ارسالها: 24568
#61
Posted: 2 Sep 2013 10:18
فصل هفدهم
یک هفته گذشت و هیچ خبری از آقای راچستر نشد. یک هفته ده روز شد و او هنوز نیامده بود. خانم فرفاکس گفت که اگر بشنود آقای راچستر از لیز مستقیماً به لندن و از آنجا به سایر کشورهای اروپایی رفته و تا یک سال رنگ ثورنفیلد را نخواهد دید اصلاً تعجب نمی کند. بار اولش نیست که از ثورنفیلد به این صورت کاملاً ناگهانی و غیرمنتظره رفته. وقتی این را شنیدم لرزش عجیبی مرا گرفت و حس کردم قلبم دارد فرو می ریزد. واقعاً داشتم تسلیم احساس یأس خردکننده ای می شدم اما فوراً در اندیشه فرو رفتم و قوانینی را که برای خودم وضع کرده بودم به خاطر آوردم. عجیب بود که چطور بر آن خطای بزرگ آنی غلبه کردم و چطور این اشتباه را که تصور می کردم حق دارم به اعمال آقای راچستر علاقه ی خاصی داشته باشم، از بین بردم. البته مطلب این نبود که با یک احساس حقارت برده وار خودم را به تواضع وادارم بلکه حقیقت عکس آن بود. عیناً این را به خود گفتم: «تو هیچگونه رابطه ای با ارباب ثورنفیلد نداری جز این که برای تعلیم کودک تحت الحمایه ی او مزدی دریافت کنی و، اگر وظیفه ات را انجام بدهی، باید سپاسگزار باشی که در برابر آن در این خانه با احترام و مهربانی با تو رفتار می شود، همین و بس. قطعاً این تنها پیوندی میان تو و اوست که او جداً آن را می پذیرد. پس او را هدف احساسات لطیف، شورها و رنجهایت و چیزهای دیگری از این قبیل قرار نده. او از طبقه ی تو نیست: بنابراین از گلیم خودت پا فراتر نگذار، در برابر پذیرش چنین عشقی مناعت طبع داشته باش، قلب و روح و توان خودت را به جایی که خریدار ندارد، و حتی تحقیر هم می شود، عرضه نکن. »
با آرامش به کارهای روزانه ام ادامه می دادم اما گاهگاهی همچنان افکار مبهمی به مغزم راه می یافت که متضمن دلایلی برای ترک ثورنفیلد بودند، و من ناخواسته در ذهن خود شروع کردم به تنظیم آگهیهای درخواست کار و حدسیاتی درباره ی جاهای جدید. لازم ندانستم این افکار را کنار بگذارم؛ امکان داشت نشو و نما کنند و در صورتی که موقعیت ایجاب کند به ثمر بنشیند.
بیش از دو هفته از آقای راچستر خبری نداشتیم تا این که قاصد پست برای خانم فرفاکس نامه ای آورد.
نگاهی به نشانی پشت پاکت کرد و گفت: «از آقاست. حالا خواهیم دانست که آیا قرارست بیاید یا نه.»
در اثنایی که او لاک و مهر را برمی داشت و نامه را می خواند من قهوه ام را می نوشیدم (چون سر میز صبحانه بودیم). قهوه داغ بود، و من سرخی صورتم را به آن نسبت دادم؛ اما چرا دستم می لرزید و چرا ناخواسته نصف محتوای فنجان را توی نعلبکی ریختم. برای این سؤال جوابی نداشتم.
خانم فرفاکس که نامه را همچنان جلوی عینکش نگهداشته بود گفت: «بله، گاهی فکر می کنم که زندگی در اینجا خیلی آرام و یکنواخت است اما حالا فرصتی پیش آمده تا حداقل برای مدت کوتاهی به حد کافی سرمان گرم باشد.»
قبل از این که به خودم اجازه بدهم راجع به نامه از او توضیحی بخواهم پیشبند آدل را، که تصادفاً شل شده بود، محکم بستم. یک کلوچه ی دیگر هم به او دادم تا بخورد و لیوانش را هم پر از شیر کردم، با خونسردی و حالتی سهل انگارانه گفتم: «گمان می کنم مثل این که آقای راچستر به این زودیها برنمی گردد؟»
_ «در واقع، می آید. می گوید تا سه روز دیگر بر می گردد. می شود پنجشنبه ی آینده، و البته تنها هم نمی آید. نمی دانم از لیز چند نفر از اشراف با او به اینجا می آیند. در این نامه توصیه می کند که تمام اطاقهای خواب به بهترین وجهی آماده بشوند، کتابخانه و اطاقهای پذیرایی را نظافت کنیم. خیال دارم از مهمانخانه ی جرج در میلکوت و از هر جای دیگر که بتوانم چند کمک بیاورم؛ خانمها ندیمه هاشان و آقایان پیشخدمتهاشان را با خودشان خواهند آورد، بنابراین دهها نفر مهمان خواهیم داشت.» خانم فرفاکس صبحانه اش را خورده و نخورده تمام کرد و با عجله بیرون رفت تا کارها را شروع کند.
همانطور که خانم فرفاکس پیش بینی کرده بود در آن سه روز کار خیلی زیاد شده بود. تصور من این بود که تمام اطاقهای ثورنفیلد کاملاً نظیف و مرتب اند اما معلوم شد که اشتباه کرده بودم. سه زن برای کمک آوردند. چنان رفت و رو و شست و شویی؛ چنان نظافتِ نقاشی دیوار و فرش تکانی؛ چنان جا به جایی تصاویر و چنان تلاشهایی برای پاک و براق ساختن آیینه ها و چلچراغها، روشن کردن اطاقهای خواب، هوا دادن و خشک کردن ملحفه ها و رختخوابها روی آتشدان هیچوقت ندیده بودم، نه قبل و نه بعد از آن روز. آدل در همه جای خانه می دوید و در جنب و جوش بود. کارهای آماده ساختن خانه برای پذیرایی از آن گروه و انتظار ورود آنها ظاهراً آدل را سخت به وجد آورده بود. از سوفی می خواست لباسهایش را _ که خودش به آنها «توالت» می گفت _ آماده کند، و هر کدام از آنها را که از رؤیت افتاده و کهنه (یا به قول خودش «پاسه» ) شده بود تمیز یا رفو کند، لباسهای نو را هوا بدهد و مرتب سازد. اما خودش هیچ کاری نمی کرد جز این که در جلوی اطاقها جست و خیز کند، روی تختخوابها بالا و پایین بپرد، روی بوریاها دراز بکشد و بالشها و بالشتکها را در مقابل بخاریهای بزرگی که آتش از آنها تنوره می کشید روی هم بچیند. از درس و کلاس معاف شده بود چون خانم فرفاکس مرا به خدمت خود وا داشته بود. تمام روز را در انبار به او و آشپز کمک کی کردم (یا جلوی دست و پایشان را می گرفتم). در ضمن چیزهایی یاد می گرفتم مثل طرز ساختن کاستارد *، کیک پنیر و شیرینیهای فرانسوی، و همینطور طرز تهیه و تزیین سینیهای سالاد
مهمانان قرار بود بعدازظهر پنجشنبه وارد شوند که در این صورت برای صرف شام در ساعت شش به موقع می رسیدند. در این فاصله دیگر فرصتی برای خیال پردازی نداشتم. فکر می کنم مثل همه _ بجز آدل _ فعال و بانشاط بودم. با این حال گاهگاهی غبار کدورتی روشنی این نشاط را تیره می ساخت؛ چند قطره اشک بر گونه ام جاری می شد و، علی رغم اعتماد به نفسی که پیدا کرده بودم، در تنگنای تردیدها، فال بد زدنها و حدسیات ناامید کننده گرفتار می شدم. چیز دیگری که سخت خیالم را به خود مشغول داشته بود این بود که گاهی برحسب تصادف می دیدم در ورودی جلوی پلکان طبقه سوم (که از چند روز قبل به این طرف همیشه قفل بود) به آهستگی نیمه باز می شود و گریس پول با کلاه خوش نما، پیشبند سفید و روسری از آن بیرون می آید. گاهی می دیدم سلانه سلانه در راهرو حرکت می کند و کفشهای راحتی ماهوتیش مانع از شنیده شدن صدای پای اوست؛ گاهی می دیدم داخل اطاقهای خواب شلوغ و درهم برهم سرک می کشد _ فقط یکی دو کلمه حرف می زند، شاید به مستخدمه های کمک طرز درست صیقل دادن شبکه های بخاری یا تمیز کردن پیش بخاری مرمرین یا لکه گیری کاغذهای دیواری را یاد می دهد _ و بعد رد می شود. مرتباً روزی یک بار پایین می آمد تا به آشپزخانه برود غذایش را بخورد، کنار اجاق یک پیپ سبک بکشد و برگردد. وقتی برمی گشت تا به لانه ی تاریک خود در بالا برود برای آرامش درونش ظرف آبجویش را با خود می برد. در تمام بیست و چهار ساعت شبانه روز فقط یک ساعت نزد همقطاران خود در طبقه ی پایین می نشست؛ بقیه ی اوقات خود در یک اطاق سقف کوتاه در طبقه ی سوم که از چوب بلوط ساخته شده بود به سر می برد. در آنجا مثل یک زندانی در سلول خود می نشست و به دوخت و دور می پرداخت.
عجیب تر از همه این بود که احدی در آن خانه، بجز من، به عادات او توجه نداشت یا نشان نمی داد که متعجب است. هیچکس راجع به وضع و موقعیت او حرفی نمی زد، هیچکس دلش برای آن زن تنها و گوشه گیر نمی سوخت. در واقع، یک بار به قسمتی از گفت و گوی میان لی و یکی از مستخدمه های کمک گوش دادم. موضوع گفت و گوی آنها گریس بود. لی چیزهایی گفته بود که من به آن قسمت از حرفهاشان نرسیدم، و حالا این مستخدمه ی کمک بود که می گفت: «حدس می زنم مزد خوبی می گیرد.»
لی گفت: «بله، ای کاش من هم به همین اندازه مزد می گرفتم. البته از دستمزد خودم شکایتی ندارم _ چون در ثورنفیلد از این لحاظ هیچگونه تنگ نظری و خستی نیست_ اما دستمزد من به اندازه ی یک پنجم مبلغی نیست که خانم «پول» می گیرد. پولها را جمع می کند و هر سه ماه یک دفعه به بانک میلکوت می رود. من تعجب نمی کنم اما اگر بخواهد از اینجا برود آنقدر پول پس انداز کرده که می تواند مستقل زندگی کند. گمان می کنم به این محل عادت کرده باشد. از این گذشته، هنوز چهل سالش نشده و برای هر کاری قوه و توانایی دارد. حالا برای او خیلی زودست که کار کردن را کنار بگذارد.»
مستخدمه گفت: «لابد کارش هم خوب است.»
لی با لحن معنی داری جواب داد: «آهان! وظیفه اش را خوب بلدست. هیچکس بهتر از او بلد نیست. و اینطور هم نیست که هر کس دیگری بتواند جای او را بگیرد حتی اگر تمام پولی را هم که این می گیرد به او بدهند.»
زن دیگر جواب داد: «نه، نمی تواند! من نمی دانم که آیا ارباب _ » می خواست به حرفهای خود ادامه دهد اما لی که سر خود را برگردانده و متوجه حضور من شده بود فوراً به پهلوی همصحبت خود زد.
شنیدم که آن زن آهسته پرسید: «از قضیه اطلاع ندارد؟»
لی سر خود را به علامت نفی تکان داد، و البته گفت و گو قطع شد. تنها چیزی که من از آن گفت و گو دستگیرم شد این بود که در ثورنفیلد رازی نهفته است و تعمدی در کار هست که من در دانستن آن راز با دیگران شریک نباشم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#62
Posted: 2 Sep 2013 10:20
پنجشنبه فرا رسید. همه ی کارها شب قبل تمام شده بود: فرشها را انداخته بودند، پرده ی تختخوابها دالبردوزی شده، لحافهای سفید شفاف پهن شده، میزهای آرایش چیده، اثاثه ی اطاقها تمیز و گلدانها پر از گل شده بودند. هم اطاقها و هم تالارها چنان نو و براق شده بودند که گفتی تازه ساخته شده اند. تالار اصلی نیز گردگیری و تمیز شده بود. ساعت بزرگِ کنده کاری شده مثل پله ها و نرده ها به صافی و درخشش شیشه شده بودند. در تالار غذاخوری از بس روی میز پا دیواری بشقاب چیده بودند برق می زد. در همه جای تالار پذیرایی و بودوار گلدانهایی با گلهای خارجی به چشم می خوردند.
بعد ازظهر شد. خانم فرفاکس بهترین لباس اطلس مشکی و دستکشهای خود را پوشید و ساعت طلایش را بست چون از جمله کارهایش این بود که به استقبال مهمانها برود، آنها را به اطاقهاشان راهنمایی کند و از این قبیل. به آدل نیز بایست لباس می پوشاندم اگرچه به گمان من شانس کمی داشت که، حداقل، آن روز به مهمانها معرفی شود. با این حال، برای این که خوشحالش کنم به سوفی اجازه دادم یک دست کامل از لباسهای کوتاه مخمل آن دخترک را به او بپوشاند. و اما خودم، نیازی نبود که لباسهایم را عوض کنم چون قرار نبود از من خواسته شود خلوتخانه ی مقدس کلاس درسم را _ یعنی خلوتی که «در زمان محنت و غم پناهگاه بسیار دلپذیری» بود _ ترک بگویم.
یک روز آرام و ساکت بهاری بود؛ یکی از آن روزهایی بود که، هر چه به طرف آخر مارس و اوایل آوریل برویم روشنایی آنها آمدن تابستان را بیشتر بشارت می دهد. روز به پایان خود نزدیک می شد اما حتی در این موقع غروب هم هوا گرم بود، و من در کلاس درس که پنجره اش باز بود نشسته سرگرم کار بودم.
خانم فرفاکس، که با آن خش خش لباسش وارد اطاق شده بود، گفت: «دیر کرده اند. خوشحالم که دستور کشیدن غذا را برای یک ساعت بعد از موقعی که آقای راچستر در نامه اش نوشته بود داده ام چون الان ساعت شش گذشته و آنها هنوز نیامده اند. جان را پایین فرستاده ام تا جلوی دروازه بایستد و ببیند آیا چیزی در جاده دیده می شود یا نه. در جاده طرف میلکوت آدم تا فاصله ی خیلی زیادی را می تواند ببیند.» به طرف پنجره رفت. گفت: «اینجاست!» و در حالی که به پایین خمشده بود پرسید: «خوب، جان خبری هست؟»
جواب شنید:«دارن میان، خانوم. تا ده دقیقه ی دیگر اینجان.»
آدل به طرف پنجره دوید. به دنبالش رفتم. دقت داشتم طوری از شکاف پرده بیرون را نگاه کنم که خودم دیده نشوم.
ده دقیقه ای که جان گفته بود خیلی طولانی به نظر می رسید اما بالاخره صدای چرخهای کالسکه را شنیدم. چهار سوار چارنعل از جاده ی کالسکه رو بالا می آمدند، و بعد از آنها دو کالسکه ی رو باز بود. این وسائط نقلیه از بالا پر از تورهای مواج صورت و پرهای در حال اهتزاز کلاههای زنانه دیده می شد. دو نفر از اسب سوارها نجیب زاده های جوان بی پروا و خودنمایی به نظر می رسیدند. سومی آقای راچستر سوار بر اسب سیاه خود، مسرور، بود و پایلت هم در جلوی او جست و خیز می کرد. در کنار آن مرد خانمی اسب می راند، و هر دوی آنها اولین نفرات مهمانان بودند که رسیدند. جامه ی سواری آن خانم تقریباً روی زمین کشیده می شد و دنباله ی روبند توری بلندش با امواج باد می رقصید و حلقه های زلف پرپشتش با چینهایآن درهم آمیخته بودند و می درخشیدند.
خانم فرفاکس با هیجان گفت:«دوشیزه اینگرام!» و با عجله برای انجام دادن وظیفه ای که به او محول شده بود پایین رفت.
موکب سواره، که در امتداد جاده ی کالسکه رو پیش می آمد، به سرعت به پشت عمارت پیچید و دیگر در دیدرس من نبود. در این موقع آدل التماس می کرد که بگذارم پایین برود، اما من او را روی زانویم نشاندم و به او فهماندم که نباید به هیچ وجه در معرض دید خانمها قرار بگیرد چه حالا و چه بعداً مگر این که به دنبال او بفرستند و صریحاً از او بخواهند که نزد آنها برود چون در غیر اینصورت آقای راچستر اوقاتش تلخ خواهد شد، و خلاصه حرفهایی از این قبیل، وقتی سخنانم را شنید «دلش سوخت و قطرات اشک بر گونه اش جاری شدند»، اما چون من قیافه ی جدی به خود گرفته بودم بالاخره راضی شد که اشکهایش را پاک کند.
در این موقع همهمه ی شادی در تالار شنیده می شد؛ صداهای مردانه ی آقایان و صداهای صاف و خانمها به طور هماهنگی درهم آمیخته شده بود، و از میان همه ی آنها یک صدا، هرچند بلند نبود، اما می توانستم آن را تشخیص بدهم و آن هم صدای ارباب خانه ی ثورنفیلد بود که ورود مهمانان زیبا و خوش لباس خود را به آن خانه خوش آمد می گفت. بعد با گامهای سبکی از پله ها بالا رفتند، صدای تپ تپ پاها از راهرو شنیده شد، متعاقب اینها خنده های شاد آرام و بعد باز و بسته شدن درها و، تا مدتی، سکوت برقرار بود.
آدل که با دقت به این صداها گوش داده و به هر حرکتی توجه کرده بود، آهی کشید و گفت:
[«دارند لباس عوض می کنند. در خانه ی مامان وقتی اشخاص می آمدند. به همه جای خانه، به اطاقهای پذیرایی و اطاقهای خواب دنبال آنها می رفتم. بیشتر وقتها آنها را تماشا می کردم و می دیدم که مستخدمه ها به خانمهاشان لباس می پوشانند و موی سر آنها را مرتب می کنند. کار خیلی سرگرم کننده ای بود. آدم اینطور یاد می گیرد.
_ «آدل گرسنه ات نیست؟»
بله، دوشیزه گرسنه ام _ پنج شش ساعت است که ما غذا نخورده ایم.»
_ «خوب، حالا، در اثنائی که خانمها در اطاقهاشان هستند پایین می روم و چیزی برای خوردنت می آورم.»
بعد از آن که با احتیاط از پناهگاه خود بیرون آمدم یک در مخفی پیدا کردم که مستقیماً به آشپزخانه می خورد. این قسمت از خانه همه اش آتش و شلوغی بود. سوپ و ماهی در آخرین مرحله ی طبخ بودند. آشپز با تمام وجود خود به اجاقها توجه داشت چون در غیر این صورت ممکن بود غذاها بسوزند. در قسمت خدمتکاران دو کالسکه چی و سه مستخدم ایستاده یا اطراف بخاری نشسته بودند. گمان می کنم، ندیمه ها نزد بانوان خود در طبقه ی بالا بودند. رد این سروصداها را گرفتم تا بالاخره به گنجه ی خوراک رسیدم. از آنجا یک مرغ سرد، یک قرص نان، مقداری کلوچه، دو سه بشقاب و کارد و چنگال برداشتم. با این غنیمت به عجله راه بازگشت را در پیش گرفتم. طول راهرو را پیموده بودم و تازه داشتم در عقب را پشت سر خود می بستم که در این موقع همهمه ی رو به افزایشی به من هشدار داد که نزدیک است خانمها از اطاقهاشان بیرون بیایند. من با آن محموله ی غذایی که همراه داشتم بدون رد شدن از جلوی در چندتا از اطاقهاشان و تحمل نگاه حیرت زده ی آنها نمی توانستم خود را به کلاس درس برسانم. بنابراین، در همان انتهای راهرو که چون پنجره نداشت تاریک بود بیحرکت ایستادم. این نقطه به علت غروب آفتاب و نزدیک شدن مغرب حالا کاملاً تاریک بود.
در این موقع اطاقها اقامت کنندگان لطیف خود را یکی پس از دیگری بیرون می فرستادند. هریک از خانمها، ملبس به لباسهایی که در تاریکی هم می درخشیدند، با شادی و نشاط خارج می شدند. در منتهی الیه آن سوی تالار چند لحظه ای دور هم جمع شدند و پس از گفت و گوی شاد و کوتاهی ساکت تر شدند. بعد تقریباً با خاموشی و آرامش یک توده ی مه روشن که از بالای تپه ای فرو می غلتد از پلکان پایین رفتند. ظهور دسته جمعی آنها چنان شور و هیجانی در من باقی گذاشت که تا آن زمان هرگز در خود ندیده بودم.
دیدم آدل در کلاس درس را کمی باز گذاشته و از درز در به بیرون نگاه می کند. با صدای بلند به انگلیسی گفت: «چه خانمهای قشنگی! اوه، ای کاش می توانستم پیش آنها بروم! آیا فکر می کنید آقای راچستر بعد از شام فوراً دنبال ما خواهد فرستاد؟»
_ «در واقع، نه. گمان نمی کنم. حالا آقای راچستر فکرش جای دیگری است. امشب زیاد به فکر خانمها نباش. شاید فردا آنها را ببینی. این هم شامت.»
واقعاً گرسنه بود بنابراین مرغ و کلوچه باعث شدند مدتی توجهش صرف خوردن شود. خوب شد این غذا را آوردم در غیر این صورت هر دوی ما و سوفی، که مقداری از آن را به او دادم، امکان دست یافتن به غذا را پیدا نمی کردیم و گرسنه می ماندیم چون در طبقه ی پایین همه آنقدر سرشان شلوغ بود که به فکر ما نبودند. دسر تا بعد از ساعت نه آماده نشد، و در ساعت ده پیشخدمتها هنوز با سینیهای فنجان قهوه این طرف و آن طرف می رفتند. اجازه دادم آدل بیشتر از معمول بیدار بماند برای این که می گفت چون در طبقه ی پایین درها دائماً باز و بسته می شوند و اشخاص در رفت و آمدند نمی تواند بخوابد. به حرفهای خود افزود: «از اینها گذشته، اگر لباسم را بیرون بیاورم شاید همان موقه پیغامی از آقای راچستر برسد و مرا بخواهد.
(آن وقت چقدر خجالت آور خواهد بود!)
تا وقتی که گوش می کرد. برایش قصه می گفتم، بعد او را برای تنوع بردم توی راهرو تا از روی نرده ها پایین را تماشا کند که خدمتکارها چطور در رفت و آمدند. وقتی پاسی از شب گذشت از اطاق پذیرایی که پیانو را به آنجا برده بودند صدای موسیقی بلند شد. من و آدل روی آخرین پله ی بالای پلکان نشستیم و گوش فرا دادیم. در این موقع با نغمه های پر طنین پیانو صدایی همراه شد. خواننده یک زن بود و صدای بسیار دلنشینی داشت. بعد از پایان اجرای سلو، یک قطعه دوئت و متعاقب آن یک تریو اجرا شد. در فاصله ی این اجراها همهمه ی گفت و گوهای شاد فضا را پر می کرد. مدت زیادی گوش دادم؛ ناگهان متوجه شدم که گوشم می خواهد صداهای درهم آمیخته را کاملاً از یکدیگر جدا کند و می کوشد از آنها صدای آقای راچستر را تشخیص دهد. وقتی آنها را گرفت، که زود هم این کار را کرد، کار دیگری در برابر خود یافت و آن هم عبارت بود از استنباط کلمه های مفهوم چون به علت فاصله ی نسبتاً زیاد اغلب گنگ و نامفهوم بودند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#63
Posted: 2 Sep 2013 10:21
ساعت دیواری یازده ضربه نواخت. به آدل نگاه کردم. دیدم سرش روی شانه ام خم شده و چشمهایش سنگینی می کند، بنابراین، او را بغل کردم و بردم روی تختخوابش خواباندم. نزدیک ساعت یک بعد از نیمه شب بود که آقایان و خانمها به اطاقهاشان رفتند.
روز بعد هم مثل روز قبل هوا خوب بود. گروه مهمانان آن روز را صرف گردش و تفرج در نواحی مجاور کردند. قبل از ظهر زود راه افتادند؛ بعضی با اسب و بقیه با کالسکه. هم شاهد رفتنشان بودم و هم شاهد مراجعتشان. دوشیزه اینگرام مثل دفعه ی قبل تنها خانم اسب سوار بود و، باز مثل دفعه ی قبل، آقای راچستر در کنار او اسب می راند. این دو نفر از بقیه کمی فاصله گرفته بودند. در این باره خانم فرفاکس، که کنار من جلو پنجره ایستاده بود، یادآوری کردم که: «شما گفتید بعیدست آنها به فکر ازدواج با یکدیگر باشند، و حالا ملاحظه می کنید که آقای راچستر بدون هیچ پرده پوشی همصحبتی با این خانم را به خانمهای دیگر ترجیح داده.»
_ «بله، خیلی احتمال دارد. بدون شک از آن خانم خوشش می آید.»
افزودم: «او هم از آقای راچستر خوشش می آید. ببینید دوشیزه اینگرام چطور سرش را به طرف او خم کرده مثل این که دارد محرمانه با او حرف می زند. کاش صورت او را می دیدم؛ تا حالا یک نظر هم او را ندیده ام.»
خانم فرفاکس جواب داد: «امشب او را خواهید دید. اتفاقاً به آقای راچستر گفتم آدل خیلی دلش می خواهد به خانمها معرفی شود» و او گفت: «آهان! بگذارید بعد از شام به تالار پذیرایی بیاید، و از دوشیزه ایر بخواهید همراه او باشد.»
جواب دادم: «بله، او این را برای مراعات ادب گفته. اطمینان دارم که احتیاجی به رفتن من نیست.»
_ بله، به او یادآوری کردم که شما با آداب برخورد با مهمانها آشنا نیستید، و گمان نمی کنم دوست داشته باشید در برابر جمعی ظاهر بشوید که همه ی افراد آن با شما بیگانه اند. اما او با همان حاضر جوابی خاص خودش جواب داد: بیمعنی است! اگر مخالفت کرد به او بگویید من شخصاً میل دارم که او بیاید، و اگر باز هم مقاومت کرد به او بگویید خودم خواهم آمد. و او را به صورت کسی که از دستور سرپیچی کرده به تالار خواهم آورد.»
جواب دادم: «چنین زحمتی به او نخواهم داد. اگر چاره ی دیگری نباشد خواهم رفت، اما با میل این کار را نمی کنم. آیا شما آنجا خواهید بود، خانم فرفاکس؟»
_ «نه؛ از او خواهش کردم اجازه بدهد شرکت نکنم و او هم خواهشم را پذیرفت. حالا به شما می گویم چکار کنید تا تشریفات ناراحت کننده ی ورود رسمی به تالار، که ناخوشایندترین قسمت مهمانی است، گرفتار نشوید. باید وقتی وارد تالار پذیرایی بشوید که خالی است یعنی پیش از این که خانمها از سر میز غذا برخیزند؛ و در هر گوشه دنجی که خودتان مایل هستید جایتان را انتخاب کنید. بعد از آمدن آقایان لازم نیست زیاد بمانید مگر این که خودتان دوست داشته باشید؛ فقط به یک صورتی خودتان را به آقای راچستر نشان بدهید که ببیند آنجا هستید، و بعد بی سر و صدا بیرون بیایید _ هیچکس به شما توجهی نخواهد کرد.»
_ «به نظر شما این اشخاص مدت زیادی اینجا خواهند ماند؟»
_ «شاید دو سه هفته. مسلماً بیشتر نمی مانند. بعد از تعطیلات ایستر سر جرج لین، که اخیراً از میلکوت انتخاب شده، مجبور خواهد بود برای احراز کرسی خود به شهر برود؛ به احتمال زیاد آقای راچستر همراه او خواهد رفت. برایم عجیب است که حالا اقامتهایش در ثورنفیلد را اینقدر طول می دهد.»
همچنان که ساعت حضور در تالار پذیرایی نزدیک می شد احساس دلهره می کردم. آدل بعد از شنیدن این که شب قرارست به خانمها معرفی شود تمام روزرا در حالت وجد و نشاط بود و آرام نداشت. وقتی سوفی شروع به تعویض لباسهایش کرد آن وقت آرام شد. بعد هم ابهت این کار او را فوراً روی صندلیش نشاند. در اثنائی که سوفی موهایش را صاف و مرتب می کرد و گیسوانش را می بافت، لباس اطلس صورتیش را به او می پوشاند، کمربند بلندش را می بست و دستکشهای توری او را به دستش می کرد ظاهر متین و موقر یک قاضی را به خود گرفته بود. نیازی نبود به او تذکر داده شود که ترتیب لباس خود را به هم نزند. وقتی پوشاندن لباسش تمام شد با سنگینی و وقار تصنعی بچه گانه اش روی صندلی کوچک خود نشست. از حالا مواظب بود دامن اطلس خود را بالا نگهدارد مبادا چروک شود، و به من اطمینان داد از همان جایی که نشسته تکان نخواهد خورد تا من آماده شوم؛ و من به سرعت آماده شدم: بهترین لباسم را پوشیدم: ( یک دست لباس خاکستری مایل به نقره ای که برای عروسی دوشیزه تمپل خریده و تا آن زمان هیچوقت آن را نپوشیده بودم)، موی سرم را مرتب و صاف کردم و تنها آرایه ام، یعنی همان گل سینه ی مروارید قدیم، را به لباسم زدم. پایین رفتم.
خوشبختانه تالار پذیرایی درِ دیگری داشت و دیگر نیازی نبود از راه تالار غذاخوری که در آنجا همه پشت میز نشسته بودند عبور کنیم. دیدیم تالار پذیرایی خالی است. بخاری بزرگی در جا بخاری مرمرین به آرامی می سوخت. در میان گلهای بسیار زیبایی که میزها را با آنها زینت داده بودند چندین شمع مومی با روشنی آرامی می درخشیدند. پرده ی سرخی جلو طاقنما آویخته شده بود. چون فاصله ای که این پرده میان تالار مهمانان و تالار مجاور ایجاد می کرد زیاد نبود آنها با چنان صدای آهسته ای حرف می زدند که بجز یک زمزمه ی ملایم از گفت و گوهاشان چیز دیگری قابل تشخیص نبود.
آدل، که تحت تأثیر احساس بسیار پر ابهتی قرار گرفته بود، بی آن که کلمه ای حرف بزند روی چارپایه ی کوتاهی که اشاره کردم نشست. من روی یک صندلی کنار پنجره نشستم، کتابی از روی میزی که نزدیکم بود برداشتم و سعی کردم خود را به مطالعه مشغول کنم. آدل چارپه اش را آورد کنار پایم گذاشت. چند لحظه بعد دست خود را به زانویم زد.
_ «چه می خواهی بگویی، آدل؟»
[آیا من نمی توانم فقط یکی از این گلهای بسیار عالی را بردارم دختر خانم؟ فقط برای تکمیل آرایشم می خواهم. ]
_ «خیلی به «توالت» خودت فکر می کنی، آدل. اما تو یک گل کم داری.» گل سرخی از گلدان چیدم و به کمربندش زدم. آهی حاکی از یک رضایت غیرقابل توصیف کشید مثل این که برای احساس خوشبختی فقط همین را کم داشته بود. سرم را برگرداندم تا لبخندی را که نتوانسته بودم جلویش را بگیرم، از او پنهان کنم. در توجه بسیار جدی ذاتی این پاریسی کوچک به موضوع لباس چیزی خنده آور و در عین حال غم انگیز وجود داشت. صدایی که حاکی از برخاستن آنها از پشت میز بود به گوش رسید. پرده از جلوی طاقنما کنار رفت و تالار غذاخوری با چلچراغ روشنش ظاهر شد. نور این چلچراغ از بالا بر ظروف شیشه ای و نقره ای بسیار زیبای دسرخوری که یک میز طویل را پوشانده بودند می تابید. چند خانم که جلوی مدخل تالار ایستاده بودند وارد تالار شدند و پرده پشت سر آنها پایین افتاد.
فقط هشت نفر بودند، با این حال همچنان که به صورت دسته جمعی وارد می شدند این تصور به انسان دست می داد که عده شان خیلی بیشترست.بعضی از آنها خیلی بلندقامت بودند، بیشترشان لباس سفید دربر داشتند، و همه شان در چنان هیأتی ظاهر شدند که به نظر می رسید همانطور که مه ماه را بزرگ نشان می دهد هیکلهای آنها هم بزرگ دیده می شد. برخاستم و به آنها تعظیم کردم. یکی دو نفر از آنها سر خود را متقابلاً خم کردند، بقیه فقط خیره خیره مرا نگاه کردند.
در اطراف تالار پراکنده شدند. سبکی و روانی حرکاتشان مرا به یاد یک دسته پرنده ی سفیدبال می انداخت. بعضی از آنها روی نیمکتهای راحتی و صندلیهای نرم لمیدند. بعضی روی میزها خم شده بودند و گلها و کتابها را وارسی می کردند. بقیه به صورت گروهی دور بخاری جمع شدند. همه با صدای آهسته و ملایمی حرف می زدند؛ ظاهراً به این طرز حرف زدن عادت داشتند. اسامیشان را بعداً یاد گرفتم، اما حالا می توانم آنها را به خواننده معرفی کنم:
اول، خانم اشتن و دو دخترش بودند. معلوم بود که در جوانی زن زیبایی بوده و هنوز هم زیبایی خود را حفظ کرده بود. و اما دو دخترش، دختر بزرگتر امی ریزه جثه و ساده بود و قیافه و رفتار بچگانه ای داشت، و لباسش جالب بود؛ لباس ململ سفید و کمربند آبی به او خوب می آمد. دختر دوم، لوئیزا، بلند قامت تر بود و اندام قشنگ تری داشت. صورتش خیلی زیبا و از آن نوع بود که در فرانسه به آن «مینوا شیفونه» زیبا،( اما ناهماهنگ )می گویند. هر دو خواهر مثل گل سوسن سفید و لطیف بودند.
بانو لین یک زن تقریباً چهل ساله بود که هیکل درشت و ستبری داشت. خیلی شق و رق راه می رفت. ظاهر بسیار متکبری داشت. لباس فاخری از جنس اطلس با رنگهای جورواجور براق پوشیده بود. موی مشکیش در سایه ی پر کلاه نیلی رنگ و در حلقه ای از گوهرهای گرانبها مثل شیشه می درخشیدند.
خانم سرهنگ دنت ظاهرش کمتر پر زرق و برق بود و بیشتر بانومنش به نظرم آمد. باریک اندام بود. صورت پریده رنگ و مهربان و موی لطیفی داشت. لباس اطلس مشکی، شال فاخر گلابتون دوزی شده ی خارجی و آرایه های مرواریدش در نظر من خوشایندتر از لباس رنگارنگ آن خانم متکبر بودند.
اما سه نفر از خانمهای شاخص تر از بقیه _ از جهتی شاید به علت بلند قامت تر بودن از سایر افراد گروه _ عبارت بودند از بیوه ی ثروتمند، بانو اینگرام و دخترهایش بلانش و مری. هر سه به لحاظ اندام از بقیه سر بودند. بیوه ی ثروتمند احتمالاً چهل پنجاه سال داشت. قیافه اش همچنان خوب مانده بود، موهایش هنوز مشکی بودند (حداقل در زیر نور شمع) و ظاهراً همه ی دندانهایش هنوز سالم بودند. بیشتر مردم چنین زنی را با این سن و سال باز هم زیبا می دانند؛ و، از جهت جسمی، بدون شک همینطور بود اما این را هم بگویم که در ظاهر قیافه و رفتارش حالت تکبر غیرقابل تحملی احساس می شد. قیافه ی رومی و غبغب او مثل ستونی در داخل گودال گلو فرو رفته بودند. صورتش به نظر من نه تنها پف کرده و کدر بود بلکه حتی شیارهایی حاکی از غرور صاحبش در آن مشاهده می شد؛ و چانه هم بر همان پایه استوار بود یعنی حالت تقریباً یک افراشتگی غیر طبیعی داشت. چشمانش نیز دارای حالت سبعانه و بی عاطفه ای بود؛ مرا به یاد چشمان خانم رید می انداخت. در موقع حرف زدن کلمات را با صدای کشیده و مطنطن ادا می کرد. صدایش بم و روش او در ادای کلمات خیلی محکم، خیلی آمرانه و خلاصه خیلی غیرقابل تحمل بود. لباس مخمل قرمز تیره و یک عمامه ی زربفت کار هندوستان از جنس شال به او عظمتِ (گمان می کنم به تصور خودش) واقعاً شاهانه ای می داد.
بلانش و مری همقد بودند، راست و بلند قامت مثل درخت سپیدار. مری نسبت به بلندی قامتش بیش از حد لازم باریک اندام بود اما بلانش قامتی مثل دیانا [ Diana یا Dian: الهه ی ماه و شکار _م. ] داشت. البته با توجه خاصی به او نگاه می کردم. میل داشتم ببینم که آیا اولاً ظاهرش با توصیف خانم فرفاکس مطابقت دارد، ثانیاً آیا با تصویر کوچک تخیلیئی که از او کشیده بودم شبیه است، و ثالتاً آیا _ خدای ناخواسته! _ به آن شکلی هست که من به تصور خودم آن را مطابق سلیقه ی آقای راچستر بدانم یا نه.
تا آنجا که می دیدم با تصویری که من کشیده بودم و همینطور با توصیف خانم فرفاکس مو به مو مطابقت داشت. نیم تنه ی باشکوه، شانه های صاف و شیبدار، گردن خوش تراش، چشمان سیاه و طره های مشکی زلفش همانطور بودند. اما صورتش؟ صورتش مثل صورت مادرش بود با ایت تفاوت که جوان و بدون چروک بود. همان پیشانی کوتاه، همان ترکیب عالی چهره و همان غرور. دائماً می خندید. خنده اش هجوآمیز بود، و همینطور حالت عادی لبهای قوسی شکل و مغرورانه اش.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#64
Posted: 2 Sep 2013 10:27
می گویند نابغه خودنماست. نمی توانم بگویم که آیا دوشیزه اینگرام یک نابغه بود یا نه، اما خودنمایی داشت؛ واقعاً به طور چشمگیری خودنما بود. با خانم دنتِ نجیب راجع به گیاه شناسی وارد بحث شد. خانم دنت ظاهراً آن علم را تحصیل نکرده بود هرچند، به قول خودش، گلها «مخصوصاً گلهای وحشی» را دوست داشت. دوشیزه اینگرام این رشته را تحصیل کرده بود و، با آب و تاب و خودنمایی، اصطلاحات آن را بر زبان می آورد. فوراً متوجه شدم می خواهد، به اصطلاح، خانم دنت را گیر بیندازد یعنی جهل او را مایه ی تفریح خود قرار دهد. این طرز گیر انداختن ممکن بود آگاهی و هوشمندی او را نشان دهد اما قطعاً حسن اخلاق او را نشان نمی داد. از چند قطعه ای که نواخت متوجه شدم اجرای او عالی است. آواز خواند، صدایش خیلی خوب بود. جداگانه با مامانش فرانسه حرف می زد. این زبان را به خوبی، با شیوایی و لهجه ی عالی صحبت می کرد.
مری قیافه ای مهربان تر و ساده تر از بلانش داشت. چهره اش هم صاف تر بود و هم بشره ی تا اندازه ای روشنتری داشت (پوست دوشیزه اینگرام مثل اسپانیائیها گندمگون بود)، اما در ظاهر قیافه ی مری نقایصی دیده می شد: صورتش فاقد حالت بود و چشمانش نمی درخشیدند. حرفی برای گفتن نداشت. به محض این که روی صندلی نشست مثل مجسمه ای که روی پایه اش قرار گرفته باشد، ثابت و بیحرکت شد. هر دو خواهر لباس سفید ساده ای پوشیده بودند.
آیا حالا باز هم فکر می کردم دوشیزه اینگرام زن مورد انتخاب احتمالی آقای راچستر خواهد بود؟ نمی توانستم به این سؤال جواب بدهم چون سلیقه ی آن مرد را راجع به زیبایی زن نمی دانستم. اگر زیبایی باشکوه را دوست می داشت آن زن واقعاً یک زیبای باشکوه بود. از این گذشته، هنرمند و سرزنده بود. فکر می کنم بسیاری از آقایان از او خوششان می آمد، و قطعاً آقای راچستر هم از او خوشش می آمد. ظاهراً حالا دیگر دلیل لازم را به دست آورده بودم. برای از بین بردن آخرین اثر تردیدم فقط مانده بود آن دو نفر را با هم ببینم.
خواننده نباید تصور کند که آدل در تمام این مدت روی چارپایه اش در کنار پای من بیحرکت نشسته بود، نه؛ وقتی خانمها وارد شدند برخاست، برای دیدن آنها جلو رفت، تعظیم غرائی کرد، و موقرانه گفت:
سلام، خانمها.
دوشیزه اینگرام با حالتی تمسخرآمیز نگاهی به او کرده و گفته بود: «اوه، چه عروسک خیمه شب بازی کوچولویی!»
بانو لین اظهار داشته بود: «گمان می کنم بچه ی تحت الحمایه ی آقای راچستر باشد، همان دخترک فرانسوی که راجع به او حرف می زد.»
خانم دنت دستش را گرفته و او را بوسیده بود.
امی و لوئیزا با هم گفته بودند: «چه بچه ی قشنگی!» و بعد، از او خواسته بودند نزد آنها کنار نیمکت راحتیشان برود. حالا آنجا خود را میان آنها جا داده و نشسته بود ب زبان کودکانه اش گاهی به فارنسه و گاهی به انگلیسی شکسته بسته حرف می زد. نه تنها توجه خانمهای جوان بلکه حتی توجه خانم اشتن و بانو لین را هم به خود جلب کرده و باعث شده بود او را وسیله ی سرگرمی خود کنند.
بالاخره قهوه را آوردند، و آقایان هم به تالار پذیرایی فراخوانده شدند. من در سایه نشسته بودم _ اگر اصولاً بتوانیم بگوییم در آن تالار پرنور سایه ای وجود داشت _ چون پرده ی پنجره نیمی از هیکل مرا پوشانده بود. باز هم طاقنما دهان باز میکند: آقایان می آیند. ظهور دسته جمعی آقایان، مثل خانمها، بسیار با هیبت و موقرانه است. همه لباس مشکی پوشیده اند. اغلبشان بلندقامت و بعضی از آنها جوان اند. هنری و فردریک لین در واقع خیلی خودنما و بی پروا هستند. سرهنگ دنت یک مرد به تمام معنی نظامی است. آقای اشتن، کلانتر ناحیه، ظاهر آقامنشانه ای دارد.موی سرش کاملاً سفید و موی ابروها و سبیلش هنوز مشکی است، و همین به او ظاهر «پدر قابل احترام در تئاتر» را می دهد. لرد اینگرام مثل خواهرهایش خیلی بلندقامت است. همچنین مثل آنها زیباست، اما نگاهش مثل نگاه مری مرده و بیحالت است. به نظر می رسد به جای داشتن خون صاف یا مغز توانمند فقط هیکل بزرگی دارد.
خوب حالا آقای راچستر کجاست؟
بالاخره او هم می آید. به طرف طاقنما نگاه نمی کنم اما می بینم که وارد می شود. سعی دارم نگاهم را به سوزن دوزیهای روی توری کیفی که دارم می بافم متمرکز کنم. خیلی دلم می خواهد فقط به کاری که در دست دارم فکر کنم و فقط منجوقهای نقره ای و نخهای ابریشمی دامنم را ببینم و حال آن که به وضوح هیکل او را می بینم، و بی آن که بتوانم خودداری کنم لحظه ای را به یاد می آورم که آخرین مرتبه او را دیدم درست بعد از آن که _ به قول خودش _ یک خدمت مهم و حیاتی برای او انجام داده بودم، و او در حالی که دستم را در دست خود گرفته و به صورتم نگاه می کرد با چنان نگاهی به من چشم دوخته بود که نشان می داد قلبش سرشار از عواطف لطیفی است که سخت در شرف سرریز شدن است، و من در آن سهمی دارم. در آن لحظه چقدر به او نزدیک شده بودم! از آن زمان تاکنون چه اتفاقی افتاده و چه چیزی باعث شده بود که او روابط خود را با من تغییر دهد؟ و حالا ما چقدر از هم دور و چقدر با هم بیگانه بودیم! آنقدر با هم بیگانه شده بودیم که انتظار نداشتم بیاید و با من حرف بزند. بنابراین، وقتی دیدم بدون این که به من نگاه کند در آن طرف تالار روی صندلی نشست و با چند نفر از خانمها به گفت و گو پرداخت تعجبی نکردم.
کمی بعد از آن که دیدم توجهش به آن خانمها معطوف شد و من می توانم بی آن که مرا ببیند به او نگاه کنم. چشمانم ناخواسته متوجه صورتش شدند. سعی کردم آنها را ببندم اما پلکهایم در اختیار من نبودند؛ باز می شدند و مردمک چشمم روی صورت او ثابت می ماند. نگاه می کردم و با نگاهم لذت زیادی می بردم _ یک لذت گرانبها و در عین حال تند و شدید مثل سوزنی از طلای ناب که نوک تیز آن پوست را می سوزاند، یا شبیه لذت کسی که از تشنگی در حال مرگ است و می داند چشمه ای که افتان و خیزان خود را به آن رسانده دارای آب زهرآگینی است با این حال خم می شود و جرعه جرعه از آن نعمت خداداده می نوشد.
این ضرب المثل که می گوید: «علف باید به دهن بز شیرین باشد» [beauty is in the eye of the gazer] کاملاً درست است. صورت بیفروغ زیتونی رنگ، پیشانی بزرگ و مربع شکل، ابروهای پهن مشکی، چشمان گود رفته، اندام ستبر، دهان محکم و خشماگین _ که کلاً حاکی از نیرو، تصمیم و اراده اند _ بر طبق معیارهای رایج زیبا نبودند اما در نظر من از هر چیز دیگری زیباتر بودند. سرشار از اراده و در عین حال نفوذی بودند که کاملاً بر من تسلط داشتند، احساس قدرت را از من سلب کرده و مرا اسیر او ساخته بودند. مصمم نبودم او را دوست داشته باشم؛ خواننده می داند که من تلاش شدیدی کرده بودم جرثومه های عشق را که در روحم لانه کرده بودند از آنجا بیرون کنم، و حالا همزمان با اولین تجدید دیدار او آنها، تازه نفس و نیرمند، از نو زنده شدند! او بی آن که به من نگاهی بیندازد مرا وادار ساخته بود دوستش بدارم.
او را با مهمانانش سنجیدم. در مقایسه با اصالت بومی و قدرت واقعی او شکوه اشرافی لین، اندام زیبا اما سست و بیحالت لرد اینگرام _ و حتی تشخص نظامی سرهنگ دنت _ چه ارزشی می توانست داشته باشد؟ هیچ علاقه ای به ظاهر آنها، نداشتم، اما اعتراف می کنم که اغلب ناظران آنها را جذاب، زیبا و متنفذ می دانند، و بیدرنگ درباره ی آقای راچستر اینطور نظر می دهند که او بدقیافه و دمدمی مزاج است. دیدم لبخند می زنند، می خندند _ این که چیزی نبود: روشنایی شمعها از لبخند آنها با روحتر بود؛ صدای زنگ از خنده ی آنها بیشتر معنی داشت. دیدم آقای راچستر لبخند زد: قیافه ی گرفته اش باز شد، چشمانش درخشان و مهربان شدند، پرتو آنها هم جست و جوگر و هم دلپذیر بود. در این موقع داشت با لوئیزا و امی اشتن گفت و گو می کرد. می خواستم بدانم که آیا آنها در برابر نگاه او، که برای من آنقدر نافذ بود، آرام اند یا نه. انتظار داشتم سر خود را پایین بیندازند و صورتشان گلگون شود اما خوشحال شدم وقتی دیدم ظاهراً هیچ احساسی در آنها برانگیخته نشده. با خود گفتم:
« آنطور که با من هست با آنها نیست. با آنها تجانس ندارد. گمان می کنم از جنس من باشد _ اطمینان دارم که هست. حس می کنم با او همبسته ام؛ زبان چهره و حرکات او را من می فهمم. با آن که طبقه و ثروت میان من و او فاصله ی زیادی انداخته اما من در مغز و قلب خود، در خون و رگ و پی خود چیزی دارم که با این متعلقات او شبیه است. با این حال، چند روز قبل به خود گفته بودم که جز رابطه ی کار در برابر دریافت حقوق از آقای راچستر هیچ رابطه ی دیگری با او ندارم، آیا چنین نبود؟ آیا برای خود قدغن نکرده بودم که هیچ فکر دیگری راجع به او نداشته باشم جز این که او کارفرمای من است و به من مزد می پردازد؟ لعنت بر این طبیعت آدمی! تمام احساسات خوب، راستین و نیرومندم بی آنکه مجال اندیشه ای به من بدهند احاطه ام کرده اند. می دانم که باید این احساسات خود را مخفی کنم؛ باید امید خود را قطع کنم؛ و موقعی که می گویم من از جنس او هستم منظورم این نیست که قدرت نفوذ او و طلسم او برای جادوی دیگران را دارم؛ منظورم فقط این است که در بعضی از سلیقه ها و احساسات با او مشترک هستم. بنابراین باید پیوسته تکرار کنم که ما تا ابد از هم جدا خواهیم بود _ و در عین حال، تا وقتی نفس می کشم و فکر می کنم باید او را دوست داشته باشم.»
به مهمانان قهوه داده می شود. خانمها، از وقتی که آقایان وارد شده اند، مثل پرنده های آوازخوان، پرشور و سرزنده اند. گفت و گوها با روح و شادند.سرهنگ دنت و آقای اشتن درباره ی سیاست بحث می کنند و همسرانشان گوش می دهند. دو بیوه ی ثروتمند مغرور، بانو لین و بانو اینگرام، با هم سرگرم گفت و گو هستند. سر جرج _ که ضمناً یادم رفته بود او را معرفی کنم، نجیب زاده ی گشاده روی روستا، در حالی که فنجان قهوه ای به دست دارد جلوی نیمکت راحتی آن دو نفر ایستاده گاهی وارد بحث می شود و چند کلمه ای می گوید. آقای فردریک لین روی صندلی کنار مری اینگرام نشسته نقوش یک کتاب نفیس را به او نشان می دهد. مری نگاه می کند و گاهی لبخند می زند اما ظاهراً اهل گفت و گو زیاد نیست. لرد اینگرام و لاابالی در حالی که دستهای خود را زیر بغل زده به پشت صندلی امی اشتن ریز جثه و سرزنده خم شده. آن دختر سر خود را بر می دارد و به او نگاه می کند و مثل یک پرنده آواز خوان به صورت تند و ناشمرده با او حرف می زند. از او بیشتر از آقای راچستر خوشش می آید. هنری لین در کنار پای لوئیزا یک نیمکت راحتی را به خود اختصاص داده. آدل هم در این تملک با او شریک است. آن مرد سعی دارد با او فرانسه حرف بزند، و لوئیزا به خطاهای او می خندد. راستی، بلانش اینگرام با چه کسی همصحبت است؟ بلانش تنها کنار میز ایستاده و با نزاکت و وقار روی یک آلبوم خم شده. به نظر می رسد منتظر است سراغش بیایند؛ اما انتظارش خیلی به طول نخواهد انجامید. خودش زوج خود را انتخاب می کند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#65
Posted: 2 Sep 2013 10:28
آقای راچستر دوشیزه خانمهای اشتن را به حال خود گذاشته، کنار پیش بخاری مثل دوشیزه اینگرام تنها ایستاده. دوشیزه اینگرام جلوی او می آید و طرف دیگر بخاری مقابل او می ایستد.
_ «آقای راچستر، من گمان نمی کنم شما به بچه علاقه داشته باشید؟»
_ «علاقه ای هم ندارم.»
_ «در این صورت چه چیزی شما را واداشت مسئولیت پرورش این عروسک کوچولو را (اشاره به آدل) به عهده بگیرید؟ از کجا پیدایش کردید؟»
_ «پیدایش نکردم، روی دستم ماند.»
_ «خوب بود او را به مدرسه می فرستادید.»
_ «از عهده ی پرداخت مخارج برنمی آمدم؛ مدرسه رفتن خیلی گران تمام می شود.»
_ «بله. مثل این که معلم برایش گرفته اید. همین الان یک نفر را با او دیدم _ آیا رفته؟ اوه، نه! هنوز آنجا پشت پنجره است. حتماً به او حقوق می دهید. فکر می کنم این هم به همان اندازه ی هزینه دارد، حتی بیشتر، چون مجبورید از هر دوی آنها نگهداری کنید.»
ترسیدم _ یا شاید امیدوار شدم _ که اشاره ی آن دختر به من توجه آقای راچستر را به طرف من جلب کند، و ناخواسته خودم را بیشتر به طرف سایه ی پرده کشاندم. اما او اصلاً نگاهی به من نکرد.
در حالی که مستقیماً جلوی خود را نگاه می کرد با لحن بی تفاوتی گفت: «به این موضوع فکر نکرده بودم.»
_ «بله، شما مردها هیچوقت به فکر صرفه جویی نیستید و عقل سلیم ندارید. داستان معلمه ها را باید از مامان بشنوید؛ من و مری زمانی که درس می خواندیم گمان می کنم دست کم ده دوازده معلم داشتیم که نصف آنها نفرت انگیز و بقیه مسخره بودند، و همه شان مثل اجنه بودند، مگر نه، مامان؟»
_ «با من بودی، ثروت من؟»
بانوی جوان، که بدین گونه به عنوان «ثروت من» یعنی یکی از متعلقات مادی آن بیوه ی ثروتمند مورد خطاب او قرار گرفته بود سؤال خود را با توضیحی تکرار کرد.
_ «عزیزترینم، اسم معلمه ها را پیش من نیاور؛ این کلمه عذابم می دهد. من قربانی بی لیاقتیها و هوسهای آنها شدم. خدا را شکر که حالا دیگر این گرفتاریم تمام شده !»
در این موقع خانم دنت به طرف آن بانوی «دیندار» خم شد و چیزی در گوش او گفت. از جوابی که داده شد فهمیدم خانم دنت به او یادآوری کرده بود که یکی از افراد آن صنف ملعون در آنجا حضور دارد.
آن علیا مخدره گفت: «چه بد! [tant pis!] امیدوارم حرفهای من به نفع او هم باشد.» بعد با صدای آهسته تر اما باز هم به حد کافی بلند که من می توانستم بشنوم، گفت: «متوجه حضور او هستم. من قیافه شناسم، تمام خطاهای افراد طبقه اش در قیافه ی او هم خوانده می شود.»
آقای راچستر با صدای بلند پرسید: «آن خطاها چه هستند، بانوی من؟»
آن زن که با حالتی حاکی از نحوست عمامه اش را سه بار تکان می داد جواب داد: «محرمانه به شما خواهم گفت.»
_ «تا آن موقع عطش کنجکاوی مرا خیلی رنج خواهد داد؛ سیرابش کنید چون الان خیلی تشنه است.»
_ «از بلانش بپرسید؛ او از من به شما نزدیک ترست.»
_ «شما را به خدا او را به من رجوع ندهید، مامان! من فقط یک کلمه راجع به این طایفه می توانم بگویم: آنها آفت اند. این نه از آن جهت است که تاکنون از طرف آنها آسیبی به من رسیده؛ من حق آنها را کف دستشان گذاشته ام؛ من و تئودور چه بلاها که بر سر آن دوشیزه ویلسن، خانم گریز [Greys] و مادام ژوبر نیاوردیم! مری همیشه آنقدر خواب آلود بود که حالِ شرکت در توطئه های ما را نداشت. مادام ژوبر از همه خنده دارتر بود. دوشیزه ویلسن، آن موجود فقیر و زبون، همیشه اشکش روان بود و حالت افسرده ای داشت خلاصه ارزش آن را نداشت که سر به سرش بگذاریم. خانم گریز خشن و بی احساس بود؛ هیچ ضربه ای بر او کارگر نمی شد. و اما مادام ژوبر بیچاره! هنوز سر و صدای خشم آلود او در گوشم است که وقتی چایمان را می ریختیم، نان و کره مان را مچاله می کردیم، کتابهامان را به طرف سقف اطاق می انداختیم و با خطکش، میز، آهن پیش بخاری و سایر وسایل بخاری صداهای درهم برهم در می آوردیم فریادش به آسمان بلند می شد. تئودور، آن روزهای شاد یادت هست؟»
لرد اینگرام با کلماتی که آنها را می کشید جواب داد: «بعله، البته که یادم هست؛ آن جانور پیر بیچاره فریاد می کشید: (اوه، بچه های شرور!) و بعدها براساس این فرض که خود او نادان است اما سعی دارد به ما بچه های تیزهوش درس یاد بدهد او را نصیحت می کردیم!»
_ «بله از این نوع کارها می کردیم. تدو [Tedo]، حتماً یادت هست که به تو کمک می کردیم چطور معلمت را تعقیب کنی( یا آزار بدهی) منظورم آقای وای نینگِ رنگ پریده یا، آنطور که به او لقب داده بودیم، دمبلچه ی روی خال است. او و دوشیزه ویلسن حتی جسارت را به جایی رساندند که عاشق یکدیگر شدند _ یا دست کم من و تدو اینطور تصور می کردیم و علتش هم این بود که از نگاههای ملاطفت آمیز آنها و آههایی که می کشیدند متعجب بودیم و آنها را نشانه ی [ عشق زیبا ] تعبیر می کردیم، و من به شما قول می دهم که طولی نخواهد کشید که جامعه از ثمره ی این کشف بزرگ ما بهره مند بشود. همین قضیه را مثل یک اهرم به کار گرفتیم تا آن بار سنگین را از خانه بیرون بیندازیم. مامان عزیز هم به محض این که به قضیه پی برد متوجه شد که تمایل آنها به یکدیگر برخلاف اخلاق است. مگر نه، (مادر _ بانو) ی عزیز؟»
_ «قطعاً همینطورست، جان شیرین من. و من کاملاً حق دارم. با توجه به این موضوع به هزار دلیل عقیده دارم که روابط میان معلمها و معلمه ها را در یک خانواده ی آبرومند هرگز یک لحظه نباید تحمل کرد؛ اول: _ »
_ «لطفاً، شمردن آن دلایل را به ما واگذار کنید، مامان! مسلماً همه ی ما آنها را می دانیم: خطر سرمشق بد دادن به کودکان معصوم؛ آشفتگیهای فکری و در نتیجه، اهمال کودکان مورد نظر در انجام دادن وظایف مربوط به اتحاد و اعتماد متقابل _ که پیامد آن طغیان، هتک حرمت بزرگترها و به هم ریختن نظام اجتماعی است. آیا درست می گویم، بارونس اینگرام، صاحب اینگرام پارک؟»
_ «مثل همیشه حالا هم درست می گویی، گل سوسن من.»
_ «بنابراین، احتیاجی نیست چیز دیگری گفته بشود؛ موضوع را تغییر بدهید.»
امی اشتن، که این دستور را نشنیده بود یا به آن اعتنایی نداشت، با لحن کودکانه ی ملایم خود موضوع گفت و گوی آنها را دنبال کرد: «لوئیزا و من هم معلمه ی مان را دست می انداختیم اما او موجود نازنینی بود؛ هر بلایی به سرش می آوردیم تحمل می کرد و صدایش در نمی آمد. هیچوقت از دست ما اوقاتش تلخ نمی شد؛ مگر نه، لوئیزا؟»
_ «آره، هیچوقت اوقاتش تلخ نمی شد. هر کاری دلمان می خواست انجام می دادیم: میز تحریر و جعبه ی کارهایش را وارسی می کردیم؛ کشوهایش را به هم می ریختیم؛ آنقدر معلم خوش اخلاقی بود که هرچه ازش می خواستیم به ما می داد.»
دوشیزه اینگرام، در حالی که از روی طعنه به لبهای خود پیچ و تاب می داد، گفت: «حالا فکر می کنم شرح خلاصه ای از خاطرات مربوط به معلمه های امروزه را دانستیم. برای این که بحث درباره ی این گونه ماجراها را تغییر بدهیم یک بار دیگر موضوع جدیدی را مطرح می کنم و مقدمتاً می پرسم که آیا در این مورد با من همراهی می کنید، آقای راچستر؟»
بانوی من، در این مورد هم مثل همه ی موارد با شما همراهی می کنم.»
_ «در این صورت وظیفه دارم پیشنهادم را ارائه بدهم. سینیور ادوارد، آیا امشب می خوانید؟»
_ «بنابراین، سینیور اوامر ملوکانه ی مان را صادر می کنیم بر این که شما ریه ها و سایر افزارهای صوتی خودتان را که برای خدمت در پیشگاه شاهانه ی ما لازم است، آماده کنید.»
_ «چه کسی در برابر این مری* آسمانی، ریززیو** نخواهد شد؟»
آن بانوی جوان، همچنان که به طرف پیانو می رفت و سر خود را با تمام طره های زلفش بالا و پایین می انداخت، گفت: «هدیه ی ناقابلی برای ریززیو! من عقیده دارم که به دیوید {ریززیو} الهام می شده، اما از باث ول سیاه بیشتر خوشم می آید. به اعتقاد من انسان بدون داشتن جنبه ی شیطانی هیچ است؛ فقط تاریخ می تواند بگوید به جیمز هپ برن چه رسالتی واگذار کرده؛ نظر من این است که او درست همان قهرمان وحشی، درنده و راهزنی است که من راضی هستم دست رقابت به او بدهم.»
آقای راچستر فریاد کشید: «می شنوید، آقایان! حالا کدامیک از شما بیشتر از همه به باث ول شباهت دارید؟»
سرهنگ دنت جواب داد: «باید بگویم هرکس را که شما مناسبتر بدانید.»
جواب آقای راچستر این بود: «به شرافتم سوگند که شما با این جواب بر من منت گذاشتید.»
دوشیزه اینگرام، که در این موقع با ظرافت مغرورانه ای پشت پیانو نشسته و دامن لباس سفید مانندش مثل لباس یک ملکه در اطرافش گسترده بود، همچنان که حرف می زد شروع به نواختن یک پرلود* دلنشین کرد. به نظر می رسید که بلانش اینگرام آن شب به اوج هیجان رسیده باشد: ظاهراً هم سخنان و هم رفتارش نه تنها تحسین حاضران را برمی انگیخت بلکه موجب حیرت آنها می شد برای این که در واقع آشکارا قصدش این بود که با گستاخی و بی پروایی نغمات را بر سر آنها بکوبد.
همچنان که آن ساز را با حرکات تند به صدا درمی آورد با هیجان گفت: «اوه، چقدر از این جوانهای امروزه حالم به هم می خورد! این موجودات بیچاره ی حقیر عرضه ی این را ندارند که از دروازه ی پارک پاپا قدم بیرون بگذارند، یا حتی بدون اجازه یا نظارت مامان کاری انجام بدهند! بیچاره ها چنان گرفتار مراقبت از صورتهای زیبا، دستهای سفید و پاهای کوچکشان هستند که گویا مرد باید همه اش به فکر زیبایی خودش باشد و بس! مثل این که دیگر قشنگی امتیاز مخصوص زن _ تیول و میراث قانونی او _ نیست! البته من زن زشت را لکه ای بر چهره ی لطیف خلقت می دانم، و اما آقایان، بگذارید آنها فقط مشتاق تملک نیرو و شجاعت باشند؛ بگذارید شعارشان فقط شکار، تیراندازی و جنگ باشد. هر چیز دیگری بجز اینها یک شاهی ارزش ندارد. اگر من مرد بودم فقط به این کارها می پرداختم.»
بعد از یک مکث، که هیچکس آن را برهم نزد، ادامه داد: «هر وقت تصمیم به ازدواج گرفتم شوهری انتخاب خواهم کرد که با من رقابت نکند بلکه در برابرم مثل یک شمشیر کند باشد؛ من نزدیک تخت و تاجم هیچ رقیبی را تحمل نخواهم کرد. به زور از او خواهم خواست بدون قید و شرط به من احترام بگذارد و مطیع من باشد. حاصل فداکاریهای او نباید میان من و تصویری که در آینه اش می بیند قسمت شود. آقای راچستر، حالا بخوانید تا با پیانو آواز شما را همراهی کنم.»
آقای راچستر جواب داد: «سراپا مطیعم.»
_ «پس حالا یکی از آهنگهای دزدان دریایی را می زنم. می دانید که من شیفته ی دزدان دریایی هستم. بنابراین آن را با روح و با هیجان بخوانید.»
«فرمانهایی که از میان لبهای دوشیزه اینگرام صادر می شوند مرده را به حرکت وامی دارند.»
_ «پس مواظب باشید اگر صداتان مرا راضی نکند آن وقت به شما نشان خواهم داد که آن را چطور باید اجرا کرد، و شما شرمنده خواهید شد.»
« این پیشنهاد شما جواز عدم توانایی است، و حالات من سعی می کنم که نتوانم از عهده برآیم.»
[خوب مواظب باشید!]
«اگر عمداً خطا کنید تنبیه مناسبی برایتان در نظر خواهم گرفت.»
«دوشیزه اینگرام باید ملایمت به خرج دهد چون می تواند انسان فناپذیر را بیش از حد تحمل او تنبیه کند.»
آن خانم آمرانه گفت: «آهان! توضیح بدهید!»
_ «پوزش می خواهم، بانوی من، نیازی به توضیح نیست حتماً احساس عالیتان شما را آگاه می کند که یک چین بر جبین انداختنتان کافی است که جای یک تنبیه بزرگ را بگیرد.»
دوشیزه اینگرام گفت: «بخوانید!» بار دیگر انگشتان خود را با پیانو آشنا کرد، و به اتفاق هم به اجرای یک قطعه ی هیجان انگیز پرداختند.
با خودم گفتم: «الان موقعش هست که آهسته بیرون بروم.» اما نغماتی که فضا را پر ساخته بود باعث شدند بیشتر بمانم. خانم فرفاکس گفته بود که آقای راچستر صدای بسیار خوبی دارد؛ واقعاً هم اینطور بود. صدای بم دلنشینی بود که از تمام احساس و نیروی خواننده مایه می گرفت، از طریق گوش به قلب راه می یافت و در آنجا به نحو شگفت انگیزی احساس شنونده را برمی انگیخت. صبر کردم تا آخرین ارتعاش بم و کامل صدا تمام شد، تا فرود فراز کلمات که لحظه ای متوقف شده بود دوباره خود را از سر گرفت. در این موقع گوشه ی دنج خود را ترک گفتم و از در فرعی که خوشبختانه نزدیک بود بیرون آمدم. این در از طریق یک راهروی باریک به تالار می پیوست. وقتی از آن راهرو می گذشتم حس کردم بند کفش صندلم شل شده. ایستادم تا آن را ببندم. در حالی که برای این منظور روی بوریای پای پلکان خم شده بودم متوجه شدم در اطاق غذاخوری باز شد و یکی از آقایان بیرون آمد. با عجله برخاستم اما خود را رویاروی او دیدم. آقای راچستر بود.
پرسید: «حالتان چطورست؟»
_ «خیلی خوبم، آقا.»
_ «چرا در تالار پیش من نیامدید با من حرف بزنید؟»
به خودم گفتم می توانم سؤال را به خود سؤال کننده برگردانم، و از او بپرسم که خودش چرا نزد من نیامد. اما جسارت چنین سؤالی را در خود ندیدم. جواب دادم: «نخواستم مزاحمتان بشوم، آقا، چون دیدم خیلی سرتان شلوغ است.»
_ «در غیاب من چکار می کردید؟»
_ «کار به خصوصی نبود؛ طبق معمول به آدل درس می دادم.»
_ «خیلی از قبل رنگ پریده تر شده اید _ این را با اولین نگاه فهمیدم. موضوع چیست؟»
_ «اصلاً چیزی نیست، آقا.»
_ «آن شبی که مرا نیمه غرق کردید سرما نخوردید؟»
_ «به هیچ وجه، آقا.»
_ «به اطاق پذیرایی برگردید؛ حالا خیلی زودست که دارید می روید.»
_ «خسته ام، آقا.»
یک دقیقه ای به من نگاه کرد. گفت: «خسته، و کمی افسرده. چه ناراحتی ای دارید؟ به من بگویید.»
_ «چیزی نیست _ چیزی نیست، آقا. افسرده نیستم.»
_ «اما من مؤکداً می گویم هستید؛ آنقدر افسرده اید که اگر چند کلمه ی دیگر حرف بزنم اشکتان جاری می شود؛ در واقع، الان هم اشک در چشمهایتان جمع شده: پرده ی شفاف اشک روی چشمهاتان را گرفته. الان یک قطره از پلکتان لغزید و روی گونه تان افتاد. اگر وقت داشتم و وحشت از این نداشتم که مبادا یک مستخدم فضول یاوه گو سر برسد می توانستم بفهمم که قضیه از چه قرارست. خوب، امشب عذر شما را می پذیرم اما توجه داشته باشید که تا وقتی مهمانان من در اینجا اقامت دارند انتظار دارم هر شب در اطاق پذیرایی حضور پیدا کنید. این میل من است؛ آن را نادیده نگیرید. حالا بروید، و سوفی را دنبال آدل بفرستید. شب خوش، محبو..._ » حرف خود را قطع کرد، لبهایش را گزید، و به سرعت از من جدا شد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#66
Posted: 2 Sep 2013 21:37
فصل هجدهم
روزهای خوش، و نیز روزهای پرمشغله، روزهایی بود که در خانه ی ثورنفیلد گذراندم، و این روزها با سه ماه تنهایی، یکنواختی و سکوتی که در آغاز ورودم زیر سقف این خانه گذرانیده بودم چقدر تفاوت داشت! حالا به نظر می رسید که تمام چیزهای غم انگیز از آن خانه رخت بربسته و تمام خاطرات غم انگیز از آن خانه فراموش شده. زندگی در همه جای خانه جریان داشت و در سراسر شبانه روز جنبش و تلاش به چشم می خورد. ممکن نبود کسی از راهرو، که زمانی سکوت بر آن حاکم بود، عبور کند یا به اطاقهای جلو، که پرنده در آنها پر نمی زد، وارد شود و با یک ندیمه یا خدمتکار مخصوص یکی از خانمها یا آقایان مهمانها رو به رو نشود.
آشپزخانه، آبدارخانه، تالار خدمتکاران و راهروی بزرگ ورودی همه به همین گونه سرشار از زندگی بودند. فقط گاهی تالارهای نشیمن و پذیرایی خالی و ساکت می ماندند چون آسمان آبی و آفتابی بدون باد و توفانِ بهار واقعی ساکنان آنها را به بیرون خانه به سوی تفرجگاه ها می کشاند. حتی وقتی هوا خراب بود و بارانهای پیاپی چند روز ادامه می یافت بارندگی هم شادمانی آنها را متوقف نمی کرد. تنها نتیجه ی متوقف شدن تفریحات بیرون از خانه پرنشاط تر شدن سرگرمیهای داخل خانه بود.
در اولین شب وقتی پیشنهاد تغییر سرگرمیها داده شد نمی دانستم می خواهند چکار کنند. صحبت از «چیستان بازی» به میان آمد اما من با مفهوم این اصطلاح کاملاً بیگانه بودم. خدمتکاران را احضار کردند تا میزهای تالار غذاخوری را بیرون ببرند، جهت نور چراغها را تغییر دهند و صندلیها را مقابل طاقنما که پرده ای جلوی آن آویخته بود به صورت نیمدایره بچینند. در اثنائی که آقای راچستر و سایر آقایان دستور این تغییرات را می دادند خانمها از پله ها بالا و پایین می رفتند و مرتباً ندیمه های خود را با زنگ فرا می خواندند و به دنبال کار می فرستادند. از خانم فرفاکس خواسته شد که بیاید و راجع به محل نگهداری انواع شال، لباس و پارچه به آنها اطلاعاتی بدهد. چند گنجه ی لباس در طبقه ی سوم غارت شد و محتویات آنها را که جلیقه های زربفت و حاشیه دوزی شده، انواع لباسهای اطلس، دامنهای توری و... بود به طبقه ی پایین آوردند. بعد وسایل مورد نظر را از میان آنها انتخاب کردند و به بودوار داخل تالار پذیرایی بردند.
در همین اثنا آقای راچستر بار دیگر خانمها را نزد خود فرا خواند و چند نفر از آنها را برای گروه خود انتخاب کرد. گفت: «دوشیزه اینگرام از من» بعد خانمهای اشتن و دنت را هم اسم برد. من تصادفاً نزدیک او بودم و داشتم دستبند خانم دنت را که شل شده بود محکم می کردم. از من پرسید: «بازی می کنید؟» با اشاره ی سر فهماندم که «نه». تا اندازه ای می ترسیدم که اصرار کند اما اصراری نکرد. به من اجازه داد آهسته به طرف صندلی همیشگیم بروم.
او و گروهش به پشت پرده رفتند. گروه دیگر که رهبرشان سرهنگ دنت بود روی صندلیهای ردیف نمیدایره نشستند. یکی از مردان این گروه، یعنی آقای اشتن، نگاهش به من افتاد؛ ظاهراً می خواست به من پیشنهاد بدهد به گروهش ملحق شوم اما بانو اینگرام او را از این فکر منصرف کرد. شنیدم که به او گفت: «نه، او خیلی کم هوش تر از این است که بتواند در این نوع بازیها شرکت کند.»
طولی نکشید که زنگ به صدا درآمد و پرده بالا رفت. در داخل صحنه، هیکل تنومند لین، که آقای راچستر او را هم انتخاب کرده بود، دیده می شد. ملحفه ی سفیدی به خود پیچیده بود و در مقابلش یک کتاب باز روی میزی قرار داشت. در کنار او امی اشتن، ملبس به یکی از لباسهای بلند آقای راچستر، ایستاده و کتابی به دست گرفته بود. یک نفر که دیده نمی شد با خنده و شادی زنگ را به صدا درآورد. بعد آدل (که مصرانه خواسته بود یکی از افراد گروه سرپرست خود باشد) به جلوی صحنه پرید و محتوای یک سبد گل را که روی دست خود نگهداشته بود به اطراف خود پراکند. بعد هیکل زیبای دوشیزه اینگرام، ملبس به لباس سفید، روی صحنه ظاهر شد. روسری بلندی به سر داشت و یک حلقه گل سرخ اطراف پیشانیش را زینت می داد. در کنار او آقای راچستر حرکت می کرد. با هم به میز نزدیک شدند. بعد از آن که خانم دنت و لوئیزا اشتن، که آنها نیز لبایس سفید پوشیده بودند، در پشت سرشان قرار گرفتند، زانو زدند. در پایان این نمایش، سرهنگ دنت و گروهش یکی دو دقیقه با هم مشورت کردند، بعد سرهنگ اعلام داشت: «عروس!» آقای راچستر با سر تصدیق کرد، و پرده افتاد.
پس از یک مکث نسبتاً طولانی پرده دوباره بالا رفت. دومین صحنه نسبت به صحنه ی قبل با دقت و ظرافت بیشتری آماده شده بود. تالار پذیرایی، چنان که پیش از این گفته شد، دو پله بلندتر از تالار غذاخوری بود. روی پله ی بالایی، البته یکی دو یارد به طرف داخل تالار پذیرایی، حوضچه ی مرمر بزرگی دیده می شد که آن را فوراً تشخیص دادم چون یکی از تزیینات گرمخانه بود _ و من همیشه آنجا دیده بودم که توی آن چند ماهی قرمز بود و اطرافش هم چند گلدان گیاهان خارجی می چیدند _ و از آنجا که جحم و وزن زیادی داشت معلوم می شد با زحمت بسیار آن را به اینجا آورده بودند.
در کنار این حوضچه، آقای راچستر روی یک قالی نشسته بود. لباسش از جنس ترمه بود و هم به سر داشت. چشمان سیاه، قیافه اش که شبیه بربرهای کافر و گندمگون بود دقیقاً با لباسش تناسب داشت. حالت نگاهش درست مثل نگاه یکی از سلاطین شرق بود: جلاد یا قربانی طناب دار. بلافاصله بعد از او دوشیزه اینگرام را دیدم. لباس او نیز به سبک مردم مشرق زمین بود. شال قرمز تیره ای مثل کمربند دور کمرش بسته بود. روسری برودری دوزی شده ای دور شقیقه های خود گره زده بود. بازوهای خوش تراشش عریان بود. یکی از آنها را به حالت این که کوزه ای را نگهداشته بالا آورده و به طرز زیبایی روی سر خود گذاشته بود. هم ترکیب اندام و قیافه و هم رنگ پوست و حرکاتش این فکر را به بیننده القا می کرد که او یکی از شاهدختهای سرزمین فلسطین در عصر نیاکان بزرگ آن قوم است و شخصیتی را که می خواست نشان دهد بدون شک همین بود.
آن زن به حوضچه نزدیک و خم شد به صورتی که می خواهد کوزه ی خود را از آب چشمه پر کند. بعد دوباره آن را بالا برد و روی سرش گذاشت. در این موقع پرسناژ دیگری در کنار چشمه به او نزدیک شد و از او درخواستی کرد. _ «آن زن به سرعت کوزه را روی دست گرفت و آن را به دهان او نزدیک کرد تا آب بنوشد.» مرد از زیر ردای خود جعبه ی کوچکی بیرون آورد، در آن را باز کرد، النگوها و گوشواره های زیبایی به معرض نمایش گذاشت. دوشیزه اینگرام، در حالی که حرکاتی حاکی از حیرت و تحسین انجام می داد، زانو زد. آقای راچستر جعبه را کنار پای او گذاشت. ناباوری و شادی از وجنات و حرکات آن زن خوانده می شد. غریبه النگوها را به دستهای او کرد و گوشواره ها را به گوشهایش آویخت. العازر و رفقه* بودند. آن صحنه شترها را کم داشت.
گروه حل کننده ی چیستان دوباره به رایزنی پرداختند. به نظر می رسید راجع به کلمه ی جوابی که از آن صحنه استنباط می شد نمی توانستند به توافق برسند. سرهنگ دنت پیشنهاد «پرده ی کامل» کرد که در نتیجه پرده دوباره افتاد.
در سومین صحنه فقط بخشی ازاطاق پذیرایی نشان داده می شد. بقیه ی آن را پرده ی تیره رنگ و نسبتاً ضخیمی از انظار پنهان می کرد. حوضچه ی مرمر را برداشته بودند و به جای آن یک میز ساده و یک صندلی آشپزخانه گذاشته شده بود. این اشیاء در پرتو نور بسیار ضعیف یک چراغ فانوس کوچک دیده می شدند چون شمعهای مومی همه خاموش بودند.
در این صحنه محقرانه مردی نشسته و دستهای مشت کرده ی خود را روی زانویش گذاشته بود. چشمانش متوجه زمین بودند. آقای راچستر را شناختم هرچند با قیافه، لباس، چهره ی افسرده و اخمو، موهای وز کرده و زبر به خوبی توانسته بود ظاهر خود را تغییر دهد. یکی از آستینهای لباسش کنده و آویزان شده بود مثل این که در یک نزاع آن را پاره کرده بودند. وقتی حرکت می کرد صدای زنجیر به گوش می رسید؛ به مچهایش دستبند زده شده بود.
سرهنگ دنت با خوشحالی گفت: «زندان!»، و به این ترتیب چیستان حل شد.
به نمایش دهندگان فرصت کافی داده شد تا لباسهای معمولی خود را بپوشند و دوباره وارد تالار غذاخوری شوند. آقای راچستر دوشیزه اینگرام را همراهی می کرد، و آن دوشیزه به او تبریک گفت که نقش خود را خوب ایفا کرده.
گفت: «آیا می دانید از میان سه نقشی که بازی کردید من سومیرا بیشتر از همه پسندیدم؟ اوه، اگر چند سال زودتر به دنیا آمده بودید چه راهزن اصیلزاده ی شجاعی می شدید!»
آقای راچستر در حالی که روی خود را به طرف او گردانده بود پرسید: «آیا دوده کاملاً پاک شده؟»
_ «بله، افسوس! حیف که پاک شد! هیچ چیز برای صورت شما از آن سرخاب لوطیها مناسبتر نیست.»
_ «از قرار معلوم، شما قهرمان شجاع جاده ها را ترجیح می دهید؟»
_ «البته بعد از راهزن ایتالیایی، قهرمان شجاع جاده های انگلستان را دوست دارم، اما دزدهای دریایی مشرق زمین رابه هر دوی اینها ترجیح می دهم.»
_ «خوب، من هرچه هستم یادتان باشد که شما همسر من هستید؛ ما یک ساعت قبل در حضور تمام این این گواهان با هم ازدواج کردیم.»
آن دختر خنده ی کوتاه و مقطعی کرد، و رنگش سرخ شد.
بعد آقای راچستر گفت: «و حالا، نوبت توست، دنت.» بعد از این که گروه سرهنگ دنت جای خود را ترک گفت افراد گروه آقای راچستر روی صندلیهای خالی آن گروه نشستند.
دوشیزه اینگرام در سمت راست همصحبت خود نشست، و سایر حل کنندگان معما صندلیهایی را در دو طرف آن دو نفر اشغال کردند. در این موقع من نمایش بازیگران را تماشا نمی کردم، دیگر با اشتیاق در انتظار بالا رفتن پرده نبودم؛ به تماشا گران توجه داشتم. چشمانم که تا آن موقع همه اش متوجه پرده بود حالا بدون کمترین مقاومتی به صندلیهای نیمدایره جلب شده بود. این که سرهنگ دنت و گروهش چه چیستانی را نمایش می دادند، چه کلمه ای را انتخاب کردند و چگونه از عهده ی ایفای نقشهای خود برآمدند هیچیک را به خاطر ندارم،اما همچنان به رایزنیهای تماشاگران بعد از پایان هر صحنه توجه می کنم. می بینم آقای راچستر سر خود را برمی گرداند، و می بینم که آن دختر سر خود را به طرف او خم می کند، به اندازه ای خم می کند که طره های مشکی براق زلفش تقریباً روی شانه ی آن مرد می افتد و مقابل گونه های او موج می زنند. نجواهای دوجانبه ی شان را می شنوم. نگاههایی را که با هم رد و بدل می کنند به خاطر می سپارم، و حتی در این لحظه از تماشای این منظره احساسی به من دست می دهد و در نتیجه فکر خاصی به ذهنم راه می یابد:
به تو خواننده ی {عزیز} گفته ام که یاد گرفته بودم آقای راچستر را دوست بدارم. نمی توانستم او را دوست نداشته باشم صرفاً به این علت که پی برده ام آن مرد دیگر به من توجهی ندارد _ چون ممکن بود ساعتها در حضورش باشم و او حتی یک بار به من نگاه نکند _ یا به این علت که می دیدم تمام توجهش به یک بانوی بزرگ معطوف است، بانویی که در موقع عبور از کنار من عار داشت که گوشه ی لباسش به بدن من بخورد و اگر تصادفاً چشمان سیاه و مغرورش به من می افتاد مثل این که شیئی بی ارزش دیده باشد فوراً نگاه خود را به سمت دیگر متوجه می کرد. نمی توانستم او را دوست نداشته باشم فقط به این علت که مطمئن بودم به زودی با همین خانم ازدواج خواهد کرد (چون هر روز در نگاه مغرورانه ی آن زن می خواندم که اطمینان دارد آقای راچستر با او ازدواج می کند) و به این علت که ساعت به ساعت شاهد نوعی اظهار عشق آن مرد به این خانم بودم که هرچند اظهار عشق بی قیدانه ای بود و مطلوب واقع شدن را به طالب بودن ترجیح می داد با این حال در عین همان بی قیدی زیاد، جذاب بود و در عین غرور، مقاومت ناپذیر بود.
با این اوضاع و احوال برای سرد کردن یا دفع کردن عشق راه چاره ای وجود نداشت؛ آنچه وجود داشت ناامیدی و یا به نظر تو، خواننده ی {عزیز}، حسادت بود البته آن هم در صورتی که زنی، در موقعیت من، اصولاً بتواند به زنی با موقعیت دوشیزه اینگرام حسادت ورزد. اما من حسود نبودم یا اگر بودم خیلی کم چون ماهیت رنجی را که متحمل می شدم نمی توان با این کلمه توضیح داد. دوشیزه اینگرام قابل حسادت نبود؛ حقیرتر از این بود که چنین احساسی برانگیزد. از اظهار این عقیده ی ظاهراً مهمل و متناقض پوزش می خواهم؛ خوب می فهمم چه می گویم چون آن زن خیلی خودنما و فاقد خلوص بود. هیکل خوبی داشت، از هنرها و فضائل عالی بسیاری برخوردار بود اما کوته فکر بود و طبیعتاً قلب متحجر و ناباوری داشت. در زمین آن طبعاً بذری نمی شکفت و اگر با طراوت هم بود ثمره ی طبیعی مطلوبی به بار نمی آورد. انسان خوبی نبود؛ اصالت نداشت. عبارات پر آب و تاب کتابها را تکرار می کرد. از خودش نه فکری ارائه می داد و نه اصولاً فکری داشت. وانمود می کرد دارای احساسات عمیقی است اما از احساس همدردی و رقت قلب، از عطوفت و حقیقت بی بهره بود. بسا وقتها باطن خود را بروز می داد مثلاً بدون علت به آدل کوچولو نفرت کینه توزانه ای داشت؛ اگر آن دخترک تصادفاً به او نزدیک می شد به او لقب اهانت آمیزی می داد و بدین وسیله او را از خود دور می کرد. گاهی به او دستور می داد از اطاق بیرون برود و همیشه با او با سردی و خشونت رفتار می کرد غیر از چشمان من چشمان دیگر هم شاهد این تظاهرات شخصیت او بودند و از نزدیک با دقت و زیرکانه تماشا می کردند. بله، داماد آینده، یعنی خود آقای راچستر، دائماً شاهد وضع آن دخترک بیچاره بود. به علت این زیرکی _ این محافظه کاری _ و آگاهی کامل و روشن او از درماندگی آدل _ این فقدان آشکار احساس محبت نسبت به او بود که اندوه نهفته ی همیشه آزارنده ی من بار دیگر سربرداشت.
می دیدم که به دلایل خانوادگی، و شاید سیاسی، خیال دارد با دوشیزه اینگرام ازدواج کند چون طبقه و روابط خانوادگی آن زن برای او مناسب و سودمند بود. حس می کردم عشق خود را به او نداده و صفات زشت آن زن قادر به ربودن این گنج نیستند. مسأله مهم همین بود: آن زن نمی توانست او را مجذوب خود کند.
اگر آن زن فوراً به پیروزی دست می یافت و آقای راچستر تسلیم او می شد و قلب خود را خالصانه به او تقدیم می داشت من چشمم را می بستم، توجه خود را به سوی دیگر معطوف می ساختم و (به اصطلاح) جانم را هم فداشان می کردم. اگر دوشیزه اینگرام زن خوب و شریفی بود و از نیرو، اشتیاق، محبت و عاطفه بهره ای داشت من با دو حیوان وحشی درون خود _ حسادت و یأس _ سخت می جنگیدم: بعد، با قلبی مجروح و عشقی نابود شده آن زن را می ستودم، برتری او بر خود را می پذیرفتم و بقیه ی ایام عمرم را به آرامی سپری می کردم. هرچه برتری او بر من خالص تر می شد تحسین من از او افزایش می یافت _ و زندگی خود را با آرامش و سکون بیشتری می گذراندم. واقعیت، اما، چیز دیگری بود: مشاهده ی تلاشهای دوشیزه اینگرام برای جلب توجه آقای راچستر، مشاهده ی با شکست رو به رو شدن پیاپی آن تلاشها در حالی که خود آن زن واقف به آن شکستها نبود و بیهوده تصور می کرد هر تیری که پرتاب می کند به هدف می خورد و با تصور واهی موفقیت، خود را می فریفت اما غرور و خودپسندی آن زن هوسهای او را بیش از پیش با شکست رو به رو می ساخت؛ آری، مشاهده ی این امور باعث هیجان همیشگی و در عین حال ضبط نفس بیرحمانه ی من می شد.
چون هر بار که آن زن شکست می خورد می دیدم که چگونه می توانست شکست نخورد و موفق شود. پیکانهایی که پیوسته قلب آقای راچستر را هدف می گرفتند. بی آن که آسیبی به وی برسانند جلوی پایش به زمین می افتادند، و حال آن که اگر با دست استوارتر و مطمئن تری پرتاب می شدند امکان داشت قلب مغرور آن مرد را سخت بلرزانند _ برق عشق را در چشمان بی مهر او بتاباند و ملایمت را در چهره ی مسخره ی او نقش بزنند و، مهم تر از این، آن زن می توانست بی آن که سلاحی به کار ببرد به یک پیروزی آرام دست یابد.
از خود پرسیدم: «وقتی آن زن این امتیاز را دارد که اینقدر به او نزدیک شود چرا نمی تواند بر او نفوذ بیشتری داشته باشد؟» بعد به خودم گفتم: «مسلم است که نمی تواند به راستی عاشق راچستر باشد یا او را با محبت احترام آمیزی دوست داشته باشد! اگر واقعاً او را دوست می داشت نیازی نبود که پشت سر هم به طور تصنعی به او لبخند بزند، دائماً او را نگاه کند، اینقدر ماهرانه به خودنمایی بپردازد و این همه خود را به رخ او بکشد. به نظر من اگر آرام در کنار او بنشیند، کم حرف بزند و کم نگاه کند می تواند به قلب او نزدیکتر شود. در چهره ی این مرد حالتی دیده ام کاملاً متفاوت با حالتی که اکنون در کنار او به خود گرفته چون وقتی آن زن با شور و نشاط با او گفت و گو می کند او قیافه اش جدی می شود اما بعد دوباره حالت همیشگیش برمی گردد. تغییر احوال او با فنون ظاهرآرایی و تمهیدهای حساب شده قابل استنباط نبود، و شخص ناگزیر می شد آن را به همان صورتی که هست بپذیرد _ به آنچه می پرسد بدون تظاهر پاسخ دهد و در صورت لزوم باز هم بدون تظاهر با او به گفت و گو بپردازد _ و این تغییر احوال در پیشرفت بود، و او مهربانتر و خوش مشرب تر می شد، و انسان را مثل نور حیات بخش خورشید گرم می کرد. راستی، وقتی با هم ازدواج کنند چطور خود را خوشایند آقای راچستر خواهد ساخت؟ گمان ندارم چنین کند، شاید هم چنین کرد. در حقیقت، یقین دارم که همسر او می تواند خوشبخت ترین زن روی زمین باشد.»
هنوز درباره ی محکوم ساختن برنامه ی ازدواج مصلحتی آقای راچستر چیزی نگفته ام. وقتی بار اول پی بردم که قصد او از ازدواج سودجویی و برخورداری از امتیازات روابط خانوادگی است تعجب کردم چون او را مردی می دانستم که خیلی بعید بود در انتخاب همسر تحت تأثیر انگیزه هایی چنین مبتذل قرار گیرد. اما هرچه بیشتر راجع به موقعیت اجتماعی، فرهنگ و دیگر ویژگیهای هر دو طرف می اندیشیدم متوجه می شدم که برای داوری درباره ی او و یا دوشیزه اینگرام صلاحیت کمتری دارم چون رفتار آنها بر طبق افکار و اصولی بود که، بیگمان، از زمان کودکی در آنها عجین شده بود و تمام افراد طبقه شان این اصول را حفظ می کردند. بعد به خود گفتم آنها دلایلی برای حفظ این اصول دارند که من نمی توانم درک کنم. با این حال، به نظرم اینطور می آمد که اگر من اصیلزاده ای مثل او بودم زنی می گرفتم که بتوانم او را دوست داشته باشم اما امتیازات کاملاً آشکار این نقشه که برای سعادت شوهر بود مرا متقاعد ساخت که جامعه لابد برای پذیرش آن اصول دلایلی دارد که من از آنها آگاه نیستم؛ اگر جز این بود مطمئن می شدم که دنیا بر وفق خواسته ی من عمل می کند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#67
Posted: 2 Sep 2013 21:46
اما در موارد دیگر، مثل همین مورد، به تدریج با کارفرمای خود بیشتر مدارا می کردم. کم کم تمام خطاهای او را، که زمانی با دیده ی بدبینی می نگریستم، به دست فراموشی می سپردم. در گذشته، تمام سعیم مصروف بر این بود که تمام جهات شخصیت او را بررسی کنم: بد و خوب را بسنجم، و بعد از سنجش عادلانه ی آنها حکم منصفانه ای صادر کنم. حالا هیچ بدی نمی دیدم. آن سخنان نیشداری که باعث می شدند از او دوری کنم و خشونتی که زمانی موجب وحشت من شده بود حالا فقط مثل ادویه ی یک غذای مطبوع انتخابی بودند که بودنشان غذا را تند می کند و نبودنشان موجب بد مزگی غذا می شود. و اما یک مشاهده کننده ی دقیق گاهگاهی «چیز» مبهمی _ یک حالا شوم یا غم انگیز، زیرکانه یا دلسردکننده ؟ _ در چشمان او به وضوح می دید که پیش از آن که بتواند به ژرفای عجیب آن پی ببرد. تقریباً ناپدید می شد. در مورد آن «چیز»، که مرا می ترساند و مشمئز می ساخت، باید بگویم مثل این بود که در میان کوههای آتش فشان سرگردانم و ناگهان حس می کنم زمین در زیر پایم می لرزد و دهان باز می کند. آن «چیز» را هنوز هم گاهی با قلبی پرتپش اما نه با اعصابی متزلزل مشاهده می کردم. به جای روگرداندن از آن، آرزو می کردم که فقط جرأت رو به رو شدن با آن را داشته باشم _ آن را از پیش حدس بزنم. و دوشیزه اینگرام را خوشبخت می دانستم چون یک روز وقتی فراغت می یافت ممکن بود به درون آن ورطه نگاه کند، به رازهای آن پی ببرد و ماهیت آن را بکاود.
در این اثنا، در حالی که من فقط به کارفرمایم و عروس آینده اش می اندیشیدم _ فقط آنها را می دیدم، فقط گفت و گوی آنها را می شنیدم و فقط حرکات مهم آنها را نظاره می کردم _ سایر مهمانان هر کدام به بازیها و کارهای مورد علاقه ی خود سرگرم بودند: بانو لین و بانو اینگرام همچنان صمیمانه به گفت و گوهای آرام خود ادامه می دادند؛ عمامه های خود را مقابل یکدیگر بالا و پایین می آوردند، دو جفت دست خود را به نشانه ی تعجب، حیرت، یا وحشت، بر حسب مورد، تکان می دادند، مثل یک جفت عروسک خیمه شب بازی بودند که آنها را چند مرتبه بزرگ کرده باشند. خانم دنت مهربان با خانم اشتن خوشخو مشغول گفت و گو بود، و هر دوی آنها گاهگاهی یکی دو کلمه ی مؤدبانه ی به من می گفتند یا لبخند می زدند. سر جرج لین، سرهنگ دنت و آقای اشتن درباره ی سیاست یا امور ایالت یا مسائل مربوط به شغل قضاوت سرگرم بحث بودند. لرد اینگرام با امی اشتن مغازله می کرد. لوئیزا متناوباً نزد یکی از آقایان بود و برای او یا با او آواز می خواند. لین، و مری اینگرام هر کدام با بیحالی به لاف و گزافهای دیگری گوش می داد. گاهی گاهی همه ی آنها، گویی با توافق قبلی، نمایش فرعی خود را متوقف می کردند تا نمایش بازیگران اصلی را تماشا کنند یا به حرفهاشان گوش سپارند چون، به هر حال، آقای راچستر و دوشیزه اینگرام (به علت داشتن ارتباط نزدیک با آن مرد) گل سرسبد مهمانان بودند. اگر آقای راچستر یک ساعت از آن تالار غایب می شد به نظر می رسید کسالت محسوسی بر روحیه ی مهمانان عارض شده، و ورود دوباره ی او هم به طور قطع به گفت و گوها روح تازه ای می دمید.
نیاز به تأثیر جان بخش حضور او مخصوصاً روزی بیشتر احساس شد که او را برای کاری به میلکوت خواسته بودند، و احتمال نمی رفت که تا دیر وقت آن روز برگردد. بعد از ظهر باران آمد و همین باعث شد مهمانان اجرای برنامه ی پیاده روی برای دیدن عده ای از کولیها که در یک قطعه زمین آن سوی «هی» چادر زده بودند را به تعویق بیندازد. بعضی از آقایان برای دیدن اصطبلها رفته بودند. دو بیوه ی ثروتمند، بانو اینگرام و با نو لین، گوشه ی دنجی یافته و با آرامی گنجفه بازی می کردند. بلانش اینگرام، بعد از آن که با سکوت مغرورانه ی خود اصرار خانم دنت و خانم اشتن را که سعی داشتند او را وارد گفت و گوی خود کنند نادیده گرفته و در کنار پیانو چند نوای عاشقانه زمزمه کرده بود، رفت کتاب داستانی از کتابخانه آورد، خود را با بیحالی متکبرانه ای روی یک نیمکت راحتی انداخت و و آماده شد تا با جادوی آن داستان در ساعات خسته کننده ی غیبت {آقای راچستر} خود را سرگرم کند. تالار و به طور کلی خانه ساکت بود فقط گاهگاهی صدای شاد بازیکنان بیلیارد از بالا شنیده می شد. هوا رو به تاریکی می رفت، و ساعت دیواری قبلاً موقع لباس پوشیدن برای صرف شام را اعلام داشته بود که در این موقع آدل کوچولو که در کنار من روی سکوی کنار پنجره اطاق پذیرایی زانو زده بود، با فریاد گفت:
این هم آقای راچستر که تشریف آوردند.
من برگشتم، و دوشیزه اینگرام از روی نیمکت راحتی برخاسته با شتاب جلو آمد. سایرین هم از سرگرمیهای گوناگون خود باز ایستاده سر خود را بلند کردند چون در همین هنگام صدای حرکت چرخهای یک وسیله ی نقلیه و همینطور صدای خوردن سمّ اسب به روی جاده ی سنگفرش خیس به گوش می رسید. یک درشکه ی پستی نزدیک می شد.
دوشیزه اینگرام گفت: «چه جادویی در کارش کرده اند که به این صورت به خانه برگردد؟ وقتی بیرون می رفت سوار مسرور (اسب سیاه) بود، مگر نه؟ و پایلت هم با او بود؛ پس چه به سر آن حیوان آورده؟»
وقتی این سخنان را می گفت هیکل بلند و لباسهای پف کرده و فراخش طوری جلوی پنجره را گرفت که من مجبور شدم خیلی به عقب خم شوم؛ نزدیک بود ستون فقراتم بشکند. از بس بر سر شوق آمده بود اول مرا ندید اما وقتی چشمش به من افتاد لبهای خود را پیچ و تاب داد و به طرف یکی دیگر از پنجره ها رفت. درشکه ی پستی ایستاد، راننده ی زنگ در خانه را به صدا در آورد و مردی، ملبس به لباس مخصوص سفر، از درشکه پیاده شد. اما آن شخص آقای راچستر نبود. مرد غریبه بلند قامت و خوش هیکلی بود.
دوشیزه اینگرام با عصبانیت گفت: «لعنت به این شانس! (خظاب به آدل) : میمون خسته کننده! چه کسی تو را جلوی پنجره نشاند تا خبر دروغ بدهی؟» و نگاه پر از غیظی به من انداخت؛ مثل این که تقصیر من بوده.
در سرسرا گفت و گویی شنیده شد، و کمی بعد تازه وارد پا به درون تالار نهاد. به بانو اینگرام تعظیمی کرد چون ظاهراً او را بزرگترین بانوی حاضر در تالار دانسته بود.
گفت: «از قرار معلوم به موقع نیامده ام، بانوی من، چون می بینم دوستم آقای راچستر در خانه نیست. اما من از یک سفر طولانی می آیم. فکر می کنم آشنایی من و او آنقدر قدیمی و صمیمانه باشد که تا مراجعت او در اینجا اقامت کنم.»
رفتارش مؤدبانه بود. وقتی حرف می زد لهجه اش باعث تعجب من شد چون تا اندازه ای غیرعادی بود _ دقیقاً خارجی نبود اما بر روی هم می شد گفت که انگلیسی هم نیست. سنش احتمالاً در حدود سن آقای راچستر، یعنی سی چهل ساله، بود. بشره اش فوق العاده زرد بود، و اگر این را نادیده می گرفتم قیافه ی خوش ترکیبی داشت مخصوصاً در اولین نگاه. هر گاه بیشتر به قیافه اش دقیق می شدم در آن چیزی می یافتم که ناخوشایند بود _ یا بهتر بگویم نمی توانست خوشایند باشد. خطوط چهره اش متناسب اما بسیار شل و افتاده بود. چشمانش درشت و خوش ریخت بود اما روح نداشت _ یا دست کم، من اینطور تصور می کردم.
صدای زنگ تعویض لباس، مهمانان را پراکنده ساخت. دیگر او را ندیدم تا بعد از شام که در این موقع کاملاً راحت به نظر می رسید. از قیافه اش کمتر از قبل خوشم آمد؛ درهم و کسل کننده بود. چشمانش حالت ثابتی نداشت؛ مرتباً حرکت می کرد و حرکتهایش مفهوم خاصی نداشتند؛ این امر به نگاه او یک حالت غیرعادی می داد، حالتی که تا آن زمان یادم نمی آید دیده باشم. به عنوان یک مرد زیبا و دارای قایفه ای نه چندان غیردوستانه، فوق العاده برایم ناخوشایند بود: در آن چهره ی صاف کاملاً بیضوی شکل هیچ قدرتی وجود نداشت. در آن بینی عقابی، دهان کوچک و لبهای غنچه ای هیچگونه استحکامی مشاهده نمی شد. در پس آن پیشانی کوتاه صاف اندیشه ای نهفته نبود و آن چشمان بیروح قهوه ای حالت آمرانه ای نداشت. در گوشه ی دنج همیشگیم نشسته بودم و در روشنایی شمعدانهای چند شاخه ی روی پیش بخاری که چهره اش را کاملاً روشن ساخته بود او را نگاه می کردم چون روی یکی از مبلهای کنار بخاری نشسته بود و باز هم آن را بیشتر به طرف بخاری می کشاند مثل این که سردش بود. او را با آقای راچستر می سنجیدم. به نظر من (اگر زیاد مقید به دقت در سنجش نباشم) تفاوت آن دو نفر تا اندازه ای مثل تفاوت غاز ظریف با قوش وحشی، یا تفاوت یک گوسفند رام با یک سگ پوست کلفت تیز چشم، یعنی محافظ آن گوسفند، بود.
گفته بود آقای راچستر از دوستان قدیم اوست. دوستی آنها بایست یک دوستی عجیب و در واقع مصداق بارزی برای ضرب المثل قدیمی «فیل و فنجان» باشد.
دو سه نفر از آقایان نزدیک او نشسته بودند، و من گاهگاهی چند کلمه از گفت و گوشان در تالار را می شنیدم. در ابتدا کلمات شنیده شده برایم مفهوم نبودند چون گفت و گوی لوئیزا اشتن و مری اینگرام که به من نزدیکتر بودند مانع از این می شد که بتوانم کلمات شنیده شده را به هم ربط بدهم و گاهی قسمتهایی از جملات را نمی شنیدم. این دو دختر راجع به آن مرد غریبه با هم حرف می زدند. هردوشان او را «مرد زیبا» می دانستند. لوئیزا گفت: «یک موجود دوست داشتنی» است و «او را می پرستم» و مری «دهان کوچک قشنگ و بینی زیبا»ی او را کمال مطلوب یک عاشق می دانست...
لوئیزا گفت: «چه پیشانی بازی دارد! چقدر صاف _ هیچکدام از آن چینهای نامنظم را که من خیلی بدم می آید ندارد: چه چشمها و لبخند روشنی!»
و بعد چقدر خوشحال شدم که آقای لین از آنها خواست به آن طرف تالار بروند تا درباره ی گردش به تعویق افتاده در «زمینهای عمومی هی» به تنظیم برنامه بپردازند.در این موقع که توانستم حواس خود را حول گفت و گوی عده ای که کنار بخاری نشسته بودند متمرکز کنم، و فوراً متوجه شدم که اسم تازه وارد آقای میسن [Mason] است. بعد فهمیدم که تازه به انگلستان وارد شده و اهل یکی از کشورهای منطقه ی حاره است، و بدون شک علت زردی رنگ صورت او نیز همین بوده و به همین دلیل هم اینقدر نزدیک بخاری نشسته و در داخل خانه پالتو پوشیده. از کلمات جامائیکا، کینگستن[Kingston]، و اسپنیش تاون [Spanish Town] فوراً متوجه شدم که محل اقامتش جزایر هند غربی است. کمی بعد فهمیدم در همانجا بوده که اولین بار آقای راچستر را دیده و با او آشنا شده. می گفت دوست او از گرمای سوزان، بادهای طوفانی و فصول بارانی آن منطقه بدش می آید. می دانستم آقای راچستر شخص دائم السفری است؛ این را خانم فرفاکس گفته بود، اما تصور می کردم مسافرتها و سیاحتهای او محدود به قاره ی اروپاست. تا این زمان نشنیده بودم اشاره ای به سفر او به سواحل دوردست شده باشد.
خدمتکار هنوز ایستاده بود. گفت: «خیلی خشن به نظر می رسد.»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#68
Posted: 2 Sep 2013 22:02
دوشیزه اینگرام که دیگر حوصله اش سر رفته بود فریاد کشید: «برو!» و آن مرد رفت.
تما مهمانان به هیجان آمده بودند. هر کس از روی شوخی و تمسخر چیزی می گفت که در این موقع سام برگشت.
گفت: «حالا می گوید (نمی آیم؛ از شأن من دورست که پیش یک مشت عوام بیایم.) اینها عین کلمات خود اوست. بعد گفت که باید در یک اطاق تنها باشد و آنهایی که می خواهند فال بگیرند یکی یکی پیش او بروند.»
بانو اینگرام شروع به صحبت کرد: «حالا می بینی، بلانش ارجمند من، که او دارد از حد خودش تجاوز می کند؟ مواظب باش، دختر فرشته ی من که _»
اما «دختر فرشته» حرف مادر را قطع کرده گفت: «حق با اوست، او را به کتابخانه راهنمایی کن، سام. در شأن من هم نیست که یک مشت عوام به فال من گوش بدهند. می خواهم همه ی حرفهایش را فقط خودم بشنوم. آیا بخاری کتابخانه روشن است؟»
_ «بله، بانوی من _ اما آدم خیلی شلوغی به نظر می رسد.»
_ «دیگر وراجی نکن، مردک سمج! دستور مرا اجرا کن.»
سام دوباره بیرون رفت؛ و کنجکاوی، هیجان و انتظار حاضران به اوج رسید.
وقتی خدمتکار برگشت گفت: «حالا آماده است. می گوید اولین نفر بیاید.»
سرهنگ دنت گفت: «گمان می کنم بهتر باشد قبل از این که کسی از خانمها پیش او برود من بروم نگاهی به او بیندازم. سام، به او بگو یکی از آقایان می خواهد بیاید.»
سام رفت، و برگشت.
_ «می گوید هیچیک از آقایان را نمی خواهد ببیند. لازم نیست آنها خودشان را به زحمت بیندازند و پیش او بروند.» بعد با نیشخندی که می کوشید آن را نشان ندهد گفت: «بانوان هم همینطور. فقط خانمهای جوان و مجرد را می پذیرد.»
هنری لین با خنده گفت: «انصافاً که خیلی خوش سلیقه است!»
دوشیزه اینگرام موقرانه برخاست. با لحن فرماندهی که می خواهد در عین ناامیدی کاری انجام دهد و افراد خود را امیدوار سازد گفت: «اول من می روم.»
مادرش با لحنی نگران گفت «اوه، بهترین من! عزیزترین من! بایست. کمی فکر کن!» اما آن دختر با سکوتی سنگین از کنار او رد شد، از میان در، که سرهنگ دنت آن را باز گذاشته بود، عبور کرد و بعد صدای ورود او به کتابخانه را شنیدم.
سکوت نسبی برقرار شد. بانو اینگرام جز بازی با انگشتان خود که حاکی از اضطراب شدید او بود کار دیگری از دستش برنمی آمد بنابراین به همین کار هم مشغول شد. دوشیزه مری اظهار داشت: «من شخصاً گمان نمی کردم جرأت این کار را داشته باشد. امی و لوئیزا اشتن لبخند بر لب داشتند و تا اندازه ای هراسان به نظر می رسیدند.»
دقیقه ها خیلی کند می گذشتند. بعد از گذشت یک ربع صدای باز شدن در کتابخانه را شنیدند. دوشیزه اینگرام از در طاقنما نزدمان برگشت.
آیا می خندید؟ آیا قضیه را یک شوخی دانسته بود؟ همه ی چشمها با کنجکاوی مشتاقانه ای به او دوخته شده بود و چشمان او با نگاهی بی اعتنا و خونسرد به نگاههای ما پاسخ می داد. او نه آشفته به نظر می رسید و نه شاد. شق و رق به طرف صندلی خود رفت و بی آن که حرفی بزند نشست.
لرد اینگرام گفت: «خوب، بلانش؟»
مری پرسید: «چی گفت، خواهر؟»
دوشیزه خانمهای اشتن پرسیدند: «چی فکر می کنید؟ چه احساسی دارید؟ آیا او یک طالع بین واقعی است؟»
دوشیزه اینگرام در پاسخ گفت: «یکی، یکی، جانم. اینقدر سؤال نکنید. در واقع حیرت و زودباوری شما را خیلی آسان می شود تحریک کرد. به نظر می رسد که همه ی شما _ از جمله مامان خوبم _ به این موضوع خیلی اهمیت می دهید و کاملاً معتقدید در این یک جادوگر واقعی داریم که با پیرمرد ارتباط صمیمانه و نزدیکی دارد. کسی که من دیدم یک کولی ولگردست. با روش بسیار پیش پا افتاده ای کف بینی می کند. چیزهایی که به من گفت همانهایی است که کف شناسهای معمولی می گویند. هوس کنجکاوی من ارضا شد و حالا فکر می کنم آقای اشتن، همانطور که تهدید کرد، بجا خواهد بود که این عجوزه را به حبس بیندازد.»
بعد کتابی برداشت، به صندلی خود تکیه زد و به این ترتیب گفت و گو دیگر ادامه نیافت. مدت تقریباً نیم ساعت او را نگاه می کردم. در تمام این مدت کتاب را ورق نزد، رنگ چهره اش هر لحظه تیره تر می شد و حالت ناخرسندی، یأس و خشم او را بیشتر نشان می داد. معلوم می شد آنچه شنیده به نفعش نبوده، و من از حالت چهره و سکوت طولانیش دریافتم که او خود، علی رغم بی اعتنائی ظاهریش به حرفهای آن پیرزن، آنچه را که برایش فاش شده خیلی مهم می داند.
در این ضمن، مری اینگرام امی و لوئیزا اشتن اظهار داشتند که جرأت ندارند تنها بروند اما در عین حال میل دارند بروند. از طریق سفیر او، سام، مذاکراتی صورت گرفت و سام بیچاره آنقدر رفت و آمد که گمان می کنم پایش درد گرفت تا بالاخره با زحمت زیاد از طرف سی بیل [ Sybil: احتمالاً جادوگر مشهوری بوده._م. ] سختگیر اجازه داده شد که آن سه نفر دسته جمعی نزد او بروند.
جلسه ی ملاقات آنها به اندازه ی ملاقات دوشیزه اینگرام بی سر و صدا نبود چون صدای خنده های جنون آسا و جیغهای کوتاه آنها را مرتباً از کتابخانه می شنیدیم. بعد از تقریباً بیست دقیقه با سر و صدا از کتابخانه بیرون زدند و مثل این که از ترس تعادل عصبی خود را از دست داده باشند دوان دوان به تالار آمدند.
یک صدا با هم گفتند: «قطعاً یک انسان عادی نیست! چه چیزهایی به ما گفت! همه چیز ما را می داند!» و در حالی که نفس نفس می زدند خود را روی چند صندلی که آقایان با عجله برایشان آورده بودند، انداختند.
بعد چون سایر مهمانان با اصرار از آنها خواستند بیشتر توضیح دهند اظهار داشتند که آن زن حرفها و کارهای دوره ی کودکی آنها را برایشان شرح داده، کتابها و زینت آلاتی را که در اطاقهای مخصوص خود و در خانه هاشان نگهداری می کنند و کتابچه های گوناگون یادبودی که بستگان به آنها هدیه داده بودند همه ی اینها را اسم برده. مؤکداً می گفتند حتی افکارشان را خوانده، و در گوش هر یک از آنها اسم مرد محبوبشان را گفته و آرزوهاشان را برای آنها بازگو کرده.
در اینجا آقایان با اصرار زیاد از دختر خانمها خواستند که درباره ی این دو مورد اخیر توضیح بیشتری بدهند اما آنها در برابر این اصرار سرخ شدند، مِن مِن کردند، لرزیدند و لبخند زدند.
خانمهای سالمند شیشه ی استشمام دار و جلوی بینی آنها گرفته و به وسیله ی بادزن باد آنها را می زدند و مرتباً اظهار می داشتند که به هشدارهای به موقع آنها توجه نشده. آقایان سالمند می خندیدند، و آقایان جوانتر در مقابل دختران زیبای به هیجان آمده خود را حاضر به خدمت نشان می دادند.
در این گیرودار، در حالی چشمها و گوشهایم معطوف به صحنه ی مقابلم بود در نزدیکی خود صدایی حاکی از صاف کردن سینه شنیدم. سرم را برگرداندم و سام را دیدم.
_ «اگر مایل باشید کولی شما را می پذیرد، دوشیزه. می گوید که هنوز هم یک خانم جوان مجرد دیگری در تالار هست که پیش او نیامده، و قسم می خورد که تا همه ی دختر خانمها را نبیند از اینجا نخواهد رفت. فکر کردم منظورش شما هستید؛ غیر از شما کس دیگری نمانده. به او چه بگویم؟»
جواب دادم: «اوه، حتماً خواهم رفت.» و از این فرصت غیرمنتظره که کنجکاوی شدیداً برانگیخته ام را ارضا می کرد خیلی خوشحال شدم. آهسته از اطاق بیرون رفتم. هیچکس متوجه خروج من نشد چون همه ی مهمانان دور آن سه دختر لرزان که تازه برگشته بودند، جمع شده از آنها سؤال می کردند. در را به آرامی پشت سر خود بستم.
سام گفت: «اگر مایل باشید در راهرو منتظرتان خواهم ماند، دوشیزه. اگر شما را ترساند فقط مرا صدا کنید تا بیایم تو.»
_ «نه، سام. به آشپزخانه برگرد. اصلاً نمی ترسم.» و در حقیقت هم نمی ترسیدم بلکه خیلی به آن موضوع علاقه داشتم و به هیجان آمده بودم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#69
Posted: 3 Sep 2013 19:17
فصل نوزدهم
وقتی وارد کتابخانه شدم آنجا کاملاً ساکت به نظر می رسید، و سی بیل _ اگر واقعاً سی بیل می بود _ در گوشه ای کنار بخاری لمیده بود. پالتوی سرخی پوشیده و کلاه مشکی، یا دقیقتر بگویم یک کلاه لبه پهن مخصوص کولیها، سرش بود؛ روی آن کلاه، روسری راهراهی بسته و آن را زیر چانه گره زده بود. شمع خاموشی روی میز بود. جادوگر جلوی آتش بخاری خم شده بود و به نظر می رسید در کنار نور آن مشغول خواندن کتاب سیاه کوچکی شبیه کتاب دعاست. در اثناء خواندن کلمات را، مثل اغلاب پیرزنها، زیر لب ادا می کرد. وقتی وارد شدم بلافاصله از مطالعه دست نکشید چون ظاهراً می خواست پاراگرافی را که می خواند تمام کند.
من روی قالیچه ی کنار بخاری ایستاده بودم و دستهایم را گرم می کردم چون در تالار پذیرایی صندلیم در فاصله ی نسبتاً دوری از بخاری قرر داشت دستهایم سرد شد. در این موقع طوری احساس آرامش می کردم که در عمرم چنان احساسی نداشته بودم. در حقیقت در ظاهر آن کولی چیزی نبود که آرامش آدم را برهم بزند. کتابش را بست و آهسته آهسته سر خود را بلند کرد. لبه ی کلاهش روی قسمتی از چهره اش سایه انداخته بود با این حال وقتی چهره ی خود را بالا آورد توانستم ببینم که چهره ی عجیبی است: یکپارچه قهوه ای و سیاه بود، گیسوان ژولیده اش از زیر یک دسته موی سفید در زیر چانه اش به صورت وز کرده بیرون زده و روی نصف گونه های او یا، بهتر بگویم، آرواره هایش را پوشانده بود. چشمهای خود را، با نگاهای مستقیم و گستاخانه، به روی من خیره کرد.
با صدایی به قاطعیت نگاه و خشونت حالت چهره اش گفت: «خوب، تو می خواهی طالعت را ببینم؟»
_ «برایم مهم نیست، مادر؛ شاید تو این کار را دوست داشته باشی اما باید بگویم که من به این حرفها اعتقادی ندارم.»
_ «این حرفت نشانه ی غرور توست. انتظار داشتم چنین چیزی بگویی. وقتی پایت را از آستانه ی در به داخل اطاق گذاشتی این را از صدای پایت فهمیدم.»
_ «واقعاً فهمیدی؟ پس شنوایی خوبی داری.»
_ «بله، دارم. چشم تیزی دارم و همینطور هوش تیزی.»
_ «بله، در حرفه ات به همه ی اینها احتیاج داری.»
_ «بله، احتیاج دارم مخصوصاً وقتی با مشتریهایی مثل تو سر و کار داشته باشم. چرا نمی لرزی؟»
_ «سردم نیست.»
_ «چرا رنگت نپریده؟»
_ «برای این که مریض نیستم.»
_ «چرا به کار من اعتقاد نداری؟»
_ «برای این که احمق نیستم.»
آن عجوزه ی فرتوت در زیر کلاه و روسریش «نیشخندی زد». بعد پیپ سیاه کوتای بیرون آورد،آن را روشن کرد و چند پکی به آن زد. پس از آن که لحظاتی خود را با آن ماده ی مخدر مشغول ساخت قد خمیده ی خود را راست کرد، پیپ را از لبهایش برداشت، و در حالی که نگاه خیره ی خود را به آتش دوخته بود با تأمل بسیار گفت: «تو سردت هست، مریض هستی و احمق هم هستی.»
جواب دادم: «ثابت کن.»
_ «ثابت خواهم کرد؛ در چند کلمه: سردت هست برای این که تنهایی. هیچ ضربه و حرکتی نمی تواند آتشی را که در توست شعله ور کند. مریض هستی برای این که بهترین و عالیترین و شیرین ترین احساساتی که به افراد انسان داده اند از تو مضایقه شده. احمق هستی برای این که نمی خواهی سعی کنی آن احساسات را در قلبت به وجود بیاوری، حتی یک قدم بر نمی داری تا با آن که در انتظار توست رو به رو بشوی.»
بار دیگر پیپ کوتاه سیاه خود را میان لبهایش گذاشت و با قوت هرچه تمامتر پک زدن را از سر گرفت.
_ «ببین، تو می توانی تمام اینها را تقریباً به هر کسی که مثل من مواجب بگیر تنهایی است و در یک خانه ی بزرگ زندگی می کند، بگویی.»
_ «می توانم اینها را تقریباً به هر کسی بگویم اما آیا درباره ی تقریباً هر کسی هم صدق می کند؟»
_ «در موقعیت من.»
_ «بله، همینطورست، در موقعیت تو. اما یک نفر دیگر پیدا کن که دقیقاً بتواند در جای تو قرار بگیرد.»
_ «اما مثل تو هزاران نفر را می توان پیدا کرد.»
_ «تو مشکل بتوانی یک نفر من پیدا کنی. اگر مغزت درست کار می کرد خود را در موقعیتی خیلی نزدیک به سعادت، بله، در دسترس آن، قرار می دادی. همه ی مواد اولیه آماده است فقط یک حرکت لازم است تا آنها را ترکیب کنی. دست تقدیر آنها را تا اندازه ای از هم جدا کرده پس بگذار به هم نزدیک بشوند و نتیجه های خوبی به بار بیاورند.»
_ «من از این معماها سر در نمی آورم و در سراسر عمرم تا حالا هیچوقت نتوانسته ام معما حل کنم.»
_ «اگر می خواهی واضح تر برایت حرف بزنم بگذار کف دستت را ببینم.»
_ «و لابد می خواهی یک پولی هم کف دستت بگذارم.»
_ «البته.»
یک شیلینگ به او دادم. آن را در کیسه ی کهنه ای که از جیبش بیرون آورده بود انداخت. بعد از آن که سرش را محکم بست و آن را در جیب خود گذاشت به من گفت دستم را به طرفش دراز کنم. این کار را کردم. صورت خود را نزدیک کف دستم آورد و بی آنکه به آن دست بزند چند لحظه ای با دقت نگاهش کرد.
گفت: «خیلی صاف است. از چنین دستی نمی توانم چیزی در بیاورم. تقریباً خط ندارد. اصلاً از این گذشته، کف دست بیفایده است؛ سرنوشت انسان روی آن نوشته نشده.»
گفتم: «این را قبول دارم.»
ادامه داد: «بله، سرنوشت روی صورت آدم نوشته شده: روی پیشانی، نزدیک چشما، در خود چشمها و در خطوط اطراف دهان است. زانو بزن، و سرت را بالا نگهدار.»
همانطور که از دستور او اطاعت می کردم گفتم: «آهان، حالا داری به واقعیت نزدیک می شوی، و من کم کم به حرفهایت اعتقاد پیدا می کنم.»
در نیم یاردی او زانو زدم. آتش بخاری را به هم زد و از زغال سنگهایی که او به هم می زد موج کوچکی از نور درخشید: چهره ی او بیشتر در تاریکی قرار گرفت اما چهره ی من بیشتر روشن شد.
بعد از چند لحظه ای چهره ام را برانداز کرد گفت: «من نمی دانم امشب با چه احساسی پیش من آمده ای، نمی دانم در تمام ساعاتی که در اطاق آن طرفی نزدیک آدمهای متشخصی که مثل سایه های یک چراغ جادویی در جلوی تو می خرامند، نشسته ای چه افکاری در مغزت می گذرد چون هیچگونه همنوائیی میان تو و آنجا وجود ندارد؛ مثل این که آنها هر کدام سایه ی هیکل انسان اند و نه انسان واقعی.»
_ «غالباً احساس خستگی می کنم و گاهی خوابم می گیرد اما به ندرت غمگین می شوم.»
_ «در این صورت لابد در قلبت امیدی داری که تو را نگه می دارد و با تصورات آینده خوشحالت می کند؟»
_ «نه، ندارم. حداکثر امیدواریم این است که از مواجبی که می گیرم بتوانم پول به اندازه ی کافی پس انداز کنم تا یک روزی در خانه ای که خودم اجاره خواهم کرد مدرسه ای دائر کنم.»
_ «این که کفاف قوت روزانه ی آدم را نمی دهد و کار بسیار کوچکی است و همینطور، نشستن روی آن صندلی کنار پنجره (می بینی که عادتهایت را می دانم) _»
_ «از خدمتکارها پرسیده ای.»
_ «هوم! خیلی خودت را تیزهوش می دانی! خوب، بله، شاید این کار را کرده باشم. حقیقت این است که با یکی از آنها آشنایم، خانم «پول» _ »
وقتی این اسم را شنیدم یک مرتبه از جایم بلند شدم.
با خودم گفتم: «پس تو در اینجا آشنایی داری، اینطور نیست؟ پس معلوم می شود همه ی اینها حقه است.»
آن موجود عجیب ادامه داد: «نگران نباش؛ او آدم سالمی است، خانم «پول» را می گویم. صمیمی و آرام است. هر کسی می تواند به او اعتماد کند. خوب، همانطور که می گفتم... وقتی روی آن صندلی نشسته ای آیا بجز مدرسه به چیز دیگری فکر نمی کنی؟ آیا به هیچیک از کسانی که روی صندلیها و نیمکتهای راحتی مقابل تو نشسته اند، علاقه ای نداری؟ آیا به صورت یک نفر مخصوص از میان آنها بیشتر توجه نمی کنی، مثلاً، میان آنها یک نفر نیست که حرکات او، دست کم، کنجکاوی تو را جلب کرده باشد؟»
_ «دوست دارم به همه ی صورتها و هیکلها نگاه کنم.»
_ «آیا به یکی، یا شاید دوتا از آنها، توجه مخصوصی نداری؟»
_ «بله، غالباً وقتی زن و مردی از میلن آنها برای هم تعریف می کنند تماشای حرکات یا نگاههای آنها باعث سرگرمی من می شود.»
_ «چه جور تعریفهایی را بیشتر دوست داری بشنوی؟»
_ «تعریفها خیلی با هم فرق ندارند که بخواهم انتخاب کنم. معمولاً راجع به یک چیزند: اظهار عشق، و تعهد این که حتماً به یک فاجعه بیانجامد: ازدواج.»
_ «آیا این موضوع یکنواخت را دوست داری؟»
_ «اصلاً به آن توجهی ندارم چون به من ربطی ندارد.»
_ «به تو ارتباطی ندارد؟ وقتی یک خانم جوان، سالم، پرنشاط، جذاب و دارای موقعیت اجتماعی و مالی خوب می نشیند و به روی یک مرد لبخند می زند تو __»
_ «من چی؟»
_ «خودت می دانی چه چیز، و شاید عمل آنها را تحسین کنی.»
.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#70
Posted: 3 Sep 2013 19:18
من آقایانی را که اینجا هستند نمی شناسم. یک کلمه هم به ندرت با آنها حرف زده ام. و اما این که عمل آنها را تحسین کنم، توجه دارم که بعضی از آنها محترم، موقر و میانه سال اند و بقیه جوان، شجاع، زیبا و با نشاط اند، و مسلماً همه ی آنها طرف توجه کسانی اند که پذیرای لبخندشان هستند. با این وصف، احساساتم مایل به این نیست که طرف توجه آنها واقع بشوم.»
_ «تو مردهایی که اینجا هستند نمی شناسی، یک کلمه با آنها حرف نزده ای، آیا با مردی که صاحب این خانه هست هم همینطور هستی؟»
_ «او حالا بیرون از خانه است.»
_ «چه اشاره ی ماهرانه ای! این، یکی از آن نکته های بسیار ظریف است! امروز صبح به میلکوت رفت و امشب یا فردا برمی گردد. آیا این مسأله او را _ که اینجا نیست _ از سیاهه ی آشنایان تو خارج نمی کند؟»
_ «نه، اما آقای راچستر چه ارتباطی به موضوعی که راجع به آن حرف می زدی، دارد؟»
_ «داشتم راجع به خانمهایی که به روی آقایان تبسم می کنند حرف می زدم؛ تازگیها آنقدر به روی آقای راچستر تبسم می شود که چشمانش از شوق می درخشد، آیا تا حالا به این موضوع توجه کرده ای؟»
_ «آقای راچستر حق دارد از مصاحبت مهمانهایش لذت ببرد.»
_ «راجع به این حق شکی نیست، ولی آیا هیچوقت توجه نکرده ای که از میان تمام حرفهایی که درباره ی ازدواج زده می شود موضوع ازدواج آقای راچستر شورانگیزترست و بیشتر از آن صحبت می شود؟»
_ «مستمع صاحب سخن را بر سر شوق آورد.» این را بیشتر به خودم گفتم تا به کولی. در این موقع طرز صحبت، صدا و رفتار عجیب آن کولی مرا در نوعی رؤیا فرو برده بود. جمله های عجیب و غیر منتظره، یکی پس از دیگری، از دهانش خارج می شد تا جایی که حس کردم میان تارهایی از مرز و راز گرفتار شده ام. از این امر سردرنمی آوردم که چه روح نامرئیی طی هفته های متمادی در خانه ی قلبم ساکن بوده و هر تپش آن را ثبت می کرده.
زن کولی گفته ام را تکرار کرد: «مستمع صاحب سخن را بر سر شوق آورد! بله، آقای راچستر تا امروز کنار بخاری می نشسته و گوش خودش را به لبهای جذابی می سپرده که گفت و گوی با آنها نشاط انگیزست؛ و او چقدر دوستدار پذیرایی از مهمانها و چقدر حقشناس بوده که چنان همصحبتهای خوبی در کنارش هستند. این حالت را که حتماً در قیافه اش دیده ای؟»
_ «حقشناس! یادم نمی آید که در قیافه اش حالت حقشناسی دیده باشم.»
_ «دیده باشی!؟ پس به قیافه ی او دقیق شده ای. اگر آنچه دیده ای حقشناسی نبوده پس چه بوده؟»
چیزی نگفتم.
_ «در قیافه اش عشق دیده ای، اینطور نیست؟ بعد، آینده را دیده ای و ازدواج او و خوشبختی همسر آینده اش را در نظرت مجسم کرده ای؟»
_ «هوم! دقیقاً، نه. معلوم می شود مهارت جادوگریت گاهی خطا می کند.»
_ «پس آخر چه چیزی دیده ای؟»
_ «به اینها کار نداشته باش. من برای پرسیدن اینجا آمده ام نه برای اعتراف. آیا در طالع آقای راچستر چیزی می بینی که نشان بدهد او قصد ازدواج دارد؟»
_ «بله، با دوشیزه اینگرام زیبا.»
_ «به همین زودیها؟»
_ «ظاهراً اینطور پیداست، و بدون شک آنها زوج خوشبختی خواهند شد. (اگرچه تو هم برای جسارتی که در کنجکاوی راجع به این قضیه داری سزاوار تنبیه هستی) آقای راچستر قاعدتاً باید چنین خانم قشنگ، اصیلزاده، بذله گو و هنرمندی را دوست داشته باشد. و آن خانم هم شاید او را بخواهد و اگر خود او را هم نخواهد کیسه ی پولش را دوست دارد. من می دانم که آن خانم نهایتاً املاک راچستر را قابل استفاده می داند اگرچه (خدا مرا ببخشد!) یک ساعت قبل راجع به این قضیه به او چیزی گفتم که (ظاهراً قیافه اش خیلی توی هم رفت و دیدم که لب و لوچه اش آویزان شده. اگر خواستگار سیاه چرده ی او را می دیدم به او هشدار می دادم و می گفتم اگر شخص دیگری که سیاهه ی درآمدی املاک اجاره ایش مفصل تر و روشنترست، پیدا بشود او برنده خواهد بود و __»
«اما، من پیش تو نیامده ام که طالع آقای راچستر را ببینم، مادر. می خواهم فال خودم را بگیری؛ تا حالا چیزی راجع به آن به من نگفته ای.»
_ «طالع تو هنوز روشن نیست. وقتی به قیافه ات نگاه می کردم دیدم یک خط خلاف خط دیگرست. می دانم که سرنوشت سهم تو را از خوشبختی داده. این را پیش از این که امروز عصر اینجا بیایم می دانستم. با دقت آن را برایت کنار گذاشته. خودم دیدم که این کار را کرد. این دیگر بستگی به خودت دارد که دستت را دراز کنی و آن را بگیری. اما آیا تو این کار را خواهی کرد یا نه، مسأله ای است که دارم راجع به آن فکر می کنم. دوباره روی قالیچه زانو بزن.»
_ «زیاد اینجا نگهم ندار؛ آتش بخاری دارد مرا می سوزاند.»
زانو زدم. به طرف من خم نشد، فقط در حالی که به صندلی خود تکیه داده بود به من خیره شد.
زیر لب شروع به حرف زدن کرد: «در چشمها شعله ای می لرزد. چشمها مثل شبنم می درخشند. صاف و سرشار از احساس به نظر می رسند. به حرفهای نامفهوم من لبخند می زنند. مستعد و حسس اند. روی صفحه ی روشن آنها حالات مختلفی، یکی پس از دیگری، ظاهر می شوند. وقتی که دیگر لبخند نمی زنند غمگین اند. سستی ناخواسته ای روی پلکها سنگینی می کند و این نشانه ی افسردگی است و افسردگی هم نتیجه ی تنهایی است. از سمت صورت من به سمت دیگری می گردند چون بیشتر از این تاب تحمل نگاه موشکاف مرا ندارند. به نظر می رسد که با یک حالت تمسخر صحت آنچه در آنها کشف کرده ام را رد می کنند _ از بار حساسیت و دلتنگی خالی می شوند. حالت غرور و احتیاط آنها مرا در عقیده ام راسختر می کند؛ این چشمها مطلوب و خوشایند هستند.»
«و اما دهان، در موقع خندیدن نشاط انگیزست. آماده است تا تمام افکار صاحبش را عرضه بکند با این حال، به جرأت می گویم، وقتی می خواهد تجربه های قلب را عرضه کند ساکت می ماند. چون پرجنبش و انعطاف پذیرست طبیعتاً هیچوقت در سکوت همیشگی تنهایی به هم فشرده نمانده. دهانی است که باید زیاد حرف بزند و غالباً تبسم کند، و به شخص طرف گفت و گو محبت انسانی داشته باشد. این نشانه هم مطلوب و خوشایندست.
«کلاً هیچگونه خط مخالفی برای این صاحب طالع خوشبخت، نمی بینم بجز در پیشانی. پیشانی او چنین نشان می دهد که می خواهد بگوید: (اگر عزت نفس و موقعیت من از من بخواهند که تنها زندگی کنم این کار را خواهم کرد. برای خریدن مرحمت دیگران احتیاج ندارم روحم را بفروشم. من یک گنج مادرزاد در درون خودم دارم که می تواند در صورتی که من از شادیهای بیرونمحروم بمانم یا از عهده ی پرداخت بهای آن شادیها برنیایم، مرا نگهدارد.) پیشانیت می گوید: (عقل محکم می نشیند و زمام کارها را بدست می گیرد. به احساسات اجازه نخواهد داد که آشفته شوند و آن را با شتاب به داخل ورطه های هولناک بیندازند. هوسها ممکن است، مثل وحشیهای واقعی، به شدت طغیان کنند، چنان که معمولاً اینطورند، و امیال ممکن است انواع امور پوچ را واقعی جلوه بدهند، اما در هر مجادله ای آخرین حرف را عقل می زند و در هر تصمیم گیری رأی نهایی را او صادر می کند. ممکن است باد سخت، ضربه ی زلزله، و حریق مرا تهدید کنند اما من همیشه راهی را می روم که آن ندای کوچک آرام، که تفسیرکننده ی دستورهای وجدان است، به من نشان می دهد.»
«آفرین، پیشانی! خوب گفتی. خواسته ات محترم شمرده خواهد شد. من برای خودم نقشه هایی دارم. آنها را نقشه های درستی می دانم، و با این نقشه هاست که به صحت حرفهای وجدان، یعنی مشاور عقل، رسیده ام. می دانم اگر در جام سعادتی که به انسان می دهند فقط اندکی شرم یا ذره ای افسوس پیدا بشود جوانی چه زود به پیری می رسد و شکوفه چه زود پژمرده می شود؛ و من فداکاری، غم و نابودی را نمی خواهم _ اینها با ذوقم سازگار نیستند. می خواهم پرورش دهم نه این که آسیب برسانم، حقشناس باشم نه این که خون از چشمها جاری کنم (حتی اشک هم نه). حاصل تلاشهایم باید لبخند، نوازش و حلاوت باشد _ همین کافی است. مثل این که حالت وجد و بیخودی، مرا به هذیان گویی بسیار دلپذیری واداشته. الان دلم می خواهد این لحظه را تا ابد ادامه بدهم اما جرأتش را ندارم. تا اینجا خیلی به خودم فشار آورده ام. طبق پیمانی که با خودم بستم و قسمی که خوردم نقشم را بازی کردم اما دیگر قدرت ادامه ی بیشتر از این را ندارم. برخیزید، دوشیزه ایر. مرا تنها بگذارید؛ (بازی تمام شد).»
کجا بودم؟ اینها را به بیداری می دیدم یا به خواب؟ آیا در عالم رؤیا بوده ام؟ هنوز هم خواب می بینم؟ صدای پیرزن تغییر یافته بود، لهجه و حرکات او همه به اندازه ای برایم آشنا بودند که تصور کردم دارم خودم را در آیینه می بینم، یا صدای خودم را می شنوم. برخاستم اما نرفتم. نگاه کردم؛ آتش را به هم زدم و دوباره نگاه کردم. اما او کلاه و روسری را بیشتر روی صورت خود کشید و باز هم به من اشاره کرد که بروم. همچنان که سعی داشتم چیزهایی بفهمم دست او را شناختم. حالا دیگر عضو ضعیف یک پیرزن نبود، از دست خود من هم نیرومندتر بود. عضو صاف و گردی بود که انگشتان کشیده و متناسبی داشت. انگشتر پهنی در انگشت کوچک او می درخشید. خم شدم و آن را نگاه کردم. چشمم به نگین گرانبهایی افتاد که دهها بار آن را دیده بودم. بار دیگر صورت او را از نظر گذرانیدم. این دفعه دیگر صورت خود را از من برنگرداند برعکس، کلاه کنار رفت، و روسری برداشته شد و سر به جلو آمد.
صدای آشنا پرسید: «خوب، جین، مرا شناختی؟»
_ فقط مانده است که آن پالتوی قرمز را درآورید، آقا، و بعد _ »
_ «بند آن گره خورده، کمک کن.»
_ «پاره اش کنید، آقا.»
_ «آهان، پس: (دور شوید، شمایان، ای عاریه ها!)» و به این ترتیب آقای راچستر از لباس مبدل خود بیرون آمد.
_ «چه فکر عجیبی، آقا!»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand