انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

فرشته من


مرد

 
پرهام لباشو به هم فشرد و با لحن کنجکاوی گفت:خب..اون کسی که مدنظرتونه کیه؟
خانم بزرگ خندید وگفت:شما دوتا چقدر عجله دارید؟فرداشب مهمون داریم..شما دوتا هم دعوتید.
هومن لبخند بزرگی زد و گفت:به به مهمونی..این مهمون عزیزتون مونث هستن دیگه نه؟
خانم بزرگ با لبخند نگاهش کرد وگفت:نه اتفاقا مذکره...مرده اقا و فهمیده ای هم هست.
پرهام و هومن همزمان گفتم:مرده؟...کی؟
خانم بزرگ خندید وگفت:معلومه خیلی کنجکاو شدید بدونید کیه ها...ولی باید صبر کنید ..خودتون فرداشب می فهمید کیه...
هومن سکوت کرد...پرهام محتاطانه پرسید:خانم بزرگ...فرشته چطور راضی شد اینکارو بکنه؟منظورم ازدواج سوریه...
خانم بزرگ : خب چکارباید بکنه؟یا باید بشینه تا پارسا پیداش کنه و به زور بنشونتش پای سفره ی عقد...یا اینکه با انجام دادن اینکار به پارسا بفهمونه که شوهر داره و اون هم فکر ازدواج با فرشته رو از سرش بیرون کنه...با قانون هم نمی تونه بره جلو..چون این وسط برای فرشته بد میشه و پارسا هم به هدفش می رسه..بنابراین همین یه راه برای فرشته میمونه...من هم یه ادم مطمئن پیدا کردم و میخوام فرشته با اون ازدواج بکنه...
خندید وادامه داد:خدارو چه دیدی؟شاید فرشته هم ازش خوشش اومد و اونو به عنوان همسرش قبول کرد.
هومن بی خیال پا روی پا انداخت و چیزی نگفت...ولی پرهام حالتش جور خاصی بود..انگشتانش را در هم گره کرده بود و با استرس پایش را تکان می داد..
خانم بزرگ که تمام حالت های او را زیر نظر داشت صدایش زد : پرهام؟..
پرهام کلافه نگاهش را به او دوخت...
خانم بزرگ : چرا کلافه ای؟...چیزی شده؟...
پرهام خیره نگاهش کرد و بعد یک دفعه از جایش بلند شد و گفت: نه چیزی نیست..پس ما ..فرداشب میایم..
هومن از جایش بلند شد وگفت:ااااااا مگه تو مشغله کاری نداشتی؟...تو بمون با کار و زندگیت من میام ببینم مهمون ویژمون کیه..بعد هم برات تعریف می کنم...
پرهام با مشت به بازوی هومن زد وگفت:بسه هومن..کم چرت و پرت به هم بباف..نخیراتفاقا فرداشب هیچ کاری ندارم..میام..الان بهتره دیگه بریم..
هومن خندید وگفت:به به پس فردا شب با حضور مهمان ویژه و جناب دکی جون چه شود..
رو به خانم بزرگ که تمام مدت با شک به پرهام نگاه می کرد گفت:خب خانمی ما رفع زحمت می کنیم..کاری باری نداری؟
خانم بزرگ لبخند مهربانی زد وگفت:نه پسرم....فقط من فرداشب منتظرتونما..دیر نکنید.
پرهام در حالی که به طرف در می رفت گفت:نه به موقع میایم..خداحافظ خانم بزرگ...
هومن هم دنبال پرهام رفت و در همون حال رو به خانم بزرگ گفت:خانمی خداحافظ..
خانم بزرگ سرش را تکان داد و گفت:خداحافظ..مواظب خودتون باشید.
هر دو جلوی در سرشان را به نشانه ی تایید تکان دادند و از در خارج شدند...
*******
تموم مدت توی اتاقم نشسته بودم..دوست داشتم برم بیرون ولی وقتی صدای گفت و گوشون رو شنیدم نخواستم مزاحمشون بشم..
صدای بسته شدن در بهم فهموند که رفتن...بی اختیار سریع رفتم پشت پنجره و بیرونو نگاه کردم..هومن به طرف ماشین دوید ولی پرهام اروم راه می رفت..بین راه ایستاد...دستام یخ بسته بود..نمی دونم چرا قلبم تند تند می زد...از چی انقدر هیجان زده شده بودم؟...
پرهام سرشو برگردوند و به پنجره ی اتاقم نگاه کرد...اخماش تو هم بود..ولی با این حال خیلی جذاب شده بود..چند لحظه خیره نگام کرد..بعد سرشو برگردوند و سریع رفت سمت ماشین...نشست توی ماشین و ماشینش رو روشن کرد و از در باغ رفت بیرون ..
صدای کشیده شدن لاستیک های ماشینش رو شنیدم..چرا انقدر عجله داشت؟..چطور شده بود که پرهام بعد از این این همه مدت اینجا اومده بود؟..دستمو گذاشتم رو قلبم..تعجب کرده بودم..اخه دیگه تند تند نمی زد و به حالت قبل برگشته بود..کلافه شده بودم..از اتاق رفتم بیرون...

از صبح خانم بزرگ همه ی خدمتکارا رو به کار گرفته بود و بهشون دستورمی داد...خانم بزرگ بهم گفته بود که پرهام و هومن هم امشب دعوتن.. برای دیدن مهمون خانم بزرگ هیچ هیجانی نداشتم..خب در کل به من هم ربطی نداشت که کی هست و چه جور ادمیه.. بعد از ناهار حوصله ام حسابی سر رفته بود..دوست داشتم یه کاری هم من انجام بدم..خانم بزرگ به عصاش تکیه کرده بود و توی درگاه اشپزخونه ایستاده بود.. رفتم کنارش و گفتم:خانم بزرگ...میذارید من هم کمک کنم؟ خانم بزرگ با لبخند همیشه مهربونش نگام کرد وگفت:چرا تو عزیزم؟... لبخند کوچیکی زدم و توی اشپزخونه رو نگاه کردم : اخه حسابی حوصله ام سر رفته...میذارید یکی از غذا ها رو من درست کنم؟ خانم بزرگ سرشو تکون داد و گفت:اهان..پس بگو حوصله ت سر رفته...باشه عزیزم یه غذا به دلخواه خودت درست کن..حتما دست پختت عالیه... توی دلم گفتم از صدقه سری شراره تو این کار استادم...ولی رو به خانم بزرگ گفتم:ای عالی که نه ولی قابل خوردنه... خانم بزرگ خندید وگفت:نگو اینو دختر جون...برو تو هم مشغول شو..ببینم چکار میکنی عزیزم. با لبخند سرمو تکون دادم و رفتم توی اشپزخونه..چند تا از خدمتکارا مشغوله کارشون بودن..دوست داشتم زرشک پلو با مرغ درست کنم...چون توی منوی غذای اون شب نبود..بنابراین همونو انتخاب کردم..تو مدتی که برنجا داشتن تو اب جوش می خوردن مرغا رو سرخ کردم ... انقدر گرم کارم شده بودم که زمان از دستم در رفته بود...وقتی کارم تموم شد و در قابلمه ها رو گذاشتم تازه فهمیدم خیلی وقته توی اشپزخونه مشغولم..خانم بزرگ توی اتاقش بود..رفتم یه دوش گرفتم و لباسامو پوشیدم..یه بلوزکه ترکیبی از رنگهای سبز و سفید بود و یه دامن ساده به رنگ سفید پوشیدم...خیلی خوشگل بود..موهامو شونه زدم و بالای سرم با گیره بستم..یه شال که اون هم ترکیبی از رنگ سبز و سفید بود روی سرم انداختم... نمی دونم چرا دوست داشتم امشب بی نقص باشم..از اون موقع که وارد این خونه شده بودم به تیپ و ظاهرم زیاد اهمیت نمی دادم ولی دلم می خواست امشب خوب دیده بشم..دلیلش برای خودم هم روشن نبود...... از اتاق اومدم بیرون..به ساعت نگاه کردم هنوز 2 ساعت به اومدن مهمونه خانم بزرگ مونده بود..حتما پرهام و هومن هم همون موقع میان... خانم بزرگ حاضر و اماده توی سالن نشسته بود..یه کت و دامن خوش دوخت به رنگ ابی خیلی تیره تنش بود..خیلی بهش می اومد.. سرشو بلند کرد وبا دیدن من یه نگاه به سرتاپام انداخت و لبخند رضایت نشست روی لباش و گفت:چقدر خوشگل شدی عزیزم؟..خوشگل که بودی خوشگل تر شدی...این لباس خیلی بهت میاد...به رنگ چشمات هم میاد... لبخند زدم و سرمو انداختم پایین...روی مبل رو به روش نشستم و نگاش کردم و گفتم: ممنونم خانم بزرگ...وای شرمنده ام نکنید تو رو خدا...چشماتون خوشگل می بینه.. خانم بزرگ خندید و خواست حرف بزنه که زنگ در به صدا در اومد...خانم بزرگ با تعجب به ساعت نگاه کرد وگفت:یعنی کیه؟شروین که 2 ساعت دیگه میاد..پرهام و هومن هم اگر با شروین نیان زودتر هم نمیان...پس کیه؟ به علامت اینکه منم نمی دونم شونمو انداختم بالا و سرمو تکون دادم... تا اینکه در خونه باز شد و اول پرهام بعد هم هومن وارد شدن.. روی لبای هومن لبخند بود ولی پرهام مثل همیشه سرد و جدی بود..پرهام رو به خانم بزرگ سلام کرد که خانم بزرگ هم جوابش رو با مهربونی داد..بعد هم هومن جلو اومد و گونه ی خانم بزرگ رو بوسید و سلام کرد..خانم بزرگ هم جواب اونو داد ... پرهام روی مبل..درست رو به روی من نشست.. نگاش کردم و اروم سلام کردم: سلام... پرهام تا اون موقع حتی نگام هم نکرده بود..با شنیدن صدام سرشو بلند کرد و نگام کرد...نگاهش روی صورتم میخکوب شد..یه نگاه به سرتا پام انداخت که از شرم سرخ شدم..این چرا اینجوری نگام می کنه؟.. اخماشو کرد تو هم و باصدای خشک و جدی گفت:سلام.. وا چرا اخم کرد؟..لابد از تیپم خوشش نیومده...خب نیاد به من چه؟مگه باید به سلیقه ی اقا لباس بپوشم؟ رو به هومن که کنارخانم بزرگ نشسته بود هم سلام کردم که اون هم جوابم رو با لبخند داد.. خانم بزرگ رو به هومن گفت:چطور شده 2 ساعت زودتر اومدید؟..الان که خیلی زوده... هومن خندید وگفت:چرا از من می پرسید؟از پ.. پرهام تند نگاش کرد و بهش توپید:خفه هومن... هومن ساکت شد و با تعجب نگاش کرد :چی؟..اخه چرا؟...خب دارم برای خانم بزرگ توضیح میدم که چرا زود اومدیم دیگه... پرهام چپ چپ نگاش کرد که هومن هم زود رو به خانم بزرگ گفت:خانمی شرمنده...از من نپرس از پرهام بپرس ..خودش جوابتو میده..می ترسم من یه چیزی بگم..عمودی اومدم..خدایی نکرده افقی هم نتونم ازاین در برم بیرون..این پری جون رو به جونه منه بدبخت ننداز خواهشا... خانم بزرگ خندید.. من هم لبخند زدم و به پرهام نگاه کردم..پرهام نیم نگاهی به من انداخت و رو به هومن گفت:پری جونو زهرمار...هومن ساکت میشی یا نه ؟ هومن گفت:خیلی خب بابا..اصلا بیا بستم... بعد انگشتشو کشید روی لباشو ساکت شد.. خانم بزرگ با خنده گفت:چکارش داری پرهام؟...خب تو بگو چطور شد زود اومدید؟شماها که اگر با مهمون نمی اومدین زودتر از اون هم نمی اومدین...پس حالا...چطور شده؟ نگام به پرهام بود..پرهام نفس عمیقی کشید و گفت: خب دلیل به خصوصی نداره..بیشتر واسه اینکه به ترافیک نخوریم زودتر راه افتادیم ولی خب از شانسمون ترافیک زیاد سنگین نبود و زود رسیدیم.. هومن یهو زد زیر خنده و حالا نخند کی بخند... پرهام زیر لب غرید : زهرمار...نیشتو ببند. هومن یهو ساکت شد و گفت:چشم.. قیافه اش مثل بچه مظلوما شده بود..خنده ام گرفته بود ولی کی جرات داشت بخنده؟فقط خانم بزرگ به حرفای اون دوتا می خندید..من می ترسیدم بخندم بعد هم یه حرف کلفت از جانب پرهام نوش جان کنم وحال بیا و درستش کن...پس سکوت رو بیشتر ترجیح دادم و به لبخند اکتفا کردم..ولی خدایش دوست داشتم از ته دل بزنم زیر خنده...ولی خب امکانش هم نبود. خانم بزرگ به هومن نگاه کرد و گفت:چرا تو یهو زدی زیر خنده؟..مشکوک می زنیدا... هومن رو به خانم بزرگ یواشکی چشمک زد و گفت:ای بابا خانم بزرگ شما انگار تا این پرهام رو به جون من نندازید دست بردار نیستیدا...هیچی دیگه پرهام که گفت واسه چی...بعدش هم شما چرا پیله کردی به ما دوتا؟اصلا میخوای برگردیم خونمون بعد از 2 ساعت باز بیایم اینجا؟ خانم بزرگ لبخند زد وگفت:نخیر لازم نکرده..خیلی خب من که باورم شد... پرهام حرفی نزد و هومن شروع کرد به سر به سر گذاشتن خانم بزرگ...1 ساعت همینطوری گذشت... از جام بلند شدم رفتم توی اشپزخونه تا زیر غذا رو خاموش کنم...پشتم به در اشپزخونه بود...زیر گاز رو خاموش کردم...خیلی خب اینم از این...دیگه کاری نداشتم... برگشتم تا برم بیرون که دیدم پرهام به درگاه اشپزخونه تکیه داده و داره نگام می کنه...تا نگاه منو روی خودش دید تکیه اشو برداشت و اومد جلو... کنار میز ایستاد و با لحن جدی گفت:تو میدونی مهمون خانم بزرگ کیه؟ با تعجب نگاش کردم..یعنی اون نمی دونست؟شاید هم داره منو اذیت می کنه... سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم... ابروشو انداخت بالا و یه گلبرگ از گلای روی میز کند و بهش نگاه کرد...گفت:خب بگو کیه؟ نگاش روی اون گلبرگ بود...وقتی دید سکوت کردم و چیزی نمیگم..نگاشو به من دوخت...بعد به طرفم اومد...قلبم تند تند می زد..ای بابا باز شروع شد..چرا من اینجوری میشم اخه؟... رو به روم ایستاد و به میز تکیه داد و دستاشو گذاشت لبه ی میز...اخم نکرده بود ولی نگاش سرد بود... پرهام : نشنیدی چی گفتم؟ بی تفاوت نگاش کردم و گفتم:چرا شنیدم...ولی جوابی براتون ندارم... تعجب رو می شد توی چشماش خوند گفت: چطور؟... شونهمو انداختم بالا و گفتم:خب اگر خانم بزرگ می خواستن بدونید بهتون می گفتن...من نمی تونم چیزی بگم... پوزخند زد و یه نگاه به سرتا پام انداخت...اینبار علاوه بر تندتر شدن ضربان قلبم..صورتم هم سرخ شد...چرا نگاش اینجوریه؟...نگاش مثل نگاه یه خریدار به کالای مورد نظرش بود.. نگاشو دوخت توی چشمامو و گفت:چه تیپی هم زدی...به خاطر مهمون خانم بزرگه؟... باز من سکوت کردم این پررو شد...منم مثل خودش با لحن سردی گفتم:مگه تیپم چشه؟..نخیر اونطورکه شما فکر می کنید نیست... تکیه شو از میز برداشت و درست رو به روی من ایستاد...خواستم از کنارش رد شم که جلومو گرفت و نذاشت...ای خدا باز این شروع کرد... صداشو شنیدم که گفت: صبر کن جوابتو بگیر..کجا میخوای بری؟ سرمو بلند کردم و نگاش کردم...از این همه نزدیکیش به خودم داغ شده بودم...قلبم با هیجان توی سینه ام می تپید...تا حالا اینجوری نشده بودم... پرهام توی چشمام نگاه کرد وبا لحن خشک و سردی گفت:من نگفتم تیپت ایرادی داره...ولی اگر برای مهمون خانم بزرگ اینجوری لباس پوشیدی باید بگم اون که برای تو نمیاد..برای دیدن خانم بزرگ میاد..پس چه دلیل داره اینجوری لباس بپوشی؟ خداااااااااایا من از دست این چکار کنم؟اخه یکی نیست بهش بگه به تو چه که من چطوری لباس می پوشم؟..اصلا به اون چه ربطی داشت؟...برام عجیب بود که پرهام داره ازم این سوالا رو می کنه...نخیر اینجوری نمیشه..باید یه جواب درست و حسابی بهش بدم تا اون باشه دیگه اینطوری دور بر نداره.. یه دستمو زدم به کمرم و جدی و سرد نگاش کردم..با لحن طلبکارانه ای گفتم: دلیلش به خودم مربوطه ...مگه شما خدایی نکرده فضول تشریف داری؟ حالت صورتش پر از تعجب شد..تابلو بود که انتظار چنین جوابی رو از طرف من نداشته... با تعجب گفت:چی؟.. من هم با همون لحن گفتم:میگم اگر فضولی بگو تا دلیلشو برات توضیح بدم..اگر هم نه که پس به خودم مربوطه نه شما... نگاش هم متعجب بود هم گنگ و سرگردون..ولی یه دفعه اخماشو کرد تو هم و با حرص گفت:اولا نخیر فضول نیستم..دوما اگر تو این کار دخالتی می کنم فقط به خاطر اینه که...اینه که... ساکت شد...انگار دنبال یه کلمه ی مناسب می گشت... ابرومو انداختم بالا و گفتم:اینه که چی؟..جمله ات سر داشت ولی تهش چی شد؟ لباشو با حرص جمع کرد و انگشتشو گرفت جلوم : ببین بهتره انقدر زود جو نگیردت...من از اون سوالم هیچ منظور خاصی نداشتم..
ادامه دارد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
با بی تفاوتی شونهمو انداختم بالا و گفتم:من هم به منظور برداشت نکردم...اتفاقا اونی که این وسط جوگیر شده شمایی نه من...پس لطفا شما دور ور ندار... مات نگام کرد..ظاهرا هیچ توقع نداشت این حرفا رو از من بشنوه..هه..پس اینو بگیر تا حسابی حالت جا بیاد پرهام خان... همونطور مات نگام می کرد...لبخند زدم و با لحن حرص دراری گفتم: اینو هم بهت بگم که طرز لباس پوشیدنم به خودم مربوطه نه شما... پس لطفا از این به بعد توی کارای من دخالت نکن و سعی کن انقدر هم زود جو گیر نشی...میدونی چرا؟... انگار خشک شده بود..همونطور مات و مبهوت نگام می کرد...به قلبش اشاره کردم و گفتم:اخه اگه زیادی جو بگیردت واسه اینجات خوب نیست..ممکنه کار دستت بده.. از کنارش رد شدم و خواستم از در اشپزخونه برم بیرون که صداش میخکوبم کرد..صداش فوق العاده عصبانی بود..اوه اوه انگار بدجور قاطی کرد..ولی بازم حقته... با صدای نسبتا بلندی گفت :به چه جراتی با من اینطور صحبت می کنی؟..هه البته از یه دختر فراری بیش از این هم نمیشه توقع داشت.. اوهو..پس میخوای حرص منو در بیاری؟ولی کور خوندی...برگشتم و بهش نگاه کردم...صورتش از عصبانیت سرخ شده بود...ای جان چه حرصی هم می خوره..بخور نوش جونت.. نگام سرد بود و بی تفاوت..لحنم هم جدی و خشک...گفتم:اونش هم به تو ربطی نداره جناب...راستی یه چیزی...بهتره کمتر حرص بخوری اخه این هم واسه قلبت خوب نیست.. ابرومو انداختم بالا و سریع از اشپزخونه اومدم بیرون... ولی همین که اومدم بیرون..صدای شکستن یه چیزی اومد...اوه اوه فکرکنم زد گلدونه روی میزو شکوند... هومن و خانم بزرگ ازسالن اومدن بیرون ... ادامه دارد... خانم بزرگ نگام کرد و با ترس گفت:چی بود فرشته؟..صدای شکستن اومد...
خودم هم هول کرده بودم ولی سعی کردم به روم نیارم : نمی دونم...من بیرون اشپزخونه بودم که صدای شکستن رو شنیدم...خدایش هم همینطور بود دیگه...همین که اومدم بیرون صدای شکستن اومد..هومن یه نگاه به من انداخت و سریع رفت توی اشپزخونه...خانم بزرگ هم پشت سرش رفت و منم با قدمهای ارومی پشتشون رفتم تو اشپزخونه...سعی کردم به صورتم نقاب بی تفاوتی بزنم..تا حدودی هم موفق شده بودم.پرهام روی صندلی نشسته بود و دستاشو گذاشته بود روی میز و اخماش هم حسابی تو هم بود...هومن کنارش ایستاده بود و خانم بزرگ هم کنار من توی درگاه اشپزخونه وایساده بود...روی زمین رو نگاه کردم..کف سرامیک های اشپزخونه پر از شیشه خورده بود...گلدون رو زده بود شکونده بود...گلای گلدون هم هر کدوم یه طرف افتاده بودن...خانم بزرگ با تعجب یه نگاه به سرامیک ها انداخت و رو به پرهام گفت:اینجا چه خبره پرهام؟..چرا زدی گلدون رو شکوندی؟...پرهام سرشو بلند کرد ونگاه کلافه ای به خانم بزرگ انداخت و خواست حرف بزنه که نگاش به من افتاد...پشت خانم بزرگ وایسادم و با شیطنت لبخند زدم...از حرص خوردنش لذت می بردم...نمی دونم چرا لابد دیوونه شده بودم ولی دست خودم نبود وقتی می دیدم به تموم حرکات و رفتارام عکس العمل نشون میده دوست داشتم مرتب حرصش بدم..اونم کم منو اذیت نکرده بود...مرتب بهم می گفت دختر فراری و اون بار هم که بهم تهمت هرزگی زده بود..شاید از ته دلش اینا رو نگفته باشه ولی به هر حال منظورش من بودم و این حرفا رو به من زده بود...خانم بزرگ متوجه لبخندم نشد ولی هومن که کنار پرهام ایستاده بود لبخندمو دید .. واسه ی همین با تعجب نگام کرد...اما پرهاااااااام...تا لبخندمو دید همچین از جاش پرید که من با ترس 10 متر عقب تر پریدم..وای خیلی ترسیده بودم..اخه هم حالتش بیش از حد عصبی بود و هم اینکه به خاطر حرکت غیرمنتظره اش هول کرده بودم..قلبم تند تند میزد ولی اینبار از ترس بود نه چیز دیگه...داد زد:به من می خندی؟..اره؟...داری منو مسخره می کنی؟...پشت خانم بزرگ سنگر گرفته بودم..هومن هم از پشت پرهام رو چسبیده بود...هومن :اروم باش پرهام..چه مرگت شد یهو؟..پرهام با حرص لباشو به هم می فشرد...خانم بزرگ برگشت و نگام کرد بعد رو به پرهام گفت:چت شده تو پرهام؟..جواب منو که ندادی حالا داری الکی می پری به این دختر؟...طفلک چه گناهی کرده که داری اینجوری باهاش حرف می زنی؟..پرهام به طرفم خیز برداشت ولی هومن سفت نگهش داشت...پرهام با حرص داد زد: این طفلکه؟..این؟..این که یه زبون داره 6 متر از قدش دراز تر ...نبودید ببینید چیا به من می گفت...تازه میگید دارم الکی بهش می پرم؟خانم بزرگ داد زد:اروم باش دیگه...مگه چی بهت گفته؟..پرهام یه نگاه به خانم بزرگ انداخت ...یه دفعه اروم شد.. دیگه تقلا نمی کرد...صورتش از خشم سرخ شده بود ولی احساس می کردم ارومتر شده...رو به خانم بزرگ با صدای ارومی گفت :چی؟...یه نگاه به من انداخت و دوباره به خانم بزرگ نگاه کرد:هیچی...چیز مهمی نبود...هومن خندی دوگفت:واسه اینکه چیز مهمی نبوده داشتی فرشته رو می خوردی؟...به هومن نگاه کرد ...هنوز پرهام رو محکم چسبیده بود..پرهام با حرص تقریبا داد زد: تو چرا اینطوری چسبیدی به من؟ د ولم کن دیگه خفه ام کردی...ولم کن ...هومن سفت تر چسبیدش و گفت : د نه د..ولت کنم تا بری دختر مردمو گاز بگیری؟...هنوز خوی وحشی گریت کامل از تنت بیرون نیومده..پرهام یه تکون محکم به خودش داد و دستای هومن رو باز کرد...برگشت سمت هومن و با حرص گفت:من وحشی ام؟..میخوای وحشی گری رو نشونت بدم؟...هومن چشماش گرد شده بود...با تته پته گفت:ه..هان؟..نه بابا من غلط بکنم به تو بگم وحشی...رام تر از تو توی عمرم ندیدم به جون پری اگه خواسته باشم دروغ بگم...پرهام خنده شو جمع کرد و با اخم نگاش کرد و چیزی نگفت..خانم بزرگ رو به پرهام گفت:من دو تا سوال ازت کردم پس جوابمو بده..اول اینکه چرا زدی گلدونو شکوندی؟...دوم اینکه فرشته چی بهت گفته که انقدر جوش اوردی؟...پرهام نگاهشو از خانم بزرگ گرفت و زل زد به من...با نگام بهش می گفتم خب بگو دیگه چرا معطلی؟..بگو به لباسم گیر دادی منم جوابتو دادم و تو هم قاطی کردی...پرهام هنوز به من نگاه می کرد که هومن محکم زد به بازوش و داد زد : پرهااااااااااام...پرهام یه دفعه به خودش اومد و به هومن نگاه کرد : مرض ...چرا داد می زنی؟..خوبه یه وجب باهات فاصله دارم..هومن با شیطنت ابروشو انداخت بالا و گفت:با من اره...ولی با اون بنده خدا نه...پرهام گنگ نگاش کرد..منم لبخند زدم..هومن وقتی نگاه پرهام رو دید گفت:می خوای برو از جلو قشنگ نگاش کن ..از نزدیک دیدت بهتر میشه شاید اون چیزی که میخوای رو توی صورت فرشته پیدا کردی...پرهام چپ چپ نگاش کرد و گفت: هومن میشه خفه شی؟...هومن شونهشو انداخت بالا و گفت:جدیدا چقدر بی تربیت شدی تو...ولی نه نمیشه بذار بعد مهمونی درست و حسابی واست خفه میشم..الان دیگه مهمون خانم بزرگ می رسه...خانم بزرگ که انگارتازه متوجه ساعت شده بود..یه نگاه به ساعت اشپزخونه انداخت و گفت:ای وای 5 دقیقه ی دیگه می رسه...به کل از اومدنش غافل شده بودم...بیاید بریم بیرون..الان به خدمتکار میگم بیاد اینجا رو تمیز کنه..زود باشید..همگی خواستیم از اشپزخونه بریم بیرون که خانم بزرگ رو به پرهام گفت:یادت باشه جواب سوالای منو ندادیا...یه جوری از زیرش در رفتی...پرهام لبخند نادری زد که واقعا هم من تعجب کردم هم هومن و خانم بزرگ...پرهام با همون لبخندش که خیلی هم بهش می اومد رو به خانم بزرگ گفت:یادم میمونه خانم بزرگ..هر 3 داشتیم با تعجب نگاش می کردیم که پرهام زودتر از ما از اشپزخونه رفت بیرون...کنترل اعصاب نداشتا...چرا یهو افتابی شد؟..تا چند دقیقه پیش که عین گردباد داشت منو می کشید تو خودش...هومن یه نگاه به من و خانم بزرگ انداخت و گفت:بی خیاااااال...پرهام و لبخند؟! خانم بزرگ نوه ات خل و چل شد رفت پی کارش...خودش متخصص مغز و اعصابه ولی اعصاب معصابه درست و حسابی نداره...باید اول یه فکری به حال خودش بکنیم..هر 3تامون خندیدم و همزمان صدای زنگ خونه رو شنیدیم..مثل اینکه بالاخره مهمون خانم بزرگ تشریفشون رو اوردن..خانم بزرگ به خدمتکار گفت اشپزخونه رو تمیز کنه بعد هم رفتیم توی سالن و منتظر شروین شدیم..البته ظاهرا من می دونستم شروین قراره بیاد ولی پرهام و هومن بی اطلاع بودن..نگاه هر 4 نفرمون به در سالن بود...نگاه من بی تفاوت..نگاه خانم بزرگ با لبخند...نگاه پرهام جدی ولی توی نگاش کنجکاوی هم به خوبی دیده میشد..و نگاه هومن که اون هم با کنجکاوی به در سالن نگاه می کرد تا ببینه مهمون ویژه ی خانم بزرگ کیه؟...بالاخره در سالن باز شد و شروین اومد تو...از همونجا یه نگاه به ما کرد و نگاش روی خانم بزرگ ثابت موند..لبخند زد و به طرف ما اومد...هر 4 نفر از جامون بلند شدیم..به پرهام نگاه کردم...نگاهش پر از تعجب بود ومات و مبهوت به شروین نگاه می کرد...دهان هومن هم باز مونده بود..وا..اینا چشونه؟..ولی خانم بزرگ خیلی گرم باهاش برخورد کرد...شروین :سلام خانم بزرگ...خیلی دلم براتون تگ شده بود..خوبید؟خانم بزرگ با مهربونی نگاش کرد و با لبخند گفت:سلام پسرم..منم دلم برات تنگ شده بود...خوش اومدی..شروین اروم سرشو تکون داد و تشکرکرد...بهش میخورد تقریبا هم سن و سال پرهام باشه..چشمای مشکی نافذ...پوست گندمی..قد بلند و چهارشونه بود ولی خب به قدبلندی و چهارشونگی پرهام نمی رسید..صورتش هم جذاب بود ومردونه ولی بازم پرهام جذاب تر بود..به خودم اومدم..ای بابا چرا من شروین رو با پرهام مقایسه می کنم؟..بی خیال فرشته..نگاه شروین به من افتاد..خیلی خونسرد و بی تفاوت نگاش کردم ولی خب محض ادب یه لبخند کوچیک زدم تا رفتارم زیادی باهاش سرد نشه...اون هم لبخند مردونه ای زد و نگام کرد...-سلام..خوش اومدید..ابروشو انداخت بالا و با همون لبخند گفت:سلام...ممنونم...نگاش چرخید سمت پرهام و هومن...با لبخندی دوستانه به طرفشون رفت و اول با هومن دست داد و روبوسی کرد...هومن کمی خشک باهاش برخورد کرد تا حالا این رفتار رو ازش ندیده بودم...و پرهام...با خشم نگاش کرد و شنیدم که زیر لب زمزمه کرد:بازم تو؟...اینجا چکار می کنی؟...با تعجب به پرهام نگاه کردم..منظورش چی بود؟چرا هومن و پرهام با شروین اینطور برخورد می کردند؟...حالت صورت شروین هیچ تغییری نکرد..جلو رفت و دستش رو به طرف پرهام دراز کرد و با همون لبخندی که روی لباش بود گفت:سلام پرهام جان..پارسال دوست امسال اشنا...خوبی؟پرهام اخماشو بیشتر تو هم کرد و دستشو جلو نیاورد..فقط پوزخند زد وگفت:از دوستی با تو هیچ خیری بهم نرسید که بخوام ادامه اش بدم..بعد هم بی توجه به شروین نشست روی مبل و با همون نگاه سرد و مغرورش به شروین خیره شد..هومن هم اخم کمرنگی روی پیشونی داشت.. اون هم درست کنار پرهام نشست..خانم بزرگ تک سرفه ای کرد و با لبخند رو به شروین گفت:شروین جان بفرما بشین..چرا ایستادی؟..بشین پسرم..شروین لبخند کوتاهی زد و با یه تشکر روبه روی خانم بزرگ روی مبل نشست..من هم روی مبل کناری پرهام نشستم...خدمتکار مشغول پذیرایی شد...خانم بزرگ داشت با شروین خوش و بش می کرد و حال و احوال مادرشو می پرسید..من هم فقط شنونده بودم و بس...تا اینکه صدای هومن رو زمزمه وار شنیدم...داشت به پرهام می گفت: پرهام میخوای یه بهونه جور کنم بریم خونه؟..صدای جدی پرهام رو شنیدم که گفت:نه تا اخر مهمونی می مونیم..حالا که اون اومده اینجا چرا ما باید فرار کنیم؟..دیگه صداشونو نشنیدم..از رفتار پرهام و هومن با شروین اصلا سر در نمی اوردم..اخه چرا با اون اینطور رفتار می کردن؟...به شروین نگاه کردم...همزمان اون هم نگاهی به من انداخت و بعد رو به خانم بزرگ گفت:خانم بزرگ معرفی نمی کنید؟...به من اشاره کرد..خانم بزرگ با لبخند مهربونی نگام کرد و رو به شروین گفت: این دختر خوب منه...اسمش هم درست مثل خودشه...فرشته.مدتی رو مهمونه منه...شروین با لبخند سرشو تکون داد و رو به من گفت:از اشناییتون خوشبختم فرشته خانم...من هم لبخند زدم و اروم گفتم:من هم از اشنایی با شما خوشبختم اقا شروین...مرسی.لبخندش پررنگ تر شد وگفت:چه جالب...پس شما اسم منو میدونید؟سرمو تکون دادم و با لبخند به خانم بزرگ نگاه کردم ورو به شروین گفتم:بله...خانم بزرگ شما رو خیلی دوست دارن..از ایشون شنیدم.شروین به خانم بزرگ نگاه کرد وگفت:من هم خانم بزرگ رو خیلی دوست دارم...ارادت خاصی نسبت به ایشون دارم.خانم بزرگ خندید وگفت:این حرفا چیه پسرم؟...من هم تو رو درست مثل پرهام و هومن دوست دارم..هیچ فرقی برام ندارید.شروین تشکرکرد و چیزی نگفت...به پرهام و هومن نگاه کردم...اوه اوه هر دوتاشون حسابی اخماشون تو هم بود...دیگه به خوبی با حالتاشون اشنا بودم..پرهام کمی سرخ شده بود و دستاشو که گذاشته بود لبه ی مبل مشت کرده بود و فشار می داد...با خشم به شروین نگاه می کرد...اصلا سر در نمی اوردم..اینجا چه خبر بود؟...گیج شده بودم..هومن که الان باید محیط رو شاد می کرد و با شروین گرم می گرفت کنار پرهام نشسته بود و اون هم با اخم به شروین نگاه می کرد..این دو تا برادر چشون شده بود؟...صدای هومن رو شنیدم که کنار گوش پرهام گفت:همینمون مونده بود خانم بزرگ ما رو با این مرتیکه یکی بدونه

ادامه دارد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
زیرچشمی داشتم نگاشون می کردم..پرهام پوزخند زد و در حالی که زل زده بود به شروین زیر لب گفت:هیچ سر در نمیارم هومن..چرا خانم بزرگ اینو اینجا دعوت کرده؟..از همه مهمتر چرا انقدر تحویلش می گیره؟مگه اون نمی دونه که شروین چکارکرده؟..هومن : خانم بزرگ می دونست ما چشم دیدن این یارو رو نداریم پس چرا اصرار داشت ما هم تو این مهمونی باشیم؟...پرهام کمی سکوت کرد وبعد روشو کرد سمت هومن و دیگه نشنیدم چی بهش گفت...خب میمردی اینو هم زیر لبی می گفتی ؟همین یه جمله مونده بودا...اه...خانم بزرگ رو به شروین گفت: شروین پسرم خیلی بی وفا شدیا...نباید به منه پیرزن یه سر بزنی؟اولا اینطور نبودی..شروین لبخند مردونه ای زد وگفت:شرمنده ام خانم بزرگ..از طرفی به خاطر پروازهایی که داشتم و سرم خیلی شلوغ بود و از طرف دیگه شما ورود اقایون رو ممنوع کرده بودید واسه ی همین من هم جرات نداشتم پامو بذارم اینجا...خانم بزرگ خندید وگفت:تو فرق می کردی پسرم..این حرفا چیه؟شروین لبخند زد و تشکرکرد...خانم بزرگ از وضعیت کار شروین و سفرهایی که داشته سوال می کرد و شروین هم یکی یکی جواب خانم بزرگ رو می داد...من هم بدون هیچ منظوری زل زده بودم بهش و داشتم نگاش می کردم که یه دفعه سرشو برگردوند و نگام کرد..دیگه دیر بود بخوام نگامو ازش بدزدم چون نگاهمو با نگاهش غافلگیر کرده بود..لبخند جذاب و مردونه ای زد که منم ناخداگاه لبخند زدم ...هنوز نگاش به من بود که پرهام تک سرفه ی بلندی کرد .. با ترس تو جام پریدم و با اخم نگاش کردم...چپ چپ نگام کرد و زیر لب غرید:نخوریش؟...اخمام باز شد و با تعجب پرسیدم:چی رو؟پوزخند زد وبه شروین نگاه کرد : چی رو نه...کی رو..با ابرو به شروین اشاره کرد وگفت:اینو...از لحن بیانش که همراه با حرص و خشم پنهانی بود خنده ام گرفته بود...سعی می کرد لحنش عصبی نشون داده نشه ولی با این حال معلوم بود داره حرص می خوره...از تیکه ای که بهم انداخته بود اصلا ناراحت نشدم برعکس خنده ام گرفته بود..برای همین لبخند بزرگی زدم و به شروین نگاه کردم..شروین هنوز داشت با خانم بزرگ حرف می زد وحواسش به اینجا نبود...لبخندم به خاطر حرصی بود که پرهام می خورد ولی مثل اینکه اون بد برداشت کرد..چون با خشم زیر لب غرید:عجب رویی داری تو دختر...البته از یه دختر فراری بیش ازاین هم نمیشه توقع داشت..چیز عجیبی نیست.ای خدااااااااا باز می خواست حرص منو در بیاره..ولی کور خوندی تازه نقطه ضعفت اومده دستم..دیگه نمیذارم با این حرفات اذیتم کنی...فقط با حرفام تلافیه حرفای بیخودت رو در میارم...اروم خندیدم تا بیشتر حرصش در بیاد...بعد زیر لب گفتم:اگر من دختر فراری هستم و این کارا هم ازم بعید نیست پس چرا دم به دقیقه حواستون به منه و با من هم کلام می شید؟..سرمو چرخوندم و نگاش کردم...حالت صورتش نشون می داد که تعجب کرده...زل زدم توی چشماش و ادامه دادم: خدایی نکرده واسه تون کسر شأن نباشه دارید با یه دختر فراری حرف می زنید اقای دکتر؟...پیروزمندانه نگاش کردم..ابروشو انداخت بالا و نگاشو دوخت توی چشمام...ولی از لبای به هم فشردش می تونستم بفهمم که بدجور داره حرص می خوره...روشو کرد اونور و دیگه حرف نزد...حقته..روت کم شد؟...خانم بزرگ مرتب از شروین سوالای جور واجور می پرسید...از کار و زندگیش و موقعیت اجتماعیش و خانواده اش و محیط کارش...یه لحظه احساس کردم شروین اومده خواستگاری...اخه خانم بزرگ هی سوال می پرسید شروین هم سرشو مینداخت پایین و جواب می داد و بعد هم با رضایت به خانم بزرگ نگاه می کرد...پرهام و هومن اصلا با شروین حرف نمی زدند...خیلی دوست داشتم بدونم دلیل این کارشون چیه؟..موقع صرف شام رسید..خدمتکارا میز رو چیده بودن...خانم بزرگ بالا نشست و پرهام سمت راست خانم بزرگ و هومن هم کنار پرهام نشست..شروین سمت چپ خانم بزرگ نشست ...منم رفتم که کنار هومن بشینم که خانم بزرگ سریع گفت:فرشته جان اینجا بشین دخترم..با تعجب به جایی که گفته بود نگاه کردم...چرا کنار شروین؟!...نگاه متعجبم رو به خانم بزرگ دوختم...بامهربونی نگام می کرد..سرشو اروم تکون داد و بهم اشاره کرد که بنشینم...پرهام و هومن و شروین زل زده بودن به من...زیر اون همه نگاه که به من خیره شده بود داشتم اب می شدم..نگاه هومن بی تفاوت بود...نگاه شروین معمولی بود ولی لبخند مردونه ای روی لباش بود...ولی نگاه پرهام متفاوت بود..اخم نداشت ولی صورتش سرخ شده بود..قاشق رو محکم توی دستاش گرفته بود...خوبه دسته اش فلزیه اگر پلاستیکی بود حتما تا الان شکسته بود... خب برای حرص دادن پرهام بد هم نبود...نشستم کنار شروین...هومن بشقاب خانم بزرگ رو بداشت و براش غذا کشید...بشقابمو برداشتم وجلو بردم تا غذا بکشم که شروین گفت: بدید من براتون بکشم؟..لبخند زدم و گفتم:نه ممنونم...راضی به زحمتتون نیستم.لبخند زد وگفت:این چه حرفیه؟..وظیفه ست...-نه ممنون...خواستم باز تعارف کنم که بشقاب از دستم کشیده شد..با تعجب به پرهام که تند تند توی بشقابم برنج می ریخت نگاه کردم..سالاد و خورش هم گذاشت کنارش و با اخم گذاشت جلوم و گفت:چقدر تعارف می کنی..بعد هم یه لیوان دوغ و یه لیوان نوشابه ریخت و هر دوتا رو گذاشت جلوم..دیگه چیزی نبود که برام بریزه و بذاره جلوم ..تموم این کارا رو با حرص انجام می داد و تقریبا می کوبید رو میز..هم تعجب کرده بودم و هم خنده ام گرفته بود..این کارا ازش بعید بود واسه ی همین وقتی اینکارا رو می کرد ناخداگاه خنده ام می گرفت چون قیافه اش توی اون لحظه واقعا دیدنی می شد..شروین نفس عمیقی کشید و سرشو تکون داد و برای خودش غذا کشید..یه نگاه به بشقابم کردم..نزدیک بود بزنم زیر خنده..معلوم بود تا حالا واسه کسی غذا نکشیده و بلد نیست...از طرفی هم با حرص برام غذا کشیده بود واسه ی همین برنجا و سالادا رو با هم قاطی کرده بود...جرات نکردم اعتراض کنم..همه تو سکوت داشتن غذاشونو می خوردن..من هم شروع کردم به خوردن...به پرهام نگاه کردم..اخم نداشت و مرتب نگاش بین من وشروین در رفت و امد بود..وقتی نگاه منو روی خودش دید نگاش روی من ثابت موند..با ابروش اشاره کرد به بشقابم و سرشو تکون داد..یعنی بخور دیگه چرا داری منو نگاه می کنی؟..لبخند بزرگی زدم و دیگه نگاش نکردم و بقیه ی غذامو خوردم..تقریبا غذامو تموم کرده بودم که سرمو بلند کردم و نگام افتاد به خانم بزرگ...لبخند روی لباش بود و به من نگاه می کرد..من هم لبخند زدم و سرمو انداختم پایین..صدای خانم بزرگ رو شنیدم : مرغ و برنج امشب رو فرشته جان زحمتش رو کشیده...بعد رو به من گفت :ممنونم عزیزم...غذات واقعا عالی شده...با شرم نگاش کردم وگفتم:نوش جانتون خانم بزرگ...ممنون.صدای شروین رو شنیدم که گفت:جدا عالی شده..دستتون درد نکنه فرشته خانم..نگام کرد و با لبخند ادامه داد :بهتون نمیاد چنین دست پختی داشته باشید...البته این فقط نظر منه...با تعجب گفتم:چطور؟...مگه ظاهرم باید به غذا درست کردنم بیاد؟..خندید وگفت : نه ...گفتم که این فقط نظر منه...ولی در کل می تونم بگم دست پخت عالی دارید...باز هم ممنونم.لبخند کمرنگی زدم و تشکرکردم.پسره هنوز از راه نرسیده واسه من نظر هم میده...هومن هم تشکرکرد و بهم لبخند زد من هم با لبخند تشکرکردم..به پرهام نگاه کردم..سرگرم خوردن بود و به اطرافش توجهی نداشت..بعد از چند لحظه اروم قاشقش رو گذاشت توی بشقابش و سرشو بلند کرد و نگام کرد..لحنش سرد نبود ولی کاملا جدی بود ..رو به من گفت: خوشمزه بود..مرسی.اروم تشکر کردم وگفتم : نوش جان....پرهام به صندلیش تکیه داد و نگاشو به میز دوخت...بعد از اون من کشیدم کنار وبعد هم شروین و هومن و خانم بزرگ...خانم بزرگ که بلند شد..همگی بلند شدیم و رفتیم توی سالن...بعد از شام هم پرهام و هومن چیزی نمی گفتن و شروین بیشتر با خانم بزرگ حرف می زد..ساعت 11 بود که شروین از همگی خداحافظی کرد و بابت شام هم از من و هم از خانم بزرگ تشکرکرد و رفت.تا دم در فقط خانم بزرگ بدرقه اش کرد..ما 3 تا هم تو خونه موندیم..من رفتم تو اشپزخونه و پرهام و هومن هم تو سالن بودن..برگشتن خانم بزرگ یه کم طول کشید...وقتی صدای در رو شنیدم از اشپزخونه اومدم بیرون..پرهام و هومن از جاشون بلند شدن و خواستن خداحافظی کنن و برن که خانم بزرگ با لحن جدی گفت:هر دوتاتون بمونید..می خوام در مورد موضوع مهمی باهاتون حرف بزنم..پرهام و هومن نگاهی به هم انداختن و نشستن روی مبل...رو به خانم بزرگ شب بخیر گفتم که اون هم با لبخند مهربونش جوابم رو داد...از پرهام و هومن هم خداحافظی کردم..پرهام زل زده بود به من.. هومن جوابم رو داد ولی پرهام فقط سرشو تکون داد.. بعد هم به خانم بزرگ نگاه کرد..رفتم توی اتاقم ولی خیلی کنجکاو بودم بدونم خانم بزرگ میخواد بهشون چی بگه؟اون موضوع مهمی که میخواست در موردش با پرهام و هومن حرف بزنه چیه؟...لباسامو عوض کردم و روتختم دراز کشیدم..به همه ی اتفاقات امشب فکر کردم..به شروین که رفتار معمولی با من داشت به حرص خوردنای پرهام به حرکتی که سر میز شام انجام داد و برام غذا کشید...نا خداگاه لبخند زدم..کاراش امشب خیلی خنده دار بود..به پهلو خوابیدم ...صدای مبهمی از بیرون می اومد...انگار داشتن با هم حرف می زدند..اروم اروم چشمامو بستم و به خواب رفتم.. پرهام و هومن روی مبل نشسته بودند و منتظر چشم به خانم بزرگ دوخته بودند... خانم بزرگ نگاهی به هر دو انداخت و گفت:من امشب شروین رو به اینجا دعوت کردم ...چون از این دعوت منظور خاصی داشتم.. پرهام با اخم گفت:منظور داشتید؟..اخه چه منظوری خانم بزرگ؟..اون .. خانم بزرگ دستشو بالا گرفت که پرهام هم ساکت شد... خانم بزرگ :توی خونه ی من حق ندارید هیچ کدومتون در مورد شروین بد بگید..شنیدید چی گفتم؟ پرهام به پشتی مبل تکیه داد و پا روی پا انداخت و پوزخند زد : نمی دونستم شروین از من و هومن که نوه هاتون هم هستیم براتون عزیزتره... نگاهی به هومن کرد..هومن رو به خانم بزرگ گفت:خانمی این دیگه چه کاریه؟...اصلا بگید ببینم منظورتون از اینکه شروین رو به اینجا دعوت کردید چی بوده؟ خانم بزرگ با لحن جدی رو به هر دو گفت:یادتونه بهتون گفته بودم من اون شخصی که قراره با فرشته ازدواج صوری بکنه رو در نظر گرفتم؟... هر دو سرشان را به نشانه ی مثبت تکان دادند....پرهام نگاه مشکوکی به خانم بزرگ انداخت.. خانم بزرگ گفت :اون شخص...کسی نیست جزء...شروین. پرهام به تندی از جایش بلند شد و تقریبا داد زد:چی؟...شروین؟!... هومن هم از جایش بلند شد و رو به خانم بزرگ گفت:چی دارید میگید خانم بزرگ؟...چرا شروین؟..شما که.. خانم بزرگ حرفش را قطع کرد وگفت :من همه چیزو می دونم حتی بیشتر از شماها...پس بی دلیل پشت سر کسی حرفی نزنید و به کسی هم تهمت نزنید... پرهام با خشم گفت:تهمت؟...هه..شما که دیدید اون با سارا چکار کرد..دیدید چطور منو بیچاره کرد..دیدید اون نامرد..اون.. کلافه دور خودش چرخید و در حالی که صورتش سرخ شده بود داد زد:د اخه من به کی بگم؟..شما که خودتون در جریان همه چیز بودید..شما چرا خانم بزرگ؟.. خانم بزرگ با ارامش رو به پرهام گفت:اروم باش پرهام..صداتو بیار پایین ممکنه فرشته بیدار بشه..گفتم که من همه چیزو در مورد شروین می دونم..همه چیزو حتی بیشتر از شماها...اون هیچ گناهی مرتکب نشده..برای این حرفم هم دلیل و مدرک دارم. پرهام چشمانش را ریز کرد و با عصبانیت غرید :چه مدرکی؟چه دلیلی خانم بزرگ؟جلوی چشم خودم با زن عقدی من... ..خودم دیدمشون خانم بزرگ..پس اون عکسا چی بود؟اون عکسایی که هر هفته می اومد دم در خونه چی؟..مگه توی اون عکسا شروین دست تو دست سارا نبود؟..مگه بغلش نکرده بود؟مگه گونهشو نمی بوسید؟.. به طرف اتاق فرشته رفت و داد زد:من باید همین الان همه چیزو به فرشته بگم...اون باید همه چیزو درمورد شروین بدونه..نباید بزارم این اتفاق بیافته..نباید.. با صدای داد خانم بزرگ پرهام سرجایش ایستاد... -صبر کن پرهام...اگر بری و چیزی به فرشته بگی دیگه تا اخر عمرم اسمت رو نمیارم.. پرهام اروم به طرف خانم بزرگ برگشت وگفت: یعنی انقدر شروین براتون مهمه؟که حاضرید به خاطرش از نوه تون بگذرید؟ خانم بزرگ عصا زنان به طرفش رفت وگفت:پرهام تو نوه ی منی..یکی از بهترین نوه هام..تو وهومن پسرای مهرداده من هستید..هر دوتاتون روی تخم چشمای من جا دارید...ولی تا کی میخوای این بازی رو ادامه بدی پرهام؟تا کی؟ پرهام به طرف خانم بزرگ رفت و با تعجب گفت:بازی؟چه بازیی؟.. خانم بزرگ سرش را تکان داد و گفت:تا کی می خوای با نفرت به زن ها نگاه کنی؟..تا کی میخوای همه رو مثل سارا ببینی؟چرا به خودت و زندگیت نمی رسی؟..چرا توی این سن هنوز مجردی واز زن ها فراری هستی؟... با لحن ارومی ادامه داد: عزیزم من ارزومه عروسیه تو رو ببینم..دوست دارم سر و سامون بگیری...به نظرت کار سارا ارزشش رو داره که به خاطرش خودت رو ازار بدی و زندگی رو به خودت زهر کنی؟..چرا نمی خوای طعم خوشبختی رو بچشی؟..چرا؟.. پرهام برگشت و روی مبل نشست...سکوت کرده بود و حرفی نمی زد... هومن رو به خانم بزرگ گفت: خانمی گفتی یه سری دلیل و مدرک داری که نشون میده شروین بی گناهه درسته؟.. خانم بزرگ نگاهش را از پرهام گرفت و به هومن نگاه کرد :درسته..من مدرک دارم که نشون میده...شروین و سارا خواهر و برادرن.. پرهام و هومن سریع به خانم بزرگ نگاه کردن و با تعجب گفتن:چی؟... خانم بزرگ لبخند زد وگفت:درست شنیدید...شروین و سارا با هم خواهر و برادرن..اون ها فرزند واقعی مریم هستند...اون دوتا از همسر سابق مریم هستند و همسر فعلیش فرزندی نداره..یعنی یکی داشته که سالها قبل فوت کرده...ظاهرا تو یه تصادف کشته شده...سارا پیش ناپدری و نامادریش بزرگ میشه..اونها بچه ای نداشتن..تا اینکه وقتی سارا نوجوون بوده میفهمه مادر واقعیش زنده ست و یه برادر هم داره...من هم جریان اینکه چطور از وجود مادرش و برادرش بی اطلاع بوده رو نمی دونم .. همه ی اینها رو هم از شروین و مریم شنیدم..چیز زیادی نمی دونم.. پرهام که با چشمان پر از تعجب به خانم بزرگ زل زده بود گفت:یعنی چی؟...پس یعنی من..من سارا رو بی دلیل طلاق دادم؟..یعنی اون بی گناه بوده؟..پس..پس اون عکسا چی؟..اون عکسایی که تو رختخواب با...با شروین تو بغل هم انداخته بودن چی؟... خانم بزرگ گفت:تو خودت تو عکس ها دیدی که اون مردی که سارا تو بغلشه شروینه؟..صورتشو دیدی؟.. پرهام کمی فکر کرد و گفت:نه...توی پارک و وقتی شروین بغلش کرده بود و گونهشو می بوسید اره شروین صورتش معلوم بود ولی...ولی توی رختخواب و...نه..صورت شروین معلوم نبود بیشتر از پشت سر گرفته شده بود و از سینه به پایین..ولی صورتش معلوم نبود... خانم بزرگ لبخند زد وگفت :وقتی از چیزی مطمئن نیستی پس چرا این حرفا رو می زنی؟..شروین برادر ساراست پس طبیعیه بغلش کنه و ببوستش...ولی اون عکسایی که تو دیدی از یه مرد دیگه بوده که همراه عکسای سارا و شروین برات فرستاده بودن..سارا به تو خیانت کرده بوده ولی نه باشروین با یه کس دیگه ..که... خانم بزرگ ساکت شد..پرهام نگاهش را به او دوخت و زمزمه کرد:که چی؟..بگید خانم بزرگ...شما می دونید اون مردی که با سارا بوده کیه درسته؟.. خانم بزرگ نگاهش را از پرهام گرفت و سرش را تکان داد:اره میدونم...ولی.. پرهام سریع از جایش بلند شد و رو به خانم بزرگ گفت:بگید اون کیه؟..مطمئن باشید هیچ کاری باهاش ندارم..من دیگه سارا رو برای همیشه فراموش کردم..پس بگید اونی که با سارا بوده کیه؟.. خانم بزرگ به پرهام نگاه کرد وگفت:اگر سارا رو فراموش کردی پس چرا هنوز از زن ها متنفری؟.. پرهام با کلافگی بین موهایش دست کشید وگفت:من سارا رو فراموش کردم.برای همیشه..ولی کاری رو که باهام کرد رو نمی تونم فراموش کنم..اون بهم خیانت کرد...اون به خاطر من از خونهشون فرار کرد..چون می گفت دوستم داره ولی نا پدریش اجازه نمیده با من ازدواج کنه..من هم دوستش داشتم..برای همین انقدر رفتم و اومدم و به ناپدریش اصرار کردم و شما رو فرستادم جلو تا قبول کرد اون هم با هزارتا شرط و شروط...هنوز یادم نرفته اون شبی که فرار کرده بود چه بلاهایی که سرش نیومد..2 شب ازش بی خبر بودیم تا اینکه تو کلانتری پیداش کردیم..میون یه مشت اراذل و اوباش...به عنوان دختر فراری گرفته بودنش..ولی منه دیوونه چون دوستش داشتم اینا رو نمی دیدم..عقدش کردم...همیششه بهم ابراز عشق می کرد ومی گفت دوستم داره ..تا اینکه این عکسا اومد دم خونه...شروین تا اون موقع یکی از دوستان خوبم بود ولی بعد برام از دشمن هم بدتر شد..من پدرومادر واقعی سارا رو نمی شناختم..نمی دونم چرا ولی اون هم هیچ وقت چیزی در این مورد بهم نگفته بود...می دونستم پدرش پدر واقعیش نیست ولی همیشه فکر می کردم مادرش مادرو اقعی خودشه...هیچ وقت بهم نگفت شروین برادرشه..هیچ وقت بهم نگفت پدر و مادر واقعیش کیا هستن...ولی به جاش بهم خیانت کرد...وقتی ازش پرسیدم اولش انکار کرد ولی بعد که عکسا رو دید با پررویی گفت که اینکارو کرده ولی نگفت با کی..من هم شکم به شروین رفت..نمی دونستم برادرشه..هیچ وقت بهم نگفت..هیچ وقت...از همون موقع از زن ها متنفر شدم..همشون خیانتکارن..همشون.. خانم بزرگ گفت:چرا میگی همشون؟..این همه زن اطرافت هستن این همه دختر ...چرا همه رو به یه چوب میزنی پسرم؟..بین ما ادم ها هم ادم خوب هست و هم بد...ولی خب...تقدیر این بوده پسرم..کاریش نمیشه کرد...تو هم باید به فکر اینده ات باشی.. پرهام به خانم بزرگ نگاه کرد وگفت:من اینده رو بی خیال شدم خانم بزرگ..گفتم که سارا رو هم فراموش کردم..فقط می خوام بدونم اون کسی که با سارا بوده کیه؟..بهم بگید.. خانم بزرگ نگاهش کرد وگفت:چرا می خوای بدونی؟برات مهمه؟.. پرهام :برام مهم نیست..ولی من یه زمانی شوهر سارا بودم..نباید بدونم زنم با کی رابطه داشته؟..خواهش می کنم بهم بگید.. خانم بزرگ نفس عمیقی کشید...هومن تمام مدت با تعجب به خانم بززرگ و پرهام نگاه می کرد وسکوت کرده بود.. خانم بزرگ گفت:قول میدی وقتی شنیدی کار اشتباهی نمی کنی؟..تو که میگی سارا رو فراموش کردی پس این هم نباید برات مهم باشه درسته؟.. پرهام سرش را تکان داد و گفت:درسته خانم بزرگ..بهتون قول میدم..حالا بگید اون کیه؟.. خانم بزرگ نگاهش را به هومن دوخت و زمزمه کرد :کامران..

ادامه دارد ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
هومن و پرهام هر دو داد زدن:کامران؟.. هومن سریع گفت:کدوم کامران؟..کامران برادر کتی..یا...یا کامران نامزد ویدا؟... خانم بزرگ سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت.. بعد از چند لحظه سرش را بلند کرد و رو به هومن گفت:کامران..نامزد ویدا... هومن از جایش بلند شد وداد زد:کامران؟..اون..اون اشغال؟..ولی اون که..شما.. کلافه شه بود واز زور عصبانیت به خود می لرزید.. پرهام رو به هومن گفت:اروم باش هومن...صبر کن ببینیم خانم بزرگ چی میگه؟.. هومن با حرص به پرهام نگاه کرد وگفت:مگه نمی بینی؟..نمی بینی خانم بزرگ داره چی میگه؟..میگه کامران ..نامزد ویدا کسیه که با زن عقدی تو رابطه داشته..اینو می فهمی؟..اون عوضی...یه اشغاله... خانم بزرگ رو به هر دوی انها گفت:بهتره اروم باشید وبه تموم حرفای من گوش کنید..من ازهمه ی کارای کامران با خبرم..از همه ش..اون و سارا عاشق هم بودن..برای همین هم کامران وقتی دید سارا زن پرهام شده اومد خواستگاری ویدا و خیلی هم اصرار داشت که با ویدا ازدواج کنه.. هومن کلافه بود و صورتش از زور عصبانیت سرخ شده بود.. پرهام با اخم رو به خانم بزرگ گفت:شما که می دونستید کامران چطور ادمیه..پس چرا اجازه دادید با ویدا نامزد بشه؟.. خانم بزرگ سرش را تکان داد وگفت:من زمانی فهمیدم که کار از کار گذشته بود و نامزدی انجام شده بود.. هومن تقریبا داد زد:ویدا تا چند روز دیگه زنش میشه...اونوقت شما دست روی دست گذاشتید و هیچ کاری نمی کنید؟ خانم بزرگ لبخند زد وبا ارامش گفت:شما از کجا می دونید که من بیکار نشستم و کاری نمی کنم؟.. هر دو با تعجب به خانم بزرگ نگاه کردن..هومن نگاه مشکوکی به خانم بزرگ انداخت وگفت: چی میخواید بگید خانم بزرگ؟.. خانم بزرگ با ارامش لبخند زد وگفت:به موقعش می فهمی پسرم..فقط کمی صبر کن...همه چیز درست میشه. ادامه دارد... هومن لبخند کمرنگی زد وگفت:یعنی ما خیالمون راحت باشه که کامران دستش رو میشه و این عقد صورت نمی گیره؟ خانم بزرگ سرش را تکان داد وگفت:اره مطمئن باش..ولی به کمک تو خیلی نیاز دارم.. هومن دستش را روی سینه اش گذاشت و با لبخند بزرگی گفت:من چاکر شما هم هستم خانمی..در خدمتم. خانم بزرگ خندید و به پرهام نگاه کرد.. پرهام با لحن کنجکاوی رو به خانم بزرگ گفت:خانم بزرگ واقعا می خواید شروین رو به فرشته واسه این ازدواج صوری پیشنهاد بدید؟ خانم بزرگ با لبخند نگاهش کرد و گفت:تو کیس بهتری رو سراغ داری؟ پرهام کمی هول شد ..اخم هایش را در هم کشید و گفت:نه نه..کسی رو سراغ ندارم.فقط سوال کردم همین... خانم بزرگ با همان لبخند چشمانش را ریز کرد وگفت:چرا این موضوع انقدر برات مهمه؟.. پرهام خواست اعتراض کند که خانم بزرگ دستش را بالا اورد وگفت:نمی خواد انکارش بکنی...مثل روز روشنه که دوست نداری فرشته با شروین ازدواج بکنه..فقط دلیلشو بگو.. پرهام کلافه نگاهش کرد وگفت:دلیله چی رو باید بگم خانم بزرگ؟این زندگی خود فرشته ست..به من ربطی نداره..فقط... خانم بزرگ سریع گفت:فقط چی؟ پرهام سریع گفت:فقط هیچی... هومن خندید .. خانم بزرگ هم با خنده گفت:تو چت شده پرهام؟..چرا اینجوری می کنی؟..مرد و مردونه بگو چی می خوای؟ پرهام نگاهی به هومن انداخت و بعد با صدای ارومی رو به خانم بزرگ گفت:من چیزی نمی خوام خانم بزرگ..فقط میگم که فرشته بهتر از شروین هم براش پیدا میشه..درسته ازدواجش صوریه ولی..ولی خب.. پرهام کلافه شده بود...خانم بزرگ خندید وگفت:خیلی خب منظورتو فهمیدم..حالا تو کیس بهتری سراغ داری؟به ما هم پیشنهاد بده... هومن سریع گفت:من... پرهام و خانم بزرگ متعجب به چشم به او که خیلی جدی این حرف را زده بود دوختند... پرهام با حرص گفت:چرا تو؟.. هومن ابروشو اندخت بالا و گفت:پ نه پ لابد تو..مگه من چمه؟ پرهام سرش را تکان داد و با حرص گفت:مگه من گفتم چیزیت هست؟..ولی مگه تو نگفتی من تا اخر عمرم نمی خوام ازدواج کنم؟ هومن پا روی پا انداخت و به پشتی مبل تکیه داد و گفت:اره گفتم ولی اون واسه ازدواج دائم بود ولی این یکی موقته..واسه ازدواج صوری که اینو نگفتم.. با شیطنت رو به پرهام گفت:تو که منو می شناسی ..از خودگذشتگی تو خونمه...جون پری. پرهام با حرص زد به پهلوی هومن وگفت:خفه شو هومن...این کار به ازخودگذشتگی تو نیاز نداره..هومن بیخودی خودتو قاطی نکن. هومن لبهایش را کج کرد وگفت:تو چرا جوش می زنی؟..من می خوام بگیرمش ..اونوقت تو.. پرهام به طرف هومن خیز برداشت و دستش را مشت کرد وداد زد:یه بار دیگه بگی می گیرمش ..می زنم همین جا لهت می کنم هومن..شنیدی؟... همه ساکت شدند..خانم بزرگ با تعجب به انها نگاه می کرد..هومن لبخند روی لبانش بود وپرهام هم با چشمان به خون نشسته به هومن زل زده بود... هومن با خنده رو به خانم بزرگ گفت:خانمی گزینه ی دوم رو هم به لیست خواستگارای فرشته واسه این ازدواج اضافه کن... پرهام با خشم نگاهش کرد که هومن سریع گفت:خانمی بنویس..پرهام بزرگ نیا.. خانم بزرگ خندید و به پرهام نگاه کرد..پرهام یک دفعه اروم شد و مات و مبهوت با تعجب توی صورت هومن نگاه کرد وگفت:چی داری میگی؟خل شدی؟ هومن ابروش انداخت بالا و گفت:نه .. ولی خدا بخواد تو می خوای خل بشی بری فرشته رو بگیری... پرهام چپ چپ نگاش کرد که هومن هم سریع گفت:خیلی خب اونجوری نگام نکن شب خوابم نمی بره.. پرهام لبخند کمرنگی زد که هومن گفت:چیه خوشت اومد؟..میخوای برو عقد دائمش بکن اونوقت بیا برامون قهقه بزن... پرهام مشت ارومی به بازوی هومن زد : خفه هومن.. هومن لب هایش را کج کرد وگفت:چشم... خانم بزرگ به پرهام و هومن که با هم کل کل می کردند نگاه می کرد و می خندید... خانم بزرگ رو به پرهام گفت:اتفاقا هومن حرف خوبی زد..من تو و هومن و شروین رو میذارم تو لیست و حق انتخاب رو به فرشته میدم..اون همه چیزو به من سپرده ..به نظر من این بهترین کاره که خودش از بین شماها یکی رو انتخاب بکنه.. هومن با تعجب گفت:منو هم میذارید تو لیست؟..بابا بی خیال خانمی..من یه حرفی زدم..تو چرا جدی گرفتی؟ خانم بزرگ لحنش جدی شد وگفت:من با کسی شوخی ندارم..هومن می خوای تو لیست باشی یا نه؟.. خانم بزرگ توی چشمان هومن زل زد ..نگاهش جور خاصی بود که باعث شد لبخند روی لبان هومن بنشیند:اره بابااااا..چی از این بهتر...هستم تا اخرش..نوکر شما و ف... نگاهش به چشمان پر از خشم پرهام افتاد که سریع حرفش را من من کنان عوض کرد وگفت :اااا چیزه..همون نوکر خودتونم دیگه..بقیه نداشت. پرهام لبخند کمرنگی زد ولی خانم بزرگ خندید ...رو به پرهام گفت:پرهام نظر تو چیه؟می خوای تو لیست باشی؟..با فرشته عقد دائم که نمی کنی..فقط به صورت موقت و صوری این کار انجام میشه..قبول می کنی؟.. هومن و خانم بزرگ چشم به دهان پرهام دوخته بودند..پرهام نگاهی به هر دوی انها انداخت و بعد از چند لحظه گفت :نه...من اینکارو نمی کنم.. از جایش بلند شد که خانم بزرگ با لحن جدی سریع گفت:بسیار خب..پس به فرشته میگم از بین شروین و هومن یکی رو انتخاب بکنه...از نگاه هایی که شروین به فرشته مینداخت معلوم بود ازش خوشش اومده..اون می تونه کاری بکنه که فرشته با اون ازدواج بکنه... پرهام سریع نشست و غرید:اون خیلی بیجا کرده بخواد ازاین غلطای اضافه بکنه...از کجا معلوم شاید فرشته هومن رو انتخاب کرد... خانم بزرگ با لبخند گفت:اگر فرشته گفت من هومن رو جای برادری دوست دارم چی؟به هر حال شروین رو تا حالا ندیده وبراش غریبه ست نمی تونه این حرفو بزنه..درضمن اون الان به هر کسی که من پیشنهاد بکنم ازدواج می کنه چون به من اعتماد کرده واینجا هم به جز من کسی رو نداره و روی کسی هم شناخت نداره...اینو چی میگی؟.. پرهام به پشتی مبل تکیه داد وبا لحن ارومی گفت:خب اگر بگه منو هم مثل برادرش دوست داره چی؟.. خانم بزرگ خندید وگفت:خب این که برای تو بد نمیشه..تو که راضی به این ازدواج نیستی..پس نباید نگران باشی. پرهام با اخم نگاهش کرد وگفت:پس در اون صورت باید بره زن شروین بشه؟.. خانم بزرگ گفت :شاید هم زن هومن...معلوم نیست..همه چیز به نظر فرشته بستگی داره. پرهام کلافه نگاهش کرد وگفت:گیج شدم خانم بزرگ..منظورتون چیه؟ خانم بزرگ با لبخند گفت:من منظوری ندارم..فقط میگم اگر مایل هستی اسمت رو به عنوان نفرسوم به فرشته بگم..اون هم از بین شما 3نفر یکی رو انتخاب می کنه. پرهام کمی فکر کرد و در اخر گفت:الان نمی تونم چیزی بگم..فردا صبح باهاتون تماس می گیرم.. خانم بزرگ سرش را تکان داد و لبخند زد... پرهام و هومن هر دو از خانم بزرگ خداحافظی کردند و رفتند. ******* توی ماشین نشسته بودند .پرهام پشت فرمان بود و هومن هم کنارش نشسته بود.. هومن گفت:تو که از زنا متنفر بودی پس چی شد قبول کردی؟ پرهام نگاهش کرد وگفت:قبول نکردم..فقط گفتم فردا زنگ می زنم و جوابو میگم.. هومن خندید وگفت:دقت کردی امروز خانم بزرگ ازت خواستگاری کرد؟..فردا هم جواب مثبت یا منفیتو باید بهش اعلام کنی. پرهام لبخند زد وسکوت کرد... هومن گفت:این کامران چقدر نامرده...هیچ فکر نمی کردم انقدر عوضی باشه... پرهام سرش را تکان داد وگفت:اره منم باهات موافقم..من سارا رو فراموش کردم هومن...خیلی وقته.فقط کاری که باهام کرد و نمی تونم فراموش کنم..اون با این کارش به خودم و شخصیتم توهین کرد..من شوهرش بودم ولی بهم خیانت کرد.. فرمان را توی دستانش فشرد و ادامه داد:برای همین از زن ها متنفرم...برای همین نمی خوام دیگه ازدواج کنم..چون می ترسم اون هم بهم خیانت کنه..چون دیگه طاقت ندارم برای بار دوم شکست بخورم..نمی تونم... هومن نفس عمیقی کشید وگفت:ولی پرهام همه که مثل هم نیستن..دختر خوب هم اطرافت زیاده..فقط باید با دید بازتری انتخاب بکنی ... هومن از گوشه ی چشم به پرهام نگاه کرد وادامه داد:مثلا همین فرشته...به نظر من نکات مثبته زیادی داره ومی تونه یه همسر خوب..واسه ی.. پرهام داد زد:ساکت شو هومن...گفتم که از زن جماعت بیزارم و حاضر نیستم ازدواج کنم. هومن گفت:پس چرا می خوای باهاش ازدواج کنی؟ پرهام با حرص نگاهش کرد وگفت:من کی گفتم می خوام باهاش ازدواج کنم؟گفتم می خوام فکر کنم.اگر هم به خانم بزرگ جواب مثبت بدم که بعیده همچین کاری بکنم..واسه ی اینه که خیالم راحته این ازدواج صوریه و دائمی نیست و خیلی زود تموم میشه..وگرنه من تا اخر عمرم نه ازدواج می کنم و نه عاشق میشم... هومن لبخند کمرنگی زد وگفت:مرده و حرفش...ببینیم و تعریف کنیم. پرهام نیم نگاهی به او انداخت وگفت:هم می بینی و هم تعریف می کنی..فقط صبر کن و ببین. هومن سرش را تکان داد و نفس عمیقی کشید... پرهام به خیابان زل زده بود وچهره اش و اخمی که روی پیشانی داشت نشان می داد که سخت در فکر است... ادامه دارد... فصل سیزدهم صبح بعد از صبحونه با خانم بزرگ توی سالن نشسته بودیم که صدای زنگ در اومد...خانم بزرگ نگاهی به من انداخت و بعد از چند لحظه نگاهشو به در دوخت... صدای ترمز ماشین رو از توی حیاط شنیدم..بعد چند دقیقه در خونه باز شد و پرهام اومد تو..ناخداگاه از جام بلند شدم و بهش سلام کردم..با دیدن من اخماشو کرد تو هم و جوابمو داد...ای بابا چرا اینجوریه؟ به طرف خانم بزرگ رفت وبا لبخند کمرنگی بهش سلام کرد..خانم بزرگ جوابشو داد و با تعجب گفت: مگه قرار نبود زنگ بزنی؟پس چرا... پرهام سریع جواب داد:کار مهمی باهاتون داشتم..خواستم رو در رو باهاتون حرف بزنم... ای خدا باز حس اضافی بودن بهم دست داد...پرهام روی مبل نشست من هم رو به خانم بزرگ گفتم:خانم بزرگ من میرم تو اتاقم... خانم بزرگ لبخند زد وگفت:باشه دخترم برو.. نیم نگاهی به پرهام انداختم..اصلا نگام نمی کرد ... به طرف اتاقم رفتم و همین که رفتم توی راهرو اسمم رو از دهان پرهام شنیدم..سرجام وایسادم...بعد از اون هم صدای خانم بزرگ رو شنیدم.. -صبر کن فرشته بره تو اتاقش بعد حرفتو بزن.. نمی دونم چرا باز حس کنجکاوی اومده بود سراغم...شاید به خاطر اینکه اسم خودم رو شنیده بودم و این احتمال رو می دادم که موضوع بحثشون به من مربوط میشه... به طرف اتاقم رفتم و یک بار باز و بسته اش کردم...اینجوری فکر می کردن رفتم توی اتاقم..سریع اومدم و کنار دیوار ایستادم و یواشکی توی سالن رو نگاه کردم...زاویه ی دیدم جوری بود که پرهام پشتش به من بود و خانم بزرگ هم سمت چپش نشسته بود و هیچ کدوم نمی تونستن منو ببینن... صداشونو به خوبی نمی شنیدم ولی تموم سعیم رو کردم که بتونم بهتربشنوم.. خانم بزرگ:جوابت چیه پرهام؟...قبول می کنی؟ پرهام سکوت کرده بود..بعد از چند لحظه صدای جدی و خشکش رو شنیدم :نه...نمی تونم قبول کنم. خانم بزرگ گفت:پس که اینطور...باشه مشکلی نیست.شروین و هومن هم کافی هستن.می مونه نظر فرشته. پرهام سکوت کرده بود...خانم بزرگ گفت:حالا که تصمیمت رو گرفتی ونظرت رو گفتی...میشه دلیلش رو هم بگی؟ پرهام نفس عمیقی کشید و با همون لحن قبلی گفت:خودتون بهتر می دونید چرا این تصمیم رو گرفتم..من نمی خوام تا اخر عمرم ازدواج بکنم...چه صوری چه دائمی...من از عشق و دوست داشتن متنفرم.از زن ها بیزارم.حالا چطور بیام با یه دختر ازدواج بکنم و به همین راحتی هم گذشته رو فراموش کنم؟..درضمن من نمی تونم با فرشته ازدواج کنم..یه سری دلایل واسه خودم دارم... خانم بزرگ با تعجب گفت:چه دلیلی؟.. پرهام کمی سکوت کرد وبعد از چند لحظه گفت:خودتون می دونید خانم بزرگ... دلیلم به هیچ وجه به ازدواج صوری و فرار فرشته و این حرفا مربوط نمیشه...شاید..شاید هر دختر دیگه ای جای فرشته بود می تونستم قبول کنم...ولی..ولی فرشته رو نه..نمی تونم. خانم بزرگ سکوت کرده بود...

ادامه دارد ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
من هم اینور داشتم از زور هیجان و تعجب و استرس به خودم می لرزیدم..قلبم با بیقراری خودشو به سینه ام می کوبید..منظور پرهام از این حرفا چی بود؟متوجه شده بودم خانم بزرگ بهش پیشنهاد داده با من ازدواج بکنه ولی چرا پرهام گفت به یه دلایلی نمی خواد با من ازدواج بکنه؟چرا میگه هر کس دیگه جز فرشته؟..مگه من چکارش کرده بودم؟...اخه منظورش از این حرفا چیه؟ با شنیدن صدای خانم بزرگ نگامو به سالن دوختم :پرهام چی میخوای بگی؟..خب بگو دلیلت چیه؟چرا هر دختری جز فرشته؟..اگر منظورت اون اشتباست که تو گذشته صورت گرفته و تقصیر فرشته نبوده...به گذشته مربوط میشه و فرشته هم توی این قضیه بی تقصیره..مگه با تو چکار کرده که انقدر ازش بیزاری؟ پرهام سریع گفت:نه خانم بزرگ اشتباه نکنید..فرشته هیچ کاری با من نداشته و نداره.این من هستم که همیشه یه جوری با کلماتم بهش نیش می زنم و اذیتش می کنم.نمی خوام باهاش ازدواج بکنم حتی صوری هم به دلیله اینکه از زن ها متنفرم و هم اینکه....به اون دلیلی که خودتون هم می دونید...درسته فرشته مقصر نیست ولی...من نمی تونم خانم بزرگ. خانم بزرگ سکوت کرده بود...دیگه داشتم پس می افتادم..پرهام از چی حرف می زد؟.. خانم بزرگ :پرهام دلیلت منطقی نیست.این موضوعی هم که تو داری ازش حرف می زنی مال گذشته ست و به فرشته مربوط نمیشه.من امشب با فرشته حرف می زنم...تصمیم نهایی با اونه.فرداشب تو و هومن بیاید اینجا...به شروین هم همه چیزو گفتم اون هم در جریانه همه چیز هست همین امروز هم بهم زنگ زد و جواب مثبتش رو داد.هومن که دیدی راضیه..تو هم که به خاطر یه مشت دلیله بی پایه و اساس کشیدی کنار..حالا فرشته باید از بین شروین و هومن یکی رو انتخاب بکنه..تصمیم با اونه..فرداشب منتظرتون هستم. دیگه چیزی نگفتن...من هم اروم اومدم توی اتاقم...نشستم روی تختم و سرمو گرفتم توی دستام..توی ذهنم پر از سوال بود..پرهام از چی حرف می زد؟منظور خانم بزرگ از گذشته چی بود؟چه دلیلی داشته که پرهام منو رد کرد؟چرا خانم بزرگ هومن و شروین رو انتخاب کرده؟ من به هومن به چشم برادری نگاه می کردم..نمی تونستم قبول کنم باهاش ازدواج کنم..هر چند صوری ...ولی خب با شروین هم نمی تونستم ازدواج صوری بکنم..اخه نه می شناختمش و نه اینکه باهاش راحت بودم...باز یه جورایی با هومن می تونستم کنار بیام ولی شروین اصلا... سرمو بلند کردم و نالیدم :خدایا عجب گیری کردما..چی میشد پرهام قبول می کرد؟اونوقت تا خانم بزرگ می گفت پرهام هم توی لیست هست من هم سریع اونو انتخاب می کردم..اصلا به شروین و هومن فکر هم نمی کردم... خدا ازت نگذره پرهام که منو گذاشتی تو خماری.. با حرفایی که ویدا زد امیدوار بودم پرهام همون کیس مورد نظر باشه ولی اشتباه می کردم..اون مغرورتر از این حرفا بود... ******* شب بعد از شام خانم بزرگ گفت که می خواد باهام حرف بزنه..می دونستم چی میخواد بگه..استرس داشتم. با اینکه می دونستم قراره چه چیزایی بشنوم ولی باز هم دست وپام می لرزید... ای کاش پرهام همون کسی بود که خانم بزرگ می خواست در موردش باهام حرف بزنه...خدا ازت نگذره پرهام. خانم بزرگ با لبخند همیشه مهربونش نگام کرد وگفت:عزیزم یادته گفتی که به من اعتماد داری و برای ازدواج صوری همه چیزو به من سپردی؟ سرمو تکون دادم و گفتم:بله خانم بزرگ یادمه.. خانم بزرگ : من هم گفتم اون کسی که مد نظرم هست رو پیدا کردم..خب...بهتره اینطور شروع کنم..نظرت در مورد شروین و هومن و پرهام چیه؟ با تعجب نگاش کردم..خدایا درست شنیدم؟گفت پرهام؟..قلبم تند تند می زد..از زور هیجان نمی دونستم چی بگم.. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اروم باشم..گفتم:خب..اقا شروین که مرد متین و خوبی به نظر می رسیدند..البته من شناختی روی ایشون ندارم و نمی تونم نظری بدم...هومن هم توی این مدت خیلی بهم کمک کرده و واقعا مثل برادرم دوستش دارم.. روی برادر تاکید کردم..و ادامه دادم:و...پرهام هم...خب.. خانم بزرگ در حالی که یه لبخند بزرگ رو لباش بود نگام کرد :پرهام چی؟...بگو دخترم.. با شرم لبخند زدمو سرمو انداختم پایین :خب پرهام درسته که توی این مدت هر وقت با من برخورد داشته یه جورایی با جملاتش ازارم می داد ولی..ولی با این حال خیلی بهم کمک کرده و من هم اگر الان صحیح و سالم اینجا نشستم مدئونش هستم. خانم بزرگ سرشو تکون داد وبا لبخند گفت:پس شروین برات غریبه ست..هومن رو هم مثل برادرت دوست داری...و پرهام هم.. نگام کرد وخندید..من هم با شرم لبخند زدم.. خانم بزرگ با لحن شادی گفت :رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون..پس با این حساب اگر من این 3نفر رو بهت پیشنهاد کنم و تو هم بخوای یکیشونو انتخاب بکنی...پرهام رو انتخاب می کنی درسته؟ سرمو اروم بلند کردم و به خانم بزرگ نگاه کردم...سکوت کرده بودم..روم نمی شد رک و راست حرفمو بزنم.. خانم بزرگ با لبخند گفت:سکوت علامت رضاست دخترم دیگه اره؟.. با شرم لبخند زدم و اروم سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.. خانم بزرگ با خنده گفت:نه نشد..باید صداتو هم بشنوم..پرهامو قبول می کنی؟ با لبخند گفتم:بله.. خانم بزرگ سرشو تکون داد و گفت:قربونت برم عزیزم..می بینی تو رو خدا...همه جا پسرا از دخترا خواستگاری می کنند..اینجا تو داری از 3 تا پسر خواستگاری می کنی.2تاشون که جوابشون مثبته ولی سومی یه کم ناز داره که باید بخریش.با هر 3 تاشون که نمی تونی ازدواج کنی پس باید روی سومی که با اون 2تا هم فرق می کنه نظر داشته باشی...درسته؟ از حرفای خانم بزرگ چیزی سر در نمی اوردم..یعنی پرهام راضی نبود؟.. وقتی نگاه گنگم رو دید گفت:دخترم پرهام به دلایلی راضی نمیشه با تو ازدواج بکنه...یکی از دلایلش تنفرش از زن هاست که این هم به گذشته ش بر می گرده و دلیله دومش هم.. خانم بزرگ سکوت کرد..بعد از چند لحظه گفت:دلیله دومش رو هم به موقعش می فهمی...من نمی تونم چیزی درموردش بهت بگم..ولی به نظرم تمومه دلایلش پوچ و بیخوده.اون داره با اینده اش بازی می کنه.می دونم که به این ازدواج بی میل نیست..من تموم حرکات و رفتارشو زیرنظر داشتم..از رفتارش مشخص بود که با این ازدواج راضیه...ولی خب..به خاطر یه مشت باوره بی پایه و اساس داره خودشو بدبخت می کنه.من نمی خوام اینطور بشه... سکوت کرده بودم و به حرفای خانم بزرگ فکر می کردم..پس پرهام منو قبول نکرده بود..هه..منو بگو چه خوش خیال بودم.. خانم بزرگ صدام کرد :فرشته... سرمو بلند کردم ونگاش مردم:بله خانم بزرگ... بدون مقدمه گفت:تو پرهام رو دوست داری؟.. از زور تعجب چشمام گشاد شده بود...چی؟!..مگه عقلم کمه؟من ؟پرهام؟عشق و عاشقی؟عمرا... رو به خانم بزرگ با تعجب گفتم:چی دارید میگید خانم بزرگ؟..نه اینطور نیست.من اگر قبول کردم با پرهام ازدواج کنم..فقط..فقط به این خاطر بوده که هم می شناسمش و هم اینکه..این ازدواج صوریه.. خانم بزرگ چشماشو ریز کرد وبا لحن کنجکاوی گفت:پس چرا پرهام رو مثل هومن دوست نداری؟..اونا هر دو با هم برادرن و یکسان بهت کمک کردن..پس چرا دیدت نسبت به پرهام فرق می کنه؟.. با این حرفی که خانم بزرگ زد لال شدم..رفتم تو فکر..خانم بزرگ درست می گفت..چرا من هومن رو مثل برادرم دوست داشتم ولی پرهام رو نه؟..چرا وقتی پرهام رو می بینم تپش قلب می گیرم و دست و پام می لرزه؟..اینها دلیلش چی بود؟.. از فکری که به ذهنم رسید چشمام گرد شد ..نهههههههه...یعنی من........ با تعجب به خانم بزرگ نگاه کردم :من...یعنی من.. خانم بزرگ لبخند زد وگفت:درسته..تو بهش علاقه داری..ولی از روی لج و لجبازی می خوای انکارش کنی..دخترم اینکه تو دوستش داری مثل یه راز پیش من می مونه..این عشق رو باید بهش ثابت کنی..باید بتونی اونو به این باور برسونی که هنوز عشق نمرده و کسانی هم هستن که می تونند پاک و صادقانه بهش عشق بورزند و دوستش داشته باشن..پرهام دیدش نسبت به زن ها تغییر کرده چون توی گذشته ش... همه چیزو خانم بزرگ برام تعریف کرد..از سارا گفت ازاینکه زن عقدی پرهام بوده..از خیانت سارا گفت..و بعد از اون پرهام طلاقش داده بوده..از شکستی که پرهام خورده بوده..از غرور مردونه اش که له شده بوده..همه چیزو برام تعریف کرد.. خدایا توی گذشته ی پرهام چه چیزایی بوده..بیچاره پرهام..توی اون لحظه چی کشیده بوده... با شنیدن این حرفا واقعا بهش حق می دادم دیدش نسبت به زن ها اینطور باشه و ازشون متنفر بشه..اون الان به هیچ زنی اعتماد نداره..فکر می کنه اگر ازدواج بکنه از همسرش خیانت می بینه.. واسه ی همین از ازدواج دوری می کنه.. خانم بزرگ گفت:من وقتی فهمیدم تو به پرهام علاقه داری این حرفا رو بهت زدم..گذشته ی پرهام که براش مثل یه راز میمونه رو برات گفتم..چون می خوام کمکش کنی..چون می خوام پرهام رو به زندگی برگردونی..می خوام یه کاری بکنی اون با عشق حقیقی..یه عشق پاک و زیبا اشنا بشه... انگار بهم شک وارد شده بود..منظور خانم بزرگ چی بود؟ گفتم:منظورتون چیه خانم بزرگ؟شما می خواید من چکار کنم؟ خانم بزرگ نگام کرد وگفت:ازت می خوام کمکش کنی..می خوام به کسی که بهش علاقه داری کمک کنی به زندگی برگرده ..یه کاری کنی عشق رو باور کنه..اینکارو به خاطر کسی که دوستش داری می کنی فرشته؟ کمی فکر کردم..خب معلومه که اینکارو می کنم..حالا که همه چیزو از گذشته ش می دونم معلومه اینکارو می کنم...پس اون دلیلی که پرهام و خانم بزرگ ازش حرف می زنند چی؟..خب خانم بزرگ میگه دلیلش پوچ و بیخوده و پرهام داره لجبازی می کنه...پس باید کمکش کنم و یه کاری بکنم دیدش عوض بشه. سرمو تکون دادم و با لحن مطمئنی گفتم
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل یازده

حتما...مطمئن باشید بهش کمک می کنم...ولی اخه چطوری خانم بزرگ؟اون همه ش از من فرارمی کنه و هر وقت هم منو می بینه یه چیزی بهم می پرونه..چطوری می تونم بهش کمک کنم؟ خانم بزرگ یه پشتی مبل تکیه داد و با لبخند نگام کرد..با لحن مطمئنی گفت:اون با من..من بهت میگم باید چکار کنی..یه فکری دارم که می تونه کمکمون بکنه.. با تعجب به خانم بزرگ نگاه کردم.. ادامه دارد... قرار بود امشب پرهام و هومن و شروین بیان اینجا تا من از بین هومن و شروین یکی رو انتخاب کنم.. استرس شدیدی داشتم..حالا خوبه این ازدواج صوریه اگر واقعی بود چی؟...نه خدایا اگر می خواست واقعی باشه که اصلا حالا حالا ها ازدواج نمی کردم. امشب دیگه حال و حوصله ی اشپزی نداشتم...حاضر و اماده توی اتاقم نشسته بودم و به حرفای خانم بزرگ فکر می کردم.بهم گفته بود که بعد از مهمونیه امشب باهام کار داره ومیخواد با من حرف بزنه.. خیلی دوست داشتم به شیدا زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم تا اروم بشم..ولی خب هران ممکن بود مهمونا از راه برسن... اه عمیقی کشیدم و رفتم جلوی اینه..یه شلوار جین ابی تیره و یه سارافن ابی و یه بلوز استین بلند سفید هم زیرش تنم بود.. موهامو بالای سرم بسته بودم و یه شال سفید هم سر کرده بودم.. هه شده بودم عین دخترایی که شب خواستگاریشونه...همونطور استرس داشتم .. با صدای تقه ای که به در خورد به خودم اومدم.. -بله؟ صدای خانم بزرگ رو شنیدم :فرشته جان اماده شدی؟ -بله خانم بزرگ... -عزیزم بچه ها اومدن تازه توی حیاطن...بیا دخترم.. سریع رفتم سمت در و بازش کردم..خانم بزرگ پشت در بود با دیدنم لبخند بزرگی زد و با رضایت سرشو تکون داد.. رفتیم توی سالن که همون موقع در خونه باز شد وپرهام و هومن اومدن تو.. پرهام مثل همیشه سرد و خشک بود ولی هومن لبخند بزرگی روی لباش بود..از همونجا به من و خانم بزرگ سلام کرد و اومد جلو و گونه ی خانم بزرگ رو بوسید ..خانم بزرگ هم با لبخند جوابش رو داد. پرهام لبخند کمرنگی زد و به خانم بزرگ سلام کرد خانم بزرگ هم با مهربونی جواب سلامش رو داد.. به پرهام سلام کردم..سرشو بلند کرد و نگام کرد..با دیدنم اخم کمرنگی کرد و سرشو تکون داد و زیر لبی جوابمو داد :سلام... دیگه به این رفتارش عادت کرده بودم..به نظرم اینجوری جذابتر هم می شد.. تازه همگی نشسته بودیم که زنگ خونه رو زدن..حتما شروین بود..حدسم درست بود ..نگاه هممون به در بود که شروین درو باز کرد و اومد تو... از همون جلوی در با دیدنمون لبخند زد..به طرفمون اومد و اول به خانم بزرگ سلام کرد و بعد هم به طرف هومن رفت ..هومن هم برخلاف قبل اینبار کمی گرمتر باهاش برخورد کرد..ولی پرهام هنوز سرد بود.. با اخم کمرنگی با شروین دست داد و زیرلبی جوابشو داد..از رفتار پرهام و هومن با شروین گیج شده بودم وهیچ سردر نمی اوردم..دیوونه بودنا..اون بار که با نفرت بهش نگاه می کردن...اینبار هم هومن گرمتر باهاش رفتار می کرد وپرهام هم باهاش دست داد و جواب سلامش رو داد..درسته اخم کرده بود ولی با این حال تحویلش گرفت.پس دلیله رفتار اون بارشون چی بود؟ نوبت به من رسید.لبخندش پررنگتر شد..لبخند ماتی زدم واروم سلام کردم :سلام...خوش اومدید. شروین هم در حالی که خیره شده بود به من جواب داد :سلام فرشته خانم..ممنونم.. سرمو انداختم پایین..هنوز جلوم وایساده بود که خانم بزرگ تعارف کرد بنشینه.. شروین رو به روی خانم بزرگ نشست من هم کنار خانم بزرگ نشسته بودم..پرهام سمت چپم بود و هومن هم رو به روم بود.. سرمو چرخوندم و به پرهام نگاه کردم..حالت صورتش بی تفاوت بود ولی با این حال رنگ صورتش کمی به سرخی می زد.. خانم بزرگ رو به شروین گفت:خوش اومدی پسرم..پدر چطورن ؟مریم جون چطوره؟.. شروین نیم نگاهی به من انداخت و رو به خانم بزرگ گفت:ممنونم خانم بزرگ...همگی خوبن..سلام رسوندن. خانم بزرگ با لبخند سرشو تکون داد وگفت:سلامت باشن.. شروین تشکر کرد و رو به من گفت:خب شما خوب هستید؟..شرمنده اون شب فرصتی نشد که باهاتون بیشتر اشنا بشم... با تعجب نگاش کردم..چه سر و زبونی داشت..یه کوچولو هول شده بودم..سعی کردم اروم باشم :ممنونم..اختیار دارید.. این حرفا چیه؟ شروین خواست یه چیزی بگه که هومن تک سرفه ای کرد و گفت :خانم بزرگ بهتر نیست بریم سر اصل مطلب؟.. بعد اشاره کرد به پرهام..شروین متوجه اشاره ی هومن نشد ولی من و خانم بزرگ که متوجه شده بودیم بهش نگاه کردیم.. روی پیشونی پرهام عرق نشسته بود و صورتش هم حسابی سرخ شده بود..با اخم غلیظی زل زده بود به شروین.. یه لحظه ترسیدم..فکر کردم حتما چیزیش شده.. خانم بزرگ لبخند ماتی زد و رو به پرهام گفت:پرهام پسرم حالت خوبه؟.. پرهام به خودش اومد وسریع به خانم بزرگ نگاه کرد...از جاش بلند شد و با صدای گرفته ای گفت:کمی گرمم شده...من میرم توی حیاط چند لحظه هوا بخورم..زود بر می گردم. بعد هم با قدمهای بلندی به طرف در رفت..اما بین راه ایستاد ورو به خانم بزرگ گفت :خانم بزرگ میشه تا من نیومدم بحث رو شروع نکنید؟..البته مختارید.. خانم بزرگ با لحن مطمئنی گفت:باشه پسرم..فقط دیر نکن. پرهام لبخند کمرنگی زد وگفت:حتما... بعد هم سریع از خونه رفت بیرون.. همه سکوت کرده بودن..انگار منتظر بودن هر چه زودتر پرهام برگرده.. به هومن نگاه کردم..زل زده بود به من وبا شیطنت نگام می کرد..وا این دیگه چش شده؟..چرا اینجوری نگام میک نه؟ من هم لبخند کمرنگی تحویلش دادم..نگام چرخید روی شروین..سرشو انداخته بود پایین و سکوت کرده بود..خانم بزرگ هم هر 3 تای ما رو زیرنظر داشت.. از جوی که به وجود اومده بود دلم می خواست بزنم زیر خنده..همه چه حرف گوش کن هم شدن..تا پرهام گفت تا من نیومدم بحث رو شروع نکنید همه هم سریع اطاعت کردن. ولی چرا پرهام این حرفو زد؟یعنی می تونم امیدوار باشم که این مسئله براش مهمه؟..یعنی منم براش مهمم؟..هه اگر مهم بودم قبول می کرد باهام ازدواج کنه..ولی خب اون الان پیش خودش از زن ها یه باوره دیگه داره..بهش هم حق می دادم هم نمی دادم.. توی دلم نالیدم : خدایا ..خودم کم مشکلات داشتم که اینو هم بهش اضافه کردی؟..دیگه عشق وعاشقیم واسه چی بود؟..حالا چرا عاشق این کوه یخ شدم؟..مشکلات خودم چی میشه؟پدرم..پارسا..فرارم و دربه دریم..موضوع ازدواج صوریم و..این اخری هم عاشق شدنم دیگه چی بود؟..همینو کم داشتم که گذاشتی تو بغلم..نه یعنی تو قلبم... ولی حس شیرینی بود..باعث میشد ناخداگاه یه کارایی بکنی که تا حالا توی عمرت نکردی.. خانم بزرگ داشت با شروین خوش وبش می کرد که در باز شد و پرهام اومد تو..رنگ صورتش طبیعی شده بود..لبخند کمرنگی روی لباش بود..کنار هومن نشست ومنتظر چشم به خانم بزرگ دوخت.. چقدر مغرور بودا..همگی به خاطرش تا الان سکوت کرده بودیم اونوقت حالا که اومده حتی یه عذرخواهی خشک و خالی هم نکرد..خدایا من چطوری باید با این کوه غرور کنار بیام؟..تازه باید عاشقش هم بکنم..اوه اوه یه کار غیرممکن...حالا واقعا غیرممکن بود؟ یاد حرف شیدا افتادم..همیشه می گفت غیر ممکن غیرممکنه فرشته جونم..تو بخواه میشه.واقعا هم درست می گفت..باید خودم می خواستم تا اون چیزی که میخواستم بشه..اون هم چیزی نبود جز..عشق پرهام. با صدای خانم بزرگ نگاهمو بهش دوختم ... خانم بزرگ رو به همگی گفت:خب...همونطور که می دونید وبراتون توضیح دادم..فرشته جان یه مشکلی داره که مجبوره..به صورت صوری وموقت ازدواج بکنه..براتون هم توضیح دادم که تمومه کارهای ازدواجش قانونی صورت می گیره و هیچ کار غیرقانونی قرار نیست انجام بشه اینو به همتون قول میدم.فرشته همه چیزو به من سپرده من هم اونو درست مثل نوه هام دوست دارم..با ویدا برام هیچ فرقی نمی کنه..ارزوی من خوشبختیشه..من 2 نفر رو به فرشته جان پیشنهاد کردم که هر 2نفر مورد اعتمادم هستن و به این امر هم راضی هستن... شروین و هومن...هر دو حاضرن به صورت موقت با فرشته ازدواج کنند..هر کدوم از شماها رو که فرشته انتخاب کرد همون یک نفر به من تعهد کتبی میده و امضا می کنه که تو مدت زمانی که فرشته زنشه هیچ اتفاق خاصی بینشون نمی افته..البته من از هر دوی شما مطمئنم ولی خب این خواسته ی من و فرشته ست باید بهش عمل کنید. رو به شروین وهومن گفت:شما 2تا حرفی ندارید؟ شروین با لبخند کمرنگی گفت:نه..من حرفی ندارم خانم بزرگ..هر چی نظر فرشته خانم باشه من قبول دارم. خانم بزرگ لبخند زد وبه هومن نگاه کرد.من هم به هومن نگاه کردم..با لبخند بزرگی زل زده بود به من..ای خدا این امروز چش شده؟چرا اینجوری می کنه؟.. هومن نگاش به من بود که خانم بزرگ صداش کرد:هومن..با تو هم بودما... پرهام به هومن نگاه کرد ...با دیدنش اخماشو کشید تو هم.. محکم با ارنجش زد تو پهلوی هومن که هومن هم یه اخ بلند گفت و با اخم نگاش کرد :چه خبرته؟پهلومو داغون کردی.. پرهام با همون اخم زیر لب غرید :خانم بزرگ با تو بودن... هومن چپ چپ نگاش کرد وگفت:خب این زدن داشت؟..با زبونت هم می گفتی حالیم می شد.. پرهام سکوت کرده بود..با استرس پاشو تکون می داد...پس استرس هم داشت؟ هومن به خانم بزرگ نگاه کرد وگفت:جونم خانمی... خانم بزرگ خندید وگفت:حواست کجاست پسر..میگم تو حرفی نداری بزنی؟ هومن با همون لبخند نگاشو به من دوخت و گفت:نه والا..حرفم کجا بود..من حرفی ندارم. از کاراش هم خنده ام گرفته بود و هم اینکه ازش سر در نمی اوردم.. خانم بزرگ نگاهی به پرهام انداخت..به پشتی مبل تکیه داده بود و پاشو اروم تکون می داد..نگاش به میز وسط سالن بود... خانم بزرگ به من نگاه کرد وگفت:خب فرشته جان درسته که باید روشون شناخت داشته باشی ولی این ازدواج صوری هست و خودت باید انتخاب بکنی..بنابراین بهمون بگو بین شروین و هومن..کدوم رو انتخاب می کنی؟ نگاهمو از خانم بزرگ گرفتم...زیر اون همه نگاه سنگین داشتم اب می شدم.. نگاه خانم بزرگ بهم میگفت که بهم اعتماد کن و تصمیمت رو بگیر..نگاه شروین بی تفاوت بود ولی رو لباش لبخند کمرنگی بود..نگاه هومن پر از شیطنت بود و اون هم با لبخند نگام می کرد..و نگاه پرهام...اون نگام نمی کرد... بدون اینکه در نظر بگیرم که الان تو جمع نشستم و نباید این کارو بکنم زل زده بودم بهش..گفتم که..روی هیچ کدوم از حرکاتم کنترل نداشتم..وقتی به پرها می رسیدم اینجوری می شدم.. سنگینی نگاهمو حس کرد..سرشو اروم بلند کرد ونگام کرد...اخم نداشت...حالت صورتش نشون می داد که بی تفاوته ولی چشماش..چشمای عسلیش بهم می گفت که این کارو نکنم...نمی تونستم باورکنم ولی نگاهش..نگاه جذاب وزیباش بهم التماس می کرد که هیچ کدوم رو قبول نکنم..ولی اون فقط یه نگاه بود...اگر می خواست اینطور نشه با زبونش می گفت نه با نگاهش...کدومو باید باور می کردم؟حرف دلش و که ازم متنفر بود یا حرف نگاهش رو که التماس امیز بهم می گفت این کارو نکن؟.. ولی چاره ای نداشتم..باید ادامه می دادم...این کار لازم بود..اون منو نخواست..پس باید خودم یه کاری می کردم.. سرمو انداختم پایین تا بیشتر از این توی نگاهش غرق نشم..می ترسیدم پشیمون بشم ولی نه..من تصمیمم رو گرفتم..من انتخابم رو کردم.. سرمو بلند کردم ونگاهمو به خانم بزرگ دوختم...
ادامه دارد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
همه منتظر چشم به من دوخته بودن..تا همون لحظه که می خواستم جوابمو بگم استرس داشتم..خانم بزرگ متوجه حالم شد.. با لبخند از جاش بلند شد و رو به من گفت:فرشته جان چند لحظه با من بیا کارت دارم.. از جام بلند شدم وبدون اینکه به پرهام و هومن و شروین نگاه کنم دنبال خانم بزرگ رفتم...رفت توی اشپزخونه..کسی اونجا نبود..روی صندلی نشستیم...هر دو سکوت کرده بودیم..تا اینکه خانم بزرگ سرشو بلند کرد ونگام کرد.. ******* خانم بزرگ گفت که بعد از صرف شام من جوابمو اعلام می کنم..دیگه مطمئن بودم باید کی رو انتخاب کنم.. اینبار سر میز کنار خانم بزرگ نشستم...هم برای خانم بزرگ غذا کشیدم هم برای خودم.. شروین گفت که میره دستاشو بشوره و میاد...سرجام نشستم که نگام افتاد به پرهام...بشقابش خالی بود .زل زده بود به من...عاشق این نگاه سردش بودم..خب دیوونه بودم دیگه...دیوونه و عاشق... بشقابش رو بدون هیچ حرفی از جلوش برداشتم تا براش غذا بکشم..اون هم هیچی نگفت و این اجازه رو بهم داد..بعد از کشیدن غذا بشقابشو گذاشتم جلوش..زیر لب یه بفرمایید هم گفتم.. دستشو اورد جلو ..فکرکرد می خوام دستمو بکشم عقب ولی همین که خواستم دستمو بکشم سریع دست پرهام نشست روی دستم..زیر بشقاب رو گرفته بودم..دست پرهام هم روی دستم بود.. سرجام خشکم زد.دستش گرم بود واین گرما داشت اتیشم می زد.سرشو بلند کرد ونگام کرد...نگام تو نگاه عسلی و جذابش گره خورد...هیچ کدوم نگاه از هم بر نمی داشتیم...همه ی کارام بی اراده بود.نمی تونستم روی حرکاتم کنترل داشته باشم...انگار مغزم قفل شده بود و بهم هیچ فرمانی نمی داد... نگاهش با اینکه سرد بود ولی گویای هزاران حرف نگفته بود..حرفایی که اگر با زبون می زد می تونستم باور کنم ولی نگاه...نگاهشو چطور معنی کنم؟..وقتی قلبش از نفرت پره من چه برداشتی از این نگاه بکنم؟.. هنوزبی توجه به اطرافمون زل زده بودیم به هم که با تک سرفه ی خانم بزرگ به خودمون اومدیم... سریع دستشو کشید عقب من هم دستمو از روی بشقابش برداشتم و سرجام نشستم..گونه هام سرخ شده بود واحساس می کردم دمای بدنم حسابی رفته بالا...قلبم تند تند می زد.. خدایا چرا اینجوری میشم؟..روم نمی شد سرمو بلند کنم..حتما خانم بزرگ این حرکته من و پرهام رو دیده بود...خب معلومه که دیده..خوبه جلوی روش اینکارو کردیم..ولی ناخواسته بود..هیچ کدوممون از روی عمد این کارو نکردیم... نفسمو دادم بیرون...حالا که چی؟..اتفاقی که نیافتاده...ولی چرا قلبم انقدر تند تند می زنه؟.. هیچی از شام اون شب نفهمیدم..اصلا نفهمیدم چی خوردم..تا اخر هم سرمو بلند نکردم...می ترسیدم نگام بهش بیافته و باز ضربان قلبم بره بالا و خودمو لو بدم...نمی خواستم به این زودی چیزی از عشقم بروز بدم..درسته خانم بزرگ می دونست ولی اون هم به عنوان یه راز..نمی خواستم پرهام اینو بفهمه و اون موقع به راحتی با احساسم بازی کنه...عشقش رو بدون تلاش نمی خواستم..دوست داشتم برای رسیدن به عشقم تمام سعیم رو بکنم..هرچند سخت بود ولی شدنی بود.. ******* بعد از صرف شام همگی توی سالن جمع شدیم..همه سکوت کرده بودن..سرمو انداخته بوم پایین ولی به خوبی سنگینی نگاهشون رو روی خودم حس می کردم.. خانم بزرگ گفت:خب فرشته جان...حالا می تونی جوابتو بگی. اروم سرمو بلند کردم..به شروین نگاه کردم..بی تفاوت بود.. به هومن نگاه کردم..دیگه لبخند روی لباش نبود وبا کنجکاوی چشم به من دوخته بود.. جرات نداشتم به نفر بعدی نگاه کنم...اما نگاه بی قرارم بهش افتاد ..نتونستم جلوشو بگیرم.. نگاهم بی طاقت بود..بی تاب یه نگاه هر چند سرد از طرف پرهام بودم...نگاه مستقیم پرهام به من بود..درست توی چشمام زل زده بود..نگاهش جور خاصی بود..اینبار نمی تونستم معنیش کنم...نه توش التماس بود و نه...خدایا چرا از این نگاه سردر نمیارم؟..چرا حرفی نمی زنه؟...روی پیشونیش هیچ اخمی نداشت...حالت صورتش کاملا معمولی بود...انگار هیچ اتفاقی قرار نیست بیافته...چرا با من اینکارو می کنی پرهام؟چرا تو نباید نفر سوم باشی؟...سرنوشت داره با من چکار می کنه؟..این چه بازیه که شروع کننده اش باید من باشم و از اخرش بی خبرم؟نمی دونم تهش چی میشه.. نگاهمو به خانم بزرگ دوختم..با لبخند اطمینان بخشی نگام می کرد .. زل زدم به هومن..سعی کردم با تظاهرهم شده یه لبخند بزنم...موفق هم شدم ..اروم گفتم :انتخاب من..اقا هومنه. اول کمی سکوت کردن وبعد از اون خانم بزرگ برای من و هومن دست زد وگفت:مبارک باشه عزیزم...درسته این ازدواج صوریه ولی باز هم بهتون تبریک میگم..انشاالله همیشه خوشبخت باشین.. من و هومن تشکرکردیم..همون لحظه نگام به پرهام که درست کنار هومن نشسته بود افتاد..دست راستشو مشت کرده بود و پاشو با حرص تکون می داد...صورتش کمی سرخ شده بود..اخه کدوماشو باور کنم؟اون حرفا و نفرتت از زن ها رو یا این نگاه ها و حالت هات رو..؟کدوما رو باور کنم؟..یعنی من می تونم تورو عاشق خودم کنم؟.. به شروین نگاه کردم..لبخند مردونه ای تحویلم داد و سرشو تکون داد...نگاهش جور خاصی بود..چیزی ازش سر در نیارودم..و اما هومن..با یه لبخند بزرگ داشت نگام می کرد..من هم لبخند کمرنگی زدم.. رو به شروین گفتم:واقعا شرمنده ام..ولی خب من.. شروین میون حرفم اومد و گفت:می دونم فرشته خانم..من کاملا درکتون می کنم وهیچ گله ای هم ندارم..این حقه شماست که بتونید انتخاب بکنید..شرمندگی نداره. با نگاهی پر از سپاس گفتم:من واقعا نمی دونم چی بگم...ازتون ممنونم. با لبخند سرشو تکون داد و چیزی نگفت. شروین کمی پیش ما نشست و بعد هم از همگی خداحافظی کرد ورفت..قبل از رفتن دوباره ازش معذرت خواستم و ازش به خاطر کمکی که می خواست بهم بکنه تشکرکردم.خانم بزرگ مثل اونبار تا دم در همراهیش کرد.. همین که خان مبزرگ برگشت تو سالن..پرهام از جاش بلند شد وبا صدای گرفته وعصبی و اخم غلیظی که روی پیشونیش بود رو به هومن گفت:بلند شو ما هم بریم دیگه..جا خوش کردی؟ هومن دست پرهام رو کشید وگفت:کجا حالا نشستیم..تو هم بشین حالا که زوده. پرهام کلافه دستی بین موهاش کشید وگفت:نه من خونه کار دارم..فردا هم باید برم مطب کلی کار ریخته سرم..بلند شو بریم..دیگه دیره. هومن خندید وگفت:فردا که جمعه ست اقای خوش حواس...از کی تا حالا دکی جون جمعه ها هم مطبتو باز میکنی که من نمی دونستم؟... پرهام نفسشو داد بیرون و خواست یه چیزی بگه که خانم بزرگ گفت:پرهام بشین..می خوام با هومن حرف بزنم. پرهام با همون اخم رو به خانم بزرگ گفت:خانم بزرگ شما می خواید با هومن حرف بزنید با من که کاری ندارید..پس من میرم.. خانم بزرگ با لحن جدی ومحکمی گفت:گفتم بشین پرهام..تو و هومن با هم اومدید با هم هم برمی گردید خونه.بشین. پرهام کمی به خانم بزرگ نگاه کرد وبعد هم کلافه نفسشو داد بیرون ونشست روی مبل و نگاهشو به میز وسط سالن دوخت .. نمی دونم چی توی این میز دیده بود که همه ش زل می زد بهش..خوشم اومد از هر کی حساب نمی بره از خانم بزرگ خیلی خوب حساب می بره.. خانم بزرگ رو به هومن گفت:هومن جان همونطور که گفتم تو باید به من تعهد بدی..می شناسمت و بهت اعتماد دارم ولی خب این برای هردوتاتون لازمه..فرشته بهت محرم میشه و اون موقع هر اتفاقی ممکنه بینتون بیافته بنابراین تعهدنامه رو امضا می کنی و به من هم قول میدی باشه؟.. از زور شرم جرات نکردم سرمو بلند کنم..منظور خانم بزرگ رو به خوبی متوجه شده بودم..وای وای اینا رو جلوی پرهام می گفت الان حتما از بس حرص خورده داره منفجر میشه.. هومن با لبخند و لحن شوخی گفت:به روی جفت چشمام خانمی...نوکر خودت و فرشته جان هم هستم. پرهام سریع با اخم نگاش کرد که هومن هم ابروشو انداخت بالا و با شیطنت خندید..منظورشو از این کار نفهمیدم ولی از حرکتی که هومن کرد خنده ام گرفت چون به محض اینکه ابروشو انداخت بالا و خندید پرهام لباشو به هم فشرد و با خشم نگاش کرد...ولی هومن بی خیال می خندید.. هومن رو به خانم بزرگ گفت:خب خانمی کی قراره محضر میذارید؟ خانم بزرگ خندید وگفت:پسر تو چقدر هولی..یادت نره این ازدواج صوریه..من و پرهام هم شاهداش هستیم...درسته پرهام؟ پرهام با همون نگاه پر از خشم ولی کاملا کنترل شده با صدای گرفته ای رو به خانم بزرگ گفت:من شاهده هیچ چیز نیستم.. خانم بزرگ با تعجب گفت :چرا؟..نمی خوای شاهد عقد برادرت و فرشته باشی؟.. پرهام نگاه تندی به خانم بزرگ انداخت وسکوت کرد...انگار خیلی جلوی خودشو می گرفت که چیزی نگه..ولی اخه چرا؟اون که منو دوست نداشت پس این کارا رو واسه چی می کرد؟ خانم بزرگ لبخند مهربونی زد و چیزی نگفت... هومن با لحن بی خیالی گفت:خانمی اینو ولش کن ما رو دریاب..کی بریم عقد کنیم؟ از لحنش خنده ام گرفت که هومن هم با خنده نگام کرد ..جرات نداشتم به بغل دستیش نگاه کنم...بنده خدا حسابی داشت حرص می خورد..کم مونده بود همونجا بزنه هومن رو لهش کنه. خانم بزرگ با خنده گفت:پسرم من از شنبه به وکیلم می سپرم دنبال کاراتونو بگیره...انشاالله اگر همه چیز به خوبی پیش بره هفته ی دیگه عقد می کنید.. هومن گفت :همه ی کاراش قانونی صورت می گیره دیگه درسته؟ خانم بزرگ اخم شیرینی کرد وگفت:پسر جون به من میاد کار غیرقانونی بکنم؟..مطمئن باش همه چیزش قانونی صورت می گیره خیالتون راحت باشه.. هومن لبخند زد وسرشو تکون داد...ولی من همه ی حواسم به پرهام بود..روی پیشونیش عرق نشسته بود و لباشو به هم می فشرد... هومن رو به من گفت : من وپرهام عادت داریم هر هفته جمعه ها میریم کوه..اگر دوست داری اماده باش فردا میام دنبالت تو هم با ما بیا.. خیلی دوست داشتم برم..ولی می ترسیدم..می ترسیدم پارسا پیدام کنه.. هومن انگار ترس رو توی چشمام دید که گفت:نمی خواد از چیزی بترسی تا من و بادیگارد پرهام رو داری نگران هیچ چیز نباش. با لبخند به خانم بزرگ نگاه کردم..لبخند اطمینان بخشی روی لباش بود.. به پرهام نگاه کردم..هیچ تغییری توی حالتش به وجود نیومده بود..با این تفاوت که اینبار داشت نگام می کرد..نگاهش از همیشه سردتر بود...انقدر سرد که یک لحظه سرماشو با تمام وجودم حس کردم.. نگاهمو به زور ازش گرفتم و رو به هومن گفتم:باشه من هم میام... هومن لبخند زد و سرشو تکون داد... پرهام دیگه طاقت نیاورد واز جاش بلند شد با اخم رو به هومن گفت:تا 5 دقیقه ی دیگه اومدی که اومدی..وگرنه خودم میرم...بیرون منتظرتم. بعد رو به خانم بزرگ کرد وگفت:خداحافظ خانم بزرگ..شبتون بخیر. خانم بزرگ لبخند مهربونی زد وگفت:با اینکه هنوز برای رفتن خیلی زوده ولی باشه پسرم برو..مواظب خودتون هم باشید..شب تو هم بخیر ..خداحافظ. پرهام یه خداحافظی زیر لبی هم از من کرد و بی معطلی از خونه زد بیرون.. هومن هم از جاش بلند شد و رو به خانم بزرگ گفت:من هم برم تا این بچه بیشتر از این حرص نخورده امشب سکته رو نزنه بیافته رو دستمون خیلیه..خداحافظ خانمی.. خانم بزرگ خندید وگفت:خدانکنه پسرم..خداحافظ. هومن رو به من کرد وبا لبخند جذابی گفت:خب من دارم میرم ..فردا ساعت 7 منتظرم باش میام دنبالت..خداحافظ. سرمو تکون دادم و لبخند کمرنگی زدم وگفتم:باشه منتظرم..خداحافظ. هومن هم از در رفت بیرون..با لبخند غمگینی به خانم بزرگ نگاه کردم..اومد جلو و اروم بغلم کرد..سرمو گذاشتم روی شونه ش و زدم زیر گریه.. دلم خیلی پر بود..دیگه طاقت نداشتم..بی صدا گریه می کردم و خانم بزرگ هم پشتمو نوازش می کرد و ازم می خواست که اروم باشم... خانم بزرگ :اروم باش دخترم..تو باید بتونی تا اخرش دووم بیاری..پس محکم باش.تو هنوز راه طولانی در پیش داری..عشق اونیه که به سختی به دست بیاد..اگر راحت به دستش بیاری بعد از مدتی به راحتی هم از دستش میدی...دخترم برای رسیدن به عشق تلاش لازمه..پس سعی کن محکم باشی.. با شنیدن حرفای خانم بزرگ یه ارامش خاصی بهم دست داد.. همه ی حرفاشو قبول داشتم.. خدایا ..تنهام نذار..
ادامه دارد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
پرهام با سرعت زیادی رانندگی می کرد..هومن نیم نگاهی به او انداخت و گفت:پرهام یواشتر برو..می خوای به کشتنمون بدی؟ اما پرهام جوابی نداد..به رو به رو خیره شده بود وحالت صورتش نشان می داد که سخت در فکر است.. هومن اروم زد به بازوش و گفت:با تو هستما...پرهام .. پرهام به خودش امد و با اخم نگاهش کرد :چی میگی تو؟ هومن نگاهش کرد وگفت:چیز خاصی نمیگم..فقط میگم اگر اعصاب معصابه درست و حسابی نداری بذار من بشینم پشت فرمون.. پرهام با حرص گفت:لازم نکرده..بشین سرجات و هیچی نگو.. هومن خواست حرف بزند که پرهام دستش را به نشانه ی سکوت بلند کرد وگفت :هیسسسسسس..گفتم هیچی نگو هومن..اگر یه کلمه..فقط یه کلمه از دهنت بیرون بیاد عواقبش پای خودته...پس ساکت باش. هومن با تعجب نگاهش کرد..پرهام بیش از اندازه عصبی بود.. با حرص فرمان را فشار می داد و تمام عصبانیتش را روی گاز خالی می کرد.. ******* در خانه را به شدت باز کرد وارد شد..پری خانم با ترس نگاهش کرد.. هومن پشت سرش وارد شد و به پرهام که کلافه دور خودش می چرخید نگاه کرد.. پرهام با قدم های بلندی به طرف پله ها رفت که پری خانم جلوشو گرفت وبا نگرانی گفت :پسرم چی شده؟چرا انقدر اشفته ای؟.. پرهام بدون هیچ حرفی با قدم های بلند از پله ها بالا رفت و بعد از چند لحظه صدای کوبیده شدن در اتاقش به گوش رسید.. هومن نگاهش به پله ها بود که پری خانم پرسید :هومن پسرم چی شده؟چرا پرهام اینجوری کرد؟ هومن لبخند کمرنگی زد وگفت:مریض شده پری خانم.. پری خانم با ترس و نگرانی نگاهش کرد و گفت :وای خدا مرگم بده..چیش شده مادر؟ هومن به طرف پله ها رفت ومیان راه ایستاد.. رو به پری خانم گفت :نترس پری خانم..خیلی زود خوب میشه.. پری خانم با تعجب گفت :مگه مریضیش چیه پسرم؟ هومن نگاهش کرد وبا لبخند گفت:نمی تونم بگم دردش چیه ولی دوای دردش پیش خانم بزرگه..نگران نباش..ممکنه تب بکنه هذیون هم بگه ولی اینا توی مریضیش طبیعیه.. پری خانم گفت :خب مادر خودش دکتره حتما میدونه چش شده... هومن در حالی که از پله ها بالا می رفت گفت : د نه د مشکل اینجاست که خودش هم نمی دونه چه مرضی گرفته...ولی کم کم می فهمه..شما نگران نباش پری خانم.شب بخیر. پری خانم که چیزی از حرف های هومن سر در نیاورده بود با تعجب به پله ها نگاه کرد... ******* هومن حاضر و اماده پشت در اتاق پرهام ایستاد..تقه ای به در زد ولی جوابی نشنید..اینبار بلندتر به در زد..ولی باز هم پرهام جواب نداد... در را باز کرد..پرهام بی خیال روی تخت خوابیده بود.. به طرفش رفت و صداش زد:پرهام بلند شو دیگه چقدر می خوابی؟ پرهام تکانی به خودش داد و زیر لب گفت:هومن بذار بخوابم..یه امروز که جمعه ست هم دست از سرم بر نمی داری؟.. هومن به پهلوی پرهام زد وگفت: کی بود دیشب می گفت من فردا توی مطب کلی کار دارم..پاشو مریضات منتظرن. پرهام همونطور که چشمانش بسته بود خواب الود زیر لب گفت :خفه ... هومن خندید وگفت :بلند شو دیگه..مگه قرار نیست با فرشته بریم کوه..پس پاشو دیگه. پرهام خواب الود چشمانش را باز کرد و نگاهش کرد..زمزمه کرد :فرشته؟.. هومن خنده گفت :اره..از این همه کلمه فقط فرشته رو شنیدی؟.. پرهام خمار نگاهش کرد وگفت :منظور؟.. هومن لباشو کج کرد وگفت:بی منظور...پاشو دیر شد..راستی دیگه پاچه نمی گیری؟ پرهام چپ چپ نگاش کرد که هومن هم با خنده از جاش بلند شد واز اتاق بیرون رفت.. پرهام کش وقوسی به بدنش داد و از تخت پایین امد.. ******* صبح از زور هیجان ساعت 5 از خواب بیدار شدم ..رفتم توی باغ و کمی قدم زدم..هوا کمی سرد شده بود... نیم ساعت توی باغ موندم .. اومدم تو خونه و رفتم توی اشپزخونه..خانم بزرگ همون دیشب به خدمتکار سپرده بود برام چند تا ساندویچ درست کنه تا امروز با خودم ببرم کوه.. توی یخچال رو نگاه کردم..2 تا بسته ساندویچ تو یخچال بود.هر دوتا رو اوردم بیرون..توی هر کدوم از بسته ها 3 تا ساندویچ بود..دوباره گذاشتمشون تو یخچال..صبحونه ام رو اماده کردمو خوردم...هنوز تا اومدن پرهام و هومن 45 دقیقه وقت داشتم.. رفتم توی اتاقم ودر کمد رو باز کردم.یه مانتوی مشکی که بلندیش تا بالای زانوم بود..یه شلوار جین ابی تیره و یه شال ابی که با رنگ شلوارم می اومد برداشتم و پوشیدم..کوله پشتی که توی کمد بود رو هم برداشتم و از اتاق زدم بیرون.. ساندویچ ها رو چیدم توی کوله و یه یادداشت هم برای خانم بزرگ گذاشتم که من با پرهام و هومن رفتم کوه..البته خودش در جریان بود ولی با این حال درست نبود همینطوری بی خبر برم. یادداشت رو چسبوندم به در یخچال و از خونه رفتم بیرون..توی باغ قدم می زدم که صدای ترمز ماشینشون رو از پشت در شنیدم..با هیجان لبخند زدم و به طرف در دویدم.. سریع درو باز کردم ..سرجام خشکم زد...پرهام دستشو گرفته بود بالا که به در بزنه ولی با دیدن من دستش تو هوا مونده بود..نگاهمو از نگاه متعجبش گرفتم ..اون هم دستشو اورد پایین.. با لبخند گفتم:سلام..صبح بخیر. پرهام اخم کمرنگی کرد و همونطور که نگاش رو من بود گفت:سلام.. داشتم نگاش می کردم که صدای هومن رو از پشت سرش شنیدم :فرشته حاضری؟ پرهام با همون اخم رفت کنار که چشمم به هومن افتاد..هر دوتاشون اون روز حسابی تیپ زده بودن..نمی شد بگی هومن خوش تیپ تر شده یا پرهام..هر دو خیلی خیلی جذاب شده بودن.. با لبخند به هومن سلام کردم و صبح بخیر گفتم...اون هم در جواب من لبخند جذابی زد وگفت:سلام علیکم خانم..صبح شما هم بخیر وشادی..حاضری؟بریم؟ سرمو تکون دادم :اره بریم.. پرهام جلوتر از ما رفت وپشت فرمون نشست..هومن هم کنارش و من هم عقب نشستم..پرهام حرکت کرد هر 3 سکوت کرده بودیم.. تا اینکه هومن گفت: فرشته تا حالا کوه رفتی؟.. -اره رفتم..چند بار با پدرم و یکی دوبار هم با دوستم.. هومن خندید وگفت:امیدوارم امروز که با مایی بهت خوش بگذره..فقط اگر بعضی ها یه امروز رو دست از اخم کردن بردارن فکر نکنم دیگه بهمون بد بگذره... کاملا متوجه منظورش شده بودم..منظورش به پرهام بود که با اخم غلیظی پشت فرمون نشسته بود.. پرهام نگاش کرد و بهش توپید :با منی؟... هومن نیم نگاهی بهش انداخت و جواب داد :کی؟من؟..مگه جراتشو دارم؟.. پرهام به جاده نگاه کرد و با لحن سردی گفت :پس اون کیه که قراره امروز با اخم کردنش روزتون رو خراب کنه؟... هومن خندید وگفت:بی خیال پری جون..مگه به خودت هم شک داری؟.. پرهام تقریبا داد زد :مگه هزار بار بهت نگفتم به من نگو پری جون؟..کاری می کنی برم اسممو عوض کنم بذارم..بذارم.. هومن با خنده گفت :بذاری چی؟...جون من بگو چی می خوای بذاری؟ پرهام با این حرف هومن لبخند کمرنگی زد و زیر لب گفت: مرض..پسره ی دیوونه... هومن با ذوق گفت :ایول چه اسم پر معنا و دلنشینی... پرهام نگاه گنگی بهش انداخت :چی میگی تو؟..کدوم اسم؟.. هومن با شیطنت گفت:جون من نزن زیرش بذار همین باشه..جناب اقای دکتر مرض خان بزرگ نیا...وای که چقدر هم بهت میاد...جون میده وسط خیابون با صدای بلند صدات کنی...مرض کجا میری؟..اونوقت قیافه ی مردم دیدن داره... پرهام اروم خندید ..من هم با خنده یه نگاه به هومن انداختم و یه نگاه به پرهام.. پرهام از توی اینه نگام کرد من هم نگاش کردم..دوست نداشتم چشم ازش بردارم...وقتی می خندید فوق العاده جذاب می شد..ولی حیف که بیشتر اوقات اخم روی پیشونیش بود. پرهام کمی نگام کرد و اروم اروم لبخند از روی لباش محو شد..اخم نکرد ولی نگاهش همچنان سرد بود.. با صدای داد هومن هر دو به خودمون اومدیم.. هومن :مواظب باش پرهام..جلوتو نگاه کن.. پرهام پیچید سمت چپ..پژویی که از رو به رو می اومد به سرعت از کنارمون رد شد..پرهام سرعت ماشین رو کم کرد ونفس عمیقی کشید..قلبم تند تند می زد..خیلی ترسیده بودم..خدا بخیر کردا..حالا چه وقت دید زدن بود...نزدیک بود هر 3تامون تشریف فرما بشیم اون دنیا...

هومن نفسشو داد بیرون و رو به پرهام گفت:چته تو؟داشتی دستی دستی به کشتنمون می دادی...تو جونتو دوست نداری من که عاشقشم..جون من حواستو جمع کن دیگه...

پرهام با لحن گرفته ای گفت:بسه دیگه..چقدر غر میزنی؟..

هومن چیزی نگفت..همون موقع رسیدیم و ماشین رو یه گوشه پارک کرد و هر 3 پیاده شدیم..

یه نفس عمیق کشیدم..واقعا هوای دلذتبخشی بود..هومن وپرهام به ماشین تکیه داده بودن و به اطراف نگاه می کردن..

بعد از چند لحظه پرهام حرکت کرد ومن و هومن هم پشت سرش بودیم..با حسرت بهش نگاه کردم..اخمی که روی پیشونیش بود باعث می شد بیش از پیش مغرور نشون داده بشه و با اون نگاه عسلی و پر معناش جذاب تر شده بود..احساس می کردم با تمام وجودم عاشقشم..عاشق غرورش که هیچ جوری شکسته نمی شد..عاشق اون اخم غلیظی که همیشه مهمون صورتش بود..عاشق تیکه انداختناش..حتی عاشق این بودم که باهاش کل کل کنم و تا می تونم حرصش بدم..

ادامه دارد ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
دیوونه شده بودم ولی اینها همون چیزایی بودن که باعث شدن من عاشق پرهام بشم..چون اون خاص بود..فوق العاده بود..چنین مردی با یه همچین غروره شکست ناپذیر و زیبایی به نظرم از هزاران مرد جذاب ولی لوس وفرصت طلب که اطرافم زیاد بودن ارزشش بالا تر بود..برای همین چیزهاش بود که می خواستمش..عاشقانه دوستش داشتم و تو حسرت یه نگاه هر چند مهربون و خواستنی ازش بودم که با بی انصافی ازم دریغش می کرد..

هومن کوله ام رو ازم گرفت وگفت:بده به من برات میارم..توی سربالایی خسته میشی...

با لبخند ازش تشکرکردم :ممنونم..ولی خسته میشیا..

هومن خندید وگفت:نترس خستگی اینجوریش هم شیرینه..در ضمن قابلتو نداشت..می زنم پای حسابت..

بهش لبخند زدم..پرهام برگشت و نگامون کرد...

رو به هومن پوزخند زد وگفت :هه.. هنوز که اتفاقی نیافتاده اینطوری زن ذلیل شدی وای به حال بعدش..

از این حرفش ناراحت شدم...یعنی اون منو به عنوان زن هومن قبول داشت وبه من به چشم زن داداشش نگاه می کرد؟..نباید میذاشتم اینجوری پیش خودش فکر کنه.

رفتم سمت پرهام وبا لحن محکم و جدی گفتم:من قرار نیست برای همیشه همسر هومن بمونم..این ازدواج صوریه وبعد از مدت کوتاهی همه چیز تموم میشه..نه خانی اومده و نه خانی رفته...

پرهام خنده ی عصبی کرد وگفت :به همین اسونی دختر جون؟..این یه مورد رو بد اومدی..شاید بعد از مدتی همه چیز تموم بشه وبره پی کارش ولی اون موقع تو یه مطلقه ای..اینو فراموش نکن..

این چی داشت می گفت؟حرفاش برام یه زنگ خطر بود...یعنی اینایی که می گفت..می تونست حقیقت داشته باشه؟..

با حرص نگاش کردم و گفتم:ولی قرار نیست هیچی بین ما اتفاق بیافته..این کار هم واسه اینه که پارسا دست از سر من برداره..چون راه دیگه ای نداشتم.

نگاه پر از خشم پرهام یه دفعه اروم شد..نگاهش دیگه طوفانی نبود..ولی حس می کردم سرگردونه..یه دفعه چش شد؟..

زل زد توی چشمام...نگاه من هم توی عسلی چشماش غرق شده بود که زمزمه کرد:داشتی..یه راه دیگه داشتی..ولی..صبر نکردی.

کمی نگام کرد وبعد هم پشتشو کرد به من و از کوه بالا رفت...

سر جام خشکم زده بود..منظور پرهام از این حرف چی بود؟..یعنی چی؟مثلا اگر صبر می کردم قرار بود چی بشه؟..که پارسا هم پیدام کنه ومنو به زور بنشونه پای سفره ی عقد؟..

صدای هومن رو کنار گوشم شنیدم..برگشتم و نگاش کردم پشتم وایساده بود..

گفت:به حرفای پرهام فکر نکن..من و تو کار خودمونو می کنیم..پس محکم باش.

لبخند اطمینان بخشی زد و اروم چشماشو باز و بسته کرد...من هم لبخند کمرنگی تحویلش دادم...

هر دو راه افتادیم..هومن جلو می رفت و منم پشت سرشون حرکت می کردم..خیلی از راه رو رفته بودیم پیشنهاد دادم یه جا بشینیم وساندویچ بخوریم..اونا هم موافقت کردن...ساندویچا رو در اوردم و هر 3 مشغول خوردن شدیم..

پرهام با بی میلی ساندویچشو می خورد ولی هومن با اشتها می خورد و هرازگاهی با لبخند به من نگاه می کرد.من هم سرمو انداخته بودم پایین و سکوت کرده بودم ..

یه دفعه یه مارمولک به چه گندگی از جلوی پای هومن رد شد و اومد سمت من..من هم که مارمولکو با گودزیلا در یه سطح می دیدم یه جیغ فوق بنفش کشیدم که چون لقمه توی دهنم بود پرید تو گلوم و به شدت به سرفه افتادم...

اون مارمولکه هم اومده بود رو کفشم و منم از جام پا شده بودم نمی دونستم جیغ بزنم یا سرفه کنم..پرهام و هومن با چشمای گرد شده نگام می کردن..خب حق هم داشتن نمی دونستن من واسه چی دارم جیغ می زنم و جلوشون اینطور بال بال می زنم.. لابد فکر کردن دیوونه شدم..

دیگه داشتم خفه می شدم هومن متوجه شد سریع اومد سمتم وبا یه سنگ مارمولک رو از رو پام انداخت اونطرف..عجب مارمولکی بودا سفت چسبیده بود و ولم نمی کرد..

حالا که اون مارمولکه رفته بود ..من از زور سرفه داشتم خفه می شدم..لقمه توی گلوم مونده بود و پایین نمی رفت..

خدارو شکر اون سمتی که ما بودیم زیاد شلوغ نبود وگرنه الان مردم دورمون جمع شده بودن ببینن اینجا چه خبره..

افتادم روی زمین و دستامو به گلوم گرفتم..نفس کشیدن برام سخت شده بود که یه دفعه یکی محکم بغلم کرد و با دستش خیلی محکم زد پشتم...درست بین کتفام..ولی هنوز داشتم سرفه می کردم و به خودم می پیچیدم..

بطری اب رو گرفت جلومو تقریبا داد زد:یه ضرب سر بکش...زود باش دختر...

با دستای لزون در حالی که از زور سرفه اشکم در اومده بود بطری رو از دستش گرفتم ولی شدت سرفه انقدر زیاد بود که نمی تونستم بخورمش..

از دستم کشید وسرمو بلند کرد : دهنتو باز کن فرشته..زود باش.

سرفه می کردم..نمی تونستم..داشتم خفه می شدم..

دهنمو باز کرد وبطری اب رو توی دهنم خالی کرد..تند تند اب رو می خوردم..نفس کم اورده بودم که بطری رو کشید کنار..چند تا سرفه کردم...

وای خدا..لقمه رفت پایین...اشکم در اومده بود..هنوز سرفه می کردم ولی دیگه لقمه توی گلوم نبود..نفس نفس می زدم..وحشت کرده بودم و قلبم داشت از سینه ام می زد بیرون...متوجه شدم داره پشتمو ماساژ میده..دیگه راحت تر می تونستم نفس بکشم..صدای هومن رو شنیدم :فرشته خوبی؟..

سرمو بلند کردم و با چشمای پر از اشکم نگاش کردم..رو به روم نشسته بود و با نگرانی نگام می کرد..

پس..پس اونی که داره پشتمو ماساژ میده...اروم برگشتم ..پرهام بود..صورتش سرخ شده بود و عرق کرده بود..هنوز تو بغلش بودم..انگار هنوز متوجه موقعیت نشده بود .. با تکونی که به خودم دادم فهمید و دستاشو از دورم برداشت و کشید عقب..

حالا چرا منو چسبیده بود؟..لابد پیش خودش فکر کرده از ترس فرار می کنم.

پرهام نگام می کرد..نگاهش جور خاصی بود..هم نگران بود و هم سرگردون..کنارم نشسته بود..با کلافگی بین موهاش دست کشید و نگام کرد..زمزمه کرد:خوبی؟..

ناخداگاه با شنیدن صداش لبخند زدم و سرمو تکون دادم..نمی دونم چی شد ولی باورش برام سخت بود...ولی پرهام..همون لبخند نادرش رو که خیلی کم می شد رو لباش دید رو تحویلم داد...هیچی نمی گفت فقط همون لبخند بود..اون لبخند برام یه دنیا ارزش داشت..

داشتم نگاش می کردم..چنین صحنه ای شاید سالی 1 بار صورت می گرفت و نباید از دستش می دادم...

هومن دستمو گرفت ...با تعجب نگاش کردم..داشت لبخند می زد :دختر تو که مارو کشتی..

بی توجه به هومن به پرهام نگاه کردم.. لبخندش اروم اروم محو شد و به دست هومن نگاه کرد..

یعنی از حرکت هومن ناراحت شد؟..یعنی من..یعنی من امیدوار باشم که اون...نه خدایا نمی تونم به خودم امید بدم تا چند دقیقه بعد هم با کلامش بهم نیش بزنه و حالمو بگیره..با نگاه سردش به تنم سرما ببخشه..نمی تونم..فقط وقتی باورش می کنم که بهم بگه...در کمال صداقت حرف دلشو بهم بزنه..

می خواستن به خاطر من برگردن ولی من قبول نکردم..کمی جلوتر رفتیم که متوجه شدم یه زن و مرد دارن دعوا می کنند و سر هم داد می زنند..

پرهام و هومن با هم جلو می رفتن و منم با فاصله ی کمی پشت سرشون بودم..رسیدیم به اون زن و مرد..ظاهرا زن وشوهر بودن..نمی دونم سر چی ولی با صدای بلندی با هم دعوا می کردن..

یکی نبود بهشون بگه اخه کوه هم جای دعواست؟خب خونه رو که ازتون نگرفتن چرا جلوی این همه ادم دارید دعوا می کنید؟..نگام افتاد به یه دختر بچه ی 4 ، 5 ساله ی خیلی ناز..ظاهرا بچه ی همین زن وشوهر بود..خدایا اخه کوه هم جای بچه ست؟اینجا پر از پرتگاه و صخره ست اخه چرا بعضی از پدر ومادرا انقدر بی فکرن که بچه های کوچیکشون رو میارن یه همچین جاهایی؟..

اونا بگو مگو می کردن و به هیچ وجه هم حواسشون به اون بچه نبود..یه توپ بادی کوچولو هم دستش بود..نگام به اون دختر بچه بود..داشتم با لبخند نگاش میکردم..خیلی ناز بود..

توپ از دستش افتاد زمین و قل خورد..دختر بچه هم دنبال توپ دوید..توپ رفت سمت پرتگاه..با ترس نگاش کردم..نگام فقط بین دختر بچه و پرتگاه در رفت وامد بود..خدایا..

بچه بی توجه به پدر ومادرش که هنوز داشتن دعوا می کردن به طرف پرتگاه دوید..

ناخداگاه شروع کردم به دویدن رو به دختر بچه داد زدم: کوچولو صبر کن..نرو جلو خطرناکه..

ظاهرا صدامو نشنید..همین طور داد می زدم وصداش می کردم..دختر بچه توپشو برداشت وبرگشت نگام کرد..ولی همون موقع باز توپ از دستش افتاد و همین که برگشت تا بره دنبال توپش پاش لیز خورد و...

جیغ کشیدم و خودمو پرت کردم جلو..دستم به شدت خورد به یه تخته سنگ و درد شدیدی توی دستم پیچید..

از پشت داشت می افتاد که با اون یکی دستم دستشو گرفتم..زد زیر گریه..کشیدمش توی بغلم..بلند بلند گریه می کرد ومامانشو می خواست.

مادرش به طرفم دوید و بچهشو بغل کرد..اون هم اشک می ریخت و دخترشو نوازش می کرد..از جام بلند شدم..هنوز وحشت چند لحظه پیش تو تنم بود..چه صحنه ی بدی بود..خدایا شکرت.

مادر دختر بچه مرتب دختر رو هستی صدا می کرد و نوازشش می کرد..پس اسمش هستی بود؟..اسمش هم مثل خودش خوشگل بود..فقط حیف که چنین پدر ومادر بی مسئولیتی داشت.

مادر هستی سرشو بلند کرد وگفت:واقعا ازتون ممنونم خانم..نمی دونم اگر شما نبودید چه اتفاقی میافتاد.

از کارشون حرصم گرفته بود با لحن جدی گفتم:خانم محترم نیازی به تشکر نیست.چرا انقدر در مقابل دخترتون بی مسئولیت هستید؟نمی خوام توی کارتون دخالت کنم .ولی اخه کوه که جای مناسبی برای بچه ها نیست..شما نمی دونید اینجا برای بچه ها خیلی خطرناکه؟

مادر هستی سکوت کرده بود...نمی تونستم خودمو کنترل کنم..واقعا اگر من متوجه هستی نشده بودم قرار بود چه اتفاقی بیافته؟اون موضوعی که سرش دعوا می کردن انقدر براشون مهم بود که جون بچهشون اینطور به خطر بیافته؟..

اون مرد که احتمال می دادم پدر هستی باشه اومد جلو وگفت:شما درست میگید خانم ..بی توجهی از ما بود. من هم ازتون ممنونم.امروز مجبور شدیم هستی رو بیاریم وگرنه هیچ وقت اینکارو نمی کردیم.

توی دلم گفتم من مطمئنم باز هم همچین بی توجهی هایی در قباله این بچه انجام دادید..وگرنه انقدر براتون عادی شده که توی کوه با هم دعوا می کنید وانگار نه انگار..

چیزی نگفتم واز کنارشون رد شدم..چی باید می گفتم؟..وقتی انقدر بی مسئولیت هستن مگه حرفی هم می موند که بزنم؟

هومن وپرهام کناری ایستاده بودن وبه من نگاه می کردن..

هومن لبخند زد وگفت:ایول بابا .. باور کن وقتی دویدی سمت بچه یه لحظه هنگ کردم که چی شد؟بعد که دیدم جون بچه رو نجات دادی تازه فهمیدم چرا اونجوری داشتی می دویدی..در ضمن خوب جوابی بهشون دادی..واقعا من هم در عجبم که چرا بچه ی به این کوچیکی رو با خودشون اوردن کوه؟..ولی خیلی باحالی تو دختر.

لبخند زدم وچیزی نگفتم..دستم تیر کشید..تازه متوجه درد شدید دستم شدم..سر تا پام خاکی شده بود..خواستم استین مانتومو بزنم بالا تا ببینم دستم در چه حاله که دستی نشست روی دستم..

سرمو بلند کردم..پرهام بود..لبخند خیلی کمرنگی روی لباش بود ..نمی تونستم نگاهم رو ازش بردارم..کنترلی روشون نداشتم.پرهام دستمو کشید و با لحن جدی گفت:بیا اینجا بشین..

دستمو اروم کشیدم وگفتم:واسه ی چی؟..

برگشت ونگام کرد :می خوام دستتو معاینه کنم..

با تعجب گفتم:از کجا فهمیدی دستم اسیب دیده؟من که چیزی نگفتم...

اخه ظاهرم نشون نمی داد دستم اسیب دیده نه اخ و اوخ می کردم و نه جایی از لباسم پاره شده بود..

باز اخم کرد و اینبار لحنش جدی تر از قبل بود :لازم هم نبود چیزی بگی...من یه دکترم وبا یک نگاه می تونم بفهمم چیزیت هست یا نه..بیا اینجا بشین.

لحنش انقدر سرد وجدی بود که نتونستم جوابی بدم ورفتم و روی همون تکه سنگی که گفته بود نشستم..

رو به هومن گفت:برو ببین می تونی اب گیر بیاری؟

هومن گفت :مگه تو کوله نیست؟

پرهام نگاه کوتاهی به من انداخت وگفت :نخیر نیست..همهشو ایشون خوردن..

منظورش به من بود..درسته عاشقشم و تیکه هاشو دوست دارم ولی اینجوری که باهام حرف می زد ناراحت می شدم..اخه خیلی جدی اینارو می گفت که یه جورایی به ادم بر می خورد.

با اخم نگاش کردم وگفتم:اون لحظه داشتم خفه می شدم..شما بطری رو تا اخر خالی کردی تو دهنه من؟

بی توجه به من رو به هومن گفت : تو برو اب گیر بیار..زود هم برگرد..

هومن سرشو تکون داد و رفت..

ادامه دارد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
پرهام برگشت وابروشو انداخت بالا و نگام کرد :وقتی با زبون خوش دهنتو باز نمی کنی منم مجبور میشم به زور متوصل بشم..د اخه اگر تا اخرشو نخورده بودی که خفه شده بودی...

پوزخند زدم وگفتم :پس اگر خفه می شدم خوب بود تا بطری ابتون تموم بشه درسته؟

سکوت کرد ودستشو اورد جلو تا استینمو بزنه بالا که دستمو کشیدم عقب..

با حرص نگام کرد وگفت:چرا لج می کنی دختر؟..بذار دستتو معاینه کنم.

عاشق حرص خوردنش بودم..نمی دونم چرا ولی دوست داشتم حرصش بدم و بعد هم بشینم نگاش کنم..اخه وقتی حرص می خورد واخم می کرد جذاب تر می شد..منم دیوونه ای بودم واسه ی خودما...

ابرومو انداختم بالا و گفتم:برگشتیم میرم پیش دکتر دستمو معاینه کنه..شما نمی خواد زحمت بکشی.

لباشو به هم فشرد وبا خشم نگام کرد..یه دفعه همچین دستمو گرفت و کشید سمت خودش که از زور درد جیغ کشیدم..

اسیتنمو اروم زد بالا...هر کار می کردم دستمو از توی دستش بکشم بیرون زورم بهش نمی رسید..تقلا بی فایده بود..

از بس تقلا کردم عصبانی شد وسرم داد زد:اگر یه بار دیگه تکون بخوری ونذاری کارمو انجام بدم.. خودم یه کاری می کنم تا اون یکی دستت هم ناقص بشه..شنیدی چی گفتم؟

از دادی که سرم زد اخمام رفت تو هم..درسته داشتم الکی باهاش لج می کردم ولی به چه حقی سرم داد می زد؟..

زل زده بود توی چشمام ..من هم با اخم نگاش کردم وسعی کردم لحنم مثل خودش سرد باشه :این دسته منه و من هم نمی خوام شما معاینه ش کنی..ای بابا..اختیار دست خودم هم ندارم؟ولش کن دیگه...

دستمو محکم تر چسبید و همونطور که کارشو انجام می داد زیر لب غرید :نه مثل اینکه خیلی دوست داری تا 1 ماه با دو تا دست کچ گرفته اینور و اونور بری اره؟..

بعد سرشو بلند کرد وبا پوزخند گفت:عروس خوب نیست با دست شکسته بشینه پای سفره ی عقد..

این حرفش دیگه هیچ جوری تو کتم نمی رفت..دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم..

سعی کردم لحنم کاملا بی تفاوت باشه وسرد :قرارهم نیست من پای سفره ی عقد بشینم..یه صیغه ی محرمیته ساده ست..همین.درضمن شما نمی خواد نگران من باشی که چطوری می خوام برم وعقد کنم..اینش دیگه به خودم مربوطه.

سرشو بلند کرد ونگاه پر از خشمی بهم انداخت...ولی منم کم نیاوردم وبا اخم زل زدم توی چشماش.

با حرص استینمو زد بالا..کمی دردم اومد ولی چیزی نگفتم...دستم از قسمت ارنج کبود شده بود ودور تا دورش هم قرمز شده بود..خداروشکر زخم نشده بود ولی حسابی کوفته شده بود ودرد می کرد..

پرهام دستشو گذاشت روی همون قسمتی که درد می کرد وفشار داد..

جیغ خفیفی کشیدم و گفتم:چکار می کنی؟..درد داره...

با بی خیالی شونهشو انداخت بالا وگفت:می دونم..

با حرص گفتم :می دونی واینجوری فشارش میدی؟

نگام نمی کرد..سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد...

اینو به خوبی می دونستم که می خواد اذیتم کنه..دستشو روی قسمت کبودی گذاشت واروم اروم فشار می داد ومثلا داشت معاینه اش می کرد..

دستش که با پوست دستم برخورد می کرد دمای بدنم هم از اون طرف درجه به درجه می رفت بالا..حس شیرینی بود..پر از شور وشرم..قلبم دیوانه وار می تپید..به عشق پرهام..کسی که درست رو به روم نشسته بود و دستمو گرفته بود توی دستاش..

سرش پایین بود..ولی اگر سرشو بلند می کرد ونگام می کرد بدون شک از نگاهم می تونست بفهمه که چه مرگمه..اختیار کارام دست خودم نبود..خدایا چرا وقتی به پرهام میرسم نمی تونم خودمو کنترل کنم؟چرا هر لحظه و هر ثانیه که پیشش هستم ارزوی یه نگاه مهربون ونوازشگر..یه کلام پر ازعشق ویک حرکت هر چند پرغرور ولی عاشقانه هستم؟..

ولی حیف..حیف که هیچ کدوم از اینا به جز غرور در پرهام پیدا نمی شد..شاید اینی که نشون می داد فقط یه تظاهر بیشتر نباشه ولی چرا تظاهر؟..حالا چون از زن ها بدش میاد که نباید به همه ی عالم و ادم سخت بگیره و مغرور بشه..یعنی از همون اول یه ادم مغرور و سخت بوده؟یا به خاطر خیانت سارا اینطور شده؟..اون دلیل که به خاطرش نمی خواست منوقبول کنه چی بود؟چرا هیچی نمی گفت وبا کاراش سرگردونم می کرد؟..چرا حرفشو نمی زد و راحتم نمی کرد؟..اخه کدوم رو باید باور کنم؟گیج شدم..کلامه نیش دار وپر از غرورش رو باور کنم یا نگاه های گاه و بی گاهش رو که کاملا بر خلاف چیزی که نشون می داد بود..

گاهی حس خواستن و گاهی نفرت..گاهی مهربونی و گاهی خشم..گاهی غرور و..وباز هم غرور..چرا پرهام اینطور بود؟با اینکه به خاطر این خصوصیاتش عاشقش شدم ولی باز هم هیچی از کارها و رفتارش سر در نمی اوردم..

هنوز بهش زل زده بودم..پس چرا هومن نمیاد؟..با درد بدی که توی کل دستم پیچید به خودم اومدم و نگاهمو ازش گرفتم..از زور درد ابروهامو کشیدم تو هم.

سرشو بلند کرد ونگام کرد :نشکسته..فقط ضرب دیده که این هم یه مدت کوتاه طول می کشه تا کاملا خوب بشه.

چیزی نگفتم..همون موقع سر وکله ی هومن هم پیدا شد..با لبخند اومد جلو بطری اب رو گرفت طرف پرهام..

پرهام نگاش کرد وگفت :رفتی از سر کوه اب بیاری؟..چرا انقدر طولش دادی؟

هومن کنار من نشست وهمین طورکه داشت به دست من نگاه می کرد گفت :ای بابامگه این اطراف تونستم اب پدا کنم؟همینو هم از یکی از همین کوهنوردا گرفتم..

پرهام کمی از اب داخل بطری رو داد به منو خوردم..کمی هم روی دستم ریختم ودستامو شستم وبا دست سالمم لباسامو تکون دادم..

هومن :اوه اوه فرشته دستت که داغون شده دختر..شکسته؟

دستشو اورد جلو که دست اسیب دیده ی منو بگیره که پرهام با صدای بلندی گفت :بهش دست نزن...

من و هومن با تعجب سرمونو بلند کردیم و نگاش کردیم..

پرهام با اخم و با لحن کاملا بی تفاوتی رو به هومن گفت:اسیب جدی ندیده فقط کمی ضرب دیده..بهش دست نزن ممکنه وضعشو بدتر کنه.

هومن سرشو تکون داد وچیزی نگفت..ولی من چشمامو ریز کرده بودم و نگاش می کردم..عجب ادمی بودا..خودش 1 ساعت داشت دستمه بدبخته منو با تمومه زورش فشار می داد و صدای جیغمو در اورده بود حالا به هومن میگه دست بهش نزن وضعش بدتر میشه؟..

پرهام نیم نگاهی به من انداخت ورو به هومن گفت :بهتره دیگه برگردیم..

هومن موافقت کرد و رو به من گفت :حالت خوبه؟می تونی راه بیای؟..

خواستم جوابشو بدم که پرهام با لحن سردی گفت :دستش اسیب دیده پاش که چیزیش نیست.. از من و تو هم بهتر می تونه راه بیاد..

داشت جلو می رفت وبرگشت و یه نگاه به من و هومن انداخت و با پوزخند گفت :می خوای کولش کن یه وقت خسته نشه؟..

هومن با شیطنت نگام کرد وچشمک زد :ایول...فکر بدی هم نیستا..

پرهام با تعجب نگاش کرد..هومن رفت طرفشو و کوله رو داد دست پرهامو گفت :پس قربونت تو اینو کول کن منم فرشته رومیارم..

پرهام خشکش زده بود..من هم این وسط نمی دونستم به قیافه ی پرهام بخندم یا از کارای هومن تعجب کنم..یعنی هومن جدی جدی می خواست منو کول کنه؟..

هومن اومد طرفم و همین که خواست بغلم کنه صدای داد پرهام توی کوه پیچید :پسره ی دیوونه هیچ معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟..

من و هومن برگشتیم نگاش کردیم..صورتش از زور خشم سرخ شده بود ..

هومن با تعجب گفت :چی میگی تو؟خودت گفتی کولش کنم خسته نشه..

پرهام کوله رو پرت کرد سمت هومن و دستشو مشت کرد و با حرص گفت :دیوونه شدی؟بین این همه ادم می خوای بغلش کنی؟..اینجا که جای اینکارا نیست..

هومن با شیطنت خندید وگفت :پس کجا جای این کاراست؟..

پرهام چپ چپ نگاش کرد که هومن هم با خنده رفت جلو کوله رو برداشت وگفت :خیلی خب بابا از خیرش گذشتم..بیاید بریم دیر شد...

پرهام بدون اینکه به من نگاه بکنه افتاد جلو و من هم وسط بودم هومن هم پشت من می اومد..

از پشت داشتم نگاش می کردم..شیب کوه زیاد بود و با قدم های بلند راه می رفت..

خدایا یعنی من براش مهمم؟..چرا حرفی نمی زنه؟یا اگر هم می زنه همه ش گوشه و کنایه ست...

همونطور داشتم نگاش می کردم که نمی دونم چی شد یه سنگ از زیر پام در رفت و سرخوردم و پرت شدم جلو..پرهام جلوم بود..یه جیغ کشیدم واز پشت خوردم بهش اون هم به خاطر سرازیری نتونست خودشو کنترل کنه و در حالی که شکه شده بود پرت شد روی زمین..

روی زمین قل خورد و من هم در حالی که دستم حسابی درد میکرد قل خوردم ورفتم طرفش..به پشت افتاد رو زمین..من هم درست چسبیده بهش افتادم کنارش..

از زور درد چشمام پر از اشک شده بود..خدایا امروز چقدر بلا سر من میاد؟..ای کاش نمی اومدم کوه..

اروم ناله می کردم و از درد به خودم می پیچیدم..هومن اومد جلو وکمک کرد بلند شم..ولی من تعادلی رو خودم نداشتم..

پرهام از روی زمین بلند شد..سر تا پاش خاکی شده بود..از زور درد چشمامو به هم فشار می دادم و ناله می کردم و اشک می ریختم..درد دستم خیلی زیاد شده بود..هومن از کنارم بلند شد تا بره از تو کوله برام اب بیاره..پرهام در حالی که لنگ می زد اومد کنارمو وگفت :تو هیچ معلوم هست امروز چته؟..چرا حواستو جمع نمی کنی؟..

ای خدا من دارم از درد میمیرم این اومده منو ارشاد می کنه..

سرمو بلند کردم و با چشمای پر از اشکم زل زدم بهش..از زور درد صورتم جمع شده بود..با دیدن صورتم اخماش باز شد ..جلو نشست و گفت :چت شد تو؟..جاییت درد می کنه؟..

فقط با بغض زمزمه کردم :دستم..

نگاهشو به دستم دوخت..دستمو گرفت تو دستشو اروم استینمو زد بالا..وای خدا روی همون کبودی زخم شده بود ..ظاهرا همون موقع که افتادم زمین و پرت شدم مانتوم پاره شده و باعث شده دستم رو سنگا کشیده بشه وزخم بشه...

دردش خیلی زیاد بود خیلی.

اون یکی دستمو گذاشتم رو صورتمو اروم گریه می کردم..

پرهام گفت :باید بریم خونه..دستت باید ضد عفونی وپانسمان بشه..فکر نکنم نیازی به بخیه داشته باشه..

هومن بطری اب رو گرفت طرف پرهام وگفت :از این اب بهش بده بخوره..

پرهام اب رو گرفت جلوم..:کمی از این بخور..باید هر چه زودتر بریم..

با صدای گرفته ای گفتم :نمی خوام..فقط بریم..تورو خدا هر چه زودتر بریم دارم از درد میمرم..

پرهام سریع از جاش بلند شد وگفت :می تونی راه بیای؟..

هومن اومد جلو گفت :من کمکش می کنم.

پرهام با اخم نگاش کرد وگفت :برو ماشینو روشن کن..زود باش.

هومن نیم نگاهی به من انداخت و سرشو تکون داد..

همین که هومن رفت پرهام زیر بازومو گرفت و کمکم کرد بلند شم..به طرف ماشین رفتیم..حالم اصلا خوب نبود..دستم هم می سوخت و هم درد می کرد..

پرهام در عقب رو بازکرد ونشستم..هومن پشت فرمون بود..

پرهام نشست کنارش وگفت :زود باش برو..

هومن نگاش کرد وگفت :برم خونه ی خودمون یا خونه ی خانم بزرگ؟

پرهام :برو خونه ی خانم بزرگ..

هومن سرشو تکون داد وماشین رو به حرکت در اورد..

دستمو چسبیده بودم و از زور درد لبامو به هم می فشردم..دستم که کبود شده بود وضربه خورده بود حالا همون قسمت زخم هم شده بود دیگه دردم دوبرابر شده بود.

نصف راه رو رفته بودیم که صدای هومن رو شنیدم :پرهام اون ماشین پشت سری رو می بینی؟یه جوری نگاه کن که متوجه نشه..

پرهام با تعجب به هومن نگاه کرد وبعد اروم عقب رو نگاه کرد :کدوم؟همون سمند مشکیه؟

هومن سرشو تکون داد وگفت :اره همون..

پرهام نگاش کرد وگفت :خوب؟مگه چیه؟..

هومن نیم نگاهی بهش انداخت و در حالی که نگاش از اینه ی جلو عقب رو می پایید گفت :الان خیلی وقته داره پشت سرمون میاد..فکرکنم داره تعقیبمون میکنه...

حالم انقدر خوب نبود که برگردم و عقبو نگاه کنم..

ولی ناخداگاه یه ترس مبهمی نشست تو دلم..

ادامه دارد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 6 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

فرشته من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA