ارسالها: 1484
#91
Posted: 30 Aug 2013 15:56
برای جلادی انتخاب نمود و بدست هر یک از آنها یک شمشیر داد و بعد آنها را در محلات شهر تقسیم کرد بطوری که بهر محله پنج جلاد رسید. سپس امر نمود که نفیر بنوازند و تمام سربازها را احضار کنند . عده ای از سربازان که نسبت به هورم هب وفادار بودند پس از اینکه شنیدند که وی فرمانده ارتش شده بعد از شنیدن صدای نفیر اطراف هورم هب جمع شدند و وی دارای پانصد نفر سرباز شد. ولی این پانصد نفر دارای ارابه های جنگی هم بودند و بعد هورم هب با این عده در شهر بحرکت در آمد و هر سربازی را که در حال غارت میدید در همان حال بوسیله جلادان بچوب میبست و هر سرباز که مرتکب قتل میشد بیدرنگ بوسیله یکی از جلادها سر از پیکرش جدا می گردید.
بهر نسبت که هورم هب در شهر جلو میرفت دسته های سرباز که از غارت صرف نظر میکردند باو ملحق میشدند و او در عقب خود در خیابانها و چهارراهها ساخلو می گماشت و میگفت که بقیه اشرار و غارتگران را که در آن محله بودند دستگیر کنند و قاتلین را بی درنگ به قتل برسانند.
هورم هب تا بامداد در محلات طبس گردش میکرد و بهر نسبت که جلو میرفت محلات قرین امن و آرامش میگردید و هر چه بامداد نزدیکتر میشد دسته های دزدان و اشرار مثل سیاهی شب نزدیک طلوع فجر رو به کاهش می نهاد. وقتی روز دمید هورم هب بوسیله جارچی ها اخطار کرد که شب قبل فقط کسانی که مرتکب قتل میشدند اعدام میگردیدند ولی از این به بعد اگر کسی مبادرت به سرقت کند یا اینکه نسبت بزنی تجاوز نماید به قتل خواهد رسید.
تا نیمه روز هم جلادان سرهای سیاهپوستان را از پیکر جدا میکردند زیرا سربازان سیاهپوست هنوز حاضر نبودند قبول کنند که وضع عوض شده و دوره خود سری گذشته است . ولی بعد از نیمه روز سربازان سیاه متوجه گردیدند که چاره ای غیر از تسلیم و مراجعت به خانه سربازها (سرباز خانه ) ندارند. معهذا هر سرباز را قبل از ورود به سرباز خانه معاینه میکردند و اگر میدیدند که لباس وی خونین است او را به جلاد می سپردند تا اینکه سر از پیکرش جدا کند.
من یقین دارم که هورم هب فقط برای برقراری انضباط سیاهپوستان را اینطور به قتل نمیرسانید بلکه چون یک مصری بود از اینکه سیاهپوستان مصری ها را قتل عام میکردند بر خود می پیچید و میخواست که از آنها انتقام بگیرد. آن روز وقتی شب فرا رسید طبس امن و آرام شد، ولی طوری کشتار و غارت و ویرانی مردم را متاثر کرده بود که چراغها را نیفروختند و از خانه های عمومی صدای موسیقی سریانی بگوش نرسید.
ولی میخانه هائی در آن طغیان و ناامنی ویران نشده بودند آن شب خوب کسب کردند و کاپتا درست میگفت که شغل او کسبی است که هرگز تعطیل نمیشود زیرا مردم هم هنگام شادی می مینوشند و هم موقع بدبختی.
از بامداد روز دیگر هورم هب کشتی ساز و نجارها را احضار کرد و عده ای کثیر از کارگران را مامور نمود که یک قسمت از خانه های نیمه ویران اغنیاء را خراب کنند و کشتی های فرسوده را اوراق نمایند تا اینکه از چوب خانه ها و کشتی ها بتوان برای ساختن منجنیق و نردبان و برج متحرک استفاده کرد.
چون هورم هب میدانست که بعد از اینکه کاهنان معبد آمون دانستند که فرعون شکست خورده و نتوانسته معبد آنها را بگیرد و خدایشان را سرنگون کند مذاکره با آنها فایده ندارد . زیرا چنان مغرور شده اند که محال است راضی به تسلیم شوند و چاره ای نیست جز اینکه مطابق فن جنگ معبد را مورد حمله قرار بدهد و حصار مزبور را بگشایند.
آن روز تا بامداد روز دیگر از شهر طبس صدای کلنگ و چکش برخاست و بهر نسبت که کارگران از کشتی ها چوب میاوردند نجارها و کشتی سازها مبادرت به ساختن نردبان و منجنیق و برج متحرک و قوچ سر میکردند . (قوچ سر عبارت بود از تیرهای بزرگ و سنگین که سر آنها را مثل سر قوچ یا گاو میتراشیدند و از ده تا بیست نفر تیر مزبور را میگرفتند و میدویدند و محکم به دروازه ها میکوبیدند تا آنها را بشکندند و وارد قلعه شوند ).
در یک شبانه روز پنج برج جنگی و مقداری نردبان و چهار منجنیق و چند قوچ سر ساخته شد و روز بعد سربازان هورم هب از پنج طرف علیه معبد آمون شروع به حمله نمودند.
کاهنان معبد که پیش بینی نمیکردند که معبد آنها مورد محاصره قرار بگیرد خود را برای راندن مهاجمین آماده نکرده بودند . و در این گونه مواقع از بالای حصار بر سر مهاجمین آبجوش و روغن داغ فرو میریزند ولی کاهنان در آنموقع نه آب جوش داشتند و نه روغن داغ.
وقتی درهای معبد بر اثر ضربات قوچ سر طوری لرزید که کاهنان دانستند درهم شکسته خواهد شد نفیر زدند تا این که اطلاع بدهند که دیگر مردم مقاومت ننمایند زیرا میدانستند که آمون بقدر کافی قربانی دریافت کرده و بقیه مردم باید زنده باشند تا اینکه در آینده بتوانند باز خدای آمون را زنده کنند.
زیرا اگر همه مومنین از بین بروند دیگر کسی باقی نمیماند تا اینکه خدای مزبور را زنده کند.
بعد از ترک مقاومت درهای معبد را گشودند و مردم که از توقف در معبد به تنگ آمده بودند با خوشوقتی بخانه های خود رفتند. باین ترتیب هورم هب بدون خونریزی معبد آمون را اشغال کرد و اطبای دارالحیات را به شهر فرستاد تا این که بیماران را معالجه نمایند ولی وارد خانه اموات که آنهم یکی از موسسات معبد بود نشد برای اینکه افراد زنده نباید وارد خانه مرگ شوند مگر آنهائی که جزو کارکنان خانه مزبور هستند یا اینکه اموات خود را می آورند که مومیائی کنند یا لاشه های مومیائی شده را تحویل بگیرند.
بعد از این که دروازه های معبد مفتوح شد کاهنان با عده ای از نگهبانان معبد که بآ نها ماده مخدر تزریق کرده بودند تا اینکه درد را احساس نکنند در قسمتی که مجسمه آمون آنجا بود مقاومت نمودند.
آنوقت جنگ در معبد بین نگهبانان و کاهنان از یک طرف و سربازان هورم هب شروع شد و این جنگ تا عصر ادامه یافت. تمام نگاهبانان معبد بقتل رسیدند و عده ای از کاهنان نیز مقتول شدند و فقط کاهنان درجه اول باقی ماندند. آنوقت هورم هب نفیر زد و جنگ را متوقف کرد و به کاهنان گفت من با خدای شما خصومت ندارم زیرا مردی هستم سرباز و مرا با خدایان نه دوستی است نه دشمنی . من فکر میکنم که اگر مجسمه خدای شما در این معبد بدست نیاید بهتر است و خود شما می توانید که مجسمه او را از بین ببرید و در این صورت من متهم بقتل خدای شما نخواهم گردید . و من باندازه یک میزان بشما وقت میدهم که در این خصوص فکر کنید و تصمیم بگیرید . و بعد از آن مبادرت بحمله خواهم کرد برای اینکه من سرباز هستم و
باید امر فرعون را اجرا کنم و اگر شما بعد از یک میزان مجسمه خدای خود را از بین ببرید و بخواهید از معبد خارج شوید هیچ کس مزاحم شما نخواهد گردید و فقط ما دقت می کنیم که شما زر و سیم معبد را که متعلق به خدای فرعون است با خود نبرید.
کاهنان گفتند بسیار خوب و ما یک میزان دیگر جواب خود را خواهیم گفت.
بعد از اینکه یک میزان گذشت کاهنان از مکان خود خارج شدند و به هورم هب گفتند که وارد شود و وی بعد از ورود مجسمه خدای آمون را ندید و دانست که کاهنان مجسمه مزبور را در هم شکسته قطعات آن را با خویش از معبد خارج میکنند تا اینکه بتوانند بگویند که آمون غیبت کرد ولی در آینده آشکار خواهد شد.
هورم هب درهای گنج معبد را مهرموم کرد و حجاران را مامور نمود که اسم آمون را از روی سنگهای معبد حذف کنند و بجای آن نام آتون را بنویسند.
بعد بوسیله جارچیان باطلاع مردم رسانید که آمون از بین رفت و بجای او آتون از امروز ببعد خدای مصر است. مردم بعد از اینکه دانستند که جنگ و خو ن ریز تمام شد از منازل خارج گردیدند و هنگام شب طبس مثل موقعی که امنیت برقرار بود با چرا غها روشن شد.
بر اثر برقراری امنیت و صلح و آغاز خدایی آتون تفاوت بین سفید و سیاه از بین رفت و من خود بارها دیدم که اغنیا سیاهپوستان را به خانه خود دعوت میکردند . همان شب هنگامی که برای مراجعت بخانه از شهر عبور میکردم دو واقعه را دیدم که فراموش نمیکنم.
یکی اینکه مشاهده کردم مردی از طبقه اشراف در کوچه ای از سیاهپوستی دعوت میکند که به خانه او برود و با او غذا تناول نماید و دیگر اینکه یکی از نگهبانان معبد آمون را مشاهده کردم که مجروح کنار خیابان افتاده بود و نام آمون را بر زبان می آورد ولی مردم ریختند و مغزش را با سنگ متلاشی کردند و زنها اطراف لاشه او رقصیدند و همانها که مغز سر آن مرد را با سنگ متلاشی کردند که چرا نام آمون را بر زبان آورده ده روز قبل اگر کسی به آمون توهین می کرد او را بقتل می رسانیدند.
من هنگامی که میخواستم بسوی خانه خود بروم این دو منظره را دیدم و سر را با دو دست گرفتم و بفکر فرو رفتم چون فهمیدم محال است روزی خدائی بیاید که بتواند جهالت و حماقت مردم را از بین ببرد و آنوقت بجای این که بطرف خانه بروم عازم دکه دم تمساح شدم.
آنشب شبی نبود که من بتوانم بخانه بروم زیرا از جهالت نوع بشر و اعتقاد سست آنها بسیار متاثر بودم و راه دم تمساح را پیش گرفتم که با نوشیدن و صحبت با مریت خود را تسلی بدهم . وقتی آنجا رسیدم سربازانی که مستحفظ میکده بودند و از مناسبات دوستانه من با هورم هب اطلاع داشتند اطرافم را گرفتند و بمن گفتند مریت بما گفته که تو باید از یک نفر انتقام بگیری و نظر باینکه میدانیم که تو از دوستان هورم هب هستی و چون میخانه به غلام سابق تو کاپتا تعلق دارد حاضریم که انتقام تو را بگیریم.
من از مریت سوال کردم که آیا تو باین ها گفتی که برای گرفتن انتقام خود را در دسترس من بگذارند
آن زن گفت بلی و من عقیده دارم که اگر امشب بگذرد و تو انتقام خود را از آن زن که گفتی تو را فریب داد و بدبخت کرد نگیری دیگر این فرصت را بدست نخواهی آورد برای اینکه از فردا وضع طبس عادی میشود ولی امشب هنوز غیر عادی است و هر کس که با دیگری خصومت دارد میتواند از وی انتقام بگیرد
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#92
Posted: 30 Aug 2013 15:57
به سربازان گفتم با من بیائید ولی بهوش باشید که شما امشب از فرمان هورم هب اطاعت میکنید و اگر بخواهید بر خلاف فرمان او رفتار نمائید سرهای شما از پیکر جدا خواهد شد و من امشب فقط امر هورم هب را به شما ابلاغ مینمایم.
این حرف را زدم که سربازان بترسند و از اطاعت امر من سرپیچی ننمایند. سربازها گفتند مطمئن باشد که ما بر خلاف دستور شما که میدانیم امر هورم هب است رفتار نخواهیم کرد گفتم دیگر اینکه کسی نباید مرا ببیند و بشناسد و شما ماذون نیستید که نام مرا بر زبان بیاورید بلکه اگر از شما توضیحی خواستند بگویید که از جانب خدای آتون آمده اید تا اینکه از دشمنان او انتقام بگیرید اینک قدری صبر کنید تا یک تخت روان بیاورند و من سوار آن بشوم و با شما بیایم.
کاپتا غلام سابق من شخصی را برای آوردن تخت روان فرستاد و بعد از یک میزان یک تخت روان آوردند و من سوار شدم و باتفاق سربازان براه افتادم تا اینکه بدرب خانه نفرنفرنفر رسیدم.
در آنجا من بسربازان گفتم در این خانه زنی است که از همه زنهائی که آنجا هستند زیباتر است و شما در نظر اول او را از زیبائی و شکوه وی خواهید شناخت و بشرط اینکه بعد از مشاهده سر تراشیده اش عاشق او نشوید بروید و او را این جا بیاورید و اگر مقاومت کرد یک کعب نیزه باو بزنید که سکوت کند و دست از مقاومت بردارد ولی زنهار که نسبت باو بدرفتاری ننمائید و اگر هورم هب بداند که شما با این زن بدرفتاری کرده زیبائی او را از بین برده اید همه را بقتل خواهد رسانید.
از درون خانه نفرنفرنفر صدای آواز و ساز بگوش میرسید و عده ای از مشتریان مست در آن خانه که یک خانه عمومی بود عربده می کشیدند.
وقتی سربازها در زدند خدمه خانه نخواستند که در را بروی آنها بگشایند زیرا فکر کردند که سربازان مزبور قادر بتادیه فلز برای تفریح با زنها نیستند . لیکن سربازها باجبار وارد خانه گردیدند و آنهائیکه در خانه مشغول تفریح بودند گریختند و طولی نکشید که من دیدم یکی از سربازها نفرنفرنفر را در یک پارچه سیاه پیچیده بطرف تخت روان من می آورد.
و قتی من آن زن را با پارچه سیاه دیدم تصور کردم که وی مرده و سربازان لاشه او را نزد من میآورند ولی بعد از اینکه زن را در تخت روان کنار من گذاشتند و من او را معاینه کردم دیدم زنده است ولی بیهوش شده و مثل گذشته زیبا میباشد و سر تراشیده اش میدرخشد.
بهریک از سربازها قدری سیم دادم و آنها را مرخص کردم و قصدم این بود که سربازها ندانند که من کجا میروم. آنگاه بغلامانی که حامل تخت روان بودند گفتم که مرا بخانه ام که در خیابانی نزدیک معبد خدای سابق آمون است برسانید . و خانه من آنجا نبود ولی میخواستم که آدرس عوضی بغلامان بدهم و بعد آنها را مرخص کنم. در خیابانی نزدیک معبد سابق آمون تخت روان را متوقف کردم و به غلامان گفتم آنرا بر زمین بگذارند.
خود از تخت روان خارج شدم و نفرنفرنفر را که در پارچه ای سیاه پیچیده شده بود از تخت روان خارج کردم و مزد غلامان را دادم و آنها را مرخص نمودم.
پس از این که رفتند نفرنفرنفر را که هنوز بیهوش بود بلند کردم و بطرف خانه اموات براه افتادم. بعد از اینکه بآنجا رسیدم در زدم و چند نفر از کارکنان خانه مرگ آمدند و در را گشودند و تا مشاهده کردند که من بظاهر مرده ای آورده ام شروع به ناسزاگوئی نمودند و گفتند مگر اینروزها کار ما رواج ندارد که تو هم برای ما مرده میآوری؟ گفتم این مرده که من برای شما آورده ام با اموات دیگر فرق دارد... بیایید و نگاه کنید.
کارکنان مومیائی کردن اموات مشعل آوردند و وقتی نظر به نفرنفرنفر انداختند طوری مشعوف شدند که خندیدند و من بعد از سالها که خنده کارکنان خانه مرگ را نشنیده بودم از صدای خنده آنها لرزیدم.
یکی از آنها به نفرنفرنفر نزدیک گردید و دست را روی سینه او نهاد و گفت پناه بر آمون... این زن هنوز گرم است. گفتم اگر میخواهید آسوده بکار خود ادامه بدهید و کسی متعرض شما نشود نام آمون را نبرید برای اینکه خدای آمون وجود ندارد و بجای او از امروز آتون در مصر خدائی میکند . و اما این زن بطوری که حس میکنید گرم است و من او را بشما وامیگذارم که از وی بخوبی مواظبت نمائید و طوری بدنش را مومیائی کنید که هرگز فاسد نشود و طوق زرین و جواهر او برای اجرت شما کافی است. وقتی خدمه خانه مرگ دانستند که آن زن زنده است فهمیدند من چه میگویم و یکی از آنها گفت اگر من بدانم که تو ای مرد ناشناس پیرو خدای جدید مصر هستی من خدای جدید را ستایش خو اهم کرد زیرا از روزی که خود را شناخت هام در این جا بسر میبرم و پیوسته با زنهائی که از زمستان سردتر هستند هم آغوش شده ام و هرگز اتفاق نیفتاده که یکزن زنده را در آغوش بگیرم و اینک ببرکت وجود تو من و دیگران میتوانیم با یکزن زنده تفریح کنیم و اطمینان داشته باش که تا مدت هفتاد بار هفتاد روز او را در این جا نگاه خواهیم داشت و اگر روزی کسی از ما باز خواست کند چرا یکزن زنده را در این جا نگاه داشته اید خواهیم گفت که ما او را مرده تحویل گرفتیم ولی وی بعد از اینکه وارد آب نمک گردید بجان آمد.
من میدانستم که کارکنان خانه اموات که در تمام عمر از تفریح با زن محروم هستند و بواسطه بوئی کریه که از بدن آنها استشمام می شود آنها را بخانه های عمومی طبس راه نمی دهند، محال است که بگذارند نفرنفرنفر از آنجا خارج شود. باین ترتیب من انتقام پدر و مادر خود را از نفرنفرنفر گرفتم و اکنون میگویم با اینکه انتقام لذت دارد و شرابی است که انسان را مست میکند ولی مستی آن زود از بین میرود و نمیدانم چرا بعد از اینکه انتقام گرفته شد پشیمانی بوجود میآ ید و منتقم بخود میگوید ایکاش انتقام نگرفته بودم.
در آنموقع که من نفرنفرنفر را به کارکنان خانه مرگ تسلیم کردم برای اینکه خود را تسلی بدهم بخویش میگفتم که من اینکار را برای نجات جوانان در آینده میکنم زیرا تا روزی که اینزن زیبا و آزاد است جوانانی ساده و محجوب چون مرا هنگامی که جوان بودم بدبخت خواهد کرد.
بعد از اینکه بمیکده دم تمساح مراجعت کردم مریت بطرف من آمد و دستم را گرفت و نشانید و گفت سینوهه برای چه غمگین هستی
گفتم برای اینکه زنها همه وقت سبب بدبختی ما میشوند . وقتی ما را عاشق خود میکنند گرفتار مغاک سیه روزی مینمایند و هنگامیکه ما از آنها انتقام میکشیم باز خود را بدبخت میبینیم.
مریت گفت این طرز فکر تو ناشی از این استکه هنوز کسی را نیافته ای که بخواهد تو را نیک بخت کند.
گفتم من از خدایان مصر و از خدایان تمام مللی که بکشورهای آنان سفر کرده ام درخواست می نمایم که مرا از خطر کسانیکه قصد دارند سعادتمند کنند مصون بدارد زیرا فرعون هم میخواست ملت مصر را سعادتمند کند و اکنون لاشه های مقتولین فضای طبس را متعفن کرده است.
در این موقع مریت یک پیمانه دم تمساح بدست من داد و گفت بنوش... تا اینکه اندوه از خاطرات برود.
من دم تمساح را نوشیدم و همینکه از گلویم پائین رفت حس کردم که فکرم عوض شد و دیگر به نفرنفرنفر نمیاندیشیدم بلکه در فکر مریت بودم.
باو گفتم مریت من امشب بتو خیلی احتیاج دارم زیرا انتقامی که من امشب از آنزن گرفتم حساب مرا با زنها تصفیه کرد. مریت گفت سینوهه اگر میخواهی بدانی زنی تو را دوست میدارد یا نه او را بوسیله زر و سیم یا هدایائی که باید در آینده باو بدهی آزمایش کن . ممکن است زنی امروز از تو زر و سیم نگیرد ولی با تو تفریح میکند تا اینکه در آینده هدایای بزرگتر از تو دریافت
نماید یا اینکه مثل نفرنفرنفر تو را وادارد که همه چیز خود را باو بدهی.
یگانه وسیله آزمایش محبت یکزن نسبت بیکمرد این است که او نه امروز از تو زر و سیم برای تفریح بگیرد و نه انتظار داشته باشد که در آینده چیزی از تو دریافت کند آیا تو در زندگی باین زن برخورد کرده ای و وی حاضر شد که با تو تفریح کند . گفتم آری... من در زندگی با یکزن آشنا شدم که از من زر و سیم نپذیرفت لیکن حاضر نشد با من تفریح کند. مریت گفت پس آنزن تو را دوست نمیداشت گفتم او خدای خود را دوست میداشت و میگفت که باید دوشیزگی خویش را بخدا تقدیم نماید.
مریت در آنشب مرا بیکی از اطاقهای خصوصی دکه برد و آنگاه حصیر خود را گسترد تا اینکه من بتوانم روی آن بخوابم. چرا مردها وقتی زنی را دوست میدارند خود را فراموش میکنند و عوض میشوند و بیاد نمی آورند که در گذشته عهد کرده بودند که با هیچ زن تفریح ننمایند.
آیا کسی هست که بتواند بگوید وقتی یکزن زیبا را دید و مشاهده نمود که آن زن وی را دوست میدارد بعهد خود در گذشته راجع بزنها کرده بود وفادار میماند.
من تصور میکنم همانطور که روغن آتش ضعیف را تند میناید یکزن زیبا هم آتش مرد را طوری تند میکند که وی در آن حرارت تمام عهودی را که در گذشته راجع بزنها کرده بود میسوزاند.
من میاندیشید م که اگر روزی فرعون بمن بگوید سینوهه تو علوم خود را بمن بده و مردی نادان باش و من در عوض تاج سلطنت خود را بتو میدهم من این معامله را نمی پذیرفتم زیرا میدانستم زندگی کردن با نادانی ولی انسان فرعون باشد بدون ارزش است.
ولی اگر مریت بمن میگفت سینوهه تو علوم خود را بمن بده و پس از این مردی نادان باش و در عوض همه شب با تو خواهم بود من این معامله را میپذیرفتم زیرا میدانستم که بزرگترین سعادت ها بسر بردن با زنی است که مرد او را و وی مرد را دوست داشته باشد.
در آنشب فکر میکردم که بیجهت از دریاها سفر کرده ام و بدون فایده بسوریه و بابل و هاتی و کرت رفتم که در آن کشورها سعادت بدست بیاورم و سعادتی که من در جستجوی آن بودم نه در دریا وجود داشت و نه در بابل و هاتی و جاهای دیگر . بلکه این سعادت بسربردن با یکزن بود که در شهر خود من طبس میزیست.
ولی این را هم باید گفت که انسان باید از دریاها سفر کند و کشورهای دیگر را ببیند تا اینکه بفهمد سعادتی که وی طلب میکند در جاهای دیگر وجود ندارد بلکه در وطن خود او یافت می شود.
تا انسان بر اثر راه پیمائی همانطور که من در بابل هنگام فرار پیاده رفتم خسته نشود قدر نشستن و استراحت را نمیداند و کسب سعادت از زنی که مرد را دوست میدارد محتاج این است که قبل از آن انسان محرومیت را تحمل کرده باشد. روز بعد وقتی من از خواب بیدار شدم مریت بمن تبسم میکرد . و بمن گفت سینوهه اگر من تو را برای زر و سیم دوست میداشتم و محتاج فلز تو بودم میگفتم مرا از این جا بخانه خود ببر تا اینکه بتوانم در آنجا آسوده زندگی کنم . لیکن من احتیاجی به فلز تو ندارم و تو را برای زر و سیم نمیخواهم و بهمین جهت در اینجا میمانم. گفتم مریت اگر تو مرا دوست میداری برای چه بخانه من نمیآئی که پیوسته در آنجا منزل کنی؟ زن گفت من بدو دلیل بخانه تو نمی آیم. یکی اینکه رواج این جا بسته بمن است زیرا فقط من میتوانم نوشابه دم تمساح را تهیه کنم و راز تهیه این آشامیدنی را بروز نخواهم داد تا اینکه رقیب بازرگانی نداشته باشم لذا نمیتوانم از اینجا بروم و در منزل تو سکونت کنم.
دیگر آن که تجربه شده که زن و مردی که یکدیگر را بدون احتیاجات مادی دوست میدارند بهتر است که دور از هم زندگی کنند تا اینکه هرگز آتش دوستی آنها خاموش نشود.
من اگر در خانه تو زندگی کنم بعد از گذشتن یک فصل یا دو فصل مانند یکی از اشیاء خانه تو خواهم شد و تو بعد از اینکه وارد خانه میشوی میل نخواهی داشت که نظری بمن بیندازی ولی اگر دور از هم زندگی کنیم تو پیوسته مرا دوست خواهی داشت.
پایان
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .