ارسالها: 24568
#71
Posted: 3 Sep 2013 19:28
_ «مثل این که نقشم را خوب بازی کردم، اینطور فکر نمی کنی؟»
_ «مخصوصاً در برابر خانمها این نقش خیلی خوب ایفا شده.»
_ «اما در برابر تو نه؟»
_ «علتش این است که شما در برابر من رفتار کولیها را نداشتید.»
_ «پس رفتارم شبیه چه کسی بود، همدم ارجمندم؟»
_ «هیچکس. رفتار حساب نشده ای بود. خلاصه، من معتقدم شما سعی داشتید از من حرف بیرون بکشید یا حرفهایی به من بگویید. حرفهای بی معنی می زدید تا مرا به حرف زدن وادارید. این چندان عادلانه نیست، سرور من.»
_ «مرا می بخشی، جین؟»
_ «باید کاملاً درباره اش فکر کنم؛ حالا نمی توانم چیزی بگویم. اگر، بعد از آن که فکر کردم، متوجه شدم که حرف بیهوده ای نزده ام آن وقت سعی خواهم کرد شما را ببخشم.»
_ «اوه، رفتار تو کاملاً درست بوده؛ تو خیلی حساس و خیلی دقیق هستی.»
به فکر فرو رفتم؛ دیدم درست می گوید: خیلی دقیق و حساس هستم. این برایم نوعی تسلی بود. حقیقت این است که تقریباً از همان ابتدای گفت و گو من با احتیاط پیش رفته بودم. شک داشتم و شک من بر این اساس بود که شخص طرف صحبت من تغییر قیافه داده. می دانستم کولیها و فالبین ها آنطور که این پیرزن ظاهری راجع به خودش حرف می زند آنها این کار را نمی کنند. علاوه بر این صدای ساختگی و اضطراب او از این که چهره اش زیاد در معرض دید من قرار نگیرد توجهم را جلب کرده بود. اما شک من بیشتر متوجه گریس پول، آن معمای جاندار و آن سرالاسرار، بود. اصلاً به آقای راچستر فکر نمی کردم.
گفت: «خوب، راجع به چه چیزی داری فکر می کنی؟ آن لبخند موقرانه ات نشانه ی چه چیزی است؟»
_ «حیرت، و تحسین از خودم، سرور من. فکر می کنم حالا دیگر اجازه می دهید بروم؟»
_ «نه، چند دقیقه ی دیگر بمان. به من بگو اشخاصی که در آن اطاق پذیرایی هستند چکار می کنند.»
_ «به احتمال زیاد راجع به کولی حرف می زنند.»
_ «بنشین! برایم بگو درباره ی من چه می گویند؟»
_ «بهترست زیاد نمانم، آقا. ساعت باید نزدیک یازده باشد. آهان، راستی، آقای راچستر آیا اطلاع دارید که از صبح که شما از اینجا رفتید یک غریبه به اینجا آمده؟»
_ «غریبه؟ نه، کی می تواند باشد؟ من منتظر کسی نبوده ام. حالا رفته؟»
_ «نه. گفت مدت زیادی است که شما را می شناسد، و گفت چون دوست قدیمی شماست به خودش اجازه می دهد که تا مراجعت شما در اینجا اقامت کند.»
_ «چه غلطها! اسمش را نگفت؟»
_ «اسمش میسن، آقا. از جزایر هند غربی آمده. به گمانم اهل اسپنیش تاون در جامائیکاست.»
در این موقع آقای راچستر که کنار من ایستاده و دستم را گرفته بود مثل این که می خواهد مرا به طرف یکی از صندلیها هدایت کند. همانطوری که حرف می زدم مچ دستم را با یک حالت تشنج آمیزی فشار داد، لبخند روی لبانش خشک شد و ظاهراً نفسش به شماره افتاد.
_ «میسن! جزایر هند غربی!» این را با لحنی گفت که آدم تصور می کرد شخصی است که بی اراده کلمه ی واحدی را تکرار می کند؛ «میسن! جزایر هند غربی!» این کلمات را سه بار تکرار کرد. در فاصله ی ادای کلمات رنگش مثل گچ سفید می شد. اصلاً متوجه نبود چکار می کند.
پرسیدم: «حالتان خوب نیست، سرور من؟»
در حالی که تلو تلو می خورد گفت: «جین، بدبخت شدم! بدبخت شدم، جین!»
_ «اوه! به من تکیه کنید، آقا.»
_ «جین، تو یک بار در گذشته برای کمک به من پیشنهاد کردی به شانه ات تکیه کنم. حالا باز هم بگذار تکیه کنم.»
_ «بله، آقا، بله. این هم بازویم.»
نشست، و مرا کنار خود نشاند. همچنان که دستم را میان دستهایش نگهداشته بود آن را مالش می داد و در عین حال با نگاه بسیار غمگین و افسرده اش چشم از من برنمی گرفت.
گفت: «دوست کوچک من! ای کاش در یک جزیره ی آرام فقط با تو بودم. آن وقت تمام رنجها، خطرها و افکار بد از من دور می شدند.»
_ «آیا می توانم کمکی به شما بکنم، سرور من؟ حاضرم برای خدمت به شما جانم را بدهم.»
_ «جین، اگر کمک لازم شد آن را از دستهای تو طلب خواهم کرد؛ این را به تو قول می دهم.»
_ «متشکرم، آقا. به من بگویید چکار کنم. حداقل سعی می کنم آن را انجام بدهم.»
_ «برو از تالار غذاخوری یک لیوان شراب برایم بیاور، جین. الان آنها در آنجا مشغول صرف شام اند. ببین میسن پیش آنهاست یا نه، و اگر هست دارد چکار می کند.»
رفتم. همانطور که آقای راچستر گفته بود، دیدم همه شان مشغول صرف شام اند، اما پشت میز غذاخوری ننشسته اند. غذا را روی میز کنار دیوار چیده بودند و هر کس هرچه می خواست برمی داشت. بعد در حالی که بشقابها و لیوانهاشان را به دست گرفته بودند دور هم جمع شده گروه گروه با هم غذا می خوردند. همه پرنشاط بودند، و در هه جای تالار گفت و گو و خنده و شادی بود. آقای میسن نزدیک بخاری ایستاده با سرهنگ دنت و خانمش گفت و گو می کرد، و ظاهراً او هم مثل دیگران شاد بود. یک لیوان شراب پر کردم و (وقتی شراب می ریختم دیدم دوشیزه اینگرام با قیافه ی اخمو به من نگاه می کرد؛ لابد گمان می کرد که من از حد خودم پا فراتر گذاشته ام)، بعد به کتابخانه برگشتم. پریدگی شدید رنگ چهره ی آقای راچستر از بین رفته بود، و او، مثل گذشته، متین و خشک به نظر می رسید. لیوان را از دستم گرفت.
گفت: «به سلامتی تو، روح یاری دهنده!» محتوای لیوان را سر کشید و آن را به من برگرداند. «آنها دارند چکار می کنند، جین؟»
_ «خنده و گفت و گو، آقا.»
_ «آیا به نظر نمی رسید که آنها، و همینطور میسن، عبوس و متحیر باشند به طوری که نشان دهد چیز عجیبی شنیده اند؟»
_ «نه، به هیچ وجه. همه ی آنها سرزنده و شاد بودند. میسن هم می خندید.»
_ «اگر همه ی آنها دسته جمعی به اینجا بیایند و به صورت من تف بیندازند تو چکار خواهی کرد، جین؟»
_ «اگر بتوانم همه ی آنها را از اطاق بیرون می اندازم، آقا.»
نیمه لبخندی زد. بعد گفت: «حالا اگر قرار باشد من پیش آنها بروم و آنها فقط با سردی به من نگاه کنند، میان خودشان راجع به من با حالت تمسخر نجوا کنند و بعد یکی یکی مرا تنها بگذارند و از اینجا بروند، در آن صورت تو چکار می کنی؟ آیا با آنها می روی؟»
_ «ترجیح می دهم این کار را نکنم، سرور من. بودن با شما را بیشتر دوست دارم.»
_ «برای آرامش خاطر من؟»
_ «بله آقا، برای آرامش خاطر و تسلای شما، تا آنجا که بتوانم.»
_ «و اگر آنها تو را منع کنند از این که به من ملحق بشوی، چطور؟»
_ «شاید الان نتوانم بفهمم به چه صورت، منع خواهند کرد، و اگر هم می دانستم به آن اهمیتی نمی دادم.»
_ «پس جرأت این را داری که به خاطر من خودت را گرفتار سرزنش آنها کنی؟»
_ «این کار را به خاطر هر دوستی که شایسته ی یاری من باشد انجام می دهم، شما که جای خود دارید.»
_ «به تالار برو، به آهستگی به میسن نزدیک شو و آهسته در گوشش بگو که آقای راچستر آمده و می خواهد شما را ببیند. او را به اینجا راهنمایی کن و مرا تنها بگذار.»
_ «بسیار خوب، آقا.»
دستورش را انجام دادم. در حالی که در تالار مستقیماً از میان مهمانان عبور می کردم همه ی آنها به من زل زده بودند. آقای میسن را یافتم. پیام را به او رساندم، جلو افتادم و او را از تالار بیرون بردم. او را به کتابخانه راهنمایی کردم، و بعد به طبقه ی بالا رفتم.
در دیرگاه آن شب، که مدتی بود در رختخواب دراز کشیده بودم، صدای مهمانان را شنیدم؛ برای استراحت به اطاقهاشان می رفتند. صدای آقای راچستر را شناختم، و شنیدم که گفت: «از این طرف، میسن. این اطاق توست.»
با خوشحالی حرف می زد. لحن شاد او قلبم را آرام ساخت. طولی نکشید که به خواب رفتم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#72
Posted: 3 Sep 2013 19:31
فصل بیستم
یادم رفته بود پرده ی در اطاقم و همینطور پرده ی پنجره را، که معمولاً می انداختم، پایین بکشم. در نتیجه، نور ماه که مستقیماً به صورتم می تابید مرا بیدار کرد چون آن شب هم آسمان صاف بود و هم ماه کامل بود. من، که در آن دل شب بیدا شده بودم، چشمانم به روی صفحه ی سفید نقره فام و بلورین ماه باز شد. زیبا اما پر هیبت بود. نیم خیز شدم و دستم را دراز کردم تا پرده را بیندازم که ناگهان فریادی موی بر اندامم راست کرد.
خدایا، چه صدایی!
سکوت و آرامش آن شب با فریادی هولناک، زنگ دار و جیغ مانند که در سراسر خانه ی ثورنفیلد طنین انداخت، درهم شکست.
نفسم بند آمد، قلبم از حرکت باز ایستاد و دستم که برای انداختن پرده دراز شده بود بیحس شد. صدا خاموش شد، و تکرار نشد. در واقع، هر موجودی که آن جیغ وحشتناک را کشیده بود دوباره بلافاصله نمی توانست آن را تکرار کند کرکس تیز پرواز رشته کوههای آند هم از میان ابرهایی که آشیانه اش را احاطه کرده اند نمی توانست دوبار پشت سر هم چنان صدایی از خود درآورد. صاحب چنان فریادی پیش از آن که بتواند دوباره آن را تکرار کند بایست استراحت می کرد.
صدا از طبقه ی سوم بود چون از بالای سرم می آمد. بالای سرم، بله، در اطاقی درست روی سقف اطاق من. در این موقع سر و صدایی شنیدم که حکایت از تقلای مرگباری می کرد، و فریاد نیم خفه ای به گوشم رسید که سه بار تکرار شد: «کمک! کمک! کمک!»
متعاقب آن شنیدم کسی فریاد کشید: «آیا کسی نمی آید؟» و بعد، همچنان که صدایهای تلو تلو خوردن و پا به زمین کوبیدن با شدت ادامه داشت از وراء تخته کوبی ها و گچکاری های سقف اطاق این فریاد را شنیدم: «راچستر! راچستر! تو را به خدا، بیا!»
در یکی از اطاقها باز شد. یک نفر بیرون آمد و با سرعت در راهرو شروع به دویدن کرد. صدای پای دیگری کف اطاق بالای سرم و همینطور سقوط چیزی را به روی زمین شنیدم. بعد، سکوت حکمفرما شد.
با آن که از وحشت تمام بدنم می لرزید هر طور بود لباسی پیدا کردم و پوشیدم. از اطاقم بیرون زدم. خفتگان همه بیدار شده بودند. از هر اطاقی صداها و حرفهای نامفهومی حاکی از حیرت و وحشت شنیده می شد. درها یکی پس از دیگری باز می شدند و هر کسی به بیرون سرک می کشید. بعد راهرو پر از آدم شد. آقایان و همینطور خانمها رختخوابهای خود را ترک گفته بودند، و همه با هم با عبارات درهم و برهمی حرف می زدند: «اوه! چه خبرست؟» «کسی صدمه دیده؟» «چه اتفاقی افتاده؟» «چراغ بیارید!» «آتش سوزی شده؟» «دزد آمده؟» «کجا فرار کنیم؟»و... اگر مهتاب نبود همه در تاریکی محض بودیم. می رفتند و می آمدند، دور هم جمع می شدند، بعضی گریه می کردند، بعضی سکندری می خوردند و می افتادند. اغتشاش مهار ناشدنیئی بر پا شده بود
سرهنگ دنت با صدای بلند گفت: «این راچستر کجاست؟ توی تختخوابش نبود.»
متقابلاً شنیدم کسی جواب داد: «اینجاست! اینجاست! همه تان آرام باشید، دارم می آیم.»
در انتهای راهرو باز شد؛ آقای راچستر شمع به دست پیش می آمد. تازه از طبقه ی بالا پایین آمده بود. یکی از خانمها یکراست به طرف او دوید، و بازویش را گرفت؛ این شخص دوشیزه اینگرام بود. به او گفت: «چه حادثه ی وحشتناکی اتفاق افتاده؟ حرف بزنید! هرچه شده یک دفعه به ما بگویید و خیالمان را راحت کنید!»
جواب داد: «اینقدر مرا این طرف و آن طرف نکشید؛ دارم خفه می شوم. این را از آن جهت گفت که در این موقع دوشیزه خانمهای اشتن و دو بیوه ی ثروتمند، با آن لباسهای سفید فراخ مثل کشتیهای بادبان برافراشته عرصه را بر او تنگ کرده بودند.
با فریاد گفت: «طوری نشده! طوری نشده! در واقع نوعی تمرین برای نمایش (هیاهوی بسیار برای هیچ)* است. خانمها متفرق بشوید؛ کم کم دارم عصبانی می شوم.»
و واقعاً هم خشمگین به نظر می رسید؛ چشمان سیاهش برق می زد. بعد از آن که کوشید خود را آرام کند، افزود: «یکی از خدمتکاران دچار کابوس شده بود، همین. یک زن هیجان پذیر و عصبی است. بدون شک رؤیایش را واقعیت دانسته یا چیز دیگری به فکرش رسیده. به هر حال، غش کرده. خوب، حالا باید از شماها خواهش کنم به اطاقهاتان برگردید چون تا وضع خانه آرام نگیرد نمی توان از او مراقبت کرد. آقایان، خواهش می کنم در این مورد، سرمش خانمها بشوید و جلو بیفتید. دوشیزه اینگرام، من یقین دارم شما می توانید در مقابله با ترسهای بی اساس تفوقتان را نشان بدهید. امی و لوئیزا، مثل یک جفت کبوتر، که در واقع هم هستید، به لانه هایتان برگردید. (خطاب به بیوه های ثروتمند) خانمها، اگر بیشتر از این در این راهرو سرد بمانید یقیناً از سرما خشک خواهید شد.»
و بدین گونه از راه ملایمت توأم با خشونت توانست بار دیگر همه را به خوابگاههای جداگانه شان روانه کند. منتظر نماندم به من دستور دهد به اطاقم برگردم بلکه همانطور که بدون جلب توجه دیگران بیرون آمده بودم به آنجا برگشتم.
با این حال، به رختخواب نرفتم برعکس شروع به پوشیدن لباس کردم و با دقت خود را پوشاندم. صداهایی که بعد از آن جیغ شنیده شد و آن چند کلمه را فقط من شنیده بودم برای این که از اطاق بالای اطاق من به گوش می رسید اما من مطمئن بودم چیزی که آن خانه را دچار وحشت کرده بود رؤیای یکی از خدمتکاران نبود و آقای راچستر می خواست با آن داستان ساختگی مهمانان را آرام کند. بنابراین، لباس پوشیدم تا برای کارهای فوری احتمالی آماده باشم. بعد از پوشیدن لباس مدت زیادی کنار پنجره نشستم و به باغچه های آرام و مزارع نقره فام اطراف چشم دوختم.انتظار می کشیدم اما انتظار چه چیزی، معلوم نبود. به نظرم می رسید که به دنبال آن صدای عجیب، تقلا و فریاد استمداد اتفاق دیگری روی خواهد داد.
نه، سکوت بار دیگر حکمفرما شد. هر صدا و حرکتی به تدریج متوقف شد، و یک ساعت بعد خانه ی ثورنفیلد دوباره به صورت یک صحرای ساکت در آمده بود. به نظر می رسید که خواب و شب بار دیگر بر آن خانه حاکم شده اند. در این اثناء ماه هم رو به زوال می رفت و در شرف غروب بود. چون میل نداشتم در سرما و تاریکی بنشینم با خود گفتم بهترست با لباس روی تختخواب دراز بکشم. پنجره را ترک گفتم و با کمترین صدای ممکن روی فرش حرکت کردم تا به طرف تختخواب بروم. در حینی که برای درآوردن کفشهایم خم شده بودم دستی محتاطانه و آهسته به در کوفت.
پرسیدم: «آیا به کمک من احتیاج هست؟»
صدایی که در انتظار شنیدنش بودم، یعنی صدای آقای راچستر، پرسید: «بیداری؟»
_ «بله، آقا.»
_ «لباس پوشیده ای؟»
_ «بله.»
_ «پس آهسته بیرون بیا.»
اطاعت کردم. آقای راچستر در راهرو ایستاده بود و چراغی در دست داشت.
گفت: «به کمکت احتیاج دارم. از این طرف بیا. مواظب باش هیچ سر و صدایی نکنی.»
کفشهای راحتیم ظریف بودند؛ می توانستم روی کف پوشیده از بوریا به آهستگی یک گربه حرکت کنم.
به نرمی و آهستگی طول راهرو را طی کرد و از پله ها بالا رفت. در راهرو کوتاه طبقه ی منحوس سوم ایستاد. من، که پشت سرش می رفتم، آنجا در کنارش ایستادم.
آهسته پرسید: «در اطاقت اسفنج داری؟»
_ «بله، آقا.»
_ «هیچ نوع نمکی، مثل نمک بخور، داری؟»
_ «بله.»
_ «برگرد و هر دو را بیاور.»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#73
Posted: 3 Sep 2013 19:33
برگشتم. اسفنج را روی دستشویی و نمک را در کشوی گنجه ام پیدا کردم. بار دیگر بر شتاب گامهایم افزودم. همانجا منتظر بود. با کلیدی که در دست داشت به یکی از درهای کوچک سیاه نزدیک شد، آن را در سوراخ قفل گذاشت. مکثی کرد و دوباره خطاب به من گفت: «از دیدن منظره ی خون حالت به هم نمی خورد؟»
_ «گمان نمی کنم؛ تا حالا امتحان نکرده ام.»
وقتی به او جواب می دادم چندشم شد اما نلرزیدم و احساس ضعف هم نکردم.
گفت: «فقط دستت را به من بده. بهترست در خطر غش کردن نباشی.»
انگشتانم را میان انگشتانش گذاشتم. گفت: «گرم و محکم.» کلید را چرخاند و در را باز کرد.
یادم آمد آن در را قبلاً دیده بودم. روزی که خانم فرفاکس خانه را به من نشان می داد پرده ای جلوی آن آویخته بودند اما حالا آن پرده به یک سو زده شده بود؛ دری پیدا بود که آن موقع ندیده بودم. این در باز بود؛ نوری از داخل اطاق به بیرون می تابید. از آنجا صدای خرخر و کلمات بریده بریده ای به گوش می رسید؛ تقریباً مثل خرخر سگ بود. آقای راچستر، که شمع خودرا زمین گذاشته بود، به من گفت: «یک دقیقه صبر کن.» و به طرف اطاق داخلی پیش رفت. صدای قهقه ای ورود او را خوشامد گفت؛ اول واضح نبود اما بعد به قاه قاه شیطانی متنهی شد. در آنجا بی آن که حرفی بزند کاری انجام داد هر چند صدای آهسته ای را شنیدم که خطاب به او چیزی گفت. آقای راچستر در را بست و بیرون آمد.
گفت: «بیا اینجا، جین!» و من به طرف دیگر تختخواب بزرگی که آنجا بود رفتم. این تختخواب با پرده های آویخته اش قسمت زیادی از اطاق را از نظر پنهان داشته بود. نزدیک طرف سر تختخواب یک صندلی راحتی مشاهده می شد. روی تختخواب مردی خوابیده بود که بجز کت بقیه ی لباسهای خود را به تن داشت. ساکت بود و سرش به عقب تکیه داشت. چشمانش هم بسته بود. آقای راچستر شمع را بالای سر او نگهداشت. چهره ی رنگ پریده و بیروح مرد خفته را شناختم؛ همان مرد غریبه، یعنی میسن، بود. بعد متوجه شدم لباس زیرش به یک طرف زده شده و یکی از بازوهایش تقریباً غرق در خون بود.
آقای راچستر گفت: «شمع را نگهدار.» آن را گرفتم. رفت و از دستشویی لگن آب آورد. گفت: «این را بگیر.» اطاعت کردم. اسفنج را گرفت، آن را در آب فرو برد و صورت جسد مانند را با آن مرطوب کرد. شیشه ی بخورم را خواست، و آن را جلوی سوراخهای بینی آقای میسن نگهداشت. طولی نکشید که آقای میسن چشمان خود را گشود و ناله ای کرد. آقای راچستر قسمتی از پیراهن مر زخمی را، که بازو و شانه اش زخم بندی شده بود، کنار زد و لخته های خون را با اسفنج به سرعت پاک کرد.
آقای میسن زیر لب پرسید: «وضع زخم خطرناک است؟»
_ «ام م م! نه، فقط یک زخم طحی است. اینقدر ضعف نشان نده، مرد. خوددار باش. همین الان خودم برایت یک جراح می آورم. امیدوارم تا صبح بتوانی برای رفتن آماده بشوی.»
بلافاصله رو به من کرد و گفت: «جین!»
_ «بله، آقا.»
_ «مجبورم یک ساعت یا شاید دو ساعت تو را در این اطاق با این آقا تنها بگذارم. هر وقت که دیدی خون جاری شد مثل من آن را با اسفنج پاک کن. هر وقت هم که دیدی می خواهد از حال برود از آن لیوان بالای دستشویی مقداری آب به لبهایش برسان و شیشه ی بخورت را هم جلوی بینی اش نگهدار. به هیچ عنوان و بهانه ای با او حرف نزن. (بعد خطاب به آقای میسن گفت) : «ریچارد، اگر با این خانم حرف بزنی به قیمت جانت تمام خواهد شد. به محض این که لبت را باز کنی وضع سلامتت به خطر می افتد، و من مسئول پیامدهای آن نخواهم بود.»
مرد بیچاره دوباره نالید. طوری نگاه کرد که گفتی جرأت ندارد حرکت کند؛ به نظر می رسید ترس از مرگ، یا از چیز دیگری، او را فلج کرده باشد. آقای راچستر اسفنج را که حالا خونی شده بود به دستم داد و من مثل خود او به آن کار پرداختم. لحظه ای مرا نگاه کرد، بعد گفت: «یادت باشد، گفت و گو ممنوع!»، و از اطاق بیرون رفت. همچنان که کلید را در قفل می چرخاند احساس عجیبی به من دست داد. صدای گامهای آقای راچستر به تدریج ضعیف تر شد تا وقتی که دیگر آن را نشنیدم.
حالا اینجا در طبقه ی سوم، در یکی از اطاقهای اسرارآمیز آن، زندانی شده بودم؛ شب مرا در خود گرفته بود؛ منظره ی یک مرد خونالود و رنگ پریده در برابر چشمان و زیر دستهایم بود؛ و زن جنایتکاری در چند قدمی من قرار داشت که فقط یک در او را از من جدا می کرد. بله این مخصوصاً خیلی وحشتناک بود. بقیه را می توانستم تحمل کنم اما از تصور این که گریس پول ناگهان به من حمله کند بر خود لرزیدم.
با این وصف، بایست محل مأموریت خود را ترک نکنم. بایست زل بزنم به این قیافه ی شوم رنگ پریده: به این لبهای کبود آرام که از باز شدن منع شده اند، به این چشمها که گاهی بسته و گاهی باز می شوند؛ گاهی اطاق را از نظر می گذرانند، گاهی به صورت من خیره می شوند، و همچنان از فرط وحشت فروغ خود را از دست می دهند. بایست پیاپی دست خود را در آن لگن خون و آب فرو ببرم و لخته های خون را پاک کنم. بایست نور شمع فتیله نچیده را که بر من و محل کارم می تابد و لحظه لحظه رو به کاهش می رود، نظاره کنم و ببینم که سایه های روی پارچه های منقوش قدیمی اطرافم پیوسته تاریک می شوند، در زیر پرده های این تختخواب بزرگ کهنه هر لحظه تیره تر می گردند و بر بالای درهای غرفه ی مقابلم به نحو شگفت انگیزی می لرزند. در قسمت جلوی این غرفه دوازده لوحه می بینم که منقوش به چهره های عبوس حواریون دوازده گانه است و از هر لوحه قابی برای سر هر حواری درست شده. در بالای این قابهای دوازده گانه صلیبی از جنس آبنوس مشاهده می کنم که مسیح را در حال جان دادن بر روی آن نشان می دهد.
چون لوحه های تصاویر گاه روشن و گاهی تاریک می شدند زمانی چهره ی دیشدار لوقای طبیب را می دیدم که چین بر ابرو فکنده، زمانی موهای بلند یوحنای قدیس را مشاهده می کردم که از قاب خود بیرون آمده، جان گرفته و خبر می دهد که خائن اعظم _ خود شیطان _ با حالتی که حاکی از تسلیم و اطاعت اوست ظاهر خواهد شد.
در میان همه ی اینها ناگزیر بودم شنونده و تماشاگر جانور وحشی یا شیطانی باشم که در لانه ی خود در چند قدمی من جست و خیز می کند. البته بعد از آن که آقای راچستر به او سر زد ظاهراً افسون شده بود؛ در طول آن شب فقط سه بار آن هم با فواصل طولانی سر و صدا کرد: یک بار صدای جیر جیر کفش، بار دوم تکرار همان خرخر قبلی و صدایی مثل زوزه ی سگ، و بار سوم ناله ی سوزناک یک انسان.
این چه جنایتی بوده که در این منزل دورافتاده و پرت در وجود یک انسان زنده تجسم یافته، و صاحبش نه می تواند آن را دفع کند و نه مطیع سازد؟ چه رازی است که در آرام ترین ساعات شب گاه به صورت حریق و گاهی به صورت خون تظاهر می کند؟ این چه موجودی است که تحت پوشش چهره و شکل یک زن عادی گاهی صدای یک روح پلید قهقه زن و گاهی صدای یک پرنده ی لاشخوار از خود درمی آورد؟
و این مرد که به روی او خم شده ام _ این غریبه که ظاهراً یک مرد معمولی آرام است _ چگونه در تارهای این دام هنولناک گرفتار شده؟ و چرا الهه ی انتقام خشم خود را بر سر او فرو ریخته؟ و چه چیزی باعث شد که این مرد چنین بیموقع، در وقتی که باید خوابیده باشد، به این قسمت از خانه بیاید؟ دنبال چه چیزی می گشته؟ سرشب شنیدم که آقای راچستر اطاق در طبقه ی پایین برای او در نظر گرفت، پس چه چیزی او را به اینجا کشانده؟ و چرا حالا، بعد از چنین خشونت یا جنایتی که نسبت به او شده اینطور رام و بی سر و صداست؟ چرا اینطور به آرامی به اختفایی که آقای راچستر او را مجبور به آن کرده، تن در می دهد؟ چرا خود آقای راچستر این اختفا را لازم دانست؟ چرا در حالی که مهمانش به این صورت مورد خشم واقع شده، و قبلاً هم اقدام ناموفق رذیلانه ای برای سوزاندن او و خانه اش انجام گرفته او همچنان می کوشد تا قضیه پنهان و مسکوت بماند؟ این چه حماقتی است! اندکی قبل دیدم که آقای میسن مطیع آقای راچستر بود و اراده ی نیرمند این یکی بر ضعف آن دیگری کاملاً چیره شد؛ همان چند کلمه ای که میان آنها رد و بدل شد مرا از این حقیقت مطمئن ساخت. معلوم بود که در معاشرت گذشته شان حالت انفعالی یکی از آن دو نفر عادتاً تحت نفوذ نیروی فعال آن دیگری بوده، پس در این صورت آن حالت ترس زبونانه ی آقای راچستر به محض شنیدن خبر ورود آقای میسن را می توان به چه چیزی تعبیر کرد؟ چرا چند ساعت قبل شنیدن نام این فرد بی اراده مثل این که یک درخت تنومند بلوط را بر زمین می افکند، آقای راچستر را از پا انداخت و حال آن که اکنون فقط چند کلمه حرف آقای راچستر کافی است که او را مثل یک کودک تحت تأثیر قرار دهد؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#74
Posted: 3 Sep 2013 19:34
اوه! هنوز هم نتوانسته ام حالت نگاه و پریدگی رنگ چهره اش را فراموش کنم، و هنوز یادم نرفته که آهسته گفت: «بدبخت شدم، جین! بدبدخت شدم، جین!» هنوز لرزش دستش را که بر شانه ام گذاشته بود نتوانسته ام فراموش کنم؛ شکست و روح مصمم نیرومند فرفاکس راچستر نمی توانست موضوع کم اهمیتی باشد. در درازنای دیر پای آن شب _ که بیمار خونالود از پا می افتاد، می نالید و از حال می رفت و نه روز فرا می رسید، نه کمکی می شد _ در درون خود با فریاد می پرسیدم: «او کی خواهد آمد؟ کی خواهد آمد؟» پیاپی به لبهای پریده رنگ آن مرد آب می رساندم و در برابر بینی اش شیشه ی بخور محرک می گرفتم اما ظاهراً تلاشهایم بی ثمر مانده بود. رنج جسمی یا روحی، یا کم شدن خون بدن، یا هر سه ی اینها با هم به سرعت نیرویش را به تحلیل می برد. چنان می نالید و چنان ضعیف، بیحس و بیرمق به نظر می رسید که می ترسیدم بمیرد بدون آن که بتوانم حتی یک کلمه با او حرف بزنم!
شمع، که به انتها رسیده بود، سرانجام خاموش شد.وقتی خاموش شد متوجه شدم رگه هایی از روشنایی ضعیف بیرون از درز پرده های پنجره به داخل اطاق افتاده؛ پس سپیده دم نزدیک می شد. در این موقع صدای عوعوی پایلت را ز لانه اش در دورترین نقطه ی محوطه ی خانه شنیدم. امید در من زنده شد؛ امید بی ثمری نبود: پنج دقیقه ی دیگر گذشت تا کلید در قفل چرخید، قفل باز شد و مرا آگاهانید که انتظار به سر رسیده. این انتظار که قطعاً از دو ساعت بیشتر به طول نیانجامیده بود بر من به اندازه ی یک هفته گذشت.
آقای راچستر، و پشت سر او چراحی که به سراغش رفته بود، وارد اطاق شد. به جراح گفت: «و حالا، کارتر، مواظب باش؛ برای شستن و مرهم گذاشتن، زخم بندی و بردن مریض به طبقه ی پایین و بقیه ی کارها فقط نیم ساعت فرصت داری.»
_ «اما آیا حالش برای حرکت مساعدست، آقا؟»
_ «بدون شک. چیز مهمی نیست؛ ترسیده. باید به او روحیه داد. یاالله، کار را شروع کن.»
آقای راچستر پرده ی ضخیم را کنارزدو پرده ی کتانی را بالا برد تا بگذارد نو روز هرچه بیشتر به داخل اطاق بیاید. وقتی دیدم سپیده خیلی وقت است دمیده شگفت زده و شاد شدم؛ چه اشعه ی گلگونی افق شرق را روشن ساخته بود! بعد، آقای راچستر به میسن، که جراح با زخمش مشغول بود، نزدیک شد، و پرسید:
«حالا حالت چطورست، دوست خوبم؟»
مخاطب با صدای ضعیفی پاسخ داد: «می ترسم که او کارم را ساخته باشد.»
_ «ابداً اینطور نیست! جرأت داشته باش! دو هفته ی دیگر چنین روزی سر سوزنی از این ناراحتی در تو باقی نخواهد ماند. کمی خون از تو رفته، فقط همین. کارتر، به او اطمینان بده که اصلاً خطری وجود ندارد.»
کارتر که در این موقع روی زخم را باز کرده بود گفت: «خیالش کاملاً راحت باشد، فقط ای کاش می توانستم زودتر به اینجا بیایم چون اگر زودتر می آمدم اینقدر خون از او نمی رفت. اما این چیست؟ گوشت روی شانه هم بریده و هم کنده شده. این کار با چاقو نشده، اینجا جای دندان است؟»
میسن زیر لب گفت: «مرا گاز گرفت؛ وقتی راچستر کارد را از دستش درآورد مثل یک ببر ماده به من حمله کرد.»
راچستر گفت: «تو نبایست تسلیم می شدی؛ بایست فوراً با او گلاویز می شدی و او را محکم می گرفتی.»
میسن پاسخ داد: «اما در چنان وضعی آدم چکار می تواند بکند؟ اوه، وحشتناک بود!» بعد افزود: «اصلاً انتظارش را نداشتم؛ در ابتدا خیلی آرام به نظر می رسید.»
دوستش در پاسخ گفت: «من به تو هشدار دادم. گفتم وقتی به او نزدیک می شوی مواظب خودت باش. از این گذشته، تو بایست تا فردا صبر می کردی، و مرا با خودت می بردی. تلاش تو برای گفت و گوی با او امشب، آن هم تنها، کار احمقانه ای بود.»
_ «تصور کردم شاید بتوانم کاری انجام بدهم.»
_ «تصور کردی! بله، تصور کردی! شنیدن حرفهای تو حوصله ام را سر می برد اما، با این حال، تو صدمه دیده ای و همین برایت کافی است؛ به توصیه ی من گوش نداده ای و نتیجه اش را می بینی. بنابراین دیگر چیزی نمی گویم. کارتر، زود باش! زود باش! کمی بعد آفتاب می زند، و من تا آن موقع باید او را از اینجا دور کرده باشم.»
_ «حتماً، آقا. زخم شانه را الان بستم. باید این زخم دیگرا را هم که روی بازوست ببینم؛ فکر می کنم دندانهایش را به اینجا هم فرو کرده.»
میسن گفت: «خون را مکید. گفت قلبم را هم بیرون می آورد.»
دیدم آقای راچستر لرزید. مثل این بود که حالت کاملاً مشهودی از نفرت، وحشت و خشم چهره اش را پر پیچ و تاب کرده، اما فقط گفت: «خوب، ساکت باش، ریچارد. و به حرفهای بی معنی او اهمیتی نده و آنها را تکرار نکن.»
جواب داد: «ای کاش می توانستم فراموش کنم.»
_ «فراموش خواهی کرد؛ وقتی از این کشور خارج شدی، وقتی به اسپنیش تاون برگشتی برای تو او دیگر مرده و دفن شده _ یا بهتر بگویم اصلاً دیگر لازم نیست به او فکر کنی.»
_ «غیرممکن است امشب را فراموش کنم.»
_ «غیرممکن نیست. قوی باش، مرد. دو ساعت قبل تصور می کردی دیگر کارت ساخته شده، و حالا می بینی که کاملاً زنده ای و داری حرف می زنی. آهان! کارتر کارش را با تو تمام کرده یا نزدیک است تمام کند. همین الان کارت را رو به راه می کنم.» بعد، برای اولین بار پس از ورود دوباره اش به اطاق خطاب به من گفت: «جین، این کلید را بگیر، به اطاق خواب من برو. وقتی وارد اطاق شدی درست رو به رویت اطاق تعویض لباس من است. کشوی بالای گنجه ی لباسهایم را باز کن. یک پیراهن و یک دستمال گردن پاکیزه بردار و به اینجا بیاور. عجله کن.»
رفتم. وارد اطاقی که گفته بود شدم، چیزهایی را که اسم برده بود یافتم و برایش آوردم.
گفت: «حالا در اثنائی که من لباس او را عوض می کنم به آن طرف تختخواب برو اما از اطاق خارج نشو چون ممکن است دوباره به تو احتیاج داشته باشم.»
به دستورش عمل کردم. در این موقع از من پرسید: «جین، وقتی پایین می رفتی کسی را سر راهت ندیدی؟»
_ «نه، آقا. همه جا کاملاً ساکت بود.»
_ «خوب، دیک، با احتیاط تو را بیرون خواهیم برد؛ هم برای خاطر خودت و هم برای آن موجود بیچاره ای که در اطاق است بهتر خواهد بود که اینجا نباشی. مدت مدیدی است که تلاش کرده ام قضیه برملا نشود، حالا هم دوست ندارم آخرالامر نتیجه ی تلاشهایم به هدر برود. حالا، کارتر کمک کن تا جلیقه اش را بپوشد. پاتوی پوستت را کجا گذاشتی؟ می دانم بدون آن در این هوای سرد لعنتی نمی توانی یک مایل هم مسافرت کنی. در اطاقت؟ _ جین، با عجله به اطاق آقای میسن، همان که کنار اطاق من است، برو و پالتویی که آنجا می بینی بیاور.»
باز هم به سرعت رفتم، و باز هم برگشتم؛ این دفعه با پاتویی که حاشیه اش پوست دوزی شده بود مراجعت کردم.
کارفرمای خستگی ناپذیرم گفت: «حالا یک فرمان دیگر برایت دارم. باید یک بار دیگر به اطاقم بروی. چقدر خوب است که چنین کفش راحت و نرمی داری، جین! قاصدهای روستا هم در چنین موقعیتی به چابکی تو حرکت نمی کنند. وقتی وارد اطاقم شدی باید کشوی وسطیِ میز آرایش را باز کنی. در آنجا یک ظرف کوچک دارو و یک لیوان کوچک پیدا خواهی کرد _ زود!»
به سرعت رفتم و ظروفی را که خواسته بود آوردم.
_ «خوب شد. دکتر، حالا در حضور تو به خودم اجازه می دهم که، با مسئولیت خودم، دارویی تجویز کنم. این داروی نیروبخش را در رم از یک پزشک دوره گرد زبان باز گرفتم. اگر او را می دیدی حتماً از پیش خودت بیرونش می کردی، کارتر. البته این چیزی نیست که بدون صلاحدید با پزشک بشود بکار برد. اما در مواقع ضروری، مثل حالا، خیلی مفیدست. جین، کمی آب.»
آن لیوان خیلی کوچک را برداشت و به طرف من گرفت و من نصف آن را از آب بطری روی دستشویی پر کردم.
_ «کافی است. حالا در این شیشه دارو را باز کن.»
این کار را کردم. او دوازده قطره از مایع سرخ رنگ محتوای شیشه در لیوان ریخت و آن را جلوی دهان میسن گرفت.
_ «بنوش، ریچارد. تقریباً یک ساعتی به تو نیرو خواهد داد.»
_ «ضرری برایم نخواهد داشت؟ آماس نمی آورد؟»
_ «بنوش! بنوش! بنوش!»
آقای میسن اطاعت کرد زیرا مسلم بود که مقاومتش بیفایده است. در این موقع پوشیدن لباس تمام نشده بود. هنوز رنگ بر چهره نداشت اما حالا دیگر خونالود و کثیف نبود. پس از آن که آن مایع را نوشید آقای راچستر او را گذاشت تا سه دقیقه روی صندلی بنشیند. بعد، بازوی او را گرفت و گفت: «حالا یقین دارم که می توانی روی پای خودت بایستی، سعی کن!»
بیمار برخاست.
_ «کارتر، تو زیر بازوی دیگرش را بگیر. قیافه ات را باز کن، ریچارد. قدم بردار. آهان، تمام شد!»
آقای میسن اظهار داشت: «خیلی حالم بهتر شد.»
_ «مسلم است که بهتر می شود. حالا، جین، جلوتر از ما به طرف راه پله ی عقب برو، در کناری را باز کن. وقتی وارد محوطه شدی یک راننده ی کالسکه ی پستی آنجاست، یا ممکن است بیرون از محوطه باشد چون به او گفته ام صدای چرخهای کالسکه اش روی سنگفرش نباید شنیده شود. به او بگو آماده باشد ما داریم می آییم. و، جین، اگر کسی را سر راهت دیدی بیا پای پلکان و اهن کن.»
ساعت در این موقع پنج و نیم بود و چیزی به طلوع خورشید نداشتیم، اما دیدم آشپزخانه هنوز ساکت و تاریک است. در فرعی راه پله را بسته بودند؛ تا آنجا که می توانستم بی سر و صدا آن را باز کردم. سراسر محوطه آرام بود. دروازه را کاملاً باز گذاشته بودند و یک کالسکه ی پستی با اسبهای حاضر و یراق در آنجا مشاهده می شد. راننده اش روی صندلی مخصوص خود نشسته بود. به او نزدیک شدم گفتم آقایان دارند می آیند. سر خود را به نشانه ی اطاعت تکان داد. بعد، برگشتم و با دقت اطرافم را از نظر گذرانیدم و گوش دادم. سکوت پگاه در همه جا غنوده بود. پرده ی پنجره های تالار خدمتکاران هنوز پایین بود. شاخه های درختان میوه که از زیادی شکوفه، سفید به نظر می آمدند مثل حلقه گلهای سفیدی روی دیوار یک طرف محوطه خم شده بودند، و پرنده های کوچک در آنجا نغمه سرایی می کردند. اسبهای کالسکه هرچند دقیقه یک بار در اصطبلهای دربسته سم بر زمین می کوفتند. جز اینها هیچ صدای دیگری شنیده نمی شد و همه جا آرام بود.در این موقع آقایان ظاهر شدند. آقای میسن، که آقای راچستر و جراح زیر بازوانش را گرفته بودند، ظاهراً با ناراحتی تحمل ناپذیری راه می آمد. کمک کردند تا سوار کالسکه شد. کارتر بعد از او سوار شد.
آقای راچستر به کارتر گفت: «مواظب باش، و او را در خانه ات نگهدار تا حالش کاملاً خوب شود. یکی دو روز دیگر خودم می آیم سر می زنم. ریچارد، حالا حالت چطورست؟»
_ «هوای تازه به من جان می دهد، فرفاکس.»
_ «پنجره ی طرف او را باز بگذار، کارتر؛ باد نمی آید. خداحافظ، دیک.»
_ «فرفاکس...»
_ «بله، چی؟»
_ «از او خوب مواظبت بشود. با او هر چه ممکن است بیشتر با ملایمت رفتار کنید. با او...» دیگر نتوانست حرف بزند و زد زیر گریه.
آقای راچستر جواب داد: «من بیشترین سعی خودم را می کنم، و کرده ام و خواهم کرد.» بعد در را بست و کالسکه دور شد.
آقای راچستر، همچنان که دروازه ی سنگین حیاط را می بست و کلون آن را می انداخت، گفت: «خدا را شکر که غائله ختم شد.» بعد از این کار با گامهای آهسته و حالتی خسته به طرف درِ دیوار باغ حرکت کرد. من، به تصور این که دیگر با من کاری ندارد، راه افتادم که به داخل ساختمان بروم اما شنیدم دوباره مرا صدا زد: «جین!» دیدم در را باز کرده، جلوی آن ایستاده و منتظر من بود.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#75
Posted: 3 Sep 2013 19:35
گفت: «بیا چند دقیقه ای به جایی برویم که در آنجا طراوت و شادابی هست؛ آن خانه به یک زندان می ماند، تو اینطور حس نمی کنی؟»
_ «به نظر من یک عمارت باشکوه است، آقا.»
جواب داد: «طلسم ناآزمودگی چشمهای تو را افسون کرده. تو دنیا را با این وسیله ی افسون شده می بینی. نمی توانی درک کنی که آنچه می درخشد لجن است، پرده های ابریشمی تار عنکبوت اند، مرمر تخته سنگ پست و بی ارزش است و چوبهای صیقلی شده خاشاک زائد و پوست ورقه ورقه ی درخت است. و حالا اینجا (به محوطه ی پر گل و درختی که وارد آن شده بودیم اشاره کرد) همه چیز واقعی، دلپذیر و خالص است.»
در خیابانی حرکت می کردیم که در دو طرف آن درخت و گل کاشته شده بود: در یک طرف درختان سیب، گلابی و گیلاس، و در طرف دیگر انواع گلهای غیرمتداول، شب بو، میخک، پامچال، بنفشه، گل قیصوم، گل سرخ اروپایی و گیاهان خوشبوی گوناگون.
یک بامداد زیبای بهاری در پی بارانها و هوای گاه ابری و گاه آفتابی آوریل تا آنجا که می شده به آنها طراوت و شادابی داده بود. در آسمان شرق که چند لکه ابر در آن به چشم می خورد خورشید تازه طلوع کرده بود و بر درختهای پر گل و شبنم میوه و جاده ی خلوت حاشیه ی آنها می تابید.
_ «جین، می خواهی یک گل به تو بدهم؟»
گلی از اولین بوته ی نزدیک خود چید و به من داد؛ یک گل سرخ نیم شکفته بود.
_ «متشکرم، آقا.»
_ «طلوع خورشید را دوست داری، جین، از این آسمان با آن ابرهای روشن بلندش _ که با گرمتر شدن روز آب می شوند _، از این هوای خنک و محیط آرام خوشت می آید؟»
_ «خیلی خوشم می آید.»
_ «شب عجیبی را گذرانیده ای، جین؟»
_ «بله، آقا.»
_ «و این باعث شده که رنگ پریده به نظر بیایی. آیا وقتی تو را با میسن تنها گذاشتم ترسیدی؟»
_ «ترس من از کسی بود که امکان داشت از اطاق داخلی بیرون بیاید.»
_ «اما من در را قفل کرده بودم، و کلیدش هم در جیبم بود. اگر بره را، بره ی نازنیم را، به آن صورت نزدیک لانه ی گرگ، بدون محافظ رها می کردم چوپان بی احتیاطی بودم.»
_ «آیا گریس پول هنوز اینجا زندگی می کند، آقا؟»
_ «اوه، بله! اینقدر با فکر کردن راجع به او خودت را ناراحت نکن؛ این نوع فکرها را به مغزت راه نده.»
_ «با این حال، گمان می کنم تا وقتی او اینجا اقامت دارد زندگی شما چندان در امن نیست.»
_ «اصلاً نترس؛ من از خودم مواظبت خواهم کرد.»
_ «آیا خطری که دیشب از آن می ترسیدید حالا دیگر رفع شده، آقا؟»
_ «تا وقتی میسن از انگلستان خارج نشده نمی توانم با قاطعیت چنین چیزی بگویم، حتی آن موقع هم نمی توانم. جین، زندگی برای من مثل ایستادن روی پوسته ی دهانه ی یک کوه آتشفشان است که هر روز احتمال دارد دهان باز کند و گدازه های آتش از آن بیرون بزند.»
_ «اما ظاهراً آقای میسن را می توان به آسانی مطیع کرد؛ نفوذ شما بر او خیلی زیادست، آقا. او هرگز با شما مبارزه نخواهد کرد، و عمداً به شما صدمه ای نخواهد زد.»
_ «اوه، نه! میسن با من مبارزه نخواهد کرد؛ یعنی اگر بفهمد این کار را نمی کند اما بی آن که قصد بدی داشته باشد ممکن است در یک لحظه، با یک کلمه ی دور از احتیاط، مرا از سعادت، اگر نگویم از زندگی، محروم خواهد کرد.»
_ «به او بگویید احتیاط کند، به او بفهمانید از چه چیزی بیم دارید، و راه مقابله با خطر را هم به او یاد بدهید.»
نیشخندی زد. با سرعت دستم را گرفت و با همان سرعت هم آن را از دست خود رها کرد.
_ «آدم ساده، اگر می توانستم این کار را بکنم دیگر خطری وجود نداشت؛ در یک لحظه از بین می رفت. از زمانی که میسن را شناخته ام فقط لازم دانسته ام به او بگویم (این کار را بکن) و آن کار انجام شده. اما در این مورد خاص نمی توانم به او دستور بدهم؛ نمی توانم بگویم (مواظب باش به من صدمه نزنی، ریچارد) برای این که ضرورت دارد او را از این حقیقت که من هم ممکن است صدمه ببینم بی خبر نگهدارم. می بینم که گیج شده ای؛ و تو را گیج تر هم خواهم کرد. آخر تو دوست کوچک من هستی، مگر نه؟»
_ «من دوست دارم به شما خدمت کنم، آقا، و در تمام امور مشروع از شما اطاعت کنم.»
_ «توجه دارم که دقیقاً هم همین کار را می کنی. وقتی به من یاری می دهی، وقتی برای من و با من کار می کنی رضایت واقعی تو را در طرز حرکت، وضع ظاهر، چشمها و صورتت می بینم. به این عبارت پر معنی ات هم بی توجه نیستم که می گویی: (درتمام امور مشروع)؛ بله، اگر از تو بخواهم کاری را انجام بدهی که نامشروع و خطا می دانی دیگر هیچگونه حرکت چابک، هیچگونه میل باطنی، هیچگونه نگاه نشاط انگیز و قیافه ی با روحی در کار نخواهد بود. در آن صورت، دوست من با آن چهره ی آرام و پریده رنگ، رو به من می کند و می گوید: (نه، آقا، امکان ندارد. نمی توانم این کار را انجام بدهم چون خطاست)؛ آن وقت مثل یک ستاره ی ثابت، تغییرناپذیر خواهد شد. بله، تو هم به نوبه ی خودت بر روی من نفوذ داری، و می توانی به من صدمه بزنی. با این حال، جرأت ندارم نقطه ی ضعف خودم را نشان بدهم مبادا اینطور که حالا با من وفادار و صمیمی هستی دیگر نباشی و خیلی زود مرا تنها بگذاری.»
_ «اگر واهمه ای از طرف آقای میسن نداشته باشید از بابت من خیالتان راحت باشد، آقا؛ شما کاملاً در امن هستید.»
_ «خدا کند که اینطور باشد! اینجا توی این سرپناه بنشین.»
سرپناه، طاقنمایی در داخل دیوار بود که اطرافش را گلهای پیچک کاشته بودند و یک نیمکت روستایی هم آنجا بود. آقای راچستر نشست و برای من هم جا باز کرد تا بنشینم، اما من مقابلش ایستادم.
گفت: «بنشین؛ نیمکت جای کافی برای دو نفر دارد. تو از این که در کنار من بنشینی تردیدی به خودت راه نمی دهی، مگر نه؟ آیا این کار خطاست؟»
پاسخ او را با پذیرفتن دعوتش دادم. حس کردم امتناع من کار عاقلانه ای نخواهد بود.
_ «و حالا، دوست کوچک من، در اثنائی که آفتاب شبنم می نوشد، در زمانی که همه ی گلهای این باغ قدیمی بیدار می شوند و می شکفند، و پرندگان غذاهایی را که برای صبحانه ی جوجه هاشان از بیرون ثورنفیلد آورده اند و به آنها می دهند، و زنبورهای سحرخیز اولین راحت باش کار روزانه شان را می گذرانند، من مشکلی را با تو در میان می گذارم که باید سعی کنی آن را مشکل خودت بدانی. اما اول به من نگاه کن و به من بگو آیا راحت هستی، آیا من در نگهداشتن تو در اینجا خطا نمی کنم و تو در ماندن پیش من خطا نمی کنی؟»
_ «نه، آقا. من راضی هستم.»
_ «خوب، پس، جین. او قوه ی تخیلت کمک بگیر: تصور کن دیگر دختر تربیت شده و با انضباطی نیستی بلکه پسر بی تربیتی هستی که از زمان کودکی به بعد به حال خودت رها شده ای. خودت را در یک کشور بیگانه ی دور دست مجسم کن. تصور کن که در آنجا مرتکب یک خطای بزرگ شده ای، مهم نیست که چه خطایی یا در اثر چه عواملی، اما خطایی که باید در سراسر عمرت پیامدهای آن را متحمل بشوی و تمام هستیت را تباه کنی. دقت کن، نمی گویم جنایت؛ من از قتل یا عمل جنایتکارانه ای نظیر آن حرف نمی زنم چون مرتکب چنین اعمالی باید تسلیم قانون بشود. آنچه مورد نظر من است کلمه ی خطاست. پیامدهای عمل تو به مرور زمان برایت کاملاً غیرقابل تحمل می شود. برای رهایی خودت دست به کارهایی می زنی؛ کارهای غیرعادی اما نه غیرقانونی و قابل سرزنش. با این حال، آدم بیچاره ای هستی چون درست از همان آغاز زندگی از امید محروم مانده ای: خورشید تو موقع ظهر به حالت کسوف در آمده و تو حس می کنی تا موقع غروب از کسوف خارج نمی شوی. دلمشغولی تو منحصر به معاشرتهای نامطبوع و مبتذل شده. به این طرف و آن طرف می روی، در تبعید به دنبال آرامش می گردی؛ خوشبختی را در لذت می دانی، منظورم لذت جسمی و شهوانی است _ همان لذتی که عقل را تیره می کند و عاطفه را می میراند. پس از سالها تبعید داوطلبانه، با قلبی شکسته و روحی افسرده، به خانه برمی گردی؛ آشنای تازه ای پیدا می کنی _ چطور یا کجا مهم نیست _ بسیاری از صفات خوب و شایسته ای را که بیست سال در طلب آنها بوده ای و هیچگاه نیافته ای در این غریبه پیدا می کنی. همه ی آنها بدیع، سالم و بدون تیرگی و پلیدی اند. چنین معاشرتی زندگی دوباره می دهد و از نو می آفریند. حس می کنی روزهای بهتر برگشته؛ خواسته های والاتر و احساسات پاکتری در تو زنده شده. میل داری زندگی را از نو شروع کنی، و بقیه ی روزهای عمرت را در راهی شایسته ی روحهای فناناپذیر بگذرانی. برای نیل به این مقصود آیا موافق پریدن از روی مانع عرف و عادت هستی (منظورم از عرف و عادت موانع صرفاً قراردادی است که نه وجدان انسان آنها را قابل احترام می داند و نه عقل او آنها را تصدیق می کند)؟»
برای شنیدن جواب من مکث کرد. چه جوابی بایست به او می دادم؟ اوه، پیشنهاد ارائه یک پاسخ عاقلانه و رضایت بخش برای یک روح خوب! چه خواسته ی ناچیزی! باد غربی در گوش پیچکهای اطرافم نجوا می کرد؛ اما هیچ عزال ظریفی زبان آن را فهم نمی کرد و پیامی از نفس آن نمی گرفت. پرندگان در بالای درختان نغمه می سرودند اما نغمه ی آنها، با همه ی دلپذیریش، نامفهوم بود.
آقای راچستر سؤال خود را بار دیگر به صورت دیگری مطرح ساخت: «آیا آن مرد سرگردان و گناهکار و، در عین حال، آرامشجو و توبه کار در برابر افکار مردم جهان صلاحیت آن را دارد که بتواند برای همیشه دلبسته ی این غریبه ی نجیب، مهربان و خوش صحبت باشد تا از این طریق به آرامش روح و حیات جدید برسد؟»
جواب دادم: «سرور من، آرامش یک انسان سرگردان یا اصلاح یک گناهکار هرگز نباید وابسته ی همنوعان او باشد. مردان و زنان می میرند، فیلسوفان در کارآیی عقل و مسیحیان در کارآیی عمل نیک شک دارند. اگر شخص مورد نظر شما رنج کشیده و خطا کرده بگذارید برای نیرو گرفتن و تسلی یافتن به منظور اصلاح و شفای خودش به چیزی بالاتر از همنوعانش متوسل شود.»
_ «اما وسیله وسیله؟ خداوند، که انجام کارها به دست اوست، وسیله مقرر داشته؛ مثلاً من خودم یک آدم دنیا دوست، ولخرج و بیقراری بوده ام؛ و عقیده دارم وسیله ای که برای اصلاح و درمانم پیدا کرده ام در...»
مکث کرد. پرندگان همچنان نغمه سرایی می کردند، صدای به هم خوردن آرام برگهای درختان به گوش می رسید. به درستی نمی دانستم چرا نغمه سرایی خود را قطع نمی کنند و با صدای آهسته نغمه نمی سرایند تا پیامهای ناپذیرفته و در انتظار وصول را دریافت کنند؛ لابد برای این که نغمه سرایی را قطع کنند ناگزیر می شدند لحظات زیادی در انتظار بمانند و از این جهت سکوت طولانی می شد. سرانجام سرم را بالا برده به آن گوینده ی خسته دل نگاه کردم؛ مشتاقانه مرا نگاه می کرد.
با لحنی کاملاً متفاوت، در حالی که چهره اش هم تغییر یافته و تمام ملایمت و جذابیتش را از دست داده و دوباره خشن و عبوس شده بود، گفت: «دوست کوچک، لابد به تمایل احتیاط آمیز من نسبت به دوشیزه اینگرام توجه کرده ای؟ آیا فکر نمی کنی اگر با او ازدواج کنم حس انتقام را در من زنده کند؟»
ناگهان برخاست، کاملاً تا آن طرف خیابان رفت. و موقعی که برمی گشت نغمه ای زمزمه می کرد.
مقابل من ایستاد و گفت: «جین، جین، از بیخوابی دیشب کاملاً رنگت پریده. آیا به من دشنام نمی دهی که دیشب تو را از استراحت باز داشتم؟»
_ «به شما دشنام بدهم؟ نه، آقا.»
_ «برای تأکید گفته ات دست بده. چه انگشتان سردی! دیشب وقتی جلوی در اطاق اسرار آمیز، آنها را در دستم گرفته بود گرمتر بودند. دیگر چه موقع، شب را با من بیدار خواهی ماند، جین؟»
_ «هر موقع که بتوانم مفید واقع بشوم، آقا.»
_ «مثلاً شب قبل از ازدواجم چطورست؟ اطمینان دارم که آن شب قادر به خوابیدن نخواهم بود. به من قول می دهی که تا دیرگاه شب با من بیدار باشی؟ می توانم با تو راجع به محبوبم حرف بزنم چون حالا او را دیده ای و می شناسی.»
_ «بله، آقا.»
_ «زن کم نظیری است، مگر نه، جین؟»
_ «بله، آقا.»
_ «شلاق زن _ یک شلاق زن واقعی، درشت، گندمگون، خوش هیکل، و موهایی شبیه موهایی که زنان کارتاژ داشته اند. مرا ببخش، جین! دنت و لین در اصطبل هستند؟ تو از کنار بوته زار از راه آن در کوچک وارد ساختمان بشو.»
من از یک طرف و او از طرف دیگر راه افتادیم. در محوطه صدای او را شنیدم که با خوشحالی می گفت: «امروز صبح میسن به من گفت از طرف او از همه شما خداحافظی کنم. پیش از طلوع آفتاب از اینجا رفت؛ من برای بدرقه اش ساعت چهار بیدار شدم.»
_ «
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#76
Posted: 6 Sep 2013 19:56
جلد دوم
فصل بیست و یکم
احساس پیش از وقوع پیشامدها چیز عجیبی است! و همینطور ارتباط باطنی، و معجزه؛ و هر سه ی اینها اسراری هستند که انسان هنوز نتوانسته کلیدی برای حل آن پیدا کند. من هیچگاه در زندگیم حس پیش از وقوع را شوخی نپنداشته ام چون خودم تجربه های عجیبی در این زمینه داشته ام. ارتباطات باطنی، به اعتقاد من، حقیقت دارند (مثلاً ارتباط باطنی میان بستگان بسیار دور، سالها غایب از نظر و کاملاً ناآشنا که با وجود ناآشنایی همه ی آنها دارای منشأ واحدی هستند و هر کدام از آنها با رشته ای خود را به آن منشأ واحد پیوند می دهند) و ارتباطات باطنی دارای آثار بارز و مهمی هستند، و معجزات، تا آنجا که می دانیم، ممکن است چیزی جز تظاهرات ارتباط باطنی طبیعت با انسان نباشند.
وقتی دختر کوچکی بودم و فقط شش سال داشتم یک شب شنیدم بسی لی ون به مارتا ابوت گفت بچه ی کوچکی به خواب دیده و در خواب دیدن بچه قطعاً علامت این است که برای آدم مصیبتی پیش می آید، یا برای خود آدم و یا برای یکی از بستگان او. اگر بلافاصله واقعه ای پیش نیامده بود که صحت حرفهای بسی را به ثبوت برساند امکان داشت آن را فراموش کنم: روز بعد بسی به خانه اش رفت تا با خواهر کوچک خود که در بستر مرگ بود وداع کند.
چند وقت بود که آن حرف بسی و آن پیشامد شوم اغلب به یادم می آمد؛ در طول هفته ای که گذشته بود کمتر شبی بود که بخوابم و یک کودک به خوابم نیاید: گاهی او را در آغوشم گرفته بودم، گاهی او به پاهایم چسبیده بود. گاهی می دیدم روی سبزه ها دارد با گلهای داودی بازی می کند، بار دیگر دستهایش را در آب فرو می برد. یک شب می گریست، شب دیگر می خندید، یک دفعه خیلی به من نزدیک می شد و دفعه ی دیگر از من می گریخت. اما آن موجود رؤیایی در هر حالتی که نشان داده می شد و در هر صورتی که به خود می گرفت در تمام این هفت شب متوالی در همان لحظه ی ورود به عالم رؤیا غیرممکن بود به خوابم نیاید.
این تکرار موضوع و این وقوع مکرر عجیب رویدادها به صورت واحد را دوست نداشتم، از این جهت با نزدیک شدن زمان خواب و شروع لحظه ی رؤیا بیمناک می شدم. آن شب مهتابی که در اثر فریاد و سر و صدا بیدار شدم همین خواب را می دیدم. در بعد از ظهر فردای آن شب مرا به طبقه ی پایین خواستند با این پیغام که شخصی در اطاق خانم فرفاکس می خواهد مرا ببیند. وقتی به آنجا رفتم دیدم مردی که ظاهر خدمتکاران را دارد در انتظار من است. سر تا پا لباس سیاه پوشیده بود. دور کلاهش، که آن را به دست گرفته بود، نوار سیاهی دیده می شد.
آن مرد که به محض ورود من از جای خود برخاسته بود گفت: «بعید می دانم مرا به خاطر داشته باشید، دوشیزه. اسم من لی ون است. وقتی هشت نه سال پیش شما گیتس هد بودید من کالسکه چی خانم رید بودم، و هنوز هم آنجا زندگی می کنم.»
_ «اوه، رابرت، حالت چطور است؟ تو را خیلی هم خوب به خاطر دارم. تو گاهی مرا با اسب کهربائی رنگ دوشیزه جورجیانا به سواری می بردی. حال بسی چطورست؟ تو با بسی ازدواج کردی؟»
_ «بله، دوشیزه. همسرم خیلی حالش خوب است، متشکرم. الان دو ماه می شود که برایم بچه ی دیگری آورده؛ حالا سه تا بچه داریم. حالِ مادر و بچه روز به بهتر می شود.»
_ «حال خانواده ی گیتس هد خوب است؟»
_ «متأسفم، دوشیزه، که نمی توانم راجع به آنها خبر خوبی به شما بدهم. در حال حاضر وضعشان خیلی بدست؛ گرفتار مصیبت زیادی شده اند.»
در حالی که به لباس سیاهش نگاه می کردم گفتم: «امیدوارم کسی نمرده باشد.»
او هم نظری به نوار مشکی کلاه خود انداخت و گفت: «آقای جان در خانه اش در لندن فوت کرد. دیروز هفتمین روز فوت او بود.»
_ «آقای جان؟»
_ «بله.»
_ «مادرش با مرگ او چه می کند؟ آیا توانسته آن را تحمل کند؟»
_ «اما دوشیزه ایر، مرگش یک مصیبت معمولی نبود. زندگی خیلی ناجوری داشته و در این سه سال آخری راههای بدی در پیش گرفته بود. مرگ وحشتناکی داشت.»
_ «از بسی شنیدم که رفتارش خوب نبود.»
_ «خوب نبود! بدتر از آن ممکن نمی شد. هم املاک و هم سلامتش را در میان بدترین مردها و زنها از دست داد. مقروض شد و او را به زندان انداختند. مادرش دوباره او را از زندان بیرون آورد اما او هر دفعه به محض آزاد شدن از زندان به سراغ دوستان سابق خود می رفت و عادتهای قبلی و کارهای زشت خود را از نو شروع می کرد. اراده اش ضعیف بود. آدمهای رذلی که با آنها رفت و آمد داشت او را به روز سیاه انداختند. سه هفته ی پیش به گیتس هد آمد و از خانم خواست که همه ی دارایی را به او بدهد. خانم این کار را نکرد. خیلی وقت بود که در نتیجه ی اسرافکاریهای او از اموال مادرش چیز زیادی باقی نمانده بود. بنابراین دوباره برگشت، و بعد خبر مرگش را آوردند. خدا می داند که علت مرگش چه بود! می گویند خودکشی کرده.»
من ساکت بودم. رابرت لی ون خبرهای وحشتناکی آورده بود. به حرفهای خود ادامه داد:
الان مدتی است خانم خیلی مریض است. قبلاً خیلی چاق شده بود اما به آن اهمیتی نمی داد، و کم شدن املاک و دارایی و ترس از فقیر شدن او را حسابی از پا انداخته بود. مرگ آقای جان و این که خیلی ناگهانی خبرش را به او دادند برای روحیه ی او ضربه ی سختی بود. تا سه روز نمی توانست حرف بزند اما سه شنبه ی گذشته حالش نسبتاً بهتر شد. ظاهراً می خواست چیزی بگوید؛ مرتباً سعی می کرد با اشاره و جویده جویده حرف زدن مطلبی را به همسرم بفهماند. با این حال فقط دیروز صبح بود که بسی فهمید اسم تو را به زبان می آورد، و بالاخره این کلمات را فهمیدم که: (جین را بیاورید. بروید جین را بیاورید؛ می خواهم با او حرف بزنم) بسی مطمئن نیست که او کاملاً بهوش هست یا نه، و یا منظور او از این کلمات چیست. با این حال، موضوع را به دوشیزه رید و دوشیزه جورجیانا گفت و به آنها توصیه کرد که دنبال شما بفرستند. خانمهای جوان اول موضوع را پشت گوش انداختند اما مادرشان آنقدر بیتابی کرد و آنقدر گفت (جین، جین) که بالاخره راضی شدند. من دیروز از گیتس هد بیرون آمدم؛ و شما، دوشیزه، اگر بتوانید حاضر بشوید فردا صبح زود شما را با خودم می برم.»
_ «باشد، رابرت. آماده خواهم شد. به نظرم آمدن من لازم باشد.»
_ «به نظر من هم همینطور، دوشیزه. بسی گفت که اطمینان دارد شما این درخواست را رد نمی کنید. اما فکر می کنم پیش از این که بیایید اجازه می گیرید؟»
_ «بله، همین حالا می روم اجازه بگیرم.» بعد از آن که او را به تالار خدمتکاران بردم و به همسر جان و همینطور خود جان سفارش کردم که از او مواظبت و پذیرایی کنند خودم برای پیدا کردن آقای راچستر رفتم.
در هیچکدام از اطاقهای طبقه ی پایین نبود. در حیاط، اصطبلها و باغچه ها هم او را نیافتم. از خانم فرفاکس پرسیدم که آیا او را دیده. گفت: «بله، گمان می کنم با دوشیزه اینگرام دارد بیلیارد بازی می کند. با عجله به سالن بیلیارد رفتم. از آنجا صدای تق تقِ گویها و همهمه ی اشخاص به گوش می رسید. آقای راچستر، دوشیزه اینگرام، دو دختر خانم اشتن و ستایندگانشان همه سرگرم بازی بیلیارد بودند. مزاحم آن گروه شدن _ گروهی که سخت مستغرق در بازی بودند _ جرأت می خواست، اما کار من هم طوری بود که نمی توانستم آن را به تأخیر بیندازم؛ بنابراین به ارباب، که کنار دوشیزه اینگرام ایستاده بود، نزدیک شدم. وقتی نزدیک آقای راچستر آن دختر برگشت و نگاه متکبرانه ای به من انداخت. حالت چشمانش طوری بود که گفتی می خواهد بپرسد: «این حشره در اینجا چه کاری می تواند داشته باشد؟» و وقتی من با صدای آهسته ای گفتم: «آقای راچستر» آن دختر حرکتی کرد که وسوسه اش را به بیرون انداختن من نشان می داد. ظاهرش را در آن لحظه به یاد دارم؛ خیلی جالب و باشکوه بود: لباس مرتبی از کرپ دوشین به رنگ آبی آسمانی پوشیده و روسری تور مانند لاجوردی او با موهای سرش به هم تابیده شده بود. آن بازی همه وجودش را به هیجان آورده اما از حالت تکبرآمیز چهره اش نکاسته بود.
از آقای راچستر پرسید: «این شخص شما را می خواهد؟» و آقای راچستر برگشت تا ببیند که «این شخص» چه کسی است. قیافه اش کنجکاو شد (و این یکی از آن تظاهرات عجیب و دو پهلوی قیافه ی او بود)، چوب بیلیارد را انداخت و به دنبال من از سالن بیرون آمد.
وقتی به جلوی درِ کلاس درس رسیدیم همانجا ایستاد، در را بست و در حالی که به آن تکیه داده بود گفت: «خوب، جین؟»
_ «اگر موافقت کنید می خواهم یکی دو هفته به مرخصی بروم، آقا.»
_ «برای چه کاری؟ کجا بروی؟»
_ «برای دیدن خانم بیماری که به سراغ من فرستاده.»
_ «چه خانم بیماری؟ کجا زندگی می کند؟»
_ «در گیتس هد، در.. شر.»
_ «... شر؟ صد مایل با اینجا فاصله دارد! این خانمی که از این همه راه دور سراغ اشخاص می فرستد که به دیدنش بروند کیست؟»
_ «اسمش رید است، آقا، خانم رید.»
_ «یک رید اهل گیتس هد می شناسم که کلانتر بود.»
_ «این خانم بیوه ی اوست، آقا.»
_ «با او چه ارتباطی داری؟ او را از کجا می شناسی؟»
_ «آقای رید دایی من بود.»
_ «عجب! تو قبلاً هیچوقت راجع به او با من حرف نزدی. همیشه می گفتی قوم و خویشی نداری.»
_ «قوم و خویشی از خانواده ی خودم ندارم، آقا؛ آقای رید مرده و زنش مرا از خانه بیرون کرده.»
_ «چرا؟»
_ «برای این که من فقیر و سربار آنها بودم، و او از من خوشش نمی آمد.»
_ «اما از رید بچه هایی مانده؟ تو حالا قاعدتاً چندتا دایی زاده داری؟ سر جرج لین دیروز راجع به یکی از ریدهای گیتس هد حرف می زد که، به قول او، یکی از اراذل انگشت نمای شهرست، و اینگرام از جورجیانا رید از افراد همان خانه حرف می زد و می گفت در یکی دو سه زون گذشته در لندن زیبائیش بینندگان را به تحسین واداشته بود.»
_ «جان رید هم مرده، آقا. هم خودش را تباه کرد و هم خانواده اش را. احتمال می دهند که خودکشی کرده باشد. خبر مرگ جان برای مادرش چنان هولناک بوده که دچار سکته شده.»
_ «و از تو چه کاری برای او ساخته است؟ این حرفها بی معنی است، جین! این عاقلانه نیست که برای دیدن پیرزنی صد مایل راه را طی کنی که، ممکن است، پیش از رسیدن تو مرده باشد. علاوه بر این، خودت هم می گویی تو را از خانه بیرون کرده.»
_ «بله، آقا، اما این مربوط به خیلی وقت پیش است؛ در آن موقع وضع با حالا خیلی فرق داشت، اما حالا نمی توانم به آسانی خواسته ی او را نادیده بگیرم.»
_ «چه مدت خواهی ماند؟»
_ «هرچه بتوانم کمتر می مانم، آقا.»
_ «به من قول بده یک هفته می مانی و...»
_ «بهترست قول ندهم چون ممکن است مجبور بشوم به آن وفا نکنم.»
_ «به هر قیمتی شده مراجعت خواهی کرد؛ و هیچ عذری نخواهی آورد که برای همیشه آنجا پیش او بمانی؟»
_ «اوه نه! اگر اتفاق غیرمنتظره ای پیش نیاید قطعاً مراجعت خواهم کرد.»
_ «با کی خواهی رفت؟ صد مایل را که تنها سفر نخواهی کرد.»
_ «نه، آقا. کالسکه چی اش را فرستاده»
_ «آدم قابل اعتمادی هست؟»
_ «بله، آقا؛ ده سال است که برای آن خانواده خدمت می کند.»
آقای راچستر به فکر فرو رفت. بعد پرسید: «کی خیال داری بروی؟»
_ «فردا صبح زود، آقا.»
_ «خوب، پس باید مقداری پول همراهت باشد. بدون پول نمی توانی مسافرت کنی، و من به جرأت می گویم پول زیادی نداری. تا الان هیچ حقوقی به تو نداده ام.» بعد لبخندی زد و پرسید: «اصلاً چقدر پول داری؟»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#77
Posted: 6 Sep 2013 19:59
کیسه ی پولم را بیرون آوردم. مبلغ ناچیزی بود: «پنج شیلینگ، آقا.»
کیسه را گرفت. اندوخته را توی مشتش ریخت. با دهان بسته خندید؛ گفتی که ناچیز بودن آن مبلغ مایه ی تفریح اوست. بلافاصله کیف پول خود را آورد، یک اسکناس پنجاه لیره ای از آن برداشت و گفت:
«بگیر.» در حالی که فقط پانزده لیره به من بدهکار بود. به او گفتم پول خرد ندارم.
_ «پول خرد نمی خواهم؛ تو این را می دانی. مواجبهایت را بردار.»
از پذیرفتن پولی بیشتر از طلب خودم امتناع کردم. اول، رو در هم کشید اما بعد، مثل این که چیزی به فکرش رسیده باشد گفت «درست است! درست است! بهترست حالا همه اش را ندهم. اگر پنجاه لیره داشته باشی شاید سه ماه آنجا بمانی. خوب، پس ده لیره، حالا این زیاد نیست؟»
_ «نه، آقا. حالا شما پنج لیره بدهکارید.»
_ «پس برای آن پنج لیره برگرد. با این چهل لیره من بانکدار تو شده ام.»
_ «آقای راچستر، پس حالا که صحبت امور مالی شده می توانم یک موضوع مربوط به این زمینه را مطرح کنم.»
_ «امور مالی؟ برای شنیدنش کنجکاو شده ام. بگو ببینم چیست.»
_ «شما لطف کردید و به من گفتید که در آینده ی نزدیک خیال دارید ازدواج کنید.»
_ «خوب، چه می خواهی بگویی؟»
_ «در آن صورت، آدل باید به مدرسه برود؛ من یقین دارم که این کار را ضروری خواهید دانست.»
_ «بله برای این که او را از سر راه عروسم دور کرده باشم چون اگر این کار را نکنم او شاید با فشار زیادی پا بر رویش بگذارد و عبور کند. بدون شک تو از پیش کشیدن این مطلب، منظوری داری. آدل، آنطور که تو می گویی، باید به مدرسه برود؛ و تو البته باید یک راست به جهنم بروی؟»
_ «امیدوارم اینطور نباشد، آقا. در آن موقع باید جای دیگری برای کارم پیدا کنم.»
در حالی که چهره اش هم گرفته و هم مضحک شده بود با صدای تو دماغی گفت: «که اینطور!» چند دقیقه ای به من نگاه کرد: «و لابد برای پیدا کردن محل جدید کار با مادام رید پیر و دختر خانمهایش مشورت خواهی کرد؟»
_ «نه، آقا؛ رابطه ام با بستگانم به آن حد نیست که از آنها بخواهم کاری برایم انجام بدهند _ خودم به روزنامه آگهی خواهم داد.»
با غرولند گفت: «تمام دنیا را در جست و جوی کار زیر پا خواهی گذاشت! به مسئولیت خودت تبلیغ خواهی کرد! ای کاش به جای ده لیره فقط یک لیره به تو داده بودم. نه لیره به من برگردان، جین، محل مصرفش را دارم.» دستهایم را با کیسه ی پولم پشت سرم بردم و گفتم: «من هم محل مصرفش را دارم، آقا. از این پول به هیچ وجه صرف نظر نمی کنم.»
گفت: «خسیس کوچولو! از قبول تقاضای پول من امتناع می کنی! پنج لیره بده. جین!»
_ «پنج شیلینگ هم نه، پنج پنی هم نه.»
_ «جین!»
_ «سرور من؟»
_ «به من یک قول بده.»
_ «هر قولی را که بخواهید می دهم، آقا، مشروط بر این که از عهده ی انجام دادن آن برآیم.»
_ «قول بده که آگهی به روزنامه ندهی و درخواست کار را به من واگذار کنی؛ خودم به موقع برایت کار پیدا خواهم کرد.»
_ «با کمال میل این قول را می دهم، آقا، مشروط بر این که شما هم در مقابل به من قول بدهید که پیش از ورود عروستان به خانه، من و آدل با خیال راحت از این خانه برویم.»
_ «بسیار خوب! بسیار خوب! قول می دهم و قول من هم قسم است. پس تو فردا می روی؟»
_ «بله، آقا، صبح زود.»
_ «بعد از شام ساعت شش به تالار پذیرایی می آیی؟»
_ «نه، آقا؛ باید برای سفر آماده بشوم.»
_ «در این صورت من و تو باید یک لحظه خداحافظی کنیم؟»
_ «اینطور فکر می کنم، آقا.»
_ «مردم این رسم خداحافظی را چطور انجام می دهند، جین؟ به من یاد بده؛ با آن زیاد آشنا نیستم.»
_ «می گویند (خداحافظ) یا هر عبارت مشابه دیگری که ترجیح بدهند.»
_ «پس همان را بگو.»
_ «عجالتاً، خداحافظ، آقای راچستر.»
_ «من چه باید بگویم؟»
_ «همین را، اگر بخواهید، آقا.»
_ «عجالتاً، خداحافظ، دوشیزه جین.»
_ «بله.»
_ «این به نظر من خست را می رساند و خشک و غیردوستانه است. من چیز دیگری می خواستم. کمی اضافه ی بر این رسم. مثلاً، اگر آدم دست بدهد؛ اما نه، این باز هم مرا راضی نمی کند. پس تو بیشتر از گفتن (خداحافظ) کار دیگری نخواهی کرد، جین؟»
_ «این کافی است، آقا، چون وقتی یک کلمه ی خیرخواهانه از صمیم قلب ادا شود برابر با چندین کلمه است.»
_ «تا حد زیادی همینطورست. اما سرد و خشک و خالی است، منظورم کلمه ی (خداحافظی) است.»
_ «با خود گفتم: (تا کی خیال دارد تکیه اش را به این در بدهد و بایستد؟ من می خواهم وسائل سفرم را آماده کنم.) زنگ شام ساعت شش نواخته شد و او ناگهان، بی آنکه کلمه ی دیگری بگوید، راه افتاد و رفت. در طول مدت آن روز دیگر او را ندیدم و صبح روز بعد هم قبل از این که از خواب بیدار شود آنجا را ترک گفتم. تقریباً ساعت پنج بعد از ظهر روز اول ماه مه بود که به جلوی سرایدارخانه ی گیتس هد رسیدم. پیش از این که بالا بروم و وارد ساختمان شوم داخل سرایدارخانه شدم. خیلی پاکیزه و مرتب بود. پرده های سفید کوچکی جلوی پنجره های تزیینی آویخته بودند. در کف اطاق هیچ لکه ای دیده نمی شد. بخاری و وسایل آن از تمیزی برق می زدند. بخاری با شعله های صاف و روشن می سوخت. بسی کنار آتش نشسته نوزاد خود را شیر می داد، و رابرت و خواهرش به آرامی در گوشه ای به بازی مشغول بودند.
به محض ورود من، بسی با خوشحالی گفت: «خدا خیرتان بدهد! من یقین داشتم که می آیید.»
بعد از آن که او را بوسیدم گفتم: «بله، بسی. امیدوارم دیر نیامده باشم. حال خانم رید چطورست؟ امیدوارم هنوز زنده باشد.»
_ «بله، زنده است. و از قبل حالش بهتر و حواسش جمع ترست. دکتر می گوید هنوز یکی دو هفته ی دیگر زنده خواهد ماند، اما بعید می داند که عاقبت حالش خوب بشود.»
_ «آیا تازگی اسم مرا به زبان آورده؟»
_ «همین امروز صبح راجع به شما حرف می زد، و آرزو می کرد که بیایید. اما حالا خواب است، یعنی ده دقیقه پیش وقتی به اطاقش رفتم خواب بود. معمولاً تمام بعد از ظهر را به خواب خیلی سنگین فرو می رود و تقریباً ساعت شش یا هفت بیدار می شود. ممکن است یک ساعتی اینجا استراحت کنید، دوشیزه، تا بعد با شما بیایم بالا.»
در این موقع رابرت وارد شد. بسی بچه ی خود را که خواب رفته بود در گهواره گذاشت و به استقبال شوهرش رفت. بعد با اصرار از من خواست کلاهم را بردارم و بنشینم چای بنوشم. گفت رنگ پریده و خسته به نظر می رسم. از این که از من پذیرایی می کرد خوشحال بودم. بالاخره رضایت دادم او لباس سفریم را درآورد درست به همان حالت مطیعانه ای که در زمان کودکیم می گذاشتم لباسم را از تنم درآورد.
همچنان که در آنجا کار کردن و رفت و آمدش را تماشا می کردم خاطرات گذشت به سرعت در من زنده شد: چیدن بهترین ظروف چینی مخصوص عصرانه در سینی، بریدن نان و کره و برشته کردن کیک عصرانه. در فاصله ی این کارها گاهی دست نوازشی به شانه ی رابرت و جین کوچک می کشید به همان گونه که در گذشته با من چنین می کرد. بسی هم خوشخویی، هم خوشرویی و هم چابکی گذشته را حفظ کرده بود.
وقتی چای حاضر شد و من خواستم به میز عصرانه نزدیک شوم درست با همان لحن قاطع آشنای گذشته از من خواست حرکت نکنم چون می بایست در کنار بخاری از من پذیرایی شود. بعد میز گرد کوچکی که روی آن فنجان و بشقاب کیک برشته ای بود جلویم گذاشت باز هم درست به همان روال گذشته که غذای لذیذی را که از آشپزخانه ربوده بود برایم روی صندلی دایه خانه می گذاشت. من لبخندی زدم و مثل روزهای کودکی از دستورش اطاعت کردم.
می خواست بداند که آیا در خانه ی ثورنفیلد احساس خوشبختی می کنم و بانوی من چگونه شخصی است. به او گفتم آن خانه بنویی ندارد و کارفرمای من یک مردست. بعد پرسید که آیا مرد خوبی است و آیا از او خوشم می آید. به او گفتم که مرد زشتی است اما خیلی نجیب است و با من با مهربانی رفتار می کند، و من کاملاً راضی هستم. بعد ضمن ادامه ی حرفهایم به او گفتم عده ای مهمان سرزنده و خوشحال چند روزی است به ثورنفیلد آمده اند و راجع به آنها برای او تعریف کردم. بسی با دقت به تمام جزئیات گوش می داد. این تعریفها دقیقاً از همان نوعی بودند که برای او لذت بخش بود.
طی این گفت و گو یک ساعتی که بسی گفته بود زود سپری شد. بسی لباسم را پوشاند و کلاهم را به سرم گذاشت و من، به اتفاق او، از سرایدارخانه بیرون آمدم و راه ساختمان را در پیش گرفتم. نه سال قبل هم با او همین راه را پیموده بودم. در بامداد تیره ی یک روز مه آلود ژانویه این خانه ی پر جفا را با قلبی شکسته و ناامید _ با احساسی از محرومیت و تا حدی طرد شدگی _ ترک گفته بودم تا در پناهگاه سرد لوو ود، که برایم بسیار دور و کشف ناشده بود، پناهی بجویم. حالا دوباره به همان خانه ی پر جفا باز گشته بودم. هنوز آینده ام روشن نبود و هنوز قلب شکسته ای درون سینه ام داشتم. هنوز حس می کردم بر گستره ی زمین سرگردانم. اما حالا در اثر تجربه دریافته بودم که باید به خودم و به توانمندیهای خودم اعتماد استوارتری داشته باشم، و از زورگویی و ستم کمتر بهراسم. زخمهای سر باز کرده ی خطاهایم نیز کاملاً بهبود یافته بودند، و شعله ی آتش رنجیدگی خاطرم خاموش شده بود.
بسی همچنان که در سرسرا پیشاپیش من حرکت می کرد گفت: «به اطاق صبحانه می روید؛ خانمهای جوان آنجا هستند.»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#78
Posted: 6 Sep 2013 20:00
لحظه ی بعد در آن اطاق بودم. تمام اثاث آن درست همانها بودند که صبح آن روز وقتی اولین با به آقای براکل هرست معرفی می شدم، دیده بودم. همان قالیچه ای که رویش ایستاده بود هنوز جلوی بخاری پهن بود. با نگاهی به قفسه های کتاب به نظرم آمد که کتاب دو جلدی پرندگان بریتانیا تألیف بی و یک را می توانم در جای سابقش در ردیف سوم پیدا کنم، و سفرهای گالیور و هزار و یک شب درست بالای آن قرار داشتند. اشیاء بیجان عوض نشده بودند اما آنچه تغییر یافته بود موجودات جاندار بود که به آسانی نمی شد آنها را باز شناخت.
دو خانم جوان در برابر خود می دیدم؛ یکی خیلی بلند قامت، تقریباً همقد دوشیزه اینگرام، و خیلی لاغر که چهره اش زرد و رنگ پریده بود و ظاهری خشک داشت. در نگاهش حالتی زاهدانه مشهود بود که سادگی فوق العاده ی لباسش اثر آن را دوچندان می ساخت: لباسی از پارچه ی پشمی مشکی با دامن ساده و یقه ی کتانی آهاردار به تن داشت و موی خود را از روی شقیقه ها به پایین شانه زده بود. تنها آرایه اش مثل راهبه ها تسبیحی با دانه های آبنوسی بود که صلیبی در وسط داشت. یقین دانستم که او الیزاست هر چند آن صورتِ کشیده با الیزای سابق شباهت اندکی داشت.
دیگری مسلماً جورجیانا بود اما آن جورجیانایی که به خاطر داشتم _ یعنی آن دختر یازده ساله ی باریک اندام و فرشته صورت _ نبود. کسی که در مقابل خود می دیدم بانوی جوان بیحال و خیلی چاقی بود که زیبایی یک پیکره ی مومی را داشت. خطوط چهره اش زیبا و منظم، چشمان آبیش خمار و موی زردش حلقه حلقه بود. لباس مشکی به تن داشت اما مد آن با مد لباس خواهرش فرق داشت _ خیلی مواج تر و زیباتر بود _ به همان اندازه باب روز بود که لباس آن دیگری سادعه و زاهد مآبانه به نظر می رسید.
هر کدام از این دو خواهر یکی از صفات مادر، و فقط یکی، را به ارث برده بود. دختر بزرگتر که باریک اندام و رنگ پریده بود چشمانی شبیه به چشمان قهوه ای بیروح مادر داشت و دختر کوچکتر که زنده دل و خوشگذران به نظر می رسید طرح آرواره و چانه را از مادر به ارث برده بود _ چانه اش شاید اندکی صافتر بود اما به چهره ی او خشونت توصیف ناپذیری می داد و بدون آن حالت بسیار شهوت انگیز و چاق بود.
وقتی جلوتر رفتم هر دوی آن دختر خانمها برای خوشامد گفتن به من برخاستند، و هر دوی آنها مرا با عنوان «دوشیزه ایر» مخاطب قرار دادند. سلام و تعارف الیزا با صدایی کوتاه، تند و بدون لبخند بود. بعد دوباره نشست، چشمان خود رابه آتش بخاری دوخت و ظاهراً مرا فراموش کرد. جورجیانا به دنبال «حالت چطوره ی» خود چند جمله ی معمولی درباره ی سفر من، هوا و از این قبیل با لحن نسبتاً کشیده ای به زبان آورد. وقتی حرف می زد مرا از سر تا پا برانداز می کرد؛ گاهی چینهای پلیسه ی نخ و پشم خرمایی رنگم را از نظر می گذرانید و گاهی به لبه ی ساده ی کلاه روستاییم نگاه می کرد. دختر خانمها با روش قابل توجهی این فکر به ذهن متبادر می ساختند که آدم را «مایه ی ریشخند» می دانند بی آن که واقعاً این کلمه را به زبان بیاورند. غرور نگاه، سردی و خشکی رفتار، لحن بیحالانه به طور کامل اینگونه احساسات را بیان می کرد بدون آنکه آن احساس را از روی خامی و ناشیگری در گفتار یا کردار خود با صراحت نشان دهند.
با این وصف، استهزاء آنها، خواه پوشیده و خواه آشکار، حالا دیگر آن اثری را که زمانی بر من می گذاشت، نداشت. همچنان که میان دایی زاده های خود نشسته بودم تعجب می کردم که می دیدم در برابر بی اعتنایی کامل یکی و توجه نیمه تمسخرآمیز دیگری نسبت به خودم احساس راحتی می کنم: نه الیزا باعث آزارم می شد و نه جورجیانا می توانست مرا برنجاند. حقیقت این است که کارهای دیگری داشتم که راجع به آنها فکر کنم؛ در ظرف چند ماه گذشته احساسات درونیم در من چنان انسجامی یافته بودند که این دو نفر به هیچ وجه نمی توانستند آنها را برانگیزند؛ رفتارشان هیچگونه احساس خوب یا بدی نسبت به آنها در من پدید نمی آورد. من قبلاً رنجها و لذتهایی شدیدتر و دلپذیرتر از آنچه توانسته باشند باعث هیجانم شوند را مقهور اراده ی خود ساخته بودم.
اندکی پس از آن که نشستم، در حالی که به آرامی جورجیانا را نگاه می کردم از او پرسیدم: «حال خانم رید چطورست؟»
او که از خطاب مستقیم من به خودش یکه خورده بود (چون سؤال مرا یک جسارت غیرمنتظره ای می دانست) جواب داد: «خانم رید؟ آهان منظورت مامان است. خیلی حالش بدست؛ گمان نمی کنم امشب بتوانی او را ببینی.»
گفتم: «اگر تا طبقه ی بالا بروید و به او بگویید که من آمده ام خیلی از شما ممنون خواهم شد.»
جورجیانا تا اندازه ای از جا پرید و چشمانش از تعجب گشاد شد. من ادامه دادم: «می دانم که او مخصوصاً طالب دیدار من است، و من مایل نیستم بیشتر از آنچه مطلقاً ضرورت دارد برآوردن این خواسته ی او را به تعویق بیندازم.»
الیزا اظهار داشت: «مامان دوست ندارد شب مزاحمش بشوند.»
ناخواسته، از جایم برخاستم، به آرامی کلاه و دستکشهایم را برداشتم، و به آنها گفتم همین حالا پیش بسی _ که قطعاً در آشپزخانه است _ می روم و از او می خواهم مرا مطمئن کند که آیا خانم رید امشب آمادگی دیدنم را دارد یا نه. بیرون رفتم. بعد از آن که بسی را یافتم و از او خواستم موضوع را بپرسد، به کارهای دیگری پرداختم. قبلاً عادت همیشگیم این بود که از رویارویی با رفتار تکبرآمیز آنها خود را دور نگهدارم. اگر مثل یک سال قبل فکر می کردم وقتی مثلاً امروز وارد می شدم و چنین رفتاری از آنها می دیدم درست فردای همین روز تصمیم می گرفتم گیتس هد را ترک گویم؛ اما حالا دیگر برایم مسلم شده بود که چنان کاری احمقانه است. برای دیدن زن دائیم صد مایل راه آمده بودم؛ بایست آنقدر نزد او می ماندم تا حالش بهتر شود یا بمیرد. و اما رفتار غرورآمیز و احمقانه ی دخترانش: بایست راجع به آن فکر نکنم و آن را مهم ندانم. بنابراین به سراغ کارگزار آن خانه رفتم و از او خواستم اطاقی در اختیارم بگذارد، و گفتم احتمال دارد یکی دوهفته در آنجا مهمان باشم. دستور دادم چمدانم را به اطاقم ببرند؛ خودم هم با حامل چمدان به اطاقم رفتم. در پابگاه پلکان به بسی برخوردم.
گفت: «خانم بیدارست. به او گفته ام شما اینجایید. برویم ببینیم آیا شما را می شناسد یا نه.»
احتیاجی نبود کسی مرا به آن اطاق آشنا راهنمایی کند، یعنی اطاقی که در گذشته آن همه به آنجا احضار شده بودم تا تنبیه شوم یا مرا سرزنش کنند. پیشاپیش بسی با شتاب حرکت می کردم. به آهستگی در را باز کردم. چراغ حبابداری روی میز بود چون در این موقع هوا رو به تاریکی می رفت. مثل روزهای گذشته، تختخواب بزرگ چهار ستونی با پرده های کهربایی رنگ، میز آرایش، مبل، و چارپایه سر جایشان بودند. دهها بار محکوم شده بودم پای این چهار پایه زانو بزنم و از خطاهایی که، به نظر خودم، مرتکب نشده بودم پوزش بخواهم. به یک نطقه از آن اطاق در نزدیکی خودم نظر انداختم؛ تقریباً انتظار داشتم شلاق نازکی را که در آن روزها سخت موجب وحشتم بود ببینم که طبق معمول در آنجا پنهان شده و در انتظار آن است که مثل یک جن کوچک برجهد و بر کف دستهای لرزان و گردنِ از ترس منقبض شده ام فرود بیاید. به تختخواب نزدیک شدم، پرده ها را کنار زدم و روی بالشهای بالا آمده خم شدم.
چهره ی خانم رید را خوب به خاطر داشتم، و اینک مشتاقانه آن چهره ی آشنا رامی جستم. جای خوشبختی است که گذشته زمان تب و تاب میل به انتقام را فرو می نشاند، و جوششهای خشم و نفرت را خاموش می کند؛ من این زن را با اندوه و نفرت ترک گفته بودم و حالا با احساسی نزد او برگشته بودم که جز ترحم بر او به علت رنجها و دردهای شدیدش چیز دیگری نبود. اکنون میل نیرومندی داشتم که تمام آن زجرها را فراموش کنم و ببخشم _ با او آشتی کنم و دست دوستی بدهم.
چهره ی آشنا را یافتم: مثل همیشه عبوس و بیرحم؛ آن چشمان مخصوص که هیچ چیز نمی توانست انجماد آنها را ذوب کند؛ و آن ابروهای بالا رفته، مغرور و خودکامه چه بسیار مواقعی که به نشانه تهدید من و نفرت از من پایین آمده بودند! و حالا همچنان که حالت خشونت آمیز آنها را می جستم فکر هراسها و غمهای کودکی با چه وضوحی در من زنده می شدند! با این حال خم شدم و او را بوسیدم. به من نگاه کرد. گفت: «این جین ایرست؟»
_ «بله، زن دایی رید. حالتان چطورست، زن دایی عزیز؟»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#79
Posted: 6 Sep 2013 20:00
یک بار با خودم عهد کرده بودم که دیگر هرگز او را زن دایی خطاب نکنم. با خود گفتم که فراموش کردن و شکستن آن پیمان گناه نیست. با انگشتانم دستش را که از شمد بیرون بود محکم گرفته بودم. اگر او هم دست مرا با محبت محکم می فشرد در آن لحظه لذت واقعی را درک می کردم. اما طبایع تأثرناپذیر خیلی زود نرم نمی شوند و نفرتهای ذاتی به آسانی ریشه کن نمی گردند؛ خانم رید دستش را از دستم درآورد، و صورت خود را تا اندازه ای از من گرداند، اظهار داشت که شب گرمی است. باز هم با من با چنان سردی برخورد کرد که آناً حس کردم عقیده اش درباره ی من _ احساسش نسبت به من _ تغییر نکرده، و تغییر نکردنی است. از چشمان بی روح و بی عاطفه اش _ چشمانی تیره تر از آن که مهرآمیز باشد و خشک تر از آن که اشک بریزد _ بله، از چشمان بی عاطفه اش دریافتم که مصمم است تا به آخر مرا همچنان بد بداند برای این که اعتقادش به خوبی من به او هیچگونه لذت زیادی نمی دهد: آنچه به او لذت می داد فقط تحقیر بود.
دلم به درد آمد، خشمگین شدم، اما بعد حس کردم مصمم هستم او را مقهور خود کنم _ یعنی علی رغم طبیعت و اراده اش _ بانوی حاکم بر او باشم. نزدیک بود اشکهایم درست مثل زمان کودکی جاری شوند، به آنها امر کردم به خاستگاهشان برگردند. یک صندلی آوردم و آن را کنار تختخواب محاذی سر او گذاشتم؛ نشستم و روی بالش خم شدم.
گفتم: «شما دنبال من فرستادید، من اینجایم و قصد دارم بمانم تا حالتان خوب شود.»
_ «اوه، البته! دخترهایم را دیده ای؟»
_ «بله.»
_ «خوب، می توانی به آنها بگویی که من می خواهم تو اینجا بمانی تا درباره ی مطالبی که در ذهنم هست با تو حرف بزنم. امشب خیلی دیروقت است؛ و من به سختی می توانم آنها را به خاطر بیاورم. اما یک چیز هست که می خواستم بگویم؛ بگذار ببینم...»
نگاه سرگردان و طرز حرف زدن او تغییر یافته بود کاملاً نشان می داد که هیکل ستبر و پرصلابت سالها قبل متحمل چه ضربه ی ویران کننده ای شده. او که بیتابانه در رختخواب خود می غلتید کوشید لحاف را دور خود بپیچد اما چون آرنجم روی قسمتی از لحاف بود و او نمی توانست آن را کاملاً دور خود بپیچد خشمگین شد.
گفت: «درست بنشین! اینطور که لحاف را نگهداشته ای نمی توانم جنب بخورم؛ ناراحتم نکن _ تو جین ایر هستی؟»
_ «من جین ایرم.»
_ «هیچکس باور نمی کند که آن بچه چقدر مرا اذیت کرده. چه بار سنگینی روی دوش من بوده، هر روز و هر ساعت چه مرارتهایی از دست او کشیده ام، با آن هوسهایی که من سر درنمی آورم، با آن تغییر حالتهای ناگهانی و این که دائماً و به طور غیرطبیعی به حرکات آدم نگاه می کرد! به جرأت می گویم که یکبار مثل دیوانه ها، مثل یک روح پلید، با من حرف زد؛ هیچ بچه ای مثل او حرف نمی زد یا نگاه نمی کرد. وقتی او را از خانه بیرون انداختم خوشحال شدم. نمی دانم در لوو ود از دست او چه کشیدند؟ تیفوس به آنجا سرایت کرد و خیلی از شاگردها مردند. با این حال، او نمرد. اما من گفتم مرد _ ای کاش مرده بود!»
_ «چه آرزوی عجیبی، خانم رید؛ چرا اینقدر از او نفرت دارید؟»
_ «از مادرش هم بدم می آمد چون تنها خواهر شوهرم بود و شوهرم خیلی دوستش داشت. وقتی با آن کشیش فقیر ازدواج کرد تمام خانواده او را طرد کردند اما شوهرم بخاطر آن زن با خانواده ی خودش درافتاد. وقتی خبر مرگ آن زن را به او دادند مثل یک آدم ساده لوح گریه می کرد. با آن که به او التماس کردم بهترست برای بچه پرستار بگیرد و پولی برای نگهداری او بپردازند قبول نکرد و سراغ بچه فرستاد. اولین باری که چشمم به آن بچه افتاد نفرت او را در دل گرفتم _ آن موجود لاغر نق نقوی مردنی! تمام شب را در گهواره اش گریه می کرد _ واقعاً مثل بچه های دیگر جیغ نمی زد بلکه شیون می کرد و می نالید. رید خیلی با او مهربان بود؛ خودش از او پرستاری می کرد و طوری به او توجه داشت که گفتی بچه ی خودش است. سعی داشت بچه های مرا وا دارد با او مهربان باشند اما عزیزان من نمی توانستند او را تحمل کنند و وقتی آنها نشانش می دادند که از آن بچه بدشان می آید از دست آنها عصبانی می شد. آخرین دفعه ای که بیمار شد مرتباً می خواست او را به بالینش بیاورند. یک ساعت پیش از مرگش تصمیم داشتم بچه را به یتیمخانه بفرستم اما او ضعیف بود؛ طبیعتاً ضعیف بود. جان اصلاً به پدرش نرفته، و من از این جهت خوشحالم. جان مثل من و مثل برادرانم است. کاملاً یک گیبسن است. اوه، ای کاش در نامه هایش از من تقاضای پول بیشتری نمی کرد! دیگر پولی ندارم به او بدم. داریم فقیر می شویم. باید نصف خدمتکارن رابیرون کنم و قسمتی از تشکیلات خانه را برچینم؛ یا اجاره بدهم. واقعاً نمی توانم تسلیم این فکر بشوم و آن را عملی کنم _ اما اگر این کار را نکنم چطور زندگی کنیم؟ دو سوم درآمدم صرف پرداخت نزول وامهای رهنی می شود. جان به طور وحشتناکی قمار می کند، و همیشه می بازد. پسر بیچاره! حقه بازها دوره اش کرده اند. غرق شده، از بزرگی افتاده. چشمهایش ترسناک شده؛ وقتی او را می بینم احساس شرم می کنم.»
سخت به هیجان آمده بود. به بسی، که در طرف دیگر تختخواب ایستاده بود، گفتم: «بهترست حالا او را به حال خودش بگذاریم.»
_ «بله، شاید بهتر باشد، دوشیزه. اما غالباً شب که می شود اینطور حرف می زند؛ صبح آرام ترست.»
برخاستم. خانم رید گفت: «بایست! می خواستم چیز دیگری بگویم. او تهدیدم می کند. دائماً تهدیدم می کند که خودش یا مرا می کشد. و من گاهی خواب می بینم که به زمین افتاده و زخم بزرگی روی گلویش است، یا صورتش ورم کرده و سیاه شده. به بن بست عجیبی رسیده ام؛ درد و گرفتاریم زیادست.چکار باید کرد؟ از کجا باید پول پیدا کرد؟»
در این موقع بسی کوشید او را به خوردن یک داروی مسکن وا دارد. به زحمت موفق شد. پس از آن، خانم رید آرامتر شد، و به خواب رفت. بعد او را ترک گفتم.
پس از گذشتن ده روز دوباره با او گفت و گویی داشتم. در این مدت ده روز دائماً یا هذیان می گفت یا دچار اغمای خواب مانندی می شد؛ و پزشک قدغن کرد که هیچ چیز هیجان انگیز و ناراحت کننده ای نباید نزد او گفته شود. طی این روزها تا آنجا که می توانستم با جورجیانا و الیزا مدارا می کردم. اول به من واقعاً خیلی بی اعتنا بودند. الیزا نصف روز را صرف خیاطی، مطالعه یا نوشتن می کرد، و خیلی کم با من یا خواهرش حرف می زد. جورجیانا تمام اوقات با قناری خود حرفهای پوچ و بی ارزش می زد و به من هیچ توجهی نداشت. اما من برای آن که آنها تصور نکنند بی اعتنائیشان در من اثری دارد تصمیم گرتم یا به کاری بپردازم و یا خود را با چیزی سرگرم کنم. وسایل نقاشیم را آورده بودم، و آن وسایل هر دو منظور مرا تأمین می کردند.
جعبه ی مدادها و چند برگ کاغذ برمی داشتم، صندلیم را دور از آنها نزدیک پنجره می گذاشتم و خود را با نقاشی مشغول می کردم. از هر منظره ای که در صفحه ی متغیر تصویرسازی ذهنم نمودار می شد فوراً طرح تخیلی زیبایی رسم می کردم: قسمتی از دریای واقع در میان دو کوه؛ ماه طالع و کشتیِ در حال عبور بر صفحه ی آن؛ یک دسته جگن و زنبق آبی، و سر یک حوری دریایی با تاجی از گلهای نیلوفر آبی که از میان آنها بیرون آمده بود؛ و یک پری کوچک در آشیانه ی چکاوک مزین به یک حلقه گل کیالک.
یک روز صبح تصمیم گرفتم صورتی بکشم. این که صورت چه کسی باشد نه توجهی داشتم و نه می دانستم. یک مداد نرم مشکی برداشتم، نوکش را پهن تراشیدم و مشغول شدم. هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که یک پیشانی پهن و برجسته کشیدم و صورت گردی در زیر آن رسم کردم؛ از این طرح لذت می بردم؛ انگشتانم فعالانه حرکت می کردند تا آن خطوطی که لازم داشت پر کنند. بایست ابروهای کشیده ی بسیار چشمگیری در زیر آن پیشانی می گذاشتم؛ طبعاً بعد نوبت یک بینی برجسته با تیغه ی عمودی و سوراخهای گشاد بود؛ پس از آن دهانی با لبهای شُل، که البته به هیچ وجه تنگ نبود، بعد هم چانه ای محکم با فرورفتگی مشخص در وسط آن. البته این چهره چیزهای دیگری لازم داشت: سیبیل مشکی، موی مشکی براق که روی شقیقه ها تاب خورده و در بالای پیشانی به صورت مجعد باشد. حالا نوبت چشمها بود؛ چشمها را برای آخرین مرحله گذاشتم چون به کار بسیار دقیقی احتیاج داشتند. آنها را خوب سایه زدم. مژه ها را بلند و تیره کشیدم. مردمک چشم را درخشان و درشت رسم کردم. همچنان که نتیجه ی کارم را با دقت نگاه می کردم با خود گفتم: «خوب شد! اما کاملاً خود او نیست؛ باید به آن نیرو و جان بدهم.» سایه ها را تیره تر ساختم تا این که زمینه روشنتر جلوه کند. یکی دو دستکاری دیگر لازم تا خیلی خوب از آب درآید. بله، حالا چهره ی یک دوست را در برابر خود داشتم و تنها نبودم؛ دیگر چه اهمیتی داشت که آن خانمهای جوان از من رویگردان باشند؟ از شباهت گویای آن تصویر لبخندی زدم. در کارم مستغرق و از آن راضی بودم.
الیزا که بدون جلب توجهم به من نزدیک شده بود پرسید: «این تصویر شخصی است که می شناسیدش؟»
جواب دادم: «صرفاً یک تصویر خیالی است»، و آن را به سرعت داخل کاغذهای دیگر پنهان کردم. البته دروغ می گفتم؛ در واقع، تصویر دقیقی از چهره ی آقای راچستر بود. اما این موضوع جز به خود من به او یا شخص دیگری چه ارتباطی داشت؟ جیورجیانا نیز برای تماشا جلو آمده بود. نقاشیهای دیگر را خیلی پسندید اما گفت این تصویر «یک مرد زشت» است. ظاهراً مهارتم هر دوی آنها را به حیرت انداخته بود. پیشنهاد کردم تصویرشان را بکشم. به نوبت، نشستند و من از هر کدام یک طرح مدادی کشیدم. بعد جیورجیانا آلبومش را به من نشان داد. به او قول دادم یک تصویر آب رنگ برایش بکشم. همین باعث شد که فوراً با من بر سر لطف بیاید. پیشنهاد کرد در باغچه ها قدم بزنیم. هنوز دو ساعت از پیاده روی مان نگذشته بود که غرق گفت و گوی محرمانه شدیم؛ چون با من مهربان شده بود داستان زمستان خاطره انگیز دو سه سال قبل را که در لدند گذرانده بود برایم شرح داد و گفت که چگونه از تحسین بینندگان به هیجان آمده و چقدر مورد توجه آنها قرار گرفته بود؛ و حتی من از خلال حرفهایش متوجه اشارات او به «آن ماجرای نهفته» شدم. در طول ساعات بعد از ظهر و شامگاه آن اشارات را با تفصیل بیشتری شرح داد، به گفت و گوهای هیجان انگیز گوناگونی اشاره کرد، چند صحنه ی احساساتی برایم مجسم ساخت، و خلاصه آن روز به اندازه ی مندرجات یک کتاب داستان کامل راجع به زندگی عشقی خود برایم حرف زد. گفت و گوها هر روز تجدید می شد و موضوع آنها همیشه یکنواخت بود: خودش، عشقها و قول و قرارهایش. عجیب بود که حتی یک بار هم به بیماری مادر، مرگ برادر و آینده ی مبهم و تاریک خانواده اش اشاره ای نکرد. افکارش کلاً معطوف به خاطرات خوشگذرانیهای گذشته و برنامه عیاشیهای آینده اش بود. هر روز پنج دقیقه در اطاق مادر بیمارش می ماند و نه بیشتر.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#80
Posted: 6 Sep 2013 20:01
الیزا همچنان کم حرف بود؛ از قرار معلوم فرصتی برای حرف زدن نداشت. ظاهراً چنان مشغول بود که هیچکس را پر مشغله تر از او ندیده بودم. با این حال، مشکل می توانستم بگویم که مشغول چه کاری است یا بهتر بگویم به سختی می شد آثار تلاش و پشتکارش را مشاهده کرد. ساعت شماطه ای داشت که صبح زود با آن از خواب بیدار می شد. نمی دانم در مدت قبل از صبحانه به چه کاری اشتغال داشت اما بعد از صرف صبحانه اوقات خود را به طور منظم قسمت کرده بود، و در هر ساعتی کار مخصوص آن ساعت را انجام می داد. روزی سه بار کتاب کوچکی را می خواند؛ کنجکاو شدم و فهمیدم یک کتاب دعای عمومی است. یک بار از او پرسیدم چه چیز آن کتاب برای او خیلی جالب است، گفت: «دستور نماز».
روزی سه ساعت را به خیاطی اختصاص داده بود. کار خیاطیش این بود که با نخ طلایی یک قطعه پارچه ی سرخ رنگ مستطیل را، که تقریباً به اندازه ی یک قالی معمولی بود، حاشیه دوزی می کرد. بعد از آن که کارش را با آن پارچه تمام کرد از او پرسیدم برای چه منظوری است و او جواب داد روپوش میز عشاء ربانی کلیسای جدیدی است که اخیراً در نزدیکی گیتس هد ساخته شده. دو ساعت به تنهایی در باغچه ی آشپزخانه و یک ساعت هم برای تنظیم امور محاسباتی. به نظر می رسید که به هیچ همصحبت یا گفت و گویی نیاز ندارد.
به عقیده ی من با آن روش زندگیش احساس خوشبختی می کرد. همین طرز زندگی برایش کافی بود؛ و برای او هیچ چیز آزاردهنده تر از این نبود که وقوع حادثه ای باعث شود که او روال منظم زندگی خود را تغییر دهد.
یک شب که بیشتر از معمول رغبت به همصحبتی داشت به من گفت که رفتار جان و نبودن آینده ی روشنی برای خانواده اثر عمیقی بر او گذاشته؛ و حالا، به قول خودش، فکر خود را به کار انداخته و تصمیم خود را گرفته. تأمین و نگهداری ثروتش را خودش بر عهده می گیرد، و وقتی مادرش بمیرد (در اینجا با آرامی اظهار کرد که طولانی شدن و بهبود بیماری او کاملاً غیر متحمل است) برنامه ای را که مدتهاست تنظیم کرده به اجرا در خواهد آورد: در یک جای آرامی که مزاحمتی برای کارهای منظم روزانه اش پش نیاید ساکن خواهد شد، و میان خود و دنیای پوچ و بی ارزش سدهای قابل اطمینانی ایجاد خواهد کرد. از او پرسیدم که آیا جورجیانا هم با او خواهد بود یا نه.
_ «البته که نه. من و جورجیانا هیچ وجه مشترکی نداریم؛ هیچوقت هم نداشته ایم. من زیر بار معاشرت با او نخواهم رفت. جیورجیانا راه خودش را در پیش خواهد گرفت و من، الیزا، راه خودم را دنبال خواهم کرد.»
جیورجیانا، در مواقعی که اسرار قلب خود را برایم فاش نمی کرد بیشتر اوقات خود را روی کاناپه دراز می کشید، از خسته کنندگی و یکنواختی محیط خانواده عصبانی بود و مکرراً آرزو می کرد که کاش زن دائیش گیبسن او را به شهر دعوت می کرد. گفت: «فقط اگر بتواند یکی دو ماه از خانه بیرون باشد تا کار یکسره شود خیلی بهتر خواد شد.» از او نپرسیدم منظورش از «کار یکسره شود» چیست، اما گمان می کنم منظور او فوت قریب الوقوع مادرش و مراسم خسته کننده ی بعد از تدفین او بود. الیزا معمولاً هیچ توجهی به بیدردی و شکوه های خواهرش نداشت به حدی که گفتی اصلاً چنان موجود نق نقوی راحت طلبی در برابر او ننشسته. با این حال، یک روز دفتر امور مالی و پارچه برودری دوزی خود را کنار گذاشت و ناگهان او را به باد سرزنش گرفت:
_ جیورجیانا، اگر جانوری به بیفایدگی و پوچی تو بود مسلماً هرگز مجاز نبود که سربار کره ی زمین باشد. حق این نبود که تو به دنیا بیایی برای این که زندگی بیفایده ای داری. تو به جای این که مثل یک آدم منطقی برای خودت، در خودت، و با خودت زندگی کنی فقط در جست و جوی آن هستی که ضعف خودت را با قوت شخص دیگری بپوشانی. اگر کسی پیدا نشود که مایا باشد بار چنین موجود چاق، ضعیف، پف کرده و بیفایده ای را به دوش بکشد آن وقت فریاد بر می داری که با تو بدرفتاری می شود، به حال خود رها شده و بیچاره هستی. بعد هم می گویی زندگی باید برای تو صحنه ی تغییرات و هیجانات دائمی باشد و گرنه دنبا برایت زندان است. باید تو را تحسین کنند، به تو احترام بگذارند و تملقت را بگویند _ باید موسیقی، رقص و معاشرت برایت فراهم باشد _ در غیر این صورت ملول و افسرده می شوی. آیا شعور این را نداری که به زندگیت نظمی بدهی تا تو را از تمام تقلاها و تمام اراده ها جز تلاش و اراده ی خودت آزاد کند. یک روز را در نظر بگیر، آن را به چند قسمت کن، برای هر قسمت وظیفه ای اختصاص بده؛ هیچ لحظه ای از یک ساعت را خالی نگذار: ده دقیقه ها، پنج دقیقه ها همه را پر کن. اگر هر کاری را در جای خودش، با روش خاص و با نظم دقیقی انجام بدهی می بینی روز تمام می شود تقریباً قبل از این که تو بدانی کی شروع شده؛ در این صورت تو مرهون هیچکس نخواهی بود که بگویی به تو کمک کرده تا از لحظات خالی زندگیت خلاص بشوی؛ مجبور نیستی که به دنبال مصاحبت، گفت و گو، همدردی و گذشت کسی باشی. خلاصه، همانطور که یک انسان مستقل باید زندگی کند، زندگی کرده ای. این نصیحت را، که اولین و آخرین نصیحت من به توست، قبول کن؛ در این صورت به من یا کس دیگری احتیاج نداری؛ آن وقت هرچه پیش آید خوش آید. اگر نمی خواهی به حرفهایم گوش کنی، مثل سالهای گذشته باز هم به خیال پروری، آه و ناله سر دادن و بطالت ادامه بده و پیامدهای حماقت خود را، هرقدر هم بد و تحمل ناپذیر باشند، تحمل کن. این را به وضوح می گویم، و گوش کن، چون هر چند دیگر آنچه را الان می خواهم بگویم تکرار نخواهم کرد اما جداً آن را به عمل در خواهم آورد: بعد از مرگ مادر دست از تو خواهم شست. از همان روزی که تابوت او به سردابه ی کلیسای گیتس هد برده می شود من و تو طوری از هم جدا خواهیم شد که گویی هرگز یکدیگر را نمی شناسیم. لازم نیست فکر کنی که چون ما تصادفاً از یک پدر و مادر به دنیا آمده ایم صرفاً به این دلیل که خواهر من هستی باید تو را تحمل کنم؛ بگذار این را به تو بگویم که اگر تمام انسانها، بجز من و تو، از بین بروند و فقط ما تنها روی زمین باقی بمانیم من تو را در دنیای کهنه خواهم گذاشت، و خودم به دنیای جدید خواهم رفت.
از سخن باز ایستاد.
جیورجیانا در پاسخ گفت: «برای تهیه ی این نطق غرّا لابد خیلی زحمت کشیده ای! همه می دانند که تو خودخواه ترین و سنگدل ترین موجود این دنیا هستی. من از کینه ی شدید تو به خودم اطلاع دارم. نمونه اش را قبلاً در توطئه چینی تو در مورد لرد ادوین ویر دیدم؛ نمی توانستی تحمل کنی که از تو بالاتر باشم، به من لقب و عنوان بدهند و در محافلی مرا بپذیرند که تو جرأت نداری صورتت را نشان بدهی. بنابراین جاسوس و خبرچین شدی و آینده ی مرا برای همیشه تباه کردی.»
در حقیقت، بعضی از مردم به احساسات ارج چندانی نمی گذارد. در اینجا دو نوع طبیعت بشری نمودار بود: یکی به نحو غیر قابل تحملی خشک و تلخ و دیگری به گونه ی خفت آمیزی فاقد آن بود. احساسات بدون تعقل در واقع مثل یک داروی آبکی و بیمزه است، و از آن سو، تعقل عاری از احساس هم مثل لقمه ی بدمزه و ناگواری است که نمی توان آن را بلعید.
آن روز بعد از ظهر هوا طوفانی بود و باران می آمد. جیورجیانا همچنان که روی کاناپه ای لمیده و کتاب داستان می خواند به خواب رفته بود. الیزا برای شرکت در مراسم روز یکی از قدیسین به کلیسای جدید رفته بود چون در امور مذهبی یک ظاهر پرست خشک بود؛ هیچوقت هوای نامساعد باعث این نمی شد که برای انجام دادن کارهایی که آنها را وظایف دینی می دانست سر موقع در محل مربوط حضور پیدا نکند. اگر سنگ هم از آسمان می بارید سه بار در روزهای یکشنبه و همینطور در سایر ایام هفته در صورت تشکیل جلسات دعا به کلیسا می رفت.
با خود گفتم بهترست به طبقه ی سوم بروم و ببینم آن زن مختصر حالش چطورست. در واقع، مراقبت چندانی از او نمی شد: خدمتکاران خودِ خانه دیر به دیر و آن هم برای رفع تکلیف به او سر می زدند؛ پرستار اجیر هم چون کسی در منزل کار او را زیر نظر نداشت به محض آن که امکانی پیدا می کرد از اطاق بیرون می رفت. «بسی» وفادار بود اما او هم ناچار بود به شوهر و بچه های خود برسد و فقط گاهگاهی می توانست به داخل خانه بیاید. همچنان که انتظار داشتم دیدم کسی در آن اطاق از بیمار مواظبت نمی کند. هیچ پرستاری آنجا نبود. بیمار به آرامی دراز کشیده و ظاهراً در خواب اغما مانندی بود. چهره ی کبودش در بالش فرو رفته بود. آتش بخاری داشت خاموش می شد. در بخاری هیزم گذاشتم، رواندازهای تختخواب را مرتب کردم. لحظه ای به چهره اش، که حالا دیگر نمی توانست به صورت من زل بزند، خیره شدم و بعد به طرف پنجره رفتم.
باران به شدت به شیشه های پنجره می خورد، و هوا طوفانی بود. با خود گفتم: «کسی آنجا خوابیده که به زودی از تنازع عناصر این جهان آسوده می شود. روح او _ که اکنون در تقلای ترک کالبد مادی است _ پس از رهایی از این کالبد سرانجام به کجا نقل مکان خواه کرد؟»
همچنان که به این راز بزرگ می اندیشیدم به یاد هلن برنز افتادم؛ حرفهایش را در بستر مرگ، ایمانش و نیز اعتقاد او به برابری ارواح مجرد را به یاد آوردم. همچنان گوش جان خود را به صدایش که هنوز در خاطرم مانده بود سپردم. سیمای رنگ پریده و روحانی، چهره ی تکیده و نگاه نافذ او در بستر آرام مرگش هنوز در نظرم مجسم بود و می شنیدم چگونه آهسته از اشتیاق خود به غنودن در آغوش پدر آسمانیش سخن می گفت _ در این موقع صدای ضعیفی از رختخواب پشت سرم شنیدم که می گفت: «آنجا کیست؟»
می دانستم چند روزیست خانم رید حرف نزده. آیا به زندگی بازگشته بود؟ به طرف او رفتم.
_ «منم، زن دائی رید.»
جواب داد: «(من) کی است؟» و در حالی که با تعجب و نوعی وحشت و در عین حال با خشونت به من نگاه می کرد پرسید: «تو کی هستی؟ اصلاً تو را نمی شناسم. بسی کجاست؟»
_ «در سرایدار خانه است، زن دایی.»
گفت: «عمه؟* این کیست که مرا عمه صدا می کند؟ تو از خانواده ی گیبسن نیستی؟ اما با این حال، تو را میشناسم؛ این صورت، چشمها و پیشانی برای من کاملاً آشناست. تو شبیه...بله، شبیه جین ایر هستی!»
*[ aunt: این کلمه در زبان انگلیسی «زن دائی» و «عمه» هر دو را معنی می دهد؛ و خانم رید در ابتدا «زن دائی» را به مفهوم «عمه» گرفته بود.]
چیزی نگفتم. بیم آن را داشتم که اگر هویت خود را فاش کنم ممکن است ضربه ی روحی بخورد.
گفت: «بله، متأسفانه اشتباه می کنم؛ افکارم مرا فریب می دهند. من می خواستم جین ایر را ببینم. دنبال شباهتی می گردم که وجود ندارد. علاوه بر این، در ظرف هشت سال قیافه ی او باید خیلی عوض شده باشد.» در این موقع آرام آرام به او اطمینان دادم که من همان شخص هستم که می خواهد باشم. بعد چون دیدم حرفهای مرا می فهمد و افکارش کاملاً متمرکز شده برای او توضیح دادم که چطور بسی همسرش را به ثورنفیلد فرستاد تا مرا به اینجا بیاورد.
اندکی بعد گفت: «می دانم که خیلی مریض هستم. از چند دقیقه ی قبل تا حالا سعی می کردم بغلتم اما دیدم حتی یک عضو بدنم را هم نمی توانم حرکت بدهم. پس خوب است پیش از مردنم روحم آرامش داشته باشد. چیزهایی که در موقع سلامت خیلی کم به فکرشان هستیم در چنین زمانهایی، به نظر من، خیلی بر وجود آدم سنگینی می کنند. پرستار اینجاست؟ آیا غیر از تو کس دیگری در اطاق نیست؟»
به او اطمینان دادم که هر دو تنها هستیم.
_ «خوب، من دو بار نسبت به تو بدی کردم که الان برای آنها متأسفم. یکی از آنها وفا نکردن به قولی بود که به شوهرم دادم که تو را مثل بچه های خودم بزرگ کنم. و دیگری...» ساکت شد. با خودش زیر لب گفت: «به هر حال، اهمیت زیادی ندارد، شاید، حالم بهتر بشود؛ کوچک کردن خودم پیش او خیلی دردناک است.»
کوشید وضع خوابیدنش را تغییر دهد اما نتوانست؛ رنگ چهره اش تغییر کرد. به نظر می رسید احساس خاصی به او دست داده که از شروع حالت جان کندن خبر می دهد.
_ «بله، باید تمامش کنم؛ در قیامت باید جواب بدهم. بهترست به او بگویم. _ برو سر صندوق لباس من، بازش کن. یک نامه آنجا هست، بردار بیاورش.»
دستورش را اجرا کردم. گفت: «نامه را بخوان.»
نامه ی کوتاهی بود بدین شرح:
«خانم،
خواهش می کنم لطفاً نشانی بردادرزاده ام جین ایر را برایم بفرستید و همینطور برایم بنویسید حالش چطورست. این نامه را به اختصار می نویسم، و مایلم که او نزد من به مادیرا بیاید. خداوند لطف خود را شامل حال من ساخته تا از مساعی خود ثروتی فراهم بیاورم، و چون ازدواج نکرده ام و بچه ای ندارم می خواهم تا زنده هستم او را نزد خود نگهدارم، و آنچه دارم پس از مرگم برای او به ارث بگذارم.»
با تقدیم احترامات فائقه و... و...
جان ایر ساکن مادیرا
نامه تاریخ سه سال قبل را داشت.
پرسیدم: «چرا من از این نامه هیچ اطلاعی پیدا نکردم؟»
_ «برای این که چنان به شدت از تو بدم می آمد که نمی خواستم حتی وسیله ی خوشبختی تو قرار بگیرم. نمی توانستم رفتار تو را با خودم فراموش کنم، جین. خشمی که آن روز نسبت به من از خودت نشان دادی، آن طرز حرف زدنت که گفتی بیشتر از هر کس دیگری در دنیا از من نفرت داری، نگاه و صدایت در آن موقعی که با تأکید گفتی وقتی به من فکر می کنی حالت به هم می خورد، و گفتی که من خیلی بیرحمانه با تو رفتار کرده ام. نمی توانستم احساسات خودم را فراموش کنم در آن زمانی که تو برآشفته شدی و زهر باطنت را به من ریختی؛ وحشت کردم مثل این بود که تو برآشفته شدی و زهر باطنت را ندیدم و آن جانور، با چشمان انسانی به من نگاه می کند و با صدای انسانی به من ناسزا می گوید. _ کمی آب به من بده! اوه! عجله کن!»
در حالی که آبی را که خواسته بود به او می دادم گفتم: «خانم رید عزیز، دیگر به هیچیک از این چیزها فکر نکنید، بگذارید همه ی آنها از فکرتان بیرون بروند. اگر با لحن تندی با شما حرف زده ام مرا ببخشید. من آن وقت بچه بودم و الان از آن روز هشت نه سال گذشته.»
به آنچه می گفتم توجهی نکرد. اما بعد از آن که کم از آب نوشید و نفسی کشید به حرفهای خود اینطور ادامه داد:
_ «می گویم که نتوانستم فراموش کنم؛ و انتقامم را گرفتم چون زندگی کردن تو پیش عمویت، و این که وضع راحت و مرفهی پیدا کنی چیزی بود که نمی توانستم تحمل کنم. برای او نوشتم که متأسفانه باید به اطلاع او برسانم که جین ایر مرده؛ مرگش در اثر تب تیفوس در لوو ود بوده. حالا، جین، هر کاری که میل داری انجام بده؛ برای او نامه بنویس و خبر مرا که در نامه نوشته ام تکذیب کن؛ هر وقت او را دیدی بگو حرف من دروغ بوده. مثل این که تو برای این آفریده شده ای تا هدف زجر و شکنجه ی من باشی؛ آخرین ساعت عمرم صرف یادآوری خاطرات رفتاری می شود که اگر تو وجود نمی داشتی من هرگز وسوسه نمی شدم آن رفتار را پیش بگیرم.»
_ «اگر می توانید دیگر راجع به این موضوع فکر نکنید، زن دایی، نسبت به من محبت و بخشش داشته باشید...»
گفت: «اخلاق خیلی بدی در تو هست، چنان اخلاقی است که حس می کنم تا امروز درک آن برایم غیرممکن بوده؛ این که چطور توانستی در برابر رفتار من نه سال صبور و ساکت باشی و در سال دهم تمام خشم و خشونت خودت را بروز بدهی چیزی است که هرگز نمی توانم از آن سر در بیاورم.»
_ «اخلاق من آنقدر هم بد نیست که شما تصور می کنید. تند خو هستم اما کینه جو نیستم. وقتیبچه ی کوچکی بودم بسا وقتها حس می کردم اگر به من اجازه می دادید که شما را دوست داشته باشم خیلی خوشحال ی شدم؛ و حالا با اشتیاق زیاد دوست دارم با شما آشتی کنم؛ مرا ببوسید، زن دایی.» گونه ام را به لبهایش نزدیک کردم؛ لبهایش را به گونه ام نگذاشت. گفت: «روی تختخواب خم شده ای و به من فشار می آوری.» و دوباره آب خواست. همانطور که او را می خواباندم (چون برای نوشاندن آب به او سرش را بلند کرده روی بازویم نگهداشته بودم) دست سرد و شل او را با دست خود پوشاندم. وقتی فهمید دست من است انگشتان خود را عقب کشید؛ چشمان سرد و بینورش از تلاقی با نگاه خیره ی من پرهیز می کرد.
سرانجام گفتم: هر طور مایلید؛ می خواهید مرا دوست داشته باشید می خواهید نداشته باشید. من به سهم خودم شما را می بخشم و از شما رضایت دارم. حالا از خداوند طلب بخشش کنید و آرام باشید.»
زن بدبخت زجر دیده! حالا دیگر خیلی دیر شده بود که سعی کند طرز فکر همیشگی خود را تغییر دهد؛ وقتی زنده بود همیشه به من کینه می ورزید _ و حالا هم که در حال مرگ بود همچنان از من نفرت داشت.
در این موقع پرستار و پشت سر او بسی وارد اطاق شدند. باز نیم ساعت دیگر در آنجا ماندم به این امید که نشانه ای از محبت ببینم اما او چیزی نشان نداد. سخت گیج و بیحس شده بود، و دیگر به هوش نیامد. ساعت دوازده ی آن شب مرد. من حضور نداشتم تا چشمانش را ببندم، هیچکدام از دخترهایش هم نبودند. صبح روزبعد خبر دادند که همه چیز تمام شد. جنازه اش هنوز آنجا بود. من و الیزا رفتیم به او نگاهی بیندازیم. جیورجیانا، که با صدای بلند گریه می کرد، گفت جرأت ندارد بیاید. سارا رید، که زمانی هیکلی ستبر و پرتحرک داشت، با صلابت و آرام دراز کشیده بود.پلکهای سرد چشمان خشک و بیروح او را پوشانده بودند. پیشانی و خطوط چهره اش هنوز حالت روح نرمش ناپذیر و بی عطوفت او را نشان می دادند. آن جنازه ی به نظر من عجیب و پرهیبت. با قلبی مکدر و دردناک به آن چشم دوختم: هیچ اثری از نرمش، هیچ چیز مطبوع، هیچ چیز رقت انگیز یا امیدوارکننده و یا ملایم در آن چهره مشهود نبود. حالاتی که از سیمای وی خوانده می شد اندوهی جانگزا بخاطر تحقق نیافتن آرزوهای خودش و نه تأسف از رفتارش با من بود، و همینطور ترس ملال اگیز او را از مردن با چنان وضعی نشان می داد.
الیزا با آرامی به مادر خود خیره شده بود. پس از یک سکوت چند دقیقه ای اظهار داشت: «بنیه ی جسمی او طوری بود که می توانست عکر خیلی درازی داشته باشد؛ غم و رنج عمرش را کوتاه کرد.» و بعد تشنجی برای یک لحظه لبهایش را به هم جمع کرد و پس از آن که چهره اش حالت عادی خود را باز یافت برگشت و از اطاق بیرون رفت. من هم بیرون آمدم. هیچکدام از ما اشکی نریختیم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند