انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

سینوهه


مرد

 

فصل سیزدهم

اکنون قبل از اینکه بگویم که در کشورهای دیگر چه دیدم میل دارم تذکر بدهم که دوره مسافرت طولانی من
یکی از بهترین ایام عمر من بود و میدانم که دیگر آن ایام را نخواهم دید.
زیرا در آنموقع جوان و قوی بودم و آفتاب در نظرم بیشتر روشنایی داشت و نسیم در شامه من مطبوع تر
محسوس میشد و زنها را زیباتر مشاهده مینمودم.
آفتاب و نسیم و زنها فرق نمی کنند ولی در دوره پیری انسان آنها را طور دیگر می بیند.
وقتیکه من شروع به مسافرت کردم چهل سال بود که دنیا در حال صلح بسر میبرد و در همه جا کاروانها، به
آزادی رفت و آمد میکردند و کشتیها در سط ها و دریاها بدون خطر راهزنان، بحر پیمایی مینمودند.
در آن کشورها زارعین بر اثر دوام صلح از مزارع خود محصولات فراوان بر میداشتند و تسلیم مالکین می نمودند
و همه جا نیل آسمانی بجای نیل زمینی مصر مزارع را سیراب مینمود.
گاوها و گوسفندان در مرتع ها می چریدند و چوپان ها به چوبهای بلند تکیه میدادند تا اینکه برای گوسفندها
نی بنوازند و آنها هم بدقت گوش میکردند.
از درختهای انگور محصول فراوان بدست می آمد و درختهای میوه زیر بار خم میشد و از بالای تمام معبدها
ستونهای دود به آسمان میرفتند زیرا در تمام معبدها گاوها و گوسفندهای قربانی را طبخ مینمودند.
همه چیز جریان عادی خود را طی میکرد یعنی ثروتمندان سال بسال غنی تر و فقرا سال بسال فقیرتر
میشدند زیرا خدایان اینطور مقدر نموده اند که هر سال بر ثروت اغنیا افزوده شود و فقرا بعد از هر سال جدید خود را فقیرتر از سال قبل ببینند.
من تصور میکنم که در آنموقع خدایان هم مانند اغنیاء و کاهنین سا لم و فربه بودند و روزگار را بخوشی
میگذرانیدند زیرا صلح وقتی در زمین برقرار بود کار خدایان کم میشود و میتوانند بیشتر اوقات را صرف استراحت و خوشی نمایند.
امروز من حسرت آن روزگار را نمیخورم زیرا حسرت خوردن کار یکمرد عاقل و جهاندیده نیست و با حسرت نمیتوان اوضاع گذشته را برگردانید بخصوص اگر قابل برگردانیدن نباشد زیرا کسی قادر نیست که عمر جوانی را اعاده دهد.
قبل از اینکه شروع به مسافرت کنم بطوری که گفتم به ازمیر مراجعت کردم و کاپتا غلام من همینکه مرا
دید بطرف من دوید و اشک شادی از یگانه چشم او روانه شد و گفت امروز مبارک ترین روزهای عمر من می باشد برای اینکه می بینم تو بخانه مراجعت کرده ای.
من تصورم یکردم که در جنگ بقتل رسیدی و من دیگر تو را نخواهم دید و متاسف بودم که لاشه تو چه
خواهد شد و که آنرا مومیایی خواهد کرد ولی بخود میگفتم چون تو مرده ای تمام ثروت تو در شرکتهای کشتیرانی بمن خواهد رسید.
امروز که برگشته ای از مراجعت تو خوشحالم زیرا بدون تو ولو ثروتمند میشدم مانند گوسفندی بودم که
صاحب خود را گم کرده و حال آنکه امروز چون یک گوسفند صاحب دار میباشم.
در غیاب تو من بیش از آنچه در حضور تو دزدی میکردم سرقت نکردم و خیلی سعی نمودم که خانه تو بدون
عیب باقی بماند و اموالت تفریط نشود بطوریکه تو امروز که مراجعت کرده ای مانند روزی که از اینجا رفتی دارای یک خانه مرتب میباشی.
بعد آب آورد و پای مرا شست و آب روی صورتم ریخت و همچنان حرف میزد.
من باو گفتم اینقدر حرف نزن و در عوض برو وسایل مسافرت را فراهم کن زیرا من قصد دارم که بیک سفر
طولانی بروم.
وقتی کاپتا شنید که من قصد مسافرت دارم بگریه افتاد و خدایان را ملامت کرد که او را بوجود آوردند و
گفت نمیدانم برای چه من در این دنیا بوجود آمده ام که نباید هرگز برای مدتی طولانی سعادتمند باشم.
من بسیار زحمت کشیدم تا اینکه خود را فربه کردم و اینک که تو میخواهی این زندگی راحت را رها کنی و
بروی منکه مجبورم با تو بیایم لاغر خواهم شد.
گفتم که تو مجبور نیستی که با من بیایی و میتوانی همینجا بمانی.
کاپتا گفت اگر مسافرت تو یکی دو ماه طول میکشید من در اینجا میماندم ولی چون میخواهی به یک سفر
طولانی بروی مجبورم که با تو راه بیافتم زیرا اگر من با تو نباشم و تو را راهنمائی نکنم تو مانند یک گوساله خواهی بود که دزدی دو پای او را بسته و روی دوش نهاده که ببرد و گوساله قادر به مقاومت نیست یا مثل کسی هستی که
چشمهای او را بسته اند و قدرت راه یابی ندارد و در هر قدم بزمین میخورد اگر من با تو نباشم هر کس بقدر توانائی خود از زر و سیم و اموال دیگر تو را خواهد دزدید در صورتیکه اگر من با تو باشم فقط من، بتنهائی از تو سرقت میکنم و سرقت من بهتر از دزدی دیگران است زیرا دیگران هنگام دزدی از اموال تو هیچ ملاحظه ای نمی کنند در صورتیکه من به نسبت دارائی تو میدزدم و پیوسته قسمت اعظم اموال تو را برای خودت میگذارم آیا بهتر نیست که همینجا درازمیر در خانه خود بمانیم و غذاهای لذیذمان را بخوریم و از زر و سیم خویش استفاده نماییم و گرفتار زحمات و مخاطرات سفر نشویم.
کاپتا بر اثر مرور زمان طوری وقیح شده بود که تصور میکرد که با من شریک است و از خانه ما و از غذای ما و زر و سیم ما صحبت میکرد.
من برای این که بخاطرش بیاورم که وی غلام من میباشد نه شریک اموالم و هم برای این که گریه او علتی
واقعی داشته باشد عصا را بلند کردم و چند ضربت محکم به پشت و کتف او کوبیدم و گفتم کاپتا تو با این ولع که برای سرقت داری روزی بدار آویخته خواهی شد و خواهم دید که تو را سرنگون مصلوب کرده اند.
کاپتا بالاخره راضی شد که تن به مسافرت در دهد و وسایل سفر را فراهم کردیم و براه افتادیم. اگر کاپتا با
من نبود من از راه دریا خود را از ازمیر به لبنان میرسانیدم ولی کاپتا می گفت که اگر وی را بقتل برسانم بهتر از این است که سوار کشتی شود.
من سوار یک تخت روان شدم ولی برای کاپتا یک الاغ خریداری کردم و چون کاپتا زخمی در قسمت
خلفی بدن داشت از سواری بر الاغ مینالید و قسمتی از راه را پیاده طی میکرد و می گفت که پیاده رفتن بهتر از سواری بر الاغ است.
وقتی به لبنان ر سیدیم من در آنجا درخت های مرتفع سدر را دیدم و آن درختها بقدری بلند می باشد که اگر
اوصاف آن را بگویم هیچ کس در مصر باور نمی کند و بهمین جهت صرف نظر می نمایم. و از جنگل درخت های صدر بوئی خوش بمشام میرسد و جوی های آب زلال در جنگل روان بود و من بخود گفتم در سرزمینی که این قدر زیبا و خوش بو میباشد هیچ کس بدبخت نیست.
تا به جایی رسیدیم که غلامان مشغول قطع تنه درخت های سدر بودند و آنها را بدوش
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
میکشیدند و از
جاده های کوهستانی پائین میبردند تا به لب دریا برسانند که به کشتی حمل شود.
وقتی من اندام مجروح غلامان مزبور را که مگس ها روی آن نشسته بودند دیدم، متوجه شدم که در آن
سرزمین زیبا و معطر هم تیره بختان فراوان هستند. بعد از لبنان خارج گردیدم و راه کشور میتانی را پیش گرفتم.
در میتانی کاپتا خیلی ابراز مسرت میکرد زیرا از روزی که وارد کشور مزبور شدیم مردم بخوبی از ما پذیرائی میکردند و چون میدانستند که کاپتا غلام من است غذاهای لذیذ باو میخورانیدند و کاپتا می گفت خوب است که هر گز از این کشور نرویم و پیوسته در اینجا باشیم . ولی من که برای تحصیل اطلاعات نظامی آمده بودم نمیتوانستم در آنجا توقف کنم و میباید بعد از بدست آوردن اطلاعات نظامی به بابل بروم.
در میتانی چیزی که بیش از همه توجه ما را جلب کرد زیبائی زنها بود . زنها همه بلند قامت و قوی و قشنگ
بودند و همینکه دانستند که من یک طبیب مصری هستم نزد من می آمدند و از برودت شوهران خود شکایت میکردند و می گفتند که شوهران ما نمیتوانند که همه شب با ما تفریح کنند و این موضوع باعث افسردگی ما میشود.
من دیدیم که پوست بدن زنها بقدری سفید است که عبور خون برنگ آبی درون رگهای آنها زیر پوست دیده
میشود.
اطبای مصر از قدیم برای معالجه عارضه برودت شوهرها معروفیت داشته اند و در هیچ کشور بقدر مصر جهت رفع این عارضه مهارت ندارند . و من هر دفعه که داروئی برای یکی از زنها تجویز میکردم که به شوهر بخوراند می فهمیدم که نتیجه نیکو گرفته شده و زن بعد از چند روز میآ مد و از من تشکر میکرد و می گفت اینک شوهر او میتواند که همه شب با وی تفریح نماید . ولی نمیتوانم بگویم که آیا زنها بعد از این که دارو را از من میگرفتند به شوهران خود می خورانیدند یا به عشاق . چون در میتانی زنها عادت کرده اند که علاوه بر شوهر با مردی دیگر نیز محشور باشند من دیدم با اینکه زنها بلند قامت و زیبا هستند به ندرت اولاد دارند و فهمیدم که خدایان ملت میتانی را مورد غضب قرار داده اند زیرا وقتی که اطفال بوجود نیامدند بزودی اکثریت ملت را پیرمردان و پیرزنان تشکیل میدهند و آن ملت معدوم میشود . با این که معالجه برودت شوهرها به نسبت زیاد سبب شهرت من شد، معالجه یکی از توانگران سالخورده میتانی موفقیت مرا تکمیل کرد.
آن مرد پیرمردی بود ثروتمند که از دردسر مینالید و میگفت که پیوسته در گوش های خود صدایی مانند
صدای رعد میشنود و اظهار میداشت که به تمام اطبای میتانی مراجعه کرده ولی نتوانسته اند که او را معالجه نمایند.
روزی من باو گفتم که بمنزل من بیاید تا این که سرش را مورد معاینه قرار بدهم و بعد از این که آمد وی را
نشانیدم و با انگشت روی قسمت های مختلف سرش زدم و گفت هیچ جای سرم درد نمیکند.
بعد یک چکش بدست گرفتم و با چکش روی قسمتهای مختلف سرش کوبیدم و میگفت هیچ درد جدید را
احساس نمی نماید ولی مثل سابق درون سرش درد میکند.
در حالی که بوسیله چکش روی نقاط مختلف سر او می کوبیدم یکمرتبه آنمرد فریادی زد و غش کرد و من
متوجه شدم که عیب سر او باید در همان نقطه باشد که چکش خورده است و من آن نقطه را نشانه گذاشتم و بعد باطبای میتانی گفتم که قصد دارم سر آنمرد را بشکافم. اطبا گفتند اگر سر او را بشکافی وی خواهد مرد.
گفتم من هم قول نمیدهم که وی را معالجه خواهم کرد ولی میتوانم بگویم که اگر غده ا ین مرد را از سرش
بیرون بیاورم ممکن است زنده بماند ولی اگر سرش شکافته نشود و غده بیرون نیاید بطور حتم خواهد مرد.
اطباء منکر وجود غده در سر شدند و بعد من با خود بیمار مذاکره کردم و او گفت با این سردرد شدید و دایمی
من هر روز ده مرتبه می میرم و اگر سرم را بشکافی و من یک مرتبه بمیرم نجات خواهم یافت.
روزی که برای شکافتن سر معین کردم و قرار شد که عده ای از اطبای محلی بیایند و معالجه مرا ببینند
مشروط بر اینکه هیچ نوع مداخله ای در معالجه ننمایند.
در آنروز من طبق آئین دارالحیات طبس وسائل جراحی و خود و بیمار را تطهیر کردم و قدری نقره فراهم
نمودم که بعد از اینکه مقداری از استخوان سر برداشته شد بجای آن بگذارم.
آنگاه تریاک را وارد عروق بیمار نمودم که درد را احساس ننماید و در همان نقطه که میدانستم غده آنجاست
یک قسمت از استخوان جمجمه را بعد از کنار زدن پوست قطع نمودم و برداشتم و مغز بیمار نمایان شد.
بیمار هیچ احساس درد نمیکرد و حتی چشم هایش باز بود و همین که مغز نمایان شد باطباء گفتم جلو بیایند
و همه دیدند که روی مغز بیمار یک غده بدرشتی تخم یک چلچله وجود دارد و اظهار کردم همین غده است که این سر درد را بوجود آورده بود و اینک من این غده را از مغز جدا کردم.
در حالی که من مشغول جدا کردن غده بودم کاپتا که بعضی از اعمال جراحی و قالب گیری را از من فرا گرفته بود قالب استخوان جدا شده را گرفت و در آن نقره ریخت و یک قطعه نقره بشکل استخوان از قالب بیرون آمد.
من نقره مزبور را پس از این که سرد شد روی سوراخ جمجمه قراردادم و پوستهای سر را بهم آوردم و دوختم
و روی آن مرهم گذاشتم و بستم و از بیمار پرسیدم حال تو چطور است بیمار برخاست و بمن گفت هیچ احساس درد سر نمی کند و بعد از چند سال این اولین بار است که خود را آسوده و سالم میبیند باو گفتم تا وقتی زخم سرت معالجه نشده نباید آن زخم تکان بخورد و بهترین روش این است که دراز بکشی و چند روز استراحت نمایی.
زخم آن مرد بهبود یافت و او بطور کامل معالجه شد و بعد از اینکه مداوا گردید درصدد بر آمد که بجبران
گذشته که قادر بعیش و عشرت نبود و دردسر نمی گذاشت که باین امور بپردازد شروع بعیاشی کند و یکشب که بمناسبت گرمی هوا بالای بام شراب می نوشید بر اثر مستی بزمین افتاد و سرش شکست و مرد ولی همه و بویژه اطبای کشور تصدیق کردند که مرگ او ناشی از مستی و مربوط بمن نبوده زیرا من وی را معالجه کردم و از چنگال درد و مرگ رهانیدم و این مداوا طوری در کشور میتانی مشهور شد که شهرت آن تا بابل رسید.
کشوری که تحت تسلط بابل میباشد چند اسم دارد وگاهی آنرا کلده می خوانند و زمانی خوسه مینامند ولی
من آنرا بابل می گویم برای اینکه وقتی نام بابل برده شد همه کس می فهمد که منظور چیست و بابل کشوری است حاصل خیز و مسطح و هر چه نظر بیندازند زمین همواره می بیند و کوه در آن موجود نیست.
در مصر زنهای مصری گندم را اینطور آسیاب میکنند که بر زمین زانو میزنند و یک سنگ آسیاب
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
میگردانند
ولی در بابل زنهای بابلی هنگام آسیاب کردن گندم سراپا می ایستند و دو سنگ آسیا ب را از دو طرف مخلف بگردش در می آورند و این کاری است دشوارتر از کار زنهای مصری.
در بابل درخت بقدری کم است که اگر کسی درختی را قطع کند گرفتار غضب خدایان خواهد شد و تمام
سکنه بابل فربه هستند و غذاهای چرب و دارای مواد آردی تناول میکنند و من در بابل یک پرنده عجیب دیدم که نمی توانست پرواز کند و این پرنده در بسیاری از خانه ها بود و آنرا باسم ماکیان میخواندند.
با اینکه جثه ماکیان بزرگ نیست تخمهائی میگذارد که هر یک بقدر تخم یک تمساح است و سکنه بابل تخم
این مرغ را میخورند و شگفت آنکه ماکیان هر روز تخم می گذارد در صورتی که تمساح یا پرندگان در دوره ای مخصوص تخم میگذارند.
سکنه بابل با تخم این مرغ غذاهای گوناگون طبخ می کنند ولی من از آن غذا نمیخوردم بلکه به اغذیه ای که
خود آنها را می شناختم اکتفا میکردم.
بابلی ها می گویند که شهر آنها قدیم ترین و بزرگترین شهر جهان است ولی من این حرف را باور نمی کنم زیرا
طبس از بابل بزرگتر و قدیمی تر میباشد ولی میتوانم بگویم که شکوه بابل از طبس بیشتر است و دیوارها و عمارات بابل در طبس وجود ندارد.
در بابل دیوارها بقدری بلند است که بکوه شبیه میباشد و خانه ها دارای چهار یا پنج طبقه است و در هیچ
نقطه حتی در طبس من تجارتخانه هائی ببزرگی تجارت خانه های بابل ندیده ام.
خدای مردم بابل بنام مردوک خوانده میشود وی ایشتار را هم میپرستند و برای او یک سر در بنا کرده اند
که به اسم دروازه ایشتار موسوم میباشد و این سر در از سر در معبد آمون در طبس مرتفع تر است.
از این سر در یا دروازه یک خیابان منتهی ببرج مردوک میشود و این برخ را طوری ساخته اند که خیابانی
اطراف آن می پیچید تا بقله برج میرسد و بقدری این خیابان عریض میباشد که چند ارابه میتوانند کنار هم در آن عبور نمایند.
در بالای این برج مرتفع منجمین جا گرفت ه اند و آنها حرکات ستارگان را اندازه میگیرند و روزهای سعد و نحس را تعیین مینمایند و همه طبق تقویم آنها عمل میکنند.
میگویند که منجمین مزبور میتوانند از روی کواکب حوادث آینده اشخاص را هم پیش بینی نمایند ولی
مشروط بر این که شخصی که خواهان وقوف بر حوادث آینده است بداند در چه روز و ساعت متولد شده و من چون از روز و ساعت تولد خود اطلاع نداشتم نمی توانستم بآ نها مراجعه کنم.
من بعد از ورود به بابل بوسیله الواح خاک رست و پخته که با خود داشتم هر قدر که طلا خواستم از
تجارتخانه های بابل گرفتم و بعد در یک مهمانخانه بزرگ چند طبقه نزدیک سر در ایشتار توقف کردم.
این مهمانخانه محل سکونت توانگرانی است که ببابل میایند ولی در آن شهر خانه ندارند مثلا ایلچی ها وقتی از
کشورهای دیگر وارد بابل می شوند در این مهمانخانه سکونت میکنند و با تخت روان بزرگ مهمانخانه که چهل غلام آن را حمل مینمایند نزد پادشاه بابل میروند.
تمام اطاقهای این مهمانخانه دارای دیوارهائی است که آجرهای آن منقش و مانند شیشه میباشد و انسان
وقتی روی آجرها دست میکشد مثل این است که روی آب را لمس مینماید و هیچ نوع احساس زبری و ناهمواری نمیکند.
در سقف این مهمانخانه که نسبت به زمین خیلی ارتفاع دارد گل کاشته اند و تا کسی این را نبیند باور نیمکند
و تصور مینماید که من افسانه می گویم.
این مهمانخان چند طبقه موسوم به کوشک ایشتار با مسافرین و خدمه خود بقدری پر جمعیت است که
بقدر یکی از محلات شهر طبس در آن جمعیت گرد آمده اند.
وقتی ما در طبس بودیم بما می گفتند که بابل در حاشیه دنیا قرار گرفته و بعد از آن جهان وجود ندارد
بعد از این که من وارد بابل شدم و با سکنه آن صحبت کردم شنیدم که می گویند که بابل مرکز دنیا میباشد و
در طرف مشرق بابل آنقدر زمین و ملتها هست که اگر شش ماه متوالی روز و شب راه بروند بانتهای آن زمین نخواهند رسید.
من این حرف را باور کردم زیرا در بابل ملتهائی را دیدم که یکی از آنها در مصر دیده نمیشد و حتی کسانی را مشاهده کردم که رنگ آنها زرد بود بدون این که صورتشان را رنگ کرده باشند و همه بازرگان بودند و متاع خود را که یکنوع پارچه بسیار ظریف بود در بابل میفروختند و من از بابلیها شنیدم که اظهار میکردند که آن پارچه لطیف نه از پشم گوسفند است و نه از الیاف شاهدانه بلکه یکنوع کرم مخصوص آن پارچه را بوجود میآ ورد و من از این گفته بسیار حیرت کردم زیرا تا آنروز نشنیده بودم که کرم نساج باشد.
بابلیها ملتی بازرگان هستند و همه مشغول بازرگانی میباشند و حتی خدایان آنها به بازرگانی اشتغال دارند.
آنها از جنگ متنفر میباشند برای اینکه جنگ طرق تجارت را میبندد و کاروان های حامل کالا را از راه بر
میگرداند.
بابلیها میگویند که باید پیوسته تمام طر ق را برای بازرگانی به تمام نقاط جهان باز گذاشت و از همه جا آزادانه
بیایند و به همه جا بروند.
ولی برای دفاع از بابل سربازهای مزدور اجیر کرده اند و این سربازها روی برجها و حصار بابل نگهبانی مینمایند.
منظره رژه این سربازها که کاسک های زر و سیم دارند دیدنی است.
من بدواٌ تصور میکردم که کاسک آنها یک پارچه زر و سیم است ولی بعد معلومم شد که کاسک ها را از مفرغ میسازند و روی آنها یک طبقه زر یا سیم میکشند.
سربازان قبضه شمشیر خود را از طلا یا نقره میسازند تا این که نشان بدهند که ثروتمند هستند.
ارابه های جنگی زیبایی نیز دارند که من نظیر آن را در کشورهای دیگر حتی مصر ندیده بودم . و بابلیها بمن
میگفتند ای مصری آیا در هیچ نقطه ارابه هائی باین قشنگی دیده ای و من در جواب اظهار میکردم نه
پادشاه بابل جوانی است که هنوز مو از صورت او نروئیده و به همین جهت هنگامیکه شروع بسلطنت کرد یک
ریش مصنوعی بر زنخ نهاد تا اینکه نشان بدهد که مردیست بالغ و وقتی وارد بابل شدم شنیدم که بازیچه و داستانهای خنده دار را دوست میدارد.
در کشور مصر مدرسه طبابت دارالحیات است و آن موسسه دارای مرکزیت علمی میباشد.
ولی در بابل مرکز علمی شهر برج مرتفع مردوک بشمار می آمد و تمام اطبای بزرگ و منجمین عالی مقام آنجا
هستند و من بزودی با عده ای از منجمین و اطبای برج مردوک مذاکره کردم و معلومم شد که در بابل آن اندازه که نجوم مورد توجه میباشد علم طب طرف توجه نیست.
دیگر اینکه در بابل علم طب نظری بود نه عملی و من بعد از اینکه وارد برج مردوک شدم دیدم که اطبا
راجع بمعالجه امراض مشغول مذاکره هستند بدون اینکه روی لاشه ها و بیماران مطالعه نمایند در صورتی که در دارالحیات تشریح دارای اهمیتی بسیار و طبیب تا وقتی بدست خود جنازه ها را تشریح نکند معلومات عملی را فرا نمیگیرد.
من خواستم که در این قسمت تذکراتی باطبای برج مردوک بدهم ولی چون تازه وارد بابل شده بودم
اندیشیدم که سبب رنجش آنها خواهد شد و تصور خواهند کرد که من قصد خودستائی دارم یا آمده ام که آنها را مورد حقارت قرار بدهم
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

فصل چهاردهم

هنگامیکه در کشور میتانی بودم شهرت من تا بابل پیچید و در آنجا بگوش پادشاه بابل رسید و پس از اینکه
من در بابل ساکن مهمانخانه شدم و با اطباء و متخصصین برج مردوک مذاکره کردم روزی از طرف پادشاه بابل مردی پی من آمد و گفت شاه شما را احضار کرده است.
کاپتا غلام من وقتی شنید که از طرف سلطان بابل احضار شده ام ترسید و گفت که نرو زیرا رفتن نزد یک سلطان خطر دارد.
پرسیدم برای چه کاپتا گفت این سلطان غیر از فرعون است و ما او را نمی شناسیم و نمیدانیم خدای او چگونه فکر میکند و چه بوی تلقین مینماید و ممکن است بعد از اینکه تو را دید امر کند که تو را بقتل برسانند.
گفتم کاپتا من مردی پزشک هستم و کاری نکرده ام که مستوجب مرگ باشم و سلطان بابل مرا مقتول کند کاپتا گفت اگر قصد داری نزد او بروی مرا هم ببر تا اینکه اگر بقتل رسیدی من هم کشته شوم زیرا بعد از قتل تو زندگی برای مردی چون من که غلامی پیر هستم قابل دوام نخواهد بود و مرگ من اولی است دیگر اینکه اگر میخواهی نزد سلطان بروی بگو که برای تو یک تخت روان بیاورند تا با احترام عازم دربار او شوی زیرا پزشک اهل کشور مصر که تحصیلات خود را در دارالحیات باتمام رسانیده مردی بزرگ است و سزاوار میباشد تا اینکه با احترام از او پذیرائی کنند و سوم اینکه امروز نزد سلطان نرو.
پرسیدم برای چه امروز نزد او نروم
کاپتا گفت برای اینکه تمام تجارتخانه ها و دکانها و کارگران بابل تعطیل کرده اند زیرا منجمین آنها میگویند که امروز کار کردن و از خانه خارج شدن نحوست دارد امروز هفتمین روز هفته میباشد.
من حیرت زده پرسیدم هفته چیست؟ غلام من گفت وقتی تو به برج مردوک رفتی تا با اطبا صحبت کنی ضمن صحبت با خدمه مهمانخانه فهمیدم که در اینجا یکماه را چهار قسمت کرده اند و هر قسمت را یکهفته میخوانند و هفته هفت روز است و شش روز آنر ا بکار مشغول میشوند و روز هفتم دست از کار میکشند زیرا منجمین که با ستارگان و خدایان مربوط هستند از قول خدایان میگویند که کارکردن در روز هفتم منحوس و مشئوم است و نباید در این روز از خانه خارج شد و ببازار رفت و نباید دوستان و خویشاوندان را در خانه های آنها دید.
من بعد از قدری فکر به کاپتا گفتم حق با تو است و چون در اینجا کارکردن و خروج از منزل در روز هفتم را خطرناک میدانند ما هم که خارجی هستیم باید از رسوم محلی تبعیت کنیم.
زیرا لابد خدایان بابل بنابر علت و مصلحتی این روز را برای کار کردن زیان بخش میدانند و ما اگر در این روز نزد سلطان برویم گرفتار نحوست خواهیم شد.
این بود که به فرستاده سلطان گفتم من تعجب میکنم که تو چگونه امروز که روز هفتم است مرا بدربار سلطان احضار میکنی در صورتیکه میدانی که امروز روز کار کردن نیست.
برو و از قول من بسلطان بگو که من فردا نزد او خواهم آمد مشروط بر اینکه برای من یک تخت روان بفرستد تا این که من سوار آن شوم زیرا من مردی کوچک نیستم و شایستگی دارم که با احترام از من پذیرایی کنند.
آنمرد رفت و روز دیگر آمد و مشاهده کردم که یک تخت روان کوچک از نوع تخت روانهائی که سوداگران برای عرضه کردن کالای خود بدربار سوار آن میشوند و نزد سلطان میروند با خود آورده که مرا سوار آن نماید.
کاپتا وقتی آنرا دید با خشم گفت من از خدای مردوک درخواست میکنم که با تازیانه خود که از عقربهای درشت ساخته شده شما را تنبیه نماید ... شما چطور نفهمیدید که ارباب من مردی نیست که سوار این تخت روان کوچک شود زود این را ببرید که من روی شما را نبینم.
غلامهائی که تخت روان را آورده بودند و میخواستند مرا ببرند از این حرف حیرت کردند و عده ای از مردم مقابل مهمانخانه جمع شدند و خنده کنان به کاپتا میگفتند که ما میخواهیم ارباب تو را ببینیم و بدانیم چگونه این تخت روان برای وی کوچک است.
کاپتا از صاحب مهمانخانه یک تخت روان بزرگ را که چهل غلام حمل میکردند برای رفتن من بکاخ سلطنتی اجاره کرد و من از مهمانخانه فرود آمدم.
وقتی مردم مرا با لباس مصری و گردن بند زر دیدند سکوت کردند و دیگر در صدد تمسخر بر نیامدند زیرا دانستند که مردی خارجی که در کشور خود بی وزن و اهمیت نیست بکاخ پادشاه بابل میرود.
یکی از غلامان مهمانخانه هم در عقب تخت روان وسایل طب مرا در یک جعبه مخصوص حمل میکرد و کاپتا غلام خود من جلوی تخت روان سوار بر یک الاغ حرکت مینمود.
ما با این تشریفات بکاخ سلطنتی رسیدیم و یکعده از سکنه شهر هم تا نزدیک کاخ ما را تعقیب کردند.
در آنجا من از تخت روان پیاده شدم و مقابل کاخ یکعده نگهبان سپرهای سفید و زر خود را بهم متصل کرده بودند بطوریکه از سپرها یک دیوار بوجود می آمد و وقتی مرا دیدند سپرها ر ا جدا نمودند و راه دادند و من از وسط آنها گذشتم و وارد کاخ شدم.
یکمرد پیر که صورت تراشیده اش نشان میداد از دانشمندان است و گوشواره های زر بگوش آویخته بود و گونه هایش چین خورده بنظر میرسید بمن نزدیک گردید و گفت من از هیاهویی که تو در این شهر بوجود آورده ای آگاه شده ام و صاحب چهار اقلیم (پادشاه بابل ) می پرسد اینمرد کیست که هر وقت خود میل دارد نزد من می آید و وقتی من او را احضار میکنم از آمدن خودداری مینماید.
من در جواب گفتم ای مرد کهنسال تو کیستی که این طور با من صحبت میکنی . او گفت من پزشک مخصوص صاحب چهار اقلیم میباشم و در بابل دارای شهرت و احترام هستم ولی تو کیستی که به طمع تحصیل زر با این هیاهو باین جا آمده ای و وقتی صاحب چهار اقلیم تو را احضار میکند نمی آئی من هنوز بدرستی تو را نمی شناسم ولی بدان که اگر سلطان بابل بتو زر وسیم بدهد باید نصف آن بمن برسد وگرنه من نخواهم گذاشت که تو در اینجا طبابت نمائی.
گفتم ای پیرمرد من هرگز راجع به زر و سیم با کسانیکه اهل سوال هستند و درخواست فلز میکنند صحبت نمی کنم و این کار را غلام من بر عهده میگیرد ولی چون تو میگوئی یک پزشک هستی و سالخورده می باشی من دوستی تو را بر خ صومت ترجیح میدهم و میل دارم که با تو دوست باشم و برای اینکه بدانی که من برای تحصیل زر به بابل نیامده، بلکه قصد تحصیل علم دارم هر دو بازوبند خود را که زر است بتو می بخشم.
پس از این سخن دو بازوبند خود را از دست بیرون آوردم و باو دادم و او از این عمل طوری خوش حال و متحیر شد که دیگر چیزی نگفت و موافقت کرد که غلام من کاپتا نیز باتفاق من نزد سلطان بیاید.
پادشاه بابل باسم بورابوریاش خوانده میشود و من وقتی نزد او رفتم تصور میکردم که کودک است زیرا بمن گفته بودند که وی هنگامیکه به سلطنت رسید مو بر صورت نداشت و ریش مصنوعی بر زنخ گذاشته بود.
اما دیدم جوان است و معلوم شد کسانیکه راجع باو اطلاعاتی بمن دادند در گذشته او را دیدند و بطوریکه در بین عوام مشاهده میشود، مرور عمر را فراموش کرده اند و بیاد نمی آوردند که هر کودک بزرگ میشود و بمرحله جوانی میرسد.
در کنار بورابوریاش یک شیر کوچک بعد از اینکه ما را دید غرید.
پیرمردی که میگفت طبیب سلطان میباشد هنگام ورود سجده کرد و کاپتا غلام من از روش او تقلید نمود ولی یک مرتبه دیگر شیر غرید و غلام من طوری بوحشت در آمد که از جا جست و فریاد زد.
سلطان از جستن و فریاد او بخنده در آمد و کاپتا گفت این جانور خشمگین را از اینجا بیرون ببرید زیرا من در همه عمر جانوری وحشت انگیزتر از او ندیده ام و صدای این حیوان شبیه به صدای ارابه های جنگی
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
سربازان طبس است که بعد از غروب آفتاب به سربازخانه مراجعت مینمایند.
کاپتا این کلمات را بزبان بابلی ادا کرد و سلطان طوری میخندید که اشک از چشمهای او فرو میریخت.
بعد بیاد آورد که مرا برای درمان بیماری خود احضار کرده و دست را روی صورت نهاد و نالید و من دیدم که روی صورت او یک ورم بزرگ بوجود آمده و بر اثر حجم ورم یک چشم او بخوبی دیده نمیشود.
پیرمرد که دو باز و بند را از من گرفته بود بسلطان گفت این همان پزشک خودپسند مصری است که تو دیروز او را احضارکردی و نیامد و گفت که امروز میآ ید و خوب است بسربازان خود بگویی که هم اکنون با نیزه های خویش شکم او را سوراخ کنند سلطان گفت که من اکنون او را نخواهم کشت زیرا برای ا ین احضارش کرده ام که درد مرا از بین ببرد و چند شب است که نتوانستم بخوابم و در این مدت غیر از غذاهای مایع چیزی نخوردم.
پیرمرد مثل کسیکه بگریه در آمده گفت ای صاحب چهار اقلیم، ما در این چند روز در معبد مردوک برای تو قربانی کردیم و لباس سرخ پوشیدیم و طبل زدیم و رقصیدیم تا دردی را که در دهان تو جا گرفته از آنجا خارج کنیم.
ولی تو بما اجازه ندادی که ما دست بدهان تو بزنیم و اگر این اجازه را میدادی میتوانستیم تو را معالجه نمائیم و من تصور نمیکنم که این مرد اجنبی بتواند تو را مداوا کند.
سلطان خطاب بمن گفت تو کیستی و آیا میتوانی بفهمی که این درد من از چه بوجود آمده است
گفتم من سینوهه طبیبی مصری و ابن الحمار هستم و با اینکه هنوز دهان تو را ندیده ام میتوانم بگویم که درد تو ناشی از این است که یکی از دندانهای آسیاب تو دارای جراحت شده و این جراحت در بن دندان جا گرفته و تولید ورم نموده و ورم صورت تو ناشی از همان جراحت دندان است.
علت بوجود آمدن این جراحت این است که تو دندانهای خود را بموقع پاک نکردی و وقتی ریشه دندان فاسد گردید آنرا بیرون نیاوردی زیرا وقتی ریشه دندان فاسد میشود باید دندان را بیرون آورد.
سلطان گفت من میدانستم که وقتی ریشه دندان فاسد میشود باید آنرا بیرون آورد ولی درد کشیدن دندان بقدری شدید است که نمیتوان آنرا تحمل نمود.
گفتم درد کشیدن دندان در مصر شدید نیست و اگر تو مایل باشی من دندان تو را بدون درد بیرون خواهم آورد ولی امروز نمیتوان باین عمل مبادرت کرد برا ی اینکه دندان تو ورم دارد و اول باید این ورم را از بین برد و جراحات موجود در بن دندان را خارج کرد و بعد از چند روز مبادرت بکشیدن دندان نمود.
سلطان از من پرسید آیا میتوانی که جراحت را از بن دندان من خارج کنی
گفتم بلی و من برای خارج کردن جراحت مجبورم که ورم دندان تو را بشکافم و با اینکه طبق اسلوب طبس کار میکنم که زیاد متحمل درد نشوی معهذا بتو میگویم که شکافتن ورم برای بیرون آوردن جراحت قدری درد خواهد داشت . زیرا خدایان که درد را بوجود آورده اند سلاطین را مستثنی نکرده اند و آنها هم مانند افراد عادی متحمل درد میشوند.
من به (کاپتا) گفتم که فوری آتش فراهم کند تا اینکه من کارد خود را در آتش مطهر نمایم و در حالیکه وی آتش فراهم مینمود من قدری شراب توام با اندکی تریاک بسلطان بابل خورانیدم.
وقتی او شراب را نوشید و قدری از آن گذشت گفت تصور میکنم که من دیگر احتیاج بتو ندارم زیرا درد من رفع شده است. گفتم این تسکین درد موقتی است و بعد از قدری درد تشدید خواهد شد.
وی گفت تو ممکن است که باز از این دارو بمن بخورانی تا اینکه درد من از بین برود.
گفتم دارویی که من در این شراب میریزم و بتو میدهم فقط یکمرتبه بدون ضرر قابل استفاده است و اگر مرتبه دوم و سوم مورد استفاده قرار بگیرد تولید عادت میکند و آنوقت تو برای زنده ماندن محتاج این دارو خواهی بود بدون این که دردت را تسکین بدهد.
پس بگذار اکنون که درد تو تخفیف پیدا کرده من ورم پای دندان تو را بشکافتم و جراحت آنرا بیرون بیاورم.
سلطان با بل با عمل جراحی کوچک موافقت کرد و من بعد از اینکه کارد خود را در آتش تطهیر نمودم و آنرا خنک کردم بوی نزدیک شدم و سرش را زیر بغل گرفتم و دهانش را گشودم با اینکه خوردن قدری تریاک درد او را تخفیف داده بود بعد از اینکه ورم دهان او را شکافتم از درد فریاد زد و شیر او برخاست و دم تکان داد و غرید ولی حمله نکرد.
بعد از آن پادشاه بابل دیگر ننالید زیرا درد از بین رفته بود و بیرون آوردن جراحات از دهان مانع از این میگردید که صحبتی بکند.
وقتی جراحات دهان را خارج کردم گفت ای طبیب مصری تو مردی گران قیمت هستی برای اینکه من اکنون هیچ احساس درد نمی کنم.
طبیب سالخورده که حضور داشت گفت اگر تو بمن اجازه میدادی که ورم دهان تو را بشکافم من هم مثل این مرد مصری میتوانستم جراحات ورم را بیرون بیاورم تا اینکه درد تو رفع شود.
من گفتم این مرد راست میگوید و اگر سلطان موافقت میکرد که این مرد ورم دهان او را بشکافد همین نتیجه گرفته میشد ولی این مرد سالخورده جرات نداشت اصرار نماید و ورم دهان تو را بشکافد زیرا می ترسید سبب خشم تو شود.
در صورتیکه یک پزشک باید جرئت داشته باشد و از خشم بیمار ولو سلطان باشد نهراسد و من در طبس هرگز از بیماران نمی ترسم.
پادشاه بابل که از درد بکلی آسوده شده بود گفت سینوهه با اینکه تو مردی جسور هستی و با تهور صحبت میکنی من از جسارت تو صرف نظر می نمایم زیرا مردی لایق میباشی.
در اینجا هیچکس نباید یک سلطان را در حال نالیدن ببیند و غلام تو مرا در حال نالیدن دید ولی من این را هم صرف نظر میکنم.
زیرا غلام تو مرا خندانید و سبب تفریح من شد بعد خطاب به کاپتا گفت یکمرتبه دیگر هم خیز بردار و مرا بخندان.
کاپتا گفت من این کار را نمیکنم برای اینکه بر خلاف حیثیت و وقار سالخوردگی خود را من است.
سلطان گفت من اکنون کاری خواهم کرد که تو حیثیت و وقار سالخوردگی خود را فراموش نمایی.
سلطان اشار ه ای به شیر خود کرد و شیر برخاست و سلطان کاپتا را به شیر نشان داد و جانور سر بزرگ خود را بطرف کاپتا برگردانید و آنگاه با قدمهای آهسته بسویش روان شد.
هر چه شیر به کاپتا نزدیک میشد غلام من عقب میرفت تا اینکه بیک ستون رسید و در اینموقع شیر دهان گشود و غرید و کاپتا از شدت وحشت ستون را گرفت و مثل یک میمون که در مصر از درختها بالا میرود بچابکی از ستون بالا رفت.
سلطان طوری می خندید که بچپ و راست و عقب و جلو خم میگردید و وقتی که از خنده سیر شد اظهار کر د که گرسنه هستم و برای من غذا بیاورید.
طبیب سالخورده از این حرف خوشوقت شد زیرا میل سلطان به غذا نشان میداد که وی سالم شده و اشتهایش بازگشته است و چند لحظه دیگر برای وی غذا آوردند.
چون سلطان مشغول خوردن غذا شد دیگر به غلام من توجه نکرد و شیر از پای ستون برخا ست و نزد سلطان آمد و غلام من توانست از ستون قدم بر کف اطاق بگذارد.
من به سلطان گفتم اکنون درد دندان تو از بین رفت ولی چون دندانت خراب شده باز دچار درد خواهی شد و چاره ای نداری جز اینکه دندان معیوب را بکشی و من فکر میکنم که تو به شیرینی خیلی علاقه داری و خوردن شیرینی زیاد دندانهای تو را خراب کرده زیرا در اینجا شیرینی را با شیره خرما تهیه میکنند و این شیره برای دندان زیان دارد ولی در مصر شیرینی بوسیله قندی تهیه میشود که حشرات بوجود می آورند و قند مزبور بدندان صدمه نمیزند.
سلطان گفت مگر حشرات میتوانند قند تهیه کنند گفتم بلی یکنوع حشره در مصر وجود دارد که شبیه زنبورهائی است که در این کشور روی خرما می نشینند و آنرا میخورند ولی کوچکتر از این زنبورهاست و این حشره یک قند لذیذ و شیرین تهیه میکند که بدندان صدمه نمیزند و برای تقویت بدن خیلی مفید است.
سلطان گفت تو از خوش باوری ما استفاده میکنی و دروغ میگوئی زیرا زنبور نمیتواند قند تهیه کند.
گفتم یکمرد راستگو گرفتار وضع مشکل میشود زیرا اگر راست بگوید دیگران باور نمیکنند و همانطور که تو باور نمیکنی که در مصر زنبورها قند تهیه کنند اگر من به مصریها بگویم که در بابل مرغی وجود دارد که پرواز نمیکند و پیوسته با انسان زندگی مینماید و هر روز یک تخم بقدر یک تخم تمساح میگذارد هیچکس حرف مرا نخواهد پذیرفت و من اگر بتوانم از این مرغها به مصر میبرم تا مردم آنها را ببینند و قبول کنند که من دروغ نمیگویم، سلطان گفت اینک بیا و با من غذا بخور گفتم من بیک شرط با تو غذا میخورم و آن این است که دستور بدهی به غلامان مهمانخانه که مرا با تخت روان اینجا آورده اند غذا بدهند زیرا آنها گرسنه هستند. سلطان امر کرد که به غلامانی که مرا آورده بودند غذا بدهند و به آنها شراب خرما بنوشانند زیرا در بابل شراب ر ا از خرما تهیه مینمایند.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

فصل پانزدهم

هنگامیکه من میخواستم از کاخ سلطنتی خارج شوم سلطان گفت سینوهه ما یک جشن در پیش داریم و آن جشن پادشاه دروغی است و در این روز تو باید بیائی و این جشن را تماشا کنی زیرا یقین دارم که در کشور مصر این جشن وجود ندارد.
گفتم بسیار خوب خواهم آمد سلطان خنده کنان گفت در آنروز غلام تو دیدنی خواهد بود.
پرسیدم برای چه سلطان گفت برای اینکه خیلی مردم را خواهد خندانید.
در بازگشت به مهمانخانه غلامان حامل تخت روان که از طعام و شراب سیر شده بودند آواز میخواندند و مرا مدح میکردند و مردم هم که عقب آنها حرکت مینمودند دوست داشتند که مثل آنها آواز بخوانند و مرا مدح کنند.
این موضوع سبب شهرت من در بابل شد و مردم می گفتند سینوهه طبیب مصری مردی است که غلامان حامل تخت روان خود را سیر میکند.
قبل از اینکه جشن پادشاه دروغی که من تصور نمی کنم چه در بابل یا در هیچ کشور وجود داشته باشد آغاز شود و من این جشن را خواهم گفت چون قرار بود که دندان پادشاه بابل را بکشند بورابوریاش مرا احضار کرد و من قبل از کشیدن دندان قدری تریاک وارد رگ او کردم و تقریباٌ بدون درد دندان او را کشیدم و اطبای بابل که حضور داشتند و تصور میکردند که سلطان به مناسبت درد کشیدن دندان مرا به قتل خواهد رسانید بسیار حیرت نمودند و از من پرسیدند چه شد که پادشاه احساس درد شدید نکرد
گفتم داروئی که من وارد رگ او کردم دارای خاصیت از بین بردن درد و یکی از داروهای درجه اول مصر است و این دارو از پوست یک گیاه گرفته می شود و گیاه مزبور را فقط کاهنین مصر میکارند و وظیفۀ تهیه این دارو از پوست آن گیاه بر عهده آنها میباشد و هرگز راز تهیه این دارو را به عامه مردم نمی آموزند زیرا چون این دارو هر گونه درد را از بین میبرد اگر بدست مردم بیفتد دیگر مردم از درد نخواهند ترسید و نظم جامعه بر هم میخورد زیرا هیچ کس از مجازات بدنی بیم نخواهد داشت.
سلطان گفت من میل دارم که قدری از این دارو داشته باشم گفتم من قدری از این دارو بتو خواهم داد مشروط بر آنکه جز طبق راهنمائی من بکار نبری زیرا این دارو اگر بر خلاف دستور بکار برده شود مانند زهر سبب اتلاف خواهد شد پادشاه پرسید اینکه که دندان مرا بدون درد بیرون آورده ای چه پاداشی میخواهی
گفتم من احتیاجی به زر و سیم ندارم زیرا میتوانم از علم خود زر و سیم بدست بیاروم ولی مایلم که قدرت تو را ببینم و مشاهده کنم چقدر قشون داری تا وقتی بمصر بر میگردم مدح قدرت تو را بخوانم و همه از شنیدن اوصاف تو حیرت نمایند.
این است که درخواست میکنم دستور بدهی که قشون تو رژه بروند تا اینکه من سربازان و ارابه های جنگی تو را تماشا کنم.
پادشاه درخواست مرا پذیرفت و من از این موضوع خوشوقت شدم زیرا میتوانستم به قدرت نظامی پادشاه بابل پی ببرم
قبل از روز رژه به کاپتا گفتم که سربازان و ارابه های پادشاه بابل را بشمارد و بداند چند سرباز و ارابه در قشون بورابوریاش هست.
کاپتا گفت من این همه عدد از کجا بیاورم که بوسیله آنها سربازان بابل را بشمارم چون میگویند که شماره سربازان بابل از شماره ریگهای بیابان زیادتر است.
گفتم ابله لزومی ندارد که تو سربازان را یکایک بشماری زیرا هر دسته سرباز عقب یک علامت حرکت میکنند و اگر تو علامت ها را بشماری شماره سربازان بدست می آید.
در روز رژه پادشاه ریش مصنوعی بر زنخ نهاد و من دیدم که فقط سربازانی که در خود بابل بودند اسلحه در دست دارند و آنهایی که از ولایات برای رژه احضار شدند اکثر نیزه نداشتند و چشمهای همه معیوب بود.
من شصت بار عبور شصت دسته سرباز را که دارای علامت بودند شمردم و متوجه شدم که هر دسته سرباز شصت بار شصت سرباز است.
زیرا در بابل عدد شصت مقدس میباشد و ارابه های جنگی پادشاه هم شصت بار شصت ارابه بود.
ارابه ها را با فلزی عجیب و جدید موسوم به آهن ساخته بودند و از زیر هر ارابه دو پیکان آهنی بزرگ بیرون آمده بود که در جنگ خیلی خطرناک است ولی من دیدم که پیکان ها زنگ زده و چرخ بعضی از ارابه ها هنگام رژه از آن جدا میشد.
سربازها با صفوف شصت نفری حرکت میکردند که رژه زودتر تمام شود و ارابه ها با صفوف پانزده ارابه حرکت مینمودند.
در بین سربازان پادشاه بابل فقط سربازان گارد مخصوص او جالب توجه بودند ولی بعضی از آنها آنقدر فربهی داشتند که نمیتوانستند به آسانی راه بروند و راه رفتن آنها باعث تفریح تماشاچیان میشد.
وقتی شب فرا رسید سلطان مرا احضار کرد و گفت سینوهه آیا امروز قشون مرا دیدی گفتم دیدار قشون تو امروز چشمهای مرا سیاه کرد زیر ا سربازان تو از ریگهای کنار دریا و ستارگان آسمان بیشتر هستند و من بعد از دیدن قشون تو فهمیده ام که تو نیرومندترین پادشاه زمین هستی.
پادشاه بابل گفت سینوهه قبول درخواست تو برای من گران تمام شد زیرا چون من رژه را ترتیب دادم باید مدت چند روز تا وقتی که سربا زان از اینجا بولایت خود مراجعت نکرده اند به آنها غذا بدهم و هزینه غذای آنها بقدر مالیات یک ایالت من در مدت یکسال خواهد شد.
در این چند روز که سربازان در اینجا هستند رسوائیهای بزرگ بوجود خواهد آمد برای اینکه متعرض زنها میشوند و نمیتوان جلوی آنها را گرفت و بعد از اینکه رفتند تا مدت یکماه جاده ها نا امن خواهد بود زیرا این سربازان تا بولایت خود برسند در راه هر کس را که ببینند لخت مینمایند.
ولی با این وصف من خوشوقتم که توانستم ارتش خود را بتو نشان بدهم و تو قدرت مرا ببینی.
اینک بگو که آیا فرعون مصر دارای یک دختر هست.
پرسیدم که بدختر فرعون مصر چکار داری
پادشاه بابل گفت من میل دارم که دختر او زن من بشود و گرچه اکنون دارای چهار صد زن میباشم ولی هیچیک دختر سلطان مصر نیستند و من خیلی میل دارم همسری داشته باشم که دختر فرعون مصر باشد
گفتم بورابوریاش آگاه باش که از روزی که جهان بوجود آمده دختر فرعون مصر پیوسته زوجه برادر خود میشود و اگر برادر نداشته باشد شوهر نمیکند بلکه بمعبد میرود و کاهنه میشود و این حرف که تو میزنی نسبت بخدایان مصری کفر است ولی من از حرف تو رنجش حاصل نمیکنم زیرا تو خدایان مصر را نمی شناسی.
پادشاه بابل گفت من تصمیم گرفته ام که طعم دختر فرعون را بچشم و بدانم که معاشقه با او چه نوع لذت دارد و اگر فرعون دختر خود را بمن ندهد من قشون خود را وارد خاک او خواهم کرد و مصر را ویران خواهم نمود و دختر او را بزور متصرف خواهم شد گفتم بورابوریاش فرعون مصر هنوز خیلی جوان است و تازه زن گرفته و دارای دختر نشده و بفرض اینکه خدایان مصری دادن دختر فرعون را بیک بیگانه منع نمیکردند او که دختری ندارد نمیتواند که دخترش را بتو بدهد پس صبر کن تا اینکه دارای دختر شود و بعد بفکر استفاده از دختر او باش.
سلطان گفت سینوهه من امروز مدتی طولانی در میدان نشستم و عبور سربازان را مشاهده کردم و خسته شده ام و میل دارم که بحرم خود روم و با زنها تفریح کنم و تو هم که طبیب هستی و میتوانی همه جا بروی با من بیا تا زنهای مرا ببینی و من یکی از آنها را بطور موقت بتو خواهم داد تا با وی تفریح کنی ولی متوجه باش که او را آبستن ننمائی زیرا اگر باردار شود تولید اشکال خواهد کرد برای اینکه همه تصور خواهند نمود که او از من باردار شده است.
گفتم بورابوریاش این حرف را نزن زیرا پسندیده نیست که مردی زن خود را بدیگری بطور موقت بدهد تا با او تفریح کند.
بورابوریاش گفت برای چه پسندیده نیست زنهای من اگر بدانند که من حاضرم که آنها را بطور موقت بدیگران بدهم که با آنها تفریح کنند بسیار خوشحال میشوند زیرا من به تنهائی نمیتوانم با چهار صد زن تفریح نمایم
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
بعد از من پرسید که تو چند زن داری گفتم من زن ندارم بورابوریاش با تعجب پرسید مگر تو خواجه هستی گفتم نه .
پادشاه بابل پرسید اگر خواجه نیستی چگونه میتوانی بدون زن زندگی کنی و مشغول طبابت باشی زیرا تا وقتی مرد با زن تفریح نکند حواسش جمع نمیشود و نمیتواند خود را بکاری مشغول نماید . اگر میخواهی در زندگی شادکام باشی مثل من زنهائی از ملل مختلف بگیر برای اینکه هر یک از این زنها طبق رسوم ملی خود یکنوع عشقبازی میکنند و تو هر دفعه یکنوع لذت خواهی برد.
با اینکه من نمیخواستم که وارد حرم سلطان شوم پادشاه بابل مرا با خود برد و من دیدم زنهای او از ملل گوناگون همه جوان و زیبا هستند و هر یک از آنها لباس ملی خود را پوشیده اند.
بعضی از زنها چون تازه از کشورهای دور درست بوسیله فروشندگان برده آورده شده بودند نمیتوانستند بزبان بابلی تکلم نمایند ولی همه می خندیدند و هر زن میکوشید که توجه سلطان را بطرف خود جلب نماید.
وقتی شنیدند که سلطان میگوید که میل دارد یکی از زنهای خود را بطور موقت بمن بدهد که با وی تفریح کنم درصدد برآمدند که توجه مرا جلب نمایند.
سلطان بمن گفت که هر یک از اینها را که میل داری انتخاب کن ولی من که خواهان همه آنها بودم نمیتوانستم یکی را انتخاب کنم و از آن گذشته از خشم و تغییر رای سلطان می ترسیدم زیرا وقتی انسان با یک پادشاه بوالهوس بسر میبرد باید احتیاط نماید زیرا یکمرتبه رای پادشاه تغییر میکند.
این بود که گفتم من چون در مسافرت هستم و برای فرا گرفتن علوم آمده ام زن اختیار نمی نمایم زیرا خدایان ما گفته اند که وقتی مشغول تحصیل علم هستید از زن گرفتن خودداری کنید.
ای خدایان مصر من از شما معذرت میخواهم که این دروغ را از زبان شما گفتم ولی برای اینکه سلطان بابل را متقاعد نمایم چاره دیگر نداشتم.
زنها وقتی دیدند که من حاضر نیستم هیچ یک از آنها را انتخاب کنم مرا تحقیر و تمسخر کردند و گفتند معلوم میشود که تو نیز مثل خواجگانی که در حرم مشغول خدمت میباشند و نمی توانی با زنها تفریح کنی.
سلطان هم که تصور میکرد که با دادن یکی از زنهای خود بمن مرا بسیار خوشحال خواهد نمود افسرده شد و گفت اگر تو مرا از درد دندان نجات نداده بودی اکنون میگفتم تو را بقتل برسانند.
بعد مرا مرخص کرد و قبل از اینکه بروم باز راجع به جشن پادشاه دروغی صحبت نمود و گفت بهار فرا رسیده و موقع جشن پادشاه دروغی نزدیک شده و خود را برای لذت بردن از این جشن آماده کن.
قبل از اینکه راجع به جشن پادشاه دروغی صحبت کنم باید موضوعی را که مربوط بمن است بگویم.
یک روز برای تماشای شیشه بزرگ کننده به برج مردوک رفته بودم این شیشه که تصور نمی کنم در هیچ نقطه از جهان باشد در بابل ساخته میشود و شیشه ایست ضخیم و بسیار شفاف مانند یک قطعه یخ درخشنده و بدون کدورت.
ولی وقتی انسان از پشت این شیشه به چیز ی نظر می اندازد بقدری آنرا بزرگ مینماید که سبب وحشت میشود و روزیکه من برای دیدن شیشه رفته بودم موری را آوردند و من شیشه را بدست گرفتم و از پشت آن مور را نگریستم و نزدیک بود که از وحشت بگریزم. زیرا مورچه آنقدر بزرگ شده بود که از حیث بزرگی جثه بیک اسب آبی شباهت داشت.
بعد از اینکه شیشه بزرگ کننده را دیدم به طبقه فوقانی برج که جایگاه منجمین است رفتم و از آنها درخواست کردم که طالع مرا ببینند . چون من نمیدانستم در چه تاریخ و کجا متولد شده ام آنها نتوانستند که آینده مرا پیش بینی کنند اما به من گفتند که تو مصری نیستی.
گفتم تردیدی وجود ندارد که من در درون سبدی بودم که روی رود نیل حرکت میکرد و زنی که مرا به فرزندی پذیرفت آن سبد را از روی آب گرفت.
منجمین گفتند با اینکه تو را روی رود نیل یافته اند تو نه مصری هستی و نه اهل کشور دیگر و بهر نقطه از جهان بروی در آنجا یک بیگانه بشمار می آیی.
گفتم این گفته قابل قبول نیست زیرا در جهان بالاخره نقطه ای وجود دارد که من در آنجا متولد شده ام و آنجا وطن من میباشد و من در آن وطن مردی بیگانه بشمار نمی آیم.
منجمین گفتند در جهان نقطه ای که تو در آنجا متولد شده باشی وجود ندارد. گفتم پس من در کجا متولد شد ه ام
یکی از منجمین گفت شاید تو فرزند خدایان هستی و از آسمان بزمین آمده ای. گفتم در کشور ما فقط یک نفر فرزند خدایان است و او هم فرعون میباشد.
منجمین گفتند در هر حال طالع تو اینطور نشان میدهد که تو در این جهان بهر جا که بروی در آنجا بیگانه هستی و نقطه ای نیست که وطن تو باشد و چون چنین است ناگزیر تو از آسمان آمده ای و فرزند خدایان میباشی.
آنوقت من با شگفت دیدم که منجمین مقابل من سر فرود آوردند و پرسیدم برای چه این کار را میکنید و آنها جواب دادند ما یقین نداریم که تو فرزند خدایان باشی ولی میدانیم که در این جهان متولد نشده ای و لذا شرط احتیاط این است که بتو احترام بگذاریم تا اگر براستی فرزند خدایان هستی از طرف ما قصوری سر نزده باشد و نزد خدایان مسول نشویم.
من که میدانستم فرزند خدایان نیستم از این حرف بسیار تعجب کردم و آن را بحساب کم عقلی و خرافه پرستی منجمین گذاشتم
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

فصل شانزدهم

وقتی فصل بهار شروع میشود سکنه بابل مدت دوازده روز جشن میگیرند.
در روز سیزدهم مراسم این جشن بوسیله یک دروغ بزرگ یعنی پادشاه دروغی خاتمه می یابد.
در این دوازده روز مردم در بابل زیباترین لباس خود را میپوشند و دخترهای جوان به معبد ایشتار میروند و در آنجا
خود را در دسترس مردها قرار میدهند تا اینکه با آنها تفریح نمایند و هر مرد بعد از اینکه با زنی تفریح کرد یک هدیه
بوی میدهد و زنها این هدایا را جمع آوری مینمایند تا اینکه وقتی شوهر میکنند دارای جهیز باشند.
هیچ کس از این رسم حیرت نمی نماید و هیچ مرد وقتی زن میگیرد انتظار ندارد که زن او باکره باشد.
در این دوازده روز همه مشغول عیش و عشرت میشوند و خود را برای جشن روز سیزدهمین بهار آماده میکنند.
صبح روز سیزدهم من در مهمانخانه نشسته بودم و یک مرتبه شنیدم که یک عده سرباز به مهمانخانه ریختند و بانک
زدند پادشاه ما کجاست؟ پادشاه ما را بدهید وگرنه همه را بقتل خواهیم رسانید.
این عده با فریادهای خشمگین طبقات مهمانخانه را پیمودند تا به طبقه ایکه من در آن سکونت داشتم رسیدند و فریاد
زدند پادشاه ما را بدهید... پادشاه ما را پنهان نکنید.
سربازها مقابل اطاق ما غوغا نمودند و کاپتا غلام من از بیم خود را زیر تخت خواب پنهان کرد و بمن گفت تصور
میکنم در بابل شورشی شده و پادشاه گریخته و طرفداران او به تصور اینکه وی در این مهمانخانه است اینجا آمده اند.
من درب اطاق را گشودم و به سربازها گفتم آیا مرا می شناسید یا نه؟
من سینوهه ابن الحمار طبیب مصری هستم و دندان پادشاه شما را کشیده ام و او برای خشنودی من در این شهر
قشون خود را وادار به رژه کرد و اگر قصد داشته باشید مرا اذیت کنید نزد پادشاه شما میروم و شکایت میکنم.
سربازها گفتند اگر تو سینوهه هستی ما تو را جستجو میکنیم و منظورمان یافتن تو میباشد.
پرسیدم با من چکار دارید گفتند که غلام تو را میخواهیم سوال کردم با غلام من چکار دارید؟
سربازها گفتند امروز روز جشن پادشاه دروغی است و پادشاه ما امر کرده که غلام تو را نزد وی ببریم.
گفتم پادشاه شما با غلام من چکار دارد؟
گفتند از این موضوع اطلاع نداریم و اگر غلام خود را به ما نشان ندهی تو را عریان خواهیم کرد و بدون لباس به کاخ
پادشاه خواهیم برد و برای اینکه نشان بدهند که تهدید آنها واقعیت دارد با یک حرکت جامع مرا دریدند و مرا عریان
کردند و آنوقت با شگفت مرا نگریستند چون تا آنموقع ندیده بودند که مردی دارای ختنه باشد.
یکی از سربازها گفت پناه بر مردوک چرا اینمرد اینطور است
دیگری پرسید که آیا تمام مردهای مصر اینطور هستند
گفتم بلی در مصر مردها را هنگامیکه کودک هستند ختنه میکنند.
یکی از آنها گفت این موضوع برای ما اهمیتی ندارد. دیگری فریاد بر آورد ما از تو کسی را می خواهیم که باید بما
تحویل بدهی وگرنه...
گفتم سخن را کوتاه کنید و بگوئید چه خواهید کرد؟
سربازها گفتند یا غلام خود را بما نشان بده یا تو را عریان از خیابانهای بابل عبور خواهیم داد و بکاخ سلطنتی خواهیم
برد.
گفتم من بپادشاه شما شکایت خواهم کرد و خواهم گفت که شما را بشدت تنبیه کند.
سربازها گفتند خود پادشاه بما گفته که اگر تو غلامت را بما تسلیم نکنی تو را عریان بکاخ سلطنتی ببریم.
کاپتا که زیر تخت از وحشت میلرزید از آنجا خارج شد و گفت ارباب مرا عریان بکاخ سلطنتی نبرید زیرا احترام این
پزشک معروف از بین میرود و من حاضرم که با شما بهر جا که میگوئید بیایم.
سربازها وقتی کاپتا را دیدند فریاد شعف بر آوردند و گفتند مردوک پاینده باد... پادشاه ما پیدا شد... ما پادشاه خود
را یافتیم و اینک او را بکاخ سلطنتی می بریم.
کاپتا با حیرت هر چه تمامتر سربازان را مینگریست و سربازها وقتی شگفتی او را دیدند با فریادهای شادی گفتند تو
پادشاه چهار اقلیم هستی؟ تو شهریار ما می باشی و ما از قیافه ات تو را می شناسیم.
بعضی از سربازها مقابل کاپتا سر فرود میآ وردند و بعضی دیگر از قفا باو لگد میزدند که وادارش نمایند زودتر براه بیفتد.
کاپتا گفت ارباب من تصور میکنم که من در کشوری زندگی مینمایم که همه افراد آن دیوانه هستند و من اکنون نمیدانم که آیا روی دو پای خود راه میروم یا اینکه روی سر حرکت مینمایم و شاید در خواب هستم و آنچه می بینم
مناظر خواب می باشد و اگر مرا در این کشور سرنگون بدار آویختند تو نگذار که جنازه مرا جانوران بخورند و جناز هام را مومیائی کن و در مصر دفن نما.
یکی از سربازان خنده کنان گفت که در اینجا جنازه اموات را جانوران نمی خورند برای اینکه ما جنازه آنها را در رودخانه میاندازیم و آب آنها را بطرف دریا میبرد.
کاپتا گفت ارباب من نگذار که جنازه مرا در آب رودخانه بیندازند زیرا در آن صورت من نخواهم توانست در دنیای دیگر زنده بمانم.
سربازها که م یخندیدند گفتند ما امروز توانسته ایم یک پادشاه خوب پیدا کنیم برای اینکه زبان او به هنگام صحبت گره نمی خورد و چون کاپتا نمیخواست از مهمانخانه خارج شود با لگد و ضربات کعب نیزه او را براه انداختند و بردند.
بعد از اینکه کاپتا باجبار رفت من به شتاب لباس پوشیدم و عقب او بکاخ سلطنتی رفتم و در آنجا چون میدانستند
که من نزد پادشاه تقرب دارم کسی جلوی مرا نگرفت.
وقتی وارد کاخ شدم دیدم یک جمعیت انبوه در کاخ سلطنتی جمع شده اند و همه فریاد میزدند و سربازها با هیجان نیزه ها را تکان میدادند.
من یقین حاصل کردم که در بابل شورش شده و اگر از ولایات سربازها را احضار نکنند ممکن است که
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
بورابوریاش
پادشاه بابل از سلطنت بر کنار شود زیرا از فریادهای جمعیت معلوم بود که علیه بورابوریاش ابراز احساسات می کنند.
بدون اینکه کسی جلوی مرا بگیرد وارد تالاری شدم که میدانستم پادشاه بابل در آنجاست و مشاهده کردم که کاهن بزرگ معبد مردوک و عده ای از کاهنهای دیگر در آن تالار حضور دارند.
وقتی کاپتا وارد تالار شد یکمرتبه کاهن بزرگ معبد مردوک در حالی که با انگشت پادشاه بابل را نشان میداد گفت این پسرک را که هنوز ریش از صورت او نروئیده از اینجا بیرون ببرید... ما حاضر نیستیم که او را پادشاه خود بدانیم.
دیگران برای تایید اظهار آن مرد گفتند این پسر را از این جا اخراج کنید و ما حاضر نیستیم که بیش از این یک کودک بر ما حکومت کند... او را بیرون ببرید.
کاهن بزرگ معبد مردوک بطرف کاپتا غلام من اشاره کرد و گفت اینک ما توانست هایم که یک پادشاه بالغ و عاقل پیدا کنیم و او را به سلطنت انتخاب خواهیم کرد تا اینکه از روی عقل و ما ل اندیشی بر ما حکومت نماید.
بمحض اینکه این حرف از دهان کاهن بزرگ بیرون آمد کسانی که در آنجا بودند به پادشاه جوان حمله ور شدند و با خنده و شوخی علایم سلطنت را از سر و سینه وی دور کردند و لباس از تن او بیرون آوردند و بازوها و پاهای او را لمس کردند و میگفتند نگاه کنید که این پسر جوان چقدر ضعیف است و هنوز از دهان او بوی شیر م یآید و نمیتواند وسیله تفریح زنهای حرم خود شود و بجای او این مرد اشاره به غلام من را بحرم میفرستیم تا اینکه بتواند قدری وسیله تفریح زنهای حرم گردد.
بورابوریاش وقتی از علایم سلطنتی خلع میگردید کوچکترین مقاومت نکرد و من دیدم که باتفاق شیر خود که دم را وسط پاها قرارداده بود بگوشه ای از اطاق رفت.
وقتی مشاهده کردم که بر تن غلام من لباس سلطنتی پوشانیدند و علایم سلطنتی را بر سر و سینه او نصب کردند نمیدانستم که آیا روی دو پای خود راه میروم یا اینکه روی سر حرکت می نمایم.
کاپتا را روی تختی که قبلا پادشاه بابل روی آن نشسته بود نشانیدند و مقابلش سجده کردند و زمین را بوسیدند حتی خود بورابوریاش که عریان بود مقابل کاپتا سجده کرد و گفت او باید پادشاه ما باشد زیرا عاقل تر و عادل تر از او در این کشور نیست.
غلام من طوری مبهوت بود که نمیتوانست حرف بزند ولی من میدیدم که موهای سرش زیر علامت سلطنت که بر فرق او نهاده بودند سیخ شده است.
وقتی کسانیکه در اطاق بودند نسبت باو اظهار انقیاد کردند کاپتا فریاد زد ساکت شوید و همه سکوت نمودند و وی گفت من فکر میکنم که یک جادوگر مرا سحر کرده و چیزهائی بنظرم میرساند که واقعیت ندارد چون محال است که بتوان قبول کرد که یکمرتبه مردی چون مرا که در این کشور اجنبی هستم، پادشاه بکنند.
حضار زبان باعتراض گشودند و با شوخی و خنده گفتند اینطور نیست و تو پادشاه ما هستی و هیچکس تو را گرفتار جادو نکرده و ما از روی کمال صمیمیت و خوشوقتی تو را پادشاه خود کرده ایم.
کاپتا گفت من با اینکه میل ندارم که پادشاه شما باشم نمیتوانم بر خلاف رای شما رفتار کنم چون عده شما زیاد است ولی یک سوال از شما میکنم و درخواست مینمایم که جواب درست بدهید... آیا من پادشاه شما هستم یا نه؟
همه با یک صدا بانگ بر آوردند بلی... بلی... تو پادشاه ما هستی و باز مقابل او سجده کردند و یکی از حضار یک پوست شیر پوشید و مقابل تخت کاپتا بر زمین نشست و غرید.
کاپتا یکمرتبه دیگر بانگ زد ساکت باشید و همه سکوت کردند.
غلام من گفت اگر من پادشاه شما هستم باید از اوامر من اطاعت کنید.
همه فریاد زدند که هرچه تو بگوئی انجام خواهیم داد کاپتا گفت چون من پادشاه شما شده ام امروز باید جشن گرفت و بگوئید غلامان بیایند.
عده ای از غلامان که حضور داشتند به کاپتا نزدیک شدند و او گفت فوری شراب و غذا بیاورید تا اینکه من بخورم و بوسیله شراب خود را شادمان کنم و دیگران هم مثل من شکم را سیر و سر را گرم نمایند.
غلامان گفتند که غذا و شراب در اطاق دیگر حاضر است و او را بلند کردند و با هیاهو وغریو و خنده به تالار دیگر بردند و منهم با آنها رفتم و دیدم که در آن تالار انواع اغذیه و اشربه را نهاده اند و هر کس هر طور که مایل بود از غذاها و شرابها انتخاب میکرد و میخورد و می آشامید.
بورابوریاش پادشاه سابق بابل مثل غلامان یک لنگ بکمر بسته بود و وسط جمعیت از هر طرف میدوید و پیمانه های شراب را واژگون میکرد و خورشهای غلیظ را روی جامه حضار میریخت و آنها را وامیداشت که ناسزا بگویند. در حیاط کاخ سلطنتی حو ضها را پر از آبجو و شراب کرده بودند و هر کس میتوانست که با پیمانه هائی که کنار حوض بنظر میرسید آبجو یا شراب بنوشد و با خرما و ماست و یکنوع چربی که از شیر میگیرند و خیلی لذیذ است (مقصود نویسنده کره میباشد ) شکم را سیر کنند.
وقتی شک مها سیر و سرها از آبجو و شراب گرم شد غوغایی آنچنان نشاط آور در کاخ و حیاط بوجود آمد که من تا آنروز نظیر آنرا ندیده بودم.
تفاوت طبقات و رتبه ها از بین رفته بود و هر کس با دیگری شوخی و مزاح میکرد و کسانیکه تا دیروز مقابل
بورابوریاش سجده می نمودند استخوانهای غذا را بطرفش می انداختند و او هم میخندید و استخوانها را بطرف همانهائی که انداخته بودند پرتاب می نمود.
در وسط غوغا من خود را به غلام خود رسانیدم و باو گفتم کاپتا اکنون همه مست هستند و کسی در فکر تو نیست و برخیز که بدون ا طلاع دیگران از اینجا برویم چون من حدس میزنم که عاقبت این کار خوب نیست.
کاپتا که مشغول خوردن یک قطعه گوشت بریان شده الاغ بود گفت آنچه تو میگوئی در گوش من مثل وزوز مگس جلوه میکند و من حرف تو را نمی پذیرم و این سعادت را رها نمی کنم که از اینجا بروم مگر نمی بینی که این ملت با چه محبت و شوق مرا به پادشاهی انتخاب کرده است؟ و آیا من میتوانم در قبال اینهمه محبت و علاقه نسبت باین ملت حق ناشناسی نمایم و آنها را رها کنم و بروم و دیگر اینکه تو بعد از این نباید مرا باسم کاپتا خطاب کنی زیرا من پادشاه چهار اقلیم هستم و تو هر دفعه که میخواهی با من حرف بزنی باید بگوئی ای پادشاه چهار اقلیم و مثل دیگران مقابل من سجده نمائی.
گفتم کاپتا ... این پادشاهی تو غیر از یک شوخی و دروغ بزرگ نیست چون محال است این ملت تو را که یک غلام خارجی هستی پادشاه خود بکند و من می ترسم که عاقبت این شوخی برای ما خطرناک باشد و تا وقت باقیست برخیز که خود را در گوشه ای پنهان کنیم یا اینکه از اینجا برویم و اگر برخیزی و بیایی من جسارت تو را خواهم بخشید و تو را با عصای خود تادیب نخواهم کرد.
کاپتا دهان را که آلوده به چربی بود پاک کرد و با یک قطعه استخوان الاغ که در دست داشت مرا مورد تهدید قرارداد و بانگ زد این مصری پلید را از اینجا دور کنید وگرنه من مجبور خواهم شد که با چوب استخوانهای او را در هم بشکنم.
همین که کاپتا این حرف را زد مردی که در جلد شیر رفته بود بمن حمله ور گردید و مرا بزمین انداخت و با چنگال خود بدن مرا خراشید و نزدیک بود که سراسر بدنم مجروح شود ولی خوشبختانه نفیرها بصدا در آمدند و اعلام کردند که پادشاه جدید برای اجرای عدالت برود و شیر ساختگی مرا رها کرد.
عدالت خانه بابل در نزدیکی کاخ سلطنتی قرار گرفته بود وقتی کاپتا را به آنجا بردند که مبادرت به اجرای عدالت نماید خواست که شانه از زیر بار خالی کند و گفت من به دادگستری قضات بابل اطمینان دارم و بهتر این است که آنها مثل گذشته مجری عدالت باشند.
ولی مردم این حرف را نپذیرفتند و گفتند که ما خواهان اجرای عدالت از طرف پادشاه جدید خود هستیم تا اینکه بدانیم آیا عقل دارد و میتواند مطابق اصول انصاف رای صادر کند یا نه
کاپتا ناچار شد که تن به قضا در دهد و مردم او را روی مسند بزرگ قاضی بابل نشانیدند و شلاق و قید را که علامت اجرای عدالت است مقابلش نهادند و اول کسیکه برای تظلم نزدیک شد مردی بود که لباس پاره بر تن داشت و من دیدم که موهای سرش سفید میباشد.
بعد فهمیدم که سفیدی موهای وی ناشی از خاکستریست که روی سر پاشیده و لباس خود را عمدی پاره کرده تا
اینکه بتواند با وضعی ژولیده بحضور پادشاه برسد.
زیرا در باب کسانیکه خود را خیلی مظلوم میدانند میکوشند که از حیث ظاهر وضعی ژولیده داشته باشند تا اینکه رافت سلطان را جلب کنند.
مرد مقابل غلام من بخاک افتاد و زمین را بوسید و گفت ای خداوندگار چهار اقلیم امروز کسی مثل تو دادگستر و بقدر تو عاقل نیست و لذا من آمد هام که از تو درخواست اجرای عدالت نمایم من زنی دارم که چهارسال است با من بسر میبرد و در این مدت آبستن نشده و بتازگی باردار شده و با اینکه بعضی بمن گفتند که زن تو دارای فاسقی میباشد من این حرف را نپذیرفتم تا اینکه دیروز زنم را با یک سرباز غافلگیر کردم.
من نتوانستم سرباز مزبور را دستگیر کنم زیرا وی قو یتر از من بود و همینکه من وارد خانه شدم گریخت ولی اکنون جگر سیاه من پر از اندوه و تردید شده و من نمیدانم طفلی که زن من در شکم دارد آیا طفل
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
من است یا طفل این سرباز و آمده ام از تو درخواست کنم که این مشکل را حل نمایی و مرا از تردید بیرون بیاوری تا اینکه من بدانم در مورد این کودک چه تکلیف دارم.
کاپتا قدری با نگرانی اطراف خود را نگریست زیرا نمیدانست چه جواب بدهد که مقرون به عدالت باشد و یکمرتبه غلامان را خواست و گفت چوب بدست بگیرید و این مرد را کتک بزنید.
غلامان با چوب بجان آن مرد افتادند و بعد از اینکه او را زدند مرد خطاب به جمعیت اظهار کرد که آیا رای پادشاه در مورد من عادلانه است و من که برای تظلم آمده ام باید چوب بخورم.
مردم بعد از شنیدن این حرف از کاپتا توضیح خواستند و پرسیدند ای خداوندگار چهار اقلیم برای چه تو دستور دادی که این مرد را کتک بزنند.
کاپتا گفت مردی که این قدر احمق باشد مستوجب چوب خوردن است زیرا آیا میتوان قبول کرد که مردی دارای مزرعه مستعد میباشد مزرعه خود را لم یزرع بگذارد و در آن بذر نکارد و وقتی دیگران از روی احسان و ترحم در آن مزرعه بذر میکارند بیاید و شکایت کند که چرا سایرین در زمین مزبور تخم کاشته اند.
ولی اگر مزرعه لم یزرع که متروک مانده از دیگران درخواست کند که در آن تخم بکارند آیا باید مزرعه را مورد نکوهش قرار داد؟ البته نه و بنابراین حق با زن است که با مرد دیگر مربوط گردیده زیرا این مرد نتوانسته که درخواست زن را بر آورد و او را مبدل بیک مزرعه متروک نموده است. مردم بعد از شنیدن این حرف فریادهای تحسین بر آوردند
و عقل و عدالت کاپتا را ستودند آنوقت یک پیرمرد به کاپتا نزدیک گردید و گفت ای خداوندگار چهار اقلیم من در مقابل تو و این ستون که قوانین بابل روی آن نوشته شده درخواست اجرای عدالت میکنم و شکایت من این است. اخیراٌ من در کنار کوچه یک خانه ساختم ولی معماری که خانه مرا به مقاطعه ساخته بود مرا فریب داد و مصالح نامرغوب بکار برد و باستحکام خانه توجه نکرد و خانه یکمرتبه ویران گردید و عابری را بقتل رسانید و اینک بازماندگان عابر مزبور از من درخواست جبران خسارت مینمایند در صورتیکه من گناهی ندارم و تکلیف من چیست و به بازماندگان عابر مقتول چه باید بگویم
کاپتا فکری کرد و گفت موضوعی که تو بمن میگوئی یک مسئله پیچیده است و آنگاه از قضات بابل که حضور داشتند پرسید قانون در اینمورد چه میگوید
قضات ستونی را که قانون روی آن نوشته شده بود به کاپتا نشان دادند و گفتند اگر خانه بر اثر بی مبالاتی یا خدعه مقاطعه کار ویران شود و صاحب خانه را بقتل برساند معمار مقاطعه کار بقتل خواهد رسید.
در صورتیکه خانه پس از ویران شدن پسر صاحبخانه را مقتول کند پسر مقاطعه‹کار بجرم قتل پسر صاحبخانه مقتول خواهد شد.
قانون در خصوص قتل دیگران چیزی نمیگوید ولی ما اینطور تعبیر میکنیم که هرگونه ضرری که از ویرانی خانه دیگران وارد بیاید باید بوسیله مقاطعه کار جبران شود و در صورتیکه مقاطع هکار نخواهد که آن ضرر را جبران کند باید بهمان اندازه بر او خسارت وارد آورد.
کاپتا گفت من نمیدانستم که در این کشور معماران مقاطعه کار اینقدر حیله گر هستند و از مصالح ساختمانی
میدزدند یا اینکه در بنای خانه طوری بی مبالاتی می کنند که خانه فرو میریزد و من بعد از این مواظب خواهم بود که گرفتار این نوع مقاطعه کاران حیله گر نشوم.
و اما در خصوص شکایت این مرد و اینکه خویشاوندان عابر مقتول از او درخواست خسارت کرده اند عقیده من چنین است: خویشاوندان عابر مقتول باید مقابل خانه معمار مقاطعه کار بروند و اولین عابر را که از آنجا میگذرد بقتل برسانند
تا اینکه طبق قانون عمل شود ولی اگر خویشاوندان عابر مزبور مثل خویشاوندان عابر اول درخواست خسارت کردند کسانیکه عابر دوم را مقابل خانه معمار بقتل رسانیده اند باید از عهده خسارت برآیند.
نظریه من راجع به مجرم اصلی این است که در این واقعه هیچکس بقدر عابری که از جلوی خانه سست بنیاد عبور کرده گناه ندارد زیرا هیچ مرد عاقل از جلوی خانه ای که ممکن است ویران شود عبور نمی نماید.
بعد از او مجرم اصلی همین مرد است که اینجا آمده و میگوید خانه اش ویران شده. اینمرد از این جهت مجرم میباشد که با اینکه اهل بابل است و در تمام عمر در این کشور میزیسته و اکنون بسن کهولت رسیده نمیدانست که در بابل نباید ساختمان خانه را بیک معمار مقاطعه کار واگذار کرد و گرنه باید منتظر بود که در ماه اول آن خانه ویران شود.
یا لااقل بعد از اینکه ساختمان خانه را بیک مقاطعه کار واگذاشت او را تحت نظر بگیرد تا اینکه مبادرت به تقلب نکند.
و چون در صدد بر نیامده که مقاطعه کار را تحت نظر قرار بدهد و کنترل نماید وی حق داشته که اینمرد را فریب بدهد و خانه او را طوری بسازد که ویران گردد.
زیرا تا وقتی احمق ها را فریب ندهند و آنها متضرر نشوند عاقل نخواهند شد.
یکمرتبه دیگر مردم عدالت کاپتا را تحسین کردند و مردی که برای تظلم آمده بود با افسردگی دور گردید.
آنوقت یک سوداگر فربه که لباس گرانبها در برداشت به کاپتا نزدیک گردید و گفت سه روز قبل من هم مثل دیگران به معبد ایشتار رفتم تا اینکه بتوانم با یکدختر باکره تفریح کنم. من یکی از دختران باکره را که برای تهیه جهیز در روزهای اول بهار به معبد ایشتار می آیند پسندیدم و با او قرار گذاشتم که مقداری سیم از من بگیرد و با من تفریح کند.
بعد از اینکه سیم را باو دادم لازم شد که برای یک حاجت عادی دور شوم و پس از مراجعت با تعجب مشاهده کردم که او با یکمرد دیگر مشغول تفریح میباشد در صورتیکه از من نقره گرفته با من قرار گذاشته بود که منتظر مراجعتم باشد.
وقتی باو گفتم که نقره مرا پس بده جواب داد که تو قرار گذاشتی که با من تفریح کنی وپس اینکه آنمرد رفته میتوانی مبادرت بتفریح نمائی.
گفتم من هنگامی میخواستم با تو تفریح کنم که تو باکره بودی و اکنون دارای بکارت نمی باشی.
ولی دختر مزبور حرف مرا نپذیرفت و گفت من نقره تو را پس نمی دهم زیرا آنچه تو میخواستی از من خریداری کنی موجود است و میتوانی ابتیاع نمائی.
من باو گفتم که من از تو یک ظرف سفالین سالم خریداری کردم و قیمت آن را هم پرداختم و بعد برای کاری از تو دور شدم ولی در هر حال این ظرف بمن تعلق داشت و تو که ظرف سفالین را بمن فروخته بودی حق نداشتی که آنرا بدیگری بفروشی و وی آن ظرف را بزمین بزند و بشکند و حال که من آمده ام قطعات ظرف شکسته را به من عرضه نمائی و بگوئی این است چیزی که تو از من خریده بودی.
وقتی کاپتا این حرف ها را شنید شلاق خود را برداشت و با خشم تکان داد و گفت: من در هیچ جا مردانی ندیده ام که مانند سکنه این شهر نادان باشند و برای چیزهائیکه کودکانه است شکایت کنند.
ای مرد بازرگان اگر تو برای خرید یک میوه تازه ببازار بروی بعد از اینکه میوه را خریداری کردی فوری آنرا تناول مینمائی یا اینکه میگذاری چند روز بگذرد و پس از انقضای این مدت بر میگردی و میگوئی برای چه میوه ایکه من خریده ام پلاسیده و فاسد شده است.
یک دختر جوان و باکره هم مثل میوه تازه است و خریدار بمحض اینکه میوه را ابتیاع کرد باید آنرا تناول کند و اگر دختر جوان را گذاشت و رفت و هنگام مراجعت دید میوه او پلاسیده شده یا بقول تو ظرف سفالین شکسته نباید شکایت نماید.
تو بجای اینکه از این دختر شکایت کنی باید از وی ممنون باشی که بتو کمک کرد زیرا قبل از بازگشت تو مانعی را از بین برد و هرگاه باقی میماند برای تو اسباب زحمت میشد و این زحمت را بدیگری محول نمود تا اینکه تو بدون اشکال با وی تفریح کنی و چون معلوم است که مردی نادان هستی و قدر و قیمت میوه تازه را نمیدانی من تو را محکوم میکنم که بعد از این پیوسته با ظروف شکسته تفریح نمائی.
باز مردم فریاد تحسین را بلند کردند و عقل و درایت کاپتا را ستودند و غلام من خطاب بقضات گفت: امروز من بقدر کافی عدالت را اجرا کردم و اینک خسته شده ام و باید استراحت نمایم و اگر شاکیان دیگر پیدا شدند قضات باید بشکایت آنها رسیدگی نمایند.
شکایت اینمرد بازرگان مرا متوجه کرد که من اینک سلطانی هستم که در حرم خود چهار صد زن دارم و باید بروم و با آنها تفریح کنم و من برای تفریح با آنها خود را مستعد م یبینم زیرا نه فقط غذا مرا نیرومند کرده بلکه از لحظ های که سلطان چهار اقلیم شده ام یک نیروی فوق العاده را در خود احساس می کنم که حتی در دوره جوانی خود دارای آن قوت نبودم.
مردم با غریو شادی کاپتا را بطرف حرم بردند ولی در بین جمعیت یکنفر تفریح نمی کرد و نمیخندید و او
بورابوریاش بود و خود را بمن رسانید و گفت سینوهه تو طبیب هستی و میتوانی وارد حرم شوی و برو و نگذار که غلام تو بزنهای من دست بزند زیرا اگر مرتکب این عمل شود غروب امروز من پوست او را خواهم کند و پوستش را بالای دیوار خواهم گذاشت که خشک شود.
ولی اگر از دست درازی بطرف زنهای من خودداری نماید مرگ بر وی آسان خواهد شد و من میگویم که طوری او را بقتل برسانند که دچار شکنجه نشود.
گفتم بورابوریاش هرچه تو بگویی من انجام خواهم داد ولی من از مشاهده تو در لباس غلامان خیلی اندوهگین هستم و جگر سیاه من پر از غم شده زیرا نمی توانم تحمل کنم که مردم تو را مورد طعن و تحقیر قرار بدهند
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
صفحه  صفحه 5 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

سینوهه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA