ارسالها: 6561
#31
Posted: 26 Aug 2013 12:00
ویدا گفت :هومن چیز زیادی در مورده تو به ما نگفته..فقط گفت که دختر یکی از شریکاش چند روزی مهمون مامانی..هر چی هم پرسیدیم یعنی چی؟...چرا؟..جوابی به ما نداد...واسه همین کتی انقدر جوش اورده...چون تا حالا نشده بود هومن چیزی رو ازمون مخفی کنه...یا از اینکه بخواد در موردش به ما چیزی بگه تفره بره... سکوت کرده بودم ..چیزی برای گفتن نداشتم...اخه چی می گفتم؟که من از خونمون فرار کردم و الان همه منو به چشم یه دختر فراری نگاه می کنند؟..لابد هومن هم واسه همین چیزی بهشون نگفته... ویدا گفت:کتی هر چی به پرهام اصرار کرد که بگه اون هم بدتر از هومن جواب سر بالا می داد...ببخش عزیزم اگر حرفی زد که ناراحتت کرد...به هر حال ... وسط حرفش پریدم و گفتم:نه ویدا جان..این حرفا چیه؟..گفتم که کتی خانم حرفی نزدن...من هم... لبخند کمرنگی زدم و ادامه دادم:من هم یه روز همه چیزو براتون تعریف می کنم..ولی نیاز به زمان دارم...ببخشید.. ویدا خندید و اروم زد روی دستم وگفت:چی داری میگی دختر؟مسائل شخصی تو به ما ربطی نداره..من اینا رو گفتم که بدونی کتی از کجا ناراحته که این حرفارو زد..وگرنه نه من و نه کتی حق نداریم تو مسائل خصوصی تو دخالت کنیم...خودت میدونی فرشته جون... با قدردانی نگاهش کردم و لبخند زدم..دختر فهمیده ای بود..تموم حرکات و رفتارش اروم ومهربون بود.. صدای تق تق پاشنه ی کفش زنونه باعث شد برگردیم وبه عقب نگاه کنیم...کتی بود... مانتوشو در اورده بود و یه تیشرت استین حلقه ای سفید و شلوار جین مشکی پاش بود...موهای رنگ کردشو هم بالای سرش جمع کرده بود.. کنار ویدا نشست.. خانم بزرگ خدمتکار رو صدا زد وگفت که میوه و چایی بیاره... خانم بزرگ رو به کتی گفت:خب کتی جان تعریف کن دخترم..از مادر و پدرت چه خبر؟ کتی پا روی پا انداخت و گفت:خوبن..سلام رسوندند..فقط بابا گله می کرد که چرا خانم بزرگ اجازه نمیده ما مردا پامونو توی این باغ بذاریم؟...داداش کامران هم از بابا بدتر...میگه چطور پرهام و هومن حق دارن بیان اینجا من و بقیه ی پسرای فامیل حق این کارو نداریم؟... خانم بزرگ جدی نگاهش کرد وگفت:دلیلشو خودشون بهتر می دونند..دیگه لازم نیست صدبار برای تک تکشون توضیح بدم.به کامران هم بگو برای چی میخوای بیای اینجا؟که غرغرای منه پیرزن رو بشنوی؟... کتی پوزخند زد وگفت:اینا رو نگید خانم بزرگ..کامران که حرفی نزده.. خانم بزرگ با اخم نگاهش کرد..احساس می کردم حضورم اونجا زیادیه..به هر حال بحث خانوادگی بود.. از جام بلند شدم وگفتم:با اجازه من برم تو اتاقم.. خانم بزرگ جدی نگام کرد وگفت:نه بشین.. با من من گفتم:اخه...من.. خانم بزرگ با لحن محکمی گفت:گفتم بشین...تو که دیگه غریبه نیستی.. به ویدا نگاه کردم که با لبخند سرشو تکون داد که یعنی بشین...ولی کتی بدجور با حرص نگام می کرد.. به درک..انقدر حرص بخور تا بترکی..اصلا ازش خوشم نمی اومد..حس خوبی بهش نداشتم..دست خودم هم نبود.. نشستم سر جام وبه خانم بزرگ نگاه کردم..خانم بزرگ با همون اخم رو به کتی گفت:از طرف من به پدرت و کامران بگو..من کسایی رو توی این خونه راه میدم که برای صاحب خونه حرمت و احترام قائل باشن..نه اینکه نمک بخورن و بزنن نمکدونو هم بشکنن... کتی با حرص از جاش بلند شد و گفت:اصلا به من چه... بعد هم رفت بالا و مانتو و کیفشو برداشت و اومد پایین... همون طور که دکمه های مانتوشو می بست تند تند گفت:همتون غریب نوازید..به خودیا که می رسید میخواید از ریشه نابودشون کنید...واقعا که... بعد هم یه نگاه با معنا از سر خشم به من کرد و از خونه رفت بیرون.. واقعا دختر بی ادبی بود..یعنی مشکلشون با خانم بزرگ چیه؟..فکر کنم پدر وبرادرش در قبال خانم بزرگ اشتباه بزرگی مرتکب شدند که خانم بزرگ اجازه نمیده اونا پاشونو اینجا بذارن... سکوت سنگینی توی خونه حاکم بود... تا اینکه ویدا گفت:ولش کنید مامانی..اون دلش از یه جای دیگه پره..کارای سفرش به امریکا انجام نشده واسه همین داره اینطور بال بال می زنه.. خانم بزرگ با صدای گرفته ولی جدی گفت:از هر کجا که دلش پر باشه برام مهم نیست..اون نباید با بزرگترش اینطور صحبت کنه..من موندم ماهرخ چرا انقدر توی تربیت بچه هاش کم گذاشته؟اون از کامران که با کاراش تهرانو اباد کرده و اینم از کتی که هر چی از دهنش در بیاد میگه و فکر طرف مقابلشو هم نمی کنه...اون هم از اون پدره...استغفرالله...خدایا چی بگم؟.. بعد هم از جاش بلند شد و عصا زنان رفت توی اتاقش..معلوم بود خیلی ناراحته ... ویدا رو به من گفت:راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم.. دستشو اورد جلو با صدای شادی گفت:من ویدا هستم.. دختر عمه ی پرهام و هومن... خندیدمو باهاش دست دادم.. -من هم فرشته هستم..خوشبختم.. ویدا خندید و گفت:خب اینو که می دونستم ولی محض اشنایی لازم بود..این دختری که الان دیدی عین کلاغ قارقار می کرد و عین سگ پاچه می گرفت..کتی دختر خاله ی من و دختر عمه ی پرهام و هومنه...عشق امریکا رو داره و یکی از بزرگترین ارزوهاش اینه که برای زندگی بره اونجا که البته در به در هم دنبال کارای سفرشه که خداروشکر هنوز نتونسته جفت و جورش بکنه.. واسه همین گاز می گیره..کلا این چند وقت قاطی کرده اساسی...داداشه همه چی تمومش هم اسمش کامران که به قول مامانی..کل تهرانو همین شازده پسر اباد کرده..اونم از زور دختربازی و ولگردی...خالم ماهرخ و شوهرش سیروس.. اینها هم پدر ومادر کامران و کتی هستن..من هم از دار دنیا یه مادر دارم که همه چیزمه..مامان مهناز..پدرم چند سالی هست عمرشو داده به شما خانم خانما.. دیدم ساکت شد و دیگه چیزی نگفت... گفتم:خب پس بقیه شون چی؟.. ویدا با تعجب گفت:بقیه ی چی چی؟ گفتم:اخه اقا هومن گفت که خانم بزرگ 25 تا نوه داره..پس بقیهشون چی؟..اونا کجان؟.. ویدا اول لبخند زد و بعد یه دفعه زد زیر خنده...وسط خنده بریده بریده گفت:امان از دست این هومن..دختر چی میگی؟..خانم بزرگ همین 5 تا نوه هم به زور داره..حالا 20 تای دیگه هم...وای خدا... خندیدمو گفتم:یعنی بازم سر به سرم گذاشته؟.. ویدا با خنده گفت:اره..طبق معمول..خانم بزرگ 25 تا نوه اش کجا بود؟همین 5 تا بیشتر نیستن..کلا از این اخلاق هومن خیلی خوشم میاد.. بعد سرشو انداخت پایین و لبخند زد... خندیمو سرمو تکون دادم... ویدا گفت:خب این هم از بیوگرافی اعضای فامیل...من دیگه باید برم فرشته جون..از اشناییت خوشحال شدم..قول میدم بازم بیام و بهت سر بزنم.. از جاش بلند شد و باهام دست داد... -من هم از اشنایی با تو خوشحال شدم ویدا جان..امیدوارم باز هم بتونم ببینمت. خندید وگفت:مطمئن باش بازم منو می بینی...من تازه تورو پیدا کردم مگه به این اسونی ولت می کنم؟ خندیدمو چیزی نگفتم... رفت توی اتاق خانم بزرگ و ازش خداحافظی کرد ... دختر مهربون و خوش برخوردی بود..تو همین برخورد اول خیلی ازش خوشم اومده بود.چشمای مشکی و پوست سفید و لب و دهان کوچیک ...در کل زیبا بود..زیبا و با نمک.. نمیدونم چرا یه دفعه دلم هوای شیدا رو کرد..باید همین امشب بهش زنگ بزنم ببینم اونجا چه خبره؟... ادامه دارد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#32
Posted: 26 Aug 2013 12:02
شب بعد از شام به خانم بزرگ شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم... امشب هم باید به شیدا زنگ می زدم و هم ادامه ی خاطرات مهرداد رو می خوندم... سریع نشستم روی تخت و موبایل شیدا رو از توی کیفم در اوردم..شماره رو گرفتم...اضطراب داشتم...دستام یخ کرده بود... بعد از 5 تا بوق بالاخره گوشی رو جواب داد... بدون اینکه به من مهلت حرف زدن بده سریع گفت:الو...فرشته تویی؟ خندیدم و گفتم:علیک سلام خانم خانما... نفس عمیقی کشید وگفت:خیلی خب ببخشید سلام...فرشته حالت خوبه؟ -اره خوبم...؟چرا باید بد باشم؟تو چرا ناراحتی گلم؟ شیدا معترض گفت:فرشته گرفتی منو؟..تو این وضعیتی که ساختی توقع داری با خیال راحت بشینم و عین خیالم نباشه؟ -میدونم..ببخشید ناراحتت کردم.. -نه عزیزم این حرفا چیه؟..هی می اومدم سمت تلفن که بهت زنگ بزنم ولی می گفتم شاید کسی پیشت باشه ونتونی حرف بزنی... -ممنونم شیدا جون..این مدت کلی اتفاق افتاده که سرفرصت برات تعریف می کنم... شیدا با بیتابی گفت:همین الان یه خلاصه ازشو بگو..میخوام بدونم در چه حالی...به خدا خیلی نگرانتم.. -نگران نباش..باشه برات میگم پس گوش کن... خلاصه ای از اتفاقاتی که توی این چند روز برام افتاده بود رو برای شیدا تعریف کردم... شیدا گفت:که اینطور..فرشته مطمئنی جات خوبه؟کسی که اذیتت نمی کنه؟... با لحن مطمئنی گفتم:اره عزیزم..خیالت راحت...خانم بزرگ واقعا مهربونه و با حرفاش بهم ارامش میده... -اون دوتا چی؟منظورم پرهام و هومنه..اونا که اذیتت نمی کنند؟.. یاد حرفا و کارای پرهام افتادم ولی برای اینکه شیدا رو نگران نکنم گفتم:نه ... اونا که زیاد اینجا نمیان... توی دلم گفتم دروغ که حناق نیست تو گلوت گیر کنه فرشته....خوبه لااقل روزی یه بار رو میان اینجا... شیدا نفس راحتی کشید وگفت:خب پس خیالم راحت شد... با بی قراری پرسیدم:شیدا از اونجا چه خبر؟اتفاقی که نیافتاده؟.. شیدا سکوت کوتاهی کرد.. بعد از چند لحظه گفت:اینجا؟..چی بگم؟..از پدرت تنها خبری که دارم اینه که یه شب توی بیمارستان بستری شده...ظاهرا اقای پارسا میاد خونتون و با بابات بحثش میشه که بیشتر هم پارسا حرف زده وبابات گوش کرده...همون شب هم بعد از رفتن اقای پارسا بابات قلبش درد می گیره و شراره زنگ می زنه اورژانس و یه شب پدرت تحت نظر پزشک بوده و فرداش مرخص میشه..شراره می گفت الان خداروشکر دیگه مشکلی نداره... با شنیدن این حرف اشک توی چشمام جمع شد و دستمو گذاشتم روی قلبم..خدایا چی می شنوم؟بابام به خاطر من داره عذاب می کشه؟... با بغض گفتم:شیدا کی این حرفا رو بهت زده؟.. -شراره..دیروز توی فروشگاه سر خیابون دیدمش...همچین بد نگام می کرد که انگار ارثیه شو خوردم یه اب هم روش...منم یه چپ چپ نگاش کردم تا روش کم بشه ولی پرو پرو اومد جلوم وایساد و گفت:من که میدونم تو فرشته رو قایمش کردی..هر چی اتیشه از گور تو بلند میشه..منم کم نیاوردمو گفتم:اولا فرشته خودش صاحب اختیار خودشه و میدونه که داره چکار می کنه و به من هم نیازی نداره...دوما ..بهش پوزخند زدم ونگاه تحقیرامیزی بهش انداختم و گفتم:برو ببین چه کار در حق فرشته کردی که اون بیچاره مجبور شده شب عروسیش از خونه ی پدریش فرار کنه..وگرنه هر کی ندونه تو که باید بهتر بدونی فرشته اهل این کارا نبود ...این وسط هر کار دلت بخواد می کنی و اخرش هم میندازی تقصیره اینو اون..حسابی عصبانیش کرده بودم..بسته ی ماکارونی که توی دستش بودو حسابی بین انگشتاش فشار داد..گفت:تو هم خیلی باشی لنگه ی همون دختره ی ول و فراری هستی دیگه..انتظار بیشتری ازت نمیره..ولی برو بهش بگو پارسا و ادماش در به در دنبالشن...توی روزنامه هم اطلاعیه دادیم که هر کی پیداش کرد بیاره تحویلمون بده و جایزهشو بگیره..که البته اون دختره لیاقته جایزه گذاشتن هم نداره..ما به پلیس خبر ندادیم چون پارسا گفت خودش میدونه چطور پیداش کنه... بعدش هم در مورد بابات و بیمارستان و... همین هایی که برات تعریف کردمو گفت..منم هاج و واج داشتم نگاهش می کردم که دیدم از در فروشگاه زد بیرون ... هر دوتامون سکوت کرده بودیم..داشتم به حرفای شیدا فکر می کردم به شیدا گفتم:..یعنی چی که پارسا و ادماش دنبالم هستن؟..اصلا موضوعه فراره من به اون عوضی چه ربطی داره؟.. -خب فرشته تو شب عروسیت از خونه فرار کردی..شبی که قرار بوده زن پارسا بشی..اون هم خودشو انداخته وسط تا پیدات کنه چون تو رو مال خودش می دونه..به بابات گفته فرشته جوونه و سرکش..ولی من بلدم چطور رامش کنم...فکرکرده با فرارش می تونه نظر منو عوض کنه ؟ولی همتون کور خوندیدن..من تا فرشته رو پای سفره ی عقد با خودم ننشونم ولش نمی کنم..اگر اب شده باشه و رفته باشه زیر زمین هم پیداش می کنم.. ظاهرا بابات هم به خاطر این حرفا ناراحت شده وکارش به بیمارستان کشیده ...البته اینا رو شراره با داد و هوار داشت به من می گفت که مثلا بیام به تو بگم..ولی فرشته اگر حرفاش راست باشه تو باید بیشتر مواظب خودت باشی..اینطور که من از حرفای شراره برداشت کردم پارسا بدجوری عاشقت شده و تا به دستت هم نیاره ول کنت نیست..پس مواظب باش.. با عصبانیت گفتم:غلط کرده مرتیکه ی هوس باز..با وجوده زن و بچه اومده سراغ من تازه ادعای مالکیت هم می کنه؟..اون با من هیچ نسبتی نداره که خودشو انداخته وسط تا مثلا پیدام کنه.. شیدا گفت:میدونم..چرا داد می زنی؟..اروم باش فرشته..توی این وضعیتی که به وجود اومده تنها راهه ممکن اینه که صبر کنی و از خونه ی خانم بزرگ هم به هیچ وجه بیرون نیای..تا اونجا هستی در امانی ولی همین که پات برسه توی شهر ممکنه گیره پارسا بیافتی..میدونی که اون ادم پولداریه و هر کاری از دستش بر میاد... -چکار کنم شیدا؟..اخه چرا من انقدر بدبختم؟.. -خودتو ناراحت نکن فرشته..فقط به فکر راه چاره باش و هی کاسه ی چه کنم چه کنم دستت نگیر...دختر صبر هم خوب چیزیه...کمی صبر کن تا اب ها از اسیاب بیافته.. -شیدا اگر هیچ چیز عوض نشد و همینطور باقی موند من باید چکار کنم؟..هان؟..پس تکلیفه من چی میشه؟نمی تونم که تا اخر عمرم اینجا زندونی باشم؟من اینجا سربارم..می فهمی؟..درسته خانم بزرگ و پرهام و وهومن بهم لطف کردن و این سرپناه رو بهم دادن ولی من که نمی تونم برای همیشه اینجا بمونم و از این بدتر که زندونی هم باشم.. شیدا سکوت کرد.. بعد از چند لحظه گفت:میدونم فرشته..درکت می کنم..من باهاتم و کمکت می کنم..فقط تا وقتی یه راهی پیدا نکردیم سعی کن اروم باشی ...باشه؟.. با بغض سنگینی که توی گلوم بود نالیدم:باشه..مگه چاره ی دیگه ای هم برام مونده؟... -خدا بزرگه..توکلت به خدا باشه.. -امیدم فقط به خداست شیدا..همین هم باعث میشه احساس تنهایی نکنم و به خودم امید بدم.. -همین درسته فرشته...من باید برم خانمی فعلا کاری نداری؟.. -نه گلم..ممنونم که همه ی خبرها رو بهم دادی..باز هم اگر خبری شد بهم بگو.. -باشه فقط تو لااقل روزی یه بار بهم زنگ بزن چون من که نمی تونم بهت زنگ بزنم... -باشه حتما...ممنونم ازت.. -خواهش می کنم فرشته جون..مواظب خودت باش... -تو هم همین طور..به همه سلام برسون... -حتما..خدانگهدار. -خداحافظ. گوشی رو قطع کردم و خودمو انداختم روی تخت... سرمو گذاشتم روی دستمو وزمزمه کردم..حالا چی میشه؟..از اون طرف بابام و از این طرف پارسا که افتاده دنبالم.. بدجوری این وسط گیر کردم..باید چکار کنم؟..یعنی اخرش چی میشه؟...
ادامه دارد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#33
Posted: 26 Aug 2013 12:06
تصمیم گرفتم برای اینکه کمی از فکر و خیال پارسا و بابام بیام بیرون برم خاطرات مهرداد رو بخونم...گرچه مشکل من انقدر زیاد بود که با این چیزا هم نمی تونستم از فکرش در بیام... کتاب یا همون دفتر خاطرات رو باز کردم و صفحات رو یکی یکی رد کردم تا رسیدم به همونجایی که مهرداد گفته بود زیبا رو جلوی در خونه دیده و باهاش سخت و جدی برخورد کرده بوده... ******* 2 روز از دیدار من و زیبا می گذشت و من فکر می کردم دیگه برای همیشه رفته و گورشو گم کرده ولی اون زن بی شرم تر و پرروتر از این حرفا بود. اینبار مستقیما اومد شرکت و بدون اجازه وارد اتاقم شد...با دیدنش روی صندلیم خشکم زد.. خانم منشی سعی داشت برام توضیح بده که بهش گفتم:مهم نیست خانم حمیدی..بفرمایید. خانم منشی هم یه نگاه به من و یه نگاه به زیبا انداخت و رفت بیرون... زیبا بدون تعارف نشست روی صندلی ودر حالی که با بادبزنش خودشو باد می زد یه نگاه به اطرافش انداخت و با لبخند گفت:به به..می بینم که خوب تو کارت پیشرفت کردی..چه دم و دستگاهی هم به هم زدی..افرین... با اخم نگاهش کردم و گفتم:اگر برای تعریف و تمجید از شرکت و محیط کار من اومدی باید بگم لطف کردی..حالا که کارت تموم شده می تونی بری.. از جاش بلند شد و با عشوه اومد سمتم...نگاهش هنوز افسونگر بود ...نگاهمو ازش گرفتم.. جلوم ایستاد و دستاشو گذاشت روی میز و خم شد روی صورتم...سرمو کشیدم عقب و خواستم از جام بلند شم که دستاشو گذاشت روی شونمو و نذاشت... -کجا عشقم؟..عزیزدلت اومده کجا می خوای بری؟..دیگه نمی خوام تنهام بذاری.. نگاهش کردم..با غیض گفتم:خفه شو...من عشقه توی هرزه نبودم و نیستم..اماره کارهای درخشانتو دارم... زل زدم توی صورتشو ادامه دادم:هر مرده دیگه ای رو بتونی خر کنی منو نمی تونی...چون من از اوناش نیستم...بهتره بری یکی لنگه ی خودتو پیدا کن... لبخند پر از عشوه و نازی زد ودستشو از روی شونم سر داد و اورد روی سینه ام..هرم گرم نفسهاش می خورد توی صورتم...بوی عطرش داشت دیوونه ام می کرد..از همه بدتر اون چشمای اغواگرش بود.. خدایا نه..نذار گناهی مرتکب بشم.. چشمامو بستم که صداشو زمزمه وار کنار گوشم شنیدم:چیه؟نمی تونی نگام کنی؟می ترسی نتونی خودتو کنترل کنی؟..چرا جلوی خودتو می گیری عزیزم؟...من حاضرم همه جوره خودمو در اختیارت بذارم...همه جوره...تو عشقمی...میخوام باهات باشم.. از زور خشم و عصبانیت تموم تنم می لرزید..گرمی نفسهاشو حالا از فاصله ی کمتری حس می کردم...چشمامو باز کردم..صورتش با کمترین فاصله جلوی صورتم بود..نگاهش بین چشمامو و لبام در رفت و امد بود... خیلی پست بود..خیلی... با یه حرکت از جام بلند شدم و محکم زدم توی صورتش..یقه ی لباسشو گرفتم توی دستامو چسبوندمش به دیوار... داد زدم:خفه شو اشغال..من اگر بمیرم هم دستمو به تن و بدن کثیف تو نمی زنم.. تقه ای به در خورد وبعد صدای منشیم بود که از پشت در گفت:اقای بزرگ نیا...قربان.. حالتون خوبه؟.. بلندتر داد زدم:هیچ کس حق نداره بدون اجازه ی من در این اتاق رو باز کنه..فهمیدید؟ دیگه صدایی نشنیدم... نگاهمو دوختم تو چشمای زیبا...با ترس زل زده بود به من... تکون محکمی بهش دادم و گفتم:چیه؟...چرا ترسیدی؟...کثافت هرزه تو پیش خودت چی فکر کردی که جرات کردی این حرفا رو به من بزنی؟هان؟..فکرکردی انقدر بی اراده و از خود بی خود هستم که سریع خامت بشم؟.. تکون محکمتری بهش دادم و گفتم:چیه؟نکنه معشوقه ات ولت کرده رفته دنبال یکی دیگه که افتادی دنبال یه طعمه ی بهتر تا شکارش کنی؟..لابد طعمه ای بهتر و چرب ونرمتر از من گیرت نیومده اره؟پیش خودت گفتی میرم با دو تا کلمه خرش می کنم ودوتا عشوه خرکی جلوش میام اونم رامم میشه اره؟... پرتش کردم کف اتاق و داد زدم:ولی کور خوندی...من عاشق زن و بچه هامم...عطیه تنها عشقه من توی زندگیمه...اون پاکه..وفاداره ..از ته قلبم دوستش دارم و حتی حاضرم به خاطرش جونمم بدم... جلوش زانو زدم و ادامه دادم:میدونی چرا؟ داد زدم:میدونی؟...چون مثل تو یه هرزه نیست..یه کثافت خودفروش نیست...کسی که من می تونستم دوستش داشته باشم ولی ...تو..تو دختره ی هرجایی از احساس پاک من سواستفاده کردی..تو... با خشم داد زد:تو حق نداری به من توهین کنی...حق نداری هر حرفی که لایق خودت و همه کس و کارته رو بار من کنی... از جام بلند شدم و رفتم در اتاقمو باز کردم و در حالی که به بیرون اشاره می کردم داد زدم:خفه شو و هر چه زودتر از جلوی چشمام گورتو گم کن..دیگه هم نمی خوام نه اینجا نه دم خونم و نه هیچ کجای دیگه ببینمت...برای همیشه گورتو از توی زندگیم گم کن...زودباش.. قلبم تند تند می زد و تنم می لرزید...انقدر عصبانی شده بودم که دوست داشتم همونجا بگیرمش زیر مشت و لگد...ولی اون حتی لیاقت این رو هم نداشت.. از روی زمین بلند شد و کیفشو از روی صندلی برداشت....اومد جلوم وایساد..دیگه نگاهش افسونگر نبود...طوفانی بود.. با نفرت نگام کرد وگفت:اقای مهرداد بزرگ نیا...بازی همین جا تموم نمیشه...منتظرم باش..مطمئن باش کاری باهات می کنم که تا اخر عمرت فقط کارت بشه حسرت خوردن و اه کشیدن...پس زدن من.. عواقب خیلی بدی داره... نگاه شیطانیشو دوخت توی چشمامو گفت:منتظرم باش...خیلی زود بر می گردم..ولی...اومدنم مساوی با نابودیته... خنده ی عصبی و بلندی کرد و از در اتاق بیرون رفت... رو به خانم منشی که جلوی میزش وایساده بود و با ترس نگام می کرد گفتم:هیچ احدی..تاکید می کنم هیچ احدی حق نداره از موضوع امروز چیزی بدونه مخصوصا خانواده ام...هر چی دیدی و شنیدی رو همین جا چالش می کنی...اگر فقط یه کلمه از در این شرکت حرف بره بیرون بی برو برگرد اخراجی..شنیدی؟ جوابمو نداد که بلندتر داد زدم:شنیدی چی گفتم؟.. با ترس تند تند گفت:بله قربان..بله شنیدم..مطمئن باشید.. سرمو تکون دادم و رفتم توی اتاقم و در رو بستم..نشستم پشت میزمو دستامو گذاشت روی سرم و چشمامو بستم.. یاد نگاه و حرفای اخرش افتادم..نمی دونم چرا ولی یه حسی بهم می گفت حرفاش فقط یه بلوف نبوده...یعنی امکانش هست کاری بکنه؟..از این زن شیطان صفت هر چی بگی بر میاد... اه عمیقی کشیدمو دستمو از روی سرم برداشتم...طاقت اینحا موندنو نداشتم...کیفمو برداشتم و به منشی گفتم می تونه بره... توی خیابون بی هدف رانندگی می کردم..ذهنم حسابی درگیر حرفای اخر زیبا شده بود...خدایا چرا پای این زن رو به زندگیم باز کردی؟...چرا؟... ******* 1 هفته بود که دیگه خبری از زیبا نشده بود...کم کم داشتم به این باور می رسیدم که حرفاش بلوف بوده و خواسته منو بترسونه...تا اینکه یه روز عطیه سراسیمه اومد شرکت و گفت هومن گم شده... توی ماشین نشسته بودیم و داشتیم می رفتیم اداره ی پلیس...قلبم تیر می کشید..چشمام می سوخت...عطیه کنارم نشسته بود و هق هق می کرد... گفتم:اروم باش عزیزم..برام تعریف کن چطور این اتفاق افتاد؟ عطیه با گریه گفت:خیر سرم می خواستم بچه ها رو ببرم بیرون هوا بخورن..گفتم ببرمشون پارک...پرهام تشنش شد گفت اب میخوام..ابخوری همش چند قدم باهامون فاصله داشت...هومن روی صندلی نشسته بود و به بچه ها نگاه می کرد...دست پرهام رو گرفتم و بردمش سمت ابخوری پرهام اب خورد و همین که برگشتم دیدم هومن روی صندلی نیست...هرچی اطرافو گشتم نبود که نبود..همونجا نشستم روی زمین و زدم توی سر خودم..مردم دلداریم می دادن و پرهام گریه می کرد...ولی بچه ام گم شده بود...هومنم... نگام کرد و گفت:مهرداد من پسرمو می خوام...هومنه من الان کجاست؟... با اینکه خودم حالم از اون بدتر بود و اشک توی چشمام جمع شده بود گفتم:نگران نباش عزیزم..خدا بزرگه..حتما پیداش می کنیم.. به پلیس خبر دادیم اونها هم یه عکس از هومن خواستن و گفتن نشونی های لباسی که تنش بوده رو هم بدیم... جناب سروان یه نگاه بهمون کرد وگفت:به کسی هم مضنون هستید؟... سریع به عطیه گفتم:عزیزم برو بیرون من چند دقیقه دیگه میام.. عطیه سرشو تکون داد و در حالی که اشکاشو پاک می کرد رفت بیرون... رو به جناب سروان گفتم:بله قربان..من به یه نفر مضنون هستم و تقریبا 90 درصد مطمئنم کار کاره اونه.. بعد هم همه چیزو براش تعریف کردم که زیبا کیه وحتی تمومه تهدیداتش رو هم برای جناب سروان گفتم..اون هم نشونی های زیبا رو پرسید ومنم همه رو دادم و بعد هم گفت اگر خبری شد حتما بهمون اطلاع میده... ******* 1 سال از گم شدن هومن می گذشت..تو این مدت پدر ومادرم و دوتا خواهرام ماهرخ و مهناز تنهامون نذاشتن و همیشه من وعطیه رو دلداری می دادند ولی هیچ کدوم اروممون نمی کرد تا اینکه خدا یه دختر خوشگل و ناز بهمون عطا کرد...اسمش رو گذاشتم پریا عطیه همیشه توی تنهایش برای هومن گریه می کرد ولی پیش من که بود ناراحتیشو بروز نمی داد...خودم که انگار 1 شب 10 سال از عمرم گذشت و واقعا داغون شدم..هر وقت یاد هومن میافتادم بی اختیار اشک می نشست توی چشمام...بچه ام بود..پاره ی تنم بود..درد دوریش برام سخت بود..خیلی سخت... ******* روزها.. ماهها ..سالها...گذشتن و گذشتن...ولی هیچ خبری از هومن من نشد...انگار اب شده بود رفته بود توی زمین..زیبا حیله گر و مکارتر از این حرفا بود...معلوم نبود چطور بچه رو دزدیده و کجا قایمش کرده که حتی پلیس ها هم نتونستند ردی ازش پیدا کنند.. پرهام 19 ساله بود وپریا تازه 14ساله شده بود..عطیه از وقتی هومن گم شده بود هر هفته روزهای جمعه به خاطر سلامتی پسرش و پیدا شدنش نذری می پخت ومی برد پایین شهر و بین مردم تقسیم می کرد.. یه روز که داشتیم بر می گشتیم..کمی جلوتر دیدیم دعوا شده...
ادامه دارد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#34
Posted: 26 Aug 2013 12:06
عطیه دستشو گذاشت روی دستم که روی دنده بود و گفت:مهرداد نگه دار...نگه دار... -چرا؟... -مگه نمیبینی دعوا شده؟..مثل اینکه چند نفر دارن یه پسر جوونو می زنند..نگاه کن؟.... ماشین رو یه گوشه نگه داشتم...به اون سمتی که دعوا شده بود نگاه کردم..عطیه درست می گفت 3 نفر که همشون هم جوون و کم سن و سال بودن ریخته بودن سر یه پسر جوون تراز خودشون و داشتن می زدنش... سریع از ماشین پیاده شدم و به طرفشون دویدم.. داد زدم:اهای..چکار می کنید؟..ولش کنید... اون سه تا که یکیشون هم چاقو دستش بود یه نگاه به من کردن و اون پسر رو ولش کرد...وقتی دیدن دارم بهشون نزدیک میشم عقب عقب رفتن. یکیشون گفت:بریم بچه ها...بعد میایم حسابی حالشو جا میاریم.. بعد هم فرار کردن و هر سه دویدن سر کوچه من هم دنبالشون کردم که سوار ماشینشون شدن و گاز دادن و رفتن.. برگشتم سمت اون پسر که دیدم عطیه از ماشین پیاده شده و داره میره طرفش...اون پسر هم سرشو گرفته بود توی دستاشو روی زمین زانو زده بود و ناله می کرد.. رفتم طرفش و دستمو گذاشتم روی شونه اش..عطیه هم کنارم ایستاده بود... صداش زدم:پسرم حالت خوبه؟.. بدون اینکه سرشو بلند کنه نالید:سرم..سرم خیلی درد می کنه... جلوش زانو زدم و گفتم:سرتو بلند کن...بذار یه نگاه بهش بندازم.. با پرخاش دستمو پس زد وگفت:مگه شما دکتری؟...ولم کن بذار به درد خودم بمیرم.. بعد هم از جاش بلند شد و تلو تلو خوران به طرف انتهای کوچه رفت...ولی وسط راه افتاد زمین و از حال رفت... عطیه جیغ خفیفی کشید و هر دو به طرفش دویدیم..اروم زیر شونشو گرفتم و بلندش کردم... -پسرجان...حالت خوبه؟..چرا انقدر لجبازی می کنی؟..من میخوام کمکت کنم.. نالید:نمیخوام...نمیخوام کسی کمکم کنه...اخ...سرم درد می کنه..ای... موهاش ریخته بود توی صورتش و ناله می کرد...بردمش توی ماشین و عقب ماشین خوابوندمش روی صندلی و درو بستم.. رسوندیمش بیمارستان..هنوز نتونسته بودم صورتشو ببینم..نصف صورتش غرق خون بود و موهاش هم ریخته بود توی صورتش..لباساش تیکه پاره شده بود...دلم به حالش سوخت...خیلی کم سن و سال بود.. بردنش توی اتاق و به ما اجازه ی ورود ندادن...به عطیه گفتم:تو برو خونه..امروز خیلی خسته شدی..بچه ها تنهان.. عطیه تمام مدت نگاهش به در اتاق بود...انگارحواسش اینجا نبود.. -عطیه؟..با تو هستم... به خودش اومد و گفت:هان؟چی گفتی مهرداد؟..متوجه نشدم.... -میگم خسته شدی برو خونه پیش بچه ها..من هم تکلیف این پسر مشخص شد میام خونه..برو.. باز نگاهشو دوخت به در اتاق و بعد هم سرشو اروم تکون داد و گفت:باشه من میرم...ولی تنهاش نذار..باشه؟ نگاهش کردم..انگار خیلی نگران بود..رنگش هم پریده بود.. -حالت خوبه عطیه؟چرا رنگت پریده؟.. لبخند کمرنگی زد وگفت:نگران نباش عزیزم..من خوبم.فقط..فقط یه حسی دارم..دلم خیلی برای این پسر می سوزه..اگر... اشک به چشمش نشست و گفت:اگر هومن من الان پیشم بود درست هم سن و سال این پسر بود.. سرشو بلند کرد وگفت:خدایا یعنی میشه یه روز هومنمو ببینم؟..بغلش کنم و ببوسمش..پسرم.. اشکاش یکی یکی سر خورد روی صورتش.. با صدای گرفته ای گفتم:خودتو ناراحت نکن عطیه...من مطمئنم یه روز هومن برمی گرده پیشمون..به این حرفم ایمان داشته باش.. عطیه سرشو تکون داد و زیر لب خداحافظی کرد.. -صبر کن برات اژانس بگیرم..تو حالت خوب نیست... براش اژانس گرفتم و راهیش کردم.. خدایا چقدر درد...چقدر باید عذاب بکشیم؟..هومنه من الان کجاست؟..حالش چطوره؟..خدایا زنده ست یا.. اه کشیدم و انگشت اشاره و شصتمو روی چشمام فشار دادم... ******* دکتر از اتاق بیرون اومد رفتم به طرفش و گفتم:حالش چطوره اقای دکتر؟... دکتر گفت:شما پدرش هستید؟.. حوصله نداشتم 3 ساعت براش توضیح بدم که من کی هستم و چرا اونجام... برای همین گفتم:بله پدرشم..حالش چطوره؟.. -خداروشکر ضربه ای که به سرش خورده شدید نبوده و شکستگی جزئی بوده..زخمشو بخیه و پانسمان کردیم . الان هم حالش خوبه..انشاالله فردا صبح مرخصه و میتونید ببریدش.. -ازتون ممنونم..می تونم ببینمش؟... -بله می تونید..ولی زیاد تو اتاق نمونید..بذارید استراحت کنه..این براش بهتره. -باشه حتما...باز هم ازتون ممنونم. -خواهش می کنم..وظیمونو انجام دادیم. ******* تقه ای به در زدم و رفتم توی اتاق..روی تخت دراز کشیده بود وصورتش سمت پنجره بود.. در رو بستم..همزمان اون هم صورتشو برگردوند سمت من و نگام کرد... چشمای قهوه ای روشن و موهای قهوه ای رنگ که از تیرگی به مشکی میزد..پوست گندمی ... ناخداگاه دستمو گذاشتم روی قلبم..خدایا..چشمامو باز وبسته کردم..نه خودش بود.. مثل کسایی که تو عمرشون ادم ندیدن زل زده بودم بهش..به طرفش دویدم..لال شده بودم..ناخداگاه استین لباسشو زدم بالا و به بازوی چپش نگاه کردم..خدایا.. دستشو از تو دستم کشید و گفت:چکار می کنی اقا؟..از کجا فرار کردی؟..دیوونه خونه؟ فقط مات شده بودم بهش و قدرت حرف زدن هم نداشتم.. -به حمد الله لال هم هستی؟..چرا اینجوری نگام می کنی؟.. زمزمه کردم:اسمت..اسمت چیه؟... با تعجب گفت:اسممو می خوای چکار؟.. با ناله دستشو گذاشت روی سرش و گفت:مامور ثبت احوالی؟... با صدای خفه ای گفتم:توروخدا اذیتم نکن پسر جون..بگو اسمت چیه؟.. با درد خندید وگفت:خیلی خب پدرجون خودتو نکش اسممو بهت میگم...اسمم کاوه است... با شک گفتم:کاوه؟..ولی تو.. از اتاق اومدم بیرون و از مسئول پذیرش خواستم که از تلفن اونجا یه زنگ بزنم.. عطیه گوشی رو برداشت.. -الو.. -الو عطیه..ببین هیچی نپرس فقط چندتا از عکسای منو همونایی که مال زمان نوجوونی وجوونی هامه رو بردار بیار...زود باش منتظرم.. -چی میگی مهرداد؟چی شده؟ -فقط کاری رو که گفتمو بکن..همین الان بردار بیار بیمارستان..زود باش..خداحافظ. -باشه باشه..الان میام..خدانگهدار. ******* برگشتم توی اتاق... نگام کرد وخندید:چرا یه دفعه فرار کردی؟..من گفتم اسمم کاوه است نه گاوه...ترسیدی؟ با لبخند نگاهش کردم..هیچ شکی نداشتم..خودش بود.. کنارش نشستم و گفتم:تا چند دقیقه ی دیگه همه چیز معلوم میشه.. با تعجب زل زد به من وگفت:چی چی معلوم میشه؟..ببینم نکنه شما پلیسی؟... خندیدمو گفتم: نه بابا پلیس کجا بود؟..یه کم صبر کنی می فهمی.. -باشه صبر می کنم...حالا قراره چی معلوم بشه؟.. جوابشو نداد و ازش پرسیدم:پدر ومادر داری؟... لبخند از روی لباش اروم اروم محو شد...نگاهشو ازم گرفت و گفت:پدر نه ولی مادر دارم...... با تعجب گفتم:چی؟کی مادرته؟... چپ چپ نگام کرد وگفت:تو با مادر من چکار داری؟..حالا مثلا من بگم کیه تو می شناسیش؟... سرمو انداختم پایین و گفتم:خب نه...همین جوری پرسیدم.. دیگه چیزی نگفتم تا اینکه تقه ای به در خورد و عطیه و پرهام اومدن تو... از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت عطیه..عکسا دستش بود..ازش گرفتم..ولی حواس عطیه پیش من نبود..خیره شده بود به کاوه و از اون چشم بر نمی داشت... با چشمای گرد شده از تعجب نگام کرد وسرشو تکون داد:نه..یعنی...اون..اون.. سرمو تکون دادم:اره...خوده خودشه..دیدی گفتم به حرفم ایمان داشته باش اون بر می گرده؟..برگشت.. به عکسای توی دستم نگاه کردم..درست بود..صورت این پسر با جوونیا ی خودم مو نمی زد..اصلا انگار این من بودم که باز برگشته بودم به دوران جوونیم و روی تخت خوابیده بودم.. عطیه خیز برداشت سمت کاوه که کاوه یهو داد زد:اوهوووووووی..کجا خانم؟..محرم نامحرم حالیت نمیشه؟.. عطیه هق هق می کرد:بذار بغلت کنم...بذار ببوسمت..بذار بوت کنم پسرم..عزیزدلم..بالاخره پیدات کردیم..الهی شکر... کاوه یا همون هومن با تعجب گفت:چی میگی خانم؟ به پرهام که گوشه ی اتاق ایستاده بود و با تعجب نظارگره ما بود اشاره کرد وگفت:برو شاخ شمشادت اونجا وایساده..برو اونو بغل کن تا دلت هم میخواد بوسش کن..به من چکار داری؟.. بعد سرشو گرفت بالا و نالید:خدایا اینا دیگه کین؟..خانواده ای ..از دیوونه خونه فرار کردن؟..یکی همچین نگام میکنه که انگار جن دیده..اون یکی هم هنوز از گرد راه نرسیده میخواد بغلم کنه ماچم کنه..همه رو برق می گیره مارو کبریت سوخته... همین که سرشو اورد پایین عطیه بغلش کرد و زد زیر گریه.. هومن تقلا می کرد از توی بغلش بیاد بیرون ولی عطیه زجه می زد و گریه می کرد و اسم هومن رو صدا میزد.. هومن رو به من گفت:اقا بیا خانمت رو جمع کن..خفم کرد..خیر سرم حالم خوب نیستا...غیرت هم خوب چیزیه..بیا دیگه.. رفتم جلو عطیه رو ازش جدا کردم..رو به هومن بی مقدمه گفتم:تو پسر مایی..پسری که 15 ساله گمش کردیم..و حالا پیدات کردیم..تو هومنه مایی.. دهانش باز مونده بود..معلوم بود خیلی تعجب کرده..خب حق هم داشت.. همه چیزو براش مو به مو تعریف کردم.لحظه به لحظه بیشتر تعجب می کرد.گفت با مادرش سیمین زندگی می کنه وقتی مشخصاتشو داد فهمیدم زیباست...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#35
Posted: 26 Aug 2013 12:08
فصل هفتم
خمیازه کشیدم و همزمان به ساعت روی دیوار اتاق نگاه کردم...ساعت 1 نیمه شب بود..چشمامو به زور باز نگه داشته بودم ولی از طرفی هم کنجکاو بودم بدونم در گذشته ی هومن چه اتفاقاتی افتاده ..
از وقتی فهمیدم قبلا دزدیده بودنش و اون توی چنین وضعیتی بزرگ شده دوست داشتم بیشتر بخونم تا سر از کارش در بیارم...شاید از پرهام هم یه چیزایی نوشته باشه...
می خواستم بدونم مشکلش چیه که اینطور اشفته اش کرده؟...البته دونستنه اینها به دردم که نمی خورد ولی باعث میشد اون دوتا رو بیشتر بشناسم..
نمی دونم چرا و دلیلش چی بود ولی خیلی دوست داشتم بفهمم تو گذشتهشون چیا بوده و چه اتفاقاتی افتاده...
پنجره ی اتاق رو باز کردم و دستامو گذاشتم لب پنجره..نسیم نسبتا خنکی خورد توی صورتم...نفس عمیقی کشیدم..
صندلی رو کشیدم کنار پنجره و دفتر رو گذاشتم روی پام و شروع به خوندنش کردم...
*******
فردای اون روز هومن مرخص شد می خواست برگرده خونشون ولی به زور راضیش کردیم با ما بیاد خونه...پرهام گفت ببریمش توی اتاق اون تا استراحت کنه...
عطیه و پریا یه لحظه هم از کنارش تکون نمی خوردند..دوست نداشتم جلوی عطیه از زیبا حرف بزنم..البته عطیه همه چیزو در موردش می دونست ولی با این حال نمی خواستم بیش ازاین ناراحتش کنم...به بهانه ای از اتاق فرستادمش بیرون ولی پریا دل نمی کند پرهام یه بهانه ای اورد و اونو هم فرستادم بیرون... حالا من و پرهام و هومن هر 3 توی اتاق تنها بودیم...
کنار هومن روی تخت نشستم..حسابی اخماش تو هم بود...پرهام یه صندلی کشید جلو و نشست روش...
لبخند زدم و رو به هومن گفتم:چیه پسرم؟چرا اخمات تو همه؟...
با تشر گفت:اقای محترم من هنوز قبول نکردم که شما پدرمی پس هی دم به دقیقه اینو بهم یاداوری نکن ومرتب نگو پسرم پسرم ...
داد زد: د اخه یکی به من بگه اینجا چه خبره؟...من کیم؟چیم؟شما چی میگی؟...دارم دیوونه میشم به خدا...یه دفعه پیداتون شده میگید خانواده ی اصلی من شماهایید خب من الان باید چکار کنم؟...گیج شدم...یکیتون یه چیزی بگه اخه... تورو خدا راحتم کنید...
اشک توی چشماش جمع شده بود...درکش می کردم .توی گلوی خودم هم بغض نشسته بود..
پرهام رفت کنارش نشست و گفت:اروم باش هومن..ما همه چیزو برات توضیح میدیم..تو فقط اروم باش...
هومن دست به سینه نشست و رو به من گفت:بفرمایید ا ا..من سرتاپا گوشم و ارومه اروم هم هستم...فقط تورو خدا بگید اینجا چه خبره؟...اون توضیحاته نصفه نیمه ی شما به درد خودتون می خورد..اگر می تونید دلیل و مدرک نشونم بدید...وگرنه حرف که باد هواست...
گفتم:باشه پسرم..تو اروم باش..همین فردا می ریم ازمایش میدیم تا بهت ثابت بشه تو پسرمنی...
عکسارو از تو جیبم در اوردم و گرفتم جلوش: بیا ببین...اینا عکسای جوونیای خودمه...برات اشنا نیست؟
عکسا رو ازم گرفت و بهشون نگاه کرد با تعجب سرشو بلند کرد وگفت:اااا..این..اینی که توی عکسه خیلی شبیه به منه که...
لبخند زدم و گفتم:درسته چون اونی که تو عکسه منم و تو هم پسر منی برای همین بهم شبیه هستی...برای اینکه باورت بشه فردا می ریم ازمایش میدیم..باشه؟..
با تردید یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به پرهام و گفت:باشه...پس..پس یعنی شما واقعا پدرمی؟...اگر اینطور باشه...من...
پرهام گفت:تو چی؟...
هومن نگاهش کرد وگفت:پس تو هم داداشمی دیگه اره؟...
پرهام خندید و گفت:اینطور میگن..لابد هستم دیگه...
هومن بدون اینکه حتی لبخند بزنه گفت:شبیه من که هستی...خیلی هم شبیهی.. پس لابد داداشمی..
یه دفعه سرشو گرفت تو دستاشو گفت:نه نه..اینجوری نمی تونم باور کنم..نه...باید ازمایش بدیم...نمی تونم باور کنم..نمی تونم...
پرهام دستشو گذاشت روی شونشو ارومش کرد..
درکش می کردم..معلوم نبود تو گذشته اش چه اتفاقاتی افتاده ولی می دونستم تا براش روشن نشه که حرفای ما حقیقته حرفی نمی زنه..
*******
امروز جواب ازمایش رو گرفتم...دیگه همه مطمئن شدن که هومن پسر منه...خودش که از همه بیشتر تعجب کرده بود.توی این مدت همه اش یه جوری می خواست از خونه بزنه بیرون..مرتب بهانه می اورد که مادرش سیمین تنهاست و الان ازش بی خبره و نگرانه و از این حرفا...
ولی من مواظبش بودم و نمی ذاشتم پاشو از خونه بیرون بذاره...می ترسیدم..می ترسیدم بره و دوباره گمش کنم..
ازش پرسیدم..از گذشته اش و اینکه تو این مدت چکار می کرده...بهم گفت که تو فقر بزرگ شده و همیشه حسرت یه لقمه غذای درست و حسابی رو می خورده و شبها سر گرسنه زمین میذاشته. از سن 7 سالگی کار می کرده و سر چهارراهها گل می فروخته..می گفت با اون دستای کوچیکش مجبور بوده توی سرمای زمستون شیشه های ماشین مردم رو پاک کنه تا توی سرمای زمستون از گرسنگی نمیره..همیشه کمی از پولاشو جمع می کرده و ارزوش بوده مثل بقیه ی بچه ها بره مدرسه..
از مادرش سیمین گفت یا بهتره بگم همون زیبای مکار و عوضی...گفت که مجبورش می کرده کار کنه ...می گفت هر شب به بهانه ی اضافه کاری و شبکاری توی یه کارخونه که مثلا سیمین اونجا کارگر زن بوده از خونه می رفته بیرون و سپیده صبح بر می گشته...مطمئن بودم زیبا توی هیچ کارخونه ای کار نمی کرده و از یه راه دیگه امرارمعاش می کرده..این خصلته شیطانیش بود...
هومن می گفت تو سن 9 سالگی تونسته بوده سیمین رو راضی بکنه تا بذاره بره مدرسه..می گفت بعد ازاینکه یه کتک مفصل بهم زد این اجازه رو بهم داد..می گفت سیمین یه برادر ناتنی داشته که وضعش خیلی خوب بوده وگه گاهی به سیمین پول می داده و حتی تو کثافتکاری های اون شریک بوده..می گفت سیمین یه پسر هم داشته به اسم کامبیز..از هومن بزرگتر بوده و اون هم همیشه کمک مادرش می کرده و از هر فرصتی برای اذیت کردن هومن استفاده می کرده..
هومن می گفت همیشه ازاینکه می دیدم مادرم بین من و کامبیز فرق میذاره عذاب می کشیدم ولی الان می فهمم چرا این کارو می کرده......وقتی از هومن پرسیدم تا وقتی می دونستی سیمین مادرته دوستش داشتی یا نه؟ گفت با اینکه همه اش فکر می کردم مادره واقعیم اونه ولی از بس اذیتم کرد و بهم بی توجه بود یه جورایی ته دلم ازش نفرت داشتم ولی چون مادرم بود نمی تونستم حرفی بزنم..می گفت وقتی بزرگتر شدم تونستم سراز تمومه کاراش در بیارم که سر همین موضوع یه کتک مفصل از برادر ناتنی سیمین خوردم...می گفت فهمیده بودم شغل اصلی سیمین چیه و این باعث شده بود بیش از پیش ازش متنفر بشم حتی دلم نمی اومد مادر صداش کنم و همیشه بهم می گفت که سیمین صداش بزنم..هنوز نتونسته بود دیپلمشو بگیره می گفت درساش عالیه و نمراتش هم همه خوبه ..می دونستم با موقعیتی که هومن داشته اینکه تونسته درسشو ادامه بده براش خیلی مشکل بوده ولی با این حال تونسته بوده اینکارو بکنه و من از این بابت خوشحال بودم...
*******
از سیمین شکایت کردم..در کمترین زمان با حرفایی که هومن به پلیسا زد سیمین دستگیر شد و معلوم شد سابقه دار هم هست...دزدی و چند بار هم با مردای غریبه گرفته بودنش ولی هر بار یه جورایی شانس اورده بوده ودر رفته بود...
به 5 سال حبس محکوم شد...وقتی توی دادگاه دیدمش باورم نمی شد این زنی که جلوم ایستاده همون زیبای همه چی تموم و جذاب باشه...صورتش لاغر و تکیده شده بود و نگاهش هم دیگه اون برق افسون گر رو نداشت...
وقتی منو دید اولش هیچی نگفت فقط یه پوزخند معنی دار تحویلم داد و بعد از چند لحظه گفت: بازی هنوز تموم نشده مهرداد بزرگ نیا...من قسم خوردم تا پای جونم به نابودی بکشونمت...پس مطمئن باش اینکارو می کنم....مطمئن باش...
بعد هم بردنش..
تمام مدت با نفرت نگاهش می کردم..ازش بیزار بودم..خداروشکر کردم که شرش از زندگیم کنده شد...ولی این تازه اول ماجرا بود.اول مشکلات و دردسرای من...اول بدبختیای من..
ای کاش برای بار دوم حرفاشو نادیده نمی گرفتم..ای کاش...
با تقه ای که به در خورد از خواب پریدم...روی تخت نیم خیز شدم و به اطرافم نگاه کردم...صدای خانم بزرگ رو از پشت درشنیدم...
-فرشته جان..دخترم.. بیداری؟
با صدای خواب الود و گرفته ای گفتم:بله خانم بزرگ...بیدارم..الان میام..
-عزیزم ویدا اومده می خواد باهات حرف بزنه...اگر خسته ای استراحت کن..ویدا تا عصر اینجاست.
به ساعت روی میز نگاه کردم..وای ساعت 10 بود؟چقدر خوابیده بودم...
سریع گفتم:نه نه خانم بزرگ.الان میام..
-باشه دخترم...
روی تخت نشستم..دفتر خاطرات مهرداد کنارم باز مونده بود..مثل اینکه دیشب موقع خوندنش خوابم برده بود..
دفترو بستم و گذاشتم سرجاش...لباسامو عوض کردم و یه بلوز استین بلند ابی ملایم و شلوار جین ابی تیره پوشیدم..موهامو شونه زدم و با گیره پشت سرم بستم...یه شال سفید که خط های ابی کمرنگ و پررنگ داشت روی سرم انداختم...توی اتاق دستشویی نبود و نمی تونستم دست و صورتمو بشورم...از اتاق اومدم بیرون..
کسی توی سالن نبود..رفتم توی دستشویی و یه اب به صورتم زدم و در حالی که صورتمو با حوله خشک می کردم رفتم توی اشپزخونه...
خانم بزرگ و ویدا اونجا بودن و داشتن با هم حرف می زدند...
بلند و با صدای شاد و سرحالی گفتم:سلاااااااام.. صبحتون بخیر...
هر دوتاشون برگشتن سمتم وبا لبخند جوابمو دادن...
خانم بزرگ:سلام دخترم..صبح تو هم بخیر...بیا بشین صبحونهتو بخور..
ویدا:سلام خانم خانما...صبحت بخیرو شادی..
لبخند زدم و روی صندلی کنار ویدا نشستم...
-ممنونم..
رو به ویدا گفتم:خوبی؟خوشحالم که دوباره می بینمت..
ویدا لبخند مهربونی زد و گفت:پس نمی دونی که من چقدر خوشحالم..امروز کلاس نداشتم گفتم از صبح بیام اینجا..مامانم هم می خواست بره خونه ی دوستش..اخه دعوت داشت منم حوصله ی اونجا رفتنو نداشتم...گفتم بیام پیش تو و مامانی....
لبخند زدم و مشغول خوردن صبحونه ام شدم..
خانم بزرگ گفت:بازم خداروشکر به خاطر فرشته یه سر به منه پیرزن زدی..باید ازش ممنون باشم.
ویدا اخم شیرینی کرد وگفت:ااااااا خانم بزرگ..این حرفا چیه؟من که همه اش اینجام...ولی خب گاهی فشار درسام باعث میشه نتونم زیاد بهتون سر بزنم.
خانم بزرگ خندید و چیزی نگفت.
بعد از صرف صبحونه همگی رفتیم توی سالن و مشغول حرف زدن شدیم..ویدا از درساش و دانشگاهش می گفت..خانم بزرگ هم سراغ مادرشو می گرفت و گله می کرد که چرا کمتر بهش سر میزنه...
من هم بیشتر شنونده بودم و گاهی اظهارنظر می کردم.
با شنیدن صدای در باغ هر سه از پنجره بیرونو نگاه کردیم..از اون فاصله بیرون معلوم نبود...بعد از چند دقیقه در خونه باز شد و پرهام و وهومن وارد خونه شدن...
پرهام طبق معمول نگاهش و کلامش جدی بود وسرد...به همگی سلام کرد و رو به روی من نشست..حتی یه نگاه کوچولو هم به من ننداخت..از این کارش هیچ خوشم نیومد...اینجوری احساس بدی بهم دست می داد...
هومن از همون جلوی در لبخند به لب داشت ولی نمی دونم چرا وقتی نگاهش به ویدا افتاد لبخند اروم اروم از روی لباش محو شد و جاشو به یه اخم غلیظ روی پیشونیش داد...
اوه اوه این که وضعش از این یکی بدتره...باز صد رحمت به پرهام که لااقل اخم نکرده بود ولی هومن حسابی اخماش تو هم بود ...
اومد تو سالن و جواب سلام من رو داد و خیلی سرسنگین با ویدا سلام و احوال پرسی کرد ولی تا چشمش به خانم بزرگ افتاد اخماش باز شد ولی هنوز حالت صورتش جدی بود و لبخندش هم خیلی خیلی کمرنگ بود..
رو به خانم بزرگ گفت:سلام خانمی..منو نمی بینی خوشیا..نمیگی من از دوریت یهو دق می کنم میافتم یه چیزیم میشه؟چرا جواب اس ام اس های منو نمیدی؟چرا زنگ می زنم جواب نمیدی؟دیگه بی وفا شدی؟...
با حرص به ویدا نگاه کرد وادامه داد:نو که اومد به بازار کهنه ی ننه مرده شد دل ازار.. اره؟...باشه خانمی...ما هم خدایی داریم..هی روزگار تف به روت بیاد...هی...هی...
به ویدا نگاه کردم...احساس کردم رنگ صورتش سرخ شده ..سرشو انداخته بود پایین و با ریشه های شالش بازی می کرد...
خانم بزرگ با اخم شیرینی گفت:اولا علیک سلام...دوما پسرجان هنوز از گرد راه نرسیده باز شروع کردی؟بذار برسی بعد دم از بی وفایی بزن..تو که هر روز اینجایی..پس چی میگی تو؟...
هومن اه عمیقی کشید و به پشتی مبل تکیه داد..پا روی پا انداخت و گفت:هیچی خانم بزرگ...بیخیال..
پرهام رو به ویدا گفت:ویدا جان از عمه مهناز چه خبر؟..خوبه؟..خودت چطوری؟
ویدا لبخند نصفه نیمه ای زد و با صدای گرفته ای گفت:خوبه ..سلام رسوند..من هم ای بد نیستم..سرگرمه درسامم.
هومن پوزخند زد و گفت:اقا کامران چطوره؟..خوش می گذره الحمدالله؟...
بعد خودش جواب خودشو داد:اره چرا بد بگذره؟..نامزد به اون ماهی مگه بد هم می گذره؟..وای نه خدا نکنه...
ویدا نگاه گله مندی بهش انداخت و از جاش بلند شد وبا یه ببخشید خواست از سالن بره بیرون که خدمتکار اومد جلوی در و گفت:ویدا خانم اقا کامران جلوی در منتظرتون هستن..گفتن باهاتون کار دارن...
ویدا نگاهی به جمع انداخت و ملتمسانه به خانم بزرگ خیره شد...
خانم بزرگ با صدای محکمی گفت:به کامران بگو بیاد توی حیاط..دم در خوب نیست.ولی فقط توی حیاط...
ویدا اروم سرشو تکون داد و از سالن رفت بیرون..
همین که رفت توی حیاط.. هومن مثل ترقه از جاش پرید و رو به خانم بزرگ گفت:چرا راهش دادید توی حیاط؟..
خانم بزرگ با اخم نگاهش کرد وگفت:مهمونه...نمی تونم ردش کنم.
هومن با حرص خندید وگفت:هه..چطور بقیه ی اقایون گرام رو رد می کنید هیچی نیست.. این یکی تافته ی جدا بافته است؟..شما می دونید من ازش خوشم نمیاد بازم راهش میدید اینجا؟
خانم بزرگ گفت:گفتم که...فقط توی حیاط می تونه بیاد اون هم چون با ویدا کار داره...درضمن ویدا نامزدشه حق داره باهاش حرف بزنه من هم به خاطر ویدا بهش احترام میذارم...
هومن دستشو مشت کرد و محکم کوبید به ستون وسط سالن...با ترس چشمامو بستم..وای خدا حتما 4 تا انگشتش خورد شد...
وقتی چشمامو باز کردم دیدم پرهام رفته کنارشو داره به دستش نگاه می کنه...
پرهام گفت:د اخه این چه کاریه که می کنی؟...چرا نمی تونی خودتو کنترل کنی؟...
هومن زیر لب یه چیزی گفت که نشنیدم...پرهام جواب داد:خودت کردی...حالا هم مرد باش و پاش وایسا.
هومن دستشواز توی دست پرهام کشید و با عصبانیت داد زد:لعنت به اون...لعنت به هر دوتاشون...ولم کن...
بعد هم به طرف پله ها دوید و رفت بالا...
پرهام با نگاهش دنبالش کرد بعد برگشت سمت ما و نیم نگاهی به من انداخت و بعد به خانم بزرگ نگاه کرد..
خانم بزرگ زیر لب یه استغفرالله گفت و از جاش بلند شد....در حالی که عصا زنان به طرف اتاقش می رفت گفت:اخرش من سر از کار این جوونای امروزی در نیاوردم..خودشون هم نمی دونند چی میخوان...
بعد هم رفت توی اتاقشو در رو بست...برگشتم و به پرهام نگاه کردم.
ادامه دارد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#36
Posted: 26 Aug 2013 12:09
پرهام روی همون مبلی که رو به روم بود نشست و دستاشو گذاشت رو زانوشو به جلو خم شد...انگشتاشو توی هم قفل کرد و گذاشت زیر چونهش...تو فکر بود...
از حرفای هومن و کارای ویدا یه حدسایی زده بودم و کاملا مطمئن بودم بین هومن و ویدا یه چیزایی هست..داشتم به حرفای هومن فکر می کردم که با شنیدن صدای پرهام به خودم اومدم...
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..مستقیم زل زده بود به من ..نگاهش سرد بود..خیلی سرد......
به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:روزنامه ی امروز رو خوندی؟
گنگ نگاهش کردم که یه روزنامه ی لوله شده از توی جیب کتش در اورد و به طرفم گرفت..از جام بلند شدم و روزنامه رو ازش گرفتم...همونطور که جلوش وایساده بودم روزنامه رو باز کردم و چندتا صفحه رو برگه زدم...
با خوندن مطلبی که گوشه ی صفحه بود با ترس به پرهام نگاه کردم..وای خدا این اطلاعیه از طرف پدرم بود که گفته بود هر کس منو پیدا کنه جایزه ی خوبی دریافت می کنه...اسم و ادرس و شماره ی تلفن همراه و خونه رو هم نوشته بود...
سرمو انداختم پایین و عقب عقب رفتم و نشستم سرجام...روم نمی شد توی صورتش نگاه کنم...خیلی با من خوب بود و بهم اعتماد داشت حالا هم با فهمیدن این موضوع حتما دیدش به کل نسبت به من بدتر شده بود...
زیر چشمی نگاهش کردم..از جاش بلند شد و اومد طرفم..سریع سرمو بلند کردمو وبهش نگاه کردم...رو به روم..درست جلوی پام وایساد...
با همون اخم و نگاه جدی گفت:فردا صبح اول وقت باید از این خونه بری...شنیدی؟
وای خدا نه...سریع از جام بلند شدم و جلوش ایستادم...سعی کردم نفهمه که ترسیدم...ولی نمی تونستم واسه لرزش صدام کاری بکنم.
-ولی من می تونم براتون توضیح بدم..من..
داد زد:هیسسسسسسس...ساکت....
صدا تو گلوم خفه شد و سکوت کردم...ولی به راحتی می تونست ترس رو از نگام بخونه...
انگشتشو گرفت جلومو گفت:نمیدونم اینو میدونی یا نه...من از 3 چیز توی زندگیم بیزارم...اول خیانت...دوم دروغگویی..سوم...
ترسناک نگام کرد وبا نگاه خاصی گفت:زن...از این 3تا متنفرم...چون هر سه یه جورایی به هم متصلن...من کاری به زن بودن تو ندارم...کلا از ادم دروغگو بیزارم و نمی تونم تحملش کنم..تو گفتی پدر نداری و نامادریت تورو مجبور کرده تا زن یه پیرمرد بشی...دلم سوخت و خواستم کمکت کنم...ولی...الان معلوم شد که تمام مدت داشتی دروغ می گفتی و تو هم پدر داری وهم خانواده....
با همون نگاه صداشو بلند کرد وگفت:از کجا معلوم بقیه ی حرفات راست باشه؟..مطمئنم تو یه دختر هرجایی هستی که کارت هرزگیه و پدرت هم حتما پی برده بوده و می خواسته شوهرت بده تا سرت به سنگ بخوره و سربه راه بشی که تو فرار کردی چون اینو نمی خواستی..چون دوست داشتی به هرزگیت ادامه بدی...چون...
صدای کشیده ای که توی صورتش زدم توی سالن پیچید...کف دست راستم می سوخت.. صورتش به سمت راست برگشته بود و دست چپشو گذاشته بود روی صورتش...
با خشم و نفرت زل زده بودم بهش...دستامو مشت کردم...خیلی دلم می خواست انقدر قدرت داشتم که بگیرمش زیر مشت و لگد...پسره ی عوضی هر چی لیاقته خودش بود بار من کرد...
اروم دستشو برداشت و سرشو به طرفم برگردوند...جای انگشتام روی پوست سفید صورتش مونده بود...دیگه اون اخمم روی پیشونیش نداشت ولی دنیایی از تعجب توی چشماش نهفته بود...نگاهش سرگردان روی صورتم می چرخید...
نفس نفس می زدم...ازش متنفر بودم ...متنفر...
سرش داد زدم:تو یه اشغالی...عوضی..به چه حقی این اراجیفو به هم می بافی و می چسبونیشون به من؟..به من میگی هرزه؟..تو چی از زندگی من میدونی که به خودت اجازه میدی این حرف رو بزنی؟تو چی میدونی که واسه خودت قضاوت می کنی؟...تو یه اشغالی...یه ادم مغرور و پست که همه چیزو همه کس رو از همین فاصله ی نزدیک که چلوی چشمش می بینه نه بیشتر..
انگشتمو به نشونه ی تهدید گرفتم جلوشو با نفرت گفتم:اره..اره من خانواده دارم ولی تمومه خانواده ام خلاصه میشه توی پدرم..پدری که می خواست منو به پول بفروشه..پدری که به خاطر اینکه سرمایه و شرکتش بیشتر و بزرگتر بشه حاضر شد منو بگیره زیر مشت و لگد که اخرش جسم بی جونمو در حالی که غرق خون بودم رسوندند بیمارستان...تو کجا بودی تا اون صحنه ها رو ببینی؟...اقای دکتر..هه..دکتری که وظیفه اش نجات جون بیماراشه و کمک به هم نوعش ولی تو برعکسی..تو با تموم دکترایی که می شناسم فرق داری...
با بغض ادامه دادم: میدونی چیه؟...پدرم..همه کسم..همه چیزم توی این دنیا...منو بعد از 1 ماه حبس نشوند پای سفره ی عقد با یه پیرمرد که زن و بچه داشت ولی ثروت زیادی هم داشت...پدرم...همینی که توی این روزنامه ی لعنتی اطلاعیه داده وبرای پیدا شدنم جایزه گذاشته گفت اگر زن اون پیر مرد نشم دیگه منو فراموش می کنه وبه همه میگه دختری به اسم فرشته نداره...اون پیرمرد یه زن جوون و خوشگل می خواست تا واسه اش وارث بیاره...می فهمی؟منو به خاطر بچه می خواست..پدرم می دونست و بازم می خواست من با اون ازدواج کنم......من فرار کردم..اره فرار کردم..ننگه دختر فراری رو به جون خریدم تا یه همچین ننگی رو تحمل نکنم...
هق هق می کردم...دستمو گرفتم جلوی دهانمو وگفتم:حالا باز هم میگی من یه دختر فراریه هرزه ام؟کارم هرزگیه؟اره؟...به خدایی که بالاسره ماست قسم...به روح مادرم قسم همه ی اینهایی که گفتم همهش حقیقت بود..همهش...
داد زدم:من هرزه نیستم..من پاکم..به خدا پاکم......
بلند زدم زیر گریه و به طرف اتاقم دویدم..بین راه دیدم هومن روی پله ها ایستاده و داره نگاهمون می کنه...
بی توجه بهش رفتم توی اتاقمو در رو هم بستم و از تو قفلش کردم...افتادم روی تخت و زدم زیر گریه..برای بدبختیه خودم..برای اوارگیم...برای بی کسیم..گریه می کردم و زار می زدم...
خدایا اخر وعاقبتم چی میشه؟...باید چکار کنم؟...
*******
هومن از پله ها پایین امد و به طرف پرهام رفت...پرهام سرش را بین دستانش گرفت و روی مبل نشست...هومن رو به رویش نشست و گفت:باز تو پاچه گرفتی؟
پرهام سرش را بلند کرد وبا صدای گرفته ای گفت:اون به ما دروغ گفته بود...نباید اینکارو می کرد...
هومن به پشتی مبل تکیه داد و با خونسردی گفت:من هم جای فرشته بودم هیچی نمی گفتم...
پرهام با تعجب نگاهش کرد وگفت:چرا؟..اگر ما می دونستیم اون پدر داره چی ازش کم می شد؟...
هومن گفت:هیچی فقط جنابعالی دو دستی می بردیش تقدیم پدرش می کردی..مگه غیر از اینه؟
پرهام کمی فکرکرد وگفت:خب...خب پس باید چکار می کردم؟اون دختر خانواده داره و حتما پدرش تا الان خیلی نگرانش شده...این درست نیست که ما اونو با وجود داشتن خانواده اینجا پیش خودمون نگه داریم.
هومن گفت:چرا درست نیست؟تو که از وضعیت زندگی فرشته خبر نداری...اون دختر به ما پناه اورده و حالا تو اینطور باهاش برخورد می کنی؟چرا فکر می کنی همه مثل سارا هستن؟چرا فرشته رو با سارا مقایسه می کنی؟
پرهام با صدای نسبتا بلندی غرید:اسم اونو نیار..درضمن من کاری به این دختر ندارم و با کسی هم مقایسه اش نکردم...فقط می دونم عاقبت دختر فراریا چی میشه..
هومن پوزخند زد وگفت:هه..همچین میگه میدونم که انگار خودش یاور همه ی دختر فراریا رو استاد کرده..اره خب تو درست میگی ولی فرشته از زور خوشی فرار نکرده پرهام...اون سختی زیاد کشیده...توی حرفاش و خشمش می تونی اینو تشخیص بدی..فرشته کمبود محبت داره و اونو توی ما جستجو می کنه...به ما پناه اورده این درست نیست اونو از خودمون برونیم.
پرهام لبخند زد و گفت:به به...به جملات و نکته های مفید و اموزنده ای اشاره کردی...افرین.تو از کجا میدونی اون سختی زیاد کشیده؟
هومن لبخند غمگینی زد وگفت:از اونجایی که یه غم دیده درده یه ادمه غمگین و زجرکشیده رو خوب درک می کنه و می فهمه....
پرهام در سکوت نگاهش کرد..
هومن گفت:بهتره بری ازش معذرت بخوای..اصلا حرفای خوبی بهش نزدی...
پرهام معترضانه گفت:عمرا برم عذرخواهی...اصلا راه نداره...تازه اون باید بیاد ازم معذرت بخواد...چون اون زده توی صورتم نه من...
هومن از جایش بلند شد وزیر بازوی پرهام را گرفت و بلندش کرد وگفت:هر کی خربزه می خوره برادره من... چشمش کور دندش هم نرم تا اخرش پای تب و لرزش هم میشنه...تو هم تا نرفتی روی ویبره برو مثل بچه ی خوب معذرت خواهیتو بکن..ولی خوشم اومد هیچکی نتونه رو تو دست بلند کنه این دختر تونست..دمش گرم اساسی..من که اگر جای اون بودم با اون حرفایی که تو زدی زیر مشت و لگد لهت می کردم..بازم خیلی بهت لطف کرد که به همون توگوشی بسنده کرد...
پرهام خندید وگفت:دستت درد نکنه واقعا...
هومن پرهام را به طرف اتاق هل داد و جلوی در اتاق ایستاد و گفت:قابلتو نداشت داداشی...من میرم بالا تو هم برومعذرتتو بخواه...شانس اوردی خانم بزرگ سمعکشو نزده و خوابیده وگرنه الان 3 ساعت نصیحتت می کرد و اخرش هم در و دیوار به راه راست هدایت می شدن ولی توی منحرف از جنس چودنی... رو تو تاثیری نداره...
پرهام خندید وگفت:ببین مواظب حرف زدنت باش...وگرنه..
هومن معترضانه گفت:وگرنه چی؟
پرهام سرش را تکان داد و گفت:هیچی جدی نگیر...من معذرت نمی خوام ولی یه جوری از دلش در میارم...
هومن تقه ای به در اتاق زد و رو به پرهام گفت:خیلی خب اقای مغرور...بفرما من برات استارتشو زدم..بقیه اش با خودت...بسم الله...
بعد هم از اونجا دور شد...پرهام مستاصل جلوی در ایستاده بود...که صدای گرفته ی فرشته را شنید...
ادامه دارد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#37
Posted: 26 Aug 2013 12:10
طبق معمول وقتی عصبانی می شدم به موهام چنگ می زدم حالا هم شالمو از روی سرم برداشته بودم و موهامو گرفته بودم توی دستم...
با شنیدن صدای در سرمو بلند کردم...با پشت دست اشکامو پاک کردم و با صدای گرفته ای گفتم:بله؟...
اما صدایی نشنیدم..دوباره تقه ای به در خورد گفتم:بله؟...
باز هم صدایی نشنیدم..با خودم گفتم لابد خانم بزرگه...اخه گوشاش کمی سنگین بود و صداها رو درست نمی شنید..از روی تخت بلند شدم وشالمو انداختم روی سرم و رفتم جلوی اینه کمی سر و وضعمو درست کردم...اروم قفل در رو باز کردم ..
همین که لای درو باز کردم نگام افتاد توی چشمای عسلیش...هم تعجب کرده بودم هم از دستش عصبانی بودم..با دیدنش دندونامو روی هم فشردم و خواستم درو ببندم که پاشو گذاشت لای در و دستش رو هم گذاشت روی در و مانع شد..
بی توجه به اینکه پاش لای دره در رو فشار دادم تا بسته بشه ولی اون زورش از من بیشتر بود...
با خشم و عصبانیت گفتم:ولش کن...
با خونسردی... که حسابی منو حرصی می کرد گفت:نمی کنم...
باز هم فشار دادم ولی هیچ جوری نمی شد در رو بست...بالاخره خسته شدم و خودمو کشیدم کنار..با حرص نشستم روی تخت و اخمامو کردم تو هم...
نگاهش نمی کردم ولی از گوشه ی چشم حرکاتشو زیر نظر داشتم.اومد توی اتاق و درو بست..مستقیم رفت کنار پنجره و پرده رو زد کنار و بیرونو نگاه کرد...چند دقیقه ای به همین صورت گذشت..خدا خدا می کردم هر چه زودتر از اتاق بره بیرون..اصلا حوصله شو نداشتم..
پشتش به من بود...تمام مدت با اخم داشتم سرتاپاشو نگاه می کردم...عجب هیکلی هم داشتا...با اینکه از دستش عصبانی بودم ولی اینو نمی تونستم انکار بکنم که پرهام واقعا جذاب بود...چه از نظر چهره و چه از نظر هیکل ..واقعا همه چی تموم بود...همین طور که داشتم براندازش می کردم یه دفعه برگشت و نگاهمو غافلگیر کرد...سریع مسیر نگاهمو تغییر دادم .. کارم زیادی تابلو بود ولی از اینکه بخوام بهش زل بزنم بهتر بود...
نفس عمیقی کشید و خواست حرف بزنه که من زودتر از اون دهانمو باز کردم و گفتم:من همین امروز عصر از اینجا میرم...
نگاهش کردم..با تعجب ابروشو انداخت بالا و لباشو جمع کرد:جدا؟...چطور؟..کجا اونوقت؟
با خونسردی که به کل از من بعید بود دست به سینه نگاهش کردم وگفتم:بله جدا...چطور و کجاش دیگه به خودم مربوطه...فقط خواستم بدونید تا خیالتون راحت بشه.
نفسشو داد بیرون و هوم کشید:اوهوووم...اره خب الان خیالم کاملا راحت شد...
تیز نگاهش کردم که گفت:همین که داری میری رو میگم...خیالم راحت شد که بر می گردی خونتون...
پوزخند زدم وگفتم:این که برمی گردم خونمون یا نه به خودم مربوطه و لازم نیست شما بدونید..تا همین جا هم که تحملم کردید ممنونم...
با مسخرگی گفتم:واقعا از طرف شما به نحو احسنت پذیرایی شدم..
لبخند زد وپررو پرروگفت:خواهش می کنم..اصلا قابلتونو نداشت..
وااااااای که چقدر رو داشت..اگر می تونستم ریزریزت می کردم سنگ پا....
داشتم با حرص نگاهش می کردم که گفت:کجا می خوای بری؟
از دهنم پرید : به توچه؟
چشماش از تعجب گرد شد و زل زد بهم...وای چی گفتم؟..درسته از دستش عصبانی بودم ولی دلم نمیخواست باهاش اینجوری حرف بزنم...
من و من کردم و گفتم:منظورم اینه که اونم به خودم مربوطه نه به شما...فقط اینو بدونید که من همین امروز از اینجا میرم...همین.
نگاهش کردم...دیدم با خونسردی داره نگاهم می کنه ولی چشمای عسلیش می خندید...به طرف در رفت و گفت:باشه مسئله ای نیست...می تونی بری...
درو باز کرد وبرگشت و گفت:می تونی هر جا که دوست داری و به خودت هم مربوطه بری..کسی جلوتو نمی گیره...
بعد هم یه لبخند بزرگ زد و از اتاق رفت بیرون...
همین که درو بست بالشت رو از روی تخت برداشتم و با خشم پرتش کردم به طرف در که محکم خورد به در.. جیغ خفیفی کشیدم وبا مشت چندبار زدم رو تخت...
-پرهام پرهام پرهام....وای که چقدر دلم می خواد با همین دستام خفت کنم..نه ..بگیرمت زیر مشت و لگد و انقدر بزنمت تا صدای سگ بدی...نه.. دلم می خواد دونه دونه موهات رو بکنم و بذارم کف دستت تا بذاریشون توی البوم خاطراتت تا برات یادگاری بمونه...وااااااااای می کشمت...داری دیوونه ام می کنی..
واقعا توی کار این بشر مونده بودم...خیلی پررو بود..خیلی...چطور جرات کرده بود هر چی از دهنش در بیاد بهم بگه و بعد هم به جای معذرت خواهی بهم بگه می تونی بری به سلامت؟...خدایا این دیگه چه موجودیه افریدی؟...حکمتت رو شکر...
تقه ی بلندی به در خورد که با ترس از جام پریدم..
از پشت در صدای پر از خنده ی پرهام به گوشم رسید: به جای اینکه عین پیرزنا یه جا بشینی هی غرغر کنی و پیش خدا شکایت کنی..زودتر لوازمتو جمع کن که چیزی تا عصر نمونده...
بعد هم زد زیر خنده و دیگه صداشو نشنیدم..فکرکنم از پشت در رفت کنار...
دیگه به اوج عصبانیت رسیده بودم...بالشت رو از رو زمین برداشتم و سرمو فرو کردم توش وتا می تونستم جیغ کشیدم...خدایا یه فرصت واسم جور کن لااقل یه جوری من حال اینو بگیرم..یه کوچولو این دلم خنک بشه...وگرنه برام عقده میشه دق می کنم...
سرمو بلند کردم وتقریبا داد زدم:معلومه که میرم..پس چی فکر کردی؟...میرم تا از دست حرفای مزخرفت راحت بشم...ازت بیزارممممم......
*******
لوازم زیادی نداشتم کیف دستیم بود و یه دست لباس که تنم بود...نمی خواستم چیزی ازاینجا ببرم ولی لباسایی که تنم بود رو مجبور بودم با خودم ببرم...
تمام مدت ماتم گرفته بودم که کجا برم؟..اخرش تصمیم گرفتم برم خونه ی شیدا..درسته خونشون نزدیک خونه ی ما بود ولی ...بالاخره بهتر از این بود که اواره ی کوچه و خیابونا بشم..
ساعت 4/5 بود..از اتاق اومدم بیرون..هیچ کس توی راهرو نبود..یادداشتی که برای خانم بزرگ نوشتمو از زیر در اتاقش رد کردم و یه نگاه به اطرافم انداختم و رفتم بیرون...
تعجب کرده بودم...هیچ کس توی باغ نبود..پس سرایدار کجاست؟...
شونمو انداختم بالا و رفتم سمت در...یاد روز اولی افتادم که وارد این باغ شدم..یاد گرگی افتادم و ابروریزی که به بار اومد و من رفتم توی بغل هومن..وای خدا...هنوزم شرمم می شد...با یاداوری اون روز لبخند زدم و نگاهمو از باغ گرفتم ودرو باز کردم و رفتم توی کوچه...
کوچه هم بدتر از داخل باغ خلوته خلوت بود...پرنده هم پر نمی زد..
نفس عمیقی کشیدم ورفتم سر کوچه..یه تاکسی دربست گرفتم وادرس دادم..رو به روی خونشون پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم...یه نگاه به اطرافم انداختم...خونه ی ما یه کوچه بالاتر بود..روسریمو کشیدم جلو و رفتم سمت در...
هر چی زنگ می زدم کسی در رو باز نمی کرد...یعنی کجا رفتن؟..چرا کسی خونشون نیست؟..
زنگ همسایه بغلیشونو زدم..
-کیه؟
صدای یه خانم بود...
-ببخشید من با همسایه ی دست چپیتون کار داشتم...هر چی زنگشونو می زنم کسی جواب نمیده..شما ازشون خبری ندارید؟
-والا تا اونجایی که من میدونم ظاهرا دیشب نصفه شب حال مادر اقای مهندس بد شد و همگی رفتن اونجا...معلوم هم نیست کی برگردن..اخه سهیلا خانم امروز چمدوناشونو بست و گفت مدتی میرن اونجا تا مراقب مادر اقای مهندس باشن...
مثل لاستیک پنچر شدم و گفتم:ممنونم...لطف کردید.
-خواهش می کنم..
همونجا کنار دیوار روی زمین نشستم..حالا باید چکار کنم؟..اوارگی هم بد دردی بود...
به سرم زد زنگ بزنم به خونه ی مادربزرگ شیدا ولی بعد با خودم گفتم تو این هاگیرواگیر من دیگه چرا مزاحمش بشم؟..
سرمو گرفتم توی دستام و نالیدم:پس چکار کنم؟..
سرمو بلند کردم..یه ماشین از ته کوچه می اومد..ناخداگاه از جام بلند شدم و پشت درخت پنهان شدم...ماشین از جلوم رد شد و راننده اش هم پارسا بود و کنارش هم پدرم نشسته بود...
با دیدن پدرم دلم براش پر کشید..دلم برای اغوشش تنگ شده بود ولی ازش محروم بودم...با دیدنش داغ دلم تازه شده بود...اشک توی چشمام جمع شد و بغض بدی نشست توی گلوم..حتما در به در دنبالم می گردن...
سرمو چسبوندم به درخت و توی دلم گفتم:خدایا اواره شدم..خودت کمکم کن...
یه جورایی پشیمون شده بودم که از خونه ی خانم بزرگ اومده بودم بیرون...ولی مگه چاره ی دیگه ای هم داشتم؟منو انداخته بودن بیرون چکار باید می کردم؟...
ادامه دارد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#38
Posted: 26 Aug 2013 12:10
هوا تاریک شده بود و من هم تو یه پارک نشسته بودم و به درخت رو به روم زل زده بودم..مغزم قفل شده بود و کار نمی کرد..نمی دونستم باید چکار کنم...شماره ی خونه ی مادربزرگ شیدا رو داشتم ولی دو دل بودم که زنگ بزنم یا نه؟...از اینکه سر بار کسی باشم بیزار بودم.
به ساعتم نگاه کردم 9/5 بود ...یه ساندویچ گرفته بودم و خورده بودم ولی امشب رو باید چطور می گذروندم...اخرش که چی؟...
توی همین فکرا بودم که احساس کردم یکی کنارم نشست ...
با ترس سرمو برگردوندم و نگاهش کردم..یه پسر جوون که تیپ فشن و خفنی هم داشت و یه ادامس هم توی دهانش بود وتند تند می جوید.. کنارم نشسته بود و با لبخند بدی نگام می کرد...
همون طور که ادامسشو می جوید گفت:چیه جوجو؟..مامانتو گم کردی؟
خدایا همین مزاخمو کم داشتم که رسوندیش ..هم ازش می ترسیدم و هم نمی خواستم اینو نشون بدم..جوابشو ندادم تا پاشه بره رد کارش ولی اون پرروتر از این حرفا بود.
فاصله شو با من کمتر کرد و لبخندش هم پررنگتر شد وگفت:چیه؟زبونتو موش خورده؟...این که ناراحتی نداره من همین جوری هم قبولت دارم جوجو...
با اخم نگاهش کردم و درحالی که سر تا پام می لرزید بهش توپیدم:خفه شو اشغال..تو دیگه کی هستی؟
صورتشو اورد نزدیک و زمزمه کرد:من؟...من شاهزاده ی ارزوهاتم دیگه خوشگله...همونی که اینجا منتظرش بودی...
با انزجار نگاهش کردم و گفتم:من منتظر توی احمق نبودم..اشتباه گرفتی..حالا هم برو گمشو...
حرفام و حرکاتم دست خودم نبود..از زور ترس می لرزیدم و کم کم داشتم پس می افتادم..
اون پسر نزدیک شد و گفت:ا پس منتظر کی بودی؟از ما بهترون؟ولی بهتر از من گیرت نمیادا...نه اتفاقا درست گرفتم..کجا برم بهتر از اینجا عزیزم؟...تازه اینجا هم خوب نیست بهتره بریم یه جای دیگه...
یه دفعه بازومو گرفت و بلندم کرد...دستمو کشیدم ولی اون محکم منو گرفته بود...داشتم پس می افتادم .خواستم جیغ بکشم که یه چاقو از توی جیبش در اورد و گرفت طرفم و در حالی که اطرافشو زیر نظر داشت گفت:بخوای جیغ و داد بکنی با این تیزی طرفی دخی جون..پس مثل بچه ی ادم راه بیافت..یاالله...
اروم بازومو گرفت و منو هل داد جلو...می خواستم تقلا کنم تا از دستش ازاد بشم ولی چاقو رو گذاشت پشت کمرمو خودش هم باهام حرکت کرد...از زور ترس به گریه افتاده بودم...بدبختانه پارک هم خلوت بود ... اینجوری اون هم به راحتی به هدفش می رسید.
با التماس گفتم:تورو خدا ولم کن..منو کجا می بری؟..
با لذت خندید وگفت:یه جای بهترعزیزم..باهات یه کارای خوب خوبی دارم...بعد می فهمی خوشگله...
قلبم تندتند می زد.می دونستم می خواد چکار کنه...از همین هم تا سرحد مرگ می ترسیدم..
منو برد به طرف یه پژو نوک مدادی و در جلو رو باز کرد ومنو پرت کرد توش ..با صدای نسبتا بلندی گریه می کردم...خواستم از ماشین بیام بیرون که سریع سوار ماشین شد و درهارو قفل کرد وچاقو رو گرفت طرفم..
-جم بخوری خط خطیت می کنم ... بهتره وحشی بازی در نیاری...
با دیدن چاقو به کل خشک شدم..خفه شدم...بدنم می لرزید..دست و پاهام یخ بسته بود و بی حس شده بود..پسره ی عوضی به من می گفت وحشی بازی در نیارم..خودش یه وحشی اشغال بود...
دستامو گذاشتم روی صورتمو نالیدم:تورو خدا بذار برم...با من کاری نداشته باش...تو رو خدا...
داد زد:خفه شو...مگه عقلم کمه که لقمه ی چرب و نرمی مثل تورو از دست بدم؟..اگر بیشتر از این زر زر کنی همینجا کارتو با این چاقو می سازم پس خفه شو..
دیگه چیزی نگفتم و فقط گریه کردم و توی دلم خدا رو صدا می زدم...وای چه راحت منو دزدید..همچین راحتم نبود با چاقو تهدیدم کرد....بلایی سرم نیاره؟..خدایا کمکم کن...
از کوچه پس کوچه ها وبیراهه ها می رفت ..نمی دونستم داریم کجا میریم توی اون لحظه همه چیز از یادم رفته بود...هزار بار به خودم لعنت فرستادم که چرا از خونه ی خانم بزرگ زدم بیرون..بیشتر از همه به پرهام فحش دادم که باعثش شد...
جلوی یه خونه نگه داشت..از ماشین پیاده شد واومد در طرف منو هم باز کرد و منو کشید بیرون...با التماس وهق هق گفتم:ولم کن..چی از جونم می خوای...بذار برم..خواهش می کنم.
یه دونه محکم زد توی صورتم که سرم گیج رفت .. گفت:خفه شو...اگر بخوای هوار هوار کنی همین جا می کشمت.
دیگه چیزی نگفتم و بی صدا گریه می کردم...صورتم از اشک خیس شده بود و تن و بدنم می لرزید...قلبم انقدر تند تند وبلند می زد که گفتم همین الاناست از سینه ام بزنه بیرون...خیلی می ترسیدم..خیلی..خدا لعنتت کنه پرهام که باعث وبانی این اتفاق تویی...
منو برد توی خونه و در رو با کلیدش قفل کرد و کلید رو انداخت پشت گلدونی که توی راهرو بود..حالم انقدر بد بود که اگر زیر بازومو نگرفته بود نقش زمین می شدم..اصلا حواسم به اطرافم نبود...
با یه حرکت شالمو از روی سرم کشید.. با این کارش گیره ی سرم باز شد وموهام ریخت روی شونه ام...منو پرت کرد روی مبل و رفت توی اشپزخونه...بلند بلند سوت می زد و اواز می خوند...اشپزخونه اپن بود وبه اونجایی که من نشسته بودم دید داشت..
بلند گریه می کردم و دستامو دورم حلقه کرده بودم...می لرزیدم...خدایا دارم میمیرم...
یه شیشه از توی یخچال در اورد وبا یه لیوان اومد طرفم...شیشه رو باز کرد و ریخت تو لیوان بی رنگ بود...فکرکردم ابه ولی اب که اینجوری کف نمی کنه...پس این چیه؟..
در حالی که همون لبخنده چندش اور روی لباش بود توی چشمام خیره شد ویه ضرب لیوانو سرکشید...
یکی دیگه ریخت و اومد طرف من: بیا خوشگلم...تو هم بخور..تنهایی صفا نداره...
با انزجار سرمو بر گردوندم...حدس می زدم توی لیوان چی باشه...مشروب...
صورتشو اورد جلو..نفسش بوی بدی می داد..بوی الکل...
لیوانو گرفت جلوی دهانم و گفت:ناز نکن...بخور بهمون بیشتر حال میده...
با عصبانیت زدم زیر لیوان وداد زدم: خفه شو عوضی..نمی خورم...
لیوان از دستش افتاد...
با خشم نگام کرد وگفت:باشه نخور...اتفاقا وقتی وحشی بازی در بیاری من بیشتر مشتاق میشم...بیشتر...
یه دفعه بهم حمله کرد...
ادامه دارد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#39
Posted: 26 Aug 2013 12:10
با ترس جیغ بلندی کشیدم و از روی مبل پریدم...خواستم فرار کنم که از پشت موهامو گرفت و کشید...منو پرت کرد روی زمین ..شونه ی چپم محکم خورد به زمین و درد بدی توی شونه و دستم پیچید...
جیغ می کشیدم و گریه می کردم...معلوم بود حسابی مست کرده...برگشتم و نگاهش کردم کنارم نشست..چشماش خمار شده بود..خودمو می کشیدم عقب با التماس در حالی که صدام می لرزید گفتم:تورو به هر چی و هر کی که می پرستی بذار من برم...با من کاری نداشته باش....خواهش می کنم ازت...
بی توجه به حرفا و التماسای من دستشو ارود جلو که من هم دستامو ضربدری سپرم کردم و گرفتم جلوم...لبخند بدی روی لباش بود..
دستامو محکم گرفت و از هم بازشون کرد...هیچ توانی نداشتم...نا نداشتم تکون بخورم...خدایا این چه سرنوشتی من دارم؟چرا باید اخر و عاقبتم اینجوری بشه؟...کمکم کن خدا...کمکم کن...
دستامو گذاشت کنارم و سفت نگه داشت...سر تا پام می لرزید و احساس می کردم هر ان قلبم از حرکت می ایسته و راحت میشم...ای کاش زودتر بمیرم...ای کاش جوری می شد که نتونه به هدف شومش برسه..
نشست روی سینه ام...هیکلش سنگین بود...نفسم توی سینه ام حبس شده بود..داشتم خفه می شدم...گریه می کردم و ناله می کردم...دستاشو از روی دستم برداشت و بلوزشو در ارود..یه رکابی مردونه سفید تنش بود که جذبش شده بود..
مرتب قربون صدقه ام می رفت و با حالت مستی صداشو کش می داد...از روی سینه ام بلند شد و شروع کرد دکمه های مانتومو باز کردن...با دستام مانعش می شدم ونمیذاشتم کارشو بکنه که یکی محکم خوابوند توی صورتم...چشمام سیاهی رفت...خیلی محکم زده بود و طرف چپ صورتم می سوخت..
چکار باید می کردم؟بدجور گیر کرده بودم...لااقل یه کم امان نمی داد که بتونم فکر کنم...توی اون لحظه مغزم قفل شده بود ومنتظر یه معجزه بودم...همین...هیچ کاری از دستم بر نمی اومد..ترس تموم تنمو گرفته بود و نمیذاشت درست فکر کنم...فقط می ترسیدم و می لرزیدم....کارم شده بود گریه کردن و ناله کردن و التماس...
بالاخره دکمه هامو باز کرد ومانتومو در اورد...زیرش یه تیشرت قرمز تنم بود...رفت سراغ شلوارم...پاهامو سفت به هم فشار دادم و به خودم پیچ و تاب می دادم تا نتونه دکمه ی شلوارمو باز کنه...
یه نگاه شهوت الود و خمار بهم انداخت و با لبخند چندش اوری گفت:باشه عزیزم...اول یه کم نوازشت می کنم بعد کارمو باهات شروع می کنم..بالاخره تو هم باید یه لذتی این وسط ببری دیگه...
صدام از بس جیغ زده بودم و گریه کرده بودم خش دار شده بود...نالیدم:خفه شو اشغال...ارزو می کنم همین الان بمیری....
دیوانه وار زد زیر خنده و گفت:من الان هم کشته مردت شدم خوشگله....دیگه چی میخوای؟...داری به ارزوت می رسی دیگه...
خوابید روم و لباشو گذاشت روی گردنم وشروع به بوسیدنم کردم...حی بدی بهم دست داد..حس خیلی بدی بود..خیلی بد...
نمیدونم چرا ولی با اینکه پرهام رو مقصر می دونستم ولی توی دلم ارزو می کردم ای کاش اون و هومن الان اینجا بودن...به خدا حاضر بودم بیاد و منو نجات بده ومن هم همون لحظه همه چیزو فراموش می کردم و تموم نفرتمو فراموش می کردم...فقط ای کاش اینجا بود...ای کاش...
نگاه نمناک و غمگینم به سقف اتاق بود و قلبم تند تند می زد و دست و پام یخ بسته بود.زیر لب خدا رو صدا می زدم...ارزو می کردم همین الان خدا جونمو بگیره و راحت بشم و این خفت و خاری رو تحمل نکنم...
لباشو روی گردنم حرکت داد و اومد بالا تا رسید به لبام...چشماش خماره خمار بود...درست مثل کسی که خوابش میاد و خواب الود نگاهت می کنه...نگاهشو از چشمام گرفت و به لبام زل زد...نه خدایا...نه...
با صدای بلند هق هق می کردم...دوست نداشتم منو ببوسه...نمی خواستم...دستامو گذاشتم رو سینه اش و با تمام توانم هلش دادم ولی تکون که نخورد هیچ دستامو محکم گرفت و بالای سرم نگه داشت...
لباشو اورد جلو که سرمو برگردوندم..هر سمتی می اومد منم سرمو بر می گردوندم و نمیذاشتم لبامو ببوسه...
نگاهم افتاد به گلدونی که کنارم بود...گلدون نسبتا بزرگی بود ولی می تونستم با دستم برش دارم...
مجبور شد دستامو ول کنه دستاشو برداشت و گذاشت دوطرف صورتم...لبامو وحشیانه می بوسید و نفس نفس می زد...هق هقم توی گلوم خفه شده بود..احساس خفگی بهم دست داده بود..
سریع از روم بلند شد و تا به خودم بیام تیشرتمو از تنم در اورد..وای خدا..با اینکارش جیغ کشیدم و دستامو گرفتم جلوم..
نمیدونم چی شد ولی همون موقع برقا قطع شد...توی تاریکی نمی دیدمش ولی چون روم افتاده بود حسش می کردم..بی توجه به تاریکی تو حالت مستی داشت به کارش ادامه می داد و دستش رو روی تن و بدنم می کشید و قربون صدقه ام می رفت..توی همون تاریکی دستمو حرکت دادم و گلدونو برداشتم..نمی تونستم ببینمش ولی با یه حرکت گلدونو بردم بالا و محکم زدمش...صدای فریادش توی خونه پیچید....
احساس کردم وزنش روم سنگین تر شده...دیگه حرکتی نمی کرد...با ترس و وحشت پرتش کردم اونور و از جام بلند شدم...یعنی کشتمش؟...من کشتمش؟..
صدای گریه ام بلندتر شد....نور کمی از پنجره توی خونه می تابید...دیدم افتاده کنارم ولی نمی تونستم بفهمم که زنده است یا مرده؟...وحشت کرده بودم.توی اون لحظه نمی دونستم باید چکار کنم؟
میان گریه داد می زدم:من کشتمش...خدایا اونو کشتم..من...
اصلا حواسم نبود لختم و تیشرت تنم نیست و فقط شلوار پامه...
از جام بلند شدم و به طرف در دویدم...محکم می زدم به در و جیغ می کشیدم:کمک...توروخدا کمک کنید...من اونو کشتم...من...یکی کمکم کنه...
همین طور که جیغ و داد می کردم وبه در می کوبیدم و کمک می خواستم احساس کردم یکی دستشو گذاشت روی شونه ام...
با تمام توانم جیغ کشیدم و برگشتم و محکم خوردم به در...توی تاریکی بود و نمی دیدمش...قد بلند بود و از هیکلش می شد فهمید که مرده...
با دیدنش بلندتر جیغ کشیدم و دیگه داشتم از حال می رفتم..بدنم بی حس شده بود..داشتم می افتادم که منو گرفت...
صداشو شنیدم:اروم باش دختر چه مرگته؟..جن که ندیدی...منم پرهام...ساکت شو دیگه...
همه ی حرفاشو شنیدم و فهمیدم به جز این قسمتش که گفتم منم پرهام..واسه همین بازم داشتم جیغ می کشیدم و با مشتهای کم جونم می زدمش:ولم کن عوضی..چی از جونم می خوای؟بذار برم..ولم کن...توروخدا ولم کن بذار برم..با من کاری نداشته باش.
منو سفت نگه داشته بود و تکون نمی خورد..
یک دفعه یه طرف صورتم سوخت و همزمان ساکت شدم...دیگه چیزی نمی گفتم حتی جیغ هم نمی کشیدم...
صداشودر حالی که عصبانی بود شنیدم:خفه شو دیگه...چرا جیغ و داد می کنی؟..دارم بهت میگم پرهامم...بازم جیغ می زنی؟
پرهام؟!پ..پرهام...گفت..گفت پرهامم؟!
با چشمای گرد شده از تعجب نگاهش کردم...صورتش پیدا نبود ولی از بوی عطر و صداش می شد تشخیص داد خودشه...اره ...اون پرهام بود..پ..پرهام...
نمیدونم چی شد..شاید از زور اینکه اون لحظه احساس تنهایی و بی کسی می کردم و اینکه با حضورش احساس امنیت بهم دست داده بود..ولی ناخداگاه بغلش کردم.
بدون اینکه به این فکر کنم پرهام اونجا چکار میکنه؟دستامو دورکمرش حلقه کردم و بی توجه به اینکه هیچی تنم نیست رفتم توی بغلش و شروع کردم به گریه کردن...حرکاتم دست خودم نبود...هیچ کدومشون..هیچ کدوم...هنوزم می لرزیدم...
ادامه دارد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#40
Posted: 26 Aug 2013 12:11
هیچ تکونی نمی خورد...ولی من بی صدا اشک می ریختم و به کمرش چنگ می زدم...صدای کوبش قلبشو به راحتی می شنیدم...
صداشو زمزمه وار شنیدم: اروم باش...چرا بیخودی خودتو اذیت می کنی؟خداروشکر اتفاقی نیافتاد...بهتره از اینجا بریم...
با گریه گفتم:ولی من اونو کشتم...من...
سکوت کرد وحرفی نزد...گرمی دستاشو روی پوست تنم حس کردم...انگار با گرمیه دستاش به خودم اومدم...چون هم صدای گریه ام قطع شد و هم سریع سرمو از روی سینه اش بلند کردم...ولی اون محکم منو گرفته بود...با کمی تقلا خودمو از اغوشش کشیدم بیرون...اون هم حرفی نزد...
چشمام به تاریکی عادت کرده بود ومی تونستم تصویر کمرنگی از صورتشو به کمک نوری که از پنجره می تابید ببینم...نگاهش روی صورتم می چرخید...
یه دفعه یادم اومد هیچی تنم نیست...درسته اون دکتر بود و میشه گفت یه جورایی محرم بود ولی فقط به بیماراش...من که بیمارش نبودم...دستامو به حالت ضربدر گرفتم روی سینه هام و بدون اینکه نگاهش کنم سرمو با شرم انداختم پایین و رفتم همونجایی که اون پسره افتاده بود رو زمین...با این حال هنوز از ترس می لرزیدم...سعی کردم نگام بهش نیافته ولی مگه میشد؟خدا کنه نمرده باشه...یعنی کجاش زدم؟..
همین که تیشرتمو برداشتم برقا وصل شد..وای...
تیشرتمو گرفتم جلومو برگشتم...پرهام همونجا کنار در ایستاده بود و با لبخند نصفه نیمه ای نگام می کرد...
بهش توپیدم:به چی زل زدی؟روتو کن اونور...
ابروشو انداخت بالا گفت:چرا باید رومو بکنم اونور؟..
وای این کلا خنگ بود یا الان داشت خنگ بازی در می اورد؟...
با اخم گفتم:تو روت رو بکن اونور..همین.
دست به سینه ایستاد وبا لحن جدی که حرصیم می کرد گفت:من بی دلیل کاری رو انجام نمیدم..
پوزخند زد وادامه داد:مخصوصا اینکه کسی هم بخواد بهم دستور بده...اونم جنس مخالف.
دندونامو با حرص روی هم فشردم...انگار به کل یادم رفته بود یکی رو همین چند دقیقه پیش زدم ناکار کردم و شاید هم مرده باشه..اونوقت ریلکس وایساده بودم با این دکی پررو کل کل می کردم.
خواستم یه چیزی بهش بپرونم که صدای هومن رو از پشت پنجره شنیدم: پرهااااام...خدا نکشتت چه غلطی می کنی پس؟..زیر پام یونجه سبز شد بیا دیگه..پیداش کردی؟
پرهام در حالی که با شیطنت زل زده بود بهم از همونجا داد زد:اره پیداش کردم...می تونی بیای تو...
وای نه...همینو کم داشتم...با این سر و وضع هومن نیاد تو منو ببینه؟...
ملتمسانه نگاهش کردم و چیزی نگفتم...
صدای هومن رو شنیدم که گفت:از کجا بیام تو؟..پنجره رو من برات قلاب گرفتم..واسه من کی بگیره؟جک نگو...
پرهام خندید و رو به من گفت:کلید این درو میدونی کجاست؟..
با چشم به گلدون کنار در اشاره کردم و گفتم:پشت گلدونه...
یه نگاه به گلدون انداخت و سرشو تکون داد...تا دیدم حواسش نیست تیشرتمو تنم کردم و مانتوم رو پوشیدم.همون طور که دکمه هاشو می بستم دنبال شالم می گشتم..ولی پیداش نکردم...مطمئن بودم روی مبل بوده ولی الان نبود...
صدای پرهام رو شنیدم:دنبال این می گردی؟..
نگاهش کردم..شال من تو دستاش بود و تابش می داد...اینو کی برداشته؟تو تاریکی چطور اینو دیده؟...
بهش توپیدم:این دست تو چکار می کنه؟بدش به من...
داشت در رو باز می کرد...شالو انداخت دور گردنشو در همون حال گفت:باشه بهت میدم...فقط بذار این درو باز کنم...بعد...در ضمن طرف انگار خیلی هول بوده کارشو بکنه چون از هولش شال و گیره ی سرتو انداخته بود کف اتاق...از اونور گیره ات رفت توی پام فرو که با عرض معذرت خورد وخاکشیر شد..ازاینور هم پام رفت روی شالت و چون رو سرامیک بود و لیز بود نزدیک بود بخورم زمین...
سرشو بلند کرد وبا خنده گفت:پس فعلا اینجا جاش خوبه تا بعد...
از کارا و حرفاش حرصم گرفته بود..می دونستم از عمد داره این حرفا رو می زنه تا صدای منو در بیاره و حرصم بده.
من هم جوابشو ندادم و دستمو زدم به کمرمو نگاهش کردم...در رو باز کرد و از همونجا داد زد:هومن... درو باز کردم بیا تو...
بعد هم اومد سمت من و شال رو از دور گردنش برداشت...یه تکونش داد و بازش کرد..رو به روم ایستاد..هر دو توی چشمای هم زل زده بودیم..نگاهش جدی بود وحتی لبخند هم نمی زد..من هم مثل مجسمه های خشک شده فقط زل زده بودم بهش و حرکتی نمی کردم.
شال رو با یه حرکت انداخت روی سرم..دستاشو اورد پایین و چشماشو ریز کرد: با روسری و شال قیافه ات به کل تغییر می کنه ها...به نظرم...اومممممم..
دستشو زد زیر چونهشو متفکرانه زمزمه کرد:به نظرم در هر دو حالت...
لبخند مرموزی زد وادامه داد:خوشگلی...ولیییییی..بدون شال و روسری یه چیز دیگه است.
از نگاهش بود..یا صداش و طرز بیانش؟..شاید هم لبخند خاصی که روی لباش بود و یا جمله ای که گفته بود..نمیدونم چرا...ولی وقتی جمله اش تموم شد قلبم دیوانه وار شروع کرد به تپیدن.صورتم از شرم سرخ شد و تموم تنم گرم شد.زیادی داشتم تابلو بازی در می اوردم..ولی دست خودم نبود...تا قبل ازاین قلبم با ترس می زد ولی الان ضربانش فرق داشت..اینو به خوبی حس می کردم..تفاوتش مثل تفاوت روز وشب بود...یه حسی داشتم...نگاهشو از چشمام گرفت که همون موقع هومن از در اومد تو...
یه نگاه به ما انداخت و اومد جلو..نگاهش روی اون پسر مزاحم خیره موند...
یه سوت کش دار زد وگفت:به به...اینجا دعوا بوده هیچکی به من نگفته؟
به پرهام نگاه کرد وگفت:نامرد تنهایی؟..داشتیم؟
پرهام با خنده گفت:جون هومن کار من نبوده...
بعد با چشم به من اشاره کرد...سرمو انداختم پایین...
صدای هومن رو شنیدم:نهههههه...یعنی فرشته زده دخلشو اورده؟باریک الله..از همون سیلی که تو گوش تو زد فهمیدم ضرب دستش حرف نداره...
خندید ..نگاهشون کردم..با دلهره گفتم:من..من فقط از خودم دفاع کردم..یعنی مرده؟
پرهام یه نگاه بهش انداخت وگفت:نه زنده است..فقط بیهوش شده...
نگاهم کرد وادامه داد:به دوستم سروان پناهی زنگ زدم...تو راهه..بهش گفتم ما میریم..اونم گفت خودش کارا رو ردیف می کنه...فقط اگر بهمون نیاز داشت خبرمون می کنه.
هومن گفت:با این حساب ما که اینجا کاری نداریم..بهتره بریم دیگه...
خیلی دوست داشتم بدونم اونا از کجا می دونستن من اینجام..حتما یه توضیحی داشتن...به پرهام نگاه کردم..
انگار راز چشمامو خوند چون گفت:فعلا از اینجا بریم..بعد همه چیزو می فهمی...بریم.
*******
همراه پرهام و هومن برگشتم خونه ی خانم بزرگ..وقتی دوباره چشمم به باغ افتاد اشک نشست توی چشمام..هیچ جا بیشتر از این باغ امنیت نداشتم...خانم بزرگ با محبت بغلم کرد ومنو بوسید..از کارم پشیمون بودم..نباید انقدر زود تصمیم می گرفتم واز این باغ می رفتم..ویدا با مهربونی بغلم کرد وهر دو کنار هم نشستیم..
پرهام و خانم بزرگ و ویدا و هومن و من..هر 5 نفر توی سالن نشسته بودیم..من بی صبرانه منتظر بودم پرهام همه چیزو توضیح بده.
ادامه دارد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "