انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  13  پسین »

Scarlett | اسکارلت جلد اول (ادامه داستان بر باد رفته)


مرد

 
گفت: این خیلی خوب است، در اتلانتا همیشه ناراحت بودم که چرا وقت برای این جور کارها نداشتم. شوهر مرحومم فرانک کندی کار و کاسبی خوبی به عنوان ارثیه برای دخترمان باقی گذاشت. احساس می کردم که وظیفه دارم این ارثیه را برای او حفظ کنم.
این حرف می بایست درمقابل حرف هایی که رت در مورد اسکارلت زده بود خیلی موثر باشد.
الینور باتلر با اشاره سر حرف او را تصدیق کرد. اسکارلت سرش را پایین انداخت تا برق لذت و شعف را در چشمانش پنهان کند.
هنگامی که خانم باتلر مشغول استراحت بود، اسکارلت در خانه به گردش پرداخت. با عجله به طبقه پایین رفت تا ببیند چه چیزهایی را رت برای مادرش دوباره از یانکی ها خریده است. خانه در نظر اسکارلت لخت بود. اما چشمان او نمی توانست انچه راکه رت انجام داده بود ببیند. در طبقه دوم دو اتاق تو در تو وجود داشت که نیمکت ها، میزها و صندلی های زیبایی در ان چیده شده بود. اسکارلت زیبایی روکش های ابریشمی و چوب های صیقلی را ستود و زیبایی فضا او را کاملا مجذوب کرد. از اتاق کوچک ورق بازی بیشترخوشش امد. میزها و صندلی ها در ان فضای کوچک بیشتر احساس می شد، به علاوه ورق ها هم خیلی نظرش را جلب کرد.
ناهارخوری خانه در طبقه پایین بود. تا به حال چنین اثاثیه ای ندیده بود. اصلا اسم هپل وایت به گوشش نخورده بود. و کتابخانه پر از کتاب بود. در ان روز بسیار گرم انچه که بیشتر او را جلب کرد ایوان های وسیع بود، با چشم اندازی که در مقابلش داشت. پرواز مرغان دریایی و گردش و چرخش انها در اسمان، و قایق های کوچک بادبانی که گویی انها نیز در یک چشم به هم زدن با مرغان دریایی به پرواز در می ا یند. اسکارلت که تمام عمرش در خشکی زیسته بود سطح وسیع و گسترده اب را هیجان انگیز می دید. هوا بوی خوشی داشت! اشتهای او را زیاد می کرد. کاش میس الینور زودتر استراحتش را تمام کند تا غذایی بخورند.
وقتی الینور باتلر و اسکارلت داشتند دسر خود را تمام می کردند اسکارلت پرسید:
میل دارید قهوه را در ایوان بخورید؟ فکر می کنم این اخرین فرصت است، هوا دارد سرد تر می شود.
"البته، خیلی دوست دارم." غذا خیلی خوب بود و او هنوز احساس بی قراری می کرد، فکر می کرد در اتاق زندانی شده و هوای ازاد خیلی خوب است.
به دنبال خانم باتلر به ایوان طبقه دوم رفت.
با خود گفت، از وقتی که قبل از غذا اینجا بودم سرد تر شده، چه بد، اما قهوه داغ بهتر می چسبد.
فنجان اول را نوشید و می خواست فنجان دوم را سفارش دهد که صدای خنده خانم باتلر بلند شد: کمیته دارد می اید، صدای ان را هرجا که باشد می شناسم.
اسکارلت هم گوش داد. صدای زنگ کوچکی می امد. به طرف نرده ها رفت و به خیابان نگاه کرد. یک جفت اسب داشتند به طرف او می امدند و کالسکه بزرگی را می کشیدند. چرخ های کالسکه زرد بود. صدای جیرجیر خوشایندی از او بر می خواست. حرکت ان اهسته شد وسپس در مقابل خانه ایستاد. اسکارلت زنگ ها را می دید،که با بند های چرمی مثل زنگ های سورتمه، به بالای کالسکه متصل شده بود. نگاهش به راننده افتاد: تا به حال چنین راننده ای ندیده بود. او یک زن بود، جامه سواری قهوه ای رنگ و دستکش های زرد پوشیده بود. تقریبا از جایش بر خاست و با تمام قدرت افسار را کشید. صورت زشتی داشت. به میمونی شبیه بود که لباس تنش کرده باشند. در کالسکه باز شد و مردی که می خندید قدم بیرون گذاشت. به دنبال او زنی که جوان تر ازاو به نظر می رسید با کمک مرد جوان از کالسکه بیرون امد. دهانش تا بنا گوش باز بود. صدای خانم باتلر به گوش رسید: بیا تو عزیزم ، بیا تو و به چایی برس. اسکارلت با اشتیاق نگاه می کرد. چه ادم های عجیبی. کمیته خانم باتلر با گربه های پیر اتلانتا که در همه کاری دخالت می کردند فرق دارد. این میمون راننده را از کجا پیدا کرده اند؟ این مردک کیست؟ مردها که نمی توانند کیک درست کنند. تقریبا جذاب به نظر می امد. اسکارلت لحظه ای صبر کرد تا خود را در اینه نگاه کند. خانم باتلر داشت می گفت: کمی اشفته به نظر می ایی اما . او و زن چاق گونه هایشان را به هم چسباندند. خانم باتلر ادامه داد:
یک چای بخوری حالت خوب می شود، اما اول بگذار همسر رت را معرفی کنم، اسکارلت.
زن چاق گفت: بعد از این سواری چیزی بیشتر از چای باید به من بدهی تا اعصابم راحت بشود. حالت چطوره اسکارلت من اما انسون هستم یا بهتر بگویم انچه که از اما انسون مانده.
الینور زن جوان را نیز در اغوش گرفت و او را به طرف اسکارلت برد: عزیزم، این مارگارت است ، همسر راس. مارگارت با اسکارلت اشنا شو.
مارگارت باتلر صورتی مهتابی ، گیسوانی زیبا و چشمانی به رنگ ابی کبود داشت. وقتی خندید چین های عمیقی روی صورتش افتاد: بالا تو را دیدم، از اشنایی ات خوشحالم. دست اسکارلت را دردست گرفت و گونه هایش را بوسید. من همیشه یک خواهر می خواستم و جاری هم عملا همانه. امیدوارم تو و رت به همین زودی ها برای شام پیش ما بیایید، راس خیلی مایل است تو را ببیند.
"خیلی دلم می خواهد مارگارت، مطمئنم رت هم همین طور."
اسکارلت خندید، امیدوار بود که حقیقت را می گوید. ایا رت همراه با او به منزل برادرش یا هر جای دیگر می امد؟ ولی به هر صورت برایش مشکل بود که دعوت عضوی از خانواده خود را رد کند. الینور و حالا هم مارگارت در کنار اسکارلت بودند. اسکارلت هم در مقابل، مارگارت را بوسید.
خانم باتلر گفت: اسکارلت بیا اینجا با سالی بروتون اشنا شو. و صدای مردی شنیده شد که می گفت: ادوارد کوپر، مرا از بوسیدن دست خانم باتلر محروم نکن.
خانم باتلر گفت: صبر کن تا نوبتت بشود، شما جوان ها هیچ وقت ادب یاد نمی گیرید.
اسکارلت نگاهی گذرا به کوپر انداخت، تملق گویی او را ناگهان فراموش کرد، به سالی بروتون، راننده میمون صورت خیره شد. سالی بروتون لاغر اندام بود و چهل و چند ساله به نظر می امد. اندامش به پسربچه زبر و زرنگی شبیه بود و چهره اش واقعا به میمون می ماند. از نگاه کنجکاو اسکارلت ناراحت نشد. سالی به عکس العمل های مردم عادت کرده بود، به زشتی چشمگیر خود از مدت ها پیش خو گرفته بود، و رفتارش که بی قید و بند و رهای از رسوم اجتماعی بود گاه مردم را حیرت زده می کرد. به طرف اسکارلت امده دامنش مثل رودخانه قهوه ای رنگی به دنبالش کشیده می شد.
"خانم باتلر عزیزم، شما فکر می کنید ما هم مثل خرگوش های صحرایی که دیوانه وار در ماه مارس به این طرف و ان طرف جست وخیز می کنند دیوانه شدیم؛ اگرچه ممکن است درست نباشد.ولی تعریف بهتر از این وجود ندارد؛ دارد؟ درواقع توقف کالسکه ما یک توقف نمایشی بود. می دانید، در این شهر من تنها کسی هستم که کالسکه دارد و به این نتیجه رسیدم که استخدام کالسکه ران کار غیر ممکنی است. انها حاضر نیستند دوستان من را که هیچ کدامشان کالسکه ندارند سوار کنند، من هم به این کار اصرار دارم. من نمی توانم چنین مردانی را استخدام کنم. و اگر شوهرم گرفتار باشد من خودم کالسکه را می رانم."
دست کوچک خود را روی بازوی اسکارلت گذاشت و به صورت او نگاه کرد: حالا از شما می پرسم. ا یا این کار خوبی است ؟
اسکارلت گفت: بله
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

اینور میان صحبت ا نها دو دوید: سالی، چرا اسکارلت بیچاره را اذیت می کنی. او چه جوابی دارد به تو بدهد؟ چه می تواند بگوید؟ بقیه اش را بگو.
سالی شانه هایش را بالا انداخت و خندید: فکر می کنم منظور مادر شوهر شما زنگ ها باشد. ای بی رحم. راستش این است که من کالسکه ران خوبی نیستم، در واقع خیلی بد. هر وقت که می خواهم کالسکه را بیرون بیاورم، شوهر انسان دوست من توصیه می کند که زنگ ها را اویزان کنم، صدای زنگ ها به مردم هشدار می دهد که راننده ناشی است، مردم هم می دانندکه باید فورا بروند کنار.
خانم انسون گفت: در حقیقت مثل این است که یک ادم جذامی دیده اند. سالی مثل کسی که به مقامش توهین شده باشه گفت: من این را نشنیده می گیرم. به روی اسکارلت لبخند زد، از ان نوع لبخندها که نیت بدی در ان نبود و اسکارلت احساس کرد بدنش از ان لبخند گرم می شود. سالی ادامه داد: علی رم انچه که دیدید، امیدوارم هر وقت به کالسکه احتیاج داشتید مرا خبر کنید. اسکارلت گفت: متشکرم خانم بروتون، شما خیلی مهربانید.
"ابدا، واقعیتش این است که من دوست دارم تو خیابان کالسکه را چپ اندر قیچی برانم و اوباش و شرخرها را بترسانم. ولی همش من دارم حرف می زنم. بگذارید ادوارد کوپر را معرفی کنم، قبل از اینکه جانش از انتظار بالا بیاد."
اسکارلت بی اراده به تعارف ها و تعریف های ادوارد کوپر جواب داد، لبخندی به لب اورد، فرو رفتگی هایی در دو طرف دهانش به وجود امد و حالتی از شرم و دستپاچگی در چشمانش ظاهر شد: اقای کوپر، چقدر زیاده روی می کنید، اخطار می کنم که شما مسئول سرگیجه من هستید. من فقط یک دختر دهاتی ام. اهل کلیتون کاونتی ، جورجیا، و نمی دانم با یک جنتلمن چارلزتونی مثل شما که این همه تعارف می کند چه باید بکنم.
ناگهان صدای تازه ای پشت سرش شنید: میس الینور، لطفا مرا ببخشید. اسکارلت سرش را برگرداند و نفس تندی کشید. در میان در دختری جوان ایستاده بود. دختری با گیسوان قهوه ای رنگ و درخشان. ادامه داد: متاسفم دیر امده ام. صدایش ارام و نرم بود. کمی ،نفس نفس می زد. لباسی قهوه ای با یقه و سر آستین های سفید به تن داشت و کلاه قهوه ای رنگ ابریشمی از مد افتاده ای را تا روی ابروهایش پایین کشیده بود. اسکارلت فکر کرد، چقدر شبیه ملانی است.
مثل یک پرنده قهوه ای. ممکن است دخترعموی او باشد؟ هرگز نشنیده بودم که هامیلتون ها در چارلزتون خویشاوندی داشته باشند.
الینور باتلر گفت: اصلا دیر نیامدی. بیا چای بخور، سر تا پا می لرزی. دختر جوان لبخندی از روی تشکر زد. باد میاد، ابرها دارند متراکم می شوند. فکر می کنم چند قطره ای هم باران خوردم... عصر به خیر میس اما، میس سالی، مارگارت، اقای کوپر... حرفش را قطع کرد، دهانش باز مانده بود. به اسکارلت نگاه می کرد: عصر به خیر فکر نمی کنم قبلا همدیگر را دیده باشیم. من ان هامپتون هستم.
الینور باتلر نزدیک دختر جوان امد. فنجانی چای که بخار از ان برمی خواست در دست داشت. گفت: من چقدر بی ملاحظه هستم، سرم به چای گرم شد فراموش کردم ، البته که تو عروس من، اسکارلت را نمی شناسی. بیا، این فنجان را فورا سر بکش، مثل مرده سفید شدی... اسکارلت ، ان در کنفدراسیون خانه کارشناس ما به حساب می ا ید. پارسال از مدرسه فارغ التحصیل شد، و حالا همان جا درس می دهد. ان هامپتون،اسکارلت باتلر.
ان دست یخ کرده اش را توی دست اسکارلت گذاشت: حال شما چطور است خانم باتلر. اسکارلت دست او را در دست گرفت لرزش ان را حس کرد. "لطفا منو اسکارلت صدا کن."
"متشکرم اسکارلت، من ان هستم."
"چای، اسکارلت؟ "
"متشکرم، میس الینور" با عجله فنجان را گرفت تا از پریشانیش بکاهد. وقتی به ان نگاه می کرد پریشان می شد. مثل اینکه ملانی دوباره زنده شده. شکننده ، کوچک اندام و شیرین، مثل او. اگر از طرف کنفدراسیون خانه حمایت می شود، پس حتما یتیم است. ملانی هم یتیم بود.
اه ملانی چقدر دلم برایت تنگ شده.
بیرون پنجره ها، اسمان داشت تاریک می شد. الینور وقتی چایش را تمام کرد از اسکارلت خواست پرده ها را بکشد. اخرین پرده را که می کشید صدای رعدی از دوردست به گوش رسید و قطرات باران به شیشه ها خورد.
الینور باتلر گفت: خوب برسیم به دستور جلسه، خیلی کار داریم. همه بنشینید. مارگارت درست کردن چای و کیک و ساندویچ با تو. نمی خواهم گرسنگی حواس شماها را پرت کند. اما تو چای بریز، ممکنه؟ الان زنگ می زنم تا اب جوش بیاورند.
ان گفت: میس الینور بگذارید من زنگ را می زنم.
"نه عزیزم تو همین جا بشین. به وجود تو خیلی احتیاج داریم، اسکارلت زنگ را بزن، خواهش می کنم عزیزم. خانم ها! اقایان، اولین دستور جلسه ما خیلی هیجان انگیز است. من چکی با مبلغ قابل توجه از خانمی در بوستن دریافت کردم. با ان چه باید بکنیم"
"پاره اش کن و برایش پس بفرست."
"اما! مثل اینکه مغزت ازکار افتاده. ما به هر پولی که بتوانیم به دست بیاوریم احتیاج داریم. چک مال پاتیانس بدفورد است. همه او را به خاطر می اورید. سابقا هر سال او و شوهرش را در ساراتوگا مرتبا می دیدیم."
"در ارتش شمال یک ژنرال بدفورد نداشتیم"
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 

"نه، در ارتش شمال نه، یک ژنرال ناتان بدفورد فورست در ارتش خودمان داشتیم."
ادوارد گفت: بهترین افسر سوارنظام ما بود.
مارگارت ظرف نان و کره را روی میز گذاشت. صدای برخورد دیس با میز بلند شد: من فکر نمی کنم راس با این نظریه موافق باشد ادوارد، اخر او خودش در گارد مخصوص ژنرال لی بود.
اسکارلت برای دومین بار طناب زنگ را کشید. چقدر عصبانی شده بود. ایا این جنوبی ها وقتی دور هم جمع می شوند می خواهند دوباره جنگ راه بیاندازند؟ ان هم وقتی که سال ها از جنگ بزرگ می گذرد؟ چه فرقی می کند اگر هم این چک از طرف خود یولیسیس گرانت امده باشد؟ پول، پول است از هر جا که باشد تفاوتی ندارد.
سالی بروتون دستمال سفره سفید را توی هوا تکان داد و گفت: پیشنهاد متارکه جنگ دارم. اگر به ان فرصت بدهید می خواهد چیزی بگوید.
برق هیجان در چشمان ان دیده می شد: من نه تا دخترکوچولو دارم که به انها درس می دهم. ولی این نه تا دختر، فقط یک کتاب دارند. اگر روح ا.ب.لینکلن ظاهر بشود و پیشنهاد خرید کتاب برای انها بکند، من دستش را می بوسم.
اسکارلت در دل فریاد زد، افرین به تو دختر. به چهره متعجب زنان دیگر نگاه کرد. عکس العمل ادوارد کوپر با انها تفاوت داشت. عجب، او عاشق این دختر است.
اسکارلت این طور فکر می کرد. ببین چطور به او نگاه می کند. اما دخترک اصلا به او توجهی ندارد، حتی نمی داند که او دارد مثل ادم های خل مادر زاد، با چه اشتیاقی نگاهش می کند. شاید به او بگویم: این مرد جذاب است، چشمانی خمار دارد و البته کمی هم لاغر است، البته اگر خوشت بیاید. ان قدرها با اشلی تفاوت ندارد. بیا لااقل راجع به او فکر کن. سالی بروتون هم به ادوارد نگاه می کرد. اسکارلت متوجه سالی بود. نگاه سالی و اسکارلت با هم تلاقی کرد وهر دو محتاطانه لبخند زدند.
الینورگفت: پس همه موافقند؟ اما تو چطور؟
"موافقیم. کتاب مهم تر از جنگ و دعواست."
"پس چرا اب جوش نیامد دیگر حوصله ام سر رفت، کسی نیست برود یک خرده اب گرم بیاورد؟"
اسکارلت دوباره زنگ زد. شاید زنگ خراب شده بود! ایا باید خودش می رفت و به مستخدمین می گفت؟ تصمیم گرفت خودش برود ولی در باز شد "شما دستور چای دادید خانم باتلر؟"
رت با پا در را باز کرد و به درون امده بود. سینی بزرگی از نقره در دستش دیده می شد. درون سینی سرویس کامل نقره ای چای قرار داشت.
قوری، قهوه جوش، کاسه، ظرف شکر، ظرف شیر، چای صاف کن، و سه قوطی چای. "هندی، چینی یا بابونه؟"
از کار غیر منتظره ای که کرده بود خوشحال به نظر می رسید و لبخند می زد.
رت؟ نفس اسکارلت حبس شد. چقدر جذاب بود. باید تو افتاب زیاد مانده باشد. صورتش مثل سرخ پوست ها شده بود.اوه خدایا، چقدر دوستش داشت. قلبش انقدر بلند می زد که ممکن بود دیگران بشنوند. خانم باتلرگغت: رت! اوه عزیزم ، نزدیک است غش کنم، تو گفتی چند تکه نقره تو فیلادلفیا، هیچ فکر نمی کردم یک سرویس کامل باشد و دست نخورده. مثل یک معجزه می ماند. بعد با دستمال سفره اشک هایش را پاک کرد.
"خیلی هم سنگین است. میس اما ممکن است ان ظرف های چینی را ان طرف تر بگذارید؟ شنیدم که چای می خواستید. خوشحال می شوم بدانم چه نوع چای میل دارید.
***
اما رت او را ندید. "مارگارت تو این لباس چقدر خوشکل شدی، راس واقعا قدر تو را نمی داند. سلام ان، از دیدنت خوشحالم، ادوارد از دیدن تو هم خوشحالم. من اصلا موافق نیستم که تو در خانه من حرمسرا تشکیل بدی ان هم وقتی که با یک درشکه درب و داغون تو امریکای جنوبی سرگردانم و دارم نقره های خانوادگی را از دست شرخرها در می اورم."
رت به مادرش لبخند زد: !ماما، عزیزم، دیگه بسه و گرنه فکر می کنم از این هدیه خوشت نیامده.
الینور سرش را بلند کرد و به چهره او نگریست. نشانی از عشق و علاقه در صورتش دیده می شد: خدا عمرت بده پسرم، من را خیلی خوشحال کردی
اسکارلت توانست طاقت بیاورد. جلو رفت.
"رت، عزیزم..."
رت سرش را به طرف او چرخاند، اسکارلت ایستاد. چهره رت سفت شد، خیلی سعی می کرد خودش را نگه دارد. هیچ حسی در صورتش دیده نمی شد. اما برقی چشمانش را روشن کرد. برای یک لحظه نفس ها را در سینه حبس کردند و به تماشای هم ایستادند. بعد یک طرف لبش با لبخندی کنایه امیز بالا رفت. اسکارلت این لبخند را خوب می شناخت. خیلی ترسید. رت گفت: چه مرد خوشبختی است برای انکه هدیه ی بزرگ تری از انچه که داده دریافت می کند. دست هایش را برای اسکارلت باز کرد. اسکارلت انگشت های لرزان خود را روی دست های او گذاشت و به فاصله یک بازو در مقابل او ایستاد.
"مطمئنم شما خانم ها و تو ادوارد ما را می بخشید، اگر شما را تنها می گذاریم." مخلوطی از حالت پسرانه و خشم در چهره اش ظاهر شد. "خیلی وقت است که شانس این را نداشتم که با زنم تنها صحبت کنم. ما به طبقه بالا می رویم و شما را تنها می گذاریم تا مشکلات کنفدراسیون خانه را حل کنید."
بدون اینکه فرصت خداحافظی به اسکارلت بدهد او را با خود بیرون برد.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

قسمت۱۲

رت تا وقتی که با عجله از پله ها بالا رفت و وارد اتاق خواب شد حرفی نزد. در را بست و به ان تکیه داد: تو لعنتی اینجا چکار می کنی اسکارلت؟
اسکارلت می خواست بازویش را از دست او خارج کند. اما خشم در چشمان رت او را از این کار باز داشت. اسکارلت حالتی از بی گناهی و عدم درک سوال او به چشمان خود داد. صدایش با شتاب و مقطع بود.
"خاله اولالی هر چه را که تو گفته بودی برای من نوشت، رت، درباره اینکه تو چقدر دلت می خواهد من اینجا پیش تو باشم ولی من حاضر نیستم فروشگاه را ترک کنم. اوه عزیزم، چرا خودت به من نگفتی؟ حتی یک پول سیاه هم برای فروشگاه ارزش قائل نیستم، نمی توانم ان را به تو ترجیح بدهم." چشمانش را از روی احتیاط بست.
"موثر نیست، اسکارلت."
"منظورت چیه؟"
"هیچ کدامش موثر نیست، نه این بی گناهی و نه این توضیح گرم و سوزناک می دانی که نمی توانی به من دروغ بگویی و فرار کنی."
درست می گفت، اسکارلت هم می دانست که درست می گوید. مجبور بود صادق باشد.
رت سرش را با غرور بالا اورد و به اسکارلت نگریست ، صدایش ارام تر شده بود.
"اسکارلت عزیزم، شاید یک وقتی ما با هم دوست بوده ایم، وقتی که همه ان خاطرات تلخ و شیرین چیزی جز دلتنگی برای ما نیاوردند. شاید حالا هم بتوانیم با هم دوست باشیم، فقط اگر صبور باشیم و مدارا کنیم. ولی از این بیشتر انتظار نداشته باش."
از روی ناشکیبایی در اتاق قدم می زد. "به اتلانتا برگرد اسکارلت و مرا به حال خودم بگذار. من دیگر تو را دوست ندارم. نمی توانم از این واضح تر بگویم."
خون از چهره اسکارلت رفت. چشمان سبزش درمقابل رنگ پریده چهره اش ناگهان درخشش پیدا کرد
"من می توانم واضح تر بگویم رت، من زن توام و تو شوهر منی."
رت گفت: یک وضعیت ناخوشایند که من پیشنهاد کردم اصلاحش کنیم. حرفش مثل ضربه شلاق بود
"منظورت طلاقه؟ هرگز، هرگز، هرگز. هیچ بهانه ای برای طلاق دستت نمی دهم. من زن تو هستم، و مثل یک همسر وظیفه شناس الان در کنار تو هستم و تمام ان چیزهایی راکه دوست داشتم به خاطر تو ترک کردم."
لبخند پیروزی لبانش را گشود و برگ برنده را بازی کرد: مادرت خیلی خوشحال شده که من امده ام. اگر مرا بیرون بیندازی جوابش را چه می دهی؟ قلبش می شکند، برای اینکه من حقیقت را به اش خواهم گفت."
رت با قدم های سنگین تا انتهای ان اتاق بزرگ رفت. نفس های سنگین می کشد و طوری با خودش غرغر می کرد که اسکارلت تا ان لحظه ندیده بود. این همان رت بود که فقط خبرش را می شنید ، خودش را نمی دید، این همان رت بود که برای جستجوی طلا به کالیفرنیا رفته بود و از پول خود با چاقو و چکمه دفاع کرده بود، این همان رت بود که در کوچه ها و محله های کثیف و میخانه های هاوانا زندگی کرده بود. همان رت، ماجرا جو و بی قانون و دوست ادم های مطرود و نا ارام چون خودش. اسکارلت نگاه می کرد، می لرز ید، تکان می خورد و علی رغم تهدید های او خود را هیجان زده و شیفته می دید. برقی در چشمان رت دیده شد ولی نه از خشم. نگاهش ارام، تیره، تلخ و محتاط بود. او رت باتلر بود، جنتلمنی چارلزتونی. با لبخند کج و کوله ای گفت: کیش، من از حرکت غیرقابل پیشی بینی وزیر تو غفلت کردم ، اسکارلت ولی هنوز مات نشدم. برای لحظه ای کف دستش را به عنوان تسلیم گشود. اسکارلت نفهمید معنای حرفش چیست ولی از حرکت دست و لحن صدایش فکر کرد که بازی را برده است... چیزی را برده است... چیزی.
"پس می مانم؟"
"می مانی تا وقتی که بخواهی بروی. فکر نمی کنم زیاد طول بکشد."
"اشتباه می کنی رت، من اینجا را دوست دارم."
حالت اشنایی روی صورت رت نشست. مرد شوخی بود، به هیچ چیز اعتماد نداشت و همه چیز را می دانست.
"چند روز است در چارلزتون هستی. اسکارلت؟"
"از دیشب"
"و انقدر با این شهر اشنا شدی که دوستش داشته باشی. چه سریع ، به ات تبریک می گم ، چه استعدادی داری. تو از اتلانتا رانده شدی. کسانی هم که تو را راندند، پیرزنانی هستند که کار دیگری بلد نبودند، غیر از این نمی توانستند رفتار کنند. و حالا تو فکرمی کنی پناهگاهی پیدا کردی."
به صورت اسکارلت نگاه کرد . خندید: اوه. بله، من هنوز هم دوستانی در اتلانتا دارم. من همه چیز را درباره طرد تو می دانم. حتی انهایی که باهاشون معاشرت می کردی دیگر حاضر نیستند تو را توی مهمانی هاشون راه بدهند.
اسکارلت فریاد زد: این حقیقت ندارد، من خودم انها را از خانه بیرون کردم.
رت شانه هایش را بالاانداخت: دیگر بحثی نداریم. مهم این است که تو الان اینجا هستی، تو خانه مادرم و زیر بال های او. از انجایی که من دلم نمی خواهد او ناراحت بشود در حال حاضر نمی توانم کاری بکنم. اگرچه مجبور هم نیستم خودت بدون کمک من خیلی کارها می تونی بکنی. بالاخره یک روزی خودت را اشکار می کنی! ان وقت همه برای من غصه می خورند و برای مادرم دلسوزی می کنند و من تو را بسته بندی می کنم و به اتلانتا برمی گردانم، به همان اجتماع دوست داشتنی و زیبا. فکر می کنی می توانی خودت را یک خانم جلوه بدی ، مگر نه؟ تو حتی نمی توانی یک ادم کور وکر و لال را گول بزنی.
"لعنتی، من یک خانم هستم، تو چه می دانی که ادم خوب کیه؟ متشکرم از اینکه یادم اوردی که مادرم از خانواده روبیلارد ساوانا بود و پدرم از خانواده پادشاهان ایرلند."
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

رت در جواب خندید حوصله اش سر رفته بود: بینداز دور این حرف ها را اسکارلت. دیگر بس است. بیا لباس هایی را که با خودت اوردی به من نشون بده. روی نزدیک ترین صندلی نشست و پاهایش را دراز کرد.
اسکارلت به او خیره شد، از لحن نرم و عصبی کننده او ناراحت بود. رت از جیبش سیگار برگی در اورد و دور انگشتانش تاب داد: امیدوارم اعتراض نداشته باشی از اینکه توی اتاق خودم سیگار می کشم.
"البته که نه."
"متشکرم. حالا لباس ها را نشانم بده. باید کاملا نو باشند. همیشه سعی کردی توجه من را با یک انبار لباس زیر و لباس رو جلب کنی، انهم با سلیقه زشت و نفرت انگیزی که مخصوص خودته. پس بیار انها را نشان بده تاببینم کدام مناسب است."
اسکارلت اخم کرد ولی با وجود این خرامان به سوی اتاق دیگر که لباس هایش را گذاشته بودند، رفت. شاید هم زیاد بد نبود. همیشه درباره لباس های او نظر می داد. خیلی دوست داشت لباس هایی را که خودش انتخاب کرده به تن او ببیند. از اینکه او زیبا و مد روز باشد احساس غرور می کرد.
گویی از چشمانش اتش سبز زبانه می کشید. اما رت به او نگاه نمی کرد. درباره اولین لباس گفت: همه این نوارها را بکن فقط نوارهای پهن طرفین را نگه دار، ان وقت چیز بدی نمی شود... این یکی را بده به مستخدمت، ناامیدکننده است. این یکی هم به ات میاد، اگر دستی به اش بکشی. دنباله اش را کوتاه تر کن، تکه های طلایی رو بکن و مشکی جاش بدوز. رت برای هر کدام از لباس ها بیشتر از چند دقیقه وقت تلف نمی کرد.
"چند جفت چکمه محکم هم لازم داری. مشکی باشد." رت تمام لباس ها را دیده بود و حالا داشت راجع به چکمه حرف می زد.
اسکارلت گفت: امروزصبح دو سه جفت خریدم. صدایش گرمی نداشت: من و مادرت رفته بودیم خرید. روی هر کلمه ای که می گفت، تکیه می کرد. "نمی دانم چرا وقتی این همه دوستش داری یک کالسکه برایش نمی خری، از پیاده روی خیلی خسته شده بود."
" تو از چارلزتون چیزی نمی دانی. همین است که من می گم تو اینجا بدبخت می شوی. این خانه را من براش خریدم چون خانه خودمان را یانکی ها خراب کردند، و دوستان او هم خانه های بزرگی دارند. اثاثه خوبی هم برایش تهیه کردم اگر چه خیلی از انها را یانکی ها غارت کردند ولی من دوباره تهیه کردم. دوستان او هم اثاثه خوبی دارند، همه توانستند دوباره هر چند خرده خرده، جبران کنند. ولی نمی توانم چیزی برایش بخرم که او را از دوستانش جدا کند. هیچ کدام از دوستان او قادر نیستند کالسکه بخرند."
"اما سالی بروتون که دارد."
"سالی بروتون با دیگران فرق می کند همیشه فرق داشت. سالی مخصر به فرد است. چارلزتون به استثناها احترام می گذارد، حتی به انها علاقمند است. اما خودنمایی را تحمل نمی کند و تو اسکارلت عزیز من هرگز نتوانستی خودنمایی نکنی."
"امیدوارم از توهین به من لذت ببری، رت باتلر." رت خندید: واقعیتش این است که همین طوره، حالا می توانی یکی از لباس های سر و سنگینت را برای امشب بپوشی. و می خواهم بروم کمیته را به خانه بفرستم. سالی توی این توفان نباید کالسکه براند."
بعد از رفتن رت، اسکارلت بالاپوش رت را پوشید. گرم تر از لباس خودش بود، حق با رت بود. هوا سرد تر می شد و او داشت می لرزید. یقه اش را بالا زد و روی ان صندلی که رت نشسته بود، نشست. حضور رت را هنوز در اتاق احساس می کرد. خودش را در بالاپوش رت پیچید. با انگشتانش لطافت بالاپوش را لمس کرد، عجیب بود که وقتی این همه خشک و سفت بود، چطور می توانست چنین لباس نرم و لطیفی انتخاب کند. ولی بعد خیلی از خصوصیات رت او را گیج کرد. او را کاملا نمی شناخت، هیچ وقت سعی نکرده بود. برای لحظه ای ناامیدی و ویران کننده ای را حس کرد. ولی ان را از خود دور کرد و فورا ایستاد. مجبور بود قبل از انکه رت بر گردد لباس بپوشد.
اه خدای بزرگ، چه مدت روی ان صندلی نشسته بود و فکر می کرد؟ تقریبا تاریک شده بود. فورا پانسی را صدا کرد. می بایست نوارها را می کند تا بتواند امشب بپوشد. باید به خصوص برای رت زیبا و زنانه می شد... به لحاف بزرگی که روی تخت پهن شده بود نگاه کرد. از افکار خودش شرمنده شد.
مامور روشن کردن چراغ ها هنوز به قسمت بالای شهر که اما انسون زندگی می کرد نرسیده بود و رت مجبور بود برای دیدن خیابان تاریک در ان باران شدید، به جلو خم شود. پشت سر او در کالسکه بزرگ فقط اما انسون و سالی بروتون مانده بودند. مارگارت باتلر اول از همه به خانه رسیده بود. خانه انها در خیابان واتر بود. بعد رت کالسکه را به خیابان براود برد و ادوارد کوپر، ان هامپتون، را زیر چتر بزرگش به مرکز کنفدراسیون خانه رساند. کوپر گفت: بقیه راه را پیاده می روم . و بعد اضافه کرد: مسلما خانم ها چتری را که سوراخ است قبول نمی کنند. رت به عنوان خداحافظی دستی به کلاه کوپر زد و به راه ادامه داد. کوپر در باران به سوی خانه راه افتاد. دو خیابان پایین تر زندگی می کرد.
اما انسون گفت: فکر می کنی رت صدای ما را می شنود؟ سالی به تندی جواب داد:
من هم به زور می توانم صدای تو را بشنوم اما، در حالی که کنارت نشستم.
از باران ناراحت بود زیرا نمی توانست خودش کالسکه را براند.
اما گفت: راجع به زنش چی فکر می کنی؟ انطور که فکر می کردم نبود. تا حالا دیده بودی کسی تا این حد به خودش برسد و چنین لباس مسخره ای بپوشد؟
سالی گفت: اوه، لباس به اسانی قابل علاجه ، خیلی از زن ها سلیقه وحشتناکی دارند، نه، چیزی که جالبه این است که او امکاناتی به دست اورده، سؤال این است که ا یا انها را می تواند حفظ کند؟ زیبا بودن و زیبا ماندن یک مسابقه بزرگه، خیلی از زن ها پیروز می شوند.
"اتفاقا زیادم به نظر من احمقانه نمیاد. مرد های زیادی هم هستند که همین کارها را می کنند. شاید انها حالا بیشتر از گذشته به این چیزها فکر می کنند. خیلی از چیزهایی را که به انها احساس مردانگی می داد توی جنگ از دست دادند، ثروتشان را، زمین شان را، قدرتشان را."
هر دو زن سکوت کردند، به چیزهایی فکر می کردند که در زیر فشار حکومت نظامی به وسیله مردمی مغرور حفظ شده بود.
سالی سینه اش را صاف کرد و سکوت دلتنگ کننده را شکست: چیز خوبی که اینجا هست این است که زن رت به شدت عاشق شوهرش است. وقتی رت امد تو، صورت او مثل خورشید روشن شد، متوجه بودی؟
اما گفت: نه توجه نکردم،کاش می کردم، انچه که من دیدم همونی بود که تو گفتی ، ولی روی صورت ان.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

قسمت13

چشمان اسکارلت به طرف در برگشت. چرا رت این همه معطل کرده بود؟ الینور باتلر وانمود می کرد که توجهی ندارد ولی لبخند نازکی روی لبانش دیده می شد. انگشت های اسکارلت حالت نا ارام او را نشان می داد، ان انگشت های زیبا که به رنگ عاج بود به سرعت در هم می رفتند و سپس یکدیگر را رها می کردند و بعد باز دوباره به هم می پیوستند. در ان لحظه او نمی باید ناراحت می بود. پرده ها کشیده شده بود چراغ های روی میز، روشن بود و سراسر ان دو اتاق تو در تو و زیبا را نور می داد. شعله های طلایی چراغ ها و ترق و تروق اتش سرما و تاریکی را از میان برده بودند. اما با همه اینها روان اسکارلت پریشان تر از ان بود که از ان محیط ارام تسکین یابد. رت کجا بود؟ ایا وقتی بر می گشت باز هم عصبانی بود؟
سعی کرد سرش را با حرف های مادر رت گرم کند ، ولی فایده ای نداشت. اهمیتی به کارهای کنفدراسیون خانه برای بیوه ها و یتیم ها نمی داد. به کناره های لباسش چنگ می زد ولی نواری نبود که بگیرد. مطمئنا اگر رت به خود اسکارلت اهمیت نمی داد به لباس او هم توجهی نداشت. خانم باتلر داشت می گفت: ... بالاخره انها در همان مدرسه بزرگ می شدند و درس می خواندند واقعا این یتیم ها جایی غیر از مدرسه ندارند، اگر مدرسه موفقیتش خیلی زیاد نبود، ما جرات نمی کردیم این همه امیدوار باشیم. سال گذشته شش نفر فارغ التحصیل داشتیم. همه انها الان معلم اند. دوتا از انها به والتربورو رفته اند که درس بدهند. هر دو شان واقعا شانس اوردند، یکی شان در مدرسه یه ماسی و یکی در مدرسه کامدن، درس می دهند نامه هم برایمان نوشته اند، به ات نشان می دهم...
اه، اوکجاست؟ چی باعث شده این همه دیر کنه؟ اگرهمین جور باز هم اینجا بیکار بنشینم، نمی توانم خودم را نگه دارم ، جیغ می زنم.
ساعت روی پیش بخاری زنگ زد و اسکارلت از جا پرید. دو... سه...
" تعجب می کنم چرا دیر کرد؟"
خانم باتلر به ساعت نگاه کرد و این جمله را گفت: پنج... شش. او می داند که ساعت هفت شام می خوریم. همیشه اول باید یه گیلاس مشروب بخورد. باید سر تا پا خیس شده باشد ، مجبور است لباس هایش را عوض کند. می روم ببینم باران بند امده یا نه.
اسکارلت از جا برخاست: من می روم.
به سرعت به طرف پنجره رفت و گوشه پرده را پس زد. مه غلیظی از دریا برخاسته بود و خیابان ها را در خود گرفته بود. چراغ خیابان سوسو می زد، مه مثل ارواح سرگردان ، سنگین ، روی همه چیز افتاده بود. اسکارلت پرده را انداخت: همه جا را مه گرفته ، اما باران، نمیاد، فکر می کنید رت حالش خوبه؟
خانم باتلر خندید: او قبلا مه و باران بدتری را هم دیده ، اسکارلت. خودت خوب می دانی.البته که حالش خوبه. هر دقیقه ممکن است صدای پایش را از دم در بشنوی.
هنوز حرف خانم باتلر تمام نشده بود که صدای در ورودی شنیده شد.
اسکارلت صدای خنده رت و صدای کلفت مانیگو، سر پیشخدمت را شنید.
داشت می گفت: بهتره همه را دربیاورید اقای باتلر. چکمه ها را هم همین طور.دم پایی هایتان را آورده ام.
" متشکرم مانیگو، می روم لباسم را عوض کنم. به خانم باتلر بگو که تا یک دقیقا دیگر می ایم. بالا هستند؟"
" بله اقا، ایشان و خانم باتلر."
اسکارلت به عکس العمل رت گوش داد ولی چیزی جز صدای پای او روی پله ها نشنید. گویی تا از طبقه بالا بیاید یک قرن طول کشید. ساعت روی پیش بخاری باید خراب باشد. هر دقیقه یک ساعت طول می کشد.
وقتی رت وارد اتاق شد، الینور باتلر گفت: خسته شدی عزیزم.
رت دست مادرش را بلند کرد و بوسید: مامی ، این قدر به خاطر من دلواپس نباش، بیشتر گرسنه ام تا خسته. شام حاضره؟
خانم باتلر از جا برخاست: الان به اشپز می گم شام را بیاورند.
رت دستش را روی شانه مادرش گذاشت و او را نشاند: اول یک گیلاس مشروب، عجله نکن.
به طرف میز رفت و برای خودش ویسکی ریخت. به چهره اسکارلت نگاه کرد: تو هم با من می خوری اسکارلت؟
اسکارلت ازاشاره ابرو های او کنایه را دریافت. بوی ویسکی را حس کرد. رویش را برگرداند، گویی از ان ، حالش به هم می خورد. پس رت بازی موش و گربه را اغاز کرده بود، نه؟ رت می خواست به او حقه بزند یا به زور به کاری وا دارد که مادرش درمقابل او بایستد. باید بیشتر از اینها باهوش باشد تا بتواند مرا به دام اندازد. دهانش جمع شد و چشمانش درخشید. مجبور بود حواسش را بیشتر جمع کند و تمام زیرکی اش را به کار گیرد تا بتواند بر رت پیروز شود. ضربان هیجان را در گلویش حس می کرد. رقابت همیشه اورا به لرزه می انداخت.
اسکارلت خندید و گفت: مادر می بینی چقدر رت بدجنس است؟ بچه هم که بود همین جور شرور بود؟ حرکت تند و بی اراده رت را پشت سر خود احساس کرد. ها! این برای رت ضربه ای بود.
احساس گناه می کرد برای ان سال هایی که مادرش را رنج داده بود، برای سال هایی که او را ازرده بود. برای ان هنگام که از خانه گریخت، و قلب پدرش را شکست و پدر او را عاق کرد.
مانیگو در میان در ظاهر شد" شام حاضره، میس باتلر." رت بازویش را به مادرش داد و اسکارلت احساس حسادت کرد. به خودش یاد اوری کرد که وفاداری رت به مادرش چیزی است که به من اجازه ماندن می دهد. و خشم خود را فرو برد.. گفت: انقدر گرسنه ام که می توانم نصف گاو را بخورم، رت هم خیلی گرسنه است ، مگر نه عزیزم؟ حالا بازوی دیگر رت را در اختیار داشت. رت اجازه داده بود بازویش در بازوی اسکارلت قرار گیرد. اگر ان را از دست می داد، بازی را می باخت و هرگز نمی توانست رت را نگه دارد. وقتی توانست در طرف دیگر رت قرار گیرد و بازو در بازوی او بیاندازد دیگر احساس نگرانی نمی کرد. وقتی نشستند رت رشته سخن را به دست گرفت. درباره جستجو برای برگرداندن سرویس نقره در فیلادلفیا حرف می زد، ان را به صورت ماجرایی جلوه می داد، تصویر تمام مردمی را که به نوبت با انها صحبت کرده و سراغ سرویس نقره را گرفته بود ترسیم می کرد. حرکات و حرف زدن انها را تقلید می کرد با چنان مهارتی که مادرش و اسکارلت نمی توانستند از خنده خودداری کنند، ان قدر خندیدند که پهلوهایشان درد گرفت.
رت هم چنان مانند یک هنرپیشه مشغول اجرای نقش بود: و بعد از این همه جستجو بالاخره ادم اصلی را پیدا کردم. تصورش را بکنید صاحب جدید نقره ها چه قیافه حق به جانبی گرفته بود، اخر من بیست برابر قیمت اصلی را به او پیشنهاد کرده بودم خودم هم وحشت کرده بودم. برای چند دقیقه ترسیده بودم، مجبور بودم انها را بدزدم. یه جوری که خودش هم متوجه نشود، خوشبختانه داشتیم ورق بازی می کردیم، ،بازی دوستانه ای بود و او گول پیشنهاد مرا خورد.
الینور باتلر سعی کرد او را سرزنش کند: امیدرارم کار زشتی نکرده باشی رت. ولی در پس کلماتش حالتی از خنده وجود داشت.
"،ماما، داری مرا اذیت می کنی، من موقعی ورق می کشم که با حرفه ای ها بازی می کنم. این سرهنگ بدبخت که سابقا در ارتش شرمن خدمت می کرد، انقدر ناشی بود که به من اجازه داد چند صد دلاری به او ببازم تا کمی دردش تسکین پیدا کند. او واقعا عکس برگردان الینتون بود."
خانم باتلر خندید: اوه مرد بیچاره. و زنش، دلم برای زنش می سوزد.
مادر رت، به طرف اسکارلت خم شد.
"یکی از اقوام خانواده ما، البته از طرف من." الینور باتلر این اطلاعات را در گوش اسکارلت زمزمه کرد. خنده را دوباره شروع کرد و حکایت را گفت. اسکارلت فهمید که خانواده الینتون در تمام ساحل شرقی مشهور بودند، بر سر هر چیزی قمار می کردند.اولین الینتون که به مستعمره امریکا وارد شد از جاشوهایی بود که در یک شرط بندی مقداری زمین برد. شرط او با صاحب کشتی این بود که ابجو بخورند تا وقتی که یکی از انها بیفتد. و او خورد و شرط را برد. خانم باتلر ادامه داد: مست بود و هوس کرد برود و سری به جایزه اش بزند، می گفتند ان قدر مست بود که نمی دانست کجا می خواهد برود، به علاوه در طاس بازی هم جیره مشروب جاشوهای دیگر را برده بود.
اسکارلت گفت: وقتی حالش جا امد چکارکرد؟
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
اوه عزیزم، اصلا حالش جا نیامد. ده روز بعد از اینگه کشتی لنگر انداخت مرد. ولی قبل مردنش باز هم توی طاس بازی برنده یک دختر شد، دخترک توی کشتی مستخدم بود و مدتی بعد فهمید که او بچه ای در شکم دارد. در واقع مراسم ازدواج او بر سر گور ان مردک بیچاره انجام شد و پسر ان دختر، پدر پدر پدربزرگ خانواده ما شد."
رت پرسید: او خودش هم مایل به این کارها بود، مثل اینک بازی هم ترتیب می داد، نه؟
"اه ، بله. قمار بعدا عادت انها شد و از پدر به پسر رسید." خانم باتلر به صحبت درباره شجره نامه ادامه داد.
اسکارلت در طول این صحبت ها اغلب به رت نگاه می کرد. چه چیز های تازه و تعجب اوری در این مرد بود که شاید قبلا نمی دانست. قبلا او را اینقدر شاد و خوشحال ندیده بود، هرگز حضور رت را این طور کامل در خانه حس نکرده بود. هیچ وقت خانه ای برایش درست نکردم. وقتی به خود مراجعه می کرد می دید که هرگز خانه را ان طور که رت می خواست و در ان احساس راحتی می کرد نیاراسته بود. او حتی از ساختمان خانه هم خوشش نمی امد. خانه مال من بود ان طور که می خواستم درستش کرده بودم، فقط دراختیار او بود، مال او نبود. اسکارلت می خواست صحبت خانم باتلر را قطع کند و به رت بگوید برای گذشته متاسف است، می خواست بگوید تمام ان اشتباهات را جبران خواهد کرد. ولی چیزی نگفت. رت راضی بود و خودش را با داستان مادرش سرگرم کرده بود. نباید این حالت را بشکند. شمع ها که روی پایه های نقره ای قرار داشتند، روی سطح صیقلی میز چوبی و توی چشم های رت نورهای طلایی می پاشیدند. هر سه دور میز نشسته بودند و در اتاق بزرگ، جزیره ای از نور به وجود امده بود. دنیای خارج به وسیله پرده های ضخیم پنجره از نور ان جزیره کوچک جدا شده بود. صدای الینور باتلر ارام بود و خنده های رت با دهان بسته به این ارامش کمک می کرد. عشق ارتباطی ناگفتنی میان مادر و پسر به وجود اورده بود و اسکارلت می خو است او نیز جزئی از این ارتباط باشد.
رت گفت: مادر حالا برای اسکارلت از پسرعمو تاونزند بگو. و اسکارلت در زیر نور شمع احساس امنیت می کرد به خصوص از شادی حاکم بر ان میز کوچک. ارزو می کرد که ان لحظه تا ابد می پایید و از میس الینور خواست تا داستان پسرعمو تاونزند را بگوید.
"خوب ، می دانی تاونزند پسرعموی پسرعمو هم نبود. از سه پشت بعد بود ولی وارث مستقم اموال و املاک پدر پدربزرگ شد ، تنها پسر پسر پسربزرگ او بود. تمام ان املاک به او رسید و او هم مثل اجدادش تب قمار داشت، و شانس الینتون ها را.
انها همیشه خوش شانس بودند، به جز یک چیز که باز هم ارثیه خانوادگی بود، پسرها همه لوچ بودند.
تاونزند با دختر زیبای یکی از خانواده های سرشناس فیلادلفیا ازدواج کرد. مردم فیلادلفیا ازدواج انها را ازدواج زشت و زیبا می دانستند. ولی پدر دخترک وکیل بود و مال پرست و نسبت به ملک و زمین علاقه عجیبی داشت و تاونزند بی نهایت ثروتمند بود. تاونزند و زنش در بالتیمور ساکن شدند. بعد جنگ شروع شد.
وقتی تاونزند برای پیوستن به ارتش ژنرال لی خودش را معرفی کرد، زنش هم نزد خانواده اش برگشت. یک یانکی بود، و تاونزند خوشی شانس تر از این بود که بمیرد. حتی یک گلوله هم شلیک نکرد، نمی توانست، چون لوچ بود. به هر صورت شانس الینتون ها را هم داشت. در تمام طول جنگ حتی گرفتار یک سرماخوردگی ساده هم نشد.
در همین احوال ، پدر و سه برادرزنش که در ارتش شمال خدمت می کردند، کشته شدند و تمام املاک و دارایی انها به زنش رسید. پدر زنش و پدربزرگ های زنش از انجا که ادم های ناخن خشکی بودند فقط جمع می کردند و این ثروت کلان هم به ثروت کلان تاونزند اضافه و کلان تر شد. برای او اصلا هم مهم نبود که سربازان شرمن چی به سر املاکش در ساوانا اوردند. راستی رت، او را دیدی؟ حالش چطوره؟"
"لوچ تر از همیشه، با دو پسر لوچ مثل خودش و یک دختر که شکر خدا به مادرش رفته."
اسکارلت گفت: میس الینور گفتید الینتون ها اهل ساوانا بودند؟ مادر من هم اهل ساوانا بود.
این جمله را با شوق بی حد ادا کرد. لوچی چشم که در میان خانواده های اسکارلت وجود نداشت. هر که را که می شناخت شبکه ای از پسرعموها و عموها و خاله ها داشت که نسل در نسل زمین های جنوب را در اختیارداشتند. ولی او چیزی نداشت.
پولین و اولالی بچه نداشتند. برادران جرالد اوهارا در ساوانا صاحب بچه نشدند. هنوز باید تعدادی از خانواده اوهارا در ایرلند باشند ولی این برای او فایده ای نداشت و روبیلاردها به جز پدربزرگش از ساوانا رفته بودند. و حالا او داشت داستان خانواده دیگری را می شنید.
رت در فیلادلفیا اقوامی داشت. بدون شک او با نیمی از مردم چارلزتون فامیل بود. البته معلوم نبود، شاید الینتون ها به شکلی با روبیلاردها خویشاوندی داشتند. شاید او هم جزو شبکه ای بود که رت در ان قرار داشت. شاید می توانست ارتباطی میان خود و دنیای باتلرها و چارلزتون پیدا کند. دنیایی که رت به ان تعلق داشت.
الینور باتلر گفت: میس الن روبیلارد و مادرش را خیلی خوب به یاد دارم مادربزرگ تو اسکارلت، بدون شک زیباترین و جذاب ترین زن جورجیا و کارولینای جنوبی بود.
اسکارلت به جلو خم شد. قبلا چیز زیادی درباره مادربزرگش نشنیده بود، "ا یا او واقعا خوش گذران بود؟ منظورم این است که واقعا اصول اخلاقی را رعایت نمی کرد"
"خوب ، او فرق داشت. با دیگران فرق داشت ولی وقتی بیشتر با او اشنا شدم دیدم که اصلا چیزهایی که می گفتند حقیقت ندارد. گرفتار بچه داری بود. اول، خاله پولین، بعد اولالی و بعد هم مادر تو. در حقیقت وقتی مادرت متولد شد، من در ساوانا بودم. اتش بازی ها را به یاد دارم. پدر بزرگ چند ایتالیایی را از نیویورک دعوت کرده بود که برای تولد مادرت ا تش بازی راه بیندازند. هر وقت که مادربزرگت بچه ای می اورد همین کار را می کرد. تو یادت نمیاد رت و انتظار ندارم به خاطر نقل این خاطرات از من تشکر کنی، به هر حال تو خیلی ترسیده بودی. ان روز تو را برای دیدن اتش بازی بردم و تو انقدر بلند فریاد می زدی که از خجالت می مردم. بچه های دیگر دست می زدند و هلهله می کردند. البته از تو بزرگ تر بودند، تو ان موقع کمی بیشتر از یک سال داشتی.
اسکارلت اول به خانم باتلر و بعد به رت خیره شد. ممکن نیست؟ رت نمی تواند از مادر من بزرگ تر باشد. خوب مادر،مادر بود و پس از ان همه سختی می توانست بپذیرد که پیرتر باشد. اگر رت این قدر پیر است، پس چرا ناامیدانه او را دوست دارد؟
حال نوبت رت بود که پشت سر هم ضربه وارد کند. دستمال سفره را روی میز انداخت و بلند شد، دست اسکارلت را بوسید و سپس دست مادرش را. " من باید برم ماما."
اوه رت، نه! اسکارلت می خواست فریاد بزند، ولی گیج تر از ان بود که بتواند. نپرسید که رت کجا می رود.
مادرش گفت: کاش تو این شب تیره و بارانی بیرون نمی رفتی. اخه اسکارلت اینجاست، تو اصلا فرصت نداشتی به اش برسی.
رت گفت: باران بند امده، مهتاب شده. نمی توانم وقت تلف کنم. تا اب رودخانه بالاست باید بروم. قبل از اینکه پایین برود. اسکارلت خوب می فهمه که همیشه بعد از یک غیبت طولانی باید اول سری به کارگرها بزنی، خودش اهل کار و تجارته، مگر نه پیشی کوچولو؟
وقتی به اسکارلت نگاه کرد نور شمع ها در چشمانش انعکاس داشت. بعد از اتاق بیرون رفت.
اسکارلت از پشت میز برخاست و بدون اینکه حرفی به خانم باتلر بزند به دنبال او رفت. رت در هشتی ایستاده بود، تکمه های کتش را انداخته بود و کلاهش را به دست داشت.
اسکارلت با صدای بلند گفت: رت، رت، صبرکن! توجهی به نگاه شماتت بار رت نکرد.
"رت ، شام خوبی بود خیلی خوش گذشت، همه چیز عالی بود، چرا می خواهی بروی؟"
رت از مقابل او گذشت در را گشود و پا در راهرو گذاشت. در با صدای سنگینی بسته شد. رت گفت: صحنه سازی نکن اسکارلت، فایده ای ندارد.
قبل از اینکه اسکارلت بتواند چیزی بگوید ، رت به خیابان قدم گذاشت. او رفته بود. در خانه با صدای کوتاهی پشت سر او بسته شد.
اسکارلت پایش را بر زمین کوبید. این تنها عکس العملی بود که می توانست در مقابل خشم و نا امیدی خود نشان دهد. چرا او این قدر پست و فرومایه است؟
عصبانی بود، و بی اختیار می خندید، شکلک در اورد، دهن کجی کرد، لجش گرفته بود، از هوشمندی رت لجش گرفته بود. تمام افکار و نقشه های او را به راحتی می خواند. بنابراین اسکارلت مجبور بود باهوش تر باشد، همین. مجبور بود فکر بچه دار شدن را فورا رها کند و نقشه دیگری بکشد. وقتی برگشت که به مادر رت ملحق شود چهره اش در هم بود وگره در پیشانی داشت. الینور باتلر گفت:حالا ناراحت نباش عزیزم. بلایی سرش نمیاد، رودخانه را مثل کف دستش می شناسد.
اینور کنار پیش بخاری ایستاده بود و گویا مایل نبود به راهرو برود مبادا مزاحم خداحافظی رت با همسرش شود: بیا برویم تو کتابخانه، انجا خیلی به هم ریخته است، باید مستخدم ها را صدا کنیم تمیز کنند.
اسکارلت روی یک صندلی که پشتی بلندی داشت نشست. فکر می کرد. نه. نمی خواست زانو بزند، خوب عمل کرده بود، متشکرم. اصرار کرد: میس الینور، شما بگذارید من خودم تمیز می کنم. شما فقط بنشینید و راحت باشد، استراحت کنید. کمک کرد تا الینور راحت بنشیند.
"چه دختر مهربانی هستی اسکارلت، درست مثل مادرت. چقدر با ملاحظه بود، خوب یادم هست. درست همین رفتار خوب را یادم هست. درست همین رفتار خوب و مودبانه تو را داشت. البته تمام دختر های روبیلارد خوب تربیت شده اند ولی الن یک چیز به خصوصی بود."
اسکارلت چشمانش را بست و عطر ملایم گل های شاه پسند را به خاطر اورد. همه چیز می رفت که درست شود میس الینور او را دوست داشت. او رت را وادار می کرد به خانه بیاید و انها می توانستند با هم تا ابد با خوشحالی زندگی کنند.
اسکارلت خودش را نزدیک صندلی راحتی کوسن دار ولو کرد، افکاری از همین قبیل ، ذهنش را مشغول داشته بود. وقتی صدای پا در راهرو پیچید، رشته افکارش پاره شد و از جا جست. برای یک لحظه نفهمید کجاست و چطور به اینجا امده. با چشمان نیمه باز به مردی نگریست که در استانه در ایستاده بود و با چشمان متورم و قی کرده اورا می نگریست. رت؟ نه، این رت نیست، مگر اینه سبیل هایش را تراشیده باشد. مردی که در استانه در ایستاده بود و روی پای خود بند نبود، رت نبود. مرد با کلماتی درهم گفت: امدم خواهرم را ببینم.
مارگارت باتلر به سرعت به طرف الینور دوید.
"سعی کردم جلویش را بگیرم. ولی باز از ان حالت ها به او دست داد، اصلا به حرف من گوش نداد، میس الینور."
الینور از جا برخاست: هیس مارگارت. و با صدای بلند و کلمات شمرده ادامه داد: راس، من انتظار رفتار مناسب تری دارم.
اسکارلت همه چیز را فهمیده بود. پس او برادر رت است. و مست. خیلی مست. با یک نگاه می شد فهمید. اسکارلت ایستاد. قبلا هم مردان مست را دیده بود. تازگی به خصوصی نداشت. به روی راس لبخند زد، صورتش چال افتاد. "میس الینور، می خواهم بگویم زنی که دو پسر جذاب دارد. یک از دیگری جذاب تر، چقدر خوشبخت است، رت هیچ وقت به من نگفته بود که برادری به این جذابی دارد."
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
راس به طرف او تلوتلو خورد. چشمانش اندام اسکارلت را خوب ورانداز کرد. بعد به گیسوان تابدار و صورت اراسته اش خیره شد. از گوشه چشم دوباره به چشمان او نگریست و لبخند زد.
***
"راس!" دوباره فریاد الینور شنیده شد: مانیگو را خبرکردم تا تو را ببرد خانه. وقتی حالت جا امد، وقتی سر عقل امدی نامه ای می نویسی و از همسر رت عذرخواهی می کنی، همین طور از من. تو ابروی خودت و من و مارگارت را بردی. من از شرم دیگر نمی توانم سرم را بلند کنم و تا وقتی که نتوانم سرم را بالا نگه دارم تو حق نداری پا تو این خانه بگذاری.
مارگارت می گریست: خیلی متاسفم میس الینور.
الینور دستش را روی شانه مارگارت گذاشت: من برای تو متاسفم، مارگارت. بعد مارگارت را از خود جدا کرد: حالا برو خانه ، البته تو اینجا می توانی بیایی ، هر وقت که بخواهی، قدمت روی چشم.
مانیگوی پیر با یک نگاه همه چیز را فهمید و راس را که بدون اعتراض سکوت کرده بود از اتاق بیرون برد. مارگارت هم به دنبال انان رفت. بارها و بارها گفت: متاسفم، خیلی متاسفم. تا اینکه دور شد و طنین صدایش از میان رفت.
الینور به اسکارلت گفت: فرزند عزیز من. .نمی دانم چطوری باید از تو عذرخواهی بکنم. راس مست بود. نمی دانست چکار دارد می کند. ولی این هم باز عذری نیست.
اسکارلت سراپا می لرزید، از نفرت، از تحقیر، از خشم. چرا گذاشت این اتفاق بیفتد؟
می باید به رویش تف می انداختم، با ناخن هایم کورش می کردم و دهان کثیفش را با مشت خرد می کردم... ولی نکردم، تسلیم شدم، پذیرفتم، گویی سزاوارش بودم. اسکارلت تا ان وقت این قدر شرمگین نشده بود. ممکن بود بدنش کبود یا مجروح شود. ولی غرورش هرگز از این ناراحتی که احساس می کرد تسکین نخواهد یافت.
الینور به طرف او خم شد، سعی کرد در اغوشش بگیرد. بدن اسکارلت از احساس انگشتان او مشمئز شد. می خواست فریاد بزند، ولی نتوانست، با ناله گفت: تنهام بگذارید. از اینجا بروید.
خانم باتلرگفت: نه نمی روم، تا وقتی که به حرف هایم گوش نکنی نمی روم. تو باید بفهمی اسکارلت. باید به حرف هایم گوش کنی. خیلی چیزها هست که تو نمی دانی. گوش می دهی؟
صندلیش را روبروی صندلی اسکارلت کشید و نشست، اسکارلت دست ها را روی گوش هایش گذاشت: نه! بروید.
"نمی روم. انقدر می گویم تا به حرف هایم گوش بدهی ، هزار دفعه اگر نیاز باشد...".
صدای الینور ادامه پیدا کرد، ارام ولی پی گیر. دستش را به سر اسکارلت کشید، مهربانی و عشقش را به او می داد و می خواست ارامش کند.
" کاری که راس کرد، غیرقابل بخششه، از تو خواهش می کنم که او را ببخشی ولی باید خواهش کنم، قصد نداشت تو را اذیت کند، عزیزم. می خو است از طریق تو به رت حمله کند. او بچه من است ، دردی راکه در دل دارد می شناسم. می داند رت از او قوی تر است و در هیچ چیز نمی تواند به پای رت برسد. رت دست می اندازد و هرچه را که دلش می خواد به دست می اورد. حوادث اتفاق می افتد، ولی به میل او. هر کاری بخواهد می کند. راس بیچاره در هر کاری شکست می خورد.
بعد از ظهر مارگارت یواشکی به من گفت که راس را امروز صبح از محل کارش بیرون کردند، به خاطر مشروب. می دانی؟ همیشه مست است، البته مردها اغلب مست می کنند ولی نه دیگر این جور. از یک سال پیش که رت دوباره به چارلزتون برگشته راس دوباره مشروب خوری را شروع کرده، ان هم به این شکل. راس سعی کرد مزرعه ای درست کند، شالیزار، از وقتی که از جنگ برگشت دائما در این فکر بود. ولی مشکلاتی پیش می امد، هرگز نتوانست برنج درست و حسابی برداشت کند. انچه را که در می اورد فقط برای مالیات ها کافی بود. وقتی که رت پیشنهاد کرد که شالیزار را بخرد، راس مجبور شد چیزی را که دوست داشت از دست بدهد. این همیشه روش رت بوده، راس و پدرشم این طور نبودند، اما این داستان دیگری است.
بعد کاری به عنوان تحویلدار در بانک گرفت. راس فکر می کرد که برداشتن پول از صندوق بانک کاری عادی و معمولی است. سابق مردم به طلب کاران خودشان نوشته می دادند یا فقط قول می دادند و کارها همه انجام می شد ولی راس زیاد اشتباه کرد، پول هایی که به اشخاص داد و فقط قول گرفت، حساب هایشان هیچ وقت نمی خواند. تا اینکه بالاخره بزرگ ترین اشتباه را کرد. بیرونش کردند بانک تهدید کرد به دادگاه مراجه می کند و پول هایی راکه راس اشتباهی پرداخت کرده از او پس می گیرد. رت کارها را درست کرد. این کار رت مثل خنجری در قلب راس فرو رفت. از ان تاریخ بی محابا مشروب خوردن را شروع کرد و حالا هم دوباره از کارش محروم شده. نمی دانم کدام دیوانه بی شرفی به او گفته بود که کار اولش را هم رت برایش درست کرده. راس هم فورا به خانه رفت و انقدر مشروب خورد که روی پا بند نبود. بدجوری مست کرده بود.
من رت را بیشتر دوست دارم، خدا مرا ببخشد، همیشه بیشتر دوست داشتم. او بچه بزرگ من است. وقتی توی بغلم بود همه عشقم را توی دست های کوچولویش گذاشتم. راس و رزماری را هم دوست دارم ولی نه ان طور که رت را می خواهم. و متاسفم که انها هم می دانند. رزماری فکر می کند که علاقه من به رت به خاطر این است که او مدت های درازی از من دور بوده و بالاخره مثل جن چراغ جادو پیش من برگشته و هر چه که خواستم برایم فراهم کرده. یادش نیست قبل از اینکه رت برود اوضاع چه جوری بود. رزماری بچه بود، یادش نمیاد. ولی راس همه چیز را می دانست. می دانست که رت همیشه از من حمایت می کرده. شوهرم استیون، رت را بیرون کرد، طردش کرد از ارث محرومش کرد و تمام اموالش را به راس بخشید. راس وارث او بود. استیون راس را خیلی دوست داشت، به او افتخار می کرد و حالا استیون مرده ماه اینده می شود هفت سال. و
رت دوباره به خانه برگشته و شادی، زندگی من را پرکرده و راس نمی تواند این را تحمل کند."
خانم باتلر با صدای گرفته ای سخن می گفت. معلوم بود از اینکه اسرار زندگی اش را بازگو می کند نگران و ناراحت است.
"پسر بیچاره ام، راس ، بیچاره خیلی رنج کشیده."
اسکارلت فکر می کرد باید چیزی بگویم ، چیزی بگویم که حالش بهتر شود ولی نتوانست. داشت خودش را سخت ازار می داد، به خودش فشار می اورد بلکه بتواند چیزی بگوید.
با لحن یکنواختی گفت: میس الینور گریه نکنید. بد به دلتان راه ندید. من می خواهم چیزی بپرسم.
خانم باتلر نفس عمیقی کشید. سعی کرد حال طبیعی اش را به دست اورد: چی می خواهی بپرسی عزیزم.
اسکارلت فورا گفت: می خواهم بپرسم... قول بدهید حقیقت را بگویید. ایا من، من همان چیزی هستم که او گفت؟
می خواست مطمئن شود. می خواست حمایت این زن دوست داشتنی را که رایحه عطر شاه پسند از او می تراوید به دست اورد.
الینورگفت: کوچولوی عزیزم، حرف مردم چه اهمیتی دارد. مهم نیست چه می گویند. رت تو را دوست دارد. بنا براین من هم تو را دوست دارم.
خدای من؟ شاید او هم می خواهد بگوید که من به... شباهت دارم، ولی چه اهمیت دارد. اسکارلت دیوانه نیست؟ البته که اهمیت دارد. بیش از هرچه که در دنیاست. من می خواهم یک بانوی محترم باشم. همان طور که همیشه می خواستم.
دست خانم باتلر را در دستش فشرد، نمی دانست که دارد درد را تحمل می کند: اوه. میس الینور کمکم کنید، خواهش می کنم، به کمک شما احتیاج دارم.
" البته عزیزم، بگو چه می خواهی؟" در چهره اش فقط ارامش و همراهی دیده می شد. سال ها پیش یاد گرفته بود که دردهای خود را چگونه پنهان کند.
" می خواهم بدانم دارم چه اشتباهی می کنم. چرا مثل یک بانوی محترم به نظر نمی رسم؟ میس الینور، من هستم، من یک بانوی محترم هستم، شما مادرم را می شناختید. می دانید که من هم مثل او هستم."
"البته که هستی اسکارلت. من می دانم. ظاهر ادم همیشه چیز دیگری می گوید، ولی این اصلا اهمیت ندارد. بدون اینکه زحمتی به خودمان بدهیم می توانیم همه چیز را رو به راه کنیم."
حرف های خانم باتلر لرزش او را از بین برد، دستش از فشار دست های اسکاارلت متورم شده بود. ادامه داد: نیروی زندگی در تو خیلی زیاد است، فرزند عزیزم، تمام نیروی ان دنیایی که در ان پرورش پیدا کردی. این برای مردمی که در این ناحیه قدیمی و باتلاقی زندگی می کنند قابل درک نیست. نباید این نیرو را از دست بدهی، این خیلی با ارزش است. باید بگردیم راهی پیدا کنیم که تو کمتر تو چشم بزنی، مثل ما. ان وقت خیالت راحت می شود.
الینور باتلر با خودش فکر کرد، که خیال من هم راحت خواهد شد. می خواست تا اخرین نفس از زنی که فکر می کرد رت دوستش دارد دفاع کند، ولی اگر اسکارلت صورتش را ارایش نمی کرد و لباس های اخرین مد نمی پوشید، کار ها اسان تر می شد. الینور فرصتی یافته بود تا اسکارلت را مطابق با حال و هوای چارلزتون از نو بسازد.
با خوشحالی راه حل خانم باتلر را برای مشکل خودش پذیرفت. اسکارلت خیلی باهوش بود و این راه حل را کاملا قبول داشت،دیده بود که الینور با اولالی و پولین چه کرده بود.
مادر رت می خواست به او کمک کند و این مهم بود، لااقل حالا.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

قسمت۱۴

چارلزتون که خمیره الینور باتلر را تشکیل می داد و رت را پس از چند دهه ماجراجویی باز گردانده بود، شهری قدیمی بود، یکی از قدیمی ترین شهر های آمریکا. شبه جزیره سه گوش باریکی ، میان دو رودخانه قرار داشت. جمعیت فراوانی را در خود جای داده بود. رودخانه ها در کنار بندر وسیع به هم می رسیدند و وارد اقیانوس اطلس می شدند. اولین ساکنان این ناحیه در سال 1682 وارد شدند. در روزهای اول نوعی سستی رویایی و نفس پرستی و لذات جسمانی با اصول اعتقادی پوریتان ها از مستعمرات نیوانگلند، درامیخت اختلاطی میان کسانی که به اصول اخلاقی توجه نداشتند و انان که در مذهب و اخلاق سخت گیر بودند پیش امد. باد مرطوب و شور، نخل ها و پیچک ها را تکان می داد. در این ناحیه بوته هایی می رویید که سالی یک بار گل می داد. خاک، سیاه رنگ و قوی و بدون سنگ بود، کار شخم در ان به راحتی انجام می گرفت . اب پر بود از ماهی، خرچنگ، میگو، لاک پشت و صدف ، جنگل از جانوران شکاری. سرزمینی بود غنی برای کسب لذت.
کشتی ها از سراسر جهان برای بارگیری برنج که در شالیزارهای اطراف رودخانه های چارلزتون کشت می شد در بندر لنگر می انداختند. انها با خود اشیا زینتی برای خوشنودی ان جمعیت کوچک می اوردند. چارلزتون ثروتمند ترین شهر امریکا بود.
در عصر خود چارلزتون ثروت خود را در راه زیبایی و کسب دانش به کار برد. جوابی بود به بخشش طبیعت و تعادل اب و هوای ان، می خواست گشاده دستی طبیعت را سپاس گوید و انچه را که ارزانی داشت در راه ترقی خرج کند. هر خانه برای خود یک اشپز و یک سالن رقص داشت. کدبانوی خانه پارچه های ابریشمی را از فرانسه می اورد و مروارید های خود را از هندوستان. جمعیت ها تشکیل شد و انجمن های رقص و موسیقی، مدارس علمی به وجود امد و مدارس شمشیربازی. تمدن و اصول لذت و خوشی در تعادل بود و فرهنگی مطبوع را به وجود اورد، با ارایش مصفا،که در ان تجمل بیش از حد، به وسیله اصول عقلی و اموزش در سطح معینی مهار می شد. چارلزتونی ها خانه های خود را به رنگ های مختلف تزیین می کردند، به رنگ های رنگین کمان، ایوان های سایه دار می ساختند که نسیم دریا چون نوازشی لطیف در ان می وزید. در هر خانه اتاقی بود که کره، تلسکوپ و کتاب در ان می گذاشتند، کتاب های فراوان به زبان های مختلف. اهالی چارلزتون در وسط روز ناهار می خوردند، در شش قسمت، که می توانست تمام این قسمت ها خورده شود یا تعدادی دلخواه از ان و غذاها را در ظرف های نقره ای سر میز می اوردند، این ظرف ها ارثیه خانوادگی بود و نسل اندر نسل باقی مانده بود. صحبت، سر میز غذا هم مثل سس، بستگی داشت که موضوع روز چه باشد.
این دنیایی بود که اسکارلت اوهارا، زیبای روز، زیبایی از سرزمینی که خاک مرطوب و قرمز داشت. از سرزمین های شمال جورجیا، می خواست فتح کند، مسلح به قدرت، لجاجت و نیازی سهمگین. زمان او زمان سختی بود.
بیش از یک قرن بود که چارلزتونی ها به مهمان نوازی مشهور بودند. پذیرایی از صد میهمان کاری غیر معمول نبود. در اغلب خانه ها مجالس پر جمعیت برگزار می شد، شاید نیمی از میهمانان برای صاحب خانه ناشناس بودند و فقط با نامه دعوت شده بردند. در طول هفته، مسابقه، که جنجالی ترین تفریح چارلزتون بود، برگزار می شد صاحبان اسب از انگلستان، فرانسه ، ایرلند و اسپانیا، اسب های خود را می اوردند و مدتی برای عادت به اب و هوا، در انجا تیمار می کردند. مهمان های مسابقات در خانه رقبای چارلزتونی خود اقامت می کردند و اسب های خود را در اصطبل انها می بستند.
چارلزتون شهری بود دست و دل باز.
تا اینکه جنگ شروع شد. اولین گلوله جنگ های انفصال در فورت سامتر شلیک شد، در بندر چارلزتون، در نظر بسیاری، چارلزتون سمبل رمز و راز، سمبل خزه های رونده ، و سمبل عطر ماگنولیای جنوب بود. برای چارلزتونی ها هم همین طور.
و برای شمالی ها هم همین طور. چارلزتون مغرور و متکبر، عنوان درشت روزنامه های نیویورک و بوستن شده بود. مقامات ارتش شمال تصمیم گرفتند این شهر رنگی و پر گل را خراب کنند. اول بندر محاصره شد، بعد توپ ها متجاوز از شش روز روی شهر شلیک کردند و انگاه ارتش شرمن وارد شد تا خانه های ترکه ای و شالیزارهای کنار رودخانه را ا تش بزند. قشون وقتی وارد شد تا جایزه خود را تحویل بگیرد، با شهری خراب و پریشان روبه رو شد. علف های هرز در خیابان ها روییده بود، دیوارها فرو ریخته، سقف ها ویران، و پنجره ها کنده شده بود. فاتحین هم چنین، مردمی را دیدند که مثل خودشان مغرور بودند خارجیان دیگر در این شهر استقبال نمی شدند.
مردم سقف ها و پنجره های خود را درست کردند و به در خانه هایشان قفل های بزرگ زدند.
چارلزتونی ها، در میان خودشان باز هم عادت های قدیم را گرامی داشتند. مجاس رقص را در اتاقهای کوچک برگزار کردند و اسم ان را مهمانی گرسنگی گذاشتند و خندیدند. روز های نوشیدن شامپانی در تنگ های بلورین سر امده بود ولی انها هنوز چارلزتونی بودند. زندگی خود را باخته بودند اما هنوز دو قرن سنت داشتند. هیچ کس نمی توانست ان را از ایشان بگیرد. جنگ تمام شد، ولی چارلزتونی ها شکست نخورده بودند. نمی خواستند شکست خورده باشند، مهم نبود که یانکی های لعنتی چه کرده بودند. اشغال گران نظامی و اوباشان بازسازی فطرت و خمیره مردم چارلزتون را شناختند. ایالت های کنفدراسیون جنوب یکی پس از دیگری به شمال ملحق شدند و حکومت هر ایالت به مردم همان ایالت سپرده شد. ولی نه در کارولیای جنوبی و به خصوص نه در چارلزتون. بیش از نه سال از جنگ می گذشت ولی هنوز سربازان شمال در شهر بودند و شب ها در خیابان ها مستقر می شدند. به فوریت تمام اسناد و نامه های رسمی تغییر شکل یافت.
شهادت نامه های تولد، ازدواج و مرگ تعویض شد. چارلزتون هر روز فشار بیشتری را تحمل می کرد ولی قوی تر از همیشه در پی زنده کردن راه قدیم خود بود. انجمن ها با اعضای تازه بار دیگر به وجود امد. با کوشش انها محل برگزاری کورس اسب دوانی دوباره تعمیر شد و به کار افتاد، چمن ها بار دیگر سبز شدند. ارام ارام چارلزتون دوباره حال و هوای دنیای دوست داشتنی و گمشده خود را به دست اورد ولی جایی برای کسی که به انجا تعلق نداشت پیدا نمی شد.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

قسمت15

پانسی از دستورهای اسکارلت گیج شده بود. اسکارلت داشت اماده می شد که به بستر برود تا اولین شب اقامت خود را در خانه باتلرها بگذراند.
" این لباس سبز را که امروز پوشیده بودم بردار و بده خوب بروس بزنند. بعد تکمه هاشو بکن به خصوص تکمه های طلایی را. به جای انها تکمه های مشکی بدوز."
"تکمه مشکی از کجا بیاورم میس اسکارلت؟"
"با این سوال های احمقانه مرا عصبی نکن. از مستخدم میس باتلر بپرس. اسمش چی بود؟ سیلی و مرا فردا صبح ساعت پنج بیدار کن."
"ساعت پنج؟"
"مگر کری؟ شنیدی چی گفتم. حالا بجنب. برو دیگه. می خوام وقتی بیدار می شم لباسم حاضر باشد."
اسکارلت در تشک و بالش پر غرق شد. روز پر هیجانی را گذرانده بود. اول ملاقات با میس الینور، سپس خرید در خیابان ها، بعد جلسه کنفدراسیون خانه و بعد ظهور ناگهانی رت، نمی دانم از کجا، با سرویس چای خوری نقره... ولی شاید بهتر بود چند روزی صبر می کرد، تا وقتی که چارلزتون واقعا او را بپذیرد. راس بیچاره. نمی خواست درباره حرف هایی که راس زده بود و کاری که کرده فکر کند. میس الینور، راس را از خانه بیرون کرده بود و اسکارلت مایل نبود هرگز او را ببیند، امیدوار بود که هرگز او را نبیند. به چیز دیگری هم فکر می کرد. به میس الینور که اسکارلت را، دوست داشت و می خواست کمک کند تا رت برگردد. حتی اگر نمی دانست چه کاری می خواهد بکند.
بازار، میس الینور گفته بود بازار محلی است که همه یکدیگر را می بینند و خبرهای تازه را رد و بدل می کنند. بنابراین فردا به بازار خواهد رفت. اسکارلت خوشحالتر می شد اگر مجبور نبود صبح به ان زودی، ساعت شش به بازار برود، ولی لازم بود. همانطور که خواب به چشمانش راه می یافت فکر می کرد چارلزتون شهر شلوغی است و باید بگویم که دوستش دارم. در نیمه راه یک خمیازه بود که خوابش برد.
بازار برای اسکارلت جای مناسبی بود تا زندگی خود را به عنوان یک بانوی محترم چارلزتونی آغازکند. بازار سمبل و نماینده روح چارلزتونی بود. از اولین روز های چارلزتون بازار هم وجود داشت، جایی بود که چارلزتونی ها کالای خود را عرضه می کردند. خرید با زنان بود، به ندرت مردان برای خرید می امدند. زنان یا به ندرت مردان ، انچه را که می خواستند بر می داشتند پولش را می دادند و به مستخدم یا کالسکه ران می دادند تا ان را درون زنبیلی که به بازویش اویخته بود بگذارد. قبل از جنگ مواد غذا یی را از مزارع اربابان خود به بازار حمل می کردند و به فروش می رساندند. خیلی از بردگان در همان مکانی که بودند ماندند ولی اکنون ازاد بودند و به عنوان مستخدم مزد می گرفتند و باز هم زنبیل ها را حمل می مردند. انچه در چارلزتون بود این بود که رسوم قدیم تغییری نکرده بود.
سنت زیربنای جامعه بود، نخستین حق زندگی مردم بود. میراثی گران بها بود که شرخرها یا سربازها نمی توانستند ان را بدزدند. بازار قوانین خودش را داشت. خارجیان می توانستند کار و کاسبی راه بیاندازند و مغازه باز کنند. بازار در مالکیت همه بود. ولی انها تجارت را در بازار چارلزتونی بی ثمر می دیدند. اعتماد به انها وجود نداشت، زنانی که سبزی می فروختند یا مردانی که خرچنگ می فروختند هرگز به ایشان اعتماد نمی کردند. همشهریان سیاه پوست هم مثل سفیدها غرور چارلزتونی خود را داشتند. وقتی خارجیان بازار را ترک کردند همه به خنده افتادند. بازار فقط برای مردم چارلزتون بود.
اسکارلت شانه هایش را کمی جمع کرد تا یقه لباس در جای خود قرار گیرد. با اینکه خیلی سعی می کرد خودش را خوب بپوشاند ولی باز هم جریانی از هوای سرد تنش را می لرزاند. به شدت سردش بود. احساس می کرد چشمانش مثل دو تکه ذغال برافروخته داغ شده است. اطمینان داشت که چکمه هایش مثل سرب سنگین است. مگر در شهری که پنج محله بیشتر ندارد چند مایل راه وجود دارد؟ هیچ چیز نمی دید. چراغ های خیابان در مه صبحگاهی فقط دایره روشنی درست کرده بودند، مه در هوای سحر، فضای خاکستری و اسرار امیز ساخته بود.
چطور میس الینور می تواند صبح به این زودی این طور سرزنده باشد. چنان سرزنده است که گویی هوا اصلا سرد و مثل قیر سیاه نیست. همان طور که می رفتند بویی به مشامش رسید. اسکارلت، تردید داشت. ارزو می کرد وزش باد هر چه زود تر تمام شود. چی بود؟ بویی در هوا بود. باد با خود بویی می اورد. اسکارلت بو کشید. اه، قهوه بود. بوی قهوه بود. به نظر می امد اسکارلت کمی تازه و سرحال شده. قدم هایش با قدم های خانم باتلر یکی شد، قدم های تند.
بازار چارلزتون مثل رایحه ای از نور و رنگ های گرم زندگی، در مه خاکستری بی شکلی می درخشید. مشعل ها روی ستون های اجری روشن بود، سقف های قوس روی این ستون ها بنا شده بود و با زار از هر طرف به خیابانهای اطراف راه داشت. لباس ها و سربندهای روشن زنان سیاه پوست که اجناس خود را روی میز های بلند سبز رنگ، چیده بودند، زیر نور مشعل ها انعکاس کاملی داشت. مردم زیادی در بازار بودند. اغلب انها از این میز به ان می رفتند و با مستخدمین خود یا خریداران دیگر صحبت می کردند، چانه می زدند، می خندیدند و از چانه زدن های خود لذت می بردند.
"اول قهوه اسکارلت؟"
"بله، خواهش می کنم."
الینور باتلر به سوی گروه زنانی که در نزد یکی انها بودند پیش رفت. زنان دستکش به دست داشتند و در فنجانی های فلزی قهوه می خوردند و وقتی صحبت می کردند و می خندیدند فنجانها را اهسته به لب می بردند و مزمزه می کردند، به صداهای گیج کننده ای که در اطرافشان بود توجهی نداشتند. "صبح به خیر الینور... الینور، حالت چطوره؟"
"برو به ان طرف میلدرد بگذار الینور بیاید تو... اوه الینور شنیدی فروشگاه کریسون جوراب پشمی اورده؟ حتی یک دانه اش هم تا فردا نمی ماند. دلت می خواهد تو هم بیایی؟ من و آلیس، امروز بعد از ناهار می خواهیم برویم... اوه الینور داشتیم الان راجع به دختر لاوینیا حرف می زدیم. بیچاره دیشب بچه انداخت. لاوینیا از غصه نزدیک است بمیرد. فکر می کنی اشپزت بتواند مثل او ژله شراب درست کند؟ من فکر نمی کنم، ژله اوبی نظیره ، هیچ کس نمی تواند مثل او ژله درست کند. با همه اینها، لطفا بگو اشپزت برایمان ژله شراب درست کند، ماری شرابش را می دهد، من هم شکرش را."
"صبح به خیر میس باتلر. دیدم شما دارید می ایید، قهوه تون حاضره."
"سوکی، لطفا یک فنجان هم برای عروسم، خانم ها می خواهم همسر رت را به شما معرفی کنم، اسکارلت."
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
صفحه  صفحه 5 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Scarlett | اسکارلت جلد اول (ادامه داستان بر باد رفته)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA