انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین »

Scarlett | اسکارلت جلد اول (ادامه داستان بر باد رفته)


مرد

 

قسمت۶

"هراس"، عمو هنری این طور گفته بود. بحرانی که از وال استریت نیویورک شروع شده بود در سراسر امریکا در حال پیشرفت بود. اسکارلت می ترسید پولی را که به دست آورده و ذخیره کرده بود از دست بدهد. وقتی از دفتر وکیل پیر خارج شد فورا به بانک رفت. به دفتر مدیر بانک که وارد شد لرزشی درونش را فرا گرفت.
رییس بانک گفت: من نگرانی شما رو درک می کنم، خانم باتلر، ولی اسکارلت می دید که نگرانی اش را درک نکرده. رییس به او اطمینان داد که بانک کاملا قابل اعتماد است به خصوص با مدیریت او. هرچه بیشتر صحبت می کرد و بیشتر به او اطمینان می داد، اسکارلت کمتر باور می کرد.
اما رییس بانک ندانسته ترس خود را ا آشکار کرد. "به هر صورت ما دیگر سود گذشته را به سهامداران نمی پردازیم. میزان سود، کمی افزایش پیدا کرده." از گوشه چشم نگاهی به اسکارلت کرد. "خود من هم تا امروز صبح نمی دانستم." این جمله را با عصبانیت ادا کرد: می خواهم بدانم چطور شد شوهر شما یک ماه پیش تصمیم گرفت سهام این بانک را بخرد.
ناگهان نگرانی اسکارلت بر طرف شد. حس کرد از روی صندلی به پرواز در آمده. اگر رت سهام بانک را خریده بود معلوم بود که این مطمئن ترین بانک در تمام آمریکاست. او همیشه ثروتش را وقتی به دست می آورد که دنیا از هم می پاشید.
اسکارلت نمی دانست که رت اطلاعات خود را درباره وضع بانک از کجا به دست آورده و اهمیت هم نمی داد. برای او کافی بود که بداند رت به بانک اطمینان دارد. گفت: او این گوی بلوری خوشگل را دارد. بعد چنان عشوه گرانه خندید که رییس بانک عصبانی شد. کمی خود را مست حس می کرد. ولی انقدر هوش و حواسش به جا بود که فورا تصمیم بگیرد و تمام نقدینگی خود را به طلا تبدیل کند. هنوز کاغذهای بی ارزش سهام کنفدراسیون جنوب را که پدرش به آن اطمینان داشت از یاد نبرده بود. روی هم رفته او اصلا به کاغذ اعتماد نداشت .
به محض اینکه بانک را ترک کرد، مدتی روی پله ها ایستاد تا از آفتاب گرم پاییز لذت ببرد و فعالیت های تجاری آن ناحیه را ببیند.
به این مردم نگاه کن که در تقلا هستند، مشغول کار و فعالیتند تا پول در بیاورند. نشانه ای از ترس در صورتشان نیست. این عمو هنری هم دیگر پیر و دیوانه شده. اینجا نشانه ای از هراس دیده نمی شود.
توقف بعدی اش در فروشگاه بود. بازار بزرگ کندی. تابلوی بزرگش در وسط ساختمان آویزان بود. این فروشگاه از شوهرش فرانک کندی که مدت کوتاهی با او زیست به ارث رسیده بود.
فروشگاه و الا، ارثیه فرانک کندی بودند برای جبران ناامیدی و بی محبتی اش به الا، فروشگاه را دوست داشت. پنجره خیلی تمیز بود و در ویترین ها انبوه کالا ها دیده می شد. همه چیز در آن یافت می شد. از تبر گرفته تا سوزن خیاطی.
اسکارلت معتقد بود که در فروشگاهش باید همه چیز باشد. ولی مجبور شده بود چلوارها را از پشت ویترین بر دارد، زیرا آفتاب زدگی پیدا می کردند و به ناچار باید با قیمت کمتری به مشتریان عرضه می شد. اسکارلت ناگهان در میان در ظاهر شد، آماده بود تا پوست ویلی کرشاو، مسئول حسابداری را بکند.
ولی بعد از بررسی دفاتر بهانه ای این کار پیدا نکرد. چلوارهایی که تازه با کشتی حمل شده بود تماما به علت رطوبت پوسیده بودند و تقریبا به درد نمی خوردند. کارخانه بافنده قبول کرده بود دو سوم از قیمت آن را بپردازد. کرشاو بدون اینکه چیزی بگوید سفارشات تازه را انبار کرده بود و صندوق های آهنی مربع شکل را در اتاق پشت فروشگاه گذاشته بود، سکه ها و اسکناس های فروش روزانه را به طور مرتب بسته بندی کرده بود. با دستپاچگی گفت: من حقوق کارمندان را پرداخت کردم. امیدوارم کار بدی نکرده باشم. حساب هایش را در پرداخت های روز شنبه نوشتم. بچه ها می گفتند اگه حقوقشان را هفتگی نگیرند نمی توانند زندگی کنند. حقوق خودم را هنوز بر نداشتم، نمی دانستم شما چه تصمیمی می گیرید، اگر نظری درباره پرداخت حقوق ها دارید بفرمائید، خوشحال می شوم.
" البته ویلی، ولی الآن می خواهم موجودی را با دفاتر مطابقت کنم. باشد برای بعد." کرشاو خیلی بهتر از آنچه که او انتظار داشت عمل کرده بود. اما به آن معنی نبود که اسکارلت به او اجازه داده بود هر کاری دلش می خواست بکند.
موجودی تا سنت آخر با دفاتر می خواند. اسکارلت دوازده دلار و هفتاد و پنچ سنت حقوق سه هفته او را پرداخت. وقتی می خواست حقوی این هفته اش را بدهد تصمیم داشت یک دلار به آن اضافه کند. در غیبت او لیاقت چشمگیری در اداره امور از خود نشان داده بود.
از طرف دیگر در فکر بود که وظایف او را بیشتر کند. به طور خصوصی به او گفت: ویلی، می خو اهم در بانک یک حساب اعتباری باز کنی.
چشمان باد کرده کرشاو بیشتر باد کرد، از وقتی اسکارلت صاحب فروشگاه شده بود و مدیریت آن را بر عهده گرفته بود هرگز در بانک حساب اعتباری نداشت. وقتی اسکارلت او را قسم داد که در این مورد به احدی حرفی نزند دستش را روی قلبش گذاشت و سوگند خورد. می خواست به سوگندش وفادار بماند. فکر می کرد اگر به کسی می گفت، خانم باتلر بالاخره روزی می فهمید. مطمئن بودکه اسکارلت پشت سرش هم چشم دارد و فکر ادم ها را می خواند.
وقتی فروشگاه را ترک کرد برای خوردن غذا به خانه رفت. بعد از اینکه دست و صورتش را شست به ورق زدن انبوه روزنامه ها پرداخت. یکی از چیزهایی که انتظار داشت در روزنامه ها ببیند، آگهی فوت ملانی بود. آگهی کوچکی شامل نام، محل تولد و تاریخ مرگش. نام یک زن ممکن بود فقط سه بار در اخبار بیاید: تولد، ازدواج و مرگ. بدون هیچ توضیحی. اسکارلت خودش یادداشتی نوشته بود. انچه را که به نظرش لازم بود، ذکر کرده بود. درباره ی اینکه چقدر غمگین است که ملانی در جوانی از دنیا رفته و خانواده اش و دوستانش چقدر دلشان برای او تنگ می شود. اسکارلت خشمگین بود. فکر می کرد ایندیا جلوی چاپ یادداشت او را در روزنامه گرفته است.اگر خانه اشلی در دست شخص دیگری غیر از ایندیا بود زندگی چقدر برایش راحت تر می شد.
شماره ی بعدی را که ورق زد، ترسید. شماره ی بعدی و بعدی. صفحات را به سرعت ورق می زد. وقتی مستخدم او را برای صرف غذا خبر کرد گفت: روزنامه ها را بگذار باشد. وقتی سر میز غذا حاضر شد سوپ مرغ در بشقاب یخ کرده و ماسیده بود، تکه ای از گوشت سینه در ان مشاهده می شد اما اسکارلت اهمیتی نداد. اشفته تر از ان بود که چیزی بخورد.
عمو هنری راست می گفت. همه جا را هراس گرفته بود و همین طور پیش می رفت. دنیای تجارت در ناامیدی و آشفتگی گرفتار بود حتی داشت فرو می ریخت. ده روز پیش، بعد از روزی که خبرنگاران ان را "جمعه سیاه" خواندند، بازار بورس نیویورک بسته شده بود. قیمت سهام به سختی سقوط کرد. همه فروشنده بودند و خریدار وجود نداشت. در شهرهای بزرگ امریکا بانک ها تعطیل می شدند. تقریبا هر روز هم یک کارخانه، هزاران کارگر بیکار بودند و بی پول.
اسکارلت با خود گفت: عمو هنری معتقد است این هراس با اتلانتا کاری ندارد ولی شاید مجبور می شد خودش را راضی کند و صندوقچه ی طلاهایش را از بانک بگیرد. اگر رت سهام بانک را نخریده بود حتما این کار را می کرد.
به کاری که امروز بعد از ظهر می خواست انجام دهد فکر می کرد. مشتاقانه آرزو می کرد کاش چنین فکری هرگز به خاطرش خطور نکرده بود، بالاخره می باید انجام می شد. حتی اگر کشور در هراس به سر می برد و یا به مصیبت بزرگ تری فرو می افتاد.
شاید یک گیلاس کوچک براندی معده اش را که مثل مشک کره گیری در تلاطم بود ارام می کرد. بطری براندی همان جا دم دستش بود و اعصاب او را که می خواست تقریبا از زیر پوستش بیرون بزند تسکین می داد... نه. دهانش بوی مشروب می گرفت، حتی اگر بلافاصله نعناع یا جعفری می جوید. نفس عمیقی کشید و از جای برخاست.
به مستخدم که جواب زنگ را داده بود گفت: به اصطبل برو و به الیاس بگو کالسکه را حاضر کند، می خوام برم بیرون.
در مقابل منزل عمه پیتی پات منتظر ایستاد، اما کسی جواب زنگ را نداد. مطمئن بود که حرکت پرده را از پنجره دیده است. گویا یکی از پشت پنجره او را دیده بود. دوباره زنگ زد. صدای زنگ که در سرسرا قرار داشت از بیرون هم شنیده می شد، مثل اینکه
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
کسی در راهرو حرکت می کرد. اسکارلت دوباره زنگ زد. به جز طنین زنگ صدای دیگری به گوش نمی رسید. مدتی منتظر شد. درشکه ای از خیابان گذشت.
اگر کسی مرا در اینجا منتظر ببینه، چقدر شرمنده می شوم. احساس می کرد گونه هایش داغ شده. عمو هنری راست می گفت. کسی او را نمی پذیرفت. هرچه درباره زندگی خود از مردم شنیده بود، آن قدر ننگ آور بود که هیچ کسی حاضر نمی شد در خانه خود را به روی او باز کند، اما هرگز فکر نمی کرد کسی واقعا این کار را بکند.
او اسکارلت اوهارا بود، دختر الن روبیلارد، از خانواده روبیلارد اهل ساواتا. نمی باید چنین رفتاری با او می شد.
چه حیرت آزاردهنده ای، من برای یک کار خوب به اینجا آمده ام. چشمانش داغ شد، علامت گریستن بود. بعد همان طور که بارها اتفاق افتاده بود شلاق خشم و طغیان بر او فرود آمد. لعنتی، نیمی از این خانه به او تعلق داشت! چطور جرات می کردند در را به رویش ببندند.
با مشت به در کوبید و دستگیره را پیچاند. در کاملا قفل بود. "می دونم انجایی ایندیا ویلکز." اسکارلت دهانش را جلوی سوراخ کلید گرفت و این جمله را ادا کرد. آنجا! امیدوارم صدای مرا شنیده باشد و کر شود.
"آمدم با تو صحبت کنم، ایندیا. از اینجا نمی روم تا وقتی حرف هایم را نزنم. همین جا روی پله ها جلوی در می نشینم تا اشلی با کلید به خونه برگردد. حالا خودت می دونی."
اسکارلت برگشت و دامن لباسش را جمع کرد. هنوز یک قدم بر نداشته بود صدای قفل را شنید و بعد در روی پاشنه چرخید.
ایندیا با صدای کوفته ای آهسته گفت: تو را به خدا بیا تو اسکارلت، آبروی ما را جلوی همسایه ها بردی.
اسکارلت سرش را برگرداند و گفت: شاید بهتر باشد تو بیایی اینجا و پهلوی من روی پله ها بشینی. شاید یک گدای کور به عوض جا و مکانی که به اش بدهی حاضر بشود تو را بگیرد.
به محض اینکه این حرف را زد پشیمان شد. بهتر بود زبانش را نگه می داشت. نیامده بود با ایندیا بجنگد. اما خواهر اشلی همیشه مثل میخ روی زین بود و حالا با قفل کردن در به او اهانت می کرد. اسکارلت به سرعت چرخید و عجله کرد تا از بسته شدن در جلوگیری کند.
با دندان های به هم فشرده گفت: معذرت می خواهم. و با چشمان خشمناک ایندیا را نگاه کرد. عاقبت ایندیا عقب نشست.
رت چقدر خوشحال خواهد شد! در آن روزهای خوبی که با هم تازه ازدواج کرده بودند برای او همیشه از پیروزی هایش در تجارت و محافل کوچک شهر آتلانتا تعریف می کرد. رت با صدایی بلند و طولانی می خندید و او را منبع پایان ناپذیر شادی می خواند. شاید اگر برایش تعریف می کرد که ایندیا چطور مثل اژدها نفس می کشید و بالاخره مجبور شد، تسلیم شود. رت دوباره می خندید.
"اینجا چه می خواهی؟" صدای ایندیا اگرچه مثل یخ، سرد بود ولی نشانه هایی از خشم در آن دیده می شد. اسکارلت با حالتی ظریف گفت: واقعا نظر لطفته ایندیا که مرا به یک فنجان چای دعوت می کنی، ولی من تازه ناهار خوردم و چیزی میل ندارم. در واقع گرسنه بود. رغبت جنگ هراسش را از میان برده بود. امیدوار بود شکمش صدا نکند، مثل یک چاه خشک شده بود.
ایندیا به طرف سرسرا رفت. گفت: عمه پیتی استراحت کرده. اسکارلت می خواست جواب بدهد ولی زبانش را نگه داشت، می خواست بگوید بخار بیشتر از عمه پیتی سر و صدا دارد، ولی نگفت. از عمه پیتی ناراحت نبود. به علاوه بهتر بود زودتر برود سر اصل مطلب. می خواست قبل از آمدن اشلی خانه را ترک کند.
" نمی دانم اطلاع داری یا نه ایندیا، ملی در لحظات آخر از من خواست که مواظب اشلی و بو باشم." بدن ایندیا تکان خورد مثل این بود که تیر خورده است. خواست حرفی بزند.
اسکارلت اخطار کرد: ساکت شو، حتی یه کلمه هم نگو. برای اینکه تو چیزی در مورد آخرین حرف های ملی نمی دانی.
"تو نام اشلی را ننگین کردی همان طور که خودت را بد نام کردی. اجازه نمی دهم دور و بر اون بپلکی و برای همه ما بدبختی به بار بیاوری."
" ایندیا ویلکز ماندن در این خانه حتی یک دقیقه بیشتر از آنچه که مجبورم، آخرین کاری است که دلم می خواهد بکنم. فقط آمدم بگم ترتیبی دادم که شما از فروشگاه من هرچه می خواهید ببرید. "
"خانواده ویلکز صدقه قبول نمی کنند."
"ای احمق، این صدقه نیست. دارم به قولی که به ملانی دادم عمل می کنم. تو این چیزها را نمی فهمی، بو در سنی است که زود قد می کشد و بزرگ می شود، لباس و کفش نو می خواهد. تو حتی نمی دانی که قیمت کفش و لباس چند است. نکند می خواهی وقتی اشلی گرفتار مشکلات بزرگی است و قلبش شکسته، از این چیزهای کوچک هم رنج ببرد؟ شاید هم می خواهی بچه ها در مدرسه به بو بخندند؟
من می دانم عمه پیتی چقدر درآمد دارد، یک وقت اینجا زندگی می کردم، یادت میاد؟ درآمدش فقط برای نگهداری عمو پیتر و گاریش بس است و یه لقمه نان بخور و نمیر. چند سکه ای هم برای انفیه خودش می ماند. تازه یک چیز کوچولویی هم به نام "هراس" هست. نصف تجارت مملکت نابود شده و احتمالا درآمد اشلی هم خیلی کم می شود.
اگر من غرورم را کنار می گذارم و مثل دیوانه ها مشت به در خانه شما می کوبم، تو هم باید غرورت را قورت بدی و هرچه که من به ات می دهم قبول کنی. به خاطر تو نباید همه چیز خراب بشود. اگر تنها به خاطر تو بود بدون اینکه نگاهی به ات بیاندازم می گذاشتم گرسنگی بکشی. دارم راجع به بو، اشلی و ملانی حرف می زنم. دارم هر چی او از من خواسته انجام میدم.
به من گفت به اشلی کمک کن ولی نگذار بفهمد و من نمی توانم کاری بکنم که نفهمد مگر اینکه تو کمک کنی
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

"من از کجا بدانم ملانی این حرف ها را به تو زده؟"
" چون من دارم به ات می گم و حرف من مثل طلاست. مهم نیست که تو راجع به من چه فکر می کنی، نمی توانی حتی یه نفر را پیدا کنی که بگه من به حرفم پشت کردم و زیر قولم زدم"
ایندیا به فکر فرو رفت و اسکارلت فهمیدکه پیروز شده است. "مجبور نیستی خودت به فروشگاه بیایی، هرچه می خواهی روی کاغذ بنویس و بده یکی بیاره."
ایندیا نفس عمیقی کشید. "فقط به خاطر لباس مدرسه بو." از لحنش لجاجت و بی میلی استنباط می شد."
لبخند خفیفی که روی صورت اسکارلت نشسته بود محو شد. یک بار دیگر ایندیا میدید که مفت خوری چه لذتی دارد. هالا صورتی بلند بالا و چند برابر احتیاج به فروشگاه می فرستاد. اسکارلت مطمئن بود که او چنین کاری خواهدکرد. "خداهافظ ایندیا، اقای کرشاو رئیس حسابداری فروشگاه تنها کسی است که موضوع را می داند. پایین کاغذ اسم او را بنویس خودش ترتیب همه کار ها را می دهد."
وقتی در کالسکه نشست معده اش غرغر بلندی کرد. لبخندی صورتش را پوشاند. خدا را شکر که به خیر گذشت.
وقتی ،به خانه رسید به اشپز دستور داد غذا را دوباره گرم کند و بیاورد. در هالی که منتظر بود او را سر میز غذا بخوانند بار دیگر نگاهی به روزنامه ها انداخت. عمدا توجهی به ماجرا های "هراس انگیز" تجارتی نمی کرد. مطالب دیگر هم بود که قبلا نمی خواند ولی هالا به انها علاقه نشان می داد" شایعات و اخبار چارلزتون. شاید رت یا مادرش یا خواهر و برادرش هم می خواندند."
شایعات مهمی از چارلزتون در رورنامه ها وجود نداشت او هم منتظر چیز به خصوصی نبود. اگر در چارلزتون اتفاق مهمی افتاده بود دفعه دیگر که رت به خانه می امد حتما برایش تعریف می کرد. توجه همشهری های او و محلی که به دنیا امده می توانست برای رت دلیلی باشد که اسکارلت او را دوست دارد. چه اهمیت داشت که باور کند یا نه. همیشه از خودش با تعجب می پرسید: این بستن دهن مردم هر چند وقت یکبار تکرار می شود؟
ان شب نتوانست بخوابد. هر وقت که چشمانش را می بست در بزرگ خانه عمه پیتی را در نظر می اورد که به رویش بسته و قفل شده بود، با خودش می گفت، این کار ایندیا بود. احتمالا عمو هنری اشتباه کرد که گفت هر دری در اتلانتا به روی من بسته است.
ولی فکر نمی کرد نظر عمو هنری درباره "هراس" اشتباه باشد. بعد از اینکه روزنامه ها را خواند دانست اوضاع از انچه عمو هنری گفته وخیم تر است.
بی خوابی برایش عجیب بود. یادش امد که قبلا با یکی دو گیلاس براندی ارام می گرفت و به خواب فرو می رفت. به ارامی از پله ها پایین خزید و به اتاق ناهارخوری امد. بطری چند وجهی براندی از نور چراغی که در دست داشت انعکاس های رنگین به وجود می اورد.
صبح روز بعد دیرتر از حد معمول بیدار شد، نه به خاطر براندی، بل به این دلیل که با کمک ان هم تا نزدیک سحر نتوانست بود بخوابد. قادر نبود نگرانی خود را از حرف های عمو هنری فراموش کند.
در راه خود به فروشگاه سری به نانوایی خانم مری ودر زد. فروشنده پشت پیشخوان ایستاده بود و وقتی که اسکارلت شروع به صحبت کرد، گوش سنگین خود را پیش اورد.
چنان با من رفتار می کند مثل اینکه اصلا وجود ندارم، با ترس به حرکات او نگاه می کرد
از پیاده روی جلوی مغازه گذشت و به طرف کالسکه رفت. خانم السینک را دید که به همراه دخترش به او نزدیک می شوند. اسکارلت توقف کرد، اماده بود که به انها لبخند بزند و سلام بگوید. السینگ ها وقتی او را دیدند لحظه ای بی حرکت ایستادن و بدون اینکه کلمه ای بگویند برگشتند و دور شدند.
اسکارلت گویی برای چند لحظه فلج شده بود. انگاه با سرعت به کالسکه سوار شد و خودش را در گوشه تاریک ان پنهان کرد. برای مدتی کو تاه چنان ترسیده بود که فکر می کرد الان روی کف کالسکه غش خواهد کرد.
الیاس کالسکه را مقابار فروشگاه نگه داشت ولی اسکارلت پیاده نشد. الیاس را با پاکت محتوی حقوق کرشاو به مغازه فرستاد. اگر از کالسکه خارج می شد ممکن بود کسی او را بشناسد و سرش را گوش تا گوش ببرد. حتی فکرش هم برایش غیرقابل تحمل بود.
ایندیا ویلکز باید پشت این ماجرا باشد. حتی بعد از اینکه سخاوت از خودم نشان دادم! نمی توانم بگذارم که سخاوت مرا بدزدد و فرار کند. هیچ کس نمی تواند چنین رفتاری با من بکند و بگریزد.
وقتی الیاس برگشت، اسکارلت دستور داد: برو به الوار فروشی. می خواست به اشلی بگوید. می باید پادزهری برای زهر ایندیا پیدا می کرد. اشلی تحمل این چیزها را نداشت و حتما جلوی ایندیا و دوستانش را می گرفت.
وقتی به الوارفروشی رسید قلبش فرو ریخت. همه جا پر از الوار بود. چوب های کاج با صمغ طلایی و شیرین در افتاب پاییز می درخشید. حتی یک مشتری هم دیده نمی شد. حتی یک گاوی هم که در حال بارگیری باشد وجود نداشت. خریداری وجود نداشت.
اسکارلت می خواست گریه کند. عمو هنری گفته بود که چنین حادثه ای اتفاق می افتد ولی هرگز فکر نمی کرد که اوضاع الوارفروشی تا این حد بد باشد. چطور مردم این الوارهای خوب و تمیز را نمی خواستند؟ رایحه چوب های تازه بریده شده کاج درمشامش بهترین منظر جهان بود. نفس عمیقی کشید و عطر دل انگیز کاج را فرو داد. اه، چطور شد که این الوارفروشی را از دست داد؟ انجا قبلابه او تعلق داشت و ان را به اصرار رت به اشلی فروخت، حالا نمی دانست که رت چطور او را به این کار راضی کرد؟ اگر هنوز مالک اینجا بود، چنین اتفاقی هرگز نمی افتاد. هر طور که بود این الوار ها را بالاخره به یکی می فروخت. "هراس" به مرزهای ذهن او رسید و اسکارلت دورش کرد. هر چه انجا دیده می شد حال رقت انگیزی داشت ولی تصمیم نداشت
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
اشلی را سرزنش کند و هیاهو راه بیاندازد. می خواست کمکش کند.
با خوشحالی گفت: اینجا چه خوب شده. چوب بری باید شب و روز کار کرده باشد، چه چوب های قشنگی، اشلی.
اشلی سرش را از دفتر حساب برداشت و از پشت میز به اسکارلت نگاه کرد. اسکارلت می دانست که تمام بدبختی های دنیا بر سر اشلی خراب شده. از وقتی که در خانه عمه پیتی با او سخن گفت تغییری نکرده بود. اشلی ایستاده سعی کرد لبخند بزند. ادب همیشگی او بیشتر از خستگی اش بود اما ناامیدی اش از هر دو قوی تر. نمی توانم حتی یک کلمه درباره ایندیا بگویم، یا درباره تجارت. مثل اینکه تمام نیروی خود را به کار گرفته بود تا تنها یک بار دیگر نفس بکشد. چیزی نبود که بندبند بدنش را به هم مربوط سازد، مگر لباسش.
"اسکارلت، عزیزم، لطف کردی سری به من زدی، چرا نمی نشینی؟"
لطف کردی؟ واقعا این طور است؟ خدای من،صدای اشلی طنین به خصوصی دارد، مثل این است که خودش هم نمی داند چه می گوید. اصلا حال خودش را نمی فهمد. بله همین طور است. چرا باید اهمیت بدهد که من بدون اینکه کسی را همراه داشته باشم انچه را از ابرویم مانده کف دست گرفته ام و پیش او امده ام؟ هر دیوانه ای می فهمدکه او دیگر حتی به خودش هم اهمیت نمی دهد، پس چرا باید فکر ابروی مرا بکند؟
نمی توانم بنشنم و ان طور که او می خواهد مودبانه و با لطف حرف بزنم. اصلا حالش را ندارم، ولی مجبورم.
"متشکرم اشلی." اسکارلت روی صندلی نشست، اشلی او را در نشستن کمک کرد. تصمیم داشت پانزده دقیقه انجا بنشیند و درباره وضع هوا صحبت کند و داستان هایی از گذشته، از خاطراتش در تارا نقل کند. نمی توانست درباره مرگ مامی که او را بیشتر غمگین می کرد چیزی بگوید. شاید از بازگشت تونی با خانه می گفت، این فرق می کرد، خبر خوبی بود. اسکارلت اغاز کرد.
"رفته بودم به تارا"
"چرا نذاشتی اسکارلت؟" صدایش بی حالت و یکنواخت بود، حتی از سوال هم خالی بود. اسکارلت نمی دانست چه بگوید.
اشلی دوباره پرسید: چرا نذاشتی اسکارلت؟ ولی این بار حسی در صدایش بود، خشم و دردی عمیق.
"می خواستم خودم را توی گور بیاندازم. هر گوری که می شد. نه تنها گور ملانی. این تنها چیزیه که من استحقاقش را دارم... حرف های گذشته را دیگر تکرار نکن، اسکارلت. مردمی که اتفاقا نیت بدی هم ندارند صد دفعه تا حالا این حرف ها را زده اند و من هم کمی اسوده شدم. من این حرف های پیش پا افتاده و همیشگی را نمی خواهم از تو انتظار حرف های بهتری دارم. خوشحال می شوم اگه برایم بگویی که چه فکر می کنی، خوشحال می شوم اگر
بگویی که دارم الوار فروش را خراب می کنم. چیزی که تو براش خیلی زحمت کشدی و در واقع تمام قلبت را در ان، سرمایه گذاری کردی. من یک بازنده بدبختم، اسکارلت. تو هم این را خوب می دانی. همه می دانند چرا باید همه ما وانمود کنیم که این طور نیست؟ مرا سرزنش کن. چرا نمی کنی؟ احتمالا بدتر از حرف هایی که من به خودم زدم نمی توانی پیدا کنی. تو می توانی احساسات منو ازار بدی، خدایا چقدر از این عبارت بدم میاد! مگر احساساتی برای ازار کردن هم مانده؟ مگر دیگر می توانم چیزی را احساس کنم؟"
اشلی سرش را ،با حرکات سگینی تکان داد. به حیوان زخمی در حال مرگ می ماند که با تیر شکارچیان به خاک افتاده باشد. بغضی اشک الود را از پیچ گلویش راند. "مرا ببخش اسکارلت از تو خواهش می کنم، مرا ببخش. من حق ندارم تو را با مشکلات خودم ناراحت کنم. از این کار خودم خجالت می کشم و می خواهم خجالت دیگری را هم به ان اضافه کنم. لطف کن عزیزم، و از اینجا برو از تو متشکرم اگر همین حالا بروی."
اسکارلت بدون اینکه حتی یک کلمه بگوید او را ترک کرد. و مدتی بعد وقتی پشت میزش نشست، انچه که گذشته بود دوباره پیش رویش زنده شد. حالا قولی که به ملانی داده بود سخت تر و مشکل تر می نمود. لباس و وسائل خانه دیگر کافی نبود.
اشلی حتی قدمی برای کمک به خودش بر نمی داشت. اسکارلت می خواست اقدامی بکند که او در کارش موفق شود برایش مهم نبود که اشلی همکاری می کند یا نمی کند. به ملانی قول داده بود.
به علاوه نمی توانست ببیند تشکیلاتی که خودش ساخته بود دارد از میان میرود. انچه را که داشت روی کاغذ اورد
فروشگاه، ساختمان و معامله. سود خالصش از فروشگاه ماهانه یک صد دلار بود ولی احتمالا وقتی وحشت به اتلانتا می رسید و مردم قدرت خرید را از دست میدادند سود او هم کمتر میشد. فهرستی از کالاهای ارزان تر نوشت و لوازم زینتی را مثل روبان های پهن مخملی، حذف کرد.
مشروب فروشی و رستورانی که در کنار انبارهای راه اهن داشت اجاره داده بود، مردی که ان را اجاره کرده بود زمین و ساختمان را در اختیار داشت و ماهانه سی دلار می پرداخت. مردم وقتی در گرفتاری به سر می برند. بیشتر از اوقات دیگر مشروب می خورند. باید اجاره را بالا می برد. و چند دلار بیشتر در ماه برای نجات اشلی کافی نبود. اسکارلت به پول درست و حسابی نیاز داشت.
طلا در صندوق بانک، پول درست و حسابی داشت. بیشتر از بیست و پنج هزار دلار یک پول درست و حسابی. در نظر خیلی از مردم او زن ثروتمندی بود ولی خودش چنین عقیده ای نداشت. هنوز احساس امنیت نمی کرد. با خود فکر کرد که می تواند تشکیلات اشلی را بخرد و دوباره مالک ان شود. با امکاناتی که در اختیارش بود برای چند لحظه ذهنش به جنبش در امد. بعد اهی کشید.
با همه اینها فکر نمی کرد که مشکلی حل شود. اشلی دیوانه ای بود که فقط می خواست درامدش را از معامله درست و بی شیله پیله به دست اورد و این تقریبا غیر ممکن بود. وقتی اسکارلت در کارهای تجاری اش موفقیت های متعدد به دست می اورد، اشلی خود را شکست خورده تر از همیشه می پنداشت. گذشته از این خودش هم خیلی مایل بود دوباره در الوارفروشی و کارخانه چوب بری دستی داشته باشد، می خواست به اشلی هم کمک کند.
اصلا باورم نمی شود که بازار الوار این طور راکد شده باشه. هراس چه باشد و چه نباشد، بالاخره مردم باید برای خودشان خانه ای، کارگاهی یا فروشگاهی بسازند، یا طویله ای برای اسب و گاو، هر چقدر هم کوچک باشد.
خود را در میان توده ای از روزنامه ها وکتاب ها غرق کرد. فکری به سرش زده بود. یک تکه زمین زراعتی هم از چارلز هامیلتون برایش مانده بود. کار کشاورزی برایش درامدی نداشت یکی دو گونی ذرت و یکی دو عدل پنبه به چه دردش می خورد؟ کشاورزی شراکتی، تلف کردن یک زمین خوب است مگر اینکه هزاران هکتار داشته باشی و کارگران خوبی هم در اختیارت باشند. ولی حالا اسکارلت چند صد جریب زمین داشت که درست درکنار اتلانتا واقع شده بود و به زودی جزء شهر می شد. اگر می توانست یک مقاطعه کار خوب پیدا کند،؛ به نظر می رسید انها همه تشنه کارند، صد یا شاید هم دویست خانه کوچک قشنگ می ساخت. با اوضاع بدی که داشت از راه می رسید، هرکس که درامدش کم می شد مجبور بود در هزینه های خود تجدید نظر کند و هر چه می تواند صرفه جویی کند. اولین چیزی که در معرض فروش قرار می گرفت، خانه ها بزرگ بود، انها که خانه های بزرگی داشتند مجبور می شدند بفروشند و محل کوچکتری برای زندگی تهیه کنند.
شاید پول ز یادی گیرم نیاید ولی ضرر هم نمی کنم، مقاطعه کاری هم که خانه های مرا می سازد الوارهایش را از اشلی می خرد و کار او هم رونق می گیرد. او هم پولی گیرش می اید، شاید نه یک گنج ولی درامد خوبی خواهد داشت و هرگز نخواهد فهمید که دست من در این کار بوده است. انچه احتیاج دارم مقاطعه کاری است که دهانش را بسته نگه دارد. زیاد هم ندزدد.
روز بعد اسکارلت نامه ای به کشاورزانی که زمین او را در اختیار داشتند و با شراکت هم می کاشتند نوشت تا هر چه زودتر دم و دستگاه خود را جمع کنند و زمین را تحویل دهند.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

قسمت۷

جو کولتون گفت: بله مادام. خانم باتلر، من واقعا تشنه کارم. مقاطعه کار مرد لاغر اندام کوتاه قدی بود که چهل و چند سال داشت. اما خیلی پیرتر به نظر می امد زیرا موهایش کاملا سفید شده بود و پوست صورتش از تابش افتاب به چرم شباهت داشت. ادم اخمو و ترشرویی بود در میان ابروانش که روی چشم های سیاهش سایه می افکند یک چین خوردگی بزرگ مشاهده می شد.
"من به کار احتیاج دارم ولی نه انقدر که برای شما کار کنم."
اسکارلت به او پشت کرد، می خواست برود. نمی خواست بایستد و به ناسزاهای این موجود بدبخت گوش کند. ولی به کولتون احتیاج داشت. او خوشنام ترین مقاطعه کار اتلانتا محسوب می شد! یادش امد که چقدر الوار در سالهای
بعد از جنگ به او فروخته است. احساس کرد که می خواهد پایش را بر زمین بکوبد. اینها همه تقصیر ملی بود. به خاطر او بود. اگر او نگفته بود که اشلی نباید چیزی بفهمد، هر مقاطعه کاری را که می خو است انتخاب می کرد و خودش مثل عقاب بر سر او فرود می امد و به کارش نظارت می کرد. چقدر دوست داشت که همین کار را بکند.
اما نمی توانست خودش را گیر بیاندازد و به هیچ کس به جز کولتون اعتماد کند. کولتون می باید کار را قبول می کرد. باید کاری می کرد که بپذیرد.
دست کوچک خود را روی بازوی کولتون گذاشت. به نظر می رسید که در ان دستکش کوچک دستی ظریف و زیبا پنهان شده. "اقای کولتون اگر شما بگوید نه، قلب من می شکند. من به یک متخصص خوب احتیاج دارم."
نگاهی از روی درماندگی به چشمان او انداخت. چقدر بد بود که قد کولتون بلندتر نبود نمی توانست به کسی که هم قد خودش بود درماندگی و بیچارگی خود را القاء کند. همین مردهای کوتاه قد خروس مانند بودند که می تواستند جلوی زن ها بایستند. "اگر شما سر من کلاه بذارید ان وقت چکارکنم؟"
بازوی کولتون سفت شد. "خانم باتلر. شما به من الوار های تر فروختید بعد گفتید خشک بوده، گوگردی بوده. من نمی توانم برای کسی کار کنم که یک بار سرم کلاه گذاشته."
"باید اشتباهی شده باشد اقای کولتون. من خودم هم ان وقت تازه کار بودم، هنوز چیزی نمی دانستم، تازه داشتم یاد می گرفتم. حتما ان روزها یادتان میاد یانکی ها همه جا درکمین ما بودند هر لحظه ما را تهدید می کردند، من هم مثل همه از مرگ می ترسیدم."
اشک در چشمانش جمع شد، لب های زیبایش که با رنگ روشنی ارایش شده بود می لرزید. "شوهرم، اقای کندی، وقتی یانکی ها به میتینگ کلان حمله کردند کشته شد."
اسکارلت هم قد کولتون بود. نگاه مستقیم کولتون اشفته بود. چشمانش که در برابر چشمان اسکارلت قرار داشت، چون مرمر، سخت می نمود. اسکارلت دستش را از بازوی او برداشت. چکار داشت می کرد؟ نمی خواست شکست بخورد. نه در این کار. او باید کار را قبول کند.
"من به عزیزترین دوستم وقتی آخرین لحظات زندگی اش را می گذراند، قولی دادم، اقای کولتون" اشک هایش داشت سرازیر میشد. "خانم ملانی ویلکز خواست که من کمک کنم، من هم حالا میخواهم شما کمک کنید." بعد تمام داستان نقل شد: چطور ملانی همیشه از اشلی مراقبت می کرد... ضعف اشلی در تجارت... سعی او برای پریدن در گور همسرش... الوارهایی که روی دستش مانده بود... لزوم مخفی ماندن مطلب.
کولتون با اشاره دست او را به سکوت دعوت کرد.
"بسیار خوب، بسیار خوب، خانم باتلر. به خاطر خانم ویلکز قبول می کنم."
اسکارلت دستش را روی دست کولتون گذاشت. "متشکرم." مثل این بود که به پیروزی دست پیدا کرده.
چند ساعت بعد به یاد اورد که قصد نداشته بهترین مصالح را برای خانه هایش مصرف کند، فقط قصدش خرید بهترین الوارهای موجود در اتلانتا بوده است. این خانه های کوچک فکسنی می رفت گه او را ثروتمند کند. گنجی بود، پولی بود که نه چندان سخت به دست می امد. قصد نداشت با کمک کردن به اشلی اعتباری به دست اورد. هنوز خیلی ها بودند که در خانه هایشان را به روی او می بستند.
نه خیلی ها. هنوز دوستان بسیاری دارم که خیلی بیشتر از ان پیرزن های امل سرگرم کننده هستند.
طرح هایی راکه کولتون برای مطالعه و تایید برایش فرستاده بود کنار گذاشت شاید وقتی جو کولتون حضورا توضیح می داد توجهش بیشتر جلب می شد؛ ولی چه تفاوت دارد که شکل خانه ها چطور باشد؟ یا پله ها کجا قرار گرفته باشد؟
دفتر یادداشت روزانه خود را که جلد مخملی زیبایی داشت از کشو بیرون اورد، و فهرستی تهیه کرد. می خواست مهمانی بدهد. یک مهمانی بزرگ با دسته ارکستر و یک رودخانه شامپانی و یک کوه از بهترین غذاهای گران قیمت. حالا که دوره ی عزاداری اش تمام شده بود دوستانش باید می فهمیدند که دیگر می توانند او را به مهمانی هایشان دعوت کنند.
فورا به یاد خانواده های قدیمی اتلانتا افتاد. انها معتقدند که من هنوز هم باید برای ملانی عزادار باشم، نه آنها را دعوت نمی کنم. به علاوه احتیاجی نیست دیگر نوار سیاه به کلاهم بگذارم. او خواهر من که نبود، خواهر شوهرم بود، و من مطمئن نیستم که انها بدانند من بعد از چارلز هامیلتون دو شوهر دیگر هم کرده ام.
شانه هایش پایین افتاد. برای چارلز هامیلتون عزاداری نکرده بود، حتی نوار سیاه هم نزده بود. این بار برای عزاداری خودش اعتبار قائل بود. نگرانی و فشاری سنگین در قلبش حس می کرد. "دوستی کامل" و "وفادار" را از دست داده بود و حس می کرد قبلا اهمیت او را تشخیص نداده است؛ بدون ملانی دنیا در نظرش سرد تر و تاریک تر می نمود و خیلی تنها. فقط دو روز بود که از تارا بازگشته بود ولی همین دو شب تنهایی کافی بود که ضربه های ترس را در قلبش احساس کند.
با ملانی درباره رفتن رت صحبت می کرد. ملانی تنها کسی بود که به او اطمینان داشت و درد دلش را پیش او می گفت. ملی هر چه او نیاز داشت می گفت. "البته که بر می گرده، عزیزم." می گفت: خیلی تو را دوست دارد. درست در لحظه مرگش گفته بود: با سروان باتلر مهربان باش، او تو را خیلی دوست دارد.
یاد ملانی حالش را بهتر کرد. این تنها یک امید نیست. اگر ملانی گفته که رت دوستم دارد حتما دارد. اسکارلت تیرگیهای ذهنش را دور انداخت و پشتش را راست کرد. مجبور نبود دیگر تنها بماند. و اصلا مهم نبود که خانواده های پیر و قدیمی اتلانتا دیگر با او حرف نزنند. دوستان فراوانی داشت. اه، این که فقط دو صفحه شده. ولی تازه به حرف ل رسیده بود.
دوستانی که اسکارلت تصمیم داشت دعوت کند از اعضای خانواده هایی بودند که بعد از جنگ در دولت ایالتی جورجیا مقامی داشته و زندگی پر تجملی برای خودشان درست کرده بودند. در سال 1871 که دولت جدیدی روی کار امد بسیاری از ساکنان اصلی جورجیا، اتلانتا را ترک کردند و بسیاری هم که اهل جورجیا نبودند ماندند تا از خانه بزرگ خود و از ثروت بیکران خویش که به هنگام حکومت فدراسیون جنوب اندوخته بودند لذت ببرند. انان وسوسه ای برای رفتن به خانه نداشتند، تبار انان بهتر بود که فراموش می شد.
رت همیشه انها را حقیر می شمرد. انها را "پست" می خواند و هنگامی که اسکارلت مهمانی های پر زرق و برق می داد از خانه بیرون می رفت. اسکارلت پیش خود فکر می کرد که رت ابله است و می گفت: رت، پولدار ها جالب تر از فقیرها هستند. لباس ها، کالسکه ها و جواهراتشان ،بهتره، وقتی به خانه شان می روی غذا و مشروب بهتری جلویت می گذارند.
ولی هیچ وقت مهمانی های انها به پای مهمانی های اسکارلت نمی رسید. و این یکی، بزرگترین مهمانی او بود. فهرست دیگری تهیه کرد. بالای کاغذ نوشت "چیزهایی که باید یادم باشد." بعد یادداشتی برای اشپز فرستاد و یاد اوری کرد یخ برای غذا های سرد و ده صندوق شامپانی فراموش نشود. لباس تازه ای هم می خواست. مجبور بود بعد از اینکه لیست دعوتی ها را حاضر کرد و برای چاپ به چاپخانه سپرد فورا نزد خیاطش برود
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
اسکارلت سرش را بالا برد تا کلاه سفید و پر چین مدل دوران ماری استوارت را تحسین کند. نشانی که در جلوی ان بود زیبایی اش را دو چندان می کرد و درخشش چشمان و جذابیت ابروان کمانیش را قوت می بخشید. گیوانش مانند رشته های ابریشمین سیاه از طرفین کلاه اویزان بود. چه کسی ممکن بود فکر کند که لباس سیاه می تواند تا این حد شاد و دلخوش کننده باشد.
دور خودش می چرخید و در اینه به شانه هایش نگاه می کرد. ریشه های منجوق داری که به لباس بلند سیاهش اویزان بود، تلالو دلپذیری داشت. عزاداری معمولی به اندازه عزاداری جدی ناراحت کننده نبود. تفاوتی با هم داشتند، اگر پوست سفید ماگنولیایی داشته باشی می توانی در این لباس سینه باز، به خوبی به نمایش بگذاری.
به سوی میز ارایش رفت و به شانه ها و زیر گلویش عطر زد. بهتر بود عجله می کرد. مهمان هایش هر لحظه ممکن بود برسند. صدای کوک ارکستر را از طبقه پایین می شنید. در کنار بروس و اینه دستی اش تعدادی کارت دعوت به طور نامرتب دیده می شد. از وقتی دوستانش فهمیده بودند که دیگر عزادار نیست دائما او را به مهمانی می خواندند، و او تصمیم داشت تمام انها را بپذیرد و پای ثابت محافل اجتماعی باشد. در اینده هفته ها پشت هم گرفتار خواهد بود. ولی بعد دعوت های بیشتری خواهد داشت و دوباره خودش یک مهمانی بی نظیر می داد. شاید هم در کریسمس یک مجلس رقص ترتیب دهد. اری، کارها می رفت به خوبی جریان یابد. هیجانش به دختر جوانی می ماند که قبلا در هیچ مهمانی شرکت نکرده باشه. تعجبی هم نداشت؛ هفت ماه میشه که در محافل دوستانه حضور نمی یافت. به جز مهمانی کوچک تونی فونتن. خندید. وقایع ان شب را به یاد اورد. تونی عزیز با ان چکمه های پاشنه بلند و زین نقره ای. ارزو کرد کاش او هم امشب اینجا بود. مردم اگر حقه هایش را با ششلول می دیدند چشمانشان پس کله شان می رفت.
وقت رفتن است.ارکستر می نوازد، دیر شده.
اسکارلت با عجله از پله هایی که باکف پوش قرمز فرش شده بود پایین رفت. از گلهایی که در اتاقها گذاشته بودند لذت می برد. به اتاق ها سر کشی کرد وقتی دید همه چیز درست است خوشحال شد. همه چیز کامل بود. شکر خدا که پانسی هم از تارا برگشته بود و به خوبی می دانست که چگونه مستخدمین را به کار بکشد. خیلی بهتر از شربت داری که جای پورک را گرفته بود.گیلاسی شامپانی را از شربت دار جدید گرفت. لااقل این مرد خوب پذیرایی می کرد. کاملا می دانست چه کند، روش مخصوص داشت و اسکارلت می خواست همه چیز مخصوص باشه.
صدای زنگ بلند شد. به روی شربت دار لبخند زد و به سرسرا رفت تا از دوستانش استقبال کند.
به فاصله یک ساعت تمام مهمان ها رسیدند و خانه از سر و صدا، رایحه عطر، برق لباس های اطلس و ابریشم و درخشش یاقوت و زمرد پر شد.
اسکارلت در میان مردمی که با هم صحبت می کردند به این طرف و ان طرف می رفت، می خندید، با مردان حرف می زد و به تعارفات زنان پاسخ می داد. همه خوشحال بودندکه او را دوباره می دیدند دلشان برایش تنگ شده بود، هیچ مهمانی نبود که به اندازه مهمانی های او هیجان انگیز باشد. خانه او زیباترین خانه بود و خودش زیباترین و جوان ترین زن، هیچ کس این همه خوبی را یک جا نداشت.
به من خوش می گذرد، مهمانی خوبی است. به دیس ها و بشقاب های نقره ای که روی میز به تعداد زیاد چیده شده بود نگاه کرد. اندازه غذا، فراوانی غذا برایش اهمیت داشت. اگرچه گرسنگی روز های بعد از جنگ را هنوز به طور کامل فراموش نکرده بود. چشمش به مامی بارت افتاد و خندید. جوی باریکی از سس از دهان پر او جریان یافته بود و از زیر چانه اش روی گردن بند الماسش می ریخت. اسکارلت با نفرت رویش را برگرداند. مامی این روزها مثل یک فیل چاق شده بود. خدا را شکرکه هرچه بخواهم می خورم بدون اینکه حتی یک پاوند اضافه وزن پیدا کنم.
هنری کانینگتن شوهر دوستش سیلویا وارد شد. اسکارلت با لبخند گفت: هنری فکر می کنم تو اکسیر جوانی پیدا کردی. از دفعه قبل که دیدمت ده سال جوان تر شدی. هاری شکمش را تو داد و نفسش را نگه داشت. اسکارلت با تعجب به او می نگریست. رنگ هاری قرمز شد و سپس به کبودی گرایید ولی همچنان شکمش را تو کشیده بود. اسکارلت خندید و دور شد.
صدای خنده ای بلند توجهش را جلب کرد. به طرف سه مردی که می خندیدند رفت. خیلی دوست داشت که داستان های خنده دار بشنود، حتی شوخی هایی که زن ها وانمود می کردند چیزی از ان نمی فهمند.
"... به خودم می گفتم بیل، وحشت یکی منفعت دیگری است، و من می دانم که بیل پیر کدام یکی از انهاست." اسکارلت به ارامی برگشت می خواست شب خوبی داشته باشد و صحبت درباره وحشت، او را از داشتن یک شب خوب محروم می کرد. اما شاید چیز تازه ای یاد می گرفت. بیل ولر وضعش خیلی خوب بود ولی اسکارلت مطمئن بود که از او باهوش تر است حتی وقتی در خواب باشد. اگر او در این وحشت بزرگ هم پول در می اورد، اسکارلت می خواست بداند چطور این کار را می کند. به ارامی نزدیک تر رفت.
"... این جنوبی های بی زبان، از وقتی به اینجا امدم برای من مشکلی شدند." بیل داشت اعتراف می کرد. "نمی توانی با کسی که حرص طبیعی بشری در او نیست کار کنی. خوب، تمام اوراق قرضه و اسناد معادن طلا را که یک گوشه انداخته بودم تخم بزرگی گذاشتند. کارگرها برایم کار می کردند، سخت تر از هر سیاه پوستی که دیده بودم. من هم به جای دستمزد به انها از این کاغذ ها می دادم، همان کاغذهای حکومت کنفدراسیون. هرکدامشان یک جعبه از انها جمع کرده بودند."
بیل به شدت خندید و دو مرد دیگر نیز با او همراه شدند.
اسکارلت خشمگین شده بود. "جنوبی های بی زبان." در واقع پدر عزیزش هم یک صندوق از این اوراق داشت. و بقیه
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
مردم خوب کلیتون کاونتی هم از این کاغذ ها داشتند. سعی کرد دور شود. ولی میهمانان دیگر هم که توجهشان جلب شده بود. بیل ولر را دوره کرده بودند و اسکارلت میان انان گیر افتاده بود.
بیل ولر ادامه داد: بعد نوبت عکس شد. مقداری عکس از این ور و ان ور گیر اوردم. انها زیاد به کاغذ اعتماد نداشتن. به اشون دواهای قلابی می دادم، نمایش راه می انداختم، تا سرشان گرم شود. به اتون بگم بچه ها، این کار یه خورده به غرورم لطمه می زد. ولی خوب بالاخره منفعت هم داشت. شکلک در اورد، دهان گشادش را به خنده باز کرد و بعد دندان های کرسی طلا را نشان داد.
"مجبور نیستم به شما بگم لولا خیلی دلش می خواست که من به هر وسیله ای که هست به یک جایی برسم. دراون روز های خوب و پر منفعت، همون روزهایی که جمهوری خواهان جورجیا را در تصرف داشتند پول خوبی از قرارداد های راه اهن گیرم امد. بعد بچه ها به من رای دادند و من نماینده مقاطعه کاران شدم و اگر می خواستم ادامه بدهم خدا میدانه که چی برام داشت. اما من دوست داشتم دستمو تو جیبم بکنم و راه بروم. لولا شروع کرد به غرغر کردن، اعصاب منو خراب می کرد، چون اغلب خانه بودم و هیچ کاری نمی کردم. بعد، عجبا، این داستان هراس شروع شد، همه جمهوری خواهان پول هایشان را از بانک ها کشیدن بیرون و گذاشتن زیر تشک. همه خونه ها، حتی همه کیسه ها و کیف ها. یک فرصت طلایی به من می داد که نمی توانستم ازکنارش همین جوری بگذرم."
آموس بارت تفی انداحت که کمی دورتر از بیل روی زمین افتاد. "خفه مون کردی بیل. بالاخره تو چطوری ترقی کردی؟ حوصله ام سر رفت بابا، یک ریز از خودت تعریف می کنی، چرا نمیری سر اصل مطلب؟"
اسکارلت هم داشت شکیبایی خودش را از دست می داد، حوصله اش سر رفته بود می خواست ان جمع را ترک کند
"عجله ات برای چیه آموس، دارم به اش می رسم. خوب راه شرجه رفتن توی ان تشک ها چی بود؟ من که اهل این مسخره بازی ها نیستم، اخلاق و این جور چیز ها. دوست دارم پشت میزم بنشینم و دستور بدم، و انهایی که برایم کار می کنند این ور و انور بدوند. کاری که می کردم این بود که توی صندلی چرمی ام لم می دادم و از پنجره دفتر کارم، توی خیابان را نگاه می کردم، همه چیز مثل برق اتفاق می افتاد. مردها تقریبا همگی مرده بودند و از پنجره دفترم اغلب مراسم تدفین می دیدم. در جورجیا حتی یه خانه هم پیدا نمی شه که مردی را از دست نداده باشد."
وقتی بیل با افتخار داشت داستان پولدار شدنش را تعریف می کرد، اسکارلت با خشم و ترس به او می نگریست. "اسان ترین راه رفتن به سراغ مادرها و بیوه ها بود. هم خودم وهم نمایندگانم. هنوز تشک ها پر پول بود. وقتی به زن ها می گفتم که کنفدراسیون جنوب تمام افتخارات شما را در میدان جنگ به فروش رسانده، حتی چشمشان را هم باز نمی کردند. تشک ها را خالی می کردم و به اشون می گفتم ابراهام لینکلن پول سنگ قبر بچه های شما را می پردازد. "
این بدترین چیزی بود که اسکارلت می توانست تصور کند.
اموس خندید و گفت: روباه پیر، اب زیرکاه، تو واقعا نابغه ای . و مردان همه خندیدند. اسکارلت احساس کرد حالش دارد به هم می خورد. کلاه گذاشتن سر راه اهن و فروش اسناد قلابی معادن طلا اصلا بر ایش مهم نبود. ولی بیل ولر دست به روی مادران و بیوه ها دراز کرده بود. مادران وبیوه هایی که همشهری و هموطن او بودند. ممکن بود خودش یا همکارانش به سراغ بئاتریس تارلتون، کاتلین کالورت، دیمیتی مونرو و دیگر زنان کلیتون کاونتی برود، زنانی که شوهران، برادران و پسران خود را از دست داده بودند.
صدایش مانند چاقویی خنده مردان را جر داد. "این دیگه بی شرفیه کثیف ترین داستانی که در عمرم شنیدم. بیل ولر از شماها متنفرم، از همتون. شما ها در مورد جنوبی ها چی می دانید. این مردم خوب و مهربان، در تمام زندگی تان یک لبخند محبت امیز نزدید. یک کار خوب نکردید."
با دست هایش مردان و زنانی را که دور ولر جمع شده بودند به طرفی راند. راهی باز کرد و به سوی دیگر اتاق رفت.
سالن غذاخوری با ظرف های نقره ای پر از غذا که می درخشید در مقابلش قرار داشت. رایحه گلی های سرخ و بوی غذا و سس به هم امیخته بود و در ذهنش چراغ نفتی خانه فونتن ها را زنده کرد. غذایی ساده که روی اجاق خانه پخته شده بود، نان ذرت خانگی و سبزی خانگی.
اسکارلت به انها تعلق داشت، انها مردم او بودند نه این زنان و مردان پست، مهمل و خودفروش.
اسکارلت به طرف ولر و گروهی که دورش جمع شده بودند برگشت و فریاد زد: بی شرف ها! همه تان بی شرفید. از خانه من برید بیرون، از جلوی چشمام گم شید، شماها حال منو به هم می زنید.
مامی بارت اشتباه کرد که خواست او را ساکت کند. "خواهش می کنم، عزیزم..." و دست پر از جواهرش را دراز کرد.
اسکارلت قبل از اینکه دست او بدنش را لمس کند عقب رفت. "به خصوص تو خوک پر چربی."
مامی بارت با صدای لرزانی داد زد: لعنتی، من از اینجا میرم، تا حالا هیچ کس این جوری با من حرف نزده بود. اگه روی پاهام هم بیفتی دیگه اینجا نمی مانم، اسکارلت باتلر.
همه چیز به هم ریخت، همه عصبانی بودند و در کمتر از ده دقیقه اتاق ها خالی شد و چیزی جز اثار یک مهمانی جنجالی باقی نماند. اسکارلت در میان ظرف های غذا که روی زمین ریخته بود راه می رفت، از میان بطری های شامپانی و گیلاس های شکسته می گذشت، بدون اینکه توجهی به انها داشته باشد. باید سرش را بالا می گرفت، همان طور که مادرش به او اموخته بود. خودش را در تارا تصور می کرد با جلد های متعددی از داستان های وارولی که بالای بسترش قرار داشت. با گردن افراشته مثل یک درخت از پله ها بالا می رفت.گردن صافش کاملا به شانه ها عمود بود.
مثل یک بانو، همان طور که از مادرش اموخته بود. با حرکاتی موزون بدون توقف از پله ها بالا می رفت. یک بانو هیچ وقت خستگی و ناراحتی خود را نشان نمی داد.
شپورزن گفت: درست به موقع این کار را کرد.
ارکستر شش نفری برای مهمانی اسکارلت، والس نواخته بود. یکی از ویولونیست ها گفت: می گم دیر وقته. دیگر بس است، پاشین،کیک ها را بردارید.برویم.
بالای سر انها، اسکارلت در اتاق خواب خود روی بستر افتاده بود. می گریست، هق مق می کرد. گویی قلبش شکسته بود. گمان کرده بود مهمانی خوبی خواهد داشت.
***
ساعتی دیگر، وقتی خانه ساکت و تاریک بود اسکارلت به طبقه پایین امد تا کمی براندی بخورد. تمام اثار مهمانی جمع شده بود. به جز گل ها و شمع های نیم سوخته در شمعدان های شش شاخه، که هنوز روی میز بزرگ ناهارخوری قرار داشت. اسکارلت شمع ها را روشن کرد و چراغی را که اورده بود کشت. چرا باید مثل دزد ها در خانه نیمه تاریک حرکت کند؟ این خانه او بود، براندی او بود. می توانست هر کاری که دوست دارد بکند.گیلاسی برداشت، بطری براندی را درست گرفت در بالای میز، روی صندلی گذاشت. این هم میز خودش بود. براندی گرمای ارامش بخش به بدنش داد. اهی کشید. خدا را شکر. یک جرعه دیگر اعصابم را حسابی ازاد خواهد کرد. گیلاسش را دوباره پر کرد و سر کشید نباید زیاده روی کند، یک بانو هرگز در مشروب زیاده روی نمی کند.
گیلاس سوم را هم سر کشید. نور شمع ها چه زیبا بود. نور های طلایی و لطیف روی سطح صیقلی میز، انعکاس می یافت. گیلاس خالی هم زیبا بود وقتی ان را در دستش می چرخاند شکستگی های سطح گیلاس رنگین کمانی به وجود می اورد. همه جا مثل گور ساکت بود. وقتی دوباره براندی می ریخت صدای برخورد شیشه با شیشه، او را از جا پراند. همین ثابت می کرد که باز هم به مشروب نیاز دارد، این طور نبود؟ هنوز برای خوابیدن امادگی نداشت. اعصابش نا ارام بود و می پرید.
شمع ها کوتاه تر می شدند و بطری برادی کم کم خالی می شد و اسکارلت تسلط خود را بر ذهن و حافظه از دست می داد. اینجا همان اتاقی است که همه چیز از ان اغاز شده بود. در ان وقت هم میز مثل حالا رومیزی نداشت. شمع ها روشن بود و سینی نقره با گیلاس ها و بطری براندی روی ان دیده می شد و رت مست بود. قبلا هیچ وقت او را در این حالت ندیده بود فقط می توانست گیلاس مشروب را در دست نگه دارد. رت ان شب مست بود. تقریبا از خود بی خود. حرف های وحشتناکی به اسکارلت زد و چنان بازویش را تاب داد که دادش در امد.
این میتوانست حقیقت داشته باشد. باید خواب دیده باشد. اگر اتفاق نمی افتاد رویا چه معنی داشت؟ هیچ بانویی این خواستن وحشیانه را احساس نمی کرد، هیچ بانویی کارهایی را که او کرده بود نمی کرد. اسکارلت کوشید این افکار را به گوشه ی تاریک ذهنش پس بزند و به جایی بیاندازد که دیگر نتواند به انها دست یابد. ولی برای این کار مجبور بود حسابی مست کند.
اتفاق افتاد، قلبش می گفت. از خودم جعل نمی کنم، اتفاق افتاد.
و ذهنش با دقت به وسیله ی مادرش، اموخته بود که یک بانو هرگز تمایلات حیوانی ندارد، نمی توانست به احساسات تندی که در او ایجاد شده بود، وجودش را گرفتار کرده بود، دهنه بزند.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

قسمت۸

زمستان نزدیک بود و اسکارلت هر روز بیشتر عصبی می شد. جو کولتون پی اولین خانه را کنده بود ولی باران های پشت سر هم اجازه نمی داد شفته بریزد. اگر بخواهم قبل از اینکه پی ریزی تمام بشود از اقای ویلکز الوار بخرم، می فهمد. گفته کولتون منطقی بود و اسکارلت می دانست که راست می گوید. ولی این وقفه باعث به تعویق افتادن برنامه اسکارلت می شد.
شاید اصلا خانه سازی فکر درستی نبود. روزها پشت سر هم می گذشت و روزنامه ها دائما از رکود بیشتر دنیای تجارت خبر می دادند. در شهرهای بزرگ آمریکا صف های درازی برای گرفتن نان و سوپ مجانی تشکیل می شد وکارگران کارخانه ها و شرکت هایی که ورشکست می شدند این صف ها را طویل تر می کردند. چرا اسکارلت در چنین موقعیتی پولش را به خطر می انداخت؟ در چنین وضع نابسامانی چرا می خواست پولش را دور بریزد؟ چرا خر شده بود و به ملی قول داده بود؟ چه می شد اگر این باران سرد بند می امد؟
چه می شد اگر روزها کوتاه تر نمی شد، ولی می شد. روزها خودش را با کار مشغول می کرد ولی هنگامی که تاریکی فرو می افتاد تنها به گوشه خانه می خزید و خیال بر او هجوم می اورد. نمی خواست فکر کند، زیرا جواب قانع کننده ای برای افکارش نمی یافت. چطور به این وضع اشفته دچار شده بود؟ چگونه می توانست اوضاع را سر و ساما ن دهد؟ باید راهی باشد، قادر نبود دائما مثل نخودی که در تشت رخت شویی افتاده باشد تق تق کند. از این اتاق به ان اتاق برود.
اگر وید و الا به خانه می امدند از تنهایی در می امد و حوشحال می شد ولی سوالن نوشته بود انها ابله مرغان گرفته بودند و حالا دوران نقاهت را می گذرانند. می توانست دوباره با خانواده بارت و دوستان دیگرش تجدید رابطه کند. چه اهمیت داشت که مامی بارت را خوک خوانده بود وگفته بود پوستش مثل چرم کلفت است.
یکی دیگر از دلائلی که اسکارلت می خواست رابطه اش را با این دوستان "بی شرف" حفظ کند این بود که می توانست زبان تند و تیز خود را به روی انها بگشاید و هرچه دلش می خواهد بگوید و همیشه انها برای شنیدن فحش های بیشتر، باز می گشتند. خدا را شکر که من تا این حد سقوط نکرده ام و حالا که می دانم چه کثافت هایی هستند بد نیست گاهی سری به انها بزنم.
کم کم روزها کوتاه تر می شود و تاریکی زودتر می رسد و من نمی توانم ان طور که باید بخوابم. کارها بهتر خواهد شد، وقتی باران بند بیاید... وقتی رت برگردد. وقتی زمستان تمام شود.
عاقبت فصل باران گذشت. روز های سرد و افتابی با اسمانی ابی و گاهی نیمه ابری از راه رسید. کولتون اب هایی که در محل خاک برداری جمع شده بود بیرون کشید و باد تند، خاک قرمز رنگ جورجیا را مثل اجر سفت کرد. بعد کولتون دستور شفته ریزی داد و دار بست ها را برپا کرد.
اسکارلت بیشتر وقتش صرف خرید هدیه می شد. نزدیک کریسمس بود. برای الا و بچه های سوالن عروسک خرید. کوچک ترها، عروسک کوچک می گرفتند و الا و سوزی هر کدام یک عروسک بزرگ با لباسی زیبا. وید مشکلی بود. اسکارلت هرگز نمی دانست با او چه باید بکند. ناگهان یادش امد که تونی فونتن به او قول داده تا گرداندن طپانچه را دور انگشت به او یاد بدهد. دیگر معطل نکرد. یک جفت ششلول با کنده کاری های عاج روی دسته، برای او خرید. هدیه ی سوالن مشکلی نداشت. یک کیف دستی منجوق دار ابریشمی با یک گل سینه ی طلای بیست دلاری برایش مناسب بود. خرید هدیه برای ویل کاری غیرممکن می نمود. قبل از این که چیزی بخرد تمام مغازه ها را زیر و رو کرد ولی نتوانست چیزی که مناسب او باشد انتخاب کند. عاقبت یک کت پوست خرید، مثل سال گذشته و سال های گذشته. پیش خودش فکر کرد این دیگر عادت شده، باشد. چیزی است که برای او ارزش دارد.
مدت های مدیدی با خودش می جنگید که هدیه ،بو را چه کند. نمی خواست ایندیا انرا باز نکرده برگرداند. از جانب دیگر بو به چیزی احتیاج نداشت .
حساب خانواده ویلکز هر هفته در فروشگاه او بالاتر می رفت.
برای رت یک جعبه سیگار طلا خرید ولی جرات فرستادنش را نداشت. به جای آن برای دو خاله اش که در چارلزتون زندگی می کردند هدایایی فرستادکه از سال گذشته گران قیمت تر بود. ممکن بود انها به مادر رت بگویند که اسکارلت چقدر با ملاحظه است، و او هم به رت بگوید.
شاید رت برای من چیزی بفرستد یا با خودش بیاورد. شاید برای اینکه دهان مردم را ببندد کریسمس سری به خانه بزند. امکان آمدن رت کافی بود که اسکارلت به فکر وسوسه انگیز درست کردن دکوراسیون کریسمس بیفتد. وقتی آلاچیقی از شاخه های کاج و پیچک ساخته و صلیبی روی آن نصب شد، اسکارلت هرچه که اضافه آمده بود به فروشگاه برد.
کرشاو گفت: ما همیشه برای کریسمس تاج گلی که با پولک درست شده پشت ویترین می گذاشتیم، فکر نمی کنم چیز بیشتری نیاز باشد، خانم باتلر.
"به من نگو چی لازمه، چی لازم نیست. این شاخه های کاج را روی پیشخوان ها بگذار و صلیب را هم به در ورودی آویزان کن. می خواهم احساس کریسمس را در مردم زنده کنم، می خواهم مردم فکر کنن کریسمس شده و پول بیشتری برای هدیه خرید، خرج کنن. ما به اندازه کافی چیزای کوچولوی مختلفی که مناسب هدیه باشند نداریم. اون بادبزن های زنانه کاغذی کجاست؟"
"خودتان گفتید از سر راه بردارم .گفتید نباید قفسه ها رو با این خرت و پرت ها پر کنیم..."
"آه دیوانه، آن حرف ها مال گذشته بود، حالا کریسمس آمده، همه را بیار."
"الآن درست یادم نیست کجا کذاشتم، مال خیلی وقت پیش است."
"خدای من! برو ببین آن آقا چی می خواد. خودم پیدا می کنم..."
روی نردبان رفت و هنگامی که قفسه های پر گرد و خاک طبقه بالا را می گشت، صدای آشنای خانم مری ودر و خنده ی دخترش می بل رإ شنید.
"یادم هست که گفتی دیگر پا توی فروشگاه اسکارلت نمی زاری، مادر؟"
"هیس، فروشنده صداتو می شنود. ما همه جا را زیر پا گذاشتیم ولی تو هیچ کدام از فروشگاه ها حتی یک تیکه هم مخمل مشکی پیدا نمی شد. نمی توانم لباسم را بدون آن تمام کنم. کی تا حالا شنیده که ملکه ویکتوریا شنل رنگی رو دوشش بندازه؟"
اسکارلت اخم کرد. آنها راجع به چه چیزی حرف می زنند؟ از نردبان پایین آمد و با نوک پا به طرف دیوار رفت وگوشش را به آن چسباند.
فروشنده گفت: نه مادام، ما سفارش زیادی برای مخمل دریافت نمی کنیم.
"درست همان جور که فکر می کردم، بیا می بل."
می بل گفت:حالاکه تا اینجا آمدیم بگذار ببینم پر رنگی برای لباس پوکاهونتاس می توانم پیداکنم؟
"لازم نیست، بیا برویم. اصلا نمی باید می آمدیم، ممکنه یکی ما رو ببینه." هیکل خانم مری ودر درشت بود ولی چابکی هم داشت. در را محکم پشت سر خود به هم کوبید.
اسکارلت دوباره از نردبان بالا رفت. تمام احساس کریسمس ناگهان در او از میان رفت. یک نفر داشت یک مهمانی بالماسکه می داد و او دلش می خواست حضور داشته باشد. می خواست دعوت شود. آرزو کرد کاش اشلی گردنش توی گور ملانی می شکست. جعبه ای را که دنبالش می گشت یافت، و از همان بالا به کف انبار پرتاب کرد، بادبزن های رنگی روی زمین پراکنده شد.
دستور داد: حالا اینها را بردارید و یکی یکی تمیزکنید. بهتر بود می مرد ولی جلوی فروشندگان مغازه اش، کوچک نمی شد.
روزنامه صبح روی صندلی درشکه بود. سرش با دکوراسیون مغازه گرم بود وهنوز فرصت نکرده بود آن را بخواند. و حالا هم زیاد دربند خواندنش نبود ولی این کار باعث می شد که از نگاه آدم های فضول راحت شود. اسکارلت به عقب تکیه داد و صفحه وسط را بازکرد. "نامه هایی از چارلزتون" در تمام آن صفحه مطالبی درباره کورس اسب دوانی واشنگتن که به تازگی آغاز شده بود و مسابقه دیگری که قرار بود در ماه ژانویه شروع شود نوشته شده بود. نگاه اسکارلت به متونی افتاد که در آن مطلبی درباره مسابقه های
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
آنگاه ادعاهای معمولی چارلزتونی را درباره اسب های چارلزتون خواند. به گزارش خبرنگاران در هفته اول ژانویه جشن های بزرگ و بالماسکه های خیره کننده به خاطر کریسمس و سال نو بر گزار می شد، در مدت یک هفته همه جا روز ها مهمانی و شب ها بالماسکه ترتیب می یافت. اسکارلت به خود گفت: و رت در تمام آنها شرکت میکند. روزنامه را کف کالسکه انداخت. تیتر درشت آن توجهش را جلب کرد "کارناوال در پایان بالماسکه"
این باید همانی باشدکه آن اژدهای پیر و دخترش می بل با هم صحبت می کردند. همه به جز من در مهمانی ها شرکت می کنند.
دوباره روزنامه را برداشت تا مطلب را بخواند:
"اکنون اعلام شده که در تاریخ ششم ژانویه آینده شهر آتلانتا شاهد برگزاری کارناوال بزرگ خواهد بود که مسلما دست کمی از کارناوال های شهر نیواورلئان نخواهد داشت. شادکامان شب دوازدهم عنوان هیئتی است که برگزاری این مراسم را به عهده دارد و از جانب مقامات شهر و از میان چهره های سرشناس اجتماعی و تجارتی انتخاب می شود. سلطان کارناوال بر آتلانتا سلطنت خواهد کرد. این سلطان توسط اصیل زادگان همراهی می شود. او به شهر وارد شده و با یک رژه بزرگ از خیابان ها خواهد گذشت. از تمام همشهریان دعوت می شود تا این رژه باشکوه را از نزدیک ببینند. مسیر رژه در شماره بعدی همین روزنامه به چاپ خواهد رسید.
کارناوالی که تمام روز ادامه دارد با برگزاری بالماسکه پایان می گیرد. ساختمان اپرای دوژیوه برای این کار آماده شده است. هیئت عیاشان شب دوازدهم برای سیصد نفر از سلحشوران و بانوان متشخص دعوت نامه فرستاده است.
اسکارلت گفت: لعنتی.
بعد ناگهان دلتنگی او را فرا گرفت و مثل یک بچه به گریستن پرداخت. اصلا برای رت خوشایند نبود که در چارلزتون برقصد و بخندد وقتی که همسرش تنها و دل شکسته در خانه ای بزرگ می نشست که تمام دشمنانش خوش بگذرانند.
هرگز کار بدی نکرده بود که این طور مکافات ببیند. با خشم به خود گفت: آن قدر بزدل و ترسو نبودی که به آنها اجازه دهی تو را به گریه بیاندازند.
با پشت دست اشک ها را از صورتش پاک کرد. نمی خواست در غم و بدبختی غرق شود. تصمیم گرفت دنبال آنچه که می خواهد برود. باید در بالماسکه شرکت می کرد. در پی راهی بود.
غیرممکن نبود که دعوت نامه ای برای بالماسکه به دست آورد، حتی مشکل هم نبود. اسکارلت مطلع شد رژه با گاری های آرایش شده صورت می گیرد و آنها در ضمن محصولات فروشگاه ها را تبلیغ می کنند.
برای تبلیغ هر گاری مبلغی مشخص شده بود. هر صاحب کالا یا صاحب فروشگاه می توانست یک یا چند محصول خود را با پرداخت مبالغی تبلیغ کند. در مقابل دو کارت دعوت برای بالماسکه دریافت می داشت.
کرشاو را با پول فرستاد تا بازار بزرگ کندی را در رژه شرکت دهد. مطمئن بود که هر چیز را می توان خرید . پول همه کار می کند.
کرشاو پرسید: گاری را چطور می خواهید تزئین کنید؟
این سؤال بیش از صد جواب داشت. "راجع به اش فکر می کنم ویلی."
این کاری بود که روز ها و ساعت ها وقت او را می گرفت، غروب های او را پر می کرد، درباره آرایش گاری فکر می کرد، می خواست کاری کند که گاری دیگران در مقابل گاری او حقیر جلوه کند.
باید در مورد لباس خود هم فکر کند، آه که چقدر وقت او را می گرفت.
دوباره می باید به تمام مجله های مد که در خانه داشت مراجعه می کرد و می فهمید که مردم در این نوع مهمانی ها چه می پوشند. مدل موهایش را باید انتخاب می کرد و لباس بی رقیبی که متناسب با اندامش باشد بر می گزید.
اه نه. هنوز به طور غیر رسمی عزادار بود و در پوشیدن لباس سیاه تردید نداشت. هرگز قبلا بالماسکه نرفته بود، قواعد و قوانینش را نمی دانست. اما یک فکر در سر داشت، می خواست مردم را دیوانه کند، این طور نبود؟ ظاهرا نمی خواست ان طور که معمولا رفتار می کرد، در مجلس بالماسکه حاضر شود. پس باید حتما لباس سیاه را کنار می گذاشت. بالماسکه هر دقیقه بیشتر او را وسوسه می کرد.
طبق معمول به فروشگاه سر زد و با عجله نزد خیاطش میسیز ماری رفت.
میسیز ماری با هیکل چاق که هنگام نفس کشیدن خس خس می کرد دسته ای سنجاق ته گرد را از دهانش در اورد تا بتواند گزارش دهد، خانم هایی که مشتری او هستند در بالماسکه چه می پوشند و خود را چه معرفی می کنند:
"غنچه گل سرخ از پارچه صورتی با گل های ابریشمی سرخ. دانه برف- لباس سفید همراه با پولک های سفید به شکل دانه برف. شب_لباس مخملی به رنگ ابی تیره با ستاره های نقره ای. سحرگاه_نیم تنه صورتی و دامن صورتی پر رنگ از ابریشم. دختر چوپان_ لباس راه راه با سراستین های توری و پیشبند سفید"
"خیلی خوب ، خیلی خوب. خودم بقیه را می بینم و فردا به اتون خبر می دهم که چه می خواهم."
میسیز ماری دست هایش را پایین اورد. "ولی من وقت ندارم لباس شما را بدوزم، خانم باتلر. مجبور شدم دو تا کارگر خیاط پیدا کنم، همین طور که می بینین و هنوزم فکر نمی کنم بتوانم به موقع اینها را تمام کنم... واقعا دیگر نمی توانم بیشتر از انهایی که قول دادم قبول کنم."
اسکارلت با حرکت دست او را وادار به سکوت کرد. در واقع امتناع او را نمی پذیرفت. می دانست که می تواند هر وقت که بخواهد
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
او را وادار کند تا هر مدلی را که می پسندد برایش بدوزد. مرحله مشکل انتخاب مدل بود.
راه حل را زمانی یافت که در انتظار شام بود پاتیانیس بازی می کرد. زیر چشمی دنبال شاه می گشت تا در جای خالی بگذارد. ولی دو بی بی نصیبش شد. به نظر می رسید باز به نتیجه مطلوب نمی رسد.
بی بی! البته. لباس زیبای خود را یافته بود با دنباله ای بلند از پوست خز و جواهرات بسیار.
ورق ها را روی میز انداخت و به سرعت به طبقه بالا دوید، می رفت نگاهی به جعبه جواهراتش بیاندازد. اه چرا؟ چرا رت این همه در خریدن جواهرات سستی کرده بود. اگر چه رت هرچه را که او می خواست می خرید اما از جواهرات فقط مروارید دوست داشت.
دانه به دانه انها را بیرون اورد و کنار هم چید. ان یکی،گوشواره الماس. فورا انها را به گوش اویخت.
مرواریدها را می توانست به گیسوانش اویزان کند، دور گردنش بیاندازد و به دستش ببندد.
چقدر بد بود که نمی توانست حلقه زمرد و انگشتر الماس نامزدیش را به دست کند. خیلی از مردم ممکن است ان را بشناسند و اگر بفهمند کیست از او دوری می کنند.
روی لباس و ماسکش که او را از خانم مری ودر و دخترش می بل و دیگر زن ها پنهان می داشت حساب می کرد. قصد داشت خوش بگذراند، پشت هم برقصد و دوباره جزئی از ان مجلس ها باشد.
روز پنجم ژانویه، یک روز پیش از افتتاح مراسم کارناوال، اتلانتا خود را برای جشن اماده می کرد. غوغایی برپا بود. شهردار دستور داده بود که تمام مغازه ها در ان روز باید تعطیل باشد و خیابان هایی که در مسیر کارناوال قرار گرفته بود با رنگ های قرمز و سفیدکه رنگ لباس پادشاه کارناوال بود تزیین شود.
اسکارلت فکر کرد بستن مغازه ها کار وحشتناکی است، زیرا در ان روز بسیاری از مردم روستاهای اطراف برای شرکت در جشن به اتلانتا می ایند و فروشگاه او در ان روز فروش خوبی خواهد داشت.
دستور داد پشت ویترین های مغازه و به نرده های جلوی خانه اش نوار های پهن قرمز رنگ نصب کنند. مانند دیگر مردم به تغییر حالت وایت هال و خیابان ماری یتا خیره شد. بیرق ها و پرچم ها به تیرهای چراغ نصب شده بود. خانه ها، ساختمان ها و مغازه ها هم پرچم زده بودند. در واقع یک تونل زیبا و خیره کننده از رنگ های قرمز و سفید برای عبور پادشاه و موکبش به وجود امده بود.
می باید وید و الا را از تارا می اوردم تا این جشن را ببینند، ولی شاید هنوز از ابله مرغان ضعیف باشند و کاملا نیروی خود را به دست نیاورده باشند. به علاوه دعوت نامه بالماسکه برای سوالن و ویلی ندارم. اما غمی نیست، هدیه خوبی برایشان فرستاده ام.
باران ناگهانی کاسه کوزه بچه ها را به هم ریخت. انها نمی توانستند ساعت های طولانی در زیر باران سرد بایستند و عبور کارناوال را تماشا کنند.
اما اسکارلت می توانست. شال گرمی به خود پیچید. روی نیمکت سنگی ایستاد. چتر بزرگ روی سر گرفت، از بالای سر تماشاچیان و چترهای انان مراسم را به خوبی می دید. همان طور که انتظار می رفت طول گاری های شرکت کننده به بیش از یک کیلومتر می رسید. در این مراسم تماشایی اتفاقاتی هم افتاد، باران باعث خرابی موکب پادشاه شد که به شیوه قرون وسطی طراحی شده بود. رنگ های قرمز شسته شد. پرهای شتر مرغ افتاد، کلاه های مخملی مثل کاهوهای پژمرده روی صورت ها پهن شد. جلو داران خیس شده بودند و احساس سرما می کردند ولی مصمم به نظر می امدند. سواران با صورتهای ارایش شده و اسب های سر تا پا کثیف برای گذشتن از گل چسبنده و فراوان تقلا می کردند.
اسکارلت به همراه دیگر تماشاچیان، ارل مارشال را تشویق می کرد، او عمو هنری هامیلتون بود، به نظر می رسید تنها کسی که خوشحال است و لذت می برد، اوست. با پای برهنه در گاری ایستاده بود. کفش هایش را در یک دست و کلاه کثیف و گلی را در دست دیگر گرفته بود و هر دو را بالا نگه داشته بود و به تشویق جمعیت پاسخ می داد. وقتی بانوان عضو هیئت برگزارکننده روی گاری بدون پوشش عبورکردند، اسکارلت پوزخندی زد.
رهبران جامعه اتلانتا اگرچه ماسک به چهره داشتند ولی معلوم بود که از اوضاع ناراضی هستند، صبورانه باران سرد را تحمل می کردند ولی از حرکاتشان پیدا بود که چه بدبختی بزرگی می کشند.
می بل مری ودر در لباس پوکاهونتاس گذشت. پرهای رنگی اش افتاده بود و اب از سر و صورتش می ریخت. خانم السینگ و خانم وایتینگ در لباس بتسی روس و فلورانس نایتینگل، سراپا خیس از سرما می لرزیدند. خانم مید لباس قدیم زنان امریکایی را به تن داشت و پشت سر هم عطسه می کرد. فقط خانم مری ودر خیالش راحت بود هیچ نگرانی از باران نداشت. چتر بزرگ و سیاه ملکه ویکتوریا روی سرش قرار داشت. شنل مخملی اش حتی یک قطره باران هم نخورده بود.
وقتی گاری خانم ها گذشت مدتی در عبور گاری های دیگر وقفه حاصل شد و مردم اماده بودند که پی کارشان بروند. اما ناگهان از دور صدای دسته موسیقی که دیکسی را می نواخت به گوش رسید. مردم به محض اینکه صدای موسیقی را شنیدند هلهله کردند و وقتی دسته موزیک به مقابلشان رسید ساکت شدند .
دسته موزیک کوچک بود. دو طبال، دو فلوت زن و یک نوازنده شیپور. نوازندگان لباس خاکستری به تن داشتند، سردوش های طلایی و تکمه های زیبای برنجی.کسی که پیشاپیش انها راه می رفت، جلوداری بود با لباس رسمی جنوب، عصا حمل می کرد که در بالای ان پرچم کنفدراسیون جنوب دیده می شد. ستاره ها و خط ها روی ان دیده می شد. گریه و هیجان و شادی همه را در میان گرفته بود.
اسکارلت احساس کرد اشک هایش بی اراده روی صورتش می غلتد، این اشک شکست و ناکامی نبود، اشک افتخار بود. سربازان ژنرال شرمن اتلانتا را اتش زده بودند، جورجیا را ویران کرده بودند ولی هرگز نتوانستند جنوب را به زانو در اورند.
اشک مردان و زنان دیگری را نیز که در اطرافش بودند بر چهره هایشان می دید. همه چترها را پایین اوردند تا به پرچم احترام بگذارند.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
صفحه  صفحه 3 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Scarlett | اسکارلت جلد اول (ادامه داستان بر باد رفته)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA