ارسالها: 6561
#1
Posted: 30 Aug 2013 17:57
دروود
درخواست ایجاد موضوع جدید در تالار خاطرات و داستان های ادبی به نام
آناهیتا | anahita
تعداد فصول : ۱۵
نویسنده : شهرناز
برچسب ها : رمان + نوشته + فصل + آناهیتا + سطر + شهرناز + خاطره + داستان + ادبی
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#2
Posted: 31 Aug 2013 21:25
فصل اول
با صدای مهیب رعد از خواب پرید.لحظه ای چشمانش را بست تا کمی آرامش یابد.باد و طوفان شدید،قطرات درشت باران را محکم به شیشه های اتاق می کوبید و اندکی مضطربش می کرد.پتویش را کنار ز ود پاهایش را از تحت آویزان کرد و نشست.دستی به چشمان خواب آلودش کشید و نگاهی به همسرش انداخت.مرد به ظاهر خواب بود اما وقتی او برای خودش کمی از پارچ آب می ریخت با صدایی خش دارد پرسید: رعد و برق تو را هم بیدار کرد؟!
زن دوباره به مرد نگاه کرد و گفت:صدای وحشتناکی داشت.مرد غلتی در تخت خواب زد و در حالیکه خمیازه می کشید گفت: نیم ساعت می شه طوفان شروع شده.اما این رعد آخری صدای مهیبی داشت.مثل اینکه بمب منفجر شد!
زن خواست حرفی بزند که صدای رعد دیگری با صدای زنگ خانه در هم آمیخت.زن حیرت زده گفت: شنیدی؟ انگار صدای زنگ بود.
مرد که داشت پتو را روی سر خود می کشید از تخت پایین آمد و با حالتی مشکوک گوشهایش را تیز کرد.صدای دوبارۀ زنگ شکی برای هیچ کدام باقی نگذاشت.مرد زودتر بخود آمده و ربدو شام سرمه ای رنگش را از روی مبل راحتی پایین تخت قاپید و در حالیکه آن را روی پیژامه ی ساده آبی رنگش می پوشید با سرعت از اتاق بیرون رفت.زن هم با سرعت ژاکت پشمی قهوه ای رنگش را روی لباس خواب ساتن یاسی اش پوشید و به دنبال شوهر دوید.هنوز به پله ها نرسیده بودند که در یکی از اتاقهای خواب باز شد و دختری حدود چهارده ساله با موهای ژولیده و چهره ای مضطرب از آن بیرون آمد.با مشاهده پدر و مادرش با نگرانی پرسید: چی شده؟ کیه این موقع شب؟
مرد گفت: شاید یکی از همسایه ها بد حال شده.
بعد به راه خود ادامه داد.زن به سمت دخترش رفت تا او را آرام کند که در اتاقی که انتهای راهر قرار داشت باز شد.مردی جوان از اتاقش خارج شد و به سمت آنها آمد.با تعجب پرسید: انگار زنگ زدند؟
زن با نگرانی گفت: نمی دونم.بابا رفت در و باز کنه.
مرد جوان جلوتر از مادر و خواهر از پله ها پایین دوید.نیم نگاهی به ساعت شماته داری که در امتداد پله ها روی دیوار نصب شده بود انداخت.ساعت نزدیک سه بعد از نیمه شب بود.به سمت پدر که چشم به صفحه نمایش آیفون دوخته بود رفت و پرسید: کیه بابا؟
از مشاهده چهره بهت زده او دلش فرو ریخت.زن و دختر هم حالا کنار آنها ایستاد بودند و با دلهره چشم به دهان مرد که رنگ به رو نداشت دوخته بودند.زن ناله کرد: چی شده منصور؟
از آیفون تصویری چیزی بجز ریزش تند باران زیر نور چراغ برق دیده نمی شد.منصور بی آنکه جوابی بدهد انگشتش را روی تکمه آیفون فشرد و صدای باز شدن در حیاط آمد.
-بابا کیه؟
دخترک داشت به سمت در ورودی می دوید که منصور با صدای بلندی گفت،صبرکن ثمره!
با قدمهای بلند به سمت در رفت ، زن بی طاقت خود را جلو انداخت و قبل از اینکه او بتواند عکس العملی نشان دهد به حیاط دوید.پسر و دختر خانواده هم جلوتر از پدر که حالا قدم آهسته کرده بود بیرون دویدند.مرد انگار داشت سعی می کرد افکارش را سامان دهد تا برخورد مناسبی داشته باشد.
به دلیل بارش باران شدید باران هر چهار نفر در تراس بزرگ زیر بالکن طبقه بالا پناه گرفته بودند و چشم به در داشتند تا شخصی که پشت در بود زودتر وارد شود.در نیمه باز بود اما هنوز کسی وارد نشده بود.منصور بی توجه به باران به استقبال رفت.حالا توانسته بود کمی خود را بازیابد و کنترل اعمالش را در اختیار بگیرد.درکاملاً باز شد.مادر و بچه ها توانسته بودند سایه ظریفی را ببینند که با چمدانی بزرگ به درون خزید.مرد چمدان را از دست او گرفت.همان دم برقی در آسمان جهید.شبح سیاه به دورن آمد.مرد در آهنی و سنگین خانه را پشت سرش بست.صدای رعد تن هر چهار نفر را لرزاند.آن دو کم کم زیر نور کم رنگ چراغ برق که از کوچه به حیاط می تابید جلومی آمدند.هر سه به تازه وارد خیره شده بودند.دخترک که حس کنجکاوی کلافه اش کرده بود به سمت کلید برق دوید و چراغ حیاط را روشن کرد.با روشن شدن حیاط وسیع خانه تازه وارد لحظه ای درنگ کرد.منصور که قدمی جلوتر بود سرش را به عقب چرخاند و گفت:بهتره عجله کنی،حسابی خیس شدی .
حالا هر سه نفر می توانستند دختری باریک و شکننده را ببینند که از موهای بلندش آب می چکید و با حالت رقت انگیزی به سمتشان می آمد.دخترک سرش را پایین گرفته و چهره اش چندان قابل تشخیص نبود.مرد جلوتر از او از پله های عریض بالا آمد و چمدان را به دست پسرش داد.زن با حیرت و نگاهی پر از سؤال به شوهرش خیره شد.منصور لحظه ای در چشمان همسرش نگاه کرد.آب دهانش را به زحمت فرو داد و خطاب به جمع گفت: بهتره زودتر بریم داخل.هوا خیلی سرده.
انگار با این حرف،خودش هم تازه فهمیده که لباس مناسبی به تن ندارد و تمام هیکلش خیس آب شده است! دختر و پسر خانواده نگاه مشکوکی به دختر که حالا چهره رنگ پریده و ظریفش از میان انبوه موهای خیس و آب چکان اندکی پیدا بود،انداختند. زن اما همچنان شوهرش را زیر نظر داشت و به محض ورود به خانه پرسید: جریان چیه منصور؟ این دختر کیه؟
منصور رو به دختر که چشمان درشت و مورب خاکستری رنگش را مستقیم به چهره زن دوخته بود،گفت: شما لباسهای رویی تون رو همونجا در بیارید و آویزون کنید...
منظورش از لباس رو شال قهوه ای حریری که روی شانه اش افتاده و بارانی سبزش بود.
سپس خطاب به دخترش گفت: ثمره جان.ایشون را به حمام راهنمایی کن.بعد هم اتاق میهمان رو نشون بده و تا وقتی صداتون نزدم پایین نیایید... یادت باشه بابا،چیزی از این خانم نپرس!
مرد جوان حیرت زده پرسید: جریان چیه بابا؟! شما این خانم رو می شناسید؟
او دستی به ته ریشش کشید و به دختر که زیر چشمی همه آنها را می پایید نگاهی گذرا انداخت و پریشان گفت: نمی دونم بابا! هنوز نمی دونم!
با اشاره منصور،ثمره با تردید نگاهی به مادرش که مستأصل ایستاده بود و حرفی نمی زد،انداخت و رو به دختر گفت: دنبالم بیایید.
منصور بلافاصله گفت: کورش جان چمدونشون رو براشون ببر! بعد هم برو اتاق خودت ... من باید با مادرتون حرف بزنم.
کوروش بی آنکه کلامی بگوید فرمان پدر را اطاعت کرد.جلوتر از دخترها از پله ها بالا رفت و چمدان را در اتاق میهمان گذاشت.کنجکاوی امانش را بریده بود اما نمی خواست مقابل خواهر کوچکترش چیزی از دختر بپرسد.
با رفتن بچه ها زن با بی قراری مقابل منصور ایستاد.
- این دختر کیه منصور؟
منصور کلافه گفت: بذار اول لباسم رو عوض کنم.
به سمت اتاق خوابشان رفت.همچنان که لباسهای خیسش را تغییر می داد رو به همسرش که بی قرار و منتظر لبه تخت نشسته و او را نگاه می کرد گفت: این دختر ادعای عجیبی داره! اجازه بده من اول باهاش صحبت کنم وقتی مطمئن شدم جریان رو برات می گم.
- خوب می دونی که طاقت نمیارم! حالا زودتر حرف بزن!
منصور ژاکت ظریف سیاه رنگی روی تی شرتش پوشید.کنار همسرش نشست و چشمان تیره اش را به چشمان میشی او دوخت.چقدر آن چشمها را دوست داشت و چقدر شاهد باریدنشان بود.احساس می کرد تازه چند سالی است که همسرش کمی آرام شده و تقدیرش را پذیرفته است.
باور کرده بود که او دیگر کمتر به دردهایش فکر می کند و حالا می ترسید همه چیز دوباره تکرار شود.می ترسید ادعای دختر دروغ باشد.خودش هم می دانست ترسش غیر منطقی و دور از عقل است،اما وحشت داشت کسی از در دشمنی قصد فریبشان را داشته باشد.در خانه او چیزهای با ارزشی برای دزدیدن وجود داشت.اما او حاضر بود تمام ثروتش را بدهد تا برای همسرش آرامش واقعی بخرد!
- منصور! این قیافه تو داره منو می ترسونه.حرف بزن.
صدای رعدی که دیگر دور شده بود،منصور را به خود آورد.می دانست چاره ای ندارد و امیدوار بود ترسش بی مورد باشد.
- فقط باید قول بدی خودت رو کنترل کنی.
دست همسر را در دست گرفت و ادامه داد،این دختر ادعا می کنه... ادعا می کنه... که آناهیتاست!
ناگهان دست زن یخ کرد.لبانش لرزید و نفسش در سینه حبس شد.منصور دست زن را محکمتر فشرد.
- ما باید منطقی باشیم.هنوز معلوم نیست اون کیه.ممکنه به هزار دلیل دروغ گفته باشه.
زن دست آزادش را روی دهانش گذاشت.از شدت هیجان شروع به لرزیدن کرده بود و اشکهایش آرام آرام پایین چکید.
- صبا خواهش می کنم آروم باش... بذار اول من باهاش صحبت کنم.به من اعتماد کن.تا به حال از اعتماد کردن به من ضرر نکردی.خواهش می کنم عزیزم.
صبا دستش را کمی پایین آورد اما هنوز از شدت هیجان می لرزید.
- کافیه یک بار با دقت به صورتش نگاه کنم.اون وقت می فهمم راست می گه یا دروغ.
- تو احساساتی شدی.ممکنه اشتباه کنی.
- تو هم با من بیا... من همین دیشب داشتم قیافه اش رو تو این سن و سال تصور می کردم. مطمئنم اشتباه نمی کنم.
منصور با خود فکر کرد "پس چیزی فراموش نشده.این مدت انگار صبا یاد گرفته نقاب بی تفاوتی بر چهره بزند و ما به راحتی فریب خورده ایم!"
- صبا یک کم فکر کن.حضوراون اینطور بی مقدمه و با این حال عجیب،نگرانم کرده.
صبا انگار حرفهای او را نمی شنید و با خود حرف می زد گفت: اون رنگ چشمهای جهانگیر و فرم صورت مادر اون رو به ارث برده بود... فقط ترکیب لبها و دهانش به من رفته بود... یادت میاد منصور! یادت میاد چقدر ناراحت بودم شبیه جهان و مادرش شده! من می شناسمش .
- آدمها تغییر می کنن... اون موقع آناهیتا فقط سه سالش بود.
به ثمره نگاه کن... از بچگی تابحال مدام تغییر شکل داده.یک روز شبیه من می شه،یک روز شبیه تو!
صبا مصمم از جای بلند شد و با لحن محکم رو به شوهرش گفت: من می شناسمش! مطمئنم!
وقتی از اتاق بیرون رفت،منصور چشمهایش بست و سر را میان دو دست فشرد .
صبا پریشان و هیجان زده پشت در اتاق میهمان قدم می زد تا کمی آرام شود و رفتار معقولتری داشته باشد.اما هرچه بیشتر سعی می کرد کمتر موفق می شد.شادی اش در وصف نمی گنجید و از شدت شوق اشکهایش بی اراده روی صورت می چکید.او اطمینان داشت که گمشده اش را یافته.همان لحظه که در تراس چشمش به دختر افتاد حس غریب قلبش را لرزانده و نگاهی آشنا در آن چشمان جسور و خاکستری دیده بود.
منصور به دنبال همسرش از اتاق بیرون آمد.می دانست ممکن است صبا به کمکش نیاز داشته باشد.
صبا با دیدن منصور به تردیدش غالب شد.اشکهایش را به سرعت پاک کرد و چند ضربه به در زد.
دختر دقایقی قبل از حمام بیرون آمده بود،با شنیدن صدای در با سرعت تکمه های پیراهنش را بست.موهای خیسش را با کش جمع کرد و با بله ای ملایم اجازه ورود داد.
صبا با لبخندی مهربان و چهره ای مشتاق به دورن آمد و منصور هم به دنبالش.نیازی به دقت نبود.صبا دوباره به گریه افتاد و منصور به وضوح جا خورد.
دخترک انگار با همان شمایل کودکی بزرگ شده بود.عکس های کودکی آناهیتا در اتاق خوابشان وجود داشت و صورت آن دختر بچه را همواره در خاطرش نگاه می داشت.منصور خیلی خوب آن موهای زیتونی،چشمان مورب شفاف،بینی خوش فرم و لبهای اندک باریک و برجسته را می شناخت.به صبا که پس از سالها انتظار،گمشده اش را یافته و او را در آغوش کشیده بود نگاه کرد و نفس راحتی کشید.با خود فکر کرد چقدر بیهوده وحشت کرده بود.خواست لبخند بزند.اما وقتی از پشت پرده اشک چهره سرد و یخ زده آناهیتا را دید که برخلاف صبا که پر هیجان و پر سر و صدا گریه می کرد،قطرات اشک با صبر و به آرامی از چهره بی حرکتش پایین می چکید،دوباره ترس به سراغش آمد.دستی به چشمانش کشید و با تردید آن دو را تنها گذاشت.به محض خروجش از اتاق پسر و دخترش را دید که با نگرانی به انتظار ایستاده اند.
- بابا چی شده؟ چرا مامان گریه می کنه؟
منصور سعی کرد لبخند بزند.
- طوری نیست بابا.نگران نباش.
کوروش جلو آمد و با صدایی که مانند پدرش در مواقع جدی بودن،بم تر و کلفت تر می شد گفت: بابا،چرا به ما چیزی نمی گید؟ این دختر کیه؟ نصفه شبی اینجا چی کار می کنه؟
منصور در میان فرزندانش ایستاد.دست در بازوی هر دو انداخت و در حالیکه آنها را به سمت طبقه پایین راهنمایی می کرد گفت: بهتره بریم پایین تا سر فرصت اون رو بهتون معرفی کنم.
منصور در میان فرزندانش ایستاد.دست در بازوی هر دو انداخت و در حالیکه آنها را به سمت طبقه پایین راهنمایی می کرد گفت: بهتره بریم پایین تا سر فرصت اون رو بهتون معرفی کنم.
وقتی روی مبل های راحتی اتاق نشیمن نشستند منصور با لبخندی گفت: هر دوی شما از سرگذشت مادرتون خبر دارید... می دونید که چطور شوهر اولش دخترش رو ازش دزدید می دونید که من و مادرتون سالها دنبالش می گشتیم.در حقیقت وکیل من هنوز هم کم و بیش دنبال آناهیتا می گرده.خب... فکر می کنم فردا باید باهاش تماس بگیرم و بگم دیگه زحمت نکشه.
کورش با دهانی نیمه باز پرسید: اون چطوری ما رو پیدا کرده؟
ثمره تقریباً فریاد کشید: یعنی اون خواهر منه!؟
کورش با لبخندی تمسخر آمیز گفت: دیگه چطوری باید توضیح داد؟!
ثمره دستانش را با شادی بهم کوفت و خواست به سمت پله ها بدود که منصور گفت: صبر کن بابا جان! بذار یک کم با مادرت تنها باشه... فرصت برای آشنایی زیاده... تو که نمی دونی مادرت چقدر از دوری اون زجر کشیده!
حدود نیم ساعت بعد صبا با چشمانی پف کرده و سرخ و چهره ای که شادی عظیمش را با لبخنندی عمیق نشان می داد از پله ها پایین آمد.هر سه با دیدن او از جایشان بلند شدند.ثمره با هیجان به سمت مادرش دوید و خود را به آغوش او انداخت و گریست.
- مامان خیلی خوشحالم.
کورش هم اشک به دیده آورده بود.
- بهتون تبریک می گم.واقعا خوشحال شدم.
ثمره از مادر جدا شد و پرسید: پس خواهرم کجاست؟
- سفر سخت و خسته کننده ای داشته.می خواست استراحت کنه.به نظر من هم باید همین کارو می کرد.یه کم نگاهش کردم و اومدم پیش شما!
بچه ها لبخند زدند و منصور گفت: از کجا اومده؟ با کی اومده؟ چطوری مارو پیدا کرده؟
صبا با تردید گفت: فقط گفت تنهایی از آمریکا اومده... قرار شده صبح همه چیزرو برامون تعریف کنه.
بعد لبخندی بر لب آورد و ادامه داد: نمی دونید چه لهجه شیرین و با مزه ای داره!
طوفان رد شده و فقط بارانی نم نم از آسمان می بارید.هوا هنوز ابری بود و طلوع خورشید را کم رنگ کرده بود.صبا سرش را از روی سینه پهن و مردانه منصور برداشت و به او که با چهره ای متفکر به نقطه ای نامعلوم زل زده بود نگاه کرد.چین های بلند و ظریفی اطراف چشمان باریک شده مرد را می پوشاند و سن شوهرش را به یاد زن می آورد.
چیزی که صبا هرگز به آن اهمیتی نداده بود و همیشه عاشق آن موهای جوگندمی و چهره مردانه بود.
- باورت می شه منصور!؟ باورت می شه آناهیتای من چند اتاق اون طرف تر خوابیده؟!
با وجود اینکه نمی خواست همسرش را نگران کند گفت: اون به نظر دختر شکننده و... خاصی میاد.
- سالها ایران نبوده... پدری مثل جهانگیر داشته و مهر مادری رو نچشیده... معلومه که دختر شکننده و خاصی می شه.
- چرا اینطوری بی خبر اومده؟
- جوونای امروزی رو که می شناسی!
منصور نگاهی از سر تعجب به او انداخت و صبا انگار خودش هم می فهمید حرف بی اساسی زده سرش را روی بالش خودش گذاشت و گفت: تا چند ساعت دیگه همه چیز رو می فهمیم... فقط باید صبر کنیم.
- یادت باشه با مدرسه تماس بگیری و اطلاع بدی غیبت می کنی.
- تو چطور ؟ نمی ری بیمارستان؟
- می رم و زود بر می گردم.فکر نکنم آناهیتا تا ظهر آماده حرف زدن بشه.
- آره! بچه ام خیلی خسته بود.می دونی منصور.توی نگاهش یه غمی داره... یه غمی که انگار بزرگتر از غم بی مادر بزرگ شدنشه!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#3
Posted: 31 Aug 2013 21:27
فصل دوم
در آینه دست شویی به صورت پف کرده اش نگاه کرد.پلکهای سنگینش را روی هم فشرد و چند مشت آب سرد به صورتش پاشید.وقتی به اتاقش بازگشت از شدت سر درد قرصی خورد و دوباره روی تخت دراز کشید.منصور ساعتی قبل رفته بود و او سعی داشت وقایع شب قبل را باور کند! تن بی قرارش تاب بی حرکت ماندن در رختخواب را نداشت.بلندشد و با وسواس از میان لباسهای خانه اش بلوز و دامن سرمه ای ، نباتی انتخاب کرد و پوشید.مقابل آینه نشست.موهای صاف هایلایت شده تیره اش را که بلندیشان تا روی شانه ها می رسید شانه زد و پشت سر جمع کرد.کمی با کرمهای آرایشی و ماساژ،پف صورتش را خواباند و آرایش کم رنگی روی چهره نشاند.می خواست در نظر دخترش مادری جوان و زیبا باشد.نمی دانست او آمده تا جقدر بماند،اما می دانست سالهای بی مادری او را تا آنجا که در توان دارد جبران می کند.
از اتاقش بیرون رفت و پاورچین پاورچین خود را پشت در اتاق دخترش رساند.کمی گوش ایستاد.هیچ صدایی به گوش نمی رسید.مسلم بود بعد از آن سفر طولانی خسته باشد و خوابش طولانی شود.
سری به اتاق ثمره اش زد.ثمره عشق بزرگش که با وجود تمام عزیزی نتوانسته بود جای خالی آناهیتا را برایش پر کند.شاید گاهی حواس او را از گذشته ها منحرف می کرد ، اما در لحظات تنهایی،آناهیتا بخش عظیمی از افکارش را به خود اختصاص می داد.
وقتی از اتاق ثمره بیرون آمد،کورش را دید که از دستشویی خارج شد.کورش با دیدن او به سمتش رفت و آهسته سلام و صبح بخیر گفت.
- سلام پسرم.صبح تو هم بخیر.تونستی یک کم بخوابی؟
- نه زیاد.اتفاقات دیشب اونقدر ناگهانی بود که...
صبا لبخندی زد و گفت: بیا بریم پایین... من هم هنوز باورم نمی شه آناهیتا اینجاست.
هر دو به آشپزخانه رفتند.صبا به سمت سماور رفت و با تعجب گفت: بابات چایی دم کرده!؟ چه عجب!
- بی انصاف نباش صبا! اون اگر فرصت داشته باشه همیشه کمکت می کنه.
صبا مشغول ریختن چایی شد.
- اوه! اوه! چه طرفدار پر و پا قرصی!
- شما که بیشتر از من طرفدارش هستید!
صبا مشغول چیدن میز صبحانه شد.کورش هم کمکش کرد.وقتی هر دو پشت میز نشستند کورش گفت: هیچ حرفی از خودش نزد؟
صبا سرش را به علامت نفی تکان داد و لقمه ای برای خودش گرفت.
- بهتره زیاده سؤال پیچش نکنید.هر چی باشه اون اینجا احساس غریبی می کنه.بهتره بذارید یک کم خودش را پیدا کنه.
- می دونم کورش جان... باید خودش بخواد حرف بزنه... من حس خوبی نسبت به این طور اومدنش ندارم.حس می کنم موضوع مهمی در بین باشه.
بعد انگار ناگهان چیزی بخاطرش آمده باشد پرسید: راستی تو امروز نمی ری سرکار؟
- خواهرم بعد از سالها کنار ما اومده چطور می تونم برم.تازه مگه من ا ز ثمره کمترم که امروز قید مدرسه رو زده.
- خودم بیدارش نکردم.دیشب که درست و حسابی نخوابید.امروز نمی تونست سر حال باشه. بخصوص که اگر مدرسه می رفت تمام حواسش تو خونه می مونه!
ساعت از دوازده ظهر می گذشت.عطر خوش قورمه سبزی با بوی کباب تابه ای زعفرانی در هم آمیخته و تمام فضای خانه را پر کرده بود.صبا با ذوق و شوق آن غذاها را برای دخترش پخته بود تا پس از مدتها طعم غذای ایرانی را بچشد.می دانست مادر شوهرش زیاد اهل پختن غذاهای پر دردسر نیست و خواهرهای شوهرش هم بدتر از او هستند.لحظه ای با خود اندیشیده بود شاید جهانگیر همسری ایرانی اختیار کرده و او برای دخترش غذاهای خوبی پخته.اما احتمال کمی می داد جهانگیر با زنی سنتی ازدواج کرده باشد.
ثمره بیدار شده،صبحانه اش را خورده،مرتب تر از همیشه لباس پوشیده،موهایش را آراسته و در اتاق خودش گوش به زنگ بود تا علائمی از بیداری خواهرش حس کند.
عقربه های ساعت به یک می رسید و درست لحظه ای که صبا نگران شده و می خواست سری به آناهیتا بزند،در اتاق او باز شد.
صبا در پله ها بود که صدای پای او و بعد باز و بسته شده در دستشویی را شنید.خیالش راحت شد و دوباره راه آمده را برگشت.
ثمره با هیجانی کودکانه در اتاقش قدم می زد و منتظر بود آناهیتا از دستشویی خارج شود.به محض خروج او با سرعت از اتاقش بیرون رفت و با صدای بلند سلام کرد.
دختر نگاهی سرد و بی تفاوت به او انداخت و زیر لب یا سخنش را داد.ثمره که حالات او را به حساب معذب بودن می گذاشت با لبخندی گفت: دیشب خوب خوابیدی؟
آناهیتا بجای جواب سرش را به علامت مثبت تکان داد و بی توجه به او به سمت اتاقش رفت.
- راستی چیزی لازم نداری؟
دختر تشکری کرد و به اتاقش وارد شد،رفتار او کمی به ذوق دخترک خورده بود و او که خود را برای یک احوالپرسی مفصل و روبوسی آماده کرده بود،وا خورده از رفتار خواهر با شانه هایی آویزان به مادر و برادرش در اتاق نشیمن ملحق شد.
کورش با دیدن او که درهم و گرفته به نظر می رسید پرسید: چی شده ثمره؟ مگه بیدار نشد؟
- چرا شد... اما...
صبا با نگرانی پرسید: چیزی شده؟ حالش خوبه؟
- بله،خوبه... فقط یه خورده... یه جوریه!
صبا آرام خندید.
- اون الآن هم تو این کشور احساس غریبی می کنه،هم تو این خونه.باید درکش کنیم...
کورش ادامه داد: تازه معلوم نیست چی بهش گذشته!
با آن حرف کورش صبا دوباره نگران شد و به سراغ دخترش رفت.چند ضربه به در زد و وارد اتاق شد.
آناهیتا بلوزی کش باف و شلوار جینی تنگ و خاکستری رنگ پوشیده و جلوی آینه قدی اتاق موهای بلند و مواجش را شانه می زد.
- سلام.
- سلام عزیزم.خوب خوابیدی؟
دختر لبخندی زودگذر بر لب آورد و تشکر کرد.صبا با مشاهده زیبایی دخترش از خود بی خود شد.عاطفه مادری اش به غلیان آمد و بی اختیار دخترش را در آغوش کشید و کنار چشمش را بوسید.بغض سنگین به گلویش چنگ انداخت و چند قطره اشک از چشمانش چکید.دختر جوان خود را به دست مادر سپرد و منتظر شد احساسات مادرانه اش فروکش کند.
صبا بالاخره دل از او کند و خود را عقب کشید.با دست اشکهایش را پاک کرد و در حالیکه آرام می خندید گفت: من رو ببخش عزیرم.نمی تونم خودم رو کنترل کنم.
دختر با لحن عادی و لهجه خاص خود گفت: مهم نیست.می تونی راحت باشی!
صبا به سادگی دخترش خندید و بعد در حالیکه دست دور شانه های باریک او انداخته بود به سمت اتاق نشیمن هدایتش کرد.
کورش و ثمره که برای خود پرتقال پوست می گرفتند با مشاهده آنها از جای بلند شدند و چند قدم به استقبالشان رفتند.چهره دختر با دیدن آندو کمی درهم رفت.صبا او را به سمت فرزنداش برد و گفت:اینها خواهر و برادر تو هستند!کورش و ثمره.
بعد رو به ثمره ادامه داد: ثمره نمی خواهی خواهرت رو ببوسی؟
ثمره که وجود سرد آناهیتا در رفتارش تأثیر گذاشته بود با تردید جلو آمد دست درازکرد و وقتی آناهیتا دستش را میان دست او گذاشت با جرأت بیشتری دو طرف صورت او را بوسید.اما لبهای خواهر را روی گونه های خود حس نکرد.
صبا هیجان زده گفت:چرا همدیگر رو بغل نمی کنید؟ چرا غریبی می کنید؟شما با هم خواهرید!
ثمره آهسته خواهر را در آغوش کشید و آناهیتا هم با بی علاقگی دست دور شانه های او انداخت.
وقتی از هم جدا شدند قلب آناهیتا از هیجان آن تماس اجباری به شدت می تپید و رنگش اندکی پریده بود.کورش متوجه تغییر حال او شد اما برای اینکه صبا را ناراحت نکند حرفی نزد و آن حالت را به حساب اضطراب و هیجان گذاشت.
آناهیتا وقتی به سمت کورش برگشت و با او دست داد.کمی خود را عقب کشید.از تصور اینکه مجبور باشد در آغوش او برود حس بدی پیدا می کرد و سعی داشت با رفتارش آن حس را به کورش منتقل کند.کورش از حالت او خنده اش گرفته بود.صبا هم متوجه حرکت او شد و با لبخند به کورش نگاه کرد.کورش دست او را چند لحظه ای بیشتر در دست نگاه داشت و گفت: به اینجا خوش آمدی!
آناهیتا بی آنکه به چشمان سیاه او نگاه کند زیر لب تشکر کرد و دستش را عقب کشید.
با تعارف صبا همگی روی مبل ها نشستند.صبا درست کنار آناهیتا نشست اما سعی کرد زیاد به او نچسبد تا دخترش راحت باشد.
- خب عزیزم.از خودت بگو.
صبا بی طاقت تر از آن بود که بتواند صبر کند تا آناهیتای کم حرف لب باز کند و از آنچه بر او رفته بود بگوید.پس با سؤالی ساده و معمولی کمی خود را آرام کرد.آناهیتا دهان خودش ترکیبش را گشود و با کلامی نا آشنا اما شیرین و جذاب گفت: من دیگه نوزده سالمه! از بابا جدا شدم... من به اندازه کافی بزرگ هستم که بتونم تصمیم بگیرم... برای خودم... می خواستم شمارو ببینم.
چشمان صبا پر از اشک شده بود و چهره دخترش را تار می دید.
کورش سعی کرد با لحن عادی بپرسد: پدرت می دونه تو اومدی ایران؟
کورش سعی کرد با لحن عادی بپرسد: پدرت می دونه تو اومدی ایران؟
دختر بی آنکه به او نگاه کند سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت: وقتی مامی مرد،بابا راحت تر بود که من بیام ایران!
صبا با ناراحتی پرسید: مادر بزرگت فوت کرده؟
دختر متعجب پرسید: چی کرده؟
ثمره خنده اش گرفته بود اما خود را کنترل کرد.کورش گفت: فوت کرده یعنی مرده.
آناهیتا با افسوس آهی کشید و گفت: اوه! بله،بله... اون مرده! چهارده سپتامبر به خاطر سرطان سینه مرد... بابا می گفت سینه پر از دردسر!
ثمره باز هم خنده اش را فرو خورد و کورش گفت: پس با این حساب چهل ایشون تموم شده.
دختر سر تکان داد و همانطور با چهره ای ناراحت گفت: بله،بابا مراسم گرفت،بعد من آماده شدم برای سفر.
- شما فارسی رو خوب حرف می زنید.
- بله! یک کم نمی فهمم بعضی کلمه هارو،اما همیشه با بابا و عمه ها فارسی حرف زدم.یک کم فرانسه هم از مامی یاد گرفتم.توی کالج هم فرانسه یاد می گرفتم.
ثمره گفت: پس سه تا زبون بلدی.
- اوهوم! فرانسه نه به خوبی فارسی و انگلیسی.
صبا سعی کرد لحن و حالتش عادی باشد.
- تو خواهر و برادر دیگه ای هم داری؟
او عادی تر از صبا سرش را تکان داد
- آره... یه برادر دارم.ده ساله...
بعد با کمی حرص ادامه داد: اون یه شیطون وحشتناکه! اوه! من اصلا نمی تونم تحمل کنم!
ثمره اینبار از حالت بیان جالب او به خنده افتاد.کورش لبخندی کمرنگ بر لب آورد. اما صبا نگران بود و با خود فکر می کرد او طوری از برادر کوچکترش حرف می زند،انگار او پسر همسایه است!
آناهیتا نگاهی به ثمره انداخت و با حالتی جدی گفت: من راست می گم!
تو چرا خندیدی!
ثمره کمی خود را جمع و جور کرد.
- خب راستش تو خیلی با مزه حرف می زنی.
- اوه! تو من مسخره می کنی؟
چشمان ثمره گرد شد و کورش به سرعت گفت :نه به هیچ وجه! اون از طرز صحبت کردن تو خوشش اومده.ثمره دختر مؤدبیه و هیچ وقت کسی رو مسخره نمی کنه.
ثمره تند تند گفت:آره،راست می گه.من قصدم مسخره کردن نبود.
صبا دست آناهیتا را در دست گرفت و با مهربانی گفت: شما از این به بعد نه تنها خواهر و برادرید،بلکه باید با هم دوست باشید و از هم بیخودی ناراحت نشید... از این به بعد هر سه تون یواش یواش با اخلاق های هم آشنا می شید و من مطمئنم می تونید دوستای خوبی برای هم باشید.حالا یه لبخند بزن تا مطمئن بشم از ثمره دلگیر نیستی.
آناهیتا سعی کرد لبخند بزند و چنان سعیش آشکار بود که لبخندش مانند دهن کجی روی لبهایش نمودار شد.کورش و صبا به خوبی متوجه نمایشی بودن لبخند شدند.هر دو متعجب بودند که آن دختر چرا نمی تواند مثل تمام هم سن و سالانش راحت لبخند بزند!
با صدای زنگ آناهیتا از درون لرزید! ثمره دستها را به هم کوبید و با صدای بلند گفت: بابام اومد.
و به سمت آیفون دوید.حواس صبا و کورش به آناهیتا بود.آنها متوجه شدند چطور همان لبخند زورکی از روی صورتش محو شد و اخمهایش درهم رفت.
منصور با یک جعبه کیک و کیسه ای پر از خرید از در وارد شد.ثمره که برای استقبال از پدر به حیاط دویده بود کیسه بزرگ دیگری را حمل می کرد.کورش به سمت پدرش رفت و جعبه کیک و کیسه بزرگ را از او گرفت.
منصور با چهره ای خندان به سمت صبا و آناهیتا آمد.
- سلام به مادر و دختر عزیر.حالتون چطوره؟... دیشب خوب خوابیدی دخترم؟
صبا هم تمام چهره اش می خندید اما آناهیتا زحمت یک لبخند جزئی را هم به خود نمی داد و با حالتی نه چندان خوشایند به منصور نگاه می کرد.
- خسته نباشید... چه خبره این همه خرید کردی.
صبا کاملا متوجه خصومتی که در چشمان آناهیتا وجود داشت شده بود و می خواست با سر و صدا توجه منصور را به خود جلب کند. منصور گفت :
- امروز که یک روز عادی نیست! ما یک مهمون عزیز داریم.در حقیقت عزیزی به خونه خودش برگشته و باید امروز یک جشن کوچیک بگیریم و فردا یک جشن حسابی.باید تمام دوست و آشناها بفهمند عزیز سفر کرده ما بالاخره به خونه برگشته.
صبا نگاهی سرشار از قدردانی به شوهر انداخت و منصور با همان شادمانی به اتاقش رفت تا برای ناهار آماده شود.
کورش ظروف غذا را در آشپزخانه آماده می کرد و ثمره خریدها را جابجا می نمود.آنان می خواستند مادرشان تا آنجایی که ممکن بود از هم نشینی دخترش بهره مند شود.
کورش به ثمره پیشنهاد داد بهتر است غذا را بر خلاف همیشه که در آشپزخانه می خوردند،در سالن پذیرایی صرف کنند.صبا با دیدن تکاپوی بچه ها برای چیدن میز ناهارخوری خواست به کمکشان برود که کورش گفت: شما بنشین ما هستیم.شما باید کنار آناهیتا جان بمونی تا غریبی نکنه.
وقتی همه سر میز نشستند منصور ابروها را بالا انداخت و در حالیکه به غذاهای خوش رنگ و بو نگاه می کرد گفت: به به! دست شما درد نکنه صبا خانم! چه کردی! بلکه به هوای آناهیتا جان ما هم یک غذای حسابی بخوریم.
صبا به شوخی او اخم کرد و گفت: نه که شما همیشه غذاهای بد می خوری!
بعد نگاهی به آناهیتا که کنارش نشسته بود کرد و گفت: این غذاهارو دوست داری؟
دختر که تا آن لحظه به شدت ساکت مانده بود لب باز کرد و به گفتن یک "بله" اکتفا کرد.بین کورش و منصور نگاهی معنی دار رد و بدل شد و بعد صبا دست دراز کرد و برای آناهیتا برنج کشید.او با ناراحتی نگاهی به بشقابش انداخت و گفت: من نمی تونم این همه برنج بخورم! خودم می تونم این کار رو انجام بدم.
صبا به زحمت لبخندی زد و بشقاب او را با بشقاب خالی خودش عوض کرد.منصور که حال همسرش را می فهمید با چهره ای که همچنان مهربان نگاه داشته بود،گفت: ما ایرانیها رسم داریم وقتی عزیزی کنارمون نشسته براش غذا می کشیم.این طوری محبتمون رو به هم نشون می دیم.
آناهیتا کمی سالاد برای خو کشید و با لحنی حق به جانب گفت: ولی این درست نیست! هر کس باید همونقدر که می خواد غذا بخوره.من که نمی فهمم شما الان چقدر غذا می خواهید بخورید! این برای مهربانی کردن درست نیست.
کورش نیم نگاهی به صبا که کمی سرخ شده بود انداخت.خواست حرفی بزند که صبا پیش دستی کرد.
- تو درست میگی عزیزم.اما برای ما که سالها با این رسم و رسوم زندگی کردیم سخته که طور دیگه ای رفتار کنیم.همونطور که حالا پذیرفتنش برای تو سخته!
آناهیتا نگاهی به چهره پر از مهر مادر انداخت،لبهایش را کمی جمع کرد و به نشانه موافقت سر تکان داد.
تمام غذایی که او خورد کمی سالاد،چند قاشق قورمه سبزی و تکه ای کوچک کباب بود.بعد هم مثل اینکه همیشه از آن غذاها می خورده مؤدبانه تشکر کرد و با گفتن اینه می رود کمی استراحت کند به اتاقش رفت.
با رفتن او ثمره نفس عمیقی کشید و در حالیکه چند قاشق خورش پشت سر هم روی برنجش می ریخت گفت: مامان ناراحت نشیدها.اما تحمل این خواهر بزرگتر یک کمی سخته! من که نفهمیدم چی خوردم .
تحمل این خواهر بزرگتر یک کمی سخته! من که نفهمیدم چی خوردم..
صبا با چهره ای متفکر کمی برای خود آب ریخت.منصور گفت: این طور که معلومه فقط با زبون مادریش آشنایی داره.زیاد به رفتار ایرانی ها وارد نیست.این مسائل طبیعیه،کم کم جا می افته.
کورش با دقت به چهره صبا نگاه می کرد و امیدوار بود آن دختر کم انعطاف زودتر میانشان جا بیفتد.
کورش که حضورش را در خانه بیهوده می دید بعد از ناهار به شرکت رفته بود.ثمره اتاقش را مرتب می کرد و منصور که شب قبل تقریباً اصلاً نخوابیده بود،خوابید.اما صبا گوشی تلفن را به دست گرفته و به تمام دوستان و آشنایان خبر پیدا شدن دخترش را می داد و آنها را برای شام فردا شب دعوت می کرد.هنوز یک ساعت نشده گوشی را زمین گذاشته بود که زنگ در خانه به صدا درآمد.برای اینکه منصور بیدار نشود با سرعت از آشپزخانه بیرون رفت.از آیفون تصویری چهره ذوق زده زنی هم سن و سال خودش و دخترش بودند پیدا بود.با لبخند گوشی را برداشت و گفت: بالاخره طاقت نیاوردید! بیایید تو اما سر و صدا نکنید منصور خوابه.
تکمه را فشرد.زن و دختر با شتاب وارد خانه شدند و با وجودیکه قرار بود سر و صدا نکنند،بی قرار پرسیدند: کو؟ کجاست؟
زن دست روی قلبش گذاشت و گفت: وقتی خبر رو بهم دادی نزدیک بود از خوشحالی غش کنم!
صبا در حالیکه می خندید و سعی داشت آنها را آرام کند،هر دو را به سمت آشپزخانه برد تا صدایشان به طبقه بالا نرود.همان لحظه ثمره هم درون آمد و با دیدن آن دو با خوشحالی هر دو را بوسید.
- سلام خاله جون! اومدید خواهرم رو ببینید؟
- آره. پس کو؟
صبا به سرعت گفت: فکر کنم خوابیده.سفر سختی داشته.
ثمره رو به دختر خاله گفت: سلام راحله،طاقت نیاوردید؟!
و خواست حرفی از آناهیتا بزند اما مراعات مادرش را کرد و چیزی نگفت.
- اگه دختر خواهر منه و خون من توی رگهاش جریان داره،خستگی راه زود از تنش در می ره،پاشو ثمره برو صداش کن.
ثمره بلند شد.اما صبا گفت: نه ثمره صبر کن! گوش کن صنم جان،اون سالها ایران نبوده... فرهنگ ما با فرهنگ آمریکاییها خیلی فرق می کنه.بهتره اجازه بدیم راحت باشه.نباید زیاد دور و برش رو شلوغ کنیم.صبر کن تا خودش بیاد پایین.
صنم با ناراحتی روی صندلی نشست و راحله گفت: خاله جون راست می گه مامان.نباید ناراحتی بشی.اون طفلک تا به حال ایران رو ندیده با مردمش آشنایی نداره،تازه کمی هم بخاطر دیدن مادرش شوکه شده.بهتره زیاد هیجان زده برخورد نکنیم... راستی خاله ، کورش کجاست؟
- رفت شرکت.
صنم گفت: وا ! حالا چه اجباری بود امروز بره؟
- بعد از ناهار رفت.کار داشت.حالا هم بجای اینکه دلخور بشی پاشوو زنگ بزن مجید و رامین هم بیان شام دور هم باشیم.
- نه،دیگه اون باشه برای فردا.ما هم یکی دو ساعت می مونیم و می ریم.رامین که از دانشگاه برگرده کلید نداره.
- پس یه چایی دم کنم،اگر آناهیتا تا نیم ساعت دیگه پایین نیومد خودم می رم دنبالش... می دونی یک کم غریبی می کنه نمی خوام تحت فشار باشه.
صنم بالاخره لبخند زد.
- می فهمم چی میگی.ما که شونزده سال صبر کردیم،نیم ساعت هم روش!
نیم ساعت گذشت.ساعت به چهار بعد از ظهر نزدیک می شد اما خبری از آناهیتا نبود.صبا سومین چایی اش را نوشید و گفت: شما برید توی اتاق من می رم بالا صداش می کنم.
به محض خروج صبا،صنم رو به ثمره کرد و پرسید: بگو ببینم آناهیتا چطوریه؟
ثمره شانه بالا انداخت و گفت: زیاد خونگرم نیست.اما خیلی خوشگله! نمی شه باهاش تعارف کرد...! انگار از رسم و رسوم ایرانی ها زیاد خوشش نمیاد.. فارسی رو هم خوب حرف می زنه ،اما لهجه با مزه ای داره.انگار همه کلمه ها رو توی دهنش می چرخونه! معنی بعضی کلمه ها رو هم نمی دونه.مثلا نمی دونست "فوت" یعنی چی.
صنم گفت: حالا روز اولی چرا معنی فوت رو پرسید؟
- گفت مادر بزرگش مرده،مامان پرسید "فوت کرده؟" و اینجوری شد که فهمیدیم معنی فوت رو نمی دونه.
صبا چند ضربه در زد و گوش ایستاد.صدای ضعیف آناهیتا به گوشش رسید.
- یک کم صبر کن.
صبا چند لحظه ای منتظر شد و دوباره در زد.
- حالت خوبه آناهیتا؟
ناگهان در به رویش باز شد.چهره دختر کمی بر افروخته بود و نفس نفس می زد.
- چی شده عزیزم؟ حالت خوبه؟
- داشتم نرمش می کردم!
صبا کمی متعجب شد و گفت: توی اتاق؟! اگر خواستی می تونی توی حیاط راحت بدوی و نرمش کنی.
- ممنون. با من کار داشتید؟
- آه! بله. خاله و دختر خاله ات اومدند دیدن تو.اونها خیلی خوشحال بودند و زودتر از بقیه پیداشون شده... فکر کنم مادر بزرگ و داییت هم تا یکی دو ساعت دیگه سر وکله شون پیدا بشه.
چهره دختر کمی درهم رفت اما چیزی نگفت و به دنبال صبا حرکت کرد.
- آناهیتا جان! می دونم هنوز خسته ای و احساس غربت می کنی.جای شب و روزت هم عوض شده و این کلافه ات کرده اما ازت خواهش می کنم یک کم تحمل کنی.. باید به ما حق بدی که اینقدر بخاطر دیدن تو اشتیاق داشته باشیم.شونزده سال انتظار کشیدیم.. بخصوص من... شونزده سال تموم چشمم به در و گوشم به زنگ بود تا خبری از تو برسه حتی نذاشتم مادرم خونه اش را بفروشه تا مبادا اگر روزی خواستی من رو پیدا کنی دچار دردسر بشی... همیشه ته دلم امیدوار بودم دل پدرت به رحم بیاد و باعث دیدارمون بشه.
- بابا هیچ وقت فکر نمی کرد شما من رو بخواهید!
صبا حیرت زده میان پله ها ایستاد به صورت دخترش که حالا بالاتر از او قرار داشت نگاه کرد و نالید: پدرت تو رو از من دزدید! در حالیکه می دونست چقدر به تو وابسته ام.چطور فکر نمی کرد من تورو بخوام!؟
- اون می دونست شما همیشه عاشق منصور بودید.خواست من مزاحم شما نباشم.
اشک در چشمان صبا حلقه زد و فریاد حبس شده اش تا آستانه حنجره رسید.در حالیکه کلمات را به سختی ادا می کرد گفت: اون چطور تونسته احساسات تو رو نسبت به من خراب کنه.
دختر محکم و شمرده گفت: شاید شما منو خواسته بودید... اما عاشق منصور بودید... و هنوز هم هستید.
صبا با تمام قوا تلاش می کرد خوددار باشد و به گریه نیفتد.به یاد روزهای نخستی افتاد که جهانگیر دختر کوچکش را از او دزدیده بود.وقتی آن خبر را شنید از شدت شوک مدتی در بستر افتاد و بعد چنان از لحاظ روحی آسیب دید که به روانکاو نیاز پیدا کرد،کم کم امید به یافته شدن آناهیتا و عشق منصور او را به زندگی بازگرداند اما هر جا بود با خود فکر می کرد حالا دخترش کجاست؟ چه می کند؟ چه می خورد؟ آیا بیمار است؟ آیا اصلا زنده است و بعد ناگهان چیزی ته دلش خالی می شد و بغض می کرد و از نظر اطرافیان بی مقدمه در خود فرو می رفت و دیگر صبای همیشگی نبود.هرگز در زندگی یک لحظه شاد واقعی نداشت و جای فرزند گم شده اش را کنارش خالی حس می کرد.چطور آناهیتا این مسائل را نمی فهمید،شاید به این دلیل که مادر نبود.شاید به دلیل اینکه تا به حال عزیزی را گم نکرده بود.زمانیکه از هم جدا شدند او فقط سه سال داشت و به طور حتم آن وابستگی عمیقی را که صبا نسبت به او داشت او نسبت مادر حس نمی کرد و با وجود مادر بزرگ،پدر و عمه ها آن وابستگی طبیعی یک دختر سه ساله به مادر هم کمرنگ شده بود.
آناهیتا با مشاهده چهره مادر متوجه شد او را آزرده،اما باز هم نمی دانست این آزردگی تا چه حد می تواند عمیق باشد.برای اینکه زودتر به بحث خاتمه دهد با خونسردی گفت: اما دیگه مهم نیست! من اینجا هستم حالا! ما باید گذشته رو فراموش کنیم!
صبا به حالتی عصبی نفسی عمیق کشید و گفت: ما باید خیلی جدی راجع به گذشته صحبت کنیم.اما نه حالا... سر فرصت.من و تو حرفهای زیادی داریم که باید با هم بزنیم.فقط چیزی که برام مهمه بدونی اینه که من همیشه تو رو دوست داشتم و از دوریت رنج کشیدم... و بزرگترین آرزوم تو زندگی این بود که دوباره کنارم باشی.
با صدای صنم که صبا را به نام می خواند به خود آمد.سریع دو قطره اشکی را که تا
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#4
Posted: 31 Aug 2013 21:29
فصل سوم
- کورش تو به آنیتا حسادت می کردی! مگه نه؟!
ثمره با صدا خندید و کورش انگار به گذشته های دور فکر می کرد گفت: تا قبل از به دنیا اومدن انیتا،من تمام محبت صبا رو متعلق به خودم می دونستم ... اون برای من یک رقیب جدی بود ... خب بچه بودم و از وقتی یادم میومد صبا با وجودیکه خودش دختر بچه کم سن و سالی بود اما مثل یک مادر به من رسیدگی می کرد و من بینهایت بهش وابسته بودم ... اول که پای جهانگیر وسط اومد فکر می کردم صبارو از دست می دم،اما اون پنهان و آشکارا از من دست نکشید . می فهمیدم وابستگی اون هم به من کم نیست.بخصوص که حس می کردم صبا علاقه چندانی به شوهرش نداره ... اما وقتی آناهیتا به دنیا اومد من یک رقیب سرسخت پیدا کردم.صبا واقعا عاشق دخترش بود ... وقتی فهمیدم جهانگیر اون رو با خودش از کشور خارج کرده ته دلم خوشحال شدم.احساس می کردم دوباره صبا و محبتش مال من می شه ... اما صبا انگار دیگه حتی مال خودش هم نبود!
ثمره با افسوس گفت: طفلکی مامان! چقدر ناراحتی کشیده!
بالاخره خرید لباس هم تمام شد و همه از چهره گرفته نوید فهمیدند که آناهیتا لباس مناسبی انتخاب نکرده.
وقتی راحله را جلوی در خانه شان پیاده می کردند،آناهیتا هم از ماشین پیاده شد.مقابل او ایستاد و در حالیکه نگاهش را از چشمان راحله می دزدید گفت: متأسفم! امیدوارم نارات نباشی ... من یه کم نِروس شدم ... خب ... یک کم وقت باید باشه تا من همه چیزهای اینجا رو بفهمم.
هر دو کاملا هم قد بودند و فرار از نگاه یکدیگر کمی سخت بود.راحله دستش را جلو برد و گفت: نِروِس نه! عصبی،بعد هم عیبی نداره.شاید تو هم حق داشتی ناراحت بشی.من باید اول برات توضیح می دادم که چرا قصد دارم راهنماییت کنم.
آناهیتا دست او را فشرد و گفت: دیگه تموم شد! مهم نیست.فردا می بینمت!
وقتی در ماشین نشست کورش گفت: کار خیلی خوبی کردی. راحله دختر خوبیه و قصد بدی نداشت.فقط می خواست کمکت کنه.
-آره. من ازش خوشم میاد.قیافه اش مهربون هست.
بالاخره شب میهمانی رسید.صبا دیگر حرفی خاص با آناهیتا نزده بود ...
نمی خواست احیانا ناراحتی پیش بیاید.باید هر طور بود در مقابل اقوام و آشنایان آبرو داری می کردند.بخصوص که همکاران و دوستان خودش و منصور هم دعوت داشتند و او نمی خواست تصویر نامناسبی از دخترش در چشم دیگران جلوه کند.
مقابل آینه ایستاد.تناسب اندامش با وجود اینکه چهل و یک سال که از سنش می گذشت در کت و دامن نباتی رنگش،مشخص بود.او گرچه در سالهای اخیر کمی اضافه وزن آورده بود اما هنوز مقبول و خوب به نظر می رسید.دستی به موهایش که ساده پشت سر جمع شده بود کشید و تار مویی را پشت گوش داد.
با باز شدن در چشم از خود برداشت و به منصور که در کت و شلوار و کراوات سرمه ای تیره و پیراهن کمی روشن تر از در وارد شد نگاه کرد.همیشه وقتی او را در لباس رسمی می دید مانند گذشته ها چیزی ته دلش خالی می شد و حس می کرد بیش از همیشه می خواهد بنشیند و شوهرش را تماشا کند.به مردی که همیشه در سختترین لحظات زندگی مانند کوهی استوار پشتش ایستاده و عاشقانه او را یاری کرده بود.به راستی آن عشق از چه زمان در وجودشان ریشه دواند؟!
صبا نزد خود اعتراف کرد شاید از همان اولین دیدار! انگار آنها با آن عشق بزرگ شده و ریشه های مهر و محبت عمیقی در تار و پود وجودشان تنیده شده بود که حتی اگر خود می خواستند جدایی از آن بیهوده به نظر می رسید.
منصور لبهایش را به لبخندی گشود و گفت: چرا اینطوری نگاهم می کنی؟
- دارم فکر می کنم تو بالاخره کی پیر میشی!
- آه مراقب حرف زدنت باش! همین حالا هم برام اسفند دود کن!
- خیلی خب زیاد به خودت نگیر.
- می دونم! من راست راستی دارم پیر می شم صبا.به موهام نگاه کن.کجا رفت اون خرمن موی سیاه!
- اوه! همچین می گه خرمن موی سیاه! هر کی ندونه فکر می کنه چی بودی! الان بیست ساله که موهات روز به روز سفیدتر می شن.
- نه به اون تعریف اولت،نه به این حرفت! تکلیف من رو معلوم کن.اگر از ازدواج با یک پیرمرد ، ناراحتی هنوز هم دیر نشده.
- چرا دیگه خیلی دیر شده.دیگه بهترین روزهای عمرم رو به پای تو ریختم و ...
به سمت شوهرش رفت ، او را در آغوش کشید ، سرش را روی سینه پهن او گذاشت و ادامه داد: هیچ وقت پشیمون نمی شم منصور.فقط خدا می دونه که تمام لحظه های زندگیم رو فقط با تو می خواستم ... اما تو ...
منصور دستانش را دور او حلقه کرد و آهی عمیق کشید و گفت: تو جوون و زیبا بودی ... دختری که بهترین موقعیتها رو برای ازدواج داشت.اما من مرد جا افتاده ای بودم با یک بچه و یک زندگی نیمه کاره.
- خب! من با یکی از همون موقعیتهای خوب ازدواج کردم ... این هم عاقبتش.شونزده ساله دخترم رو ندیدم و نمی دونم اون کیه.دوستش دارم اما از احساس اون مطمئن نیستم.
به چشمان او نگاه کرد و ادامه داد: تحمل بی تفاوتی نگاهش برام سخته!
- باید بهش فرصت بدی تو رو بشناسه.
- من حتی نمی دونم اون چقدر می خواد بمونه.مدام دلهره دارم که مبادا یک مرتبه ... مثل اومدنش ... بره! شبها همش گوشم رو تیز می کنم،مباد بره و من نفهمم.
- اون جایی نمی ره عزیزم.شبها که در ورودی رو قفل می زنیم! چرا خودت رو اذیت می کنی؟
- دست خودم نیست منصور ... انگار دلم همش پر و خالی می شه ...
- نگاهش کن! دوباره شد اون صبا کوچولوی شش،هفت ساله که بغل دایی منصورش بغض می کرد! دلت رو به خدا بسپار،دخترت رو هم همین طور . مطمئن باش کم کم همه چیز درست می شه.فردا می تونیم با اون مفصل صحبت کنیم و هر چیزی که لازمه ازش بپرسیم.حالا برو ببین این دختر خانم حساست به چیزی نیاز داره یا نه.
وقتی به سمت اتاق آناهیتا می رفت مانند اکثر مواقع لحن پر از آرامش منصور کمی آرامش کرده بود.
چند ضربه به در زد و وقتی دخترش اجازه ورود داد در را باز کرد و وارد اتاق شد.
اقوام بسیار نزدیک آمده بودند و همان تعداد کم با شوخیهای نوید و رامین سر و صدای زیادی به راه انداخته بودند.منصور هم کمی سر به سر آنها می گذاشت و سعی داشت آن شب بخصوص میزان بی نقصی باشد.نگاهی به ساعتش انداخت و با نگرانی از نوید پرسید: پس کورش چی شد؟ چرا هنوز نیومده؟
- برای بستن قرارداد معطل شده بود.طرف دیر رسیده بود.همین چند دقیقه پیش کورش اومد از پله های پشتی رفت تو اتاقش که حاضر بشه.
- آها! خوبه.
بعد رو به ثمره کرد .
- ثمره جان،بابا! پس این خواهرت کو؟ برو ببین شاید مشکلی برای پیش اومده باشه.
به جای او صبا گفت: داره موهاشو درست می کنه.کم کم پیداش می شه.
با ورود کورش چشمان راحله درخشید و در حالیکه با مادر بزرگش صحبت می کرد لبخند زد.کورش در کت و شلوار زغالی رنگ؛ پیراهن صورتی روشن و کراوات راه راه طوسی،صورتی ، برازنده و جذاب به نظر می رسید.شاید چندان خوش قیافه نبود،اما صدای گیرا و قد و قامت متناسبی داشت که برای مقبول بودنش کافی به نظر می رسید.
آن شب راحله بیش از هر زمان دیگر خود را آراسته بود.اندام تو پرش در پیراهن سیاه و بلند و کت حریر جذب و آستین کوتاهی باریکتر به نظر می رسید و موهای پر پشت و قهوه ای اش که بلندیشان تا بالای شانه ها می رسید را صاف کرده و به زیبایی اطراف صورت گردش ریخته بود.لحظاتی پس از ورود کورش ، به بهانه نوشیدن آب از مادر بزرگ جدا شد و بعد به عنوان صبحت کردن با نوید کنار کورش نشست.
- دایی نوید! کامپیوتر یکی از دوستام مشکل پیدا کرده. از لحاظ مالی یک کم براش سنگینه که هزینه تعمیر رو پرداخت کنه. می شه کمکش کنی.
- من همیشه برای خدمت به خانمهای جوان آماده ام!
راحله خندید و گفت: البته این خانم جوان شوهر داره!
او سرش را خاراند و رو به کورش گفت: دایی جان شما زحمتش رو می کشید؟! من این روزها خیلی گرفتارم!
کورش می خندید و راحله خودش را لوس می کرد.
- دایی نوید خیلی بی مزه ای! من بهش قول دادم.طفلک وضع مالی خوبی نداره.خودش و شوهرش دانشجو هستند...
- به من چه مربوطه! می خواستند دانشجو نباشند! کسی که پول نداره بیخود درس می خونه! باید بره دنبال کار، من که ...
و ناگهان در حالیکه نگاهش به پله ها بود لحظه ای مکث کرد و در ادامه گفت:
- فکر کنم از فردا خواستگارها پاشنه در خونتون رو از جا در بیارن!
با این حرف او کورش و راحله چشم به مسیر نگاهش دوختند.
راحله ندانست چرا یک مرتبه چیزی ته دلش فرو ریخت و کورش هم!
آناهیتا در پیراهن بلند و بدون آستین به رنگ آبی تیره ، آخرین پله را پشت سر نهاد و به سمت جمع آمد.موهای زیتونی روشنش را که تا روی کمر می رسید به زیبایی حالت داده و اطراف شانه ها پخش کرده بود و با آرایشی که فقط شامل کمی رژگونه و رژ لب صورتی رنگ بود چهره اش را آراسته بود.یقه لباس بسته بود اما دوخت زیبای آن،اندام باریک و ظریف او را به خوبی نمایش می داد.با صدای مادر بزرگ هر دو به خود آمدند.
- ماشاء ا ... هزار ماشاا ... عفیفه خانم زود برای نوه ام اسپند دود کن.
وقتی پیشخدمتی که مخاطب قرار گرفته بود با سرعت به سمت آشپزخانه رفت تا فرمان خانم را اطاعت کند،راحله زیر لب به نوید گفت: لباسش زیاد هم ناجور نیست!با اون قیافه ای که تو گرفته بودی فکر کردم نیمه لخت می بینمش.
او پوزخندی زد و گفت: باید صبر کنی و پشت لباس رو ببینی ...تا وسط کمرش بازه! فقط خوشحالم که موهاش بلنده و یک کم کمرش رو می پوشونه.
کورش با حرص لبش را به دندان گزید و راحله در سکوتی معنی دار فرو رفت.
آناهیتا با همه به جز شوهر و پسر صنم آشنایی داشت.با همان چهره سرد به احوالپرسی هر دو پاسخ داد و می خواست جایی کنار صبا بنشیند که رامین صندلی کنار خود را به او تعارف کرد و گفت: دختر خاله عزیز به من افتخار می دید!؟
آناهیتا لبخند مخصوصش را تحویل او داد و روی صندلی نشست.هماندم راحله آهسته گفت: فکر کنم رامین گرفتار بشه!
نوید گفت: رامین خل تر از اونیه که گرفتار بشه!
- یعنی چی؟
- آدمهایی که گرفتار می شن خُلَن،آدمهایی که اصلا نمی دونن گرفتاری یعنی چی،خُل تر هستند.رامین از دسته دومه. فکر کنم الان همونطوری به آنیتا نگاه می کنه که یک پسر بچه ده ساله به یک دختر بچه ده ساله!
راحله خندید و کورش گفت: آره.رامین پاک تر از اونیه که بخواد فکر خاصی تو سرش باشه.من چند مرتبه امتحانش کردم.
-کی؟ کجا؟ چطوری؟
- اوه! چقدر سوال! من رو دست کم گرفتی؟! من همیشه حواسم به رامین هست.
کمی آن سو تر رامین و آناهیتا مشغول صحبت بودند.
رامین که شباهت عجیبی به خواهرش داشت و فقط کمی بلندتر و تیره تر بود آهسته گفت: از دیروز ده بار می خواستم بیام ببینمت.اما نذاشتن.گفتن خسته ای و بهتره پشت سر هم دیدنت نیاییم! گفتم اوه ...! چقدر سخت می گیرید! من مطمئنم این دختر خاله فرنگی الان فقط منتظر منه!
آناهیتا با صراحت ذاتی اش گف: من حتی تورو نمی شناسم! چرا باید فقط منتظر تو باشم!؟
رامین از لهجه او خنده اش گرفته بود اما خود را جمع و جور کرد و گفت: چون من از همه فامیل بهترم! یواش یواش بهت ثابت می شه.
- تو خیلی به خودت مغروری! من به تو ثابت می کنم بهتر نیستی.
- وقت زیاده! ... راستی چه قدر می مونی؟
- ها؟
- چقدر ایران می مونی؟ نمی خوای که زود برگردی؟
رامین به نظرش رسید دختر خاله اش کمی دستپاچه شد و رنگش پرید.
- معلوم نیست ... نمی دونم ...
- مشغول تحصیل هستی؟
- من توی کالج بودم.اما اومدم اینجا.شاید دیگه کالج نرم ... دارم فکر می کنم.
- پس دانشگاه رو ترجیح میدی ... چه رشته ای دوست داری؟
- چی؟
- ای بابا! می خوای چی بخونی؟ یعنی دلت می خواد در آینده چه کاره بشی؟ شغل؟
- آها! ... من ... من خواستم افسر پلیس بشم! ... اما حالا ... در این مورد مطمئن نیستم!
رامین دلش می خواست قهقهه سر دهد اما چهره جدی آناهیتا مانعش می شد.علی رغم تمام تلاشش نتوانست جلوی لبخند ناخواسته اش را بگیرد.
- چه جالب! من هم وقتی بچه بودم دلم می خواست پلیس بشم!
- تو هم حالا مطمئن نیستی!؟
- ... الان ترم سوم گرافیک هستم.
- اوه! خیلی عالیه! با گرافیک می شه پولدار شد.
- بخاطر پولش نبود.اگر چه اگر بخوای توی این مملکت پولدار بشی باید برای هر کاری سرمایه اولیه داشته باشی... اما من عاشق این رشته هستم و از پانزده سالگی هدفهم معین بود.
- خوبه! امیدوارم موفق بشی.
- تو هم همین طور ... آه ... فکر کنم دیگه زیادی حرفهای جدی زدیم.بهتره یک کم بزنیم تو جاده خاکی!
- چی؟ جاده؟!
- منظورم اینه که ... اینه که ... حرفهای دیگه ای بزنیم ... حرفهای خنده دار!
آناهیتا پوزخندی زد و زیر لب گفت: تو دیوونه ای!
- پس حرفهای گریه دار بزنیم. ها! چطوره؟
رامین گفت: پس بر می گردیم سر همون حرفهای جدی! بگو ببینم تو کدوم شهر آمریکا زندگی می کردی؟
- کانزاس سیتی.
- اسم مدرسه ات چی بود؟
آناهیتا خندید و گفت: چه فرقی می کنه؟ تو یک دیوونه واقعی هستی!
همان لحظه کورش که همچنان میان نوید و راحله نشسته بود و به ظاهر به حرفهای نوید در مورد اختراع تازه اش گوش می داد گفت: بالاخره خندید!
نوید متعجب پرسید: چی؟ من دارم با تو حرف می زنم ها!
- حواسم به حرفهات بود.اما یه لحظه دیدم آنیتا خندید.باور کن تا این لحظه خنده اش رو ندیده بودم.دختر عجیبیه!
نوید و راحله نگاهی به آناهیتا انداختند.نوید گفت: این که همون قیافه همیشگی رو داره!
- خنده اش زود تموم شد.
و فکر کرد " درست مثل یک جرقه بی اثر!"
و فکر کرد " درست مثل یک جرقه بی اثر!"
ساعتی بعد تمام میهمانان در سالن بزرگ خانه حضور داشتند غیز از خانواده خاله شهین.اما درست زمانی که جوانان خانواده به خاطر عدم حضور آنها احساس آرامش کردند،سر و کله شان پیدا شد.با ورود آنها رامین که حالا میان آناهیتا و نوید نشسته بود نالید: وای! عتیقه های فامیل اومدند.
آناهیتا توجه اش به آنها جلب شد و گفت: پس باید خیلی ... خوب ... عتیقا یعنی ... با ارزش! یعنی برای آدمها هم می گن عتیقا!؟
از این حرف او نوید و رامین به خنده افتادند.
- چرا شما می خندید؟ مگه چی شد؟
نوید در میان خنده گفت: خواهش می کنم ادامه نده آنی جان! بذار با اینها احوال پرسی کنیم.بعد برات توضیح می دم.
مرد و زنی میانسال و زنی مسن تر همراه دختر و پسری جوان پس از احوال پسری با دیگران و استقبال منصور و صبا به سمت آنها آمدند.صبا هم به آنها پیوست.مرد میان سال گفت: به به! چشم ما روشن.چه دختر خانم بی نظیری!
آناهیتا سرد اما مؤدبانه با او و بعد هم با مادر و همسر و دختر مرد دست داد.وقتی پسر خانواده با قد متوسط و اندام ورزیده اش مقابل او ایستاد آناهیتا حس کرد زیر نگاه پر از تحسین آن چشمان سبز جسارتی ناخوشایند پنهان است.با اخمی که بی اختیار بر چهره آورده بود پاسخ او را داد.نوید امیدوار بود آنها بروند اما دختر در کمال راحتی گفت: رامین جان میشه کمی اون طرف تر بنشینی من چند کلام با آناهیتا جون صحبت کنم!؟
رامین با لبخندی کج کنار رفت و پس از کمی جابجایی،نوید و رامین یک سوی آناهیتا و اودیسه و ارسطو طرف دیگر او نشستند.نوید با چشم و ابرو به راحله و کورش که کمی آنورتر با یکدیگر صحبت می کردند اشاره کرد.آنها نیز بی معطلی خود را رساندند و به بهانه خوش آمد گویی به تازه واردین هر طور بود خود را روی صندلیهای کنار ارسطو جا کردند.
اودیسه که جایش کمی تنگ شده بود با لبخندی دندانهای ردیف روکش دارش را به نمایش گذاشت.دستی بر پوست برنزه و گردن باریکش کشید و گفت: من عکس بچگی های شمارو دیدم و همون موقع با خودم فکرکردم این بچه حتما باید دختر خوشگلی شده باشه و خوب حدسم درست از آب در اومده مگه نه ارسطو.
- بله.صد درصد! امیدوارم نوید و کورش از صراحت من ناراحت نشن ،اما شما زیباترین دختری هستید که من تا به حال دیدم.
آناهیتا بلافاصله گفت: و شما چالپوس ترین پسری هستید که من تا حالا دیدم!
همه نزدیک بود با شنیدن آن حرف از خنده منفجر شوند،اما به زحمت خود را کنترل کرده و با خنده ای آرام کمی خود را تخلیه کردند.اودیسه در حالیکه می خندید گفت: وای خدای من! چقدر با مزه!
و کورش که چهره اش از شدت کنترل خنده بر افروخته شده بود گفت: البته چاپلوس درسته! تو کم کم باید سعی کنی تلفظ کلمه هارو بهتر یاد بگیری.
رامین که حس می کرد دیگر نمی تواند مراقب رفتارش باشد با عذرخواهی از جمع بلند شد و به دستشویی رفت تا راحت بخندد.در حقیقت قیافه ارسطو وقتی آن حرف را شنید دیدنی بود و رامین که چهره او را دید می زد نمی توانست در مقابل آن حالت او بی تفاوت بماند.
با رفتن رامین همه کمی راحتتر نشستند. ارسطو برای اینکه نشان دهد قافیه را نباخته گفت: شما دختر رکی هستید ... اما من قصدم چاپلوسی نبود.حقیقت رو گفتم.
- من هم حقیقت گفتم!
اینبار همه راحت تر خندیدند.حتی خود ارسطو بیشتر از همه.اودیسه گفت: آنیتا جان در عرض همین چند دقیقه من رو عاشق خودت کردی ... وای! فقط نگو که من هم چاپلوسم!
- ok!؛ نمی گم!
ارسطو پرسید: شما کدوم شهر زندگی می کنید؟
- کانزاس سیتی.
- چه حیف! ما اونجا نرفتیم.ما فلوریدا بودیم.
- اوه! من فلوریدا رفتم.
- هالیوود؟
- بله! اونجا فوق العادست.
- لابد برای هنرپیشگی رفته بودی.
آناهیتا انگشتش را به سوی او تکان داد و گفت: باز هم!
ارسطو با خنده کمی در صندلی جابجا شد و گفت: ای بابا! من غلط کردم! تا حالا ندیده بودم وقتی از زیبایی خانمی تعریف می کنی خوشش نیاد!
- پس عادت داری به ... چال ... چاپلوسی!
ارسطو با استیصال گفت: یکی منو نجات بده.
آناهیتا از جایش بلند شد و گفت: من می رم نزدیک ثمره می شینم تا خودم و تو رو نجات بدم.
- منظورم این نبود ...
ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#5
Posted: 31 Aug 2013 21:29
بعد خندان در حالیکه با شیفتگی تمام او را که خرامان خرامان از آنها دور می شد و لختی کمرش گاهی از زیر انبوه موها بیرون می آمد نگاه کرد.
همه به رفتار آناهیتا می خندیدند و کورش و نوید سعی داشتند طوری مسیر بحث را به سویی دیگر بکشانند تا توجه ارسطو و خواهرش از آناهیتا به آنها جلب شود.
دقایقی بعد جوان ترها مشغول پاکوبی شدند.اودیسه به سراغ آناهیتا رفت تا او را به میدان بکشد.کورش با نگرانی از دور آنها را می پایید و امیدوار بود آناهیتا اهل رقص نباشد.می دانست هنگام رقص پشت باز پیراهن او بیشتر نمایان می شود و این چیزی بود که او حس می کرد در تحملش نیست.خوشبختانه آناهیتا دعوت اودیسه و اشخاص دیگری را که به سراغش می آمدند رد کرد و با صراحت به تمام آنها گفت که از رقص هیچ وقت خوش نمی آمده.کورش،نوید و حتی راحله با دیدن آن وضع نفس راحتی کشیدند.
هنگام صرف شام ارسطو با زیرکی همراه آناهیتا از سر میز کنار رفت تا جایی نزدیک او بنشیند و بالاخره هم موفق شد.به محض نشستن نیم نگاهی به بشقاب آناهیتا که تکه ای گوشت و کمی سالاد درونش بود انداخت اما چیزی نگفت.می ترسید دوباره جوابی صریح بشنود که خوشایندش نباشد.آناهیتا ساکت و متفکر مشغول خوردن سالاد بود که ارسطو گفت: فرصت کردید شهر رو ببینید؟
آناهیتا که متوجه کلام او نشده بود به حالتی گنگ نگاهش کرد.
- پرسیدم از شهر دیدن کردی؟
- یک کم! فقط خرید کردم.
- از حالا سوغاتی خریدی؟
آناهیتا پاسخی نداد و بی حوصله تکه ای گوشت برید و در دهان گذاشت.
- راستی من و پدرم یک شرکت واردات قطعات و گوشی موبایل داریم.اگر گوشی خوب خواستی حتما به من بگو.
آناهیتا که توجه اش جلب شده بود بلافاصله گفت: یک گوشی دارم.اینجا نمی شه استفاده کرد.تو می تونی برام درستش کنی.
ارسطو با وجودیکه نزدیک بود از خوشحالی فریاد بکشد،با خونسردی گفت: باشه.بعد از شام گوشی ات رو بیار ببینم.خودم برات یه سیم کارت هم می ذارم.
- اوه! خیلی خوب می شه.ممنون.
- خواهش می کنم.این حداقل کاریه که می تونم برای فامیل عزیزم انجام بدم.
لحظاتی بعد آناهیتا همان غذای اندک را هم نیمه کاره رها کرد،به سمت اتاقش رفت و حدود ده دقیقه بعد برگشت.گوشی گران قیمتش را در دست ارسطو گذاشت و گفت:
- کِی برام میاری؟
- همین فردا چطوره؟ آه البته فردا جمعه ست ...شنبه چطوره؟
چهره آناهیتا درهم بود و مشخص بود گوشی اش را زودتر از آنها لازم دارد.
- اگر برات خیلی مهمه می تونم همین حالا هم یکی برات جور کنم.
چشمان آناهیتا درخشید و لبهایش از شدت هیجان به لبخند گشوده شد.
- خیلی خوبه!
ارسطو که فکر نمی کرد تعارفش به آن زودی قبول شود کمی جا خورد اما خود را نباخت و سعی کرد فکرش را بکار بیاندازد که چگونه می تواند آن وقت شب یک خط موبایل با گوشی پیدا کند.او تصمیم داشت به هر ترتیب شده کاری برای فامیل زیبایش انجام دهد.نمی توانست به آن راحتی چنان موقعیتی را از دست بدهد.
کورش که از دور آن دو را می پایید با حرص به نوید گفت: من نمی دونستم گوشی داره ... حالا چرا گوشی اش رو به ارسطو داد؟!
- معلومه.لابد اون گفته چه کاره اند.
- اگر خط لازم داشت چرا به ما حرفی نزد.
- شاید براش مهم نبوده و حالا که حرف از گوشی افتاده،یادش اومده که بد نیست گوشی اش رو درست کنه.
- بهانه خوبی به دست ارسطو داد.
- تا به حال که ارسطو مثل آدم رفتار کرده باید خوش بین باشیم.
ارسطو نگاهی به گوشی انداخت و گفت: مدل خوبیه.شبیه اش رو داریم.مشکلش فقط سیم کارته.چرا تا بحال براش سیم کارت نگرفتی؟
- فرصت نشد. ... تو امشب برام سیم کارت میگیری؟
- آره،گفتم که سه سوت ردیفه!
آنیتا متعجب پرسید: سوتِ چی؟
ارسطو با خنده توضیح داد: سه سوت یعنی اندازه اینکه سه تا سوت بزنی! یعنی خیلی زود و سریع.
- اوه! فهمیدم.
با نزدیک شدن کورش ارسطو خیلی عادی گوشی را در جیبش گذاشت.
- گوشی ات عیبی پیدا کرده آنیتا؟
- ارسطو گفت برام درستش می کنه.
- ارسطو گرفتاره ... به من هم می تونستی بگی.
ارسطو گفت: خیلی مایله امشب براش سیم کارت بگیرم.
کورش متعجب گفت: اگر این قدر عجله داشتی چرا امروز که بیرون بودیم حرفی نزدی؟!
- یادم نبود.
ارسطو گفت: مشکلی نیست همین حالا ردیفش می کنم.
آناهیتا خندید.
- سه سوت!
کورش متعجب ابروهایش را بالا انداخت و گفت: این رو تازه یاد گرفتی.
- آها! سه سوت ردیفه یعنی خیلی زود آماده می شه!
کورش با خونسردی دستش را به سمت ارسطو دراز کرد و گفت: ممنون ارسطو جان.اگر بابا بفهمه توی زحمت افتادی ناراحت می شه.من خودم امشب درستش می کنم.
- برای من زحمتی نیست.اما فکر کنم برای تو سخت باشه به این سرعت سیم کارت صفر پیدا کنی.
- اعتباریش رو می شه جور کرد.
ارسطو با استیصال نگاهی به آناهیتا که خونسرد ایستاده بود و تماشایشان می کرد انداخت و بعد با طمأنینه گوشی را از جیبش در آورد و در دست کورش گذاشت.
- خوشحال می شدم کاری انجام بدم.
- ممنون.راضی به زحمت نیستیم.
سپس رو به آناهیتا ادامه داد: راستی دایی نوید کارت داشت. می خواست چند تا عکس با هم بندازیم.
وقتی آناهیتا از آنها دور می شد ارسطو زیر لب طوری که کورش بشنود زمزمه کرد «ما که شانس نداشتیم از این خواهرها نصیبمون بشه!» و قبل از اینکه کورش بتواند حتی نگاه غضبناک خود را به او بیاندازد،به سمت پدرش رفت.
شب از نیمه گذشته بود که آخرین میهمانان یعنی خانواده خاله صنم آنجا را ترک کردند.آناهیتا با گفتن این که بسیار خسته است زودتر از همه به سمت اتاقش می رفت که کورش صدایش زد.او ایستاد.کورش گوشی را به سمتش گرفت و گفت: تا شنبه با این سیم کارت سر کن این خط مربوط به کارمه.تا شنبه مزاحم نداری.شنبه اول وقت برات یک سیم کارت نو تهیه می کنم.
- مهم نیست.من کار مهمی ندارم.
- مگه نگفته بودی همین امشب لازم داری.
- آره! ولی حالا پشیمون شدم.
- پس نمی خوای؟
- خوب حالا که آوردی اشکالی نداره ... ممنون.
دست به سمت گوشی برد.کورش لحظه ای گوشی را نگه داشت و گفت: از این به بعد هر کاری داشتی فقط به خودمون بگو.دلیلی نداره از غریبه ها کمک بخوای.
- اما اون فامیل من بود.
- فامیل دور.
- مگه اون نوه خاله شهین نیست؟! پس بر عکس تو با من از یک خونه !
گوشی را از دست شل شده کورش بیرون کشید و با پوزخندی به سمت پله ها رفت.کورش شوکه شده بود و فقط خوشحال بود کسی آن اطراف نبود که حرفهای آناهیتا را بشنود.
بیش از نیم ساعت بود که پالتو پوشیده و در بالکن مشترک اتاق آناهیتا و کتابخانه و اتاق کار پدرش،گوش ایستاده بود.کورش می دانست عجله آناهیتا برای داشتن گوشی عادی نیست و مطمئن بود او آن شب خیال دارد با شخصی تماس بگیرد.به دیوار میان دو اتاق چسبیده بود و با تحمل سرما که بر اثر بی تحرکی،بیشتر آن را حس می کرد،انتظار می کشید.
کم کم داشت کلافه می شد که صدای آرام آناهیتا را شنید.صدا چندان واضح نبود و هنگامیکه سرش را کمی نزدیک پنجره اتاق می برد ناگهان پنجره باز شد.کورش با سرعت،اما بی سر و صدا خود را عقب کشید و نیمی از تنش را داخل اتاق کار پنهان کرد.با وجودیکه ترسیده بود،اما خوشحال بود که آناهیتا پنجره را باز کرده.او نمی توانست چهره مضطرب دختر را ببیند که برای راحت تر صحبت کردن پنجره را باز کرده و می ترسد کسی از پشت در صدایش را بشنود!
- اَلو! الو ... هتل آزادی؟ ... هتل آزادی ...؟ اوه آقا من نمی تونم بلندتر حرف بزنم ... صدام گرفته! ... بله ... بله ... لطفاً آقای ریموند ریچاردسون صحبت کنند ... ریموند ریچاردسون.اره ... بله ... درسته ...ممنون،صبر می کنم ...
کورش حس ی کرد کم کم تنفسش صدا دار می شود و می ترسید آناهیتا متوجه او شود.بی صدا نفسش را بیرون داد و سعی کرد بر هیجان خود غالب شود.هرگز آن گونه جاسوسی کسی را نکرده بود و از کودکی از بازی قایم باشک خوشش نمی آمد.اما حالا مجبور بود مانند دزدها یا برادرهای شکاکِ بی فرهنگی که همیشه مایه خنده اش بودند،استراق سمع کند.
بالاخره پس از لحظاتی صدای آشنای آناهیتا شنیده شد.اما آهسته تر از قبل. مشخص بود بخاطر مشکوک نشدن متصدی هتل مجبور بود کمی بلند حرف بزدن و حالا که شخص مورد نظرش پشت خط بود دلیلی برای بی احتیاطی نداشت. با لهجه غلیط امریکائی شروع به حرف زدن کرد و به دلیل صدای آهسته اش،کورش فقط چند کلمه بی اهمیت را تشخیص داد که به دردش نمی خورد.
مکالمه کوتاه و هیجان زده بود و قبل از اینکه کورش بتواند سرش را کمی جلوتر ببرد،تماس قطع شد.خواست کمی دیگر صبر کند تا شاید او تماس دیگری بگیرد اما با بسته شدن پنجره مطمئن شد دیگر تماسی در کار نخواهد بود.
قدمی به عقب گذاشت و خیلی آهسته در بالکن را بست.باید کمی صبر می کرد تا او بخواب رود،بعد به اتاق خودش می رفت.نمی توانست با زود ترک کردن اتاق ریسک کند.پالتواش را روی میز گذاشت به آرامی روی صندلی بزرگ چرمی نشست و پاهایش را روی میز کار پدر دراز کرد و به فکر فرو رفت.
"ریموند ریچاردسون چه کسی است؟ یعنی آناهیتا همراه دوست پسرش به ایران آمده؟ شاید با او وعده ملاقات می گذاشت! شاید هم فعلا فقط خبر سلامتی اش را به او داده! آناهیتا دختر راحتی است.چرا از وجود دوست پسرش حرفی نزده؟! شاید ترسیده صبا سرزنشش کند.شاید اول می خواسته ما را محک بزند بعد دوست پسرش را رو کند."
کورش حس می کرد حال خوبی ندارد.سعی می کرد خوش بین باشد اما احساس خوبی نسبت به آناهیتا نداشت.با برداشتن کتابی سعی می کرد حواس خود را پرت کند و دیگر به دختر مرموزی که در اتاق کناری خوابیده بود فکر نکند.خواب به کلی از سرش پریده بود و افکارش مدام بین مطالب کتاب و بررسی شخصیت آناهیتا در نوسان بود.نفهمید چه مدت است که چشم به صفحات کتاب سینوهه دوخته که با صدای ناله ای سر بلند کرد.
به ساعت مچی اش نگاه کرد.ساعت نزدیک چهار بامداد بود! لحظه ای فکر کرد صدای گریه بوده اما با شنیدن دوباره ناله از پشت میز بیرون آمد و از اتاق خارج شد.حالا صدای ناله ها پیاپی از حنجره آناهیتا بیرون می آمد و او مستأصل پشت در ایستاده بود و نمی دانست چه کار کند.وقتی صدای ناله ها با جیغ کوتاهی به نفس نفس زدنهای شدید بدل شد،درنگ را جایز ندانست و بدون در زدن وارد اتاق شد.
در فضای تاریک اتاق بدن لرزان آناهیتا را تشخیص داد که روی تخت نشسته و به حالت وحشتناکی نفس نفس می زند.چند قدم به او نزدیک شد و با صدایی آهسته و مرتعش گفت: آنی! حالت خوبه؟
آناهیتا که انگار تازه متوجه او شده بوده،با وحشت جیغ کوتاهی کشید و پتو را به دور خود پیچید.
کورش دیگر جلوتر نرفت و با لحنی تسلی بخش و آرام گفت: منم کورش! نترس ... انگار خواب بدی دیدی ...آروم باش.
وقتی آناهیتا به گریه افتاد،کورش به خود جرأت داد و به تخت نزدیکتر شد.از پارچ روی تخت کمی آب درون لیوان ریخت و به سمت او گرفت.
- بیا یک کم اب بخور.آرومت می کنه ... تو نباید بترسی فقط خواب دیدی ... بیا ...
دست لرزان آناهیتا لیوان آب را می گرفت که صبا سراسیمه وارد اتاق شد و چراغ را روشن کرد. با مشاهده دخترش که گریان پتو را دور خود پیچیده بود و گوشه تخت مچاله شده بود و کورش که با رنگی پریده لیوان آبی به او می داد وحشت زده پرسید: چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
کورش سعی کرد خونسرد باشد.
- طوری نیست! آنیتا خواب بدی دیده ... من داشتم می رفتم دستشویی که صدای ناله اش رو شنیدم.
با ورود منصور به اتاق،کورش مجبور شد دوباره توضیح دهد.صبا با سرعت به سمت آناهیتا که کمی آرامتر شده بود رفت . کنارش نشست،دستش را میان دستان خود گرفت و گفت: چی شده عزیزم؟ چه خوابی اینقدر تو رو پریشون کرده؟
آناهیتا سرش را به چپ و راست تکان داد و دوباره چشمانش پر از اشک شد.حالا دیگر از آن همه سردی و غرور در چهره اش نشانی نبود.او مانند دختر بچه ای بود با صورتی خیس از اشک و موهای پریشان که چهره معصومانه و ظریفش را قاب گرفته بود.
صبا مصرانه پرسید: قبل از خواب به چیز ناراحت کننده ای فکر می کردی؟
منصور و کورش با چهره هایی گرفته و ناراحت خواستند از اتاق خارج شوند که صدای لرزان آناهیتا قدمهایشان را سست کرد.
- شما باید به من کمک کنید! ... شما باید من رو نجات بدید!
صبا به زحمت آب دهانش را فرو داد و در حالیکه تلاش می کرد لحنش در احدامکان اطمینان بخش و آرام باشد گفت: به من اعتماد کن.من مادرتم و می خوام تو جریان رو درست برام تعریف کنی ... به من بگو از چی باید تورو نجات بدیم؟!
- از پدرم!
دهان صبا نیمه باز ماند و نگاه منصور و کورش در صورت بی رنگ آناهیتا خشک شد.
صبا که انگار برای ادای هر کلمه زجر می کشید گفت: پدرت تو رو اذیت کرده؟
آنیتا نگاهی مضطربانه به دو مردی که در اتاق ایستاده بودند انداخت و گفت: می شه یک لحظه پشت به من کنید؟!
منصور دستی به چانه اش کشید و گفت: ما شما رو تنها می ذاریم تا راحتتر باشید.
با خروج آنها آناهیتا پتو را کنار زد و پیراهن خواب پشمی اش را بالا کشید. صبا با دیدن بریدگی روی شکم او حیرت زده پرسید: این چیه؟
صدای آناهیتا باز هم لرزان و بغض آلود شد.
- می خواست منو بکشه ... با چاقو!
صبا حس کرد سرش در حال انفجار است.دستش را روی دهانش گذاشت تا فریاد نکشد.چشمانش جای بریدگی را که به اندازه نیم وجب روی شکم،نزدیک به پهلوی او وجود داشت با ناباوری می نگریست و آرزو می کرد همان دم جهانگیر آنجا بود تا با دستهای خودش او را خفه می کرد!
آناهیتا پیراهن را پایین داد.نفس بلند مقطعی کشید و گفت: من از زن بابا خوشم نیومده بود ... اون یک هیولاست!
پسرش هم مثل خودش یک هیولای کوچیک بد جنسه! بابا می خواست بعد از مردن مامی ژانت من با اونها زندگی کنم ... حتی فکر کردن به اون وحشتناک بود! مامی ژانت گفت من می تونم تو خونه اون بمونم.اما بابا اجازه نداد ... ما با هم دعوا کردیم.بهش گفتم از جسی و دنیل متنفرم ... بابا دیوونه شد ...خواستم فرار کنم...با چاقو منو زد ... اوه ... باور نکردنی بود! وقتی مامی مرد من صبر کردم ... نقشه کشیدم ... می خواستم بیام دنبال تو ...من فرار کردم.بابا اگر بفهمه منو می کشه.اون از تو متنفره. از کورش متنفره.از منصور خیلی خیلی متنفره! اون دوستهای زیادی داره ... همه اونها آدمهای بدی هستند ... زندان بودند ... چاقو و اسلحه دارند.به من کمک کنید.
صبا حس می کرد مغزش کم کم از کار می افتد.از شنیدن حرفهای او به شدت شوکه شده بود و نمی دانست چه کار باید بکند.در حالیکه نگاهش به نقطه نامعلومی بود گفت: آروم بگیر.تو اینجا جات امنه ... مطمئن باش پدرت هر چقدر هم دیوونه و عصبانی باشه تورو نمی کشه.در هر حال ما مراقبت هستیم و هرگز اجازه نمی دیم تو آسیب ببینی.
صبا دقایقی دیگر کنار دخترش ماند و سعی کرد خیال او را بابت حمایت منصور و خودش راحت کند.
وقتی از اتاق او خارج شد،سرش سنگین بود و نفسش به سختی از سینه بالا می آمد.به سمت اتاقشان می رفت که کورش را دید.در راه پله ها ایستاده بود و به او اشاره می کردجلو بیاید .آرام به سمت او رفت.کورش پچ پچ کنان گفت: بابا گفت.بیایید پایین.
هر دو به سمت آشپزخانه رفتند.صبا مثل اینکه از جنگ برگشته با خستگی خود را روی صندلی انداخت و کورش در را آهسته پشت سرشان بست.
صبا نیم نگاهی به ثمره که با نگرانی او را می پایید انداخت و گفت: تو اینجا چه کار می کنی؟ برو بخواب.
- من ازهمون اول بیدار شدم،اما نخواستم خودم رو به آناهیتا نشون بدم. چی شد مامان؟ اون چی گفت؟
- کابوس دیده بود! همین! داشت خوابش رو برام تعریف می کرد.
خواب وحشتناکی بود!
- یعنی حرف خاصی نزد.
- نه! کورش جان یک کم آب جوش درست می کنی؟
کورش و منصور که متوجه بودند صبا به دلیل حضور ثمره حرفی نمی زند سوالی نپرسیدند.کورش چایی ساز را به برق زد.منصور هم با حالتی متفکر به پشتی صندلی تکیه زد.
صبا گفت: بچه ها شما برید بخوابید ... من باید یک لیوان گل گاو زبان بخورم ... الآن خوابم نمیاد.
کورش برای اینکه ثمره را به حرکت در آورد سریع شب بخیر گفت و از آشپزخانه خارج شد.ثمره هم به ناچار بلند شد و به اتاقش رفت.
پس از رفتن بچه ها زن و شوهر تا لحظاتی در سکوت مشغول فکر کردن بودند.بالاخره منصور به صورت تکیده و خسته همسرش نگاه کرد و پرسید: جریان چیه صبا؟
- گیج شدم ... باور چیزهایی رو که شنیدم خیلی سخته!
صبا دیگر کنترل اشکهایش را نداشت و در میان گریه حرف می زد.
- باید کمکم کنی منصور.باید خوب فکر کنیم و بهترین کار رو انجام بدیم.
منصور که در وردی آشپزخانه در تیررس نگاهش بود،کورش را دید که آرام و آهسته وارد آشپزخانه شد و در را پشت سر خود بست.با صدای در توجه صبا هم جلب شد.کورش به درون آمد و رو به صبا گفت: اشکالی که نداره من هم حرفهاتون رو بشنوم . شاید بتونم کاری بکنم.
صبا به روی او لبخندی زد که زود از چهره اش محو شد.
- حتما می تونی! بنشین ... حرفهایی که آناهیتا زد اونقدر وحشتناکه که نمی دونم چطور باید بگم.
منصور کمی به جلو خم شد و گفت: تو داری فقط مارو نگران تر می کنی ... اون فرار کرده! مگه نه!
صبا به عمق چشمان تیزبین همسرش خیره شد و گفت: پس تو هم حدس زده بودی! من هم به حالات عجیب و حضور عجیب تر آناهیتا مشکوک بودم.پیدا شدن اون اونقدر ناگهانی.اضطرابی که توی نگاهش موج می زد و ... من هم مشکوک بودم.اون اعتراف کرد که فرار کرده ... جهانگیر نمی دونه اون کجاست.گویا آناهیتا بعد از ازدواج جهان،با مادر بزرگش زندگی می کرده.وقتی جهان می فهمه مادرش رفتنیه با اجبار می خواد آناهیتا رو پیش خودش ببره.اون قبول نمی کنه.وای ... منصور نمی دونی وقتی از زن و پسر جهانگیر حرف می زد چه نفرتی تو نگاهش بود.حتما اون زن رفتار خوبی با آنی نداشته ... و لابد جهانگیر هم تبعیض زیادی بین اون و پسر کوچکش قائل می شده که آناهیتا رو به این حد از نفرت رسونده ...ژانت قبل از مرگش از جهان می خواد اجازه بده آناهیتا همچنان توی خونه اش بمونه و تنها زندگی کنه.جهان قبول نمی کنه.با آناهیتا درگیری پیدا می کنند.آه ... درگیری فیزیکی! جهانگیر آناهیتا را با چاقو می زنه.جای زخم رو به من نشون داد.
جشمان منصور و کورش تقریبا گرد شده بود.
- ... فکر نمی کردم جهانگیر تا این جد نزول کنه.اون کمی وحشی بود،اما نه در این حد! باورم نمی شه ... بعد از اون آناهیتا نقشه فرارش رو می ریزه و وقتی مراسم چهلم ژانت هم تموم می شه از آمریکا خارج می شه ... اون خیلی از جهانگیر می ترسه.گویا وارد کارهای خلاف شده و دوستهای خلافکار زیادی هم داره ... می گفت تموم دوستهای پدرس اسلحه دارند!
منصور لحظه ای دستش را روی چشمانش گذاشت و آهی کشید.بعد پرسید:نگفت کارشون چیه؟ آخه یک کم غیر منطقی به نظر می رسه که جهانگیر فقط به این دلیل که آناهیتا نمی خواسته باهاشون زندگی کنه دست به همچین کارهایی بزنه.
- ظاهرا مخالفتهای شدید آناهیتا عصبانی اش کرده.
کورش با چهره ای گرفته گفت: آناهیتا دختر رک و بی پروائیه ... بعید نمی دونم بیش از حد با پدرش تلخی و تندی کرده باشه .
منصور گفت: در هر حال این دختر به ما پناه آورده و لابد ترسش بی علت نیست که اینقدر آشفته اش کرده ...
کورش گفت: یعنی اون فکر می کنه جهانگیر ردش رو می گیره به اینجا میاد و بلایی سرش میاره!؟
صبا آهی از سر استیصال کشید و گفت: نمی دونم!
ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#6
Posted: 31 Aug 2013 21:31
... جهانگیر بایستی تمام وقتی که داغدار مرگ پدرم بودم و بچه خودش رو توی شکم داشتم،آناهیتا رو از من دزید تا انتقام درخواست طلاق من رو بگیره! ازش بعید نمی دونم بخاطر انتقام از این دختر بلایی سرش نیاره.
کورش گفت: ولی اون دخترشه! اونه که نمی تونه دختر خودش را بکشه بخاطر اینکه حاضر نشده باهاش زندگی کنه! این خیلی غیر عادیه!
منصور که از هجوم افکار متفاوت سردرد گرفته بود گفت: من خودم با آناهیتا صحبت می کنم ... اون مجبوره حقیقت رو به ما بگه در غیر این صورت حمایتش نمی کنم.
صبا با ناراحتی گفت: منصور! چطور می تونی؟!
- باید با اون جدی برخورد بشه. یکی دو روز صبر می کنم تا شاید تو بتونی حقیقت رو کشف کنی.اگر موفق نشدی خودم وارد عمل می شم.اون حق نداره از محبت تو نسبت به خودش و حساسیت ما نسبت به سوء استفاده کنه!
کورش به جانبداری از صبا گفت: بابا شما دارید زیادی تند می رید ... باید صبور باشیم.
- گفتم که دو سه روز صبوری می کنم.
بعد به چشمان رنجیده صبا نگاه کرد ادامه داد: من بخاطر خودش می گم.باور کن من هم دوستش دارم.وقتی به دنیا اومد بجای پدرش من اولین مردی بودم که بغلش کردم. همون موقع انگار دختر خودم شد ... تو که بهتر از هر کسی می دونی من چقدر آناهیتا رو دوست داشتم و هنوز هم دارم.
با حرفهای منصور،صبا کمی آرام شد.از جایش بلند شد و با آب جوش آمده ای که درون کتری بی قراری می کرد برای هر سه نفرشان چای دم کرد . تا اذان صبح در آشپزخانه صحبت می کردند و بالاخره با خمیازه کورش هر سه به اتاقهایشان رفتند تا دست کم چند ساعتی بخوابند.
وقتی صبا به نماز ایستاد.اشکهایش بی اختیار جاری بود و دعا می کرد خداوند همه چیز را به خیر بگذراند و دخترش دوباره از او جدا نشود.منصور هم که در اتاق کارش مشغول عبادت بود از خدا خواست کمکش کند تا بتواند مشکلات خانواده اش را حل کند و سر از کار آن دختر مرموز در بیاورد.
بعد از صرف صبحانه کورش به بهانه اینکه به دیدار دوستش می رود از خانه خارج شد و با اشاره ای مخفی به پدرش فهماند او هم به بهانه ای به دنبالش برود.دقایقی پس از خروج کورش،منصور لباس پوشید و با این عنوان که یک ساعتی برای پیاده روی می رود،از صبا و ثمره خداحافظی کرد.آناهیتا همچنان خواب بود و از اتاقش بیرون نیامده بود.
منصور به محض خروج کورش را دید که سر کوچه در پاترول دو در سیاه رنگش انتظار او را می کشد.وقتی سوار شد،گفت: خب! اتفاق تازه ای افتاده!
- باید با شما حرف می زدم.من یک چیزهایی فهمیدم اما نخواستم با عنوان کردنش جلوی صبا اون رو نگران تر کنم.
بعد تمام اتفاقات شب گذشته و چیزهایی را که در بالکن شنیده بود برای پدر تعریف کرد و در آخر گفت: من مطمئنم که توی حرفهاش کلمه فردا یا پس فردا رو شنیدم.به احتمال زیاد آنیتا همین امروز و فردا برای دیدن این پسره اقدام می کنه.
- از کجا اینقدر مطمئنی که پسره! شاید مرد کاملی باشه.
- خب ... به احتمال قوی اون دوست پسر آنیتاست.
- آره احتمال داره اما حتمی نیست. باید سر از کار این دختر در بیاریم.
- من می خوام امروز برم هتل آزادی و ...
- نباید عجولانه عمل کرد.باید خوب فکر کنیم ... فعلا صلاح نیست اونها بفهمند ما متوجه رازشون شدیم ... شاید آناهیتا بخاطر ترس از عکس العمل ما،بخصوص من،حرفی از این مرد نزده ... من خودم ته و توی قضیه رو درمیارم.
لختی اندیشید و گفت: برو ماشین یکی از دوستهات رو با ماشین خودت عوض کن.بعد هم گوش به زنگ باش ... من توی خونه مراقب آنیتا هستم.اگر خواست تنهایی بره بیرون مانعش نمی شم.صبارو هم یک جوری توجیه می کنم تا بهش اجازه بده.هر وقت از خونه خارج شد با تو تماس می گیرم که تعقیبش کنی.باید حساب شده عمل کنیم ... اون نباید به هیچ عنوان بویی از شک ما ببره.اگر این ریموند رو شناسایی کنیم خیلی خوب می شه ... حتما به دردمون می خوره . نوع رابطه شون رو هم می تونی از رفتارشون حدس بزنی . البته شاید بتونی حدس بزنی!
- اگر بجای امروز فردا رفت بیرون چی؟ اونوقت من و شما سر کاریم.
- تو که نباید بری.البته به ظاهر می ری شرکت اما باز مجبوری منتظر بمونی.بهتره توی کوچه کشیک بکشی و چشم از در خونه برنداری.
- اگر از در پشتی رفت بیرون چی؟
- در پشتی رو قفل می کنم.
- اگر صبا بفهمه شک می کنه.بخصوص که سرویس ثمره همیشه جلوی در پشتی نگه می داره.
- تو باید فردا آخر از همه بری بیرون. اگر امروز از خونه خارج شد که احتمالش زیاده،فردا وقتی صبح ، وقتی تنها شد حتما می ره.مطمئن باش زیاد معطل نمی شی.
صبا در آشپزخانه جای لوازم مورد نیاز را به آناهیتا نشان داد و گفت: از تنها موندن توی خونه که نمی ترسی؟ اگر بخواهی تو رو می برم پیش صنم یا مامان مهین.
- نه! نه! یک کم تنهایی خوبه.
- هر طور راحتتری.شماره همه مارو که تو گوشیت داری.لازم شد تماس بگیر.در رو هم روی هیچ کس باز نکن.اصلا اگه کسی زنگ زد از آیفون تصویری نگاه کن کسی غیر از خودمون یا خانواده من بودند،در رو باز نکن.حتی اگر از اون آدمهایی که توی مهمونی هم بودند باز نکن.
ثمره که آخرین لقمه صبحانه اش را در دهان می گذاشت گفت: آخه اونها با ما چی کار دارن که بیان خونه ؟
- می خوام خیالم راحت باشه ... منصور! کلیدهای من رو ندیدی؟
منصور چایی اش را سر کشید و گفت: به جا لباسی آوزیون بود ... حالا زودتر بیا که دیرت نشه ... ثمره،تو هم عجله کن الان سرویست میاد.
صبا عجولانه صورت آناهیتا را بوسید.آخرین سفارشها را هم کرد،مقنعه سرمه ای اش را روی سر مرتب کرد و از آشپزخانه خارج شد.با رفتن آنها کورش هم حاضر و آماده از اتاقش بیرون آمد و بی آنکه سری به آشپزخانه بزند با صدای بلند خداحافظی کرد،به سمت در پشتی رفت آن را قفل کرد و بعد پاترول سیاهش را از پارکینگ بیرون آورد و رفت.او خوشحال بود که موقع خروج چشمش به آناهیتا نیفتاده.تا آن روز چنان کارهایی نکرده بود و می ترسید نگاهش،اضطراب و دلهره اش را لو دهد!
شب قبل پراید سفید یکی از دوستانش را گرفته و آن را یک کوچه بالاتر پارک کرده بود.پاترول را جای پراید پارک کرد و سر کوچه منتظر ماند.دوستش ماشین او را نخواسته و گفته بود با یک روز تاکسی سوار شدن اتفاقی برایش نخواهد افتاد.
کورش برای اطمینان از شناخته نشدن ، عینک آفتابی اش را به چشم زده بود و خود را طوری روی صندلی پایین کشیده بود که از بیرون چندان قابل تشخیص نبود.نیم ساعت بعد همانطورکه فکر می کرد آناهیتا لباس پوشیده از خانه خارج شد.کورش به عمد کلید خود را روی جالباسی آویزان کرده بود تا او با خیال راحت برود و بازگردد.
آناهیتا با عجله از کوچه خارج شد و خود را به خیابان اصلی رساند.پالتوی پائیزه تازه اش را پوشیده و روسری نارنجی طرح داری را ناشیانه زیر گلو گرده زده بود.
کمی کنار خیابان معطل شد اما برای هیچ تاکسی دست تکان نمی داد.کورش حدس زد او منتظر ریموند است.بالاخره یک تاکسی که مردی مو بلوند روی صندلی عقبش نشسته بود جلوی پایش ترمز کرد و او با سرعت سوار ماشین شد.کورش لبش را با حرص به دندان گزید و دنبال آنها حرکت کرد.همانطور که حدس می زد آن دو به لابی هتل آزادی رفتند.کورش حدس زد آناهیتا ترسیده تنهایی به هتل برود و ریموند به دنبالش آمده.از ماشین که پیاده می شد ویبره گوشی اش توجه او را جلب کرد.منصور بود که از اتاق کارش در بیمارستان با او تماس می گرفت.
- سلام بابا ... بله ... من دنبالشم.ریموند رو دیدم.همین حالا رفتند تو لابی هتل.دارم می رم دنبالشون ... پسره خیلی جوونه.شاید هم سن و سال خود آناهیتا! فکر کنم حدسم درست بود ... نه! رفتار خاص صمیمانه ای با هم ندارند ... یعنی تا حالا که نداشتند من حواسم هست.
به داخل هتل سرکی کشید و گفت: بدبختانه لابی خیلی خلوته.باید یک جای دنج که توی دید نباشه پیدا کنم.
بعد در حالیکه می خندید ادامه داد: شاید مجبور بشم مثل فیلمهای پلیس و کارآگاهی یک روزنامه با دو تا سوراخ جای چشمام،جلوی صورتم بگیرم ...!
پس از قطع تماس منتظر شد تا آنها در جایی مستقر شوند.خوشبختانه پشت آناهیتا به ورودی بود و او خیلی راحت توانست گوشه ای دنج برای خود پیدا کند.سفارش یک قهوه داد و برای اینکه بیکار نباشد گوشی اش را به دست گرفت و وانمود کرد با آن مشغول است.اما در حقیقت زیر چشمی آن دو را می پایید.آناهیتا کمی مضطرب به نظر می رسید و پسر جوان سعی داشت با کلام و حرکات خود او را آرام کند.کورش به خوبی می توانست چهره پسر را ببیند و حتی نگاههای او را به آناهیتا ارزیابی نماید.
او جوانی باریک و نه چندان بلند بود با پوستی سفید،چشمان آبی روشن و موهای طلایی.موهایش به سادگی کوتاه و مرتب شده و ته ریش روی صورتش را می پوشاند.روی هم رفته خوب به نظر می رسید و اگر کسی طالب مرد مو بلوند بود حتما او را می پسندید.
آناهیتا دستش را روی میز گذاشته و خیلی جدی حرف می زد که پسر دست او را گرفت و با حالتی تسلی بخش چیزی گفت.کورش با دقت آن ها را می نگریست و سعی می کرد شدت رابطه آنها را حدس بزند.لحظه ای به نظرش رسید آناهیتا گریه می کند،چرا که پسر دستمالی از روی میز برداشت و به او داد و او چشمانش را پاک کرد.بعد پاکت سیگاری به سمت او گرفت.آناهیتا پاکت را گرفت و درون کیفش گذاشت.
کورش با دقت بیشتری به لبهای پسر نگاه کرد و سعی داشت لب خوانی کند.زبان انگلیسی اش بد نبود و امیدوار بود چیزی تشخیص دهد.اما فقط چند جمله مثل ناراحت نباش،یا مهم نیست،من شنیدم،فکر نکنم ... و چیزهایی از این قبیل که کمک چندانی به کورش برای فهم واقعیت نمی کرد.
آن دو دقایقی دیگر با هم صحبت کردند و سپس بلند شدند و از هتل بیرون رفتند.آن لحظه کورش سرش را پایین انداخت و تقریبا پشتش را به در اصلی کرد.با خروج آنها سریع پولی روی میز گذاشت و به دنبالشان رفت.
او دید که ریموند،آناهیتا را تا کنار تاکسی بدرقه کرد و بعد با طمأنینه با هم دست دادند و از هم جدا شدند.با حرکت تاکسی او هم حرکت کرد.مقصد او را می دانست اما می خواست رفتارش را به دقت زیر نظر بگیرد.آناهیتا سیگاری در تاکسی آتش زد و شیشه را پایین داد.کمی آرامتر به نظر می رسید و ناشیانه به سیگار پک می زد.انگار مدت زیادی از سیگاری بودنش نمی گذشت.حتی یکبار هم به سرفه افتاد.
چند کوچه پایینتر از خانه پیاده شد و قدم زنان به سمت بالای خیابان رفت.سیگارش که تمام شد سیگار دیگری آتش زد و کمی پالتواش را محکمتر به خود فشرد.
کورش کنار خیابان پشت سر او،با فاصله و آرام می راند و به این فکر می کرد که چه در سر آن دختر می گذرد.شاید او و ریموند قصد ازدواج داشتند و جهانگیر مخالفت کرده بود! اما خیلی زود به آن فکر خندید.در همان مدت کوتاه آناهیتا چنان سرد به نظرش رسیده بود که بعید می دانست او اصلا بتواند کسی را دوست داشته باشد! از طرفی آناهیتا به سن قانونی رسیده و برای ازدواج در آمریکا نیازی به اجازه پدر نداشت.پس فرار کاری بیهوده به نظر می رسید.در هر حال آن هم احتمالی دیگر بود که دور از تصور نبود.
آناهیتا قدم زنان،در حالیکه به شدت در فکر فرو رفته و از اطرافش غافل بود به کوچه رسید،اما بی تفاوت از آن گذشت.کورش فکر کرد او حتما حواسش نبود.آنی تا آخر خیابان رفت و در پارک کوچکی که سر راهش بود روی نمیکتی نشست.سیگار دیگری آتش زد و نیمه کاره با عصبانیت آن را زیر پا له کرد.دقایقی دیگر گذشت.کورش می دانست او جای خاصی نخواهد رفت اما می ترسید راه خانه را گم کند.پس همچنان در ماشین باقی ماد.دو مرد جوان از مقابل او گذشته و چیزی گفتند.اما آناهیتا آنقدر در افکار دور و دراز خود غرق بود که انگار چیزی نشنید.کورش با کلافگی آهی کشید و زیر لب گفت:اون از سیگار کشیدنهاش،این هم از وقت گذرونی بیهوده اش تو این پارک خلوت.
همانطور بی حوصله از دور نگاهش می کرد که او گوشی اش را به گوش چسباند.چند دقیقه ای حرف زد و بعد تماس قطع شد.کورش حدس زد صبا بوده که از عدم حضور او در خانه نگران شده.آناهیتا حدود نیم ساعت دیگر آن حوالی قدم زد و بعد به نظر رسید گم شده اما با کمی پرس و جو بالاخره به خانه بازگشت.
وقتی در خانه بسته شد کورش نفس عمیقی کشید و با سرعت به محل کار خود رفت.در شرکت،در اولین وقت آزادی که بدست آورد با پدرش تماس گرفت و تمام آنچه دیده بود بی کم و کاست برای او تعریف کرد.هر دو مطمئن بودند آنی باز هم به دیدار ریموند خواهد رفت اما کورش نمی توانست هر روز کار و زندگی اش را رها کند و از دور مراقب آناهیتا باشد.پس باید فکری اساسی می کردند.
دو روز از آن ماجرا گذشت.همه چیز به ظاهر آرام بود.کورش پسر سرایدارشان را که جوان قابل اعتمادی بود و چند ماهی می شد به دنبال کار می گشت،برای مراقبت دورا دور آناهیتا استخدام کرد.او هر روز صبح از هنگامیکه خانه را ترک می کردند تا زمانیکه به خانه باز گردند با موتورش انتهای کوچه می ایستاد و در خانه را می پایید.هر دو روز آناهیتا به دیدار ریموند رفته بود.روز اول نیم ساعتی در خیابانهای اطراف با تاکسی دور زده بودند و روز دوم به کافی شاپ دنجی در همان حوالی رفته بودند.مرد جوان که رستم نام داشت گزارش لحظه به لحظه به او می داد اما کورش چیزی بیش تر از آنچه می دانست دستگیرش نشده بود.
شب به نیمه رسیده بود.منصور و صبا در اتاق نشیمن نشسته بودند و تلویزیون تماشا می کردند و بچه ها هر کدام برای استراحت و خواب به اتاق خود رفته بودند.صبا تکه ای سیب به دهان گذاشت و وقتی آن را فرو داد با لحن همیشه آرامش گفت: امروز بالاخره با آناهیتا صحبت کردم.
- منصور نگاهی به چهره او که در چند روز اخیر مدام درهم و گرفته بود انداخت و گفت: خب!
- فکر می کنم همه چیز رو تعریف کرد ... وقتی آناهیتا هفت ساله بوده جهانگیر با زنی انگلیسی تبار به نام جسیکار ازدواج می کنه و دو سال بعد دنیل به دنیا میاد.بعد از به دنیا اومدن دنیل،رابطه جهانگیر و جسی با آناهیتا خیلی بد می شه.گویا از قبل هم جسی سعی کرده بود به اون نزدیک بشه و با وجود دنیل همون توجه کم هم از بین می ره.جهانگیر هم گرفتار کار و مشغله های بچه جدید می شه.آناهیتا از لحاظ روحی خیلی آسیب می بینه و با توجه به وابستگی اش به پدر و مادر جهان،اکثر اوقاتش رو کنار اونها می گذرونه و بالاخره کاملا ساکن خونه پدر بزرگ می شه.یک سال بعد پدر جهانگیر فوت می کنه و اون با ژانت تنها می مونه.اما رابطه اش با جهانگیر روز به روز فاصله دار تر و بدتر می شه تا اینکه یکی دو بار با جسی حرفشون می شه و حس نفرتش به جسی بیشتر از قبل تو وجودش رشد می کنه.
بالاخره آناهیتا وارد کالج می شه و اونجا با بعضی از معلمها مشکل پیدا می کنه.جهانگیر ژانت رو مقصر می دونه و وقتی جریان سرطان سینه رو می فهمه می خواد که آناهیتا بعد از مرگ ژانت به خونه خودش برگرده.بارها سر این قضیه جنگ و دعوا به راه میافته و هر بار شدیدتر از مرتبه قبل ...
- در مورد تو و اینکه چطور پیدات کرده چیزی نگفت؟
صبا با بغض گفت: به اون گفته بودند مادرش تو ایران طلاق گرفته و اون رو هم نخواسته بعد هم بلافاصله ازدواج کرده.فکر کنم بهش گفتند من همون موقع که همسر جهانگیر بودم عاشق تو بودم ... این رو خودش به من نگفت اما من از بعضی کنایه ها و حالات نگاه کردنش حس می کنم ... در هر حال ژانت آدرس و شماره تلفن منزل مامان مهین رو به اون می ده و می گه اگر در مقابل فشارهای جهانگیر طاقت نیاورد مادرش رو پیدا کنه و ازش کمک بخواد.آنیتا می گه جهانگیر با باندهای قاچاق همکاری می کرد و این مسئله ژانت رو خیلی می ترسونده.آناهیتا با بدست آوردن آدرس و شماره تلفن ، صبر نمی کنه و با کمک یکی از دوستانش رد مارو می گیره . با استخدام یک وکیل به راحتی آدرس ما رو در ایران پیدا می کنه.پول وکیل رو هم از فروش چند تکه طلایی که داشته می پردازه.بعد با کمک دوستش که کانادایی بوده طوری برنامه ریزی می کنه که مقصد بعد از فرارش کانادا به نظر برسه.اما در حقیقت دوستش به تنهایی از راه زمینی به کانادا می ره.و اون از راه زمینی به مکزیک و بعد به آلمان می ره . بعد از اونجا به ایران.توی فرودگاه هم با آدرس دقیقی که داشته مستقیم به اینجا میاد.آناهیتا از خونه تا اینجا حدود بیست روز تو راه بوده ... منصور ... اون از احساسش نسبت به من هیچ حرفی نزد.حتی نگفت دلش می خواسته من رو ببینه.انگار واقعا از روی ناچاری اینجا اومده ... انگار بین بد و بدتر،بد رو انتخاب کرده!
لبخندی تلخ چاشنی گریه آرامش کرد و ادامه داد: اما من باز هم راضیم.مطمئنم این خواست خداوند بوده که اون پیش من برگرده تا بهش ثابت بشه چقدر برام عزیزه ... بفهمه که بخاطرعشق تو اون رو رها نکردم.بفهمه که ...
منصور متأثر از اندوه او از جایش بلند شد کنار او نشست و در آغوشش کشید و زمزمه کرد: حتما همین طوره خانومی ... ما بهش ثابت می کنیم. پس نباید اینقدر خودت رو آزار بدی . باید مثل همیشه قوی باشی و به اون بفهمونی چه احساسی نسبت بهش داری.هیچ کس در مقابل محبت بی ریا نمی تونه زیاد مقاومت کنه.
گریه صبا کم کم قطع شد و بی آنکه سخنی بگوید در آغوش امن شوهر به این فکر می کرد که چطور می تواند دخترش را از آن پیله تنهایی بیرون بکشد.او نمی دانست منصور چقدر نگران است از اینکه نمی تواند جایی برای ریموند در آن داستان پیدا کند!
یک روز دیگر هم گذشت.صنم و خانواده اش همراه مامان مهین و نوید به دیدار آناهیتا آمدند و با اصرار برای هواخوری و تفریح همه را به سد کرج کشاندند.همه از حضور آناهیتا در میانشان و هوای خنک و پاک کنار سد غرق شوق بودند و تنها آناهیتا بود که با چشمان غمگین خود اطراف را طوری نگاه می کرد انگار برای بار صدم است که به آنجا می آید!
همه متوجه گوشه گیری و سردی رفتار او بودند و بی آنکه به روی خود بیاورند،آن رفتار را ناشی از غریبی کردن و معذب بودن او می دانستند!
هنگام بازگشت شوهر خاله صنم به افتخار آناهیتا همه را برای پنج شنبه و جمعه به ویلای کوچکی که در جاده چالوس داشت دعوت کرد جوانترها با شنیدن آن خبر با خوشحالی سر و صدا راه انداختند و بزرگترها را به خنده واداشتند.در آن میان فقط آناهیتا بود که با لبخندی بی معنی آنها را تماشا می کرد!
فردای روزی که از کرج برگشتند کورش و نوید در محل کارشان در مورد معایب تولید تازه شان صحبت می کردند که زنگ گوشی کورش به صدا درآمد.کورش شماره رستم را شناخت و سریع جواب داد.
- بله؟
- راستش چه جوری بگم آقای مهندس ... آخه ...
- یک لحظه گوشی.
در مقابل نگاه مشکوک نوید از دفتر خارج شد و به راهرو رفت.
- چی شده رستم؟ حرف بزن.
- آخه از این ماجرا بوی خون میاد آقا!
- یعنی چی پسر؟ بلایی سر اون اومده؟
- نه ... یعنی ...
کورش با بی قراری تقریبا فریاد زد: جون بکن پسر! اینطوری بدتر من رو می ترسونی.
- راستش خانم باز هم اون آقای خارجی رو دیدند ... اما نه تو خیابون یا رستوران ...
کورش وحشتزده پرسید: پس کجا؟ نکنه ... نکنه توی خونه ...
- بله آقا مهندس! همین الآن یارو خارجیه رفت تو خونه.
کورش حس کرد خون در رگهایش به جوش آمد.تا آن لحظه دیدارهای کوتاه و رفتارهای ناراحت کننده آناهیتا را بخاطر موقعیت خاصش تحمل کرده بود تا راه مناسبی برای کمک به او پیدا کند و البته تمام آن گذشت و صبوری اش بخاطر صبا بود.او هنوز از احساس خودش نسبت به آناهیتا مطمئن نبود.نه او را خواهر خود می دانست نه دوست و نه فامیل.آن چند روز اخیر هم بخاطر پنهان کاریها،سیگار کشیدنها و نقش بازی کرد نهایش حس خوبی نسبت به آن دختر نداشت.
- رستم تو همونجا بمون و چشم از در برندار.من همین حالا میام!
بی آنکه به رستم فرصت حرف زدن بدهد داخل دفتر رساند و با گفتن اینکه کاری فوری برایش پیش آمده بی لحظه ای درنگ راهی خانه شد.
مسیری را که همیشه نیم ساعته طی می کرد،در عرض یک ربع پیمود و خود را به خانه رساند.وقتی ماشین را جلوی در پارکینگ پارک کرد،لحظه ای مردد شد.با خود به عاقبت کار اندیشید و اینکه عکس العمل آناهیتا چه می تواند باشد.اما برایش مهم نبود.او اجازه نمی داد آن دختر حریم پاک و مقدس خانه شان را آلوده کند.از طرفی هم باید می فهمید آن پسر جوان چه نقشی در زندگی آناهیتا دارد.شاید هم آن بهانه خوبی می شد تا آناهیتا به حقیقت اعتراف کند.رستم با دیدن او به سمتش آمد.کورش که کمی برخود مسلط شده و خشم و پریشانی اولیه اش کمی فروکش کرده بود،از ماشین پیاده شد و گفت: رستم تو دیگه می تونی بری .
- آقا بهتر نبود مادرتون رو خبر می کردید.مبادا بلایی سرشون بیارید!
- نه! خیالت راحت باشه.اونقدر ها هم احمق نیستیم.
رستم با تردید گفت: آقا تورو جون عزیزتون کاری نکنید که پشیمونی به بار بیاره.مبادا خون جلوی چشماتون رو بگیره ... این خارجی ها و خارج بزرگ شده ها این چیزها براشون عادیه،قصد بدی ندارند!
کورش فکر کرد اگر حالش به آن بدی نبود شاید می توانست به حرفها و نگرانیهای رستم بخندد! اما خشمگین تر از آن بود که حتی بتواند جوابی به او بدهد.
به سمت در ورودی رفت.در را با کلیدش باز کرد ، نفس عمیقی کشید و داخل شد . با قدمهایی محکم در حالیکه پاشنه های کفشش روی موزاییک کف حیاط صدا می داد به سمت در ورودی ساختمان رفت،در را باز کرد و وارد شد.به محض ورود او آناهیتا و ریموند که روی مبلهای نشیمن نشسته و غافلگیر شده بودند سریع بلند شدند.کورش نگاهی جدی و پر از سوال به چهره آناهیتا انداخت.خوشبختانه آنها در وضعیت نامناسبی نبودند و همین کمی کورش را آرام کرد.آناهیتا بلوز و شلواری جین به تن داشت و موهایش را مثل همیشه پشت سر بسته بود.در او هیچ حالتی از اینکه خود را مخصوص ریموند آراسته باشد وجود نداشت.ریموند زودتر از آن دو به حرف آمد و به زبان انگلیسی پرسید: بهتر نیست من برم؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#7
Posted: 31 Aug 2013 21:33
قبل از اینکه آناهیتا پاسخی بدهد کورش به زبان ریموند جواب دارد: نه! بهتره بمونید.
بعد رو به آناهیتا ادامه داد: فکر کنم حرفهای زیادی برای گفتن داشته باشید!
آناهیتا کلافه و پریشان دستی به پیشانی اش کشید و عصبی روی مبل نشست.ریموند هم در حالیکه نگاه مردد و نگرانش به کورش بود،سر جای خود نشست.کورش تقریبا روبروی آنها جای گرفت و آناهیتا بلافاصله شروع به توضیح دادن به زبان فارسی کرد.
- برای فرار از خونه و رسیدن به اینجا محتاج به یک کمک داشتم.تنها خیلی سخت می شد.ریموند به من کمک کرد.اگر او نبود من ...
کورش پر حوصله میان حرف او آمد.
- چرا از اول حقیقت رو نگفتی؟ و چرا بی اجازه ما دوستت رو به این خونه آوردی؟
- اوه! مردهای ایرانی غیرت بدی دارند.شاید بابای تو بدش میومد ریموند ... پسرِ غریبه ... با من دوست باشه ... البته برای من مهم نیست ... اما ترسیده بودم برای صبا مشکل بشه.مامان ژانت خیلی برام از غیرت مرد ایران حرف زده بود.همه خودخواه و حسود هستند! و فکر می کنند همه مردهای غریبه بد هستند! بابا دوست نداشت من دوست پسر داشته باشم ... بابا هم نصف ایرانی هست!
کورش فکر کرد پس جهانگیر یک خصوصیت مثبت هم داشته! گرچه چندان موفق به نظر نمی رسید!
- یعنی این آقا پسر از آمریکا تا اینجا با تو اومده و کمکت کرده؟
- بله. در راه مکزیک خیلی به من کمک کرد. در مکزیک خیلی بیشتر به من کمک کرد ... در لندن ...
کورش با همان ظاهر صبور و خونسرد میان کلام او آمد.
- در لندن هم به تو کمک کرد و در ایران ... در ایران چی آنیتا؟!
- اون چند روز موند تا مطمئن بشه من جام خوبه.
- و حالا این دوست چرا اینقدر به تو کمک کرده؟!
- ریموند و من خیلی دوست هستیم ... و اون ... اون خواست ایران رو ببینه و لندن ... و
- و مکزیک! پس برای تفریح با تو همسفر شده!
آناهیتا که دیگر عصبانی شده بود با خشم گفت: دلیل نداره من برای تو توضیح بدم! تو کی هستی؟ شاید فکر کردی برادر واقعی من هستی؟! اما گوش کن! تو هیچ کس نیستی برای من!
کورش سعی کرد خشمش را مهار بزند.چشمان سیاه و غضبناکش را به او دوخت و با لحنی متفاوت با نگاهش گفت: من تو این خونه زندگی می کنم و متاسفانه فعلا با تو هم خونه هستم.پس بهتره مراقب رفتارت باشی و از این به بعد چیزی رو از ما پنهون نکنی.
آنی با خشمی که هر لحظه شدیدتر می شد گفت: اوه بله.درسته،متأسفانه! تو فکر کردی اگر من مجبور نبودم،تو و این خونه تحمل می کردم! اگر پول کافی داشتم هتل رفته بودم.
کورش پوزخندی زد و رو به ریموند با زبان انگلیسی گفت: برای صرف شام اینجا بمونید.خانواده ام از آشنایی با شما خوشحال خواهند شد.
آنیتا حیرت زده می نمود و ریموند با همان نگرانی در حالیکه سر از حرفهای آن دو در نمی آورد،نگاه مرددش را به آنی دوخت.کورش مصرانه گفت: مطمئن باشید پدر و مادرم رو خوشحال می کنید.من از شما دعوت می کنم!
رو به آناهیتا با همان لحن ادامه داد: باید دوستت رو برای شام نگه داری.من هم اینجا هستم و می تونیم با هم گپ بزنیم.
آنی متعجب پرسید: یعنی تو و بابای تو غیرت ندارید؟!
کورش خندید و گفت: چرا خوبش رو هم داریم،اما منطق هم داریم . بعدها می تونیم در این مورد با هم حرف بزنیم.ریموند دوست توست،دوستت داره و برای رسیدن به اینجا تورو کمک کرده.ما باید ازش تشکر کنیم!
ریموند به حرف آمد و گفت :اما من فردا پرواز دارم باید آماده بشم.
- از حالا!؟ نگران پرواز فردا نباشید ... ما همین الان می ریم هتل. شما تسویه حساب می کنید و شب رو مهمون ما خواهید بود.ما ایرانیها علاوه بر تعصب،حس مهمان نوازی هم داریم و اجازه نمی دیم مهمون عزیزمون توی هتل بمونه و بی خود پول خرج کنه.
ریموند باز هم نگاه حیرانش را به آناهیتا دوخت و آناهیتا گفت: من به صبا گفته بودم تنها اومدم ایران ... اگر بفهمه من دروغ گفتم،ناراحت می شه.بهتره اون چیزی ندونه.
- مگه مشکل تو غیرت من و پدرم نبود؟! خب دیگه مشکل حل شده.در مورد دروغت هم من به صبا توضیح می دم.اون خیلی با گذشت و مهربونه،حتما تو رو می بخشه.
آناهیتا دیگر حرفی برای گفتن نداشت.رفتار کورش بیش از حد خوب به نظر می رسید و همین او را مشکوک می کرد.او نمی دانست کورش می خواهد هم سر از نوع و شدت رابطه آن دو در آورد و هم اگر بتواند از زیر زبان ریموند حرفی بکشد و توضیحاتی بشنود.
برای غافلگیر نشدن منصور و صبا،با هر دو تماس گرفت و گفت که صبا دوستی دارد که در هتل مقیم است و درست نیست او را که کمک زیادی به آناهیتا برای رسیدن به ایران کرده،برای یک شب نزد خود نگاه داریم.او به هیچ کدام نگفت که آنها را در خانه غافلگیر کرده.فقط گفت به صورت اتفاقی در حال قدم زدن در حوالی خانه دیده.علت ترس آناهیتا را هم برای مخفی کاری اش توضیح داد.
پس از قطع تماس هر سه نفر به هتل رفتند.ریموند تسویه حساب کرد،چمدانش را برداشت و به منزل دکتر منصور کیانفر بازگشت.حالا دیگر ریموند به هیچ وجه نگران و معذب به نظر نمی رسید.بر رفتارش مسلط شده و حرفها و حرکاتش هماهنگی خاصی با آناهیتا پیدا کرده بود.
صبا با دیدن ریموند در خانه اش کمی شوکه شده بود و می ترسید دخترش حرکت ناشایستی در مقابل آنها انجام دهد.منصور و کورش خونسرد و منطقی رفتار می کردند و ثمره از وجود میهمان خارجی،آن هم با عنوان دوست پسر آناهیتا،هیجان زده می نمود.برای شام،صبا،خورش فسنجان و مرصع پلو درست کرد که ریموند هر دو نوع غذا را پسندید و در حالیکه چشمان آبی اش می درخشید از دستپخت صبا تعریف کرد.اما آناهیتا عصبی به نظر می رسید و آرزو می کرد هر چه زودتر آن شب تمام شود!
همه متوجه بی قراری او بودند و کورش خوب می فهمید او از حضور ریموند به هیچ وجه خوشحال و راضی نیست.حتی یکبار که ریموند با منصور در مورد تحصیلاتش در امریکا صحبت می کرد.کورش به خوبی متوجه نگاه خشمگین آناهیتا به ریموند شد .
برای خواب،ریموند به اتاق آناهیتا راهنمایی شد و او به اتاق ثمره رفت.در آن بین چیزی که توجه و شک همه را برانگیخت این بود که آناهیتا ساک کوچکی همراه خود برداشت و به اتاق ثمره برد.وقتی صبا علت را پرسید او خیلی ساده گفت وسایل مورد نیازش است و ممکن است لازم شود.صبا با خود فکر کرد آخر آنها چه وسایلی هستد که ممکن است نیمه شب به کار آید!؟
منصور با چهره ای متفکر پشت میز کارش نشسته و بی آنکه پلک بزند به کپی تابلوی گلهای آفتابگردان ونگوک که روی دیوار نصب شده بود،نگاه می کرد.فضای اتاق با نور چراغ مطالعه روی میز نیمه تاریک بود و کتاب قطوری در مورد پزشکی نوین مقابلش گشوده بود.با ورود صبا منصور به خود آمد و کمی در صندلی اش جابجا شد.به همسرش که در شومیز و شلوار آبی آسمانی،در سایه روشن نیمه تاریک اتاق در نظرش مانند فرشته ها جلوه می کرد،نگاه کرد و گفت: فکر می کردم تا حالا خوابیده باشی.
صبا که چهره ای گرفته داشت،سر تکان داد و گفت: چطور فکر کردی می تونم بعد از این اتفاق راحت بخوابم؟! این پسره حسابی فکر منو به خودش مشغول کرده ... تو نتونستی چیزی بفهمی؟
- فکر می کنی آنیتا دروغ می گه؟!
- نمی دونم! ای کاش می تونستیم یک جوری شماره تلفن یا آدس جهانگیر رو گیر بیاریم ... آناهیتا که هیچ جور همکاری نمی کنه.میگه لازم نیست.
- من می خوام فردا با این پسره صحبت کنم.امشب که هر کاری کردم نتونستم از زیر زبونش حرفی بکشم ... پسر زرنگیه.حواسش خیلی جمعه.
- بر عکس ظاهر ساده و کم سن و سالش! آنی می گفت بیست و یک سالشه.
- بیست و یک سالشه ... پزشکی می خونه و حالا به راحتی درس و دانشگاه رو ول کرده تا به دوستش کمک کنه! این عشق زیادی می خواد! اما ... رفتارشون چندان عاشقانه به نظر نمی رسه.این وسط خیلی چیزها کمه.
- باید جهانگیر رو پیدا کنم.
- تو این دوره و زمونه پیدا کردن آدمی که می دونی تو کدوم شهر زندگی می کنه سخت نیست.
- اما باید محتاط عمل کنی.جهانگیر نباید بفهمه آنی اینجاست.
- نگران نباش.من تو آمریکا دوستان زیادی دارم که کمکمون می کنن.
یادت که نرفته سه سال اونجا زندگی کردم و درس خوندم.
- گاهی احساس گناه می کنم ... در مورد آناهیتا احساس گناه می کنم ... اون راست میگه! من هیچ وقت پدرش رو دوست نداشتم.با اون ازدواج کردم چون خوش قیافه و خوش مشرب بود.چون فقط نیاز داشتم مردی کنارم باشه ... تو راست میگی منصور،من واقعا بچه بودم! ... این دختر حق داره سر در گم باشه!حق داره از من بدش بیاد.
منصور از جایش بلند شد و در حالیکه به سمت او می رفت گفت: امکان نداره که دختری از مادرش بدش بیاد.اون هم مادری مثل تو.
- من تو نگاهش محبتی نمی بینم.این عین حقیقته!
- گفتم که باید صبور باشی و بهش بفهمونی همیشه به یادش بودی ... اون کم کم می فهمه،نگران نباش.
وقتی به او رسید،سرش را در آغوش گرفت و زمزمه کرد: نگران نباش! همه چیز رو به راه می شه ... فقط باید صبور باشی.
پرواز ریموند برای ساعت یک بعد از نیمه شب به مقصد لندن بود.منصور به او پیشنهاد کرد تا قبل از رفتن کمی برای خود و خانواده اش خرید کند.گویا ریموند فقط به چند منطقه دیدنی تهران با همراهی راننده تاکسی اش رفته و برای خرید و گردش جایی را ندیده بود .
اینکه ریموند دانشجوی پزشکی بود،بهانه خوبی به دست منصور داد تا او را با خود به بیمارستان ببرد.قرار بر این بود که منصور و ریموند از بیمارستان به خانه بروند.آن وقت ثمره و صبا هم از مدرسه به خانه باز می گشتند و می توانستند همگی برای صرف ناهاری دلچسب راهی دربند شوند.کورش اما به دلیل اینکه آن اواخر مرخصی زیاد گرفته بود بابت همراهی آنها عذر خواسته و ترجیح داده بود شرکت بماند.
صبح زود ریموند سوار بر زانتیای نقره ای رنگ منصور به سمت بیمارستان می رفت.بیمارستان در مرکز شهر واقع بود و بیش از نیم ساعت تا خانه فاصله نداشت.وقتی در حیاط بیمارستان مقابل ساختمان بزرگ و قدیمی توقف کردند ریموند گفت: باید خیلی قدیمی باشه.
- بله. حدود چهل و پنج سال قدمت داره و من هم بیست ساله که اینجا هستم.وقتی از ماشین پیاده شدند منصور ادامه داد: البته من در یک بیمارستان دولتی هم جراحی می کنم ... بعد از ظهرها هم مطب هستم.
- پس خیلی مشغولید.
- خوشبختانه یا متاسفانه بله ... راستش این حس که اوقات مفیدی دارم باعث خوشحالیه،اما دلم می خواست بیشتر با خانواده ام باشم.
- پس ناهار امروز؟
- اکثر مواقع بین ساعت یک تا چهار استراحت می کنم و سعی می کنم این چند ساعت رو خونه باشم و ناهار رو با خانواده صرف کنم ... با منشی هم تماس گرفتم و گفتم که امروز یک ساعت دیرتر می رم مطب و بهتره با بیماران تماس بگیره و تمام قرارها رو یک ساعت عقب بیاندازه.
- ممنون که بخاطر من برنامه تون رو تغییر دادید.
- خواهش می کنم.من برای کسی که آنیتای عزیز رو سالم به ما رسونده بیش از اینها ارزش قائلم.
حالا آن دو وارد کریدرو بیمارستان شده بودند و منصور در حالیکه به سلام کارکنان و پزشکان دیگر پاسخ می داد بی توجه به نگاه کنجکاو آنها به ریموند،همچنان گرم گفتگو بود.
- ببینم تا به حال یک جراحی رو از نزدیک دیدی؟
- نه.هرگز فرصتش پیش نیومده.اما خیلی دلم می خواد یک جراحی رو از نزدیک ببینم.
- پس خیال داری جراح بشی.
- بله ... می دونید پدر و مادر من هر دو پرستار بودند و من از کودکی با محیط بیمارستان اخت شدم.اما هرگز دلم نمی خواست پرستار بشم.من وقتی جراحان رو می دیدم که چطور مهمترین کار رو به عهده دارند و همه بهشون احترام می ذارند،آرزو می کردم روزی جراحی موفقی بشم.حالا هم سال دوم دانشگاه هستم و خیال دارم هر طور شده به آرزوم برسم.
- اولا که هر شغلی احترام و جایگاه خاص خودش رو داره.وجود یک پرستار خوب به اندازه یک جراح خوب ارزش داره.هر کدوم از اونها در حد توانایی و آگاهی علمی خودشون برای نوع بشر مفیدند.این رو هرگز فراموش نکن پسر جون ... اما این برام سواله با این همه اشتیاق به پزشکی چطور درس رو رها کردی و دنبال آناهیتا راه افتادی؟
- به دلایلی مجبورم از این به بعد در انگلستان زندگی کنم.تصمیم دارم در یکی از دانشگاههای لندن تحصیل کنم.فقط یک سال عقب می افتم.شاید بتونم جبران کنم.
پس از آن منصور به عیادت چند بیمار دیگر رفت و بعد از دادن دستورهایی به پرستاران بیماران،همراه ریموند راهی تریای کوچک بیمارستان شد.
وقتی روی صندلیهای چوبی نشستند منصور با حالتی دوستانه گفت: تو و آناهیتا باید خیلی به هم علاقه داشته باشید.حتما دوری رو به سختی تحمل می کنید.
ریموند به زحمت لبخندی زد و در حالیکه با جعبه دستمال کاغذی روی میز بازی می کرد گفت: بله ... اما ما هر کدوم زندگی خودمون رو داریم.
- من فکر می کردم آنیتا هم به زودی به تو ملحق می شه.در هر حال اون دیگه نمی خواد برگرده آمریکا پیش پدرش.
- من از برنامه بعدیش خبر ندارم.فقط مثل شما می دونم دیگه پیش پدرش بر نمی گرده.
- پدرش با وجود مشغله زیاد کاری مایل بوده اون کنارش باشه.حتما خیلی دوستش داشته.
- اووم ... شاید ...!
- می دونی شغل پدر آنتیا خیلی دردسر داره و شاید ناراحتی آنی از همین بوده.تو فکر نمی کنی آنی یک کم باید به پدرش حق بده!
منصور خودش هم مطمئن نبود از راه درستی وارد شده باشد.اما امید داشت ریموند به دام بیافتد و شغل جهانگیر یا محل سکونت او را لو دهد.
- راستش ما زیاد در این باره صحبت نکردیم!
- شاید باید باهاش حرف می زدی و کمی راجع به شغل پدرش براش توضیح می دادی.اگر تو دوستش هستی و دوستش داری نباید اجازه می دادی به این صورت از پدرش فرار کنه.
- به نظر من اون حق داشت.خیلی ها مثل پدر آنی شرکت تجاری دارند،اما به بچه هاشون هم توجه می کنند.
منصور خوشحال شد اما سعی می کرد همچنان خونسرد باشد.
- اداره شرکت تجاری خیلی دردسر داره،بخصوص شرکت ... شرکتی ... آره آنی به من گفت پدرش یه شرکت داره اما فراموش کردم.
ریموند لبخندی زد،اندکی به سمت منصور خم شد وگفت: لزومی نداره این قدر تلاش کنید! من به شما حرفی نمی زنم. گوش کنید آقای دکتر! بهتره آنی رو پیش خودتون نگه دارید و به دنبال پدرش هم نباشید.اگر شما ردی از اون پیدا کنید،اون هم رد آنی رو پیدا می کنه! شما و همسرتون تنها کسانی هستید که می تونید به آنی کمک کنید ... اون مشکلات زیادی داره ...
ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#8
Posted: 31 Aug 2013 21:33
منصور که جا خورده بود،نگاه جدی اش را به چشمان پسر جوان و باهوش که مقابلش نشسته بود دوخت و گفت: تو پسر باهوشی و زیرکی هستی.حالا بهتر درک می کنم که چرا آنیتا از تو کمک گرفته ... اما اگر واقعا به سرنوشت اون علاقه داری هر چی می دونی و لازمه به من بگو.مطمئن باش اونقدر بی فکر نیستم که عجولانه دست به کاری بزنم ... من همسرم رو خیلی دوست دارم و بخاطر اون هم شده هر کاری بتونم برای آنیتا انجام می دم.
- چیز زیاد نمی تونم بگم ... اما چند مورد هست که حس می کنم بهتره بدونید.جهانگیر آدم خطرناکیه ... اون قاچاق اسلحه می کنه و با آدم های گنده ای دوسته.حتی تو اداره پلیس هم نفوذ داره.آنی با پدرش در افتاده.من بهش هشدار داده بودم کار خطرناکی می کنه،اما نفرت اون خیلی عمیق تر از ترسش بود.حالا آدمهای جهانگیر دنبال اون هستند.خوشبختانه ما نقشه خوبی برای فرار کشیدیم و طوری وانمود کردیم که از مرز شمالی وارد کانادا شدیم.
- اون می دونه تو با آنی هستی؟
- نه! گمون نکنم. من به عمد همون روزی که آنیتا فرار کرد رفتم دنبالش و طوری خودم رو به آدمهای جهانگیر نشون دادم که شک نکنند.مقدمات سفر من به لندن فراهم بود.من به بهانه خداحافظی دنبال آنی رفته بودم.
- فکر می کنی جهانگیر به رفتن تو و ناپدید شدن دخترش با فاصله کم شک نمی کنه.
- فکر اون رو هم کرده بودم.من با هواپیما به لندن پرواز کردم و در یک پانسیون برای یک سال اتاق اجاره کردم.یک شب اونجا موندم و بعد به تگزاس رفتم.اونجا آنیتا منتظرم بود.ما به مکزیک رفتیم و بعد به لندن پرواز کردیم.البته جداگانه با فاصله یک روز.آنی چند شب لندن موند تا شرایط سفر به ایران رو مهیا کنیم.بعد هم اومدیم ایران.
- چه لزومی داشت از لندن تا تهران همراهیش کنی؟
- حالش خوب نبود.می ترسید ... از من خواست همراهیش کنم ... راستش مسئله دیگه ای رو باید بهتون بگم اینه که اون فکر می کنه مریضه!
منصور حیرت زده پرسید: فکر می کنه مریضه؟ چرا؟
- اون اعتقاد داره بیماره! اما به نظر من اشتباه می کنه.ازش خواستم آزمایش بده،اما قبول نکرد.وحشت داره.می ترسه حقیقت داشته باشه.
منصور به پشتی صندلی تکیه داد و پریشان گفت: ممن نمی فهمم!
چه نوع بیماری؟
- آنی فکر می کنه آلوده به ویروس HIV هست ...
چشمهای منصور از شدت حیرت و وحشت گرد شده بود.
- چطور؟ چرا فکر می کنه مبتلا شده؟ ارتباط با شخصی خاصی داشته؟
- نمی دونم؟ به من حرفی نزده.اما بعید می دونم بخاطر ارتباط با کسی مبتلا شده باشه ...فقط می گه فکر می کنم بیمارم.هیچ توضیح دیگه ای نمی ده.
- این اواخر تصادفی نداشته؟ یا به هر دلیلی با خون آلوده تماس نداشته ... شاید ارتباطی بوده که تو بی خبری! اعتیاد هم بعید می دونم داشته باشه.
- نه. اون اعتیاد نداره.توی روابط جنسی هم مشکل داره.من مطمئنم با هیچ کس رابطه نداشته ... اما حتما دلیلی وجود داره که این فکر رو می کنه.به من که چیزی نگفت.
منصور حس می کرد مغزش از شنیدن آن حرفها در حال انفجار است.چشمانش را بست،دستانش را روی صورت گذاشت و نفس عمیقی کشید.او با تمام قوا سعی داشت افکارش را سامان دهد تا بتواند از میان حرفهای ریموند به چیز تازه ای برسد.اما شنیدن نام بیماری احتمالی آناهیتا قدرت تمرکز او را کم کرده بود. از تصور خطری که در خانه اش بوجود آمده بود بدنش لرزید و وقتی بیشتر به رفتار آناهیتا اندیشید حس کرد او خودش احتیاط های لازم را به عمل می آروده.بالاخره پس از لحظاتی منصور به حرف آمد و به ریموند که دقیق تر از قبل نگاهش می کرد گفت: علت دقیق اختلاف آنیتا با پدرش چی بود؟
- دلیل خاصی نداشت.آنی با این نفرت بزرگ شده بود! جهانگیر وقتی همسر و پسرش ترکش کردند می خواست آنی رو پیش خودش نگه داره.بخصوص که مادرش هم در حال مرگ بود.اما آنی این رو نمی خواست . احساس خوبی نسبت به این قضیه نداشت.
- پس جهانگیر حسابی تنها شده و آنی در واقع با فرارش خواست جهانگیر رو تنبیه کنه.
- شاید! در هر حال خیلی خوشحالم که خانواده شما رو دیدم ... بیماری آنی فکرم رو خیلی مشغول کرده بود.مطمئن هستم شما بدون اینکه آنی متوجه بشه از سلامتش مطمئن می شید ...
این را گفت و دفترچه یادداشتی از جیب خارج کرد.تکه کاغذی جدا کرد و در حالیکه چیزهایی روی آن می نوشت گفت: این شماره تماس منه ... این هم آدرس Email من.ممکنه خواهش کنم وقتی از وضعیت آنیتا مطلع شدید به من هم خبر بدید!
منصور حالا به او که با نوعی نگرانی از او درخواست می کرد طور دیگری می نگریست و با خود می گفت "
یعنی این پسر واقعا دلواپس است؟!"
- حتما بهت خبر می دم ... تو پسر خوبی هستی ... و من مطمئنم علاقه زیادی به آنی داری ... اون چطور؟ اون به تو علاقه داره؟ منظورم علاقه ایه که بخواهید ادامه ش بدید ... اگر این طور باشه و اون بیمار نباشه من هر کمکی لازم باشه برای بودن شما کنار هم انجام می دم.
ریموند با لحنی جدی گفت: ما فقط با هم دوستیم.همین!
- می تونم بپرستم چطور با هم آشنا شدید؟
- ما هر روز صبح قبل از مدرسه توی پارکی که نزدیک خونه هامون بود می دودیم.یک روز من زمین خوردم و اون کمکم کرد.اون روزها حال آنی بهتر بود.
- یعنی کِی؟
- حدود سه سال پیش.
- اون موقع که هردوتون بچه بودید!
- اون آره! اما من نه! آنی دوستان زیادی نداشت ... دختر تنهایی بود.حتی با من هم خیلی با احتیاط برخورد می کرد.به نظرم اون همیشه مشکل روحی خاصی داشت.
- هیچ دوست نزدیکی نداشت؟!
- تا اون جایی که من می دونم نه.حتی دوست پسر هم نداشت.هم از پدرش می ترسید و هم نمی تونست یک رابطه کامل و نزدیک با کسی برقرار کنه.حتی یکبار سعی کرد اما نشد. هیچ پسری با اون دووم نمی آورد.حتی دخترها هم سخت تحملش می کردند.اون همیشه منزوی بود.
- پس چرا با تو تا حالا دووم اورده؟
- چون من مثل یک پسر باهاش برخورد کردم.هیچ توقعی ازش نداشتم ... درکش می کردم ... مشکلات ما تقریبا یکی بود!
- اگر اون برات مهمه باید کمکم کنی همین امروز بیماری یا سلامتش رو کشف کنم ...
- چطور؟
- باید قانعش کنی آزمایش بده.بهش بگو چند روزی که ایران بودی تحقیق کردی و یک آزمایشگاه خوب پیدا کردی.من آدرس آزمایشگاه رو برات می نویسم.تو همین حالا برو خونه و هر طور می تونی راضیشی کن.
او شانه بالا انداخت و گفت: سعی خودم رو می کنم.
منصور برای ریموند ماشین کرایه کرد و او را به خانه فرستاد . به او سفارش کرد ماشین را نگه دارد تا آنیتا در عمل انجام شده قرار بگیرد و فرصت کمی برای تصمیم گیری داشته باشد.
نفهمید چگونه چند ساعت را در بیمارستان سپری کرده ، فقط سعی داشت هنگام ویزیت بیماران تمام حواس خود را جمع کند تا مرتکب اشتباه نشود.آن موضوع کوچکی نبود و منصور وقتی به صبا و آناهیتا فکر می کرد که در صورت صحت بیماری،چه اتفاقی برایشان می افتاد،سرش تیر می کشید.آن روز منصور بی طاقت و نگران راهی خانه شد و دعا می کرد ریموند موفق به راضی کردن آنتیا شده باشد.
وقتی به خانه رسید از مشاهده هر دو در خانه و حالات ریموند متوجه شد آناهیتا موافقت نکرده.در حالیکه سعی می کرد عادی رفتار کند با هر دو احوال پرسی کرد و گفت تا صبا و ثمره از مدرسه بیایند بهتر است یک فنجان قهوه بنوشند.بعد از آنی خواهش کرد قهوه را آماده کند.با رفتن او منصور کمی در مبل جابجا شد و رو به ریموند پچ پچ کرد: قبول نکرد؟
- نه ! اما آدرس رو گرفت و قول داد تا چند روز دیگه بره.
منصور آهی کشید گفت: امیدوارم به قولش عمل کنه!
پس از آن منصور به عیادت چند بیمار دیگر رفت و بعد از دادن دستورهایی به پرستاران بیماران،همراه ریموند راهی تریای کوچک بیمارستان شد.
وقتی روی صندلیهای چوبی نشستند منصور با حالتی دوستانه گفت: تو و آناهیتا باید خیلی به هم علاقه داشته باشید.حتما دوری رو به سختی تحمل می کنید.
ریموند به زحمت لبخندی زد و در حالیکه با جعبه دستمال کاغذی روی میز بازی می کرد گفت: بله ... اما ما هر کدوم زندگی خودمون رو داریم.
- من فکر می کردم آنیتا هم به زودی به تو ملحق می شه.در هر حال اون دیگه نمی خواد برگرده آمریکا پیش پدرش.
- من از برنامه بعدیش خبر ندارم.فقط مثل شما می دونم دیگه پیش پدرش بر نمی گرده.
- پدرش با وجود مشغله زیاد کاری مایل بوده اون کنارش باشه.حتما خیلی دوستش داشته.
- اووم ... شاید ...!
- می دونی شغل پدر آنتیا خیلی دردسر داره و شاید ناراحتی آنی از همین بوده.تو فکر نمی کنی آنی یک کم باید به پدرش حق بده!
منصور خودش هم مطمئن نبود از راه درستی وارد شده باشد.اما امید داشت ریموند به دام بیافتد و شغل جهانگیر یا محل سکونت او را لو دهد.
- راستش ما زیاد در این باره صحبت نکردیم!
- شاید باید باهاش حرف می زدی و کمی راجع به شغل پدرش براش توضیح می دادی.اگر تو دوستش هستی و دوستش داری نباید اجازه می دادی به این صورت از پدرش فرار کنه.
- به نظر من اون حق داشت.خیلی ها مثل پدر آنی شرکت تجاری دارند،اما به بچه هاشون هم توجه می کنند.
منصور خوشحال شد اما سعی می کرد همچنان خونسرد باشد.
- اداره شرکت تجاری خیلی دردسر داره،بخصوص شرکت ... شرکتی ... آره آنی به من گفت پدرش یه شرکت داره اما فراموش کردم.
ریموند لبخندی زد،اندکی به سمت منصور خم شد وگفت: لزومی نداره این قدر تلاش کنید! من به شما حرفی نمی زنم. گوش کنید آقای دکتر! بهتره آنی رو پیش خودتون نگه دارید و به دنبال پدرش هم نباشید.اگر شما ردی از اون پیدا کنید،اون هم رد آنی رو پیدا می کنه! شما و همسرتون تنها کسانی هستید که می تونید به آنی کمک کنید ... اون مشکلات زیادی داره ...
منصور که جا خورده بود،نگاه جدی اش را به چشمان پسر جوان و باهوش که مقابلش نشسته بود دوخت و گفت: تو پسر باهوشی و زیرکی هستی.حالا بهتر درک می کنم که چرا آنیتا از تو کمک گرفته ... اما اگر واقعا به سرنوشت اون علاقه داری هر چی می دونی و لازمه به من بگو.مطمئن باش اونقدر بی فکر نیستم که عجولانه دست به کاری بزنم ... من همسرم رو خیلی دوست دارم و بخاطر اون هم شده هر کاری بتونم برای آنیتا انجام می دم.
- چیز زیاد نمی تونم بگم ... اما چند مورد هست که حس می کنم بهتره بدونید.جهانگیر آدم خطرناکیه ... اون قاچاق اسلحه می کنه و با آدم های گنده ای دوسته.حتی تو اداره پلیس هم نفوذ داره.آنی با پدرش در افتاده.من بهش هشدار داده بودم کار خطرناکی می کنه،اما نفرت اون خیلی عمیق تر از ترسش بود.حالا آدمهای جهانگیر دنبال اون هستند.خوشبختانه ما نقشه خوبی برای فرار کشیدیم و طوری وانمود کردیم که از مرز شمالی وارد کانادا شدیم.
- اون می دونه تو با آنی هستی؟
- نه! گمون نکنم. من به عمد همون روزی که آنیتا فرار کرد رفتم دنبالش و طوری خودم رو به آدمهای جهانگیر نشون دادم که شک نکنند.مقدمات سفر من به لندن فراهم بود.من به بهانه خداحافظی دنبال آنی رفته بودم.
- فکر می کنی جهانگیر به رفتن تو و ناپدید شدن دخترش با فاصله کم شک نمی کنه.
- فکر اون رو هم کرده بودم.من با هواپیما به لندن پرواز کردم و در یک پانسیون برای یک سال اتاق اجاره کردم.یک شب اونجا موندم و بعد به تگزاس رفتم.اونجا آنیتا منتظرم بود.ما به مکزیک رفتیم و بعد به لندن پرواز کردیم.البته جداگانه با فاصله یک روز.آنی چند شب لندن موند تا شرایط سفر به ایران رو مهیا کنیم.بعد هم اومدیم ایران.
- چه لزومی داشت از لندن تا تهران همراهیش کنی؟
- حالش خوب نبود.می ترسید ... از من خواست همراهیش کنم ... راستش مسئله دیگه ای رو باید بهتون بگم اینه که اون فکر می کنه مریضه!
منصور حیرت زده پرسید: فکر می کنه مریضه؟ چرا؟
- اون اعتقاد داره بیماره! اما به نظر من اشتباه می کنه.ازش خواستم آزمایش بده،اما قبول نکرد.وحشت داره.می ترسه حقیقت داشته باشه.
منصور به پشتی صندلی تکیه داد و پریشان گفت: ممن نمی فهمم!
چه نوع بیماری؟
- آنی فکر می کنه آلوده به ویروس HIV هست ...
چشمهای منصور از شدت حیرت و وحشت گرد شده بود.
- چطور؟ چرا فکر می کنه مبتلا شده؟ ارتباط با شخصی خاصی داشته؟
- نمی دونم؟ به من حرفی نزده.اما بعید می دونم بخاطر ارتباط با کسی مبتلا شده باشه ...فقط می گه فکر می کنم بیمارم.هیچ توضیح دیگه ای نمی ده.
- این اواخر تصادفی نداشته؟ یا به هر دلیلی با خون آلوده تماس نداشته ... شاید ارتباطی بوده که تو بی خبری! اعتیاد هم بعید می دونم داشته باشه.
- نه. اون اعتیاد نداره.توی روابط جنسی هم مشکل داره.من مطمئنم با هیچ کس رابطه نداشته ... اما حتما دلیلی وجود داره که این فکر رو می کنه.به من که چیزی نگفت.
منصور حس می کرد مغزش از شنیدن آن حرفها در حال انفجار است.چشمانش را بست،دستانش را روی صورت گذاشت و نفس عمیقی کشید.او با تمام قوا سعی داشت افکارش را سامان دهد تا بتواند از میان حرفهای ریموند به چیز تازه ای برسد.اما شنیدن نام بیماری احتمالی آناهیتا قدرت تمرکز او را کم کرده بود. از تصور خطری که در خانه اش بوجود آمده بود بدنش لرزید و وقتی بیشتر به رفتار آناهیتا اندیشید حس کرد او خودش احتیاط های لازم را به عمل می آروده.بالاخره پس از لحظاتی منصور به حرف آمد و به ریموند که دقیق تر از قبل نگاهش می کرد گفت: علت دقیق اختلاف آنیتا با پدرش چی بود؟
- دلیل خاصی نداشت.آنی با این نفرت بزرگ شده بود! جهانگیر وقتی همسر و پسرش ترکش کردند می خواست آنی رو پیش خودش نگه داره.بخصوص که مادرش هم در حال مرگ بود.اما آنی این رو نمی خواست . احساس خوبی نسبت به این قضیه نداشت.
- پس جهانگیر حسابی تنها شده و آنی در واقع با فرارش خواست جهانگیر رو تنبیه کنه.
- شاید! در هر حال خیلی خوشحالم که خانواده شما رو دیدم ... بیماری آنی فکرم رو خیلی مشغول کرده بود.مطمئن هستم شما بدون اینکه آنی متوجه بشه از سلامتش مطمئن می شید ...
این را گفت و دفترچه یادداشتی از جیب خارج کرد.تکه کاغذی جدا کرد و در حالیکه چیزهایی روی آن می نوشت گفت: این شماره تماس منه ... این هم آدرس Email من.ممکنه خواهش کنم وقتی از وضعیت آنیتا مطلع شدید به من هم خبر بدید!
منصور حالا به او که با نوعی نگرانی از او درخواست می کرد طور دیگری می نگریست و با خود می گفت "
یعنی این پسر واقعا دلواپس است؟!"
- حتما بهت خبر می دم ... تو پسر خوبی هستی ... و من مطمئنم علاقه زیادی به آنی داری ... اون چطور؟ اون به تو علاقه داره؟ منظورم علاقه ایه که بخواهید ادامه ش بدید ... اگر این طور باشه و اون بیمار نباشه من هر کمکی لازم باشه برای بودن شما کنار هم انجام می دم.
ریموند با لحنی جدی گفت: ما فقط با هم دوستیم.همین!
- می تونم بپرستم چطور با هم آشنا شدید؟
- ما هر روز صبح قبل از مدرسه توی پارکی که نزدیک خونه هامون بود می دودیم.یک روز من زمین خوردم و اون کمکم کرد.اون روزها حال آنی بهتر بود.
- یعنی کِی؟
- حدود سه سال پیش.
- اون موقع که هردوتون بچه بودید!
- اون آره! اما من نه! آنی دوستان زیادی نداشت ... دختر تنهایی بود.حتی با من هم خیلی با احتیاط برخورد می کرد.به نظرم اون همیشه مشکل روحی خاصی داشت.
- هیچ دوست نزدیکی نداشت؟!
- تا اون جایی که من می دونم نه.حتی دوست پسر هم نداشت.هم از پدرش می ترسید و هم نمی تونست یک رابطه کامل و نزدیک با کسی برقرار کنه.حتی یکبار سعی کرد اما نشد. هیچ پسری با اون دووم نمی آورد.حتی دخترها هم سخت تحملش می کردند.اون همیشه منزوی بود.
- پس چرا با تو تا حالا دووم اورده؟
- چون من مثل یک پسر باهاش برخورد کردم.هیچ توقعی ازش نداشتم ... درکش می کردم ... مشکلات ما تقریبا یکی بود!
- اگر اون برات مهمه باید کمکم کنی همین امروز بیماری یا سلامتش رو کشف کنم ...
- چطور؟
- باید قانعش کنی آزمایش بده.بهش بگو چند روزی که ایران بودی تحقیق کردی و یک آزمایشگاه خوب پیدا کردی.من آدرس آزمایشگاه رو برات می نویسم.تو همین حالا برو خونه و هر طور می تونی راضیشی کن.
ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#9
Posted: 31 Aug 2013 21:36
او شانه بالا انداخت و گفت: سعی خودم رو می کنم.
منصور برای ریموند ماشین کرایه کرد و او را به خانه فرستاد . به او سفارش کرد ماشین را نگه دارد تا آنیتا در عمل انجام شده قرار بگیرد و فرصت کمی برای تصمیم گیری داشته باشد.
نفهمید چگونه چند ساعت را در بیمارستان سپری کرده ، فقط سعی داشت هنگام ویزیت بیماران تمام حواس خود را جمع کند تا مرتکب اشتباه نشود.آن موضوع کوچکی نبود و منصور وقتی به صبا و آناهیتا فکر می کرد که در صورت صحت بیماری،چه اتفاقی برایشان می افتاد،سرش تیر می کشید.آن روز منصور بی طاقت و نگران راهی خانه شد و دعا می کرد ریموند موفق به راضی کردن آنتیا شده باشد.
وقتی به خانه رسید از مشاهده هر دو در خانه و حالات ریموند متوجه شد آناهیتا موافقت نکرده.در حالیکه سعی می کرد عادی رفتار کند با هر دو احوال پرسی کرد و گفت تا صبا و ثمره از مدرسه بیایند بهتر است یک فنجان قهوه بنوشند.بعد از آنی خواهش کرد قهوه را آماده کند.با رفتن او منصور کمی در مبل جابجا شد و رو به ریموند پچ پچ کرد: قبول نکرد؟
- نه ! اما آدرس رو گرفت و قول داد تا چند روز دیگه بره.
منصور آهی کشید گفت: امیدوارم به قولش عمل کنه!
ریموند اجازه ندارد کسی برای بدرقه اش به فرودگاه برود و با تاکسی تلفنی به فرودگاه رفت.
صبح زود پس از رفتن او همه اهل خانه هم به محل کار خود رفتند و آناهیتا باز تنها شد.اما اینبار خیال منصور و کورش راحت بود که دیگر ریموندی در کار نیست.
آن روز صبا فقط دو زنگ کلاس داشت،به همین دلیل قبل از ظهر خانه بود.آناهیتا به سفارش او در کتابخانه مشغول مطالعه کتابی به فارسی ساده بود و دور لغات یا اصطلاحاتی را که متوجه نمی شد خط می کشید.با ورود صبا به کتباخانه،کتاب را بست و سلام کرد.
- سلام. کتاب چطور بود؟
آناهیتا که بیشتر غرق خیالات بود تا مطالعه کتاب ، شانه هایش را بالا انداخت و گفت: یک کم سخته ...
- تویی که سواد فارسی هم داری حیفه کم سواد باشی ... مطمئنم با مطالعه و پرسیدن اشکالاتت از هر کدوم از ما می تونی پیشرفت خوبی داشته باشی.
- بابا بزرگ هم همین می گفت.می گفت من استعداد خوبی دارم.اون خیلی خوب به من خوندن و نوشتن یاد داد ... اما کم زنده بود و من نتونستم بیشتر یاد بگیرم.
- معلومه خودت هم به زبان مادریت علاقه داری.
آنی صادقانه گفت: اوهوم.خیلی دوست دارم.بابا بزرگ هم خیلی دوست داشت ...حافظ ... فردوس ...
- فردوسی!
- آها ! فردوسی ... شانامه خیلی می خوند .
- شاهنامه عزیزم.بله درسته من هم یادم میاد که پدر بزرگت اهل شعر و ادب بود.
می خواست ادامه دهد " و خیلی هم قلدر و از خود راضی" اما دیگر حرفی نزد.
آناهیتا لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد ناگهان گفت: چرا بابا بزرگ از تو خوشش نمی اومد؟!
صبا با وجودیکه جا خورده بود،سعی می کرد خونسرد برخورد کند.
- اونها،یعنی بابا بزرگ و مامان بزرگت دختر دیگه ای رو برای پدرت در نظر داشتند ... اون زمان سرهنگ پناهی یا همان پدر بزرگت با آدمهای سرشناس مراوده داشت و می خواست پدرت با دختر یکی از شازده ها که از دوستانش بود ازدواج کنه. به خاطر همین از اول هم از من خوشش نمی اومد.
- پس بابا تو رو دوست داشت؟
- نمی دونم.فکر می کردم داره ... شاید خودش هم فکر می کرد داره ... اما نمی دونم چی شد ... من و اون خیلی با هم فرق داشتیم.تو این رو می فهمی مگه نه.حرف هم دیگر رو نمی فهمیدیم.پدرت از پدر من بیزار بود چون عقاید سیاسی مختلفی داشتند.در حقیقت اون از تمام اطرافیان من بدش می اومد و بخاطر رفتارهای اونها من رو سرزنش می کرد.
- پس منصور چی؟
- منصور دوست نزدیک پدرم بود.ما سالها رفت و آمد خانوادگی داشتیم و من اون رو مثل دایی خودم می دونستم . اون هم همین طور بود.اما پدرت علاقه ما رو بد برداشت می کرد .
صبا خودش خوب می دانست راست نمی گوید! اما چطور می توانست احساس خود را برای دختری که در مقابلش جبهه گرفته و او را مقصر می دانست شرح دهد.او مسلم می دانست آناهیتا درکش نخواهد کرد و هر چقدر هم بگوید اختلاف آنها بخاطر رفتارهای ناپسند و عدم تفاهمش با جهانگیر بوده باز هم آناهیتا برای تبرئه کردن پدر به دنبال ردی از منصور در آن اتفاقات می گردد.
- پس چرا با دایی ات ازدواج کردی؟! چی شد که ...
صبا به زحمت نفس خود را بیرون داد و با حالتی بسیار جدی گفت: شرایطی که من داشتم و اتفاقاتی که بعد از رفتن تو و پدرت افتاد باعث شد ما به هم علاقه مند بشیم.ما هر دو تنها بودیم ... من رابطه خوبی با کورش داشتم ... و توی وضعیت روحی و جسمی خیلی بدی بودم.بچه ام سقط شده بود و تو دیگه نبودی ... یک مرتبه خالی شده بودم ... منصور خیلی کمکم کرد.بیش از هر کسی ... خانواده ام عزادار پدرم بودند که خیلی ناگهانی و به طرز فجیعی فوت کرده بود ... اونها خودشون احتیاج به کمک و دلداری داشتند.منصور توی اون موقعیت ما رو تنها نذاشت و بخصوص به من که شرایط بدتری داشتم توجه زیادی کرد و من هم ...
- فهمیدم ... !ok .توضیح بیشتر لازم نیست ... من فهمیدم!
لحن و حالت چهره آنی به قدر کافی گویای ناباوری اش بود.صبا ناامیدانه به سمت قفسه کتابها رفت.از شدت فشار عصبی عضلات صورت و گردنش منقبض شده و نزدیک بود فریاد بکشد.آخر چطور می توانست او را قانع کند! چطور می توانست آن لکه بدبینی را از وجود او پاک کند.سرش درد گرفته بود و بی آنکه بتواند حرفی بزند به دنبال کتابی که خودش هم نمی دانست چیست می گشت.
- من می رم دوش بگیرم.
آنی خونسردانه حرفش را زد و از اتاق خارج شد.با رفتن او صبا اختیار از کف داد و مشت محکمی به روی کتابهای چرمی مقابلش کوبید.بغضش را با خشم فرو داد و پریشان و مستأصل به آشپزخانه رفت تا ناهار را آماده کند.
هنگام صرف غذا صبا بی اختیار سکوت کرده و غذایش را آرام و بی اشتها می خورد.آناهیتا اما برخلاف همیشه کمی بیشتر خورد و بشقاب خودش را در ظرفشویی شست و روی آب چکان گذاشت.بعد در حالیکه دستانش را با حوله کوچک کنار ظرفشویی پاک می کرد گفت: می تونم برم بیرون؟
- صبا نگاهش را به او دوخت و پرسید: چرا؟ چیزی لازم داری؟
او لبهایش را جمع کرد و گفت: نه! این پارک که این طرف هست قشنگه ... می خوام قدم بزنم ... هوا خوبه ... آفتاب هست.زود بر می گردم.
صبا نفس عمیقی کشید و گفت: باشه برو ... گوشیت رو همراهت ببر.با غریبه ها هم حرف نزن.
دختر پوزخندی زد.
- من نوزده سالمه! بزرگ شدم.نمی بینید!؟
دقایقی بعد صبا از پشت پنجره آشپزخانه به دخترش که اندام باریکش در بارانی سبز و جذبش باریکتر به نظر می رسید،نگاه می کرد که با بی قیدی شالی بر سر انداخته ،از حیاط عبور کرد و از در خارج شد.
حدود یک ساعت از خروج آناهیتا می گذشت.صبا سعی داشت سر خود را با کارهای خانه گرم کند تا کمتر دلواپس شود. با خود عهد بسته بود تا دو ساعت صبر کند و اگر سر و کله او پیدا نشود با همراهش تماس بگیرد.نمی خواست دخترش را بیش از آن از خود دور کند.می ترسید اگر پاپیچ او شود فراریش دهد یا کلافه اش کند.باید هر طور شده به او نزدیک می شد و اعتمادش را جلب می کرد.
می ترسید سخت گیریها و نگرانیهایش آنی را دلزده تر کند.با برگشتن ثمره از مدرسه نگاهی به ساعت انداخت و غرید: چرا اینقدر دیر کردی؟ تو باید دو ساعت پیش خونه می اومدی!
ثمره حیرت زده میان درگاهی ایستاد و گفت: مامان جان یادت رفته امروز کلاس فوق العاده داشتم.
صبا آب دهانش را به سختی فرو داد و با پشیمانی گفـت: آها! یادم رفته بود ... توی راه آناهیتا رو ندیدی؟
- نه! مگه رفته بیرون.
- آره ... یک کم دیر کرده.گفت می ره پارک ته خیابون.
- از جلوی پارک که رد شدم ندیدمش.البته دقت هم نکردم ... چرا به موبایلش زنگ نمی زنید؟
- نمی خوام زیاد بهش گیر بدم!
ثمره خنده ای کرد و گفت: اوی مامان خانم! گیر بدم یعنی چی؟! مثل اینکه همیشه از من ایراد می گیرید که اینطوری حرف نزنم ها!
صبا کلافه،دستمال گردگیری را در دست مچاله کرد و گفت: بس کن دیگه ثمره! برو بالا لباسهات رو عوض کن و بیا یک چیزی بخور.
- ناهار چی داریم؟
- مرغ با مخلفات.
- یعنی برنج نداریم؟
- نه. آنیتا برنج نمی خوره ... ما هم بهتره یواش یواش مصرف برنجمون رو کم کنیم.هر دو مون داریم چاق می شیم!
ثمره با دلخوری گفت: ولی من مرغ رو با برنج دوست دارم.
- حالا چه اشکالی داره یک دفعه برنج نخوریم؟
ثمره با ناراحتی مقنعه اش را از سر بیرون کشید و بی آنکه حرف دیگری بزند از پله ها بالا رفت.
- خانم اجازه می دید اینجا بشینم؟
آناهیتا نگاه بی تفاوتش را به پسر جوانی که موهایش را مانند جوجه تیغی درست کرده و گردنبند سیاهی به گردن داشت انداخت و گفت: آره.بشین.
بعد نگاهی به ساعتش انداخت و هنوز پسر ننشسته بود که از جای بلند شد.
- قدم من سبک بود؟ چرا پس داری می ری؟
آناهیتا متعجب به سمت او برگشت و گفت: چی سبک بود؟منظورت چیه؟
پسر جوان که تازه متوجه لهجه خاص او شده بود .لبخندی بر لب آورد و با حالتی دوستانه گفت: شما یا ایرانی نیستید یا مدت زیادی ایران نبودید؟
- آره ... دومی درسته.
- من هم چند سالی خارج از کشور بودم.البته اون موقع خیلی کوچیک بودم.هنوز ده سالم نشده بود ... شما کجا بودید؟
- چرا باید به تو جواب بدم؟!
پسر لبخندی ساده بر لب آورد و گفت: برای اینکه توی این پارک هم تو تنها هستی،هم من! گفتم شاید بد نباشه با هم اختلاط کنیم.
- چی کار کنیم؟
- اختلاط ...یعنی حرف بزنیم.
بعد از جایش بلند شد و گفت: من بهراد هستم.
رفتار مؤدبانه و حالت دوستانه پسر کمی آنی را سست کرد.
- من هم آنی هستم.
- اسم باحالی داری!
آنی به حالت نفهمیدن منظور او ، چشمانش را که حالا کمی سبز به نظر می رسید تنگ کرد.بهراد پوزخندی زد و گفت: با حال یعنی ... یعنی خیلی خوب و جالب.وقتی کسی از چیزی خوشش میاد و احساس خوبی نسبت به اون مسئله پیدا می کنه می گه باحال . مثلا موسیقی با حال ... فیلم با حال ... رفیق با حال.افتاد؟!
آناهیتا نگاهی به جلوی پایش انداخت و با همان حالت گنگ پرسید: چی افتاد؟!
بهراد از حالت او به خنده افتاد و گفت: ای بابا اختلاط کردن با تو چقدر سخته! برای هر کلمه باید کلی شرح ماجرا کرد.
- ماجرای چی؟ تو به من ماجرا نگفتی!
بهراد اشاره ای به نیمکت کرد و گفت: اگر حوصله داری بشین تا بهت بگم.
آنی که کنجکاور شده بود سر از اصطلاحات غریبی که بهراد در حرفهایش بکار می برد در آورد ، روی نیمکت نشست و بهراد با حوصله مشغول سخنرانی شد.کم کم در بین حرفهایش توانست واژه هایی را که برای آنی جالب بود به او بیاموزد و چند لطیفه هم برایش تعریف کرد که باعث شد آنی کمی از آن حالت جدی خارج شود و لبخند بزند.آن دو چنان غرق صبحت بودند که متوجه نشدند چه مدتی بی خبر از همه جا کنار هم نشسته اند.
بهراد که اهل جنوب بود داشت در مورد رسومات ازدواج در شهرش سخن می گفت که صدای زندگ گوشی آنی حرفهای او را نیمه تمام گذاشت.دختر جوان با دیدن نام صبا بر روی صفحه نمایش گوشی تازه متوجه شد دیر کرده.اما خود را نباخت و از آنجایی که هوا کاملا روشن بود و او هم از محل خارج نشده بود نگرانی صبا را بی دلیل می دانست.پس با خونسردی گوشی را به گوش چسباند.
- الو؟
- تو کجائی آنیتا؟ الان بیشتر از دو ساعته که رفتی.من حسابی نگران شدم.
- من تو پارک هستم.حالم خوبه ...
صبا سعی کرد آرام باشد.
- لا اقل می تونستی یک تماس بگیری.هان؟!
- هوا خوبه.نگران نباش ...
به ساعتش نگاهی انداخت و گفت: الان ساعت سه هست.من نیم ساعت بعد از سه خونه هستم.
- من نمی فهمم تو دو ساعت تمام توی اون پارک چی کار می کنی؟این موقع ظهر خیابونها خلوته.ممکنه مشکلی برات بوجود بیاد.بهتره زودتر برگردی.
- مشکلی نیست.من تنها نیستم.با دوستم حرف می زنم.
قلب صبا زود در سینه ریخت.
- دوست؟! دوستت کیه؟
- یه دوست تازه.
بهراد به او لبخند زد و آنی ادامه داد: اون خیلی خوب حرف می زنه!
صبا با احتیاط گفت: به تو گفته بودم با غریبه ها حرف نزنی!تو اینجا غریبی.مردم ما به این راحتی با کسی دوست نمی شن.در حقیقت هیچ جای دنیا کسی بدون اینکه کسی رو بشناسه اون رو دوست خودش نمی دونه ... ازت می خوام همین حالا برگردی خونه.باشه عزیزم.
آنی با حرص سکوت کرد.صبا دوباره التماس کرد.
- باشه آنی؟!اصلا چطوره بیای خونه و راجع به این دوستت با هم حرف بزنیم.باشه.
آنی به زحمت لب گشود و گفت: باشه.الان میام.
پس از قطع تماس بهراد که از حالت آنی متوجه شده بود مکالمه ای خوشایند نداشته پرسید: کی بود؟ مادرت بود؟
- اوهوم ... اون فکر می کنه من بچه ام.میگه با غریبه ها حرف نزن.
- درستی میگه! البته الان کِیس ما فرق می کنه.ما دیگه با هم غریبه نیستیم! اگر تو دوست داشته باشی می تونیم بیشتر با هم آشنا بشیم.راستش خیلی باهات حال می کنم.برو بَچس ما هم همگی با حال هستند.اگر بیای تو اکیپ ما کلی حال اسمی می کنی!
آنی شانه ها را بالا انداخت و گفت: من خیلی زیاد نفهمیدم تو چی گفتی!
بهراد با لبخندی کج گفت: می دونستم! شماره منو سِیو کن هر وقت کار داشتی یا تنها بودی یا دلت یک پارتی درست و حسابی می خواست بهم زنگ بزن.
وقتی آنی شماره او را در گوشی اش ثبت کرد صادقانه گفت: تو خیلی با حال و مهربون هستی!
بهراد خنده بلندی سر داد و گفت: اِی وَل! زود راه افتادی.
آنی با سادگی گفت: نه! خیلی دیرم شده.زود نیست.باید برم.
از او که دور می شد بهراد فریاد زد: لازم نیست در مورد من با مامانت حرف بزنی.نگو که شماره ام رو داری. پدر و مادرها رو که می شناسی ما رو درک نمی کنند!
آنی در جواب او فقط سری تکان داد و به راهش ادامه داد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#10
Posted: 31 Aug 2013 21:38
فصل چهارم
وقتی به خانه رسید.صبا را با چهره ای گرفته و ناراحت یافت.منظتر بود سرزنش یا توبیخ شود اما صبا ساکت بود و فقط به گفتن " لطفا بار آخرت باشه " اکتفا کرد.
تا هنگام شام آناهیتا از اتاقش خارج نشد.رفتار صبا برایش گران آمده و می خواست با عدم خروج خود از اتاق به او اعتراض کند.برای شام ثمره به دنبالش آمد و با اصرار فراوان او را پایین برد.صبا دیگر آرام شده و می توانست به رفتارش مسلط باشد.با خود فکر کرد شاید بتوانم قبل از خواب چند کلامی جدی در عین حال دوستانه با آنی صحبت کنم.با ورود آناهیتا به رویش لبخند زد و بی آنکه قهر او را به روی خود بیاورد گفت: امشب یک شام خوشمزه داریم.ببینم تو تا بحال سوپ برش خوردی؟آنی کمی بو کشید و در حالیکه چهره اش درهم رفته بود گفت: این بویی که از ظهر می اومد بوی این غذا بود؟همه به حرف او خندیدند و منصور گفت: کلم موقع پخت بوی خوبی نداره.اما فوق العاده مقوی و خوشمزه ست.ثمره با ناراحتی پشت میز روبروی کورش نشست و گفت: من که زیاد دوست ندارم.منصور گفت: بابا جان! همه چیز رو که آدم نباید دوست داشته باشه،بعضی مواد برای سلامتی بدن مفیدند و باید مصرف بشن .مثل همین کلم.آنی هم پشت میز نشست و گفت: شاید بشه خورد!کورش گفت: من که عاشق این سوپ هستم .تند و تیز و خوشمزست. صبا ظرف بزرگ سوپ کلم را میان میز گذاشت،بشقاب منصور را که کنارش بود برداشت و برای او کمی کشید.بعد برای آنی که کنار دیگرش بود و بعد برای بقیه و خودش.وقتی روی صندلی نشست گفت: این یک غذای روسیه.من پخت این غذارو از مادر بزرگم که اهل باکو بود یاد گرفتم.آخه اقوام مادر من باکویی هستند.مادرم و خانواده اش وقتی بچه بودند به تهران مهاجرت کردند.بخاطر جنگ داخلی و اوضاع وحشتناک روسیه.تو که اینها رو می دونی آنی مگه نه.او شانه بالا انداخت و گفت: اسم باکو رو همین الان شنیدم! اما جنگ داخلی روسیه رو می دونم ... یعنی ... پس شما روس هم هستید؟- باکو هم زمانی متعلق به ایران بوده ... من تهران به دنیا اومدم ... پدرم و اجدادش هم همه شیرازی هستند.آنی قاشق سوپ به دهان گذاشت و بی آنکه نظری راجع به طعم آن بدهد گفت: مادر باکویی،پدر شیرازی.باکو اگر در روسیه هست باید در شمال باشه و شیراز رو می دونم در مرکز ایران هست.چطور اونها با هم آشنا شدند؟چهره صبا از شادی گشوده شد.او خوشحال بود که دخترش بالاخره در مورد مسائل خانوادگی او کنجکاوی می کرد.همین مسئله روشن می کرد او آنقدرها هم که نشان می دهد بی تفاوت نیست.- خانواده مادرم در تهران ساکن بودند.پدرم دانشجو بود و اتاقی در محله مادرم اجاره کرده بود.بعد هم با برادر بزرگ مادرم دوست شد.دیدارهای گاه به گاه و نگاههای پنهانی اون بالاخره کار دست مادرم داد و با وجودیکه پدرم یک دانشجوی ساده سال آخری حقوق بود و اوضاع مالی خوبی هم نداشت،خواستگاریش رو قبول کرد.- پس مامان مهین عاشق شده بود!- بله.- پس اون رو خوب می شناخت.- نه زیاد! فقط می دونست در ظاهر پسر سالم و خوبیه و رفتارهاش به دلش نشسته بود.- مامی ژانت در مورد ازدواجهای ایرانی برام تعریف کرده ... از خیلی قدیمی هم تعریف کرده ... گفت که مادر پسر،دختر رو می دید،اگر دوست داشت به پسر می گفت و بعد پسر با دختر عروسی می کرد.این وحشتناکه! به نظر من اگر مادر باید دوست داشته باشه چرا خودش با دختر عروسی نمی کنه! این کار خیلی بد بوده.بعد به حرف خودش خندید.بقیه هم آرام خندیدند و منصور گفت: درسته این خیلی بد بوده.اما این طورها هم نبوده.بخاطر مسئله حجاب و حیایی که در خانواده ها وجود داشته مادر با شرایط خاص خانواده خودش و پسرش،دختری رو انتخاب می کرد و نظر و عقیده پسر و دختر هم مهم بوده ... خوب بعضی خانواده های کوته فکر هم بودند که دختر یا پسرشون رو مجبور می کردند و اینجا نظر تو درسته.واقعا وحشتناکه.- ولی من شنیدم حالا هم در ایران از این ازدواجها هست.صبا گفت: نه به همون شکل اما ازدواج های سنتی هنوز در خیلی از خانواده ها وجود داره.- یعنی دو نفر بدون شناختن،عروسی می کنند؟منصور گفت: این بستگی به خانواده هاشون داره.بعضی ها یک مدت نامزد می کنند تا نسبت به هم شناخت پیدا کنند.گاهی برای اینکه در این مدت جوونها راحت تر باشند و آلوده به گناه نشن اونها رو به هم محرم می کنند.- یعنی ... چی؟- یعنی به صورت نیمه کاره محرم می شوند.- نیمه کاره؟- یعنی زن و شوهر هستند اما زندگی مشترک رو شروع نمی کنند تا شناخت کافی نسبت به هم پیدا کنند.به این صورت که با هم بیرون می رن به خونه های هم رفت و آمد می کنن و خلاصه توی این روابط کمی شناخت نسبت به همسر و خانواده همسرشون پیدا می کنند.اگر همدیگر رو پسندیدند که با یک جشن،زندگی تازه شون را شروع می کنند.اگر هم نه ... از هم جدا می شن .این طوری آسیب کمتری می بینن.آناهیتا سوالات زیادی در آن مقوله داشت اما چون مجبور بود با منصور طرف صحبت شود بحث را رها کرد و با گفتن " چه جالب! "به خوردن سوپش مشغول شد.او متوجه نشد که کورش زیر چشمی تمام حالاتش را زیر نظر دارد ! ثمره که می دید او با چهره ای عادی سوپ را می خورد پرسید: راستی از این غذا خوشت اومده؟او شانه بالا انداخت و گفت: خیلی خوشمزه نیست،اما بد مزه هم نیست.کورش گفت: پس جای شکرش باقیه!آنی نگاهش کرد و پرسید: چی؟ منظورت چی بود؟- منظورم این بود که خوبه لااقل بدت نیومده و می خوری.او سری تکان داد و گفت: آره خوبه ! همه به این حرف او لبخند زدند و دیگر بی آنکه حرف خاصی گفته شود شام خود را تمام کردند.پس از صرف شام صبا همان طور که ظرفها را در ظرفشویی می گذاشت گفت: بهتره قبل از خواب وسایل مورد نیازتون رو جمع کنید تا فردا با خیال راحت حرکت کنیم.آنی پرسید: کجا؟ثمره با شوق گفت: مگه یادت رفته عمو مجید ما رو برای پنج شنبه،جمع دعوت کرده ویلاشون.- آها! یادم اومد.صبا گفت: من که فردا کلاس ندارم.آنیتا هم که خونه ست.شما دو نفر اما ظهر بر می گردید و باید بعدش راه بیفتیم.ثمره گفت: جور بابا رو هم که مثل همیشه شما می کشید.- اگر من جورش رو نکشم طور دیگه پشیمون می شم چون همه چیز یادش می ره و مجبوره شب با لباس بیرون بخوابه.کورش گفت: گاهی فکر می کنم بابا چطور پنس جراحی رو تو مغز بیمارهاش جا نمی ذاره!صبا با لبخند گفت: از کجا معلوم که نذاشته باشه!منصور گفت: چقدر خوبه که جلوی روی خودم اینقدر ازم تعریف می کنید!هر سه خندیدند و ثمره گفت: اهل غیبت نیستیم.بعد از جایش بلند شد و در حالیکه از پشت دست دور گردن پدر می انداخت گفت: من که عاشق بابای تنبل و فراموشکار خودم هستم.گونه پدر را که پوزخند مهربانی بر لب می آورد بوسید و خندید.کورش گفت: باز که تو لوس بازی و خود شیرینی ات گل کرد.نکنه می خوای هر طور شده مارک لباس ورزشی هات رو عوض کنی!- نخیر حسود خان.تو هم اگه بلدی خودت رو برای بابا لوس کن.- من که از این هنرها ندارم.لوس بازی مخصوص دختر کوچولوهاست !- اِ ! بابا ببین چی می گه.آنها با هم شوخی می کردند و می خندیدند و متوجه نبودند بر یک جفت چشم دقیق ، سایه های ابری خاکستری افتاد و تصویر همه شان را در نظرش کدر کرد!منصور با وجود تمام تیز بینی اش غرق صحبت با ثمره و کورش بود،اما صبا به ناگاه متوجه حالت آناهیتا شد.از شوهرش دلگیر بود که چرا متوجه رفتارش نیست و از کورش و ثمره هم توقعی بیش از آن داشت.با سرعت میان مکالمه آنها که حتی یک دقیقه هم از شروعش نمی گذشت آمد و با لحنی جدی رو به ثمره گفت: ثمره! تو دیگه بزرگ شدی! ... حالا هم اون ظرف میوه رو از یخچال در بیار!چهره با نشاط ثمره جای خود را به اخمی کوچک داد.دستانش که دور گردن و شانه های پدر حلقه بود آویزان شد و بی آنکه حرفی بزند به سمت یخچال رفت.منصور که از رفتار همسرش جا خورده بود متعجب به او نگریست اما قبل از اینکه به چهره او دقیق شود متوجه علت رفتار او شد.کورش هم به خوبی فهمید برای لحظاتی هر سه از آنی غافل شده بودند،پس برای تغییر جو حاکم با سرعت گفت: راستی ثمره یادت نره بدمینتون رو برداری.ثمره که سعی می کرد ناراحتی خود را بروز ندهد گفت: اونجا که بدمینتون مزه نمی ده! مرتب توپ می افته روی شاخه های درختها!منصور گفت: این که خوبه! از بابت پایین آوردن توپ،کلی سرگرم می شید و کیف می کنید!آناهیتا که از حرفهای آنها خسته شده بود از جای خود بلند شد و گفت: می تونم یک کتاب از کتابخونه بردارم؟منصور گفت: بله.البته.کتابخانه کوچیک ما متعلق به شماست!آناهیتا به تعارف او لبخندی زد و از آشپزخانه خارج شد.پس از رفتن او ثمره برای خود چند میوه در زیر دستی گذاشت و گفت: - الان سریال من شروع می شه.می رم تو اتاق.وقتی او رفت کورش گفت: به نظرم ثمره ناراحت شد.صبا گفت: آناهیتا هم ناراحت شد! این دختر توی زندگیش از محبت مادر محروم بوده.پدرش هم که معلومه براش پدری نکرده ... همه ما باید یک کم مراعات کنیم.منصور با نرمی گفت: درسته.اما ثمره هم که تا حالا مورد محبت ما بوده،نمی شه اینطور ناگهانی بهش بی توجه شد.ممکنه حتی حضور آنیتارو سختتر بپذیره ... تو باید باهاش حرف بزنی تا علت رفتارت رو درک کنه.- آره ... این مدت ازش غافل بودم.بعد نگاهش را به کورش دوخت و گفت: از تو هم همین طور!کورش خنده ای کرد و گفت: ای بابا من دیگه بیست و هشت سالمه! شما طوری حرف می زنی انگار ...- به هر حال من از تو هم غافل شدم عزیزم .- میه آناهیتا رو بدید من براش می برم بالا .صبا به او که بحث را عوض کرده بود نگاهی قدر دان انداخت و ظرفی پر از میوه به دستش داد .- باهاش حرف بزن کورش ... نذار نظر بدی نسبت به تو و ثمر پیدا کنه .کورش به روی مادر خوانده اش لبخند زد و پلک هایش را به هم فشرد . وقتی وارد کتابخانه شد آناهیتا را دیدکه در تاریکی اتاق رو به پنجره ایستاده و دستانش را در هم گره زده .- برات میوه آوردم .- نمی خورم !کورش چند لحظه به او که حتی زحمت برگشتن را خود نداده بود نگاه کرد و بعد به آرامی به سمتش رفت .
کورش چند لحظه به او که حتی زحمت برگشتن را خود نداده بود نگاه کرد و بعد به آرامی به سمتش رفت .پشت سرش با فاصله کمی ایساد و سعی کرد با لحن آرام و دوستانه ای صحبت کند .- تو ... واقعا چه خیالی تو سرته ؟آناهیتا برگشت و ازفاصله کمی که با کورش داشت لحظه ای دستپاچه شد . قدمی به عقب برداشت و گفت : چرا می پرسی ؟کورش وحشت را از چشمان او خواند ولی باور نمی کرد خودش عامل ترس آن دختر باشد . برای اینکه مطمئن شود قدمی دیگر برداشت ، طوری که اگر یک قدم دیگر می رفت می توانست او را در آغوش بگیرد . آنی باز هم عقب رفت و تقریبا به شیشه سرد چسبید . واضح بود که ترسیده ولی نمی خواهد ترسش را آشکار کند . کورش قیافه ای متعجب و عصبانی به خود گرفت .- این رفتارت چه معنی می ده ؟! تو ما رو چه جور آدمایی فرض کردی ؟این حرف باز هم جسارت سابق را به او باز گرداند . کمی جلو رفت و در حالیکه چشمان پر از نفرت خود را به چشمان خشمگین کورش می دوخت گفت : آدمهایی که عشق دیگرانو می دزدن !کورش بی آنکه بخواهد ، با حرص بازوی او را میان انگشتان بزرگ و قوی اش فشرد .- مراقب رفتارت باش ! من اجازه نمی دم به خانواده ام صدمه بزنی . یادت باشه قبل از هر برداشتی ، اول در مورد همه چیز مطمئن بشو .آنی خواست با عصبانیت بازویش را از فشار انگشتان او آزاد کند که کورش محکم تر دستش را فشرد اما چهره و لحنش را آرام تر کرد .- یادت نره که من حواسم به همه چیز هست دختر خانوم !بعد دست او را رها کرد و از اتاق خارج شد . قلب آناهیتا به شدت در سینه می کوبید و حس می کرد جای انگشتان کورش گر گرفته ! دستش را روی قلبش گذاشت و ناسزایی نثار مرد جوانی که آن حس غریب را به جانش انداخته بود کرد .همان شب قبل از خواب،صبا با ثمره در مورد شرایط خاص آناهیتا بیشتر صحبت کرد.از او کمک خواست و او را راضی کرد در مقابل سردی ها و دیر جوشیهای خواهر بزرگش صبوری کند و سعی کند رابطه بهتری با او برقرار نماید.ثمره هم که با صحبتهای مادر احساس بزرگی و مهم بودن پیدا کرده بود قول همکاری داد و به راستی ناراحتی ساعتی قبل در دلش از بین رفت.برای روز بعد برنامه این بود که ناهاری سبک در خانه بخورند و هم بعد راهی ویلای آقا مجید شوند.به این ترتیب مردها به کار خود می رسیدند و ثمره هم از مدرسه نمی ماند.نزدیک ظهر،منصور آخرین بیمارش را در بیمارستان ویزیت کرد و قدم زنان به سمت حیاط بزرگ و خلوت بیمارستان رفت.آفتاب پائیزی به راحتی از آسمان صاف می تابید و سرمای هوا را کم کرده بود.نسیم خنکی می وزید که شاخه های کم برگ و خشک شده را مختصر تکانی می داد.منصور روی نیمکتی نشست.گوشی همراهش را از جیب روپوش سفیدش خارج کرد و مشغول شماره گیری شد.با شنیدن صدای نوید گفت: سلام نوید جان.کجایی؟- سلام.هنوز شرکتم.شما راه نیفتادید؟- یواش یواش راه می افتم ... مسئله مهمی پیش اومده که باید باهات در میون بذارم.- چی شده دکتر؟- تو و کورش شرکت بمونید.من میام اونجا باهاتون صحبت می کنم.- لا اقل خلاصه بگید چی شده.نگران شدم.- اینطوری نمی شه ... من تا نیم ساعت دیگه اونجاموقتی تماس قطع شد منصور چشمانش را بست.سرش را کمی عقب برد و آهی کشید. او انتظار حوادث زیادی را می کشید و می دانست به تنهایی از پس مشکلات احتمالی برخواهد آمد.نه این که توانش را نداشته باشد.بلکه موقعیتش را نداشت.او می خواست تمام امور را زیر نظر بگیرد و جایی برای پشیمانی نگذارد.پای زندگی خانوادگی و عزیزانش در میان بود.منصور آن زندگی را راحت بدست نیاورده بود که با غفلت شاهد به اغتشاش کشیدنش باشد.وقتی به دفتر شرکت رسید،آنجا را خلوت یافت.نوید همه را کمی زودتر مرخص کرده بود و همراه کورش انتظارش را می کشید.هر دو مرد با دیدن چهره جدی او متوجه شدند موضوع مهمی پیش آمده.نوید به او تعارف کرد روی مبل راحتی قرمز رنگ بنشیند.خودش و کورش هم روی مبل های روبروی او نشستند.- خب دکتر.موضوع چیه؟- شاید باید زودتر شمارو در جریان می ذاشتم.اما فکر می کردم آنیتا خودش اقدامی بکنه ... که نکرد.کورش ناشکیبا پرسید: در چه موردی اقدام بکنه؟منصور دستی به صورتش کشید و سعی کرد حرف بزند.- چطور بگم؟! راستش قبل از اینکه ریموند ایران رو ترک کنه مفصل باهاش صحبت کردم ... اون چیزهای زیادی در مورد آناهیتا به من گفت . چیزهایی که زیاد خوب نبودند.مهمترین اونها این بود که آناهیتا مشکل روحی خاصی داره و ... حالا به چه دلیلی ... فکر می کنه بیماره ... یعنی من هم نمی دونم این فکرش ریشه منطقی داره یا فقط یک جور توهمه.در هر حال اون از ترس اینکه واقعا بیمار باشه آزمایش هم نمی ده.البته به ریموند قول داده این کار رو بکنه اما هنوز نکرده ... تا امروز من رفتارهاش رو خیلی خوب زیر نظر داشتم.خوشبختانه خیلی مراعات می کنه و خیلی مراقبه تا کسی مبتلا نشه.البته اگر خودش مبتلا باشه ... اما این دو روز که قراره بریم جاده چالوس شما دو نفر خیلی باید مراقب باشید.اون منطقه کوهستانیه و احتمال زخمی شدن برای هر کسی وجود داره.شما باید مراقب باشید خونش با کسی تماس پیدا نکنه.در هر صورت نباید چشم ازش بردارید تا من سر فرصت یک فکر درست و حسابی بکنم و از نگرانی در بیاییم.کورش و نوید هر دو وحشت زده به او خیره شده و با وجودیکه نام بیماری را حدس می زند حتی از بر زبان آوردند آن می هراسیدند.- این طوری نگاهم نکنید.هر دوی شما با معلومات و منطقی هستید و می دونید که اگر مراقب باشیم هیچ اتفاقی نمیفته.فقط بایدحواستون هم باشه اون به رفتارتون شک نکنه.نوید به زحمت نفس خود را بیرون داد و گفت: اگر واقعا مریض باشه باید چی کار کنیم؟منصور چهره در هم کشید.برایش مسلم بود هر کمکی بتواند به آناهیتا می کند.اما صبا چه؟! اگر او پس از این همه سال انتظار دخترش را بیمار بیابد و چند سال بعد از دستش بدهد ...آنوقت چه بر سرش خواهد آمد؟ چگونه آن مصیبت را تحمل خواهد کرد.در آن چند روز و شب منصور مدام با خود کلنجار می رفت و از خدای خود می خواست بیماری آناهیتا فقط یک تصور ناخوشایند و یک کابوس باشد.منظره پائیزی جاده چالوس نظر آناهیتا را به خود جلب کرده بود.او در سکوت به موسیقی ملایمی که از پخش پاترول بر می خاست گوش سپرده،چشم به درختانی که لباس پاییزی به تن کرده بودند دوخته و عرق افکار خود بود.دیگران هم خاموش بودند و هر کدام به نحوی با افکار خود درگیر بود.اما هیچ کدام اضطراب و نگرانی کورش را نداشتند.از وقتی آن حرفها را راجع به آناهیتا از پدرش شنیده بود آرام و قرار نداشت.از چند جهت پریشان و ناراحت شده و حتی از تصور صحت بیماری آنی تنش به لرزه می افتاد.او تجربه و تسلط پدر را نداشت به همین دلیل کمی خود را باخته بود و این حالت در ظاهرش نیز تأثیر گذاشته بود. از طرفی هم حسی تازه از درون عذابش می داد . حسی که نمی خواست باورش کند . چیزی که از آن شب از چشمان درخشان و وحشت زده آنی به رگهایش تزریق شده و آرام و قرار را از او گرفته بود . بابت عذابی که می کشید ،چهره اش گرفته و رنگش کمی پریده بود . تا وقتی از او سوالی نمی پرسیدند حرفی نمی زد و تا وقتی مخاطب قرار نمی گرفت به کسی نگاه نمی کرد.منصور و صبا به خوبی متوجه رفتار او بودند و هر دو در پی فرصتی تا با او حرف بزنند.صبا برای اینکه علت ناراحتی اش را بپرسد و منصور برای اینکه به او گوشزد کند مراقب رفتارش باشد.وقتی به ویلا رسیدند خانواده خاله صنم انتظارشان را می کشیدند.آقا مجید و صنم با رویی گشاده به استقبال میهمانان آمدند و راحله و رامین هم از پی آنها . پس از احوالپرسی،رامین با همان شوخ طبعی ذاتی اش گفت: ما بخاطر شما میهمانان عزیز امروز همه برنامه هامون رو لغو کردیم تا زودتر بیاییم اینجا رو برای ورودتون آماده کنیم.منصور با خنده گفت: تا اونجایی که من خبر دارم تو و راحله امروز اصلا کلاس نداشتید.آقا مجید هم که کاسبه و کارش دست خودش.پس بیخود منت سر ما نذار رامین جان!همه به غیر از آناهیتا می خندیدند.صبا در میان خنده گفت: منصور! توی ذوق خواهرزاده ام نزن!آقا مجید گفت: خوب کاری کردی منصور جون!
ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "