ارسالها: 14491
#21
Posted: 2 Sep 2013 22:29
- بسیار خوب می بینیم. حالا لیمو ها را دو تا دو تا بردار و از پنجره پرتشان کن بیرون.
وقتی اخرین امید هم بر باد رفت و جشن لیمو خوران از لبهای ارزومند همه رخت بربست، بچه های کلاس همزمان اه کشیدند، آهی که شبیه وزش توفان بود.ایمی در حالی که از شرم و عصبانیت سرخ شده بود، شش بار به نحو عذاب اوری به طرف پنجره رفت و برگشت . و هر بار دست های او دو لیموی محکوم به فنا را-آه که چقر درشت و آبدار بودند- با ناراحتی به بیرون پرتاب کرد. صدا هلهله و شای از خیابان، زجر و عذاب دختر ها را تکمیل کرد. چون فهمیدند بچه های ایرلندی که دشمنان قسم خورده آنها بودند، به وجد امده اند.و این بیش از حد تحمل آنها بود. همه عصبانی بودند، یا با حالتی غمگین به چهره یکدنده آقای دیویس نگاه می کردند. حتی یکی از عاشقان پر شور لیمو ترش بغضش ترکید به گریه افتاد.
وقتی ایمی آخرین لیموترش را از پنجره بیرون انداخت ، آقای دیویس با «اوهوم» پر طمطراقی سینه صاف کرد و با لحن پر هیبتی گفت:« دختر خانم ها یادتان میاید که هفته پیش من چه گفتم. من واقعا از این پیشآمد متاسفم،اما هیچ وقت اجازه نمی دهم کسی از قانونی که گذاشته ام تخطی کند. و هرگز از حرفم هم برنمی گردم. خانم مارچ دستتان را بالا بگیرید.»
ایمی یکه خورد. دستانش را پشتش قائم کرد و با نگاهی التماس آمیز که گویا تر از هر حرفی بود که نمی تواست بر زبان بیاورد، به آقای دیویس نگاه کرد. ایمی به قول آقای دیویس، شاگرد محبوب او بود و به اعتقاد من اگر خشم غیر قابل کنترل دختر خانمی راهی جلو پای آقای دیویس نمی گذاشت تا ناراحتیش را سر کسی خالی کند، حرفش را نادیده می گرفت. این ناراحتی که البته کم هم نبود، پیر مرد جوشی را عصبانی کرد.
اما «دوشیزه مارچ دستهایتان!» تنها جوابی بود که ایمی از التماس بی صدایش گرفت. ایمی که غرورش نمی گذاشت گریه یا التماس کند ، فقط دندانهایش را به هم فشر و با حالتی اعتراض امیز سرش را بالا گرفت و بدون ایکه خم به ابرویش بیاورد، ضربات سوزناک را روی کف دست کوچکش تحمل کرد. البته آقای دیویس خیلی زیاد یا خیلی محکم نزد؛ اما برای ایمی فرقی نداشت. چون برای اولین بار در زندگیش کتک خورده بود و چنان سرافکنده شه بود که انگار اقای دیویس او را به قصد کشت زده است و بعد آقای دیویس که تصمیم داشت حالا که کاری را شروع کرده، تا آخر آن را ادامه دهد، گفت:« خب حالا برو و تا زنگ تفریح روی سکو بایست.»
این دیگر خیلی وحشتناک بود.اگر حتی می رفت و سر جاایش می نشست و چهره غمگین دوستانش یا خوشحال دشمنانش را می دید باز هم برایش سخت بود ؛ اما با حالتی شرمنا ایستادن در جو کلاس، برایش غیر ممکن بود. این بود ک برای یک لحظه احساس کرد که فقط می تواند از حال برود و نقش زمین شود یا قلبش بشکند و به گریه بیفتد. اما تلخی اشتباهش و فکر جنی اسنو، باعث شد آن وضع را تحمل کند و به آن جای خفت بار برو و به لوله بخاری دیواری بالا سر بچه ها که اینک همچون دریایی از چشمها و صورتها بودندزل بزند. دختر ها یز با دیدن ایمی که با حالتی غم انگیز بی حرکت جلوشان ایساده بود و رنگش پریده بود، دیگر به سختی می توانستند درس بخوانند.
ایمی مغرور و حساس در آن پانزده دقیقه ای که آنجا ایستاده بود، چنان خفت و خواری کشید که تا اخر عمر هرگز فراموش نکرد. البته شاید آن وضع به نظر دیگران مضحک و پیش پا افتاده بود، اما برای ایمی تجربه نا خوشایند بود. چون دوازده سالی که از زندگیش می گذشت فقط با عشق و مهربانی بزرگ شده بو و هرگز مزه چنین تنبیهی را نچشیده بود. ایمی وقتی با ناراحتی فکر کرد «باید این قضیه را در خانه تعریف کنم.همه از من ناامید می شوند.» سوزش دستانش و درد جانکاه قلبش را فراموش کرد.
به هر حال آن پانزده دقیقه به نظرش یک ساعت آمد، اما سرانجام تمام شد، طوری که زنگ تفریح هیچ گاه به ان اندازه به نظرش شیرین نیامده بود.
آقای دیویس با حالتی معذب که خودش نیز حس می کرد ،گفت:« دوشیزه مارچ می توانید بروید.»
اما نگاه ایمی موقع رفتن تا مدتها از یادش نرفت. ایمی بی انکه به کسی حرفی بزند یک راست به اتاق انتظار رفت، چیز هایش را برداشت و چنان که با هیجان به خود می گفت:« برای همیشه» آنجا را ترک کرد. وقتی به خانه رسید ،افسرده بود و بعدا که دختر بزرگ ها از راه رسیدند، فوری جلسه نارضایتی در خانه تشکیل شد. خانم مارچ زیاد حرف نزد، اما ناراحت به نظر می رسید و دختر کوچک و افسرده اش را با رفتار پر مهرش تسلی داد. مگ نیز دستان تنبیه شده ایمی را باگیلیسیرین و اشک چشم نرم و شاداب کرد. بت هم احساس می کرد که حتی گربه های عزیزش هم نمی توانند بر غمی این چنین، مرهم بگذارند. جو با عصبانیت پیشنهاد کرد که فوری آقای دیویس دستگیر شود و حنا مشتش را برای این ادم پلید در هوا تکان می داد و چنان سیب زمینی را برای شام می کوبید که انگار آقای دیویس ، در ان است.
غیر از هم شاگردی های ایمی، کسی به فرار ایمی توجه نکرد. با این حال دختر ها با چشمان تیزبینشان حس کردند که آقای دیویس ان روز بعد از ظهر خیلی مهربان و نیز به نحو عجیبی مضطرب است.قبل از اینکه مدرسه تعطیل شود، جو وارد کلاس شد و با حالتی مغرورانه و ناراحت به طرف میز رفت و نامه مادرش را به آقای دیویس داد و وسایل ایمی را برداشت و در استانه کلاس ،گل های چکمه هایش را گویی به ان امید که دیگر هرگز به انجا پا نگذارد، پاک کرد.
آن روز غروب خانم مارچ به ایمی گفت:« بله می توانی مدتی به مرسه نروی، به شرط اینکه هر روز با بت کمی درس بخوانی.من با تنبیه بدنی به خصوص در مورد دختر ها موافق نیستم. از روش تدریس آقای دیویس هم خوشم نمی اید، اما فکر نمی کنم دوستانت در مدرسه خیر و صلاح تو را می خواستند. با این حال قبل از اینکه تو را به مدرسه دیگری بفرستم، اول با پدرت مشورت می کنم.»
ایمی آهی کشید و در حالی که فکر می کرد شهید زنده است، گفت:«عالیست! کاشکی دختر های دیگه م مدرسه را ترک می کردند تا آن مدرسه قدیمی خراب بشود.واقعا وقتی ادم به آن لیموهای نازنین فکر می کند دیوانه می شود.»
اما مادرش گفت:« البته من ناراحت نیستم که لیمو هایت تلف شد. چون تو قانون را زیر پا گذاشتی و باید به خاطر این سر پیچی، یک جوری مجازات می شدی.»
جواب شدید و غلیظ مادر، ایمی را که فقط توقع داشت دیگران با او همدردی کنند، ناامید کرد و داد زد:«پس از اینکه من جلو کلاس ابرویم رفت، خوشحال هستید؟»
خانم مارچ گفت:«نه، من برای تصحیح اشتباه تو این روش رو پیش نمی گرفتم، اما مطمئن هم نیستم که تاثیرش کمتر از شیوه ملایمتری باشد. تو تا حدودی مغرور شدی عزیزم و حالا موقعش رسیده که رفتارت رو درست کنی. تو استعداد ها و ویژگی های خوب زیادی داری و لزومی ندارد که آنها را به رخ دیگران بکشی. چون غرور بهترین استعداد ها را هم ضایع می کند.خطر در این نیست که تا مدتها کسی به استعداد واقعی یا خوبیهای آدم پی نبرد؛ حتی اگر کسی هم پی نبرد، همین که ادم بداند چنین استعدادی دارد و این استعداد را در راه خوبی به کار ببرد، احساس رضایت می کند. جاذبه توانایی در تواضع است.»
لاری که در گوشه اتاق مشغول شطرنج بازی با جو بود، داد زد:« که این طور! دختری را میشناختم که استعداد بی نظیری در موسیقی داشت و نمی دانست و هرگز به فکرش هم نرسید که در تنهایی چه آهنگهای دلنشینی ساخته است و اگر هم کسی به او می گفت باورش نمی شد.»
بت که کنارش ایستاد به دقت و با اشتیاق به حرفهایش گوش می کرد، گفت:« کاشکی من ان دختر ناز را می شناختم. ان وقت به من موسیقی یاد می داد. چون من خیلی خنگم.»
لاری گفت:« اما تو او را می شناسی. و او بهتر از هر کسی به تو موسیقی یاد می دهد.»
بعد با چشمان شاد و سیاهش چنان نگاه معنا داری و موزیانه ای به بت کرد که بت کاملا تحت تاثیر کشف غیر منتظره اش قرار گرفته بود، ناگهان سرخ شد و بالش کنار کاناپه را جلو صورتش گرفت.
جو گذاشت لاری بازی را ببرد و بت از شدت خجالت از تعریفی که کرده بود، دیگر نتوانست برای آنها پیانو بزند. به همین جهت لاری تمام تلاش خود را به کار بست و چون آن شب خیلی سرحال و شنگول بود، آواز شادی برای آن ها خواند. آخر لاری به ندرت پیش خانواده مارچ اخم می کرد. وقتی لاری رفت، ایمی که آن شب دائم در فکر بود ، ناگهان انگار که چیز تازه ای به ذهنش رسیده باشد، پرسید:« مادر، لاری پسر با استعدادی است؟»
-بله او تحصیلات خوبی کرده است و استعداد زیادی ارد و اگر لوس بار نیاید، مری نمونه خواهد شد.
ایمی گفت:« و او مغرور هم نیست، نه؟»
-ابدا به همین جهت هم پسر جالبی است، و ما همه خیلی دوستش داریم.
ایمی در حالی که در فکر بود گفت:«فهمیدم.ادم باید ضمن داشتن کمالات،متین هم باشد و خودش را به رخ دیگران نکشد یا تظاهر نکند که بهتر از دیگران است.»
خانم مارچ گفت:« اگر متواضع باشیم، دیگران این کمالات را در رفتار و صحبتهای ما می بینند و احتیاجی نیست که آن ها را نمایش بدهیم.»
جو گفت:« مثل اینکه ادم یک دفعه همه کلاهها و پیرانهایش را بپوشد و همه روبانهایش را با هم بزند تا همه بفهمند که او آن ها را دارد.»
و صحبتها با خنده و شادی بچه ها تمام شد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#22
Posted: 2 Sep 2013 22:31
فصل هشتم
جو آپولین را ملاقات می کند
یک عصر یکشنبه وقتی ایمی وارد اتاق دخترها شد به دیدن آنها که ظاهرا داشتند خود را برای رفتن به جائی به طور اسرارآمیز ، حاضر می کردند ، خیلی کنجکاو شده و پرسید :«کجا دارید می روید ؟»
جو با زبان درازی پاسخ داد :« زیاد هم احتیاجی نیست بدانی . چون دخترهای کوچکتر معمولا نباید از خواهرهای بزرگتر ، از این قبیل سوالات بکنند . »
اما چون از آنجائیکه اصولا وقتی آدم جوان است و به نوعی احساساتش جریحه دار می گردد ، مثلا حرفی به او می زنند یا اینکه می گویند :« بدو برو پی کارت عزیزم ! »
و از این قبیل ، جری تر شده و بیشتر درصدد کشف ماجرا برمی آید ، بنابراین ایمی هم که از این توهین و بی احترامی که به او شده بود حرصش گرفته بود ، تصمیم گرفت هرطوری شده با این راز دست یابد . حتی اگر شده یکساعت هم آنها را اذیت کند . با این تصمیم به طرف مگ که هیچگاه در مقابل سوالات او خیلی دوام نمی آورد ، برگشته و با چاپلوسی گفت :« به من بگو مگ ! من فکر می کنم که تو حتما بذاری که من هم با شماها بیایم . چون بت که خیلی به پیانواش می نازد سرش گرم کار خودش است و من هم کاری ندارم که خودم را مشغول کنم و خیلی تنها هستم . »
مگ پاسخ داد :« من نمی توانم عزیزم . چونکه تو دعوت نداری . »
در اینجا جو شتابان توی حرف مگ دوید و گفت :« مگ ساکت باش والا تمام آنرا خراب خواهی کرد . تو نمی توانی بیایی ایمی . بنابراین آنقدر بچه نباش و ناله سر نده! »
- من می دانم که شماها حتما با لاری دارید جائی می روید . من این را می دانم ، وقتی دیشب داشتید روی کاناپه پچ پچ می کردید و می خندیدید آن را شنیدم . چون وقتی آمدم حرف خود را قطع کردید . اینطور نیست ؟ آیا با لاری نمی روید ؟
- بله ما داریم با لاری می رویم . حالا تو هی اینجا بایست و جوش بزن .
ایمی زبانش را بیرون آورده ولی چشمانش را هم کار انداخته و دید که مگ آهسته یک بادبزن را توی جیبش قایم کرد .
در این موقع ایمی فریادی زد و گفت :« من فهمیدم ! من فهمیدم ! شماها دارید می روید به اپرا تا « هفت قصر » را ببینید و من هم با شما خواهم آمد . چون مادر گفته که من هم می توانم آن را ببینم . من می توانم پول بلیت خودم را از پول تو جیبی ام بدهم . »
مگ به شنیدن تصمیم با حالتی که سعی می کرد او را آرام کند ، گفت :« فقط یک دقیقه به من گوش کن ایمی و بچه ی خوبی باش . مادر میل ندارد که تو این هفته به دیدن این نمایش بروی . چون چشمان تو هنوز خیلی برای تحمل نورهای جورواجور یک چنین نمایشی مناسب نیست . ولی هفته ی آینده می توانی با بت و هانا به دیدن آن بروی و خیلی هم بهت خوش بگذرد . »
ایمی در حالیکه التماس از نگاهش می ریخت با ترحم انگیزترین حالتی که امکان داشت دوباره اصرار کرد و پاسخ داد :« ولی من دوست دارم با تو ولاری به دیدن ان بروم . خواهش می کنم اجازه بده ، مگ . من دیگر از دست این سرما خوردگی و زندانی بودن در خانه حوصله ام سر رفته است و دلم برای یک تفریح لک زده است . خواهش می کنم مگ ! من حالم خیلی خوب است ! »
مگ که کمی نرم تر شده بود ، اظهار داشت :« فرض کن او را هم با خودمان ببریم ، من فکر نمی کنم اگر او را خوب بپوشانیم ، مادر حرفی داشته باشد . »
ولی جو با خشم پاسخ داد :« ولی اگر او بیاید من نخواهم آمد و اگر من هم نباشم به لاری خوش نخواهد گذشت و این خیلی پرروئی می خواهد که وقتی لاری فقط ما دو تا را دعوت کرده ، ایمی را هم با خودمان یدک بکشیم . من فکر می کنم او خودش باید خجالت بکشد ، از اینکه جائی که دعوت نشده بیخودی خودش را داخل کند . »
و در واقع علت عصبانیت جو این بود که اصلا دوست نداشت وقتی که می خواست تفریح کند مجبور باشد یک بچه ی بی آرام و قرار را تر و خشک کند .
ولی همین لحن و رفتار جو باعث شد که ایمی از حرص دیوانه شود و بنابراین شروع به پوشیدن چکمه هایش کرده و با خشم هر چه تمامتر بگوید :« من خواهم آمد . مگ گفت که من می توانم بیایم . وقتی من پول خودم را می پردازم ، پس به لاری چه مربوطه ؟»
جو که دیگر کفرش در آمده بود ، انگار می خواست کله ی ایمی را از جا بکند ، فریاد زد :« ولی تو نمی توانی با ما بنشینی چون که صندلی های ما قبلا رزرو شده و تو مجبوری که تنها بنشینی ، بنابراین در اینصورت لاری مجبور خواهد شد که جایش را به تو بدهد و اینطوری زهرمان خواهد شد و یا اینکه او مجبور خواهد شد صندلی دیگری هم برای تو بگیرد و این در جایی که تو اصلا دعوت نشده ای ، صحیح نیست . تو جرأت نداری یک قدم با ما برداری . پس باید همانجا که هستی بایستی . »
در این موقع ایمی همانطور که یک لنگه از چکمه اش را بپا کرده بود ، روی زمین نشست و زد زیر گریه ، و مگ داشت دلیل برایش می آورد که لاری از پائین آنها را صدا زد و بنابراین دوتا دخترها همانطور که خواهرشان را هق هق کنان تنها می گذاشتند با عجله به طرف پایین دویدند و چون بالاخره باید ایمی یاد می گرفت که دست از بچگی کردن برداشته و مثل یک بچه بد رفتار نکند . ولی درست موقعیکه داشتند از دربیرون می رفتند ، ایمی در بالای پله ها ظاهر شده و با لحنی تهدید آمیز فریاد زد :« تو از این کارت پشیمان خواهی شد ، جو مارچ ! حالا ببین اگر نشدی . »
جو در حالیکه در را بهم میزد ، در پاسخ گفت : « بچه ی مزخرف ! »
آنها واقعا داشتند از نمایش لذت می بردند ، چون که نمایش « هفت قصر دریاچه ی الماس » یک نمایشنامه ی عالی و خیره کننده و باشکوه بود که هرکس آرزوی دیدن آنرا داشت .
ولی با وجود آن بچه شیطانهای خنده دار سرخ پوش ، آن پریان ستاره دار و آن شاهزادگان و شاهزاده خانمهای مجلل و باشکوه ، خوشی جو یک تلخی به همراه داشت . چون که ملکه ی موبور موفرفری او را به یاد ایمی می انداخت و بنابراین ضمن نمایش جو همه اش بی اختیار بیاد حرف خواهرش می افتاد که می گفت :« از این کارت پشیمان خواهی شد جو » او و ایمی در طول زندگیشان خیلی کشمکش ها و کلنجارهای دوست داشتنی با یکدیگر داشتند . چون که هر دوتا خیلی به اصطلاح جوشی بودند و وقتی عصبانیتشان می گرفت ، خیلی مستعد به هم دیگر پریدن بودند . ایمی جو را اذیت می کرد و جو هم او را خیلی تحریک می نمود و لجش را در می آورد ، بنابراین همیشه یک حالت نیمه انفجاری به وقوع می پیوست . بطوریکه بعدا هر دو از خودشان خجالت می کشیدند . البته خواهر بزرگتر، یعنی جو ، کمی قدرت خویشتن داری اش بیشتر بود و همیشه به سختی سعی می کرد که این روح سرکش و مزاج آتشین خود را که باعث آزار و دردسرش میشد ، کمی به زنجیر بکشد . بنابراین خشم جو هرگز خیلی طولانی نمی شد و با شکسته نفسی به گناه خود اعتراف می کرد و از ته دل پشیمان شده و سعی می کرد که دختر بهتری باشد .
خواهرهایش همیشه می گفتنند که تقریبا دوست دارند جو را عصبانی کنند ، چون بعدش او مبدل به یک فرشته میشود . بیچاره جو ، جدا سعی می کرد که خوب باشد ، ولی دشمنان باطنی اش همیشه آماده بودند تا آتش او را شعله ور ساخته و یا مغلوبش سازند . سال ها طول کشیده بود که جو با صبر و حوصله به این اخلاق مخصوص اش تا حدی فائق آید .
وقتی که آنها به خانه شان رسیدند ، ایمی داشت توی اتاق نشیمن چیز می خواند همین که به داخل اتاق آمدند ، ایمی یک حالت دل شکستگی به خود گرفت ، ولی چشمانش را از روی کتاب اصلا بلند نکرد و سوال هم ننمود . شاید اگر بت در آنجا نبود حتما حس کنجکاوی ایمی بر حس رنجش و خویشتن داریش غلبه می کرد . ولی خوشبختانه چون بت آنجا بود و درباره ی نمایش سوال کرد و آنها هم یک شرح و توصیف طلایی و رویایی را درباره ی نمایش تحویلش دادند ، بدین ترتیب ایمی توانست به اصطلاح خودش را حسابی بگیرد .
جو همان طور که داشت می رفت بالا تا بهترین کلاهش را که سر گذاشته بود ، از سرش دربیاورد ، به اولین چیزی که نگاه کرد میز پنج کشویی اش بود . چون در آخرین دعوایی که با ایمی داشت ، وی با برگرداندن کشوهای جو روی کف اتاق ، دلش را خنک کرده بود . ولی عجیب بود که همه چیز مرتب سر جایش بود ، بنابراین جو بعد از یک نگاه مردد به کشوها و کیف ها و جعبه ها ، خود را متقاعد کرده بود که حتما ایمی او را بخشیده و گناه او را فراموش کرده است .
ولی جو اینجا را اشتباه کرده بود . چونکه روز بعد ، جو کشفی کرد که یک تندباد طوفانی به دنبال داشت . دیروقت غروب مگ ، بت و ایمی پهلوی همدیگر نشسته بودند که جو شتابان توی اتاق منفجر گردید و درحالیکه خیلی هیجانزده بود ، نفس زنان پرسید :« کی کتاب مرا برداشته است ؟»
مگ و بت درحالیکه متعجب به نظر می رسیدند ، فورا پاسخ دادند :« ما برنداشته ایم . » ولی ایمی با بی خیالی آتش را سیخ زده و چیزی نگفت . جو متوجه شد که رنگ ایمی قرمز شده و یک خرده دست و پایش را گم کرده است .
- ایمی تو آنرا برداشته ای ؟
- نه ، من برنداشته ام .
- ولی تو می دانستی که من آن را کجا گذاشته ام .
- نه ، من نمی دانستم .
در این موقع جو درحالیکه شانه های ایمی را می گرفت و با نگاهی خشمگین که هر بچه ی شجاعی را غیر از ایمی می ترساند ، فریاد زد :« ولی این یک دروغ است . »
- نخیر دروغ نیست ، من آنرا برنداشته ام و نمی دانستم که آنرا کجا گذاشته ای و برایم هم مهم نبود که بدانم .
جو تکان مختصری به ایمی داد و دوباره گفت :« ولی تو چیزی درباره ی آن میدانی . پس بهتره که همین الان آنرا بگویی والا حالیت می کنم . »
ایمی که داشت یواش یواش به هیجان می آمد ، پاسخ داد :« هرچی دلت میخواهد جیغ بکش چون تو دیگر اون کتاب قدیمی احمقانه ات را نخواهی دید . »
- چرا ؟
- چون من آنرا سوزاندم !
-----------------------------------------------------------------------------------
آپولین نام شیطانی است که کریستین قهرمان کتاب « خط سیر زائر » در سفر خود با آن مواجه می شود ( نویسنده ی کتاب تحت تأثیر این کتاب بودن / همون کتابی هم هست که دخترا برای کریسمس کادو گرفتند )
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#23
Posted: 2 Sep 2013 22:32
جو در حالیکه رنگش از این جواب غیرمنتظره می پرید ، چشمانش برافروخته شده و با حالتی عصبی ایمی را فشاری داد و گفت :« چی ؟ کتاب کوچک من که آنقدر آنرا دوست داشتم و می خواستم قبل از اینکه پدر به خانه بازگردد ، نوشتن آنرا تمام کرده باشم ! تو واقعا آنرا سوزاندی ؟»
- بله ، من آنرا سوزاندم ! بهت که گفته بودم از کارت پشیمان خواهی شد . بنابراین ...
ولی ایمی دیگر نتوانست به حرفش ادامه بدهد چون که جو درحالیکه آن اخلاق آتشین و تند به سراغش آمده بود چنان وی را تکان داد که دندان هایش توی کله ی ایمی فرو رفت و با لحن پر از غصه و عصبانیت گفت : « تو دختر بدجنسی هستی ، تو خیلی بدجنسی ، ایمی ! من هرگز نخواهم توانست آنرا دوباره بنویسم و هرگز تو را تا آخر عمرم نخواهم بخشید ، فهمیدی ؟ »
مگ جلو دوید تا ایمی را از چنگال و خشم جو نجات دهد و بت نیز برای تسکین دادنش به طرف او شتافت ، اما جو کاملا از خود بیخود شده بود و بعد از اینکه یک سیلی در گوش خواهرش نواخت ، به سراغ اتاق زیر شیروانی و آن کاناپه ی کهنه ای که همیشه دوست داشته روی آن نشسته با خود خلوت کند ، دوید تا بقیه ی جنگ را در سکوت و تنهایی پایان بخشد .
ولی ظاهرا طوفان به زودی فرو نشست ، چون که خانم مارچ به منزل آمد و وقتی داستان را شنید به ایمی حالی کرد که در حق خواهرش خیلی کار اشتباهی انجام داده است .
کتاب جو ، خیلی مایه ی افتخارش بود و در نزد همه ی خانواده نیز به عنوان یک جوانه ی تازه ی ادبی تلقی میشد و به آن خیلی احترام گذارده میشد . کتاب فقط شامل نیم دو جین داستان های کوتاه پریان بیشتر نبود ولی جو خیلی روی آن کار کرده بود و با تمام قلبش هم این کار ر ا انجام داده بود به امید اینکه چیزی از آب دربیاید که شاید قابل چاپ باشد . او با دقت خیلی زیاد صفحات آنرا کیپه کرده بود و آن نسخه ی خطی قدیمی را هم دور انداخته بود . بنابراین این شوخی تلخ ایمی ، زحمات چندین ساله ی وی را به باد داده بود .
البته این به نظر بقیه ، یک فقدان کوچک بود ولی در عالم جو ، این یک فاجعه دردناک و فراموش نشدنی به حساب می آمد و او احساس می کرد که هرگز این غصه را فراموش نخواهد کرد .
بت به خاطر اندوه جو ، مثل یک بچه ی گربه ی یتیم اشک می ریخت و مگ نیز از تحت الحمایه اش ، یعنی ایمی عجالتا دست کشیده بود و کاری به کارش نداشت . خانم مارچ هم عصبانی و اندوهگین به نظر می رسید و خلاصه ایمی احساس می کرد تا موقعی که به خاطر کار نسنجیده و بدی که انجام داده است معذرت نخواهد ، همه از او متنفر خواهند بود .
موقعی که زنگ چایی ، نواخته شد جو ظاهر شد ولی چنان عبوس و غیرقابل نزدیک شدن به نظر می رسید که تمام شهامت ایمی که می خواست با تواضع تمام بگوید :« خواهش می کنم مرا ببخش ، جو . من خیلی خیلی خیلی متأسفم . » از او گرفته شد .
- من هرگز تو را نخواهم بخشید .
این پاسخ عبوسانه و سخت جو بود و از آن لحظه به بعد ، ایمی کاملا از نظر جو افتاده بود .
هیچکس درباره ی این اتفاق صحبتی نمی کرد . حتی خانم مارچ . چون همه به تجربه دریافته بودند که وقتی جو در آن حالت باشد ، کلمات هیچ اثری روی او ندارد ، و عاقلانه ترین راه این بود که صبر کنند تا شاید واقعه ی کوچکی به کمک طبیعت بخشنده ی خود جو ، این خشم جو را آرام سازد و قهر و غضب او را از بین ببرد . خلاصه با اینکه ظاهرا آنها مطابق معمول مشغول دوخت و دوز بودند و مادر هم با صدای بلند تکه هایی از « بریمر » ، « اسکات » و « اجورث » می خواند اما این یک بعد از ظهر عادی و خوشحال کننده نبود و چیزی مزاحم آرامش شیرین خانه شده بود . مخصوصا وقتی موقع آواز خواندن رسید ، همه این حالت را بیشتر احساس کردند . چون که بت فقط می نواخت ، جو هم عین یک سنگ ساکت و صامت ایستاده بود و ایمی نیز از پا افتاده بود و تنها مگ و مادر آواز می خواندند . ولی با وجود کوشش آنها برای شاد بودن مثل یک چلچله ، صدای فلوت وارشان ، طنین همیشگی را نداشت و هر دو تقریبا خارج می خواندند .
وقتی جو داشت بوسه ی شب بخیر را از مادرش می گرفت ، خانم مارچ آهسته زیر گوشش زمزمه کرد :« عزیز من ، اجازه نده که خورشید خشمت اینطور بالا بیاید . یکدیگر را ببخشید و به همدیگر کمک نمایید و دل هایتان فردا دوباره یکی باشد . »
در این موقع جو دلش می خواست بی اختیار سرش را روی آن شانه های مادرانه گذاشته و آنقدر گریه کند تا که غصه و خشمش ، شسته شده و از بین بروند . ولی گریه یک جور ضعف غیرمردانه بود و او چنان عمیقا جریحه دار شده بود که هنوز واقعا نمی توانست ایمی را ببخشد .
بنابراین جو به سختی چشمانش را به هم زده و بعد از اینکه سرش را تکانی داد ، با صدایی خشن و درشت ( چون ایمی داشت گوش می داد ) گفت : « این یک کار خیلی زشت و منفوری بود ، او اصلا مستحق بخشیده شدن نیست . »
با این جمله ، جو یکراست توی تختخوابش رفت و ظاهرا آن شب دیگر خبری از پچ پچ های محرمانه و شادی بخش در کار نبود .
ایمی چنان کار خلافی کرده بود که تمام پیشنهادهایش برای برقراری مجدد صلح و آشتی ، همه و همه با سردی و جواب رد رو به رو می گشتند . بطوریکه ایمی آرزو می کرد که کاش خودش را آنقدر پست و کوچک نکرده بود و بنابراین بیش از پیش احساس می کرد که احساستش جریحه دار شده اند ، بنابراین حالا دیگر طوری خودش را با تقوی و پرهیزگار نشان می داد که این موضوع بیشتر جو را عصبانی و غیرقابل آشتی می ساخت . جو هنوز هم مثل یک ابر طوفانزا عصبانی و تمام روز هم اوقاتش مثل برج زهرمار بود و کسی جرأت نداشت با وی حرفی بزند .
صبح آنروز سرمای تلخی بود و جو با غضب ، نان شیرینی گرانبهایش را توی جوی آب انداخت و عمه مارچ آن روز را مجبور بود که با یک موجود بی قرار و ناراحت سر کند . مگ خیلی افسرده بود و بت هم وقتی جو به خانه رسید ، خیلی غصه دار به نظر می رسید و دائما متوجه جو بود . ایمی هم همانطور به اظهار نظر کردن درباره ی مردمی که همیشه از خوب بودن داد سخن می دهند ، ولی هرگز به آن عمل نمی کنند ، ادامه می داد .
در این موقع جو پیش خود گفت :« همه خیلی نفرت انگیز هستند . من از لاری خواهش می کنم که با من به پاتیناژ بیاید ، او همیشه خیلی مهربان و سردماغ است و مرا سرحال می آورد . من میدانم »
سپس جو ، از خانه بیرون رفت .
ایمی وقتی صدای سرخوردن روی یخ ها به گوشش رسید ، نگاهی به بیرون انداخت ، با لحنی بی قرار اظهار داشت :« آنجا را ، او قول داده بود که دفعه ی آینده مرا هم با خودش برای پاتیناژ خواهد برد . چون این آخرین یخ زمستانی است که ما داریم . ولی چه فایده ای دارد که از این بداخم عصبانی بخواهم که مرا هم ببرد . »
مگ پاسخ داد :« ولی اینطوری حرف نزن ،ایمی . تو خیلی شرارت کردی و او حق دارد . او به سختی می تواند غصه از دست دادن کتاب گرانبهایش را فراموش نماید . ولی فکر می کنم شاید الان دیگر بتواند این کار را بکند ، یعنی تو را ببخشد . اگر تو به موقع ، یعنی در یک زمان مناسب از او بخواهی ، حدس می زنم این کار را بکند . » سپس مگ ادامه داد :« خوب حالا پاشو برو دنبال آنها ، ولی چیزی نگو تا اینکه جو در اثر با لاری بودن روحیه خوبی پیدا کند . بعدا یک دقیقه سکوت کن و سپس فقط او را ببوس یا یک کار توام با مهربانی و از این قبیل و من مطمئنم که و با تمام قلبش دوباره با تو دوست خواهد بود . »
ایمی که این توصیه خیلی با حالش موافق بود ، پاسخ داد :« بله من یک امتحانی خواهم کرد » و بعد از اینکه با دستپاچگی حاضر شد ، سراسیمه دنبال دوستانش که داشتند در بالای تپه از نظر ناپدیدی می شدند ، دوید . آنجا خیلی از رودخانه دور نبود ولی آن دو تا قبل از اینکه ایمی به آنها برسد برای پاتیناژ کردن حاضر شده بودند . جو آمدن ایمی را دید و پشتش را به او کرد ولی لاری ایمی را ندیده بود . چون که خیلی بااحتیاط مشغول پاتیناژ کردن روی ساحل رودخانه بود و یخ ها زیر پایش صدا می کردند و او می بایستی مواظب باشد که پا روی جایی نگذارد که خطر شکستگی یخ وجود داشته باشد .
ایمی صدای جو را در حالیکه با آن کت و کلاه پوستی اش همچون یک قزاق جوان روس به نظر می آمد ، شنید که خطاب به لاری فریاد میزد :« ما تا اولین پیچ جلو خواهیم رفت ، اگر اوضاع خوب باشد ، آن وقت مسابقه خواهیم گذاشت . »
جو وقتی خم شد تا بند کفش هایش را محکم کند ، صدای نفس نفس زدن های ایمی را که دنبال او می دوید و همینطور صدای پا به زمین زدن و ها کردن های او را می شنید ولی جو هرگز سرش را برنگرداند و همانطور که به مارپیچ رفتن خود رو به پائین و به طرف رودخانه ادامه داد و در این حال جو در خود یک نوع رضایت تلخ در آزار و اذیت خواهرش احساس می کرد و به تدریج آنقدر احساس خشم خود را پرورش داد تا اینکه این احساس خیلی نیرومند شده و به کلی به تمامی وجودش مسلط گردید ، درست مثل افکار یک شیطان . وقتی که لاری به سر پیچ رسید ، برگشته و فریاد زد :« مراقب نزدیک ساحل باش . چون وسط آن خیلی قابل اطمینان نیست . »
جو این را شنید ، ولی ایمی چنان سرگرم کشیدن پاهایش بود که حتی یک کلمه از حرف های لاری را نشنید ، جو از روی شانه ی خود نگاهی به وی انداخت ، ولی آن شیطان کوچک که در وجودش لانه کرده بود ، در گوشش خواند :« اهمیت نده که او شنیده یا نه ، بگذار تا او مواظب خودش باشد . »
لاری در پیچ از نظر ناپدید شد و جو هم داشت به پیچ می رسید و ایمی هم خیلی دور از او پشت سرش قرا داشت و درست داشت به طرف یخ های نرمتر وسط رودخانه که لاری قبلا هشدار داده بود می آمد . برای یک لحظه جو مکثی کرد و در قلبش احساس عجیبی به وی دست داد ولی بعدا مصمم شد که ادامه دهد . ولی انگار چیزی او را نگاه داشته و مجبورش می کرد که به عقب برگردد . یعنی درست در همان لحظه ایکه ایمی دست هایش را به هوا بلند کرده و در اثر شکستن ناگهانی یک تکه یخ بی استقامت ، همراه با صدای پاشیده شدن آب و فریادی که قلب جو را از ترس از حرکت بازداشت به پایین فرو رفت . او سعی کرد تا لاری را صدا بزند ولی صدا از گلویش در نیامد ، سپس سعی کرد به کمک ایمی بشتابد ولی انگار پاهایش قدرت کشیدن او را نداشت . برای یک ثانیه ، فقط توانست بی حرکت با صورتی وحشتزده درحالیکه به کلاه آبی رنگ کوچکی که در روی آب سیاهرنگ قرار داشت ، خیره مانده بود ، سر جایش بایستد .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#24
Posted: 2 Sep 2013 22:33
در این موقع انگار چیزی به نرمی از کنارش پرواز کرده باشد ، صدای لاری به گوشش رسید که می گفت :« زود باش یک نرده بیاور ، عجله کن . »
جو چطوری این کار را کرد ، خودش هم نفهمید ، ولی در یک چشم به هم زدن مثل اینکه به خودش آمده باشد ، با اطاعتی کورکورانه از لاری که کاملا به خودش مسلط بود و روی یخ ها دراز کشیده تا عجالتا به کمک بازویش ایمی را بالا نگه دارد ، جو هم به دنبال آوردن یک تکه نرده دوید . تا اینکه با یک تکه نرده که از پرچینی جدا کرده بود ، بازگشته و دو تایی با کمک همدیگر ، بچه را که بیشتر ترسیده بود تا مجروح ، از زیر یخ ها بیرون کشیدند .
لاری در حالیکه کتش را محکم به دور بدن ایمی می پیچید ، فریاد زد : « حالا او را فورا باید به خانه برسانیم ، لباس ها را همه روی او بریز تا من این بندهای درهم برهم این کفش ها را باز کنم . »
سپس لاری با شتاب به باز کردن بندهای کفش پاتیناژش که هیچوقت تا به حال به نظرش آنقدر بغرنج و مشکل نیامده بود ، پرداخت .
تا اینکه بالاخره آنها لرزان ، خیس و گریان ایمی را به خانه رسانده و بعد از مدتی پر از هیجان و ناراحتی ، بالاخره ایمی درحالیکه توی یک پتو پیچیده شده بود ، و جلو آتش گرمی قرار داده شده بود ، به خواب عمیقی فرو رفت .
در عرض آن ساعت پر هیاهو و رفت و آمد ، جو به ندرت صحبتی کرده بود ، ولی در حالیکه لباس هایش پاره شده بودند و دست هایش از کندن نرده و یخ های رودخانه و دست و پنجه نرم کردن های مشکل ، مجروح شده بودند ، خیلی رنگ پریده و عصبی به ظر می رسید . ولی وقتی ایمی با وضع راحتی به خواب رفت و خانه عجالتا آرامش قبلی خود را بازیافت ، خانم مارچ درحالیکه کنار تختخواب ایمی می نشست جو را کنار خود صدا زده ، شروع به مرهم گذاشتن دست های مجروحش کرد .
جو در حالیکه با افسوس و پشیمانی به موهای طلائی رنگ ایمی که روی بالش قرار داشت و ممکن بود برای همیشه در زیر آن یخ های بیرحم از نظر او پنهان شود ، نگاه می کرد ، نجواکنان سوال کرد :« آیا او حالش کاملا خوب است ، مادر ؟»
مادرش با لحنی خوشحال کننده پاسخ داد :« بله ، کاملا عزیزم . او صدمه ای ندیده و حتی شاید سرما هم نخورده باشد . چون که تو خیلی برای پوشاندن او مراقبت نموده و خیلی هم به موقع او را به خانه رسانده ای . »
- ولی لاری تمام این کارها را کرد . من فقط با سنگدلی گذاشتم که او روی آن یخ های نامطمئن پاتیناژ کند . مادر ، اگر او می مرد حتما همه اش تقصیر من بود .
جو ضمن این اعتراف ، کنار تخت ایمی ، روی زمین نشسته و همراه با رنج و اشک های یک توبه کار ، تمام واقعه ای را که اتفاق افتاده بود ، برای مادرش تعریف کرد و به تلخی از سنگدلی خود براز پشیمانی نمود و خلاصه مدتی طولانی به این ترتیب هق هق کنان اشک ریخته و خود را مستوجب یک تنبیه سخت دانست .
سپس بیچاره جو با ناامیدی به مادرش اظهار داشت :« این اخلاق من واقعا خیلی دردناک است ، مادر . من سعی می کنم آنرا اصلاح کنم ، ولی هر کاری می کنم موفق نمی شوم ، بلکه بدتر می شود . من چکار باید بکنم مادر ؟ چکار می توانم بکنم ؟ »
خانم مارچ در حالیکه که کله ی بهم ریخته ی دخترک را به شانه اش تکیه می داد و طوری گونه های مرطوبش را با مهربانی مادرانه می بوسید که جو دوباره اشکش درآمد ، پاسخ داد:« مراقب باش و همیشه دعا کن عزیزم ، و هیچوقت از سعی کردن در این راه خسته و ناامید نشو و هیچگاه فکر نکن که خوب بودن و دوری از گناه و خطاکاری غیرممکن است »
- تو نمی دانی و هیچوقت هم نمی توانی حدس بزنی که این اخلاق های من چقدر بد است ! نمی توانم خودم هم باور کنم که من چطور چنین آدمی بوده ام که می توانسته ام به یک نفر اینقدر آزار برسانم و از آن هم لذت ببرم . من می ترسم که شاید روزی یک کار خیلی دردناکی انجام دهم و زندگیم را خراب کنم و باعث شود که همه از من متنفر و روی گردان شوند اوه مادر ، به من کمک کن ، خواهش می کنم .
- حتما عزیزم ، حتما ! اینطور گریه نکن و خودت را سرزنش نکن ، ولی همیشه امروز را به خاطر داشته باش و با تمام وجودت تصمیم بگیر که دیگر چنین روزی در زندگیت پیش نیاید . جو ، عزیزم ما همه مان گاهی دچار لغزش و وسوسه های شیطانی می شویم . شاید هم خیلی بزرگتر از وسوسه و گناه امروز تو و ممکن است در تمام مدت زندگیمان طول بکشد تا بتوانیم بر آنها غلبه کنیم . تو حتما فکر می کنی که اخلاق تو بدترین اخلاق دنیاست و حال آنکه زمانی اخلاق من هم عین تو بود .
در این موقع جو به شنیدن این حرف مادرش مثل اینکه ناگهان با نهایت تعجب پشیمانی اش را فراموش نموده باشد ، پرسید :« اخلاق تو ، مادر ؟ ولی تو که هیچوقت عصبانی نمیشوی ؟»
- بله چون که من الان چهل سال است که دارم سعی می کنم خودم را معالجه و اصلاح کنم و فقط موفق شده ام که آنرا کنترل نمایم . من تقریبا هر روز از زندگیم را عصبانی هستم جو ، ولی یاد گرفته ام که آنرا نشان ندهم ، هنوز دارم سعی می کنم که اصلا این حالت را به تدریج از بین برده و دیگر اصلا « عصبانیت » را احساس نکنم ولو اینکه این سعی ، تا پایان زندگیم هم طول بکشد .
آن بردباری و آن تواضع و فروتنی چهره ای که جو آنقدر آنرا دوست داشت ، برای جو درس بهتری از یک سخنرانی خیلی عاقلانه و سرزنش کننده بود . جو از این احساس همدردی و اعتماد به نفس که مادرش به او داده بود ، به یکباره احساس راحتی و ارامش مطبوعی کرد و دانستن این موضوع که مادرش نیز زمانی این گناهان را مرتکب میشده است ، ولی بعدا سعی کرده که آنها را جبران و اصلاح کند ، قدرت تحمل موضوع را برای وی آسانتر ساخته و خود را با اراده تر و قویتر احساس کرد ؛ گر چه به نظر دختر پانزده ساله ای مثل او ، چهل سال مراقبت و سعی کردن زمانی خیلی طولانی و دور ، جلوه می کرد .
جو ، در حالیکه احساس می کرد حالا دیگر بیشتر از همه به مادرش نزدیک و نزد او عزیزتر شده است ، پرسید :« پس مادر وقتیکه عمه مارچ جیغ می زند و یا اینکه مردم تو را ناراحت می کنند و تو لبهایت را به همدیگر فشار می دهی یا اینکه از اتاق خارج می شوی ، عصبانی هستی ؟ »
خانم مارچ درحالیکه آهی می کشید و لبخندی می زد و موهای ژولیده و نامرتب جو را صاف می کرد ، پاسخ داد :« بله من یاد گرفته ام که همیشه آن کلمات تند و بی تأملی را که ممکن است از دهانم خارج شوند ، توی دهانم نگاه دارم و هر زمانی که احساس می کنم که امکان دارد آنها اراده مرا بشکنند در آن موقع است که یک دقیقه بیرون می روم و خودم را از اینکه ضعیف و بدجنس هستم یک خرده سرزنش می کنم . »
- تو چطور یاد گرفتی که آنها را توی دهانت نگه داری ، چون همین موضوعست که همیشه باعث دردسر من میشود ، یعنی آن کلمات تند و تیز ، قبل از اینکه بدانم چکار دارم می کنم و بتوانم جلوشان را بگیرم ، از دهانم بیرون می پرند و بدتر از همه اینکه بدون آنکه مظوری داشته باشم ، از گفتن آن کلمات و جریحه دار کردن احساسات دیگران لذت هم می برم . به من بگو مارمی عزیز تو چطور آنها را توی دهانت نگاه می داری ؟»
- مادر خوب من همیشه این کمک را به من ..
در این جا جو حرف مادرش را قطع کرده و با بوسه ای حاکی از حق شناسی گفت :« همان کاری که تو برای ما انجام می دهی . »
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#25
Posted: 2 Sep 2013 22:33
- ولی من وقتی او را ( مادرم را ) از دست دادم که دختر کوچکی بودم ، کمی بزرگتر از الان تو و سالهای بعد از آن خودم به تنهایی این مبارزه را ادامه دادم چون که خیلی مغرورتر از آن بودم که نزد کسی به ضعف خود اعتراف کنم . من اوقات سختی را پشت سر نهادم جو و اشک های تلخ بسیاری بروی شکست های خودم ریختم . چون که با وجود تمام کوششهایم به نظر نمی آمد که موفق شده باشم . تا اینکه پدرت پیدایش شد و من خیلی خوشحال بودم که خوب بودن آنقدر برایم آسانتر شده بود . ولی به تدریج که چهارتا دختر دور مرا گرفتند و در اثر فقر همان رنج قدیمی به سراغم آمد یعنی باز هم موجودی کج خلق شده بودم . چون می دانی من طبیعتا آدم صبوری نیستم و از اینکه می دیدم بچه های من دلشان می خواهد تا همه چیز داشته باشند ، این مرا خیلی رنج می داد .
- بیچاره مادر ، خوب بعدا دوباره چی کمکت کرد ؟
- پدرت جو ! چون او هرگز صبر و حوصله اش را از دست نمی داد و هیچوقت از چیزی گله و شکایت نمی کرد ، بلکه همیشه فقط امیدوار بود و آن چنان با خوشحالی کار می کرد و زحمت می کشید که آدم از اینکه جلو او رفتاری غیر از رفتار او داشته باشد خجالت می کشید . بنابراین تنها او بود که به من خیلی کمک می کرد و آرامش می بخشید و نشان داد که چگونه باید دائما سعی کنم تا تمام فضایل خوب را در خود تقویت کنم . چون من می باید الگوی چهار دختر خود در زندگی می بودم . که البته سعی کردن به خاطر شماها آسانتر از سعی کردن به خاطر خودم بود . یک نگاه تعجب آمیز یا خیره از جانب شماها وقتی که کلمه ای تند و نامناسب از دهان من خارج مشد ، بیشتر از هر حرفی و پاسخی می توانست مرا تنبیه کند و آن عشق و احترام و اطمینان بچه هایم ، شیرین ترین پاداش ها برای این سعی و کوشش هایم بود .
جو که بیشتر از پیش متأثر شده بود ، فریاد زد :« اوه ، مادر ! اگر من به اندازه ی نصف تو خوب بودم ، همین برای رضایت من کافی بود . »
- من امیدوارم که تو خیلی بهتر از من بشوی عزیزم ، ولی تو همیشه باید مراقب دشمنان باطنی ات ( به قول پدر ) باشی ، چون در غیر این صورت ، اگر به قیمت خراب شدن زندگیت هم تمام نشود ، لااقل آنرا غمگینتر که می سازد . نه عزیزم ؟ تو امروز یک هشدار داشتی ، آنرا به خاطر داشته باش و از صمیم قلبت سعی کن که به این اخلاق تند غلبه کنی ، قبل از اینکه این اخلاق تأسف و پشیمانی بزرگتری از پشیمانی امروز را برایت به وجود آورد . »
جو پاسخ داد :« من سعی خواهم کرد مادر ، من واقعا سعی خواهم کرد . ولی باید به من کمک کنی و همیشه آنرا یاد من بیندازی و نگذاری که اختیار از دستم برود . من یادم می آید که پدر همیشه عادت داشت انگشتش را روی لبهایش گذاشته و با صورتی خیلی موقر و مهربان به تو نگاه کند ، تو هم در این جور مواقع لبهایت را به یکدیگر فشار می دادی و بیرون می رفتی . او بدین ترتیب همیشه به یاد تو می انداخت که چکار داری می کنی ، نه مادر ؟ »
- بله من از او خواهش کرده بودم که اینطوری به من کمک کند و او هرگز اینرا فراموش نمی کرد و با این اشاره ی کوچک و آن نگاه مهربان مرا از بیرون دادن بسیاری کلمات تیز و تلخ نجات می داد .
جو دید که چطور بعد از این حرف چشمان مادرش پر از اشک شد و لبانش به لرزه افتادند . بنابراین از ترس اینکه مبادا زیادی حرف زده باشد ، با نگرانی زمزمه کرد :« این کار غلطی بود که مواظب تو بودم و این سوال را از تو کردم مادر ؟ من قصد پررویی نداشتم ، ولی خیلی دلم می خواست چیزی را که احساس می کردم بر زبان بیاورم . چون خیلی اینجا در کنار تو احساس خوشحالی و امنیت کردم . »
- نه عزیز من ، تو سوال بیجایی نکردی ، چون این بزرگترین خوشحالی و افتخار منست که احساس کنم دخترهایم مرا محرم اسرار خودشان بدانند و به من اطمینان کنند و بدانند که چقدر من آنها را دوست دارم .
- من فکر کردم تو را غمگین کردم مادر .
-نه عزیزم ، ولی هروقت صحبت پدر می شود ، مرا یاد این می اندازد که چقدر دلم برای او تنگ شده و چقدر به او مدیون هستم و چطور با وفاداری باید مراقب باشم و کاری کنم تا دخترهای کوچکش را صحیح و سالم و خوب برایش حفظ نمایم .
جو با حیرت گفت :«با وجود این تو خودت به او گفتی برود مادر ، و موقعی هم که رفت برایش گریه نکردی و حالا هم اصلا شکایت نمی کنی و ظاهرا هم نشان نمی دهی که احتیاج به کمک او داری ؟»
- ببین جو ، من برای کشوری که دوستش دارم ، بیشترین سعی خودم را می کنم و اشک هایم را برای موقعی نگه می دارم که کشورم را از دست داده باشم . بنابراین چرا وقتی که ما هر دو وظایف خودمان را به خوبی انجام داده ایم و امید به پایان خوش آن داریم من باید شکایتی داشته باشم ؟ اگر به نظر نمیرسد که من احتیاج به کمکی داشته باشم ، بدان علت است که من یک دوست حتی بهتر از پدرت دارم و او است که همیشه به من آرامش می بخشد و روحیه ام را تقویت می کند . دخترم اضطراب ها و وسوسه های زندگی تو در نقطه ی شروع خود هستند و ممکن هم هست که کم نباشند . ولی اگر تو یاد بگیری که بتوانی توانائی و رقت و مهربانی « خداوند » را احساس کنی ، آنوقت است که می توانی بر آنها غلبه کرده و آنها را فرونشانی . بعد اینکه تو باید « به او » اطمینان کرده و او را دوست داشته باشی و در این صورت احساس نزدیکی بیشتری را به « او » خواهی کرد و کمتر به قدرت بشر و عقل وی متکی خواهی بود . عشق و توجه « او » هرگز نه کم شده و نه تغییر می یابد . هیچگاه کسی نمی تواند این عشق را از تو بگیرد ، بلکه این عشق سرچشمه ای می شود برای آرامش و صلح ، خوشحالی و امید . این را از صمیم قلب باور کن جو و با تمام کوشش های کوچکت و امیدها و گناهان و تأسف ها ، به همان آزادی که نزد مادرت آمدی و به آنها اعتراف کردی ؛ نزد « خداوند » برو ! »
در این موقع تنها پاسخ جو ، این بود که مادرش را تنگتر در آغوش بکشد و در سکوتی که به دنبال این سخنان پدید آمده بود ، صمیمانه ترین دعائی را که تا به حال کرده بود ، توی دلش بر زبان آورد . چون در آن ساعت توأم با اندوه ، ولی در عین حال شاد ، او نه تنها مزه ی تلخ پشیمانی و ناامیدی را چشیده بود و توسط مادرش به « دوستی » نزدیکتر شده بود که هر بچه ای را با آغوش باز و با عشقی قویتر از عشق یک پدر و لطیفتراز عشق یک مادر ، استقبال می کند .
ایمی ، توی خواب وول می خورد و گاهی هم آه می کشید و جو انگار که به یکباره مشتاق اصلاح و جبران گناهان خود باشد ، نگاهی به مادرش انداخت که هیچگاه قبلا وی این حالت را در چشمانش ندیده بود .
جو همانطور که به تخت خواهرش تکیه داده بود و به آهسنگی موهای مرطوب او را که روی بالش گسترده شده بود نوازش می کرد ، با صدایی بلند گفت :« من چطور می توانستم آنقدر بدجنس باشم ؟ من گذاشتم تا حقیقت در خشم من پنهان شود ، من قبلا نمی توانستم او را ببخشم مادر ، ولی امروز اگر لاری نبود ، ممکن بود که دیگر خیلی دیر شده باشد »
در این موقع ایمی که انگار این حرف جو را شنیده باشد ، چشمانش را باز کرده و با لبخندی که تا اعماق قلب جو نفوذ کرد ، دست هایش را به جلو دراز کرد . هیچکدام صحبتی نکردند ، ولی با وجود آن پتوی کلفت که به دور ایمی پیچیده شده بود ، یکدیگر را سخت در آغوش کشیدند و همه چیز در یک بوسه ی از ته دل ، بخشیده شده و فراموش گردید .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#26
Posted: 2 Sep 2013 22:34
فصل نهم
مگ به « وانیتی فر » می رود
یک روز از روزهای ماه آوریل ، وقتی مگ داشت صندوق بزرگی را که بایستی در مسافرت همراه می برد ، بسته بندی می کرد و خواهر هایش دورش را گرفته بودند ، گفت : « من فکر می کنم این بزرگترین خوش شانسی توی دنیا بود که اون بچه ها الان سرخک بگیرند .»
جو ، در حالی که با آن دامن که رو به بالا جمع کرده بود و با آن بازوهای درازش ، بیشتر شبیه یک آسیاب بادی شده بود ، پاسخ داد :« و چقدر خوب که « آنی موفت » هم قولش را فراموش نکرد. یک سفر دو هفته ای تمام پر از تفریح و چیزهای باشکوه »
بت هم از آن طرف همانطور که داشت بهترین روبان های سر و گردنش را منظم و مرتب توی یک جعبه ی آبرومند می گذاشت تا به مناسبت این موقعیت استثنایی آنها را به مگ قرض بدهد ، گفت : « و چه هوای فوق العاده ای »
ایمی که دهانش پر از سنجاق و سوزن بود و هنرمندانه داشت بالش خواهرش را دوباره پر می کرد ، اظهار داشت :« آرزو داشتم من هم به این مسافرت می رفتم و تمام این چیزهای قشنگ را می پوشیدم . »
مگ همانطور که به اطراف اتاقی که اثاثیه ی ساده و محقری داشت نظر می افکند و اتفاقا به نظرش اتاق خیلی کاملی می آمد ، گفت :« من آرزو داشتم که همه ی شماها می آمدید . ولی چون نمی توانید ، سعی می کنم تمام ماجراها را به خاطر سپرده و وقتی برگشتم همه ی آنها را برای شما تعریف کنم . من مطمئنم که این کوچکترین کاریست که می توانم برای شماها که اینقدر نسبت به من مهربان هستید و چیزهایتان را به من قرض می دهید و کمک می کنید که حاضر شوم ، انجام دهد . »
ایمی که در موقع باز شدن آن صندوق چوب سرو ، که خانم مارچ چند تا از یادگاری های گذشته و باشکوهش را در آن نگاه داشته بود تا بعدا و به موقع خود به دخترهایش هدیه بدهد ، حضور نداشت ، پرسید :« مادر از توی صندوق گنجینه اش چی به تو داد ؟»
- یک جفت جوراب ابریشمی ، آن بادبزن نقش دار قشنگ و یک کمربند آبی زیبا را . من آن نیمتنه ی ابریشمی بنفش را می خواستم ، ولی دیگر وقت زیادی نیست که از مادر بخواهم دوباره صندوقش را باز کند . بنابراین باید به همان نیم تنها قدیمی خودم قانع باشم .
جو هم که دلش می خواست چیزی به مگ قرض بدهد ، گفت : « اون حتما خیلی به دامن موسلین جدید من خواهد آمد و اون کمربند هم دیگر حسابی تکمیلش خواهد نمود . کاش من آن دستبند مرجان خودم را خراب نکرده بودم ، چون شاید الان به درد تو می خورد . » ولی چیزهای جو همیشه آنقدر خراب و فکسنی بودند که معمولا بدرد بخور نبودند .
مگ پاسخ داد :« یک دست مروارید قدیمی خیلی دوست داشتنی توی جعبه ی گنج مادر بود ، ولی او گفت که برای یک دختر جوان گلهای حقیقی خیلی قشنگتر هستند ، لاری هم قول داده گلهایی را که لازم دارم ، برای من بفرستد . حالا بگذارید ببینم ، اینکه لباس جدید پیاده روی منست ، اوه ، مثل اینکه پر روی کلاهم یک خرده چروک داره ، بت ! خوب اینهم پیراهن پوپلینم ، برای روز یکشنبه و مهمانی کوچک - اون برای بهار یک خرده سنگین است ، اینطور نیست ؟ ولی با آن نیم تنه تبریشمی بنفش حتما خیلی قشنگ میشد . »
ایمی در حالی که نگاهش توی آن مغازه ی کوچک پر از خرت و پرت مگ غرق بود ، پاسخ داد :« ولی همان پیراهن مهمانی ات خیلی بهت می آید . تو همیشه در رنگ سفید خیلی خوشگلتر به نظر می آیی . »
مگ آهی کشید و گفت :« ولی یقه اش هیچ خوب نیست ، و بعلاوه آنقدرهم بلند نیست که زمین را جارو کند . ولی چاره ای نیست ، باید همان را بپوشم ، این لباس منزل آبیرنگم خیلی خوب به نظر می آید ، چون خیلی خوب پشت و رو شده و تورهایش نیز تازه عوض شده است ، طوری که احساس میکنم صاحب یک دست لباس جدید شده ام . این نیم تنه ی ابریشمی یک خرده مد روز نیست و دسته گلم هم مثل مال « سالی » به نظر نمی آید . من دوست ندارم که آه و ناله کنمم و چیزی بگویم ، ولی واقعا از چترم ناامید شدم . من به مادر گفته بودم یک چتر سیاه با یک دسته ی سفید می خواهم ، ولی او فراموش کرده و یک چتر سبز با یک دسته ی زرد رنگ خریده است . البته اون خیلی محکم و تمیز است ، بطوریکه ناچارم که شکایتی نکنم ، ولی می دانم که حتما پهلوی چتر « آنی » که باید ابریشمی و دسته طلایی باشد ، از خجالت آب خواهم شد . »
مگ دوباره آهی کشید و با بی میلی به بازدید چتر کوچکش پرداخت .
جو پیشنهاد داد :« می توانی آن را عوض کنی . »
- ولی من این حماقت را نخواهم کرد که احساسات مارمی را که آنقدر برای فراهم کردن چیزهای من زحمت کشیده ، جریحه دار کنم . این نارضایتی مربوط به عقیده ی مهمل خودم است که حاضر نیستم آنرا ترک کنم . ولی از بابت جوراب های ابریشمی و یک جفت دستکش تازه ام ، خیالم راحت است . شماها خیلی مهربان هستید که آنها را به من قرض داده اید ، جو ، من خودم را خیلی ثروتمند احساس می کنم و فکر می کنم خیلی هم شیک هستم ، با آن یک جفت دستکش تازه و آن یک جفت قدیمی که برای مواقع معمولی تمیزشان کرده ام .
بعد مگ برای چندمین بار برای آنکه خستگی از تنش دربیاید نگاهی به داخل جعبه ی دستکش ها انداخت .
وقتی بت داشت یک بغل موسلین برفی را که وسط راه از دست هانا گرفته بود ، توی اتاق می آورد ، مگ از او پرسید :« آنی موفت روی کلاه شبش پاپیون توری آبی و صورتی دارد . می توانی روی مال منم بگذاری بت ؟ »
جو به جایش با لحنی مصمم پاسخ داد :« نه ، چون که کلاههای شیک با لباس های خیلی ساده جور در نمی آید و نباید خیلی تور و پاپیون و از این چیزها داشته باشد . مردم فقیر نباید زیاد خود را بیارایند . »
مگ با بی حوصلگی پاسخ داد :« نمی دانم ، بالاخره به این آرزویم خواهم رسید که تورهای اصل روی لباس و پاپیون و کلاهم داشته باشم یا خیر . »
بت با همان حالت آرام همیشگی اظهار داشت :« ولی تو که آن روز می گفتی ؛ وقتی کاملا خوشحال خواهی بود که فقط بتوانی به منزل آنی موفت بروی . »
مگ گفت : بله ، من گفتم . بسیار خوب من خوشحال هستم و رنجیده خاطر نیستم . ولی به نظر می رسد که آدم به هر چی می رسد دلش چیزهای زیادتری می خواهد ، نه ، اینطور نیست ؟ خوب حالا چیزهای توی چمدان همگی حاضر هستند و همه چیز برداشته شده است ، جز لباس مهمانی ام که گذاشته ام تا مادر آنرا تا کند . »
بعد مگ با شادمانی از بالای صندوق نیمه پر با حالتی مغرورانه نگاهی به لباس بلند سفیدرنگش که بارها و بارها اتو و تعمیر شده بود و آنرا « لباس مهمانی » می نامید ، انداخت .
روز بعد ، روز خوبی بود و مگ خیلی مجهز عازم سفری دو هفته ای رویایی و لذت بخش گردید . البته خانم مارچ تقریبا با این سفر ، با اکراه موافقت کرده بود ، چون می ترسید که مارگارت خیلی ناراضی تر از آنکه رفته بود ، به خانه بازگردد. ولی چون دخترک خیلی به مادرش اصرار کرده بود و «سالی » نیز قول داد که حسابی از او مواظبت کند و به علاوه چون یک کمی تفریح بعد از آن زمستان کسالت آور زیاد هم غیرعاقلانه به نظر نمی رسید ، بنابراین مادرش موافقت کرده بود تا دخترش به این مسافرت برود و مزه اولین زندگی مد روز را بچشد .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#27
Posted: 2 Sep 2013 22:34
خانواده ی «موفت » خیلی خیلی مد روز بودند و مگ ساده و تقریبا دهاتی ، با دیدن شکوه خانه و شیک بودن اهالی داخل آن ، ابتدا حسابی سحر و افسون شده بود . موفت ها هرچند که نوعی زندگی پوچ و بی معنی را پیش گرفته بودند اما در عین حال مردمان مهریانی بودند و طولی نکشید که با مهمانشان خیلی خودمانی و بی رودربایستی گردیدند .
شاید مگ احساس می کرد ( البته بدون اینکه بداند چرا ) که آنها در واقع آنطورها هم تربیت شده و خیلی باهوش نیستند و زرق و برق چیزها کاملا نمی توانست عادی بودن آنها را بپوشاند . ولی به هر حال کالسکه سواری روزانه در حالی که انسان بهترین البسه اش را پوشیده و هیچ کار جدی دیگری جز لذت بردن و تفریح کردن نداشته باشد ، خالی از لطف نبود .
این کار خیلی به مذاق مگ خوش آمده بود و به زودی شروع به تقلید طرز رفتار و طرز صحبت کردن اطرافیانش کرد . مثلا سعی کرد کمی افاده ای تر و با نزاکت تر شده ، از لغات فرانسه استفاده کرده و موهایش را حلقه و دالبر بیشتری داده و بالاخره صحبت هایش بیشتر درباره ی مد و غیره باشد.
او هرچه بیشتر چیزهای قشنگ « آنی » را می دید ، بیشتر به او حسودی میکرد و در حالی که آه می کشید ، آرزو می کرد کاش ثروتمند می بود . حالا دیگر منزل خودشان به نظرش عریان و دلتنگ کننده می آمد و کارش به نظرش سخت تر از همیشه و حتی با وجود آن دستکش های تازه و آن جوراب های ابریشمی احساس می کرد که دختری خیلی فقیر و فوق العاده رنجیده خاطر است .
به هر صورت ، مگ فرصت زیادی برای ناراضی بودن نداشت ، چون که آن سه دختر جوان مشغول تهیه و تدارک « اوقات خوش » بودند .
آنها خرید می کردند ، گردش می رفتند ، کالسکه سواری نموده و یا اینکه به تئاتر و اپرا می رفتند دست آخر هم عصرها در باغ بزرگ خانواده ی موفت دنبال هم دویدن و شوخی و خنده به راه بود . از آنجائی که « آنی » دوستان زیادی داشت ، بنابراین اصولا بلد بود که از مهمانانش چطوری باید پذیرایی کند . خواهرهای بزرگتر آنی ، خانم های جوان بسیار زیبایی بودند که یکی از آنها نامزد داشت و به نظر مگ بی نهایت جالب و رمانتیک می آمد . آقای « موفت » یک جنتلمن پیر چاق و سرحال بود که با پدر مگ آشنائی داشت . خانم « موفت » هم یک بانوی پیر ، ولی زنده دل بود و خیلی به مگ می رسید و خلاصه همه مگ را خیلی لوس می کردند و « دیزی » ( این اسمی بود که آنها روی مگ گذاشته بودند ) به قول معروف دیگر داشت عرش را سیر می کرد .
بالاخره عصر آن روزی که قرار بود « مهمانی کوچک » برگزار گردد ، فرا رسید ، مگ متوجه شد که لباس پوپلینش چندان هم که قبلا فکر می کرد ، برای این مهمانی مناسب نیست چون که دخترهای دیگر لباس های خیلی نازکی پوشیده و خودشان را هم خیلی قشنگ درست کرده بودند .
بنابراین لباس مهمانی مگ بیچاره ، در مقابل لباس پرچین و شکن و تازه « سالی » دیگر صد درجه کهنه تر ، وارفته تر و بی رنگ و روتر جلوه می کرد . مگ که متوجه نگاه های سایر دخترها به یکدیگر شده بود ، گونه هایش شروع به رنگ انداختن کرده بودند چون که وی با تمام ملایمتش ، خیلی خیلی مغرور بود .
البته هیچ کس حرفی به مگ نزد ولی « سالی » پیشنهاد که موهای او را درست کند و « آنی » هم کمربندش را ببندد و « بل » خواهر نامزد دار آنی هم شروع به تعریف بازوهای سفیدش کرد . ولی درتمام این مهربانی ها مگ به خوبی سایه ای از ترحم به یک دختر فقیر را احساس کرده بود .
بنابراین موقعیکه سایرین مشغول خنده و شوخی و گپ دزدن بودند و مثل پروانه های لطیف و بی خیال ، به این طرف و آن طرف می پریدند ، مگ بیچاره در قلبش احساس سنگینی زیادی می کرد .
آن احساس تلخ و سخت در اوج خود بود ، تا اینکه یکی از مستخدمه ها با یک جعبه گل به جمع مهمانان وارد شد . ولی قبل از اینکه بتواند توضیحی بدهد ، « آنی » با تعجب و عجله جعبه را باز کرد و همه از دیدن آن رزهای زیبا و خیره کننده و همچنین سرخس های لا به لای آنها آهی بلند کشیدند .
آنی با یک فریاد بلند گفت :« اوه ، این حتما برای بل است . جورج همیشه عادت دارد برای او گل بفرستد . ولی خداوندا ، چه رزهایی ! »
در این موقع ، مستخدمه ، نامه ای از جیب پیشبندش درآورد و درحالیکه آن را به مگ می داد ، گفت :« ولی اینها برای دوشیزه مارچ است . آن آقایی که اینها را آورد اینطور گفت و این یادداشت را هم داد که به شما بدهم . »
بنابراین تمام دخترها درحالیکه دور مگ حلقه می زدند ، با تعجب و کنجکاوی یکصدا گفتند :« چه بامزه . آنها را کی فرستاده است ؟ ما نمی دانستیم که تو هم عاشقی داری . »
مگ همانطور که داشت یادداشت را باز می کرد ، با سادگی و در عین حال با خشنودی تمام از اینکه مادرش او را فراموش نکرده است ، پاسخ داد :« این یادداشت از طرف مادرم است ولی گلها از طرف لاری می باشد . »
آنی با نگاهی تمسخرآمیز به مگ که داشت یادداشت را توی جیبش می کرد ، گفت :« اوه ، راستی ! » ولی مگ بی توجه به این نیش و کنایه چپ و راست طوری یادداشت را خواند و توی جیبش گذاشت که انگار با خواندن همان چند کلمه ی محبت آمیز و صادقانه ، از هر چی دشمن دوست نما و باد به دماغ بیخودی داشتن و غرور ساختگی ، بدش آمده بود و ضمنا با دیدن آن گلهای زیبا ، دوباره شاد و راضی به نظر می رسید و از اندوه چند لحظه ی قبلش دیگر خبری نبود .
بنابراین مگ در حالی که خودش را دوباره تقریبا خوشحال احساس می کرد ، بعد از اینکه چند شاخه از آن رزها و سرخس ها را برای خودش برداشت ، فورا بقیه را به صورت دسته گلهای زیبا برای یقه ، موها و دامن های دوستانش درست کرد و طوری آنها را به دوستانش هدیه داد که « کلارا » خواهر بزرگتر ، به مگ گفت که :« او شیرین ترین کوچولویی است که تا به حال دیده است . » و همه مجذوب این خانمی وتوجه مگ گردیدند .
به هر حال ، این کار محبت آمیز یعنی رسیدن یادداشت و گل کذایی ، باعث از بین رفتن آن حالت دلسردی و نومیدی قبلی مگ شده و موقعی که همه برای نشان دادن خودشان پیش خانم موفت رفتند ، و مگ خواست که گلهای خودش را توی موهای پرچین و شکنش قرار دهد ، توی آیینه یک صورت خوشحال و روشن دید که دیگر اثری از اندوه در آن نبود و بعد هم دسته ای دیگر از رزها را به یقه ی لباسش که حالا دیگر خیلی هم رنگ و رو رفته به نظرش نمی رسید زد .
مگ عصر آن روز خیلی از همه چیز لذت برد و همه خیلی مهربان بودند . ضمنا سه تعریف خوشایند هم دریافت کرد . آنی گفت که او صدای خیلی قشنگی دارد ، « میجر لینکلن » پرسید که این « دختر کوچک تر و تازه با آن چشمان زیبا کیست ؟» و بالاخره آقای موفت هم سعی می کرد که مراقب مگ بوده و کاری کند که خیلی به او خوش بگذرد . بطوریکه ، رویهمرفته به او خیلی خوش گذشته بود تا اینکه تصادفا قسمتی از یک غیبت خصوصی به گوشش خورد که باز هم خوشی او را منقص کرد . جریان از این قرار بود که مگ توی آلاچیق نشسته بود تا یکی از دخترها یک بستنی برایش بیاورد ؛ که از آنطرف دیوار آلاچیق صدایی شنید که می پرسید :« راستی این لاری چند سالش است ؟»
صدای دیگری پاسخ داد :« می توانم بگویم حدود شانزده یا هفده ، نه بیشتر . »
- چه شانسی یرای یک همچو دختری ! سالی می گوید که آنها حالا خیلی صمیمی شده اند و پیرمرد پاک شیفته ی آنها شده است .
بعد این صدای خانم موفت بود که در پاسخ گفت :« من شک ندارم که خانم مارچ طراح این نقشه است و خیلی خوب هم دارد با ورق هایش بازی می کند . ولی طفلکی دخترک مطمئنا هنوز توی این خطها نیست و چیزی سرش نمی شود .
باز هم صدای قبلی گفت :« او وقتی یادداشت را خواند ، درباره ی مادرش دروغ گفت و از دیدن آن گلهای زیبا رنگش سرخ شد . بیچاره دخترک ، اگر سر و وضع درستی داشت حتما خیلی چیز نازی میشد . تو فکر می کنی اگر ما به او پیشنهاد بدهیم که یکی از لباس هایمان را برای روز یکشنبه به او قرض بدهیم ، آنرا قبول می کند ؟»
- او خیلی مغرور است ، ولی فکر نمی کنم اشکالی داشته باشد ، چون که آن لباس رنگ و رو رفته تنها لباسی است که دارد و آنقدر وضعش خراب است که گمان نمی کنم حتی تا آخر مهمانی امشب دوام بیاورد . بنابراین ، این موضوع عذر موجهی برای قرض دادن یک لباس خوب به او خواهد بود .
- خواهیم دید . ضمنا من خیال دارم برای یکشنبه از لارنس جوان هم برای خوشامد دخترک دعوت کنم و این موضوع خالی از تفریح نخواهد بود .
در این موقع بود که دوست مگ با یک بستنی ظاهر شد و چشمش به صورت برافروخته و تقریبا پریشان وی افتاد . چون مگ دختر خیلی مغروری بود ، ولی اتفاقا همین غرور حالا به دردش خورد ، چون کمکش کرد تا ظاهرا بتواند جریحه دار شدن احساسات و خشم و تنفر خود را که از شنیدن این مکالمه ظالمانه پیدا کرده بود از نظر پنهان دارد . چون که از آن جایی که او به راستی بیگناه و خوش گمان بود ، نمی توانست معنی غیبت و پشت سر دیگران حرف زدن دوستانش را درک نماید ، بنابراین مگ سعی می کرد که این قضیه را فراموش نماید ، ولی هرچه کرد موفق نشده و دائما توی مغزش جمله ای را که شنیده بود ، تکرار میکرد :« خانم مارچ این نقشه ها را طرح کرده است . » و خلاصه آن « تهمت دروغ درباره مادرش » و آن جمله « لباس رنگ و رو رفته » چنان دائما در مغز مگ کوچک تکرار می شد که نزدیک بود گریه کنان به خانه شان دویده و این درد و رنجش را برای مادرش بازگو نماید تا شاید کمی تسلی یابد .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#28
Posted: 2 Sep 2013 22:36
ولی چون عجالتا اجرای این تصمیم غیرممکن بود ، بنابراین مگ فعلا بیشترین سعی اش را کرد تا خود را خوشحال و بی خیال نشان دهد و چنان هم در این کار موفق گردید که هیچکس تصورش را هم نمی کرد که به وی چه گذاشته است . البته مگ تا زمانی خوشحال و شاد بود که مهمانی تمام شد و بعد که به تختخوابش خزید ، خیلی آرام بود ، چون در آنجا دیگر کسی نمی توانست آن خشم و رنجشی را که سر مگ را به درد می آورد و همچنین قطرات اشکی ررا که گونه های برافروخته اش را خنک می نمود ، ببیند . ظاهرا آن کلمات احمقانه و در عین حال توأم با حسن نیت ، در دنیای جدیدی را به روی مگ گشوده بودند و مزاحم آن آرامش و صلح و صفای دنیای قبلیش شده بودند ، یعنی همان دنیایی که وی هنوز مثل یک بچه با شادی و بی خیالی در آن می زیست .
آن حالت دوستی معصومانه اش با لاری کاملا با آن عبارت احمقانه خراب شده بود ، و اعتقادش به مادرش با نقشه هایی که توسط خانم « موفت » که دیگران را هم مثل خودش می دانست ، به وی نسبت داده شده بود ، کمی متزلزل و درهم شکسته شده بود و آن طبع حساس و قانعش که باعث میشد تا از همان گنجه ساده ای که مناسب دختر یک مرد فقیر بود ، راضی و دل خوش باشد ، بوسیله ترحم بیجا و غیرضروری دوستانش آلوده و خدشه دار گردیده بود . یعنی یک مشت دختر سطحی که با کوتاه فکری می اندیشیدند که یک لباس نخ نما بزرگترین فاجعه ی زندگی میباشد .
خلاصه مگ بیچاره شب خیلی بد و بدون استراحتی را پشت سر نهاد و صبح با چشمانی سنگین و غمگین - و نیمی آزرده از دیدن دوستانش ، و نیمی شرمگین از اینکه دیگر نمی تواند با آنها با صداقت رفتار کند و همه چیز مثل اولش باشد - از خواب بلند شد . همه ی اوقات صبح آن روز به وقت گذرانی بیهوده گذشت و تازه عصر بود که دخترها انرژی کافی برای اینکه سر کارهای گلدوزی شان بنشینند ، پیدا کردند .
ولی در رفتار دخترها چیزی بود که فورا در مگ اثر گذاشت . آنها خیلی با احترام با وی رفتار می کردند و به هر حرفی که می زد کاملا علاقه و توجه نشان می دادند و در نگاه هایشان بطور واضح کنجکاوی آشکار بود .
خلاصه تمام این حالات ، مگ را متعجب کرده بود و معنی این چاپلوسی و تملق گفتن ها را نمی فهمید ، تا اینکه دوشیزه بل سرش را از روی چیزی که داشت می نوشت بلند کرد و با حالتی احساساتی گفت :« دیزی عزیزم ، من برای یکشنبه یک کارت دعوت هم برای دوست تو لارنس فرستادم و ما میل داریم که با او آشنا شویم و این فقط به خاطر خوشامد تو می باشد . »
مگ رنگش سرخ شد ، ولی یک خیال توأم با بدجنسی برای اذیت کردن دخترها باعث شد که با نوعی وقار و شرم ساختگی پاسخ دهد : « شما خیلی مهربان هستید ، ولی من می ترسم که او به این مهمانی نیاید . »
بل با شنیدن این پاسخ پرسید :« چرا که نه ، شری ؟»
ـ آخر او خیلی پیر است .
دوشیزه کلارا فریاد زد :«عزیزم ، مقصودت چیست ؟ او چند سالش است . من میخواهم بدانم ! »
مگ برای اینکه خوشحالی چشمانش را پنهان سازد ، همانطور که به شلال دوزی ادامه می داد ، پاسخ داد :« نزدیک هفتاد ، من خیال می کنم . »
در این موقع دوشیزه بل خنده کنان پاسخ داد :« اوه ، طفلک خجالتی ! البته که ما منظورمان لارنس جوان است ! »
مگ در حالی که به نگاه های عجیبی که خواهران موفت با شنیدن این شرح و توصیف وی درباره ی معشوق خیالی او با یکدیگر رد و بدل می کردند ، می خندید ، پاسخ داد :« ولی لارنس جوانی در کار نیست و اون فقط یک بچه است . »
نن پرسید :« همسن تو ؟»
مگ سرش را تکان داد و گفت :« نه ، همسن خواهرم جو . من در اگوست توی هفده سال می روم . »
آنی که اصولا به هیچ چیز به چشم یک دختر عاقل نگاه نمی کرد پرسید :« اوه ، خیلی عالیه که برایت گل فرستاده است ، اینطور نیست ؟»
ـ بله ، او غالبا این کار برای همه ی ما می کند ، چون که خانه ی آنها غرق در گل است و ما هم عاشق گل هستیم . مادرم و آقای لارنس پیر با هم دوست هستند ، بنابراین خیلی طبیعی است که ما بچه ها هم با یکدیگر بازی می کنیم .
مگ امیدوار بود که با این جوابش آنها دیگر چیزی از او نپرسند .
در اینجا ، دوشیزه بل سرش را تکان داده و خطاب به دوشیزه کلارا گفت :« این واضح است دیزی ، و هیچ بعید نیست . »
دوشیزه کلارا در پاسخ شانه اش را بالا انداخت و گفت :« کاملا یک حالت معصومیت دهاتی . »
در این موقع خانم موفت درحالیکه توی آن لباس ابریشمی و ساتنش ، مثل یک فیل سنگین و چاق با سر و صدا به داخل اتاق می آمد ، پرسید :« من دارم میروم بیرون که چند تا چیز برای شما دخترها بخرم . می توانم کاری برایتان انجام دهم خانم های جوان ؟ »
سالی پاسخ داد :« نه ، متشکرم مامی ، من که برای یکشنبه همان لباس ابریشم صورتی ام را دارم و چیزی هم لازم ندارم . »
« من هم نمی .. » مگ شروع کرد ، ولی بعدا حرفش را خورد ، چون به فکرش رسید که چندتا چیز لازم دارد که نمی تواند آنها را داشته باشد .
سالی پرسید :« تو چه می پوشی ؟»
مگ در حالی که سعی می کرد وانمود کند که کاملا دارد راحت صحبت می کند ولی در واقع احساس ناراحتی می کرد ، پاسخ داد :« همان لباس سفید قدیمی ام را ، البته اگر بتوانم رفوش کنم ، چون که شب گذشته بدجوری پاره شده است . »
سالی که یک خانم جوان و بی ملاحظه بود ، پرسید :« چرا نمی فرستی از منزلتان یکی دیگر بیاورند ؟»
« چون که لباس دیگری ندارم . » مگ برای دادن این جواب خیلی به خودش فشار آورد ، ولی سالی متوجه آن نگردید و با تعجبی توأم با مهربانی اظهار داشت : « فقط همان یک دست را داری . چه خنده دار ... » ولی جمله اش را تمام نکرد ، چون بل سرش را به طرف وی تکان داد و با مهربانی حرفش را قطع کرد و گفت :« اصلا مهم نیست . چون فایده ی لباس زیاد داشتن در حالی که او هیچوقت بیرون نمی رود چیست ؟ احتیاجی نیست که به خانه تان بفرستی دیزی ، حتی اگر یک دوجین لباس هم در خانه داشته باشی . من یک لباس ابریشم آبی رنگ دارم که فعلا آن را نمی پوشم ، چون که برای من یک خرده کوچک شده ، اگر تو آنرا بپوشی مرا خیلی خوشحال خواهی کرد . آن را می پوشی عزیزم ؟»
مگ پاسخ داد :« شماها خیلی مهربان هستید ، ولی من به همان لباس کهنه ی خودم راضی هستم و اهمیتی به کهنه بودنش نمی دهم . البته اگر شما ندهید . اون لباس برای یک دختر کوچکی به سن و سال من ، لباس مناسبی است .»
بل در پاسخ با همان لحن متقاعد کننده شوع کرد و گفت :« ولی اگر تو اجازه بدهی که من به سلیقه ی خودم تو را لباس بپوشانم و درست کنم خیلی خوشحال خواهم بود . من خیلی از این کار خوشم می آید . چون که تو یک دختر کوچولوی خوشگل و تر و تمیز هستی و فقط کمی احتیاج به دست کاری داری . من نخواهم گذاشت تا کارت را تمام نکرده ام ، کسی تو را ببیند و بعدش ما دوتایی مثل سیندرلا و مادر فرشته اش که او را درست کرد و به مهمانی شاهزاده فرستاد ، یکباره ظاهر خواهیم شد . »
مگ نمی توانست این پیشنهاد را که اینطور با مهربانی به او شده بود ، رد نماید . ضمنا وسوسه تبدیل به یک « زیبای کوچک » با کمی دستکاری آنطوری که بل گفته بود ، باعث گردید تا مگ این پیشنهاد را قبول نموده و تمام ناراحتی های قبلی اش را نسبت به رفتار خانواده موفت به دست فراموشی سپرد .
عصر روز پنجشنبه بل خود و کلفتش را در اتاق حبس کرده و به کمک وی مگ را تبدیل به یک بانوی جوان خیلی زیبا کردند . آنها موهای مگ را فر زده و با کمک نوعی پودر صورتی رنگ تمام گردن و بازوهای او را صیقل دادند . بعد لبهایش را با خمیر قرمز رنگی سرخ تر کردند و اگر مگ آنقدر سرکشی نمی کرد ، هورتنز می خواست بفهمی نفهمی یک خرده روژ هم اضافه کند . سپس آنها لباسی از ساتن آبی آسمانی بر تن مگ پوشاندند که آنقدر تنگ بود که وی تقریبا نفسش بند آمده بود ، ضمنا آنقدر هم یقه اش باز بود که مگ محجوب و کمرو وقتی خودش را در آیینه نگاه کرد ، تا بناگوشش از خجالت سرخ شد . بعد نوبت یکسری زیرورآلات از قبیل دستبند ، گردنبند ، گل سینه و گوشواره بود که آنها هم فراموش نشدند . هورتنز طوری با مهارت و به کمک نوار ابریشمی صورتی آنها را به سر و سینه ی مگ اندازه و آویزان کرد که اصلا پیدا نبود .
آخر از همه یک دسته غنچه ی رز به سینه ی مگ زده شد و یک تور چین چینی ، دیگر تقریبا حاضرش کرد تا بتواند شانه های سفید و زیبایش را به معرض نمایش بگذارد و بالاتر از همه اینکه ، یک جفت کفش پاشنه بلند ساتن آبی آسمانی نیز به آخرین آرزوی قلبی اش تحقق بخشید . بالاخره یک دستمال ساتن ، یک بادبزن پردار و یک دسته گل با گیره ی نقره ای صد در صد مگ را برای نمایش حاضر کرد و آنگاه دوشیزه بل را برای آخرین بار این عروسک کوچک را با رضایت برانداز نمود و اجازه داد که از جایش بلند شود .
در این موقع هورتنز در حالی که چیزی نمانده بود از خود بیخود شود با شیفتگی و وجد هر چه تمام دست هایش را به همدیگر کوفت و فریاد زد :« اوه مادموازل واقعا شارمانت [ به فرانسه یعنی جذاب ] و تقه ژولی [به فرانسه یعنی خیلی قشنگ ] شده اند ، آیا اینطور نیست ؟ »
دوشیزه بل نیز در حالی که داشت مگ را به اتاقی که بقیه دخترها در آن جمع بودند هدایت می کرد ، گفت :« حالا بیا و خودت را نشان بده . »
همانطور که مگ با آن دامن بلند دنباله دارش خرامان خرامان دنبال بل می رفت ، گوشواره هایش جلنگ و جلنگ صدا می کردند ، حلقه های مویش تکان می خوردند و قلبش از تصور اینکه بالاخره به آرزویش رسیده است ، سخت می کوفت . چون که آیینه به سادگی به او گفته بود که او یک زیبای کوچک است . دوستانش نیز به دیدن مگ آن جمله ی خشنود کننده را با شوق و ذوق و شیفتگی تکرار کردند و مگ هم برای چند لحظه مثل زاغچه ای در یک افسانه ای دروغی ، در حالیکه از رنگ و روغن عاریه ای خود لذت می برد و دیگران مثل یک دسته کلاغ زاغی در اطرافش وراجی می کردند وسط آنها ایستاده بود .
بل همانطور که می رفت تا خودش هم لباس بپوشد ، با رضایت از موفقیتش افزود :« نن تا من لباسم را بپوشم تو می توانی او را راه ببری و ترتیب پشت دامنش را بدهی والا با آن پاشنه های فرانسوی حتما کله معلق خواهد شد . کلارا تو هم آن پروانه نقره ایت را بیاور و این حلقه موی دراز را که طرف چپ صورتش افتاده ، یک خرده عقب تر ببر ، ولی لطفا هیچکدامتان در اثر جذابی که دست های من به وجود آورده است ، دستکاری نکنید . »
در این موقع زنگ در به صدا درآمد و خانم موفت دنبال دخترها فرستاد که پایین بروند ، مگ به سالی گفت :« ولی من می ترسم پایین بروم و من احساس می کننم که تقریبا نیمه لخت هستم . »
سالی که برایش مهم نبود مگ از او زیباتر باشد ، او را دلداری داده گفت :« تو حتی یک ذره شبیه خودت به نظر نمی رسی . ولی خیلی خوشگل شده ای . من پهلوی تو هستم نترس . بل خیلی ذوق و سلیقه دارد و تو را کاملا به صورت یک خانم فرانسوی درآورده است . من به تو اطمینان می دهم . گلهایت را شل بگیر و آنقدر مواظبشان نباش و مطمئن باش که کله معلق نخواهی شد . »
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#29
Posted: 2 Sep 2013 22:36
بنابراین با حفظ کردن دقیق این سفارش ها در ذهنش ، مارگارت بالاخره صحیح و سالم از پله ها پائین آمد و خرامان خرامان به طرف سالن پذیرایی که آقا و خانم موفت به اتفاق چند تا مهمان که تازه از راه رسیده و در آنجا جمع بودند ، رفت . و طولی نکشید که این موضوع را کشف کرد که در لباس زیبا پوشیدن جذابیتی خاص نهفته است که توجه یک عده خاص از مردم را جلب می نماید و احترام آنها را بر می انگیزد . مثلا چند تا از خانم های جوان که قبل از آن توجهی به مگ نداشتند ، حالا ناگهان خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بودند و همچنین چند تا از جنتلمن های جوان که در میهمانی های قبلی فقط نیم نگاهی به او انداخته بودند ، حالا نه تنها به او حریصانه تر نگاه می کردند ، بلکه اصرار داشتند که به وی معرفی شدند و تعریف های احمقانه ای تحویلش می دادند . بالاخره چند تا از خانم های مسن که روی کاناپه لم داده و مشغول انتقاد از بقیه ی میهمانان بودند ، با حالتی کنجکاو و علاقه مند از یکدیگر می پرسیدند که این دختر جوان کیست و او شنید که خانم موفت در پاسخ یکی از آنها داشت می گفت :« دیزی مارچ . پدرش کلنل ارتش است . یکی از فامیل های خوب ولی فقیر . ضمنا دوست صمیمی خانواده لارنس . موجود شیرینی است . « ند » من کاملا دیوانه ی او شده است . »
یکی از پیرزن ها نیز همانطور که برای بهتر دیدن دیزی داشت ، عینک دسته دارش را جلو چشمانش می گرفت ، گفت :« اوه ، طفلک بیچاره ! »
البته مگ در حالی که باز هم از توهین های خانم موفت حالش دگرگون شده بود ، سعی می کرد به روی خود نیاورد و خودش را به نشنیدن بزند .
با این وجود هنوز آن « احساس عجیب » در وی از بین نرفته بود و چون خودش را در قالب یک بانوی جوان می دید ، بنابراین به خوبی داشت بقیه ی رل خود را ادامه می داد ( با وجودی که آن لباس کمر کرستی ، پهلویش را درد می آورد و دنباله ی بلندش دائما زیر پایش گیر می کرد ، و ضمنا می ترسید که مبادا گوشواره هایش از گوشش بیفتند که در این صورت یا گم می شدند یا می شکستند ) .
مگ دائما خودش را با بادبزنش باد میزد و به لطیفه های بی مزه ی چند تا جنتلمن جواب که سعی می کردند زیادی بذله گو و خوش صحبت جلوه کنند ، می خندید ، تا اینکه ناگهان دست از خندیدن کشیده و خیلی مضطرب و دستپاچه گردید ، چون که درست رو به رویش ، چشمش به لاری افتاده بود . ظاهرا لاری با تعجبی آشکار و ناباوری به مارگارت خیره شده بود . چون که با وجود آن تعظیم و آن لبخند ، چیزی در چشمان نجیب لاری بود که باعث گردید مگ احساس کند که تا بناگوشش سرخ شده است و آرزو کرد که کاش همان لباس کهنه ی خودش را پوشیده بود .
به علاوه چیزی که بیش از پیش به اضطراب و دستپاچگی مگ افزود ، این بود که دید « بل » با سقلمه و چشمکی که به « آنی » می زد ، در واقع به او می گفت که ببین چطور مگ از دیدن این پسرک که خیلی بچه و خجالتی به نظر می آید ، خوشحال شده است .
در این موقع مگ در حالی که در دل می گفت :« موجودات احمق ! آنها باعث شدند که این افکار ابلهانه توی کله ی من بیفتد . ولی عیبی ندارد بگذار این موضوع یه خرده مرا عوض کند . » و آنگاه به آنسوی تالار رفت تا دست دوستش را بفشارد .
وقتی به لاری رسید ، با لحنی که آدم را یاد یک خانم بزرگ می انداخت ، گفت :« خیلی خوشحالم که آمدی لاری . می ترسیدم که نیایی . »
لاری با نیمه لبخندی با همان لحن مادرانه اش بدون اینکه چشمش را به طرف مگ برگرداند ، گفت :« جو ، از من خواست که بیایم و برایش تعریف کنم که تو چه شکلی شده ای ، بنا براین من هم آمدم . »
مگ مالامال از کنجکاوی ، برای دانستن عقیده ی لاری درباره ی خودش و ضمنا در حالیکه برای اولین بار در حضور لاری احساس راحتی نمی کرد ، پرسید :« تو به او چه خواهی گفت ؟»
لاری همان طور که با دکمه های دستکشش بازی می کرد ، پاسخ داد :« خواهم گفت که تو را نشناختم . چون که تو خیلی بزرگ شدی و اصلا دیگر شبیه خودت نیستی . من کاملا جا خورده ام ، مگ . »
مگ گفت :« چه بی معنی هستی لاری ! دخترها برای اینکه یه خرده تفریح کنیم این لباس ها را تن من کرده اند و من هم از این چیزها تقریبا خوشم می آمد . فکر نمی کی اگر جو مرا ببیند ، چشمانش گرد شود ؟»
ظاهرا مگ برای اینکه واقعا عقیده ی لاری را درباره ی سر و وضع خودش بداند هی او را سوال پیچ می کرد .
لاری در پاسخ با اندوه گفت :« بله فکر می کنم چشمانش گرد شود .»
مگ پرسید :« تو مرا اینطوری دوست نداری ؟»
« نه ، دوست ندارم .» و این جواب برخورنده لاری بود .
مگ با لحنی نگران گفت :« چرا دوست نداری ؟»
در این موقع لاری با چنان حالتی که اثری از آن ادب همیشگی اش در آن نبود، نگاهی به سر فر خورده ، شانه های عریان و لباس فوق العاده پر چین و تور وی انداخت که بیشتر از هر جوابی ، مگ را شرمنده ساخت .
ـ من از خودنمایی و از این خودآراستن ها خوشم نمی آید .
این معنی نگاه لاری بود و برای مگ که بزرگتر ازلاری بود ، روی هم رفته گران آمد و بنابراین در حالی که از آنجا دور میشد ، به تندی گفت :« تو وقیح ترین پسری هستی که تا به حال دیده ام . »
بعد مگ در حالی که اضطراب و آشفتگی اش به اوج خود رسیده بود ، به طرف یک پنجره ی دور از هیاهو رفت تا شاید گونه هایش را کمی خنک کند . چون که آن لباس تنگ هم مزید بر علت شده و رنگ ناراحت کننده ای به صورت مگ بخشیده بود . در همان حال که وی آنجا ایستاده بود ، میجر لینکلن نیز از آنجا عبور می کرد و دخترک شنید که او به مادرش می گفت :« حیف ! آنها از آن دخترک کوچک قشنگ یک دلقک درست کرده اند . دلم می خواست تو او را قبلا دیده بودی . آنها کاملا او را خراب کرده اند و امشب او چیزی جز یک عروسک نیست . »
مگ با آهی به خودش گفت :« اوه خدایا ! دلم می خواست کاش یک خرده فهمیده تر بودم و همان چیزهای خودم را می پوشیدم تا مجبور نبودم که سوژه قرار بگیرن یا اینکه آنقدر توی این لباس احساس ناراحتی بکنم و از خودم خجالت بکشم . »
در این حال مگ ، پیشانی اش را به شیشه های خنک پنجره چسبانده و سعی کرد خودش را تقریبا در پشت پرده ی پنجره از چشم میهمانان پنهان نگاه دارد و اهمیتی نمی داد که آواز محبوبش شروع شده است . تا اینکه دستی به پشتش خورد ، و وقتی سرش را برگرداند ، چشمش به لاری افتاد . لاری همانطور که کمی پشیمان به نظر می رسید ، دستش را به جلو دراز کرد و همراه با بهترین تعظیمش گفت :« خواهش میکنم وقاحت مرا ببخش و بیا یک بستنی با من بخور . »
مگ در حالیکه سعی می کرد کاملا رنجیده خاطر و متغیر به نظر بیاید ، پاسخ داد :« فکر نمی کنی همراهی من برای تو ناخوش آیند باشد ؟»
ـ نه ، حتی یک ذره . بیا من سعی می کنم پسر خوبی باشم . من این لباس را دوست ندارم ، ولی جدا فکر می کنم که تو خیلی باشکوه شده ای .
بعد گویی می ترسید که مبادا کلمات برای این تحسین ، به خوبی یاریش ننمایند ، دست هایش را تکان داد .
در این موقع مگ لبخندی زد و در حالیکه نرمتر شده بود نجوا کنان گفت :« مواظب دامن من باش که کله معلقت نکند . این یکی از مصیبت های زندگیم بود و من مثل یک غاز احمق بودم که حاضر شدم آنرا بپوشم . »
لاری همانطور که چشمش را پایین می انداخت و ضمنا داشت توی دلش آن کفش ظریف آبی رنگ او را تحسین می کرد ، پاسخ داد :« اگر دامنت را دور گردنت سنجاق می زدی خیلی عاقلانه تر بود . »
مگ گفت :« لاری ممکن است که یک لطفی در حق من انجام دهی ؟»
لاری با میل و رغبت پاسخ داد :« البته مادام ! »
ـ خواهش می کنم وقتی برگشتی درباره ی لباس امشب من ، به آنها حرفی نزنی . آنها حتما باور نمی کنند که من برای تفریح این لباس را پوشیده ام و مادر خیلی نگران خواهد شد .
ولی چشمان لاری در پاسخ آن خواهش ، چنان آشکارا این جواب را داد :« پس چرا آن را پوشیدی ؟ »
که مگ با تردید اضافه کرد :« من خودم همه چیز را برای آنها خواهم گفت و نزد مادر اعتراف خواهم کرد که چقدر دختر احمقی بوده ام . ولی میل دارم که این کار را خودم انجام بدهم . بنابراین تو حرفی نخواهی زد . اینطور نیست لاری؟ »
ـ به تو قول می دهم مگ ! ولی اگر از من پرسیدند چی ؟
ـ فقط بگو که من قشنگ شده بودم و خیلی بهمان خوش گذشت .
ـ من قسمت اول را با تمام قلبم بازگو خواهم کرد ولی راجع به قسمت دوم چی ؟ اصلا به نظر نمی آید که به تو خوش می گذرد . اینطور نیست ؟
بعد لاری طوری به مگ نگاه کرد که باعث شد نجواکنان پاسخ دهد :« نه ، حق با توست . من فقط می خواستم کمی تفریح کرده باشم ، ولی متوجه شدم این نوع تفریح اصلا به من سازگار نیست و خیلی از آن خسته شده ام . »
در این موقع لاری با دیدن « ند موفت » که داشت پیش می آمد ، گره ای به ابروان سیاهش انداخت و گویی اصلا برای این میزبان جوانشان احترامی قائل نباشد ، گفت :« ند موفت دارد به این طرف می آید ، او چه می خواهد ؟»
« وای چه خسته کننده ! » مگ با چنان سستی و بی حالی این را ادا کرد که کلی باعث تفریح لاری گردید .
لاری دیگر حرفی به مگ نزد تا موقع شام که چشمش به او افتاد که داشت به اتفاق ند و دوستش « فیشر » که به قول لاری مثل دو تا ابله رفتار می کردند ، شامپاین می نوشیدند . لاری جوان همیشه نوعی احساس غیرت برادرانه نسبت به مارچ ها داشت و هر کجا که لازم بود به حمایت از آنان مثل یک مدافع صمیمی می جنگید .
بنابراین در فرصتی که ند رفت تا گیلاس مگ را دوباره پر سازد و فیشر هم برای برداشتن بادبزن او از زمین خم شد ، لاری آهسته به پشت صندلی مگ تکیه زد و یواش زمزمه کرد :« اگر آنقدر از این آشغالها بخوری ، فردا سرت از درد خواهد ترکید . نکن مگ . مادرت دوست ندارد . خودت هم می دانی . »
مگ با خنده ی کوتاهی و متأثری آهسته پاسخ داد :« من امشب مگ نیستم . من یک عروسکی هستم که تمام کارهای خل بازی را انجام می دهد ، ولی فردا دیگر این خودنمایی ها و تور و چین هایم را کنار خواهم گذاشت و دوباره یک دختر خوب خواهم شد . »
لاری غرید :« کاش الان فردا بود »
و بعد در حالی که از این تغییری که در مگ دیده بود ، احساس ناخوشایندی داشت از وی دور گردید .
مگ تمامی آن شب را رقصید و مثل سایر دختران ، به عشوه گری و پچ پچ و راجی و خنده گذرانید . بعد از شام هم یکه تاز پیست رقص شده و چنان شلنگ تخته می انداخت که نزدیک بود با دامن بلندش کله معلق شود ، و خلاصه طوری می رقصید که پاک لاری را منزجر کرده بود و همانطور که کناری ایستاده بود ، داشت به یک سخنرانی که در نظر داشت به مگ تحویل دهد ، می اندیشید . ولی متأسفانه هیچ فرصتی برای این سخنرانی نیافت ، چون که مگ تا موقع شب بخیر گفتن اصلا حوالی لاری آفتابی نشد و او را در حالی که همانطور حرص و جوش می خورد ، به حال خود باقی گذاشت .
موقع گفتن شب بخیر ، مگ در حالی که سعی می کرد لبخند بزند ( چون که سردرد کذایی ظاهرا داشت شروع میشد ) آهسته زیر گوش لاری گفت :« چیزی را که گفتم به خاطر داشته باش! »
ولی لاری همانطور که دور میشد ، با خشم و عصبانیت شدید پاسخ داد :« سیلانس الامور » ( به فرانسه یعنی خفه شو !)
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#30
Posted: 2 Sep 2013 22:37
ظاهرا این نمایش کوچک گنگ و نامفهوم کنجکاوی « آنی » را برانگیخته بود ، ولی مگ خسته تر از آن بود که حوصله ی غیبت و وراجی داشته باشد و در حالی که احساس می کرد با نقابی ساختگی در یک مجلس میهمانی مسخره شرکت کرده است و اصلا آنطور که انتظار داشت به او خوش نگذشته است ، یکراست به رختخواب رفت . فردای آن روز مگ تقریبا ناخوش بود و یکشنبه هم به خانه شان بازگشت ، در حالی که احساس می کرد کاملا از این تفریح دو هفته ای اشباع شده است و به قول جو خیلی زیادی « توی دامن زندگی لوکس » نشسته است .
روز یکشنبه وقتی که مگ به اتفاق جو و مادرش نشسته بودند ، در حالیکه با حالتی پر از آسایش به اطرافش نظر می انداخت گفت :« چقدر آرامش داشتن و دائما مجبور نبودن به همراهی ، لذت بخش است . خانه مان با وجودی که باشکوه نیست ، ولی چه جای خوبی است . »
مادرش در حالی که در عرض آن روز نگاه های نگرانی به سوی مگ انداخته بود ( چون تغییرات صورت مگ از نظر تیزبین مادرش پنهان نمانده بود ) پاسخ داد :« من خیلی خوشحالم که این را می شنوم عزیزم . چون می ترسیدم که بعد از این تفریحاتی که داشته ای ، این خانه به نظرت دلتنگ کننده تر و فقیرانه تر بیاید . »
مگ با خوشحالی ، تمام ماجراهای را که بر او گذشته بود ، تعریف کرده و بارها و بارها اظهار داشت که چقدر به او خوش گذشته است ، ولی هنوز انگار چیزی روی حالت و روحیه مگ فشار می آورد و بالاخره موقعی که خواهرهای جوانترش به رختخواب رفتند ، او با حالتی متفکر در حالی که چشم به آتش دوخته ، نشسته بود و کمتر صحبت می کرد و اندکی هم نگران به نظر می رسید . وقتی که ساعت 9 را نواخت و جو پیشنهاد کرد که به رختخواب بروند ، مگ ناگهان صندلی اش را ترک کرده و در حالی که روی چهارپایه ی کوچک بت می نشست ، آرنج هایش را روی زانوان مادرش تکیه داد و با شجاعت اظهار داشت :« مارمی من میخواهم اعتراف کنم . »
- من هم همین فکر را می کنم . خوب چی را می خواهی اعتراف کنی ؟
در اینجا جو با حالتی محافظه کارانه گفت :« من باید بروم ؟»
- البته که نه . مگر من همیشه همه چیزم را برای تو نمی گویم . من جلو بچه ها خجالت می کشیدم حرف بزنم ولی دلم می خواهد تو از تمام چیزهای دردناکی که من در منزل موفت ها انجام داده ام با خبر باشی .
خانم مارچ در حالی که لبخندی می زد ، ولی در عین حال کمی نگران هم بود ، گفت :« بگو عزیزم ، ما آماده هستیم . »
- من برایتان تعریف کردم که آنها به من لباس پوشاندند ، ولی نگفتم که آنها به من پودر زدند و با آن لباس کمر کرستی نفس مرا بند آوردند ، موهایم را فر زدند و مرا عینا مثل یک عروسک نمایش درست کردند . لاری فکر می کرد که من سر و وضع صحیحی ندارم من می دانم که توی دلش او این فکر را کرد و یک آقا هم مرا عروسک خطاب کرد . من می دانستم این کارها احمقانه است ولی این تعریف و تملق ها که مثلا من زیبا هستم و یک مشت چاپلوسی های بیهوده ی دیگر باعث گردیدند که اجازه بدهم از من یک احمق و لوده بسازند .
خانم مارچ در حالی که با سکوت چشم به صورت به زیر افکنده و افسره ی دختر قشنگش داشت و دل اینرا نداشت که ندانم کاریهای کوچک وی را سرزنش نماید ، پاسخ داد :« همه اش همین بود ، عزیزم ؟»
مگ با حالت خود را سرزنش کردن پاسخ داد :« نه ، من شامپاین هم نوشیده ، حرکات جلف و سبک کرده ، عشوه گری هم نموده ام که روی هم رفته خیلی کارهای زشت و منفوری بودند . »
خانم مارچ همانطور که گونه های نرم مگ را که از فرط شرم و اعتراف گل انداخته بودند ، با مهربانی نوازش می کرد ، گفت :« من فکر می کنم باز هم چیزهای دیگری هست که دلت می خواهد آنها را بازگو نمایی . »
باز هم مگ به آهستگی ادامه داد :« بله ، یک چیز خیلی احمقانه ! ولی دلم می خواهد آن را هم بگویم . چون که من نفرت دارم از اینکه مردم اینطور چیزهایی درباره ی ما و لاری بگویند . »
سپس مگ تمام غیبت هایی را که از دهان خانم موفت راجع به خودشان شنیده بود تعریف کرد و همانطور که داشت آنها را بازگو می نمود ، جو دید که مادرش چگونه لبهایش را سخت به یکدیگر می فشارد . گویی وی از اینکه این گونه افکار ناخوشایند ذهن مگ معصوم را آلوده کرده بود ، سخت خشمگین و آزرده خاطر شده بود .
در اینجا جو با خشم فریاد زد :« اوه ، این بزرگترین مزخرفاتی است که تا حالا شنیده ام . چرا تو همان موقع حسابشان را نرسیدی و حالیشان نکردی که اینطور نیست . »
- من نمی توانستم . این موضوع آنقدر برای من غافلگیر کننده و ناراحت کننده بود که نمی توانستم آنرا گوش نکنم و بعد طوری خشمگین و ناراحت بودم که به فکرم نمی رسید اصلا باید از آنجا دور می شدم . »
- فقط صبر کن تا من آنی موفت را ببینم و نشانت می دهم که این آشغالهای بی شرم را چطور باید سر جایشان نشاند . داشتن نقشه و گرم گرفتن با لاری فقط به خاطر ثروتش و اینکه شاید روزی یکی از ماها را بگیرد . ! اوه ، چه مزخرفاتی ! وقتی این را به لاری بگویم که آنها چه چیزهای احمقانه ای درباره ی ما دخترهای فقیر گفته اند ، چه قشقرقی بپه خواهد کرد .
بعد جو طوری خندید که گویی این قسمت آخر اعتراف مگ به نظرش شبیه یک شوخی خنده دار رسیده بود .
در این موقع مگ با ناراحتی گفت :« ولی اگر تو این را به لاری بگویی من هرگز تو را نخواهم بخشید . او نباید بگوید . اینطور نیست مارمی ؟»
خانم مارچ با اندوه پاسخ داد :« نه ، هرگز نباید این غیبت های احمقانه دوباره بازگو گردند و هر چه زودتر باید آنها را فراموش کنید . این اصلا تقصیر من بود که اینطور غیرعاقلانه رفتار کنم و تو را به میان مردمی بفرستم که زیاد خوش جنس و مهربان نیستند و این طور افکار عامیانه ای درباره ی جوانها دارند . من واقعا متاسفتر از آن هستم که بتوانم تاسفم را از این شیطنت ها و بدجنسی هایی که در این سفر روی داده است ، بیان دارم . »
در اینجا مگ در حالی که از این اعترافی که کرده بود ، دیگر کمتر خجالت می کشید ، گفت :« متاسف نباش مادر ! من نخواهم گذاشت که این موضوع لطمه ای به من بزند . من تمام این تجربه ی بد را فراموش خواهم نمود و فقط آن قسمت های خوبش را به خاطرم خواهد سپرد . چون که من در واقع یک مقداری هم از این سفر لذت بردم و تمامش ناراحت کننده نبوده است و ازت متشکرم که به من اجازه دادی که بروم . من دیگر سعی خواهم کرد که یک دختر احساساتی و ناراضی باشم ، مادر . من می دانم که یک دختر احمق هستم و آنقدر با تو خواهم بود تا روزی که کاملا بتوانم از خود مراقبت نمایم . ولی ضمنا این خیلی خوبه ، که از آدم تعریف و تمجید بکنند و من نمی توانم بگویم که آنرا دوست ندارم . »
- این خیلی طبیعیه دخترم و کاملا هم بی ضرر . البته اگر این دوست داشتن و میل به شنیدن و تعریف و تمجید ، به صورت حرص و شهوت در نیامده و یک دختر را به راهی نکشاند که به خاطر شنیدن آنها ، دست به کارهای احمقانه و غیردخترانه بزند و این را به خاطر داشته باش که همیشه تحسین اشخاص را با زیبایی ، توأم با حجب و متانت برانگیزی ، مگ .»
مارگارت لحظه ای به فکر فرو رفته ، جو هم در حالی که دستش را به پشتش زده بود و با نگاهی که هم مشتاق بود و هم کمی مغشوش وی را می نگریست ، چون که این یک رویداد تازه بود که می دید مگ چطور با برافروختگی دارد درباره ی تحسین زیبایی ، مردان جوان و چیزهایی از این قبیل صحبت می کند ، و جو احساس کرد که در عرض این دو هفته خواهرش به نحو حیرت آوری بزرگتر و زنانه تر شده است ، و دارد از نزد وی به طرف دنیایی کشیده می شود که اصلا وی تمایلی به دنبال کردن و رفتن به این دنیای جدید را ندارد .
مگ با کمرویی و خجالت پرسید :«راستی مادر تو واقعا آنطور که خانم موفت می گفت نقشه برای ما داری ؟»
- بله عزیزم ، من نقشه های زیادی دارم . تمام مادرها دارند . ولی من خیال می کنم نقشه ی من با نقشه ی خانم موفت فرق داشته باشد . من بعضی از آنها را برایت خواهم گفت . چون حالا دیگر موقع آن رسیده که یک کلمه این کله ی رمانتیک کوچولوی تو را دستخوش تغییر نماید قلب کوچکت یک سری مسائل جدی برای خودش بیابد . تو جوان هستی مگ ، ولی نه آنقدر که نفهمی من چه دارم می گویم و لبهای یک مادر مناسب ترین وسیله برای گفتن اینگونه سخنان به دختر جوانی مثل تو هستند . جو ، نوبت تو هم به موقعش خواهد رسید . بنابراین به نقشه های من گوش بده و اگر خوب هستند مرا کمک کن تا آنها را اجرا نمایم . »
بنابراین جو جلوتر رفت و بعد از اینکه روی دسته ی صندلی مادرش نشست ، ژستی به خود گرفت که انگار می خواهد صحبت های خیلی مهمی را بشنود . خانم مارچ در حالی که هرکدام از دست هایش یکی از آنها را در بر گرفته بود و نگاه اشتیاق آمیزش به آن دو صورت جوان بود ، با همان لحن جدی و در عین حال شاد خود گفت :« من آرزو دارم که دخترانم زیبا ، با کمال و با هنر و خوب باشند و مورد تحسین و احترام قرار گرفته و دوست داشته بشوند . تا به خواست خداوند دوران جوانی شادی را داشته و عاقلانه ازدواج نمایند و یک زندگی مفید و مطبوعی را اداره نمایند . دوست داشته شدن و مورد انتخاب قرار گرفتن از طرف یک مرد خوب ، بهترین و شیرین ترین اتفاق زندگی یک زن است و من صمیمانه آرزو می کنم که دختران من این تجربه ی شیرین و زبا نصیبشان گردد . فکر کردن به این چیزها خیلی طبیعی است ، مگ ، یعنی امید داشتن و منتظر بودن و عاقلانه و طبیعی رفتار کردن ، بطوریکه وقتی این زمان خوشبختی فرا رسید ، احساس کنی که برای قبول وظایفت آماده هستی و ارزش لذت آنرا داری . دختران عزیزم ، من خیلی در مورد شماها جاه طلب هستم ، البته نه برای خودنمایی ، یعنی اینکه فقط دلم بخواهد با یک مرد ثروتمند ازدواج کنید ، که مثلا پولدار است یا اینکه منزل با شکوهی دارد . چون که این منازل ، خانه های واقعی و همیشگی نیستند و عشق فقط خواستن است . البته پول بک چیز مفید و با ارزش است و هرگاه خوب و به جا خرج شود ، واقعا دیگر یک چیز اصیل می شود . ولی من دلم نمی خواهد که شماها پول را به عنوان اولین و یا تنها جایزه ای که باید دنبالش بود بدانید .
من بیشتر ترجیح می دهم که شما را همسر ک مرد فقیر ببینم ، به شرطی که خوشحال و مورد محبت و راضی باشید . تا اینکه ملکه یک قصر ، ولی بدون یک زندگی شاد و صلح آمیز . »
در اینجا مگ آهی کشید و گفت :« بل میگفت دختران فقیر هیچوقت شانس زیادی ندارند . مگر اینکه خودشان را جلو بیندازند . »
جو با لحنی با جرأت اظهار داشت :« خوب پس ما ترشیده خواهیم شد . »
- درسته جو ولی یک ترشیده ی خوشبخت بهتر از یک دختر ازدواج کرده بدبخت یا دختران بی حجب و حیایی است که دنبال شوهر می دوند .
سپس خانم مارچ با لحن مصممی باز هم ادامه داد :« مضطرب نباش مگ ، فقر به ندرت یک عاشق واقعی را می ترساند . بعضی از بهترین و با شرافت ترین زنهایی که می شناسم دختران فقیری بودند که چون خیلی شایستگی یک عشق واقعی را داشتند ، هیچکدامشان ترشیده نشدند . این چیزها را به زمان واگذار کن . سعی کن توی همین خانه راضی و خوشحال باشی تا بتوانی برای خانه ایکه زمانی متعلق به خودت خواهد بود ، آمادگی و استحقاق داشته باشی . دختران من ، یک چیز را به خاطر داشته باشید ، مادر همیشه حاضر است که محرم شما باشد و پدر هم دوست تان و ما هر دو به دختران خود اعتماد و چشم امید داریم . چه شوهر کرده ، چه مجرد شما باعث افتخار و راحتی ما در زندگیمان خواهد بود . »
در اینجا وقتی خانم مارچ داشت بعد از پایان این سخنرانی اش ، به دخترها شب به خیر میگفت و پیشانی شان را می بوسید ، هر دوی آنها از ته دلشان پاسخ دادند :« ما این حرف های شما را به خاطر خواهیم داشت ، مارمی . حتما به خاطر خواهیم داشت .»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟