انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 13:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  13  پسین »

Scarlett | اسکارلت جلد اول (ادامه داستان بر باد رفته)


مرد

 
رت گفت: اسلحه خواهد بود، به اضافه دو مرد. انها دارند ازلاندینگ می ایند.
الینور پرسید: تو کی می خواهی بروی؟
رت گفت: سی ام. روز سی ویکم با جولیا اشلی قرار ملاقات دارم.>باید درباره کارها مشورت کنیم.
رت داشت می رفت. دوباره به مزرعه خراب شده و بوگندوی خود می رفت، پس دیگر از بوسه شب سال نو خبری نبود. حالا اسکارلت مطمئن بود که می خواهد گریه کند.
رزماری گفت: من هم با تو به لاندینگ می ایم. ماه هاست که انجا را ندیدم. رت صبورانه گفت:نه تو نمی ایی عزیزم.
خانم باتلرگفت: متاسمفم ولی رت راست می گوید عزیزم. او نمی تواند تمام وقتش را با تو بگذراند، کارهای زیادی دارد. و تو هم نمی توانی با ان مستخدم ابلهت که بچه ای بیشتر نیست هرجا دلت می خواهد بروی. امد و رفت زیاد است و ادم های بد همه جا هستند.
"سیلی را با خودم می برم. فکر می کنم اسکارلت به پانسی اجازه می دهد که در کارها به شما کمک کنه. نه اسکارلت؟"
اسکارلت لبخند زد. دیگر احتیاجی به گریه نبود. با صدای شیرینی گفت: من هم با تو می ایم رزماری پانسی هم همین طور. جشن شب سال نو می توانست به مزرعه منتقل شود، بدون مردم، فقط رت و او.
رزماری با صدای بلند گفت: صبر کن تا کشتزار میس جولیا را ببینی. واقعا یک کشتزار به تمام معنی است، رت جلوی انها اسب می راند.
با دست پیچک ها را در راه باریکی که به جنگل کاج می رسید کنار می زد یا می کند.
اسکارلت بعد از رزماری حرکت می کرد، توجهی به کار رت نداشت با افکار خود سرگرم بود. خدا را شکرکه این اسب پیر و چاق بود. خیلی وقت است که سواری نکرده ام چقدر دوست داشتم سواری کنم... وقتی اصطبل تارا پر از اسب بود. .پاپا به اسب هایش افتخار می کرد. و به من. دست های سوائن خیلی سفت و سخت بود، می توانست دهان یک سوسمار را جر دهد. کارین می ترسید. حتی از کره اسب کوچک خودش. ولی من عادت داشتم با پایا مسابقه بدهم. لعنت به زین. بعضی اوقات تقریبا می بردم.
پاپا می گفت: کتی اسکارلت، تو دست های یک فرشته و دل و جرات شیطان را داری. خون اوهارا در تو هست. اسب همیشه یک ایرلندی را می شناسد وبهترین سواری را به او می دهد. پاپای عزیز.. جنگل های تارا مثل این جنگل ها مشام مرا زنده می کند. و اواز پرنده هایش، برگ های خشکیده اش که زیر پا صدا می کرد و ارامشش.
تعجب می کنم رت این همه زمین را از کجا اورده؟ می توانم از رزماری در بیاورم. او حتما اندازه این زمین ها را تا اینچ اخر می داند.
امیدوارم این میس اشلی همان اژدهایی نباشد که رت می گفت رت چه گفت؟ قیافه اش مثل این است که سرکه خورده. وقتی این طور پلید است چه خنده دار به نظر می اید.
صدای رزماری را از جلو شنید: اسکارلت بجنب تقریبا رسیدیم.
اسکارلت اهسته با شلاق ضربه ای به گردن اسب زد. اسب تندتر حرکت کرد. وقتی به انها رسید تقریبا از جنگل خارج شده بودند.
چهره رت را در نور خورشد دید. چقدرجذاب است، و چقدر خوب روی اسبش نشسته. اسبش مثل اسب من پیر و تنبل نیست. جوان و پر از نیروست. نگاه کن چطور عضلاتش روی اسب می لغزد. نگاه کن چطور عضلات اسب زیر قامت رت کش می اید. مثل مجسمه ای باشکوه است وقتی که رت زانوهایش را به شکم اسب فشار می دهد و دهنه را می کشد.
با اشاره رزماری، اسکارلت به صفحه مقابلش نگاه کرد و نفسش را در سینه نگه داشت. هرگز به ساختمان ها و شکل بنا ها توجه نکرده بود، برایش اهمیتی نداشت. حتی خانه های باشکوه چارلزتون که در دنیا مشهور بودند در نظر او فقط خانه ای بیش نبود.
با همه اینها زیبایی خاص و غیرقابل تردیدی در خانه جولیا اشلی بود که اسکارلت تفاوتی میان ان و خانه هایی که قبلا دیده بود احساس می کرده اما این تفاوت را نمی توانست کاملا برای خود معنی کند. خانه در محوطه چمن بزرگی قرار داشت که در اطراف ان به جز یک درخت بلوط کهن ان هم در فاصله ای دور درخت دیگری وجود نداشت.
ساختمان اجری مکعب شکلی که چهارچوب درها و پنجره هایش سفید بود. به نظر اسکارلت خانه ای به خصوصی بود. عجیب نبود که این خانه به خصوص از توپ های ارتش شرمن در امان مانده بود. حتی امروز هم سربازان یانکی به این بنای شگفت انگیزی که جلوی چشمان اسکارلت قرار داشت تعرضی نمی کردند.
صدای خنده و بعد صدای اواز بلند شد. اسکارلت سرش را برگرداند. خانه، او را می ترساند و تهدید می کرد. در طرف چپ دور از انجا که انها ایستاده بودند قسمتی از زمین را می دید که سبزتر از قسمت های دیگر بود. ده ها مرد و زن سیاه پوست در ان سبزی عجیب کار می کردند و اواز می خواندند، داشتند روی محصول ان زمین هرچه که بود، کارمی کردند. همه انها با هم. ذهنش متوجه تارا شد وکشتزارهای بی انتهای ان، تا جایی که چشم کار می کرد مزارع پنبه که هکتار در هکتار در طول رودخانه گسترده بود.
اری، رزماری درست می گوید. کشتزار واقعی این است، همان کشتزاری که باید باشد. هیچ چیز نسوخته بود، هیچ چیز تغییر نکرده بود و تغییر نمی کرد. زمان هم به املاک اشلی احترام می گذاشت.
***

رت گفت: از دیدن شما خوشحالم میس اشلی. دست جولیا را که به طرف او دراز شده بود فشرد و تعظیم کرد. رت بالای مچ او را بوسید. هیچ مردی دست زنی را در هر سنی که بود، این طور نمی بوسید.
جولیا گفت: این ملاقات برای هر دوی ما منفعت دارد اقای باتلر. تو مثل همیشه غمگین به نظر میایی رزماری، زن برادرت را معرفی کن.
اسکارلت با پریشانی فکر کرد، خدای من او واقعا یک اژدهاست. تعجب می کنم اگر از کسی انتظار تواضع داشته باشد.
رزماری گفت: میس جولیا این اسکارلت است. و بعد لبخندی به لب اورد، و به نظر نمی رسید از ملامت زنی که از خودش بزرگ تر بود ناراحت شده باشد. حال شما چطور است خانم باتلر.
اسکارلت مطمئن بود که برای جولیا اشلی اصلا اهمیت ندارد که حال او چطور است. لبخند زد و با مهربانی گفت: حال شما چطور است؟ و سرش را کمی خم کرد. همان قدر برای جواب به خوشامد سرد میس اشلی کافی بود. این پیرزن فکر می کرد کیست؟
جولیا گفت: الان یک سینی چای حاضر است. یک فنجان برای خانم باتلر بریز اگر زحمتی نیست. اگر هم اب جوش بیشتری خواستی زنگ بزن. حرف هایمان را تو کتابخانه می زنیم اقای باتلر. چای تان را هم با خودتان بیاورید.
رزماری سوال کرد: اوه، میس جولیا من هم می توانم به حرف های شما گوش بدهم؟
"نه رزماری. نمی توانی."
اسکارلت به خودش گفت فکر می کنم این جواب برای او بس باشد. جولیا به طرف کتابخانه رفت و رت مطیعانه به دنبالش روان شد.
رزماری در بلندی را گشود و به اسکارلت اشاره کرد. "بیا اسکارلت، اتاق نشیمن از این طرف است."
اتاقی که به ان وارد شدند باعث حیرت اسکارلت شد.
در ان اثری از سردی صاحب خانه دیده نمی شد. بزرگ تر از سالن رقص مینی ونت ورث به نظر می امد. زمین با یک فرش قدیمی ایرانی تزیین شده بود که زمینه قرمز رنگ داشت. پرده ها هم به رنگ قرمز کرم بودند. اتش در بخاری روشن بود و افتاب از پنجره به درون می تابید و روی سرویس نقره ای، کاناپه ها و صندلی های دسته دار که روکش مخملی به رنگ های طلایی، ابی وگلی داشتند می تابید. یک گربه براق و قشنگ زردرنگ کنار اتشدان بخاری لم داده بود.
اسکارلت از تعجب سرش را تکان داد. مشکل بود باور کند که چنین اتاق زیبایی می تواند با ان زن متکبر سیاه پوش که در بیرون دیده بود ارتباطی داشته باشد.کنار رزماری روی نیمکت نشست. "خوب، رزماری، برایم از میس اشلی بگو." لحن اسکارلت کنجکاوانه بود
رزماری با خوشحالی گفت: میس جولیا فوق العاده است. املاک اشلی را خودش اداره می کند. می گوید هیچ وقت نتوانسته مباشری پیدا کند که خود ان مباشر هم احتیاج به مراقبت نداشته باشد. همان شالیزارهایی را که قبل از جنگ داشته هنوز هم دارد. او هم می توانست مثل رت به استخراج فسفات مشغول بشود ولی نمی خواهد خودش را قاطی این کار بکند. می گوید، مزرعه برای کاشتن است. نه اینکه...
صدای رزماری ارام شد و خواهش کرد که اهسته صحبت کنند. "به زمین تجاوزکنی تا انچه که در شکمش هست بیرون بیاوری همه کارها را همونی جور که بود نگه داشته. نیشکر و گرفتن ملاس از انها هم هست. یک نعل بند هم در استخدام دارد تا قاطر ها را نعل کند برای گاری ها چرخ بسازد و بشکه برای برنج و ملاس درست کند. یک دباغ هم هست که پوست ها را دباغی می کند و برای اسب ها یراق می سازد.
برنج ها را به شهر می برد و از شهر شکر و قهوه و چای می خرد ولی بقیه مایحتاج از همین جا به دست می اید.گاو و گوسفند و خوک و مرغ وخروس زیادی دارد.کارگاه لبنیات وذغال سازی هم دارد، انبارهایش پر ازغلات، علف و میوه هایی است که برای مصرف زمستان نگه می دارد. شراب را هم خودش درست می کند. رت می گوید او حتی از چوب های کاج هم شیره می گیرد و از انها سقز می سازد."
"برده هم دارد؟" لحن اسکارلت دوپهلو و زننده بود. روزگار کشتزارهای بزرگ سر امده بود و هیچ چیز نمی توانست ان را بازگرداند.
"اوه، اسکارلت، گاهی اوقات مثل رت حرف می زنی. میس جولیا هم مثل دیگران کارگر استخدام می کند و مزد می دهد. درامدش به قدری است که می تواند از پس انها براید. اگر فرصت پیدا کنم من هم می خواهم همین کار را در لاندینگ بکنم. رت هیچ کوششی نمی کند و این خیلی وحشتناک است."
رزماری در فنجان ها چای ریخت.
"اوه عزیزم مرا ببخش، یادم رفته که تو در چای شیر می ریزی یا ابلیمو؟"
"چی؟ اه شیر، خواهش می کنم." اسکارلت به چای علاقه ای نداشت.
رویاهای خوش گذشته را دوباره پیش چشم مجسم می کرد، تارا دوباره زنده شده بود. مزارع تا انجا که چشم کار می کرد از پنبه پوشیده بود، انبارها پر بود و خانه در نهایت زیبایی و اصالت دیده می شد. و اینها همه زمانی بود که مادرش هنوز زنده بود. در خانه تارا همیشه عطر لیمو جریان داشت و کف اتاق ها برق می زد. اینها دیگر نبودند ولی اسکارلت این رایحه را حس می کرد، هنوز هم بوی ان خانه بوی سوختن چوب کاج در بخاری به مشام می رسید.
یی اختیار فنجانی چای را از رزماری گرفت و در دست نگه داشت و به رؤیاهایش ادامه داد تا چای سرد شد. چرا تارا نباید انچه بود باشد؟ چرا نباید دوباره ساخته شود؟ ویل نمی داند تارا چیست. تارای واقعی را نمی شناسد. اگر این پیرزن می تواند اینجا را اداره کند من هم می توانم تارا را دوباره رونق دهم. تارا بهترین گشتزار منطقه کلیتون کاونتی است. ویل نام انجا را "کشتزار دو قاطر" گذاشته
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
بود. ولی نه، باید به نام همه مقدسین باشد که چیزی بسیار بالاتر و بهتر از ان بود! من می توانم این کار را بکنم، شرط می بندم. مگر پایا صد دفعه نگفت من یک اوهارای واقعی هستم. پس من هم می توانم انچه که او کرد بکنم. تارا را دوباره بسازم. شاید بهتر از ان وقت. من می دانم که چطور باید کتابخانه درست کنم و کتاب نگه دارم. می دانم چطور از فرصت ها استفاده کنم، می دانم از امکاناتی که هیچ کس نمی بیند چطور باید استفاده کنم. .تمام زمین های اطراف تارا به شوره زار تبدیل شده است. شرط می بندم که ،تمام ان زمین ها را می توانم مفت بخرم.
ذهن او از رویایی به رویای دیگر می پرید مزرعه پر حاصل، گله های بزرگ. اتاق خواب سابق او با پرده های سفید و چشم انداز پوشیده از یاسمن و نسیم بهاری- سواری در جنگل، مایل ها سیم خاردار دور زمین های او، تملک زمین پشت زمین در ان خاک سرخ...
مجبور بود این رویا ها را کنار بگذارد. از روی بی میلی باید حواسش را جمع حرف های رزماری کند.
برنج، برنج، برنج! ایا رزماری باتلر نمی تواند راجع به چیز دیگری غیر از برنج صحبت کند؟ رت چطور می تواند خودش را راضی کند و با میس اشلی پیر و وحشتناک این همه حرف بزند. اسکارلت روی نیمکت جابه جا شد. خواهر رت عادت داشت وقتی با کسی حرف می زند به طرف او خم شود. رزماری در گوشه نیمکت چپیده بود و هم چنان حرف می زد و وقتی در باز شد با اشتیاق برگشت. اسکارلت ناراحت شد. رت، لعنتی. چطور می توانست با جولیا اشلی بخندد؟ شاید رت فکر می کرد که می تواند اسکارلت را برای مدتی از خود دور کند ولی اسکارلت چنین فکری نمی کرد.
جولیا می گفت: تو همیشه ادم رذلی بودی رت باتلر. ولی به خاطر نمی اورم گستاخی را هم به گناهان خودت اضافه کرده باشی.
"میس اشلی، تا انجایی که من می دانم گستاخی کاری است که اغلب توسط نوکرها در مقابل ارباب هایشان و کوچکتر ها در مقابل بزرگترها انجام می شود که من از همه جهت نوکر واقعی شما هستم دیگر مورد دوم منتفی است می دانید که من چقدر به شما علاقه دارم بنابراین نباید این قدر این نوکر خودتان را شرمنده کنید."
چرا رت این قدر با این پیرزن حرف می زند. فکر می کنم چیزی می خواهد که این طور خودش را به حماقت زده.
جولیا اشلی صدایی از گلویش در اورد که فقط می شد ان را به یک خرناس تشبیه کرد. "خوب پس من موافقم، فقط اگر این مزخرفات را کنار بگذاریم. حالا بنشین و دست از این مسخره بازی ها بردار."
رت صندلی را جلو کشید و تعظیمی کرد و ان را نگه داشت تا جولیا اشلی روی ان بنشیند. "از بنده نوازی شما تشکرمی کنم، میس جولیا."
" این قدر خر نباش رت."
اسکارلت چهره در هم کشید و به هر دوی انها نگاه کرد. این کارها چه بود؟ همش برای این بود که میس اشلی و اقای باتلر به میس جولیا و رت تبدیل شود.
رت واقعا خر بود، همان طور که این پیرزن هم گفت.
ولی میس جولیا جدی تر از ان بود که مثل یک خر رفتار کند. چرا! اوهم داشت احمقانه به رت می خندید. هیچ چیز تنفرانگیزتر از ان نبود که رت می توانست زن ها را دور انگشت خود بگرداند.
مستخدمی با عجله به اتاق امد و بساط چای را از روی میز جمع کرد. به دنبال او کلفت دیگری از راه رسید و میز را به طرف میس جولیا کشید و سینی بزرگ از ساندویچ وکیک روی ان قرار داد. اسکارلت با خودش فکر کرد، باید قبول کند این زن کارهایش را به شیوه خودش انجام می دهد مثلا با پذیرایی گرم.
جولیاگفت: رزماری، رت می گفت می خواهی به سفر اطراف دنیا بروی!
"بله خانم، از شوق ممکن است بمیرم."
"به نظر من، ناراحت کننده است مسافرت طولانی را می گویم. خط سیرت را مشخص کردی؟"
"کاملا نه، میس جولیا. همین چند روز پیش رفتن من حتمی شد. تنها چیزی که می دانم اینکه می خواهم مدتی در رم اقامت کنم."
"باید وقتت را درست تنظیم کنی. تحمل گرمای تابستان سفت است. حتی برای یک چارلزتونی. رمی ها همه در فصل تابستان به ییلاق یا کناردریا می روند. می توانم به دوستانی که تو حتما از اشنایی با انها خوشحال می شوی نامه بنویسم. البته می توانم مطالبی درباره رم هم دراختیارت بگذارم، اگر دلت بخواهد."
"اوه البته میس جولیا. خیلی چیزها هست که دلم می خواهد بدانم."
اسکارلت نفس راحتی کشید. خدا را شکر که رت چیزی درباره اشتباه او نگفته بود، رت نگفته بود که اسکارلت می گوید رم در جورجیا قرار دارد، ولی هنوز ممکن بود بگوید، و حالا انها داشتند در مورد ایتالیا و مردمش که اسامی عجیب داشتند صحبت می کردند و رزماری با ولع گوش می داد.
صحبت انها اصلا مورد علاقه اسکارلت نبود، اما ناراحت هم نمی شد. حرکاتی که جولیا اشلی برای پذیرایی از انها می کرد توجه اسکار لت را به خود جلب کرده بود. صحبت همچنان در حول و حوش رم دور می زد و یک ریز ادامه داشت، مگر وقتی که جولیا صحبتش را قطع کرد و از اسکارلت پرسید شیر می خواهد یا ابلیمو، و چند تکه قند در فنجانش می اندازد، جولیا قوری را از میز کنار دستش که کلفت برای او گذاشته بود برداشت و برای همه چای ریخت. فنجان را فقط سه ثانیه جلوی هر کدام از انها نگه می داشت، بعد دستش را می کشید.
او حتی نگاه هم نمی کرد، اسکارلت حیرت کرده بود، اگر کلفت حضور نداشت و یا به قدر کافی سریع نبود، همه چیز ناگهان روز میز می ریخت و ولو می شد. اما همیشه یکی از کلفت ها حضور داشت و فنجان چای بدون اینکه بیفتد به میهمان می رسید.
وقتی نوکر سیاه پوست درکنار اسکارلت ظاهر شد، او از جا پرید. این دیگر از کجا پیدایش شد؟ نوکر دستمال سفره ای به او داد و ظرف ساندویچ را جلوی او نگه داشت.
اوه، بله، مثلا دارد پذیرایی می کند! ان هم با ساندویچ ماهی فقط به اندازه یک لقمه.
ولی اسکارلت از این تشریفات تحت تاثیر قرار گرفت و این تاثیر زمانی بیشتر شد که نوکر سفیدپوش با دستکش های سفید انبر کوچکی به دست گرفت و یک ساندویچ در بشقاب او گذاشت.
اخرین کاری که انجام شد این بود که کلفت دوم پیش امد و میز کوچکی با رومیزی کلفت لبه توری کنار دست او گذاشت تا اسکارلت بشقابش را روی ان بگذارد. رت و رزماری هم هر کدام یک میز کوچک داشتند. علاوه بر اینکه اسکارلت در مورد ساندویچ ها کنجکاو شده بود و فکر می کرد باید فوق العاده باشد، این چه غذایی است که به این همه تشریفات نیاز دارد؟ سکوت مستخدمین و حرکات انها هم توجه او را جلب کرده بود ولی ناامیدکننده بود رفتار میس اشلی ناامید کننده بود. با این تشریفات اسکارلت انتظار داشت دستمال سفره میس اشلی را هم مستخدمین باز کنند و روی زانوهایش بیاندازند، ولی او خودش این کار را کرد. و ناامیدکننده تر وقتی بود که ساندویچ را گاز زد. فقط نان و کره بود و اسکارلت احساس کرد کره با چیز دیگری هم مخلوط است،احتمالا با جعفری، نه، یک چیز دیگر بود قوی تر از جعفری، شاید پیازچه. با رضایت ساندویچ ها را خورد همه خوشمزه بودند و کیکی که ان طرف تر قرار داشت خوشمزه تر به نظر می امد
خدای من اینها هنوز دارند راجع به رم صحبت می کنند. اسکارلت به مستخدم ها نگاه کرد انها پشت سر میس اشلی کنار دیوار ایستاده بودند. بدون شک به این زودی ها خورده نخواهند شد. عجب! رزماری تنها نیمی از ان ساندویچ یک لقمه ای را خورده بود.
جولیا اشلی گفت: ... اه، ما چقدر بی ملاحظه بودیم. خانم باتلر دلتان می خواهد به کدام شهر مسافرت کنید؟ نمی خواهید در مسافرت رم همراه رزماری باشید؟
اسکارلت زیبا ترین لبخندش را به لب اورد: من این قدر شیفته چارلزتون هستم که اصلا فکر مسافرت به هیچ شهر دیگری به سرم نمی زند.
جولیا گفت: جوابی از این قشنگ تر امکان ندارد. چای میل دارید؟ اجازه می دهید برایتان بریزم؟
ولی قبل از اینکه اسکارلت جواب بدهد، رت گفت: متاسفم ما باید برویم میس جولیا. روزها کوتاه اند و من هم توی تاریکی نمی توانم راه جنگل را پیدا کنم.
"اگر به جای تلف کردن وقت توی ان معدن فسفات فکرت را متوجه چیزهای دیگر می کردی حالا به جای راه توی زمین هایت خیابانی داشتی. می توانستی به کارگرهایت دستور بدهی خیابان های درست و حسابی بکشند."
"میس جولیا. من فکر می کردم مجادله ما دیگر تمام شده."
"البته که تمام شده و من هم خیلی راضی ام. به علاوه من هم موافقم که شما باید قبل از تاریکی در منزل باشید. سرمان با خاطرات فراموش نشدنی رم گرم شد و من هم اصلا متوجه وقت نبودم. حتی به ساعت هم نگاه نکردم. شاید رزماری بخواهد امشب پیش من بماند او را فردا صبح به لاندینگ می فرستم."
اسکارلت در دل گفت: اوه بله، البته.
رت گفت: متاسفانه این امکان ندارد. برای اینکه من امشب کار دارم و باید بیرون بروم، و دلم نمی خواهد اسکارلت با ادم هایی که نمی شناسد توی خانه تنها باشد اگرچه مستخدم خودش را اورده.
اسکارلت گفت: برای من اصلا مهم نیست رت، واقعا مهم نیست. تو فکر می کنی از تاریکی می ترسم، مثل بچه ننه ها؟
جولیا گفت: حق با توست رت شما هم باید بیشتر احتیاط کنید خانم باتلر، روزگار خوبی نیست.
لحن جولیا قاطع و محکم بود. ناگهان از جا بلند شد و به طرف در رفت: خوب بعدا شما را می بینم. هکتور اسب ها را اماده کرده است.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

قسمت۲۳

در زمین چمن نعلی شکل پشت خانه، تعداد زیادی از مردان سیاه پوست که عصبانی هم به نظر می آمدند و دسته کوچکی از زنان سیاه جمع شده بودند
وقتی به لاندینگ رسیدند، رت به اسکارلت و رزماری کمک کرد تا از اسب پیاده شدند. نزدیک اصطبل پسرکی که اسب ها را تر و خشک می کرد آمد و دهنه ها را دست گرفت و اسب ها را با خود برد. رت بازوی زنان را گرفته بود. وقتی صدای پای پسرک دور شد رت آهسته گفت: شما را تا دم در می برم آنجا که رسیدیم به سرعت بروید تو. از پله ها فورا بروید بالا و توی اتاق خواب بمانید، در را قفل کنید تا من برگردم. پانی را می فرستم بالا. نگهش دارید، نگذارید بیاید بیرون.
اسکارلت با صدای لرزانی پرسید: چه اتفاقی افتاده رت؟
"بعدا می گویم الآن موقعش نیست فقط کاری را که گفتم بکنید."
رت بازوی زن ها را در دست داشت و با فشار آنها را به جلو می راند ولی سعی می کرد هنگام راه رفتن خونسردی خود را از دست ندهد و عجله نکند. صدای یکی از مردان بلند شد. " آقای باتلر! " وقتی که آن مرد به طرف رت حرکت کرد ده دوازده نفر دیگر هم به دنبال او راه افتادند. اسکارلت فکر کرد، این علامت خوبی نیست به جای آقای رت، او را آقای باتلر صدا کردند.
رت فریاد زد: همون جایی که هستید بمانید. به محض اینکه خانم ها را بردم تو، میام پیشتان. پای رزماری به سنگی خورد و سکندری رفت رت قبل از اینکه بیفتد او را نگه داشت
"اگر پایت بشکند اصلا اهمیت نمی دهم، راه بیا."
رزماری گفت: چیزی نیست حالم خوبه. اسکارلت با خودش فکر کرد که صدای رزماری چقدرسرد و لرزان بود. واز اینکه این همه ترسیده بود خودش را ملامت کرد. شکر خدا که تقریبا به خانه رسیده بودند. فقط چند قدم مانده بود. اصلا متوجه نبود که چه مدت نفسش را درسینه حبس کرده.
بالاخره نزدیک در رسیدند . وقتی آن چمنزارهایی را که در مقابل دریاچه پروانه ای شکل قرار داشت دیدند نفسش را رها کرد. بعد دوباره هوا را عمیقا فرو رد. وقتی به طرف تراس پیچیدند اسکارلت ده مرد سفید را دید که نشسته بودند و به دیوار آجری تکیه داده بودند. همه لاغر و لندوک به نظر می آمدند. چکمه های کهنه و سنگینی به پا داشتند و شلوار رنگ و رو رفته شان آن قدر کوتاه بود که قوزک پای شان دیده می شد. تفنگ هایشان را توی بغل گرفته بودند و با دست محکم کمراسلحه را می فشردند. کلاه های رنگ و رو رفته را تا روی ابرو ها پایین کشیده بودند. اسکارلت چهره آنها را نمی دید ولی می دانست آنها دنبال رت و زنان اوهستند. یکی از آنها که توتون می جوید آب دهان خود را روی چمن ها، نزدیک چکمه های سواری رت انداخت.
" برو خدا را شکر کن کلینچ داوکینز که روی لباس خواهرم نیفتاد وگرنه کشته بودمت. چند دقیقه دیگر با شما صحبت می کنم. حالا کار دیگری دارم."
رت راحت حرف می زد با اعتماد. ولی اسکارلت احساس می کرد دستی که بازوی او را گرفته بود به شدت می لرزد. اسکارلت سرش را بالا گرفت و درکنار رت قدم برداشت. هیچ کدام از آن آشغال های سفید جرات نداشتند جلوی رت را بگیرد و حتی جلو او را.
اسکارلت وقتی وارد خانه شد ناگهان در تاریکی غرق شد. چه بوی گندی! چشمانش به سرعت به نور ضعیف اتاق عادت کرد و علت آن بوی بد را دریافت. چند نفر سفیدپوست بدبخت هم روی پله ها نشسته بودند، حس می کرد اتاق از آب دهان آنها که همگی توتون می جویدند پر شده است. اسکارلت بازویش را از دست رت رها کرد. دامن لباسش را تا قوزک بالا کشید و قدم روی پله ها گذاشت. بالای پله ها دوباره دامن خود را رها کرد. لعنت به او اگر می گذاشت این احمق هایی که با ولع به او نگه می کردند قوزک پایش را ببینند. چنان از پله های سست و ناهموار بالا رفت که گویی به آنچه که اتفاق افتاده اهمیت نمی دهد.
وقتی پانسی وارد اتاق شد و در را پشت سرش قفل کرد با صدای بلند گفت: میس اسکارلت چی شده، هیچ کس به من هیچی نمی گوید!
اسکارلت گفت: ساکت شو! می خواهی همه مردم در کارولینای جنوبی صدایت را بشنوند؟
"من با هیچ کس در کارولینای جنوبی کاری ندارم. می خواهم برگردم به آتلانتا پیش همشهریهایم. من اینجا را دوست ندارم."
" اصلا مهم نیست که تو دلت چی می خواهد یا چی نمی خواهد. حالا برو آن گوشه روی صندلی بشین و خفه شو. اگر کوچک ترین صدایی از تو در بیاد کاری می کنم... بلایی سرت می آورم که نفهمی از کجا خوردی."
اسکارلت به رزماری نگاه کرد. اگر خواهر رت هم خونسردی خودش را از دست بدهد چه باید بکند؟ رنگ از صورت رزماری پریده بود ولی هنوز خودش را حفظ کرده بود. روی لبه تخت نشسته بود وبه لحاف خیره شده بود، مثل اینکه تا حالا چنین لحافی ندیده بود.
اسکارلت به طرف پنجره رفت و به چمنزار پشت خانه نگاهی انداخت. اگر از گوشه پنجره نگاه می کرد هیچ کس نمی توانست اورا از پایین ببیند. آهسته و با احتیاط گوشه پرده چیت را کنار زد و بیرون را نگاه کرد. آ یا رت آنجا بود؟ اوه خدای من، آنجا بود. او را از لبه کلاهش شناخت که درمیان حلقه سیاهان ایستاده بود. اسکارلت از آن بالا سر سیاه آنها را می دید. تعداد دیگری از مردان سیاه هم به آنها پیوستند.
آنها می توانستند در یک چشم به هم زدن رت را بکشند. اسکارلت با خود فکر کرد کاری از دست من بر نمی آید. پرده را در دستش می فشرد و از اینکه می دید کمکی نمی تواند بکند عصبانی بود.
رزماری گفت: بهتر است از کنار پنجره بیای این طرف. اگر رت تو را از آن پایین ببیند. خیالش برای ما ناراحت می شود و آن کاری را که لازم است نمی تواند بکند.
اسکارلت با عصبانیت گفت: اهمیت نمی دهی که چه اتفاقی می افتد؟
" چرا خیلی اهمیت می دهم. ولی نمی دانم چه خبر است، تو هم نمی دانی. من فقط می دانم رت را یک عده سیاه عصبانی دوره کرده اند. نمی دانم آن احمق های توتون تف کن چرا همین جوری تفنگ ها را تو دست گرفتند و کاری نمی کنند؟
ما باید متوجه می شدیم. من چند تا از آن سیاها را می شناسم. توی معدن فسفات کار می کنند. آنها نمی خواهند بلایی سر رت بیاید و گرنه کارشان را از دست می دهند. به علاوه، خیلی إز آنها از آدم های رت هستند، به اینجا تعلق دارند. من از سفیدها می ترسم. و امیدوارم رت هم متوجه باشد."
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

"رت از هیچ چیز نمی ترسد!"
"البته که می ترسد. اگر نترسد دیوانه است. من هم می ترسم، تو هم همین طور."
"من نمی ترسم! "
"پس تو هم دیوانه ای ."
اسکارلت بیش از آنچه از این توهین ناراحت شود به خود لرزید. نگاه کن ببین چه جوری حرف می زند. مثل جولیا اشلی. نیم ساعت ملاقات با آن اژدها، رزماری را مثل یک هیولا کرده.
اسکارلت دوباره به طرف پنجره رفت، هوا دیگر داشت کاملا تاریک می شد. چه خبر بود؟ چه اتفاقی داشت می افتاد؟ نمی توانست چیزی ببیند. فقط خط ها و شکل های تاریک، روی زمین تاریک. آ یا رت هم یکی از همین شکل ها بود؟ نمی توانست صریحا بگوید.
گوشش را به پنجره گذاشت و سعی کرد چیزی بشنود. تنها چیزی که می شنید صدای ناله آهسته پانی بود.
اگر همین الان کاری نکنم حتما دیوانه می شوم. در طول اتاق شروع به قدم زدن کرد. "چرا کشتزار بزرگی مثل اینجا باید اتاق خواب کوچک و درب و داغانی مثل این داشته باشد؟" اسکارلت زبان به شکایت باز کرده بود. "هرکدام از اتاق های خواب تارا دو برابر این بود."
"می خواهی بدانی چرا؟ یک صندلی راحتی دم آن پنجره هست. به جای راه رفتن می توانی روی آن بنشینی و تاب بخوری. من چراغ را روشن می کنم و اگر هم دلت بخواهد بشنوی همه چیز را درباره دانمور لاندینگ برایت می گویم."
"دلم طاقت نمی آورد بنشینم می خواهم بروم پایین ببینم چه خبر است." اسکارلت به طرف دررفت و دست هایش را بالا آورد تا قفل را باز کند. رزماری گفت: اگر این کار را بکنی، رت هرگز تو را نمی بخشد.
دست های اسکارلت پایین افتاد. این حرف در ذهن او بیش از صدای گلوله تاثیرداشت. اسکارلت لرزشی را زیر پوست خود احساس کرد. به طرف او برگشت و از اینکه هنوز حالت سابق خود را حفظ کرده متعجب بود. رزماری هنوز روی لبه تخت نشسته بود. چراغ روشن شد و نورش تمام اتاق را که تا آن لحظه در تاریکی فرو رفته بود درخشان تر از همیشه نشان می داد. اسکارلت برای لحظه ای درنگ کرد. بعد به طرف صندلی راحتی رفت و خودش را در آن رها کرد.
" خیلی خوب. برایم از دانمور لاندینگ بگو."
با عصبانیت پایش را روی زمین فشار می داد و صندلي را به عقب و جلو حرکت مي داد. حرکت گهواره مانند صندلی صدای جیرجیری ایجاد می کرد و رزماری درباره مزرعه خانوادگی که معلوم بود خیلی برایش اهمیت دارد حرف می زد. اسکارلت صندلی را با لذت می جنباند.
رزماری گفت اتاقی که در آن هستند به این سبب کوچک است که برای میهمانان مجرد ساخته شده، در بالای آن هم اتاق کوچک تری هست که مخصوص مستخدم است. اتاق طبقه پایین که الان دفتر رت شده قبلا اتاق نشیمن میهمانان بوده است. اتاقی برای نشستن، حرف زدن و ورق بازی.
"همه صندلی ها روکش چرمی قرمز داشتند." رزماری به آرامی ادامه داد. "من دوست داشتم اغلب به این اتاق بیایم و وقتی مردها برای شکار بیرون می رفتند بوی ویسکی و سیگار برگ و چرم را حس کنم."
"لاندینگ نام محلی بود که باتلرها قبل از مهاجرت پدر پدربزرگم از انگلستان به باربادوس در آن زندگی می کردند. پدر پدر بزرگم به چارلزتون آمد حدود صد و پنجاه سال پیش. او لاندینگ را ساخت و باغ هایی درست کرد. اسم زن او قبل از اینکه با پدر پدربزرگم ازدواج کند سوفیا رزماری راس بود من و راس هم اسم خودمان را مدیون او هستیم."
" اسم رت از کجاست؟"
"رت دنباله اسم پدربزرگ ما بود."
"رت می گفت پدربزرگتان دزد دریایی بوده."
" راستی؟ او این را گفته؟ از او بعید نیست. پدربزرگ یک انقلابی بود و با ارتش انگلیس می جنگید. همان جور که خود رت در جنگ با یانکی ها شرکت کرد. پدربزرگ مصمم بود محصول برنجش را هر طور شده بفروشد و اجازه نمی داد چیزی مانعش شود. من فکر می کنم او از این داد و ستد پول خوبی گیرش می آمد ولی به طورکلی نمی توانیم بگوییم تاجر بود، او بیشتر یک کشاورز بود و شالیزار داشت. دانمور لاندینگ همیشه شالیزار بوده. به هین دلیل است که کارهای رت دارد مرا دیوانه می کند."
اسکارلت جنبش صندلی را سریع تر کرد. اگر او بخواهد دوباره درباره برنج سخنرانی کند، جیغ می زنم.
صدای دو تیر پیاپی سکوت شب را شکست و اسکارلت جیغ کشید. از روی صندلی پرید و به طرف در حمله کرد. رزماری هم بلند شد و به دنبالش رفت. دست قوی خود را دور کمر اسکارلت انداخت و او را عقب کشید.
اسکارلت فریاد زد: بگذار بروم، رت ممکن است...
رزماری صدای نفس های تند او را می شنید. بازوهای رزماری محکم تر شد. اسکارلت کوشش می کرد خودش را رها کند. صدای نفس های بلند خودش را می شنید. به طرز عجیبی بلند و مقطع. وقتی این صدا آرام گرفت صندلی هنوز جیرجیر می کرد. اتاق مثل این بود که دارد تاریک می شود. دست های ظریفش احساس ضعف می کرد و صدا های نامانوسی از گلویش خارج می شد. رزماری او را رها کرد. "متاسفم." اسکارلت به نظرش رسید که این کلمه از دهان رزماری بیرون آمد. عذر خواهی او اصلا مهم نبود آنچه مهم بود این بود که حالا می توانست هر چقدر می خواهد هوا را به درون سینه اش ببرد. در این حالت راحت تر نفس می کشید.
زمان درازی طول کشید تا توانست صحبت کند. به بالا نگاه کرد، رزماری پشت به در، راه خروج را بسته بود. اسکارلت گفت: نزدیک بود مرا بکشی.
"متاسفم، نمی خواستم اذیتت کنم. مجبور بودم جلوی تو را بگیرم."
"چرا: می خواستم بروم پیش رت، حالا هم می خواهم بروم."
رت بیش از همه دنیا برایش مهم بود. آ یا این دختر احمق می توانست این را بفهمد؟ نه نمی توانست، او هرگز کسی را دوست نداشته و عاشق کسی نشده و هیچ کس هم عاشق او نشده.
اسکارلت سعی کرد روی پاهایش بایستد. اوه، مریم مقدس، من خیلی ضعیف شدم. دست هایش به پایه تختخواب برخورد کرد باکمک آن خود را بالا کشید. رنگش مثل مرده پریده بود. شعله سردی در چشمان سبزش دیده می شد "می خواهم بروم پیش رت."
رزماری یکبار دیگر او را تکان داد. نه با دست هایش و یا حتی مشت هایش اسکارلت می توانست در مقابل آنها طاقت بیاورد.
رزماری به آرامی گفت: او تو را نمی خواهد. خودش به من گفت.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

قسمت۲۴

رت حرفش را قطع کرد. به اسکارلت نگاه کرد و گفت: چه شده؟ اشتها نداری؟ همه می گویند هوای ییلاق آدم را گرسنه می کند. ،تعجب می کنم عزیزم این اولین باری است که تو را بی اشتها می بینم داری به غذایت نوک می زنی.
اسکارلت نگاهش را بالا انداخت و به او خیره شد. چطور جرات دارد این طور با من صحبت کند، آن هم وقتی که پشت سرم حرف زده؟ دیگر با کی صحبت کرده؟ آیا حالا همه مردم می دانند که رت آتلانتا را ترک کرده و من آن قدر دیوانه بودم که دنبالش آمدم؟
نگاهش را پایین انداخت و باز به هم زدن غذا ادامه داد.
رزماری گفت: خوب چه اتفاقی افتاد؟ من هنوز چیزی نفهمیدم.
"این همان چیزی بود که من و جولیا اشلی انتظارش را داشتیم. کارگرهای او و کارگرعای معدن لاندینگ آشی پخته بودند. می دانی قرارداد کار، در اول سال تجدید می شود، برای یک سال. قرار بود کارگرهای جولیا اشلی به عنوان اعتراض پیش او بروند و بگویند که مزرعه باتلر دو برابر مزرعه اشلی دستمزد می دهد، یا دستمزد ما را زیاد کن یا همگی به مزرعه باتلر می رویم، همین کار را هم می خواستند با من بکنند. کارگرها قرار بود عین همین حرف را به من بزنند. آنها نمی دانستند که من و میس جولیا از موضوع خبر داریم. من هم به آنها چیزی نگفتم. پچ پچ ها از همان موقعی که ما برای دیدن جولیا اشلی رفتیم شروع شد. همه می دانستند که دیگر بازی تمام شده. خودتان دیدید که کارگران شالیزارها چطور کار می کردند. آنها حاضر نبودند ریسک کنند وکارشان را از دست بدهند.
اما اینجا کارها به آرامی نگذشت. شایع شده بود که سیاه های لاندینگ می خواهند شلوغ کنند. خورده مالکین دور و ور جاده سامرویل عصبانی شدند. این سفیدهای بیچاره همیشه همین جور اند . دنبال بهانه می گردند که تفنگ هاشان را بردارند و یک خرده تیر اندازی کنند. آنها به اینجا آمدند، در خانه را شکستند، ویسکی ها را دزدیدند و بطری ها را بالا انداختند و با تیر زدند. وقتی ما رسیدیم و شما به اتاق خواب رفتید من پیش آنها برگشتم و به آنها گفتم که خودم می توانم از منافعم دفاع کنم. وبا عصبانیست به پشت خانه رفتم. سیاه ها ترسیده بودند، مثل همیشه. و من آنها را تشویق کردم که به خانه بروند. آنها هم رفتند.
بعد به خانه برگشتم و به خورده مالکین گفتم که همه چیز تمام شده و مشکلی نیست و بهتر است به خانه برگردند. احتمالا این حرف را خیلی زود به آنها زدم می باید کمی صبر می کردم و بعد به اشان می گفتم که به خانه ها شان برگردند. بی احتیاطی کردم اگرچه می دانستم که هیچ دردسری باعث بی احتیاطی من نمی شود، ولی این دفعه نمی دانم چطور شد، شاید می خواستم زود تر از اینجا بروند. دفعه دیگر بیشتر حواسم را جمع می کنم، اگر خدای نکرده، دفعه دیگری باشد. به هر حال کلینچ داوکینز از کوره در رفت. دنبال دردسر می گشت. به من گفت که از سیاه پوست ها طرفداری می کنم. یک مرتبه اسلحه کشید. من صبر نکردم ببینم مست است یا نه خودم را پرت کردم آن طرف و جا خالی دادم. احتمالا گلوله های او سینه آسمان را سوراخ کرده ."
اسکارلت تقریبا داد زد: همش همین بود؟ می توانستی به ما بگویی.
رت گفت: خوب سرم شلوغ بود پیشی کوچولو. غرورکلینچ جریحه دار شد. بعدش چاقو کشید. من هم چاقو کشیدم. ده دقیقه یا بیشتر طول کشید. دماغش را بریدم.
رزماری صدایی از سینه خارج کرد و خودش را عقب کشید.
رت دستش را روی دست رزماری گذاشت. "کار تمام شد. ولی به هر حال خیلی طول کشید. حالا دیگر حسابی چشم هایش را باز می کند."
"ولی رت او دوباره بر می گردد که انتقام بگیرد."
رت سرش را به حالت نفی تکان داد.
"نه مطمئنم که دیگر نمی آید. ما فقط برای تفریح این کاررا کردیم. کلینچ یکی از قدیمی ترین دوستان من است. در ارتش کنفدراسیون با هم بودیم. او از خدمه همان توپ بود که من فرمانده اش بودم. رابطه ای بین ما هست که یک زخم کوچولو هیچ وقت آن را از بین نمی برد."
اسکارلت شمرده شمرده گفت: کاش تو را می کشت. من خسته ام، می روم بخوابم. صندلی را به عقب هل داد و با حرکتی آرام و با وقار از اتاق بیرون رفت کلمات رت هم با روشنی کشدار به دنبال او روان شد."هیچ چیز از این بهتر نمی تواند وفاداری یک زن خوشگل را ثابت کند." قلب اسکارلت از خشم داغ شد. "امیدوارم کلینچ داوکینز همین الان بیرون خانه ایستاده باشد و این دفعه تیرش خطا نرود."
اسکارلت نمی خواست رزماری اشک هایش را ببیند.
رزماری گیلاسش را بلند کرد و به سلامتی رت نوشید. "خوب، حالا می فهمم که چرا گفتی امشب درواقع باید جشن بگیریم. من خودم شخصا خیلی خوشحالم که روز بالاخره به پایان رسید."
رت از خواهرش پرسید: اسکارلت مریض است؟ من فقط داشتم شوخی می کردم وقتی گفتم اشتها ندارد. سابقه نداشته غذا نخورد.
"ناراحت است."
" قبلا هم او را ناراحت دیده ام، بیشتر از آنچه که بتوانی بشماری ولی به اندازه یک کارگر بارانداز خورده."
"این یکی بیشتر از تحمل اوست، رت. وقتی تو مشغول بریدن دماغ بودی، من و اسکارلت داشتیم توی همدیگر تاب می خوردیم." رزهاری توضیح داد کا اسکارلت چطور ترسیده و نگران او بود و می خواست بیاید و ببیند چه بلایی سر او آورده اند. "من نمی دانستم آن پایین چه خبر است، به این سبب جلویش را گرفتم. امیدوارم کار خوبی کرده باشم."
"واقعا کار درستی کردی. هر اتفاقی ممکن بود بیفتد."
"مجبور شدم یک کمی سفت بگیرم، متاسفم، تقریبا از حال رفت، نمی توانست نفس بکشد."
رت سرش را به عقب پرت کرد و خندید. "خدای من، کاش این صحنه را می دیدم. اسکارلت اوهارا به وسیله یک دختر از پا در آمد. تقریبا صد تا زن در جورجیا هستند که حاضرند آن قدر برایت کف بزنند که پوست دستشان کنده شود."
رزماری از اینکه ماجرا را برای رت تعریف کرده احساس راحتی کرد. می دانست حرفی که به اسکارلت زده ییشتر از همه او را آزرده است. اما خودش را به آن راه زد، مثل اینکه اتفاقی نیفتاد. رت هنوز می خندید. هیچ چیز نمی توانست از احساس خوب او کم کند.
اسکارلت قبل از سحر چشمانش را گشود، بی حرکت در اتاق تاریک مانده بود می ترسید حرکت کند. طوری نفس بکش مثل اینکه خوابی، هرگز اتفاق نیفتاده بود که در دل شب بیدار شوی مگر اینکه اتفاقی افتاده باشد یا صدایی شنیده باشی. به صدایی که شبیه ابدیت بود گوش داد ولی سکوت، سنگین و ممتد بود.
وقتی فهمید که گرسنگی باعث بیداری او شده، نفس راحتی کشید. البته، گرسنه بود روز قبل فقط صبحانه خورده بود و یکی دو تا ساندویچ کوچک در املاک اشلی.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
هوای شب سرد بود و نمی توانست آن پیراهن ابریشمی را که با خود آورده بود بپوشد. خودش را در پتو پیچید. پتو پشم خالص بود و گرمای بدن او را حفظ می کرد وقتی از جایش بلند شد واز پله ها پایین آمد، دنباله پتو روی زمین کشیده می شد. خدا را شکر، آتش بخاری هنوزکمی گرما داشت و روشنایی آن در اتاق ناهارخوری، در آشپزخانه را به او نشان می داد. آن قدر گرسنه بود که حتی می توانست برنج یخ کرده را هم بخو رد، اصلا اهمیتی نداشت. با یک دست پتو را دور بدنش نگه داشته بود ودنبال دستگیره در می گشت. طرف چپ بود یا طرف راست؟ توجه نکرده بود.
"همان جا که هستی بایست، وگرنه شکمت را سوراخ می کنم"
صدای خشن رت ناگهان او را از جا پراند. پتو از دوشش افتاد و هوای سرد به تنش خورد "آن هم با گلوله های آتشین"
اسکارلت برگشت و پتو را از زمین برداشت "چیزهایی که دیروز اتفاق افتاد برای ترساندن من بس نبود؟ حالا تو دوباره می خواهی تکرارش کنی؟ جانم داشت در می رفت."
"اینجا چکار می کنی اسکارلت؟ می دانی ساعت چند است؟ نزدیک بود با تیر بزنمت."
" تو برای چه اینجا کمین کردی و مردم را می ترسانی؟"
پتو را روی دوشش انداخت، مثل کسی که ردای سلطنتی را به دوش می اندازد: دارم می روم آشپزخانه یک چیزی برای صبحانه پیدا کنم. این جمله را با وقار هرچه تمام تر ادا کرد.
رت با دیدن حالت مغرورانه اسکارلت لبخندی زد."آتش را من درست می کنم. داشتم راجع به قهوه فکر می کردم
"اینجا خانه توست. مطمئنم که اگر دلت بخواهد می توانی قهوه بخوری."
اسکارلت با پا دنباله پتو را به پشت سرش هل داد. "خوب نمی خواهی در را برای من باز کنی؟"
رت چنه تکه شاخه توی بخاری انداخت.برگ های خشک ناگهان آتش گرفت. قبل از اینکه اسکارلت متوجه شود، حالت آرام تری به چهره خود داد. آنگاه در اتاق ناهارخوری را باز کرد و یک قدم عقب رفت و ایستاد. اسکارلت لحظه ای ایستاد و سپس از مقابل اوعبور کرد. اتاق کاملا تاریک بود. رت کبریتی کشید. "اجازه می دهی"
چراغ روی میز را روشن کرد بعد با دقت اندازه فتیله را تنظیم کرد. اسکارلت حالت خنده را درحرف او احساس کرد ولی عصبانی نشد. "آن قدر گرسنمه که می خواهم یک اسب را بخورم."
"اسب نه، خواهش می کنم، من فقط سه تا دارم و دو تا از آنها اصلا به درد نمی خورند لعنتی ها." لوله لامپا را روی چراغ قرار داد و به روی او لبخند زد. "با چند تا تخم مرغ و یک تکه گوشت چطوری؟"
اسکارلت گفت: دو تکه. و به دنبال او وارد آشپزخانه شد، کنار میز، روی نیمکت نشست و پاهایش را جمع کرد. رت در بخاری بزرگ آتش افروخت.
وقتی هیزم ها حسابی آتش گرفت اسکارلت پاهایش را به طرف گرما دراز کرد. رت از درون گنجه گوشت و کره و تخم مرغ آورد و گفت:
ظرف قهوه همان جا روی میز است. وقتی من گوشت را می پزم تو هم کمی قهوه آسیاب کن. صبحانه زودتر از انچه که فکرکنی حاضر می شود.
"قهوه را تو آسیاب کن. من غذا می پزم."
"اجاق هنوز خوب داغ نشده، خانم گرسنه. ظرف نان هم همان جاست. می توانی یک تکه بخوری تا فعلا جلوی گرسنگیت را بگیرد. غذا را خودم
درست می کنم.
اسکارلت همان طور که نشسته بود چرخید. چهار تکه نان توی ظرف، زیر دستمال سفره مانده بود.دست دراز کرد و یک تکه برداشت. همان طور که می جوید مقداری قهوه توی قهوه خرد کن ریخت. چهار تکه نان تقریبا تمام شده بود که رت یک تکه گوشت را توی تاوه انداخت. صدای جلز ولز روغن بلند شد.
اسکارلت با خوشحالی گفت: بوی بهشت می دهد. به زودی خرد کردن قهوه به پایان رسید. بعد دوباره چرخید و مثل اول نشست. "قهوه جوش کجاست؟" وقتی چشمش به رت افتاد خنده اش گرفت. رت قاب دستمالی به کمربندش وصل کرده بود و چنگال بزرگی به دست داشت و با آن آ تش اجاق را به هم می زد.گفت:
"چه چیز این همه خنده دارد؟"
"تو خنده داری. این همه آ تش را به هم نزن. سوراخ اجاق را هم ببند و گرنه غذا را می سوزانی. باید می دانستم که هیچی بلد نیستی."
"غمی نیست مادام. ناراحت نشو. من ترجیح می دهم شعله آتش را ببینم. این شعله ها مرا به آن روزهایی می برد که در اردوگاه گوشت بوفالو کباب می کردیم."
سر دریچه بخاری را بست.
"تو واقعاگوشت بوفالو خوردی؟ درکالیفرنیا؟"
"گوشت بوفالو، بز، قاطر و گوشت کسی را که هر وقت قهوه می خواستم برام درست نمی کرد."
اسکارلت مثل بچه ها خندید. بلند شد و پا روی سنگ فرش سرد اتاق گذاشت تا قهوه جوش را بیاورد.
پشت میز آشپزخانه نشستند و در سکوت غذا خوردند. هر دو با اشتهای تمام می خوردند. در اتاق تاریک حالتی گرم و دوستانه برقرار بود. بوی قهوه احساس خوشایند در مشام آنها باقی می گذاشت. اسکارلت دلش می خواست این صبحانه تا ابد طول بکشد. رزماری باید دروغ گفته باشد. رت هرگز به او نگفته که مرا نمی خواهد.
"رت"
"هوم؟" رت داشت قهوه می ریخت.
اسکارلت می خواست بگوید کاش این صبحانه تا ابد طول بکشد ولی ترسید همه چیز را خراب کند. "خامه هست؟"
"باید تو گنجه باشد. من می آورم. تو پاهایت را گرم کن." رت برای چند ثانیه دور شد.
اسکارلت وقتی شکر و خامه توی قهوه اش ریخت دل به دریا زد و گفت: رت
"چیه؟"
کلمات اسکارلت به تندی از دهانش خارج شد، به طوری که رت نمی توانست جلوی او را بگیرد. "نمی توانیم همیشه اوقات خوشی مثل الآن داشت باشیم. این لحظه ها خیلی خوب است. خودت هم خوب می دانی. چرا جوری رفتار می کنی مثل اینکه از من بدت می آید؟"
"اسکارلت. هر حیوانی وقتی یک گوشه گیر می افتد، حمله می کند. غریزه قوی تر از عقل است. قوی تر از اراده است. وقتی تو به چارلزتون آمدی من را یک گوشه گیر انداختی. تو مرا به حال خودم نمی گذاری. من می خواهم خوب باشم. ولی تو اجازه نمی دهی."
"من دلم می خواهد تو مهربان باشی. دلم می خواهد تو را به حال خودت بگذارم."
"تو مهربانی نمی خواهی اسکارلت. تو عشق می خواهی. یک عشق صریح، دوطرفه و بی چون و چرا. من یک دفعه این عشق را به تو دادم. آن وقت که تو نمی خواستی. همش را به پایت ریختم." صدای رت با سردی توام بود و با هر کلمه سرد تر می شد. اسکارلت احساس کرد که بدنش به هم می پیچد و جمع می شود. دستش در جستجوی پتویی بود که از دوشش افتاده بود
"بگذار من پتو را بیاندازم. دورت، اسکارلت. در قلبم عشقی داشتم که هزاران دلار می ارزید. هزاران دلار طلا، نه اسکناس. و من تا آخرین سنتش را خرج تو کردم. تا آنجایی که پای عشق در میان بود. من ورشکست شدم، تو مرا به خاک سیاه نشاندی."
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 
من اشتباه کردم رت. متاسفم. حالا می خواهم جبران کنم."
ذهن اسکارلت به شدت مغشوش شد. با خودش فکر می کرد که می تواند قلبش را با عشق هزار دلاری به او بدهد، دو هزار، سه هزار، پنج هزار، هزار، هزار، آن وقت او مرا دوست خواهد داشت و هیچ وقت ورشکست نخواهد شد. آنچه راکه از دست داده دوباره به دست می آورد حتی بیشتر. فقط اگر قبول کند. باید وادارش کنم که قبول کند...
رت داشت می گفت: اسکارلت گذشته را هرگز نمی شود جبران کرد. این یک خرده ای را هم که باقی مانده خراب نکن. بگذار من مهربان باشم این طور بهتره.
اسکارلت وسط حرفش دوید: اوه بله؟ بله رت، خواهش می کنم مهربان باش مثل آن روزها، مثل گذشته قبل از اینکه من همه چیز را خراب کنم. اذیتت نمی کنم. بیا فقط با هم دوست باشیم شاد باشیم. تا من با آرامش به آتلانتا برگردم. اگر فقط با هم بخندیم، من راضی ام مثل صبحانه امروز، من یک همچی احساسی داشتم. به خصوص که با آن مثلا، پیش بند خیلی دیدنی شدی. کودکانه خندید. شکر خدا که حالا او را مهربان تر از همیشه می دید
صدای رت آرام شد، خیلی آرام تر از قبل. "همه آن چیزی که می خواهی همین است؟"
اسکارلت جرعه ای قهوه نوشید و در همان حال فکر می کرد که چه بگوید. بعد خنده بلندی کرد.
"خوب معلومه دیوانه. خوب می دانم چه می خواهم. فکرمی کنم به زحمتش می ارزد. همین. دیگر به تو فشار نمی آورم ولی خواهش می کنم مهربان باش و بگذار از جشن های سال نو لذت ببرم. تو می دانی چقدر مهمانی را دوست دارم." دوباره خندید " و اگر می خواهی باز هم مهربان باشی، یک فنجان دیگر قهوه برایم بریز. آن یکی سرد بود ولی مال تو داغه."
بعد از صبحانه اسکارلت به طبقه بالا رفت تا لباس بپوشد. هنوز شب بود ولی هیجانش بیشتر از این بود که دوباره فکر خوابیدن به سرش بزند. فکرمی کرد کارها را به خوبی روبه راه کرده. احتیاط رت دیگر تمام شده بود، حتی از صبحانه هم لذت برده بود. اسکارلت مطمئن بود.
همان لباسی را که به هنگام ورود به لاندینگ به تن داشت پوشید. بعد گیسوانش را بروس کشید و شانه های کوچک و ظریفشی را در میان آن فرو کرد و کمی اودکلن به اطراف گردن و مچ دستش زد، فقط برای اینکه به دیگران یادآوری کند زنی ظریف و خواستنی است. با آرامشی که تا آن زمان در خودش سراغ نداشت در اتاق قدم می زد. رزماری هرچه بیشتر بخوابد بهتر است. تقریبا نزدیک سحر بود، ولی پنجره بالای پله ها که به طرف مشرق باز می شد هنوز تاریک می نمود. اسکارلت چراغی را که در دست داشت فوت کرد. اوه خواهشی می کنم، دلم می خواهد امروز روز خوبی باشد، دلم می خواهد هر کاری که می کنم درست باشد. دلم می خواهد تمام روز مثل این صبحانه که خوردم قشنگ باشد. و شب بعد هم. شب سال نو
خانه، حالت آرامش بخشی داشت، چیزی به طلوع خورشید نمانده بود. اسکارلت آهسته راه می رفت تا سر و صدایی بلند نشود. به وسط اتاق رسید. آتش زیادی در بخاری زبانه می کشید. رت باید وقتی او مشغول پوشیدن لباس بوده، هیزم بیشتری در بخاری ریخته باشد. از لای در سایه رت را می دید نور ضعیغی از پنجره به درون می آمد. رت جلوی پنجره نشسته بود. اسکارلت با انگشت چند ضربه به چهارچوب در زد و آهسته گفت: ممکن است بیایم تو؟
رت گفت: فکر کردم رفتی بخوابی. صد ایش خسته به نظر می رسید. اسکارلت به خاطر آورد که او تمام شب را بیدار بوده و نگهبانی داده است.
"دیگر خوابم نمی برد. الان دیگر خروس های دیوانه می خوانند. چیزی به طلوع خورشید نمانده." یک پایش را با تردید درون اتاق گذاشت. "می توانم توی دفتر تو بنشینم؟ اینجا کمتر دود دارد."
رت بدون اینکه او را نگاه کند گفت: بیا تو.
اسکارلت آمد و روی صندلی نشست پنجره هر لحظه روشن تر می شد. نمی دانم که به چی خیره شده؟ آیا آن اوباش هنوز بیرون هستند؟ یا کلینچ و
داوکینز؟ خروس با صدای بلند خواند. لرزشی بدن اسکارلت را فرا گرفت.
بعد اولین روشنایی های قرمزرنگ سحر صحنه بیرون پنجره را روشن کرد. ساختمان های خراب و آجر های فرو ریخته به گونه ای غم انگیز روشن شده بودند و آسمان سرخ، پشت آ نها قرار داشت. اسکارلت فریادی کشید. گویی این خرابه ها هنوز می سوخت و دود از آن بلند می شد. رت به خانه خراب و ویران خود نگاه می کرد.
اسکارلت با تضرع گفت: نگاه نکن رت. نگاه نکن، فقط دلت را می شکند.
"کاش اینجا بودم، می باید بودم. شاید می توانستم جلوی شان را بگیرم." صدای رت آرام بود، گویی از دور دست می آمد، گویی خود نمی دانست که دارد حرف می رند.
"نمی توانستی، صدها نفر بودند. تو را می کشتند و باز هم همه چیز را آتش می زدند."
رت گفت: آنها جولیا اشلی را نکشتند." ولی صدایش جور دیگری بود. نوعی تمسخر و ناآرامی در آن دیده می شد. قرمزی هوا به سرعت عوض می شد و به زردی می گرایید و خرابه ها فقط آجر ها و دودکش های شگفت ای بودند که شبنم بر آنها نشسته بود و نور خورشید را منعکس می کرد.
رت صندلی خود را چرخاند و دستش را به صورتش مالید. اسکارلت صدای تماس دست او را با صورت نتراشیده اش، شنید. سایه ای که زیر چشم های رت به وجود آمده بود، حتی در اتاق کم نور دیده می شد. خمیازه ای کشید و خستگی در کرد. "فکر می کنم حالا دیگر خطری نیست و می توانم کمی بخوابم. تو و رزماری توی خانه بمانید تا من بیدار شوم." روی نیمکت چوبی دراز کشید و فورا به خواب رفت.
اسکارلت او را می نگریست.
دیگر هرگز نباید به او بگویم که دوستش دارم. او را بیشتر آزار می دهد. وقتی او دوباره در نظر من نفرت انگیز جلوه کند، آن وقت پشیمان می شوم که چرا به او گفته ام که دوستش دارم. نه، دیگر هرگز نخواهم گفت. باید اول او بگوید که دوستم دارد.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

قسمت۲۵

به محض اینکه رت بعد از ساعت ها خواب سنگین بیدار شد، به کار پرداخت. و با تاکید از رزماری و اسکارلت خواست از دریاچه شاپرک دوری کنند. او داشت سکویی برای سخنرانی و جشن روز بعد می ساخت.
" کارگران زیاد با حضور شما خانم ها موافق نیستند اصلا احترام زن ها را نگه نمی دارند، هرچی به دهنشان برسد می گویند." به روی خواهرش لبخند زد. "من اصلا دلم نمی خواهد ماما بعدا من را ملامت کند که چرا این فرهنگ لغت رنگ و وارنگ را به شماها یاد دادم."
بنا به خواهش رت رزماری اسکارلت را به تماشای باغ های گل برد. راه ها تمیز بود ولی هنوز شن ریزی نشده بود. لبه دامنش به سرعت کثیف و خاکی شد. چقدر همه چیز اینجا با تارا فرق داشت حتی خاکش. از اینکه خاک آنجا مثل تارا قرمز نبود به نظرش غیر طبیعی می امد. گیاهان خیلی زمخت بودند و درخت ها ناآشنا. همه جا بیش از حد مرطوب و پر آب می نمود. از اینکه خواهر رت با اشتیاق فوق العاده این کشتزارها را دوست داشت، تعجب می کرد. بله، او همان احساسی را که من درباره تارا دارم، دارد. شاید بالاخره بتوانم با او کنار بیایم.
رزماری توجه نداشت که اسکارلت، دارد دنبال زمینه های مشترک می گردد. او در دنیایی گم شده، گم شده بود: دانمور لاندینگ قبل از جنگ. اینجا باغ پنهانی نام داشت برای اینکه درخت های بلند آن را از دید ها پنهان می کرد و وقتی آدم به ته جاده می رسید یکباره خود را در آن می دید. وقتی کوچک بودم و مادر می خو است مرا به حمام بفرستد به اینجا می آمدم و قایم می شدم. مستخدم ها دنبال من می گشتند، لای بوته ها را جستجو می کردند و با فریاد مرا صدا می زدند ولی می دانستند که هرگز نمی توانند پیدایم کنند. فکر می کردم خیلی باهوشم ولی وقتی مامی می آمد بلافاصله من را پیدا می کرد، خیلی تعجب می کردم... دوستش داشتم، خیلی زیاد.
"من هم یک مامی داشتم. او ..."
ولی رزماری مهلت نمی داد. یکریز حرف می زد. "پایین این جاده یک آبگیر آرام و صاف هست. قو های سفید و سیاه داشت. رت می گوید اگر یک روزی این سر و صداها بخوابد و این آبگیر تمیز شود، قوها بر می گردند. اون پیچک های خوشه ای را می بینی؟ در واقع یک جزیره است که برای تخم گذاری قوها درست شده.البته همش علف است و وقتی فصل لانه سازی می رسد جای مناسبی برای پرنده ها هست. یک معبد یونانی کوچولو هم آنجا بود که از سنگ مرمر ساخته شده بود. شاید بقایایش همین گوشه کنار ها پیدا بشود. خیلی از مردم از قوها می ترسند. آنها می توانند با نوک ها و بال هایشان به آدم حمله کنند حتی آدم را مجروح کنند. ولی قوهایی که توی این برکه بودند وقتی از آشیانه بیرون می آمدند به من اجازه می دادند شنا کنم. ماما کنار آبگیر می نشست و داستان جوجه اردک زشت را می خواند. و وقتی من خودم خواندن یاد گرفتم این قصه را برای قوها می خواندم... پایین رودخانه یک بلوط خیلی بزرگ بود که روش سه تا اتاق بود. رت وقتی پسربچه ای بیش نبود آنها را ساخته بود. بعدش هم مال راس شد. من با مقداری بیسکویت مربایی و یک کتاب از آن بالا می رفتم و ساعت ها در آنجا می ماندم. آنجا خیلی بهتر از اتاقی بود که پاپا برای بازی من ساخته بود. خیلی رویایی و سرگرم کننده بود. خیلی بیشتر از اتاق فرش شده و عروسک ها و سرویس چای آنها، برای من جالب بود...
از این طرف بیا. مرداب درخت های سرو، آنجاست. شاید بتوانیم چند تا تمساح هم ببینیم. وقتی که هوا گرم بشود آنها بی حالی و بی حسی زمستانی را از دست می دهند."
اسکارلت با ترس گفت: نه متشکرم. پاهام خسته شده. تصمیم دارم کمی روی آن سنگ بزرگ بنشینم.
سنگ بزرگ شبیه زنی بود که پارچه ای دور بدنش را پوشانده بود. اسکارلت حالت بدن و صورت او را تشخیص می داد. واقعا از راه رفتن خسته نشده بود، از رزماری خسته شده بود. و محققا دلش نمی خواست به دیدن تمساح ها برود. پشت به آفتاب نشست، درباره آنچه که می دید فکر می کرد. دانمور لاندینگ داشت در ذهنش زنده می شد. اصلا شبیه تارا نبود. زندگی در اینجا به روشی جریان داشت که او اصلا نمی شناخت. تعجبی نداشت که مردم چارلزتون به خود خواهی مشهور بودند، آنها تصور می کردند شروع و پایان همه چیزند. آنان مثل شاهان زندگی کرده بودند.
اگرچه آفتاب گرم بود ولی اسکارلت احاس سرما می کرد. اگر رت بقیه روز های عمرش را هم سخت کار می کرد، نمی توانست اینجا را مثل روز اول بسازد و این دقیقا همان کاری بود که می خواست بکند. در زندگی رت دیگر وقت زیادی برای او وجود نداشت. اطلاعات او درباره پیاز و سیب زمینی هندی ممکن نبود کمک زیادی در ادامه زندگی با رت بکند.
رزماری ناامید بازگشت. اوحتی یک تمساح هم ندیده بود. در راه بازگشت، دائما حرف می زد و نام باغ هایی را می برد که حالا دیگر جز زمین های بی حاصل چیز دیگری نبود و اسکارلت را با خاطرات کودکی خود می آزرد و باز از برنج صحبت می کرد. و بعد شکایت می کرد: وقتی تابستان می رسید من خیلی ناراحت می شدم
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
اسکارلت همیشه تابستان را دوست داشت. در تابستان مهمانی های فراوانی به پا می شد و آدم های تازه ای برای ملاقات آنها به تارا می آمدند. تابستان فصل شادی، جیغ و داد و اسب سواری بین جاده های مزارع پنبه بود. پرسید: چرا؟
جواب رزماری تصویر زیبایی که اسکارلت از تابستان اینجا داشت از بین برد. دانست که در نظر مردم سرزمین های کم ارتفاع و مرطوب، تابستان فصل زندگی در شهر است. تبی که از باتلاق ها بر می خواست همه را می خواباند. مالاریا. به همین دلیل همه سفیدپوستان در اواسط ماه می کشتزارها را ترک می کردند و تا اواخر اکتبر در شهر می ماندند.
پس رت به هر حال وقتی برای او داشت. جشن ها هم بود، تقریبا دو ماه مجبور بود به شهر بیاید تا خواهر و مادرش را همراهی کند و او را. اسکارلت خوشحال می شد پنج ماه به رت اجازه دهد که با گل هایش سرگرم باشد به شرط اینکه هفت ماه بقیه را با او باشد. ممکن بود حتی نام گل های او را هم یاد بگیرد.
این دیگر چه بود؟ اسکارلت به سنگ سفید بزرگی که در سر راهشان بود نگاه کرد. به فرشته ای می ماند که روی یک جعبه ایستاده باشد. رزماری گفت: آه، اینجا مقبره ماست. یکصد و پنجاه سال تاریخ خانواده باتلر، مرتب و تمیز. وقتی من مردم مرا اینجا به خاک می سپارند جایش هم معلوم است. یانکی ها را تیر زدند یکی از بال های این فرشته را شکستند، کاری با مرده ها نداشتند. شنیدم که در بعضی جاها قبرها را شکافتند تا بلکه بتوانند طلا و جواهری پیداکنند.
اسکارلت از دیدن قبرها ناگهان به یاد خانواده خود افتاد. یادش آمد که فرزند یک، مهاجر ایرلندی است. خداوند آنها را و کسانی را که بعدها خواهند آمد بیامرزد، آمین. رت گفته بود: من به جایی بر می گردم که ریشه هایش عمیق است. حالا منظور او را می فهمید. برای چیزهایی که از دست داده بود تاسف می خورد، احساس غم می کرد و به آنچه نتوانسته بود به دست آورد حسادت می ورزید.
"بیا اسکارلت. همچی آنجا ایستادی مثل اینکه کاشتنت. دیگر باید برگردیم خانه. فکر نمی کنم خسته باشی، چیزی راه نیامدی."
اسکارلت به یاد آورد که چرا با قدم زدن با رزماری موافقت کرده: "خیلی خسته نیستم. فکرمی کنم باید کمی شاخه کاج برای تزیین اتاق جمع کنیم. جشن سال نو ناسلامتی در راه است."
"چه فکر خوبی. کارگرها شاخه ها را برایمان می برند. کنار اصطبل یک بیشه کاج داریم."
اسکارلت در دل گفت، و صنوبر. داشت درباره موقعیتی که در شب سال نو برایش پیش می آمد فکر می کرد.
وقتی بعد از تمام کردن سکو و تزیین آن با پارچه های ابریشمی قرمز و سفید و آبی، رت به خانه آمد گفت: اینجا خیلی قشنگ شده. کاملا برای مهمانی آماده است.
اسکارلت پرسید: کدام مهمانی؟
"من خانواده های خرده مالکین و اجاره داران را دعوت کردم. با این کار به آنها شخصیت می دهم، برای آنها خیلی مهمه. و به خواست خدا وقتی آنها اینجا باشند، اگر سیاه ها مست کنند ممکن است دردسر درست نشود، به هر حال قبل از اینکه آنها بیایند امکان درگیری هست. تو و رزماری و پانسی هم تا شروع جشن طبقه بالا می مانید. خیلی امکان دارد درگیری پیش بیاید."
اسکارلت از پنجره اتاقش به رنگ هایی که آسمان را روشن می کرد، می نگریست. آتش بازی شب سال نو از نیمه شب تا ساعت یک طول کشید. فردا هنگامی که سیاهان جشن می گیرند او باید در اتاق بماند و وقتی روز یکشنبه به شهر برگردند، احتمالا وقتی برای شستن موها و خشک کردن آنها ندارد. همان شب مهمانی بزرگی برگزار می شود و فرصتی برای استحمام نیست.
درست مثل شانزده سالگی اش است. بدون اینکه نگرانی و ناراحتی حس کند، به تحسین مردان می اندیشید. و باز به مهمانی بعد می اندیشید و اینکه مویش را چگونه آرایش کند.اما این بار یک نگرانی وجود داشت. دیگر شانزده ساله نبود و دیگر صف مردان تحسین کننده را نمی خواست. رت را می خواست ولی نمی توانست بیشتر از آنچه که بود به او نزدیک شود.
رت سر قولش بود معامله ای کرده بود و تصمیم داشت تا آخر سر حرفش بایستد، به او توجه می کرد با او مهربان بود و در خانه یا جای دیگر از حالش مراقبت می کرد. ولی اسکارلت اطمینان داشت که رت دائما به تقویم نگاه می کند و در انتظار روزی است که از شر او راحت شود. لحظه های هراس فرا می رسید و او می ترسید. اگر ببازد چه خواهد شد؟
وحشت همواره با خود خشم به همراه می آورد. کاملا متوجه تامی کوپر جوان شده بود. پسرک دائما دور و بر رت می پلکید و او را چون قهرمان خود ستایش می کرد. رت هم به علاقه او جواب می داد. و این اسکارلت را خشمگین می کرد تامی برای کریسمس یک قایق کوچک هدیه گرفته بود و رت به او یاد می داد که چگونه آن را براند. در طبقه دوم، کنار ایوان یک تلسکوپ قرار داشت و اسکارلت وقتی که رت و تامی با هم به ساحل می رفتند به وسیله آن هردوی آنها را می دید.
حسادت مثل دندان درد های ناگهانی او را آزار می داد و اسکارلت قادر نبود در مقابل آن مقاومت کند. این اصلا خوب نیست. آنها تفریح می کنند، می خندند و آزاد مثل پر نده های دریایی توی آب شیرجه می روند. چرا مرا با خود به قایقرانی نمی برند؟ از وقتی که از لاندینگ بازگشته ام به قایقرانی علاقمند شده ام. حتی با آن قایق حلبی که این پسرک، کوپر، دارد. هرچه باشد، این قایق تند حرکت می کند سبک است... زنده است!
خوشبختانه اینها هم در بعدازظهر اتفاق می افتاد و اسکارلت می توانست همه چیز را از توی آن جاسوس شیشه ای ببیند. گذشته از شب هایی که در جشن ها شرکت می کرد اوقاتی هم بود که سخت کسالت آور و دلتنگ کننده می نمود. در جلسات کنفدراسیون خانه، هنوز هم بحث خرید کتاب برای بچه ها و تعمیر سقف و پرداخت و دریافت پول مطرح می شد. اسکارلت از خستگی رنگ به صورت نداشت و چشمانش قرمز می شد.
ولی اگر رت حسادت احساس می کرد، اینها همه به زحمتش می ارزید. اما رت اصلا متوجه کارهای او نبود. بدتر از همه این بود که اصلا اهمیت نمی داد. اسکارلت مجبور بود به شکلی او را وادار کند که به کارهایش توجه بیشتری نشان دهد.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

قسمت۲۶

فصل مسابقات اسب دوانی چارلزتون که شاه جشن چارلزتونی ها محسوب می شد روز بعد از مهمانی رقص سنت سیسیلیا آغاز شد. مردم زیادی شرکت می کردند که اغلب مجرد بودند و برای این مسابقات اهمیت زیادی قائل بودند، آن را به جشن ها و مهمانی های رقص ترجیح می دادند. با اعتراض می گفتند: رقص به درد نمی خورد. نمی شود روی زوج هایی که می رقصند شرط بست.
قبل از جنگ مسابقات اسب دوانی یک هفته تمام طول می کشید و جشن ها فقط سه تا بود. بعد روزهای محاصره فرا رسید. توپخانه شمالی ها شهر را به توپ بست و یک خط آتش ویرانگر به وجود آورد، ساختمانی که جشن ها و مجالس رقص در آن برگزار می شد با خاک یکسان شد محل مسابقات، ساختمان کلوپ های شبانه و اصطبل ها که از آنها به عنوان اردوگاه سربازان کنفدراسیون و بیمارستان استفاده می شد هم خراب شد.
سال 1885 شهر به محاصره کامل در آمد. در 1866 یک بانکدار جسور و جاه طلب وال استریت به نام آگوست بلمونت ستون های سنگی و کنده کاری شده ساختمان مسابقات اسب دوانی را خرید و به شمال انتقال داد تا از آنها در ساختن سردر پارک بزرگ بلمونت استفاده کند.
بعد از دو سال که از پایان جنگ می گذشت، مردم محلی تازه ای را برای برگزاری جشن سنت سیسیلیا اجاره کردند و چارلزتونی ها خوشحال بودند که بالاخره می توانند جشن های سال نو را دوباره برگزار کنند. ولی ساختن محل مسابقات بیشتر طول کشید ولی دیگر مثل گذشته نبود. مسابقات فقط یک روز برگزار می شد، ستون های سنگی کنده کاری شده را دیگر نمی شد ساخت و ساختمان کلوپ و اصطبل قابل استفاده نبود فقط نیمکت های چوبی ساخته شد و سقفی روی آنها قرار گرفت. در اواخر ژانویه 1879 ، در یک بعدازظهر آفتابی تمام ساکنین چارلزتون دراین محل گرد آمدند تا برگزاری مجدد این مسابقات را جشن بگیرند. خطوط چهارگانه تراموای چارلزتون همه به خیابان راتلج منتهی می شدند و واگن های اسبی، رنگ های سبز وسفید داشتند وبه یال و دم اسب ها روبان های سبز و سفید می بستند.
رت به بانوان همراه خود، به مادر و خواهر و همسرش، چترهایی به رنگ سبز و سفید داد و یک گل کاملیا، توی جا دکمه کتش فرو کرد. لبخندی زد و گفت: یانکی ها هم به جنب و جوش افتاده اند. آقای بلمونت محترم دوتا اسب فرستاده وکوگنهایم هم یکی. آنها اصلا از مادیان هایی که مایلز بروتون در کنار مرداب ها قایم کرده خبر ندارند. اسب های او از نژاد سرکش و با حرارتی هستند ولی به دلیل اینکه در آب و هوای مرطوب کنار مرداب پرورش پیدا کرده اند از نظر شکل و قیافه همچنین چنگی به دل نمی زنند. سوارکارها زیاد خوششان نمی آیداما مایلز یک اسب سه ساله دار دارد که پول کلانی را دست به دست می کند، بیشتر از آنچه که حتی خودش هم انتظار دارد.
اسکارلت پرسید: یعنی شرط بندی می شود؟
رت بلند خندید. پس آنهایی که به تماشای مسابقه می آیند چکارمی کنند؟ و بعد چند بلیط شرط بندی تا نشده که از طرف بانک به فروش می رسید در
کیف دستی مادرش جیب رزماری و دستکش اسکارلت گذاشت "سالی عزیزم امیدوارم با پول هایی که گیرت می آید جواهرات مکش مرگ ما برای خودت بخری."
اسکارلت با خودش فکر کرد که رت چقدر سرحال است. او بلیط شرط بندی توی دستکش من گذاشت. می توانست همین طور به من بدهد مجبور نبود این جوری دستم را لمس کند نه، دستم را نه مچم را. این عملا یک اظهار علاقه بود! او حالا که می بیند من به کس دیگری توجه دارم بیشتر علاقه نشان می دهد واقعا به من توجه نشان می دهد، این غیر از ادب همیشگی اوست. نقشه من موثر بوده است!
از اینکه رقصیدن با میدلتون آن هم سه بار پیاپی ممکن بود سوءظنی ایجاد کند نگران بود. مردم دراین مورد زیاد حرف زده بودند او خبر داشت. خوب اگر این شایعات رت را به او باز می گرداند چه مانعی داشت.
وقتی وارد محوطه مسابقه شدند اسکارلت حیرت کرد. فکر نمی کرد به آن بزرگی باشد! یا حتی دسته موزیک داشته باشد! و این همه آدم. با خوشحالی به اطراف نگاه کرد. آرنج رت را گرفت. "رت... رت... سربازان یانکی همه جا هستند، چه معنی دارد؟ می خواهند مسابقه را تعطیل کنند؟"
رت لبخند زد: چی فکر می کنی اگر یانکی ها هم شرط بندی کنند؟ اگر کمی از پول هایشان را ببری آن وقت چه می گویی؟ خدا می داند که آنها از اینکه ما را بچاپن حرفی ندارند. ولی خوشحال می شوم وقتی می بینی آن سرهنگ عیاش و افسران زیردستش توی این مبارزه هم شکست می خورند. آنها بیشتراز من پول می بازند.
اسکارلت پرسید: چطور این قدر مطمئنی که می بازند؟ چشمانش را تنگ کرد و ادامه داد: یانکی ها اسب های خوب و زیبا دارند، درحالی که اسب هاس سالی زشت و بد ترکیب اند. لب های رت جمع شد. "وقتی پای پول در میان باشد افتخار و وفاداری برای تو زیاد معنی پیدا نمی کند، این طور نیست پیشی کوچولو؟ هرچه پول داری روی اسب های بلمونت شرط بندی کن، هر چقدر پول بخواهی من دراختیارت می گذارم." رت از او دور شد و بازوی مادرش را گرفت و او را به طرف سکوی بلندی راهنمایی کرد. "فکر می کنم از اینجا بهتر می توانی ببینی ماما. بیا رزماری."
اسکارلت با نگاه او را تعقیب کرد. "منظورم این نبود که....."
ولی رت اعتنایی نکرد، قامتش از پشت مثل یک دیوار دیده می شد اسکارلت شانه هایش را با عصبانیت بالا انداخت و به چپ و راست نگاه کرد حالا برای شرط بندی کجا می توانست برود.
صدای مردی در نزدیکی او شنیده شد. "می توانم کمک تان کنم مادام؟"
"بله، شاید بتوانید." مردی که با او حرف می زد جنتلمن به نظر می آمد. لهجه جورجیایی او فورا قابل تشخص بود. اسکارلت لبخند تشکرآمیزی زد. "من اصلا درباره این مسابقات شلوغ چیزی نمی دانم. همه با هم شرط می بندند، خیلی شلوغ پلوغ است. بعضی ها می گویند، پنج دلار شرط می بندم که درست سر آن چهار راه به ات برسم و بعدش هم فورا سوار می شوند و داد و بیداد راه می اندازند و به سرعت دور می شوند."
مرد کلاهش را برداشت و با دو دست آن را روی سینه اش نگه داشت. او مطمئنا دارد جورعجیبی به من نگاه می کند. اسکارلت با این فکر کمی ناراحت شد. شاید اصلا نباید با او حرف می زدم.
مرد مشتاقانه گفت: معذرت می خواهم مادام. تعجب نمی کنم از اینکه شما مرا به یاد نیاورید، ولی من شما را می شناسم. شما خانم هامیلتون هستید، نه؟ از آتلانتا. وقتی من مجروح شده بودم شما در بیمارستان آنجا از من پرستاری کردید. من سام فورست هستم اهل مولتری، جورجیا.
بیمارستان! پره های بینی اسکارلت گشاد شد. این عکس العملی بود که بی اختیار از او صادر می شد. ناگهان خاطرات پر از خون و جراحت را به یاد آورد، بدن های باندپیچی شده را.
"من، من معذرت می خواهم خانم هامیلتون. نمی باید می گفتم که شما را می شناسم. نمی خواستم شما را ناراحت کنم."
اسکارلت به بیمارستانی که در گوشه ذهن داشت برگشت، دوباره خود را در گذشته دید. ولی زود آن را به همان گوشه تاریک برگرداند و در را به رویش بست. دستش را روی بازوی سام فورست گذاشت و به او لبخند زد. "نه آقای فورست، شما مرا ناراحت نکردید. فقط از اینکه مرا خانم هامیلتون صدا کردید کمی یکه خوردم. می دانید من دوباره ازدواج کردم و سال های سال است که خانم باتلر هستم. شوهر من اهل چارلزتون است، به همین خاطر من اینجا هستم. و باید لهجه زیبای جورجیایی را از دهان شما بشنوم و دلم برای آنجا تنگ بشود. شما را چی به اینجا کشاند؟"
فورست توضیح داد که علاقه به اسب او را به اینجا کشانده است. بعد از چهار سال خدمت در سوار نظام، دیگر چیزی نبود که درباره اسب ها نداند. بعد از جنگ پول هایش را پس انداز کرد و به خرید و فروش اسب پرداخت. "حالا یک مزرعه پرورش اسب دارم و کار و کاسبی خوب و حالا بهترین اسب هایم را برای بهترین پول به اینجا آوردم. امیدوارم جایزه بزرگ را ببرم. می خواهم بگم خانم هامیلت... ببخشید خانم باتلر خیلی خوشحال می شوم وقتی شنیدم که میدان مسابقات چارلزتون دوباره راه افتاده. در سراسر جنوب، مثل اینجا پیدا نمی شود."
وقتی با هم به طرف غرفه شرط بندی می رفتند، اسکارلت مجبور بود به حرف های او درباره اسب و اسب دوانی گوش بدهد. در بازگشت مثل کسی که بخواهد از چیزی فرار کند، اسکارلت به سرعت از او خداحافظی کرد.
سکو تقریبا پر بود ولی اسکارلت به اسانی توانیت جای خود را پیدا کند. چتر آفتابی خود را برای رت تکان داد و بعد به طرف آنها پیش رفت. الینور با دست به إو اشاره کرد. رزماری حواسش جای دیگر بود.
رت او را میان رزماری و مادرش نشاند. الینور شق ورق سرسنگین سر جای خود نشسته بود، اسکارلت به زحمت توانست میان آنها بنشیند. میدلتون کورتنی هم به همراه همسرش ادیت در ردیف آنها در فاصله نه چندان دوری نشسته بود. کورتنی ها سر خم کردند و لبخند زدند. باتلرها هم در جواب آنها سر خم کردند. سپس میدلتون با اشاره دست خط شروح و پایان مسابقه را به همسرش نشان داد.
اسکارلت گفت: میس الینور، نمی توانید حدس بزنید چه کسی را دیدم، سربازی را که من در آتلانتا ازاو پرستاری کرده بودم. و حس کرد که میس الینور کمی احساس راحتی کرد.
جنبشی در جمعیت به وجود آمد. اسب ها داشتند وارد میدان می شدند. اسکارلت با دهان باز و چشمانی متعجب نگاه می کرد. او هرگز آمادگی چنین مراسمی را نداشت وتی دسته موزیک مشغول نواختن بود آنها مسیر مسابقه را طی کردند و از جلوی تماشاگران گذشتند. اسکارلت به هیجان آمده بود و مثل بچه ها می خندید خنده ای کودکادنه و آزاد. به جلو نگریست و متوجه نگاه رت نبود. رت به آنچه می گذشت توجه نداشت بلکه به اسکارلت نگاه می کرد
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
صفحه  صفحه 8 از 13:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Scarlett | اسکارلت جلد اول (ادامه داستان بر باد رفته)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA