انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 12 از 13:  « پیشین  1  ...  10  11  12  13  پسین »

Scarlett | اسکارلت جلد اول (ادامه داستان بر باد رفته)


مرد

 
پولین چیزی از پدرش پرسید ولی چون فرانسه حرف می زد، اسکارلت حتی یک کلمه هم نفهمید. جواب پدربزرگ خیلی کوتاه بود، و چهره پولین سفید شد، گویا پدربزرگ فحش داده بود. اسکارلت حس کرد که دارد عصبانی می شود. پیرمرد دارد همه چیز را خراب می کند و جشن تولد خودش را. کاش می توانستم فرانسه حرف بزنم. ان وقت دیگر ساکت نمی ماندم و این رفتار او را تحمل نمی کردم.
وقتی جروم ظرف سوپ را برداشت و به جای ان ظرف ماهی را گذاشت سکوت برقرار شده بود، اسکارلت هم چیزی نگفت، به نظر می رسید که ماجرا تمام شده است.
ماهی خوب پخته شده بود، شاید به این انتظار و جار و جنجال می ارزید. اسکارلت به پیرمرد نگاه کرد. پدربزرگ جرات نداشت از ان ایرادی بگیرد و وانمود کند که خوشش نیامده. دو تکه کوچک خورد. صدای برخورد کارد و چنگال با بشقاب به طوروحشتناکی بلند بود. اول پولین و بعد اولالی تقریبا غذای خود را نخورده در بشقاب باقی گذاشتند. هر وقت که اسکارلت قطعه بزرگی از ماهی را در دهان می گذاشت نگاه تندی به پدربزرگ می انداخت. ولی داشت اشتهایش را از دست می داد. اخلاق تند پیرمرد روی اشتهایش اثر می گذاشت.
غذای بعدی اشتهایش را دوباره بازگرداند. گوشت کبوتر نرم و خوشمزه بود و اب غلیظ اش با پوره سیب زمینی در امیخته بود. پی پر روبیلارد چنگالش را در اب خوراک کبوتر فرو برد و بعد به دهان برد. همین.
اسکارلت احساس کرد که الان منفجرمی شود. فقط نگاه ناامیدانه خاله هایش او را ساکت نگه داشت. چه کی به اندازه پدربزرگ می تواند نفرت انگیز باشد؟ من اصلا باورنمی کنم که او از غذا خوشش نیامده باشد. درست است که دندان ندارد ولی خوردن این غذا برایش اصلا مشکل نبود. اصلا بهانه ای نداشت. و اسکارلت می دانست که پدربزرگ غذا های خوشمزه را چقدر دوست دارد. وقتی که ظرف غذای او را به اشپزخانه بر می گرداندند، اسکارلت چندین بار دیده بود که پدربزرگ انها را مثل سگ لیس زده و تمیز کرده است. نه، باید دلیل دیگری برای غذا نخوردنش وجود داشته باشد. این دلیل را در چشم های پدربزرگ می دید. وقتی درماندگی و بیچارگی دخترانش را می دید چشم هایش برق می زد. او از اذیت کردن انها بیشتر از غذا خوردن لذت می برد. حتی بیشتر از ناهار جشن تولدش.
چقدر میان این جشن تولد و جشن تولد پاتریشا تفاوت وجود داشت! اسکارلت وقتی قامت لاغر و لرزان و چهره متکبرانه او را می دید به خاطر رفتار بدی که با دخترانش داشت او را لعنت کرد. ولی خاله ها را بیشتر از او مقصر می دانست زیرا انها رفتار بد او را تحمل می کردند و هیچ نمی گفتند. انها اصلا زیرکی ندارند. چطور می توانند همان طور انجا بنشنند و هرچه او می گوید و می کند قبول کنند؟ نشستن پشت میز پدربزرگ در اتاق صورتی، در ان خانه صورتی، همه چیز و همه کس را به طور نفرت انگیزی متلاطم می کند و به جوش می اورد. حتی خودش را، خود اسکارلت را. من هم مثل انها بدم. اصلا چرا نمی توانم به او بگویم که رفتارش چقدر ظالمانه و زشت است؟ مجبور نیستم به فرانسه بگویم او انگلیسی را به خوبی فرانسه می داند. همان طور که من حرف می زنم. من یک زن بزرگم، نه یک بچه که اجازه صحبت کردن بخواهد. مرا چه می شود؟ این یک حماقت محض است.
ولی به سکوتش ادامه می داد، به صندلی تکیه نداده بود و در تمام مدت دست هایش را روی زانوهایش گذاشته بود. درست مثل بچه ای که جلوی میهمان مؤدب نشسته است. حضور مادرش محسوس نبود ولی الن روبیلارد اوهادا انجا بود، در خانه ای که بزرگ شده بود. پشت میزی که اکنون اسکارلت نشسته بود، درحالی که دستمال سفره روی زانوانش قرار داشت و دست هایش را روی دسته صندلی گذاشته بود. به خاطر عشق او و به خاطر رضایت خاطر و شادی روحش اسکارلت مایل نبود با این پیرمرد به جنگ برخیزد.
اسکارلت سر جای خود نشسته بود. حس می کرد که ناهار جشن تولد تا ابد ادامه خواهد داشت. به کارهای جروم می نگریست که مشغول خدمت کردن بود. بشقاب ها به دفعات عوض می شد و بشقاب های تمیز جای انها را می گرفتند، کارد و چنگال و قاشق هم همین طور، در نظر اسکارلت پایانی برای این مهمانی وجود نداشت. پی پر روبیلارد همچنان غذاها را می چشید و رد می کرد، غذاهایی که برای تهیه اش زحمات فراوان کشیده شده بود. بعد از غذا، جروم کیک تولد را اورد، خاله ها اشکارا می ترسیدند و می لرزیدند و اسکارلت به سختی می توانست خودش را ارام نگه دارد. دلش می خواست بلند شود و فرار کند. کیک با کرم تخم مرغی پوشیده شده بود و ان چنان برق می زد که با ظروف نقره رقابت می کرد. در بالای کیک یک گلدان کوچک ملیله دوزی شده با چند شکوفه و یک فرشته بالدار که از شیرینی ساخته شده بود دیده می شد و در کنار ان پرچم کوچک فرانسه با علامت ارتش ناپلئون قرار داشت. علامت هنگی که پی یر روبیلارد در ان خدمت می کرد نیز روی ان نقش بسته بود. وقتی کیک را در مقابل او گذاشتند پیرمرد صدایی مثلی خرخر شاید هم از روی شادی از دهانش بیرون داد. چشمان نافذ خود را به اسکارلت دوخت و به انگلیسی گفت: کیک رو ببر..
اسکارلت پیش خود فکر کرد شاید دلش می خواهد من به پرچم دست نزنم، ولی این خوشحالی را به او نخواهم داد. به محض اینکه با دست راست چاقو را از جروم گرفت با دست چپ، پرچم، گلدان و فرشته بالدار را از بالای کیک برداشت و روی میز گذاشت. مستقیا در چشم های پدربزرگ نگاه کرد و شیرین ترین لبخند خود را به لب اورد.
لب های پدربزرگ ناگهان جمع شد.
فکر می کنی خوردش؟ اسکارلت با حالتی نمایش پرسید: نخوردش! ان پیر وحشتناک فقط دو تکه کوچک سر چنگالش زد و توی دهانش گذاشت بعد کاری کرد که حتی از خودش هم وحشتناک تربود. گلدان ملیله دوزی وشکوفه های توی ان را برداشت و خورد، مثل این بود که دارد بزرگ ترین لذت دنیا را تجربه می کند. بعد گفت خیلی خسته است و نمی تواند هدیه هایش را باز کند و به اتاقش رفت. می خواستم گلوی استخوانی اش را فشار بدهم.
مورین اوهارا خودش را به عقب و جلو خم می کرد و با خوشحالی تمام می خندید. اسکارلت "نمی دانم کجایش خنده دارد؟ او خیلی رذالت کرد." او از زن جیمی ناامید شد. انتظار هم دردی داشت نه خنده.
" البته تو درست می گویی اسکارلت، بدترین کارها را کرده. می دانی چی خنده دارد؟ خاله های تو همیشه دارند نقشه می کشند که او را خوشحال کنند و در مقابل او هم با ان لباس خواب توی بستر مثل بچه های بی دندان سرتق نشسته و دارد نقشههای انها را خراب می کند. تبه کار پیر. من خودم هم گاهی دلم می خواهد از این شیطنت ها بکنم حالا می توانم به خوبی او را ببینم، منتظر شام است تا نقشه خودش را اجرا کند."
" مگر تو نمی دانی که دستور می دهد همان غذا ها را توی همان ظرف های قشنگ یواشکی به اطاقش ببرند؟ بعدش هم می نشیند و پشت ان در بسته هر چی دلش بخواهد می خورد. پیرمرد حقه باز. همین من را به خنده می اندازد خوشم می اید خیلی باهوش است."
خنده مورین اسکارلت را هم به خنده انداخت. کار درستی کرده بود. بعد از مراسم جشن تولد پدربزرگ از در اشپزخانه بدون قفل مورین وارد خانه انها شده بود تا ساعتی را با او بگذراند.
مورین با لحنی دوستانه گفت: حالا بیا کمی کیک بخوریم. تو خوب بلدی اسکارلت کیک را تو ببر. انجا توی گنجه است. چند تکه اضافی هم ببر. بچه ها به زودی از مدرسه بر می گردند. من هم چای درست می کنم.
اسکارلت با چای و کیک کنار اتش نشسته بود که پنج اوهارا با صدای وحشتناکی در اشپزخانه را بار کردند و داخل شدند. اسکارلت به مو های قرمز دختران مورین، ماری کیت و هلن نگاه کرد. پسری که در میان انها بود مایکل اوهارا نام داشت و دختران کوچک تر کلر و پگ نام داشتند این سه نفر موهای تیره ای داشتند که به شانه کردن نیاز داشت. دست هایشان کثیف بود. مورین به انها گفت که باید دست هایشان را بشویند.
مایکل شلوغ می کرد: ولی ما الان به دست های تمیز احتیاج نداریم، برای اینکه می خواهیم به طویله برویم و با خوک ها بازی کنیم.
پک لاغراندام بادی به غبغب انداخت و گفت: خوک، تو خوک دانی است، مگر نه مورین؟
اسکارلت تعجب می کرد که بچه ای مادرش را با اسم کوچک صدا می کند. ولی به نظر می امد برای مورین عادی است.
" البته خوک ها تو خوک دانی هستند اگر کسی انها را بیرون نیاورد. نکند فکر می کنی خوک ها را باید از تو اغل گوسفندها بیرون بیاوری و با انها بازی کنی؟ هوم؟"
مایکل وخواهرانش چنان خندیدند که گویی شوخی مورین بامزه ترین شوخی دنیا بوده است. انها دوباره به اشپزخانه برگشتند تا به حیاط بزرگ خانه بروند.
اسکارلت به اتش اجاق، کتری چای روی سه پایه و دیگ های مختلف که به ردیف چیده شده بود نگاه کرد. مسخره است. با خودش فکر می کرد که بعد از روز های بد تارا دیگر هرگز در اشپزخانه غذا نخورده است. و این یکی فرق می کرد. اینجا خیلی زنده بود، شاد بود. این اشپزخانه تنها برای غذا پختن و ظرف شستن نبود. ارزو می کرد که می توانست بیشتر بماند. زیبایی غم انگیز اتاق پذیرایی پدربزرگ تن او را می لرزاند.
ولی او زنی بود که به اتاق پذیرایی تعلق داشت، نه به اشپزخانه. او یک بانوی محترم بود به مستخدم و زرق و برق عادت کرده بود. با عجله فنجانش را سر کشید و توی نعلبکی گذاشت و گفت: مورین تو واقعا زندگی من را نجات دادی. فکر می کنم اگر مجبور بردم تمام وقتم را با خاله ها بگذرانم حتما دیوانه می شدم. ولی حالا واقعا مجبورم بروم.
" اوه طفلکی، تو حتی کیکت را نخوردی. فکر می کنم خیلی ها به من گفتن که کیک هایی که می پزم به خوردنش می ارزد."
هلن و ماری کیت کنار مادرشان امدند، هر کدام بشقابی خالی در دست داشتند. " فقط یک تکه بردارید. همه را نخورید، کوچولوها هم الان دیگر می ایند." اسکارلت مشغول پوشیدن دستکش هایش شد و در همان حال دوباره تکرار کرد. " مجبورم بروم."
" اگر باید بروی، باید بروی. امیدوارم بیشتر در ساوانا بمانی و در رقص روز شنبه شرکت کنی اسکارلت. جیمی به من گفت که می خواهد رقص تند ایرلندی را به تو یاد بدهد. ممکن است کولوم هم تا ان موقع بیاید."
" اوه مورین یک مهمانی دیگر؟ روز شنبه؟"
" نمی شود گفت مهمانی، ولی اخر هفته همیشه موسیقی و رقص هست مردها هم با جیب پر پول به خانه می ایند. تو هم میایی؟"
اسکارلت سرش را به علامت نفی تکان داد: متاسفانه نمی توانم، خیلی دلم می خواست ولی ان موقع دیگر در ساوانا نیستم.
خاله هایش انتظار داشتند که همراه انان با قطار صبح یکشنبه به چارلزتون بر گردد. ولی خودش هرگز فکر رفتن نداشت. رت به زودی دنبال او می امده شاید همین الان در خانه پدربزرگ باشد. کاش از خانه بیرون نمی امد.
فورا از جا پرید. " مجبورم عجله کنم. قبل از اینکه بروم سری به شما می زنم. متشکرم مورین."
شاید رت را بیاورد تا با اوهارا ها اشنا شود. حتما خوشش می اید. یک مرد گنده موسیاه دیگر با مردان گنده اوهارا. اما ممکن است مثل همیشه یک دستش را به دیوار تکیه دهد و قاه قاه به انها بخندد. رت همیشه به نیمه ایرلندی بودن او خندیده بود. و هنگامی که حرف های پدرش را برای او تعریف می کرد او را مسخره کرده بود. اوهاراها همیشه در طول چند قرن زمین داران قدرتمندی بودند. تا اینکه جنگ بوین پیش امد.
اصلا نمی فهم چه چیز خنده داری در این هست؟ همان طور که خیلی از مردم زمین های خود را از دست دادند و تسلیم یانکی ها شدند، دوستان و اقوام پاپا هم دار و نادر خود را به انگلیسی ها دادند. اینکه خنده دار نیست. حتما در این مورد از جیمی و مورین سوال می کنم، اگر انها را دیدم به شرطی که رت مرا زود تر با خود نبرد.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

قسمت۳۸

نامه ای را که هنری هامیلتون قول داده بود، درست وقتی که هوا داشت تاریک می شد به ادرس روبیلارد رسید. اسکارلت ان را مانند غریقی که تخته پاره ای می قاپد، قاپید. بیش از یک ساعت بود که با خاله ها درباره اینکه چه کسی مسئول عکس العمل پدربزرگ در جشن تولد بوده صحبت می کرد در واقع دعوا می کرد.
اسکارلت گفت: این نامه حتما درباره املاک من در اتلانتاست. معذرت می خواهم. من می روم به اتاقم.
منتظر موافقت خاله ها نشد.
در اتاق را قفل کرد. می خواست نامه را کله به کلمه در ارامش بخواند.
" این دفعه چرا این قدرشلوغ کرده ای؟"
نامه با این جمله شروع می شد، بدون سلام و تعارف. خط وکیل پیر ان قدر کج و کوله بود که به زحمت می خواند. اسکارلت شکلکی به نامه در اورد و ان را به چراغ نزدیک تر کرد.
" این دفعه چرا این قدر شلوغ کرده ای؟
روز دوشنبه پیرمردی که کمی هم خل بود ولی سنگین و با وقار می نمود، ازان ادم ها یی که من معمولا دوست ندارم انها را ملاقات کنم به دیدنم امد. او یک حواله حیرت انگیز و قابل پرداخت در وجه تو که از بانک خودش صادر شده بود به من تسلیم کرد. مبلغ ان نیم میلیون دلار است که رت ان را پرداخته. روز سه شنبه دیوانه دیگری این بار وکیل رت مرا غافلگیر کرد و از من سراغ تو را گرفت موکل او - شوهر تو- می خواست بداند تو کجا هستی. من به او نگفتم که تو در ساوانا اقامت داری."
اسکارلت زیر لب غرید. این عموهنری مگر چه کسی است که دیگران را دیوانه می خواند در هالی که خودش از همه دیوانه تر است؟ تعجبی ندارد که رت نیامده. دوباره روی خط خرچنگ قورباغه او دقیق شد.
" زیرا تلگراف تو بعد از اینکه او رفت رسید تا ان لحظه خودم هم نمی دانستم که توکجایی. هنوز هم به او نگفته ام چون نمی دانم می خواهی چکارکنی و اصلا هم نمی خواهم دخالتی در کارت بکنم. او دو چیز می خواست یکی اینکه تو کجا هستی؟ و دیگر ایا طلاق می خواهی؟ حالا اسکارلت نمی دانم که تو چطور توانستی و چکار کردی که رت این مبلغ را پرداخته و مایل هم نیستم بدانم. اگر هم این پول را پرداخته که تو به طلاق راضی شوی باز هم به من ربطی ندارد. من هرگز راضی نشده ام دست های خودم را در ماجرای یک طلاق الوده کنم و حالا هم راضی به ان کار نیستم. به علاوه تو داری وقت و پولت را تلف می کنی در کارولینای جنوبی که محل اقامت فعلی و رسمی رت است طلاق قانونی نیست. و اگر بازهم روی مساله احمقانه طلاق اصرار می کنی می توانم وکیل محترمی را به تو پیشنهاد کنم که قبلا کار دو طلاق را فیصله داده ولی به تو می گویم مجبورخواهی بود وکالت تمام کارهای دیگرت را نیز به او بدهی. من دیگر حاضر نیستم وکالت تو را به عهده داشته باشم. اگر به طلاق از رت فکر می کنی بنابراین ازاد هستی که با اشلی ویکلزازدواج کنی اما بگذار به تو پیشنهاد کنم که دوباره روی این مساله فکر کنی. اشلی حالا دیگر حالش بهتر از ان است که فکر می کنی. میس ایندیا و خواهر دیوانه من محیط خوبی برای او و پسرش در خانه درست کرده اند.اگر تو خودت را به زور در زندگی او وارد کنی همه چیز را خراب خواهی کرد. این مرد بیچاره را به حال خودش بگذار. اسکارلت."
واقعا! اشلی را تنها بگذار! ولی لااقل باید بدانم که در ان خانه چه جور راحتی برایش فراهم کرده اند. عموهنری بهتر از هر کس دیگر می داند که ان پیر زنان چقدر مرا اذیت کردند و چطور به وسط معرکه های نفرت انگیز پریدند. او همه چیز را درباره خانه سازی در حاشیه شهر می داند. احساسم عمیقا جریحه دار شده. عموهنری هامیلتون مثل پدری به اسکارلت نزدیک بود. یا نزدیک ترین دوستش در اتلانتا، به همین دلیل اتهاماتی که به او وارد کرده بود زخم عمیقی در روحش به وجود اورد. به سرعت چند خط باقی مانده را از نظر گذراند و فورا جوابی نوشت و به پانسی داد تا به تلگراف خانه ببرد.
" آدرس من در ساوانا سری نیست نقطه طلاق نمی خواهم نقطه دلارها طلاست علامت سوال"
اگر عموهنری این قدر سر و صدا راه نمی انداخت و مثل یک مرغ پیر قدقد نمی کرد اسکارلت می توانست به او اعتماد کند و تمام نقدینگی اش را که به دست می اورد طلا بخرد و در صندوق امانت بانگ بگذارد. اما کسی که ادرس او را به رت نداده و در این مورد احساس مسئولیت نکرده، چطور می تواند درباره کارهای او احساس مسئولیت کند. اسکارلت شستش را گاز گرفت. از پولی که اکنون داشت حیرت کرده بود. شاید می باید به اتلانتا می رفت و با هنری، رییس بانک و جو کولتون صحبت می کرد، شاید بهتر بود در حاشیه شهر زمین بیشتری می خرید و خانه بیشتری می ساخت. مسلما قیمت ها پایین تر از انچه بود نمی امد به خصوص با هراسی که هنوز کار تجارت را تهدید می کرد.
نه! باید کارها را یکی یکی انجام داد. اولین انها، مهم ترین انهاست. رت داشت سعی می کرد که او را پیدا کند. لبخندی در صورتش ظاهر شد. شست گاز گرفته اش را در میان انگشتان خود گرفت. او نمی تواند با پیش کشیدن صحبت طلاق مرا دیوانه کند. و یا با فرستادن پول و حواله ان به حساب من، درست مثل اینکه معامله ای انجام شده این است که رت می خواهد بداند که من کجا هستم وقتی عمو هنری ادرس مرا بدهد دیگر زیاد طولش نخواهد داد.
خاله پولین با حالت سردی گفت: چرند نگو اسکارلت، البته که تو هم فردا با ما می ایی. ما همیشه روزهای یکشنبه به چارلزتون بر می گردیم.
" منظورم این نبود. به شما گفتم که، تصمیم گرفته ام مدتی در ساوانا بمانم." اسکارلت نگذاشت پولین بیشتر او را ازار دهد، حالا که می دانست رت دنبال او می گردد نمی خواست اجازه دهد چیزی او را ازار کند. از رت در همین اتاق صورتی، طلایی استقبال خواهد کرد و او را وادار می کند که از او خواهش کند، خواهش کند که بر گردد. و ان وقت او را در بازوانش می فشارد و می بوسد.
" اسکارلت ممکن است لطف کنی و جواب سوال من را بدهی؟ "
" سوالتان چیست خاله پولین؟"
" تصمیم داری چکار کنی؟ کجا می خواهی اقامت کنی؟"
" خوب معلوم است، البته همین جا."
اسکارلت هنوز این مطلب را درک نکرده بود که ممکن اسمت اقامت طولانی او در خانه پدربزرگ صورت خوش نداشته باشد. رسم مهمان نوازی در جنوب هم برای خودش قوانین و مقرراتی داشت. هرگز شنیده نشده بود که به مهمانی اجازه دهند هر چقدر که دلش می خواهد بماند و هر وقت که دلش می خواهد برود.
اولالی با تاسف گفت: پدربزرگ از کار های غیرمنتظره خوشش نمی اید.
" من مطمئنم که بدون کمک تو می توانم اسکارلت را به قوانین این خانه اشنا کنم، خواهر"
" البته که می توانی، خواهر. من هم مطمئنا دخالتی نکردم."
اسکارلت از جای برخاست و گفت: اصلا می روم از خود پدربزرگ می پرسم. شما هم می ایید؟
اسکارلت با خودش فکر کرد خیلی جالب است، چقدر می ترسند؟ از این می ترسند که اگر بدون اجازه به دیدن او بروند او از کوره در می رود یا شایه هم دیوانه شود. جنگ بزرگی راه بیفتد! اه، این ییرمرد با این دو دختر پیرش چه کارها که نکرده؟ جلوی دراتاق پدربزرگ ایستاد، خاله ها هم دنبالش بودند. چند ضربه به در گرفت. پدربزرگ به فرانسه گفت: بیا تو ژروم.
" من اسکارلت هستم پدربزرگ، جروم نیستم. می توانم بیایم تو؟"
لحظه ای سکوت برقرار شد. بعد پی پر روبیلارد با صدای سنگین خودش گفت: بیا تو.
اسکارلت لبخندی به معنای پیروزی به خاله زد و سرش را بالا گرفت.
وقتی در چشم های عقابی پدربزرگ نگاه کرد جسارتش کمی تخفیف یافت ولی حالا دیگر موقع عقب نشینی نبود. پا روی فرش نازک گذاشت و تا وسط اتاق امد. " فقط می خواستم به شما اطلاع بدهم که تصمیم دارم بعد از اینکه خاله ها از اینجا رفتند مدتی بمانم."
"چرا؟"
چشمان سبز و مصمم اسکارلت با چشمان ابی و بی فروغ پیرمرد تلاقی کرد.
" کارهایی دارم که باید انجام بدهم. شما اعتراض دارید؟"
" اگر بگویم دارم ان وقت چی؟"
این دیگر غیرقابل تحمل بود. اسکارلت نمی توانست و نمی خواست به چارلزتون برگردد. این کار به منزله شکست و تسلیم بود.
" اگر نمی خواهید من اینجا بمانم، می روم پیش عمو زاده هام. اوهاراها مرا دعوت کردند."
لب های پی پر روبیلارد جمع شد و لبخند مسخره ای بر لب اورد. " من تصور می کنم تو اهمیت نمی دهی کجا زندگی کنی. حتی اگر با خوک ها باشد."
گونه های اسکارلت قرمز شد. همیشه می دانست که پدربزرگ با ازدواج مادرش با یک ایرلندی موافق نبود. هرگز جرالد اوهارا را به خانه خود راه نداده بود. می خواست از پدرش دفاع کند و از عمو زاده هایش و از تعصب ایرلندی خود. ولی به چشم خود دیده بود که بچه های ایرلندی با خوک بازی می کردند.
پدربزرگ گفت: بسیار خوب، مهم نیست. اگر دلت می خواهد می توانی بمانی. اصلا برای من فرقی نمی کند. چشمانش را بست و با این کار او را
مرخص کرد.
اسکارلت خیلی سعی کرد که وقتی از اتاق خارج می شود در را به هم نکوبد.
چه پیرمرد وحشتناکی است. چیزی را که می خواست به دست اورده بود. به روی خاله خانم ها لبخند زد. "دیگه مساله ای نیست. همه چیز درست شد."
بقیه روز را اسکارلت در معیت خاله ها به خانه دوستان و اشنایان ساوانا رفت. خاله ها می خواستند کارت پی پی سی را که با دست نوشته بودند میان اشنایان پخش کنند
"Pour prendre conge" گرفتن اجازه مرخصی. این رسم هرگز در اتلانتا وجود نداشت، اما در شهر ساحلی و قدیمی جورجیا و کارولینای جنوبی به شدت رعایت می شد. خاله خانم ها هنگام ورود به ساوانا هم همین کار را کرده بودند، میان دوستان کارت هایی
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
پخش کرده بودند و اطلاع داده بودند که به شهر وارد شده اند. اسکارلت مطمئن بود که بسیاری از این مردم کارت ورود و خروج خود را به خانه روبیلارد نمی فرستادند و محققا هیچ وقت دعوتی هم از انها به عمل نمی امد.
روز شنبه اسکارلت اصرار کرد که برای بدرقه شان به ایستگاه قطار برود و به پانسی دستور دهد که اثاثیه را هر طور که انها می خواهند در کوپه قرار دهد، و گفت پانسی اثاثیه را طوری می چیند که جلوی چشم باشد و کسی انها را ندزدد. گونه های پر چین انها را بوسید و از قطار پیاده شد و روی سکوی شلوغ ایستاد و هنگامی که قطار از ایستگاه خارج می شد دست تکان داد
به سورچی کالسکه ای که برای بازگشت به خانه کرایه کرده بود، گفت: سر راه در همان نانوایی خیابان بروتون توقف کن. هنوز تا وقت غذا خیلی مانده بود.
پانسی را به اشپزخانه فرستاد و دستور قهوه داد، بعد کلاه و دستکش هایش را در اورد. بدون خاله ها این خانه چقدر ساکت و دوست داشتنی بود. ولی چرا این قدر گرد و خاک روی میز نشسته؟ مجبور بود چند کلمه ای با جروم صحبت کند. با بقیه مستخدم ها، اگر لازم می شد. تصمیم نداشت اجازه دهد وقتی که رت وارد می شد چیز زننده ای در ان خانه ببیند.
مثل اینکه جروم فکرش را خوانده بود، به ارامی پشت سرش ظاهر شد. اسکارلت از جا پرید. چطور این احمق نمی تواند وقتی راه می رود صدای کوچکی از خود درآورد؟
جروم یک سینی نقره ای در دست داشت. ان را جلوی اسکارلت گرفت. " میس اسکارلت این پیغام برای شماست." در سینی تلگرافی دیده می شد.
رت! اسکارلت تلگراف را فورا با انگشت های مشتاق خود برداشت.
" متشکرم جروم. قهوه یادت نرود." به نظر اسکارلت این مستخدم کمی هم کنجکاو بود نمی خواست اجازه دهد دزدانه تلگراف را بخواند.
به محض اینکه جروم رفت، تلگراف را باز کرد. با صدای بلند گفت: لعنتی!
پیام از جانب عمو هنری بود.
این وکیل پیر خسیس! باید حسابی به دست و پا افتاده باشد که تلگراف مفصلی زده.
"من نمی خواهم اصلا با این پول کلانی که شوهرت فرستاده کاری داشته باشم و خودم را گیر بیاندازم نقطه این پول ها حالا به حساب تو در همان بانک خودت واریزشده نقطه به اندازه کافی درباره اوضاع بانکی برایت توضیح داده ام نقطه کمک دیگری از من انتظار نداشته باش نقطه"
اسکارلت وقتی تلگراف را خواند خودش را در صندلی انداخت. قلبش به شدت می زد و پاهایش می لرزید. دیوانه پیر! نیم میلیون دلار، احتمالا بیشتر از پولی که بانک او بعد از جنگ دیده بود. برای بانک مگر چه اتفاقی می افتاد. هنوز روزنامه ها از تعطیلی بانک ها خبرمی دادند در سراسر مملکت. شاید مجبور باشد فورا به اتلانتا بر گردد و تمام ان پول را تبدیل به طلا کند و در صندوق امانت خود نگه دارد، این چند روز طول می کشد. اگر هم امروز قطاری برای اتلانتا بود او نمی توانست قبل از دوشنبه به بانک برسد.
نیم میلیون دلار. اگر تمام دارایی خودش را هم به دو برابر قیمت می فروخت باز هم نیم میلیون دلار نمی شد. بیشتر از درامد او از فروشگاه، رستوران و خانه هایی که می ساخت بود، در واقع شاید سی سال وقت لازم بود که درامدش از انچه که داشت به نیم میلیون دلار برسد. می خواست پولش را حفظ کند. ولی چطور؟ چقدر مایل بود عموهنری را بکشد. وقتی پانسی با سینی نقره و سرویس قهوه خوری نقره به اتاق او وارد شد با چهره رنگ پریده و نگاه پر خشم او روبه رو شد. " سینی را بگذار زمین و برو لباست را بپوش می رویم بیرون."
سعی کرد خودش را کنترل کند. وقتی با عجله وارد فروشگاه اوهارا شد چهره اش کمی رنگ گرفته بود.
پسرعمو یا غیر پسر عمو، اسکارلت مایل نبود جیمی زیاد از کار های او سر در بیاورد. به همین دلیل با صدای لطیف و دخترانه ای از او خواهش کرد تا بانک مطمئنی را پیشنهاد کند. " من اصلا خیلی گیج بودم پول زیادی با خودم نیاوردم اما حالا تصمیم گرفتم بیشتر اینجا بمانم و به پول نیاز دارم، فکرکردم چند دلاری از بانک خودم در اتلانتا بگیرم ولی کسی را نمی شناسم که این کار را برایم بکند با خودم گفتم شاید تو بتوانی این مشکل را برایم حل کنی."
جیمی لبخندی زد. " من با کمال افتخار همراهت می ایم و تو را به رییس بانک معرفی می کنم و ضمانت تو را هم بر عهده می گیرم. رییس بانک حدود پنجاه سال است که با عمو جیمز کار می کند. ولی بهتر هست تو خودت را روبیلارد معرفی کنی نه اوهارا. همه پدربزرگت را جنتلمن خوب و گرمی می دانند. بعد از اینکه اوضاع جنوب به هم ریخت و جورجیا هم به دنبال کارولینای جنوبی از پیوستن به اتحاد شمال امتناع کرد او پول هایش را به فرانسه فرستاد پس به قدر کافی باهوش بود، نبود؟"
اسکارلت با خود فکر کرد که این کار خیانتی به جنوب محسوب می شده! و خیلی ها هم می دانستند. تعجبی ندارد که او توانسته نقره هایش را حفظ کند و خانه زیبایش را سر پا نگه دارد. چرا کسی او را مجازات نکرد؟ حالا جیمی چطور می توانست به این مسئله بخندد؟ یادش امد که مورین هم به پدربزرگ او خندیده بود. اوضاع برایش خیلی پیچیده بود. نمی دانست چه باید بکند. نمی دانست به کدام یک از این چیزها باید فکر کند. فقط می دانست که نمی خواهد حالا با این افکار خودش را ناراحت کند. مجبور بود به بانک برود و ترتیبی برای پولی بدهد.
" دانیل من با دختر عمو اسکارلت می روم بیرون ممکن است تو مواظب فروشگاه باشی؟" و بازوی خود را به اسکارلت داد اسکارلت بازویش را در بازوی او انداخت و دستی برای دانیل تکانی داد. امیدوار بود بانک دور نباشد. نزدیک ظهر بود.
همان طور که در خیابان بروتون حرکت می کردند و پانسی نیز دنبالشان می امد جیمی گفت: مورین خوشحال می شود که تو باز هم می مانی. پس امشب می توانی به خانه ما بیایی. اسکارلت،ها؟ من خودم می ا یم دنبالت و بعدش هم تو را می رسانم.
اسکارلت گفت: خیلی دوست دارم بیایم، جیم ." در ان خانه بزرگ حتما دیوانه می شد. کسی غیر از پدربزرگ برای حرف زدن وجود نداشت، با او هم می توانست فقط چند دقیقه حرف بزند. و اگر رت می امد، فورا به وسیله پانسی یادداشتی به فروشگاه می فرستاد و خبر می داد که از امدن به مهمانی منصرف شده است.
وقتی هوا تاریک شد، جیمی امد. اسکارلت بی صبرانه درانتظارش بود. وقتی پدربزرگ فهمید که او می خواهد بیرون برود اوقاتش تلخ شد. " اینجا که هتل نیست خانم، که هر وقت دلت بخواهد بیایی و بروی. باید خودت را با قوانین خانه من تطبیق بدهی معنی اش این است که ساعت نه در رختخوابت باشی."
اسکارلت فروتنانه و با نرمی گفت: البته پدربزرگ. مطمئن بود که قبل از ساعت نه در منزل خواهد بود. به علاوه برای پدربزرگ تعریف کرد که رییس بانک وقتی نام روبیلارد را شنید چقدر به او احترام گذاشت. پدربزرگش باید خیلی بیشتر از انچه که او فکر می کرده پول داشته باشد. وقتی جیمی مرا معرفی کرد و گفت که نوه ی پیر روبیلارد هستم رییس بانک خم شد و تعظیم کرد. اسکارلت لبخندی به لب اورد و ان صحنه را دوباره مرور کرد. بعد از اینکه جیمی اتاق رییس بانک را ترک کرد به او گفتم مایلم یک صندوق امانت اجاره کنم و نیم میلیون دلار به بانک او انتقال دهم. فکر می کردم حتما به پاهایم خواهد افتاد. نزدیک بود این کار را بکند. حرف مردم اصلا برایم مهم نیست، داشتن پول زیاد بهترین چیز در دنیاست.
وقتی جیمی رسید اسکارلت گفت: متاسفم که تا دیر وقت نمی توانم بمانم. امیدوارم ناراحت نشوی. می توانی مرا ساعت هشت و نیم به خانه برگردانی؟ جیمی تعظیمی کرد: من با کمال افتخار هر وقت و هرجا که بخواهی تو را همراهی می کنم.
در واقع اسکارلت نمی توانست حدس بزند که تا نزدیک سحر به خانه باز نخواهد گشت.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

قسمت۳۹

غروب به ارامی فرو می افتاد و به همان ارامی اسکارلت احساس افسردگی و غم می کرد. او انتظار موسیقی و رقص و احتمالا جشن کوچکی را داشت. ولی حالا می دید که جیمی او را به همان اشپزخانه کوچک و اشنای خودشان برده است. مورین از او استقبال کرد و گونه هایش را بوسید و فنجانی چای در دست او گذاشت و بعد مشغول اماده کردن شام شد. اسکارلت پهلوی عمو جیمز که داشت چرت می زد نشست. جیمی کتش را در اورد. دکمه های جلیقه اش را باز کرد و روی صندلی گهواره ای نشست و پیپش روشن کرد تا با خیال راحت بکشد. ماری کیت و هلن در اتاق ناهارخوری مجاور بودند و بر سر چیدن کارد و چنگال با هم بگومگو می کردند. این منظره ای از یک خانواده مرفه بود ولی هیجانی نداشت. اسکارلت فکر می کرد که حداقل شامی هست که بخورد. می دانستم که خاله پولین و خاله اولالی اشتباه می کردند، مردم روزه ایام لنت را زیاد هم جدی نمی گرفتند. هیچ کس نمی تواند هفته ها پشت سر هم طاقت بیاورد و روزها فقط با یک وعده غذا زندگی کند.
حند دقیقه بعد دختری خجالتی با انبوه گیسوی سیاه در حالی که جکی کوچک را بغل کرده بود وارد شد. جیمی گفت: اه کاتلین چه خوب کردی امدی. اسکارلت روی نام او توجهی مخصوص کرد. این نام برای دختر خوشکل و ظریفی مثل او برازنده بود. " این مرد کوچولو را پیش پدر پیرش بیاور."
جکی از بغل کاتلین پایین امد و خودش را به طرف پدرش کشید و نق نق ارام خود را پایان داد و ارام روی زانوی او نشست. اسکارلت از خوشحالی جکی که با صدای بلند ابراز می شد کلافه شد. عموجیمز ناگهان از خواب پرید. در اشپزخانه باز شد و دانیل به همراه برادرش برایان به درون امد.
دانیل گفت: ببین چی پیدا کردم ماما، پشت در ایستاده بود و بو می کشید.
مورین گفت: اوه، بالاخره تصمیم گرفتی با امدنت ما را خوشحال کنی برایان. باید این خبر را به روزنامه ها بدهم تا تو صفحه اول چاپ کنند.
برایان را مادرش در بغل گرفت. " تو که نمی خواهی این مرد بیچاره را که دارد از گرسنگی می میرد بیرون بندازی، می خواهی؟"
مورین وانمود کرد که عصبانی است، ولی می خندید. برایان مو های سرخ و انبوه او را بوسید و رهایش کرد. مورین گفت:
ببین حالا با موهام چکارکردی، سرخ پوست وحشی. مرا از خجالت کشتی، چرا با دختر عموت سلام علیک نمی کنی؟ چرا حالش را نمی پرسی؟ تو هم همین طور دانیل من که از خجالت مردم.
برایان جلوی اسکارلت خم شد و لبخند زد: تو مرا می بخشی؟ اسکارلت. دختر عمو تو ان قدر ظریف و کوچک و ساکتی که من اصلا متوجه حضورت نشدم. حالا با درخشش صورتش، اسکارلت می دید که مو های قرمز او کم رنگ تر به نظر می اید. " تو بیا من را با این مادر ظالم اشتی بده، کاری کن که به من اجازه بدهد دو سه لقمه ای غذا بخورم."
مورین گفت: دیگه بسه وحشی، برو دست های کثیفت را بشوی. وقتی برایان رفت دانیل شروع به صحبت کرد.
" از اینکه اینجا هستی، دختر عمو اسکارلت ما همه خوشحالیم."
اسکارلت لبخند زیبایی زد و حتی با سرو صدایی که جکی روی زانوی جیمی به راه انداخته بود احساس می کرد کار خوبی کرده که به اینجا امده. چقدراین عمو زاده های او شاد و سرزنده بودند. خانه پدربزرگش در مقابل خانه انها مثل یک گور ساکت به نظرمی امد.وقتی روی میزبزرگ اتاق غذاخوری شام می خوردند، اسکارلت علت عصبانیت مورین را از پسرش فهمید. برایان چند هفته پیش از اتاقی که با برادرش دانیل داشت نقل مکان کرده بود و مورین از استقلال طلبی او ناراضی به نظر می رسید. اگرچه این اتاق به منزل انها خیلی نزدیک بود، در منزل خواهرش پاتریشا. ولی برایان ترجیح داده بود خودش مستقلا اتاقی داشت باشد. اما مورین خوشحال بود که لااقل برایان غذا را در خانه خواهرش می خورد. برایان هم خودش بیشتر مایل بود غذا را در خانه خواهرش بخورد.
گفت: خوب برایان هم زیاد از ماهی خوشش می اید، به همین دلیل این روزها برای غذا خوردن به اینجا می اید. چی فکر می کنی اگر بگویم پاتریشا هرگز لب به ماهی نمی زند و خودش هم در خانه اش ماهی درست نمی کند، چون اصلا دوست ندارد پرده های توری اش بوی ماهی بگیرد. یک تکه ماهی بزرگ توی بشقاب پسرش گذاشت. " من فکر می کنم این روزها که پاتریشا گوشت نمی تواند بخورد به او خیلی سخت می گذرد، خوب ایام لنت برای خودش مقرراتی دارد."
جیمی گفت: زبانت را نگه دار زن، کسی را که داری بدش را می گویی دختر خودت است.
" چه کی بیشتر از یک مادر حق دارد. از این حرف ها بزند؟"
جیمز پیر ناگهان شروع به صحبت کرد: خوب مورین این جوری است دیگر. خوب یادم می اید که مادر من هم زبان تندی داشت. و به دنبال ان چرت و پرت هایی درباره خاطرات دوران جوانی اش تحویل انها داد. جیمز پیر بعد اضافه کرد: و حالا جرالد. اسکارلت که تا ان موقع به حرف های او گوش نمی داد با شنیدن نام پدرش توجهش جلب شد. " جرالد، همیشه میوه دل مادرم بود. در نظر اوهمیشه همان بچه کوچکی بود که تمام زندگی اش را تشکیل می داد، همه چیزش بود. هر وقت کار بدی می کرد اصلا تنبیه نمی شد، فقط یک سرزنش کوچک."
اسکارلت خندید. این فقط پاپا بود که می توانست عزیز مادرش باشد. چه کسی می توانست در مقابل قلب رقیق و با محبت او که در بدن پر جنب و جوشش داشت مقاومت کند؟ چقدر دلش می خواست پاپا اینجا بود و مدتی را با خویشاوندانش می گذراند.
جیمز پیر پرسید: بعد از شام می رویم خانه مانیو؟ یا کسی می اید اینجا؟ جیمی جواب داد: ما می رویم پیش مت. اسکارلت یادش امد که مت همان مردی بود که رقص جشن تولد را اغاز کرده بود بی اختیار پایش ریتم رقص به خود گرفت.
مورین به روی او لبخند زد و گفت: فکر می کنم برای رقص تند ایرلندی اماده شدی؟ بعد قاشق را از توی بشقابش برداشت و بشقاب دانیل را گرفت و در بشقاب خود قرار داد. انگاه دو قاشق را برداشت و با انها شروع به نواختن ریتم رقص روی بشقاب ها کرد. گاهی قاشق ها را به هم می زد، به لبه میز می زد، به کف دستش می زد، و یک بار بلند شد و به پیشانی دانیل زد. صدای ضربه هایی که از بشقاب بر می خاست مثل صدای قاشقک بود، ولی تیز تر. صدایی که به سادگی ولی با مهارت از قاشق و بشقاب بلند می شد باعث نشاط اسکارلت گردید و او را به خنده واداشت. بدون اینکه خودش متوجه باشد همراه با ضربه های قاشق، او هم با دست روی میز ضرب گرفت.
جیمی خنده بلندی کرد و گفت: خوب دیگر، موقع رفتن است، من ویولونم را می اورم.
ماری کیت گفت: ما هم صندلی ها را می اوریم.
دانیل به اسکارلت توضیح داد: مت و کیتی فقط دوتا صندلی دارند. انها جدید ترین اوهاراهایی هستندکه به ساوانا امده اند.
این اصلا اهمیتی نداشت که سرسرای تودرتوی مت و کیتی اوهارا فاقد اثاثیه کافی بود. انها اتش برای گرمای چلچراغ کوچکی برای روشنایی و سطحی چوبی و صاف برای رقص داشتند. ان ساعت هایی را که اسکارلت در روز شنبه در خانه لخت انها گذراند شاد ترین لحظاتی بود که تابه حال گذرانده بود.
اوهاراها زندگی را به طور دسته جمعی، در میان خانواده، با شادی و ازادی، با هم شریک بودند، مثل هوایی که تنفس می کردند. اسکارلت تولد دوباره چیزی را که بسیار از او دور بود و نمی توانست به یاد اورد، در خودش احساس می کرد. او هم مانند انها پذیرفته بود که شادی را بدون قید و شرط به ذهنش، به درونش و به قلبش راه دهد. حالا دیگر می توانست زرنگی و حسابگری را که برای جنگ و دست یابی به پیروزی و نفوذ لازم بود و از قسمت های جدا نشدنی زیبایی زنانه در جامعه جنوب محسوب می شد فراموش کند و دور بیاندازد. دیگر نیاز نداشت زیبا به نظر بیاید و چیزی را فتح کند، او هم یکی از اعضای ان خانواده بود، او را پذیرفته بودند و استقبال کرده بودند. برای اولین بار در زندگی اش حس می کرد که می تواند به کس دیگری هم اجازه دهد که او نیز توانایی های خود را به نمایش بگذارد و طرف توجه قرار گیرد. دیگران هم او را به خود جلب می کردند، اول به خاطر اینکه انها خانواده دوباره یافته او را تشکیل می دادند، وبعد به این دلیل که در تمام عمرش هرگز کسی را مثل آنها ندیده بود.
یا تقریبا هرگز. اسکارلت به مورین، برایان و دانیل که پشت سر او موسیقی می نواختند نگاه کرد. هلن و ماری کیت با ریتم قاشقک دست می زدند و برای یک لحظه اسکارلت فکر کرد که موهای سرخ متعلق به برادران تارلتون است که دوباره زنده شده اند. برادران دوقلوی تارلتون، جذاب و بلند قامت بودند و دختران خانواده انها با ازادی و استقلال تمام زندگی خود را انتخاب کردند. اسکارلت همیشه به دختران تارلتون حسادت می کرد زیرا انها به سادگی و ازادانه با مادرشان رفتار می کردند و رابطه ای سالم و
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
بی شائبه با او داشتند. حالا او همان راحتی را در رابطه میان مورین و فرزندانش می دید. می دانست که او هم همین رابطه را می تواند با مورین و سایرین و حتی جیمی داشته باشد، همان طور که با مورین می خندید با دیگران هم می تواند به همان راحتی بخندد.
درست در همان لحظه افکار ناراحت کننده ای او را به لرزه در می اورد و مانند مادری خودخواه او را سرزنش می کرد، تصمیم گرفت خود را از این احساس تقصیر رها کند. گاه خودخواهی های مادرش و تعلیمات سخت او باعث ایجاد شکافی در روحش می شد. شاید این هم درست بود که او هرگز نتوانسته بود خود را مثل یک بانوی تمام عیار نشان دهد. این فکر خیلی سنگین و پیچیده جلوه می کرد. می خواست بعدا درباره ان فکر کند. حالااصلا مایل نبود فکر کند. دیروز یا فردا، هر دو باید فراموش شود. تنها چیز مهم امروز بود، این لحظه بود، لحظه ای که موسیقی و رقص در ان جریان داشت.
بعد از مهمانی های رسمی چارلزتون، این مهمانی کوچک چقدر دلچسب می نمود. صدای خنده و شادی دراطراف او موج می زد و اسکارلت با نفس عمیق انها را به درون خود می کشید و کودکانه می خندید.
پگی دختر مت اولین قدم های رقص تند ایرلندی را به او نشان داد و چقدر عجیب می نمود که از یک دختر هفت ساله می توانست ان طور به راحتی رقص یاد بگیرد. یاد گرفتن شهامت انان و حتی گستاخی انان، صحت و سلامتی در او به وجود می اورد، بچه ها و بزرگ ها مثل هم بودند. پس هرچه را که پگی کوچک می دید او هم می دید، همان صحت و سلامتی را. ان قدر رقصید که پاهایش خسته شد، بعد خودش را ولو کرد. می خندید و جلوی پای جیمز پیر روی زمین رها شد جیمز پیر روی او خم شد و مثل توله سگی وق و وق کرد. این کار اسکارلت را بیشتر به خنده انداخت، انقدر خندید که نفسش بند امد و فریاد زد: اه، چقدر خوش می گذرد! اسکارلت در زندگی کمتر تفریح کرده بود و حالا می خواست که این لحظات تا ابد ادامه یابد، ارزو داشت این شادی پاک و ساده همیشه دوام پیدا کند. به پسرعموها ودخترعموها گنده و خوشحال خودش نگاه کرد، انها را به خاطر استادی و مهارتشان در زندگی و در موسیقی می ستود و به آنها افتخار می کرد. صدای پدرش را شنید، پدرش اغلب لاف می زد و می گفت: ما اوهاراها خیلی خوبیم. هیچ کس نمی تواند در هیچ چیز به پای ما برسد. اسکارلت برای اولین بار می دید که منظور او چه بوده است.
وقتی داشتند با جیمی به خانه بر می گشتند اسکارلت گفت: اه جیمی. واقعا چه شب خوبی بود. خیلی خسته بود، وقت راه رفتن کاملا تلوتلو می خورد ولی از اینکه باید سکوت شهری را که در خواب رفته بپذیرد، ناراحت بود. " ما اوهاراها واقعا خیلی خوبیم."
جیمی خندید. دست در کمر او انداخت و بلندش کرد و دور خود چرخید و وقتی او را زمین می گذاشت گفت: هیچ کس نمی تواند در هیچ چیز به پای ما برسد.

" میس اسکارلت... میس اسکارلت." در ساعت هفت صبح پانسی اسکارلت را با پیغامی از پدربزرگ بیدار کرد. از صندلی بزرگ و شاهانه اش که در صدر میز ناهارخوری قرار داشت نگاهی حاکی از عدم رضایت به مو و لباس اسکارلت انداخت. وقتی پدربزرگ او را احضار کرد با عجله لباس پوشیده و شانه ای از سر بی حوصلگی به سویش کشیده بود. پدربزرگ لباس مرتبی به تن کرده و صورتش را کاملا تراشیده بود.
با صدای بلندی اعلام کرد: صبحانه من رضایت بخش نیست. اسکارلت به او خیره شد. دندان هایش را به هم فشرد. صبحانه او چه ربطی به من دارد؟ نکند فکر می کند من صجانه اش را درست کرده ام؟ شاید دیوانه شده است. مثل پاپا. نه، نه مثل پاپا. دیوانگی پاپا بیش از تحملش بود. همش همین بود او خودش را پنهان می کرد، از زمان و مکان می گریخت، از دنیا دوری می کرد. در گوشه ای می نشست و ساعت ها به جایی خیره می شد، گویی هیچ اتفاق وحشتناکی نیفتاده است.
مثل یک بچه سراسیمه و گیج بود. ولی در رفتار پدربزرگ چیز بچه گانه ای دیده نمی شد. کاملا می دانست کجاست و چه می کند. منظورش چیست که صبح به این زودی، ان هم بعد از فقط دو ساعت خواب مرا بیدار کرده و از صجانه شکایت می کند؟
" صبحانه شما چه عیبی دارد. پدربزرگ؟" سعی کرد صدایش ارام باشد. " بی مزه است، سرد است."
" خوب چرا پس نفرستادید؟ چرا نگفتید چه می خواهید؟ چرا سفارش نکردید گرم باشد؟"
" تو این کار را بکن. رسیدگی به اشپزخانه کار زن هاست."
اسکارلت دست هایش را بر لبانش نهاد با نگاهی سخت و سرد به پدربزرگ نگاه کرد. " من را از رختخواب بیرون کشیدید که همین پیغام را برای اشپز ببرم؟ منو با کی عوضی گرفتید؟ با مستخدم؟ حالا هم یا گرسنه بمانید یا خودتان صجانه را سفارش بدهید. من می روم بخوابم."
اسکارلت به تندی رویش را به طرف در برگرداند، صدای چرخش دامنش به گوش رسید.
" ان تختخواب به من تعلق دارد. خانم جوان، من لطف کردم و ان را در اختیار شما گذاشتم. انتظار دارم تا وقتی زیر سقف من هستی از دستوراتم اطاعت کنی."
اسکارلت کاملاعصبانی بود. امید خواب ازاو رخت بر بست. یک لحظه فکر کرد بهتر است وسایلم را جمع کنم، مجبور نیستم این جور چیزها را تحمل کنم.
رایحه سست کننده قهوه او را قبل از اینکه صحبت کند، برای چند لحظه ساکت نگه داشت. دلش می خواست اول قهوه بخورد بعد با پیرمرد یکی به دو کند... بهتر بود اقلا یک دقیقه فکر می کرد. هنوز اماده رفتن از ساوانا نبود. حالا دیگر رت باید فهمیده باشد که او کجاست؟ و هر لحظه ممکن است از مادر مقدس پیغامی درباره تارا برسد.
به طرف زنگ رفت و طناب را کشید. بعد در طرف راست پدربزرگ نشست. وقتی جروم امد اسکارلت نگاه خیره و خشمگین خود را در چشمان او دوخت. " یک فنجان قهوه داغ برای من بیار. این ظرف ها را هم جمع کن ببر. اینها چیست شما می خورید پدربزرگ، خمیر ارد زرت؟ اینها چپه جروم؟ بردار ببر بزن تو سر اشپز به اش بگو خودش بخورد. حالاگوش بده ببین چه می گویم. به ان اشپز کله پوک بگو گوشت سرخ کرده داغ، نیمرو و بیکن درست کند، نان بیسکویت یادش نرود، فورا، با یک عالمه کره. یک قاشق گنده هم خامه توی قهوه من بریزد، فهمیدی، همین الان."
جروم به پیرمرد که راست و بی حرکت نشسته بود نگاه کرد، در سکوت از او می خواست تا اسکارلت را سر جایش بنشاند. پی یر رو بیلارد مستقیما به جلو نگاه می کرد. اصلا انگار جروم انجا حضور نداشت.
اسکارلت با عصبانیت گفت: چرا مثل مجسمه انجا ایستادی، کاری را که به توگفتم بکن.
خوب، بالاخره ان پیرمرد پدربزرگش بود. این صجانه هم مثل غذای جشن تولد در سکوت برگزار می شد و این بار هم از غذایی که برایش اورده بودند رضایت داشت. اسکارلت از گوشه چشم، با سوءظن به او نگاه کرد. این پیرمرد چه بود؟ یک روباه پیر؟ باور نمی کرد که پشت این معما چیزی نباشد. تا انجا که او می دانست دستور دادن به مستخدم اسان ترین کار دنیا بود. تنها کاری که می باید کرد این بود که سر انها داد بکشید. و خدا می دانست که پدربزرگ با ترسوها چه رفتاری دارد. مثل خاله پولین و خاله اولالی. بیچاره ها.
نگاه کن، چطور مرا از رختخواب بیرون کشیده. من که دیگر نمی توانم بخوابم. پیرمرد دستمال سفره اش را در بشقاب خالی انداخت و گفت:
انتظار دارم در ا ینده وقتی غذا می خوریم تو لباس مناسب تری پوشده باشی. درست یک ساعت وهفت دقیقه دیگر باید به کلیسا برویم. این زمان برای درست کردن سر و وضعت کافی است.
اسکارلت اصلا قصد نداشت به کلیسا برود. دیگر خاله هایش نبودد که اصرار کنند و مادر مقدس هم قول مساعد داده بود، پس کلیسا رفتن لزومی نداشت. این خودکامگی های پدربزرگ بالاخره جایی باید تمام شود. برخلاف خاله هایش پدربزرگ از مخالفین سرسخت کلیسای کاتولیک بود.
" نمی دانستم شما به کلیسا علاقه دارید پدربزرگ؟" شیرینی قابل توجهی از لحن او پیدا بود.
" امیدوارم تو مثل خاله هایت دارای حماقت پاپ پسندانه نباشی."
" من کاتولیک خوبی هستم اگر منظورتان این است. تصمیم دارم با دخترعموها و پسرعموهای خودم، با اوهاراها به کلیسا بروم. راستی انها از من دعوت کردند که هر وقت دلم بخواهد پیش انها بروم و هر چند وقت که میل دارم بمانم."
اسکارلت بلند شد و با حسی از پیروزی از اتاق بیرون رفت. به نیمه پله ها نرسیده بود که یادش امد که چیزی نخورده است. خوب مهم نیست، مجبور نبود اگر دلش نمی خواست، در عشاء ربانی شرکت کند. ولی به هر حال به پدربزرگ نشان داده بود که هر کاری که بخواهد می کند. وقتی به اتاقش وارد شد چند قدم تند به شیوه رقص ایرلندی که شب گذشته یاد گرفته بود برداشت. می دانست که پیرمرد او را صدا می کند و درباره زندگی کردن در منزل اوهاراها به او اخطار نخواهد کرد. به علاوه خودش هم اصلا مایل نبود. ان همه بچه و بدون مستخدم. اصلا نمی توانست بدون کمک پانسی لباس بپوشد و گیسوانش را ارایش کند. دوباره به فکر فرو رفت. نمی دانم که قصد واقعی پیرمرد از این کار چه بود. بعد شانه هایش را بالا انداخت. احتمالا به زودی می توانست از قصدش اگاه شود. اصلا مهم نبود. شاید قبل از اینکه بتواند مقصودش را عملی کند، رت می امد و او را با خود می برد.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

قسمت۴۰

یک ساعت و چهار دقیقه بعد از اینکه اسکارلت به اتاقش برگشت پی پر روبیلارد افسر ارتش ناپلئون معبد زیبای خانه خود را به قصد کلیسا ترک کرد پالتوی کلفتی به تن داشت و شال گردنی پشمی به خود پیچیده بود و موهای سفیدش را با کلاه پوست سمور که زمانی متعلق به یک افسر روس بود که در نبرد بورودینو به قتل رسید، پوشانده بود. علی رغم افتاب درخشان و طلیعه بهار، پیرمرد احساس سرما می کرد. اگرچه عصای خیزران در دست داشت ولی در راه رفتن از ان کمک نمی گرفت، هنوز هم راست و کشیده و سربلند راه می رفت. مردمی که از کنارش می گذشتند کلاهشان را به احترام بر می داشتند و او به اشاره مختصر سر به آنها جواب می داد. او در ساوانا بسیار سرشناس بود.
کلیسای مستقل پرسبیتری در میدان چی پی وا قرار داشت. جای او در ردیف پنجم از جلو بود. نزدیک به شصت سال از عمر ان کلیسا می گذشت و پی پر روبیلارد هرگز در نماز خانه جای خود را تغییر نداده بود. جیمز مونرو رییس جمهوری ایالات متحده در سفر به ساوانا اظهار علاقه کرده بود، او را به مردی که در کنار ناپلئون از اوسترلیتز تا واترلو جنگیده بود معرفی کنند. پی پر روبیلارد اگرچه به مونرو علاقمند بود ولی رییس جمهور هرگز نتوانست بر او که در کنار امپراتور جنگیده بود تاثیر بگذارد.
وقتی مراسم پایان گرفت او به چند نفر که مایل بود با انها صحبت کند اشاره کرد و انان نیز به سرعت از پله های کلیسا پایین امدند و مراتب احترام خود را ابراز داشتند. سوالات او کوتاه بود در عوض جواب ها بلند و پیرمرد با حوصله به همه انها گوش می داد. بعد به خانه بازگشت. چهره عبوسش تقریبا می خندید و بعد اندکی خواب تا موقع غذا. پیاده روی هفتگی تا کلیسا او را خسته می کرد.
خواب ارامی کرد. مثل همه پیرها و قبل از اینکه جروم سینی غذا را بیاورد بیدار شد. وقتی منتظر غذا بود، درباره اسکارلت فکر می کرد. هیچ نوع کنجکاوی درباره زندگی او و یا طبیعت او نمی کرد. سال ها بود که درباره او اصلا فکر نکرده بود و هنگامی که او با دختران پیرمرد وارد اتاق شده بود از دیدن او نه خوشش امده بود و نه بدش امده بود. فقط وقتی که جروم از او شکایت کرد توجهش جلب شد. جروم می گفت او با خواسته های بی موردش نظم اشپزحانه را به هم می ریزد و اگر باز هم اصرار کند که کره و ابگوشت به غذای موسیو روبیلارد اضافه شود حتما باعث مرگ او خواهد شد.
اسکارلت در واقع جواب دعا های پیرمرد پود. سال ها بود که همان کارها را تکرار می کرد. تغییر در زندگی اش حاصل نشمده بود، همان برنامه های یکنواخت، همان غذا ها، همان خواب و همان پیاده روی هفتگی تا کلیسا. این زندگی بی تصویر او را ازار نمی داد! رویای همسر زیبایش را همشه جلوی رو داشت و هر وقت که می خواست می توانست بعد از مرگش هم او را داشته باشد. روزها و شب ها وقتی می خوابید رویای او را می دید و وقتی بیدار بود تمام ذهنش از یاد او پر بود. این برایش کافی بود. تقریبا از خوردن غذا های خوب محروم شده بود و در سال های اخر این غذا های یکنواخت هم مزه ای نداشت و وقتی سرد نبود، سوخته بود و وقتی سرد نبود و همیشه همان غذاهای همیشگی و مرگ اور. اینجا اسکارلت را می خواست تا این اوضاع را عوض کند.
اسکارلت نتوانست مقصود پیر مرد را درک کند. پی پر روبیلارد گوشه زدن های او را درک کرده بود. او می خواست ولی نمی توانست اوضاع را عوض کند و انچه را مایل است به دست اورد. لااقل حق و احترام خود را محفوظ نگه دارد. مستخدمین می دانستند که او بسیار پیر است وخسته تر از ان است که با انها سر و کله بزند. ولی اسکارلت جوان و نیرومند بود. پیر مرد در انتظار دوستی یا علاقه او نبود، دلش می خواست همان طور که خودش خانه را قبلا اداره می کرد او هم اداره کند. معنی اش این بود که باید حضور، نفوذ و تسلط او هم چنان حفظ شود. احتیاج داشت که راهی برای این مشکل پیدا کند، بنابراین در مورد اسکارلت فکر می کرد.
وقتی جروم داخل شد. پیرمرد گفت: به نوه ام بگو بیاید. پیشخدمت پیر با لبخندی جواپ داد: هنوز به منزل نیامده. و با خوشحالی عصبانت پیرمرد را می دید، جروم از اسکارلت بدش می امد.
اسکارلت به همراه اوهاراها به بازار بزرگ شهر رفته بود. بعد از برخوردی که با پدربزرگش داشت لباس پوشید، پانسی را مرخص کرد و دو کوچه فاصله خانه اوهارا را تقریبا با حالت دو و بدون همراهی پانسی طی کرد و به خانه جیمی رسید. به مورین گفت: آمدم با هم برویم کلیسا. ولی قصد اصلی این بود که درجایی باشد که ادم های خوب بودند.
بعد از مراسم کلیسا، مردها به راهی رفتند و زن ها به راهی دیگر. مورین به اسکارلت گفت: انها می روند مهمانی، در هتل پولاسکی یک سلمانی خوب هست. می روند سرشان را کوتاه می کنند و گپ می زنند. شایعات و خبرها را رد و بدل می کنند و یکی دو پیک هم توی بار می اندازند بالا. برای انها این بهتر از روزنامه خواندن است. خوب توی روزنامه ها خبرهای داغ را چاپ نمی کنند. ما هم می رویم دنبال خبر های خودمان توی بازار، یک مقداری هم صدف می خریم تا غذایی درست کنیم.
بازار ساوانا درست مثل بازار چارلزتون محل رد و بدل کردن اخبار و شایعات بود. هنگامی که اسکارلت پا در ان بازار شلوغ گذاشت تازه فهمید که چقدر دلش برای ولوله، خرید و فروش و سلام علیک با مردم تنگ شده است. از وقتی جشن های چارلزتون شروع شده بود دیگر پایش را در بازار نگذاشته بود.
داشت با خودش فکر می کرد که کاش پانسی را اورده بود، لااقل می توانست زنبیل را از میوه های تازه ای که از طریق بندر ساوانا وارد می شد پر کند و به دست او بدهد. ماری کیت و هلن برای مورین همان نقش را اجرا می کردند. اسکارلت مقداری پرتقال خرید و به دست انها داد و با اصرار همه انها را به نوشیدن قهوه و خوردن نان خامه ای دعوت کرد.
اما وقتی مورین او را به ناهار دعوت کرد نپذیرفت. به اشپز پدربزرگ اطلاع داده بود که ناهار نمی اید. به علاوه می خواست کم خوابی خود را جبران کند. اگر رت با قطار بعد از ظهر می امد نمی خواست خسته و درمانده به نظر برسد.
در مقابل خانه پدربزرگ، مورین را بوسید و با دیگران خداحافظی کرد. خانه اوهاراها تقریبا همان پشت بود. انها همپای پاتریشیا که فرزندی در شکم داشت و فرزند دیگرش که هنوز به درستی راه نمی رفت ارام به سوی خانه خود حرکت کردند. هلن برگشت و به طرفش دوید.
" دخترعمو اسکارلت پرتقال ها را فراموش کردی."
جروم که در را باز کرده بود از پشت سر گفت: من می گیرم میس اسکارلت. اسکارلت از صدای او یکه خورد: اوه تو اینجایی جروم نباید همیشه این طور بدون صدا پشت سر من ظاهر شوی، ترسیدم. صدای بازکردن در را نشنیدم.
" دنبال شما می گشتم، منتظرتان بودیم. اقای روبیلارد شما را می خواهد."
جروم نگاه تحقیرامیزی به اوهاراها انداخت.
چهره اسکارلت در هم رفت. باید فکری درباره گستاخی و بی تربیتی جروم می کرد. به سرعت و با عصبایت به اتاق پدربزرگ رفت و می خواست شکایت کند. پی پر روبیلارد مجال سخن گفتن نداد. به سردی گفت: سر و وضعت نامرتب است. و مقررات خانه من را به هم زده ای. وقتی داشتی با ان دهاتی های ایرلندی دل می دادی و قلوه می گرفتی، وقت غذا گذشت.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
اسکارلت لبش را به شدت گاز گرفت.
" از شما تشکر می کنم که وقتی درباره پسرعموها و دخترعموهایم صحبت می کنید، این همه نسبت به انها لطف دارید."
برقی در چشمان پدربزرگ درخشید ولی سعی کرد ان را پنهان کند.
با لحن ارامی گفت: به مردی که کارش خرید و فروش است چه می شود گفت؟
" اگر منظور شما جیمی اوهارا است من می گویم او مرد موفقی است. سخت کار می کند و شغلی را که دارد جدی می گیرد. تاجر موفقی است و من به او احترام می گذارم."
پدربزرگ قلاب خودش را رها کرد. " بدون شک زن جلف او را هم تحسین می کنی."
" البته، به نظر من زن زبر و زرنگ و با اصالتی است."
" به نظر من زرنگی اش هم همین است، غیر از انچه که هست خودش را نشان می دهد. شاید نمی دانی که او توی ایرلند یکی از زن های بار بوده."
اسکارلت مثل ماهی که از اب بیرون افتاده باشد به نفس نفس افتاد. نمی توانست حقیقت داشت باشد.
تصاویر ناخوشایندی به نظرش زنده شد، مورین قاشقک های خود را به انگشت کرده بود... لیوان ویسکی خود را بالا نگه داشته بود و باز هم می خواست... قاشقک ها را به هم می زد و اشعار زشت می خواند... مو های اشفته خود را بروس می کشید، بدون اینکه با سنجاق انها را جمع کند... دامنش را تا زانو بالا می زد تا ایرلندی برقصد.
مورین امل بود. از طبقه پستی بود. انها همه امل و پست بودند.
اسکارلت نزدیک بود گریه کند. او با اوهاراها خوشحال بود، اوقات خوبی را صرف کرده بود... ولی در خانه ای که مادرش به دنیا امده و بزرگ شده بود شکافی که بین روبیلارد و اوهارا وجود داشت وسیع تر از ان بود که بشود ان را ندیده گرفت.
تعجبی نداشت که پدربزرگ مرا حقیر می پندارد. اگر مادر از ان بالا مرا با این گروه که الان مرا به خانه رساندند ببیند حتما خیلی خجالت می کشید.
زنی حامله در خیابان، بدون اینکه شالی روی شکمش بیاندازد، با یک میلیون بچه وحشی مثل سرخ پوست ها، و حتی بدون مستخدم برای حمل زنبیل ها. حتما من هم باید مثل انها در نظر دیگران امل و پست به نظر امده باشم.
چقدر مادر سعی کرد که مرا مانند یک خانم محترم بار بیاورد. وقتی بفهمد که دخترش با یک زن بار، دوست شده از مرگ خود خوشحال خواهد شد.
اسکارلت مضطربانه به صورت پدربزرگ نگاه کرد. ایا احتمال دارد او بداند که اسکارلت بار و رستورانی در اتلانتا دارد و ان را اجاره داده است؟
پی پر روبیلارد چشمانش را بسته بود به نظر می رسید ناگهان به خواب عمیقی که معمولا پیرها را در بر می گیرد فرو رفته است. روی پنجه پا از اتاق بیرون رفت. وقتی در را پشت سر خود بست پیرمرد لبخندی زد و انگاه به خواب فرو رفت.
جروم برایش توی سینی نقره او غذا اورد. دستکش های سفیدش را مثل همیشه پوشیده بود.اسکارلت پاکت هایی را که کنار میزی بود برداشت و با حرکت سر از او تشکر کرد. نمی خواست تا جروم را سر جای خودش ننشانده خشنودی خود را به او نشان دهد. روز گذشته وقتی در اتاق پذیرایی مدتی طولانی تقریبا معادل با ابدیت را به انتظار رت گذرانده بود و تحمل خود را از دست داده بود، دماری از مستخدمین در اورده بود که انها هرگز فراموش نمی کردند، به خصوص از جروم. این کار خدا بود که جروم این طور جسور و بی تربیت رفتار می کرد. بالاخره اسکارلت یک نفر را می خواست که عصبانیت و ناامیدی خود را سر او خالی کند.
عمو هنری هامیلتون از اینکه اسکارلت پول خود را به بانک ساوانا انتقال داده بود سخت خشمگین شده بود. چه بد! اسکارلت نامه را مچاله کرد و روی میز انداخت.
نامه کلفت تر از خاله پولین بود. حتما چیزی جز گله و شکایت در ان نبود. انها می توانند برای گله و شکایت خود کمی دیگر صبر کنند. پاکت بعدی را برداشت خط روی پاکت را تشخیص نمی داد.
یک دعوت نامه بود. نامی نااشنا که اسکارلت باید خیلی فکر می کرد تا به یاد اورد. هاجسون نام یکی از ان پیرزنانی بود که در خانه خواهران تلفیر دیده بود. دعوت نامه برای شرکت در مراسم افتتاح تالار هاجسون بود و جشنی که بعد از ان بر گزار می شد. " مرکز جدیدی برای انجمن تاریخ جورجیا." به نظرمی رسید که این مراسم حتی از ان کنسرت خواهران پیر هم کشنده تر باشد. اسکارلت شکلکی در اورد ولی نامه را کنار گذاشت. مجبور بود تکه کاغذی پیدا کند و تاسف خود را از اینکه نمی تواند در ان مراسم شرکت کند روی ان بنویسد و بفرستد. اگر خاله ها این بی توجهی او را می دیدند حتما از ناراحتی می مردند ولی او اهمیت نمی داد.
خاله ها. بهتر است از شر انها هم راحت شود. پاکت خاله پولین را باز کرد.
" ... چقدر باید از رفتار تو خجالت بکشیم. اگر می دانستیم که بدون خداحافظی از میس الینور با ما به ساوانا می ایی، اصرار می کردیم که قطار را ترک کنی و برگردی."
این خاله پولین لعنتی چرا چرت و پرت می گوید؟ ایا امکان دارد که میس الینور به یادداشتی که من برایش گذاشته بودم توجه نکرده باشد؟ یا دریافت نکرده باشد؟ نه امکان نداشت. خاله پولین فقط داشت دردسر درست می کرد.
چشم اسکارلت به سرعت روی نامه خاله پولین حرکت می کرد و شکایت ها و سرزنش های او را درباره مسافرت احمقانه او بعد از حادثه قایق می خواند. خاله ها از اینکه او با پرده پوشی غیرطبیعی خودش، این حادثه را برای انها تعریف نکرده به شدت ناراحت بودند.
اخر گفتن این اتفاق به خاله خانم ها چه ثمری داشت؟ در نامه کلمه ای از رت نوشته نشده بود. صفحه ها را پشت سر هم می خواند در میان خط خرچنگ قورباغه او به دنبال نام رت می گشت. خدای من! خاله او می توانست به جای هر کشیش سخزانی کند. اه، بالاخره پیدا کردم.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
الینور عزیز کاملا درک می کند که رت مجبور بوده برای خریه کود به بوستن برود و از اینکه تنها مانده شکایتی ندارد. ولی می گوید او نمی بایست بعد از حادثه قایق سلاستی خودش را به خطر بیاندازد و به شمال برود اخر انجا هوا خیلی سرد است..."
دست های اسکارلت شل شد و صفحات نامه توی دامنش افتاد. البته؟ اوه، خدا را شکر. پس رت به این دلیل نیامده. چرا عموهنری به من نگفت تلگراف رت از بوستن مخابره شده بود؟ ان وقت دیگر من از انتظار دیوانه نمی شدم.
خاله پولین ننوشته او چه موقع بر می گردد؟
اسکارلت دوباره به صفحات نامه چنگ زد. کجا بود؟ها! دنباله نامه را با اشتیاق تمام خواند. ولی مطلبی درباره انچه که می خواست بداند وجود نداشت. خوب حالا چکارکنم؟ رت ممکن است هفته ها طولش بدهد. شاید هم همین الان در راه بازگشت باشد.
دوباره دعوت نامه خانم هاجسون را برداشت. لااقل جایی برای رفتن داشت.
ممکن بود از اینکه باید روزها پشت سر هم در این خانه بماند اعصابش کاملا به هم می ریخت و جیغ می کشید.
چه خوب بود اگر می توانست همین الان برای نوشیدن یک فنجان چای به خانه جیمی برود. ولی نه اصلا فکرش را نکن.
اما باز هم نمی توانست دوباره اوهاراها فکر نکند. صبح روز بعد به همراه اشپز بداخم و عبوس به بازار رفت تا ببیند او چه می خرد و چقدر پول می دهد اسکارلت تصمیم گرفته بود اوضاع خانه پدربزرگ را کمی روبه راه کند گرچه این کار برایش جذابیتی نداشت. وقتی مشغول نوشیدن یک فنجان، قهوه بود شنید که کسی با لحنی مردد ولی ظریف و ارام نام او را صدا می کند. این صدای کاتلین خجالتی و زیبا بود. گفت: من زیاد با ماهی های امریکا اشنا نیستم، می توانی به من کمک کنی تا چیز خوبی انتخاب کنم؟ و وقتی به میگوها اشاره کرد اسکارلت متحیر ماند
خرید انجام شد. کاتلین گفت: فرشته ها تو را فرستادند اسکارلت. بدون تو من حتما دست و پایم را گم می کردم. مورین بهترین ماهی را می خواهد می دانی که ما منتظر کولوم هستیم.
کولوم، فکر می کنم اسمش را شنیده ام. یکبار مورین یا یکی دیگر اسمش را گفت. " چرا کولوم این قدر مهم است؟" چشمان ابی کاتلین از تعجب باز شد. " چرا؟ خوب... چون کولوم کولوم است دیگر، همین. او..." کلمه ای را که می خواست پیدا نمی کرد. " او فقط کولوم است، همین. او من را اینجا اورد، نمی دانستی؟ او برادر من است مثل استفن."
استفن. کاملا برای اسکارلت ناشنا بود. اسکارلت او را هم به یاد نیا ورد. شاید برای اینکه او خیلی ساکت بود. شاید همه خانواده او مثل خودش خجالتی بودند. " کدام یکی از برادر های عمو جیمز پدر تو بود؟"
کاتلین گفت: پدر من مرده، خدا رحمتش کند.
این دختر دیوانه است؟ " کاتلین، اسمش چه بود؟"
" اوه، می خواهی اسمش را بدانی! پاتریک اسمش پاتریک بود. پاتریک اوهاوا. اسم پاتریشا را به یاد او گذاشته اند. جیم روی اولین بچه اش اسم پدرش را گذاشت."
پیشانی اسکارلت به نشانه تمرکز حواس جمع شد. خوب پس جیمی هم برادر کاتلین است. " برادر دیگری هم دارم ؟"
" برادر؟ البته و خواهر، ما چهارده نفریم و شکر خدا همه هم زنده ایم." کاتلین به خودش صلیب کشید.
اسکارلت از کاتلین دور شد. اوه خدای من این اشپز احمق حتما حرف های ما را شنیده و همه را برای پدربزرگ تعریف می کند. می توانم همین الان صدای پدربزرگ را بشنوم که دارد راجع به کاتولیک هایی که مثل خرگوش زاد و ولد می کنند صحبت می کند.
اما در واقع پی پر روبیلارد هیچ اشاره ای به دخترعموها و پسرعموهای اسکارلت نکرد. قبل از شام او را فرا خواند و اظهار داشت که ناهار ظهر را پسندیده است و بعد او را مرخص کرد. اسکارلت، جروم را واداشت تا سرویس شام را دوباره خوب نگاه کند. دستور داد که اثرانگشت را از روی نقره ها کاملا پاک کند و انها را برق بیاندازد. وقتی قاشق قهوه را پایین گذاشت با قاشق سوپ خوری برخورد کرد و صدایی از ان بلند شد. تعجب خواهم کرد اگر مورین بخواهد نواختن با قاشق را به من یاد بدهد. این افکار ذهن او را از مراقبت جروم دورکرد.
اسکارلت شب را با رویای پدرش گذراند. صبح در حالی بیدار شد که هنوز لبخند به لب داشت ولی اثر اشک هنوز بر گونه هایش دیده می شد.
در بازار، خنده اختصاصی و تند مورین را شنید که ناگهان از پشت یک ستون کلفت اجری به گوش رسید. انها اسکارلت را نمی دیدند ولی اسکارلت انها را می دید. مورین و پاتریشا به بزرگی یک خانه و سر و صدای بچه ها، دنبال سرشان. اسکارلت صدای مورین را می شنید: پدرتان تنها کسی است که به تب امدن عموتان مبتلا نشده. او هر شب از غذای مخصوص که من به امید امدن کولوم می پزم می خورد و لذت می برد.
اسکارلت با خود گفت: من هم غذای مخصوص خودم را دارم. از این غذا های ساده ای که برای پدربزرگ می پزند، خسته شده ام. رویش را به اشپز کرد و گفت: برو کمی هم جوجه بگیر و دو تکه برای ناهار من کباب کن.
از همان اغاز صبح درباره غذا احساس خوبی نداشت و می خواست تغییری در ناهارش بدهد. وقتی به خانه بازگشت یادداشتی از مادر مقدس یافت که نوشته شده بود: اسقف به زودی به تقاضای او رسیدگی می کند تا اجازه بازخرید سهمیه کارین را از تارا صادر نماید.
تارا. تصمیم دارم تارا را کاملا به دست اورم. ذهنش ان قدر سرگرم تارا و تجدید حیات ان بود که نفهمید وقت چگونه گذشت و هنگام غذا اصلا توجه نکرد که چه چیز در بشقابش گذاشته اند.
اسکارلت به وضوح ان را در ذهنش می دید. خانه با جلوه ای درخشان و سفید روی تپه قرار داشت، چمن های پر پشت، علف های درهم و بلند و شبدرهای سبز، بادی که در چراگاه ها و علفزارها می وزید سبزی مخمل وار یکدستی که باد ان را با خود در وجب به وجب تارا می گستراند. نسیم که چون فرشی غلتان از بالای تپه فرو می ریخت مثل حریری بیکرانه در شگفتی راز گونه جنگل کاج می خزید و بر اب رودخانه لختی درنگ می کرد و از نظر پنهان می شد. ابر های بهاری و شکوفه های اقاقیا و عطر پیچک ها و بعد تابستان، پیچ و تاب پرده توری اتاق و تازگی و لطافت هوای صبحگاهان، بله تابستان بهترین فصل ها بود. تابستان بلند و دیرپای جورجیا هنگامی که گرگ و میش چند ساعت به طول می انجامد و انگاه ستارگان که در بستر مخملی اسمان خفته اند و ماه گرد و سفید به سفیدی خانه تارا " روی تپه" که به ارامی از پس افق نمایان می شود.
تابستان... چشمان اسکارلت گشوده شد. درست است، همان بود، چرا قبلا توجه نکرده بود؟ تابستان، یعنی زمانی که او تارا را بیشتر از همیشه دوست داشت، تابستان زمانی بود که رت به دلیل مالاریا نمی توانست به دانمورلاندینگ برود و این عالی بود. انها از اکتبر تا ژوئن را با هم در چارلزتون خواهند گذراند و باز مهمانی و رقص به خاطر اینکه کسالت بازی ورق و نوشدن چای با زنانی پرچانه کاهش یابد و بازگشت به تارا برای از بین بردن کسالت مجالس رقص. چنین خواهد شد می دانست تارا را به دست خواهد اورد، می دانست که می تواند. اه تابستان های طولانی تارا.
اوه، چه می شد اسقف کمی عجله می کرد.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

قسمت۴۱

پی یر روبیلارد با اسکارلت در مراسم افتتاح تالار هاجسون شرکت کرد. او در لباس رسمی و قدیمی خود بسیار باشکوه جلوه می کرد! فراک مشکی با سراستین های اطلس و حاشیه های مخمل، حمایل قرمز رنگ و نشان لژیون دونور. اسکارلت چنین شکوه و جلال و اشرافیتی را در پدر بزرگش ندیده بود و هیچ کس را نمی شناخت که چون او لیاقت چنین شکوهی را داشته باشد.
پدربزرگ می توانست افتخار او باشد، اسکارلت با خود این طور فکر می کرد. مروارید ها و جواهراتش در میان ان جمع نظیر نداشت و لباسش بسیار باشکوه می نمود.رشته های نقشدار زربفت و طلایی و ابریشمی لباسش چهار فوت طول داشت. هرگز فرصت نکرده بود ان را بپوشد. از وقتی ان را دوخته بود این اولین باری بود که می پوشید. در چارلزتون مجبور بود مثل بانوان دیگر لباس های معمولی بپوشد. چه خوب که حالا فرصتی می یافت تا لباس هایی را که قبل از مسافرت چارلزتون تهیه کرده بود بپوشد. در ان مراسم چند نفری بودند که خود را مانند او ارایش کرده، لباس های اشرافی پوشیده بودند. ولی حتی با تغییراتی که رت در لباس های او به وجود اورده بود باز هم در ساوانا از همه برازنده تر می نمود. جروم او را کمک کرد تا بعد از پدربزرگ به کالسکه سوار شود و در کنار او بنشیند. وقتی به جانب محلات جنوب شهر می رفتند هر دو ساکت بودند. پی یر روبیلارد در کالسکه چرت می زد و سر ش پایین افتاده بود. وقتی اسکارلت گفت: اوه، نگاه کن پدربزرگ؟ او ناگهان از خواب پرید و سرش را بالا گرفت. جمعیت بسیاری جمع شده بودند تا ورود طبقه برگزیده و نخبه ساوانا را تماشا کنند. درست مثل جشن سن سیسیلیا در چارلزتون یک نفر جلو دوید و به اسکارلت کمک کرد تا از کالسکه پیاده شود. اسکارلت سرش را بالا گرفت و قدم در پیاده رو گذاشت. می توانست زمزمه تحسین مردم را درباره خود بشنود.
وقتی که پدربزرگ هم پیاده شد تا به او بپیوندد اسکارلت سر خود را به گونه ای بسیار زیبا چرخاند تا گوشواره های بلندش حرکت زیبای سرش را همراهی کند و در نور چراغ های خیابان بدرخشد، انگاه رشته های چهار فوتی لباسش را که از یک سوی شانه اویزان شده بو د با ارامشی افسون کننده به پشت سرش انداخت و به همراه او قدم روی فرش قرمز رنگی که تا مدخل تالار پهن شده بود گذاشت.
" اوووه..." صدای جمعیت به گوش می رسید. "اااه..."
" خیلی خوشگل است..." " این کیه؟" اسکارلت دستش راکه با دستکش های سفید پوشیده شده بود بلند کرد و روی ارنج مخملی پدربزرگ گذاشت. ناگهان صدای اشنایی را شنید. " کاتی اسکارلت، عزیزم، تو مثل ملکه صبا خوشگا و افسونگر شدی." اسکارلت با وحشت به سمت چپ خود نگاه کرد و بعد به سرعت رویش را از جیمی و بچه های او برگرداند، گویی اصلا انها را نمی شناسد، و سعی کرد به همان ارامی پدربزرگ قدم روی پله ها بگذارد. ولی ان تصویر در ذهنش نقش بست. جیمی بازوی چپش را دور گردن همسرش انداخته بود و هر دو می خندیدند. موهای مورین درهم و برهم بود و کلاه سواری جیمی با بی قیدی روی شانه اش افتاده بود و بند ان در گردنش قرار داشت. مرد دیگری در طرف راستش قرار داشت که چهره اش از نور چراغ خیابان روشن شده بود. او به بلندی جیمی نبود، پالتویی به تن داشت و چهارشانه می نمود. چهره گرد و مردانه ای داشت و حالتی شیرین در ان دیده می شد. از چشمانش برق ابی جستن می کرد، موهایش به رنگ نقره ای بود و کلاه نداشت. خیلی به جرالد اوهارا پدر اسکارلت شباهت داشت. تالار هاجسون مکانی جالب و جدی بود و کاملا در خور مقام فرهنگی ان. روی دیوار های چوبی و سیقلی خورده، نقشه های قدمی قاب شده که به انجمن تاریخ تعلق داشت، اویزان شده بود. چلچراغ بزرگ گازی با حباب های بلورین، از سقف نوری ملایم به وجود می اورد و صورت های رنگ پریده اشراف را روشن می کرد و سایه ای مبهم روی کف سالن به وجود می اورد. چنین می نمود که همه به گذشته برگشته اند. همه پیر بودند، پیر. اسکارلت احساس ترس کرد. از ان همه ادم پیر می ترسید. گویی پیری مثل یک بیماری مسری به او هم سرایت کرده بود. بدون اینکه متوجه باشد، در چارلزتون سی امین سال تولدش اغاز شده بود و او اصلا نفهمیده بود ولی حالا می فهمید که سی ساله شده. همه می داستند زنی که به سی سالگی می رمد انگار مرده است. سی سالگی در نظر او پیری بود و باور نمی کرد هیچ وقت قدم دران بگذارد. نه این حقیقت نداشت.
پدربزرگ به او نهیب زد: اسکارلت. و با حرکتی تند بازوی او را کشید و در صف مدعوین قرارداد. انگشت های پدربزرگ مثل جسد سرد بود، ازروی دستکش نازک و بلندش که بازوهایش را هم می پوشاند این سردی را حس کرد. در مقابل انها مقامات پیر انجمن تاریخ ایستاده بودند و به ان مهمان های پیر خوشامد می گفتند، یکی یکی. من نمی توانم. نمی توانم این دست های سرد را بفشارم، لبخند بزنم و بگویم که از بودن در اینجا خوشحالم. کاش از اینجا فرار می کردم.
کمی خود را جمع و جور کرد. همان طور که شانه به شانه پدربزرگ ایستاده بود کمی خم شد. پدربزرگ همچنان شق و رق ایستاده بود. اسکارلت گفت: حالم خوب نیست پدربزرگ. الان یک مرتبه احساس کردم.
پدربزرگ گفت: تو اجازه نداری اصلا چنین احساسی داشته باشی، راست بایست و انطور که از تو انتظار دارند رفتار کن. فقط بعد از پایان مراسم می توانی بروی نه قبل از ان.
اسکارلت پشتش را راست کرد و صاف ایستاد. این پدربزرگ چه هیولایی بود! تعجبی نداشت که مادرش درباره او زیاد حرف نمی زد. اصلا این جمله ای که می خواست بگوید برایش جذابیتی نداشت. گفت: عصر بخیر خانم هاجسون. خوشحالم که اینجا هستم.
کمی عقب تر صف دو قسمت شده بود تا از شلوغی جلوگیری شود. پدربزرگ در صف دیگر قرار گرفت. وقتی اسکارلت احترامات خود را نسبت به خانم هاجسون به جا اورد، پدربزرگ تازه داشت به بانوی پیری که به صف دوم خوشامد می گفت ادای احترام می کرد و دست او را می بوسید. اسکارلت خودش را داخل گروهی از مردم کرد و با عجله به طرف در رفت.
در خارج از سالن نفس عمیقی کشید و بعد شروع به دویدن کرد، وقتی از پله ها پایین می رفت رشته های لباسش در نور چراغ ها می درخشید و هنگامی که قدم روی فرش قرمز گذاشت ان چنان سریع حرکت کرد که فرش زیر پایش چروک بر می داشت، گویی باد زیر ان افتاده است. به فراش که انجا ایستاده بود گفت: کالسکه روبیلارد، زودباش! فراش فورا برای خواندن کالسکه رفت اسکارلت منتظر نشد و برای یافتن کالسکه دنبال او رفت و قدم روی اجر های خشن پیاده روگذاشت.
وقتی در کالسکه نشست کمی هم نفس می زد. به کالسکه ران گفت: من را ببر به خیابان براود جنوبی. می گویم کجا توقف کنی. مادر هم خودش این مردم را ترک کرد و با پاپا ازدواج کرد. نمی تواند مرا برای فرار از این ادم ها سرزنش کند. صدای موسیقی و خنده از اشپزخانه مورین به گوش می رسید. با مشت چند ضربه به در کوبید. جیمی در را باز کرد.

با تعجب و خوشحالی فریاد زد: اسکارلت است. بیا تو عزیزم. بیا با کولوم اشنا شو. بالاخره امد، او از بهترین اوهاراهاست خودت می فهمی.
حالا کولوم نزدیک اسکارلت بود. چند سال از جیمی جوان تر به نظر می امد. و ان چنان هم به پاپا شباهت نداشت مگر کله گرد و قامت نه چندان بلندش. او در مقایسه با عمو زاده هایش کوتاه تر به نظر می امد. چشم های ابی کولوم از چشم های پاپا تیره تر است و جدی تر. اسکارلت با خود فکر می کرد که صورت و گونه هایش چقدر شبیه پاپاست. صورت پاپا هم وقتی سواری می کرد همین طور بود، وقتی به اسب فرمان می داد که بلند بپرد. وقتی جیمی اسکارلت را معرفی کرد لبخندی به لب داشت، چشم هایش تقریبا در شبکه ای از چین ها و خطوط گم شده بود. درخشش چشم های او احساس گرم و غریب که اسکارلت تا به حال در مورد ان تجربه ای نداشت به وجود اورد. کولوم به اسکارلت اشاره کرد و گفت. ایا ما با داشتن چنین موجودی در میان خودمان خوشبخت ترین فامیل دنیا نیستیم؟ یک تاج الماس، زیبایی و شکوه تو را بیشتر می کند عزیزم. اگر ملکه پریان تو را می دید فکر می کنم پرهایش را از حسادت می کند. بگذار بچه ها بیایند تو را نگاه کنند. مورین، بچه ها از دخترعمویشان خیلی چیزها می توانند یاد بگیرند.
چهره اسکارلت از شادی باز شد. " به نظرم دارم تعارف های مخصوص ایرلندی را می شنوم."
" نه اصلا یک ذره هم تعارف نیست. دلم می خواست انچه را گفتم می توانستم به شعر بیان کنم."
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
جیمی با دست به شانه برادرش زد و گفت: حالا هم زیاد بد نیست. تقریبا از خجالت سرخ شدی. کنار برو تا اسکارلت بنشیند. من برایش یک لیوان می اورم. کولوم برایمان ابجوی اصل انگلیس اورده، اسکارلت عزیزم باید امتحان کنی. جیمی و کولوم هر دو کلمه عزیزم را به نام اسکارلت می چسباندند.
اسکارلت گفت: اوه، نه متشکرم. و بعد بلافاصله گفت: خوب چرا که نه، تا حالا به ابجوی انگلیسی لب نزدم. اگر شامپان بود بدون حتی یک کلمه می پذیرفت. ابجوی انگلیسی قوی و تیره رنگ بود. وقتی نوشید چهره اش در هم رفت.
کولوم لیوان ابجو را از او گرفت. " او اصلا نیازی به خوردن این جور چیزها ندارد. چیزی که مست کننده است، چطور خودش می تواند مست بشود. این جور چیزها را باید برای کسانی بگذارد که تشنه هستند." و بعد لیوان اسکارلت را تا ته نوشید.
اسکارلت در مقابل لبخند زد. امکان نداشت که لبخند نزند. وقتی تاریکی بیشتر شد، اسکارلت دید که همه دارند به کولوم لبخند می زنند، گویی خود انعکاس از شادی های درونی اوهستند. او هم سعی می کرد خوشحالی خودش را نشان دهد. روی صندلی لم داده بود و با دست در حال رهبری جیمی و مورین بود که یکی ویولون می زد و دیگری قاشقک. چکمه هایش را در اورده بود و در حالی که جوراب به پا داشت با ریتم موسیقی خودش را می جنباند و پایش را تکان می داد. او تصویر مردی بود که استراحت می کرد حتی یقه اش را هم در اورده بود. و دکمه پیراهنش باز بود به طوری که وقتی می خندید لرزش گلویش دیده می شد.
یکی از میان جمع اصرار کرد: کولوم از مسا فرت هایت تعریف کن. ولی او هر بار از زیرش در می رفت. به موسیقی احتیاج داشت. گفت که به موسیقی احتیاج دارد و یک گیلاس مشروب که گلوی خاک گرفته اش را شستشو دهد و قلبش را تازه کند. فردا وقت زیادی برای صحبت کردن هست.
قلب اسکارلت هم با موسیقی تازه شده بود. اما نمی توانست زیاد بماند. مجبور بود قبل از اینکه پدربزرگ برگردد به خانه برود و بخوابد. امیدوارم راننده کالسکه زیر قولش نزند و به او نگوید که مرا اینجا اورده است. پدربزرگ به اندازه یک سر سرزن هم اهمیت نمی دهد که من باید از ان گورستان باشکوه خارج شوم و کمی هم تفریح کنم.
اسکارلت به اسانی این کار را انجام داد وقتی کالسکه پدربزرگ جلوی خانه توقف کرد جیمی به زحمت خود را پنهان کرد. اسکارلت که وارد خانه شده بود به سرعت از پله ها بالا رفت. در حالی که دم پایی های خود را به دست داشت و دنباله لباسش را جمع کرده بود. لب هایش را به هم می فشرد تا از خنده جلوگیری کند. قایم موشک بازی چه کیفی داشت. شاید باز هم تکرار می شد. ولی قایم موشک بازی تکرار نشد. پدربزرگ نفهمید که او چکار کرده. ولی اسکارلت که خودش می دانست هیجانی در او به وجود می امد.
خصوصیات اسکارلت مثل نامش، از پدر به ارث رسیده بود. پدرش مردی بود بی باک، با اراده و مصمم. مردی بود که با خود شجاعتش را از رودخانه خروشان اتلانتا عبور داد و رویاهای بزرگش را با خود اورد. او ارباب کشتزارهایی وسیع و شوهر بانویی بزرگ بود.
اسکارلت از مادرش استخوان های ظزیف و پوستی لطیف و شیری رنگ به ارث برده بود و این ارثیه از قرن ها پیش در خانواده مادرش دست به دست گشته بود الن روبیلارد هم چنین در وجود دخترش، روح اشرافیت را به یادگار نهاده بود.
حالا انچه را که اموخته بود و انچه که در وجودش به ارث گذاشته شده بود با هم سر جنگ داشتند. اوهاراها مثل اهن ربا او را به خود جذب می کردند. طبیعت قوی و شادی سرزنده انها تا عمق وجودش راه می یافت، ولی ازادانه نمی توانست به انها پاسخ دهد. تمام ان چیزهایی که مادرش به او اموخته بود این ازادی را لغو می کرد.
بر سر دو راهی قرار گرفته بود و واقعا نمی توانست بفهمد که کدام یک از این راه ها او را بدبخت خواهد کرد. در سکوت به اتاق های ساکت خانه پدربزرگ می خزید، بدون اینکه زیبایی انها را حس کند و به موسیقی و رقص خانه اوهارا فکر می کرد. از ته دل ارزو می کرد که با انها باشد و ذهنش با افکاری دست به گریبان که همواره به او خاطرنشان می کردند که این کارها مخصوص عوام و طبقه پست است.
اسکارلت اصلا اهمیت نمی داد که پدربزرگش چقدر عمو زاده های او را تحقیر می کند. او یک پیرمرد خودخواهی بود که همه را تحقیر می کرد به خصوص دختران خودش را. ولی درس های پاک و صاف مادرش اسکارلت را برای زندگی آماده کرده بودند. الن در چارلزتون بود حتما به او افتخار می کرد. برخلاف نظریات تحقیر امیز رت، به نظر می رسید جامعه بانوان چارلزتون او را به عنوان یک بانوی محترم پذیرفته بودند. او خوش می امد، نمی امد: از این فکر احساس لذت می کرد. البته که خوشش می امد. این همان چیزی بود که می خواست، همان چیزی بود که همیشه در اندیشه اش بود. بعد چی؟ ایا این افکار ان قدر قوی بود که او را از معاشرت با خویشاوندانش باز دارد؟
الان نمی خواهم در این باره فکر کنم. بعدا، باشد برای بعد. به جایش باید به تارا فکر کنم و ناگهان دوباره در تارا غرق شد در تارا، انطورکه قبلا بود و انطور که بعدا باید باشد.
یادداشتی از منشی اسقف دریافت کرد. به یکباره امید در صورتش شکسته. اسقف تقاضای او را رد کرده بود. اسکارلت اصلا چنین فکری را به خود راه نداده بود که اسقف ممکن است تقاضای او را نپذیرد. نامه را فشرد و بدون توجه و بدون اینکه کلاهش را به سر بگذارد تنها، به طرف در اشپزخانه منزل میس اوهارا دوید. اوهاراها حتما احساس او را درک می کردند. حرف او را می فهمیدند.این را بابا گفته بود، بارها و بارها. " برای کسانی که یک قطره خون ایرلندی در رگ هایش جریان دارد، زمینی که رویش زندگی می کند، مثل مادر است. این تنها چیزی ست که جاودانه است، می ارزد که ادم برایش کار کند، می ارزد که برایش بجنگد..."
همچنان که صدای پاپا در گوشش بود، صدای جرالد اوهارا، به در اشپزخانه هجوم برد و داخل شد در مقابلش ناگهان قامت محکم و موهای نقره ای کولوم اوهارا ظاهر شد، چقدر موهایش به پاپا شباهت دارد. به نظر می رسید او همان کسی است که می تواند احساس او را درک کند.
کولوم در استانه در ایستاده بود و به درون اتاق پذیرایی نگاه می کرد. وقتی در اشپزخانه با صدای بلندی به هم خورد، برگشت و اسکارلت را دید.
کولوم لباس سیاه به تن داشت و اسکارلت گیج و مبهوت به او می نگریست. به یقه باریک و سفیدی که روی قبای بلندش می دید خیره شده بود. یک کشیش!
هیچ کس به او نگفته بود که کولوم یک کشیش است. اه، خدا را شکر، ادم می تواند همه چیز را به کشیش بگوید، حتی اسراری که در گوشه های قلبش نهفته است فریاد زد:پدر کمکم کن، به کسی احتیاج دارم که کمکم کند.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
صفحه  صفحه 12 از 13:  « پیشین  1  ...  10  11  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Scarlett | اسکارلت جلد اول (ادامه داستان بر باد رفته)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA