوایش را در درون خود شنیدم:
_ «دخترم، او وسوسه بگریز!»
_ «حتماً، مادر.»
این جواب بلافاصله پس از بیدار شدن از آن رؤیای خلسه مانند از دهانم خارج شد. هنوز شب بود، اما شبهای ماه ژوئیه کوتاه اند؛ کمی پس از نیمه شب سپیده می دمد. به خودم گفتم: «کاری را که باید انجام بدهم نمی توانم خیلی زود شروع کنم.» برخاستم. لباس پوشیدم؛ چیزی بجز کفشهایم را بیرون نیاورده بودم. می دانستم که در کشوهای قفسه ام لباسهای زیر، قاب گردنبند و انگشترم را کجا پیدا کنم. چشمم به مهره های یک گردنبند مروارید افتاد. آقای راچستر چند روز قبل مرا مجبور کرده بود این گردنبند را از او بپذیرم. آن را سر جایش گذاشتم؛ مال من نبود. متعلق به یک عروس خیالی بود که مثل حباب ناپدید شده بود. از جمله وسایل سفری که با خود برداشتم کیسه ی پولم، شامل بیست شیلینگ بود (و این تمام پولی بود که داشتم). آن را در جیبم گذاشتم. کلاه حصیریم را به سر گذاشتم و بندهایش را بستم. به شالم سنجاق زدم. بسته و کفشهای راحتیم را برداشتم، و البته در آن موقع آنها را نپوشیدم، و آهسته از اطاقم بیرون آمدم.
همچنان که به آهستگی از کنار اطاق خانم فرفاکس رد می شدم نجوا کنان گفتم: «خداحافظ، خانم فرفاکس مهربان!» رویم را به طرف دایه خانه گردانده آهسته گفتم: «خداحافظ، آدل عزیزم.» از این فکر که داخل دایه خانه شوم و او را در آغوش بگیرم زود منصرف شدم. بایست یک گوش بسیار تیزی را گول می زدم چون تقریباً مطمئن بودم که در آن موقع آماده ی شنیدن کوچکترین صدا بود:
بایست بدون توقف از جلوی اطاق آقای راچستر رد می شدم اما در آستانه ی در اطاقش قلبم یک لحظه از زدن باز ایستاد؛ پایم نیز مجبور به توقف شد. در آن اطاق از خواب خبری نبود. شخصی که در آن اطاق ساکن بود با بیقراری در طول و عرض آن مشغول قدم زدن بود؛ و می شنیدم که گاهگاهی آه می کشید. اگر می خواستم انتخاب کنم، در این اطاق برای من یک بهشت _ یک بهشت موقت _ وجود داشت؛ فقط کافی بود داخل بشوم و بگویم:
«آقای راچستر، من از حالا تا وقتی بمیرم شما را دوست خواهم داشت و با شما زندگی خواهم کرد.» این افکار در ذهنم گذشت.
آن کارفرمای مهربان، که حالا نمی توانست بخوابد، با بیصبری منتظر آمدن روز بود. صبح به سراغ من می فرستاد؛ بایست می رفتم. در صدد جست و جوی من برمی آمد اما جست و جویش به جایی نمی رسید. احساس رها شدگی می کرد. از این که عشق او رد شده بود عذاب می کشید، و شاید ناامید و درمانده می شد. این افکار نیز در ذهنم گذشت. دستم به طرف دستگیره ی در رفت، اما آن را پس کشیدم و آهسته به راه خود ادامه دادم.
با دلتنگی به طرف راهروی طبقه ی پایین پیچیدم. می دانستم باید چکار کنم، و خود به خود چنین کردم. در آشپزخانه کلید در فرعی، همینطور یک ظرف کوچک روغن و یک پر برداشتم. کلید را چرب کردم. کمی آب برداشتم، مقداری نان هم برداشتم چون شاید مجبور می شدم راه زیادی را طی کنم؛ نیرویم، که اخیراً سخت ضعیف شده بود، نبایست کاملاً به تحلیل می رفت. همه ی این کارها را بدون هیچ سر و صدایی انجام دادم. در عمارت را باز کردم، از درگاهی رد شدم و بعد در را آهسته بستم. سپیده دم کم نوری حیاط را اندکی روشن ساخته بود. دروازه های بزرگ بسته و قفل بودند فقط در کوچک فرعی کنار یکی از آنها چفت بود. از آن بیرون رفتم، و آن را هم بستم. حالا دیگر از ثورنفیلد خارج شده بودم.
یک مایل دورتر از ثورنفیلد، در آن سوی مزرعه ها، جاده ای بود که در جهت مخالف جاده ی میلکوت امتداد داشت؛ راهی بود که هیچگاه از آن نرفته بودم اما آن را می دیدم و نمی دانستم به کجا منتهی می شود. در همین جاده قدم گذاشتم. حالا دیگر مجال فکر کردن نبود؛ نه امکان داشت نظری به پشت سرم بیندازم و نه حتی به جلو نگاه کنم. نه می بایست به گذشته بیندیشم و نه به آینده. اولی مثل صفحه ای بود دارای چنان لطافت روحانی _ و چنان سخت و غم انگیز _ که خواندن یک سطر از آن جرأت مرا از بین می برد و نیرویم را زائل می کرد. دومی کاملاً نانوشته و سفید بود؛ به چهره ی دنیا بعد از یک طوفان همه جا گیر می مانست.
تا وقتی که خورشید طلوع کرد از چند مزرعه، پرچین و جاده ی فرعی رد شده بودم. به گمانم یک صبح زیبای تابستان بود چون متوجه شدم کفشهایم که موقع درآمدن از خانه پوشیده بودم خیلی زود در اثر شبنم نمناک شده بود. اما من نه به خورشید که طلوع می کرد، نه به آسمان که لبخند می زد و نه به طبیعت که بیدار می شد به هیچیک از اینها نگاه نمی کردم؛ کسی که او را از یک جاده ی پر گل و ریحان و زیبا به محل اعدام می برند به گلهای شکفتهی کنار مسیر خود نگاه نمی کند بلکه به کنده ی چوب و لبه ی تبر می اندیشد، به جدا شدن استخوان و رگ و به قبر که در نهایت دهان باز کرده تا او را به کام خود فرو بکشد فکر می کند. من هم با درد و رنج به این گریز ملال انگیز و خانه به دوشی و _ آه! مهمتر از همه _ به آنچه پشت سر گذاشته بودم می اندیشیدم. چاره ای نبود. حالا همچنان که طلوع خورشید را تماشا می کردم به او _ که در اتاقش بود _ می اندیشیدم. امیدوار بود کمی که از روز بالا آمد پیش او بروم و بگویم نزد او خواهم ماند و متعلق به او خواهم بود. البته خیلی دوست داشتم از آن او باشم. برای بازگشت دلم پر می زد؛ هنوز دیر نشده بود؛ هنوز هم می توانستم او را از رنج جانکاه محرومیت نجات دهم. مطمئن بودم تا این موقع به فرار من پی نبرده بودند؛ می توانستم برگردم و تسلی بخش او، مایه ی سرافرازی او، نجات دهنده ی او از بدبختی و شاید از نابودی باشم. آه، که آن ترس او از به خود رها شدگی _ که خیلی بدتر از جدایی از من بود _ چقدر مرا غذاب می داد! مثل نوک پیکانی بود که سینه ام فرو رفته باشد: اگر می کوشیدم آن را بیرون بیاورم سینه ام را پاره می کرد و اگر هم می ماند بقیه اش بیشتر فرو می رفت و موجب بیماری من می شد. پرندگان در بیشه و خارستان شروع به نغمه سرایی کرده بودند. پرندگان به جفت خود وفادار بودند چون مظهر عشق اند، اما من چه بودم؟ این رنج روحی و کوشش جنون آسایم برای حفظ اصول موجب بیزاری من از خودم بود. از تحسین خودم و حتی از مناعت طبعم هیچ تسلایی نمی یافتم. کارفرمای خود را با قلبی مصدوم و مجروح ترک گفته بودم. در نظر خودم منفور بودم. با این حال نمی توانستم توقف کنم یا حتی یک گام به عقب برگردم. البته خداوند بایست مرا به این طریق هدایت کرده باشد. و اما اراده یا وجدان خودم، اندوه و شوریدگی یکی را لگدمال و دیگری را خفه کرده بود. همچنان که در طول راه تنهائیم به شدت گریه می کردم مثل یک آدم سرسام گرفته هرچه تندتر پیش می رفتم. ضعف، که در ابتدا از درونم شروع شده و به اندامهای بیرونیم رسیده بود، بر من غلبه یافت، و به زمین افتادم. چند دقیقه ای روی زمین دراز کشیدم و صورت خود را به چمن مرطوب فشار دادم. ترسیدم _ یا امیدوار شدم _ که در آنجا خواهم مرد. اما زود برخاستم به این صورت که اول روی دستها و زانوانم خزیدم، و بعد دوباره روی پایم بلند شدم، مثل قبل مشتاق و مصمم بودم که خود را به جاده ی اصلی برسانم.
وقتی به آنجا رسیدم مجبور شدم زیر حصاری بنشینم و کمی استراحت کنم. در این موقع صدای چرخهای یک وسیله ی نقلیه را شنیدم و دیدم کالسکه ای پیش می آید. برخاستم و دستم را بلند کردم، ایستاد. پرسیدم مقصدش کجاست. راننده اسم جایی را برد که خیلی از آن محل دور بود، و من مطمئن بودم آقای راچستر در آنجا کار یا خویشاوندی نداشت. پرسیدم چه مبلغ می گیرد تا مرا به آنجا برساند گفت سی شیلینگ. جواب دادم که من فقط بیست شیلینگ دارم. گفت: «به اندازه ی پولی که می دهی تو را می برم. بعد قبول کرد که در داخل بنشینم چون اطاق آن خالی بود. رفتم تو، در بسته شد و کالسکه راه افتاد.
تو ای خواننده ی محترم، خدا کند هیچوقت به وضع آن موقع من گرفتار نشوی! امیدوارم هرگز چنان اشکهای طوفانزا، سوزان و جگر سوزی که از چشمان من جاری بود از چشمان تو فرو نریزد. آرزو می کنم هیچگاه دعاهایی چنان ناامیدانه و دردمندانه از میان لبهایت بیرون نیاید چنان که در آن ساعت دعاهای من چنین بودند؛ و خدا نکند هرگز مثل من بترسی از این که شخص بسیار محبوب تو به راه فساد برود و کاری از دست تو برنیاید.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#104
Posted: 8 Sep 2013 20:56
فصل بیست و هشتم
اکنون دو روز می گذرد. عصر یک روز تابستانی است. کالسکه چی مرا در محلی به اسم ویت کراس پیاده کرد؛ با پولی که به او داده بودم مرا دورتر از این محل نمی توانست ببرد. حالا حتی یک شیلینگ هم برایم نمانده. کالسکه یک مایل دور شده، و من تنهایم، در این موقع متوجه می شوم که یادم رفته بسته ام را از محفظه ی عقب کالسکه، که گمان می کردم جای مطمئنی است، بردارم. در آنجا ماند، و در آنجا باید بماند. اکنون من واقعاً درمانده و بینوایم.
ویت کراس شهر نیست، حتی دهکده هم نیست. در واقع، یک ستون سنگی ایست که در محل تقاطع دو جاده قرار گرفته. رنگ آن ستون کاملاً سفیدست تا هم از فاصله ی دور و هم در تاریکی دیده شود. چهاردست از بالای این ستون بیرون آمده که به چهار جهت اشاره می کنند. از نوشته های روی آنها متوجه می شوم که نزدیکترین شهر ده مایل و دورترین شهر بیشتر از بیست مایل با آنجا فاصله دارد. از نام شهرها می فهمم که در چه استانی پیاده شده ام. اینجا یکی از استانهای شمالی است که پوشیده از خلنگزار و مرداب است و رشته کوههایی آن را احاطه کرده. همه اینها را مشاهده می کنم. در دو طرف و در پشت سرم خلنگها و خاربنهای بلندی دیده می شود. در آن سوی دره ی گود جلوی پایم، در دور دست، چند رشته کوه می بینم. جمعیت اینجا باید کم باشد؛ در این چهار جاده هیچ مسافری نمی بینم. این جاده های سفید، پهن و خلوت در چهار جهت شرق، غرب، شمال و جنوب امتداد یافته اند. هر چهار جاده از میان خلنگزارها می گذرند و در حاشیه ی آنها خلنگها به طور منظم روییده اند. با این حال، امکان دارد مسافری تصادفاً از اینجا رد شود؛ اما من عجالتاً نمی خواهم کسی مرا ببیند چون غریبه هایی که از اینجا رد می شوند از خود خواهند پرسید که من، با ظاهر اشخاص بیهدف و گمشده، در زیر این تیر راهنما چکار دارم و منتظر چه کسی هستم. بعد ممکن است از من چیزهایی بپرسند؛ در آن صورت نمی توانم به آنها جوابی چون هرچه بگویم به نظرشان باور کردنی نخواهد آمد، و سوءظنشان را بر خواهد انگیخت. در این موقع، هیچ رشته ای مرا با جامعه ی انسانی مربوط نمی ساخت _ هیچ جاذبه یا امیدی مرا به محل زندگی همنوعانم فرا نمی خواند ـ و اگر هم کسی مرا می دید برخورد عطوفت آمیز یا خیرخواهانه ای نسبت به من نداشت. حالا هیچ خویشاوندی جز مادر طبیعت ندارم پس سر به سینه ی او خواهم گذاشت و آرامش خواهم یافت.
یکراست به میان خلنگها رفتم. آنقدر پیش رفتم تا به گودالی رسیدم که خلنگهای قهوه ای اطراف آن را گرفته بودند. عمق آن تا زانویم میرسید. باز هم جلوتر رفتم. متوجه شدم که مسیرم مستقیم نیست. از چند پیچ گذشتم. همچنان به پیشروی ادامه دادم تا در گوشه ای دور از انظار تخته سنگ خارای بزرگ شیبداری پیدا کردم که رنگ خزه به خود گرفته بود. زیر آن نشستم. خاربنهای بلند مرا از هر طرف می پوشاندند. آن تخته سنگ محافظ خوبی برای سرم بود. از بالا فقط آسمان دیده می شد.
حتی در اینجا هم مدتی گذشت تا توانستم احساس آرامش کنم. ترس مبهمی در وجودم بود که نکند یک گله حیوان وحشی به آنجا نزدیک شود، صحرانورد یا شکار دزدی سر برسد. اگر ناگهان باد شدیدی برمی خاست سرم را بالا می آوردم چون می ترسیدم مبادا یک گاو وحشی به من حمله کند، یا اگر صدای صفیر مرغ باران را می شنیدم تصور می کردم انسانی دارد نزدیک می شود. با این حال، وقتی دیدم کسی در آنجا پی به وجود من نبرده، بعد از آن که در اثر سکوت عمیق شبانه آرام شدم دیگر کاملاً احساس اطمینان کردم. تا این موقع فکر نکرده بودم؛ فقط گوش داده، مشاهده کرده و ترسیده بودم. اما حالا نیروی تفکر خود را بازیافته بودم.
بایست چه می کردم؟ کجا می رفتم؟ اوه، در حالی که نه کاری می توانستم انجام دهم و نه جایی می توانستم بروم چه سؤالهای سختی از خود می کردم! تا رسیدن به یک اقامتگاه انسانی با این پاهای خسته و لرزان خود چه راه درازی را بایست می پیمودم! تا یافتن یک پناهگاه بایست چه استمدادهای عاجزانه ای برای گرفتن اعانه از دیگران می کردم، و قبل از آن که بتوانم ماجرای خود را به گوش کسی برسانم یا از کسی بخواهم یکی از نیازهایم را برآورده سازد با چه اکراههای شدید و حتی از خود راندنهای مکرری رو به رو می شدم!
دست خود را روی زمین خلنگزار گذاشتم؛ خشک و، در عین حال، در اثر حرارت یک روز تابستانی، گرم بود. به آسمان نگاه کردم؛ صاف بود و ستاره ای در آسمان درست در بالای لبه ی آن تخته سنگ با ملایمت سوسو می زد. هوا شبنم می زد اما این شبنم زنی با ملایمت و تأنی دلپذیری انجام می گرفت. نجوای هیچ نسیمی شنیده نمی شد. طبیعت در نظرم مهربان و خوب می آمد. به خود گفتم با آن که مطرود و درمانده ام مرا دوست دارد، و من، که از انسان جز بی اعتمادی، از خود راندن و اهانت هیچ انتظار دیگری نمی توانستم داشته باشم با علاقه ای کودکانه به مادر طبیعت چسبیده بودم.
دستم کم، امشب مهمانش خواهم بود _ چون فرزند او هستم بدون پول و بدون گرفتن پاداشی به من پناه خواهد داد. هنوز یک لقمه نان برایم مانده بود و این بقیه ی قرص نانی بود که از یکی از شهرهای سر راه با آخرین شاهی پولم خریده بودم؛ سکّه را هم تصادفاً در جیبم پیدا کردم. در اطرافم متوجه چند بوته زغال اخته شدم. یک مشت از آنها چیدم و با نانم خوردم. گرسنگیم، که تا آن موقع مرا آزار می داد، با این غذای زاهدانه اگر رفع نشد لااقل تا اندازه ای تسکین یافت. پس از پایان این غذا دعای شامگاهم را خواندم. و بعد بستر خواب را آماده کردم!
گودی خلنگزار در کنار آن سنگ خیلی بیشتر بود؛ وقتی دراز کشیدم پاهایم در داخل آن قرار گرفت، چون از هر دو طرف بالا آمده بود فقط فضای باریکی برای ورود هوای شبانه بازمانده بود. شالم را تاه کردم و آن را مثل یک لحاف کوچک روی خود انداختم. بالشم هم یک برآمدگی کوتاهِ پوشیده از خزه بود. با پناه بردن به چنان محلی دست کم در معرض سرمای شبانه نبودم.
استراحتم می توانست به حد کافی رضایت بخش باشد البته در صورتی که قلب غمگینم آن را بر هم نمی زد. قلبم سوگوار زخمهای سرباز کرده، خون ریزی درون و پیوندهای گسسته اش بود. برای آقای راچستر و سرنوشت شوم او می تپید، با افسوس بسیار برای او می نالید، پیوسته او را با اشتیاق می طلبید و، با آن که مثل پرنده ای شکسته بال ناتوان بود، در تلاش خود برای جلب او همچنان بیهوده بالهای شکسته اش را بر هم می زد.
در حالی که از این شکنجه ی فکری درمانده و کوفته شده بودم. روی زانوی خود برخاستم. شب فرا می رسید و ستارگان طلوع می کردند. شب امن آرامی بود، آرام تر از آن بود که انسان خود را تسلیم ترس کند. می دانیم که خداوند همه جا هست اما مسلماً حضور او را وقتی بیشتر از همیشه حس می کنیم که آثار قدرتش به عالیترین وجهی در جلوی نظرمان نمایان شود. در آسمان بی ابر شب که سیارات او هر یک در مدار خود می گردند عظمت بینهایت او، قدرت مطلق او و حضور او در همه جا را با وضوح تمام درک می کنیم. زانو زده بودم تا برای آقای راچستر دعا کنم. در حالی که پرده ای از اشک سطح چشمانم را پوشانده بود سر خود را به سوی آسمان بلند کردم. چشمم به کهکشان عظیم افتاد. با یادآوری ماهیت آن و این که چه منظومه های بیشماری در آن توده ی سفید نور قرار گرفته اند قدرت و نیروی خداوند را احساس کردم. چون به توانایی و کفایت او برای نجات آفریده هایش یقین داشتم متقاعد شدم که نه زمین نابود خواهد شد و نه هیچیک از موجوداتی که در خود دارد. دعای خود را به صورت دعای شکرگزاری در آوردم. مبدأ هستی، نجات دهنده ی جانها نیز بود: آقای راچستر سالم بود و چون متعلق به خداوند بود خداوند هم از او نگهداری می کرد. بار دیگر در آغوش آن تخته سنگ شبیدار پناه گرفتم، و طولی نکشید که اندوه خود را در خواب از یاد بردم.
روز بعد، اما، احتیاج با کمال قدرت به من فشار آورد. ساعاتی بعد از آن که پرندگان کوچک آشیانه ی خود را ترک گفتند، ساعاتی بعد از آن که زنبورها با ظهور طلیعه ی زیبای روز برای جمع کردن عسل خلنگها قبل از خشکیدن شبنم آمدند (یعنی در زمانی که سایه های دراز صبح کوتاه شده و آفتاب پهنه ی زمین و آسمان را فرا گرفته بود) برخاستم، و به اطراف خود نگاه کردم.
چه روز آرام، گرم و کاملی بود! گستره ی این خلنگزار به صورت چه دشت زرینی درآمده بود! همه جا آفتاب بود. آرزو کردم کاش می توانستم در آن و در کنار آن زندگی کنم. مشاهده کردم سوسماری به سرعت از بالای تخته سنگ رد شد. زنبوری را دیدم که میان زغال اخته های پر طراوت به کار خود سرگرم است. در آن لحظه راضی بودم زنبور یا سوسمار باشم تا بتوانم در اینجا غذای مناسب و پناهگاه همیشگی داشته باشم. اما من انسان بودم و نیازهای یک انسان را داشتم بنابراین نبایست در جایی می ماندم که چیزی برای برآوردن آن نیازها پیدا نمی شد. برخاستم. پشت سر خود به رختخوابی که آن را ترک گفته بودم نگاه کردم. در حالی که امیدی به آینده ی خود نداشتم فقط این را می خواستم که آفریدگارم جان مرا در حالت خواب بگیرد، این کالبد خسته و درمانده را از تقلای بیشتر در چنگال سرنوشت نجات دهد و به دست مرگ بسپارد. آرزویم این بود که به آرامی بپوسم و در سکوت با خاک این بیابان بیامیزم. زندگی، اما، هنوز با تمام نیازها، رنجها و تعهدهایش در اختیارم بود. بایست بار، به مقصد رسانده می شد، نیازها برآورده می شد، رنج تحمل می شد و تعهد به انجام می رسید. راه افتادم.
وقتی دوباره به ویت کراس رسیدم پشت به آفتاب، که در این موقع خیلی بالا آمده و سوزان بود، راهی را پیش گرفتم. در وضعی نبودم که از روی اراده یکی از آن چهار جاده را انتخاب کنم. مدت زیادی به رفتن ادامه دادم. وقتی به نظر خودم تقریباً به حد کافی راه رفتم و نزدیک بود در برابر خستگی، که خیلی بر من غلبه یافته بود، با کمال میل تسلیم شوم و روی سنگی که در آن نزدیکیها دیدم بنشینم و خود را در عالم بیحسی که می خواست مانع کار قلب، دستها و پاهایم شود بیتابانه رها کنم، صدای نواخته شدن زنگی _ ناقوس کلیسا _ توجهم را جلب کرد.
در جهت صدا برگشتم. در آنجا، میان تپه های خوش منظر که از یکساعت قبل دیگر به تغییرات و مناظر بدیع آنها توجهی نداشتم چشمم به یک دهکده و یک منار مخروطی باریک افتاد. دره ی طرف راست من یکپارچه چراگاه، مزرعه ی ذرت و درختستان بود. یک نهر درخشان در زیر سایه درختان سرسبز، از میان غلات رسیده، درختستان انبوه و تیره و همچنین از میان چمن صاف و آفتاب رو در مسیری پر پیچ و خم جریان داشت. صدای تلغ تلغ چرخهای وسیله ی نقلیه ای که از جاده ی مقابل شنیده می شد توجهم را جلب کرد. یک گاری با بار سنگینش از تپه پایین می آمد. کمی دورتر شخص دیگری را دیدم که دو گاو خود را برای چرا می برد. زندگی انسانی و تلاش انسانی نزدیک بود. باید به تقلای خود ادامه دهم. مثل بقیه ی مردم برای زیستن بکوشم و به کار و تحمل رنج وی روی بیاورم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#105
Posted: 8 Sep 2013 20:57
نزدیک ساعت دو بعد از ظهر وارد دهکده شدم. در انتهای یکی از خیابانهای مغازه ی کوچکی دیدم که چند قرص نان پشت ویترین آن گذاشته بودند. آرزوی خریدن یک قرص نان را داشتم. با خوردن آن شاید کمی نیرو می گرفتم؛ بدون آن، ادامه ی راه مشکل بود. به محض آن که خود را میان همنوعان خود یافتم میل به داشتن اندکی نیروی پایداری به من بازگشت. این را نوعی خفت می دانستم که روی سنگفرش خیابان یک دهکده از گرسنگی غش کنم. آیا چیزی با خود نداشتم که با یک قرص نان مبادله کنم؟ به وارسی خود پرداختم. دستمال ابریشمین کوچکی داشتم که دور گردنم بسته بودم. دستکشهایم را هم داشتم. نمی دانستم مردان و زنان وقتی بینوایی و درماندگیشان به نهایت می رسد چکار می کنند. نمی دانستم که آیا هیچکدام از این اشیاء را در اینجا می پذیرند یا نه.
وارد مغازه شدم. زنی آنجا بود. با مشاهده ی لباس نسبتاً مرتب من تصور کرد بانوی متشخصی هستم. پیش آمد و پرسید: «چه فرمایشی دارید؟» احساس شرمندگی کردم. زبانم برنمی گشت تمایل قلبی خود را اظهار کنم. جرأت نکردم دستکشهای نیمه مستعمل و دستمال چروک خورده ام را عرضه کنم. علاوه بر این، حس می کردم این کار بیفایده خواهد بود. فقط اجازه خواستم که چون خسته ام چند لحظه ای آنجا بنشینم. او، که فهمید برخلاف انتظارش مشتری نیستم، با اکراه درخواستم را پذیرفت و به یک صندلی که در آنجا بود اشاره کرد. خود را روی آن انداختم. نزدیک بود به گریه بیفتم اما چون می دانستم که این اظهار اندوه من چقدر بیموقع است جلوی اشکهای خود را گرفتم. کمی بعد پرسیدم: «آیا در این دهکده خیاطی زنانه دارید؟»
_ «بله، دو سه تا هست، و دوزنده هم به اندازه ی کافی دارند.»
به فکر فرو رفتم. حالا بایست یکراست به سراغ اصل مطلب می رفتم. احتیاج را با تمام وجود خود حس می کردم. وضع کسی را داشتم که راه به جایی نمی برد، نه دوستی دارد و نه یک شاهی پول. باید کاری کنم. چه کاری؟ باید دنبال جایی بگردم. کجا؟
_ «آیا در این حوالی جایی را سراغ دارید که به خدمتکار احتیاج داشته باشند؟»
_ «نه، اطلاعی ندارم.»
_ «در اینجا حرفه ی عمده ی مردم چیست؟ اغلب مردم اینجا به چه کاری اشتغال دارند؟»
_ «بعضی در مزرعه کار می کنند، عده ی زیادی در کارخانه ی سوزن سازی آقای الیور و عده ی دیگر در ریخته گری مشغول اند.»
_ «آیا آقای الیور زن هم استخدام می کند؟»
_ «خیر، کار او مردانه است.»
_ «زنها چه کارهایی انجام می دهند؟»
جواب داد: «نمی دونم. هر کدوم یه کاری می کنند دیگه. ولگردها هر کاری بتونن می کنن.»
ظاهراً از سؤالهای من خسته شده بود و، در واقع، من چه حقی داشتم که با سؤالهایم او را خسته کنم؟ یکی دو نفر از همسایه ها وارد مغازه شدند. معلوم بود به صندلی من احتیاج هست. خداحافظی کردم و بیرون آمدم.
همچنان که از خیابان می گذشتم تمام خانه های اطراف راست و چپ را از نظر گذرانیدم اما نمی توانستم هیچ بهانه یا انگیزه ای پیدا کنم که وارد یکی از آنها شوم. تا یکی دو ساعت در آن دهکده به هر طرف پرسه می زدم. گاهی کمی دور می شدم و دوباره به همانجا برمی گشتم. در این موقع، در حالی که خیلی خسته و فرسوده بودم و نیاز به غذا سخت عذابم می داد به کوچه ای رسیدم و زیر یک پرچین که در آنجا بود نشستم. با این حال، بعد از چند دقیقه دوباره روی پای خود برخاستم و دوباره به جست و جو پرداختم تا منبع درآمدی یا دست کم شخصی که اطلاعاتی به من بدهد پیدا کنم. در بالای کوچه، خانه ی کوچک زیبایی دیده می شد که باغچه ی بسیار تمیز و پر گل و شکوفه ای در جلویش بود. کنار آن ایستادم. چه کاری در آنجا داشتم تا به آن در سفید یا کوبه ی براق آن نزدیک شوم؟ ساکنان آن اقامتگاه از چه جهت ممکن بود علاقه داشته باشند به من کمک کنند؟ با این حال، نزدیک رفتم و در زدم. زن جوانی که قیافه ی مهربان و لباس پاکیزه ای داشت در را باز کرد. با صدایی که فقط از یک جسم ناتوان و روح ناامید می توان انتظار داشت _ صدایی مثل صدای یک آدم درمانده ی بینوا سخت کوتاه، لرزان و لکنت آمیز _ پرسیدم که آیا در آن خانه به خدمتکار احتیاج دارند.
گفت: «نه، در اینجا ما خدمتکار نگه نمی داریم.»
_ «آیا ممکن است بگویید کجا می توانم کاری پیدا کنم، هر نوع کاری که باشد؟» و افزودم: «من یک غریبه ام و هیچ آشنایی در این محل ندارم. جویای کار هستم؛ مهم نیست چه کاری باشد.»
اما توجه به وضع من یا پیدا کردن محلی برای اقامتم به او ارتباطی نداشت. علاوه بر این، قیافه، وضع ظاهر و حرفهایم در نظر او قاعدتاً خیلی مشکوک آمده بود چون سرش را تکان داد و گفت: «متأسفم که در این باره اطلاعی ندارم که به شما بدهم.» در سفید بسته شد، کاملاً آهسته و با ملایمت، اما به روی من بسته شد و من بیرون ماندم. اگر آن زن جوان کمی بیشتر آن را باز گذاشته بود یقیناً درخواست می کردم یک تکه نان به من بدهد چون در این موقع از گرسنگی نمی توانستم روی پای خود بایستم. دیگر طاقت نداشتم به آن دهکده ی پست و بیرحم، که امکان هیچگونه کمکی در آنجا مشهود نبود، برگردم. بیشتر میل داشتم به بیشه ای که در آن نزدیکی دیده بودم بروم چون سایه ی تیره ی آن پناهگاه مطلوبی بود که مرا به خود می خواند اما آنقدر حالم بد بود، آنقدر ضعیف بودم و نیازهای طبیعی آنقدر وجودم را به تحیلی برده بود که از روی غریزه در اطراف جاهایی پرسه می زدم که امیدوار بودم غذایی به دست بیاورم. مادام که لاشخوار، یعنی گرسنگی، منقار و چنگالهای خود را در درون من فرو می کرد و مرا آزار می داد دیگر تنهایی، سکوت و آرامش برای من ارزشی نداشت.
به خانه ها نزدیک می شدم، از آنها دور می شدم، دوباره به طرف آنها برمی گشتم و دوباره پرسه زدن را از سر می گرفتم. در این سرگردانی و رفت و آمدها وجدانم پیوسته به من می گفت: «تو مجاز نیستی طلب کنی؛ هیچ حقی نداری از این غربت و تنهایی خود انتظار نفعی داشته باشی. در این حال، خیلی از ظهر می گذشت و من همچنان مثل یک سگ گمشده، سرگردان و گرسنه بودم. وقتی از یک مزرعه می گذشتم منار مخروطی کلیسایی را در مقابل خود دیدم. به طرف آن شتافتم. نزدیک حیاط کلیسا و در وسط یک باغچه، خانه ی خوش ساخت و در عین حال کوچکی دیدم که شکی نداشتم خانه ی کشیش بخش است. یادم آمد وقتی غریبه ای به محلی می رسد که دوست و آشنایی در آنجا ندارد و دنبال کار می گردد گاهی نزد کشیش می رود و از او می خواهد به جایی معرفیش کند یا کمکی به او بدهد. وظیفه ی کشیش این است که به استمدادکنندگان، کمک _ یا دست کم راهنمایی و توصیه _ کند. به نظرم رسید مثل این که حق دارم از اینجا راهنمایی بخواهم. بنابراین، در عین تجدید شهامت و به کار گرفتن بقایای اندک نیرویی که داشتم به پیشروی خود ادامه دادم. به آن خانه رسیدم، و در آشپزخانه را کوبیدم. پیرزنی آن را گشود. پرسیدم: «آیا اینجا منزل کشیش بخش است؟»
_ «بله.»
_ «کشیش در خانه هست؟»
_ «نه.»
_ «آیا زود مراجعت خواهد کرد؟»
_ «نه، از محل بیرون رفته.»
_ «آنجا که رفته خیلی دورست؟»
_ «نه خیلی دور؛ تقریباً سه مایل با اینجا فاصله دارد. به او خبر دادند که پدرش ناگهان فوت کرده. کشیش الان در مارش اند [Marsh End] است و احتمالاً دو هفته آینده را در آنجا خواهد ماند.»
_ «آیا کدبانو در خانه است؟»
_ «نه غیر از من کسی در خانه نیست، و مدیره این خانه هم خودم هستم.» خواننده {عزیز}، من به روی او ندیدم که برای برآوردن نیازی که داشت مرا از پای می انداخت از او کمک بگیرم؛ هنوز نمی توانستم گدایی کنم. بار دیگر افتان و خیزان به راه افتادم.
بار دیگر دستمالم را باز کردم _ بار دیگر به فکر قرصهای نان آن مغازه ی کوچک افتادم. آه، فقط یک تکه نان خشک! فقط یک لقمه تا احساس گرسنگی شدید خود را تسکین دهم! دوباره به طور غیرارادی به طرف دهکده برگشتم. دوباره آن مغازه را پیدا کردم و داخل شدم. با آن که علاوه بر آن زن اشخاص دیگری هم آنجا بودند به خود جرأت داده پرسیدم: «آیا در مقابل این دستمال یک قرص نان به من می دهید؟»
با سوءظن آشکاری به من نگاه کرد و گفت: «نه، من هیچوقت جنس خودم را به این صورت نمی فروشم.»
ناامیدانه از او خواستم نصف قرص نان بدهد اما باز امتناع کرده گفت: «از کجا بدانم که دستمال مال خود توست؟»
_ «آیا دستکشهایم را نمی خواهید؟»
_ «نه! به چه درد من می خورد؟»
شرح این جزئیات چندان خوشایند نیست، خواننده ی عزیز. بعضی از مردم می گویند یادآوری ماجراهای تلخ گذشته لذت بخش است، اما امروز من یادآوری ماجراهایی که به آنها اشاره می شود را به آسانی نمی توانم تحمل کنم چون خواری روحی و رنجهای جسمی مرا به یادم می آورد، و این خاطرات آنقدر غم انگیزند که واقعاً از روی علاقه آنها را شرح نمی دهم. هیچیک از کسانی که مرا از خود راندند سرزنش نکردم. گمان می کردم اینها چیزهایی هستند که باید انتظار داشته باشم، و اجتناب ناپذیرند. گدای معمولی اغلب مورد سوءظن قرار می گیرد، و یک گدای خوش لباس نیز لاجرم چنین است. مسلماً آنچه گدایی می کردم شغل بود اما پیدا کردن شغلی برای من به دیگران چه ارتباطی داشت؟ حداقل به کسانی ارتباط نداشت که در آن موقع اولین باری بود که مرا می دیدند و چیزی راجع به اخلاق و شخصیت من نمی دانستند. و اما آن زنی که دستمال مرا در مقابل نان نپذیرفت البته در صورتی که برای او مسلم بود که پیشنهاد من برای او شوم است یا چنین معامله ای به سودش نیست حق با او بود. اکنون بقیه ی ماجرا را به اختصار شرح می دهم چون ذکر تمام جزئیات مرا خسته و آزرده می کند.
کمی قبل از تاریک شدن هوا گذارم به یک خانه ی دهقانی افتاد. کشاورز صاحب خانه در جلوی در خانه که باز بود نشسته شام خود را که نان و پنیر بود صرف می کرد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#106
Posted: 8 Sep 2013 20:58
آنجا ایستادم و گفتم: «خواهش می کنم کمی نان به من بدهید چون خیلی گرسنه هستم.» با تعجب نگاهی به من انداخت و بدون این که جوابی بدهد تکه ی بزرگی از قرص نانش کند و به من داد. به گمانم تصور نمی کرد که من گدا باشم بلکه زن عجیب و غریبی هستم که میل دارم به خصوص از نان قهوه ای او بخورم. به محض این که از دیدرسِ خانه اش دور شدم نشستم و آن را خوردم.
نمی توانستم امیدوار باشم که پناهگاهی زیر یک سقف پیدا کنم بنابراین در درختستانی که قبلاً اشاره کردم به جست و جو پرداختم. اما آن شب برایم شب بسیار بدی بود؛ اصلاً آرام نمی گرفتم، زمین نمناک بود و هوا سرد. علاوه بر این، چندبار اشخاص مزاحمی از کنارم رد شدند و من مجبور بودم هر بار جایم را تغییر دهم. احساس ایمنی و آرامش از وجود من رخت بربسته بود. نزدیکیهای صبح باران شروع شده بود و آن روز یکسره باران می بارید. خواننده ی {محترم}، از من نخواه درباره ی آن روز شرح مفصلی بدهم. مثل قبل همچنان دنبال کار می گشتم، و مثل قبل همچنان جواب رد می شنیدم. از گرسنگی داشتم هلاک می شدم، اما یک بار دیگر چیزی برای خوردن پیدا کردم: جلوی در یک کلبه دیدم دختر کوچکی می خواهد شوربای سرد شده ای را توی تغار غذای خوکها بریزد. پرسیدم: «آن غذا را به من می دهی؟»
دختر نگاه خیره ای به من انداخت، بعد فریاد کشید: «مادر! یک زن اینجاست و از من می خواهد شوربا را به او بدهم.»
صدایی از داخل خانه جواب داد: «خوب، دختر جون، اگه گداس بهش بده. خوکه اونو نمی خواد.»
دختر آن غذای خشک شده ی کپک زده را توی دست من ریخت، و من آن را حریصانه بلعیدم.
همچنان که آن روز بارانی به پایان خود نزدیک می شد در یک راه مال روی متروک که یکی دو ساعت بود در آن حرکت می کردم، ایستادم.
با خود گفتم: «نیرویم تماماً دارد رو به تحلیل می رود. حس می کنم نمی توانم جلوتر بروم. آیا امشب هم سرگردان و بی پناهگاه خواهم بود؟ و در حالی که اینطور باران می بارد باید روی این زمین خیس و سرد بمیرم! می ترسم چاره ی دیگری جز این نداشته باشم. چه کسی مرا پناه خواهد داد؟ با این احساس گرسنگی، ضعف، سرما و این احساس تنهایی و این قطع کامل امید، ادامه ی زندگی برایم بسیار وحشتناک خواهد بود. با این حال، احتمال دارد که دچار چنین وضعی شوم و پیش از فرا رسیدن صبح بمیرم. چرا نمی توانم خود را با فکر احتمال مرگ سازگار کنم؟ چرا تلاش می کنم زندگی بی ارزشی را حفظ کنم؟ علتش این است که می دانم، یا یقین دارم، آقای راچستر هنوز زنده است و بنابراین مردن در اثر سرما و نیاز به خوراک و پناهگاه سرنوشتی است که طبیعت من نمی تواند با میل به آن تسلیم شود. آه، ای خداوند، کمی بیشتر مرا زنده نگهدار! کمک کن، هدایتم کن!
چشمان نمناکم در برابر آن چشم انداز تیره و مه آلود به هر طرف می گشت. متوجه شدم که پرسه زنان از دهکده دور شده ام و دیگر اصلاً آن را نمی بینم. حتی مزارع اطراف هم دیده نمی شد. یک بار دیگر پش از عبور از چهار راهها و جاده های فرعی به قطعه زمین خلنگزار رسیده بودم، و حالا فقط چند مزرعه که، مثل خود خلنگزار، متروک و بیحاصل بودند و به آنها خیلی کم توجه شده بود میان من و آن تپه ی تیره رنگ قرار داشتند.
با خود گفتم: «خوب، اگر بنا باشد بمیرم ترجیح می دهم کنار آن تپه ی دور دست دنیا را وداع بگویم تا این که در یک خیابان یا جاده ی پرعبور و مرور. و خیلی بهتر می دانم که _ مثلاً اگر کلاغ سیاهی در این نواحی زندگی می کند _ من در کنار آن تپه جسدم طعمه ی کلاغها و کلاغ سیاهها شود تا این که آن را در تابوت مخصوص گداخانه محبوس کنند و در قبرستان گدایان به خاک بسپارند.
پس راه آن تپه را در پیش گرفتم. به آنجا رسیدم. حالا مانده بود چاله ای پیدا کنم و در آن دراز بکشم و دست کم حس کنم از انظار مخفی هستم هر چند ممکن است جایم امن نباشد. محلی که در نظر گرفته بودم کاملاً مسطح به نظر می رسید. از رنگهای متنوع خبری نبود جز رنگ سبز در نقاطی که نی و خزه در مردابها به حد وفور روییده بودند و رنگ تیره در نقاطی که روی خاک خشک فقط خاربن دیده می شد. البته فقط قادر به تشخیص تفاوت رنگها بودم و چون هوا رو به تاریکی می رفت آنها را صرفاً به صورت تغییرات سایه و روشن می دیدم؛ با نزدیک شدن زوال روز رنگها هم دیگر به زحمت قابل تشخیص بودند.
چشمانم همچنان روی آن برآمدگی تیره، در طول حاشیه ی خلنگزار، که در میان خشک ترین و بایرترین ماظر روستایی محو می شد، حرکت می کرد که در این موقع نور ضعیفی در دور دست از میان باتلاقها و برآمدگیها، با درخشش ناگهانی خود توجهم را جلب کرد. اولین چیزی که از دیدن آن نور به فکرم رسید این بود که: «روشنایی کاذب است» [ignis faruus] و انتظار داشتم که خیلی زود ناپدید شود. با این حال روشنایی درخشش آن ادامه داشت. کاملاً ثابت بود، نه عقب می رفت نه پیش می آمد. با تعجب با خود گفتم: «پس لابد یک آتش بازی است که تازه شروع شده؟» دقت کردم ببینم آیا بیشتر می شود اما نه، همانطور که کم نمی شد زیاد هم نمی شد. بنابراین از روی حدس گفتم: «ممکن است شمعی باشد که در یک خانه روشن شده. اما اگر اینطور هم باشد هرگز نمی توانم به آن برسم. خیلی با من فاصله دارد وانگهی اگر در یک قدمی من هم بود چه فایده ای می توانست برایم داشته باشد؟ می توانستم در بزنم اما مطمئن هستم به محض باز شدن، دوباره به رویم بسته می شد.»
در همانجا که ایستاده بودم دراز کشیدم و صورت خود را روی زمین گذاشتم. لحظه ای بیحرکت ماندم. باد شبانگاهی در بالای سرم و بالای تپه می وزید، و در دور دست، دیگر صدای ناله اش شنیده نمی شد. باران شدیدی شروع شد مرا به حال آورد اما خیس شدم. اگر فقط می توانستم در اثر انجماد آرام _ یعنی کرختی مهربان مرگ _ خشک شوم امکان داشت لحظه ی حمله ی نهایی را حس نکنم اما جسمم کههنوز حیات داشت از سرما می لرزید، پس زود از جا برخاستم.
نور همانجا بود. در میان باران به طور ضعیف، اما ثابتی، می درخشید. دوباره کوشیدم راه بروم. با پاها و دستهای خسته و بیرمق، خود را به سوی آن می کشاندم. آن نور به طور اریب مرا روی تپه راهنمایی می کرد. از میان یک باتلاق، که در زمستان غیرقابل عبور و حتی حالا در غایت شدتِ گرمای تابستان پر گل و شل و لغزنده بود، عبور کردم. در اینجا دو بار افتادم اما مثل بیشتر وقتها برخاستم و نیروی تازه به خود دادم. این روشنایی، آخرین امید من بود؛ بایست به آن می رسیدم.
بعد از عبور از باتلاق، در روی خلنگزار باریکه ی سفید رنگی مشاهده کردم. به آن نزدیک شدم؛ جاده یا ردّ پا بود، و مستقیماً به آن منشأ آن نور منتهی می شد که حالا از روی تپه ی کوچکی در میان انبوهی از درختانِ _ ظاهراً کاج _ می درخشید (نوع درختها را در پرتو آن نور ضعیف از روی شکل آنها و شاخ و برگشان تشخیص دادم). همچنان که نزدیک می شدم ستاره ام ناپدید می شد؛ ظاهراً مانعی میان من و آن روشنایی حائل شده بود. دستم را دراز کردم تا در آن ظلمت متراکم جلو را لمس کنم. سنگهای ناهموار یک دیوار کوتاه را تشخیص دادم _ در بالای آن چیزی مثل محجر و در داخل آن پرچین بلند و خارداری حس کردم. همچنان کورمال کورمال در تاریکی پیش می رفتم. این دفعه شیئ تقریباً سفیدی در مقابل خود حس کردم؛ در بود، یک در کوچک. وقتی به آن دست زدم روی لولایش چرخید و باز شد. در هر طرف آن یک درختچه ی تیره _ شاید راج یا سرخ دار _ قرار داشت.
پس از عبور از دروازه و گذشتن از آن دو درختچه، نمای کلی یک خانه در نظرم ظاهر شد: تاریک، کم ارتفاع و نسبتاً دراز، اما آن نور راهنما حالا در هیچ جا به چشم نمی خورد. همه جا تاریک بود. آیا ساکنان خانه خوابیده یا در حال استراحت بودند؟ ترسیدم که مبادا اینطور باشد. وقتی دنبال در می گشتم کمی منحرف شدم: آن نور ضعیف بار دیگر از شیشه های لوزی شکل یک پنجره ی مشبک بسیار کوچک ظاهر شد. این پنجره در ارتفاع یک فوتی زمین بود، و در اثر رویش پیچک یا گیاه خزنده ی دیگری در اطرافش باز هم کوچکتر به نظر می رسید چون برگهای این گیاه روی آن قسمت از دیوار خانه که این پنجره در آن تعبیه شده بود را کاملاً پوشانده بودند. جلوی پنجره طوری مشبک و باریک بود که نصب پرده با پشت دری غیر لازم به نظر می رسید. وقتی به پایین خم شدم و شاخ و برگهای پشت آن را کنار زدم توانستم تمام آنچه را آن سو.ی پنجره بود به وضوح ببینم: اطاق پاکیزه ای دیدم که کف آن سنگفرش بود و آن را کاملاً صیقل داده بودند. علاوه بر این، یک میز کشودار از جنس چوب گردو در آن اطاق گذاشته بودند که چند بشقاب مفرغی به طور مرتب روی آن چیده شده بود، و این بشقابها شعله ی سرخ رنگ یک بخاری را که در آن زغال سنگ نارس می سوخت، منعکس می کردند، و همینطور یک ساعت دیواری، یک میز بزرگ سفید و چند صندلی در آن اطاق دیده می شد. شمعی که پرتو آن راهنمای من به این خانه شده بود روی میز می سوخت، و زن سالمندی با قیافه ی تا اندازه ای خشن و به حد وسواس آمیزی تمیز _ به همان تمیزی اشیاء اطراف خود _ نشسته بود جوراب می بافت.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#107
Posted: 8 Sep 2013 20:59
آن اشیاء را به سرعت از نظر گذراندم چون چیز فوق العاده ای در آنها نبود. آنچه توجهم را بیشتر جلب کرد اشخاصی بود که نزدیک بخاری و در پناه آرامش و گرمای مطبوع آن ساکت نشسته بودند: دو زن جوان خوش ترکیب و موقر _ و از هر جهت متشخص _ یکی روی صندلی گهواره ای و دومی روی چهارپایه ای کوتاه نشسته بود. هر دوی آنها سراپا لباس عزایی از جنس کرپ دوشین و نوعی پارچه ی پشم و ابریشم مشکی به تن داشتند، و این لباس تیره صورت و گردن زیبای آنها را به نحو جالبی جلوه گر می ساخت. سگ نگهبان پیر تنومندی سر بزرگش را روی زانوی یکی از آن دو گذاشته، و گربه ی سیاهی هم در دامن آن دیگری آرمیده بود.
این آشپزخانه ی محقر نسبت به اشخاصی که در آن نشسته بودند عجیب به نظر می رسید! اینها چه کسانی بودند؟ امکان نداشت که دختران شخص سالمند پشت میز باشند چون ظاهر این شخصِ اخیر نشان می داد که یک روستایی است و حال آن ظاهر متین و ظریف آن دو نفر حاکی از این بود که افراد تحصیلکرده ای هستند. من در هیچ جا چهره هایی مثل چهره ی اینها ندیده بودم، و با این حال حس می کردم با هر کدام از آن چهره ها آشنا هستم. نمی توانم بگویم زیبا بودند چون به قدری پریده رنگ و غمزده به نظر می رسیدند که این صفت را نمی توانستم برای آنها به کار ببرم. چون هر کدام از آن دو روی یک کتاب خم شده بود تقریباً خیلی متفکر به نظر می آمدند. در روی میز کوچکی که میان آنها بود یک شمع دیگر و دو جلد کتاب دیده می شدند. این دو کتاب در مقایسه با کتابهای کوچکتری که در دست داشتند بزرگ به نظر می رسیدند. آن دو خانم مثل اشخاصی بودند که در موقع ترجمه از واژه نامه کمک می گیرند. این صحنه به قدری ساکت بود که گفتی تمام آن اشخاص سایه اند و اطاقی که بخاری در آن می سوخت یک تصویرست. چنان سکوتی حکمفرما بود که می توانستم صدای افتادن اخگرهای آتش بخاری و صدای تیک تاک ساعت دیواری واقع در گوشه ی تاریک اتاق را بشنوم، و حتی تصور کردم که می توانم صدای مخصوص سوزنهای بافندگی را تشخیص دهم. بنابراین وقتی سرانجام صدایی آن سکوت عجیب را شکست به آسانی توانستم حرفهای گوینده را بشنوم.
یکی از آن دو نفر ه کتاب می خواندند و سخت مجذوب کار خود بودند، گفت: «گوش بده، دیانا، فرانتس و دانیل پیر در موقع شب پیش هم هستند، و فرانتس دارد رؤیایی را که باعث شده او با وحشت از خواب بیدار شود، نقل می کند. گوش کن؟» و بعد با صدای آهسته چیزی را خواند که حتی یک کلمه از آن برایم مفهوم نبود چون با آن زبان آشنا نبودم _ نه فرانسه بود نه لاتین. نتوانستم تشخیص دهم که یونانی است یا آلمانی.
وقتی نقل قول را به پایان رساند گفت: «طرز بیانش محکم است؛ از آن خوشم می آید.» دختر دیگر، که برای شنیدن آنچه خواهرش می خواند سر خود را بلند کرده بود، در حالی که به آتش خیره شده بود یک سطر از مطلب خوانده شده را تکرار کرد. البته بعدها هم با کتاب و هم با آن زبان آشنا شدم بنابراین در اینجا فقط آن سطر را نقل می کنم هرچند وقتی بار اول آن را شنیدم برایم مثل کوبیدن چیزی روی یک صفحه ی برنجین بود و هیچ معنایی نداشت.
[در اینجا یکنفر ظاهر می شود مثل ستاره در شب.]
«خوب! خوب! در آنجا تو با یک سر اسقف عبوس و پرقدرت که هیکل برازنده ای دارد رو به رو هستی. این سطر ارزش آن را دارد که صد صفحه نثر زیبا و مطنطن درباره اش نوشته شود.
از این قسمت هم خوشم می آید.»
دوباره هر دو ساکت شدند.
پیرزن در حالی که سر خود را از روی بافتنی اش برداشته بود و به آنها نگاه می کرد پرسید: «آیا هیچ کشوری در دنیا هس که مردمش اینجوری حرف بزنن؟»
_ «بله، هنا، یک کشور هست خیلی بزرگتر از انگلستان که مردمش به هیچ زبان دیگری غیر از این زبان حرف نمی زنند.»
_ «اما من اصلاً نمی فهمم چطور حرف همدیگه حالیشون می شه، اگه هر کدوم از شما اونجا برین لابد می تونین حرفای اونا رو بفهمین؟»
_ «شاید بتوانیم بعضی از حرفهاشان را بفهمیم اما نه همه ی آنها را چون ما آنطور که تو تصور می کنی باهوش نیستیم، هنا. ما آلمانی حرف نمی زنیم و بدون کمک کتاب لغت نمی توانیم آلمانی بخوانیم.»
_ «پس چه فایده ای برای شما داره؟»
_ «هدف ما این است که یک وقتی آن را _ یا دست کم، به اصطلاح، اصول آن را _ درس بدهیم تا این که بیشتر از حالا پول گیرمان بیاید.»
_ «خدا کنه. اما حالا دیگه درس خوندنو کنار بزارین؛ امشب حسابی کار کردین.»
_ «مثل این که خیلی کار کردیم، یا دست کم من خسته ام. تو چطور، مری؟»
_ «از خستگی دارم می افتم. به هر حال، یاد گرفتن زبان آن هم بدون معلم و فقط با کمک گرفتن از واژه نامه کار طاقت فرسایی است.»_ «درست است، مخصوصاً زبلن پیچیده و در عین حال فاخری مثل آلمانی. نمی دانم سینت جان [St. John] کی به خانه می آید.»
_ «مسلماً حالا زیاد تأخیر نخواهد کرد.» و در حالی که به ساعت طلای کوچکی که از زیر کمربندش درآورده بود نگاه می کرد گفت: «باران خیلی تند می بارد. هنا، ممکن است لطفاً به بخاری اطاق نشیمن سری بزنی؟»
آن زن برخاست. دری را باز کرد و من از میان آن چشمم به راهروی تاریکی افتاد. چند لحظه بعد صدای به هم زدن آتش بخاری در آن اطاق داخلی را شنیدم. هنا زود برگشت.
گفت: «آه، بچه ها؟ حالا خیلی برام سخته به اون اطاق برم. وقتی می بینم توی اون اطاق ساکت صندلی خالی رو به گوشه ای تکیه دادن دلم می گیره.»
اشکهای خود را با پیشبندش پاک کرد. آن دو دختر، که قبلاً قیافه شان درهم بود، در این موقع غمگین به نظر می رسیدند.
هنا ادامه داد: «اما او در جای بهتریه: نباس بخواهیم دوباره به اینجا برگرده. و از این گذشته، هر کسی آرزو می کنه مرگش مثل او آرام باشه.»
یکی از خانمها پرسید: «تو می گویی اصلاً اسمی از ما نیاورد؟»
_ «مرگ امانش نداد؛ پدرتان در ظرف یک دقیقه تموم کرد. روز قبلش کمی مریض بود اما طوری نبود که کسی اون مریضی رو علامت مرگش بدونه، و وقتی آقای سینت جان از او پرسید که آیا میل داره یه نفرو دنبال شما بفرسته با لبخند ضعیفی اونو نگاه کرد. روز بعد، یعنی دو هفته ی پیش، گفت که سرش کمی سنگین شده. اونوقت رفت خوابید و دیگه بیدار نشد. وقتی برادرتون رفت توی اطاق به اون سر بزنه تقریباً تموم کرده بود. بله، فرزندم؟ این بود ماجرای آخرین ساعات زندگی پیرمرد _ مری، شما و آقای سینت جان شکل و شمایلتون با بقیه فرق داره چون همه چیزتون به مادرتون رفته و همه چیز تونو از او به ارث بردین. زیاد کتاب خوندنتون هم به مادرتون رفته. او عکس شما رو همیشه با خودش داشت، دیانا بیشتر شبیه پدرتون است.»
من آنها را آنقدر شبیه به هم می دانستم که نتوانستم بفهمم خدمتکار پیر (چون حالا دیگر می دانستم خدمتکارست) از کجا متوجه تفاوت میان آنها شده. هر دو دارای صورت ظریف و هر دو باریک اندام بودند، چهره ی هر دو حکایت از فراست و هوشیاری زیاد داشت. البته موی یکی مشکی تر از دیگری بود. به لحاظ طرز آرایش مو هم با یکدیگر تفاوت داشتند: موی قهوه ای روشن مری در فرق سر از وسط باز شده، صاف شانه خورده و بافته شده بود؛ گیسوان دیانا که رنگ تیره تری داشت فرخورده و حلقه های درشت آن روی گردنش را پوشانده بود. ساعت، ده ضربه نواخت.
هنا اظهار عقیده کرد که: «حتماً الان شام می خواهید، و همینطور آقای سینت جان وقتی بیاد.» و راه افتاد که برود غذا را آماده کند. خانمها برخاستند. مثل این که می خواستند به اطاق نشیمن بروند. تا این لحظه آنقدر غرق تماشای آنها شده بودم و وضع ظاهر و گفت و گوی آنها به اندازه ای توجهم را جلب کرده بود که وضع فلاکت بار خود را تقریباً فراموش کرده بودم. در این موقع دوباره متوجه وضع خود شدم. اکنون که تنهاتر و ناامیدتر از همیشه بودم برخلاف آرزوی قبلی خود میل نداشتم چیزی از آنها بخواهم؛ چقدر به نظرم غیرممکن می رسید که توجه ساکنان این خانه را به وضع خود جلب کنم و حقیقت نیازها و غم و رنج خود را برای آنها به اثبات برسانم _ آنها را برانگیزانم تا از راه لطف مرا از این آوارگیها برهانند و به من پناه دهند! همچنان که کورمال کورمال در را می جستم و با حالتی نردید آمیز آن را به صدا درمی آوردم سرانجام چنین نتیجه گرفتم که چنین فکری یک خیال باطل بیش نیست. هنا در را گشود.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#108
Posted: 8 Sep 2013 21:02
با نور شمعی که در دست داشت سر تا پای مرا برانداز کرد و با تعجب پرسید: «چه می خواهی؟»
گفتم: «ممکن است با خانمهای این خانه حرف بزنم؟»
_ «بهتر است هر چه می خواهی به اونا بگی من به من بگی. اهل کجایی؟»
_ «غریبم.»
_ «در این موقع شب اینجا چکار داری؟»
_ «در بیرون ساختمان این خانه، یا هر جای دیگری که بشود، یک سرپناه می خواهم، و یک لقمه ی نان که بخورم.»
سوءظن، یعنی درست همان احساسی که از آن وحشت داشتم، در چهره ی هنا ظاهر شد. گفت: «یه تکه نون بهت می دهم.» و بعد از کمی مکث افزود: «اما ولگردها رو به خونه راه نمی دیم. چنین انتظاری نداشته باش.»
_ «بگذار با خانمهایت حرف بزنم.»
_ «نه، نمی زارم. اونا برات چکار می تونن بکنن؟ تو نباس در این موقع شب این طرف و آن طرف پرسه بزنی؛ خیلی بده.»
_ «اما اگر مرا بیرون کنی کجا بروم! چکار کنم؟»
_ «آهان، پس بذار بهت بگم کجا بری و چکار کنی: سعی کن کار خطا انجام ندی، همین. این هم یک پنی، حالا برو...»
_ «یک پنی برای من غذا نمی شود، اصلاً نمی توانم از اینجا تکان بخورم. در را نبند، اوه، نبند، تو را به خدا!»
_ «باید ببندم، باران داره به داخل ساختمون می آد...»
_ «به خانمهای جوان بگو؛ بگذار آنها مرا ببینند...»
_ «هیچ وخ این کار رو نمی کنم. تو اون کسی که بایس باشی نیستی و الّا اینطور سر و صدا نمی کردی. از اینجا برو.»
_ «اما اگر مرا بیرون کنی می میرم.»
_ «شماها نمی میرین. ترس من از اینه که تو نقشه ای به سر داری که در این موقع شب به در خانه ی مردم می آیی. حالا اگر با تو آدمای دیگه، مثه دزدها و از این قبیل، در این نزدیکیها هستن می تونی به اونا بگی که در این خانه ما تنها نیستیم. در اینجا مرد داریم، سگ و تفنگ هم داریم.» در اینجا آن خدمتکار امین و در عین حال انعطاف ناپذیر در را به هم زد و آن را از داخل چفت کرد.
این اوج درماندگی من بود. قلبم از احساس تألم شدید _ رنج ناامیدی واقعی _ شکسته بود. چنان خسته و درمانده شده بودم که حتی یک قدم هم نمی توانستم راه بروم. روی سکوی جلوی در افتادم. می نالیدم _ از فرط استیصال و بیچارگی دستهای خود را به هم می مالیدم و گریه می کردم. آه، این سایه ی مرگ! آه این آخرین لحظه که در چنین حالت تنهایی و وحشتی فرا می رسید! افسوس، این تنهایی _ این طرد از میان همنوعان خود. نه چاره و پناهی داشتم و نه می توانستم تا آخرین نفس خودداری و تحمل کنم. شکیبایی خود را _ دست کم در آن لحظه از دست داده بودم اما تقلا می کردم مقاومت کنم.
با خود گفتم: «چاره ای جز مردن ندارم، و به خداوند ایمان دارم. پس در سکوت سعی می کنم منتظر تجلی اراده ی او باشم.»
این کلمات نه تنها در فکرم گذشت بلکه بر زبانم هم جاری شد، و در حالی که تمام درماندگی و یأسم را در قلب خود ریخته بودم تلاش می کردم تا آن را با فشار در آنجا نگهدارم؛ و خاموش و آرام بمانم.
شنیدم کسی در نزدیکی من گفت: «همه ی افراد بشر خواه و ناخواه می میرند اما همه ی آنها هم محکوم به این نیستند که با کیفر طولانی و زود هنگامی رو به رو بشوند مثل تو که کیفرت این باشد تا در اینجا از بی غذایی و بی پناهی هلاک بشوی.»
من، که از آن صدای غیرمنتظره به وحشت افتاده و در عین حال در وضعی نبودم که بتوانم امید رسیدن هرگونه کمکی را نادیده بگیرم، پرسیدم: «این کیست یا چیست که دارد حرف می زند؟» هیکلی نزدیک شد. تاریکی غلیظ شب و ضعف قوه ی دید باعث شد که نتوانم آن را تشخیص دهم. شخص تازه از راه رسیده ضربات بلند ممتدی به در نواخت.
هنا پرسید: «شما هستید، آقای سینت جان؟»
_ «بله، بله. زود باز کن.»
_ «بسیار خوب. در این شب طوفانی بایس خیلی سردتون باشه و خیلی هم خیس شده باشین! بیاین تو _ خواهراتون خیلی نگران شما هستن، و می دونم آدمای بد هم در این اطراف پراکندن همین پیش پای شما یه زن گدا اینجا بود _ مثل این که هنوز نرفته! پاشو! خجالت بکش! به تو می گم از اینجا برو!»
_ «ساکت باش، هنا! می خواهم با این زن حرف بزنم. وظیفه ات را در بیرون کردن او انجام داده ای، حالا بگذار من هم وظیفه ام را در وارد کردن او به خانه انجام بدهم. من نزدیک شما بودم، و حرفهای تو و او را شنیدم. گمان می کنم در مورد این زن وضع فرق می کند _ باید دست کم امتحان کنم. پاشو، زن جوان، و جلوتر از من داخل خانه شو.»
با زحمت زیاد از دستورش اطاعت کردم. حالا در آن آشپزخانه ی تمیز روشن _ در کنار همان بخاری _ بودم. می لرزیدم و دچار ضعف بودم. آخرین احساس من از خودم این بود: موجودی سرگردان، خسته و درمانده و در حال مرگ. آن دو خانم، برادرشان آقای سینت جان و خدمتکار پیر همه به من چشم دوخته بودند.
شنیدم کسی پرسید: «این کیست، سینت جان؟»
جواب شنیدم: «نمی شناسمش. او را جلوی در پیدا کردم.»
هنا گفت: «رنگش خیلی سفید شده.»
کسی جواب داد: «مثل گچ است؛ مثل مرده است. می خواهد بیفتد. بگذاریم بنشیند.»
و در واقع سرم داشت گیج می رفت. افتادم؛ یک صندلی مرا در آغوش خود گرفت. در این موقع هنوز حواسم به جا بود هر چند قادر به حرف زدن نبودم.
_ «شاید کمی آب او را به حال بیاورد. کمی آب بیاور، هنا. اما چیزی ازش باقی نمانده. چقدر لاغر، چقدر بیرمق!»
_ «عیناً یکی از ارواح است!»
_ «مریض است یا فقط خیلی گرسنه است؟»
_ «گمان می کنم خیلی گرسنه باشد. این شیرست، هنا؟ آن را با یک تکه نان به من بده.»
دیانا یک تکه نان کند، آن را در شیر فرو برد و روی لبهایم گذاشت (او را، وقتی روی من خم شده بود، از گیسوان بلندش که میان من و بخاری حائل شده بود، شناختم). صورتش نزدیک صورت من بود. دیدم حالت ترحمی در آن است. از نفس زدنهای تند و دلسوزش حس کردم به او علاقه دارم و همینطور از کلمات ساده ی تسلی بخش او وقتی گفت «سعی کن بخوری»
مری با لحن مهربانی گفت: «بله _ سعی کن.» و دست مری کلاه خیسم را برداشت و سرم را بالا آورد. چیزی را که روی لبهایم نگهداشته بودند اول با حالت ضعف چشیدم و بعد به سرعت و با ولع خوردم.
برادرشان گفت: «اول زیاد نه؛ نگذارید اینطور تند و یک نفس بخورد. خوب، برای حالا کافی است.» و فنجان شیر و بشقاب نان را کنار زد.
_ «خوب است کمی دیگر بخورد؛ ببین چقدر با میل می خورد.»
_ «عجالتاً، بیشتر از این نه، خواهر. حالا سعی کن ببین می تواند حرف بزند تا اسمش را بپرسی.»
حس کردم می توانم حرف بزنم؛ جواب دادم: «اسمم جین الیوت است.» نام خانوادگیم را تغییر دادم چون نگران بودم و می خواستم نگذارم کسی مرا بشناسد. از قبل تصمیم گرفته بودم اسم مستعار بر خود بگذارم.
_ «کجا زندگی می کنید؟ بستگانتان کجاست؟»
سکوت کردم.
_ «می توانیم سراغ یکی از آشنایانتان بفرستیم؟»
با اشاره ی سر مخالفت کردم.
_ «می توانید ماجرای خودتان را برایمان شرح بدهید؟»
در این موقع که از آستانه ی درِ این خانه پا به درون گذاشته بودم و مخصوصاً از وقتی که با صاحبان آن رو به رو شده بودم نمی دانم چرا دیگر حس نمی کردم آدم مطرود، آواره و بی پناهی هستم. جرأت آن را یافتم که از قالب یک گدا بیرون بیایم و راه و روش طبیعی خود را از سر بگیرم. بار دیگر به بازشناسی خود پرداختم، و وقتی آقای سینت جان از من خواست ماجرای خود را برایش شرح دهم _ و البته در آن موقع ضعیف تر از آن بودم که به این کار بپردازم _ بعد از مکث کوتاهی گفتم:
_ «امشب نمی توانم زیاد توضیح بدهم، آقا.»
گفت: «پس انتظار دارید چه کاری برایتان انجام بدهم؟»
جواب دادم: «هیچ کاری»؛ نیرویم فقط برای جوابهای کوتاه کافی بود. دیانا رشته ی کلام را به دست گرفت:
پرسید: «منظورتان این است که ما آن چیزی را که احتیاج داشته اید به شما داده ایم؟ و حالا می توانیم در این شب بارانی بگذاریم به میان خلنگزار بروید؟ »
به او نگاه کردم. شخصیت او به نظرم قابل توجه آمد؛ هم از موهبت قدرت برخوردار بود و هم خوبی. ناگهان جرأت پیدا کردم. در حالی که به نگاه مهربان او با لبخندی جواب می دادم گفتم: «به شما اعتماد خواهم کرد. می دانم که اگر یک سگ بیصاحب و سرگردان هم بودم شما امشب مرا از کنار بخاریتان دور نمی کردید. از این جهت، واقعاً هیچ وحشتی ندارم. هر کاری که می خواهید در مورد من و برای من انجام بدهید اما از شرح مفصل ماجرایم مرا معاف کنید چون نفسم می گیرد. وقتی حرف می زنم دچار تشنج می شوم.» هر سه با دقت به من نگاه کردند و هر سه ساکت شدند.
سرانجام، آقای سینت جان گفت: «هنا، فعلاً بگذار اینجا بنشیند، و هیچ سؤالی از او نکن. ده دقیقه ی دیگر بقیه ی نان و شیر را به او بده. مری و دیانا، به اطاق نشیمن برویم و راجع به این قضیه با هم صحبت کنیم.»
رفتند. کمی بعد، یکی از خانمها _ که یادم نیست کدامیک بود _ برگشت. همچنان که در کنار آن بخاری با آن گرمای ملایمش نشسته بودم کرختی مطبوعی در خود حس کردم. آن زن آهسته چیزی به هنا گفت. کمی بعد سعی کردم با کمک خدمتکار از پلکانی بالا بروم. لباسهای خیسم را بیرون آوردند. بلافاصله خود را در یک رختخواب گرم و خشک یافتم. خدا را شکر کردم _ در عین آن خستگی توصیف ناپذیر تلألؤ شادی پرشکوهی به من لبخند زد _ و خواب مرا در ربود.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#109
Posted: 8 Sep 2013 21:06
فصل بیست و نهم
از تقریباً سه شبانه روزی که بعد از آن قضیه بر من گذشت خاطره ی چندان روشنی در ذهنم نمانده، فقط می توانم قسمتی را از آنچه در طول این مدت در بعضی از فواصل فهمیدم به یاد بیاورم؛ در آن سه شبانه روز افکارم خیلی کم متمرکز می شد، و هیچ حرکتی نمی کردم. می دانم در یک اطاق کوچک روی تختخواب باریکی خوابیده بودم. به نظرم می آمد جزئی از آن تختخواب شده ام. مثل یک سنگ بیحرکت روی آن دراز کشیده بودم، و جدا کردنم از آن تقریباً مثل این بود که بخواهند مرا بکشند. گذشت زمان _ تبدیل صبح به ظهر و ظهر به شب _ را حس نمی کردم متوجه ورود و خروج اشخاص به اطاق می شدم. حتی می توانستم آنها را بشناسم. وقتی کسی وارد اطاق می شد و نزدیک تخت من می آمد و حرف می زد حرفهایش را می فهمیدم اما نمی توانستم جواب دهم. هم باز کردن لبها و هم حرکت دادن دستها و پاها برایم غیرممکن بود. کسی که بیشتر از همه به اطاق من می آمد هنا بود. آمدن او به اطاق آرامش مرا بر هم می زد؛ حس می کردم که دوست دارد من از آنجا بروم، و همینطور تصور می کردم که او من و وضع مرا درک نمی کند و بیجهت از من تنفر دارد. دیانا و مری روزی یکی دو بار به آن اطاق می آمدند. حرفهای آنها در کنار بستر من از این قبیل بود:
_ «خیلی خوب شد که او را به خانه راه دادیم.»
_ «بله، چون اگر تمام شب را بیرون می ماند مسلماً صبح روز بعد می دیدیم که جلوی در خانه مرده. نمی دانم که او اینجا چکار داشته؟»
_ «تصور می کنم از فرط بیچارگی و درماندگی به اینجا آمده _ آواره ی بیچاره! چقدر لاغر و رنگ پریده است!»
_ «از طرز حرف زدنش می شد فهمید که آدم بیسوادی نیست؛ لهجه اش کاملاً خالص است؛ و لباسش که از تنش بیرون آوردیم، هرچند پر گل و شل و خیس بود، اما معلوم بود که خیلی کم آن را پوشیده چون خوب مانده.»
_ «صورت عجیبی دارد؛ با آن که لاغر و تکیده است من تا اندازه ای از آن خوشم می آید. به عقیده ی من وقتی سالم و سرحال باشد قیافه اش دلپذیر خواهد بود.»
در گفت و گوی آن دو خواهر حتی یک بار هم کلمه ای نشنیدم که حاکی از اظهار پشیمانی آنها از پرستاری و پذیرایی از من یا سوءظن به من باشد یا از من بدشان بیاید؛ احساس آرامش کردم.
آقای سینت جان فقط یک بار به داخل اطاق آمد. بعد از آن که نگاهی به من انداخت به خواهران خود گفت: «این خواب سنگین نتیجه ی خستگی مفرط و طولانی است؛ احتیاجی نیست دنبال طبیب بفرستیم چون اگر او را به حال خودش بگذاریم طبیعت مطمئناً بهتر از هر طبیب و دارویی عمل خواهد کرد.» بعد گفت: «به هر حال، به یک علتی اعصاب او تحت فشار زیادی بوده؛ تمام دستگاههای بدنش باید تا مدتی کاملاً بیحرکت و شل باشد. حالتی که به آن دچار شده بیماری نیست. به نظر من به محض آن که بیداریش شروع بشود حالش به سرعت رو به بهبود می گذارد. آن مرد این نظر خود را در چند کلمه با لحنی آرام و صدایی کوتاه اظهار داشت و بعد از مکث کوتاهی، با لحن شخصی که به تعبیر و تفسیرهای طولانی چندان عادت ندارد، افزود: «قیافه اش تا انداه ای غیرعادی است اما نشان نمی دهد که شخص عامی و پستی باشد.»
دیانا جواب داد: «بله، اصلاً اینطور نیست. راستش را بگویم، سینت جان، این آدم ریزه جثه تا اندازه ای در قلب من جا باز کرده. امیدوارم بتوانم به طور دائم در اینجا از وجودش استفاده کنیم.»
برادرش در پاسخ گفت: «خیلی بعید به نظر می رسد. بعداً خواهی فهمید که این خانم جوان با بستگانش اختلافی داشته، شاید از روی بیعقلی از آنها جدا شده و خانه و زندگی را رها کرده. شاید ما موفق شویم او را، در صورتی که لجاجت نکند، به آنها برگردانیم. از قیافه اش پیداست نیرویی دارد که در مقابل هر عاملی که بخواهد او را به نرمش وا دارد مقاومت می کند.» چند دقیقه ای بالای سرم ایستاد و به قیافه ام خیره شد. بعد افزود: «به نظر می رسد باهوش است اما قشنگ نیست.»
_ «حالا خیلی مریض است، سینت جان.»
_ «چه مریض باشد چه سالم قیافه اش همینطور بی نمک است. کمبود ظرافت و هماهنگی زیبایی در قیافه اش کاملاً محسوس است.»
روز سوم حالم بهتر شد. روز چهارم توانستم حرف بزنم، حرکت کنم، در رختخوابم بنشینم و به این طرف و آن طرف بچرخم. نزدیکیهای، به گمانم، موقع ناهار، هنا مقداری اماج آرد جو و شیر و همینطور نان برشته ی بدون کره برایم آورده بود. آن را با رغبت خورده بودم. غذا خوب بود _ دیگر آن چاشنیهای تندی را نداشت که هرچه را تا آن موقع به گلویم ریخته بودند ضایع کرده بود. وقتی آن زن از اطاق بیرون رفت حس کردم تا اندازه ای جان گرفته و نیرومند شده ام. می خواستم برخیزم اما چه می توانستم بپوشم؟ فقط لباسهای خیس و گل آلود را داشتم که با همان روی زمین کنار باتلاق خوابیده بودم. خجالت می کشیدم که با آن لباسها در برابر احسان کنندگانم ظاهر شوم. دیگر مرحله ی خفت را از سر گذرانده بودم.
وقتی دقیقتر نگاه کردم دیدم تمام وسایلم تمیز و خشک روی صندلی کنار تختخوابم قرار دارد. نیمتنه ی ابریشمین مشکیم را به دیوار مقابل آویخته بودند. اثری از گل و لای باتلاق بر روی آن نبود و چین و چرک آن را که نتیجه ی رطوبت بود صاف کرده بودند، و کاملاً مناسب بود. کفشها و جورابهایم تمیز و قابل استفاده شده بودند. وسایل شست و شو و نظافت و همینطور برس و شانه ای هم برای صاف کردن موهایم در اطاق آماده بود. بعد از یک تلاش خیلی خسته کننده، که طی آن در فاصله ی هر پنج دقیقه استراحت می کردم، موفق شدم لباس خود را بپوشم. لباسم به تنم گشاد شده بود چون خیلی به تحلیل رفته و لاغر شده بودم، اما نقیصه ها را با شال پوشاندم و بار دیگر با ظاهری پاکیزه و موقر (بی هیچ اثری از گل و لای و نامرتب بودن لباس که خیلی از آن بدم می آمد و باعث می شد احساس خفت کنم) اطاق را ترک گفتم و از راه یک پلکان سنگی با کمک گرفتن از نرده های اطراف آن خود را به طبقه ی پایین کشاندم و پس از عبور از یک راهروی باریک و کوتاه به آشپزخانه رسیدم.
بوی خوش نان تازه و گرمای یک بخاری مطبوع آشپزخانه را پر کرده بود. هنا نان می پخت. کاملاً معلوم است که ریشه کن ساختن نفرتهای بیجهت از درون قلبهایی که تعلیم و تربیت هیچگاه مزرعه ی آنها را شخم نزده و به ثمر نرسانیده کار بسیار دشواری است؛ این گونه نفرتها در قلب انسان رشد می کنند و مثل جگنهایی که در میان سنگها ریشه می دوانند، استحکام می یابند. در واقع، هنا از ابتدا نسبت به من رفتار تحقیرآمیز و سردی داشت بعد کم کم اندکی نرم شد، و وقتی مرا با ظاهری مرتب و لباسی پاکیزه دید که وارد آشپزخانه شدم لبخندی هم به لب آورد.
گفت: «به! پا شدی؟ پس معلوم می شه حالت بهتره. اگه بخوای می تونی روی صندلی من کنار اجاق بنشینی.» وقتی این را می گفت به یک صندلی گهواره ای اشاره کرد. روی آن صندلی نشستم. آن زن ضمن رفت و آمد در آشپزخانه گاهی زیرچشمی سراپای مرا ورانداز می کرد.
همچنان که چند قرص نان از داخل تنور بیرون می آورد رو به من کرد و با لحن دور از نزاکتی گفت: «تو پیش از این که این طرفا پیدات بشه همیشه می رفتی گدایی؟»
برای یک لحظه خشمگین شدم اما چون فکر کردم که خشم موردی ندارد و در حقیقت من بار اول با قیافه گدایان با او رو به رو شده بودم به آرامی جواب دادم (البته جوابم خالی از اظهار رنجش نبود و لحن کلامم هم خشک بود) :
«این غلط است که تو تصور می کنی من گدا هستم. من اصلاً گدا نیستم؛ یک نفر هستم مثل خود تو یا مثل خانمهای جوانت.»
بعد از مکث کوتاهی گفت: «من این حرفا رو نمی فهمم. اما به گمانم که نه خونه ای داری و نه سکه ای؟»
_ «احتیاج به خانه یا سکه* (که گویا منظورت همان پول باشد) باعث نمی شود که آدم به قول تو (گدا) باشد.»
*[در متن، brass آمده که علاوه بر سایر معانیش در زبان عامیانه به معنی «پول» نیز بوده. ]
بلافاصله پرسید: «کتابخون هستی؟»
_ «بله، خیلی.»
_ «اما هیچ وقت به مدرسه ی شبانه روزی که نرفتی!»
_ «هشت سال در مدرسه ی شبانه روزی بوده ام.»
چشمانش از تعجب گشاد شد: «پس چرا نمی تونین زندگی خودتونو بچرخونین؟» در همین موقع یک سبد انگور فرنگی دستش بود؛ پرسیدم: «با این انگور فرنگیها می خواهی چکار کنی؟»
_ «باهاشون کلوچه درست کنم.»
_ «به من بده تا پاکشان کنم.»
_ «نه، نمی خواهم شما هیچ کاری کنین.»
_ «اما من باید یک کاری بکنم؛ آنها را به من بده.»
رضایت داد؛ و حتی حوله ی پاکیزه ای هم آورد که روی پایم بیندازم تا، به قول او، «مبادا لباستون چرک بشه». بعد اظهار عقیده کرد که: «از دستاتون معلومه که با کار کلفت و نوکرها آشنا نیستین و به این جور کارا عادت ندارین. مثل این که خیاط بودین؟»
_ «نه، تو اشتیاه می کنی. حالا شغل من مهم نیست؛ فکرت را راجع به من زیاد خسته نکن، اما اسم این خانه را که در آن هستیم به من بگو.»
_ «بعضیها بهش می گن مارش اند، عده ای هم می گن مورهاوس.»
_ «و آن آقایی که اینجا زندگی می کند اسمش آقای سینت جان است؟»
_ «نه، اون اینجا زندگی نمی کنه. خیلی کم اینجا می مونه. وقتی که به مسافرت نرفته باشه در مرکز بخش خودش در مورتن زندگی می کنه.»
_ «همان دهکده ای که در چند مایلی اینجاست؟»
_ «آره.»
_ «کارش چیست؟»
_ «کشیشه.»
یاد گفته ی آن پیرزن در جلوی در خانه ی کشیش در جواب درخاستم برای ملاقات کشیش افتادم. «پس اینجا محل اقامت پدرش بوده؟»
_ «آره، آقای ری ورز پیر اینجا زندگی می کرد. پدرش، پدربزرگش و پدر پدربزرگش* همه پیش از او اینجا زندگی می کردن.»
_ «پس اسم آن آقا، آقای سینت جان ری ورز است؟»
_ «آره؛ سینت جان مثه این که اسم تمیلی {تعمیدی} او باشه.»
_ «اسم خواهرانش هم دیانا و مری ری ورز است؟»
_ «بله.»
_ «پدرشان فوت کرده؟»
_ «سه هفته ی پیش مرد؛ سکته کرد.»
_ «مادر ندارند؟»
_ «خانم الان یک سال می شه که مرده.»
_ «تو خیلی وقت است با این خانواده زندگی می کنی؟»
_ «سی ساله اینجام. هر سه بچه رو خودم پرستاری کردم.»
_ «این نشان می دهد که تو خدمتکار درستکار و با وفایی هستی. می بینی من راجع به تو چطور قضاوت می کنم؟ اما تو به من اهانت کردی و گفتی که گدا هستم.»
بار دیگر با نگاه تعجب آمیزی به من خیره شد. گفت: «یقیناً راجع به به شما حرف غلطی زده ام؛ در این حوالی بعضیها خیلی حقه بازن؛ منو ببخشین، خانوم.»
با لحن تا اندازه ای خشنی به حرفهای خود ادامه دادم: «با این حال، در شبی که انسان در خانه را به روی یک سگ نمی بندد تو می خواستی مرا بیرون بیندازی.»
_ «بله، خیلی سخت بود. اما چکار دیگه ای می تونستم بکنم؟ من بیشتر به فکر (بچّا) بودن تا به فکر خودم. طفلکها! غیر از من هیچکس دیگری رو ندارن تا ازشون مواظبت کنه. من باید سختگیر باشم.»
چند دقیقه با سکوت ناراحت کننده ای گذشت.
دوباره گفت: «شما نباس راجع به من خیلی بد فکر کنین.»
گفتم: «اما واقعاً راجع به تو بد فکر می کنم و حالا می گویم چرا _ نه از این جهت که از پناه داده به من امتناع کردی یا مرا شیاد دانستی بلکه بیشتر از این جهت که حتی حالا هم مرا مستحق سرزنش دانستی که (سکه) و خانه ندارم. بعضی از بهترین افراد بشر که تاکنون در این دنیا زندگی کرده اند مثل من بیخانه و زندگی بوده اند، و اگر تو یک مسیحی باشی حق نداری فقیر بودن را جرم بدانی.»
گفت: «البته که حق ندارم؛ آقای سینت جان هم همین رو به من می گه. آره حرف من غلط بوده _ اما حالا دیگه نظرم راجع به شما خیلی فرق کرده البته قبلاً اینطور نبوده. حق با شماست چون این مخلوق کوچک کار درستی نکرده.»
_ «خوب، همین کافی است؛ حالا دیگر تو را بخشیدم دست بده!»
دست آردی و زمخت خود را در دستم گذاشت. لبخند دیگر، لبخند صمیمانه تری، چهره ی خشن او را از هم باز کرد، و ما از آن لحظه به بعد با هم دوست شدیم.
هنا طبیعتاً علاقه ی زیادی به حرف زدن نداشت. در اثنائی که من میوه ها را پاک می کردم و او خمیر کلوچه را آماده می ساخت راجع به آقا و خانم فقید خود، و همینطور فرزندان جوان خانواده، یا به گفته ی خودش «بچّا» {بچه ها} اطلاعات مفصلی به من داد.
گفت آقای ری ورز پیر آدم خیلی ساده اما شریف و از یک خانواده ی قدیمی آن دیار بوده. مارش اند، از همان زمانی که ساختمانش به پایان رسید، به خانواده ی ری ورز تعلق داشته. بعد با تأکید گفت: «این خونه ترقیباً دویست سال عمر داره با این حال در مقابل خونه ی بزرگ آقای الیور در دره ی مورتن جای کوچک و فقیرانه ایه.» اما تا آنجا که یادش می آید: «پدر بیل الیور سوزنساز سیار بوده، و خونواده ی ری ورز از همون قدیم ندیما، در عهد هنری، وضع خوبی داشتن و این موضوع رو هر کسی می تونه توی دفتر ثفت {ثبت} کلیسای مورتن ببینه.» با این وصف، به عقیده ی او: «ارباب پیر مثه بقیه ی مردم بود؛ از آداب و رسوم مردم خیلی کناره گیری نمی کرد. دیوونه ی شکار بود، کشاورزی هم همینطور.» خانم با او فرق داشت. واقعاً اهل مطالعه بود؛ خیلی زیاد کتاب می خواند. «بچّا» هم به او رفته اند. در این حوالی هیچکس مثل اینها نیست، و تا حالا هم نبوده. هر سه ی آنها تقریباً از همان زمانی که حرف زدن را شروع کردند کتاب خواندن را دوست داشتند. همیشه هم «رو پا خودشون» بوده اند. آقای سینت جان وقتی بزرگ شد به مدرسه رفت، و بعد کشیش شد. دخترها هم به محض آن که مدرسه ی خود را تمام کردند درصدد برآمدند در چند جا برای خود شغل معلمی پیدا کنند. دخترها به او {هنا} گفته اند که سالها قبل پدرشان مبلغ زیادی پول به دست شخصی سپرده بود که با آن کار کند اما آن شخص ورشکست شد و بنابراین پدرشان پول خود را از دست داد، و چون در آن موقع ثروت کافی نداشت تا برای آنها جهیز تهیه کند آنها بایست تلاش می کردند تا خودشان پول درآورند. مدتها بود که خیلی کم در خانه می ماندند و حالا هم مرگ پدرشان باعث شده بود چند هفته بمانند. اما از مارش اند و مورتن و تمام این خلنگزارها و تپه های اطراف خیلی خوششان می آید. لندن و بسیاری شهرهای بزرگ را دیده اند اما همیشه می گویند هیچ جا مثل خانه نیست، و علاوه بر اینها، خیلی با هم صمیمی هستند _ هرگز نه از هم قهر می کنند و نه «تو سر هم بزن» دارند. بعد گفت که در هیچ جا چنین خانواده ی صمیمی و مهربانی ندیده.»
من، که کار پاک کردنِ انگور فرنگیها را تمام کرده بودم، پرسیدم که آن دو خانم و برادرشان الان کجا هستند.
_ «رفتن طرفای مورتن پیاده روی کنن! اما تا نیم ساعت دیگر برای عصرانه برمی گردن.»
بعد از همان نیم ساعتی که هنا برایشان معین کرده بود برگشتند. از در آشپزخانه وارد منزل شدند. آقای سینت جان وقتی مرا دید فقط سری به احترام خم کرد و از کنارم گذشت. آن دو خانم ایستادند. مری با مهربانی و آرامی در چند کلمه اظهار داشت خیلی خوشحال است که می بیند من حالم آنقدر خوب شده که توانسته ام به طبقه ی پایین بیایم. دیانا دستم را گرفت، و در حالی که سر خود را تکان می داد گفت: «شما بایست صبر می کردید تا من اجازه بدهم بعد پایین بیایید. هنوز خیلی رنگ پریده _ خیلی لاغر _ به نظر می رسید! طفلک! دختر بیچاره!»
صدای دیانا در گوشم مثل بغبغوی کبوتران بود. حالت نگاهش طوری بود که من از نگاه کردن به چشمهایش لذت می بردم. تمام صورتش برای من پر از جاذبه بود. ظاهر چهره ی مری مثل خواهرش حاکی از هوشمندی و مثل او قشنگ بود اما حالت قیافه اش نمودار محتاط بودن او بود، و رفتارش با آن که محبت آمیز بود نشان می داد که کمتر با آدم می جوشد. نگاه و طرز حرف زدن دیانا توأم با نوعی اقتدار بود؛ معلوم بود شخص با اراده ای است. طبیعت من هم طوری بود که از تسلیم شدن در برابر اراده ی اشخاصی مثل او احساس لذت می کردم و تا آنجا که وجدان و عزت نفس من اجازه می داد در برابر یک اراده ی فعال سر تعظیم فرود می آوردم.
بعد افزود: «اینجا چکار می کنید؟ جای شما اینجا نیست. البته من و مری بعضی وقتها در آشپزخانه می نشینیم چون دوست داریم در خانه آزاد باشیم ولو آن که از آزادیمان سوء استفاده کنیم _ اما شما مهمان هستید، و باید به اطاق پذیرایی بروید.»
_ «در اینجا خیلی راحتم.»
_ «نه اصلاً اینطور نیست؛ ببینید که هنا چطور دور و برتان می چرخد و سر و هیکلتان را پر از آرد کرده!»
مری هم وارد صحبت شده گفت: «از این گذشته، این گرمای بخاری برای شما خیلی زیادست.»
خواهرش افزود: «یالا، بیایید. شما باید مطیع باشید.» همچنان که دستم را گرفته بود مرا برخیزاند، و به اطاق اندرونی راهنمایی کرد.
در حالی که مرا روی کاناپه می نشانید گفت: «تا ما عصرانه را آماده می کنیم همین جا بنشینید؛ این هم یک امتیاز دیگری است که ما در خانه ی کوچکمان در این خلنگزار از آن برخورداریم _ وقتی دلمان بخواهد یا وقتی هنا مشغول نان پختن، آبجو گرفتن، شست و شو یا اطو کردن است غذامان را خودمان آماده می کنیم.»
در را بست و مرا با آقای سینت جان تنها گذاشت. این شخص رو به رویم نشسته و کتاب یا روزنامه ای به دست گرفته بود. اول اطاق نشیمن را از نظر گذراندم و بعد به برانداز کردن شخصی که در آن بود پرداختم.
اطاق نشیمن نسبتاً کوچک بود و مبلمان خیلی ساده ای داشت. در عین حال آدم در آن احساس راحتی می کرد چون پاکیزه و مرتب بود. صندلیهای قدیمی، خیلی براق بودند و میز چوب گردوی آن مثل آیینه می درخشید. چند تصویر عجیب و قدیمی از مردان و زنان روزگار گذشته دیوار نقاشی شده ی اطاق را زینت می داد. در قفسه ای که درهای شیشه ای داشت چند جلد کتاب و یک دست ظرف چینی قدیمی گذاشته بودند. هیچ وسیله ی تزیینی اضافی در اطاق نبود؛ یک قطعه اثاثه ی نو در آنجا دیده نمی شد بجز چند جعبه ی چوبی و یک میز آرایش خانمها که از چوب اقاقیا ساخته شده بود و در کنار یک میز پادیواری قرار داشت. در اولین نگاه فوراً معلوم می شد که همه چیز آن اطاق _ از جمله قالی و پرده ها _ هم خوب مورد استفاده قرار گرفته و هم خوب از آنها نگهداری شده.
آقای سینت جان _ که مثل یکی از تصویرهای تیره ی روی دیوار بیحرکت نشسته و چشمان خود را روی صفحه ای که می خواند دوخته و لبهایش بسته بود _ سوژه ی خوبی برای مشاهده ی من بود. اگر به جای آن که آدم باشد مجسمه هم بود راحت تر از این نمی شد او را با دقت نگاه کرد: جوان بود _ شاید بین بیست و هشت تا سی سال داشت _ بلند قامت و باریک اندام بود. چهره اش توجه آدم را جلب می کرد؛ مثل چهره ی یونانیها بود؛ طرح ساده ای داشت. بینی اش کاملاً صاف و مناسب و دهان و چانه اش دقیقاً شبیه آتنیها بود. در واقع، چهره یک انگلیسی خیلی به ندرت اینقدر مثل او منطبق بر تیپهای باستانی است. با توجه به هماهنگی خطوط چهره اش علت تعجب او از حالت نامنظم خطوط صورت من برایم معلوم شد. چشمانش درشت و آبی و مژه هایش قهوه ای بود. طره های موی بورش قسمتی از پیشانی برجسته ی عاجگون او را می پوشاند.
این توصیف خوشبینانه و ساده ای بود، اینطور نیست، خواننده؟ با این حال شخص مورد توصیف خیلی کم این اثر را در بیننده می گذاشت که معتقد شود او دارای شخصیتی مهربان، مطیع، تأثیر پذیر، یا حتی متین و آرام است. در این موقع همچنان که بیحرکت نشسته بود در سوراخهای بینی، دهان، ابرو و پیشانیش حالتی وجود داشت که، به تصور من، نمودار بیقراری، شدت و خشونت یا اشتیاق بود. آن مرد، تا مراجعت خواهرانش به اطاق، نه یک کلمه با من حرف زد و نه حتی یک نگاه به من کرد.
دیانا ضمن این که برای آماده کردن عصرانه چند بار داخل اطاق شد و بیرون رفت کیک کوچکی برایم آورد که در بالای تنور پخته شده بود.
گفت: «حالا آن را بخورید، باید گرسنه تان شده باشد. هنا می گوید شما از صبح که کمی اماج جو و شیر خورده اید چیز دیگری نخورده اید.»
آن را رد نکردم چون خیلی اشتها پیدا کرده بودم. در این موقع آقای ری ورز کتاب خود را بست، به میز نزدیک شد و، همچنان که حالا کنار میز می نشست، با چشمان درشت آبی تصویر گونه اش به من زل زده بود. حالا یک حالت جسارت حاکی از خودمانی بودن، نوعی حالت خیرگی کنجکاوانه و قاطعانه در نگاهش مشاهده می شد و نمودار این بود که او تا حالا عمداً، و نه به دلیل کمرویی، آن نگاه را متوجه صورت غریبه ای {مثل من} نمی کرده.
گفت: «خیلی گرسنه هستید.»
_ «بله، آقا.» روش من، روش همیشگی من، این است که به طور طبیعی و خود به خود به سخن کوتاه جواب کوتاه می دهم، و در برابر رفتار گستاخانه حالت ساده و بی اعتنای خود را حفظ می کنم.
_ «این برای شما خوب شد که یک تب خفیف نگذاشت تا سه روز چیزی بخورید. اگر در ابتدا تسلیم اشتهای زیاد می شدید و خیلی غذا می خوردید برای شما خطرناک بود. حالا می توانید غذا بخورید هر چند هنوز هم باید اعتدال را رعایت کنید.»
با لحن بسیار ناسنجیده و تا حدی جسارت آمیز جواب دادم: «امیدوارم بیشتر از این در اینجا به خرج شما غذا نخورم، آقا.»
با خونسردی گفت: «نه، وقتی شما نشانی محل زندگی بستگانتان را برای ما مشخص کردید می توانیم به آنها نامه بنویسیم و شما را به خانه تان برگردانیم.»
_ «باید صراحتاً به شما بگویم که انجام این امر کاملاً از عهده ی من خارج است چون مطلقاً خانه و بستگانی ندارم.»
هر سه ی آنها به من نگاه کردند اما نه از روی ناباوری؛ حس کردم هیچ علامت سوءظنی در نگاههاشان نیست. نگاههای آنها، به خصوص آن خانمهای جوان، بیشتر از روی کنجکاوی بود تا چیز دیگر. حالت چشمهای سینت جان هر چند در حقیقت به حد کافی روشن و گویا بود اما استنباط مفهوم دیگری از آن، مشکل بود. ظاهراً از چشمانش بیشتر برای خواندن افکار دیگران استفاده می کرد تا بیان افکار خود برای دیگران. افکارش در اینجا آمیزه ای بود از تیزهوشی و احتیاط که بیشتر عامل منع دیگران بود تا ترغیب آنها.
پرسید: «آیا می خواهید بگویید با هیچکس هیچگونه بستگی ندارید و کاملاً تنها هستید؟»
_ «بله، منظورم همین است. هیچ رشته ای مرا به هیچ موجود زنده ای پیوند نمی دهد، و نمی توانم ادعا کنم که در تمام انگلستان جایی برای زندگی من وجود دارد.»
_ «این وضع برای آدمی به سن شما کاملاً عجیب و منحصر به فردست!»
در اینجا دیدم نگاهش متوجه دستهایم شد که آنها را روی میز مقابلم گذاشته به هم چفت کرده بودم. نمی دانستم که به چه منظوری به آنها نگاه می کند، اما با توجه به آنچه بلافاصله اظهار داشت این معما را حل کردم:
_ «شما هیچوقت تا حالا ازدواج نکرده اید؟ مجرد هستید؟»
دیانا خندید؛ گفت: «این چه سؤالی است، سینت جان، او هفده هیجده سال بیشتر ندارد.»
_ «من تقریباً نوزده سال دارم، اما ازدواج نکرده ام، درست است.»
حس کردم صورتم داغ شد چون اشاره ی او به ازدواج بار دیگر افکار تلخ و تشویش آمیز گذشته را در من بیدار کرده بود. هر سه ی آنها متوجه ی تغییر حالت چهره ام شدند. دیانا و مری چشمان خود را به طرف دیگری برگرداندند تا صورت برافروخته ی مرا نبینند اما برادرشان که کاملاً خونسرد و انعطاف ناپذیر بود چشمان خیره ی خود را همچنان به من دوخت تا اندوهی که خود ا
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#110
Posted: 8 Sep 2013 21:07
هنا طبیعتاً علاقه ی زیادی به حرف زدن نداشت. در اثنائی که من میوه ها را پاک می کردم و او خمیر کلوچه را آماده می ساخت راجع به آقا و خانم فقید خود، و همینطور فرزندان جوان خانواده، یا به گفته ی خودش «بچّا» {بچه ها} اطلاعات مفصلی به من داد.
گفت آقای ری ورز پیر آدم خیلی ساده اما شریف و از یک خانواده ی قدیمی آن دیار بوده. مارش اند، از همان زمانی که ساختمانش به پایان رسید، به خانواده ی ری ورز تعلق داشته. بعد با تأکید گفت: «این خونه ترقیباً دویست سال عمر داره با این حال در مقابل خونه ی بزرگ آقای الیور در دره ی مورتن جای کوچک و فقیرانه ایه.» اما تا آنجا که یادش می آید: «پدر بیل الیور سوزنساز سیار بوده، و خونواده ی ری ورز از همون قدیم ندیما، در عهد هنری، وضع خوبی داشتن و این موضوع رو هر کسی می تونه توی دفتر ثفت {ثبت} کلیسای مورتن ببینه.» با این وصف، به عقیده ی او: «ارباب پیر مثه بقیه ی مردم بود؛ از آداب و رسوم مردم خیلی کناره گیری نمی کرد. دیوونه ی شکار بود، کشاورزی هم همینطور.» خانم با او فرق داشت. واقعاً اهل مطالعه بود؛ خیلی زیاد کتاب می خواند. «بچّا» هم به او رفته اند. در این حوالی هیچکس مثل اینها نیست، و تا حالا هم نبوده. هر سه ی آنها تقریباً از همان زمانی که حرف زدن را شروع کردند کتاب خواندن را دوست داشتند. همیشه هم «رو پا خودشون» بوده اند. آقای سینت جان وقتی بزرگ شد به مدرسه رفت، و بعد کشیش شد. دخترها هم به محض آن که مدرسه ی خود را تمام کردند درصدد برآمدند در چند جا برای خود شغل معلمی پیدا کنند. دخترها به او {هنا} گفته اند که سالها قبل پدرشان مبلغ زیادی پول به دست شخصی سپرده بود که با آن کار کند اما آن شخص ورشکست شد و بنابراین پدرشان پول خود را از دست داد، و چون در آن موقع ثروت کافی نداشت تا برای آنها جهیز تهیه کند آنها بایست تلاش می کردند تا خودشان پول درآورند. مدتها بود که خیلی کم در خانه می ماندند و حالا هم مرگ پدرشان باعث شده بود چند هفته بمانند. اما از مارش اند و مورتن و تمام این خلنگزارها و تپه های اطراف خیلی خوششان می آید. لندن و بسیاری شهرهای بزرگ را دیده اند اما همیشه می گویند هیچ جا مثل خانه نیست، و علاوه بر اینها، خیلی با هم صمیمی هستند _ هرگز نه از هم قهر می کنند و نه «تو سر هم بزن» دارند. بعد گفت که در هیچ جا چنین خانواده ی صمیمی و مهربانی ندیده.»
من، که کار پاک کردنِ انگور فرنگیها را تمام کرده بودم، پرسیدم که آن دو خانم و برادرشان الان کجا هستند.
_ «رفتن طرفای مورتن پیاده روی کنن! اما تا نیم ساعت دیگر برای عصرانه برمی گردن.»
بعد از همان نیم ساعتی که هنا برایشان معین کرده بود برگشتند. از در آشپزخانه وارد منزل شدند. آقای سینت جان وقتی مرا دید فقط سری به احترام خم کرد و از کنارم گذشت. آن دو خانم ایستادند. مری با مهربانی و آرامی در چند کلمه اظهار داشت خیلی خوشحال است که می بیند من حالم آنقدر خوب شده که توانسته ام به طبقه ی پایین بیایم. دیانا دستم را گرفت، و در حالی که سر خود را تکان می داد گفت: «شما بایست صبر می کردید تا من اجازه بدهم بعد پایین بیایید. هنوز خیلی رنگ پریده _ خیلی لاغر _ به نظر می رسید! طفلک! دختر بیچاره!»
صدای دیانا در گوشم مثل بغبغوی کبوتران بود. حالت نگاهش طوری بود که من از نگاه کردن به چشمهایش لذت می بردم. تمام صورتش برای من پر از جاذبه بود. ظاهر چهره ی مری مثل خواهرش حاکی از هوشمندی و مثل او قشنگ بود اما حالت قیافه اش نمودار محتاط بودن او بود، و رفتارش با آن که محبت آمیز بود نشان می داد که کمتر با آدم می جوشد. نگاه و طرز حرف زدن دیانا توأم با نوعی اقتدار بود؛ معلوم بود شخص با اراده ای است. طبیعت من هم طوری بود که از تسلیم شدن در برابر اراده ی اشخاصی مثل او احساس لذت می کردم و تا آنجا که وجدان و عزت نفس من اجازه می داد در برابر یک اراده ی فعال سر تعظیم فرود می آوردم.
بعد افزود: «اینجا چکار می کنید؟ جای شما اینجا نیست. البته من و مری بعضی وقتها در آشپزخانه می نشینیم چون دوست داریم در خانه آزاد باشیم ولو آن که از آزادیمان سوء استفاده کنیم _ اما شما مهمان هستید، و باید به اطاق پذیرایی بروید.»
_ «در اینجا خیلی راحتم.»
_ «نه اصلاً اینطور نیست؛ ببینید که هنا چطور دور و برتان می چرخد و سر و هیکلتان را پر از آرد کرده!»
مری هم وارد صحبت شده گفت: «از این گذشته، این گرمای بخاری برای شما خیلی زیادست.»
خواهرش افزود: «یالا، بیایید. شما باید مطیع باشید.» همچنان که دستم را گرفته بود مرا برخیزاند، و به اطاق اندرونی راهنمایی کرد.
در حالی که مرا روی کاناپه می نشانید گفت: «تا ما عصرانه را آماده می کنیم همین جا بنشینید؛ این هم یک امتیاز دیگری است که ما در خانه ی کوچکمان در این خلنگزار از آن برخورداریم _ وقتی دلمان بخواهد یا وقتی هنا مشغول نان پختن، آبجو گرفتن، شست و شو یا اطو کردن است غذامان را خودمان آماده می کنیم.»
در را بست و مرا با آقای سینت جان تنها گذاشت. این شخص رو به رویم نشسته و کتاب یا روزنامه ای به دست گرفته بود. اول اطاق نشیمن را از نظر گذراندم و بعد به برانداز کردن شخصی که در آن بود پرداختم.
اطاق نشیمن نسبتاً کوچک بود و مبلمان خیلی ساده ای داشت. در عین حال آدم در آن احساس راحتی می کرد چون پاکیزه و مرتب بود. صندلیهای قدیمی، خیلی براق بودند و میز چوب گردوی آن مثل آیینه می درخشید. چند تصویر عجیب و قدیمی از مردان و زنان روزگار گذشته دیوار نقاشی شده ی اطاق را زینت می داد. در قفسه ای که درهای شیشه ای داشت چند جلد کتاب و یک دست ظرف چینی قدیمی گذاشته بودند. هیچ وسیله ی تزیینی اضافی در اطاق نبود؛ یک قطعه اثاثه ی نو در آنجا دیده نمی شد بجز چند جعبه ی چوبی و یک میز آرایش خانمها که از چوب اقاقیا ساخته شده بود و در کنار یک میز پادیواری قرار داشت. در اولین نگاه فوراً معلوم می شد که همه چیز آن اطاق _ از جمله قالی و پرده ها _ هم خوب مورد استفاده قرار گرفته و هم خوب از آنها نگهداری شده.
آقای سینت جان _ که مثل یکی از تصویرهای تیره ی روی دیوار بیحرکت نشسته و چشمان خود را روی صفحه ای که می خواند دوخته و لبهایش بسته بود _ سوژه ی خوبی برای مشاهده ی من بود. اگر به جای آن که آدم باشد مجسمه هم بود راحت تر از این نمی شد او را با دقت نگاه کرد: جوان بود _ شاید بین بیست و هشت تا سی سال داشت _ بلند قامت و باریک اندام بود. چهره اش توجه آدم را جلب می کرد؛ مثل چهره ی یونانیها بود؛ طرح ساده ای داشت. بینی اش کاملاً صاف و مناسب و دهان و چانه اش دقیقاً شبیه آتنیها بود. در واقع، چهره یک انگلیسی خیلی به ندرت اینقدر مثل او منطبق بر تیپهای باستانی است. با توجه به هماهنگی خطوط چهره اش علت تعجب او از حالت نامنظم خطوط صورت من برایم معلوم شد. چشمانش درشت و آبی و مژه هایش قهوه ای بود. طره های موی بورش قسمتی از پیشانی برجسته ی عاجگون او را می پوشاند.
این توصیف خوشبینانه و ساده ای بود، اینطور نیست، خواننده؟ با این حال شخص مورد توصیف خیلی کم این اثر را در بیننده می گذاشت که معتقد شود او دارای شخصیتی مهربان، مطیع، تأثیر پذیر، یا حتی متین و آرام است. در این موقع همچنان که بیحرکت نشسته بود در سوراخهای بینی، دهان، ابرو و پیشانیش حالتی وجود داشت که، به تصور من، نمودار بیقراری، شدت و خشونت یا اشتیاق بود. آن مرد، تا مراجعت خواهرانش به اطاق، نه یک کلمه با من حرف زد و نه حتی یک نگاه به من کرد.
دیانا ضمن این که برای آماده کردن عصرانه چند بار داخل اطاق شد و بیرون رفت کیک کوچکی برایم آورد که در بالای تنور پخته شده بود.
گفت: «حالا آن را بخورید، باید گرسنه تان شده باشد. هنا می گوید شما از صبح که کمی اماج جو و شیر خورده اید چیز دیگری نخورده اید.»
آن را رد نکردم چون خیلی اشتها پیدا کرده بودم. در این موقع آقای ری ورز کتاب خود را بست، به میز نزدیک شد و، همچنان که حالا کنار میز می نشست، با چشمان درشت آبی تصویر گونه اش به من زل زده بود. حالا یک حالت جسارت حاکی از خودمانی بودن، نوعی حالت خیرگی کنجکاوانه و قاطعانه در نگاهش مشاهده می شد و نمودار این بود که او تا حالا عمداً، و نه به دلیل کمرویی، آن نگاه را متوجه صورت غریبه ای {مثل من} نمی کرده.
گفت: «خیلی گرسنه هستید.»
_ «بله، آقا.» روش من، روش همیشگی من، این است که به طور طبیعی و خود به خود به سخن کوتاه جواب کوتاه می دهم، و در برابر رفتار گستاخانه حالت ساده و بی اعتنای خود را حفظ می کنم.
_ «این برای شما خوب شد که یک تب خفیف نگذاشت تا سه روز چیزی بخورید. اگر در ابتدا تسلیم اشتهای زیاد می شدید و خیلی غذا می خوردید برای شما خطرناک بود. حالا می توانید غذا بخورید هر چند هنوز هم باید اعتدال را رعایت کنید.»
با لحن بسیار ناسنجیده و تا حدی جسارت آمیز جواب دادم: «امیدوارم بیشتر از این در اینجا به خرج شما غذا نخورم، آقا.»
با خونسردی گفت: «نه، وقتی شما نشانی محل زندگی بستگانتان را برای ما مشخص کردید می توانیم به آنها نامه بنویسیم و شما را به خانه تان برگردانیم.»
_ «باید صراحتاً به شما بگویم که انجام این امر کاملاً از عهده ی من خارج است چون مطلقاً خانه و بستگانی ندارم.»
هر سه ی آنها به من نگاه کردند اما نه از روی ناباوری؛ حس کردم هیچ علامت سوءظنی در نگاههاشان نیست. نگاههای آنها، به خصوص آن خانمهای جوان، بیشتر از روی کنجکاوی بود تا چیز دیگر. حالت چشمهای سینت جان هر چند در حقیقت به حد کافی روشن و گویا بود اما استنباط مفهوم دیگری از آن، مشکل بود. ظاهراً از چشمانش بیشتر برای خواندن افکار دیگران استفاده می کرد تا بیان افکار خود برای دیگران. افکارش در اینجا آمیزه ای بود از تیزهوشی و احتیاط که بیشتر عامل منع دیگران بود تا ترغیب آنها.
پرسید: «آیا می خواهید بگویید با هیچکس هیچگونه بستگی ندارید و کاملاً تنها هستید؟»
_ «بله، منظورم همین است. هیچ رشته ای مرا به هیچ موجود زنده ای پیوند نمی دهد، و نمی توانم ادعا کنم که در تمام انگلستان جایی برای زندگی من وجود دارد.»
_ «این وضع برای آدمی به سن شما کاملاً عجیب و منحصر به فردست!»
در اینجا دیدم نگاهش متوجه دستهایم شد که آنها را روی میز مقابلم گذاشته به هم چفت کرده بودم. نمی دانستم که به چه منظوری به آنها نگاه می کند، اما با توجه به آنچه بلافاصله اظهار داشت این معما را حل کردم:
_ «شما هیچوقت تا حالا ازدواج نکرده اید؟ مجرد هستید؟»
دیانا خندید؛ گفت: «این چه سؤالی است، سینت جان، او هفده هیجده سال بیشتر ندارد.»
_ «من تقریباً نوزده سال دارم، اما ازدواج نکرده ام، درست است.»
حس کردم صورتم داغ شد چون اشاره ی او به ازدواج بار دیگر افکار تلخ و تشویش آمیز گذشته را در من بیدار کرده بود. هر سه ی آنها متوجه ی تغییر حالت چهره ام شدند. دیانا و مری چشمان خود را به طرف دیگری برگرداندند تا صورت برافروخته ی مرا نبینند اما برادرشان که کاملاً خونسرد و انعطاف ناپذیر بود چشمان خیره ی خود را همچنان به من دوخت تا اندوهی که خود او باعث آن شده بود علاوه بر تغییر دادن رنگ چهره ام قطرات اشک را نیز از دیدگانم جاری سازد.
در این موقع پرسید: «آخرین بار کجا اقامت داشتید؟»
مری زیر لب گفت: «سینت جان، تو بیش از حد کنجکاو هستی»
اما آن مرد دستهای خود را روی میز تکیه داد، خم شد و با نگاه ثابت و نافذ دیگری از من خواست به سؤالش پاسخ بدهم.
به طور موجز و محکم پاسخ دادم: «اسم محل زندگیم و شخصی که با او زندگی می کردم جزو اسرار من است.»
دیانا اظهار داشت: «بله، جزو اسرار شماست و، به عقیده ی من، حق دارید آن را هم از سینت جان و هم از هر شخص کنجکاو دیگری که مایل باشید مخفی نگهدارید.»
آن مرد گفت: «با این حساب، اگر من چیزی راجع به شما و سرگذشتتان ندانم نمی توانم کمکتان کنم؛ اما شما به کمک احتیاج دارید، اینطور نیست؟»
_ «به کمک احتیاج دارم، آقا، و برای این منظور به جست و جو ادامه خواهم داد تا این که بالاخره یک شخص انساندوست واقعی کاری برایم پیدا کند. اجرت آن کار اگر حداقل احتیاجات مرا هم برآورده کند کافی خواهد بود.»
_ «نمی دانم که من آیا یک (انساندوست واقعی) هستم یا نه با این حال با حداکثر توان خودم در این امر خیر تلاش خواهم کرد. بنابراین به من بگویید که اولاً با چه کارهایی آشنا هستید و ثانیاً چه کاری می توانید انجام بدهید.»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند