بی اختیار لبخندی روی لبم نشست ولی خودم را کنترل کردم وزیر چشمی به عکس العمل سینا نگاه کردم.او هم بک لحظه نگاهم کرد و برق چشمهایش در نگاهم گره خورد وسرش را به طرف عزیز چرخاند وبا حالتی که جذبه اش را نشان می داد گفت:ـ اولا که این حرفها برای سارا زوده وتا تموم شدن درسش...وعزیز نگذاشت ادامه دهد وبا خنده ای که تمام صورتش را گرفته بود گفت:ـ مثل اینکه یادت رفته سارا از سروناز هشت ماه بزرگتره.چطور سروناز بزرگه وسارا کوچیک؟!با این حرف عزیز قلبم درسته از سینه ام کنده شد و پایین افتاد!سرم را به زیر انداختم وجرات دیدن واکنش سینا را نداشتم که عزیز ادامه داد:ـ آدم یک پسر جوون درست وحسابی رو که می بینه هول برش می داره میگه نکنه قسمت خونواده دیگه بشه؟!سینا با سر خوشی که دلیل ان را نمی دانستم در جواب عزیز گفت:ـ شما از کجا می دونید که درست وحسابیه؟!شما که اولش نظر خوبی بهش نداشتید؟عزیز کمی دست و پایش را گم کرد و گفت:ـ من کی همچین حرفی زدم؟من جز خوبی از این جوون چیزی ندیدم.پسر مردم این همه راه برای مراسم کفن ودفن عزت خدا بیامرز اومد و زحمت کشید.من چطور می تونم بگم پسر بدیه؟!به روح اون یک دونه پسر جوون مرگ شده ام مهرش چنان به دلم افتاده که فکر می کنم بالاخره قسمت خودمون میشه.قیافه سارا واقعا دیدنی بود!زیر چشمی نگاهش می کردم.پرهام با تمام شدم غذایش از جایش بلند شد وبرای ادامه بازی به سوی اتاق سارا رفت ومن هم بشقاب خالی غذای پرهام وخودم را برداشتم وبرای اینکه زیر نگاه سنگین سینا عکس العملی که نمایان هیجان برای سارا بود نشان ندهم به سوی آشپزخانه رفتم.ـ فکر کن عزیز چطوری طرفدار فرزاد شده؟!به سارا که در کنارم ظرف می شست نگاه کردم وبا لبخندی گفتم:ـ برای تو که بد نشد!چطوره به فرزاد بگی از این به بعد پیامک هاشو برای عزیز بفرسته!خندید وگفت:ـ اره فکر خوبیه.ولی بی شوخی ببین فرزاد چقدر تابلو رفتار کرده که عزیز هم فهمیده!با پوزخندی گفتم:ـ عزیز رو خیلی دست کم گرفتی در این جور موارد شامه تیزی داره.دوباره خندید وگفت:ـ بر منرکش لعنت!ولی هنوز حیرونم از اینکه سینا از تعریف وتمجیدهای عزیز از فرزاد برای من عصبانی نشد؟!نگاهش کردم وبه شوخی گفتم:ـ شاید صبحی حامد رو دیده به قول خودش نی قلیون به دلش نچسبیده پیش خودش گفته لااقل فرزاد رو ول نکنم که هرچی نباشه سرش به تنش می ارزه!خندید وگفت:ـ آره اینم یک حرفیه ولی خدا شکر که سینا از حامد حرفی نزد.سرم را تکان دادم وگفتم:ـ از امشب هر چی نذر و نیاز داری برو ادا کن که به خیر گذشت.پس از شستن ظرفها با دیدن عکس های تولد در کامپیوتر اتاق سارا وخندیدن مان از دیدن بعضی از ژست های جالب فرزاد وقیافه عجیب وغریب ریحانه خوشی مان کامل شد که عزیز با صدای بلند صدایم کرد تا از اتاق سارا به سالن بیایم.با ترس ولرز به سارا نگاه کردم و از او هم خواستم که همراهی ام کند وبه طرف سالن آمدم.عزیز وعمه آذر سینا روی مبل دور میزی که رویش بسته تقریبا بزرگ کادوپیچ شده ای قرار داشت نشسته بودند وعزیز ذوق زده وعمه آذر نگران و سینا خونسرد و البته با چشمهای کمی کنجکاو نگام می کرد!عزیز تعارفم نمود روی مبل دو نفری کنار سینا بنشینم و پس از نگاهی به سوی سارا با حالتی درمانده و با دلی لرزان کنار سینا با کمی فاصله نشستم.سارا هم کنار عمه آذر نشست وبا هیجان به بسته کادوپیچ شده نگاه کرد.عزیز رشته کلام را به دست گرفت و رو به من وسینا گفت:ـ از سالها قبل همیشه آرزوم این بوده که عروسی نوه هام رو ببینم وچشم روشنی که برای چنین روزی آماده کردم رو جلو روشون بذارم.خدا رو شکر عروسی سجاد رو دیدم وچشم روشنی ام رو به عروسش دادم.البته مال سجاد قضیه کمی فرق می کرد و مراسم وجشن عقد وعروسی رو گرفتند وبعد پاگشا شدند ولی مال شما تا اومدن احمد آقا و خانمش از خارج وگرفتن جشنتون یک کمی طول می کشه برای همین زودتر پاگشا شدید و اگه سلیقه من پیرزن رو قبول دارید همین رو برای مراسم جشنتون استفاده کنید.نمی دانم چرا از صمیم دل آرزو می کردم ای کاش حرفهای عزیز حقیقت داشت و من و سینا به راستی در عقد هم بودیم! ای کاش آن روزهایی که بیخود عصبانی بودم وپافشاری می کردم که با سینا عقد نکنم آنقدر حماقت نمی کردم!ته دلم پر شد از ای کاش ها و آرزوها وبا بغضی که در گلو سعی می کردم آن را خفه کنم به بسته کادو که می دانستم در اینده از آن من نیست نگاه کردم که سارا با کنجکاوی و ذوق وشوق رو به عزیز پرسید:ـ حالا چی توشه؟عزیز بلافاصله در جوابش گفت:ـ زیاد عجله نکن برای تو هم گذاشته ام.انشاالله به موقعش تو هم چنین بسته ای رو باز می کنی.و رو به من کرد وادامه داد:ـ حالا سروناز جان این بسته ناقابل رو بردار و بازش کن.غافلگیر شدم وبا تردید پرسیدم:ـ من؟!با خوشرویی تمام گفت:ـ بله تو ، زن سینا تویی پس بازش کن.دوباره بغض کردم وبا نگاهی مضطرب به سارا که ابروهایش از هیجان بالا رفته بود وعمه آذر که رنگ پریده ومریض احوال گوشه مبل لم داده بود نگریستم که سینا با صدای پرجذبه اش زیر گوشم گفت:ـ بازش کن دیگه.جرات وتوانایی نگاه کردن به چهره اش که کنارم وی مبل نشسته بود نداشتم وبا سینه ای تپنده دستانم را جلو بردم وبسته کادویی را از روی میز برداشتم ولی از اعماق درونم یک جمله فریاد می شنیدم:ای کاش برای من بود!با دست و دلی بی رمق و کم جان کادو را باز کردم و یک آن چشمهایم از دیدن پارچه حریر سفید که رویش کار شده بود بهت زده ماند.خدایا چقدر زیبا بود!مخصوص دوختن لباس عروس بود!بی اختیار قلبم از حسرت و افسوس نداشتن چنین هدیه گران بهایی تیر کشید وچشم هایم از سوزش اشک سوخت.ای کاش برای من بود!برای من که اگر واقعا همسر سینا بودم!سارا که همانند من تحت تاثیر زیبایی ولطافت پارچه قرار گرفته بود با لبخندی پرسید:ـ عزیز اینها رو داشتی و بروز نمی دادی!عزیز از لحن سارا خندید وگفت:ـ زیاد هول برت نداره.برای تو هم گذاشته ام.*****با امدن سینا از طبقه پایین روسری ام را سرم کردم و ژاکت بلند گلبهی ام را به تن کردم و بسته اهدایی عزیز را با دلی پر خون برداشتم و آهسته طوری که پرهام بیدار نشود از اتاقش بیرون آمدم و نفس عمیقی کشیدم وپشت در اتاقم رفتم.دوباره نفس عمیقی کشیدم وضربه ای آرام به در اتاق زدم.صدای پر جذبه سینا بلافاصله در جواب گفت:ـ بله؟بسته عزیز را در دستم جابه جا کردم و آهسته گفتم:ـ می تونم بیام تو؟چند لحظه ای جوابم نداد و پس از کمی مکث گفت:ـ بیا تو.مضطرب دستگیره در را گرفتم و در را باز کردم و در استانه در به طرفش نگاه کردم.در حالیکه سرگرم لپ تاپش بود پرسید:ـ چکارم داشتی؟کمی به خودم اعتماد به نفس دادم و گفتم:ـ اومدم این رو پس بدم.نمی تونم این هدیه رو قبول کنم.سرش را از روی لپ تاپ بلند کرد و با دقت نگاهم کرد وگفت:ـ برای چی؟!بلافاصله جواب دادم:ـ برای اینکه این هدیه برای من نیست.پوزخندی زد وگفت:ـ حالا چرا به من پس میدی؟!مگه من بهت دادم؟!از حاضر جوابی اش خوشم نیامد جلوتر امدم وبسته پارچه حریر را روی تختم قرار دادم وگفتم:ـ پس به کی بدم؟خودت یک جوری به عزیز پس بده.نگاهی به بسته انداخت وگفت:ـ اگه نمی خواستی چرا امشب از عزیز گرفتی؟از اینکه طلبکار هم شده بود با حرص گفتم:ـ ببخشید نمی دونستم باید نقشم رو خوب بازی نمی کردم و پارچه رو پس می دادم!پوزخندی زد وبا لحن خاصی گفت:ـ ولی من با دیدن قیافه خوشحالت فکر کردم برق پارچه چشمت رو گرفته و به هر قیمتی اون رو برای خودت حفظ می کنی؟!از اینکه متوجه حسرتم شده بود ناراضی گفتم:ـ من خوشحال شده بودم؟صد سال سیاه!دوباره با همان پوزخند پرسید:ـ پس چرا اوردیش بالا؟!با غیظ از یکی به دو کردنش جواب دادم:ـ برای اینکه پیش خودم فکر کردم شاید به درد کت و شلوار تو بخوره!پوزخندی زد وگفت:ـ آره بدم نگفتی.بذار همین جا خودم فکری براش می کنم.از تمسخر وخونسردی اش لجم گرفت وپرسیدم:ـ چرا به عزیز جونت نمیخواهی پسش بدی؟نکنه براش خوابی دیدی ومی خواهی به کسی بدی؟با دقت نگاهم کرد وسر خوش گفت:ـ مثلا به کی؟!به ظاهر خودم را بی تفاوت نشان دادم و گفتم:ـ نمیدونم به یکی مثلا ریحانه خانم!از گوشه لب پوزخندی زد وبا برق سیاه چشمانش نگاهم کرد وگفت:ـ اتفاقا پیشنهاد خوبی دادی خیلی بهم هدیه داده بود باید یک جوری از خجالتش در می اومدم.از تصور هدیه دادن ریحانه به او آتش گرفتم وپرسیدم:ـ جداً؟!لبخندی زد وبلافاصله گفت:ـ آره جداً.اشکالی داره؟با حرص جواب دادم:ـ نه چه اشکالی؟!سرتون سلامت باشه و دلتون خوش! فقط موندم چرا هی امروز وفردا می کنی و زودترعقدش نمی کنی؟!دوباره از گوشه لب لبخندی زد وگفت:ـ برای اینکه فعلا نمی تونم.متوجه منظورش شدم و با عصبانیت از اینکه من را مانع بزرگی سر راه وصال فرخنده اش می دید جواب دادم:ـ نه خیالت راحت.طوری با عزیز صحبت می کنم که آب از آب تکون نخوره وجلوت رو نگیره.دوباره در مردمک چشمانش سیاهی خاصی موج می زد ونفسم را بند آورد وگفت:ـ موضوع عزیز نیست.بلافاصله پرسیدم:ـ پس موضوع چیه؟!دقیق نگاهم کرد و خونسرد در حالی که لبخندی گوشه لبش داشت در جوابم گفت:ـ موضوع اینه که من و تو فعلا صیغه محرمیت خونده ایم.خشکم زد و با دهانی بازمانده از حیرت نگاهش کردم و با دیدن قیافه خوشحال و کنجکاوش خودم را جمع وجور کردم و به ظاهر عصبانی شدم وگفتم:ـ خواب دیدی خیر باشه!مثل اینکه امشب از بس برای عزیز نقش بازی کردی امر بهت مشتبه شده که در واقعیت هم خبرهاییه!خندید و با قیافه ای آرام وخونسرد که نمی شد فهمید در پشت آن چه می گذرد گفت:ـ نه من عین واقعیت رو گفتم.اون روز که رفتیم محضر درسته که عقد دائم و محضری نکردیم ولی من با کسب اجازه دایی و برای راحتی خودم در این خونه از محضردار خواهش کردم که بینمان صیغه محرمیت بخونه که اول از همه پیش خدا و بعد پیش وجدانم بودنم در اینجا اشکالی نداشته باشه .ناباور خیره نگاهش کردم وبی حس وحال به دیوار کنار در تکیه دادم وگفتم:ـ دروغ میگی؟!این بار نگاهش جدی شد وگفت:ـ نه چه دروغی؟می تونی از بابات یا از آقای رحمانی محضردار بپرسی.
بهت زده چشم در سیاهی چشمانش دوختم وپرسیدم:ـ پس چرا به من نگفتید؟می دونی که اگه من رضایت نداشته باشم این صیغه باطله؟با دقت نگاهم کرد وگفت:ـ به تو گفته بودم ولی با این حال لزومی نداشت که تاکید بشه.خودم به دایی سفارش کردم که چیزی به تو نگوید.در حقیقت تو در جریان بودی که قراره صیغه محرمیتی بین مان به صورت نمایشی برای عزیز خونده بشه و رضایت داشتی.گیج و منگ نگاهش کردم که سیاهی چشمانش دوباره برق زد و قاطعانه ادامه داد:ـ ولی الان دیگه موضوع کاملا فرق می کنه.ضربان قلبم یک باره شدت گرفت و با سماجت پرسیدم:ـ چه فرقی؟!به مدت چند ثانیه عجیب نگاهم کرد وبا لبخندی بر گوشه لبانش گفت:ـ برای اینکه الان می خواستی هدیه عزیز رو پس بدی!از لحن شوخی اش فهمیدم که حرف اصلی اش را نزد و با صورتی گر گرفته از احساسات سرم را پایین انداخت وپس از لحظه ای برای اینکه حرفی زده باشم که فکر نکند از خوشحالی دارم پس می افتم سرم را بلند کردم وگفتم:ـ اگه در این مدت ازدواج می کردم چی؟! نباید خودم می دونستم؟!خندید و با نگاه خاصی در جوابم گفت:ـ تو می دونستی آقای رحمانی محضردار بهت گفته بود وقبلش هم من تلفنی ازت اطمینان گرفته بودم.یادت نیست؟شواهد و قراین هم نشون می داد که تا اطلاع ثانوی از دوماد جدید خبری نبود و از همه مهمتر اینکه از بابات کسب اجازه ومشورت کرده بودم.در ضمن این صیغه فقط برای محرم شدن من به تو و راحتی من در این خونه بود قرار نبود اتفاق خاص دیگری بیفتد که تو خبردار می شدی.با وکالت نامه ای که دایی برایم فرستاد سریع مقدمات رو انجام دادم.یادته همون موقع تلفنی ازت پرسیدم که تو راضی هستی عقد اینجوری انجام بشه و تو قبول کردی؟با به یاد آوردن حرفش وهمچنین حرف آقای رحمانی که درمورد محرم بودن من وسینا گفته بود مضطرب از طرز نگاهش کمی آب دهانم را فرو دادم وپرسیدم:ـ عمه اینها هم خبر دارند؟دوباره همانطور نگاهم کرد و در حالی که روی لبه ی تخت نشسته بود جواب داد:ـ نه از ما هیچکس چیزی نمی دونه جز بابات و اقای رحمانی.و پس از کمی کنکاش در قیافه ام ادامه داد:ـ در ضمن محض اطلاعت قرار نیست که تا یکی دو ماه دیگه با یه لولو خرخره زیر یه سقف زندگی کنی که الان ماتم و دلهره گرفته ای.پس قیافه ی تابلویم به اندازه ی کافی نمایانگر ترسم بود.کمی اعتماد به نفس پیدا کردم و اخمهایم را درهم کشیدم وگفتم:ـ کی گفته دلهره برم داشته؟!نمی دونم چرا همیشه به خودت آنقدر مطمئنی؟!پوزخندی زد وبلافاصله گفت:ـ به چی؟!در جوابش ماندم!کمی آب دهانم را قورت دادم وگفتم:ـ به اینکه دخترها برایت سر و دست می شکنند!چشمانش برقی زد و بالبخندی پرجذبه گفت:ـ مگه نمی شکنند؟!این بار کمی افکار پراکنده ام را کنار گذاشتم تا جواب پرت و پلا ندهم وگفتم:ـ شکستنش رو نمی دونم ولی تا اونجایی می دونم آش دهن سوزی نیستی وگرنه بی خبر و ناگهانی خودت رو تلپی به من نمی چسبوندی!با لبخند گوشه ی لبش و برق چشمانش تازه فهمیدم چه اراجیفی به هم بافته ام وتحویلش داده ام!حالا خوب بود خیر سرم دو ساعت افکار پراکنده ام را در کنار هم منظم کرده بودم!همانطور خندید وخیره نگاهم کرد.با قلبی لرزان ونگاهی گریان یه ظاهر طلبکارانه از نگاهش پرسیدم:ـ چیه؟!شانه هایش را بالا داد وخونسرد اما خندان گفت:ـ هیچی.با بلند شدن صدای ضربان قلبم از ترس لو رفتن خواستم از در بیرون بروم که صدای پرابهتش را شنیدم:ـ هدیه ی عزیز رو نمی بری؟بی اختیار سرم را برگرداندم و در جوابش گفتم:ـ نه باشه پیش خودت تو بیشتر بهش احتیاج داری.لبخندی زد و گفت:ـ پس یادت باشه تو نخواستیش!سعی کردم احساسم را پنهان کنم وگفتم:ـ یادم می مونه.و سرم را به طرف در برگرداندم که گفت:ـ در ضمن محض اطمینان بهتره همچنان روسریی سرت باشه.از هجوم احساسات قلبم فرو ریخت ونتوانستم همان لحظه عکس العمل نشان دهم ولی با فرو دادن نفس حبس شده ام کمی به خودم مسلط شدم وپس از چند لحظه نگاهم را به طرف قیافه ی سرخوش ودر عین حال خونسردش انداختم وبرای اینکه احساسات برش ندارد به ظاهر عصبانی گفتم:ـ خوب شد گفتی وگرنه همین الان تصمیم داشتم برم آرایشگاه و مو هامو درست کنم!خندید و بلافاصله جواب داد:ـ از تو بعید نیست.!دیگر واقعا حرصم گرفت وگفتم:ـ خیلی روت زیاده!دوباره خندید و بی درنگ گفت:ـ از این زیادتر هم میشه!صورتم در جا قرمز شد و با جسمی سوزان و قلبی لبریز از احساسات بی معطلی از اتاق بیرون امدم و در را پشت سرم بستم و دست روی سینه پرتلاطمم گذاشتم وکمی نفس تازه کردم وآهسته به طرف اتاق پرهام رفتم.خدایا از این همه احساس به تو پناه می برم.روی تشکی که کنار تخت پرهام پهن کرده بودم نشستم وبه صورت معصوم و به خواب رفته پرهام نگاه کردم.صدای نفس های آرامش حکایت از خوابی عمیق وخستگی اش داشت.ژاکت گل بهی ام را ازتنم بیرون آوردم وبلوز استین کوتاهم که زیر ان پوشیده بودم مرتب کردم و روسری ام را از سرم برداشتم.بی اختیار یاد حرف سینا در چند دقیقه پیش افتادم وضربان قلبم تند شد!می گفت:ـ محض اطمینان بهتره روسری ات سرت باشه!بی اراده لبخندی زدم وگوشه لبم را به دندان گزیدم!دوباره نگاهی به صورت خواب الود پرهام انداختم و از جایم بلند شدم وبرای اطمینان قفل در را چک کردم وچراغ اتاق را خاموش کردم و روی تشک دراز کشیدم.ذهنم دوباره به سوی سنیا پر کشید.از اینکه بین مان صیغه محرمیت خوانده شده بود و در ظاهر بله را گفته بودم بی اختیار دلم ضعف رفت!نمی دانم چه احساس خاصی در قلبم حضور پیدا کرده بود که خودم هم از توصیف آن عاجز بودم!خوشحالی!شادمانی!ترس!اضطراب!مالکیت!هیجان! چقدر از اینکه با تصمیم عقد مخالفت کرده بودم خودم را سرزنش کردم که نمی توانستم کاری برای جلب نظرش انجام دهم؟!خب بیا حالا این هم محرمیت!چه کار خارق العاده ای می توانستم انجام دهم؟! او که صراحتا ازم خواسته بود که روسری از سرم برندارم!یعنی بعد از یکی دو ماه و آمدن بابا اینها نخود نخود هر که رود خانه خود!چه دل خوشی داشتم من که به هر طریقی می خواستم او را برای همیشه از آن خود کنم!حالا این گوی و این میدان اگر عرضه داشتم می باید عرضه خود را نشان دهم!ریحانه وسمیه که هیچ نسبتی با او نداشتند عرضه شان از من بیشتر بود!من که حالا محرم او بودم!وبی اختیار دلم از حالت لذتی دوباره ضعف رفت.خدایا خواب نمی بینم؟! اگر ان موقع حماقت نمی کردم وبه عقد محضری تمام وکمال رضایت می دادم حالا تماماً متعلق به من بود نه مثل اکنون معلق در هوا!محرمش بودم ونباید روی خود می اوردم!جالب بود از نظر عزیز به راستی زن وشوهر بودیم!از نظر عمه و سارا زن و شوهر نبودیم ولی در عین حال محرم بودیم و نباید به آنها وانمود می کردیم!عجب اوضاع به هم ریخته ای بود!فقط خدا کنه نقش هایم را برای هر یک گم نکنم.نمی دانم فرزاد مارمولک هم از صیغه محرمیت مان خبر داشت که آن شب آنطور به سینا می گفت قدر خانمت را بدان؟!مطمئنا خبر داشت که سینا چیزی در جوابش نگفت.یک آن چهره سینا در ذهنم تصویر کردم صورت کشیده وکاملا مردانه ابروهای کمی پر وکشیده وچشمان سیاه وتا حدی درشت ونگاهی نافذ بینی متناسب با صورت مردانه اش که نه خیلی بزرگ ونه خیلی کوچک بود لبهای پهن وکمی بزرگ وچانه ای متناسب با صورت بدون ریش و سیبیل البته بعضی مواقع در اثر چند روز اصلاح نکردن ته ریش می گذاشت که واقعا به صورتش می امد.موهایی نه مشکی مشکی ونه خرمایی حدفاصل بین این دو و کمی حالت دار که بیشتر به فر درشت می خورد و همیشه کوتاه ومرتب ومردانه نگه می داشت وگردنی بلند که نشان دهنده اعتماد به نفس همیشگی اش بود با قدی بیشتر از حد معمول بلند و چهارشانه که در کت وشلوار برازندگی اش بیشتر نمودار می گشت.هیچ وقت در گذشته به این دقت او را زیر ذره بین قرار نداده بودم که حالا امشب در مورد وضع ظاهر وتیپش ریزبین شده بودم!با صدای خفه وآهسته زنگ پیامک تلفن همراهم از افکارم بیرون کشیدم وبه پهلو غلت زدم وگوشی ام را برداشتم وبلافاصله دکمه باز شدن پیامک را زدم.پیامک سارا بود نوشته بود:»خوابی یا بیدار؟ از حرفهای سرشب عزیز خوابم نمی بره.ببین این فرزاد موش مرده چقدر روی مغز عزیز کار کرده که عزیز امشب اتوماتیک وار فرزاد فرزاد می کرد!تازه از سینا هم می خواست دنبال کارش رو بگیره!فکر کن؟!«لبخندی زدم و در جوابش نوشتم:»به قول عزیز مهر این دکتر هدایت پور چنان به دلمون نشسته که مطمئنم یک روزی قسمت خودمون میشه!«بلافاصله در جوابم نوشت:»جدا؟«بی درنگ در جوابش پیامک دادم:»آره جدا.ولی بی شوخی همانطور که گفتی با عمه آذر مشورت کن و ببین فرزاد حرف اصلی اش چیه.عزیز که خیلی هواشو داره.«در جوابم نوشت:»آره باید زودتر اقدام کنم تا اون پارچه فروشیه پارچه حریرش رو تموم نکرده.پارچه خیلی معرکه اییه!فکر نکنم عزیز تازگیها خریده باشه اینطور که از سنگ و کار دست روی پارچه پیداست مال زمان قدیمه.«با یاد آوری هدیه عزیز که باعث شد سینا آن حرفها را بهم بزند احساس شعف پیدا کردم و در جواب سارا نوشتم:»آره زودتر بجنب اگه شرایط طوری بشه که عزیز شما رو سر سفره عقد بشونه خیلی هیجان انگیزه.«و بی اختیار به یاد روز محضر رفتن خودم افتادم وذهنم به سوی نم دادن دریچه کولر اتاقم رفت.واقعا نم دریچه کولر چی شد؟!می گویند بعضی از وقایع پیش پا افتاده تقدیر و سرنوشت را عوض می کند همین است!من کجا و سینا کجا؟! دو قطب مخالف هم که کاری جز دعوا و اختلاف عقیده نداشتیم ولی حالا من در سیاهی مردمک چشمانش دنبال برقی خاص می گشتم! به این می گویند یکباره عوض شدن سرنوشت!گوشی در دستم لرزید و پیامک سارا آمد ومن را از افکار شیرینم خارج کرد نوشته بود:»یکی از پیامکهای فرزاد رو که امشب برام داده رو بخون نوشته:گل با طراوت است اما بی تو طراوت ندارد گر بر درخت نخندد در باغ جا ندارد ای طراوت همه گلهای باغ هستی ام یک نظر به رویم لبخند بزن.«خندیدم ودر جواب سارا نوشتم:»چه پر احساس!یادت باشه برای عزیز بخونی تا بیشتر ازش تعریف کنه.«در جوابم بلافاصله نوشت:»حتما.صبح پیش از صبحانه براش می خونم تا بعد از صبحانه بی معطلی ببرتمون عقدمون کنه.«خندیدم و در جواب نوشتم:»تو که از خداته!«بی درنگ نوشت:»البته.«دوباره خندیدم وفوری نوشتم:»به قول عزیز دختر هم آنقدر بی حیا؟!«چند ثانیه نگذشت که جواب داد:»سروناز خانم تازه کجاشو دیدی!هی بهت میگم تو هم یک آدم درست وحسابی رو دست و پا کن گوش نکردی آخرش هم مجبور شدی سینا رو تا یکی دو ماه دیگه بیخ گوشت تحمل کنی.«بی اختیار قلبم تندتر به تپش افتاد و با دستانی لرزان نوشتم:»تا قسمت چی باشه!«طولی نکشید که جواب نوشت:»بی عرضگی خودت رو تقصیر قسمت ننداز.مگه این اشکان مادر مرده چشه؟!یا اون صابر که منتظر جواب خواستگاریه!من اگه جای تو باشم بعد از چهلم دایی عزت جواب مثبت رو به خواستگاری صابر می دم وتموم.پسر به ای خوبی دیگه پیدا نمی کنی.«تازه خبر نداشت که ساسان هم از طریق ریحانه ازم تقاضای ازدواج کرده! البته صحت وسقم این خبر هنوز معلوم نبود.برای آنکه جواب داده باشم تا دیگر در مورد خواستگارانم نگوید نوشتم:»تو نصف شبی بی خواب شدی گیر دادی به ازدواج من؟فعلا که دستمون بنده برای موضوع تو و فرزاد و وقت سرخاروندن نداریم.مگه نشنیدی عزیز به سینا چی گفت؟!نباید جوون به این خوبی رو از دست بدیم.پس با اجازه شب بخیر.«چند ثانیه بعد جواب پیامک امد:»انقدر در مورد خواستگارانت طفره برو تا ببینم به کجا می رسی؟!باشه دیگه حرفی نمی زنم ولی بالاخره پشیمون میشی.شب بخیر.«گوشی را کنار تشکم گذاشتک وسرم را روی بالش قرار دادم.نمیدانست که به تازگی دلم از شنیدن صدای پر جذبه برادرش پر پر می زند و نمی تواند خود را آرام نماید!نمی دانست که انقدر سینا برایم مهم وخواستنی شده که دیگر تمام اخم وتخم هایش را با جان ودل پذیرا می باشم!به راستی که نمی دانست و اگر هم می فهمید از شدت تعجب و تحیر شوکه می شد!
فصل ۱۴گوشی تلفن همراهم را قطع کردم و با دهنی خشک شده از ترس و نگرانی پتو را کنار زدم و در تاریکی به طرف در اتاق رفتم و باعجله خودم را پشت اتاقی که سینا درآن خوابیده بود رساندم وبا ضربه ای به در آن را باز نمودم.سینا در نور چراغ خواب کنار تختم کاملا نمایان بود که غرق خواب است و با صدای ضربه ام به در بیدار نشده است.سرم را کمی به سوی صورتش خم کردم و با دلشوره آهسته صدایش نمودم.کمی پلکهایش تکان خورد و با دیدنم کنار تخت چشمهایش را کاملا باز کرد و ابتدا متعجب و بعد عصبانی نگاهم نمود و بلافاصله عصبانی از جایش بلند شد ونشست وبا صدای خشمگین وخواب آلود گفت:ـ این چه طرز اومدنه؟!و با خشم به ظاهرم نگاه کرد.تازه متوجه شدم که با حواس پرتی وشتابی که برای رسیدن به اتاق سینا داشتم نه روسری ام را سرم کرده ام ونه ژاکت بلند وآستین دارم را روی بلوز آستین کوتاه ویقه بازم پوشیده ام.لابد پیش خودش می گوید که هنوز دوسه ساعت از شنیدن موضوع محرم بودنمان نمی گذرد که اینطور دست به نقد هول برش داشته است!با خجالت و شرمندگی بی اختیار یک دستم را روی گردن و یقه بازم قرار دادم و دست دیگرم را روی جلوی موهایم گذاشتم ولحظه ای نگاهش کردم که دوباره عصبانی گفت:ـ نصفه شبی این چه مسخره بازیه؟!نکنه مغرت...نگذاشتم ادامه دهد و با نگرانی گفتم:ـ سینا موضوع این حرفها نیست سارا الان زنگ زد و گفت که عمه کمی حالش بد شده بهتره ببریمش بیمارستان.اول به گوشی تو زنگ زده گویا موبایلت خاموش بوده بعد با گوشی من تماس گرفته.خشم موجود در چهره اش جایش را به نگرانی داد و بی درنگ بلند شد و پیراهن مردانه اش را روی زیر پوشش پوشید وخواست به طرف کمد برود که ناگهان به سویم برگشت و پرسید:ـ چیه؟چرا اینجا وایسادی من رو نگاه می کنی؟!برو تو اتاقت میخوام آماده شم برم بیمارستان.نگران حال عمه بغض کرده گفتم:ـ منم میام؟بی حوصله ومضطرب جواب داد:ـ بیخود معلوم نیست کارمون اونجا چقدر طول بکشه می خواهی نصفه شبی این طفل معصوم رو تک و تنها ول کنی همراهمون بیایی؟راست می گفت اصلا حواسم به پرهام نبود.در حالی که هنوز دستم روی یقه بازم بود گفتم:ـ پس چیکار کنم؟!من از دلواپسی دق می کنم.به طرف کمد رفت وقبل از باز کردن در آن با خشم به سویم گفت:ـ مثل ادم میری توی اتاقت و لباس مناسب می پوشی و روسری ات رو سرت می کنی ومنتظر اومدنمون می شینی تا ببینیم چی میشه.حالا هم زودتر برو بیرون میخوام لباسم رو عوض کنم.پس از رفتن سینا از اتاق پرهام بیرون آمدم و در حالی که شماره سارا را می گرفتم به طرف کاناپه هال رفتم ومنتظر برقراری ارتباط شدم.سارا بلافاصله جواب داد:ـ سروناز چی شد؟بالاخره سینا اومد؟روی کاناپه نشستم و با نگرانی برای عمه آذر جواب دادم:ـ آره الان اومد.سارا یادت نره وقتی رسیدید بیمارستان و دکتر عمه رو دید حتما بهم زنگ بزنی.با شتاب جواب داد:ـ باشه باشه.سینا توی سالنه.فعلا خداحافظ.و ارتباط را قطع کرد.گوشی تلفن همراهم را روی میز جلوی کاناپه گذاشتم وبه ساعت دیواری چشم دوختم.ساعت دو وچهل دقیقه بامداد بود.روی کاناپه دراز کشیدم و نگاهم را به سقف دوختم.چراغ های هال خاموش بود وفقط چراغ راهرو اندکی آنجا را روشن کرده بود.فکرم به سوی سینا رفت که آن طور بالای سرش رفته بودم وبیدارش کرده بودم.بی اختیار لبخندی روی لبم نشست! از تصور اینکه وقتی بالای سرش رفته بودم چه چیزی در ذهنش نقش بسته بود وچه گمانی کرده بود احساس خاصی در درونم به وجود آمد!چقدر قیافه متعجب وعصبانی اش دیدنی شده بود!واقعا در مورد من چه تصوری می کرد؟!در فکر وخیال سینا وهمچنین دلواپسی برای عمه آذر بودم که پلکهایم سنگین شد و همان طور روی کاناپه خوابم برد.با صدای زنگ تلفن همراهم یک دفعه از خواب پریدم وگیج ومنگ به اطراف نگاه کردم.تازه فهمیدم که در هال هستم وهمانجا خوابم برده است.فوری دست بردم وگوشی را برداشتم ودر حالی که نگاهم به ساعت دیواری ساعت نزدیک پنج ونیم صبح بود.بلافاصله دکمه وصل ارتباط تلفن همراهم را زدم وگفتم:ـ الو؟صدای سارا در گوشی پیچید:ـ الو سروناز سلام.خواب بودی؟ببخشید که بیدارت کردم.در جواب گفتم:ـ نه مهم نیست.عمه چطوره؟بهتر شده؟بلافاصله گفت:ـ آره الان خوبه با سینا توی اورژانسه بهش سرم وصل کردند.منم اومدم توی سالن انتظار تا بهت زنگ بزنم.خدا رو شکر چیز مهمی نبود.دکتر گفته که کمی پهلوهاش سرما خورده.از اینکه عمه چیزیش نبود خیالم راحت شد وخندیدم وگفتم:ـ خب خدا رو شکر.مثل اینکه تشخیص دکتر با تشخیص عزیز یکی بود!حالا چرا بهش سرم وصل کردند؟جواب داد:ـ برای اینکه مامان کمی ضعف کرده بود.راستی تا رسیدیم اینجا و دکتر مامان رو معاینه کرد و یک سری آزمایش و سونوگرافی برای اطمینان نوشت موقع گرفتن سونوگرافی اگه گفتی کی متخصص اینکار بود؟با نرسیدن کسی به ذهنم جواب دادم:ـ نمی دونم.کی؟با هیجان گفت:ـ دکتر نیک پور. پدر ریحانه خانم.ناراضی و متعجب گفتم:ـ دروغ میگی؟!چطوری؟!خندید وگفت:ـ چطوری نداره کاملا اتفاقی البته اون و سینا دورا دور همدیگر رو می شناختند ومطمئنا ریحانه با آب و تاب از سینا حرف زده بود که پدرش خیلی ما رو تحویل گرفت.کم کم اخمهایم درهم رفت وبا عصبانیت پرسیدم:ـ سینا چی؟سینا هم اون رو تحویل گرفت؟بی خبر از حال و احوال پریشانم گفت:ـ آره کمی تحویلش گرفت ولی اینها رو بی خیال شو بچسب به اینکه نیم ساعت پیش ریحانه خانم تشریف اوردند بیمارستان.قلبم بی اختیار فرو ریخت وبا دهانی تلخ وخشک شده به زور آب دهانم را فرو دادم وپرسیدم:ـ ریحانه؟!دوباره با هیجان گفت:ـ آره پس چی! الان هم پیش مامان وسینا توی اورژانسه.اگه بدونی اول صبحی چه آرایشی کرده خنده ات می گیره!من نمی دونم پدره چطوری به اون خبر داده که اون هم حاضر وآماده پا شده اومده.فکر کن؟! البته میگه اتفاقی اومده که به باباش سر بزنه ولی از قیافه اش معلومه کاملا دروغ میگه.کی کله سحر پا میشه میاد بیمارستان به باباش سر بزنه؟!تازه اونم ریحانه با اکی اکی گفتنش!مامان که تا حالا اون رو ندیده بود از کارهای عجیب وغریبش کلا بیماریش رو فراموش کرده و از حیرت زیر سرم به ریحانه زل زده.فکر کن؟!با حالتی زار کمی به عصبانیت ودلهره ام مسلط شدم وکنجکاو طوری که سارا بویی نبرد پرسیدم:ـ سینا چی؟لابد طبق معمول مشغول خود شیرینیه؟!خندید وگفت:ـ آره کمی از اومدنش جا خورده ولی با معرفی اش به مامان باب آشناییش رو با مامان باز کرده.باور می کنی ریحانه گند دماغی چنان با مامان خوش وبش می کنه که انگار صد ساله اون رو می شناسه.با بغضی در گلو و رنجشی بی دلیل از عمه گفتم:ـ حتما عمه هم ازش خوشش اومده؟!دوباره خندید و بی خیال از حال واحوال درمانده ام جواب داد:ـ نمی دونم.ولی بیشتر قیافه مامان شگفت زده شده تا خوش اومدن.آخه ریحانه چنان آرایش تر وتمیز و ماهرانه ای کرده که هیچ وقت من و تو برای رفتن به یک عروسی چنین آرایشی رو نمی تونیم داشته باشیم.با حرص و اشکی در گوشه چشمم جواب دادم:ـ مبارک آقا سینا باشه! وقتی به سلامتی عروستون شد من و توی بی عرضه هم به نوایی می رسیم!متوجه حرصم نشد وخندید وگفت:ـ آره اینم خودش یک حرفیه.لااقل یاد می گیریم مثل آدم یک خط چشم ساده بکشیم!راستی سروناز تا یادم نرفته عزیز نمی دونه که ما بیمارستان اومدیم احتمالا اگه تا اومدن ما زودتر بیدار شد و سراغمون رو گرفت بهش بگو که ما بیمارستانیم و مامان چیزیش نیست.آخه بنده خدا دیشب انقدر خوابش سنگین بود که دلمون نیومد بیدارش کنیم.پوزخندی زدم وگفتم:ـ این کارش هم به سینا رفته.سینا هم خوابش خیلی سنگینه.حالا کی سرم عمه تموم میشه؟بی درنگ جواب داد:ـ فکر کنم نیم ساعت دیگه.خب فعلا کاری نداری؟برم ببینم ریحانه داره چطوری سر مامان اینها رو گرم میکنه.با سینه ای تب دار از بودن ریحانه در کنار سینا گفتم:ـ ممنون مرسی که از حال عمه با خبرم کردی.از قول من بهش سلام برسون.در جواب گفت:ـ باشه حتما.پس فعلا خداحافظ.و با گفتن خدانگهدار دکمه قطع ارتباط را زدم و روی کاناپه افتادم.سرم را روی کوسن کاناپه گذاشتم و بی اختیار اشکی که در چشمهایم حلقه بسته بود را پس زدم.نباید از خودم ضعف نشان می دادم.که چی؟!که ریحانه خانم شاد وقبراق شال وکلاه کرده وبرای محض خاطر سینا از خواب نازنینش زده وبرای دیدن عمه به بیمارستان آمده بود!عجب عزم راسخ و اراده فولادینی برای به دست آوردن سینا داشت!از کجا معلوم خود سینا با دیدن پدرش به او زنگ نزده وخبرش نکرده بود؟!از این سینا آب زیر کاه هیچ کاری بعید نیست!از اینطرف برای من نقش آدمهای با وجدان وآدم حسابی را بازی می کند ومی گوید برای خشنودی خدا و راحتی خودش در اینجا صیغه محرمیت را خوانده ولی از طرف دیگر حاضر به گذشتن از امکانات و پول های بی زبان ریحانه و ادا واطوار خودش نیست!واقعا چه آدم دو دوزه بازی است!از اینکه دیشب باز هم با وجود محرم بودن تاکید می کرد روسری سرم کنم لجم گرفت وبا غیظ نشستم و از عصبانیت لبم را گزیدم.باید یک کاری می کردم که فکر نکند از بودن ریحانه در آنجا خبر ندارم!حالا مثلا چه کاری می کردم!که چی؟!مگر نسبت به من ابراز علاقه و احساسات کرده بود که من اینطور ازش انتظار وفاداری داشتم؟فقط یک کلمه گفته بود که روسری سرم کنم که اگر بعد از یکی دو ماه سرجای اولم برگشتم هیچ چیز عوض نشود!ولی باید کاری می کردم تا این آتش درونم را که از سر حرص وخودخوری زبانه می کشید خاموش کنم!بی اختیار دستم به گوشی تلفن همراهم رفت وبا خشم وعصبانیت از کارها و رفتارهای دوگانه سینا دکمه باز شدن صفحه نوشتن پیامک را زدم وبا غیظ نوشتم:»خیلی ممنون که مانعم شدی تا برای همراهی عمه آذر به بیمارستان بیایم وشاهد دروغ ودغل جنابعالی نباشم.از صمیم دل تبریک می گویم ومعتقدم به اینکه خلایق هر چه لایق!«و بی انکه یک بار دیگر از روی نوشته ام بخوانم بی درنگ به شماره سینا فرستادم.نمی دانم چرا با ارسال این پیام تمام کینه وعصبانیتم هم همراه با آن به طرف سینا فرستاده شد وکمی دل آتش گرفته ام احساس خنک شدن کرد!گوشی را روی میز گذاشتم و دوباره روی کاناپه خوابیدم و سرم را روی کوسن گذاشتم.اندکی آرامش فکری پیدا کردم وبا خود اندیشیدم:به جهنم هر چه می خواهد بشود بشود!فوقش سینا مجذوب ریحانه می شود و ریحانه به مراد دلش میرسد و این وصلت خجسته سر می گیرد.واقعا سینای بد اخلاق و همیشه عصبانی ارزش این همه خون دل خوردن و از درون زجر کشیدن را داشت؟!سینا که همیشه از سر لطف کمی مرحمت می کرد و جواب سلامم را با هزار زور ومنت میداد حالا که در عرض سه چهار روز عوض شده ومحبتش گل کرده دلیل بر این نمی شود که همیشه این طور بماند مطمئنا یکی دو هفته که بگذرد دوباره روز از نو روزی از نو می شود وحال و هوایش مثل روز اول می گردد؟!ولی آن برق خاص سیاهی چشمانش چه؟!با آن چه کنم؟!با تلاطم دل بی قرارم چه کنم که با دیدنش همین طور دچار احساسات می شود و بی تابی می کند؟! با آن زیر وبم صدای پر جذبه اش چه...
و با صدای زنگ پیامک تلفن همراهم در ان وقت صبح قلبم بی اختیار به تکاپو افتاد!سر جایم نشستم وبا دستی لرزان دست پیش بردم وگوشی را برداشتم وبا نفسی در سینه حبس شده دکمه باز شدن پیامک را زدم.پیامک سینا بود! با ولع خاص شروع به خواندن کردم نوشته بود:»از اینکه مغزت به اندازه یک دانه ارزنه و تفکراتت هم سبکتر از ان واقعا برایت متاسفم!به جای این همه فکر کردن و به نتایج مطلوب رسیدن زودتر صبحانه را آماده کن که کم کم داریم می آییم خانه.«دوباره پیامکش را خواندم تا مطمئن شوم چه نوشته! از قسمت اول پیامکش که حتی با توهین همراه بود خشنود شدم ولی از قسمت دوم پیامش که حالت دستوری داشت خوشم نیامد وناراضی گوشی را روی میز گذاشتم و دوباره روی کاناپه دراز کشیدم.از اینکه برای افکارم متاسف شده بود ومثل همیشه با حاضر جوابی کنایه هایم را تاکید نکرده بود لبخندی به لبم امد و دلم حالتی آرام وسرخوش پیدا کرد!پس ریحانه مورد پسندش واقع نشده بود که این طور برایم اظهار تاسف می کرد! لااقل جای شکرش باقی بود که از این نظر ظاهربین نبود و عقل و احساسش حساب وکتابی داشت!چون با قیافه وحالت استثنایی ریحانه عمه آذر که هیچی عزیز به هیچ عنوان راضی نمی شد!به قسمت دوم پیامکش که خواسته بود صبحانه را آماده کنم کمی فکر کردم که نکند عمه آذر وسارا هم به طبقه بالا می آیند که او گفته بود همه چی را مهیا کنم!از جایم بلند شدم ونشستم.با این خوابیدن و نشستنم اول صبحی چه ورزشی می کردم!کمی لبخند روی لبم نشست وبا روحیه نشاط اوری برخاستم وبه طرف آشپزخانه رفتم.باید همان طور که در پیامکش نوشته بود مقدمات صبحانه را اماده می کردم.با اطمینان به اینکه عمه وسارا هم بالا می ایند سریع کتری اب را روی اجاق گاز گذاشتم وچند تخم مرغ آب پز کردم وظرف کره و پنیر وعسل و گردو را روی میز آشپزخانه چیدم وچای را دم کردم وبطری شیر کاکائو را از یخچال در اوردم و روی میز قرار دادم وبرای پوشیدن لباس مناسب و پوشیده و سر کردن روسری به اتاق پرهام رفتم.پرهام از شدت خستگی خواب خواب بود و پتویش را کنار زده بود.پتوی رویش را مرتب کردم ولباسم را عوض کردم و شال خوش رنگی روی سرم انداختم وموهایم را زیرش پنهان کردم وآهسته از اتاق پرهام بیرون امدم وموقع گذشتن از راهروی اتاق خوابها جلوی ایینه راهرو ایستادم و زیر نور چراغ راهرو شال را روی سرم مرتب کردم.اول صبحی عجب حالی داشتم!بی اختیار به روی خودم در آینه لبخند زدم.با مطمئن شدن از اراستگی ظاهرم به سوی هال رفتم وچراغ آنجا را روشن کردم ومنتظر امدن سینا وعمه وسارا روی کاناپه نشستم وبه ساعت چشم دوختم.ساعت شش وپنج دقیقه را نشان میداد.با آن که هوا روشن شده بود ولی به خاطر ابری وبارانی بودن هوا کمی همه جا تاریک ودلگیر شده بود.طولی نکشید که صدای ماشین سینا از حیاط امد ومتعاقب آن پشت پنجره سالن رفتم و از گوشه پرده پیاده شدن عمه آذر وسارا را از ماشین دیدم.از پشت پنجره کنار امدم و دوباره به سوی هال برگشتم و روی کاناپه منتظر آنها نشستم.چند دقیقه بعد با صدای زنگ در ورودی از جا بلند شدم وبلافاصله برای باز کردن در به سوی آن رفتم.قفل در را چرخاندم و با باز کردن آن فقط سینا را در آستانه در دیدم!قلبم کمی جابه جا شد و برای اینکه نشان دهم بیشتر برای بقیه منتظر مانده ام با نگاهی به انتهای راه پله پرسیدم:ـ پس عمه و سارا کو؟نگاهم کرد وبی درنگ گفت:ـ توی جیب من!از اینکه اصطلاحم را یاد گرفته بود وجواب خودم را به خودم می داد خنده ام گرفت ولی خودم را کنترل کردم وگفتم:ـ مگه نگفتی اونها هم میان؟داخل هال امد و با خونسردی گفت:ـ من کی گفتم؟!در ضمن یادم باشه این دفعه که دایی اینها زنگ زدند ازشون گله کنم که چرا سلام و صبح بخیر رو بهت یاد ندادند؟!سرزنشش را به روی خودم نیاوردم و گفتم:ـ ولی من فکر می کردم عمه وسارا هم هستند؟!در حالیکه به سوی اتاق خودش می رفت در جوابم گفت:ـ مواظب باش این همه فکر می کنی مغزت سوراخ نشه.صبح شما هم بخیر!از این همه سماجتش برای شنیدن سلام وصبح بخیر از پشت سرش لبخندی زدم وبه طرف آشپزخانه رفتم.کمی بعد از اتاقش بیرون آمد ودست وصورتش را شست و به آشپزخانه امد وبا دیدنم پشت میز آشپزخانه نگاهی به میز انداخت و در حالی که برای ریختن چای به سوی اجاق گاز می رفت با پوزخندی گفت:ـ چه صبحانه مفصلی!از زیر چشم حرکاتش را نگاه کردم ولقمه نان وکره وعسل را درست کردم وگفتم:ـ مطمئن بودم که عمه اینها هم هستند.راستی حال عمه چطور شد؟دوباره پوزخندی زد و در حالی که با لیوان چای پشت میز آشپزخانه می نشست گفت:ـ مگه سارا بهت نگفت؟از اینکه گزارش دادن سارا را از وقایع انجا به رخم می کشید ناخشنود گفتم:ـ چرا برام تعریف کرد.در ضمن از زحمات جناب دکتر نیک پور و دختر گرامی شون هم گفت که چقدر زحمت کشیدند.لقمه نان و پنیر و گردو درست کرد وقبل از انکه ان را در دهانش بگذارد گفت:ـ خب پس خدارو شکر همه چی رو برات گفته دیگه نیازی نیست که از اول همه چی رو بگم!از این همه خونسردی اش لجم گرفت و گفتم:ـ برای همین نمی خواستی من بیام؟از طرز حرف زدن و حرص خوردنم لبخندی زد و قاطعانه گفت:اره.از جوابش عصبانی شدم و با خشم نگاهش کردم و سرم را پایین انداختم و مشغول درست کردن لقمه ای دیگر از نان وکره وعسل شدم.صدای پر جذبه اش را شنیدم که پرسید:ـ این لقمه ها را برای کی درست می کنی؟!بدون آنکه نگاهش کنم با غیظ جواب دادم:ـ برای روز مبادا!خندید وگفت:ـ مثلا کی؟بلافاصله جواب دادم:ـ برای روزی که جنابعالی از اینجا تشریف بردید.دوباره خندید و در حالی که جرعه ای از چایش را می نوشید گفت:ـ اگه نرفتم چی؟بی اختیار تصویر ریحانه و لحن صمیمی اش با او جلوی نظرم آمد و از اینکه اینجا نشسته بود و من را دست می انداخت بغضم گرفت و گفتم:ـ تشریف می برید چه بخواهید چه نخواهید!در حالی که هنوز سرم پایین بود و به درست کردن لقمه ها ادامه میدادم شنیدم که سرخوش گفت:ـ حالا اگه نرفتم؟!با پوزخندی جواب دادم:ـ اون وقت من بیرونتون می کنم.کمی دیگر از چایش را نوشید وگفت:ـ بهت نمیاد انقدر بی رحم باشی؟!دوباره پوزخندی زدم وجواب دادم:ـ وقتش که برسه از همه بی رحم تر میشم.صدایش کمی جدی شد وپرسید:ـ وقتش کیه؟!نگاهم را به لقمه ها دوختم وجواب دادم:ـ یکی دو ماه دیگه.هر وقت که مامان اینها بیان.یکی از لقمه هایم را برداشت و پرسید:ـ جداً؟!بلافاصله جواب دادم:ـ آره جداً.لقمه ای که درست کرده بودم در دهانش گذاشت وجدی گفت:ـ ولی مطمئنم که راضی نمیشی من رو بیرون کنی.ازا عتماد به نفس همیشگی اش لجم گرفت و بدون انکه نگاهش کنم دستم را زیر چانه ام گذاشتم و پرسیدم:ـ به چه مناسبتی؟!لبخندی زد و به ملایمت گفت:ـ به مناسبت چهارشنبه سوری سال دیگه!خواستم جوابی بدهم که زودتر از من جواب داد:ـ آره می دونم برای چهارشنبه سوری سال دیگه با سارا چند تا ترقه و فشفشه خریدید که زیر پای عزیز در کنید!از اینکه تکه کلام هایم را کاملا از بر کرده بود تا جواب خودم را بدهد بی اختیار لبخندی زدم و گفتم:ـ می بینم که دانش اموز باهوشی هستی؟!از لفظ دانش اموز خنده اش گرفت و در حالیکه لقمه ای دیگر از لقمه هایم را برمی داشت گفت:ـ باور کن سر پروژه ام به این حد انرژی برای حفظ کردن اصطلاحات علمی مصرف نکرده ام!بی اختیار قلبم شروع به زدن کرد و گفتم:ـ کسی مجبورت نکرده!دوباره لحنش حالت جدی گرفت و پر جذبه جواب داد:ـ فعلا که مجبور شده ام.از اشاره غیرمستقیمش به صیغه محرمیت و مجبور بودنش ناخشنود گفتم:ـ چشم به هم بذاری یکی دو ماه هم تموم شده و هم تو راحت میشی و هم من هم وجدان آسوده ات!دوباره جدی گفت:ـ اگه وجدان آسوده ام آروم نگرفت چی؟با پوزخندی گفتم:ـ اون وقت دیگه من مقصر نیستم که بخوام پاسخ گوی کسی باشم.با قاطعیت گفت:ـ ولی اگه تو مقصر بودی چی؟!وانمود کردم که از حرفش سر در نیاورده ام و در حالی که لقمه ای دیگر درست می کردم گفتم:ـ می بخشید این حقیر یه کم کند ذهنم مطالب رو دیر می گیرم خواهش می کنم پیچیده صحبت نکنید تا موضوع رو متوجه بشم.پوزخندی زد و در حالی که لقمه ای دیگر از لقمه هایم را در دهانش می گذاشت در جوابم گفت:ـ نه اونقدرها هم که میگی کند ذهن نیستی اگه بخواهی خیلی زود مطلب رو می گیری.دل بی قرارم دوباره گر گرفت و کمی خودم را آرام کردم وچند لحظه سکوت کردم وآهسته نفسم را فرو دادم وبرای اینکه حرف را عوض کنم اشاره به لقمه ها که یکی یکی کم می شد کردم وگفتم:ـ مطمئنی سیر شدی؟!خندید و با لحن خاصی در جوابم گفت:ـ مگه من گفتم سیر شدم؟!دلم از لحن حرف زدنش ضعف رفت و در حالی که هنوز سرم پایین بود وبه چشمهایش نگاه نمی کردم جواب دادم:ـ نمی دونم فکر کردم سیر شدی؟!لقمه دیگر از جلویم برداشت وگفت:ـ چند دفعه بگم انقدر فکر نکن مغزت سوراخ میشه؟!لبخندی زدم وجواب دادم:ـ عوضش فکرهام از مغزم بیرون می ریزه همه می فهمند!خندید و آخرین لقمه را جلویم برداشت وقبل از آنکه در دهان بگذارد گفت:ـ اون وقت نمایان شدن فکرهات واقعا تماشاییه!از اینکه پشت حرفش منظور خاصی داشت به ظاهر خونسرد گفتم:ـ کسی که حسابش پاکه از محاسبه چه باکه؟خندید وآخر چایش را سر کشید وگفت:ـ این ضرب المثل برای کسی است که واقعا حسابش پاک باشه!سرم را بلند کردم وکنجکاو نگاهش کردم و پرسیدم:ـ منظور؟!به پشت صندلی تکیه داد و با لبخندی گفت:ـ منظور خاصی نداشتم فقط خواستم بدونی اگه یک روزی فکرهات بیرون ریخت خجالت نکشی!در حالی که هنوز به چشمهای خندانش نگاه می کردم پرسیدم:ـ از چی خجالت بکشم؟!با برق خاصی در چشمان سیاهش جواب داد:ـ از اینکه فکرهات رو بشه!از برق چشمانش دچار احساسات شدم وصدای ضربان قلبم بلند شد ونگاهم را به روی میز دوختم وگفتم:ـ خب فرض کن که رو شد.خندید و با سماجت پرسید:ـ مطمئنی که خجالت نمی کشی؟!
نمی دانستم دیگر چه بگویم وچه عکس العملی نشان دهم که احساسات درونم لو نرود برای همین از پشت میز بلند شدم وبدون آنکه نگاهم را به نگاهش بدوزم به طرف در آشپزخانه رفتم که صدای خوشحالش را از پشت سرم شنیدم که گفت:ـ چی شد؟!حرف حق جوب نداشت؟با اینکه از التهال درون می سوختم ولی برای اینکه فکر نکند کم آورده ام در آستانه در آشپزخانه ایستادم وبه طرفش برگشتم وبا خودداری از نمایان کردن حالات سرکشم گفتم:ـ فکر کنم دیشب کم خوابیدی هنوز خواب آلوده ای؟!پوزخندی زد و فوری جواب داد:ـ آره اینم خودش یک حرفیه.و با لبخندی ادامه داد:ـ ولی هنوز یادم نرفته چه مدلی و با چه ریخت وقیافه ای بیدارم کردی.از اشاره مستقیمش به وضع سر و لباسم موقع بیدار کردنش از شرم گر گرفتم و بلافاصله از در آشپزخانه بیرون آمدم .شدت ضربان قلبم دیگر قابل کنترل نبود! بلافاصله به سوی اتاق پرهام رفتم تا بلکه کمی آرام بگیرم و بر قلب ملتهب و دست و پای لرزانم تسلط یابم.شال را از روی سرم کشیدم و روی صندلی پشت میز کامپیوتر پرهام نشستم.حال و روزم در این وقت صبح واقعا حکایتی داشت!خدایا سرانجام این شوریدگی را خودت ختم به خیر کن!نفس حبس شده ام را آزاد کردم وافکارم را متمرکز کردم.دیگر به هیچ طریقی نمی توانستم خوددار باشم.مطمئنا او هم نمی توانست!یا شاید هم من دچار توهم شده بودم...با صدای سینا که بلند حرف می زد گوشهایم را تیز کردم.گویا از آشپزخانه به هال آمده بود.صدایش واضح تر به گوشم رسید:ـ نه از لطفت متشکرم.حالش نسبتا بهتره.ممنون که تماس گرفتی.کی بود این وقت صبح؟!ـ ...ـ از قول من مجددا هم از پدر تشکر کن.خیلی به زحمت افتادند.ـ ...فکرم به کار افتاد این ریحانه درد گرفته بود که سر صبحی هم ول نمی کرد! اگر دستم بهش می رسید می دانستم چکارش کنم!عجب سماجتی داشت!بی اختیار از جایم بلند شدم وبه طرف در کشیده شدم می دانستم برافروختگی صورتم تا چه اندازه عصبانیت و حرص خوردنم را نشان می دهد باید لااقل واکنشی نشان می دادم که سینا این وسط حساب کار دستش بیاید!با غیظ در اتاق پرهام را باز کردم وبه سوی هال رفتم.واقعا عشق آدم را حسود می کرد که حتی نمی خواستم سینا یک سلام خشک و خالی با هیچ غریبه ای بکند!با همان شدت عصبانیت به سوی سینا که روی کاناپه نشسته بود رفتم وبدون تسلط روی اعمالم کنترل تلویزیون را از روی میز وسط هال برداشتم وتلویزیون را روشن کردم ولی گوشم به حرفهای سینا بود.ـ حالا بعدا صحبت می کنیم.نظر خودش چیه؟اون هم سرمایه میذاره؟ـ ...ـ نه قبلا گفتی که ساسان هم برای پروژه...ـ ...ـ همون منظورم طرحی بود که خود ساسان هم حرفش رو زده بود.ـ ...ـ حالا با فرزاد صحبت کنم اگه نمونه ها رو تونست جور کنه برای آزمایشگاه میارم.ـ ...ـ امروز که مطمئن نیستم ولی بعدا خبرت می کنم.ـ ...ـ باشه باشه حتما.ـ ...ـ متشکرم خداحافظ.با تمام شدن مکالمه اش بی اختیار کانال های تلویزیون را عوض کردم و روی یک شبکه نگه داشتم وهمان طور که ایستاده بودم صدایش را از کنارم شنیدم که گفت:ـ میخواهی اول صبحی تلویزیون ببینی؟بدون آنکه نگاهش کنم همچنان به صفحه تلویزیون زل زدم و رفتارم را جدی نشان دادم وگفتم:ـ اشکالی نداره؟از گوشه چشم حرکاتش را زیر نظر گرفتم که با صورتش خندان به آرامی گفت:ـ نه چه اشکالی؟حداقل گرمکنت رو هم بپوش که باهاشون تمرین کنی.اگه خواستی دمبل هام رو هم از پایین میارم.بی اختیار نگاهم به سویش که راحت روی کاناپه لم داده بود دوختم پرسیدم:ـ منظورت چیه؟!پوزخندی زد وگفت:ـ مگه نمی خواهی ورزش کنی؟تازه متوجه منظورش شدم و با غیظ نگاهم را به طرف تلویزیون که در حال پخش نرمش صبح گاهی بود چرخاندم وگفتم:ـ چرا اتفاقا هوس کردم نرمش کنم بی زحمت به عزیز هم بگو اونم با دمبلهات بیاد.بلند خندید وجواب داد:ـ اونو چکارش داری اول صبحی؟!با حرص پزوخند زدم وگفتم:ـ من کاریش ندارم ولی لازمه که باشه تا خوش وبش کردنهای تلفنی ات رو بشنوه.متوجه کنایه ام شد و بی پروا گفت:ـ که چی بشه؟!دوباره پوزخند زدم وگفتم:ـ که هیچی نشه!از گوشه لب خندید وخیره نگاهم کرد.زیر سنگینی نگاهش تاب نیاوردم وکنترل تلویزیون را روی میز گذاشتم وبه طرف اتاق پرهام حرکت نمودم که صدای بلندش را شنیدم که گفت:ـ تازگی ها نمی دونم یادت میره روسری سر کنی یا مخصوصا سر نمی کنی!وای خاک تمام عالم روی سرم!دوباره یادم رفته بود روسری سر کنم! موقع بیرون امدن از اتاق پرهام از بس که از دست ریحانه عصبانی بودم شالم را روی میز کامپیوتر جا گذاشته وبیرون آمده بودم! از فراموشکاری ام لجم گرفت و با غیظ وارد اتاق پرهام شدم و در را بستم و از حالات درونی ام دستم را روی سینه ام گذاشتم ونفس عمیقی کشیدم.خدایا از این حس و حال جدیدم به تو پناه می برم.بعد از چند دقیقه بی اختیار دوباره جایم را کنار تخت پرهام روی زمین پهن کردم و زیر پتو خزیدم.نیاز به کمی آرامش فکری داشتم که اندکی آرام بگیرم تا بلکه...که ضربه ای به در اتاق زده شد! نمی دانستم چه عکس العملی نشان دهم؟!در را باز کنم و زیر نگاه هوشیارش ذوب شوم یا همانطور بی اعتنا در را باز نکنم و سرم را زیر پتو ببرم!قلبم بی محابا از شدت ضربان در حال انفجاربود!پتو را کاملا روی سرم کشیدم و با حالی آشفته منتظر واکنش او شدم.با ضربه دوباره ای به در کمی معطل شد و پس از چند ثانیه دستگیره در را آهسته پایین آورد قلبم مثل قلب یک جوجه می زد! اگر پرهام یک دفعه از خواب بیدار می شد چی؟!ـ نه به اون ادای ورزش صبح گاهی ات و نه به این تا خرخره زیر پتو رفتنت!چرا گرفتی خوابیدی؟!بیا بیرون کارت دارم.با اینکه به ملاحظه خواب بودن پرهام صدایش را پایین آورده بود ولی از زیر پتو کاملا صدایش را می شنیدم و از درون می لرزیدم.ـ سروناز با توام جدی جدی خوابیدی؟باز هم جوابش را ندادم وخودم را به خواب زدم که دوباره گفت:ـ باشه پس من رفتم.مش خیرالله الان زنگ زد و گفت برای سرکشی زمین ها و محصولات خودم رو برسونم.بی اختیار پتو را پس زدم و با قلبی لرزان از رفتنش پرسیدم:ـ مش خیرالله؟!با لبخندی که گوشه لب داشت عمیق نگاهم کرد وگفت:ـ چیه؟!تا الان که غرق خواب بودی؟!سرجایم نشستم و پتو را کنار زدم و با خجالت از کنایه اش سرم را پایین انداختم.موهای بلندم روی شانه هایم افتاده بود!بی اراده پتو را به جای روسری از پشت روی سرم کشیدم!صدای خندان و آهسته اش را شنیدم که گفت:ـ می خواهی بگم عزیز چادر شبش رو برات بفرسته بالا؟!با غیظ از کارهای عجیب وغریب خودم به عمد پتو را از روی سرم کشیدم و موهای اشفته ام را نمایان کردم و بدون انکه کنترلی روی حرف زدنم داشته باشم سرم را بالا آوردم و گفتم:ـ مگه نگفتی دیگه به هم محرمیم؟!پس دیگه متلک بار کردنت چیه؟!دوباره از گوشه لب خندید و پرجذبه و آهسته جواب داد:ـ جداً؟!احساساتم را پس زدم وچشم در چشمان خندانش دوختم وگفتم:ـ اره جداً.همان طور که در استانه در ایستاده بود خندید وگفت:ـ پس لطفا بیا قبل از رفتنم این جزوه ها وتحقیقات رو بگیر وقتی فرزاد اومد بهش بده.دوباره اضطراب وبی قراری از رفتنش در دلم چنگ زد و از جایم برخاستم وپرسیدم:ـ برای چی می خواهی بری؟پیش از انکه از در بیرون برود جواب داد:ـ گفتم که مش خیرالله تماس گرفته گویا مشکلی پیش اومده حتما باید برم.و از در بیرون رفت.ناخوداگاه به سویش کشیده شدم و از پشت سرش پرسیدم:ـ تنها؟یک لحظه به سویم برگشت و با برق خاصی در چشمانش گفت:ـ پس با کی؟!نتوانستم جوابی دهم و در سکوت در راهروی اتاق خواب ها ایستادم.با لبخند به سوی اتاق من یا در حقیقت اتاق خودش رفت وبا صدای بلندی گفت:ـ بیا اینجا کارت دارم.با تردید کمی مکث کردم و پس از لحظه ای به طرف اتاقم رفتم و در آستانه در ایستادم.چند جزوه دست نویس وتعدادی کتاب وچند سی دی روی تخت گذاشت و با اشاره به آنها گفت:ـ هر وقت فرزاد اومد اینها رو بهش بده خودم تلفنی باهاش هماهنگ می کنم.بی اختیار پرسیدم:ـ مگه قراره چند روز بمونی؟از گوشه لب لبخندی زد و با نگاهی به سویم پر جذبه گفت:ـ چیه دلت برام تنگ میشه؟!قلبم به تلاطم افتاد و برای انکه فکر نکند با رفتنش رو به قبله می خوابم جواب دادم:ـ کی؟من؟!خواب دیدی خیر باشه!خندید و به طرف کمد رفت و قبل از انکه در آن را باز کند رو به من گفت:ـ حالا برو بیرون تا لباسم رو عوض کنم البته اگه دوباره نمیگی با هم محرمیم و از این حرفها.در جا صورتم قرمز شد و با شرم وکمی هم غیظ از کنایه اش لحظه ای نگاهش کردم وبی اختیار گفتم:ـ خیلی روت زیاده!دوباره از گوشه لب خندید وبا نگاه سنگینی به سویم جواب داد:ـ از این زیادتر هم میشه!دیگر ماندنم در انجا صلاح نبود و با قلبی لرزان و بدنی از شرم گداخته به طرف اتاق پرهام پناه بردم.*****پس از رفتن سینا در حالی که مثل مرغ پر کنده در فراقش بال بال می زدم کمی خودم را در آشپزخانه سرگرم کردم که سارا به طبقه بالا آمد.با آمدنش دست از کار آشپزخانه کشیدم و کنارش روی کاناپه نشستم و بی حوصله گفتم:ـ حال رفتن سر کلاس بعداز ظهر رو ندارم اگه می شد نریم خیلی خوب بود.با تعجب نگاهم کرد وگفت:ـ دیوونه شدی؟!میدونی این دو سه جلسه آخر رو اگه غیبت کنیم چقدر به ضررمونه؟!و با رسیدن چیزی به ذهنش حرف را عوض کرد و پرسید:ـ راستی سینا نگفت فرزاد کی میاد؟امروز میاد یا فردا؟بی اختیار بغضی در گلویم جمع شد و باز هم بی حوصله جواب دادم:ـ چه فرقی می کنه؟و برای اینکه بدانم سینا برای چند روز رفته با کمی احتیاط از لو نرفتن احساسم پرسیدم:ـ خودش نگفت چند روز می مونه؟به پشتی کاناپه تکیه داد و جزوه ای را که همراهش اورده بود ورق زد وگفت:ـ درست نفهمیدم ولی داشت به عزیز می گفت سه چهار روزه میره.عزیز هم پاشو تو یه کفش کرده بود که همراهش بره.فکر کن؟!می گفت هم سر خاک دایی عزت خدا بیامرز میره هم اینکه سر از کار مش خیرالله برای ابیاری زمین و برداشت محصول در میاره.یک خط در میون هم وسط حرفهاش می گفت زن جوونت رو تنها نذار و اون هم با خودت ببر.
بی اختیار قلبم فرو ریخت ودر ان شرایط می خواستم به سمت طبقه پایین بدوم ودهان عزیز را بوسه باران کنم.بنده خدا عزیز عجب حال پریشانم را خوب درک کرده بود!ـ حالا اگه برای گرفتن جزوه ها نیاد و زودتر بره شهرشون چی؟!از حال به هم ریخته خودم بیرون امدم ومتوجه دلتنگی او برای فرزاد شدم و با لبخندی گفتم:ـ نترس حتما پیداش میشه اون حالاحالاها توی تهرون کار داره...و با صدای زنگ پیامک تلفن همراهش چشمکی زدم و ادامه دادم:ـ بیا اینم حلال زاده!با شتاب دکمه باز شدن پیامک را زد وبا صورتی پر از خنده شروع به خواندن کرد:»ما ز فیض عاشقی افتادگی اموختیم/گرچه از داغ محبت چون شقایق سوختیم/سلام صبح بخیر.لطفا ساعت ده ونیم امروز صبح که برای بردن امانتی های سینا به منزل دایی تان می ایم آنجا باشید و آمدنم را به دختر دایی محترم تان اطلاع بدهید.امروز حتما باید مطالبی رو خدمتتون عرض کنم.«نگاهم را به چشمان متحیر و در عین حال خوشحالش دوختم وگفتم:ـ خوب پس به سلامتی امروز روز خواستگاریه.سینای بیچاره اگه می دونست به این راحتی گوشت رو میده دست گربه نمی رفت مسافرت.با هیجان گوشی تلفن همراهش را دوباره نگاه کردو آن را روی میز جلوی کاناپه گذاشت وبا شادمانی گفت:ـ حالا چکار کنم؟و با نگاهی به ساعت ادامه داد:ـ چهل دقیقه دیگه اینجاست چکار کنم؟خشنود از شادمانی اش جواب دادم:ـ وسایل پذیرایی که مرتبه فقط برو به خودت برس که خیلی توی ذوق می زنی.خندید و از جایش بلند شد وگفت:ـ بیخود خیلی هم دلش بخواد همین طوری هم از سرش زیادم.خندیدم وگفتم:ـ بر منکرش لعنت.ولی بی شوخی فکر کن اگه خواستگاری کنه چه جوابی میدی؟در حالی که به طرف در خروجی ساختمان می رفت با کمی تردید گفت:ـ فعلا که چشمم آب نمی خوره چنین خواسته ای رو مطرح کنه.برای بدرقه اش از جایم بلند شدم و به طرف در رفتم وگفتم:ـ ولی من چشمم بدجوری اب میخوره می ترسم از هولش قبل از اومدن سینا همین امروز کار رو تموم کنه و ببردت محضر.خندید وگفت:ـ فکر کن!و قبل از انکه از در بیرون رود با هیجان ادامه داد:ـ من برم یک سروسامونی به ریخت وقیافه ام بدم ولباسم رو عوض کنم وبیام.فعلا کاری نداری؟لبخندی زدم وجواب دادم:ـ نه فقط زود بیا خیر سرمون امروز می خواستیم کمی درس بخونیم!راستی پرهام رو چه کارش کنیم توی اتاق هنوز خوابه؟اگه ببینه فرزاد اومده داره به راحتی با تو گل میگه گل میشنوه از تعجب پس می افته شاید هم به جای سینا غیرتی بشه وگوشش رو بگیره بندازدش بیرون.از شوخی ام خندید وبلافاصله گفت:ـ بیخود کرده فسقلی.کاری می کنم که آب از آب تکون نخوره.خندیدم وگفتم:ـ جداً؟!بی درنگ گفت:ـ آره جداً.و با هیجان از در بیرون رفت.پیش از انکه دوباره به آشپزخانه بروم صدای زنگ تلفن باعث شد که به طرف میز تلفن برگردم وگوشی را بردارم.شماره از اسپانیا بود با خوشحالی جواب دادم:ـ الو سلام.صدای مامان در گوشی پیچید:ـ سلام سروناز جان خوبی؟پرهام چطوره؟دلتنگ شنیدن صدایش جواب دادم:ـ همه خوبیم.مامان دلم بدجوری براتون تنگ شده.اونجا همه خوبید؟بابا اینها مهرناز وبچه اش؟با کمی تاخیر صدایش رسید:ـ ما همه خوبیم شکر خدا مهرناز و بچه اش کمی بهترند.سینا چطوره؟اونجاست؟آذر، عزیز، سارا چکار می کنند؟اونها خوبند؟بلافاصله جواب دادم:ـ بد نیستند سینا هم امروز صبح رفته مسافرت به شهرشون.صدای خندانش امد که گفت:ـ اخلاقش چطوره؟با هم کنار می ایید؟مثل کسی که مچش را گرفته باشند کمی رنگ به رنگ شدم وبا کمی مکث جواب دادم:ـ فعلا که کنار اومدیم تا ببینیم بعد چی میشه.و برای انکه حرف را عوض کنم ادامه دادم:ـ راستی مامان عروسی پسر منیره خانم رو چکار کنم برم؟از منم دعوت کرده.صدای مهربانش آمد که گفت:ـ آره حتما.قبلا هم که بهت گفتم اگه لباس مناسب نداری پرهام رو هم ببر هم برای خودت بگیر هم برای پرهام.منیر به اینجا هم زنگ زد وخیلی تاکید داشت که تو حتما بری.از طرف ما هم یک سبد گل بگیر و ببر.راستی پرهام بیداره باهاش کمی حرف بزنم؟در جواب گفتم:ـ نه خواب خوابه.راستی مامان دیشب عمه آذر کمی پهلوش درد گرفت بردنش بیمارستان خدا رو شکر چیز مهمی نبود الان پایینه.امروز مدرسه هم نرفته.با دلواپسی پرسید:ـ پهلوش برای چی؟جواب دادم:ـ گفتم که چیز مهمی نبوده دکتر بعد از یک سری آزمایش گفته که سرما خورده.)وا خب بگو سرما خورده دیگه برای چی اینقد درازش می کنی(باز هم با نگرانی در جوابم گفت:ـ پس من الان یک زنگی بهش بزنم حالش رو بپرسم.تو با من کاری نداری؟بلافاصله جواب دادم:ـ نه مامان مرسی.به همه سلام برسون.با محبتی مادرانه در جوابم گفت:ـ باشه حتما.مواظب خودت و پرهام باش.بیدار که شد بگو بهم زنگ بزنه.فعلا خداحافظ عزیزم.و با گفتن جمله خدانگهدار گوشی را قطع کردم و با احساس خوبی که از تماس تلفنی مامان پیدا کردم به طرف آشپزخانه رفتم که دوباره با صدای زنگ تلفن بازگشتم و با لبخندی گوشی را برداشتم وبلافاصله گفتم:ـ دیگه چی یادت رفته بگی مامان؟صدای پر جذبه و پر ابهت سینا در گوشی پیچید که با سرخوشی جوابم داد:ـ فقط خواستم بگم مراقب خودتون باشید.سلام.از یک باره شنیدن صدایش آب دهانم را قورت دادم و با صدای تحلیل رفته ای گفتم:ـ تویی؟!خندید وگفت:ـ آره چطور؟نکنه شماره ام با شماره اسپانیا یکی شده؟تازه از بی توجهی ام به شماره گیر به خودم آمدم و برای اینکه حرفی زده باشم پرسیدم:ـ کاری داشتی؟دوباره لحنش حالت شوخی به خود گرفت جواب داد:ـ نه عرضی نداشتم فقط خواستم بگم چهارشنبه سوری سال دیگه ترقه وفشفشه یادتون نره.با کمی حرص از اینکه به راحتی دستم انداخته بود احساساتم را کنترل کردم وگفتم:ـ چشم یادمون می مونه دیگه؟از حرصم خندان تر شد وگفت:ـ دیگه اینکه سلامتی و نیکبختی برای روزگارتون و...و کمی مکث کرد وجدی ادامه داد:ـ راستی با فرزاد هماهنگ کردم حدود نیم ساعت دیگه میاد اونجا و لحنش جدی تر شد و ادامه داد:ـ در ضمن با اجازه از من خواست که چند کلمه با سارا صحبت کنه.با لبخندی خودم را به بی خبری زدم و مثلا متعجب پرسیدم:ـ سارا؟!چه صحبتی؟صدای بم و پر جذبه اش از ان سوی خط به گوشم رسید که:ـ یعنی تو نمی دونستی؟!از تیزهوشی اش خنده ام گرفت وخودم را کنترل کردم وگفتم:ـ نه به جان خودم البته جسته و گریخته از توری که عزیز براش پهن کرده یک چیزهایی دستگیرم شده بود.از کنایه ام خنده اش گرفت وگفت:ـ آره اینم خودش یک حرفیه.عزیز عادتشه که برای این و اون تور پهن کنه.اولیش خود من.قلبم از حرکت باز ایستاد و دوباره ضربانش را از سر گرفت.چشمانم را بستم وبا تردید پرسیدم:ـ منظور؟!دوباره خندید وگفت:ـ قضیه نم دادن دریچه کولر یادت رفته؟آب دهانم را قورت دادم و برای بهتر متوجه شدن منظورش گفتم:ـ خب؟باز هم خندید وگفت:ـ خب که خب همین نم دریچه کولر باعث شد که عزیز من رو به زور سر سفره عقد بنشونه.چشمانم را دوباره بستم ونفسم را فرو دادم وپرسیدم:ـ به زور؟!دوباره با سرخوشی جواب داد:ـ نه به جبر مگه یادت رفته چه اوضاع و احوالی داشتیم؟!از اینکه طاقچه بالا می گذاشت حرصم گرفت وگفتم:ـ خدارو شکر که وصلتی صورت نگرفت و این عقد خجسته به قول تو موقته.البته من هنوز هم ناراضی ام و این عقد کلا از بیخ و بن باطله.برخلاف انتظارم خندید و دوباره با لحن شوخی گفت:ـ جداً ناراضی هستی؟!پس چرا از دیشب تا حالا روسری سرت نیست و دم به ساعت میگی ما به هم محرمیم؟!از عصبانیت گوشی را به دست دیگرم دادم و با غیظ گفتم:ـ تو کار دیگه ای نداری؟! این همه راه زنگ زدی این حرفها رو بهم بزنی؟اصلا با چی رفتی؟با ماشینت؟فهمید که خواستم حرف را عوض کنم و با خنده ای در جوابم گفت:ـ نه با هواپیما دارم میرم.مگه صدای بوق کامیون ها رو پشت سر هواپیما نمی شنوی؟از اینکه جوابم را به شوخی می داد لجم گرفت و بی خداحافظی گوشی را قطع کردم و بی اختیار به حرفش خندیدم.عجب حال و روزی داشتم! واقعا او هم مانند من گرفتار شده بود؟!*****پس از رفتن فرزاد در حالی که سعی می کردم پرهام را سرگرم تمرین های ریاضی اش کنم تا قبل از رفتن به مدرسه فکرش حول وحوش امدن فرزاد وصحبت خصوصی اش با سارا در سالن پذیرایی نچرخد او را با تکالیفش تنها گذاشتم و به هال امدم و روی کاناپه رو به روی سارا نشستم و با هیجان نگاهش کردم و گفتم:ـ مثل بچه آدم از سیر تا پیاز حرفهاش رو تعریف می کنی تا پرهام از اتاقش بیرون نیومده و کنجکاوی نکرده.خندید وخودش را لوس کرد وگفت:ـ اگه تعریف نکنم چی؟مثلا چیکار می کنی؟سرم را جلوتر گرفتم وگفتم:ـ تقصیر منه که گذاشتم یک ساعت اون گوشه سالن دل بدین و قلوه بگیرین حالا اگه من هم هیچی نگم مطمئن باش پرهام همه اش رو کف دست سینا میذاره.دوباره خندید و در جوابم گفت:ـ نگران نباش فرزاد بهم گفت که از سینا اجازه گرفته و حتم داشته باش که سینا هم مامان و عزیز رو در جریان گذاشته فقط این وسط من و تو بی خبر از همه جا بودیم.در جوابش لبخندی زدم و سکوت کردم.بنده خدا خبر نداشت که من هم در جریان بودم ولی رویم نمی شد که به او بگویم که انقدر با سینا خودمانی شده ام که همه چیز را برایم تعریف کرده است.ـ گفتم چرا عزیز وقتی اومدم بالا زیر لب می خندید!دوباره لبخندی زدم وگفتم:ـ خب اینها رو بی خیال شو بگو اصل ماجرا چی بود و چی می گفت؟ابروهای نازکش را بالا داد و با هیجان وخوشحالی جواب داد:ـ همین حرفهای اولیه که من از شما خوشم اومده و اگه اجازه بدین با خانواده خدمت برسم و فعلا شغل ثابتی ندارم و قراره توی یک ازمایشگاه استخدام بشم و از این حرف ها.برای اینکه اذیتش کنم گفتم:ـ یک ساعت داشتید حرف می زدید اون وقت از این حرفها؟!خب این حرف ها رو به عزیز هم می تونست بزنه.برو سارا خودت رو رنگ کن.خندید وگفت:ـ خب چی بگم؟!یک سری حرفهای عاشقونه زد که اگه بهت بگم چشم وگوشت باز میشه دیگه نمیشه جلوتو گرفت. راستی در مورد پیامک هاش هم گفت که بعضی هاشو خالصانه از اعماق قلبش نوشته.فکر کن؟!
بلافاصله پرسیدم:ـ خب نگفت کی میان؟چه وقت اقدام می کنند؟عشوه ای به سر وگردنش داد ومثلا با ناز جواب داد:ـ هر وقت من فکرهامو کردم.بی درنگ گفتم:ـ ای درد نگیری تو هم با فکر کردنت.همون موقع قال قضیه رو می کندی.خندید و دوباره خودش را لوس کرد و گفت:ـ اون وقت بهم نمی گن عروس سبک؟!و به شوخی ادامه داد:ـ حالا خودت رو نگاه نکن که بی چک و چونه نشستی سر سفره عقد.بی اختیار خندیدم و گفتم:ـ آره دیدم با سینا چقدر به عجز و التماس افتاده بودید!حالا بی شوخی همین امشب جوابش رو بده و تموم.تو که توی دلت داره قند آب میشه دیگه چرا داری دست دست می کنی؟خندید و گفت:ـ همینو بگو ولی باور کن روم نمیشه خودم جوابش رو بدم تو فردا بهش زنگ بزن جوابم رو بهش بده.با لبخندی گفتم:ـ منم روم نمیشه اصلا به سینا میگیم خودش جواب دوستش رو بده.پوزخندی زد وگفت:ـ اگه می خواستم بگه که خودم مستقیم به فرزاد می گفتم.راستی می دونی سینا برای چی رفته شهرستان؟ اینطور که فرزاد می گفت مثل اینکه قراره قطعه ای از زمین بابای صابر رو بخره.بی اختیار فکرم به سمیه رفت و با دست و دلی لرزان پرسیدم:ـ پس چرا می گفت مش خیرالله خواسته بره؟ابروهایش را بالا انداخت و بی خبر ازحال دگرگونم گفت:ـ همین دیگه!سینا رو نمی شناسی؟مستقیم که یک حرفی رو نمی زنه!بیچاره عزیز چقدر خودش رو کشت تا همراهش بره.با افکاری آشفته خودم را آرام نشان دادم وگفتم:ـ حالا فرزاد اینها رو از کجا می دونست؟خود سینا بهش گفته؟خندید وگفت:ـ آره دیگه به غیر از صحبت دوستی پس فردا داماد خانواده میشه باید این چیزها رو بدونه.در ضمن فرزاد از این همه آدم توی عزای دایی عزت که رفتیم فقط صابر رو خوب یادش مونده می گفت خیلی پسر خوبیه.فکر کن!شاید اون هم فکر کرده حیفه از دست بره برای تو در نظر گرفته.در حالی که تمام ذهنم درگیر رفتن سینا بود جواب دادم:ـ هنوز نیومده چه فامیل شد!سرخوشانه خندید و در جوابم گفت:ـ پس چی فکر کردی؟!با اینکه سارا بیشتر حرفهای خصوصی فرزاد را برایم گفت ولی از حرفهایش چیزی سر در نمی اوردم وتمام ذهنم مشغول یک فکر موذی بود که چگونه به شهرستان بروم و مچ سینا را بگیرم!حالا مثلا می توانستم بروم و سر از کار سینا در می اوردم خب که چی؟!مگر در اخرین تماس تلفنی اش شوخی یا جدی بهم نگفته بود که عزیز برایش تور پهن کرده و به زور پای سفره عقد نشسته بود!شاید هم دیوانه بازی های من دلش را زده و دوباره هوس دیار آشنا و هم صحبتی با سمیه خانم عزیزش به سرش افتاده بود!باید هر طور بود می رفتم!ولی چگونه؟!همه راه هایی که به مغزم می رسید را مرور کردم و صد تا نقشه کشیدم ولی هیچ کدام عملی نبود!تا اینکه شب به اصرار سارا وقتی پایین رفتم عزیز بهترین راه حل را پیش پایم گذاشت می خواستم تمام دهانش را طلا بگیرم وقتی که گفت:ـ چه معنی میده تازه عروس اینجا و تازه داماد اونجا همین طور راست راست برای خودشون بگردند!آرنج سارا که کنارم نشسته بود خود به خود در پهلویم رفت که با لبخند و اشاره ابرویم را که یک لحظه نگاهش کردم و بهش فهماندم که:زشته می فهمه!عزیز که به هوای تنهایی من سنگ خودش را به سینه می زد و می خواست از حرف سارا که از قول فرزاد خرید زمین پدر صابر را توسط سینا خبر داده بود مطمئن شود با جوش و خروش ادامه داد:ـ از اول هم می دونستم که یک کاسه ای زیر نیم کاسه هست که سینا رو به هوای مش خیرالله تنهایی به اونجا کشونده.سارا که از این بی تابی عزیز خنده اش گرفته بود بلافاصله به میان حرف عزیز آمد و گفت:ـ عزیز یک وقت به گوششون میره خوبیت نداره این طوری پشت سرشون حرف می زنی.عزیز انگشت اشاره اش را به حالت تهدید برای کسانی که حضور نداشتند بالا گرفت وبا عصبانیت جواب داد:ـ باشه توی چشم خودشون هم میگم.اگه زمین بغل باغ انار نعمتی رو بخوان به سینا بندازن من نبیره برادر و این حرفها حالیم نیست همه دودمانشون رو به باد می دم.سینا هم کار درستی نکرد که برای جلب نظر مش خیرالله که الهی خیر نبینه سرشو پایین انداخت وبرای حل اختلاف بینشون اون تیکه زمین که مفت گرونه رو بدون مشورت با ما خریدار شد..و با کمی فکر ادامه داد:ـ حالا هم دیر نشده همین فردا صبح آفتاب نزده من و سرناز پا می شیم میریم اونجا که هم این دختره حواسش به زندگیش باشه هم من بفهمم کی برای پولهای سینا کیسه دوخته!عمه آذر که تا ان موقع ساکت بود برای انکه من را قاطی این قضایا نکند و مثل آن وقت ها که می خواستیم سر به تن سینا نباشد آرامشم را حفظ کند رو به عزیز گفت:ـ عزیز حرف شما درسته ولی سروناز نمی تونه بیاد هم اینکه درس و دانشگاه داره هم اینکه پرهام تنهاست.مضطرب به دهان عزیز چشم دوختم که با حرف عمه آذر مخالفت کند که عزیز قاطعانه جواب داد:ـ اینجا شوهر و زندگی از درس و دانشگاه مهمتره پرهام هم این دو سه روزه که میریم و برمی گردیم پیش شما می مونه میدونم بیشتر از سروناز مواظبش هستید.می خواستم از خوشحالی دهان عزیز را غرق بوسه کنم.خدایا ازت متشکرم.
فصل ۱۵اگر امروز را در تاریخ می نوشتند که من و عزیز دو به دو سوار قطار شده وعازم شهرستان بودیم کار خاصی نکرده بودند!من کجا و عزیز کجا!هیچ وقت تصورش را هم نمی کردم چه برسد به اینکه چنین روزی تحقق پیدا کند!دقیقا همانقدر که دوست داشتن سینا برایم غیر قابل باور بود این سفر هم در کنار عزیز...ـ ور نداری به سینا زنگ بزنی که ما توی راهیم داریم می رسیم بذار سر بزنگاه برسیم ببینیم چی به چیه؟!با صدای عزیز که در صندلی کناری ام نشسته بود رویم را از پنجره قطار به سویش گرداندم و با لبخندی جوابش را دادم.واقعا خدای بزرگ عزیز را در این شرایط از اسمان ها برایم فرستاده بود که با همراهی او خودم را به شهرستان برسانم و مچ سینا را بگیرم.از اینکه هم می خواستم دروغش را رسوا کنم و هم اینکه بعد از یک شبانه روز او را ببینم استرس خاصی داشتم!دیگر کارم به جایی رسیده بود که طاقت یک لحظه دوری اش را نداشتم!عزیز در حالی که با دو خانم دیگر سرگرم صحبت کردن بود و به قول سارا آمارشان را می گرفت یک مرتبه رویش را به طرفم چرخاند و با اشاره به من خطاب به خانم ها گفت:ـ این هم دانشجوئه ولی تازگی ازدواج کرده و الان هم داره میره شوهرش رو ببینه.شما هم دست دست نکنید و اگه می بینید پسره سرش به تنش می ارزه بهونه درس دخترتون رو نیارید زودی تمومش کنید.کار خیر رو که امروز و فردا نمی کنند.باز هم حسرت به دل برای هزارمین بار خودم را سرزنش کردم که چرا ان موقع که عزیز اصرار داشت که به محضر برویم من معطل کردم و عاقبت عقد موقت کردم.ای کاش آن موقع انقدر ناز نمی کردم و به اجبار عزیز عقد دائم می کردم که حالا مثل زنهایی که بی اطمینان به ثبات زندگی شان دنبال شوهرانشان می دوند به دنبال سینا نمی دویدم تا خدای نکرده نصیب سمیه نشود.عجب روزگاری داشتم!بعد از اینکه ماشین کرایه ای ما را از ایستگاه راه آهن تا در خانه بابا ابراهیمی رساند تمام دل و اندورنم به حلقم آمد!حالا چطور با سینا مواجه می شدم؟!که چی این همه راه با اضطراب آمده بودم تا دروغش را ثابت کنم! به فرض ثابت کردم که چی؟!از اول هم قرارمان این بود که بعد از امدن پدر ومادرم از اسپانیا فیلم سینمایی مان تمام می شود و هر کسی سرجای خود بر می گردد!حالا دردم چی بود؟!ـ بیا سروناز ببین این کلید بهش می خوره؟با حس و حال عجیب از روی پله داخل دیوار کنار در بلند شدم و کلیدهای عزیز را دستش گرفتم.یاد کلیدهای حلقه فلزی سینا افتادم که با حوصله همه شان را امتحان می کرد و من و فرزاد که مشتاقانه منتظر دیدن داخل خانه بودیم سرپا نگه داشته بود!حال و هوای ان موقعم کجا و دلشوره والتهاب قلب الانم کجا!خدا جان قربان بزرگی ات بروم که به هر امری توانایی!پس از اینکه من هم مانند سینا تمام کلیدهای عزیز را امتحان کردم بالاخره قفل در را باز کردم و با تردید رو به عزیز گفتم:ـ نکنه خودش اینجا نیاد و ما همین طوری اینجا بمونیم؟در حالی که جلوتر از من داخل خانه می شد جواب داد:ـ نه مطمئن باش که هر جا که باشد تنگ غروب پیداش میشه الان که تازه عصره.با پا گذاشتن به داخل دالان خانه و دیدن پنجره های مشبک دوباره در بافت سنتی خانه غرق شدم وحریصانه به در و دیوار خانه نگاه کردم.خدایا عجب معماری جالبی داشت!عزیز با گفتن در را پشت سرت ببند به طرف پنجره های مشبک رفت وبا دقت به باغ انار که از لابه لای آنها مشخص بود نگریست و با رضایت زیر لب گفت:ـ چه عجب مش خیرالله این هفته باغ رو آب داده!و بعد به طرف حیاط رفت.با نگاهی به باغ دنبال عزیز کشیده شدم وساک کوچک خود و عزیز را در دست جابه جا کردم و پا به حیاط گذاشتم.وای عجب حیاط با صفایی!با اینکه برای دومین بار بود که اینجا را می دیدم ولی باز هم همان لذت تماشای بار اول به سراغم آمد.چهار باغچه بزرگ و زیبا دور حوض وسیع و پر آب در و دیوار گچ بری شده ایوان سر در قوسی شکل پنج دری وسایل اتاق ها ونمای ظاهری خانه همه وهمه دیدنی بود.با رفتن عزیز به طرف اتاقی که قبل از باز کردن در آن از طریق پنجره های چوبی داخلش سرک می کشید همراهش رفتن که در آن را باز کرد وبا نگاهی به اطراف به سویم گفت:ـ ساکشو همین جا گذاشته.با دیدن ساک سینا و اطمینان از اینکه هر جا باشد همین جا برمی گردد بی اختیار لبخند زدم و ساکم را کنار ساک سینا گذاشتم.عزیز در حالی که پرده پستوی کنار اتاق را بالا می زد رو به من گفت:ـ ساکها رو بیار اینجا بذار حالا اون مرده وسط اتاق گذاشته تو هیچوقت ساکت رو وسط نذار بلکه لباس خوابت توش باشه نخواهی به غیر از شوهرت کسی دیگه ببینه.بی اختیار گونه هایم داغ شد وسرم را پایین انداختم و ساکها را داخل پستو بردم.هنور داخل پستوی تاریک را درست ندیده بودم که چراغش را روشن کرد و سرش را داخل آورد و گفت:ـ تا تو یک آبی به سر و صورتت بزنی و لباست رو عوض کنی من برم سر کوچه یک سری به خانه مسلم بزنم و بیام.کنجکاو پرسیدم:ـ مسلم؟!بلافاصله گفت:ـ نوه برادرم دیگه پدر صابر و سمیه می ترسم چشم روی هم بذارم و یک لحظه غافل بشم سینا و دوره اش کنند و زمین رو بهش بندازند.کتری توی آشپزخونه هست آبش کن سر اجاق بذار تا برگردم.با گفتن چشم با حالی پریشان از پستو بیرون آمدم و به رفتنش چشم دوختم.پس خانه سمیه سر کوچه باباابراهیمی بود!برای همین سینا چند وقت به چند وقت فیلش یاد هندوستان می کرد وبا بهانه وبی بهانه خودش را به اینحا می رساند!چقدر ساده بودم که برای دل خودم نقشه می کشیدم! از کلافگی وفکر وخیال با حرص لباسم را عوض کردم وپیراهن وشلواری خوش رنگ وخوش دوخت پوشیدم وبرای گرم ماندن در این هوای سرد که هر چه به طرف غروب نزدیکتر می شد سوز وسرمایش بیشتر می شد ژاکت بلندی روی پیراهنم پوشیدم وموهای بلندم را بی حوصله شانه زدم وبدون آنکه آنها را ببندم روی شانه هایم ریختم و شالی گوشه اتاق گذاشتم تا موقع امدن سینا سرم کنم.تمام این کارهایم را اتوماتیک وار با اعصابی خرد انجام می دادم و فکرم درست کار نمی کرد!حتما عزیز وقتی برگشت خبر می اورد که سینا خان شاد وسرحال در خانه سمیه خانم نشسته و مشغول معامله کذایی می باشد!به ظاهر معامله و در باطن دل دادن و قلوه گرفتن با سمیه و خانواده اش!با حرص از جایم بلند شدم وبرای اینکه فکر آشفته ام را یک جوری سرگرم کنم برای گذاشتن کتری آب به طرف اشپزخانه رفتم که قبل از رفتن به بیرون از اتاق تلفن همراهم زنگ زد.به طرف پستو برگشتم وگوشی ام را از جیب پالتویم بیرون آوردم و با دیدن شماره سارا در حالی که از پستو خارج می شدم و به طرف بیرون از اتاق وحیاط می رفتم جواب دادم:ـ الو سارا سلام.بلافاصله در جوابم گفت:ـ سلام و کوفته قلقلی نمیگی از بی خبری مردم؟لبخندی زدم وگفتم:ـ من که از توی قطار بهت زنگ زدم.بی درنگ جواب داد:ـ من قطار رو میخوام چه کنم؟!چی شد بالاخره رسیدید؟سینا رو دیدی؟عزیز سیاه و کبودش نکرد؟از لحنش بی اختیار خدنه ام گرفت و گفتم:ـ میگن کلاغ سیاه از بی خبری لباس سیاه پوشیده حکایت توئه!میان حرفم امد و بلافاصله گفت:ـ اولا کلاغ سیاه خودتی ثانیا به طور حتم سینا حال تو رو هم گرفته که اینطور پکری؟!با دل پری از سینا جواب دادم:ـ سینا خان کی باشه که بخواد حال من رو بگیره.خدا رو شکر نیم ساعته که رسیدیم چشممون به دیدن جمالشون روشن نشده.فعلا من تو خونه باباابراهیمی ات تنهام تا عزیز بره خونه سمیه اینها دمش رو بگیره بیاردش.خندید وگفت:ـ پس در حال حاضر داری با تماشای خونه باباابراهیمی حال می کنی!فقط چشمت به سرداب باشه که یک وقت جنی چیزی بالا نیاد.از اینکه می خواست من را از بودن در انجا بترساند لبخندی زدم و با کنایه گفتم:ـ مطمئن باش خان داداشت با اون اخلاق خوبش همه جن ها رو فراری داده!بلند خندید وگفت:ـ جون خودم راست میگی!حالا اینها رو بی خیال شو بچسب به این که فرزاد از صبح تا حالا سه دفعه زنگ زده وهشت تا پیامک داده.فکر کن؟!از هیجانش خوشحال شدم وگفتم:ـ چشم رفیق شفیقش جناب سینا خان روشن که اجازه داده برای خودش راحت باشه!خندید وگفت:ـ همین رو بگو.ولی بی شوخی دو سه تا از پیامکهای با حالش رو برات می فرستم تا بدونی بچه مون چقدر باذوقه.به شوخی گفتم:ـ اگه راست میگی اون پنج تای دیگه اش رو بفرست تا مشت حرفهای خصوصی تون باز بشه.دوباره بلند خندید وگفت:ـ نه دیگه اون وقت از خجالت آب میشم.راستی تا یادم نرفته بگم که نیم ساعت پیش زنگ زد و بعد از کلی مقدمه و حاشیه ازم جواب خواست البته توی دو بار تلفن قبلش هم اشاره ای کرده بود ولی این دفعه دیگه مستقیم اشاره کرد.من هم بعد از کمی طاقچه بالا گذاشتن و ادا و اصول بالاخره گفتم که تا حدی فکرهامو کردم و موافقم.بی اختیار از هیجان وخوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم وگفتم:ـ ای درد نگیری پس چرا زودتر نگفتی؟!با صدایی خندان گفت:ـ آخه همه هیجانش به یک دفعه شنیدنشه!هنوز هم فعلا خبری نیست تا این سینا که مثل خروس بی محل می مونه از اونجا برگرده و کارها ردیف بشه.جناب فرزاد خان هم فردا صبح تشریف می برند شهرشون تا مقدمات خواستگاری رو فراهم کنند.با سرخوشی گفتم:ـ وای سارا!خبر خوش رو که یک دفعه نمیدن می ترسم از خوشحالی پس بیفتم وسکته کنم.با خنده گفت:ـ البته فعلا اگه هم اقدام کنند یک عقد محضری چیزی می گیریم تا هم دایی اینها از اسپانیا بیان هم اینکه عزیز لباس سیاهش رو دربیاره.پس زیاد خوشحالی نکن تا دو ماه دیگه خبری نیست.به شوخی گفتم:ـ دیوونه همین عقد محضری یعنی اینکه همه چی تموم.دیگه چی می خواهی؟! این بار بلند خندید وگفت:ـ البته همین عقد محضری هم مامان میگه اگه داداش احمدم بیاد خیالم جمع تره.فکر کن؟!خندیدم وگفتم:ـ به عمه آذر بگو داداش احمدت با من دخترت داره از خوشحالی ذوق مرگ میشه داداش احمد می خواهی چکار؟! ولی بی شوخی سارا اگه بابا ومامان و مهرناز بفهمند خیلی خوشحال میشن!سجاد که پابرهنه پا میشه میاد!
باز هم خندید وجواب داد:ـ آره سجاد خیلی با احساسه مطمئنا از ذوق وشوق عروسی یک دونه خواهرش پا میشه میاد ولی سینای بی احساس با اینکه میدونه و به قول تو رفیق شفیقش بهش گفته نمی کنه یک زنگ خشک وخالی هم بزنه و.تبریک بگه.شاید هم اونجا سرش خیلی گرمه که بقیه رو فراموش کرده!از اینکه به همین نتیجه ای که من رسیده بودم رسیده بود بی اختیار بند دلم لرزید و با دهانی خشک شده گفتم:ـ اره حتما همین طوره خب سارا جان من برم آشپزخونه کتری رو بذارم که الان سروکله عزیز پیدا میشه.با خنده ای پرسید:ـ آشپزخونه رو میدونی کدوم طرفه؟بلافاصله گفتم:ـ اره اون دفعه در بازدید علمی دیدمش.دوباره خندید وگفت:ـ پس فعلا خداحافظ تا خبرهای جدید.سینا که اومد فورا زنگ بزن می خوام عکس العملش رو موقع دیدنتون بدونم.البته اگه عزیز زودتر گوشش رو نگرفته باشه! از اصرارهای عزیز ما هم به سینا نگفتیم که شما اومدید.فکر کن؟!حتما خیلی از دستمون کفری میشه!باز افکار پریشان به سراغم آمد و با صدای تحلیل رفته ای جواب دادم:ـ مطمئن باش انقدر فکرش مشغول وسرگرمه که اگه همه شما هم می اومدید نمی گفت باقالی تون به چند من!و برای اینکه از فکر سینا بیرون بیایم وکمتر حرص بخورم ادامه دادم:ـ راستی سارا می دونم که بهتر از من مواظب پرهامی تورو خدا مراقبش باشی ها تکالیفش رو چک کن.بعضی وقتها یادش میره چه درسی رو حاضر کنه.بی درنگ گفت:ـ باشه چشم از صبح تا حالا چند دفعه میگی؟!باشه الان هم داشتم باهاش ریاضی کار می کردم.در جوابش گفتم:ـ دستت درد نکنه جبران می کنم.راستی مامان اینها هنوز زنگ نزدند؟هر چند که دیشب خودم بهشون گفتم که با عزیز مسافرت میرم ولی اگه به اونجا زنگ زدند بگو خودم باهاشون تماس می گیرم خندید وگفت:ـ چشم دیگه؟امری باشه؟در جوابش لبخندی زدم وگفتم:ـ نه دیگه عرضی نیست.فقط اون دو سه تا پیامک فرزاد رو که گفتی برام بفرست که ببینم واقعا تعریفی هستند یا نه!با خنده گفت:ـ در تعریفی بودنش که شک نکن فقط چشم بصیرت می خواد که خدا کنه داشته باشی.تا بری کتری رو بذاری برات می فرستم.فعلا کاری نداری؟جواب دادم:ـ نه قربانت.به عمه و پرهام سلام برسون.گفت:ـ تو هم به عزیز وسینا سلام برسون.خداحافظ.و با گفتن خدانگهدار گوشی را قطع کرد و با هجوم فکرهای مربوط به سینا وسمیه به طرف آشپزخانه که در کنار اتاق های بالای ایوان قرار داشت رفتم.آشپزخانه هم مثل بقیه قسمت های خانه سنتی وتماشایی بود و این بار با دقت بیشتری به وسایلش نگاه کردم.افکار به هم ریخته ام را پس زدم و کتری را از روی اجاق گاز سه شعله و زرد رنگی که گوشه آشپزخانه روی میزچوبی قرار داشت برداشتم و از شیر آب ظرفشویی پر از آب کردم و روی یکی از شعله ها گذاشتم و زیرش را روشن کردم که یکی از پیامکهای سارا رسید گوشی تلفن همراهم را از جیب ژاکتم بیرون آوردم ودکمه باز شدن پیامک را زدم نوشته بود:»گفتمش:دل میخری؟گفتا:به چند؟ گفتمش:دل مال تو تنها بخند...خنده کرد و دل ز دستانم ربود!/تا به خود باز امدم او رفته بود!دل ز دستانش روی خاک افتاده بود/رد پایش روی دل جا مانده بود/و پایینش سارا اضافه کرده بود:خوشت اومد از این پیامک فرزاد؟حالا بعدی اش رو بخون.«و طولی نکشید که پیامک بعدی اش امد نوشته بود:»عطر نرگس رقص باد/نغمه شوق پرستوهای شاد/خلوت گرم کبوترهای مست/نرم نرمک اینک در دلم رسیده است بهار/خوش به حال روزگار...«بی اختیار از خواندن پیامکها لبخندی زدم و یکباره آه حسرت کشیدم.چی می شد سینا هم همینقدر رمانتیک بود؟!و بلافاصله صدای زنگ پیامک تلفن همراهم بلند شد وپیامک بعدی آمد.نوشته بود:»آنجا که چشمان مشتاقی برای انسان می درخشد بدان که زندگی همان جاست.چشمان مشتاق برایت:فرزاد.«ـ تو اینجا چکار می کنی؟!در حالی که هنوز لبخندی که از خواندن پیامک روی لبم مانده بود محو نشده بود بی اختیار از ترس جمیغ کوتاهی کشیدم و دستم را روی قلبم گذاشتم وبا چشمان از حدقه بر امده به سینا که در آستانه در آشپزخانه خندان ایستاده بود نگاه کردم ومضطرب گفتم:ـ این چه طرز اومدنه؟!قلبم وایساد!نمی گی سکته می کنم؟!خندید و یک قدم جلو آمد وبا چشمان مشتاق به سر تا پایم نگریست وپرسید:ـ با کی اومدی؟کی اومدی؟تازه یاد دروغش در مورد مش خیرالله افتادم و در حالی که دلم برای دیدنش پر پر می زد اخمهایم را درهم کشیدم وجواب دادم:ـ عزیز رو ندیدی؟اومده بود دنبالت خونه آقا مسلم.باز هم مشتاقانه نگاهم کرد و به جای جواب پرسید:ـ آقا مسلم؟! اونجا چرا؟!از اینکه خودش را به آن راه می زد پوزخندی زدم وجواب دادم:ـ چراشو که دیگه باید از خودت بپرسی؟!کلاغ های اینجا زود خبرها رو پخش می کنند!نمی دونستیم که به جای کارهای مربوط به برداشت محصول و آبیاری قرار زمین پدر سمیه خانم رو بخری عزیز بیچاره تا این موضوع رو فهمید نزدیک بود سنگ کوب کنه زودی شال وکلاه کرد گفت بیاد اینجا تا جلوتو بگیره نمی خواست کلاه به این بزرگی سرت بندازند.
دوباره خندید و یقه کاپشنش را صاف کرد و با خونسردی همیشگی اش جواب داد:ـ بچه شدین؟!کی چنین حرفی رو زده که قرار زمین بخرم؟بلافاصله گفتم:ـ پس چی بود به این فرزاد گفته بودی؟فرزاد که دیگه دروغ نمی گه.بلند خندید و گفت:ـ فرزاد؟!پس اون این دسته گل رو آب داده؟نمی دونی این روزها یک کمی گیج می زنه؟من بهش گفته بودم که قراره برای اختلافی که بین مش خیرالله و مسلم پیش اومده وساطت کنم اگر هم شد این قطعه زمین رو که آب چاه مش خیرالله اونجا هرز میره از مسلم براش بخرم.نگفتم که خودم می خوام زمین رو بخرم.از اینکه باز هم یک سر قضیه او و آقا مسلم پدر سمیه بود ناراضی گفتم:ـ چه فرقی می کنه؟بالاخره تو خودت و داری به خاطر پدر سمیه خانم به آب و آتیش می زنی.از گوشه لب خندید وحاضر جواب گفت:ـ حالا برای تو چه فرقی می کنه که این همه راه دنبال عزیز پا شدی اومدی اینجا؟!نکنه جدی جدی دلت برام تنگ شده؟از لحن حرف زدنش و از اینکه دستم را به راحتی خوانده بود ضربان قلبم تند شد وبا کمی دستپاچگی جواب دادم:ـ من؟صد سال سیاه! اگه عزیز به زور من رو با خودش نیاورده بود هیچ وقت پرهام رو تنها نمی ذاشتم و وقتم رو اینجا تلف نمی کردم.سیاهی مردمک چشمانش برق خاصی زد و با لبخندی پرسید:ـ جداً؟!برای آنکه کم نیاورم بلافاصله جواب دادم:ـ آره جداً.همین الان هم اگه عزیز بیاد ببینه جریان جور دیگه ایه یک لحظه هم نمی ایستم و به زودی سرو ته می کنم می رم.از حاضر جوابی ام خنده اش گرفت و با سماجت به چشمانم نگاه کرد وگفت:ـ مطمئنی زودی سروته می کنی و میری؟!دوباره از برق چشمانش قلبم ایستاد و با حال دگرگون سرم را پایین انداختم و از ترس رسوا شدن بی درنگ به طرف در آشپزخانه رفتم و از انجا بیرون آمدم اما قبل از بیرون امدن شنیدم که گفت:ـ اگه روسری همراه خودت نیاوردی از عزیز چارقدی چیزی بگیر و انقدر این طوری جولان نده.دوباره قلب بخت برگشته ام از تپش ایستاد و سریع به طرف اتاقی که ساکم را در پستویش گذاشته بودم حرکت کردم.خدایا از حال درمانده ام به تو پناه می برم!شالم را سرم کردم و تا موقع آمدن عزیز از اتاق بیرون نیامدم وهمان جا سنگر گرفتم.نمی دانم سینا همچنان در آشپزخانه مانده بود یا اینکه به اتاق های دیگر رفته بود که بعد از نیم ساعت که عزیز آمد در حیاط آفتابی شد و با خوش وبش ان چنانی از او استقبال کرد.با آنکه خورشید غروب کرده بود ولی سایه هایشان از پشت پرده توری اتاق نمایان بود که همدیگر را در آغوش گرفتند طوری که انگار صد سال همدیگر را ندیده بودند!عزیز در حالی که به طرف اتاقی که من در آن بودم می امد رو به سینا گفت:ـ مسلم سیر تا پیاز قضیه رو برام گفت خوب شد من اول توپ و تشر نزدم که آخرش سبک بشم.مادر ثواب کردی که اختلافشون رو حل کردی.نمی دونم کدوم بلا گرفته ای گفت که قراره تو زمین بخری دیگه فشارم رفت بالا وحال خودم رو نفهمیدم.حالا هم مسلم و زنش ازم قول شام گرفته اند قراره به عصمت وعشرت خبر بدهند اونهام بیان.و در اتاق را باز کرد و داخل امد و رو به من که گوشه اتاق نشسته بودم با تعجب گفت:ـ وا سروناز تو چرا تک و تنها اینجا نشستی؟!مگه سینا رو توی حیاط ندیدی که اومده؟به احترام ورودش از جایم بلند شدم و خواستم جوابی بدهم که سینا پشت سرش وارد اتاق شد و به جای من جواب داد:ـ نه من تازه اومدم همدیگر ندیدیم.وخیلی خونسرد رو به من کرد و سلام وعلیک خودمانی کرد.از اینکه به جایم جواب داده و مسئله را جمع کرده بود یک لحظه قدردان نگاهش کردم وجواب سلامش را آهسته دادم و مثلا برای برداشتن وسیله ای از ساکم به طرف پستو رفتم.اگر به عزیز میگفتم که قبلا همدیگر را دیده ایم موضوع شال روی سرم برایش بحث برانگیز می شد و تا از قضیه سردر نمی اورد ول کن نبود.پس از انکه عزیز به پشتی خوش نقش ونگاری تکیه داد و پاهای خسته اش را دراز کرد رو به من که حالا از پستو بیرون آمده و کنارش نشسته بودم کرد و گفت:ـ سردته این شال رو به سرت بستی؟در حالی که سرم پایین بود زیر چشمی حرکات سینا را که رو به رویمان به پشتی تکیه داده وچای را که خودش برایمان ریخته و آورده بود را می خورد نگاه می کردم جواب دادم:ـ اره اینجا شبهایش از تهران سردتره.سینا برای ان که حرفی زده باشد که جلوی عزیز طبیعی جلوه کند لیوان چایش را روی سینی گذاشت و گفت:ـ برای اینکه اینجا کویره روزهاش گرم و شبهاش سرده.با اینکه نزدیک زمستونه ولی روزهاش آفتاب دلچسبی داره.و رو به عزیز کرد و پرسید:ـ راستی تا کی اینجایید؟عزیز چای ته لیوانش را سر کشید و با لبخند گفت:ـ فعلا که هستیم تا ببینیم تو تا کی اینجایی.از اینکه عزیز با این حرف می خواست زیر زبان سینا را برای ماندنش بکشد یک لحظه خنده ام گرفت و بی اختیار سرم را بلند کردم و به چشمان خندان سینا نگاه کردم.او هم خندید و بلافاصله جواب داد:ـ من که قبل از اومدن بهتون گفتم که سه چهار روزه برمی گردم.حالا هم که شما اومدید شاید فردا صبح برگشتیم.عزیز با دست زانوهایش را مالش داد و گفت:ـ نه فردا پنج شنبه است حالا که انقدر راه اومدیم فردا بعدازظهر سر خاک عزت خدابیامرز بریم که نگن خواهره این همه راه اومده سر قبر برادرش نرفت و گذاشت ورفت.اگه خواستی و کارت تموم شد فردا بعد از مزار برمی گردیم.حالا هم پاشید آماده شید بریم خونه مسلم بهشون قول دادم شب بر می گردیم. شام رو که اونجا خوردیم شما دو تا برگردید من برای خواب همون جا می مونم.شاید هم با عصمت رفتم خونه شون.از اینکه عزیز فکرهایش را کرده بود و می خواست من وسینا را برای خواب تنها بگذارد قلبم فرو ریخت وبا لحنی مضطرب گفتم:ـ نه عزیز شما هم با ما برگردید برای چی می خواهید...میان حرفم پرید و نگذاشت ادامه دهم وبلافاصله گفت:ـ نه سروناز جان من پیرزن هم صحبت خوبی برای شما جوون ها نیستم.من وعصمت امشب هزار جورحرف داریم که به هم بزنیم اگه با اونها باشم راحت ترم.در حالی که بند بند تنم می لرزید شرمگین از زیر چشم به سینا نگاه کردم که در چشمان سیاهش برق خاصی می درخشید!*****روی یکی از مبلهای راحتی اتاق پذیرایی شان کنار عزیز نشستم وبه چیدمان دکوراسیون خانه دقت کردم.با آنکه خانه نه چندان بزرگی بود ولی به سبک آپارتمان های تهران شیک و لوکس ساخته شده بود و برخلاف بافت سنتی خانه باباابراهیمی ودایی عزت هیچ آثاری از سبک معماری گذشته در انجا دیده نمی شد وتمام وسایل جدید و به مد روز بود و این طور که از ظاهر امر پیدا بود وضع مالی آقا مسلم پدر سمیه و صابر تا حدی خوب بود.عزیز در حالی که سرگرم صحبت با عصمت خانم دختر دایی عزت بود سرش را به طرفم چرخاند و با اشاره به میز جلویم که انواع میوه وشیرینی وتنقلات رویش چیده شده بود گفت:ـ سروناز چرا بیکار نشستی؟ از خودت پذیرایی کن.و رو به مادر سمیه کرد و پرسید:ـ بچه ها کجان؟خبری ازشون نیست!مریم خانم مادر سمیه که از لحظه ورود محو تماشای من شده بود وچشم از من برنمی داشت به ناچار رو به عزیز کرد و جواب داد:ـ صابر که برای اضافه کاری تو کارخونه ریسندگی مونده سمیه همکلاس کنکور فوق لیسانسه سمیرا هم خونه دختر عصمت خانمه.دیگه هر کجا که باشند سروکله شون پیدا میشه.و رو به من ادامه داد:ـ راستی شما ترم چندم دانشگاه هستید؟در حالی که زیر نگاه کنجکاوش معذب بودم ولی با خوشرویی جواب دادم:ـ ترم سوم.دوباره پرسید:ـ چه رشته ای می خونید؟با لبخندی جواب دادم:ـ فیزیک.و بی اختیار یاد حرف ریحانه افتادم که می گفت اصلا بهت نمیاد.مریم خانم بلافاصله گفت:ـ سمیه رشته زیست شناسی می خونه ترم آخره آقا سینا می دونه.و آقا سینا میدونه رو طوری گفت که انگار همه کارهای سمیه به سینا مربوط می شد!