انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

سینوهه


مرد

 
کاپتا گفت من می توانستم به محض این که تو کوزه خواستی بروم و کوزه را بیاورم و از این جهت حرف زدم که تو فرصتی برای فکر کردن داشته باشی.
زیرا شکستن کوزه با یک زن کاری است با اهمیت و باید راجع بآن فکر کرد و بعد مبادرت باین کار کرد من میروم و کوزه ای می آورم که با این زن کوزه بشکنی زیرا نمی توانم از انجام امر تو خودداری کنم نمود. کاپتا رفت و کوزه ای را که بوی ماهی میداد و معلوم میشد که در آن ماهی ریخته بودند آورد و مقابل من نهاد و من و مینا هر کدام یکدسته کوزه را گرفتیم و آن را بلند کردیم و باتفاق زمین زدیم و شکستیم.
بعد از اینکه کوزه شکسته شد کاپتا بر زمین نشست و پای مینا را روی سر خود نهاد و گفت بعد از این تو خانم من هستی و مثل اربابم میتوانی برای من فرمان صادر کنی و شاید بیش از سینوهه فرمان صادر نمایی.
لیکن امیدوارم که در موقع خشم آب جوش بطرف من نپاشی و کفش های بدون پاشنه بپوشی تا هنگامی که از فرط غضب لگد بر فرق من میزنی سرم نشکند و ورم نکند.
من در همه حال همانطور که نسبت به سینوهه وفادار هستم نسبت بتو نیز وفادار خواهم بود زیرا نمیدانم تو با اینکه لاغر هستی چرا من بتو علاقه مند شده ام و تعجب میکنم چگونه اربابم تو را خواهر خود کرده است. چون اگر من بجای اربابم بودم هرگز دختری این گونه لاغر را خواهر خود نمیکردم لیکن فکر میکنم بعد از اینکه تو بچه دار شدی فربه خواهی گردید و من بتو قول میدهم همانطور که از اربابم کم میدزدم از تو نیز کم خواهم دزدید.
کاپتا موقعی که حرف میزد طوری دچار تاثر شد که بگریه در آمد و مینا قدری با دست روی سر و گردن وی مالید و گفت گریه نکن و من به کاپتا گفتم که شکسته های کوزه را بیرون ببرد و برود. آن شب من و مینا مثل گذشته در کنار هم خوابیدیم لیکن من نخواستم مانند برادری که از خواهر خود استفاده می کند از وی استفاده نمایم زیرا میدانستم که مینا لذتی نخواهد برد و من از لذت یک جانبه نفرت داشتم. روز بعد مینا مانند روز قبل مقابل گاونر رقصید و واقعه ای ناگوار برای او اتفاق نیفتاد ولی یک پسر جوان هنگامیکه مشغول رقص بود و روی گاو پرید تا اینکه بر پشت حیوان قرار بگیرد افتاد و گاو نر با شاخ خود وی را بقتل رسانید. تماشاچیان وقتی این منظره را دیدند برخاستند و فریاد زدند و من متوجه بودم که فریاد آنها ناشی از شادی است نه اندوه و گاونر را از آن جوان دور کردند و بعد مردم اطراف لاشه او را گرفتند و زنها دست را با خون جوان رنگین مینمودند و می شنیدم که می گفتند چه تماشائی خوب بود و مردها اظهار میکردند مدتی است که ما مثل امروز تماشا نکرده بودیم. بعد مردها و زنها بطرف منازل خود برگشتند و آن شب چراغهای بندر و شهر بیش از شب های دیگر روشن بود زیرا زنان و شوهران دور از هم با مردها و زنهای دیگر تفریح مینمودند و این نوع خوشگذرانی در کرت جائز بشمار می آمد. این تفریح فقط بمناسبت گاو بازی آن روز و مرگ یکی از گاوبازان نبود بلکه چون زن و مرد میدانستند که در آن شب یک دوشیزه جوان بخانه خدا میرود تفریح می نمودند.
من برخلاف دیگران در آن شب نمیتوانستم تفریح کنم زیرا میدانستم که مینا در آن شب سوار بر ارابه ای برنگ زرد بطرف خانه خدا میرود و دوستانش سوار بر تخت روان یا پیاده وی را تعقیب خواهند کرد و در راه خنده و تفریح خواهند نمود. من چون میدانستم که باید عقب مینا بروم از صبح آن روز تخت روانی برای این منظور کرایه کرده بودم و کاپتا هم بمناسبت علاقه ای که نسبت به مینا داشت گفت با من خواهد آمد و در راه بین شهر و خانه خدا همه شادمان بودند غیر از من زیرا میدانستم که ممکن است دیگر مینا را نبینم.
وقتی بخانه خدا نزدیک شدیم من دریافتم که همه سکوت کردند و من در نور ماه دقت نمودم که ببینم خانه خدا چگونه است . و من از خانه خدا غیر از درهای آن را نمی دیدم. دو درب مفرغی سنگین و خیلی بزرگ یکی بعد از دیگری وجود داشت و قبل از این که درهای مزبور را بگشایند مینا را وارد معبدی که نزدیک خانه خدا بود کردند و دیگران بمن گفتند که معبد مزبور محل سکونت نگهبانان خانه خداست.
وقتی مینا وارد معبد شد لباس بر تن داشت و پس از ساعتی که از آن معبد خارج شد من دیدم لباس ندارد و عریان می باشد ولی موهای سرش را با چنبری سفید رنگ مثل تور بسته اند.
مینا از دور بمن تبسم کرد ولی من می فهمیدم که تبسم مزبور اجباری و برای دلداری من است و گرنه مینا خوشحال نیست تا تبسم نماید . دیگر این که بعد از خروج مینا از معبد مشاهده نمودم کاهن بزرگ که سرگاو را روی سر و صورت خود نهاده و صورت وی دیده نمیشود و یک شمشیر به کمر آویخته کنار مینا حرکت می کند.
در وسط سکوت مردم کاهن بزرگ و مینا بدرب خانه رسیدند نگهبانان معبد آن در را که می باید با زور بیست نفر باز و بسته شود
گشودند و سپس درب دوم را باز کردند . در آنجا یکی از نگهبانان مشعلی افروخته بدست مینا داد و آنگاه مینا و کاهن بزرگ وارد یک دهلیز بزرگ که بظاهر طولانی بود گردیدند و نگهبانان هر دو در را بروی آنها بستند.
مشاهده آن منظره و ناپدید شدن مینا در خانه خدا بقدری غم آور بود که من نتوانستم سراپا بایستم و روی علفهائی که مقابل خانه خدا سبز شده بود زانو زدم و صورت را بر علفها نهادم و با اینکه مینا بمن وعده داده بود که از خانه خدا مراجعت نماید و با من زندگی کند من میدانستم که هرگز وی را نخواهم دید.
تا لحظه ای که مینا در آن خانه ناپدید نشده بود من امیدوار بودم که وی را خواهم دید ولی بعد از اینکه مشاهده کردم که درهای مفرغی بروی او بسته شد دانستم که نباید امیدوار بدیدن دختر جوان باشم.
کاپتا کنار من روی علف ها نشسته، می نالید زیرا وی نیز احساس کرده بود که دیگر مینا را نخواهد دید. ولی دوستان مینا که با وی آمده تا آن لحظه سکوت کرده بوده همین که درب خانه خدا بسته شد مانند کسانی که یکمرتبه گرفتار جنون شوند مشعلها را افروختند و کوزه ها را گشودند و آشامیدند و همینکه سرها گرم شد زن و مرد عریان گردیدند و در نور ماه و روشنائی مشعلها شروع به رقص کردند و هیچ شرم نداشتند که بدن عریان خویش و اعضائی را که باید پوشیده داشت به چشم زنها و مردهائی دیگر برسانند.کاپتا وقتی دید که همه مشغو ل رقص هستند برخاست و رفت و بعد از مدتی کم با یک کوزه آشامیدنی مراجعت کرد و من میدانستم که وی این کوزه را از تخت روان آورده، زیرا قبل از اینکه از شهر براه بیفتیم به ما گفته بودند که در خانه خدا و معبد چیزی برای خوردن و آشامیدن یافت نمی شود و ما باید غذا و آشامیدنی خود را از شهر ببریم و کاپتا چندین کوزه آشامیدنی و مقداری غذا از شهر خریداری کرده در تخت روان نهاده بود.
وقتی کوزه را آورد به من گفت سینوهه اکنون من نیز باندازه تو اندوهگین هستم چون مانند تو احساس می نمایم که دیگر این دختر را نخواهم دید ولی چون از من و تو در این لحظه برای دیدار وی کاری ساخته نیست بهتر آنکه بنوشیم و غم را از بین ببریم.
ولی من نمیتوانستم بنوشم و مانند زنها و مردهائی که چون دیوانگان اطراف من میرقصیدند شادمانی کنم اما از نوشیدن کاپتا ممانعت نکردم چون می دانستم که قدری نوشیدن برای او مفید است و بنی? آن پیرمرد را تقویت می نماید.
مشعلها روشن بود و ماه درخشندگی داشت و زنها و مردها بدون اینکه از دیگران شرم کنند از مشعلها دور میشدند و قدری دورتر با هم چون خواهر و برادر رفتار می کردند.
یکمرتبه کاپتا گفت سینوهه ... چون من هنوز زیاد شراب ننوشیده ام چشمهایم خطا نمی کند که بگویم بر اثر مستی چیزهای موهوم می بینم. گفتم کاپتا چه میگوئی؟ غلامم گفت میخواهم بگویم آنمرد که شمشیری بر کمر داشت و دو شاخ از سرش روئیده بود و باتفاق مینا وارد منزل خدا گرد ید از آنجا خارج شده در صورتی که درب خانه خدا را نگشودند و این موضوع خیلی در خور تفکر است.
من نظر باطراف انداختم و کاهن بزرگ را دیدم و مشاهده کردم که مانند دیگران مشغول رقصیدن است . از کاپتا پرسیدم آیا تو یقین داری که او از درب خانه خدا خارج نشد . کاپتا گفت وقتی تو سر بر زمین نهاده بودی و ناله میکردی و میگریستی من یک لحظه از درب خانه خدا چشم بر نمی داشتم برای اینکه منتظر بودم که مینا از آنجا خارج شود . ولی یکمرتبه دیدم که شاخهای زرد رنگ اینمرد در روشنائی مشعلها میدرخشد و چون درب خانه خدا باز نشده بود بخود گفتم لابد خانه خدا غیر از درهای بزرگ که ما میبینیم راهی دیگر دارد که این مرد از آنجا خارج گردیده است.
من برخاستم و بطرف کاهن بزرگ رفتم و دست او را گرفتم و گفتم مینا کجاست؟ طوری کاهن بزرگ از این حرف خشمگین شد که سر گاو را از روی صورت و سر خود برداشت و گفت اگر تو یکی از اهالی کرت بودی و در اینموقع که ما مشغول رقص و شادی هستیم این سئوال را میکردی و تولید مزاحمت می نمودی من امر میکردم که تو را از بالای سنگها بدهان اختوپو ط ها بیندازند .
ولی چون یکمرد خارجی هستی و از رسوم اینجا اطلاع نداری از مجازات تو صرفنظر میکنم . گفتم مینا کجاست؟ بمن جواب بده که او را کجا بردی
کاهن بزرگ گفت من مینا را وارد خانه خدا کردم و او را در تاریکی آن خانه رها نمودم و برگشتم تا اینکه در رقص شرکت کنم ولی تو به مینا چکار داری؟ و بر ای چه سراغ او را میگیری در صورتیکه من زحمت تو را از لحاظ آوردن مینا به این جا جبران کرده برای تو هدایا به مهمانخانه فرستاده ام.
گفتم ای کاهن بزرگ چطور شد که تو از خانه خدا خارج شدی و لی مینا از آنجا خارج نگرد ید ز یرا مینا هم می توانست از راهی که تو خارج گردیدی خارج شود
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
کاهن بزرگ گفت ایمرد مصری تو خیلی حرف میزنی و در کارهائی که بتو مربوط نیست دخالت می نمائی و برای آخرین مرتبه بتو میگویم که از این کنجکاو ی صرف نظر کن و گرنه تو را بکام اختوپوط خواهم انداخت من به خشم در آمدم و گفتم اینکار بمن مربوط است و من باید بدانم که مینا کجا می باشد و چگونه تو از و ی جدا شدی و در کجا او را رها کردی و مراجعت نمودی. ولی در اینموقع کاپتا دست مرا گرفت و از کاهن بزرگ دور کرد و گفت ارباب غمگین من مگر تو دیوانه شده ای که با اینمرد شاخدار وسط
این همه زن و مرد مشاجره می نمائی و توجه همه را بسوی خود جلب میکنی سپس در گوشم گفت تو هم مثل اینها برقص و شادی کن و بر ای اینکه کاهن بزرگ فریب بخورد مثل دیگران وارد این جرگه شو و کاری کن که خیال کند تو براستی شادمان هستی. من گفتم این کار را نمی کنم و بدروغ خود را شادمان جلوه نمیدهم و میل ندارم که توجه کسی را جلب کنم بلکه اگر اینمرد بمن نگوید که مینا کجاست و چگونه میتوان بوی رسید من او را با یک ضربت کارد و با همان کارد آهنین که در کشور ها تی بدست آوردم به قتل خواهم رسانید و این کارد بقدری تیز است که وقتی وارد بدن کسی شود تا قبضه فرو میرود. کاپتا بمن گفت ساکت با ش ... ساکت باش ... بیا برو یم و قدری آشامیدنی بنوش زیرا چشم های تو در این شب مانند چشمهای جغد در تار یکی برق میزند و باید بنوشی تا اینکه خشم تو تسکین پیدا کند و اگر موافقت کنی و قدری بنوشی من بتو خواهم گفت که از چه راه می توان به مینا رسید زیرا راه خروج اینمرد شاخدار را یافته ام کاپتا مرا از جرگه زنها و مردهای رقاص خارج کرد و روی علف ها بر زمین نشانید و قدری شراب بمن نوشانید و من احساس کردم که نمی توانم بیدار بمانم و باید بخوابم و چون این خواب غیر عادی بود دریافتم که غلامم در شراب من تریاک ریخته و انتقام واقعه بابل را از من گرفته است. ولی اگر در آن شب کاپتا در آشامیدنی تریاک نمیریخت و بمن نمی خورانید من کاهن بزرگ را به قتل میرسانیدم و سکنه کرت مرا به کام اختوپوط میانداختند، یا بطرز دیگر به قتل میرسانیدند و کاپتا در آنشب جان مرا نجات داد. وقتی بیدار شدم دیدم روز است و خورشید طلوع کرده و من روی علفها دراز کشیده ام سر را بلند نمودم و نظری باطراف انداختم و مشاهده کردم که زنها و مردها عریان روی علف ها خوابیده اند زیرا دیشب تا صبح مشغول نوشیدن و رقص بودند و خستگی آنها را از پا انداخت. پس از اینکه آفتاب بالا آمد حرارت خورشید زن و مرد را از خواب بیدار کرد و زنها گیسوان خود را آراستند و بطرف دریا رفتند که خویش را بشویند و لی چون عادت داشتند که در حمام های خانه استحمام کنند همین که قدم به دریا می نهادند بر می گشتند و نمی توانستند که آب سرد دریا را تحمل نمایند. بعد از اینکه زنها با کمک یکدیگر خود را آراستند و ژولیدگی آنها از بین رفت پرسیدند اینک که منتظر مینا میماند و که به شهر برمیگردد عده ای از زنها گفتند به شهر بر میگردیم و براه افتادند و مراجعت کردند . ولی دسته ای از زنها که جوا ن تر و همسال مینا بودند اظهار نمودند که ما انتظار خواهیم کشید تا وی برگردد. هر زن جوان که قصد داشت بماند میگفت کدام مرد حاضر است که توقف کند؟ و یکی از مردها دواطلب ماندن میگردید تا این که زن مزبور تنها نباشد. من بدوا نفهمیدم که چرا هر زن بین مردها یکی را برای ماندن دعوت و بعد متوجه گردیدم که اگر زنها از بین مردها عده ای از آنها را برای مانند دعوت نکنند همه مردها بشهر مراجعت خواهند نمود و زنها تنها خواهند ماند. در بین کشورهائی که من تا آن موقع دیده بودم کرت یگانه کشوری بود که زنها برای اینکه مردها را بسوی خود جلب کنند میباید بدین وسیله متوسل شوند. در میدان گاو بازی هم من متوجه شده بودم که زنها و مردها با اینکه عریان مقابل گاوها میرقصند مردم بیشتر برای هنر گاو بازی آنها اظهار هیجان می نمایند و گرچه یک پسر یا دختر زیبا جلب توجه میکرد ولی نه مثل کشورهای دیگر و علتش این است که درکرت مردهاو زنها در معاشرت با دیگران آزاد هستند. کاهن بزرگ جزو مردهائی بود که میخواست به شهر برگردد و من از او پرسیدم که آیا مجاز هستم که این جا بمانم تا وقتی که مینا ازخانه خدا مراجعت کند. کاهن بزرگ گفت هیچ کس مانع توقف تو در این جا نخواهد شد و لی توقف تو بدون فایده است چون تاکنون اتفاق نیفتاده که کسی واردخانه خدا گردد و از آنجا خارج شود. من خود را به حماقت زدم و گفتم ای کاهن بزرگ من علاقه به مراجعت مینا ندارم و نمی خواهم او را ببینم بلکه این موضوع بهانه ایست بر ای این که در این جا بمانم و با این زنهای زیبا که نظیرشان درهیچ نقطه نمیتوان یافت تفریح کنم زیرا فقط زمین وآسمان کرت است که از این زنها بوجود میآورد و دیگر اینکه اگر شب گذشته من نسبت بتو توهین کردم درخواست بخشایش دارم زیرا شب قبل مست بودم و نمی فهمیدم چه میگویم و چه میکنم و با که صحبت می نمایم ولی اکنون که بهوش آمده ام میدانم که عمل شب گذشته من بسیارناپسند بوده است. این حرف ها در کاهن بزرگ موثر گرد ید و دست را روی سرم گذاشت و تبسم کرد و گفت بسیار خوب حال که تو میل داری با زنها تفریح کنی همینجا باش و من از توقف تو در اینجا ممانعت نمی نمایم و لی دقت کن که زنها ی ما از تو باردار نشوند زیرا چون تویک خارجی هستی خوب نیست که زنهای ما را باردار نمائی و آن قدر انتظار بکش تا مینا مراجعت کند. گفتم ای کاهن بزرگ من در مورد زنها یمکرد بدون تجربه نیستم بر ای اینکه در سوریه و بابل مشاهده کردم چگونه دوشیزگان باکره برای اینکه جهیزه فراهم کنند به معبد میروند. و من طوری به سادگی صحبت میکردم که کاهن بزرگ تصور نمود که من مردی احمق میباشم. و من نیز همین منظور را داشتم و میخواستم که وی مرا مردی احمق بداند تا اینکه در صدد بر نیاید که مرااز آن جا براند.
معهذا وقتی کاهن بزرگ به شهر مراجعت میکرد من حس کردم که به نگهبانان معبد سپرد که مواظب من باشند و نیز گویا بزنهااشاره کرد که با من شوخی و تفریح کنند زیرا وقتی کاهن بزرگ رفت عده ای از زنها اطراف من جمع شدند و از من دعوت نمودندکه از آن جا دور شویم و برویم و در بیشه مجاور بخوریم و بنوشیم.
من دعوت آنها را پذیرفتم و با آنان بدرون بیشه رفتم و در آن وقت فهمیدم که زنهای کرت چقدر جلف هستند زیرا هیچ از من خجالت نمیکشیدند و کارهائی میکردند که در شهر طبس زنهای منازل عمومی هم آن کارها را علنی بانجام نمیرسانند.
در صورتیکه من یقین داشتم که زنهای مزبور که مرا بدرون بیشه برده اند همه از زنهای برجسته کرت هستند
وقتی دیدم که زنها خیلی مرا اذیت میکنند منکه میل نداشتم با هیچیک از آنها تفریح نمایم خود را مست جلوه دادم و تظاهر به خوابیدن کردم و زنها با نفرت مرا رها نمودند و گفتند این خارجی مردی وحشی میباشد و گرنه نسبت به ما اینطور بی اعتنا ئی نمیکرد.
کاپتا آمد که مرا از بیشه خارج کند و بمن گفت تو که نمی توانی مستی را تحمل نمائی برای چه زیاد شراب می نوشی که از پادرآئی.
زنها که غلام مرا دیدند و شکم بزرگ وی را مشاهده کردند شروع بخنده و شوخی نمودند و بوی نزدیک شدند و گرچه غلام من زشت بود و یک چشم داشت و لی چون خارجی بشمار میآمد حس کنجکاوی زنها را تحریک می نمود زیرا زنها در تمام کشورهاوقتی یک خارجی را می بینند از روی کنجکاوی در صدد بر می آیند که او را بشناسند.
زنها غلام مرا با خویش به بیشه بردند و من چون میدانستم که ممکن است توقف من در آنجا بطول انجامد حاملین تخت روان خودرا به شهر فرستادم که آذوقه و آشامیدنی خریداری نمایند و با خود بیاورند و بخصوص زیادتر آشامیدنی خریداری کنند که هم خودبنوشند و هم ما از آن استفاده نماییم.
آن روز اوقات کسانی که آنجا بودند به خوردن و آشامیدن و تفریح گذشت و من متوجه شدم که از معاشرت با زنها خسته شده اند برای اینکه تفریحی که مطیع قوانین و حدودی نباشد بیش از کار و زندگی منظم انسان را خسته میکند.
شب بعد تا بامداد زن و مرد مشغول رقص و آواز خواندن بودند و من تا صبح فریاد و خنده های آنان را می شنیدم و وقتی روز دمیدهمه از فرط خستگی خوابیدند و بعد از این که بیدار شدند عده ای شهر مراجعت کردند و فقط آنهائی باقی ماندند که هنوز ازتفریح سیر نشده بودند.
ولی این عده هم روز سوم بشهر مراجعت کردند و بعضی از آنها از فرط لهوولعب و نوشیدن و بیداری تا بامداد نمیتوانستند راه بروند من تخت روان خود را به آنها واگذار کردم که آنان را به شهر ببرد و حاملین تخت روان را مرخص کرد م و به آنها گفتم احتیاجی به تخت روان ندارم
از روز دوم که حاملین تخت روان برای من مقداری زیاد آشامیدنی آوردند من هر شبانه روز دو مرتبه روز و شب به نگهبانان معبد میدادم تا این که دوستی آنها را جلب کنم . در روز سوم که همه رفتند نگهبانان از توقف من در آنجا حیرت میکردند و تعجب آنهاناشی از این بود که میدانستند هرگز دختری که وارد خانه خدا شده از آنجا مراجعت نکرده است. آنها اطلاع داشتند که تمام سکنه جزیره کرت این موضوع را میدانند و لذا معطل بازگشت دختری که وارد خانه گردیده نمی شوند و بشهر بر میگردند.
لیکن من چون یک خارجی بودم تصور مینمودند که از رسوم و آداب و اوضاع بدون اطلاع هستم و بهمین جهت بعد از رفتن دیگران من توقف کرده ام.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

فصل بیست و چهارم

وقتی شب فرا رسید دو کوزه بزرگ شراب که در آن تریاک را حل کرده بودم به معبد بردم و نگهبانان وقتی کوزه ها را دیدند باخوشوقتی اطراف آنها جمع شدند و شروع به نوشیدن شراب کردند و من از معبد دور شدم و کاپتا را بکناری کشیدم و گفتم خدایان خواسته اند که من و تو از یکدیگر جداشویم ز یرا مینا از خانه خدا بازگشت نکرده و من باید بروم و او را پیدا کنم و از خانه خدا برگردانم و چون کسانیکه بخانه خدا رفته اند مراجعت نکرده اند ممکن است که من هم که برای آوردن مینا با ین خانه میروم مراجعت ننمایم و بعد از این که صبح فردا رسید و تو د یدی که من مراجعت نکردم به شهر برگرد و برای غیبت من هر عذر که میخواهی بتراش ز یرا میدانم که تو در عذر ترا شیدن و دروغ گفتن ماهر هستی و میتوانی مردم را متقاعد نمائی و مثلا بگو که من از کوه در کام اختوپوط ها افتادم و آنها مرا خوردند . یا بگو که در د ریا غرق شدم و آب جنازه مرا بقعر دریا برد و غیره و من برای تو یک لوح خاک رست (خاک رس) نوشته با مهر خود آن را ممهور کرده ام و بعد از اینکه به ازمیر مراجعت کردی میتوانی زر و سیم مرا از تجارتخانه ها بگیری یا اینکه آنها را بنام خود بکار اندازی و تو مختاری که خانه مرا در ازمیر بفروشی و با زر و سیمی که بدست آورده ای بمصر بروی و اگر میدانی که در صورت مراجعت به مصر تو را باتهام اینکه غلام فراری هستی دستگیر خواهند کرد در ازمیر بمان و با سود زر و سیم من که بتو میرسد آسوده زند گی کن و تو برای مومیائی شدن جنازۀ من غصه نخور ز یرا اگر من موفق به پیدا کردن مینا نشوم برای زندگی خود در جهان مغرب قائل باهمیت نمی باشم تا اینکه جنازه ام مومیائی شود و باقی بماند.
کاپتا تو با اینکه یک غلام پر حرف و گاهی مصدع بوده ای من پیوسته تو را دوست میداشتم و اگر بعضی از اوقات با ضربات عصا تو را تنبیه میکردم بر ای خیرخواهی و به نفع تو بوده و میخواستم که تو متنبه شوی و با این و صف از ضربتهای عصا که بر پشت و دوش تو زدم متاسف هستم.
کاپتا قدر ی سکوت کرد و بعد گفت ارباب عزیزم با اینکه ضربات عصای تو بعضی از اوقات شدید بود من نسبت به تو کینه ندارم زیرا بطوریکه خود گفتی برای خیرخواهی مرا میزدی و من میدیدم با اینکه تو مرا میزنی بس یاری از اوقات با من مانند یک دوست رفتار می نمائی و از نظریه های من در کارها استفاده میکنی.
بطوریکه بعضی از روزها من احساس نمیکردم که غلام تو هستم بلکه تو را دوست خود می پنداشتم تا وقتی که ضربات عصا روی دوش من فرود میآمد و آنوقت میفهمیدم که خدایان بین غلام و ارباب او فاصله بوجود آورده اند و اکنون می بینم که تو قصد داری که برای آوردن مینا که بخانه خدا رفته است وارد خانه خدا شوی ولی این مینا که تو جهت جستجوی او میروی خانم من نیز هست و پای خود را به سر من نهاده و من هم مانند تو باید جهت جستجوی وی اقدام کنم و اگر مینا خانم من نبود و من وظیفه نداشتم که او را پیدا کنم باز نمیگذاشتم که تو تنها وارد این خانه شوی زیرا خانه خدا خانه ایست بسیار تاریک و در آن ظلمتکده تو احتیاج به یک دوست شفیق یا یک غلام دلسوز داری.
گفتم کاپتا این او لی مرتبه است که من میشنوم که بدون گریه و شیون صحبت میکنی و حرف تو در نظر من عاقلانه جلوه می نماید بر ای اینکه نبا ید تنها من به خانه خدا بروم چون در آن ظلمات شاید راه را گم کنم و لی نظر با ینکه تقریباٌ یقین دارم که من از خانه خدا زنده مراجعت نخواهم کرد همان بهتر که یک نفر به قتل برسد نه دو نفر.
کاپتا گفت سینوهه اگر تو مرا برانی باز من نمیگذارم تنها باین خانه بروی و هر چه باشد من چون از تو سالخورد ه ترم بیش از تو تجربه دارم و چیزهائی میفهمم که تو با این که در دارالحیات تحصیل کرده ای قادر به فهم آنها نیستی و لی بدانکه من از تاریکی میترسم و علاوه بر مشعل باید موافقت کنی که من با خود یک کوزه شراب به خانه بیاورم که هر وقت وحشت بر من غلبه کرد قدری از آن را بنوشم.
گفتم بسیار خوب کاپتا هر چه میخواهی بکن و چون تریاکی که ما در شراب نگهبانان معبد حل کرده ایم اثر خود را بخشیده و آنها بخواب رفته اند خوب است که دیگر خود را معطل نکنیم و وارد خانه خدا شویم.
وقتی که وارد معبد گرد یدیم دیدیم که تمام نگهبانان خوابیده اند ما یک اخگر و چند مشعل با خود برداشتیم و کلید درب کوچک خانه خدا را که کاپتا می شناخت زیرا دیده بود که در شب ورود مینا بآ ن خانه کاهن بزرگ از درب کوچک خارج گردید، نیز بدست آوردیم و براه افتادیم و سپس درب کوچک را گشودیم و وارد خانه شدیم و من در را بستم ولی کلید با من بود.
بعد از اینکه در بسته شد کاپتا از وحشت بلرزه در آمد و گفت ارباب من زود یک مشعل روشن کن ز یرا اینجا بقدری تاریک است
که انسان از وحشت مرتعش میشود و من بر اخگری که با خود آورده بودم دمیدم و مشعلی را روشن کردم و دیدم که ما در یک هشتی بزرگ هستیم که ده دالان از جهات مختلف از آن مجزی میشود و هر کدام بیک طرف میرود. و من از مشاهده دالان های مزبور حیرت نکردم برای اینکه شنیده بودم که خدای جزیره کرت در خانه ای زندگی مینماید که راه های بسیار دارد و شبیه به لابیرنت میباشد. (لابیرنت به معنای مجازی عبارت از زیر زمینی است که هر قدر در آن جلو میروند به چهار راههای جدید برخورد مینمایند بطوری که بالاخره در آن گم میشوند ).
به کاپتا گفتم که نباید در اینجا توقف کرد بلکه باید براه افتاد و من عقیده دارم که از این راه برویم.
کاپتا نظری به دالان مزبور انداخت و گفت سینوهه براه افتادن و ورود باین دالان اشکال ندارد و لی باید کاری کرد که بتوانیم مراجعت کنیم.
آنوقت من دیدم از توبره ای بزرگ که بدوش گرفته و کوزه آشامیدنی را در آن نهاده بود یک بسته نخ محکم از الیاف علف بیرون آورد و یک سرنخ را به چوبی که وصل بدیوار بود گره زد . گفتم کاپتا این نخ را میخواهی چه کن ی؟ کاپتا گفت این نخ برای مراجعت ما قابل استفاده است زیرا میتوانیم دنباله آن را بگیریم و مراجعت کنیم.
با این که وسیله کاپتا برای بازگشتن ساده بود من به تنهائی نمی توانستم آن وسیله را پیدا کنم و گفتم کاپتا تو فکری خوب کردی و براه افتا دیم و هرچه جلو میرفیتم کاپتا گلوله نخ را می گشود. بعد از هر راهرو بیک دالان جدید میرسیدیم و وقتی آن را طی میکردیم باز دالانی دیگر نمایان میشد یک وقت کاپتا سر را بلند کرد و فضا را بوئید و گفت سینوهه آیا بوی این جا را استشمام میکنی
من فضا را بو ییدم و بویی شبیه بخانه اموات شهر طبس که در آنجا اموات را مومیائی میکردیم بمشام من میرسید و کاپتا که رنگ از صورتش پریده بود جرعه ای نوشید و با اشاره من براه ادامه دادیم.
ناگهان پای من به چیزی خورد و خم شدم و در روشنا ئی مشعل دیدم که آنچه می بینم سر یک زن است ولی سر بر اثر مرور زمان متعفن گردیده و در حال متلاشی شدن است وقتی کاپتا سر مزبور را دید بگریه در آمد زیرا من و او فهمیدیم که مینا هم گرفتار وضع آن زن شده و او را کشته اند یا خواهند کشت و ما نمیتوانیم زنده وی را بدست بیاوریم.
من با این که امیدی نداشتم مینا را زنده ببینم به کاپتا گفتم براه ادامه بدهیم و او کماکان گلوله نخ را می گشود و ما جلو می رفتیم و من دیدم که کاپتا از رفتن باز ایستاد و با چشم های وحشت زده زمین را مینگرد.
من نیز زمین را نگریستم و دیدم که یک فضله گاو بر زمین دیده میشود ولی بقدری بزرگ است که تولید وحشت مینماید گفتم کاپتا آیا میبینی که این فضله گاو چقدر بزرگ است و آ یا میتوان قبول کرد چنین گاو وجود داشته باشد . کاپتا گفت نه ارباب من این گاو وجود ندارد چون اگر گاوی وجود میداشت که بتواد این فضله را بیندازد محال بود که قادر به عبور از این راهروها باشد.
گفتم پس به عقیده تو این فضله از کدام حیوان است کاپتا گفت من فکر میکنم که از یک مار بسیار بزرگ میباشد زیرا غیر از مارهای بسیار بزرگ هیچ جانور نمیتواند دارای این فضله باشد.
پس از این حرف غلام من جرعه ای نوشید و اظهار کرد پناه بر خدایان من نمیدانم عاقبت کار چه خواهد شد . ول ی من حدس میزدم که عاقبت کار چه خواهد گرد ید زیرا اگر یک مار بزرگ از آن راهها آمد و رفت کند مینا زنده نیست و دختر زیبا طعمه مار شده است.
وقتی من دیدم که کاهن بزرگ دختر جوان را وارد خانه خدای کرت کرد و با توجه باینکه میدانستم هر ماه یکنفر را بخانه خدای مزبور میبرند فکر کردم که منظور کاهن بزرگ یا شخص دیگر که در آن خانه سکونت دارد این است که با دختران معاشقه کند و بعد هم آنها را محو نماید. ولی دو نکته مانع از این گردید که این فکر در من تقویت شود.
یکی اینکه فقط دخترها را بخانه خدا نمیبردند و گاهی از اوقات پسرهای جوان نیز بخانه مزبور برده میشدند و اگر خد ای جزیره کرت خواهان معاشقه بود پسران را بخانه خود احضار نمینمود. دوم اینکه میدانستم که در جزیره کرت مناسبات مرد و زن بقدری آزاد است که کاهن بزرگ یا خدای کرت برای برخورداری از عشق دختران جوان احتیاج ندارند که آنها را بخانه ای تاریک ببرند سپس آنان را معدوم نمایند.
این بود که فکر کردم بردن مینا بخانه خدا علتی غیر از عشق دارد و کاهن بزرگ نمی خواهد که از عشق وی بهره مند شود.
هر قدر که در راهرو جلو میرفتیم رایحه ای که بمشام ما رسیده بود تندتر میشد تا اینکه غیر قابل تحمل گردید. و مثل این بود که صدها لاشه انسان و حیوان متلاشی گردیده، آن بوی تعفن را ایجاد کرده است.
یکوقت راهرو ئی که ما با نور مشعل از ان عبور میکردیم روشن شد و من دیدم که از خارج روشنائی به راهرو می تابد و هر قدر جلو میرفتیم راهرو روشن تر میگردید تا اینکه به مخرج آن ر سیدیم و چشم ما بدریای سبز افتاد و صد ای برخورد امواج دریا بساحل بگوش ما رسید و من مشاهده کردم که روی آب یک ردیف خیک یکی بعد از دیگری بنظر میرسید.
ما دانستیم که آن خیکها عبارت از قسمتهای بر آمده یک مار بزرگ است که مرده و لاشه اش متعفن شده و سرش زیر آب رفته و دیده نمیشود.
آن وقت من و کاپتا دریافتیم شایعه مربوط به اینکه خدای کرت مرده است واقعیت دارد و آن مار بزرگ که
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
مدتی از مرگ آن میگذرد وگرنه متعفن نمیشد همان خدای سکنه کرت است که ویرا از نظر آدمیان پنهان میکردند و هر ماه یک دوشیزه جوان و باکره یا یک پسر جوان را که هنوز از عشق زنی برخوردار نگردیده وارد راهروهای تاریک میکردند که جانور مزبور آن را طعمه خود کند و ماهی یک انسان برای غذای جانور کافی بود.
دختران و پسران جوان در تاریکی ناگهان بکام مار میرفتند و قبل از اینکه بدانند چه بر آنها گذشته در شکم جانور جا میگرفتند.
و چون در خشکی جانوری باین بزرگی زندگی نمی کند مسلم است که این مار مخوف در دریا زندگی می نموده و بر اثر جریان آب و یا علت دیگر به ساحل جزیره کرت آمده و خرافه پرستان کرت به گمان اینکه وی خدای دریا میباشد راه مراجعت حیوان را بستند که پیوسته در کرت باشد.
آنگاه بر ای حرکت او آن دالان های پیچ در پیچ را بوجود آوردند و هر ماه یک پسر و دختر جوان را باو تقدیم کردند تا اینکه بر اثر گرسنگی نمیرد یا بفکر خروج از جایگاه خود نیفتد. ولی پس از اینکه مار مرد ناچار شدند اینطور جلوه بدهند که او زنده است و همچنان هر ماه یکدختر یا پسر را وارد خانه خدا مینمودند. اما چون دیگر مار بزرگ زنده نبود و نیست که جوانان را ببلعد باید دانست که با مینا چه کردند و پس از اینکه وی وارد خانه شد کجا رفت.
من که از ناامیدی از یافتن مینا نمیتوانستم خوددار ی کنم او را صدا میزدم و صد ای من در دهلیزهای آن جا میپیچید و تولید انعکاس میکرد. تا اینکه کاپتا با انگشت زمین را بمن نشان داد و گفت نگاه کن و من روی زمین لکه هائی از خون دیدم که بدریا منتهی میگردید و کاپتا گفت ارباب من بطوریکه میبینی این لکه ها به آب منتهی میشود و خوب است که دنبال آن را بگیریم و برویم.
وقتی کنار آب رسیدیم من دیدم که لاشه مینا کف دریا افتاده و بمناسبت زلال بودن آب لاشه اش بخوبی نمایان است و یک عده خرچنگ دریایی اطراف لاشه او را گرفته مشغول خوردن گوشتهایش هستند.
من فریاد زدم و بزانو درآمدم و اگر کاپتا در آنجا نبود منهم به مینا ملحق میشدم ولی کاپتا که میدید روز دمیده و ممکن است نگهبانان از خواب ناشی از تریاک بیدار شوند مرا براهنمائی نخی که گسترده بود از خانه خدای کرت بیرون آورد و وقتی خارج شدیم و بطرف معبد رفتیم دیدیم که هنوز نگهبانان معبد که شب قبل شراب مخلوط با تریاک ما را نوشیده بودند در خواب هستند.
کاپتا بدون اینکه نزدیک خانه خدا توقف و استراحت کنیم مرا به شهر برگردانید ولی من طوری بیخود بودم که در راه مانند اشخاص مست قدم بر میداشتم و کاپتا بمردم میگفت علت مستی من این است که در انتظار مراجعت مینا زیاد شراب نوشیده بیش از دیگران کنار خانه خدا توقف کرده ام و این عذر را همه می پذیرفتند بر ای اینکه میدانستند من خارجی هستم و نمی دانم که هیچکس از خانه خدا خارج نمی شود.
بعد از اینکه به مهمانخانه مراجعت کردیم من از فرط خشم و ناامیدی آشامیدنی زیاد نوشیدم و خوابیدم. ولی وقتی از خواب طولانی بیدار شدم متوجه گردیدم که نسبت به کاهن بزرگ که مینا را وارد خانه خدا کرد و بعد او را بقتل رسا نید زیرا غیر از وی کسی آنجا نبود که مینا را بقتل برساند خشم ندارم . زیرا کاهن بزرگ مجبور بود که مثل گذشته چنین جلوه دهد که خدا زنده است و باید دوشیزگان جوان نزد وی بروند و دوشیزگی خود را باو تقدیم کنند . بلکه من نسبت برسم و آئین سکنه کرت خشمگین بودم که چرا پسرها و دخترهای جوان را بکام مار برزگ میاندازند.
خواستم برخیزم و در خیابان های شهر براه بیفتم و بگویم ای مردم ابله این خدائی که شما میپرستید یک مار بود که مدتی است از مرگ او میگذرد و شما نباید موافقت کنید که پس از این جوانان شما را بخانه خدا ببرند زیرا آنان را بقتل میرسانند تا از خانه خدا مراجعت نکنند . ولی متوجه گردیدم که بیان حقیقت کاری است دشوار و مردم حاضر نیستند که حقیقت را بشنوند ولو بسود آنها باشد . و عقل مردم طوری با خرافات و موهومات انس گرفته که هر نظریه ابلهانه را میپذیرند ولی یک حقیقت عقلانی را قبول نمی کنند و قبل از اینکه من بتوانم مردم را بطرف خانه تاریک ببرم و لاشه مار بزرگ را به آنها نشان بدهم مرا بقتل خواهند
رسانید. و اگر مردم مرا بقتل نرسانند خدای دین کرت و کاهن بزرگ که از خرافه پرستی مردم استفاده شایانی میکنند مرا معدوم خواهند کرد.
خود را باین دلخوش مینمودم که اگر در دین سکنه کرت حقیقتی وجود داشته باشد نظر باینکه خدای کرت مرده است بزودی قدرت و سعادت سکنه کرت از بین خواهد رفت و یک بلای طبیعی یا حمله ملل دیگر کرت را نابود خواهد نمود و در کوچه های کرت و خیابانها خون جاری خواهد شد و صدها کشتی که در بندر کرت لنگر انداخته غرق خواهد گردید و پس از آن یک ملت وحشی که به کرت حمله نموده جای سکنه محلی را خواهد گرفت و وحشیان چون لیاقت ندارند از حمام ها و توالتهای قشنگ کرت استفاده کنند آنها را از بین خواهند برد و مانند بعضی از شهرها که من دیده ام کثافات همه جا را خواهد گرفت.
بعد بخود گفتم که خد ای کرت بمن مربوط نیست زیرا من در این کشور مردی بیگانه هستم و باید از اینجا بروم . و سرنوشت مینا و من هم بطوری که منجمین بابل میگویند از طرف ستارگان تعیین شده زیرا سرنوشت همه افراد را ستارگان تعیین کرده اند و جدال ما با قضا و قدر نمی تواند که احکام قضا را تغییر بدهد.
آنگاه بر ای اینکه بتوانم باز بخوابم از کاپتا شراب خواستم و لی غلامم بجای شراب برای من غذا آورد و من باو گفتم شراب میخواهم نه غذا و اگر برای من شراب نیاوری استخوان های تو را با عصا خواهم شکست . کاپتا ناگزیر شد که برود و برای من شراب بیاورد. از آن روز ببعد وقتی شراب می نوشیدم خود را آرام مییافتم و هنگامیکه در نوشیدن شراب افراط میکردم اشیاء را مضاعف میدیدم و بظاهر میدانستم که هر شیئی دو چیز است در صورتیکه یقین داشتم اینطور نیست.
یکروز خواستم در این خصوص با کاپتا صحبت کنم و باو بگویم هر حقیقتی اینطور است و انسان حقیقت را می بیند و در وجود آن تردید نمیکند در صورتیکه میداند آنچه بنظرش میرسد مجاز است.
ولی کاپتا حاضر نبود در این خصوص با من صحبت کند و بمن میگفت سینوهه تو استعداد نوشیدن شراب زیاد را نداری و من بیم دارم که تلف شوی و آنوقت تکلیف من در این کشور بیگانه چیست؟ چگونه لاشه تو را به طبس ببرم و به دارالممات بسپارم و بگویم که جسد ترا مومیایی کنند.
ولی با اینکه کاپتا مرا از نوشیدن شراب منع میکرد امروز من میدانم که اگر در آن ایام دیوانه نشدم و یا در صدد قتل کاهن بزرگ بر نیامدم برای این بود که آشامیدنی مرا دچار یک نوع حال رکود و سستی میکرد که پس از آن فقط مایل بودم که بخوابم . و اگر آشامیدنی نبود چون من پیوسته به مینا فکر میکردم یا دچار جنون میگردیدم یا اینکه مبادرت به قتل کاهن بزرگ مینمودم و مرا بقتل می رسانیدند.
چند بار به کاپتا گفتم که برود کاهن بزرگ را به مهمانخانه ای که من در آن سکونت داشتم بیاورد و هر دفعه غلام من از اجر ای امر استنکاف مینمود. بعد فهمیدم که عصا و کارد آهنین مرا پنهان کرده تا نتوانم او را مضروب کنم یا بقتل برسانم یا درصدد قتل خود برآیم.
یک روز وقتی از خواب بیدار شدم دیدم که کاپتا در گوشه اطاق نشسته مشغول گریستن میباشد.
کوزه آشام یدنی را برداشتم و جرعه ای نوشیدم و گفتم چرا گریه میکنی؟ مدتی بود که من با کاپتا صحبت نمیکردم ز یرا از قیافه حزن انگیز وی متاذی بودم و نمیخواستم صدایش را بشنوم ولی در آن روز وقتی گریه او را دیدم خواستم بپرسم چرا اشک می ریزد.
کاپتا گفت یک کشتی از بندر بطرف سوریه میرود و این آخرین کشتی میباشد که از اینجا عازم سوریه است و بعد از آن بر اثر طوفان ها ی فصل زمستان تا سال آ ینده از اینجا کشتی بسوریه نخواهد رفت . بانگ زدم برخیز و به بندر برو و سوار کشتی شو و براه بیفت و مرا از شر وجود منحوس خود آسوده کن و من دیگر نمی خواهم ترا ببینم.
کاپتا گفت سینوهه با اینکه پیش بینی میکنم که بعد از این حرف تو استخوا ن های مرا درهم خواهی شکست باز بتو میگویم که من نیز از این زندگی تو که شبیه بزندگی پشه های اطراف خم شراب است خسته شده ام و شرابخواری و مستی دائمی تو مرا طوری متنفر کرده که دیگر شراب در دهان من مزه ندارد و من که یگانه آرزو و دلخوشی ام نوشیدن شراب بود شراب نمی نوشم . سینوهه هر وقت صحبت از دانش میشود تو بر خود میبالی که در مدرسه دارالحیات تحصیل کرده ای و دانشمند می باشی و هزارها مرده را دیده ای یا بدست خود کالبد اموات را شکافتی و هنوز نمیدانی آن کس که مرد از بین رفته و دیگر زنده نخواهد شد . و تو هرگاه هر روز ده سبو شراب بنو شی و هر گاه از بام تا شام شیون کنی زنی که برای وی این زندگی را پیش گرفته ای زنده نخواهد شد و تو وی را نخواهی دید. و تنها نتیجه ای که عاید تو می شود این است که تو نیز بوی ملحق خواهی گردید.
تو با اینکه جوان هستی اکنون بر اثر نوشیدن شراب طوری دستت بلرزه افتاده که نمی توانی یک سر را سوراخ کنی و یک شکم را بشکافی و دندانی را از دهان کسی بیرون بیاوری و هر چه زر و سیم داشتی در بهای شراب پرداخت ی یعنی دور ریختی و من وقتی بدوا د یدم که تو مثل یک سبو که قعر ندارد شراب مینوشی خوشوقت شدم زیرا متوجه گردیدم که هم پیاله پیدا کرده ام و حتی در دکه های بندر میگفتم اربابی دارم که در راه شراب هر چه زر و سیم دارد از دست میدهد ولی وقتی متوجه شدم که هر بامداد وقتی تو از خواب بیدار میشوی طوری شروع به نوشیدن شراب میکنی که گوئی آن روز آخرین روز زندگی تو میباشد بوحشت افتادم و جگرم بحال تو سوخت و من میدانستم اگر تو بمیری من میتوانم به ازمیر مراجعت کنم و طبق شرحی که بر ای من نوشتی ای زر و سیم تو را از شرکتهای بحر پیمائی بگیرم و خانه تو را تصرف کنم و هیچ یک از این اعمال دزدی نیست زیرا تو خود آنها را بمن بخشیدی ولی نمیتوانم ببینم که تو بر اثر نوشیدن شراب از بین بروی و علم و حذاقت تو که سرچشمه زر و سیم است خشک شود.
اوه.... ارباب عز یز من ... بخدایان سوگند با اینکه تو بمن دشنام میدهی و گاهی با عصا مرا مضروب مینمائی من تو را دوست میدارم و نمی توانم بدون تو زندگی نمایم و این دوستی برای زر و سیم و خانه و غذا نیست چون گفتم نفع من در این است که تو بمیری و من در ازمیر فلزات و خانه تو را تصرف کنم ولی چون تو را دوست میدارم نمی خواهم که ارباب عزیزم بر اثر افراص در شرب شراب و فکر کردن بیهوده بر مرده ای که زنده نخواهد شد زندگی را بدرود بگوید.
حرفهای کاپتا در من بسیار اثر کرد زیرا همانطور که وی میگفت مشاهده نمودم که دستهایم میلرزد و ادامه نوشیدن شراب مرا تلف خواهد کرد و فکر کردم که بر اثر ادامه نوشیدن شراب تمام علومی که من در مصر و سوریه و بابل و جاهای دیگر فرا گرفته ام بی ثمر خواهد گردید زیرا من خواهم مرد و نخواهم توانست که از علوم مزبور استفاده کنم.
فهمیدم که افراط در هر چیز حتی در شادی و خوشی زیان دارد و دیوانگی است ولی نخواستم به کاپتا بگویم که حرف وی در من اثر کرده تا اینکه غلامم مغرور نشود و چنین بیان کردم صحبت تو در گوش من مانند وزوز مگس است و من حرف تو را نمی پسندم ولی چند روز میباشد که خود من تصمیم گرفته ام که دیگر شراب نیاشامم زیرا نوشیدن شراب دستم را برعشه در آورده و پیوسته خویش را کسل میبینم. لذا از امروز شراب نخواهم نوشید و چون دیگر نمیخواهم در کرت بمانم همین امروز از این جا مراجعت میکنیم. برو و وسائل بازگشت ما را از اینجا فراهم کن.
وقتی کاپتا این حرف را شنید از شادی مانند کودکان به جست و خیز در آمد و بعد از اطاق بیرون رفت که وسائل مراجعت ما را فراهم کند.
همان روز ما به کشتی منتقل شدیم و پاروزنان برای خروج کشتی از بندر از بین صدها کشتی بزرگ و کوچک پاروها را بحرکت در آوردند و پس از اینکه بدریا رسیدیم ناخدای کشتی برای خدای دریا قربانی کرد و آنوقت شراع بر افراشتند و کشتی بر اثر فشار باد روی آب خم شد و صدای برخورد امواج به تنه کشتی بگوش رسید.
کشتی ما راه مشرق یعنی راه سوریه را پیش گرفت و آنگاه جزیره کرت مثل منظره یک رویا که بعد از بیدار شدن انسان از خواب ناپدید میشود از نظر ما ناپدید گردید و غیر از وسعت دریا چیزی اطراف ما باقی نماند.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

فصل بیست و پنجم

بدین ترتیب بعد از سه سال که در بابل و هاتی و کرت بودم به ازمیر واقع در سوریه مراجعت کرد م . ولی این سه سال درس زندگی مرا که قبل از آن یک خام بودم پخته کرد.
باد دریا و تلاطم امواج و مستی شراب و فکر اندیشه های گذشته را از یادم برد . و وقتی بدیوار کشتی تکی همی دادم و امواج را می نگریستم قیافه و اندام مینا مثل یک رویای شیرین که آنقدر قشنگ است که میدانم هرگز در بیداری آن را نخواهم دید در نظرم جلوه میکرد.
من خوشوقت بودم که مینا و رقص او ر ا مقابل گاوهای نر دیدم و نیز راضی بودم که مشاهده کردم او را در خانه خد ای کرت بقتل رسانیدند. چون تجربه ای دیگر بدست آوردم.
نمیخواهم بگو یم که مرگ مینا مرا شادمان کرد یا اینکه آرزوی مرگ او را داشتم بلکه میخواهم بگویم آشنائی با آن دختر که سبب گردید من بجزیره کرت بروم و مشاهده حمام ها و توالت های آنجا و رسوم و آداب سکنه و اعتقادی که به خدای خود داشتند در صورت ی که او را ندیده بودند و فداکاری حیرت آور آنها در راه همان خدا که غیر از یک مار بزرگ دریائی نبود سبب شد که من تجربه هائی بیاموزم که در غیر آن صورت نصیب من نمیگردید.
انسان تا عملی جدید را در نیافته خود را کامل میداند و لی بعد از این که دانست غیر از معلومات و اطلاعات او در جهان علم ها و اطلاعات دیگر هست به نقصان و حقارت خود پی میبرد. و بهمین جهت است که افراد بی علم و بی اطلاع بسیار مغرور میشوند زیرا تصور میکنند همه چیز میدانند و در جهان بهتر و بزرگتر از آنها وجود ندارد و بهمین جهت است که هر وقت مشاهده میکنیم که مردی یا زنی نخوت دارد و با دیده حقارت نظر به ما میاندازد باید بدانیم که وی نادان و احمق است و چون چیزی نمیداند و تجربه ای نیاموخته خویش را برتر از دیگران می پندارد.
وقتی وارد ازمیر شدم دیدم که خانه من همانجا که بود هست ولی دزدان هر چه در خانه وجود داشت برده اند . و همسایگان از غیبت ما استفاده کرده حیاط را مبدل به مزبله کرده بودند و موشهای بزرگ در خانه ما میدویدند.
همسایه ها وقتی مرا دیدند ابراز نفرت کردند وشنیدم که میگفتند او مصری است و تمام بدبختیهای ما از مصر میباشد. و من از نفرت همسایه ها حیرت کردم و در مهمانخانه منزل نمودم تا این که کاپتا چند کارگر اجیر کند و خانه ما را تمیز نماید.
وقتی من وارد ازمیر شدم از سیم و زر چیزی نداشتم و چون مدت سه سال غیبت کرده بودم با تردید و وحشت بطرف شرکتهای بحرپیمائی رفتم زیرا امیدوار نبودم که آنها زر و سیم مرا که در آن شرکتها بکار انداخته بودم بدهند ولی صاحبان شرکتهای بحرپیمائی بی درنگ سرما یه مرا با سود آن مسترد کردند و معلوم شد در ظرف سه سال که من نبودم با اینکه چند کشتی غرق شده باز زر و سیم من زیادتر از سابق شده است.
یکی از روسای شرکت بحرپیمائی مرا به خانه خود دعوت کرد و گفت سینوهه با اینکه ما تو را دوست میداریم زیرا می دانیم که طبیبی لایق هستی و میتوانی که بیماران ما را معالجه کنی باید بتو بگوئیم که ملت سوریه از مصریها بسیار نفرت دارد زیرا مالیاتی که فرعون از ما میگیرد خیلی زیاد است . و چند مرتبه مصریها را در خیابان سنگسار کردند و بخانه مصری ها لاشه سگ و گربه انداخته اند و بهمین جهت با اینکه ما تو را دوست میداریم این موضوع را بتو گفتیم تا اینکه مواظب خود باشی و بدانی که در ازمیر چگونه رفتار کنی.
من از این حرف حیرت کردم ز یرا سه سال قبل وقتی از ازمیر میرفتم مردم با مصریها دوست بودند و از رسوم و آداب مصریها تقلید میکردند همانگونه که ما هم در طبس پایتخت مصر از آداب و رسوم سکنه سوریه تقلید میکردیم. ولی کاپتا گفته میزبان مرا تائید کرد و وقتی از خانه رئیس شرکت بحرپیمائی بخانه مراجعت نمودم گفت بنظرم ارواح موذی در کالبد سریانی ها حلول کرده برای اینکه دیوانه شده اند و دیگر میل ندارند که بزبان مصری صحبت کنند و من امروز بر ای اینکه عطش خود را فرو بنشانم
وارد یک دکه شدم که یک سبو آبجو بنوشم ولی بمحض اینکه مشتریهای دکه فهمیدند که من مصری هستم مرا بیرون کردند و اطفال بدنبالم سنگ و فضلۀ الاغ پرتاب نمودند و من که متوجه شدم مصریها در ازمیر مورد تنفر هستند به دکه ای د یگر رفتم ولی این مرتبه یک کلمه حرف نزدم و یک نی برداشتم و در سبوئی فرو کردم ونوشیدم. (گفتیم تمام مندرجات این کتاب که مربوط بوضع زندگی و رسوم و معتقدات ملل قدیم است جنبۀ تاریخی دارد و افسانه نیست و شما در اینجا میخوانید که کاپتا برای اینکه آشامیدنی بنوشد یک نی برداشت و در سبو فرو کرد و نوشید و این موضوع هم جنبه تاریخی دارد . ما تصور میکنیم که نوشیدن شربت بوسیله ساقه مجوف گندم یا برنج یا نی یک مد جدید است که از اروپا به شرق سرایت کرده در صورتیکه اینگونه نوشیدن چهار هزار سال قبل از این در شرق متداول بود و از مشرق زمین به اروپا سرایت کرده است ).
بعد غلام من گفت ولی در زحمت بود م ز یرا وقتی من آبجو مینوشم و خود را بین عده ای می بینم باید زبان را بکار بیندازم و حرف بزنم و نگاه داشتن زبان برای من تولید زحمت می نماید. ولیکن با اینکه سر را فرود آورده، بوسیله نی آبجوی خویش را می نوشیدم می شنیدم که مردم به فرعون مصر و مصریها بد میگویند و اظهار میکنند که ازمیر در گذشته شهری بود آزاد که مالیات نمی پرداخت ولی امروز تمام مردم این شهر باید به فرعون مالیات بدهند و فرزندان ما از طفولیت غلام فرعون مصر میشوند.
من جرات نکردم که به آنها بگویم که فرعون مصر برای خیر و صلاح مردم ازمیر آنجا را تحت حمایت و قیمومت خود قرار داده است و در گذشته که فرعون ازمیر را تحت القیمومه نکرده بود در تمام سال سکنه سوریه با هم نزاع داشتند و مانند یکعده گربه بودند که آنها را در یک کیسه جا داده باشند و نتوانند بگریزند و مجبورند که با هم نزاع نمایند.. و میگویندکه اگر سلاطینی که در سوریه هستند متحد شوند قدرتی بوجود میآید که فرعون قادر به مبارزه با آن نیست ولی آیا می توان قبول کرد که روزی سلاطین سوریه بتوانند با یکدیگر متحد شوند؟ البته نه. من که نمیتوانستم بآنها پاسخ بگویم و قدرت شنیدن این سخنان را نداشتم بسرعت آبجوی خود را نوشیدم و از دکه بیرون رفتم.
بعد از این که اظهارات کاپتا را شنیدم لباس سریانی در برکردم و از منزل بیرون رفتم و متوجه شدم که غلامم درست میگوید و مردم طوری در خیابانها نسبت به مصریها ابراز خشم میکنند که مصریان مجبورند که با نگهبان حرکت نمایند.
معهذا مردم بطرف آنها میوه و ماهی گندیده پرتاب میکردند و لی کسی بمن توجه نداشت زیرا من دارای لباس سریانی بودم. گوش فرا دادم که بدانم شکایت مردم از چیست و شنیدم که همه از مالیاتی که فرعون از سوریه میگیرد شکایت دارند.
ولی غافل از این هستند که فرعون یک قسمت از مالیات مزبور را صرف اداره امور خود سوریه میکند
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
وانگهی اگر گندم مصر نباشد و از آنجا گندم به ازمیر و سایر شهرهای ساحلی سوریه نرسد مردم از گرسنگی خواهند مرد.
با این که میدانستم که مردم نسبت به مصریها بدبین هستند مطب خویش را در خانه خود گشودم و عدهای از بیماران بمن مراجعه کردند . زیرا وقتی کسی بیمار میشود و دچار درد میگردد به ملیت طبیب کار ندارد و در عوض میخواهد بداند که آیا پزشک حاذق هست یا نه و میتواند او را معالجه کند یا خیر؟ و لی بعضی از بیماران زبان به شکایت می گشودند و می گفتند که مصر امروز مانند زالو شده و از مکیدن خون ما فربه میشود در صورتی که ما سال به سال فقیرتر میگردیم. و عنوان مصر برای گرفتن ما لیات این است که در شهرهای ما ساخلو نگاه داشته تا این که امنیت را حفظ کند و حال آنکه بدون حضور قوای مصر
می توانیم که امنیت خود را حفظ نمائیم. یکی از اهانت های بزرگ که بما میشود این است که ما نمیتوانیم قلاع و برج های نظامی خود را مرمت کنیم و قلاع جدید بسازیم در صورتی که هزینه مرمت و احداث قلاع جدید را خود متحمل می شویم .اگر مصر از ما مالیات نمیگرفت ما ملتی مرفه و سعادتمند میشدیم ولی مصر مانند افواج ملخ روی سوریه افتاده و فرعون شما قصد دارد که خدای خود را بر ما تحمیل نماید در صورتی که ما خواهان خدای او نیستیم و خدای خودمان را می پرستیم.
من گفتم مصر از این جهت مانع از این میشود که شما قلاع خود را مرمت کنید و قلاع جدید بسازید که میداند این استحکامات را در قبال مصر بوجود میآوردید و قصد دارید که روزی با مصر بجنگید. شما میگوئید که در گذشته آزاد بودید ولی فراموش کرده اید که قبل از این که فرعون مصر سوریه را تحت قیمومت قرار بدهد شما پیوسته با هم می جنگیدید و سلاطین شما که در هر ولایت استقلال دارند هرچه میخواستند با شما میکردند و غنی و فقیر از ظلم آنها نالان بودید و لی امروز قوانین مصر حامی شماست و مانع از این میشود که سلاطین سوریه بشما ظلم کنند و غنی و فقیر تحت حمایت قوانین مصری هستند.
بیماران من میگفتند ظلم سلاطین سوریه تهمتی است که مصریها جعل کرده اند تا این که ما را وادارند که آزادی گذشته خویش را فراموش نما ئیم و غلام مصر شویم. ولی بفرض این که سلاطین ما ظالم باشند باز پادشاه ما بودند و هستند و ما ظلم آنها را بر ظلم اجنبی ترجیح میدهیم لیکن امروز همه غلام فرعون مصر شده ایم و او نسبت به ما ظلم میکند بدون اینکه از ما باشد.
گفتم من در بدن شما داغ غلامان را نمی بینم و شما آزاد هستید و از گذشته فربه تر شده اید و این فربهی نشان میدهد که بهتر زندگی می نمائید. اگر شما مثل گذشته بودید و قانون مصر از شما حمایت نمیکرد دایم کشتی های یکدیگر را میدزدیدید و درختان هم را قطع میکردید و یک مسافر در جاده های سوریه امنیت نداشت . ولی امروز کسی سفاین شما را بسرقت نمیبرد و اشرار میوه شما را قطع نمی نماید و می توانید بدون خطر از هر نقطه سوریه به نقطه دیگر بروید.
لیکن سریانی ها دلیل مرا نمی پذیرفتند و بعد از اینکه معالجه میشدند هدیه خود را با اکراه مقابل من می نهادند و هنگام رفتن می گفتند تو با این که لباس سریانی در برداری یک مصری هستی. و هر مصری در هر نقطه که زند گی کند ستمگر است و مصری خوب وجود ندارد مگر آن که مرده باشد.
بر اثر این نفرت عمومی که مردم نسبت به مصریها داشتند من متوجه شدم که نمیتوانم در ازمیر زندگی نمایم.
زیرا بفرض این که مردم درصدد قتل من بر نمیامدند نفرت آنها زندگی را بر من تلخ میکرد و بدان میمانست که مردی در خانه ای میهمان باشد ولی میزبان از او متنفر است که در این صورت از سکونت در ان منزل سخت بیزار خواهد شد.
من مطالبا ت خود را در ازمیر وصول کردم و عازم مراجعت بمصر شدم زیرا پس از چند سال که در کشورهای بیگانه بسر میبردم مجبور بودم که بمصر برگردم و گزارش ماموریت خود را به هورم هب فرمانده ارتش مصر که مرا مکلف کرده بود که از وضع نظامی سلاطین و ملل دیگر اطلاع نمایم بدهم.
یک روز بامداد مردم وقتی در ازمیر از خواب بیدار شدند متوجه گردیدند که شب قبل یک سرباز مصری را سربریده اند. مردم ازاین واقعه طوری از خشم فرعون بوحشت در آمدند که بخانه های خود رفتند و درها را بستند و از منازل خارج نشدند . این حادثه سبب گرد ید که جوش و خروش مردم علیه فرعون و مصریها تسکین یافت و لی من میدانستم که اسکان مزبور موقتی است و پس از آن غضب مردم علیه مصریها شدت پیدا میکند.
همینطور هم شد و قاتل سرباز مصری بدست نیامد و بعد از سه روز مردم از خانه ها خارج شدند و اینمرتبه طوری نسبت به مصریها خشمگین بودند که هیچ مصری جرئت نمیکرد که بدون سلاح از خانه خارج و وارد خیابان شود. من چون لباس سریانی داشتم بدون بیم از منزل خارج میشدم و بعضی از شبها به معبد ایشتار میرفتم تا اینکه تفریح کنم زیرا پس از مراجعت به ازمیر احساس تشنگی میکردم و مانند یکمرد تشنه که نمیداند چاهی که از آن آب می نوشد بکه تعلق دارد من هم میخواستم بنوشم.
یکشب که از معبد ایشتار مراجعت میکردم به عده ای از سریانی ها برخوردم و یکی از آنها گفت بنظرم اینمرد مصری است و اگر مصری باشد ما باید او را تادیب کنیم تا این که دیگر به معبد ما نرود زیرا ما نباید این ننگ را تحمل نمائیم که مردی که ختنه شده با دختران ما تفریح کند.
آنگاه بمن نزدیک شدند و گفتند که ما قصد داریم تو را مورد معاینه قرار بدهیم که بدانیم مصری هستی یا نه؟ زیرا مرد ی که ختنه شده نباید با دختران ما تفریح کند.
گفتم دختران باکره شما فقط اسمی بدون مسمی دارند و باکره نیستند و وقتی خود آنها نسبت به مسئله ختنه سهل انگار می باشند شما برای چه ایراد میگیرید.
سریانی ها وقتی جواب مرا شنیدند به غضب در آمدند و به من حمله ور شدند و مرا بزمین انداختند و سرم را بر زمین کوبیدند بطوری که با خود گفتم آخرین لحظه عمر من فرا رسیده است.
ولی ناگهان یکی از آنها گفت آ ه ... اینمرد سینوهه ابن الحمار است و از دوستان سلاطین سور یه میباشد. دیگران که این گفته را شنیدند مرا رها کردند و دامن لباسها را روی صورت کشیدند که من آنها را نبینم و نشناسم و فریاد زنان گریختند و من توانستم از جا برخیزم و بخانه مراجعت کنم
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

فصل بیست و ششم

دو روز بعد که من مشغول تدارک وسائل مراجعت بمصر بودم ولی هنوز بیماران را مداوا میکردم یکمرد سوار بر اسب که با سرعتی چون باد میآمد مقابل خانه ام توقف کرد . و در مصر و سوریه اسب سواری متداول نیست زیرا اسب جانوری است سرکش و نافرمان و بزرگ که وقتی کسی سوارش میشود دو دست را بلند میکند و سوار را بزمین میاندازد . و بهمین جهت در مصر و سوریه مردم پیوسته سوار الاغ که جانوری بی آزار و مطیع است می شوند و حتی ارابه های جنگی را هم به الاغ می بندند.
وقتی اسب را بارابه جنگی میبندند خطرناک تر میشود و طوری بهیجان میآ ید که میگریزد و ارابه را درهم میشکند و راکبین ارابه را بقتل می رساند.
راندن ارابه هائی که اسب به آن بسته شده مهارت زیاد لازم دارد و باید یک نفر همواره بر پشت اسب بنشیند و انگشت خود را درون بینی اسب بکند تا اینکه اسب رام گردد . (در زمان سینوهه هنوز دهانه اسب اختراع نشده بود که بدان وسیله این جانور را رام کنند و انگشت را وارد سوراخ بینی اش میکردند و او را مطیع مینمودند ).
وقتی من نظر بمردی که سوار بر اسب بود انداختم از لباسش فهمیدم که جزو سکنه مناطق کوهستانی سوریه است و بعید نبود که راهزن باشد زیرا اسب مرکوب راهزنان یا سکنه نقاط کوهستانی است.
آنمرد بانگ زد سینوهه ابن الحمار من از راه دور و از کشور آمورو میآ یم و پادشاه این کشور که تو را میشناسد دارای فرزندی است که بیمار گردیده و طوری از بیماری فرزند خود بخشم در آمده که مانند شیر درنده گردیده و هیچکس جرئت نمی نماید که باو نزدیک شود . و زود جعبه و سائل طبی خود را بردار و براه بیفت و با من بیا تا بکشور آمورو برویم و تو پسر پادشاه ما را معالجه کن و هرگاه تاخیر نمائی با این کارد سرت را از پیکر جدا خواهم کرد و سر بی تنه ات روی زمین خواهد غلطید.
گفتم اگر تو سر مرا از پیکر جدا نمائی پسر پادشاه تو معالجه نخواهد شد زیرا اگر سر من وصل به تنه نباشد دستهایم نمی تواند پسر پادشاه تو را معالجه کند و من برای آمدن و معالجه پسر پادشاه تو آماده هستم و لی نه از آن جهت که از تهدید تو ترسیدم بلکه چون پادشاه آمورو دوست من است من باید پسر او را معالجه نمایم.
پادشاه آمورو همان بود که من در چند سال قبل که در سوریه بودم دندان های او را معالجه کردم . و وی خواهان کنیز زیبای من شد و خواست که او را از من خریداری کند ولی من بطوری که گفتم کنیزم را بوی نفروختم بلکه هدیه کردم.
به کاپتا گفتم که برود و برای من یک تخت روان کرایه کند و بیاورد و پس از اینکه تخت روان را آورد باتفاق اسب سوار براه افتادیم تا اینکه از جلگه عبور کردیم و به منطقه کوهستانی رسیدیم.
در آنجا مرا از تخت روان فرود آورد و سوار یک ارابه جنگی کرد و اسب هائی که تصور می نمایم وحشی بودند ارابه را طوری بحرکت در آوردند که من می ترسیدم که ارابه مثل زورق خدای آمون در آسمان بپرواز درآید. من از فرط وحشت فریاد میزدم ولی راننده ارابه بدون توجه به بیم من بسرعت میرفت. بعد از مدتی که آنطور راه پیمودیم ارابه توقف کرد.
من خوشوقت شدم زیرا تصور کردم که سفر بپایان رسیده و لی مرا از آن ارابه فرود آوردند و سوار ارابه جنگی دیگر که اسبهای تازه نفس داشت کردند و باز ارابه با نیروی اسب های زورمند و وحشی به راه افتاد . و من فریاد میزدم و میگفتم آهسته برانید و هر دفعه که سرعت ارابه قدری کم میشد که من می توانستم که دست را از د یوار آن بردارم پشت راننده را بباد مشت می گرفتم. ولی او بدون اینکه اعتنائی بمن بکند و بگوید برای چه باو مشت می زنم براه ادامه میداد.
من هنوز نمی دانم چطور در آن جاده های کوهستانی در حالیکه اسبها ی سرکش ارابه های ما را می بردند ارابه واژگون نشد و درهم نشکست و مرا بقتل نرساند.
قبل از اینکه خورشید بافق مغرب نزدیک شود در منطقه کوهستانی بشهری دارای حصار تازه ساز رسیدیم و دروازه بسته بود.
ولی تا ما را دیدند دروازه را گشودند و ارابه ما با همان سرعت که از جاده های کوهستانی عبور میکرد از خیابانهای شهر گذشت و در راه عد های از مردها و زنها زنبیل های پر از میوه را رها کردند و از بیم ارابه گریختند و کوزه های پر از آب افتاد و شکست.
وقتی ارابه مقابل کاخ پادشاه آمورو توقف کرد و مرا از ارابه فرود آوردند طوری اعضا ی بدنم کوفته بود که نمی توانستم راه بروم و غلامان مرا روی دست بدرون کاخ بردند . و در هشتی کاخ دهها نوع اسلحه و دم شیر و پرهای پرنده را بدیوارها نصب کرده بودند و
تا من وارد شدم پادشاه آمورو مانند فیلی که بدست شکارچی مجروح شود و بطرف او حمله کند بسوی من حمله ور گردید.
من دیدم لباس او پاره شده و خاکستر بر سر ر یخته است و فریاد زد ای راهزنان چرا دیر آمدید؟ آیا از روی عمد تاخیر کرد ید تا پسر من از بیماری بمیرد.
طوری پادشاه آمورو خشمگین بود که روبان طلائی وی که اطراف ریش مجعدش بسته بودند باز شد ولی راننده ارابه گفت امروز ما طوری با سرعت از کوهستان عبور کردیم که پرندگان بپای ما نمیرسیدند و تو باید از اینمرد که یک طبیب مصری است ممنون باشی زیرا هر دفعه که ما آهسته حرکت میکردیم او با ضربات مشت ما را وادار به تسریع میکرد و طوری فریاد میزد که اسبهای ما رم میکردند و ارابه را بر میداشتند و هیچ یک از پدران ما بخاطر ندارند که فاصله بین ازمیر و آمورو در اینمدت کم پیموده شده باشد.
آنوقت پادشاه آمورو مرا در بر گرفت و بوسید و گریست و گفت سینوهه تو باید پسرم را معالجه کنی و من سلامتی پسرم را از تو میخواهم.
گفتم اول اجازه بده که من پسر تو را ببینم و بدانم که بیماری او چیست تا بعد او را معالجه کنم.
پادشاه آمورو مرا با خود به اطا قی برد که من دیدم در آن یک منقل بزرگ پر از آتش نهاده اند و طفلی در گاهواره ای دراز کشیده ولی طور ی او را با پارچه های پشمی پیچیده اند که رنگ کودک کبود شده و عرق از سر و صورت او فرو میریزد و فریاد میزند و من بمحض اینکه طفل را دیدم متوجه شدم که هیچ مرض خطرناک که سبب مرگ شود ندارد زیرا اگر طفل مردنی بود آنطور بشدت فریاد نمیزد. نظری باطراف انداختم و دیدم زنی فربه و سفید بر کف اطاق نشسته و گریه کنان سر را بزمین میزند و شناختم که وی همان کنیز سفید پوست است که من او را به پادشاه آمورو دادم.
چند زن د یگر هم اطراف اطاق بودند و آنها نیز می گریستند و من دیدم که صورت بعضی از آنها مجروح است و بعد فهمیدم که پادشاه آمورو آنها را کتک زده زیرا نمی توانستند که وسیله تسکین پسر او را فراهم نمایند.
من به پادشاه آمورو گفتم این قدر بی تابی نکن بر ای اینکه فرزند تو نخواهد مرد و لی من قبل از اینکه شروع بمعالجه فرزند تو بکنم باید که خود را تطهیر نمایم و قبل از هر کار این منقل آتشزا را از این جا بیرون ببرید.
مادر طفل که در گذشته کنیز من بود سر برداشت و گفت اگر منقل را از این جا ببرند بچه سرما خواهد خورد . گفتم نه ... بچه در این هوای تابستان سرما نمی خورد منقل را از این جا بیرون ببرید و اگر سرما خورد من مسئول خواهم بود.
زن مرا شناخت و تبسم کرد و گفت آ ه ... سینوهه... این تو هستی... وقتی وارد شدی من تو را نشناختم زیرا دیدم که لباس سریانی در برداری. گفتم طوری من با سرعت برای معالجه این طفل براه افتادم که نتوانستم لباس سریانی خود را عوض کنم و لباس مصری بپوشم.
پادشاه آمورو در حالیکه هنوز اشک در چشم داشت گفت سینوهه پسر من سه روز است که غذا نمی خورد و هر چه میخورد بر میگرداند و طوری فریاد میزند و ناله میکند که من نمیتوانم یک لحظه آرام بگیرم
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
گفتم این دایه ها و غلامان را از این اطاق بیرون کنید زیرا یک انسان سالم هم اگر این همه جمعیت اطرافش فریاد بزنند و ناله کنند مریض خواهد شد تا چه رسد به یک طفل.
پادشاه آمورو امر کرد که آنها از اطاق بیرون بروند و آنگاه من خود را شستم و پس از اینکه دانستم که مطهر گردیده ام گفتم پنجره های اطاق را بگشایند و خود نیز پارچه های پشمی را از اطراف بدن طفل گشودم.
کودک که تا آنموقع فریاد میزد و ناله میکرد آرام گرفت و پاهای فربه خود را تکان داد و من دیدم که طفل با وجود خردسا لی مانند پدرش موهائی سیاه و انبوه دارد . قدری طفل را نگریستم که بدانم بیماری او چیست و یکمرتبه بیاد دهان کودک افتادم و دهانش را گشودم و دیدم که یک دندان کوچک از لثه بچه روئیده است و متوجه گردیدم که بیماری طفل علتی غیر از روئیدن دندان ندارد.
پادشاه آمورو را فرا خواندم و دندان طفل را باو نشان دادم و گفتم نگاه کن تو بر ای همین واقعه بدون اهمیت معروفترین پزشک سوریه را با اسبهای وحشی باینجا آوردی و پنجاه بار در جاده های کوهستانی او را در معرض خطر مرگ قرار دادی در صورتیکه هر کس که قدری تجربه دارد میفهمد که وقتی دندان طفل میروید کودک اظهار بی تابی میکند و بعید نیست که مبتلا به تب گردد .
ولی تب مزبور بی خطر است و اما اینکه فرزند تو استفراغ کرده نا شی از مصلحت طبیعت بوده زیرا تو و مادرش و دایه ها بی انقطاع شیر چرب را وارد شکم این بچه کردید و بچه که نمی توانست آنهمه شیر را تحمل نماید آنها را بر گردا نید. اینک بمادرش بگو هنگامیکه پستان در دهان کودک میگذارد متوجه باشد زیرا ممکن است که طفل پستان او را با دندان خود مجروح کند.
دهان کودک را مقابل پادشاه آمورو گشودم و دندان طفل را بوی نشان دادم و او پس از اینکه بعلت بیماری بچه پی برد و دانست که مرض کودک خطر ندارد در اطاق برقص در آمد و مادرش گفت هرگز دندانی به آن قشنگی در دهان یک طفل ندیده است.
ولی وقتیکه خواست که طفل را دوباره در پارچه های پشمی بپیچد من ممانعت کردم و گفتم یک جامه از کتان بر ای پوشش او کافی است.
پادشاه آمورو از اینکه مرا برای یک عارضه بدون اهمیت از ازمیر آورده هیچ ناراحت نبود و امر کرد که بزرگان دربار و دوستان او بیایند و دندان کودکش را ببینند و آنها یکمرتبه بداخل اطاق هجوم آوردند و همه میخواستند که انگشتهای کلفت و خاک آلود و کثیف خود را وارد دهان طفل نمایند و دندانش را لمس کنند.
ولی من بپادشاه گفتم که آنها را دور نماید وگرنه کودکش براستی ناخوش خواهد شد.
بعد از اینکه درباریان و دوستان رفتند پادشاه آمورو گفت که این بچه از پلک چشم من عزیزتر و از تمام چیزهائیکه من دارم گرانبهاتر است و اینک چند شب میباشد که من کنار گاهواره او نخوابیده ام زیرا میترسیدم که فرزند من بمیرد و بعد از من کسی نباشد که بجای من در کشور آمورو سلطنت کند.
سپس دستش را بر سر من نهاد و گفت سینوهه تو نمیدانی که من بمناسبت اینکه تو این بار سنگین را از روی سینه من برداشتی چقدر نسبت بتو حق شناس هستم بعد طفلش را بمن نشان داد و اظهار کرد که کشورهای متعدد را دیده ای آیا هرگز مشاهده کردی که طفلی در این سن این قدر زیبا باشد و موهای انبوه پسرم به یال شیر شباهت دارد و شکم فربه او شبیه بیک بشکه کوچک میباشد و دست و پای فربه او نشان میدهد که در آینده مثل من قوی و پر زور خواهد شد.
شب فرا رسیده هوا تاریک شده چراغها را افروخته بودند و من که بر اثر آن مسافرت سریع و مشکل احتیاج به استراحت داشتم نمی توانستم صحبت پادشاه را بشنوم و باو گفتم امروز از صبح تا نزد یک غروب من درون ارابه ها ی جنگی تو روی جاده های کوهستانی با سرعت باد مشغول حرکت بودم و اکنون از فرط کوفتگی تمام اعضای بدنم درد میکند و باید غذا بخورم و استراحت نمایم.
ولی تو بجای اینکه بمن غذا بدهی و بگوئی خوابگاهی جهت من آماده کنند بی انقطاع حرف میزنی. پادشاه آمورو خندید و گفت من هم چند روز بود که از فرط اندوه نمیتوانستم غذا بخورم ولی امشب قادرم که جبران مافات را بنمایم.
سپس امر کرد که بر ای ما غذا بیاورند و غلامان او برای ما گوسفند و بره بریان و نان آوردند و بعد از این که غذا خوردم حس کردم که خستگی ام کمتر شد.
من چند روز نزد پادشاه آمورو ماندم و وی هدایا گرانبها از زر و سیم بمن داد و متوجه گردیدم که وی نسبت به دفعه قبل که من او را دیدم ثروتمندتر شده است .از او پرسیدم که ثروت خود را از کجا آورده زیرا دفعه پیش که او را دیدم آن اندازه توانگر نبود جواب داد سینوهه زنی که تو بمن دادی دارای اقبال بود و سبب گردید که من ثروتمند شوم.
در آن چند روز که من نزد پادشاه آمورو بودم زن سوگلی او یعنی کنیزی که من باو دادم از من بخوبی پذیرائی کرد و من دریافت که وی با اینکه خیلی فربه شده باز میکوشد که فربه تر باشد.
زیرا در کشور آمور و برخلاف کشور مصر مردها زنهای فربه را دوست میدارند و هرچه زن فربه تر باشد بیشتر مورد پسند قرار میگیرند بهمین جهت در آن کشور همه حتی کودکان آوازهائی میخواندند که در آن از زیبائی آن زن وصف میشد و من می شنیدم که آوازهای مزبور یک نواخت است و چند کلمه را ده ها مرتبه تکرار مینماید و از تکرار یکنواخت خسته نمی شوند.
پادشاه آمورو زنهای دیگر هم داشت که دختران روسای قبایل بودند و لی فقط برای ابراز وفاداری بمنازل آنها میرفت و بمن گفت که از تفریح کردن با آنها لذت نمیبرد ولی چون آنها دختران روسای قبایل هستند باید با آنها تفریح نماید تا اینکه بین او و روسای قبایل کدورت بوجود نیاید.
پادشاه آمورو که میدانست من زیاد مسافرت کرده کشورهایی چند را دیده ام لازم میدانست که نزد من خودستائی کند تا اینکه من بفهمم که وی از سلاطین دیگر کوچک تر نیست و ضمن خودستائی چیزهائی بمن گفت که من یقین دارم پس از اینکه از کشور او رفتم از ابراز آن مطالب پشیمان میگردید.
مثلا گفت که عمال او مامور هستند که در ازمیر مصریها را مورد آزار قرار بدهند و آن شب هم که من مورد حمله قرار گرفتم، بدست عمال او مضروب شدم ولی آنها نمیدانستند که من سینوهه هستم و گرنه مرا مضروب نمیکردند و نیز سرباز مصری که در ازمیر کشته شده بدست عمال او مقتول گردیده است.
پادشاه آمورو گفت آزار مصریها در سوریه آنقدر از طرف وی ادامه خواهد داشت تا اینکه مصریها سوریه را رها کنند و بروند و نیز می گفت سکنه ازمیر و سایر بنادر سوریه واقع در ساحل مردمی ترسو و محافظه کار هستند و جز سود خود نظر و هدفی ندارند زیرا همگی سوداگر میباشند و بهمین جهت باید یکمرد قویدل اختیار نهضت ضد مصری را بدست بگیرد و مصریها را از سوریه بیرون کند تا اینکه سوریه آزادی سابق را احراز نماید. گفتم برای چه تو این قدر نسبت به مصریها کینه داری و من تصور نمی کنم که مصریها بدتر از ملل دیگر باشند.
پادشاه آمورو قدری ریش مجعهد خود را نوازش داد و گفت من از مصریها نفرت ندارم بدلیل اینکه تو مصری هستی ولی از تو متنفر نیستم. و من در کودکی در کاخ فرعون بسر میبردم و در آنجا بسیاری از چیزها ر ا از مصریان آموختم و توانستم که دارای خط و استعداد خواندن شوم و سوابق زندگی من طوری است که باید مصریها را دوست بدارم نه اینکه از آنها نفرت داشته باشم .
ولی تو سینوهه با اینکه یک طبیب بزرگ هستی و بسیاری از کشورها را دیده ای چون سلطنت نکرده ای نمی توانی بفهمی که در نظر یک پادشاه و یک رئیس مملکت کینه چه معنی میدهد.
یک پادشاه و رئیس ممکلت با هیچ ملت سر کینه ندارد و در خود نسبت به هیچ قوم احساس خصومت نمیکند ولی کینه در دست یک پادشاه و رئیس مملکت یک عامل نیرومند حتی قوی تر از اسلحه میباشد. پادشاه آمورو گفت تا مردم کینه نداشته باشند نمی توانند دست خود را که مسلح به شمشیر و نیزه است بلند کنند و فرود بیاورند و یک رئیس مملکت که خود نسبت به هیچ ملت کینه ندارد باید در مردم کینه بوجود بیاورد تا اینکه بتواند بوسیله کینه آنها قدرت را بسط بدهد و من هم کینه مصریها را در سکنه سوریه بجوش میآورم و آنقدر این کینه را تقویت میکنم که هر کس اهل سوریه است یقین حاصل کند که بیرحم تر و پست تر و محیل تر از مصریها کسی وجود ندارد . و با ید این خصومت و کینه توزی آنقدر تقویت شود که هر مرد وزن سریانی وقتی اسم مصر ی را میشنود بدنش از فرط نفرت مرتعش گردد و ایمان داشته باشد که مصریها مخوف تر ین و خونخوار ترین و بیرحم ترین ملتی هستند که از آغاز جهان تا امروز آمده اند و بعد از این هم بیرحم تر و هولناکتر از آنها بوجود نخواهد آمد و وقتی کینه ملت سوریه نسبت به مصریها باین پایه رسید آنوقت این دشمنی آنقدر پر زور میشود که میتواند کوه را از جا تکان بدهد تا چه رسد به بیرون کردن ارتش و حکام مصر از سوریه.
گفتم شما میدانید که این طور نیست و آنچه شما میگوئید حقیقت ندارد پادشاه آمورو گفت حقیقت عبارت از چیزی است که من در عقل مردم سوریه جا بدهم و وقتی من چیزی را در روح آنها جا دادم، ایمان پیدا میکنند که آن حقیقت است و طوری این ایمان در آنها قوت میگیرد که اگر کسی بر خلاف آن چیزی بگوید او را بقتل میرسانند.
من بمردم سوریه این طور القاء میکنم که آنها برای این بوجود آمده اند که آزاد زند گی کنند و آزادی چیزی است که از غذا و لباس و خانه و جان بیشتر ارزش دارد و مردم بر اثر تلقینات من این حقیقت را قبول مینمایند و بقدری معتقد و علاقه مند به آزادی میشوند که حاضرند در راه آن از جان خود بگذرند و هر کس که عقیده به آزادی دارد سعی مینماید که دیگران را معتقد کند وطولی نمیکشد که در تمام سوریه جز یک عقیده بوجود نمیآید و آن اعتقاد به آزا دی است و سکنه سوریه نمیفهمند که اعتقاد بیک چیز موهوم دارند بر ای اینکه آزادی چیزی است که بر ای ملت سوریه و هیچ ملت دیگر وجود ندارد بلکه دستاویزی است که
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
من بدان وسیله مردم را اغفال مینمایم تا اینکه بتوانم خود در سوریه بمانم و شما هم وقتی به سوریه آمدید عنوانتان این بود که قصد دارید سوریه را آزاد کنید و با این عنوان که جهت عوام ظاهری درخشنده دارد تمام سکنه سوریه را غلام خود کردید و از آنها خراج میگیرید.
گفتم آیا تو به آ زادی عقیده نداری پادشاه آمورو گفت نه و تو که یک پزشک هستی نمیتوانی بفهمی که هیچ زمامدار عقیده به آزادی ندارد بلکه با این عنوان مردم را فریب میدهد تا اینکه بتواند خود حکومت نماید و من بمردم سوریه میفهمانم که باید آزاد شوند و آزادی را بدست نمیآورند مگر اینکه علیه مصر متحد باشند و وقتی سکنه سوریه متحد شدند و به تصور خودشان آزادی را بدست آوردند غافل از این هستند که برای من آزادی بوجود آورده اند تا اینکه بر آنها حکومت کنم و آنان باید مثل همیشه زحمت بکشند و خراج بدهند
منتها در گذشته خراج را مصر از آنها میگرفت و بعد من از آنها خراج میگیرم و پیوسته بآ نها میگویم که شما سعادتمندتر از تمام ملل جهان می باشید زیرا آزاد هستید و آنها نیز بهمین عنوان واهی دلخوش میشوند.
سینوهه تو نمیدانی که یک ملت مثل یک گله گوسفند است و باید او را به چیزی مشغول کرد تا اینکه بتوان بر او حکومت نمود و یکی از بهترین وسائل بر ای مشغول کرد ن ملت این است که باو بگویند تو آزاد هستی و برای این بوجود آمده ای که آزاد زندگی کنی و مردم چون عوام هستند هرچه بشنوند می پذیرند و آنرا حقیقت میدانند و عمده این است که آنقدر یک موضوع را در گوش مردم فرو بخوانند که در روح آنها جا بگیرد.
گفتم آیا میدانی که سخنان تو چقدر خطرناک است و اگر فرمانده مصر بفهمد که تو چه نیت داری ارابه های جنگی خود را بکشور تو خواهد فرستاد و این شهر را ویران خواهد کرد و تو را دستگیر خواهد نمود و سرنگون بدار خواهد آویخت یا اینکه به طبس خواهد برد تا اینکه در آنجا بدار آویخته شوی.
پادشاه آمورو گفت فرعون مصر نسبت به من اعتماد دارد برای اینکه صلیب حیات بمن داده و من برای خدای او یک معبد ساخته ام و او نسبت به من بیش از بعضی از سرداران خود اعتماد دارد . اینک بیا برویم تا اینکه من چیزی بتو نشان بدهم که سبب تفریح تو شود.
من با پادشاه آمورو براه افتادم و او مرا بطرف حصار شهر برد و من دیدم که مردی را از بالای حصار سرنگون بدار آویخته اند.
پادشاه آمورو گفت اینمرد که می بینی یک مصری است و اگر تردیدی در هویت او داری ختنه وی این تردید را بر طرف مینماید.
پرسیدم برای چه این مصری بدبخت را سرنگون بدار آویختند.
پادشاه آمورو گفت این مرد محصل فرعون مصر بود و اینجا آمد تا از من مطالبه خراج نماید و میگفت چند سال است خراج من بتاخیر افتاده و باید خراج چند سال را بپردازم.
گفتم وبال خون اینمرد بدبخت بر گردن تو خواهد بود و تو گرفتار عقوبتی بزرگ خواهی شد زیرا در مصر با همه چیز میتوان شوخی کرد جز با تحصیلدار فرعون که مامور وصول خراج است.
پادشاه آمورو خندید و گفت من طوری ترتیب کار را داده ام که فرعون بجای اینکه خشمگین شود نسبت بمن اظهار رضایت خواهد کرد که این تحصیلدار فاسد را بسزای او رسانیدم. زیرا بیش از ده لوح پخته برای حکام مصر در سوریه فرستادم که اینمرد بعد از اینکه وارد سوریه و کشور من شد بزنها تجاوز کرد و بخدایان سوریه ناسزا گفت و در معبد ما مرتکب اعمال زشت تر گردید و در قوا نین ما نوشته اند که اگر مردی بدون رضایت زن باجبار با او تفریح کند یا بخد ایان ناسزا بگوید یا در معبد مرتکب اعمال کثیف شود باید بقتل برسد.
هر چه من بیشتر با پادشاه آمورو صحبت میکردم زیادتر او را شبیه به «هورم هب »فرمانده قشون مصر که مرا مامور کرده بود در کشورهای دیگر اطلاعات نظامی بدست بیاورم میدیدم.
تفاوتی که این دو نفر داشتند این بود که پادشاه آمور و بیش از «هورم هب» عمر داشت و محیل تر از او بود. زیرا پادشاه آمورو در کشوری سلطنت میکند که در قدیم سلاطین آن پیوسته با سایر پادشاهان سوریه میجنگیدند و آنها را بقتل میرسانیدند یا خود کشته میشدند و اختلاف دائمی با همسایگان این نوع پادشاه را در فن سیاست بصیر و استاد میکند.
با اینکه پادشاه آمورو حیله گر و متهور بنظر میرسید من فکر نمیکردم که او لیاقت سلطنت بر سراسر سوریه را داشته باشد و باو گفتم تو گرچه در طفو لیت در دیار مصر زندگی میکردی ولی به مناسبت خردسالی نمیتوانستی به عظمت و قدرت فرعون مصر پی ببری و فرعون مصر بسیار ثروت دارد و میتواند یک قشون بزرگ را بسوی کشور تو بفرستد و این کشور را و یران کند و تو نباید بقدرت خود مغرور شوی و تصور نمائی که میتوانی با فرعون مصر پنجه در پنجه بیندازی وقتی روی کیسه ای روغن میمالند
و منفذهای آن را مسدود میکنند و آنرا باد می نمایند کیسه متورم می شود و صاحب کیسه تصور می نماید که یک چیز بزرگ در دست دارد ولی بمحض اینکه سوراخی در کیسه بوجود آوردند باد آن خالی میشود و کیسه بشکل اول بر میگردد. و تو نیز اکنون مانند کیسه ای هستی که تو را باد کرده باشند و همینکه سوراخی در تو بوجود آوردند بادت خالی خواهد شد.
پادشاه آمورو خندید و روکش طلای دندانهای خود را بمن نشان داد و گفت من ولو کیسه ای پر از باد باشم همدستانی نیرومند دارم و آنها سلاطین بابل و هاتی هستند که برای بیرون کردن مصر از سوریه با من همدست شد هاند.
گفتم فریب همدستی سلاطین بابل و هاتی را نخور زیرا یک شغال ممکن است که برای شکار جانوران با شیر متحد شود و لی بعد از اینکه جانوری را صید کردند بهترین گوشتها را شیر خواهد خورد و برای شغال غیر از معده و روده باقی نخواهد ماند.
این دو پادشاه هم که بر ای بیرون کردن مصر از سوریه با تو همدست شده اند قصدشان این نیست که تو پادشاه سوریه شوی بلکه می خواهند که کشور سوریه را تصرف کنند و برای تو غیر از سلطنت آمورو باقی نمی ماند آن هم مشروط بر اینکه بماند.
پادشاه آمورو خیلی خندید و گفت سینوهه من میل دارم که مانند تو تحصیل کنم تا اینکه دانشمند شوم و مثل تو بکشورهای دیگر مسافرت کنم تا اینکه از علوم ملل بیگانه برخوردار گردم ولی چون باید کشور خود را اداره نمایم، فرصت مسافرت به ممالک دیگر را ندارم.
صحبت هایی که من با پادشاه آمورو کردم بمن فهما نید که هر چه زودتر از کشور وی مراجعت کنم بهتر است زیرا فرعون مصر اگر در صدد برآید انتقام خون محصل خود را بگیرد بکشور آمورو قشون خواهد کشید و بعد از ورود نیروی مصر به آمورو حضور من در آنکشور خوب نیست و شاید پادشاه آمورو از فرط خشم نسبت به مصریها مرا بقتل برساند.
لذا روز دیگر به پادشاه گفتم مدتی است که من مهمان تو هستم و نمیخواهم بیش از این از میهمان نوازی تو استفاده نامطلوب کنم و اگر تو یک تخت روان در دسترس من بگذاری به ازمیر مراجعت خواهم کرد و لی در آنجا نخواهم ماند بلکه بمصر مراجعت خواهم نمود زیرا آرزوی نوشیدن آب نیل را در خاطر می پرورانم.
من راست میگفتم چون فکر می کردم که میباید به مصر برگردم و نتیجه تحقیقات خود را در کشورهای بیگانه باطلاع «هورم هب» فرمانده قشون مصر برسانم.
پادشاه آمورو گفت پرنده ای که آشیان بنا نمیکند هرگز آسوده خاطر نیست و تو بعد از مدتی مسافرت در کشورهای جهان بهتر این است که از جهانگردی صرفنظر کنی و در این کشور سکونت نمائی و اگر تو مایل باشی که در این شهر بمانی من برای تو یک خانه خواهم ساخت و یکی از دخترهای زیبای این شهر را بتو خواهم داد که او را زوجه خود نمایی.
من شوخی کنان باو جواب دادم بدترین کشورهای جهان کشور آمورو میباشد و از زنهای کشور تو بوی بز سالخورده بمشام می رسد و من میل ندارم که در این کشور بمانم و با زنی که بوی بد از او بمشام میرسد زندگی کنم وآنگهی مدتی است که من از مصر دور هستم و بیاد وطن افتاده ام و میخواهم برگردم تا اینکه صد ای مرغابی ها و غازهای سواحل نیل را بشنوم و درسایه نخل های مصر بنشینم و گوش به آواز ملاحان رود نیل بدهم و آفتاب گرم مصر بر بدن من بتابد و بعد وارد دارالحیات شوم و محصلین جوان مصر را از معلومات طبی خود برخوردار کنم تا این که ارزش علمی دارالحیات که پیوسته بزرگترین مدرسه طبی جهان بوده محفوظ بماند.
پادشاه آمورو گفت با این که من میل ندارم تو از اینجا بروی چون مایل به ادامه توقف نیستی برای تو تخت روان فراهم خواهم کرد و عده ای سرباز با تو میفرستم تا تو را به ازمیر برسانند زیرا خشم سریانی ها طوری علیه مصریها برانگیخته شده که ممکن است در راه تو را بقتل برسانند.
من که نمیتوانستم یکمرتبه دیگر با ارابه های جنگی مسافرت کنم با تخت روان از پایتخت آمورو مراجعت کردم و سربازهای وی مرا بازمیر رسانیدند.
بمحض رسیدن به ازمیر به کاپتا گفتم زود خانه ای را که اینجا داریم بفروش برسان برای اینکه بعد از این، محیط ازمیر و سوریه برای ما و هر کس که مصری میباشد خطرناک شده و ما باید مراجعت نماییم.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

فصل بیست و هفتم


من راجع به مسافرت خود بر ای بازگشت به مصر چیزی نمیگویم جز اینکه وقتی کشتی بحرکت درآمد هر قدر بمصر نزدیکتر می شدیم من زیادتر احساس بی صبری میکردم و نمیتوانستم آرام بگیرم و دائم روی صحنه کشتی قدم میزدم.
چون شتاب داشتم که زودتر به مصر برسم و وقتی کشتی در شهرهای ساحلی سوریه لنگر می انداخت من در وضع زندگی و رسوم اهالی مطاله نمی نمودم چون خسته شده بودم.
حتی رنگ کوههای سوریه هنگام غروب خورشید که مانند رنگ ارغوان بود مرا به هیجان نمی آورد. در سوریه فصل بهار فرا رسیده بود و چلچله ها در آسمان پرواز میکردند و صفیر میکشیدند و وقتی در شهرهای ساحل ی توقف میکردیم صد ای آنها را بالای سر خود می شنیدیم.
کاهنان خدای بعل خدای سوریه به مناسبت وصول بهار از معبدها بیرون آمده در کوچه ها نعره میزدند و صورت می خراشیدند و در قفای آنها زنها و دخترهای جوان ارابه هائی می کشیدند که مردم میباید در آنها برای خدای بعل هدایا بگذارند.
ولی تمام این ها در نظر من به مناسبت آن که می خواستم به مصر برگردم بدون اهمیت بود و من میل نداشتم که یک مرتبه دیگر آن مناظر را تماشا کنم زیرا در گذشته آنها را دیده بودم.
وضع من در آنموقع که میخواستم به مصر مراجعت کنم مانند دانشمندی بود که عاشق زنی شده و میداند که باید بملاقات آن زن برود یا زن مزبور بخانه اش بیاید و این دانشمند نمیتواند دیگر صفحات پاپیروس را نخواند و اگر بخواند از علومی که روی صفحات نوشته شده چیزی نخواهد فهمید مگر اینکه زن مذکور را ببیند و آنوقت حواسش برای خواندن کتاب خواندن جمع می شود.
من هم به مناسبت این که میدانستم به مصر میروم و وطن خود را میبینم از مشاهده مناظر شهرهای سوریه و رسوم و آداب سکنه آن بیزار بودم.
میخواستم خود را به طبس برسانم و در آغاز شب در کوچه های شهر قدم بزنم و از مقابل خانه هائی که از گل ساخته شده بگذرم و اجاقهایی را که مقابل خانه ها نهاده روی آن ماهی سرخ میکنند ببینم و با نفس های بلند بوی ماهی را استشمام نمایم و باده مصر را بدهان بریزم و طعم آن را روی زبان مزه کنم و با آب نیل که بوی لجن میدهد ولی آن لجن بر ای من معطر است خود را سیرآب نمایم.
می خواستم زودتر به مصر برسم تا این که روی پاپ یروس هائی که در سواحل نیل میروید راه بروم و آن گیاه را ز یر قدم ها ی خود حس کنم و بوی گل های وحشی سواحل نیل به مشامم برسد و وقتی خورشید طلوع میکند و به ستونهای رنگارنگ معبد آمون میتابد درخشندگی الوان آنها را ستایش کنم.
با اینکه در شهر طبس بطوری که در سرگذشت خود گفتم بدبخت شدم مرور زمان روی بدبختی غبار فراموشی گسترده بود و در آنموقع که به مصر برمیگشتم نه خود را نیک بخت میدیدم و نه بدبخت بلکه درد وطن داشتم و میخواستم بروم و خود را در محیطی که در آن چشم گشودم و بزرگ شدم و خویش را شناختم ببینم.
وقتی بسواحل ارض سینا رسیدیم با این که فصل بهار بود بادی که از خشکی بدریا میوزید هنگامیکه بصورت ما بر میخورد صورت را میسوزانید زیرا صحرای سینا یکی از نقاط گرم جهان است.
بعد از این که مدتی سواحل سرخ رنگ سینا بحرپیمائی کردیم بجایی رسیدیم که رنگ دریا زرد شد و ملاحان کوزه ای که به طناب بسته بودند وارد دریا کردند و بعد از اینکه پر از آب شد بیرون آوردند و من از آب مزبور نوشیدم حس کردم که تقریبا شیرین است و طعم آب لجن آلود نیل را میدهد. زیرا آب شیرین و لجن آلود نیل وقتی وارد آب شور دریا میشود مدتی روی آن باقی میماند و با آب شور مخلوط نمی شود.
آن روز وقتی آب نیل را نوشیدم به کاپتا غلام خود گفتم این آب در ذائقه من از بهترین شرابها لذیذتر است . ولی کاپتا گفت آب در همه جا آب است ولو درون رود نیل باشد و نمیتواند جای شراب را بگیرد. گفتم من از این جهت از نوشیدن این آب خوشوقتم که میدانم به مصر رسیده ایم.
کاپتا گفت هر وقت من خود را در یکی از دکه های طبس یافتم و مشاهده کردم که سبوئی پر از آبجو مقابل من نهاده اند و وقتی آبجو را مینوشم دانه های جو وارد دهانم نمیشود یقین حاصل میکنم که به مصر رسیده ام زیرا در خارج از مصر کسی قادر به تهیه آبجوی مرغوب نیست و طوری این آشامیدنی را تهیه می نمایند که انسان اول باید آن را صاف کند تا دانه های جو را دور نماید و بعد بنوشد.
ولی بفرض اینکه خود را در مصر بیابیم من تصور نمیکنم که در وضع زندگی من تغییری حاصل شود زیرا یک غلام بوده ام چه در مصر باشم چه در جای دیگر.
گفتم کاپتا مسافر ت های طولا نی ما تو را جسور کرده بطوری که گاهی فراموش می نمائی که غلام من هستی و طوری جواب میدهی که هر کس بشنود فکر میکند حق دا ری با من مباحثه کنی و اگر در مصر بودیم من یک چوب خیزران از کنار نیل میکندم و چند ضربت با آن چوب نازک به شانه ها و پشت تو میکوبیدم و آنوقت تو می فهمیدی که یک غلام هستی و حق نداری که با آقای خود مباحثه کنی.
کاپتا دو دست را روی زانو نهاد و رکوع کرد و گفت ارباب من تو هم طبیب هستی و هم یک خطیب هنرمند بر ای اینکه میدانی که در هر موقع چه کلمات را باید بر زبان آورد و آنچه اکنون گفتی مرا بیاد ضربات عصا و خیزران انداخت و بخاطر آوردم که ضربات عصا و چوب خیزران بیش از طعم آب لجن آلود رود نیل و صدای مرغابی ها و غازها و بوی ماهی سرخ کرده و رایحه بخور معبدها ی طبس مظهر و معرف مصر میباشد زیرا هزارها سال است که در این کشور غلامان را با ضربات عصا و چوب خیزران تادیب میکنند
و با نیروی این چوب هاست که در مصر هرچیز در جای خود قرار گرفته و هیچ کس پا از گلیم خویش درازتر نمیکند و با این که هزارها سال از ایجاد مصر میگذرد هیچ چیز در آن تغییر نکرده است و اکنون که میدانم که باید ضربات چوب خیزران را دریافت کنم عقیده حاصل کردم که به مصر رسیده ایم و دوره مسافرت های طولا نی ما که من در طی آن بسی چیزهای عجیب دیدم سپری گردیده است ... اوه... ای چوب خیزران... خدایان مصر بتو برکت بدهند زیرا می توانی هر کس را بجای خود بنشانی و مانع از این شوی که کسی از حد خویش تجاوز نماید.
بعد از این حرف کاپتا از فرط تاثر گریست و سپس بگوشه ای از صحنه کشتی رفت و خوابید و تا هنگامی که کشتی ما وارد بندر شد کاپتا در خواب بود.
وقتی کشتی وارد شط نیل شد و کنار بندر توقف کرد و چشم من به باربران مصری که جز یک لنگ لباس دیگر نداشتند افتاد و مشاهده کردم که ریش ها را تراشیده اند متوجه شدم که چقدر از البسه بلند و ریش های مجعد سریانی ها نفرت دارم.
در سوریه مرد و زن فربه بودند در صورتی که بعد از ورود به مصر دیدم زنها و مردها باریک اندام میباشند و بدن آنها بر اثر پیه فربه نگردیده است . حتی بوی عرق بدن باربران در شام من لذت بخش جلوه می نمود و همین که اسم من و کاپتا را نوشتند کاپتا خود را اهل سوریه معرفی کرد تا این که کسی مزاحم وی نشود زیرا غلام فراری بود و ما از کشتی خارج شدیم و من لباس پشمی سریانی را از خود دور کردم و لباس کتانی مصر را پوشیدم.
بعد از این که دو روز در بندر استراحت نمودیم سوار یک کشتی که بطرف طبس میرفت شدیم و از آن پس مسافرت ما روی نیل شروع گردید و ما که مدتی بود مناظر مصر را نمیدیدیم از بام تا شام روی صحنه کشتی سواحل یمین و یسار را از نظر می گذرانیدیم و از مشاهده روستائیان عریان که گاوهای خود را برای شخم کردن اراضی میراندند و شنیدن صدای مرغابی و غازها و لک لکها لذت میبردیم.
به محض این که کشتی در یک بندر شطی توقف میکرد کاپتا از کشتی خارج میشد و خود را به یک دکه میرسانید و یک سبو آبجوی مصری مینوشید و مشاهدات خود را در کشورها ی دیگر برای کارگرانی که در دکه بودن بیان مینمود و آنها طوری از صحبتهای کاپتا حیرت می کردند که بخدایان مصر پناه می بردند.
هر قدر که به طبس نزدیک میشدیم سکنه دو طرف رود نیل افزایش مییافت و در نزدیکی طبس طوری مزارع و قراء بهم چسبیده بود که ما مثل اینکه از وسط دو شهر که یکی در ساحل راست و دیگری در ساحل چپ قرار گرفته بود عبور نماییم.
یک وقت در طرف مشرق رود نیل سه کوه که پنداری سه نگهبان دائمی شهر طبس هستند نمایان شد و بعد دیوارهای بلند شهر و معبد عظیم آمون و عمارات منضم به آن و دریاچه مقدس آشکار شد.
وقتی که من شهر اموات را در مغرب رود نیل دیدم بسیار متاثر شدم.
گفتم که شهر اموات مکانی است که مردگان را بعد از اینکه مومیائی شدند در آنجا دفن مینمایند و آرامگاه تمام فراعنه و ملکه های مصر در آنجاست و مزار آنها با ابنیه سفید رنگ میدرخشد و مقابل هر یک از مقابر ملکه های مصر درخت کاشته شده و در فصل بهار فصلی که ما وارد مصر شدیم آن درختها گل میکنند.
من از این جهت بعد از دیدن شهر اموات متاثر شدم که بخاطر آوردم پدر و مادر من در جلد یک چرم گاو نزد یک آرامگاه یکی از فراعنه آرام گرفته اند ز یرا من که قبر آنها را بر ای عشق یک زن طماع فروخته بودم نمی توانستم که آنها را در قبر خودشان دفن کنم یا قبری جدید برای پدر و مادرم خریداری نمایم تا اینکه در دنیای دیگر بدون خانه نباشند.
در طرف جنوب آنجا که رود نیل یک خم وسیع پیدا میکند کاخ فرعون در وسط درختهای سبز برنگ زرین میدرخشید و من فکر میکردم که آیا هورم هب فرمانده قشون مصر هنوز در آن کاخ سکونت دارد یا نه
هنگامی که من از مصر میرفتم وی مرد ی مقتدر بود و نزد فرعون تقرب داشت لیکن هیچکس از مقتضیات قضا و قدر آگاه نیست و نمیداند مردی که امروز نزد پادشاهی دارای تقرب است فردا هم تقرب خود را حفظ خواهد کرد یا نه
کشتی ما در اسکله طبس نزدیک محله ای که من در آن بزرگ شده بودم توقف نمود و یک مرتبه مثل این
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
صفحه  صفحه 8 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

سینوهه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA