انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین »

Scarlett | اسکارلت جلد اول (ادامه داستان بر باد رفته)


مرد

 

قسمت۳

اسکارلت پیچ و تاب می خورد و راه می رفت. قبلا می بایست به همین شدت خسته شده باشد. ولی اصلا به خاطر نمی آورد. خسته تر از آن بود که چیزی را به یاد بیاورد.
از مراسم تدفین خسته شدم، از مرگ خسته شدم، از زندگی خودم که در حال نابودی است خسته شدم. مدتی کوتاه آمدند و بعد همه مرا تنها گذاشتند.
گورستان تارا وسیع نبود. گوری که برای مامی کنده بودند بزرگ می نمود. اسکارلت با خود فکر کرد حتی بزرگ تر از گور ملی است. ولی مامی لاغر شده بود، شاید دیگر آن قدر بزرگ نبود و به چنین گور بزرگی احتیاج نداشت.
اگرچه آسمان آبی بود و خورشید می درخشید ولی، باد می وزید و در گور، می پیچید. برگ های زرد سراسر گورستان را پوشانده بود و باد آنها را جابه جا می کرد. با خود گفت: پاییز در راه است، اگر تابه حال نرسیده باشد. من همیشه از پاییز تارا خوشم می آمد. در جنگل سواری می کردم. روی زمین گویی طلا ریخته اند. هوا بوی شراب می دهد. ازخیلی وقت پیش، از وقتی که پایا مرد، یک فرصت سواری در تارا پیدا نکردم.
به سنگ قبرها نگاه کرد. جرالد اوهارا، متولد کاونتی میت، ایرلند. الن روبیلارد اوهارا، متولد ساوانا، جورجیا. جرالد اوهارا، پسر- و سه سنگ قبر کوچک هر سه مثل هم. برادرانی که او هرگز ندیده بود.
بالاخره مامی هم در این گورستان دفن شد. کنار میس الن، اولین عشقش، نه مثل یک برده بلکه مثل انسانی آزاد.
سوالن فریاد کشید، سرش را به اسمان کرد و فریاد کشید: ولی من در این جنگ پیروز شدم، ویل هم به من کمک کرد. تا وقتی که ویل پا بر زمینش می گذارد تارا زنده خواهد ماند.
خیلی بد است که این قدر سخت گیری می کند و نمی گذارد پولی به او بدهم. ظاهر خانه واقعا وحشتناک شده است.
گورستان هم وضع درستی نداشت. علف های هرز همه جا روییده است. کاملا از بین رفته. جای گندی شده. اصلا مراسم تدفین چیزگندی است، مامی هیچ خوشش نمی آید. این دعاخوان سیاه پوش همین طور سرش را پایین انداخته و جلو جلو می رود، حتی مامی را نمی شناسد، شرط می بندم مامی به حرف های اوگوش نمیدهد، وقتش راتلف نمی کند. او کاتولیک بود، پیروکلیسای رم. توی خانه روبیلاردها همه کاتولیک رمی بودند، مگر پدربزرگ. او زیاد حرف نمی زد که مامی از او یاد بگیرد و تکرار کند. باید یک کشیش خبر می کردیم، ولی نزدیکترین کشیش هم در آ تلانتا است. چند روز طول می کشید. بیچاره مامی، همین طور هم بیچاره مادر. تدفینش بدون کشیش انجام شد، مثل پدر، ولی من می دانم که اصلا برای او مهم نبود. عادت داشت وقتی هر شب مادر دعا می خواند چرت بزند.
اسکارلت به گورستان آشفته و رنگ و رو رفته نگریست و بعد به ظاهر خراب خانه. خوشحالم که مادر اینجا نیست که این اوضاع را ببیند. ناگهان درد و خشم وجودش را فرا گرفت. اینها همه می توانست قلب او را بشکند. برای یک لحظه قامت بلند و اراسته ی مادرش را ر نظر اورد. گویی الن اوهارا در میان تشییع کنندگان بود. همیشه به طرز شایسته ای اراسته بود. با دست های سفیدش سوزن دوزی می کرد و یا دستکش می پوشید و برای سرکشی و ترحم به این و آن از خانه خارج می شد. همیشه مراقب بود که همه کارها به طور کامل انجام شود. کلیه ی امور تارا تحت نظر و با راهنمایی های او سر و سامان می یافت. چطور به این کارها رسیدگی می کرد؟ اسکارلت در دل فریاد کشید چگونه تا وقتی که زنده بود محیط خانواده اش را دوست داشتنی و زیبا می کرد؟ ما همه خوشحال بودیم. مهم نبود چه حادثه ای پیش می امد. مادر خود به خوبی ترتیبش را میداد. چقدر دلم می خواست الان اینجا بود. مرا تنگ در اغوششش می فشرد و تمام بدبختی هایم ناگهان از میان می رفت.
نه، نه، نمی خواهم اینجا باشد. وقتی ببیند چه بر سر تارا آمده خیلی غمگین می شود. وقتی ببیند چه بر سر من آمده به سختی ناراحت می شود. ممکن است از من ناامید شود و این برای من قابل تحمل نیست. همه چیز می خواهم جز اینکه او اینجا باشد. دیگر فکرش را نمی کنم. نباید. درباره چیز دیگری می اندیشم – تعجب می کنم چطور دلیله عقلش نرسید که چیزی برای مهمانان درست کند تا بعد از مراسم تدفین بخورند. این فکر سوالن نیست او دلش نمی اید پول بالای این چیزها بدهد.
هیچ کس به مراسم نیامده. حداقل به خاطر غذا خوردن هم سری به اینجا نزده اند. حالا این دعا خوان سیاه پوش می تواند به اندازه ی بیست نفر بخورد، از ظاهرش که این طور پیداست، اگر بخواهد داستان استراحت در آغوش ابراهیم را همین طور ادامه دهد و بعد از روزخانه ی اردن عبور کند، جیغ می کشم. آن سه زن باریک و استخوانی که او انها را اعضای گروه خوانندگان می داند از بس دستپاچه شده اند حتی یک تکان کوچولو هم به خود نمی دهند. کر باید روحانی باشد. باید طبل می زدند. مامی باید آوازی به لاتین می شنید، نه مثل آواز "بالا رفتن ازنردبان یعقوب". آه، خیلی آزاردهنده است. خوبیش این است که تقریبا کسی نیامده، فقط سوالن، ویل، من، بچه ها و مستخدم ها. حداقل او را دوست داشتیم و دلمان از رفتنش تنگ می شود. چشمان سام گندهه از گریه قرمز شده، پورک پیر و بیچاره را ببین، او هم گریه می کند. موهایش کاملا سفید شده. هیچ وقت فکر نمی کردم پیر بشود. دیلسی نشان نمی دهد که پیر شده، با این همه حوادثی که اتفاق افتاده با اون روزهایی که تازه به تارا آمده بود فرقی نکرده.
ذهن خسته و اشفته اسکارلت ناگهان برانگیخته شد. پورک و دیلسی در تارا چه می کردند؟ سال ها بود که دیگر در تارا کاری نداشتند. بعد از اینکه پورک خدمتکار رت شد و زنش، دیلسی را به عنوان پرستار بو پسر ملانی پذیرفتند، دیگر هیچ کدامشان به تارا نیامده بودند. برای چه به اینجا آمده اند؟ برای خاطر مامی؟ از کجا خبر داشتند؟ آنها که نمی دانستند. مگر اینکه رت گفته باشد.
همه جا را با دقت نگاه کرد. رت برگشته؟ نشانی از رت نمی دید.
به محض اینکه مراسم پایان یافت اسکارلت مستقیما به سوی پورک رفت. ویل و سوالن را با دعا خوان روده دراز تنها گذاشت.
چشمان پورک هنوز پر از اشک بود" روز غم انگیزیه میس اسکارلت."
"همین طوره پورک" تصمیم نداشت ناگهان او را سوال جواب کند. البته هنوز نمی دانست چه چیزی را می خواهد بپرسد.
در کنار مستخدم سیاه پوست پیر راه می رفت و به صحبت های او درباره ی آقای جرالد، مامی و روزهای نخستین تارا گوش می داد. فراموش کرده بود که پورک مدت های طولانی در خدمت پدرش بود. به همراه اربابش جرالد اوهارا وقتی به تارا آمده بود که در انجا چیزی جز یک خانه ی سوخته ی قدیمی و مزارع خشک و بی حاصل وجود نداشت. احتمالا پورک هفتاد سال یا بیشتر داشت.
کم کم، اطلاعاتی را که می خواست به دست آورد. رت به چارلزتون برگشته تا در آنجا اقامت کند. پورک تمام لباس های او را بسته بندی کرده بود و به بندر فرستاده بود تا با کشتی حمل شود.
این آخرین کاری بود که برای رت انجام داده بود. اکنون بازنشسته بود، انعام خوبی گرفته بود و می توانست هرجا که دلش خواست خانه ای برای خود بخرد. پورث با افتخارگفت: مقداری هم برای خانواده ام می ماند. دیلسی هم دیگر نیازی به کار کردن نداشت و پریسی نیز جهیزیه ای داشت که به خانه ی شوهر ببرد. پریسی دختر خوشگلی نیست، میس اسکارلت. الان بیست و پنج سالشه ولی با ارثیه ای که براش می مونه می تونه برای خودش به آسونی دخترای خوشکل شوهر پیدا کنه.
اسکارلت خندید و خندید و حرف پورک را که می گفت: رت یک جنتلمن واقعی است تصدیق کرد، در دل خشمگین بود. سخاوت این جنتلمن واقعی کارها را خراب می کرد. اگر پریسی می رفت ،دیگر چه کسی از وید و الا پرستاری می کرد.؟ دیگر از کجا می توانست پرستاری برای بو پیدا کند؟ او به تازگی مادرش را از دست داده و پدرش نزدیک است از غصه دیوانه شود. حالا دیلسی همسر پورک هم داشت از آن خانه می رفت. اسکارلت آرزو کرد که کاش او هم می توانست برود، همه چیز و همه کس را پشت سر بگذارد.
یا مریم مقدس! من به تارا آمدم تا با استراحت زندگی ام را دوباره به جریان بیاندازم، ولی تنها چیزی که اینجا دیدم مشکلاتی است که باز هم خودم باید آنها را سر و سامان بدهم. آیا هیچ وقت نمی توانم استراحت کنم؟
به اصرار ویل، اسکارلت رفت که استراحت کند. ویل به آرامی و متانت از او خواست که به بستر برود و بخوابد، به دیگران هم سفارش کرد که مزاحم استراحت او نشوند.
اسکارلت تقریبا هیجده ساعت خوابید و با تصمیم های تازه ای بیدار شد.
وقتی اسکارلت برای صبحانه به طبقه پایین آمد سوالن با عشوه مخصوصی گفت: امیدوارم خوب خوابیده باشی، به نظرم خیلی خسته بودی. حالا مثل اینکه خستگیت در رفته.
چشمان اسکارلت به طور خطرناکی برق زد. می دانست که سوالن دارد درباره آن صحنه ی ناخوشایند فکر می کند. صحنه ای که از رت خواست او را ترک نکند.
در جواب او هم چون سوالن عشوه ای به صدایش داد" تا سرم به بالش رسید دیگه نفهمیدم، رفتم. هوای ییلاق ارام بخشه، خستگی ادمو درمی کنه."
در دل گفت: چقدر تهوع آور است این رفتار شما. اتاق خوابی که فکر می کرد هنوز به خودش تعلق دارد در اختیار سوزی
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
بزرگترین فرزند سوالن بود. اسکارلت در آنجا احساس غریبی کرده بود. سوالن از احساس او با خبر بود، اسکارلت تقریبا مطمئن بود. ولی اصلا اهمیتی نداشت. اگر سوالن تصمیم او را می پذیرفت ضرورتی نداشت که با او دعوا ومرافعه راه بیاندازد. به روی خواهرش لبخند زد.

"چیز خنده ه داری می بینی اسکارلت؟ لکه ای، چیزی روز دماغم می بینی؟"
حالت سوال سوالن تهدید آمیز بود ولی اسکارلت به خنده اش ادامه داد: متاسفم سو، داشتم به خواب مزخرفی که دیشب دیدم فکر میکردم. خواب دیدم همه ما دوباره بچه شده ایم و مامی داشت مرا با ترکه هلو می زد، یادت میاد اون ترکه ها چقدر سوزش داشت؟
سوالن خندید: البته که یادم میاد. لوتی هم دخترها رو با همین ترکه ها می زنه. وقنی بچه ها را میزنه بی اختیار پای منم می سوزه.
اسکارلت به صورت خواهرش نگاه کرد. گفت: تعجبم که چرا امروز یک میلیون جای زخم روی تنم نیست. چه بچه بدی بودم. نمی دونم تو و کارین چطور می تونستین منو تحمل کنین. آن چنان کره روی بیسکویتش می مالید که گویی این تنها نگرانی و مشکل اوست.
سوالن با سوءظن به او خیره شد: تو ما را عذاب می دادی اسکارلت، وگاهی دعوا راه می انداختی و تقصیر ما می گذاشتی.
"می دونم، من بچه بدی بودم. حتی وقتی بزرگ تر شدم. وقتی یانکی ها همه چیز را دزدیدن شما رو وادار می کردم مثل قاطر کار کنین و پنبه بچینین."
"تو تقریبا ما روکشتی. حصبه گرفته بودیم، از شدت تب نیمه جان شده بودیم ولی توما را از رختخواب بیرون می کشیدی وزیر آفتاب داغ به مزرعه می فرستادی..."
همچنان که سوالن از آزار و اذیت چند ساله اسکارلت یاد می کرد هیجان و حرارتش بیشتر می شد.
اسکارلت حرف های او را با سر تصدیق می کرد و گاهی هم صداهایی به معنای پشیمانی از دهانش بیرون می امد.
با خودش می گفت: به هر حال سوالن شکایت کردن را دوست دارد. برای او مثل نان و آب است. صبر کرد تا صحبتش تمام شود.
"من احساس کوچکی می کنم و برای جبران اون سال های بد که به تو عذاب می داده کاری نمی توانم بکنم. این کار خوبی نیست که ویل نمی خواد من کمی پول به شما بدم. منظورم برای تارا است."
سوالن گفت: منم اینو صد دفعه به اش گفتم.
اسکارلت با خودش گفت" شرط می بندم که گفتی: مردها خیلی کله شق اند".
بعد گفت: اوه سوالن، همین الان چیزی به نظرم رسید. مخالفت نکن. اگر بگی بله لطف بزرگی به من کردی. ویل هم احتمالا اعتراض نمی کند. چی می گی اگه من الا و وید را اینجا بگذارم و برای نگهداریشون پول بفرستم؟ اونا از زندگی تو شهر خیلی عصبی شدن و هوای ییلاق براشون یک عالمه خوبه.
"نمی دونم اسکارلت. این بچه که بیاد دیگه جمعیت ما خیلی زیاد می شه."
لحن سوالن طمع کارانه بود و هنوز احتیاط می کرد.
اسکارلت با او همدردی کرد: می دونم وید هم به اندازه ی یک اسب می خوره. ولی زندگی توی ییلاق براشون خوبه. شهری های بیچاره. حدس می زنم صد دلار در ماه برای غذاشون و خریدن کفش بس باشه.
او شک داشت که ویل با کار سختی که در تارا می کند در سال صد دلار درآمد داشته باشد.
سوالن ساکت بود و اسکارلت سکوت او را حمل بر رضایت کرد. مطمئن بود که خواهرش به موقع موافقت خواهد کرد.
با خودش فکر کرد: بعد ار صبحانه یک حواله بانکی چاق و چله می نویسم. بعد با صدای بلند گفت: اینا بهترین بیسکوئیتاییه که تا به حال خوردم. می تونم یکی دیگه هم بخورم؟
احساس می کرد شب گذشته خوب خوابیده و حالا که باید به آ تلانتا برگردد، مجبور بود برای بو هم فکری بکند. برای اشلی هم همین طور؛ اخر به ملانی قول داده بود. اما درباره همه این چیزها بعدا فکر می کرد. به تارا امده بود فقط برای ارامش و سکوتش. مصمم بود قبل از ترک آنجا کمی ارامش به دست آورد.
بعد از صبحانه سوالن به آشپزخانه رفت. اسکارلت یقین داشت که رفته از چیزی شکایت کند. چه اهمیت داشت. این برای او فرصتی بود تا تنها باشد و استراحت کند.
خانه خیلی ساکت است. بچه ها باید الان در آشپزخانه مشغول خوردن صبحانه باشند و البته ویل هم مدت هاست که به مزرعه رفته. وید را هم با خود برده. وید همیشه دوست دارد کارهای او را تقلید کند. درست مثل همان روزهایی که ویل تازه به تارا امده بود، وید در اینجا خوشحال تر از آتلانتا است.
به خصوص حالا که رت رفته. نه، حالا نمی خواهم در این باره فکر کنم. فکر کردن مرا دیوانه می کند. فقط باید از سکوت و ارامش لذت ببرم، به همین خاطر به اینجا آمده ام.

برای خودش قهوه ی دیگری ریخت. تقریبا سرد شده بود ولی اهمیتی نمی داد.
نور خورشید که از پنجره به درون می تابید نمی گذاشت تابلوی نقاشی را که روی دیوار مقابل، بالای میز درب و داغان قرار داشت به خوبی ببیند.
ویل واقعا با زحمت فراوان اثاثیه منزل را که سربازان یانکی شکسته بودند تعمیرکرده بود. ولی نتوانسته بود آثار شمشیر انها را از بین ببرد و تابلوی مادر بزرگ روبیلارد را که پاره شده بود روبه راه کند.
اسکارلت با خود فکر کرد سربازی که این تابلو را پاره کرده، حتما مست بوده، زیرا صورت متکبر،بینی باریک و سینه گرد و قلمبه او را رها کرده و پیراهن بلند او را دریده. گوشواره چپ او را هم سوراخ کرده و حالا مادربزرگ با یک گوشواره زیباتر به نظر می رسید.
مادر مادرش در میان درگذشتگان فامیل تنها شخصیتی بود که اسکارلت را به خود جلب کرده بود. از این رنج می برد که چرا کسی چیزی درباره مادربزرگ به او نگفته بود. مادرش گفته بود که او سه بار ازدواج کرد، همین، توضیح بیشتری نداده بود. مامی هم درباره زندگی در ساوانا هیچ وقت چیزی نمی گفت. اگرچه اسکارلت را خیلی دوست داشت ولی هیچ وقت از ان روزها برایش حرف نمی زد. گویا دوئلی بر سر مادر بزرگ انجام شده بود، و مثل اینکه شیوه ی لباس پوشیدن زمان او در میان زنان زیاد هم خوشایند نبوده. زن ها از پارچه های خیلی نازک لباس می دوختند و با ظرافت تمام پایین دامن خود را خیس می کردند تا به ساق پایشان بچسبد. بعضی ها هم این کار را در بالاتنه خود می کردند، مادربزرگ هم در این تابلو چنین کاری کرده بود.
این دیگر چه افکاری است. اصلا چرا دارم درباره ی این جور چیزها فکر می کنم. اما وقتی که اتاق ناهارخوری را ترک می کرد سرش را برگرداند و به تابلوی مادربزرگ نگاه کرد: دلم می خواست بدانم واقعا چه جوری بود.
اوضاع و احوال اتاق نشیمن نشان می داد که بچه ها چه پدری از آن در اورده اند، به علاوه علامت فقر کسانی که در آن خانه زندگی می کردند هم بود.
اسکارلت به زحمت می توانست نیمکت های روکش مخملی را که به سلیقه خودش چیده بود تشخیص دهد. جای همه چیز عوض شده بود. سوالن اثاثیه منزل را آن طور که دلش می خواست جابه جا کرده بود، همه چیز رنگ و رو رفته وکثیف به نظر می آمد. تارا هیچ وقت به این شکل نبود.
همین طورکه از اتاقی به اتاق دیگر می رفت بیشتر افسرده و دلسرد شد. هیچ چیز سر جای خودش نبود. هر وقت که به خانه باز می گشت تغییرات بیشتر و کهنگی و فرسودگی بیشتری می دید. آه، چرا ویل باید این قدر کله خر باشد. مبل ها و صندلی ها به روکش نو احتیاج داشتند، پرده ها دیگر غیرقابل استفاده بود و از میان فرش ها می شد کف اتاق را دید . اگر ویل موافقت می کرد او حاضر بود برای تارا اثاثیه نو بخرد. وهنگامی که به گذشته فکر می کرد و رونق تارا را به یاد می آورد، دل شکسته و مغموم میشد.
تارا باید همه اش مال من باشد. من بهتر میتوانم از آن نگهداری کنم. پاپا همیشه می گفت اینجا را برای من گذاشته، ولی هیچ وقت تصمیم قطعی نگرفت. مثل این بود که پاپا اصلا فکر فردا را نمی کرد. اسکارلت چهره درهم کشید ولی از دست پدرش عصبانی نبود. هیچ کس نمی توانست از دست جرالد اوهارا عصبانی باشد. به پسربچه ای دوست داشتنی و شیطان شبیه بود، وقتی شصت ساله بود.
کسی که هنوزمرا دیوانه میکند، کارین است. خواحرکوچکم باشد یا نباشد، کاری را که کرد اشتباه بود و من هرگز او را نمی بخشم. مثل یک قاطر کله شق اصرار میکرد که به صومعه برود و تارک دنیا شود و من عاقبت موافقت کردم ولی هرگز به من نگفت که قصد دارد یک سوم از تارا را که سهم او بود مثل جهیزیه ای تقدیم صومعه کند. باید به من می گفت. هرطور بود پولی جور میکردم و سهمش را میخریدم. آنوقت مالک اصلی میشدم و دو سوم مال من بود. اگرچه مالک تمام تارا نمی شدم که باید میشدم. ولی حداقل میتوانستم تصمیم گیرنده باشم. حرفی برای گفتن داشتم. دیگر سوالن نمی توانست هر چه از دهنش در می اید بگوید و من بنشینم و نگاه کنم که همه چیز دارد خراب می شود و از بین می رود. منصفانه نیست. من کسی هستم که تارا را از دست یانکی ها و شرخرها نجات دادم. اینجا مال من است. مهم نیست قانون چه می گوید. یک روزی باید تمام تارا به وید برسد، این کار باید بشود، مهم نیست چه پیش می آید.
اسکارلت سرش را روی نیمکتی با روکش چرمی که دراتاق کوچک مادرش الن اوهارا قرار داشت گذاشت، روکش نیمکت از وسط جر خورده بود.
الن اوهارا از این اتاق کوچک کشتزارهای تارا را اداره می کرد. به نظر می رسید بعد از این همه سال هنوز بقایای گل های زرد شاه پستد که مادرش در لگن می ریخت باقی است. این آرامشی بود که دنبالش می گشت. این همه تغییر مهم نبود، این همه خرابی مهم نبود. تارا هنوز تارا بود، هنوز خانه او بود. و قلب آن اینجا بود، در اتاق الن.
صدای در، سکوت را شکست.
اسکارلت صدای الا و سوزی را در سرسرا شنید.
بر سر چیزی دعوا می کردند. مجبور بود برود، از آنجا دور شود. تحمل سر و صدا و دعوا را نداشت. با عجله بیرون رفت. می خواست مزارع را ببیند. زمین ها همه قرمز رنگ، سرحال و حاصلخیز بود، درست مثل گذشته
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
از میان علفزارگذشت و ازکنار طویله ی گاوها رد شد. هیچ وقت نتوانسته بود به تنفر خود از گاو فائق آید، حتی اگر صد سال هم زندگی می کرد. حیوان های نفرت انگیز شاخدار.
درکناراولین مزرعه به نرده ها تکیه داد و بوی آمونیاک را که از زمین های شخم زده و کود داده شده برمی خاست، حس کرد. چقدر مضحک است، این بو در نظر شهری ها تهوع آور است، در صورتی که برای کشاورزان حکم عطر دارد.
تردیدی نیست که ویل کشاورز قابلی است. آمدن او بهترین حادثه ای بود که در تارا اتفاق افتاد. اگر او سر راه خود به فلوریدا، در اینجا اقامت نمی کرد، چکار می کردیم، هر کاری می کردیم بدون شک از پس تارا برنمی آمدیم. او در اینجا توقف کرد و عاشق تارا شد، درست مثل کسی که عاشق زنی می شود و او حتی ایرلندی هم نیست! قبل از اینکه او بیاد فکر می کردم فقط کسی که لهجه ی ایرلندی داشته باشد، مثل پاپا، می تواند این زمین های سرکش را رام کند.
در دور دست های مزرعه، وید را دید که به ویل و سام گندهه در تعمیر نرده ها کمک می کند. با خود گفت دارد کار یاد می گیرد و این برایش خوب است. این زمین ها میراث او خواهد بود.
چند دقیقه به پسرش که با مردها کار می کرد نگریست. باید فورا به خانه برگردم. فراموش کردم حواله ی سوالن را بنویسم.
امضای اسکارلت پای چک خوانا بود. ساده و بدون خط های اضافی. صاف، نه مثل کسانی که تازه نوشتن آموخته اند. امضایش مثل امضای نامه های اداری بود، بدون آرایش.
قبل از اینکه خشک کن را روی آن بگذارد لحظاتی به امضای خودش نگاه کرد. بعد خشک کن رویش گذاشت و دوباره به ان نگاه کرد "اسکارلت اوهارا باتلر"
وقتی یادداشت های خصوصی خود را می نوشت یا دعوت نامه برای کسی می فرستاد به شیوه ی روز رفتار می کرد. به هر یک از حرف های بزرگ انحنای مخصوصی می داد و زیر اسمش یک خط منحنی می کشید. حالا هم همین کار را روی یک تکه کاغذ قهوه ای رنگ انجام داد . بعد دوباره به چکی که نوشته بود نگاهی انداخت.
تاریخ چک از سوالن پرسیده بود که امروز چندم است و از جواب او تعجب کرده بود. یازدهم اکتبر 1873. بیش از سه هفته از مرگ ملانی می گذشت. بیست و دو روز بود که به تارا آمده و از مامی پرستاری کرده بود. این تاریخ برای او معنای دیگری هم داشت. بیش از شش ماه از مرگ بونی می گذشت. لباس سیاه را درآورده بود. در مجالس حضور می یافت و دوستانش را به خانه دعوت می کرد. با خود گفت: می خواهم به آتلانتا برگردم. به کمی تفریح احتیاج دارم. این مدت همش غم بوده، همش مرگ بوده. من نیاز به زندگی دارم.
چک را تا کرد تا به سوالن بدهد. مدتی است به کارهای فروشگاه هم رسیدگی نکرده ام. دفاتر حساب حتما خیلی به هم ریخته. به علاوه رت هم ،به آتلانتا میآید تا جلوی شایعات را بگیرد و در دهن مردم را ببندد. من باید آنجا باشم. تنها صدایی که می شنید .تیک تاک خفیف ساعت سرسرا بود که از پشت در به گوش می رسید. ارامشی که به خاطرش به تارا امده بود ناگهان او را دیوانه کرد. بلند شد ایستاد.
چک را بعد از ناهار به سوالن میدهم، وقتی ویل دوباره به مزرعه برگشت. بعد درشکه را برمی دارم و به دوستانی که در فیرهیل و میموزا زندگی می کنند سری می زنم. اگر بفهمند که من آمده ام و سلامی به آنها نکرده ام مرا نمی بخشند. امشب چمدان هایم را می بندم و فردا صبح سوار اولین قطار می شوم. به خانه بر میگردم به اتلانتا. تارا دیگر خانه ی من نیست. مهم نیست که چقدر دوستش دارم. وقت رفتن است.
در جاده فیرهیل که رد چرخ های کالسکه در آن دیده می شد علف های هرز روییده بود.
اسکارلت زمانی را به یاد آورد که جاده هفته ای یک بار تمیز می شد و برای فرو نشاندن گرد و خاک، آن را آب پاشی می کردند. با اندوه به یاد آورد که در آن حوالی حداقل ده کشتزار بزرگ وجود داشت و صاحبان و ساکنان آنها همیشه می آمدند و می رفتند و با هم دیدار می کردند. حالا فقط تارا مانده بود و خانه ی تارلتون ها و فونتن ها. بقیه سوخته اند یا فرو ریخته اند.
من واقعأ باید به شهر برگردم. دراین ناحیه همه چیز مرا غمگین می کند. اسب های پیر و درشکه ی کهنه ی پر تکان هم مثل جاده، بد بودند. یاد کالسکه ی راحت و گران قیمت خود و خدمه ی آن در خاطرش زنده شد، و الیاس که آنرا میراند. شوق رفتن به خانه ی خود در آتلانتا را احساس می کرد.
سر و صدای ناگهانی فیرهیل او را از حالتش خارج کرد. مثل همیشه بئاتریس تارلتون در مورد اسب هایش وراجی می کرد. جز اسب به چیز دیگری علاقه نداشت. اسکارلت متوجه شد که سقف اصطبل عوض شده، پشت بام را به تازگی مرمت کرده اند. جیم تارلتون پیر شده بود، موهایش کاملا سفید بود ولی به کمک داماد یک دستش، شوهر هتی، محصول خوبی از مزارع پنبه به دست می آورد. سه دختر دیگر هم کاملا پیر و ترشیده بودند. میراندا گفت: البته ما داریم شب و روز به این بدبختی خودمون فکر می کنیم. و همه خندیدند.
اسکارلت تقریبا آنها را نمی فهید. تارلتون ها می توانستند به همه چیز بخندند. نیش حسادتی که در جانش می خلید تازگی نداشت همیشه دلش می خوا ست عضو خانواده ای باشد که مثل تارلتون ها مهربان و با نشاط ودر عین حال مهاجم باشند، اما حسادتش را پنهان می کرد. رفتار جسورانه تارلتون ها خوشایند مادرش نبود. اسکارلت ساعاتی پیش آنان ماند. برایش سرگرمی خوبی بود. حالا دیگر مجبور بود برای دیدن فونتن ها یک روز دیگر بماند. فردا باید به دیدار آنها برود. تقریبا شب شده بود که به تارا رسید. از پشت در صدای داد و فریاد بچه ی کوچک سوالن را شنید، بهانه گرفته بود وگریه می کرد. ناگهان تصمیم گرفت فردا صبح به آتلانتا بازگردد، تحمل سر و صدا را، حتی برای یک روز دیگر، نداشت.
ولی خبری رسیده بود که تصمیم او را عوض کرد. وقتی اسکارلت وارد شد سوالن بچه گریان را بغل کرد و به ساکت کردن او پرداخت. علیرغم مو های آشفته و شکم برآمده اش قشنگ تر از دوران دختریش به نظر می رسید.
با صدای هیجانی گفت: اوه، اسکارلت، چه هیجانی،... نمی تونی حدس بزنی چی شده... هیس، ساکت باش، سر شام یه تیکه استخوان به ات می دم تا بجوی و دندونات محکم بشه و دیگه تو رو اذیت نکنه. دندون تازه داری در میاری.
اسکارلت می خواست بگوید، اگر این خبر، دندان در آوردن این بچه است زحمت حدس زدن به خودم نمی دهم، ولی سوالن به او فرصت نداد: تونی برگشته خونه؟ و ادامه داد: سالی فونتن به ما خبر داد. همین الآن از اینجا رفت. تونی برگشته، سلامت و با نشاط. اوه، واقعا عالی نیست اسکارلت؟ صورت سوالن با لبخند خوشحالی گشوده شده بود: محله ما دوباره رونق قدیمی خودش را به دست میاره.
اسکارلت احساس کرد که دلش می خواهد خواهرش را در بغل بگیرد، گرچه تا به حال این کار را نکرده بود. حق با سوالن بود. واقعا عالی بود که تونی برگشته بود.
اسکارلت برایش خیلی نگران شده بود، فکر می کرد دیگر برنمی گردد و هیچ کس او را نمی بیند. حالا خاطره وحشتناک آخرین شب، دیگر می تواند فراموش شود.
آن شب تونی خیلی ترسیده بود، خودش را خیس کرده بود ومی لرزید. کی نمی ترسید؟ او سیاه پوستی را که سالی را کتک می زد و می خواست به او تجاوز کند کشته بود. می گریخت و یانکی ها دنبالش بودند. قصد داشت به ان سیاه دیوانه درسی بدهد که دیگر هوس نکند دنبال یک زن سفید بیفتد.
تونی به خانه برگشته بود! اسکارلت به سختی می توانست خودش را تا فردا بعد از ظهر نگه دارد. محله ی انها زندگی سابق را باز می یافت.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

قسمت۴

کشتزار خانواده فونتن میموزا نام داشت، گل ابریشم، آن کشتزار را گل ابریشم می نامیدند، زیرا درخت های ابریشم، خانه راکه رنگ زرد کم رنگ داشت محاصره کرده بودند. گل های صورتی که به پر شبیه بود در پایان تابستان پژمرده شده و ریخته بود ولی برگ های سرخس مانندشان هنوزسبزبودند. درنسیم می رقصیدند وسایه های لطیفی روی دیوارهای گچی آن خانه ی کره ای رنگ به وجود می آوردند.
آه،امیدوارم تونی زیاد تغییر نکرده باشد. هفت سال زمان درازی است. وقتی ویل او را بغل کرد و از گاری پایین گذاشت اسکارلت احساس کرد پاهایش سنگین شده. شاید تونی هم پیر و خسته و شکسته شده باشد. مثل اشلی. این تصور بیش از آن بود که بتواند تحمل کند. مقابل در خودش را پشت ویل و سوالن پنهان کرد.
در با صدای زیادی باز شد و تمام تصورات اسکارلت ناگهان از میان رفت. "چرا مثل آدم های دربه در می مونین؟ مثل اینکه می خواین برین کلیسا. این قدر عقلتون نمی رسه باید بریزین تو خونه و به قهرمان تازه برگشته خوشامد بگین؟" صدای تونی پر از نشاط و خنده بود، مثل همیشه، چشم ها و موهایش به همان سیاهی سابق بود، ورفتارش به همان شیطنت و بی پروایی گذشته.
اسکارلت فریاد زد:تونی! تو هیچ عوض نشده ای.
شلوارش را بالا کشید و چکمه های پاشنه بلندی راکه پوشیده بود نشان داد و گفت که در تگزاس همه مرها قدشان بلند یم شود. تعجبی ندارد چون پوشیده چکمه های پاشنه بلند رسم تگزاسی هاست.
الکس فونتن از پشت شانه ی تونی نگاه می کرد و می خندید. گفت: حالا بیشتر از انچه نیاز داشته باشی از تگزاس می شنوی. بعد به ارامی اضافه کرد: البته اگر تونی اجازه یداخل شدن بده. اون چیزهایی مثل خونه و زندگی را فراموش کرده، تو تگزاس مردم زیر آسمون، کنار آتش زندگی می کنن. خونه و دیوار و سقف براشون معنی نداره. الکس از خنده قرمز شده بود.
اسکارلت فکر کرد مثل اینکه الکس هم می خواهد تونی را ببوسد. چرا که نه؟ آنها به هم خیلی نزدیک بودهد، مثل انگشتان یک دست با هم بزرگ شده بودند. الکس خیلی دلش برای او تنگ شده بود. ناگهان اشک از چشمان اسکارلت فرو ریخت. بازگشت ناگهانی تونی بهترین اتفاقی بود که بعد از جنگ برای محله ی آنها می افتاد. بعد از این که سربازان شرمن همه جا را خراب کردند و مردم را کشتند هرگز اتفاق خوبی در این ناحیه نیفتاده بود. اسکارلت نمی دانست چگونه با این شادی ناگهانی روبه رو شود.
وقتی وارد اتاق نشیمن رنگ و رو رفته شدند، سالی همسر الکس دست او را گرفت. زمزمه کرد:
احساس تو را می فهمم اسکارلت. تقریبا فرتموش کرده بودیم که چطور باید خودمان را خوشحال کنیم. امروز بیشتراز خنده های تمام این ده سال گذشته توی این خونه خندیدیم. امشب شیروای سقف را هم به صدا در می اریم.
بعد شیروانی ها به صدا درامدند. تارلتون ها هم امدند. بئاتریس تارلتون آمدن تونی را خوشامد گفت و ادامه داد: می توانی هرکدام از دخترهای منوکه بخوای انتخاب کنی، اما خودم بادی به ات بگم دیگه جوان نمی شم.
هتی، کاملیا و میراندا با هم گفتند:اوه، ماما!
و بعد خندیدند. با اینکه علاقه و اشتیاق مادرشان در اصلاح نژاد اسب ها و آدم ها در آن منطقه مشهور بود، ولی همه از این حرف دستپاچه شدند. تونی سرخ شد، اسکارلت و سالی از تعجب فریاد کوتاهی کشیدند.
قبل ازاینکه هوا تاریک شود بئاتریس به نوعی اصرار کرد اسب هایی که با خود از تگزاس آورده به او نشان دهد و مجادله ی داغی را درباه ی اصالت و خوش جستی اسب های شرقی در مقابل اسب های وحشی عرب شروع کرد تا جایی که همه اعتراض کردند و خواستند که به این مجادله خاتمه داده شود.
الکس گفت: حالا گیلاسی بزنیم. چقدر گشتم تا یک ویسکی خوب برای امشب گیر آورم.
اسکارلت ارزو می کرد- نه برای اولین بار- کاش نوشیدن مشروب کاری نبود که زن ها خود به خود از آن محروم باشند. می دانست که از مشروب لذت می برد. به علاوه صحبت کردن با مردان را به این کار ترجیح می داد که در گوشه ی دیگر اتاق بنشیند و با زنان درباره ی بچه داری و خانه داری حرف بزند. هرگز از رسم جدایی زنان و مردان چیزی نمی فهمید و ان را قبول نداشت. اما این قاعده ای معمول بود. همیشه انجام شده بود و او نیز به ناچار پیروی می کرد. در جمع زنان حداقل می توانست خودش را به تماشای خواهران تارلتون سرگرم کند که وانمود می کردند به پشنهادی که مادرشان به تونی کرد اصلا فکر نمی کنند. چه می شد اگر تونی این قدر سرگرم حرف زدن با مردان دیگر نبود و نیم نگاهی هم به انها می انداخت.
هتی تارلتون داشت به سالی میگفت: جو کوچولو می ترسه. هتی از زن هایی بود که به راحتی مردها را تحقیر می کرد. یکی از آن مردان، شوهر چاق و یک دست خودش بود. سالی هم مفصلا درباره پسرش حر ف میزد، انقدر که دیگر حوصله اسکارلت سر رفت. تعجب می کرد که انها چقدر زود شام می خورند. مهمانی نمی توانست تا دیر وقت ادامه داشته باشد. همه ی مردان حاضر کشاورز بودند و می باید روز بعد قبل از سحر سر کارشان بروند. پس به زودی جشن ورود تونی پایان می گرفت.
اسکارلت در مورد شام حق داشت. مردان اعلام کردند که بعد از نوشیدن یک گیلاس ویسکی برای خوردن شام اماده اند اما درباره پایان مهمانی اشتباه کرده بود. همه داشتند کیف می کردند . به خاتمه ی ان رضایت نمی دادند. تونی با داستان های که ازماجراهای خودش می گفت همه را افسون کرده بود. با صدای بلندی خندید و گفت: هنوز یه هفته نگذشته بود که توانستم عضو دسته ی رنجرهای تگزاس بشم. ایالت زیر فرمان یانکی ها بود، مثل همه ی شهرای جنوب. اما اون دیوئا-معذرت می خوام خانم ها- لباس ابیارو می گم نمی دونستن با سرخپوست ها باید چکار کنن. تا اون موقع رنجرها با اونا می جنگیدند، جنگ های طولانی. تنها امید مزرعه دارا این بود که رنجرها از آنها در مقابل سرخپوست ها حمایت کنند و میکردند. من هم به اونا ملحق شدم، چقدر عالی بود. نه یونیفورمی، نه قدم رویی با شکم گرسنه و نه ژنرال دیوانه ای، نه بله قربانی. نه نخیر قربانی. می پریدی روی اسب و با بقیه مردان می رفتی تا بالاخره بهانه ای برای جنگ پیدا کنی.
چشمان سیاه تونی از هیجان می درخشید. آلکس به او خیره شده بود. فونتن ها همیشه جنگ را دوست داشتند. ولی از مقررات ارتش متنفر بودند
یکی از دخترهای تارلتون پرسید:سرخ پوست ها چه جوری ین، اونا واقعا مردم را اذیت می کنند؟
چشان با نشاط تونی ناگهانی غمناک شد. گفت: اونا خیلی ناقلا هستند، به خصوص وقت جنگ. رنجرها از همون اول می دونستند که دارن به جنگ شیطان های سرخ میرن، راه و رسم سرخپوست ها را یاد گرفتن، ما می توانیم رد یک آدم یا حیوان را تو کوهستان یا حتی در آب بگیریم، حتی بهتر از یه سگ شکاری. و در جاهایی که چیزی پیدا نمی شه، با خوردن سوسک و استخوان حیوان های مرده زنده بمونیم. هیچ کس نمی توانه رنجرهای تگزاسو شکست بده یا از دست آنها فرار کنه.
آلکس وسط حرفش پرید: تونی ششلولت را بیار نشون بده.
"اوه. حالا نه، شاید فردا، یا پس فردا. سالی ناراحت می شه اگه دیوار را سوراخ کنم."
" من که نگفتم تیر بنداز، گفتم نشون بده."
الکس به دوستانس نگاه کرد" دسته هاش از عاجه، کنده کاری هم داره. فقط صبر کنین تا وقتی که برادرکوچولوی من زین تگزاسی خودشو روی اسب بذاره و به ملاقات شما بیاد، یک عالمه نقره روش کار شده، ممکنه چشماتونو خیره کنه." اسکارلت لبخند رد. او هم می دانست تونی و آلکس بیش از مردان دیگر خودنمایی می کردند. آنها از این نظر در شمال جورجیا بی رقیب بودند. بدون شک تونی حتی یک ذره هم عوض نشده نبود. چکمه پاشنه بلند و زین نقره کاری.
آرزو می کرد او همان طور که با جیب خالی از مجازات اعدام فرار کرده بود،برمی گشت. بازگشت با زین نقره ای حماقتی بزرگ محسوب می شد آن هم وقتی که سقف خانه نیاز به تعمیر داشت. ولی این کار در نظر تونی درست معنایش این بود که هنوز تونی است. و آلکس چنان به او افتخار می کرد مثل اینکه با یک گاری پر از طلا برگشته است. اسکارلت آنها را دوست داشت، هر دوشان را. چیزی برایشان نمانده بود، مگر کشتزار که مجبور بودند خودشان روی آ ن کار کنند. گر چه یانکی ها بعد از جنگ آنها را غارت نکرده بودند، حتی تلنگری هم به آنان نزده بودند.
بئاتریس تارلتون گفت: پسرای من دوست داشتن که مغرورانه این طرف و آن طرف بروند و با تهیگاه شون نقره برق بندازن، از
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
دوقلوها حرف می زنم.
اسکارلت نفسش را در سینه حبس کرد. چرا خانم تارلتون دارد همه چیز را خراب می کند. چرا در این لحظه که همه خوشحال هستند یاد کسانی را که مرده اند زنده می کنه؟ ولی هیچ چیز خراب نشد. آلکس گفت: میس بئاتریس، اونا اگه زین داشتن نمی تونستن حتی یک هفته هم نگه دارن. شما خودت خوب می دونی. ممکن بود تو پوکر ببازن. یا بفروشند و شامپانی بخورند. یادتون میاد که برنت تمام اثاثیه ی اتاقشو توی دانشگاه فروخت و برای کسانی که حتی یک دفعه هم سیگار نکشیده بودن سیگارهای یک دلاری خرید؟
تونی اضافه کرد: یادتون میاد که استوارت چمدان لباس هاشو تو قمار باخت و مجبور شد مدتی خودشو قایم کنه؟
جیم تارلتون گفت: یادت میاد آنها کتاب های بوید را فروختن؟ فکر می کردم پوست آنها را می کنی. بئاتریس.
سپس تارلتون با خنده گفت: آنها فورا پوست تازه می آوردن. وقتی سردخانه را آتش زدند می خواستم قلمای پاشونو خردکنم، ولی به قدری تند می دویدند که نتونستم به اشون برسم.
سالی گفت: این همون دفعه ای بود که آنها به لاوجوی آمدند و تو طویله ی ما قایم شدن. گاوها یک هفته شیرشون خشک شد. دوقلوها به زور یک سطل شیر دوشیده بودن، بیچاره گاوها.
همه داستان دوقلوهای تارلتون را می دانستند و داستان هایی که انها را به یاد دوستان و برادران خودشان می انداخت. به یاد لیف مونرو، کید و ریفورد کالورت، تام و بوید تارلتون، جو فونتن. اینها همه پسرانی بودند که هرگز به خانه بر نمی گشتند. در این داستان ها خاطره و عشق فراوان نهفته بود. وقتی این داستان ها نقل می شد در گوشه و کنار اتاق سایه هایی جمع می شدند. سایه های جوانانی خندان و شاد که مرده بودند ولی فراموش نمی شدند، زیرا خاطره ی آنان به جای غم و غصه با شادی و خنده همراه بود.
نسل قدیمی تر فراموش نشده بود.تمام کسانی که در ان مهمانی حضور داشتند، میس فونتن پیر را به یاد می آوردند. مادر بزرگ حاضر جواب و خوش قلب الکس و تونی و همین طور مادر انها را که به او خانم جوان می گفتند. او در تولد شصت سالگی اش مرد.
اسکارلت می دید که اینک می تواند خاطره ی آواز ایرلندی پدرش را وقتی هر روز در ساعت مقرر به خانه بر می گشت به یاد آورد و صدای مهربان مادرش در جواب کسانی که نام الن اوهارا را به زبان می راندند بشنود.
ساعت ها پشت هم می گذشت. مدت ها بعد از اینکه بشقاب ها خالی شده بود و حتی آتش در بخاری فروکش کرده بود و تاریکی هنوز ادامه داشت. خاطره ی دوازده نفر از دوست داشتنی ترین انسان ها زنده شد که نمی توانستند برای خوشامد گویی به تونی حاضر باشند. این ساعت ها پر از شادی بود. پر از آسایش بود. روشنایی چراغ نفتی که در گوشه ی میز قرار داشت هیچ زخمی از مردان شرمن را در ان اتاق پر دود و اثاثیه ی تعمیر شده ی ان نشان نمی داد. در چهره هایی که بر گرد میز نشسته بودند چین و چروک دیده نمی شد. لباسشان وصله نداشت. در این لحظات شیرین پر از وهم، مثل این بود که گل ابریشم در جهانی بی زمان و مکان سیر می کند که در ان نشانه ای از درد نیست و گویی اصلا جنگی در ان اتفاق نیفتاده است.
سال ها پیش اسکارلت با خود عهد کرده بود که هرگز به گذشته نگاه نکند. خاطره ی روزهای آرام قبل از جنگ، عزاداری برای ان، گریستن برای ان، او را می آزرد و ضعیف می کرد. نیرویش را لازم داشت. می خواست به زندگی ادامه دهد و از خانواده اش حمایت کند. اما در این اتاق ناهارخوری گل ابریشم با خاطراتی درآویخت که اصلا منشاء ضعف نبودند. به او شجاعت می دادند. ثابت می کردند که انسان های خوب می توانند هر فقدانی را تحمل کنند و باز هم قابلیت عشق و شادی را داشته باشند. افتخار می کرد که از این مردم است. افتخار می کرد که آنها را دوست خود بخواند، افتخار می کرد که آنها خودشان بودند آنچه که بودند، بودند.
در بازگشت ویل جلوی گاری راه می رفت. عصایی از چوب کاج در دست داشت و اسب را راهنمایی میکرد. شب تاریکی بود، دیر وقت بود. ستاره ها در آسمان، روشن بودند، می درخشیدند. آن چنان روشن بودندکه هلال نیمه ماه در مقابلشان رنگ پریده می نمود. تنها صدای سم اسب به گوش می رسید.
سوالن چرت می زد. اما اسکارلت با یورش خواب مبارزه می کرد. نمی خواست همه چیز پایان بگیرد، آرامش وگرمی می خواست و تصمیم داشت شادی آن لحظات را تا آخر زندگی اش حفظ کند. چشمان تونی چه قدرتی داشت! از زندگی پر بود. چقدر به چکمه هایش خندیدم. به حرف هایش، به خودش، به همه چیز . دختران تارلتون مثل بچه گربه های مو قرمزی بودند که دارند به قدح خامه نگاه می کنند. نمی دانم کدام یک از آنها میتوانند تونی را به تور بیاندازند. بئاتریس تارلتون مطمئن است که بالاخره یکی از آنها این کار را خواهد کرد.
جغدی در بیشه ی کنار جاده خواند"هووو، هووو" و اسکارلت بی اختیار به خودش خندید.
در نیمه راه تارا بودند که ناگهان به نظرش رسید ساعت هاست که درباره ی رت فکر نکرده، مالیخولیا و نگرانی مثل بار سنگین بر سرش افتاده و تازه احساس کرد هوا سرد است و بدنش یخ کرده. شالش را محکم به خود پیچید و اهسته به ویل گفت که عجله کند.
نمی خواهم درباره ی چیزی فکر کنم، امشب نه. مایل نیستم این اوقات خوبی را که داشتم خراب کنم. ویل عجله کن هوا سرد و تاریک است.
صبح روز بعد اسکارلت و سوالن بچه ها را با گاری به گل ابریشم بردند وقتی تونی ششلولش را نشان داد برقی از چشمان وید جستن کرد، تونی در نظرش قهرمان بود. و وقتی ششلولش را دور انگشتانش می چرخاند، به هوا پرتاب می کرد و دوباره می گرفت و در غلافش قرار می داد، دهان اسکارلت از تعجب باز می ماند. جلد چرمی ششلول پایین کمرش بسته شده بود.
وید پرسید: شلیک هم می کند؟
"بله قربان، شلیک هم می کند، وقتی تو کمی بزرگ تر شدی به ات یاد می دم که چطوری تیر بندازی. "
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

"می تونم اونا رو مثل شما بچرخانم؟"
"البته که میتونی. باید کلک هاشو یاد بگیری وگرنه داشتن ششلول اصلا فایده نداره."
تونی با دست های مردانه اش موهای وید را به هم ریخت. "سواری مثل غربی ها را هم به ات یاد می دم، وید هامپتون. کاری می کنم که میان پسر های این ناحیه تنها کسی باشی که بدانی یک زین خوب یعنی چه. ولی امروز نمی تونیم شروع کنیم. برادر من می خواد کشاورزی رو به من یاد بده. می بینی.هر کسی باید همیشه برای یاد گرفتن چیز ای تازه آماده باشه."
تونی به سرعت گونه ی اسکارلت و سوالن و سر دختر های کوچک را بوسید و خداحافظی کرد. "آلکس کنار رودخانه منتظر منه. شما چرا نمی رین پیش سالی، داره پشت خونه لباس ها رو پهن می کنه."
سالی نشان می داد که از ملاقات آنها خوشحال است، ولی سوالن دعوت او را برای نوشیدن قهوه رد کرد.
"باید برم خونه و کاری را که تو داری می کنی بکنم، نمی تونیم بمونیم. نمی خواستم بدون اینکه سلامی بکنیم ، بریم." به اصرار او، اسکارلت هم با عجله توی گاری نشست.
"نمی دونم چرا اینقدر با سالی تند حرف زدی. لباس شستن که مساله ای نبود، می توننستی بزاری برای بعد. بهتر بود می نشستیم، قهوه ای می خوردیم و درباره ی مهمانی دیشب حرف می زدیم."
"اسکارلت تو هیچی درباره اداره مزرعه نمی دونی. اگه سالی لباس ها رو نشسته بود تمام روز گرفتارش بود. کارها باید به موقع انجام بشه. ما نمی توانیم یه گله کلفت و نوکر داشته باشیم. همان طور که تو در آتلانتا داشتی. مجبوریم خیلی از کارها رو خودمون بکنیم."
اسکارلت حرف او را برید: ممکنه من امروز بعد از ظهر به آتلانتا برگردم.
سوالن هم تلافی کرد: اگر این کار را بکنی برای همه ما بهتره. تو به کارهات می رسی و من هم اتاق را برای سوزی و الا لازم دارم.
اسکارلت دهانش را باز کرد تا جواب دهد ولی منصرف شد. ترجیح می داد زودتر به آتلانتا برگردد.
اگر تونی بازنگشته بود او حالا در آتلانتا بود. دوستانش هم خوشحال خواهند شد که او را در میان خود ببینند. دوستان زیادی در آنجا داشت که وقت کافی برای قهوه خوردن یا ورق بازی و مهمانی داشتند. پشتش را به سوالن کرد و به روی فرزندانش لبخند زد.
"وید هامپتون، الا، مادر مجبوره امروز بعد از ناهار به آتلانتا بره. می خواهیم همین الان قول بدین که بچه های خوبی باشین و خاله را اذیت نکنین."
اسکارلت از آنها انتظار اعتراض و گریه داشت. ولی بچه ها سرشان به صحبت کردن درباره ششلول تونی گرم بود و توجهی به حرف های او نداشتند. به محض رسیدن به تارا، اسکارلت به پانسی دستور داد تا وسایلش را جمع کند. الا ناگهان به گریه افتاد. "پریسی رفته، حالا کی به موهای من روبان می بنده." دختر کوچک ناله می کرد. جلوی خودش را گرفت و از سیلی زدن به صورت دخترک خودداری کرد. دیگر نمی توانست در تارا بماند. تصمیمش را گرفته بود. می خواست برود. در تارا هم صحبت نداشت و کاری نبود که انجام دهد.
نمی توانست پانسی را انجا بگذارد؛ هرگز نشنیده بود که خانم محترمی به تنهایی مسافرت کند. ممکن بود روزها طول بکشد تا الا به لوتی پرستار سوزی عادت کند و اگر الا هر روز گریه می کرد و سر و صدا راه می انداخت سوالن ممکن بود تصمیمش را درباره ی نگهداری از بچه ها در تارا عوض کند.
"خیلی خوب بسه دیگه این سر و صدای وحشتناک رو تموم کن. پانسی رو تا اخر هفته اینجا میذارم. اون به لوتی یاد می ده که چطوری موهای تو رو ببنده." در ایستگاه جونزبورو حتما می توانم خانمی را برای همراهی پیدا کنم. حتما خانم محترمی را پیدا خواهم کرد تا در کنارش بنشینم. با قطار بعداز ظهر به خانه می روم. این کاری است که هر چه زودتر باید انجام شود. .ویل مرا به ایستگاه می رساند و وقتی برگشت وقت زیادی برای دوشیدن ان گاوهای پیر و نفرت انگیز دارد.
در نیمه راه جونزبورو فکر کردن به تونی و بازگشت او را کنار گذاشت. برای مدتی ساکت شد. بعد انچه را که در ذهن داشت و خدا خدا می کرد که یک وقت دوستان و همسایگان تارا از ان چیزی نفهمند، به زبان اورد: ویل راجع به رت ان طور که از اینجا رفت، منظورم اینه که امیدوارم سوالن بوق ور نداره و همه جا تعریف کنه.
ویل با چشمهای ابی روشنش به اسکارلت نگاه کرد: اسکارلت بهتره یه چیزی رو بدونی. فامیل هیچ وقت بد فامیلو نمی گه. همیشه متاسف شدم از اینکه تو خوبی های سوالن را نمی بینی. این خوبی ها وجود دارند ولی اگر نخواهی انها را ببینی خودشونو نشون نمی دن. باید حرف های منو جدی بگیری. مهم نیست که سوالن در نظر تو چه جور زنیه ولی هرگز مسائل خصوصی تو رو به کسی نمی گه. دلش نمی خواد کسی درباره ی خانواده ی اوهارا چرت و پرت بگه حتی بیشتر از تو.
اسکارلت کمی راحت شد. کاملا به ویل اعتماد داشت. قولش بیشتر از پولی که در بانک می گذاشت اعتبار داشت. مرد دانا و با تجربه ای بود هرگز ندیده بود که ویل درباره ی چیزی اشتباه کند مگر شاید درباره ی سوالن.
"تو فکر می کنی اون برگرده ویل؟"
ویل نپرسید که منظور او کیست؟ می دانست که معنای حرفش چیست و حالا قبل از اینکه جواب بدهد داشت ساقه ی علفی را که به گوشه ی دهانش گذاشته بود می جوید. عاقبت به ارامی گفت: نمی تونم بگم. این طور فکر می کنم چی بگم؟ زیاد او را نمی شناسم. بیشتر از چهار پنج دفعه ندیدمش.
"ویل سنن، شاید تو مساله رو درک نکردی. رت هم الان خودش اشفته و الان مضطرب است نمی دانم که به زودی ارام می شود. به اشفتگی خودش غلبه می کند. هیچ وقت مثل ادم های پست و فرومایه زنش را رها نمی کند."
ویل سرش را تکان داد. اسکارلت اگر می خواست می توانست این حرکت ویل را به حساب موافقت خود بگذارد. اما ویل کنایه ها و زخم زبانهایی که رت به خود او گفته بود از یاد نبرده بود. رت ادم رذلی بود. مردم می گفتند که او همیشه ادم رذلی بوده و ظاهرا باز هم خواهد بود.
اسکارلت به جاده ای که خاک سرخ داشت و به خوبی با آن اشنا بود خیره شد. دهانش بسته بود و ذهنش با خشم کار می کرد. رت برمیگشت. مجبور بود بر گردد. زیرا می دانست که او را می خواهد و تا به حال هر چه را که خواسته به دست آورده است. مجبور بود تمام ذهنش را روی بازگرداندن او متمرکز کند.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
سلام...
دوست عزیز بازم انتخاب عالی داشتی کتاب های خیلی خوبی رو انتخاب میکنی خسته نباشی
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 

قسمت۵

سرو صدا و شلوغی میدان پنج گوش برای اسکارلت نیروبخش بود در خانه وقتی پشت میزش می نشست کسل می شد. می خواست در اطرافش حرکت و زندگی جریان داشته باشد. بعد از این مرگ های پشت سر هم به کار احتیاج داشت. باید روزنامه ها را می خواند. به حساب های روزانه فروشگاه بزرگی که در قلب میدان پنج گوش داشت رسیدگی می کرد. صورت حسابهای روزانه را می پرداخت و کاغذهایی را که به دردش نمی خورد پاره می کرد و دور می ریخت. اسکارلت احساس شادی کرد و صندلیش را نزدیک میز کشید. بوی جوهر را در جوهردان حس کرد و نوک تازه ای برای قلمش گذاشت. بعد چراغ را روشن کرد. ممکن بود کارش تا دیر وقت طول بکشد. شاید هم شامش را همان طور که مشغول کار بود می خورد. با اشتیاق به حساب های فروشگاه رسید. ناگهان دستش در هوا خشک شد و بی حرکت ماند. روی روزنامه پاکتی دید که فقط رویش نوشته شده بود " اسکارلت" خط رت بود.
با خودش فکر کرد ان را حالا نمی خوانم. فعلا باید کارهایی را که دارم انجام دهم. نگران چیزی که در ان نوشته شده نیستم. حتی یک کمی الان نمی خواهم بخوام. نگه اش می دارم. دفتر حساب را ورق زد. ولی در جمع و تفریق اشتباه می کرد. عاقبت دفتر را بست و کنار گذاشت. با انگشت پاکت نامه را پاره کرد و نامه را گشود:
باور کن که با تمام وجود در غم تو شریکم مرگ مامی اندوه بزرگی است. از تو خیلی ممنونم که مرا به موقع خبر که کردی تا در اخرین لحظه قبل از مرگش، بتوانم یکبار دیگر او را ببینم.
اسکارلت خشمگین به کلماتی که با قلم درشت نوشته شده بود نگاه کرد و با صدای بلند گفت: متشکرم که این همه راه را آمدی، آمدی که دروغ بگی، به او و به من، پست بی شرف. آرزو کرد کاش می توانست نامه را بسوزاند و خاکسترش را توی صورت رت بریزد و فحش های آبدار به او بدهد. چقدر جلوی سوالن و ویل خجالت کشیده بود. باید تلافی توهینی را که کرده بود در بیاورد. مهم نبود که چقدر انتظار می کشید، بالاخره راهی برایش پیدا می کرد. رت حق نداشت این طور با او و مامی رفتارکند. حق نداشت آخرین آرزوی مامی را به مسخره بگیرد.
این نامه را همین الان می سوزانم. حتی ،بقیه اش را هم نخواهم خواند. دیگر نمی خواهم چشم هایم به دروغ های او بیفتد! دستش به طرف کبریت رفت، ولی وقتی آن را برداشت فورا رهاکرد. اگر بقیه نامه را نخوانم حتما می میرم. سرش را پایین آورد و نگاهش را به نامه انداخت تا بخواند.
رت اشاره کرده بود که روال زندگی اسکارلت نباید تغییر کند. نمی خواهد فشاری از نظر مالی به او وارد شود. گفته بود تمام صورتحساب های خانه به وسیله ی وکلای او پرداخت خواهد شد. همه پرداخت های اسکارلت که به وسیله ی چک انجام می گیرد فورا توسط وکلای او جبران می شود. اگر اسکارلت بخواهد فروشگاه های تازه ای تاسیس کند باز هم تمام مخارج را وکلا می پردازند و پول به حسابش واریز خواهد شد و او می تواند هزینه ها را با چک پرداخت کند.
اسکارلت با حیرت نامه رت را می خواند. هر کاری که می شد با پول کرد مورد علاقه او بود، همیشه این علاقه را در خود احساس می کرد، حتی وقتی که ارتش شمال باعث شد که او مزه فقر را بچشد. به عقیده او پول،امنیت بود. پولی که خودش به دست می آورد ذخیره می کرد و حالا که گشاده دستی رت را می دید حیرت می کرد.
چه دیوانه ای است این رت. اگر می خواستم می توانستم او را غارت کنم. از او بدزدم. احتمالا وکلای او دفاتر قلابی برایش درست می کنند. حتما سال هاست به این کار مشغولند.
خوب رت باید خیلی پول داشته باشد که این طور بی مهابا خرج می کند. همیشه می دانستم که پولدار است. ولی نه تا این حد. نمی دانم این همه پول را از کجا آورده.
بنابراین هنوز مرا دوست دارد، این کارش ثابت می کند. هیچ مردی آن طور که رت در تمام این سال ها، زندگی مرا تباه کرده زندگی زنی را تباه نکرده. مگر اینکه او را تا سرحد جنون دوست داشته باشد، و او می خواهد مرا برای خودش نگه دارد و هرچه می خواهم به من بدهد. باید هنوز همان احساس گذشته را داشته باشد. می دانستم. می دانستم. از حرف هایی که می زد منظوری نداشت. فقط حرف مرا که گفتم، حالا دیگر واقعا می دانم که دوستش دارم، باور نکرد.
نامه را به صورتش چسباند. گویی دست رت را به صورتش می چسباند. می خواست به او ثابت کند، ثابت کند که با تمام وجود دوستش دارد. بعد آنها شادمانه به زندگی ادامه می دادند و خوشحال ترین زوج در جهان می شدند.
نامه را قبل از اینکه در کشو بگذارد، بوسید. بعد دوباره با اشتیاق به سراغ حسابهای فروشگاه رفت.کار خسته اش کرد. وقتی مستخدم ضربه ای به در زد و خبر داد که شام حاضر است اسکارلت با خوشحالی بلند شد وگفت: سینی غذا را بیار همین جا، بخاری را هم روشن کن. بعد از غروب آفتاب هوا سرد شده بود و او مثل یک گرگ، گرسنه بود.
شب خیلی راحت خوابید. کارهای فروشگاه در غیاب او به خوبی انجام شده بود و از شام رضایت داشت. از حضور در خانه شاد بود به خصوص که نامه رت را زیر بالشش گذاشته و خوابیده بود.
با تجمل بسیار بیدار شد،کش و قوسی رفت و خستگی اش را رفع کرد. خش خش پاکت زیر بالش، لبخندی به لبش آورد. بعد از اینکه با به صدا در آوردن زنگ دستور صبحانه داد برنامه های آن روز را مرور کرد. اول فروشگاه. ذخیره خیلی چیزها باید کم شده باشد. کرشاو دفتر ها را خوب نگه داشته، حساب و کتابش خوب است وی احساس طاوس ماده را ندارد. در مورد آرد و شکر خوب عمل کرده و به موقع بشکه ها را پر کرده ولی احتمالا به فکر چراغ نفتی و لوله لامپا نبوده و حالا که هر روز هوا سردتر می شود، کبریت های اجاق و بخاری را فراموش کرده.
شب گذشته فرصت نکرده بود نگاهی به روزنامه بیاندارد. و امروز هم که کارهای فروشگاه وقتی برای خواندن آنها نمی گذاشت. ولی هرچه را می خواست درباره اخبار آتلانتا می توانست از کرشاو و مشی ها سوال کند.
هیچ جایی مثل فروشگاه نمی توانست منبع اخبار روز باشد. مردم دوست داشتند که وقتی به انتظار بسته بندی کالای خود می مانند حرف بزنند. اغلب اوقات اسکارلت از مهم ترین اخبار، قبل از اینکه در روزنامه ها چاپ شود یا حتی تیتر صفحه اول باشد، باخبر می شد. حالا دیگر می توانست که کاغذهای اضافی روی میزش را پاره کند و دور بریزد.
لبخند اسکارلت ناپدید شد. نه نمی توانست انها یادداشت ها و کاغذهای مربوط به تشییع جنازه ی ملانی بود و او می خواست انها را ببیند
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

ملانی...
اشلی..
فروشگاه باشد برای بعد. چیزهای مهم تری بود که باید اول به انها می رسید.
چه چیزی باعث شد که من به ملانی قول بدهم از اشلی و بو مواظبت کنم؟
ولی من قول دادم. بهتر است اول به انها سری بزنم.
باید پانسی را با خودم ببرم تا کمی به کارشان برسد. بعد از ماجرای گورستان حتما زبان ها در تمام شهر به کار افتاده، دیگر چه می خواهند بگویند. حتی اگر تنها به ملاقات اشلی بروم. با عجله برخاست و از روی فرش نازکی گذشت و آویز گل دوزی شده ی زنگ را با عصبانیت کشید: پس صبحانه چی شد؟
اوه نه، پانسی که هنوز در تارا است. باید یکی دیگر از مستخدمین را با خودش ببرد: آن یکی که تازه آمده، ربه کا، امیدوار بود ربه کا بتواند او را در لباس پوشیدن کمک کند. می خواست عجله کند و برود، وظیفه اش را انجام دهد.
وقتی کالسکه مقابل خانه اشلی و ملانی در خیابان ایوی ایستاد، اسکارلت دید که آگهی ترحیم از روی در برداشته شده و پنجره ها همه بسته است. ایندیا، البته، او اشلی و بو را به خانه ی عمه پیتی پات برده تا انجا زندگی کنند. الان باید از کار خودش خیلی خوشحال باشد.
ایندیا خواهر اشلی همیشه دشمن اسکارلت بود. اسکارلت لب هایش را گزید و موقعیت خود را بررسی کرد. مطمئنم که اشلی و بو به خانه عمه پیتی رفته اند. این کار عاقلانه ای بود. بدون ملانی، و حالا هم که دیلسی رفته، کسی نیست که خانه اشلی را بچرخاند و بو را مادرانه تر و خشک کند. در خانه پیتی پات راحتی بود، نظم و ترتیب بود. عشق و علاقه ای بود و زنانی که همیشه او را دوست داشتند.
اسکارلت با خود اندیشید، دو پیر دختر. آنها همیشه آماده بودند از بو نگهداری کنند. فقط اگر ایندیا با عمه پیتی زندگی نمی کرد چه خوب می شد. اسکارلت قادر نبود با عمه پیتی کنار بیاید. پیرزن ترسو حتی نمی توانست با یک بچه گربه بازی کند وکارها را به دست اسکارلت می سپرد.
چه می شد اگر به ملانی قول کمک نداده بود، ولی داده بود.
به الیاس گفت: منو ببر به خانه میس پیتی پات هامیلتون. تو هم به خونه بر گرد ربه کا، پیاده برو.
به اندازه کافی در خانه پیتی پات خدمتکار بود.
ایندیا در را باز کرد. به لباس سیاه و آخرین مدل اسکارلت نگاه کرد و به زور لبخندی به لب آورد.
هر چقدر دلت می خواهد بخند کلاغ پیر لباس مشکی ایندیا تنگ و ناراحت از پارچه ی کرپ بود که زیاد تکمه نداشت.
ایندیا گفت: تو این خانه برای تو جایی نیس اسکارلت و می خواست در را ببندد.
اسکارلت در را هل داد: ایندیا ویلکز، جرات نداری در را به روی من ببندی. من قولی به ملانی داده ام و تصمیم دارم به قول خود وفا کنم، حتی اگر مجبور بشوم تو را بکشم.
ایندیا شانه خود را به در گذاشته بود و در مقابل فشار اسکارلت مقاومت می کرد. این کشمکش بی ادبانه چند ثانیه بیشتر طول نکشید. صدای اشلی به گوش رسید: ایندیا، اسکارلت آمده؟ می خواهم باهاش صحبت کنم.
در باز شد. اسکارلت قدم به درون گذاشت. اثری از شادی وجود نداشت و چهره ایندیا از خشم قرمز شده بود.
قدم های تند اسکارلت آرام تر شد. اشلی برای استقبال از او تا نیمه راهرو آمد، به شکل ناامید کننده ای بیمار به نظر می امد. حلقه سیاهی دور چشمانش دیده می شد. خط های عمیقی درکنار بینی اش تا زیر گونه هایش ادامه یافته بود. لباس به تنش گریه می کرد. برایش گشاد شده بود. کتی که از قامت نحیفش آویزان بود به بال های شکسته پرنده ای سیاه شباهت داشت.
قلب اسکارلت زیر و رو شد. دیگر اشلی را مثل گذشته دوست نداشت ولی هنوز جزئی از زندگی اش بود. بعد از این همه سال فقط خاطرات مشترک باقی مانده بود. نمی توانست ببیند که او این همه زجر می کشد: اشلی عزیز، بیا بشین، خسته به نظر می رسی.
بیش از یک ساعت در سرسرای کوچک و در هم ریخته عمه پیتی روی نیمکت نشستند. اسکارلت کمتر حرف می زد. فقط به حرف های او گوش می داد. اشلی به طور آشفته ای از خاطرات گذشته نقل می کرد، خاطره ای را نیمه کاره می گذاشت و ناگهان به سراغ خاطره ای دیگر می رفت. آنچه می گفت درباره مهربانی ها، از خودگذشتگی ها و اصالت ملانی بود. درباره عشق او به اسکارلت حرف می زد، عشق او به بو و خودش. صدایی آرام و بدون احساس بود که در سایه ای از ناامیدی و غم پیچیده شده بود. دست اسکارلت را در دست گرفته بود و ناامیدانه آن چنان می فشرد که استحوان های او به درد می آمد. اسکارلت لبانش را به هم فشار می داد و درد را تحمل می کرد.
ایندیا زیر طاق نمای سرسرا ایستاده بود؛ یک بیننده بی حرکت و سیاه پوش
ناگهان اشلی سکوت کرد، سرش را مثل کوری که در راه گم شده باشد به این طرف و ان طرف حرکت داد.
"اسکارلت، نمی توانم بدون او ادامه بدهم. و ناله کرد: نمی توانم.
اسکارلت دستش را آزاد کرد. مجبور شد صدف دردالود و ناامیدکننده ای را که دور اشلی را گرفته بود بشکند وگرنه او می مرد، مطمئن بود. از جای برخاست و به طرف او خم شد.
"خوب به حرف های من گوش بده اشلی ویلکز. صحبت های ناامیدکننده تو را در این مدت شنیدم، حالا تو به حرف های من گوش کن. فکر می کنی فقط خودت بودی که ملانی را دوست داشتی و به او وابسته بودی؟ منم بودم. حتی، بیشتر از انچه که خودم بدانم یا هرکس دیگر بداند. فکر می کنم کسان دیگری هم هستند که همین علاقه را دارند. ولی ما تصمیم نداریم به خاطر این علاقه بمیریم. این کاریه که تو می خواهی بکنی. و من از این کارت خجالت می کشم.
ملی هم خجالت می کشه، اگه از بالا به پائین نگاه کنه خجالت می کشه اصلا می دانی او چقدر برای بو نگران بود؟ خیلی خوب می دانم چقدر عذاب می کشید و دارم به ات می گم که غصه قوی ترین مردی رو که ممکنه خدا خلق کرده باشد از پا میندازه. حالا تو همه چیز بو هستی. دلت می خواد ملی ببینه که پسرش تنها، بی دفاع، غمگین و یتیم و بدبخت شده، ان هم فقط به این خاطر که پدرش خودش را بدبخت حس می کنه و نمی توانه از او حمایت کنه. تصمیم داری قلب ملی را بشکنی اشلی ویلکز؟ داری همین کار را هم می کنی.
بلند شو، از این حالت بیرون بیا، می فهمی چی می گم اشلی؟ بلند شو به اشپزخانه برو و به اشپز دستور بده یک غذای گرم درست کنه. بخورش. اگر استفراغ کردی دوباره بخور. برو پسرت را پیدا کن تو بغلت بگیر و به اش بگو که دیگه لازم نیست بترسه. چون پدرش آمده که ازش مواظبت کنه. بلند شو دیگه. انهایی که در اطرافت هستند چه گناهی کردن؟ فکر انها هم باش."
دستش را با خشم پائین اورد، دامن لباسش را کشید گویی می خواست از چنگ اشلی خارج کند. سپس راه افتاد و به طرف در رفت و ایندیا را از سر راه کنار زد.
وقتی در را گشود که وارد هشتی شود صدای ایندیا را شنید.
"اوه اشلی بیچاره عزیزم. توجهی به مزخرفات اسکارلت نکن. او یک هیولاست."
اسکارلت کارت ویزیت خود را از کیف دستی اش بیرون کشید و روی میز گذاشت و فریاد زد: کارتمو براتون میذارم عمه پیتی. مثل اینکه می ترسین با من روبه رو بشین. در را پشت سر خود به هم کوبید. سوار کالسکه شد و به راننده گفت: هر جا دلت می خواد برو الیاس.
دیگر حتی یک دقیقه هم تاب تحمل آن خانه را نداشت. چکار می خواست بکند؟ آیا با اشلی خشن صحبت کرده بود؟ خیلی خوب منظورش را بیان کرده بود. مجبور بود هیچ ترحمی در کلامش نباشد. آیا کار درستی کرده بود. اشلی پسرش را می پرستید. شاید به خاطر او کمی به خودش می رسید. ولی "شاید" کافی نبود. مجبور بود. اسکارلت مجبور بود او را به این کار وادار کند.
"مرا به دفتر وکالت آقای هنری هامیلتون ببر" الیاس اطاعت کرد. عمو هنری در نظر اغلب زنها آدم وحشتناکی بود. اما اسکارلت این طور فکر نمی کرد. کاملا درک می کرد که بزرگ شدن و زندگی کردن با عمه پیتی چقدر او را از زنان متنفر کرده. عمو هنری وکیل او بود و به خوبی می دانست که اسکارلت در کارهای تجاری خود چقدر ستیزه جوست. اسکارلت قبل از اینکه منتظر شود ورودش را اعلام کنند وارد شد. هنری هامیلتون نامه ای را که می خواند روی زمین گذاشت و با دهان بسته خندید.
"بیا تو اسکارلت" دستش را دراز کرد. "می خواهی از کسی شکایت کنی که این طور عجله داری؟"
اسکارلت یک قدم جلو گذاشت، صندلی را پیش کشید و کنار میز او قرار داد "می خواهم یکی را با تیر بزنم، ولی مطمئن نیستم کمکی بکند. آیا این حقیقت ندارد که چارلز وقتی مرد تمام املاکش را برای من گذاشت؟"
"میدانی که حقیقت دارد. حالا آرام بگیر و بشین. چندتا انبار کنار ایستگاه راه آهن داشت که یانکی ها سوزاندند، چند تکه زمین زراعتی هم داشت که به زودی این جور که آتلانتا دارد بزرگ می شود می افتد تو شهر."
اسکارلت روی دسته ی صندلی نشست و چشمانش را به چشمان او دوخت " و نصفی از خانه ی عمه پیتی تو خیابان پیجیتری" این کلمات را شمرده بیان کرد " ایا ان را هم برای من گذاشت
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

"خدای من اسکارلت تو که قصد نداری بروی انجا زندگی کنی؟"
"البته که نه، ولی می خواهم اشلی از انجا بره بیرون می تونه به خانه ی خودش برگرده. من خودم یه مستخدم براش پیدا می کنم."
هنری هامیلتون با حالتی بی روح او را می نگریست. "می خواهی اشلی از آنجا بیاد بیرون؟ چون فکر می کنی از همدردی هایی که اطرافیانش در ان خانه می کنند، رنج می برد، این طور نیست؟
اسکارلت آرام گرفت. "پناه بر خدا، تو دیگه لباس خواب خدا رو هم از تنش در می آوری، عمو هنری! سر پیری شایعه ساز شدی می خواهی رسوایی به پا کنی؟"
"پنجه هاتو به من نشون بده، خانم جوان. روی آن صندلی بشین و به واقعیت های تلخی که برات می گم گوش کن. ممکنه تو در تجارت بهترین مدیری باشی که من دیده ام، اما در کارهای دیگه یه احمق دهاتی بیش نیستی." اسکارلت چهره اش را در هم کشید، اما کاری که هنری هامیلتون گفته بود کرد و روی صندلی نشست. وکیل پیر به آرامی گفت: حالا درباره ی خانه اشلی، او تقریبا فروخته شده. همین دیروز اسناد شو تنظیم کردم.
دستش را بلند کرد و قبل از اینکه اسکارلت حرفی بزند با اشاره او را به سکوت دعوت کرد. "من به اش گفتم که خانه اش را بفروشد و پیش عمه پیتی برود. نه به خاطر اینکه در ان خانه رنج می برد، نه به خاطر اینکه برای خودش و پسرش نگران بودم، اگرچه هر دوی اینها را هم در نظر داشتم. من گفتم از اون خونه بره، چون به پول احتیاج داشت تا الوار فروشی رو از ورشکستگی نجات بده."
"منظورت چیه؟ ممکنه اشلی استعداد پول جمع کردن نداشته باشه ولی نه تا آن حد که ورشکست بشه. مقاطعه کاران ساختمانی همیشه به الوار احتیاج دارند."
"اگر ساختمانی باشه. کمی از اسبت پیاده شو. بشین و گوش بده. من می دانم که در این دنیا چیزی مورد علاقه تو نیست مگر اینکه مستقیما به خودت مربوط باشه. اما چیزی که می خوام بگم خیلی مهمه.
دو سه هفته پیش یه رسوایی مالی در نیویورک پیش آمد. تاجری به نام جی کوک گرفتاری مالی پیدا کرد و ورشکسته شد. مقاطعه کار راه آهن بود، شرکتی به نام نورترن پاسیفیک داشت. شرکت بدهی کلانی بالا آورد. با خودش تجار دیگری را هم گرفتار کرد. کسانی که طرف معامله او در راه آهن و بخش های دیگر بودن به نوبه خودشان با تجار دیگری در ارتباط بودند. خلاصه اوضاع حسابی به هم ریخت و خیلی ها معلق شدن. این داستان هنوز هم ادامه داره. درست مثل قمارخانه که یه ورق بد یهو همه چیز را از این رو به آن رو می کنه. تجار نیویورک اسمشو "هراس بزرگ" گذاشتن. همین طور در حال پیشرفته. به نظر من سراسر مملکت را خواهد گرفت.
اسکارلت احساس وحشت کرد: فروشگاه من چی می شه؟ و با فریاد ادامه داد: و پول من؟ بانک ها قابل اعتمادند؟
"بانکی که تو در آن حساب داری آره. من هم پول هایم را به بانک تو منتقل کردم، از آن مطمئن بودم که این کار را کردم. واقعیت این است که آتلانتا هنوز احتمالا صدمه ای ندیده. شهر ما هنوز آنقدرها بزرگ نشده که در معاملات کلان شرکت داشته باشد. تا اینجا تجار بزرگی که جرات قمار کردن داشتند گرفتار شدند، اما معاملات فعلا در همه جا راکد مانده. مردم می ترسند سرمایه گذاری کنند. مقاطعه کاران ساختمانی هم همین طور و اگر کسی ساختمان نسازد، الواری هم در کار نخواهد بود."
اسکارلت روی در هم کشید: پس اشلی از کارخانه چوب بری هم استفاده ای نمی برد. می فهمم. ولی اگر کسی سرمایه گذاری نمی کنه چطور خانه به این سرعت فروش رفت؟ اگر چنین اوضاعی پیش آمده به نظر من اولین چیزی که سقوط کند قیمت املاکه.
عمو هنری لبخندی زد: البته تو خودت مثل سنگ سختی و احتمالا بدتر از اینها را می توانی تحمل کنی. ولی اشلی؟ به این خاطر است که من پیشنهاد کردم هر چه زودتر خانه را بفروشد. "هراس" هنوز به آتلانتا نرسیده ولی به زودی
خواهد رسید. در هشت سال گذشته ما ناگهان ترقی کردیم. باد کردیم. حالا شهر ما بیشتر از بیست هزار نفر جمعیت دارد. این باد کردن بالاخره ترکیدن هم داره.
هنری خندید. او همیشه بذله گویی مخصوص داشت.
اسکارلت هم با او خندید در حالی که فکر می کرد هیچ چیز خنده داری در این ویرانی اقتصادی نیست. می دانست که مردها همیشه دوست دارند مورد تشویق قرار گیرند، به همین خاطر بود که به حرف عمو هنری خندید.
خنده عمو هنری ناگهان خاموش شد و مثل ابی که از گلو پایین برود تمام شد. "خوب، حالا اشلی به توصیه من و به دلائل معقول با خواهر و عمه اش زندگی می کند، و این به نظر تو مناسب نیست."
"نه آقا، اصلا مناسب نیست. حالش وحشتناکه و آنها باعث می شوند بدتر شود. مثل مرده متحرک شده. من باهاش حرف زدم. سعی کردم وادارش کنم تا کمی به خودش بیاد و متوجه دلسوزی های بی موردی که براش می کنند،،بشود. ولی نمی دانم چقدر موثر بوده البته ممکن است متوجه شده باشد که من چه گفتم ولی تا وقتی توی آن خانه زندگی می کنه کاری ازش برنمیاد و اقدامی نمی کنه."
برافروختگی اسکارلت هنری را ناراحت می کرد. احساسات را دوست نداشت، به خصوص در زن ها. "اگه گریه رو شروح کنی، پرتت می کنم بیرون."
"من تصمیم ندارم گریه کنم. دیوانه شده ام. باید یه کاری بکنم، تو هم که کمکی نمی کنی."
هنری هامیلتون به صندلیش تکیه داد. انگشتانش را در هم فرو برد و دستهایش را روی شکمش گذاشت. حالتش مثل وکیلی بود که موارد حقوقی را به موکلش گوشزد می کند.
"در حال حاضر تو آخرین کسی هستی که می توانی به اشلی کمک کنی، اسکارلت. گفتم که می خواهم واقعیت های سختی رو برایت بگم. این هم یکی از آنهاست. درست یا غلط و من اصلا اهمیت نمی دم. حرف هایی پشت سر تو و اشلی می زدن. میس ملی در مقابل همه این حرف ها می ایستاد و خیلی از مردم از اون طرفداری می کردن. اگه به تو روی خوش نشان می دادند. به خاطر ملانی بود، نه به خاطر ا ینکه واقعا تو را دوست داشتند. ایندیا بدترین حرفها را می زد و چند نفر را هم دور خودش جمع کرده بود. البته موقعیت خوشایندی نبود ولی مردم خودشان را با هر موقعیتی وفق می دهند. همیشه همین طور بوده. اوضاع همین طور ادامه دارد. حتی بعد از مرگ ملانی. مردم تغییر را دوست ندارند، به سختی نظرشان را عوض می کنند. تو هم نمی توانی کاملا به حرف مردم بی توجه باشی. نه نمی توانی مگر مجبور بودی خودت را در مراسم تدفین ملانی به نمایش بگذاری. دستت را دور شوهر ملانی حلقه کردی و او را از گور همسرش دور کردی. از گور زنی که در نظر مردم تقریبا یک مقدسه بود."
دستش را بلند کرد تا او را ساکت کند. "میدانم چه می خواهی بگویی اسکارلت، خودت را زیاد اذیت نکن." دوباره انگشتانش را در هم فرو برد. "اشلی نزدیک بود خودش را در گور بیاندازد، شاید گردنش می شکست. من انجا بودم، دیدم. ولی مطلب این نیست. دختر سفت و سختی مثل تو هنوز چیزی از این دنیا نمی داند."
"اگه اشلی خودش را داخل گور می انداخت و روی تابوت می افتاد، مردم تحت تاثیر قرار می گرفتند و می گفتند چه سوزناک و اگر او خودش را می کشت همه متاثر می شدند. ولی برای غم و غصه هم قوانینی هست. جامعه به قانون احتیاج دارد اسکارلت، برای اینکه خودش را نگه دارد. و تو قوانین را شکستی. در ملا عام نمایشی به پا کردی که مراسم تدفین را به هم ریخت. مراسمی رو به هم زدی که برای خودش قوانینی دارد. مراسم تدفین یک مقدسه را بر هم زدی. "
"الان حتی یکی از خانم های این شهر را هم نمی توانی پیدا کنی که درکنار ایندیا نباشد. معنی اش این است که همه زن ها در مقابل تو ایستاده اند. حتی یک دوست هم برای خودت نداری اسکارلت و الان هر کاری برای اشلی بکنی ثابت کرده ای که او هم مثل تو یک مطرود و بی کسه."
"زن ها همه با تو مخالفند. خدا کمکت کنه اسکارلت، چون من نمی توانم. وقتی خانم های مسیحی در مقابلت می ایستند، نباید امید بخشش مسیحیان را داشته باشی. بخشش در انها وجود ندارد. به خصوص برای مردهای خودشان احساس خطر می کنند. انها مالک جسم و روح مردهایشان هستند به همین دلیل است که من همیشه فاصله ی خودم را با موجوداتی که به غلط اسم جنس لطیف روی شان گذاشته اند، حفظ می کنم."
"من برایت خوشبختی ارزو می کنم اسکارلت. می دانی که همیشه به تو علاقه داشتم. تنها کاری که از دست من بر می اید این است که برای تو ارزوی موفقیت بکنم. اوضاع خودت را خیلی اشفته کرده ای و من نمی دانم چطور می خواهی به ان سرو سامان بدهی."
"اشلی را به حال خودش بگذار. یکی از همین زن های وراج بالاخره یه روزی می یاد و او را خودش می برد و ازش نگهداری می کند. خانه ی پیتی پات را هم به همین حالی که هست بگذار باشد. به خصوص نصفه ی خودت را. مثل همیشه هزینه ی نگهداری ان را برای من بفرست. با این کار به قولی که به ملانی دادی، وفادار می مانی."
"بیا تا دم کالسکه باهات میام."
اسکارلت بازو در بازوی او انداخت و با سنگینی خاصی با او همراه شد. اما درونش متلاطم بود. تقریبا می دانست که عمو هنری کمکی نخواهد کرد. باید راهی برای انچه که عمو هنری گفته بود، پیدا می کرد. اگر پولش در خطر بود، اگر وحشت مالی همه جا را فرا می گرفت پس باید کاری کرد.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
صفحه  صفحه 2 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Scarlett | اسکارلت جلد اول (ادامه داستان بر باد رفته)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA