ارسالها: 24568
#51
Posted: 31 Aug 2013 19:24
دو دقیقه ای مشغول نگاه کردن به آتش بود و در همین اثنا من هم داشتم به او نگاه می کردم که ناگهان روی خود را برگرداند و دید نگاه من به قیافه اش خیره شده.
گفت: «دارید قیافه ی مرا برانداز می کنید؛ فکر می کنید زیبا هستم؟»
در اینجا اگر من آدم محتاطی بودم بایست به این سؤال با کلمات مبهم و مرسوم و مؤدبانه جواب می دادم اما پیش از این که بدانم چکار می کنم جوابی از دهنم بیرون پرید: «نه، آقا.»
گفت: «اوه! به شرافتم قسم! شما مثل آدمهای دیگر نیستید؛ همچنان که نشسته اید، دستهایتان را روی هم گذاشته و همه اش چشمهاتان را به فرش دوخته اید (البته بجز وقتی که با آنها مستقیماً به صورت من زل می زنید، مثل همین حالا) حالت یک موجود کوچک عجیب، جالب، آرام، عبوس و ساده ای دارید؛ و وقتی هم از شما سؤالی می کنند یا مطلبی می گویند که مجبور می شوید به ان جواب بدهید فی المجلس جواب صریحی می دهید که، اگر بی ادبانه هم نباشد، حداقل آمیخته به خشونت است و راجع به آن هیچ تأملی نشده، چه منظوری دارید؟»
_ «آقا، واقعاً از شما معذرت می خواهم. هیچ منظوری نداشتم و با کمال سادگی جواب دادم. بایست جواب می دادم که دادن یک جواب فی البداهه به سؤالی که راجع به ظاهر شخص می شود کار آسانی نیست؛ یا این که جواب می دادم سلیقه ها فرق می کنند؛ یا زیبایی چندان مهم نیست، یا چیزی از این قبیل.»
_ «شما نمی بایست چنین جوابی می دادید؛ زیبایی چندان مهم نیست؛ واقعاً! بنابراین، شما به بهانه ی فرو نشاندن خشم قبلی و آرام کردن من با زیرکی ضربه ی دیگری به من وارد می آورید! ادامه بدهید؛ خواهش می کنم بگویید چه عیوبی در من می بینید؟ خودم که خودم را به لحاظ اعضای بدن و وضع ظاهر مثل هر مرد دیگری می دانم.»
_ «آقای راچستر، اجازه بدهید جواب اولم را پس بگیرم؛ منظورم این نبود که جواب گستاخانه ای داده باشم. فقط یک خطای لفظی بود.»
_ «اینطور باشد. من هم همینطور فکر می کنم. به هر حال، شما خودتان ضامن {غلط بودن یا درست بودن} آن خواهید بود. از من انتقاد کنید. آیا از من خوشتان نمی آید؟»
یک دسته موی مشکی را که به طور افقی روی پیشانیش جمع شده بود بالا زد و پیشانی متفکر خود را در معرض دید من قرار داد؛ در علامت جایی که در مغز کانون دلپذیر خیرخواهی است کمبود شدیدی مشاهده می شد.
_ «خوب، خانم، آیا من یک احمقم؟»
_ «به هیچ وجه، آقا. شاید اگر متقابلاً از شما سؤالی بکنم آن را حمل بر گستاخی من بکنید؛ سؤال من این است که آیا شما یک شخص مردم دوست هستید؟»
_ «باز هم! باز هم یک ضربه ی زیرکانه ی دیگر آن هم در موقعی که وانمود می کند مشغول نوازش من است؛ و علتش هم این است که من گفتم مصاحبت کودکان و پیرزنان را (این را آهسته بگویم!) دوست ندارم. نه، خانم جوان، من مردم دوست، به مفهومی کلی کلمه، نیستم اما برای خودم وجدانی دارم.» وقتی این را می گفت به آن نقاطی از سرش اشاره می کرد که گفته می شود در مغز کانون این استعدادست، و خوشبختانه، از نظر او، به حد کافی واضح بودند. در واقع، قسمت مشخصی از بالای سر خود را نشان می داد: «و، علاوه بر این، زمانی بود که من خوش قلبی ساده لوحانه ای داشتم. وقتی به سن شما بودم یک آدم خیی احساساتی به حساب می آمدم. طرفدار بی پناهان، گرسنگان و بیچارگان بودم. اما از آن زمان تا کنون ثروت به من رو آورده، حتی می توانم بگویم که مرا در پنجه های خودش گرفتار کرده، و حالا دلم را به این خوش می کنم که یک شخص استوار و مثل لاستیک سفت هستم؛ نفوذناپذیرم اما در عین حال هنوز هم در ساختمان سفت و سخت وجودم یکی دو رخنه پیدا می شود، و در وسط این توده ی سخت یک نقطه ی حساس و انعطاف پذیر وجود دارد. بله، آیا با این اوصاف امیدی برای من هست؟»
«امید به چه چیزی، آقا؟»
_ «امید به تغییر پیدا کردن دوباره ی من از لاستیک سخت به گوشت و پوست و رگ و پی؟»
با خودم گفتم: «قطعاً خیلی شراب نوشیده»؛ درماندم که به این سؤال عجیب او چه جوابی بدهم. چطور می توانستم به او بگویم که آیا قابلیت تغییر یافتن دوباره را دارد یا نه؟»
_ «خیلی متفکر به نظر می رسید، دوشیزه ایر؛ و اگر چه قشنگ نیستید و زیباتر از من به نظر نمی آیید با این حال قیافه ی متفکرانه به شما برازنده است. علاوه بر این، حالتی هم که به خود گرفته اید وضع راحتی هم هست چون باعث می شود آن چشمان جستجوگرتان را از قیافه ی من بردارید و آنها را روی گلهای برجسته ی پشمی فرش این اطاق متمرکز کنید. پس باز همینطور متفکرید؟ بانوی جوان، امشب من میل دارم اجتماعی و خوش مشرب باشم.»
بعد از این اظهار نظر، از روی صندلیش برخاست و، در حالی که که دست خود را به پیش بخاری مر مر تکیه داده بود، ایستاد و کمی مکث کرد. در آن حالت هم اندامش به وضوح دیده می شد و هم چهره اش. فراخی غیرمعمول سینه اش به طول قامتش تقریباً تناسبی نداشت. یقین دارم اغلب مردم او را یک مرد زشت می دانستند؛ با این حال در رفتارش غرور ناآگاهانه ی زیادی به چشم می خورد. در حرکاتش خود را خیلی راحت حس می کرد. به ظاهر خود چندان اعتنایی نداشت. برای جبران نقص جذابیت شخصی چنان مغرورانه به قدرت سایر صفات خود، اعم از ذاتی یا اکتسابی، متکی بود که وقتی آدم به او نگاه می کرد خواه و ناخواه او را در آن بی اعتنایی به ظاهرش محق می دانست و حتی کورانه و نسنجیده به او اعتماد پیدا می کرد.
جمله ی قبلی خود را تکرار کرد: «امشب من میل دارم اجتماعی و خوش مشرب باشم.» بعد گفت: «به همین علت دنبال شما فرستادم. مصاحبت بخاری و چلچراغ برای من کافی نبود، و همینطور پایلت، چون هیچکدام از اینها نمی توانند حرف بزنند. آدل یک درجه از اینها بهترست اما با این حال خیلی پایین تر از مرتبه ای است که بتواند همدم من باشد. خانم فرفاکس هم همینطور. شما، من معتقدم، می توانید همصحبت مناسبی برایم باشید. اولین شبی که از شما دعوت کردم به اینجا بیایید مرا متعجب کردید. از آن موقع تا حالا شما را تقریباً فراموش کرده بودم؛ افکار دیگری فکر شما را از سرم بیرون کرده بود. اما امشب تصمیم دارم وضع راحتی داشته باشم، افکار مزاحم را از ذهنم خارج کنم و به چیزهای خوشایند فکر کنم. حالا از این که از شما حرف بیرون بیاورم _ یعنی چیزهای بیشتری راجع به شما بدانم _ خوشحال خواهم شد؛ بنابراین، حرف بزنید.»
به جای حرف زدن لبخند زدم و این لبخند نه از روی خوشنودی بود و نه تسلیم.
مصرّانه گفت: «حرف بزنید.»
_ «راجع به چه چیزی آقا؟»
_ «راجع به هر چه دوست دارید. هم انتخاب موضوع و هم طرز بیان آن را به خودتان واگذار می کنم.»
همچنان نشسته بودم و هیچ حرفی نمی زدم. با خود گفتم: «اگر انتظار دارد فقط به خاطر این که گفت و گویی شده باشد و من نزد او خودنمایی کنم متوجه خواهد شد آدم مناسبی را برای چنین منظوری انتخاب نکرده.»
_ «ساکت اید، دوشیزه ایر.»
باز هم سکوت کردم. سر خود را کمی به طرف من خم کرد و گفتی می خواهد با یک نگاه پر شتاب به داخل چشمان من نفوذ کند گفت: «لجوج؟ و رنجیده خاطر. آه، درست است. من تقاضایم را به صورت نامعقول و تقریباً اهانت آمیزی زبان آوردم، دوشیزه ایر. معذرت می خواهم. خلاصه یک بار و برای همیشه بگویم که نمی خواهم با شما مثل یک آدم کوچک رفتار کنم؛ یعنی (حرف خود را اصلاح کرد) من فقط به دلیل بیست سال تفاوت سنی و یک قرن جلو بودن به لحاظ تجربه خودم را از شما بزرگتر می دانم. در این مورد من محق هستم؛ به قول آدل
" etj'y tiens "
[من روی قولم هستم. ]
و به علت داشتن این تفوق، و فقط این تفوق، است که از شما می خواهم حالا کمی حرف بزنید، و افکار مرا در جهت دیگری سوق بدهید چون این افکار آزارنده در یک گوشه ی مغزم خانه کرده _ مثل یک میخ زنگ زده دارد آنجا را می ساید و خورده خورده از بین می برد.»
راضی شده بود توضیح بدهد و تقریباً پوزش بخواهد. حس کردم که نسبت به این حالت فروتنی و ملایمت او بی اعتنا نیستم، و ظاهراً هم نمی خواستم اینطور باشم:
_ «علاقه دارم که اگر بتوانم شما را سرگرم کنم، آقا، کاملاً علاقه دارم. اما نمی توانم موضوعی پیشنهاد کنم برای این که چطور می توانم بفهمم چه چیزی برای شما جالب خواهد بود؟ از من سؤال کنید و من در جواب دادن به سؤالات شما حداکثر سعی خودم را خواهم کرد.»
_ «در این صورت، قبل از هر چیز، آیا این حرف مرا قبول دارید که من حق دارم نسبت به شما، به دلیلی که گفتم، تا حدی مثل یک بزرگتر و شاید گاهی اصلاحگرانه رفتار کنم چون سن و سالم آنقدر هست که در حکم پدرتان باشم. علاوه بر این، از معاشرت با بسیاری از آدمها از میان ملتها و اقوام تجارب مختلفی کسب کرده ام و بیشتر از نصف کره ی زمین را زیر پا گذاشته ام در حالی که شما با اشخاص معدودی فقط در چار دیواری یک خانه زندگی کرده اید؟»
_ «هر طور میل شماست، آقا.»
_ «این جواب من نیست یا بهتر بگویم خیلی از روی خشم است چون جواب خیلی سربالایی است. صریح جواب بدهید.»
_ «فکر نمی کنم، آقا، که شما حق داشته باشید به من دستور بدهید فقط به این علت که سنّتان از من بیشترست، یا چون قسمت بیشتر دنیا را دیده اید. ادعای برتری شما بستگی دارد به این که شما از عمرتان و از تجاربتان چطور استفاده کرده باشید.»
_ «هوم! حاضر جواب شده اید. اما من این اجازه را نخواهم داد چون می بینم با وضع من اصلاً مناسب نیست برای این که من از آن دو موردی که گفتید استفاده ی، نه بد، اما متفاوتی کرده ام. این موضوع برتری را هم که کنار بگذاریم شما باز هم باید موافق باشید که هر چند گاه یک بار، بدون اوقات تلخی یا رنجش دستورهای مرا که با لحن آمرانه ای ادا می شود بپذیرید _ باشد؟ »
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#52
Posted: 31 Aug 2013 19:24
تبسم کردم. در دل گفتم آقای راچستر شخص عجیبی است _ ظاهراً فراموش کرده که در قبال این دستورهای خود سالی سی لیره به من می دهد.
فوراً متوجه این لبخند زودگذر من شده گفت: «لبخند خیلی خوبی است اما حرف هم باید بزنید.»
_ «آقا داشتم به این فکر می کردم که خیلی کم اند کارفرماهایی که خودشان را به زحمت بیندازند و بپرسند که آیا مزدبگیران آنها از دستورهاشان خشمگین و آزرده می شوند یا نه.»
_ «مزدبگیران! چی، شما مزدور من هستید، اینطورست؟ آه بله، حقوق سالانه را فراموش کرده بودم! خوب، پس بر اساس این جنبه ی مزد بگیری آیا موافق خواهید بود که من کمی با لاف و گزاف حرف بزنم؟»
_ «نه، آقا، نه بر اساس این جنبه. اما من با کمال میل موافقم که بر اساس جنبه ای که آن را فراموش کردید و بر اساس توجه شما به این امر باشد که یک وظیفه خور در زمینه ی وظیفه ای که انجام می دهد راحت است یا نه.»
_ «آیا رضایت خواهید داد به این که از بسیاری از ظواهر و عبارات قراردادی صرف نظر شود و تصور نکنید که صرف نظر کردن از اینها ناشی از اهانت است؟»
_ «بله، حتماً، آقا. من هرگز تشریفاتی نبودن را با اهانت اشتباه نخواهم کرد: به یکی از اینها نسبتاً علاقه دارم و به آن دیگری هیچ آزاده ای، حتی در مقابل دستمزد، تن نخواهد داد.»
_ «هوم! بیشتر افرادی که خود را شهروند آزاد می دانند در مقابل دستمزد تن به هر کاری خواهند داد. بنابراین، موضع خودتان را همینطور حفظ کنید و در عین حال به خودتان جرأت اظهار نظر راجع به اصولی را ندهید که از آنها کاملاً بی اطلاع هستید. اما من برای جوابی که دادید، با آن که دقیق نبود، و همچنین برای طرز بیان آن که به همان اندازه ی خود موضوع قابل تحسین است روحاً دست شما را می فشارم. طرز بیان رک و صمیمانه بود؛ اشخاص غالباً به چنین شیوه ای توجه نمی کنند. پاداش رک گویی و خلوص غالباً تکبر یا سردی طرف مقابل یا سوء تفاهم احمقانه و ابتذال گرایانه نسبت به منظور گوینده است. از میان سه هزار معلمه ی مدرسه دیده ی کم تجربه سه نفر ممکن است عیناً مثل شما به من جواب بدهند. البته منظور من تملق گویی به شما نیست. اگر شما هم مثل اکثر مردم ساختمان فکری متفاوتی داشتید شایسته ی چنین چیزی نبودید؛ طبیعت این کار را کرده. و، با این حال، از این هم می گذریم. من خیلی زود نتیجه گیری می کنم چون بنابر آنچه تا حالا می دانم، شما ممکن است بهتر از بقیه نباشید؛ ممکن است نقایص غیرقابل تحملی داشته باشید که اثر چند صفت خوبتان را خنثی کند.»
در دلم گفتم: «تو هم ممکن است اینطور باشی.» همچنان که این موضوع در ذهنم خطور می کرد ظاهراً او فکرم را از نگاهم خواند. طوری جواب داد که گفتی من تصور خود را بر زبان آورده ام؛ گفت: «بله، بله. حق با شماست. من هم خودم عیبهای زیادی دارم. می دانم مطمئن باشید نمی خواهم آنها را نادیده بگیرم یا کم اهمیت نشان بدهم. خدا می داند که نمی خواهم به دیگران خیلی سختگیری کنم. در زندگی گذشته ام اعمالی انجام داده ام که همیشه با رنگهای مختلف در آیینه ی فکرم مجسم می شوند و می توانند ریشخندها و عیبجوئیهایم از همسایگانم را کاملاً به خودم برگردانند. در سن بیست و یک سالگی خط مشی نادرستی در پیش گرفتم یا بهتر بگویم مجبور شدم در پیش بگیرم (چون من هم مثل سایر خطاکاران میل دارم نصف خطاهای عامل بدبختیها و اوضاع نابسامان خودم را به گردن بگذارم) و از آن موقع تا حالا هیچوقت خط مشی درستی نداشته ام در حالی که می توانستم زندگیم را تغییر بدهم؛ ممکن بود به خوبی شما _ البته عاقلتر از شما _ و تا اندازه ای پاکدامن شده باشم. من به فکر آرام، وجدان پاک و ذهن بی آلایش شما غبطه می خورم. ذهن بدون لکه یا آلودگی باید یک گنجینه ی بسیار عالی باشد _ یک منبع تمام نشدنی طراوت خالص، اینطور نیست، دختر کوچک؟»
_ «وقتی هیجده سال داشتید ذهنتان چطور بود، آقا؟»
_ «آن موقع خوب بود. روشن و سالم بود. هیچ جریان آبی آن را به صورت یک گودال آب کثیف و متعفن درنیاورده بود. در هیجده سالگی با شما برابر بودم _ کاملاً برابر. طبیعت من کلاً به این گرایش داشت که مرد خوبی باشم؛ یک شخص عاقبت بخیر، دوشیزه ایر. الان می بینید که اینطور نیستم. خواهید گفت که وضع مرا بد نمی بینید. دست کم می توانم ادعا کنم که این را در چشمان شما می می خوانم (ضمناً، این را هم بدانید که هر چیزی را که با این عضو بدنتان بیان کنید من زود زبان آن را تفسیر می کنم و می فهمم). پس قول مرا سند بدانید و حرفم را باور کنید که من آدم شریری نیستم. نباید چنین تصوری از من داشته باشید و یک چنین صفت بدی را به من نسبت بدهید. قویاً اعتقاد دارم که حالات فعلیم بیشتر در نتیجه ی اوضاع و شرایط زندگیم بوده تا گرایش طبیعی خودم. حالا یک گناهکار عامی ابتذال گرا شده ام که خودم را با عیاشیهای حقیر و بی ارزشی سرگرم کرده ام که همه ی مردم از فقیر و غنی سعی می کنند زندگیشان را با آن به آخر برسانند. تعجب می کنید از این که اینها را پیش شما اعتراف می کنم؟ این را بدانید که در طول زندگی آینده تان غالباً ناخواسته خودتان را در وضعی خواهید یافت که محرم اسرار آشنایانتان شده اید. اشخاص از روی فراست متوجه خواهند شد، همانطور که من متوجه شده ام، که (هنر شما این نیست که بتوانید راجع به خودتان خوب صحبت کنید بلکه این است که وقتی دیگران راجع به خودشان حرف می زنند به حرفهاشان گوش بدهید) همینطور متوجه خواهید شد که شما به جای آن که از روی بدخواهی آنها را به خاطر رازگوئیشان سرزنش کنید با نوعی همدردی باطنی به اعترافاتشان گوش می دهید. البته این همدردی با کمترین تسلی و ترغیب همراه نخواهد بود چون برای اظهار آن، جسارت لازم را ندارید و خیلی محجوب هستید.»
_ «این را از کجا می دانید؟ چطور می توانید همه ی اینها را حدس بزنید، آقا؟»
_ «خوب می دانم. به همین دلیل تقریباً طوری آزادانه و با خیال راحت اینها را اعتراف می کنم که گویا دارم افکار خودم را در دفترچه ی خاطرات روزانه ام می نویسم. خواهید گفت که من بایست اوضاع ناگوار زندگیم را اصلاح می کردم. بله، بایست، اما می بینید که اصلاح نکرده ام. وقتی بدبختی به من رو آورد عقل این را نداشتم که آرام و خونسرد باشم؛ ناامید شدم و بعد به فساد رو آوردم. حالا وقتی یک آدم عامی و بدکار با هرزگیهای حقیرش نفرت مرا برمی انگیزد نمی توانم به خودم دلخوشی بدهم که از او بهترم. مجبور می شوم اعتراف کنم که من و او در یک سطح هستیم. آرزو می کنم ای کاش ایستادگی می کردم _ خدا شاهدست که راست می گویم! وقتی انسان وسوسه می شود کار خطایی انجام بدهد آن کار خطا موجب ندامت وحشتناکی است، دوشیزه ایر، ندامت زهر زندگی است.»
_ «می گویند علاج آن توبه است، آقا.»
_ «علاجش این نیست. علاجش ممکن است اصلاح باشد؛ و من می توانستم خودم را اصلاح کنم. برای این کار هنوز توانایی دارم _ اگر {میل به اصلاح داشته باشم} _ اما وقتی من اینطور عاجز، گرفتار مشقت و نفرین شده هستم فکر کردن راجع به آن چه فایده ای دارد؟ علاوه بر این، حالا که جبراً سعادت از من مضایقه شده این حق را به خودم می دهم که از لذتهای زندگی بهره ببرم و به هر قیمتی که تمام بشود بهره خواهم برد.»
_ «در این صورت باز هم فساد بیشتری دامنگیرتان خواهد شد، آقا.»
_ «احتمال دارد. با این حال، حالا که می توانم از لذایذ شیرین و دلپذیر برخوردار بشوم چرا خودداری کنم؟ همانطور که زنبور، عسل بیابانی را از میان خلنگزارها جمع می کند من هم لذایذ شیرین و دلپذیر را برای خودم فراهم می آورم.»
_ «زنبور شما نیش خواهد زد _ مزه ی عسل رابه کامتان تلخ خواهد کرد.»
_ «شما از کجا می دانید؟ _ شما هرگز چنین چیزی را تجربه نکرده اید. چقدر جدی و چقدر موقر به نظر می آیید!» و در حالی که یکی از اشیاء تزیینی روی پیش بخاری را برداشته بود گفت: «شما که بی تجربه و مبتدی هستید و مثل این شیء از موضوع اطلاعی ندارید، شما که فراز و نشیب زندگی را از سر نگذرانده اید و با اسرار آن کاملاً ناآشنا هستید حق ندارید مرا موعظه کنید.»
_ «من فقط حرف خودتان را به یادتان آوردم، آقا. خودتان گفتید که خطا موجب ندامت است، و خودتان ندامت را زهر زندگی نامیدید.»
_ «حالا کی از خطا صحبت می کند؟ بعید می دانم چیزی که به ذهن من رسیده خطا بوده باشد. عقیده دارم بیشتر الهام بود تا وسوسه. بسیار مطبوع و بسیار آرامش بخش بود _ این را می دانم. باز هم به سراغم آمده! به شما اطمینان می دهم که ابلیس نیست؛ و اگر بناست مظهر کسی یا چیزی باشد باید بگویم که لباس فرشته ی روشنایی را پوشیده. فکر می کنم وقتی چنین فرشته ی زیبایی اجازه ی ورود به قلبم را می خواهد باید به او اجازه بدهم.»
_ « به آن اطمینان نکنید، آقا، فرشته ی واقعی نیست.»
_ «دوباره از همان حرفها؛ شما از کجا می دانید؟ با چه قدرت درکی می خواهید نشان بدهید که می توانید میان یک فرشته ی آتشین رانده شده از دوزخ و یک پیام آور ملکوت ابدی، میان یک راهنما و یک اغواگر فرق بگذارید؟»
_ «این را از ظاهر حالتان فهمیدم؛ وقتی گفتید آن افکار دوباره برگشته قیافه تان خیلی گرفته بود. یقین دارم که اگر به آن گوش بدهید شما را گرفتار وضع بدتری خواهد کرد.»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#53
Posted: 31 Aug 2013 19:25
نه، به هیچ وجه اینطور نیست _ حامل دلپذیرترین پیام دنیاست. و اما راجع به بقیه ی حرفتان، شما محافظ وجدان من نیستید بنابراین خودتان را ناراحت نکنید. بیا داخل شو، زیبای سرگردان!» این جمله ی آخر را طوری گفت که گویا دارد با یک شخص خیالی حرف می زند که جز خودش کس دیگری نمی تواند آن را ببیند. بعد، دستهایش را که نیمه باز بود روی سینه اش طوری به هم جمع کرد که گفتی آن مخاطب نامرئی را در آغوش گرفته.
دوباره خطاب به من ادامه داد: «حالا، آن زائر را، که حقیقتاً معتقدم یک وجود تغییر یافته است، در درونم پذیرفته ام. الان مرا مشمول لطف خودش کرده. قلبم که گورستان بود از این به بعد یک معبد خواهد شد.»
_ «حقیقتش را بگویم، آقا، من از منظورتان اصلاً سردرنمی آورم. نمی توانم از این گفت و گو چیزی درک کنم برای این که از سطح فکر من خیلی بالاترست. فقط یک چیز را می دانم: آنطور که میل دارید خوب باشید نیستید، و از این نقص خودتان متأسف اید. چیز دیگری که از گفته هاتان می توانم درک کنم این است که شما اشاره کردید داشتن یک ذهن مغشوش مایه ی هلاک ابدی است. به نظر من اینطور می رسد که اگر سخت تلاش کنید در موقع خودش این امکان را پیدا خواهید کرد که به شخص دلخواهتان تبدیل بشوید، و اگر از همین امروز با اراده ی قوی به اصلاح افکار و اعمالتان شروع کنید در ظرف چند سال گنجینه ای از اندیشه های نو و پاک خواهید داشت که با تمام وجود دلبسته ی آنها خواهید بود.»
_ « هم خوب فکر کردید و هم خوب توضیح دادید، دوشیزه ایر. و حالا از این لحظه به بعد با قدرت به هموار کردن راه دوزخ شروع خواهم کرد.»
_ «آقا؟»
_ «نیات خیر را، که معتقدم مثل سنگ آتش زنه ناپایدار هستند، کنار خواهم گذاشت. مسلماً همدمها و دلمشغولیهای من غیر از اینهایی خواهد شد که حالا دارم.»
_ «و بهتر از اینها؟»
_ «و بهتر از اینها _ آنقدر بهتر که طلای خالص از تفاله های کثیف بهترست. قیافه تان نشان می دهد که به حرفهای من شک دارید. من خودم شک ندارم. هدفم را می دانم و انگیزه هایم را می شناسم. و از این لحظه قانونی مثل قوانین پارسها و هخامنشیان تغییرناپذیر وضع می کنم که بر طبق آنها هر دو درست اند.»
_ «اگر برای وضع کردن آنها به قوه ی مقننه ی جدیدی احتیاج باشد نمی توانند اینطور باشند، آقا.»
_ «هستند، دوشیزه ایر، اگرچه حتماً به یک قوه ی مقننه ی جدید احتیاج است: تلفیقهای بی سابقه ی شرایط به قوانین بیسابقه هم نیاز دارد.»
_ «به نظر می رسد معیار خطرناکی باشند، آقا، چون فوراً می توان فهمید که در معرض کاربرد خطا قرار می گیرد.»
_ «دانای نصیحتگر! چنین چیزی است. اما به خدایان خانواده قسم می خورم که آن را در راه خطا به کار نبرم.»
_ «شما انسان هستید و جایزالخطا.»
_ «هستم. شما هم همینطور؛ می خواهید چه بگویید؟»
_ «موجود انسان و جایزالخطا نباید مدعی قدرتی بشود که منحصراً در اختیار خداوند و کمال مطلق است، و فقط به او می توان اعتماد کرد.»
_ «چه قدرتی؟»
_ «قدرت تسلط بر هرگونه روال عجیب و غیرمتعارف که (درست باشد).»
_ «(درست باشد): دقیقاً همان کلمات مورد نظر مرا بر زبان آوردید.»
_ «پس امیدوارم که درست باشد.» این جمله را در حال برخاستن گفتم چون ادامه ی این گفت و گو را که تماماً برایم مبهم بود بیفایده می دانستم و، علاوه بر این، متوجه شدم که شخصیت طرف گفت و گویم فراتر از پذیرش نفوذ من یا دست کم فراتر از قدرت فعلی آن است، و همینطور احساس تزلزل می کردم یعنی احساس حالت مبهمی از عدم ایمنی داشتم که با محکومیت به جهل توأم بود.
_ «کجا می خواهید بروید؟»
_ «آدل را بخوابانم؛ از وقت خوابش گذشته.»
_ «شما از من می ترسید چون مثل یک ابوالهول * حرف می زنم.»
_ «بیانتان مبهم است، آقا؛ هرچند گیج شده ام اما نمی ترسم.»
_ «قطعاً می ترسید؛ خودپسندیتان از خطا می ترسد.»
_ «به این مفهوم که می گویید قطعاً می ترسم چون نمی خواهم راجع به موضوعات بیمعنی حرف بزنم.»
_ «اگر بترسید با چنان شیوه ی جدی و آرامی می ترسید که مرا به اشتباه می اندازید. آیا هیچوقت نمی خندید، دوشیزه ایر؟ برای جواب دادن به خودتان زحمت ندهید _ می دانم به ندرت می خندید اما می توانید خیلی با نشاط بخندید. باور کنید که شما طبیعتاً عبوس نیستید همچنان که من طبیعتاً بد نیستم. آثار سختگیریهای لوو ود هنوز تا اندازه ای در وجودتان هست. بر قیافه ی شما اثر گذاشته، صداتان را آهسته کرده و به اعضای صورتتان حالت انقباض داده. در نتیجه می ترسید از این که در حضور یک مرد و یک برادر _ یا یک پدر، یا ارباب و یا هر چه می خواهید اسمش را بگذارید _ بله می ترسید از این که با حالت خیلی شادی تبسم کنید، خیلی آزادانه حرف بزنید یا سریعتر حرکت کنید اما فکر می کنم به موقع یاد خواهید گرفت که با من طبیعی باشید درست مثل من که برایم غیرممکن است با شما به طرز قراردادی رفتار کنم؛ آن وقت نگاهها و حرکاتتان نشاط، چالاکی و تنوعی بیشتر از این که الان جرأت ابرازش را دارید، نشان خواهند داد. من گاهگاهی توجهم به چشمهای نوعی پرنده ی عجیب که از ورای میله های تنگ هم چسبیده ی یک قفس به بیرون نگاه می کند، جلب می شود: یک اسیر سرزنده، بیقرار و بااراده در آنجاست. کافی است فقط آزاد بشود تا پرواز کند و به ابرها برسد، می بینم هنوز مایل به رفتن هستید.»
_ «ساعت نه شده، آقا.»
_ «مهم نیست. یک دقیقه صبر کنید؛ آدل هنوز آماده ی رفتن به رختخواب نیست. این وضع نشستن من که پشتم به بخاری و رویم به طرف اطاق است به من امکان می دهد که بتوانم همه جا را ببینم: در اثناء گفت و گو با شما آدل را نگاه می کردم (برای خودم دلایلی دارم که دقیقاً به فکر وضع تحصیل او باشم. این دلایل را احتمالاً، نه، حتماً، روزی برای شما شرح خواهم داد)؛ آدل ده دقیقه قبل یک دست لباس ابریشمی صورتی رنگ کوچک از جعبه اش بیرون آورد. همچنان که آن را باز می کرد صورتش از وجد می رخشید و وجودش یکپارچه طنازی شده بود. با صدای بلند گفت:
"! Il faut que je I'essaie! Et a I'instant rnerne "
[باید آن را امتحان کنم.. فوراً! ]
و به سرعت از اطاق بیرون رفت. الان پیش سوفی است و دارد ترتیب لباسش را می دهد. تا چند دقیقه ی دیگر به اطاق برمی گردد؛ و من می دانم چه چیزی خواهم دید: تصویر کوچکی از سه لین وارن در موقع ورود به صحنه... اما این مهم نیست. با این حال، احساسات بسیار ظریف من نزدیک است به اوج هیجان برسد. بله، من چنین پیشگویی می کنم. حالا صبر کنید تا ببینید این پیشگویی چطور تحقق پیدا می کند.»
ولی نکشید که صدای تپ تپ پاهای کوچک آدل در تالار را شنیدم. وقتی وارد شد دیدم به همان صورتی است که قیم او پیش بینی کرده بود: لباس اطلس گلگون خیلی کوتاه. دامنش به اندازه ای بود که می شد آن را بالا جمع کرد. این لباس را به جای لباس قهوه ای چند دقیقه قبلش پوشیده بود. نیمتاجی از غنچه های گل رز در بالای پیشانیش دیده می شد. یک جفت جوراب ابریشمین و یک جفت سندل کوچک از اطلس سفید هم پاهایش را پوشانده بود.
در حالی که جست و خیر کنان جلو می آمد با صدای بلند گفت:
" Est – ce que ma robe va bien? Et mes souliers? Et mes bra? Tenez. Je crois que je vais danser! "
[لباسم به من می آید؟ و کفشهایم و آستینم چطور؟ دوست دارم برقصم.]
و همچنان که لباس خود را باز می کرد و به جلوه در می آورد رقص کنان به آن طرف اطاق رفت. بعد از آن که به آقای راچستر رسید روی انگشت پا به نرمی دور او چرخی خورد. آن وقت یک زانوی خود را به زمین زد و با شور و شوق گفت:
" Monsieur. Je vous remercie mille fois de votre bonte."
[یک دنیا از لطفتان متشکرم، آقا!]
"Cest comme cela que maman faisait. n'est – ce "
[مامان هم اینطور می کرد: مگر نه مسیو؟.]
بعد در حالی که برمی خاست به گفته ی خود افزود:
"? pas. Monsieur "
جواب این بود: «د _ قی _ قاً»! و او با تردستی و افسون طلای انگلیسی مرا از جیب شلوار سواری بریتانیائیم درآورد. من هم شاداب و سرزنده بودم، دوشیزه ایر، بله، مثل سبزه های چمن. بهار جوانی شما حالا مثل بهار جوانی آن زمان من نیست. با این حال، بهار من سپری شده اما این گلچه ی فرانسوی را روی دستم گذاشته. گاهی چنان بی حوصله می شوم که میل دارم از دستش خلاص بشوم. حالا که اهمیتی نمی دهم این گل روی چه ریشه ای نمو کرده و متوجه شده ام ریشه از آن ریشه هایی بوده که جز خاکه ی طلا امکان نداشته کود دیگری به آن داده بشود. به شکوفه اش علاقه ی زیادی ندارم مخصوصاً وقتی که مثل حالا اینقدر تصنعی به نظر می رسد. آن را نگهداری و تربیت می کنم بیشتر بر طبق این اصل کلیسای کاتولیک رومی که می گوید برای کفاره ی گناهان بیشمار، اعم از کوچک و بزرگ، باید یک کار خوب انجام داد. همه ی اینها را یک روزی برایتان توضیح خواهم داد. شب بخیر.»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#54
Posted: 1 Sep 2013 14:25
فصل پانزدهم
آقای راچستر واقعاً هم این کار را کرد؛ در فرصتی که بعداً پیش آمد موضوع را برایم توضیح داد:
یک روز بعد از ظهر در حیاط تصادفاً به من و آدل برخورد. در اثنائی که آن دختر با پایلت و گوی پردار خود بازی می کرد او از من خواست در طول یک خیابان دراز که در دو طرفش درختهای آلش روئیده بودند قدم بزنیم و آدل هم در دیدرسمان باشد.
گفت: آدل دختر یک رقاصه ی اپرا به اسم سه لین وارن است که یک وقتی در قلب خود نسبت به او احساسی داشتم و او خودش به آن می گفت: "grande passion" [ عشق بزرگ] سه لین ادعا می کرد که این عشق را با عشقی حتی بزرگتر پاسخ می دهد. خودم را با آن که زشتم بت آن زن می دانستم و عقیده داشتم آن زن مرا به جلال و شکوه مجسمه ی زیبای آپولو * ترجیح می دهد.
«دوشیزه ایر، من آنقدر از این که یک دختر خوش اندام فرانسوی من کوتاه قد را بر آن مجسمه ی قشنگ ترجیح می داد خوشم آمد که در یکی از مهمانخانه ها او را سکونت دادم. چند خدمتکار و یک کالسکه در اختیارش گذاشتم. برایش انواع شالهای کشمیری، الماس و روبانهای قشنگ و غیره می خریدم. خلاصه، کم کم مثل هر مرد هوسباز راهی را پیش گرفتم که به فساد می انجامید. ظاهراً این استعداد را هم نداشتم که در دنیای ننگ و فساد خودم در یک مسیر جدید و ابتکاری حرکت کنم بلکه با کمال حماقت دقیقاً همان راهی را در پیش گرفتم که اشخاصی از قبیل من در گذشته طی کرده بودند. حتی سرسوزنی هم از ردپای آنها انحراف پیدا نکردم. به سرنوشت تمام هوسبازان دیگر _ همانطور که استحقاقش را داشتم _ گرفتار شدم. از قضا یک شب که سه لین انتظار ملاقات مرا نداشت به دیدنش رفتم. از مهمانخانه خارج شده بود. شب گرمی بود و من از پرسه زدن در خیابانهای پاریس خسته شده بودم بنابراین در بودوار نشستم. از تنفس هوایی که تازه آن زن با عطر خودش آن را تقدس کرده بود خوشحال بودم. نه، مبالغه می کنم؛ اصلاً فکر نمی کردم که بوی خوش تقدیس از او به مشام می رسد؛ بهترست بگویم نوعی عطر بخور مشک و عنبر از او به جا مانده بود و نه عطر مقدس. از انواع بوهای تند گلهای گرمخانه و اسانسهای افشان داشتم خفه می شدم. با خودم گفتم.بهترست پنجره را باز کنم و توی ایوان بنشینم. مهتاب بود و چراغ گاز هم اطراف را روشن می کرد. شبِ خیلی آرام و ساکتی بود. یکی دو صندلی در ایوان گذاشته بودند. نشستم و سیگار برگی به لب گذاشتم _ الان هم می خواهم یک سیگار بکشم، البته با اجازه ی شما.» مدت کوتاهی ساکت شد: سیگاری آماده و روشن کرد. آن را به لب گذاشت و در آن هوای خنک شبانه بوی عطر سیگار برگ هاوانا در اطراف پیچید. بعد آن مرد به سخن خود چنین ادامه داد:
«در آن روزها من خیلی شیرینی دوست داشتم، دوشیزه ایر. از کامفتهای شکلاتی کروکوان [Croquant] خوشم می آمد ( مرا ببخشید که کلمات بیگانه به کار می برم) متناوباً پکی به سیگار می زدم و کامفت می خوردم. در ضمن خیابانهای پر زرق و برق را تماشا می کردم و می دیدم که کالسکه های مجلل در خیابانهای مطابق سبک آن عصر که به نمایشخانه ی مجاور مهمانخانه منتهی می شدند، حرکت می کنند. در این موقع کالسکه ی کوچک قشنگی که یک جفت اسب زیبای انگلیسی آن را می کشیدند و در روشنایی خیره کننده ی شهر کاملاً مشخص بود، نزدیک شد. آن را شناختم؛ همان «درشکه» ای بود که به سه لین هدیه کرده بودم. آن زن داشت به خانه بر می گشت. البته همچنان که به نرده های آهنی ایوان تکیه دادخ بودم قلبم با بیصبری می تپید. همانطور که انتظار داشتم، کالسکه جلوی در مهمانخانه متوقف شد. «شعله» ام پیاده شد («شعله» اصطلاح معروفی است که برای معشوقه های اپرایی به کار می رفت). با این که شنلی به خودش پیچیده بود فوراً او را از پاهای کوچکش که موقع پیاده شدن از کالسکه از شکاف دامن لباسش بیرون زد، شناختم. همچنان که از نرده ی ایوان به پایین خم شده بودم می خواستم زمزمه کنان بگویم «فرشته ی من» [Mon ange] ، البته با لحنی که فقط گوش عشاق می تواند بشنود، اما در این موقع شبح شخصی را دیدم که پشت سر او از داخل کالسکه پایین پرید. او هم خودش را با شنلی پوشانده بود اما وقتی پایش را به زمین گذاشت متوجه شدم که پاشنه ی کفشش مهمیز دارد، و کلاهی هم سرش بود. از در کالسکه رو مهمانخانه وارد شدند.
«تا حالا احساس حسادت نکرده اید، دوشیزه ایر، اینطور نیست؟ البته که چنین احساسی نداشته اید. لازم نیست از شما بپرسم چون هیچوقت عاشق نشده اید. هنوز فرصت دارید که هر دوی اینها را تجربه کنید؛ حالا روحتان خوابیده. برای بیدار کردنش باید یک ضربه ی ناگهانی به آن وارد بشود. تصور می کنید جریان تمام هستی به آرامی جریانی است که شما از اول جوانیتان تا حالا حس کرده اید. شما که با چشمهای بسته و گوشهای پنبه آغشته در این جریان، شناورید نه صخرههای نوک تیزی را می بینید که در دوردست در بستر سیل واقع شده و نه صدای غرش امواج بزرگ را که به پایه ی آن صخره ها می خورند، می شنوید. اما من به شما می گویم _ و می توانید این حرفم را یادداشت کنید _ که یک روزی به معبر پر از پرتگاه آبراهه خواهید رسید و متوجه خواهید شد که تمام جریان زندگی در اثر برخورد با تندآبها و موانع خطرناک، جوش و خروشها و همهمه ها در هم شکسته و نابود می شود؛ و شما در نتیجه ی اصابت با صخره های نوک تیز خرد و خمیر می شوید، و یا شاه موجی شما را بالا می برد و وارد جریان آرامتری می کند _ همچنانکه الان من این وضع را دارم.
«امروز را دوست دارم؛ آسمان سربی را دوست دارم؛ گرفتگی و سکوت جهان را در زیر این سقف سرد و خشک دوست دارم. از ثورنفیلد خوشم می آید: از قدمت آن، دنج بودن آن، درختنهای اقاقیا و انواع دیگر درختهایش؛ نمای خاکستری رنگ آن و چند ردیف پنجره ی تیره اش که آن گنبد فلزی را منعکس می کنند، همه ی اینها را دوست دارم، و در عین حال، تا الان چقدر از فکر کردن راجع به این مکان نفرت داشته ام و از آن مثل یک خانه ی طاعون زده فرار می کرده ام! و هنوز چقدر نفرت دارم از ___»
دندانهایش را به هم فشرد و ساکت شد. پایش را که می خواست برای قدم بعدی بالا بیاورد و چکمه اش را محکم بر زمینِ سخت کوبید. ظاهراً طوری به شدت اسیر یک فکر نفرت انگیز شده بود که آن فکر، او را از پیش رفتن باز می داشت.
وقتی از حرکت ایستاد در سر بالایی خیابان حرکت می کردیم، و عمارت در مقابلمان بود. همچنان که چشمانش متوجه کنگره ها بود طوری به آنها نگاه کرد که قبلاً چنان نگاهی از او ندیده بودم و بعداً هم ندیدم. به نظرم رسید که مردمک درشت چشمانش در زیر آن ابروان آبنوسی لحظه به لحظه با حرکات خاصی حالاتی چون رنج، شرم، خشم، بیقراری، نفرت و انزجار او را نشان می دهد. به آسانی نمی توانست بر تقلای درونی خود فائق بیاید؛ اما در آن موقع حالت دیگری در چشمانش مشاهده کردم که بر حالات قبلی پیروز شد: حالتی پر صلابت، بدبینانه، خودسرانه و حاکی از اراده، هیجان او را فروخوابانده و ظاهر قیافه اش را مثل سنگ سخت کرد.
به سخن خود ادامه داد: «دوشیزه ایر، در طول لحظاتی که ساکت بودم داشتم به حادثه ی کوچکی که قبلاً اتفاق افتاده بود فکر می کردم: یک روز سه لین در آنجا، کنار آن درخت آلش، ایستاده بود. مثل یکی از عجوزه های جادوگری بود که در خلنگزار فورس [forres] در برابر مکبث ظاهر شدند. در حالی که انگشت خود را بلند کرده بود گفت: «تو ثورنفیلد را دوست داری؟» بعد کلمات مرموزی در فضا مقابل سراسر پیشنمای عمارت، میان دو ردیف پنجره بالا و پایین، نوشت: «دوستش داشته باش اگر می توانی؟»، «اگر جرأت داری دوستش داشته باش!»
گفتم: «دوستش خواهم داشت»، «جرأت هم دارم که دوستش بدارم.» با افسردگی به دنبال حرف خود افزود: «و من برسر قولم هستم: موانع خوشبختی، خوبی _ بله، خوبی _ را از سر راهم بر خواهم داشت. می خواهم مردی باشم بهتر از این که بوده ام، و بهتر از این که هستم _ همچنان که لویاتان در کتاب ایوب * نیزه، زوبین و زره را شکست و پاره کرد من هم موانعی را که از نظر دیگرام مثل برنج و آهن محکم اند، مثل کاه و چوب پوسیده می دانم.»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#55
Posted: 1 Sep 2013 14:28
در این موقع آدل با گوی پردار خود جلوی او دوید. آن مرد با لحن خشنی فریاد کشید: «گم شو! برو آن دورها، بچه؛ یا برو داخل عمارت پیش سوفی!» بعد ساکت شد و به قدم زدن ادامه داد. به خودم جرأت دادم و به یادش آوردم کجا بود که ناگهان از موضوع منحرف شد:
پرسیدم: «آیا وقتی مادموازل واران وارد شد شما از ایوان وارد اطاق شدید، آقا؟»
انتظار داشتم برای این سؤال تقریباً بیموقعی که کردم مرا سرزنش کند، اما برعکس، از آن حالت پریشانی عتاب آمیز خود بیرون آمد و چشمانش را متوجه من کرد؛ آثار حالت قبلی دیگر در چهره اش مشاهده نمی شد: «اوه، سه لین را فراموش کرده بودم! خوب، حرفهایم را دنبال می کنم: وقتی دیدم معشوقه ام به آن ترتیب با یک مصاحب مرد، با یک شوالیه، به مهمانخانه آمد مثل این بود که صدای هیس هیس، مار حسادت، به گوشم می رسد؛ مار سبز حسادت که کنار مار پیچهای مواج نرده ی ایوان بیدار شده بود به زیر جلیقه ام خزید و در ظرف دو دقیقه به مرکز قلبم راه پیدا کرد.» وقتی سخنانش به اینجا رسید ناگهان با تعجب گفت: عجب! عجیب است، بانوی جوان، که من برای این کار شما را به عنوان محرم اسرار انتخاب کرده ام، و از آن عجیب تر این که شما هم با آرامش به حرفهایم گوش می کنید مثل این که در دنیا هیچ چیزی برای شما عادتی تر از این نیست که مردی مثل من ماجراهای معشوقه ی اپرائیش را برای دختر غریبه و بی تجربه ای مثل شما تعریف کند! اما بوی مشک پنهان نمی ماند؛ همانطور که یک دفعه قبلاً گفتم، شما با وقار، متننت احتیاط کاریتان باعث شدید که من شما را محرم اسرارم بدانم. علاوه بر این، می دانم روحم را با روح چه کسی ارتباط داده ام. می دانم روح این شخص به فساد گرایش ندارد. روح عجیبی است؛ منحصر به فردست. خوشبختانه در نظر ندارم به این روح صدمه ای بزنم و اگر هم این کار را بکنم از من صدمه ای به آن وارد نمی شود. هرچه من و شما با هم گفت و گو کنیم بهترست چون در حالی که من نمی توانم به شما آسیبی برسانم شما ممکن است به من نیروی تازه ای بدهید.» بعد از این توضیحات خارج از موضوع به سخنان خود چنین ادامه داد:
« در ایوان باقی ماندم، با خود گفتم: بدون شک به بودوار خواهند آمد؛ بهترست برای خودم مخفیگاهی آماده کنم. بنابراین، بعد از این که دستم را از میان پنجره رد کردم پرده را پایین کشیدم و فقط به اندازه ی یک روزنه ی کوچک باقی گذاشتم تا بتوانم داخل را ببینم. پنجره را هم بستم و فقط آن را به قدر یک شکاف باز گذاشتم تا بتوانم قول و قرارهای آهسته ی عاشق و معشوق را بشنوم. بعد دزدانه خودم را به صندلی رساندم و نشستم. به محض این که نشستم آن زوج وارد ساختمان شدند. به سرعت خودم را به آن شکاف رساندم. مستخدمه ی سه لین داخل شد. چراغی را روشن کرد، آن را روی میز گذاشت و بیرون رفت. با این ترتیب می توانستم عاشق و معشوق را به وضوح ببینم: هر دو شنلهاشان را بیرون آوردند. لباس اطلس و جواهر درخشان «متعلق» به وارن _ یعنی البته هدایای خودم به او _ و اونیفورم افسری رفیقش توجهم را جلب کردند.
آن مرد را شناختم: یک ویکنت جوان عیاش، تهی مغز و فاسد بود که او را گاهی در مجامع دیده بودم. هیچگاه نفرت از او را به فکرم راه نداده بودم چون او را خیلی حقیر می دانستم. به محض این که او را شناختم دندان نیش آن مار، مار حسادت، فوراً شکست برای این که در همان لحظه آتش عشقم به سه لین خاموش شد. زنی که مرا به خاطر چنین رقیبی توانسته بود فریب بدهد ارزش آن را نداشت که با آن مرد بر سر او مجادله کنم؛ فقط سزاوار سرزنش بود، سرزنشی کمتر از سرزنش من که فریب او را خورده بودم.
شروع به حرف زدن کردند. گفت و گوشان کار مرا کاملاً آسان کرد. سبکسرانه، حسابگرانه، عاری از عواطف انسانی و جاهلانه بود. شنونده را بیشتر کسل می کرد تا این که خشم او را برانگیزد. یکی از کارتهای من روی میز بود که باعث شد چند بار در میان حرفهاشان به اسم من اشاره کنند. هیچکدام از آن دو نفر توان یا شعور آن را نداشت که به طور صحیحی مرا آزار بدهد اما هر دو تا آنجا که می توانستند با کمال فرومایگی، با خشونت، به من اهانت می کردند مخصوصاً سه لین که حتی به نقایص جسمی من اشاره می کرد و آنها را برجسته جلوه می داد و اسم آنها را بدشکلی و ناقص الخلقه بودن می گذاشت.
در آن روزها تحسین من برای او عادت شده بود؛ به من می گفت: مرد زیبا
و می بینید با شما، که در دومین جلسه ی گفت و گومان صریح و بیملاحظه به من گفتید که مرا زیبا نمی دانید، چه فرق زیادی داشت. از این اختلاف نظر در آن موقع خیلی حیرت زده شدم و___»
آدل دوباره دوان دوان آمد: «مسیو، جان می گوید مباشرتان الان به اینجا آمده و می خواهد با شما ملاقات کند.»
_ آه! در این صورت باید خلاصه کنم: پنجره را باز کردم و وارد اطاق شدم. سه لین رااز تحت الحمایه بودن خودم خارج کردم. به او تذکر دادم مهمانخانه را خالی کند، و برای مخارج فوری و اضطراری مبلغی پول در اختیارش گذاشتم. به جیغ و دادها، حمله ها، التماسها، اعتراضها و تشنجهای او اصلاً اهمیتی ندادم. ضمناً، با ویکنت در بوا دو بولنی [Bois de Boulagne] قرار دوئل گذاشتم. صبح روز بعد با خوشحالی با آن مرد رو به رو شدم. در یکی از بازوهای بیرمق و پریده رنگ او، که مثل بال جوجه ی تازه سر از تخم بیرون آورده ضعیف بود، یک گلوله نشاندم؛ و بعد، فکر کردم دیگر قضیه تمام شده اما بدبختانه اینطور نبود چون وارن شش ماه قبل از آن واقعه این دخترک، آدل، را روی دستم گذاشته بود و ادعا میکرد که دختر من است، و شاید هم به من شباهت بیشتری دارد تا او. چند سال یعد از آن که با مادرش قطع رابطه کرده بودم آن زن بچه اش را رها کرد و با یک موسیقیدان یا خواننده به ایتالیا گریخت. طبعاً در مورد آدل هیچ ادعایی را برای لزوم نگهداری از او نمی پذیرفتم چنان که هنوز هم نمی پذیرم، اما چون شنیدم که این موجود بیچاره کاملاً بی پناه است او را از میان منجلاب پاریس نجات دادم و به اینجا آوردم تا در محیط سالم حومه ی یکی از شهرهای انگلیس به خوبی بزرگ بشود. خانم فرفاکس برای تربیت او شما را پیدا کرد. اما حالا که شما می دانید او فرزند نامشروع یک دختر اپرایی فرانسوی است شاید راجع به رفتار خودتان و وضع شاگردتان نظردیگری پیدا کنید؛ شاید یک روز پیش من بیایید و به من اطلاع بدهید جای دیگری کار پیدا کرده اید _ و از من بخواهید به فکر معلم دیگری باشم و این جور حرفها، بله؟»
_ نه، آدل مسئول خطاهای مادرش یا شما نیست. من با او رفتار احترام آمیزی داشته ام، و حالا که دانستم پدر و مادری ندارد _ یعنی مادرش او را رها کرده و شما هم خودتان را پدر او نمی دانید، آقا، با او رابطه ی نزدیکتری از گذشته برقرار خواهم کرد. چطور می توانم بچه ناز پرورده ی لوس یک خانواده ی ثروتمند که معلمه اش را مزاحم می داند و از او نفرت دارد را به یک بچه ی یتیم و بیکس که آن معلمه را دوست و پناه خودش می داند، ترجیح بدهم؟»
_ «اوه، پس شما با این دید به قضیه نگاه می کنید؟ خوب، من حالا باید بروم؛ و شما هم همینطور. هوا دارد تاریک می شود.»
اما من چند دقیقه ای بیشتر با آدل و پایلت ماندم. با او مسابقه ی دو دادم، و با گوی پردار و چوگان پهن بازی کردیم. وقتی وارد ساختمان شدیم و کلاه و کتش را بیرون آوردم، او را روی زانویم نشاندم و گذاشتم هرچه دلش می خواهد به مدت یک ساعت با زبان کودکانه اش حرف بزند. در این مدت حتی از اندک آزادیها و خطاهای کوچکی که به رغم تذکرات من همیشه به آنها تمایل داشت، جلوگیری نکردم؛ البته این گونه تمایلات، سطحی نگری و ابتذال شخصیت را، که احتمالاً از مادرش به ارث برده بود، افزایش می داد و خیلی کم با روحیات انگلیسی سازگاری داشت. با این حال برای خودش دارای شایستگیهایی بود، و من تمام خوبیهایی را که در او بود تا آنجا که می توانستم بیشتر تحسین می کردم. در قیافه و خصوصیات ظاهرش دقت کردم ببینم آیا شباهتی با آقای راچستر پیدا می کنم اما هیچ شباهتی نیافتم. هیچ نشانه و حالتی دیده نمی شد که نشان دهنده ی بستگی آنها به یکدیگر باشد. جای افسوس بود؛ اگر ثابت می شد با آقای راچستر شباهتی دارد آن مرد بیشتر به او توجه نشان می داد.
دیگر راجع به این قضیه فکر نکردم تا وقتی که شب برای استراحت به اطاقم رفتم. در آنجا به فکر ماجرایی افتادم که آقای راچستر برایم شرح داده بود.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#56
Posted: 1 Sep 2013 14:30
همانطور که گفته بود، احتمالاً هیچ امر غیرعادی در اصل ماجرا نبود: عشق یک انگلیسی ثروتمند به یک رقاصه ی فرانسوی و خیانت آن زن به او بدون شک یکی از موضوعاتی بود که هر روزه در جامعه اتفاق می افتد؛ اما در نقطه ی اوج هیجان این ماجرا مسلماً رازی وجود داشت و آن این بود که وقتی آن مرد رضایت خود را از وضع فعلیش و احساس خوشایند خود از آن خانه ی قدیمی و محیط آن را که تازه در او زنده شده بود شرح می داد ناگهان دچار تغییر حالت عجیبی شد. با حیرت زدگی راجع به این ماجرا می اندیشیدم. اما کم کم فکر کردن راجع به این موضوع را کنار گذاشتم و چون متوجه شدم عجالتاً نمی توانم از کنه قضیه سردربیاورم به بازنگری رفتار آن روز کارفرمایم نسبت به خودم پرداختم. اعتمادی که مناسب دانسته بود که به من داشته باشد به نظر می رسید نوعی احترام به بصیرت و مصلحت اندیشی من باشد. من هم آن را اینطور تلقی کردم و پذیرفتم. حالا چند هفته ای بود که رفتارش نسبت به من در مقایسه با هفته های اولیه کمتر دستخوش تغییرات بود و حالت یکسانی داشت. معمولاً در سر راهش ظاهر نمی شوم هر چند دیگر آن حالت تکبر دلسردکننده را نداشت. وقتی هم تصادفاً او را می دیدم برخوردش خوشایند به نظر می رسید. همیشه یکی دو کلمه و گاهی یک لبخند برای من داشت. وقتی از من رسماً دعوت می کرد که نزدش بروم چنان صمیمانه مرا می پذیرفت که باعث می شد حس کنم دارای قدرتی برای سرگرم کردن او هستم. این ملاقاتهای اوایل شب به همان اندازه ای که برای من سودمند بود او را هم خوشحال می کرد.
من، در واقع، نسبتاً کم حرف می زدم اما می دیدم که او با شوق و رغبت سخن می گوید. طبیعتاً اهل معاشرت بود. دوست داشت نظرات اجمالی خود درباره ی اشکال و طرق زندگی را برای فرد ناآشنای با آنها شرح دهد (منظورم اشکال تباه کننده و طرق شرارت آمیز نبود بلکه آنهایی بود که ضابطه ی معتبری برای عمل دارند و یکی از ویژگیهاشان بدیع بودن آنهاست)؛ و من با شور و شوق شدید افکار تازه ای را که او عرضه می داشت می پذیرفتم، تصاویر جدیدی را رسم می کرد در مخیله ی خود جا می دادم، و یا در افقهای جدیدی از اندیشه که در برابر چشمانم می گشود به دنبال او روان بودم. از کنایه های رنجش آوری که گاهی بر زبان می آورد نمی رنجیدم.
بی تشریفات بودن رفتارش مرا از یک فشار و محدودیت آزارنده نجات می داد. رک گویی و صراحت دوستانه اش در برخورد و گفت و گوی با من، که هم صحیح بود و هم صمیمانه، مرا به طرفش می کشاند. گاهی حس می کردم بیشتر خویشاوندم است تا کارفرمایم. در عین حال باز هم گاهی رفتارش متکبرانه و آمرانه می شد اما من اهمیتی نمی دادم چون فهمیده بودم که اخلاقش اینطورست. از این دلبستگی جدیدی که وارد زندگیم شده بود آنقدر خوشحال بودم و آنقدر احساس حقشناسی داشتم که دیگر آرزوی قوم و خویش داشتن نمی کردم؛ هلال آسمان بختم ظاهراً به تدریج به صورت ماه تمام در می آمد، کمبودهای زندگیم رفع می شد، ضعف جسمیم رو به بهبود می رفت، بدنم گوشت می آورد و نیروی تازه ای می گرفتم.
راستی، آیا حالا آقای راچستر به نظرم زشت می آمد؟ نه، خواننده ی {عزیز}، حقشناسی و مصاحبتهای زیاد با او، که همه لذت بخش و دلپذیر بودند، صورت او را در نظر من زیباترین چهره ای ساخته بود که دوست داشتم ببینم. حضور او در اطاق نشاط انگیزتر از پرفروغترین آتشها بود. با این حال، خطاهای او را فراموش نکرده بودم؛ در حقیقت هم نمی توانستم فراموش کنم چون مکرراً آنها را جلوی چشمم می آورد. با اشخاص پایین تر از خود، از هر طبقه که می خواستند باشند، متکبر و خشن بود و گاهی با لحن تمسخرآمیز با آنها حرف می زد. در اعماق روح خود حس می کردم محبت زیادی که به من دارد با خشونت غیرعادلانه اش نسبت به بسیاری از مردم برابرست. از این گذشته، افسرده بود، و خیلی هم افسرده بود. دو سه بار که دنبالم فرستاده بود تا بروم برایش کتاب بخوانم می دیدم در کتابخانه اش تنها نشسته، دستهایش را روی سینه به هم بسته و سر خود را پایین انداخته؛ وقتی سرش را بالا می کرد می دیدم که یک حالت گرفتگی اخم آلود و تقریباً شریرانه چهره اش را تیره ساخته. اما من عقیده داشتم که افسردگی، خشونت و خطاهای اخلاقی گذشته اش ناشی از مصائب و رنجهای ظالمانه ی سالهای قبل هستند (می گویم گذشته چون به نظر می رسید حالا آنها را اصلاح کرده باشد). معتقد بودم مردی است که طبیعتاً گرایشهای بهتر، اصولی عالی تر و ذوقهایی خالص تر از آنچه شرایط بر او تحمیل کرده، تعلیم و تربیت در او مخمر ساخته، و یا سرنوشت در او برانگیخته، برای خود دارد. فکر می کردم مواد و مصالح فکری بسیار شایسته ای دارد اما عجالتاً پیوستگی آن مواد با هم طوری است که تا اندازه ای به هم خورده و ضایع شده اند. نمی توانم انکار کنم که از غم او، علتش هرچه بود، غمگین بودم و برای رفع آن راضی بودم سعی زیادی به کار ببرم.
در این موقع با این که شمع خود را خاموش کرده در بستر دراز کشیده بودم نمی توانستم بخوابم چون راجع به نگاه او فکر می کردم که در آن خیابان مکث کرد و گفت چطور بخت به او رو آورده و به او جرأت داده که در ثورنفیلد احساس خوشبختی کند.
از خودم پرسیدم: «چرا اینطور احساس نکند؟ چه چیزی او را با خانه بیگانه کرده بوده؟ آیا دوباره به زودی از اینجا خواهد رفت؟ خانم فرفاکس گفت او هر دفعه که می آید به ندرت بیشتر از دو هفته می ماند، در حالی که الان هشت هفته است که مانده. اگر برود تغییری که پیش خواهد آمد غم انگیز خواهد بود. اگرفرضاً بهار، تابستان و پاییز در اینجا نباشد آفتاب و روزهای آفتابی چقدر خالی از روشنایی خواهند شد!»
به هر حال، درست نمی دانم که بعد از این افکار کاملاً خواب بودم یا نه که ناگهان در اثر شنیدن زمزمه ای مبهم بیدار شدم. حس کردم که آن صدای عجیب و ملال آور درست از بالای سر من می آید. به خودم گفتم ای کاش شمع خود را روشن نگهداشته بودم. تاریکی شب خیلی وحشت آور بود. دچار اضطراب شدیدی شدم. در حالی که به آن صدا گوش می دادم برخاستم و در بستر نشستم. صدا ساکت شد.
دوباره سعی کردم بخوابم اما نگران بودم و قلبم به شدت می تپید. آرامش درونم به هم خورده بود. ساعت دیواری که پایین و در انتهای تالار بود دو ضربه نواخت. درست در آن موقع حس کردم کسی دست خود را به در اطاقم می مالد. مثل این بود که برای عبور از راهرو کورمال کورمال حرکت می کرد که دستش به در اطاقم خورده بود. گفتم: «کیست؟»جوابی نشنیدم. از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم.
یک مرتبه به خاطرم آمد که شاید پایلت است که چون اتفاقاً درِ آشپزخانه باز مانده و او که گاهی راه خود را به طرف آستانه ی در اطاق آقای راچستر نمی تواند پیدا کند از آنجا رد شده؛ صبحها خودم دیده بودم که آنجا خوابیده. این فکر کمی مرا آرام کرد. دراز کشیدم. سکوت، اعصاب را آرام می کند، و چون در این موقع سکوت ممتدی بر سراسر خانه حکمفرما شده بود کم کم حس کردم که کرختیِ خواب دوباره به سراغم آمده. اما مثل این که مقدر نبود آن شب به خواب بروم. تازه داشتم خواب می دیدم که واقعه ی بسیار هراس انگیزی باعث شد آن رؤیا کاملاً از صفحه ی ذهنم محو شود.
صدای خنده ی شیطانی کوتاه، خفه و پرقدرتی شنیدم. ظاهراً از سوراخ جا کلیدی در اطاقم بهگوش میرسید. سر تختخوابم نزدیک در بود. اول تصور کردم که یک جن قهقهه زن کنار تختخوابم ایستاده _ یا حتی روی بالشم خم شده، اما وقتی برخاستم و اطراف را نگاه کردم نتوانستم چیزی ببینم. باز هم در همین اثنائی که متحیر مانده بودم صدا تکرار شد. فهمیدم از پشت درست. اولین واکنش من این بود که برخیزم و کلون در را محکم ببندم و واکنش بعدی این بود که فریاد بکشم «کیست؟»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#57
Posted: 1 Sep 2013 14:30
صدای حرف زدن غلغل مانند و ناله ای شنیدم. طولی نکشید صدای پاهای شخصی به گوشم رسید که به طرف ته راهرو می رفت، و بعد، از پلکان طبقه ی سوم شنیده شد. شنیدم دری که اخیراً جلوی پلکان طبقه ی سوم کار گذاشته بودند باز و بسته شد. همه جا ساکت شد.
با خودم گفتم: «آیا گریس پول بود؟ آیا جن زده شده بود؟» حالا دیگر غیرممکن بود تنها بمانم؛ بایست نزد خانم فرفاکس می رفتم. با عجله نیمتنه ام را پوشیدم و شالم را روی شانه ام انداختم. با دستهایی لرزان کلون را کشیدم و در را باز کردم. فقط یک شمع در بیرون می سوخت که آن را روی بوریای راهرو گذاشته بودند. از این موضوع تعجب کردم اما چیزی که بیشتر باعث تعجبم شد این بود که دیدم فضا کاملاً تاریک است مثل این که پر از دود شده باشد. همچنان که برای پیدا کردن منشأ آن حلقه های تیره به چپ و راست نگاه می کردم بوی سوختگی غلیظی به مشامم رسید. چیزی خش خش می کرد. دیدم یک در کاملاً بازست و آن در اطاق آقای راچستر بود که دود فراوانی از آنجا بیرون می آمد. دیگر به خانم فرفاکس یا آن خنده فکر نکردم. فوراً خود را به آن اطاق رساندم. شعله های آتش در اطراف تختخواب زبانه می کشیدند. پرده ها آتش گرفته بودند. دیدم آقای راچستر در وسط آتش و دود بدون حرکت دراز کشیده و به خواب عمیقی فرو رفته.
او را تکان دادم و فریاد کشیدم: «بیدار شوید! بیدار شوید!» اما او ناله ای کرد و به طرف دیگر غلتید. از فرط دود بیهوش شده بود. یک دقیقه وقت را نمی شد تلف کرد؛ حالا دیگر ملافه ها هم آتش گرفته بودند. به طرف لگن و پارچ آب رفتم خوشبختانه هر دوی آنها که یکی پهن و دیگری گود بود پر از آب بودند. با زحمت آنها را آوردم و رختخواب و کسی که در آن خوابیده بود را کاملاً خیس کردم. به سرعت به اطاقم رفتم و تنگ آب خودم را هم آوردم. یک بار دیگر تختخواب را غسل تعمید دادم و، با کمک خداوند، توانستم شعله های آتش را که تختخواب را در کام خود فرو برده بود، خاموش کنم.
صدای خش خش عنصر تشنه کام آتش، شکستن تنگ آب که موقع خالی کردن آب از دستم غلتید و افتاد و، مهمتر از همه، صدای شر شر آبی که سخاوتمندانه و بی پروا روی تختخواب می ریختم سرانجام آقای راچستر را بیدار کرد. با این که تاریک بود فهمیدم که بیدار شده چون شنیدم وقتی فهمید که در یک حوض آب خوابید، شروع کرد به دشنامهای عجیب دادن.
فریاد کشید: «سیل آمده؟»
جواب دادم: «خیر، آقا، آتش سوزی شده. برخیزید؛ الان خیس خیس هستید. می روم برایتان شمع بیاورم.»
پرسید: «تو را به شیطانی که می پرستی آیا تو جین ایر هستی؟ جادوگر جنگیر چه بلایی به سر من من آورده ای؟ غیر از تو چه کسی در اطاق است؟ نقشه کشیده بودی که مرا غرق کنی؟»
_ «برایتان شمع خواهم آورد، آقا، شما را به خدا برخیزید. ظاهراً توطئه ای در کار بوده. به این زودی نمی توانید بفهمید چه کسی بود و قضیه از چه قرارست.»
_ «ببین، من الان برخاسته ام. آوردن شمع عجالتاً به نفع تو نیست. با این حال، یکی دو دقیقه صبر کن تا من اگر لباس خشکی اینجا هست لباسم را عوض کنم. بله، این لباس راحتی مناسب. حالا بدو!»
به سرعت دویدم. شمعی را که هنوز در راهرو می سوخت آوردم. آن را از دستم گرفت و بالا نگهداشت. به وارسی تختخواب پرداخت. دید همه اش سیاه شده و سوخته. ملافه ها خیس شده و فرش اطراف تختخواب خیس آب است.
پرسید: «قضیه از چه قرارست؟ و کی این کار را کرده؟»
ماوقع را به اختصار برایش شرح دادم: خنده ی عجیبی که از راهرو شنیده بودم، صدای پای شخصی که به طبقه ی سوم رفت، دود و بوی حریق که مرا به اطاق او راهنمایی کرده بود، و همینطور وضع اطاق وقتی وارد آن شدم و این که چطور هرچه آب به دستم رسیده به سرش ریخته ام.
خیلی با متانت به حرفهایم گوش داد. همچنان که به حرفهایم گوش می داد چهره اش بیشتر توجه او را نشان می داد تا حیرتش را. بعد از تمام شدن حرفهایم بلافاصله شروع به سخن گفتن نکرد.
پرسیدم: «سراغ خانم فرفاکس بروم؟»
_ «خانم فرفاکس؟ نه، برای چه می خواهید سراغ او بروید؟ از او چه کاری ساخته است؟ بگذارید راحت بخوابد.»
_ «پس لی را می آورم؛ جان و زنش را بیدار می کنم.»
_ «نه به هیچ وجه. فقط آرام باشید. شال به خودتان پیچیده اید؟ به حد کافی گرمتان نیست. می توانید شنل مرا که آنجاست بردارید. آن را به خودتان بپیچید، و آنجا روی مبل بنشینید. من ترتیب کار را خواهم داد. حالا پاهاتان را روی چهار پایه بگذارید تا خیس نشوند. می خواهم چند دقیقه ای شما را تنها بگذارم. شمع را با خودم می برم. همانجا که هستید باقی بمانید تا برگردم. اصلاً از جایتان تکان نخورید. باید سری به طبقه ی سوم بزنم. یادتان باشد که از جای خودتان نجنبید یا کسی را صدا نزنید.»
بیرذون رفت، دیدم نور شمع به تدریج ناپدید شد. آن مرد خیلی به آرامی از راهرو عبور کرد، تا آنجا که می توانست در راه پله را بدون صدا باز کرد آن را پشت سر خود بست، و آخرین شعاع نور هم ناپدید شد. من در ظلمت محض تنها ماندم. گوش دادم ببینم صدایی می آید یا نه اما چیزی نشنیدم. مدت زیادی گذشت. خسته شدم. با آن که شنل را به خودم پیچیده بودم سردم بود. علاوه بر اینها، چون قصد بیدار کردن و برانگیختن اهل خانه را نداشتم ماندن خود را در آنجا بیفایده می دانستم. نزدیک بود یا نادیده گرفتن دستور آقای راچستر خود را در معرض خطر ناخشنودی او قرار دهم که در این موقه نور ضعیف شمع بار دیگر روی دیوار راهرو افتاد و صدای پای بدون کفش او را که روی بوریا راه می رفت شنیدم. با خود گفتم: «امیدوارم او باشد، و نه چیزی بدتر.»
رنگ پریده و بسیار افسرده دوباره به اطاق آمد. در حالی که شمع را روی دستشویی می گذاشت. گفت: «همه چیز را فهمیدم؛ همان بود که فکر می کردم.»
_ «چطور، آقا»
جوابی نداد اما دستهای خود را زیر بغل زده به زمین نگاه می کرد. بعد از چند دقیقه با لحن نسبتاً عجیبی پرسید: «یادم رفت از شما بپرسم که وقتی در اطاقتان را باز کردید آیا چیزی دیدید؟»
_ «نه، آقا؛ فقط دیدم یک شمعدان روی زمین است.»
_ «اما صدای خنده ی عجیبی شنیدید؟ گمان می کنم آن خنده و یا چیزی شبیه به آن را قبلاً شنیده بودید؟»
_ «بله، آقا. زنی هست به اسم گریس پول که در آنجا خیاطی می کند. او همینطور می خندد. یک آدم استثنایی است.»
_ «که اینطور. گریس پول؛ حدس می زنید گریس پول باشد. او، همینطور که می گویید، آدم عجیبی است، خیلی عجیب. خوب، راجع به این قضیه فکری خواهم کرد. در عین حال، خوشحالم که غیر از خود من شما تنها کسی هستید که از جزئیات دقیقِ ماجرای امشب باخبرید. شما آدم کم عقل پرچانه ای نیستید؛ در این باره با احدی حرف نزنید.» و در حالی که به تختخواب اشاره می کرد گفت: «ترتیب اینها را خواهم داد. و حالا به اطاقتان برگردید. بقیه ی شب را روی نیمکت راحتی کتابخانه خیلی خوب خواهم خوابید. ساعت نزدیک چهارست. تا دو ساعت دیگر خدمتکارها بیدار می شوند.»
در حالی که راه افتاده بودم بروم گفتم: «پس شب بخیر، آقا.»
ظاهراً از تصمیم من به رفتن تعجب کرد _ و تعجب او با گفته ی خودش که از من خواسته بود بروم، تناقض داشت.
با تعجب گفت: «چی؟ حالا می خواهید از پیش من بروید، آن هم به این صورت؟»
_ «شما خودتان گفتید می توانم بروم، آقا.»
_ «اما نه اینطور؛ من هنوز با شما خداحافظی نکرده ام. یکی دو کلمه خوشامد و آرزوی خیر به زبانم نیامده. خلاصه نه این جور، نه با این روش خشک و رسمی. آخر، شما جان مرا نجات داده اید! _ مرا از چنگال یک مرگ وحشتناک و پرشکنجه خلاص کرده اید! _ و حالا از کنار من طوری می گذرید مثل این که دو نفر غریبه از هم جدا می شوند! اقلاً به من دست بدهید.»
دست خود را به طرف من دراز کرد. دستم را به او دادم. اول آن را با یک دست و بعد با هر دو دستش گرفت.
_ «شما جان مرا نجات داده اید. خوشحالم از این که به شما چنین دین بزرگی دارم. بیشتر از این چیزی نمی توانم بگویم. هیچ موجود زنده ی دیگری را در نقش یک بستانکار برای این چنین کار مهمی تحمل کرد؛ اما در مورد شما وضع فرق می کند: حس می کنم خوبیهای تو مرا ملزم به هیچ تکلیفی نمی کند، جین.»
مکثی کرد. به من خیره شد. محسوس بود که در موقع ادای این کلمات لبهایش می لرزند، اما بر لحن کلام خود مسلط بود.
_ «مجدداً شب بخیر، آقا. در این ماجرا اصولاً دِین، خوبیها، تکلیف و کار مهم و قابل ذکری نمی بینم.»
به سخنان خود ادامه داده گفت: «می دانم، شما روزی به یک طریقی به من خوبی خواهید کرد _ این را اولین باری که شما را دیدم در چشمهاتان خواندم. حالت آنها (دوباره مکث کرد) و لبخندتان (با شتاب ادامه داد) همینطوری و بدون هیچ چیز این همه شور و شوق در اعماق قلب من وارد نکرده. مردم از همدردی و همنوایی طبیعی حرف می زنند و من راجع به جنهای خوب چیزهایی شنیده ام؛ حتی پوچ ترین افسانه ها نیز خالی از حقیقت نیست. شب بخیر، محافظ گرانقدر من.»
صدایش نیروی عجیبی داشت؛ برق عجیبی در نگاهش بود.
گفتم: «خوشحالم که تصادفاً بیدار بودم.» و بعد به راه افتادم که بروم.
_ «چی! واقعاً می خواهید بروید؟»
_ «سردم است، آقا»
_ «سرد؟ بله، مخصوصاً که روی آن چهار پایه هم ایستاده ای! پس، برو جین، برو!»
اما هنوز دستم را نگهداشته بود، و نمی توانستم آن را بیرون بیروم. فکر کردم بهترست دروغ مصلحت آمیزی بگویم. گفتم: «مثل این که صدای پای خانم فرفاکس را شنیدم.»
_ «خوب، پس بروید.» انگشتهایم را رها کرد، و من از اطاق بیرون آمدم.
دوباره به رختخواب رفتم. اما اصلاً به فکر خواب نبودم. تا سپیده ی صبح روی یک دریا شناور بودم. امواج مرا بالا و پایین می انداختند، اما در این دریای ناآرام امواج کوچک رنج در زیر امواج عظیم شادی می غلتیدند. فکر می کردم گاهی در آنسوی دریای خروشان ساحلی را می بینم که مثل تپه های سرزمین فلسطین سرسبز و باطراوت است. هرچند گاه یک بار، تندآب جدیدی به من امید می داد و روحم را پیروزمندانه به طرف ساحل می برد؛ اما نمی توانستم به آن ساحل برسم حتی با خیال _ باد مخالفی مرا از آن دور می کرد و دائماً به عقب می راند. عقل در برابر جنون مقاومت می کرد؛ تقدیر به هوس هشدار می داد. هیجان زده تر از آن بودم که بتوانم بخوابم. به محض دمیدن سپیده ی صبح از رختخواب بیرون آمدم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#58
Posted: 1 Sep 2013 14:31
فصل شانزدهم
در روز بعد از آن شب بیخوابی، هم شدیداً به دیدن آقای راچستر میل داشتم و هم از آن می ترسیدم. می خواستم دوباره صدای او را بشنوم در عین حال از این که چشمم به چشمانش بیفتد وحشت داشتم. در اوایل صبح آن روز لحظه به لحظه در انتظار آمدن او یودم. مثل سابق عادت نداشت که مکرراً به کلاس درس سر بزند اما گاهی می آمد و چند دقیقه ای آنجا می ماند. این احساس را داشتم که آن روز حتماً به کلاس خواهد آمد.
اما آن روز صبح طبق معمول گذشت. هیچ چیزی که روال معمولی و آرام درسهای آدل را قطع کند اتفاق نیفتاد فقط مدت کوتاهی بعد از صرف صبحانه در اطاق مجاورِ اطاق آقای راچستر سر و صدایی شنیدم؛ صداهای هیجان زده و تعجب آمیز خانم فرفاکس، لی، آشپز _ یعنی همسر جان _ و حتی صدای خشن خود جان به گوش می رسید: «ارباب خیلی شانس آورده که در رختخواب نسوخت!» «روشن گذاشتن شمع در شب همیشه خطر دارد.» «کار خدا بود که به فکر استفاده از پارچ آب افتاد!» «تعجب می کنم که چطور کسی را بیدار نکرد!» «حالا خدا کند که سرما نخورد چون شب روی نیمکت راحتی کتابخانه خوابیده بود» و از این قبیل حرفها.
بعد از این گفت و گوها بود که صدای جارو کردن، شستن و پاک کردن هم به گوشم رسید. موقعی که برای ناهار به طبقه ی پایین رفته بودم وقتی داشتم از جلوی اطاق آقای راچستر رد می شدم چون درِ آن باز بود دیدم که همه چیز کاملاً مرتب شده بود و فقط تختخواب پرده نداشت. لی روی سکوی کنار پنجره ایستاده بود و داشت شیشه های دودزده را پاک می کرد. میل داشتم با او سر صبحت را باز کنم برای این که می خواستم از نتیجه ی آن حادثه اطلاعاتی به دست بیاورم اما وقتی جلوتر رفتم متوجه شدم شخص دیگری در اطاق است _ زنی روی یک صندلی کنار تختخواب نشسته بود. و حلقه های پرده های جدید را به آنها می دوخت. او کس دیگری جز گریس پول نبود.
آن زن آرام و ساکت بود. لباس قهوه ای، پیش بند شطرنجی، دستمال و کلاه سفید او طبق معمول بود. سرگرم کار خود بود و به نظر می رسید که افکارش به چیز دیگری جز آن کار توجه ندارد. در ناصیه و چهره ی معمولی او هیچگونه رنگ پریدگی مشاهده نمی شد و همچنین حالت ناامیدی شدیدی که آدم انتظار دارد در چهره ی یک زن جانی مشاهده کند در او به چشم نمی خورد؛ و با توجه به این که قربانی احتمالی او، او را تا لانه اش تعقیب کرده و (به تصور من) به جنایتی که قصد ارتکابش را داشته متهمش ساخته بود، این آرامش به نظر من عجیب می رسید. من متحیر _ و در واقع آشفته _ بودم. همچنان که به او خیره شده بودم سر خود را بلند کرد؛ نه یکه ای خورد و نه رنگ صورتش تیره یا سفیدتر شد تا بتوانم بگویم هیجان درونیش فاش شده، احساس گناه می کند و یا از برملا شدن رازش وحشتی دارد. با همان شیوه ی خونسردانه و کم گویی همیشگی خود: «صبح بخیر، دوشیزه»، بعد مقداری نوار و یک حلقه برداشت و به ادامه ی دوخت و دوز خود پرداخت.
با خودم گفتم: «بهتر است امتحانش کنم؛ این نفوذ ناپذیری او برایم معمایی شده.»
گفتم: «صبح بخیر. گریس. آیا اینجا اتفاقی افتاده؟ چند دقیقه پیش متوجه شدم خدمتکارها همه با هم داشتند حرف می زدند.»
_ «قضیه از این قرارست که ارباب دیشب در رختخوابش مطالعه کرده، همانطور که شمع روشن بوده خوابش برده و پرده آتش گرفته اما خوشبختانه پیش از این که لحاف و تشک و چیزهای چوبی آتش بگیرند بیدار شده و با آبی که توی پارچ بوده شعله ی آتش را خاموش کرده.»
با صدای آهسته ای گفتم: «چه حادثه ی عجیبی!» و بعد در حالی که چشم از او برنمی داشتم پرسیدم: «آقای راچستر هیچکس را بیدار نکرد؟ هیچکس متوجه رفتو آمد او نشد؟» دوباره سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد. این دفعه در نگاهش حالت هوشیاری خاصی بود. ظاهراً با احتیاط مرا امتحان می کرد؛ جواب داد: «شما می دانید، دو شیزه که خدمتکارها خوابشان خیلی سنگین است و احتمال ندارد که آنها صدایی شنیده باشند. اطاق خانم فرفاکس و اطاق شما به اطاق ارباب از همه نزدیکترست. اما خانم فرفاکس گفت چیزی نشنده، و شما می دانید وقتی آدم پیر می شود معمولاً خوابش سنگین است.» مکثی کرد، و بعد با نوعی لاقیدی ظاهر و در عین حال با لحن مخصوص و معنی داری افزود: «اما شما جوان هستید، دوشیزه، و می توانم بگویم خوابتان هم سبک است؛ شاید شما صدایی شنیده باشید؟»
در حالی که صدایم را پایین آورده بودم تا لی که هنوز مشغول براق کردن شیشه ها بود نتواند حرفهایم را بشنود گفتم: «شنیدم؛ ام اول تصور کردم که پایلت است نمی تواند بخندد. یقین دارم صدای خنده ای شنیدم، و خنده ی عجیبی هم بود.»
دوباره سوزن خود را نخ کرد، با دقت به نخ موم مالید و بعد با متانت تمام اظهار داشت: «خیلی بعید است که ارباب خندیده باشد، دوشیزه گمان می کنم وقتی او دچار چنان خطری بود شما خواب می دیدید.»
در حالی که از خونسردی بیشرمانه ی او تا اندازه ای خشمگین شده بودم گفتم: «من خواب نمی دیدم.» دوباره به من نگاه کرد، و این بار با همان نگاه دقیق و هوشیارانه ی قبل، و پرسید: «آیا به ارباب گفتید که صدای خنده شنیده اید؟»
_ «امروز صبح امکان این که با او حرف بزنم پیش نیامد.»
باز پرسید: «فکر نمی کنید که برای نگاه کردن به داخل راهرو در اطاقتان را باز کرده باشید؟»
ظاهراً داشت مرا سؤال پیچ می کرد و سعی داشت بدون این که متوجه شوم اطلاعاتی از من به دست بیاورد. این فکر به شدت مرا نگران کرد که اگر بفهمد او را شناخته ام و به او شک دارم برای من هم نقشه های رذیلانه ای خواهد کشید. فکر کردم دور از عقل است که بی احتیاطی کنم؛ بهترست مواظب خودم باشم.
گفتم: «برعکس، در اطاقم را بستم.»
_ «پس عادت ندارید که شبها پیش از رفتن به رختخواب در اطاقتان را چفت کنید؟»
در دل گفتم: «زن پلید! می خواهد از عادات من سردربیاورد تا بر اساس آنها نقشه بکشد.» بار دیگر خشم بر احتیاط غلبه کرد؛ با لحن تندی گفتم: «تا حالا غالباً یادم می رفت در را چفت کنم. گمان نمی کردم لازم باشد. نمی دانستم که هیچ خطر یا آسیبی می تواند خانه ثورنفیلد را تهدید کند، اما در آینده (روی کلمات تأکید کردم): کاملاً دقت خواهم کرد پیش از خوابیدن از امن بودن اطاقم اطمینان پیدا کنم.»
جواب داد: «کار عاقلانه ای خواهد بود. تا آنجا که من می دانم، اطرافم اینجا خیلی خلوت است. البته از وقتی این خانه ساخته شده اصلاً نشنیده ام که دزد به اینجا آمده باشد اما همه می دانند که در صندوق اشیاء قیمتی این خانه شمشهایی به ارزش صدها لیره نگهداری می شود. و شما می دانید عده ی خدمتکارهای خانه ای به این بزرگی خیلی کم است چون تا حالا ارباب هیچوقت زیاد اینجا نمانده و وقتی هم که می آید چون مجردست به خدمتکار زیادی احتیاج ندارد. اما من همیشه می گویم کار از محکم کاری عیب نمی کند. کافی است آدم در را ببندد تا میان خودش و هر خطر احتمالی یک مانع درست کند. خیلی از مردم عقیده دارند فقط باید به خدا توکل کرد و همه چیز را به او واگذاشت اما من می گویم توکل نباشد باعث بشود که انسان از وسایل استفاده نکند و در عین حال اگر از روی بصیرت از وسایل استفاده بشود خداوند هم غالباً آن وسایل را برکت می دهد.» در اینجا رجزخوانی طولانیش که از چنان آدمی بعید بود و آن را از روی تظاهر مثل یکی از زنان فرقه ی کوئیکرها ادا می کرد، تمام شد.
همچنان در برابر آنچه تملک نفس معجزه آسا و دورویی مزورانه ی او می دانستم کاملاً گیج و مبهوت مانده بودم که آشپز وارد اطاق شد. خطاب به گریس گفت: «خانم پول، ناهار خدمتکارها تا چند دقیقه ی دیگر حاضر می شود، پایین می آیید؟»
_ «نه، فقط ظرف آبجویم را با کمی پودینگ برایم توی یک سینی بگذار تا آن را ببرم بالا.»
_ «گوشت هم می خورید؟»
_ «به اندازه ی یک لقمه، و کمی پنیر، همین.»
_ «بلغور هندی بریزم؟»
_ «بی میل نیستم، اما پیش از عصرانه می آیم پایین برای خودم می کشم.»
در اینجا آشپز رو به من کرده گفت: «خانم فرفاکس منتظر شماست، دوشیزه.» بنابراین از اطاق بیرون آمدم.
سر میز ناهار آنقدر فکرم به شخصیت مرموز گریس پول مشغول بود که خیلی کم به داستان پردازی خانم فرفاکس راجع به سوختن پرده ها توجه داشتم. مخصوصاً بیشتر به موقعیت گریس در ثورنفیلد می اندیشیدم. از خودم می پرسیدم چرا امروز صبح توقیف نشده یا، دست کم، چرا ارباب او را از خدمت خود اخراج نکرده. از حرفهای شب گذشته ی آقای راچستر اینطور برمی آمد که تقریباً ادعا داشت گریس پول دست به جنایت زده. در این صورت چه علت اسرار آمیزی او را از متهم ساختن آن زن بازداشته؟ چرا مرا هم در دانستن این راز با خود شرکت داده بود؟ عجیب بود که ارباب بی پروا، کینه جو و مغروری مثل او ظاهراً نه تنها او را به کیفر نرسانده بلکه حتی جرأت نداشته او را به چنین قصدی متهم کند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#59
Posted: 1 Sep 2013 14:33
اگر گریس پول جوان و زیبا بود امکان داشت قبول کنم که عواطفی لطیف تر از مآل اندیشی یا ترس، آقای راچستر را تحت سلطه ی آن زن قرار داده اما از آنجا که او زنی بدقیافه و میانه سال بود این امکان را نمی توانستم بپذیرم. با خودم گفتم: «اما او یک وقتی جوان بوده و جوانی او با جوانی اربابش مقارن بوده به خصوص این که یک روز خانم فرفاکس به من گفته بود آن زن چند سال است که در آنجا زندگی می کند. گمان نمی کنم که حتی در آن موقع هم قشنگ بوده. اما آنچه به فکرم می رسد این است که آن زن ممکن است قدرت شخصیت و نیروی ابتکاری داشته باشد که کمبودهای ظاهرش را جبران کند. آقای راچستر خودش یک آدم مصمم و استثنائی است، و گریس هرچه نباشد استثنائی و عجیب و غریب که هست. چه اشکالی دارد قبول کنم که یکی از هواسرانیهای گذشته ی آقای راچستر _ آن مرد را تحت سلطه ی او قرار داده و این زن حالا نفوذ مرموز خود را بر اعمال او حاکم ساخته، و این نتیجه ی خبط خود اوست که نه می تواند آن را از بین ببرد و نه جرأت دارد نادیده اش بگیرد.» وقتی به این نقطه از حدسیات خود رسیدم صورت مربع شکل، پهن، ناخوشایند، خشک و حتی زمخت، خانم پول چنان به وضوح در نظرم مجسم شد که به خود گفتم: «نه؛ غیرممکن است! امکان ندارد این تصور من درست باشد.» ندای مرموزی که در ضمیرمان با ما سخن می گوید گفت: «با این حال، توهم زیبا نیستی اما شاید آقای راچستر تو را می پسندد، یا حداقل خودت غالباً حس کرده ای که اینطورست؛ و دیشب _ حرفهایش را به خاطر بیاور؛ نگاهش را به خاطر بیاور؛ صدایش را به خاطر بیاور!»
بله، همه ی اینها خوب یادم بود: بیان، نگاه و لحن صدایش در آن لحظه با وضوح تمام در خاطرم زنده شد. در این موقع در کلاس درس بودم و آدل نقاشی می کرد. بالای سرش خم شده بودم و داشتم او را راهنمایی می کرد که مدادش را چطور حرکت دهد. سر خود را بالا کرد و با نوعی تعجب گفت:
"Qu'anaz _ vous, mademoiselle? Vos doigts tremblent comme la feuille. Et vos joues sont rouges: mais, rouges comme des cerises!"
(شما را چه می شود مادموازل؟انگشتان شما مثل برگ (بید) می لرزد. و گونه های شما گل انداخته و مثل آلبالو سرخ شده است.)
_ «چیزی نیست، آدل؛ چون دولا شده ام صورتم قرمز شده!» او به نقاشی ادامه داد و من به فکر کردن.
فکر نفرت انگیزی را که درباره ی گریس پول به سرم آمده بود به سرعت کنار زدم؛ مشمئز کننده بود. خودم را با او سنحجیدم، دیدم که با هم تفاوت داریم. بسی لی ون گفته بود که من یک بانوی تمام عیار هستم. راست می گفت؛ من یک خانم بودم، و در این موقع ظاهرم خیلی بهتر از آن وقتی بود که بسی مرا می دید: حالا رنگ و روی بهتری داشتم، گوشت بیشتری آورده بودم، روحیه ام بهتر شده بود و سرزنده تر و بانشاط تر شده بودم چون از امیدهای روشنتر و شادیهای بزرگتری برخوردار بودم.
همچنان که از پنجره به بیرون نگاه می کردم گفتم: «شب نزدیک است؛ امروز اصلاً حرف زدن یا راه رفتن او را نشنیده ام اما مسلماً قبل از این که شب بشود او را خواهیم دید. صبح می ترسیدم او را ببینم اما حالا به دیدنش علاقه دارم چون انتظارم در این مدت طولانی تبدیل به بیصبری شده.»
وقتی هوا واقعاً تاریک شد، و وقتی آدل از نزد من رفت تا با سوفی در دایه خانه بازی کند برای دیدن آن مرد اشتیاق زیادی در خود حس می کردم. گوشم به زنگ طبقه ی پایین بود که به صدا دربیاید و گوشم به صدای پای لی بود که با پیغامی بیاید بالا. گاهی به تصور این که صدای پای آقای راچستر را شنیده ام روی خود را به طرف دربرمی گرداندم و منتظر بودم در باز شود و او به داخل اطاق بیاید. در همچنان بسته ماند؛ به جای آن که او از در وارد شود تاریکی از پنجره وارد شد. هنوز دیر نشده بود؛ غالباً در حدود ساعت هفت یا هشت به دنبالم می فرستاد، و حالا هنوز هنوز ساعت شش بود. مسلماً امشب نبایست ناامید می شدم آن هم در وقتی که این همه حرف دارم که برایش بگویم! می خواستم دوباره موضوع گریس پول را پیش بکشم و ببینم چه جوابی خواهد داد. می خواستم صریحتاً از او بپرسم که آیا واقعاً عقیده دارد سبب قصد سوء شب گذشته آن زن بوده یا نه، و اگر بوده پس چرا او عمل شریرانه اش را مخفی نگهداشته. این که کنجکاوی من او را به خشم بیاورد زیاد اهمیتی نداشت چون من به طور متناوب با لذت رنجاندن او و بعد استمالت از او آشنا بودم و به آن عادت داشتم. لذتی بود که خیلی از آن خوشحال می شدم، و همیشه یک احساس باطنی قابل اطینان مرا از زیاده روی باز می داشت: هیچگاه از حد خود فراتر نمی رفتم؛ در آن حد نهایی خیلی دوست داشتم مهارت خود را بیازمایم. با حفظ حتی جزئی ترین مراتب احترام و با توجه به مبادی آداب بودنم در هر مورد باز هم می توانستم بدون ترس از این که به خشم بیاید و جلوی حرفهایم را بگیرد با او بحث کنم؛ و این، هم برای او و هم برای من مناسب بود.
سرانجام صدای پایی روی پله ها شنیدم؛ لی بالاخره پیدایش شد اما فقط برای این که به من بگوید عصرانه در اطاق خانم فرفاکس آماده است. حالم بهتر شد، خوشحال شدم که دست کم به طبقه ی پایین می روم چون، تصور می کردم، رفتن به آنجا مرا به اطاق آقای راچستر نزدیک تر می کرد.
وقتی نزد آن بانوی خوب رفتم گفت: «شما باید برای عصرانه اشتها داشته باشید؛ ناهار خیلی کم خوردید.» بعد ادامه داد: « متأسفم که امروز زیاد حالتان خوب نیست؛ صورتتان برافروخته است، مثل این که تب دارید.»
_ «اوه، کاملاً خوبم! اتفاقاً از روزهای دیگر هم حالم بهترست.»
_ «در این صورت باید ثابت کنید که اشتهای خوبی دارید. لطفاً تا من نخ این سوزن را تمام می کنم شما چای را دم کنید.» بعد از آن که کار خود را تمام کرد برخاست تا پرده را که تا آن موقع بالا بود پایین بکشد؛ ظاهراً پرده را از این جهت بالا کشیده بود که می خواسته تا آنجا که ممکن است از روشنایی روز استفاده کند اما هوا در این موقع همچنان تاریک تر می شد.همانطور که از شیشه های پنجره به بیرون نگاه می کرد گفت: «امشب هوا خوب است اگرچه ستاره ای در آسمان نیست. امروز آقای راچستر برای مسافرت روز خوبی داشته.»
_ «مسافرت! مگر آقای راچستر جایی رفته؟ من نمی دانستم خانه نیست.»
_ «اوه، او به محض این که صبحانه اش راخورد راه افتاد! به لیز رفته. آنجا اقامتگاه آقای اشتن است که در ده مایلی آن طرف میلکوت است. گمان می کنم حتماً یک مهمانی داده اند و لرد اینگرام، سر جرج لین، سرهنگ دنت و سایرین آنجا جمع شده اند.»
_ «امشب منتظرید برگردد؟»
_ «نه، فردا هم نه. فکر می کنم یک هفته یا حتی بیشتر آنجا بماند. وقتی این اشخاص بزرگ و اهل ذوق دور هم جمع می شوند آنقدر زیبایی و شاد در اطرافشان هست و آنقدر وسایل خوشی و سرگرمی برایشان فراهم است که هیچ عجله ای ندارند از یکدیگر جدا بشوند. غالباً در چنین مناسبتهایی مخصوصاً از اشراف دعوت می شود که شرکت کنند. آقای راچستر در میان جمع آنقدر با استعداد و با ذوق و نشاط است که همه از او خوششان می آید: خانمها به او علاقه دارند البته نباید تصور کرد که به ظاهرش توجه دارند بلکه به عقیده ی من کمالات و قابلیتها و شاید ثروت و اصالت خانوادگی اوست که هرگونه نقص ظاهری او را جبران می کند.»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#60
Posted: 1 Sep 2013 14:39
_ «آیا در لیز خانمها هم هستند؟»
_ «خانم اشتن و سه دخترش که حقیقتاً خیلی قشنگ اند، سرکار علیه بلانش و مری اینگرام که، به نظر من، زیباترین زنها هستند. در واقع شش هفت سال پیش بلانش را، که در آن موقع یک دختر هیجده ساله بود، دیدم. برای شرکت در مجلس رقص و جشن کریسمس که آقای راچستر برگزار کرد به اینجا آمده بود. ای کاش آن روز اینجا بودید و تالار غذاخوری را می دیدید _ چه تزئینات فراوانی، چه چراغانی مفصلی! گمان می کنم پنجاه نفر خانم و آقا حضور داشتند _ همه شان از خانواده های درجه اول اطراف بودند، و دوشیزه اینگرام ستاره ی جشن به حساب می آمد.»
_ «شما گفتید که او را دیدید، خانم فرفاکس، شکلش چه جور بود؟»
_ «بله، او را دیدم. درتالار غذاخوری را باز گذاشته بودند و چون موقع کریسمس بود به خدمتکارها اجازه داده شد در تالار به آن جمع ملحق بشوند و از آواز و نوازندگی خانمها لذت ببرند. آقای راچستر از من خواست که من هم شرکت کنم. در گوشه ی ساکتی نشستم و مشغول تماشای آنها شدم. هیچ منظره ای با شکوه تر از آن ندیده ام. خانمها لباسهای قشنگ پوشیده بودند. اغلب آنها _ یا دست کم اغلب جوانترها _ زیبا به نظر می رسیدند، اما دوشیزه اینگرام مسلماً ملکه ی جشن بود.»
_ «چه شکلی داشت؟»
_ «قد بلند، بالا تنه ی عالی، شانه های صاف و شیبدار، گردن خوش تراش کشیده، رنگ چهره زیتونی تیره و صاف؛ سیمای اشراف منشانه، چشمها تا حدی شبیه چشمهای آقای راچستر، درشت و سیاه و مثل جواهراتش درخشان. علاوه بر اینها، موی سرش صاف، نرم و مشکی براق که به طور شایسته ای مرتب شده بود. گیسوان پرپشتش را به پشت سرش انداخته بود و بلندترین و شفاف ترین حلقه های زلف که تا آن موقع دیده بودم در جلو بود. لباسش سفید یکدست بود و یک شال کهربایی رنگ روی شانه و سینه اش را می پوشاند؛ دو طرف آن را در پهلویش به هم گره زده بود و در انتهای هر دو طرف آن حاشیه دوزیهایی بود که تا زیر زانویش می رسید. یک نیمتاج کهربایی رنگ به سرش زده بود که با حلقه های مشکی زلفش جور می آمد.»
_ «لابد خیلی هم او را تحسین می کردند؟»
_ «بله، واقعاً. نه فقط برای زیبائیش بلکه برای هنرها و کمالاتش هم تشویق می شد. یکی از خانمهایی بود که آن شب آواز خواند. آقایی هم با پیانو آواز او را همراهی می کرد. او و آقای راچستر یک دوئت * اجرا کردند.»
_ «با آقای راچستر؟ من نمی دانستم که او می تواند آواز بخواند.»
_ «اوه، بله! صدای بم بسیار خوبی دارد، و همینطور ذوق خیلی خوبی در موسیقی دارد.»
_ «دوشیزه اینگرام، او چه جور صدایی دارد؟»
_ «صدایش خیلی خوش طنین و پرقدرت است. آن شب با شور و شوق خواند. گوش دادن به صدای او لذت بخش بود. بعد چند قطعه موسیقی نواخت. من نمی توانم راجع به موسیقی نظر بدهم اما آقای راچستر می تواند، و شنیدم که گفت سرعت حرکت انگشتهایش فوق العاده خوب است.»
_ «و این بانوی زیبا و با فرهنگ هنوز ازدواج نکرده!»
_ «ظاهراً، نه. تصور می کنم نه او و نه خواهرش ثروت زیادی ندارند. قسمت زیادی از املاک لرد اینگرام بزرگ وقف شده بود. و برادر بزرگتر تقریباً روی همه چیز چنگ انداخت.»
_ «اما تعجب می کنم که هیچیک از اشراف و نجبای ثروتمند به فکر ازدواج با او نیفتاده مثلاً آقای راچستر. او مرد ثروتمندی است، اینطور نیست؟»
_ «اوه! بله. اما می دانید که تفاوت سنی زیادی دارند. آقای راچستر نزدیک چهل سالش است و او فقط بیست و پنج سال دارد.»
_ «چه اهمیتی دارد؟ این روزها ازدواجهای نابرابر فراوان است.»
_ «درست است؛ با این حال من به سختی می توانم قبول کنم که آقای راچستر چنین فکری را به سرش راه داده باشد. اما شما چیزی نمی خورید؛ از شروع عصرانه تا حالا خیلی کم خوردید.»
_ «نه، چون خیلی تشنه ام نمی توانم غذا بخورم. لطفاً یک فنجان دیگر برایم بریزید.»
می خواستم یک بار دیگر موضوع صحبت را به امکان ازدواج آقای راچستر و بلانش زیبا برگردانم اما در این موقع آدل وارد اطاق شد و گفت و گو در مسیر دیگری افتاد.
وقتی دوباره تنها شدم اطلاعاتی را که می خواستم به دست آوردم، یعنی به قلبم رجوع کردم. به وارسی افکار و احساسات آن روز پرداختم و کوشیدم با یک نیروی دقیق و موشکاف آنچه را در میان برهوت بی پایان و بی رد و نشان تخیل سرگردان بود به محدوده ی امن عقل سلیم هدایت کنم.
بعد از آن به محل ویژه ی محاکمه ی خود در محکمه {وجدان} حاضر شدم حافظه دلایل خود یعنی امیدها، آرزوها و احساساتی را که از شب گذشته تا آن زمان مرتب و آماده کرده بود _ شرح روند کلی افکاری را که تقریباً از دو هفته ی قبل از آن در سر می پروراندم _ به محکمه ارائه داد. از سوی دیگر، عقل برخاست و با روش متین و آرام خود ماجرایی ساده و بی پیرایه نقل کرد و ضمن آن توضیح داد که چطور من واقعیت را نادیده گرفته و با خودسری جنون آمیزی حقیقت را قربانی کرده ام. بعد، رأی دادگاه را به شرح زیر اعلام داشتم:
«تاکنون هیچ بشری احمق تر از جین ایر پا به عرصه ی وجود نگذاشته و هیچ کس ابله تر از او در زیر این آسمان پیدا نشده که خود را با نشخوار کردن چنین دروغهای شیرینی سرگرم کند، و زهر کشنده را به جای شهد حیات بخش بنوشد.»
«تو مورد علاقه ی آقای راچستر هستی؟ تو قدرت سرگرم کردن او را داری؟ تو اصلاً برای او هیچ اهمیتی داری؟ خجالت بکش! حماقت تو حالم را به هم می زند، و تو که یک مزدبگیر و تازه کار هستی از این که آقای خانه که مرد جهاندیده ای است گاهی مصاحبت با تو را به همصحبتی با خدمتکاران منزل ترجیح داده و احیاناً به صفات خوب تو اشاره کرده گمان می کنی به تو نظر خاصی دارد و از تو خوشش می آید؟ چطور جرأت کردی چنین فکری به سرت راه بدهی؟ ساده لوح احمق بیچاره! _ آیا نفع شخصی هم نمی تواند تو را عاقلتر کند؟ تو امروز صبح آن صحنه ی کوتاه شب قبل را چندین بار برای خودت تکرار کردی؟ _ سرت را پایین بینداز و خجالت بکش! یادت می آید وقتی چشمهای تو را تحسین می کرد چه عبارتی بر زبان آورد؟ گفت: توله سگ کور! پلکهای قی زده ی آنها را باز کن و پوچی نفرین شده ی خود را ببین! این که زنی مورد تحسین یک بزرگتر خود، که اصلاً قصد ازدواج با او را ندارد، قرار بگیرد چندان فایده ای به حال آن زن ندارد. و این برای زنها نوعی جنون است که بگذارند آتش عشق نهفته ای در درونشان شعله ور شود، یعنی عشقی که اگر پاسخ مساعدی دریافت نکند یا ناشناخته بماند لزوماً هستی آنها را نابود می کند و اگر هم کشف شود و پاسخ نامساعدی دریافت کند باید مثل روشنایی کاذب مردابها به بیابانهای باتلاقی بیانجامد که هیچ گونه راه خروجی نخواهد داشت.
«پس به حکم محکومیتت گوش کن، جین ایر: فردا یک آینه جلوی خودت بگذار و با کمال صداقت و بدون ترمیم هیچیک از نقصهایت تصویر خودت را با گچ بکش. هیچ قسمت زشتی از قیافه ات را از قلم نینداز و هیچ عدم تناسب ناخوشایندی را برطرف نکن. زیر آن تصویر بنویس: (تصویر یک معلمه ی بی کس، فقیر و ساده لوح). »
«بعد، یک قطعه عاج صاف _ که یک روز در صندوق وسایل نقاشی آماده کردی _ بیاور، تخته شستی نقاشی را بردار؛ روشن ترین، عالی ترین و صاف ترین رنگها را با هم بیامیز؛ ظریف ترین قلم موها را انتخاب کن و با کمال دقت قشنگ ترین چهره ای را که می توانی مجسم کنی بکش؛ از روی توصیفی که خانم فرفاکس از بلانش اینگرام برای تو کرد با ملایمترین سایه روشنها و زیباترین رنگ آمیزیها تصویر آن دوشیزه را رسم کن. حلقه های مشکلی زلف، چشمان شرقی _ چی! برای کشیدن چشمها آقای راچستر را مدل قرار می دهی! دستور؛ گریه و مف بالا کشیدن موقوف! احساساتی بودن قدغن! غم و غصه ممنوع! فقط تسلیم عقل و اراده خواهی بود. خطوط عالی و در عین حال متناسب چهره، گردن و سر و سینه ی یونانی را فراموش نکن. بازوهای گرد و خیره کننده و همینطور پنجه های لطیف را طوری بکش که کاملاً توی چشم بخورد. انگشتر الماس و دستبند طلا هیچکدام را از نظر دور نداشته باش. لباس، توری لطیف و سبک، اطلس براق، شال زیبا و نیمتاج گل طلایی رنگ را با کمال امانت رسم کن و اسم این تصویر را بگذار: (بلانش، خانم هنرمند و با فرهنگ اشرافی).
«هر وقت در آینده برایت پیش آمد که آقای راچستر از تو خوشش می آید این دو تصویر را بردار، با هم مقایسه کن و بگو: (آقای راچستر اگر برای جلب محبت آن بانوی اشرافی تلاشی کند احتمالاً ممکن است موفق شود؛ آیا احتمال دارد وقت خود را تلف کند و راجع به این دختر بی اهمیت فقیر طبقه ی پایین جامعه یک فکر جدی به ذهنش راه بدهد؟)»
مصممانه گفتم: «این کار را خواهم کرد»، و بعد از آن که مراحل این تصمیم را تنظیم کردم، آرام شدم و خوابم برد.
به عهدم وفا کردم. برای کشیدن تصویر خودم با قلم گچی یکی دو ساعت وقت کفایت کرد؛ و در کمتر از دو هفته تصویر کوچک روی عاج را که از بلانش اینگرام خیالی کشیده بودم، به اتمام رساندم. قیافه اش کاملاً زیبا بود، و وقتی آن را با تصویر واقعی گچی خودم مقایسه می کردم تفاوت دو چهره به همان اندازه ای بود که برای ضبط نفس من ضرورت داشت. این کار به نفع من بود: مغز و دستهایم را مدتی مشغول ساخته بود و به احساسات جدیدی که میل داشتم در صفحه ی قلب خود به صورت محو ناشدنیئی ثبت کنم، قدرت و ثبات می داد.
طولی نکشید که برای تبریک به خودم از بابت حفظ قدرتمندانه ی تسلط یک انضباط سودمند بر احساساتم دلیل موجهی داشتم که به وسیله ی آن توانستم با آرامش شایسته ای با پیشامدهای بعدی رو به رو شوم و اگر برای این رویارویی آمادگی نمی داشتم احتمالاً قادر نبودم آن آرامش را، حتی به صورت ظاهر، حفظ کنم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand