ارسالها: 14491
#31
Posted: 2 Sep 2013 22:42
فصل ده
باشگاه پیک ویک و اداره پست
وقتی بهار رسید،سر گرمی تازه ای با خودش اورد.روزهای بلند و بعد از ظهر های طولانی هر نوع بازی و کاری را امکان پذیر کرده بود.باغباید مرتب می شد و هر کدام از دختر ها یک چهارم از زمین های باغ را برداشتند تا هر چه دلشان می خواهد در آن بکارند.حنا می گفت:« می دانم هر قسمت مال کیست.» چون سلیقه هر کدام از دختر ها مثل خلق و خویشان با هم فرق میکرد.مگ گل رز، گل همیشه بهار، مورد و یک نهال پرتغال کاشت.اما جو به چیز خاصی علاقه نداشت و دائم مغول ازمایش و تجربه بود.آ سال قرار بود گل افتاب گردان بکارد ،چون عمه کاکل تاپ و جوجه هایش عاشق تخمه های آن بودند.بت گلهای قدیمی و خوشبو مثل نخود عطر، گل میخک، گل میمون، بنفشه فرنگی، قیصوم و حشیشه القزاز برای پرندگان و علف گربه برای پیشها کاشت.ایمی در زمینش یک الاچیق کوچک و خیلی قشنگ داشت و بعد جایمان را عوض کردیم که در آن پیچکها و نیلوفر هایی که شیپور ها،کاسه گلها و تاج گل های زیبا و رنگارنگشان از هر طرف می اویختند و گل های سپید سوسن بلند، سرخسای طناز و گیاهان تماشایی باشکوهدیگری که شکوفه می دادند کاشت.
باغبانی، پیاده روی، قایقرانی در رودخانه و چیدن گل ها ، آن ها را در تمام طول ان روزهای خوب سرگرم می کرد.روزهای بارانی هم سرگرمیهای دیگری داشتند که برخی جدید و بعضی قدیمی، اما همه تقریبا ابتکاری بو. یکی از این سرگرمیها باشگا پیک ویک بود.چون تشکیل انجمن های مخفی مرسوم بود ،دختر ها فکر کردند خوب است یک انجمن داشته باشند.و چون همگی شیفته دیکنز بودند، اسم انجمن خود را باشگاه پیک ویک گذاشتند.آنها تقریبا غیر از یکی، دوبار وقفه در تمام طول سال یکشنبه شب ها جلسات باشگاهشان در اتاق زیر شیروانی برپا بود.تشریفات مراسم این روز تقریبا به این ترتیب بود: سه صندلی در یک ردیف در جلو یک میز قرار می دادند.روی میز یک چراغ و سه نشان سفید که روی هر کدام از آنها با یک رنگ و با حروف درشت نوشته شده بود «p.c»(pickwick club)، و یک هفته نامه به نام پیک ویک پورت فولیو،قرار داشت.همه خواهر ها در این هفته نامه مطلب داشتند که جو چون علاقه زیادی به نویسندگی داشت ،سر دبیر هم بود.ساعت هفت، چهار عضو به اتاق باشگاه در طبقه بالا می رفتند.نشانهایشان را دور سرشان می بستند و با وقار خاصی روی صندلی هایشان می نشستن.مگ کهاز همه بزرگتر بود، ساموئل پیک ویک، جو نیز استعداد ادبی داشت ، اگستس اسناد گراس، بت چون دختری گرد و ترگل ورگل بود، تریسی ثاپمن و ایمی چون همیشه سعی داشت کاری که نمی واند انجام دهد، ناتانی ئل وینکل بود.پیک ویک چون رئیس بود، هفته نامهرا پر از قصه ها و اشعار جدید،اخبار محلی، اگهی های با مزه و نکته هایی بود که در آن هر کدام خطا ها و عیوب دیگری را دوستانه تذکر می داد ،می خواند.
در یکی از این جلسات آقای پیک ویک که عینک بدون شیشه زده بود، مشتی روی میز زد و سینه صاف کرد و نگاه تندی به اقای اسنادگراس که روی صندلی اش لم داده بود کرد و وقتی آقای اسنادگراس درست روی صندلی نشست، شروع به خواندن هفته نامه کرد.
پیک ویک پورت فولیو
20می،18
ستون شعر
قصیده سالگرد
دوباره ما امشب برای جشن گرد امدیم
با نشان و تشریفات رسمی
در پنجاه و دومین سالگردمان
در سالن پیک ویک
ما همگی خوش و خرم اینجا هستیم
هیچ کس گروه کوچکمان را ترک نکرده
دوباره چهره های اشنا یکدیگر را می نگریم
و به گرمی دست همدیگر را می فشاریم.
پیک ویک ما همیشه سر جایش است
و ما با احترام به او خوش امد می گوییم
وقتی با عینک روی بینی اش می خواند
هفته نامه پر از مصالب جالب ما را
اگر چه سرماخورده است
از شنیدن صحبتهایش لذت می بریم
چون کلام او خردمندانه است
اگر چه خس خس و جیر جیر می کند و حرف می زند.
آقای اسناد گراس دو متری، با هیبت ظاهر می شود و با وقاری فیل مانند
و به دوستان لبخند می زند
با چهره ای سبز و شاد
شعله شعر در چشمانش می درخشد
و با سرنوشتش می جنگد
بلند پروازی را بر پیشانی او بنگر
و لک را بر دماغش
و بعد تاپمن آرام ظاهر می شود
ترگل ورگل و تپل و ناز
که به جناسها فقط می خندد
و صندلیش واژگون می شود
وینکل کوچک و اراسته نیز اینجاست
با موهای مرتب
و نمونه ادب است
اگر چه از صورت شستن متنفر است
امسال نیز گذشت و ما دوباره متحد می شویم
تا لطیفه بگوییم و بخندیم و بخوانیم
و راه ادبیات را طی کنیم
که به افتخار منتهی می شود
عمر هفته نامه پر رونق ما دراز باد
و باشگاه ما بی گزند باد
و سال اینده توام با نزول برکات
بر باشگاه شاد و مفید ما باد
آ.اسنادگراس
ازدواج با نقاب
داستانی از ونیز
کرجیها یکی پس از دیگری به سوی پلکان مرمرین می رفتند و سر نشینان جذاب خود را پیاده می کردند تا بر ازدحام پر شکوه مهمانانی که سالنهای قصر با شکوه کنت دو آدلون را پر کرده بودند بیفزایند.شوالیه ها و بانوان، پریان و خدمتکا ها، راهبها و دختران گلفروش همه شاد بودند.فضا از آواز های دلنشین و آهنگهای دلنواز آکنده بود و رقص بالماسکه توام با شادی و موسیقی ادامه داشت.
شوالیه عاشق پیشه از ملکه پریان پرسید:«والاحضرت امشب بانو وایلا را ندیدند؟»
-بله دیدم.به نظرت جذاب نیست؟ اگر چه غمگین است. لباسش را هم خوب امتحان کرده چون تا یکی دو هفته دیگر مجبور است با کنت انتونیو که از او به شدت متنفر است ازدواج کند.
شوالیه گفت:«باور کنید بر او رشک می برم.می بینی خودش را مثل داماد هااراسته است. غیر از البته آن نقابش که اگر بردارد خواهیم دید که چگونه به دوشیزه زیبا رو که نمی تواند قلبش را تسخیر کند، اما پدر سنگدلش او را به کنت هدیه کرده است، می نگرد.»
هنگامی که آنها به دیگران می پیوستند بانو گفت:«شایعه است که او عاشق یک هنرمند انگلیسی است و دائم با هم دیدار می کنند، اما کنت پیر او را رد کرده است.»
همه در اوج شدی بودند که کشیش ظاهر شد و زوج جوان از جمع جدا شدند و به طرف صدر تالار که با مخمل های ارغوانی تزیین شده بود رفتند و با اشاره کشیش زانو زدند. همه فوری ساکت شدند. ط.ری که غیر از صدا اب فواره ها و خش خش شاخه درختان پرتغال که در زیر مهتاب ارمیده بودند، صدایی شنیده نمی شد. و بعد کنت دو آدلون سکوت را شکست و گفت:«سروان و بانوان، مرا به خاطر اینکه شما را با حیله در یک جا جمع کردم تا شاهد ازدواج دخترم باشید عفو بفرمایید.پدر روحانی ما همه منتظر مراسم هستیم.»
همه چشم ها به طرف عروس و داماد برگشت و مهمانان حیررت زده شروع به پچ پچ کردند. چون عروس و داماد نقاب های خود را برنداشتند.همه کنکاو و متعجب بودند، اما همه به احترام، ساکت شدند تا مراسم مقدس تمام شد. و بعد مهمانان با اشتیاق ور کنت حلقه زدند و توضیح خواستند.
کنت گفت:«تا آنج که بتوانم با کمال میل توضیح خواهم داد.اما فقط میدانم که خواسته وایلای کمروی من است و من آن را پذیرفتم. و حال فرزندانم.اجازه بدهید به این نمایش پایان دهیم.نقابهایتان را بردارید و دعای خیر مرا پذیرا شوید.»
اما هیچ یک زانو نزدند و داماد جوان با لحنی جواب داد که همه از شنیدنش یکه خوردند. چون وقتی نقاب برداشته شد، همه چهره والای فردیناند دورو هنر مند و دوستدار وایلا را دیدند.وایلا نیز سر بر سینه او یعنی جایی که نشان کنتی انگلیسی نمایان بود گذاشته بود و چهره اش از خوشحالی و زیبایی می درخشید.
فردینال دورو گفت:«سرورم، شما به من گفتید وقتی می توانم از دخترتان خواستگاری کنم که نام و ثروتی همچون کنت آنتونیو داشته باشم. اما من کاری بیش از این می وانم انجام دهم.چون حتی روح جاه طلب شما هم نمی تواند خواستگاری کنت دورو اند دور را که تمام لقب خانوادگی و ثروت بی حد و حصر خود را در برابر دوستی این بانوی زیبا تقدیم می کند رد کند.»
کنت مثل مجسمه خشکش زده بود.فردیناند رو به جمعیت مبهوت کرد و با لبخندی حاکی از پیروزی گفت:« و اما شما دوستان عاشق من. فقط می توانم برایتان ارزو کنم که در عشقتان همچون من موفق شوید و چون من عروسی زیبا نصیبتان شود.»
س.پیک ویک
٭
چرا باشگاه پیک ویک مثل برج بابل است؟ چون پر از اعضای سرکش است.
٭
سرگذشت یک کدو
روزی روزگاری کشاورزی دانه ای در باغش کاشت و پس از مدتی دانه جوانه زد و کم کم بزرگ شد و تعداد زیادی کدو بر آن ظاهر شد.بعد یکی از روز های اکتبر که کدو ها رسیده بود، کشاورزی یکی از انها را چید و به بازار برد.سبزی فروشی نیز آن را خرید و در مغازه اش گذاشت. و صبح همان روز دخترکی که کلاه قهوه ای و لباس ابی و صورتی گرد و دماغی پهن داشت، رفت و آن را به خانه آورد و خرد کرد و در قابلمه بزرگی بار گذاشت. بعد برای شام مقداری از آنها را پوره کرد و نمک و کره زد و بقیه را با نیم لیتر شیر ، دو تا تخم مرغ، چهارتا قاشق شکر ،جوز هندی و فندق مخلوط کرد و در یک ظرف توگود ریخت و ان را پخت تا برشته و خوشمزه شد. و روز بعد خانواده ای به نام مارچ ان را خورد
ت.تاپمن
٭
آقای پیک ویک
در اینجا می خواهم درباره گناه با شما صحبت کنم منظورم از گناهکار مردی به نام وینکل است که با خنده هایی که می کند و نیز گاهی با ننوشتن مطلبش برای این روزنامه وزین برای باشگاهش دردسر درست می کند امیدوارم شما بدی او را ببخشید و اجازه دهید که فقط یک افسانه فرانسوی برای شما بفرستد چون نمی تواند کله اش را به کار بیندازد و چیزی بنویسد آخر او درسها و تکالیفش زیاد است و دیگر مغزی برای او نمی ماند من سعی می کنم سر فرصت چند تا مطلب خوب آماده کنم ببخشید من عجله دارم باید بروم مدرسه.
ارادتمند شما ن.وینکل
(مطلب بالا اعتراف مردانه و جالبی درباره اشتباهات گذشته است؛ اما خوب است دوت جوان ما نقطه گذاری را نیز یاد بگیرد.)
٭
تصادفی غم انگیز
روز جمعه گذشته فریاد وحشتناکی از زیر زمین شنیدیم و تکان خوردیم. با شتاب به زیر زمین رفتیم و در انجا دیدیم رئیس عزیز ما که می خواسته اند برای خانه مقداری هیزم بردارند، سکندری خورده اند و روی زمین افتاده اند.به علاوه شاهد خرابکاری کاملی بودیم.چون آقای پیک ویک هنگام افتادن سر و شانه شان در لگن آب فرو رفته بود و چلیک آب صابون روی چهره مردانه شان واژگون شده بود.و لباسشان نیز بدجوری پاره شده بود.وقتی ایشان را از آن وضع خطرناک در آوردیم، کاشف به عمل آمد که ایشان زخمی نشده اند بلکه فقط چند جایشان کبود شده است. و باید با کمال خوشحالی این را نیز بیفزاییم که حال ایشان هم اکنون خوب است.
٭
ضایعه عمومی
با کمال تاثر باید نا پدید شدن ناگهانی و مرموز دوست عزیزمان آقای اسنوبال پت پو را به اطلاع برسانیم. این گربه ملوس و دوست داشتنی، حیوان محبوب ستایشگران پر شورش بود. چرا که زیباییش چشمان همه را خیره کرده بود و وقار و درستکاریش او را محبوب همه قلب ها کرده بود و اینکه فقدان او همه انجمن را عمیقا متاثر کرده است.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#32
Posted: 2 Sep 2013 22:44
آخرین بار او را موقعی که دم در قصابی نشسته بود و به گاری قصاب زل زده بود دیده اند و بیم آن می رود که افسون او فرد پلیدی را وسوسه کرده و وی اسنوبال را ناجوانمردانه دزدیده باشد. اینک هفته ها گذشته و اثری از اسنوبال به دست نیامده است و ما که دیگر تمام امیدمان را از دست داده ایم، روبان سیاهی بر سبد او بسته ایم و کنار ظرفش کذاشته ایم و در عزای او که گویی برای همیشه از دست رفته است سوگواریم.
یکی از ستایشگران او نیز در غمش قطعه زیر را سروده است:
مرثیه ای برای اسنوبال پت پو
ما همه در فقدان ان محبوب کوچولو سوگواریم و از سرنوشت بر او آه می کشیم
چون او دیگر هرگز کنار بخاری نخواهد نشست
و در کنار در سبز قدیمی بازی نخواهد کرد
گور کوچک او که بچه هایش در کنار آن می خوابند
زیر درخت شاه بلوط است
اما ما بر گور او نمی گرییم
چون نمی دانیم کجاست
بستر خالی، توپ بازی او
و دیگر او را نخواهیم دید
و دیگر صدای تق تق آرام و خر خر ناز او را
در اتاق نشیمن نخواهیم شنید
گربه دیگری دنبال موشهای او خواهد دوید
گربه ای با چهره ای زشت
اما مثل گربه عزیز ما، موش شکار نخواهد کرد
و با وقار بازی نخواهد کرد
با پنجه هایش دزدکی در راهرو راه می رود
جایی که گربه ما بازی می کرد
اما فقط به سگها با عصبانیت خر خر خواهد کرد سگهایی که گربه محبوب ما شجاعانه از برابرشان می گریخت!
اگرچه متین و خوب است و تمام سعی خود را می کند
اما زیبا نیست
و جای تو را نخواهد گرفت گربه عزیز و چون تو ستایشش نخواهیم کرد.
آ.س.
آگهیها
Jدوشیزه ارانتی بلاگیج سخنران ززبردست و اندیشمند، سخنرانی مشهور خود را شنبه آینده در موعد همیشگی درباره «زن و جایگاه او» در پیک ویک هال ایراد خواهند کرد
Jجلسه هفتگی آموزش آشپزی به بانوان جوان در آشپزخانه برگزار خواهد شد. ریاست این جلسه با خانم حنا براون خواهد بود. از همگان دعوت می شود که در این جلسه شرکت کنند
Jانجمن خاک انداز در روز دوشنبه تشکیل انجمن خواهد شد و اعضا در طبقه بالای ساختمان باشگاه نمایش خواهند داد. همه اعضا موظف اند با لباس های فرم و جاروی دسته بلند راس ساعت 9 حضور به هم رسانند
Jخانم بت باونسر نمایشگاه مجموعه کلاه های عروسک خود را هفته آینده افتتاح خواهد کرد. مدلهای جدید از پاریس رسیده است و سفارش نیز با کمال احترام پذیرفته می شود
Jدر چند هفته آینده نمایش جدیدی در تئاتر بارنویل به روی صحنه خواهد رفت و گوی سلقت را از همه نمایشهای مریکایی خواهد ربود. نام این نمایش نفس گیر «برده یوننی یا کنستانتین انتقامجو» است.
نکته ها
اگر س. پ. دستهایش را با صابون نمی شست، همیشه سر میز صبحانه به موقع حاضر می شد. از آ.س. تقاضا می شود در خیابان سوت نزند. ت.ت. لطفا دسمال سفره ایمی را فراموش نکنید. آ.و. نباید به خاطر اینکه لباسش نه تا چین ندارد غر بزند.
گزارش هفتگی
مگ-خوب
جو-بد
بت-خیلی خوب
ایمی-متوسط
وقتی رئیس جلسه هفته نامه را که فقط در یک نسخه اصلی بود و چند دختر مبتکر گاهگاهی ان را می نوشتند، خواند، حضار کف زدند و آقای اسنادگراس برخاست تا پیشنهادی بکند و بعد در حالی که با لحن و حرکات نمایندگان مجلس صحبت می کرد،، گفت:« آقای رئیس، آقایان! مایلم پیشنهاد کنم عضو جدیدی را بپذیرید .کسی که کاملا سزاوار این افتخار است و بسیار سپاسگزار خواهد بود و بر شور و نشاط باشگاه و ارزش ادبی روزنامه خواهد افزود و عضو بسیار شاد و خوبی خواهد بود.پیشنهاد می کنم آقای تئودر لارنس به عنوان عضو افتخاری باشگاه پیک ویک پذیزفته شود. خوب یالا بپذیرید.»
دختر ها از تغییر لحن نگهانی جو خنده شان گرفت. اما همه تقریبا نگران به نظر می رسیدند و وقتی اسنادگراس روی صندلیش نشست کسی چیزی نگفت.
رئیس گفت:« رای میگیریم. لطفا آنهایی که با این پیشنهاد موافقند ، موافقت خود را با گفتن بله ، اعلام کنند
در این موقع پاسخ بلندی توسط « آقای اسناد گرس » شنیده شد و سپس در میان حیرت همه ، پاسخ خجولانه ای نیز از طرف بت به گوش رسید .
- مخالفان بگویند ، نه !
مگ و ایمی جزء دسته ی مخالفان بودند و « آقای وینکل » از جایش برخاست و با سخنوری و فصاحت تمام گفت :« ما نمی خواهیم که هیچ پسری عضو باشگاه ما بشود . آنها فقط بلدند که همه چیز را شوخی گرفته و مرتب لاف و گزاف بزنند . اینجا یک باشگاه زنانه است و ما می خواهیم که این یک باشگاه خصوصی و درست و حسابی باشد . »
بعد هم آقای « پیک ویک » در حالیکه یک حلقه موی کوچک رااز روی پیشانی عقب میزد ( این عادت مگ بود که هروقت متفکر بود ، انجام می داد ) اظهار داشت : « من میترسم که او به روزنامه ی ما بخندد و بعدا ما را دست بیندازد . »
آقای اسنادگرس به پا خاست و با اشتیاق اظهار داشت :« آقایان من به عنوان یک اصیل زاده به شما قول میدهم که لاری کارهایی از این قبیل که گفتید نخواهد کرد . او دوست دارد چیز بنویسد و سهمی در نوشتن روزنامه به عهده خواهد گرفت و ضمنا وجود او ما را از اینکه سانتی مانتال بشویم ، حفظ خواهد کرد . اینطور نیست ؟ ما کار خیلی کوچکی در حق وی انجام می دهیم ، ولی او در عوض به ما خیلی کمک خواهد کرد . فکر می کنم تنها کاری که می کنیم اینست که در کنار این میز جایی به او بدهیم و اگر وارد باشگاه ما شود ، از او استقبال نمائیم . »
این کنایه ی استادانه و ماهرانه ، ظاهرا کارگر افتاد . چون در این موقع آقای « تامپن » انگار که تصمیم خودش را گرفته بشد ، در کمال حیرت سایرین ، بپا خاسته و اظهار داشت : « بله ما مجبوریم که او را بپذیریم ، حتی اگر ترس داشته باشیم . من اعلام امیدوارم که او می تواند داخل باشگاه ما بشود ، هم او و هم پدربزرگش . البته اگر دوست داشته باشد . »
این سخنرانی دلیرانه آنهم از طرف بت ، انگار باشگاه را برق زده کرد و بنابراین اقای « اسنادگرس » صندلی اش را ترک کرد و درحالیکه دستش را به علامت تأیید تکان می داد ، با هیجان اظهار داشت : حالا دوباره رأی بدهید . همه به خاطر داشته باشند که او لارنس خودمان است و باید بگویند آری ! »
- آری ، آری ، آری !
سه جوابی بود که بافاصله از همه طرف به گوش رسید .
- عالیست ، عالیست ! حالا برای اینکه به قول آقای وینکل همانطور که اظهار عقیده فرمودند « تپق زمان را بگیریم » اجازه بدهید عضو جدید را معرفی نمایم .
بعد برای ریختن ترس بقیه اعضای باشگاه ، جو در پستوی اتاق زیرشیروانی را باز کرد و آنها چشمشان به لاری که روی یک یخدان لباس کهنه نشسته بود ، افتاد که از بس به خودش فشار آورده بود که صدای خنده اش در نیاید ، قرمز و کبود شده بود .
در این موقع همانطور که آقای « اسناد گرس » دوستش را به بیرون هدایت می کرد و یک صندلی و یک نشانه ی P.C. به او تعارف می کرد ، و خلاصه داشت در یک چشم بهم زدن ، در جای جدیدش مستقر می کرد که دخترها با حیرت یکصدا فریاد زدند : « ای دغل حقه باز ! جو ، تو چطور توانستی این کار را بکنی ؟ »
آقای « پیک ویک » در حالیکه سعی می کرد ، قیافه ی اخم آلودی بگیرد شروع کرد :« خونسردی شما دو تا حقه بازها واقعا حیرت آور است . » ولی فقط موفق گردید که لبخند دلپذیری بزند .
اما عضو تازه که خوب موقعیت شناس بود ، در این موقع از روی صندلی اش برخاسته و بعد از اینکه یک تعظیم حاکی از قدرشناسی جلو رئیس به عمل آورد ، با مفرح ترین طرزی اظهار داشت :« آقای رئیس و خانمها - اوه ، معذرت می خواهم ، آقایان - اجازه بدهید خودم را به شما معرفی کنم ، سام والر مستخدم بسیار وفادار این باشگاه . »
در این موقع ، جو در حالیکه با دسته ی یک ماهیتابه کهنه به میز می کوبید ، فریاد زد :« عالیست ! عالیست !»
لاری با تکان دادن دستش ، ادامه داد :« دوست وفادار و پشتیبان نجیبزاده ی من که اینطور با چرب زبانی مرا معرفی کرد ، نباید به خاطر این حیله ی جنگی که امشب بکار برد ، سرزنش شود . من این نقشه را ریختم و او فقط آنرا اجرا کرد . »
آقای اسنادگرس در حالیکه از این شوخی غرق لذت بود ، حرف او را قطع کرد و گفت :« حالا لازم نیست تمام تقصیرها را بگردن بگیری . من بودم که جریان پستو را پیشنهاد کردم . »
آقای عضو جدید باز هم با تعظیم غرایی بطرف آقای « پیک ویک » اظهار داشت :« ولی به شرافتم سوگند ، این کار را دوباره تکرار نخواهم کرد و از این پس ، خودم را وقف منافع این باشگاه فناناپذیر و همیشگی خواهم ساخت . »
جو باز هم دسته ی ماهیتابه را روی میز کوبید و فریاد زد :« موافقم . موافقم . »
آقای وینکل و تامپن نیز در حالیکه آقای رئیس با مهربانی و دوستانه سرش را تکان می داد ، افزودند :« ادامه بده ، ادامه بده . »
- من فقط مایل هستم بگویم به عنوان قدرشناسی از این افتخار و به عنوان تحکیم روابط دوستی بین این دو خانواده ی همجوار ، در نظر دارم یک اداره ی پست در قسمت پرچین پائین باغ دایر نمایم . یک ساختمان زیبا و جادار . با درهای قفل دار و هر نوع راحتی برای آقایان و خانمها . این ساختمان همان کبوترخانه ی قدیمی است که من در آنرا عوض کرده و سقفش را هم مرمت نموده تا بتوانیم تمام چیزهای باارزش باشگاه را در آن نگاهداری نمائیم . نامه ها ، کتابها ، جزوه های خطی ، و بسته ها ، و هر خانواده یک کلید خواهد داشت . من تصور میکنم ، این محل جدید ، خیلی خوب خواهد بود . بنابراین اکنون اجازه دهید ، کلید این اداره ی پست را تقدیم نمایم و با تشکر فراوان از لطف شما اعضای محترم ، روی صندلی ام بنشینم . »
در این موقع وقتی آقای « والر » یک کلید کوچک را روی میز گذاشت ، تحسین و کف زدن فراوانی بگوش رسید و ماهیتابه ی کهنه با شدت تمامتر روی میز فرود می آمد و مدتی طول کشید تا نظم جلسه به حالت اول خود بازگشت . بحث زیادی راجع به اداره ی پست در گرفت و همه خیلی غافلگیر شده بودند . چونکه این یک جلسه ی خیلی دوست داشتنی بود و یکساعت هم بیشتر از معمول طول کشید و سپس با سه فریاد شاد به افتخار عضو جدید بقیه ی موضوع بحث جلسه به وقت آینده موکول گردید ، هیچکدام از اعضا ، هرگز از پذیرفتن آقای « سام والر » پشیمان نشدند . چونکه او چنان عضو خوش رفتار ، خوش صحبت ، صمیمی و وفاداری بود که هیچ باشگاهی نظیر آن را بخود ندیده بود . عضو تازه بطور محسوسی به روحیه ی این جلسات و آبروی روزنامه کمک کرده بود . زیرا نطق های جالبش ، شنوندگان را از خنده روده بر می کرد و کمک وی به روزنامه خیلی ارزنده بود و نیز مقالاتش خیلی میهن پرستانه ، ادبی ، خنده دار یا گریه دار بودند ولی نه سانتی مانتال و جو ارزش آنها را هم ردیف آثار « بیکن » ، « میلتون » یا شکسپیر می دانست و برای کارهای خودش آنها را مدل قرار می داد .
این P.O. )اداره ی پست( ، یک موسسه ی کوچک مهم بود که بنحو جالبی تزئین شده بود . چونکه خیلی مکاتابات و مراسلات عجیبی ، درست مثل یک اداره ی حقیقی ، در آن جریان داشت . از قبیل مکاتبات تراژدی ، بسته کراوات ، نامه شعر ، شیشه ترشی جات ، بسته تخم گل ، دعوت نامه ها ، یادداشت های حاکی از گله و اوقات تلخی ها و سبد سگ های کوچولو و غیره و غیره . ضمنا جنتلمن پیر هم ، که خیلی به این تفریح یعنی P.O. علاقه داشت ، با فرستادن بسته های عجیب و غریب ، پیغام های مرموز و تلگرام های خنده دار ، به این اداره پست خیلی سر خود را گرم می کرد و راستی باغبانش هم که سخت خاطرخواه « هانا » شده بود ، یک نامه ی عاشقانه به اداره ی پست فرستاده بود و سر این نامه و برملا شدن این راز ، که توسط جو کشف گردیده بود ، چقدر آقای لارنس و اعضای P.O. تفریح کرده و خندیده بودند ، خدا می داند .
البته آنروزها توی خواب هم نمی دیدند که روزی همین P.O. ، چه نامه های عاشقانه ای دریافت خواهد کرد .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#33
Posted: 2 Sep 2013 22:45
فصل یازدهم
چند تجربه
در یکی از بعد از ظهرهای گرم درحالیکه جو با خستگی تمام یک بری توی کاناپه فرو رفته بود و بت داشت چکمه های خاکی وی را بیرون می گذاشت و ایمی هم سرگرم درست کردن لیموناد برای همه بود ، مگ موقع رسیدن به خانه اعلام کرد :
« اول ژوئن ، یعنی فردا ، خانواده ی کینگ به کنار دریا می رند و من آزاد خواهم بود . سه ماه تمام تعطیلی ، اوه ، چقدر لذت بخش خواهد بود .»
جو در پاسخ گفت :« عمه مارچ هم امروز رفت . باید خوشحال بود . من جدا می ترسیدم که او از من بخواهد که همراهش بروم . اگر می خواست فکر می کنم حتما باید می رفتم . اما پلامفیلد همان قدر جای شادی است که یک حیاط کلیسا . بنابراین باید عذر و بهانه می آوردم . خلاصه تا پیرزن راه بیفتد ، من جانم بالا آمد . چون هروقت که دهانش را بازی می کرد ، من زهر ترک می شدم و خلاصه چنان برای راه افتادنش عجله داشتم که برخلاف همیشه خیلی فرز و خوش اخلاق شده بودم . بطوریکه می ترسیدم همین موضوع جدا شدن از من را برای او سخت کرده و کار دستم بدهد . خلاصه تا سوار کالسکه شود ، از ترس داشتم می لرزیدم ، ولی وقتی سوار کالسکه شد ، انگار تازه به این فکر افتاده باشد ، سرش را از پنجره بیرون آورد و فریاد زد : « جوسی فین ، می خواهی با من بیایی ؟» ولی من خودم را به نشنیدن زده و چنان زدم به چاک که پیرزن خیال کرد اصلا متوجه حرفش نشده ام و از خر شیطان پائین آمد .
بت که با حالتی مادرانه پاهای جو را نوازش می کرد ، اظهار داشت :« بیچاره جو من . او چنان به خانه رسید که انگار چند تا خرس دنبالش کرده بودند . »
ایمی همانطور که با خرده گیری مخلوطی را که در دست داشت ، مزه مزه می کرد ، اظهار داشت :« عمه مارچ واقعا یک سمفیر است . اینطور نیست ؟»
جو ، زمزمه کرد :« البته منظور ایمی ومپایر ( خون آشام ) است نه سمفیر که معنی جلبک می دهد . ولی عیبی ندارد . هوا گرمتر از آن است که آدم حال و حوصله ی اصلاح اشتباهات ایمی را داشته باشد . »
ایمی که متوجه اشتباهش شده بود ، برای اینکه موضوع صحبت را عوض کند ، با مهارت گفت :« تعطیلاتت را چکار خواهی کرد ؟»
مگ از توی صندلی راحتی ننوئی پاسخ داد :« هیچی فقط تا ظهر در رختخواب خواهم ماند و دست به هیچ کاری هم نخواهم زد . من تمام زمستان را مجبور بودم صبح خیلی زود از خانه بیرون بروم و تمام روزم را صرف کار برای دیگران بکنم . بنابراین حالا می خواهم یک مدتی حسابی استراحت کرده و به خاطر دل خودم کیف کنم . »
جو پاسخ داد :« نه ، اینجور تنبلی ها با مزاج من سازگار نیست . یک عالمه کتاب منتظر من هستند و من می خواهم توی این مدت ، بالای درخت سیب قدیمی ساعت های طلائی ام را بگذرانم . البته در مواقعی که با لاری نیستم . »
ایمی هم از این طرف پیشنهاد کرد :« بت بیا من و و برای یک مدتی درس نخوانیم ، بلکه تمام مدت را بازی و استراحت کنیم ، مثل دخترهای دیگر .»
- بسیار خوب باشد ، ولی اگر از نظر مادر اشکالی نداشته باشد . من می خواهم یک خرده آوازهای تازه یاد بگیرم و ضمنا باید برای بچه هایم چند تا لباس تابستانی بدوزم . آنها پاک زهوارشان در رفته است و سخت احتیاج به چند دست رخت و لباس دارند . »
در این موقع مگ به طرف مادرش که مطابق معمول در « گوشه مارمی » نشسته و مشغول دوخت و دوز بود ، برگشته و پرسید :« ما می توانیم این برنامه ها را داشته باشیم مادر ؟»
- بله شماها می توانید برای یک هفته این تجربه ها را آزمایش کنید و ببینید که آنرا دوست دارید یا نه . من عقیده دارم که با فرا رسیدن عصر یکشنبه ی آینده خودتان متوجه خواهید شد که هم کار خیلی زیاد و هم تفریح خیلی زیاد ، هر دو خیلی بد هستند .
مگ با لحنی از خود خشنود ، اظهار داشت :« اوه ، نه مارمی !این ترتیب جدید حتما خیلی لذت بخش خواهد بود . »
جو نیز در حالی که گیلاس لیموناد به دست ، طوری از جایش می پرید که نزدیک بود لیموناد را روی سر بت خالی کند ، فریاد زد :« من حالا پیشنهاد می کنم به سلامتی بنوشیم . به قول دوست و شریک من کایری گمپ که می گوید : زنده باد تفریح ، مرده باد کار ! »
بنابراین همگی گیلاس هایشان را با خوشحالی نوشیده و تجربه ی جدیدشان را با آرزو و اشتیاق استراحت در تمام روز شروع کردند . فردا صبح ، مگ تا ساعت ده صبح آفتابی نشد و وقتی بالاخره پائین آمد ، تنهائی صبحانه خوردن اصلا به دهانش مثل همیشه مزه نکرد و ضمنا اتاق هم خیلی ساکت و نا مرتب به نظر می رسید . چون که جو مثل همیشه گلدان ها را پر از گل نکرده بود و بت هم گردگیری ؛ و بالاخره کتاب های ایمی نیز اینجا و آنجا پرت و پلا بودند و خلاصه هیچ چیز مثل همیشه ، تمیز و مطبوع نبود ، البته به غیر از گوشه ی مارمی که فرقی با وضع همیشگی اش نداشت . مگ دید که از همه جا بهتر همان گوشه ی مارمی است و بنابراین در آنجا نشست و به خیال خودش شروع به استراحت و کتاب خواندن کرد . ولی در واقع همه اش دهن دره می کرد و به فکر خرید لباس های قشنگ تابستانی با پول خودش بود . جو هم تمام صبح را ا لاری در کنار رودخانه گذراند و عصر را هم در بالای درخت سیب صرف خواندن کتاب « دنیای وسیع وسیع وسیع » کرد . بت نیز همه اش مشغول ور رفتن به صندوق بزرگی که اعضای خانواده اش ( یعنی عروسک هایش ) قرار داشتند ، بود ولی هنوز نصف کاری را هم که می خواست انجام نداده بود که حسابی خسته و از حال رفته شده بود . بنابراین محل استقرار خانواده اش را همانطور درهم و برهم ول کرد و ذوق زده از اینکه فعلا ظرفی برای شستن ندارد ، رفت سراغ موسیقی ، ایمی هم بعد از اینکه آلاچیقش را مرتب و منظم کرد ، بهترین جلیقه ی سفیدش را پوشید و حلقه های مویش را صاف و صوف کرد و زیر پیچک ها نشست به نقاشی کردن . به امید اینکه شاید کسی او را در این ژست دیده و سوال نماید که این هنرمند جوان کیست که اینطور دارد عالی نقاشی می کند . البته در تمام مدت هیچکس یک جز پیرمرد لنگ دراز فضول که با کنجکاوی نقاشی ایمی را برانداز می کرد ، در آن حوالی ظاهر نشد که نشد . بنابراین ایمی با بی حوصلگی نقاشی را ول کرد و بعد از اینکه مدتی هم پیاده روی نمود از بدشانسی گرفتار یک رگبار تند شده و خلاصه آخرش هم مثل یک موش آبکشیده به خانه باز گشت .
موقع صرف چای ، دخترها بعد از تبادل نظر با یکدیگر همگی متفق القول شدند که آنروز ، با وجودی که بطور غیرعادی طولانی تر از روزهای دیگر بوده ، ولی رویهمرفته شاد گذشته است . مگ که آن روز عصر سراغ خرید رفته بود ، چند متر موسلین آبی آسمانی خیلی زیبا خریده بود ، ولی بعد از اینکه فروشنده آن را برید تازه کشف کرد که آن پارچه نبایستی شسته شود ، بنابراین از این رویداد ناگوار بسیار بسیار عصبانی و اوقاتش تلخ بود . جو نیز پوست دماغش را در اثر قایقرانی در زیر آفتاب حسابی سوزانده بود و ضمنا آنقدر نیز چیز خوانده بود که سرش درد گرفته بود . بت نیز از دست صندوق درهم ریخته و همچنین یاد گرفتن سه چهار تا آواز با همدیگر ، کلافه شده بود .
ایمی نیز عمیقا از اینکه جلیقه ی نازنینش از ریخت افتاده بود ، دلخور بود . چون که روز بعد مهمانی « کتی براون » بود و حالا او هم مثل « فلورا فلمیسی » چیزی نداشت که بپوشد . اما تمام این وقایع و دلخوریها ، خیلی ناچیز شمرده شد و آنها مادرشان را مطمئن ساختند که این تجربه خوب از آب درخواهد آمد . او چیزی به روی خود نیاورد و فقط در پاسخ لبخندی تحویل دخترها داد و بعد به کمک « هانا » کارهای فراموش شده ی انها را انجام داد و خانه را به صورتی مرتب و منظم نمود و محیطی مطبوع به وجود آورد مثل همیشه ماشین خانه همانطور به آهستگی به چرخ خود ادامه داد . اما تعجب آور بود که چه وضع مخصوص و ناراحتی ، با « استراحت مطلق و کیف کردن » به وجود آمده بود . روزها همچنان هر روز بلندتر و بلندتر به نظر می امدند ، هوا خیلی متغیر بود و همینطور اخلاق دخترها ، و خلاصه به هرکدام یک احساس بلاتکلیفی دست داده بود و شیطان نیز میدان خوبی برای شیطنت و بدجنسی بدست آورده بود . مگ به عنوان درجه ی اعلی اشرافی بودن ، فعلا کارهای خیاطی اش را کنار گذاشته بود ، ولی بعدا متوجه گردید که زمان چنان به نظرش کند و سنگینن می گذرد که شروع کرد به قیچی زدن و خراب کردن پارچه هایش تا شاید به آنها سر و صورتی تازه داده و به مدل لباسهای موفت در بیاورد . جو نیز آنقدر کتاب خوانده بود که دیگر چشم هایش داشتند از حدقه بیرون می آمدند و از هر چی کتاب بود ، دلش آشوب شده بود و چنان بی آرام و قرار و عصبانی کننده شده بود که حتی لاری خوش قلب را هم به ستوه آورده و باعث شده بود که با او بگو مگو نماید خلاصه طوری روحیه اش را از دست داده بود که آرزو می کرد کاش همراه عمه مارچ به مسافرت رفته بود . ولی بت وضعش از همه بهتر بود و خوب داشت ادامه می داد . چون که او دائما یادش می رفت که باید همه اش بازی کرد و هیچی کار نکرد . بنابراین گاهگاهی به همان رویه ی همیشگی و قدیمی خود بر می گشت ، ولی باز هم رویهمرفته این تجربه ی تازه روی او هم نیز اثر گذاشته بود و همان آرامش همیشگی را نداشت . بطوریکه یکبار او چنان جوانای بیچاره عزیزش را تکان داده و گفته بود که : او یک بچه ی زشت و بدی است که از اخلاق تند خودش تعجب کرده بود . وضع ایمی از همه بدتر بود چون که تفریحات و سرگرمی های ایمی خیلی اندک بودند و وقتی که خواهرهایش او را به حال خود گذاشتند تا خودش سر خودش را گرم کرده و از خودش مراقبت نماید ، دیگر بیش از پیش احساس می کرد عاجز شده است . زیرا ایمی از عروسک بازی بدش می آمد و از داستان های شاه پریان بچگانه نیز همینطور ، بعلاوه تمام مدت را هم که نمی توانست نقاشی کند . مهمانی های عصرانه و یا پیک نیک رفتن هم که هر روز پیش نمی آمدند . بنابراین ایمی روی هم رفته لذتی را در این تجربه ی تازه به قول جو « مطلقا استراحت » نیافته بود و بیشتر از همه کلافه بود .
خلاصه یک روز دوشیزه « اشتباه لپی » ( این اسمی بود که جو روی ایمی گذاشته بود چون همیشه خیلی لغات اشتباه بکار می برد ) بعد از چند روز خوشی و لذت ، درحالیکه احساس می کرد پاک افسرده و ملالت آور شده ، با لحنی شکوه آمیز اظهار داشت :« اگر آدم یک خانه ی قشنگ پر از دخترهای خوب داشته باشد و یا اینکه به مسافرت برود ، تابستان حتما برایش شادی بخش خواهر بود ؛ والا ماندن توی خانه آنهم با سه تا خواهر از خود راضی و یک پسر سنگین و رنگین ، صبر ایوب می خواهد . »
ولی تا اینجا هنوز هیچکدام از خسته شدن از دست این تجربه ی تازه چیزی به روی خود نمی آوردند . ولی شب شنبه انگار همه از اینکه هفته داشت به پایان می رسید ؛ تو دلشان خوشحال بودند . از آنطرف ، خانم مارچ برای ینکه این درس آموزنده حسابی به بچه ها اثر کرده باشد ، از آنجائیکه خیلی زن باحوصله ای بود و طبع شوخی هم داشت ، تصمیم گرفت که برای پایان این تجربه ی یک هفته ای دخترها ، سنگ تمام بگذارد . یعنی به یک طریق خیلی مناسبی آنرا به یک تجربه به یاد ماندنی تبدیل نماید . بنابراین به « هانا » یک مرخصی دو روزه داده و گذاشت تا دخترها از اثر کامل این رویه « یکسره خوشی و بازی » کاملا مستفید گردند .
صبح یکشنبه موقعیکه دخترها از خواب بیدار شدند و پائین آمدند ، بر خلاف همیشه آتشی در اجاق آشپزخانه به چشم نمی خورد ، خبری از صبحانه آماده در اتاق غذاخوری نبود و بالاخره اثری هم از مادر دیده نمیشد .
در این موقع جو با دلتنگی به دور و بر خودش خیره شد و اظهار داشت :« پناه بر خدا ! چه اتفاقی افتاده است ؟»
مگ نیز از پله ها بالا دوید و طولی نکشید که بازگشت و درحالیکه خیالش راحت شده بود و در عین حال با کمی سردرگمی و شرمندگی گفت :« مادر مریض نیست . فقط خیلی خسته است و او گفت که خیال دارد تمام روز را در اتاق خودش بگذراند و اجازه داد که ما خودمان کارها را رو به راه کنیم . این خیلی عجیبه . مادر حتی یکذره هم مثل خودش نبود . ولی خوب او گفت که چون هفته ی خیلی سختی را پشت سر گذاشته ما نباید زیاد غرولند کنیم و سعی کنیم خودمان کارهایمان را یک جوری انجام بدهیم . »
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#34
Posted: 2 Sep 2013 22:46
وقتی حرف مگ تمام شد ، جو بی معطلی اظهار داشت :« خب اینکه کاری ندارد . اتفاقا من این فکر را خیلی می پسندم . می دانید تجربه ی این سرگرمی تازه خودش خالی از تفریح نیست . »
در حقیقت این کار برای آنها که قرار بود هرکدام سهمی داشته باشند ، کار فوق العاده راحتی بود و آنها با عزمی راسخ شروع به کار کردند ، ولی به زودی پی به این حرف هانا بردند که همیشه می گفت :« خانه داری واقعا شوخی نیست . » البته مقدار زیادی خوراکی توی گنجه ی آشپزخانه بود و درحالیکه بت و ایمی آنها را سر میز می آوردند ، مگ و جو نیز صیحانه را حاضر می کردند ، ولی تازه حالا می فهمیدند که چرا همیشه مستخدمین از کارهای سخت غرولند می کنند .
مگ همانطور که مثل یک خانم کدبانو پشت بساط چای و قوری نشسته بود ، با حالت ریاست مآبانه ای گفت « من باید یک سینی صبحانه هم برای مادر ببرم ، با وجودی که او خواسته که ما به فکر او نباشیم . »
بنابراین قبل از اینکه کسی شروع به خوردن نماید ، یک سینی آماده شده همراه با تعریف های خانم های آشپز به بالا فرستاده شد . البته چایی جوشیده و بسیار تلخ بود ، املت تخم مرغ نیز یک خرده زیادی سرخ شده و تقریبا سوخته بود و نان های خانگی مخصوص صبحانه از فرط جوش شیرین ، قلمبه و سلمبه شده بود . ولی خانم مارچ با اظهار تشکر جیره ی صبحانه اش را پذیرفت و بعد از اینکه جو ناپدید گردید ، از ته دل شروع به ختدیدن کرد ؛ « طفلک های بیچاره ی من . چقدر بهشان سخت خواهد گذشت . کمی نگران هستم ولی هیچ اشکالی نخواهد داشت ، این تجربه خیلی به دردشان خواهد خورد . »
با این افکار خانم مارچ ، برای اینکه دل آنها را نشکسته باشد ، با اکراه شروع به خوردن آن صبحانه ی بدمزه کرد .
در طبقه ی پایین ، بر و بیا و غرولند زیادی راجع به درست کردن ناهار جریان داشت و جو با وجودی که راجع به مسائل آشپزخانه کمتر از مگ می دانست ، اظهار داشت :« اشکالی ندارد مگ ، من خودم ناهار را حاضر می کنم . تو خانم باش و نگذار که دست هایت خراب شود و فقط تماشا کن و دستور بده . »
این پیشنهاد اجباری ، با خوشحالی مورد قبول واقع شد و مارگارت از خدا خواسته عجالتا به اتاق نشیمن تبعید گردید و به مرتب کردن کاناپه و کشیدن پرده های اتاق پرداخت تا گرد و خاک توی اتاق راه نیابد . از آن طرف ، جو که به قدرت آشپزی خود صد در صد اطمینان داشت ، اول از همه یک قلم و کاغذ برداشت و یادداشتی توی پستخانه گذاشت که در آن یادداشت با ابراز علاقه ی دوستانه ، لاری را نیز برای صرف ناهاری که قرار بود بپزد ، به منزلشان دعوت کرد .
مگ وقتی که از این مهمان بازی جو مطلع گردید ، گفت : « بهتر بود اول فکر می کردی که ناهار چی داریم ، بعد مهمان دعوت کنی . »
- اوه ، فکرش را نکن . مقداری گوشت گاو نمک زده داریم با یک عالمه سیب زمینی . ضمنا خیال دارم مقداری هم مارچوبه و یک خرچنگ برای مزه به قول هانا بخرم . به علاوه کاهو هم برای سالاد خواهیم داشت . البته درست کردن آن را بلد نیستم ، ولی کتاب آشپزی این قضیه را حل خواهد کرد . برای دسر نیز اگر خیلی بخواهیم شیک باشیم ، می توانیم توت فرنگی و قهوه داشته باشیم .
- جو تو رو خدا سعی نکن آنقدر خوراک های شلم شوربا راه بیندازی . چون که تا آنجایی که ما همه می دانیم تو فقط بلدی نان زنجفیلی و شربت را خوب درست کنی . من که از این مهمانی ناهار چشمم آب نمی خورد . ولی چون که خودت لاری را دعوت کرده ای ، مسئولیتش هم با خودت است که ازش پذیرایی کنی.
جو که از حرف مگ احساساتش کمی جریحه دار شده بود ، پاسخ داد :« کسی چیزی از تو نخواست . فقط خواهش می کنم رفتارت با او خوب باشد و برای پودینگ هم کمی کمک کنی . ضمنا اگر گیج شده مرا راهنمایی کنی . »
مگ در پاسخ با لحن عاقبت اندیشانه ای گفت :« باشد ، ولی من خودم هم چیز زیادی به غیر از درست کردن نان و پای نارگیل نمی دانم . بنابراین بهتر است قبل از اینکه چیزی بخری ، با مادر مشورت کنی . »
- البته که این کار را می کنم . من که احمق نیستم .
سپس جو در حالیکه ته دلش تزلزلی در قدرت آشپزی اش به وجود آمده بود ، با اوقات تلخی از در بیرون رفت .
خانم مارچ وقتی که جو قضیه را برایش تعریف کرد ، پاسخ داد :« هر چی دوست داری بخر ، جو و مزاحم من نشو . من خیال دارم برای ناهار بیرون بروم و خیال ندارم نگران مسایل خانه باشم . من هیچوقت از خانه داری لذت نبرده ام ، و خیال دارم امروز یک تعطیلی برای خودم داشته باشم . چیز بخوانم و چیز بنویسم و به دیدن دوستانم بروم و سر خودم را گرم کنم . »
دیدن این منظره از مادری که همیشه فرصت سرخاراندن نداشت ، یعنی با راحتی توی یک صندلی لم دادن و چیز خواندن آن هم در اول صبح که خانه همیشه پر از کار بود آنقدر عجیب بود که باعث شد جو احساس کند که یک بلای آسمانی نازل شده است ؛ مثل آفتاب گرفتگی یا زلزله یا یک آتشفشان و غیره !
بعد در حالیکه از پله ها پایین می رفت ، با خودش گفت :« انگار همه چیز امروز وارونه شده . مثل اینکه بت هم دارد گریه می کند . این علامت اینست که مطمئنا این خانواده جنی شده است . اگر ایمی او را اذیت کرده باشد ، من می دانم و او . »
بنابراین جو با شنیدن صدای گریه ی بت ، با عجله به طرف اتاق نشیمن دوید و بت را در حال هق هق کردن بالای سر « پیپ » قناری محبوبش یافت که توی قفسش افتاده و درحالیکه پنجه های کوچکش را با حالتی ترحم انگیز به اطرافش گسترده بود ، ظاهرا مرده بود . پرنده ی بیچاره طوری دست هایش را دراز کرده بود که انگار التماس می کرد تا کمی دانه به وی بدهند .
بت درحالیکه حیوان بیچاره را توی دست هایش می گرفت و سعی داشت به وی جان ببخشد ، با گریه گفت :« همه اش تقصیر من بود ، من او را فراموش کرده بودم . حتی یک دانه ارزن هم توی ظرفش نیست . اوه پیپ ، اوه پیپ . من چطور آنقدر ظالم بودم؟! »
جو نگاهی به چشمان نیمه باز پیپ انداخت و قلبش را امتحان کرد . سپس با امتحان کردن درستش که عین یک چوب خشک و سرد شده بود ، سرش را با تاسف تکان داد و یک جعبه ی دومینو را آورد تا به عنوان تابوتی برای پیپ استفاده نماید .
ولی ایمی با امیدواری اظهار داشت :« اونو توی فر بگذار . شاید اگر گرم شود ، زنده شود . »
بت درحالیکه روی کف اتاق نشسته و حیوان کوچولویش را توی دست هایش گرفته بود ، در پاسخ زمزمه کرد :« ولی او که به اندازه ی کافی گرسنگی کشیده است ، حالا چرا پخته هم بشود . او مرده است . من کفن باشکوهی برایش خواهم دوخت و او را توی باغچه ی پر از گل خاک خواهم کرد و هرگز ، هرگز دیگر پرنده ای را نگاه نخواهم داشت ، پیپ بیچاره ی من . چون که برای تو به قدر کافی مادر بدی بوده ام . »
جو درحالیکه احساس می کرد ، مسئولیت دیگری به دوشش افتاده است ، گفت :« مراسم تدفین امروز عصر انجام خواهد گرفت و ما همگی در آن شرکت خواهیم کرد . حالا گریه نکن بت ، حق با توست این خیلی افسوس دارد . ولی اصلا این هفته همه چیز ناجور شده است ، و پیپ بدترین این تجربیات بود . آن کفن را درست کن و بعد او را توی جعبه بگذار و بعد از میهمانی ناهار ، ما یک مراسم تدفین کوچک خواهیم داشت . »
بعد جو درحالیکه دیگران را برای دلداری دادن بت ، نزد او می گذاشت و از این همه اغتشاش و آشوب ، پاک روحیه اش را از دست داده بود ، عازم آشپزخانه گردید . ولی بعد از اینکه از بستن پیش بند بزرگ فارغ گردید و ظرف ها را روی هم چید تا حاضر برای شستن باشند ، متوجه گردید که آتش در حال خاموش شدن است و آب گرم ندارند . بنابراین در حالیکه غرولند کنان می گفت : « واقعا دیگر همین کم را داشتیم . »
در اجاق را باز کرد و با عصبانیت شروع به سیخ زدن خاکسترها کرد.
بعد از دوباره شعله ور کردن آتش ، او فکر کرد که بهتر است تا آب دارد گرم می شود برای خرید به بازار برود . اتفاقا این قدم زدن روحیه ی جو را تقویت کرده و دلش خوش بود که برای خریدن جنس ها چقدر خوب چانه زده است ، و بعد از اینکه یک خرچنگ خیلی جوان و مقداری مارچوبه ی خیلی کهنه و دو جعبه توت فرنگی ریز و ترش خرید ، راهی منزل شد . هانا تابه ای پر از خمیر ( برای پختن نان ) گذاشته بود تا به اصطلاح ور بیاید . مگ هم برای اینکه کاری کرده باشد کمی آنرا ورز داده و بعد بالای اجاق گذاشته بود تا کمی دیگر ور بیاید ، اما بعد بکلی فراموشش کرده بود . چون که ظاهرا توی اتاق نشیمن گرفتار پذیرایی از « سالی گاردینر » شده بود . تا اینکه ناگهان در اتاق نشیمن باز شد و موجودی خشمگین ، دودزده ، سرخ شده و ژولیده ظاهر شد و به تندی اظهار داشت : « این خمیر ورنیامده ، بلکه کف کرده . چون که تمام آن از تابه سر رفته است . »
سالی شروع به خندیدن کرد ، ولی مگ سرش را تکان داد و چنان ابروهایش را بالا کشید که داشت می چسبید به بالای پیشانی اش و بعد توی آشپزخانه شیرجه ای رفت و خمیر ترش را توی فر گذاشت . خانم مارچ هم ظاهرا بعد از اینکه ، از گوشه ی چشمش این طرف و آن طرف را دیدی زد تا ببیند اوضاع و احوال از چه قرار است ، از خانه بیرون رفت . البته بعد از اینکه چیزی هم برای دلداری دادن بت به او گفته بود . بت روی زمین نشسته و درحالیکه پیپ عزیز از دست رفته اش توی جعبه دومینوی اهدایی جو ، آرمیده بود ، ملافه ی کوچک سفیدی را می دوخت . ولی وقتی آن کلاه خاکستری رنگ خانم مارچ از توی جالباسی دم در ناپدید شده ، ناگهان یک احساس عجیب از نداشتن کمک و حامی ، توی قلب دخترها دوید و حالتی مثل نا امیدی آنها را در خود گرفته بود . چند دقیقه بعد نیز ، « دوشیزه کروکر » از راه رسید و اعلام کرد که خیال دارد ناهار را میهمان آنها باشد . دوشیزه کروکر ، پیر دختری بود لاغراندام و زرد رنگ ، با بینی نوک تیز و چشمانی بسیار فضول و کنجکاو که هیچ چیز از نظرش پنهان نمانده و عاشق غیبت کردن هم بود . آنها دوشیزه کروکر را دوست نداشتند ، ولی خوب فکر می کردند که ناچار هستند با وی مهربان باشند . چون که هم خیلی فقیر و هم مسن بود و ضمنا دوستی هم نداشت . بنابراین مگ صندلی راحتی را به وی تعارف کرد و در حالیکه دوشیزه کروکر ، یک ریز سوال می کرد و از همه چی انتقاد می نمود و پشت سر همه صفحه می گذاشت و لاینقطع داستان تعریف می کرد، سعی کرد از او پذیرایی نماید
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#35
Posted: 2 Sep 2013 22:48
زبان از شرح دلواپسی ها ، تجربیات و بدو بدوهایی که صبح آن روز جو به خود دیده بود ، قاصر است و تازه ناهاری هم که بعد از آن همه مصیبت های ناگفتنی ، روی میز چیده شد ، یک شوخی ابدی برای همه گردید . چون جو از ترس اینکه زیاد چیز از این و آن نپرسد ، سعی کرده بود تمام کارها را خودش تنهایی انجام بدهد ، ولی طی این زور آزمایی به این نکته پی برده بود که پختن یک غذا ، چیزی بیشتر از انرژی و اراده قوی لازم دارد . یعنی تجربه ! او مارچوبه ها را برای یک ساعت تمام توی آب جوشانده بود ، ولی هنوز اوقاتش از این تلخ بود که می دید آنها با این یک ساعت جوشیدن ، سفت تر از همیشه هم هستند . نان کاملا سیاه شده بود ، چون که سس سالاد چنان او را خشمگین ساخته بود که همه چیز را به حال خود ول کرده بود تا اینکه متقاعد شده بود که او اصلا نمی تواند در زندگیش سس سلادی درست کند که قابل خوردن باشد . وجود آن خرچنگ نیز که به نظرش معمایی سرخرنگ می آمد ، از همه عصبانی کننده تر بود . آنقدر آن را چکش و سیخ زده بود تا بتواند صدف آن را بکند . سیب زمینی ها هم ( چون که مارچوبه ها خیلی وقت جو را گرفته بود ) مجبور شده بودند که زود از روی آتش برداشته شوند و بنابراین مغزشان خوب نپخته بود . ضمنا توت فرنگی ها آنطور که به نظر می آمدند ، رسیده و شیرین نبودند .
بالاخره وقتی که جو زنگ ناهار را نیم ساعت دیرتر از حد معمول به صدا در آورد ، در حالیکه خسته ، گرمازده و کج خلق به جای مانده بود ، با خود اندیشید « خیلی خوب ، اگر آنها خیلی گرسنه شان باشد ، می توانند گوشت و نان و کره بخورند . واقعا این چه خفت آور است که انسان تمام صبحش را برای درست کردن هیچی تلف نماید . »
شاید اگر به خاطر لاری نبود و از این دوشیزه کروکر که هیچ چیز از چشمان تیزبینش پنهان نمی ماند و زبانش اخبار را به اقصی نقاط گزارش می داد آنقدر رودربایستی نداشت ، همان وسط کار همه چیز را به حال خود رها کرده بود .
بیچاره جو ، وقتی هرکدام از خوراکی ها مزه مزه می شد و کنار گذاشته میشد ، دلش می خواست از ناراحتی برود زیر میز . چون که ایمی بیخودی می خندید ، مگ خیلی ناراحت به نظر می رسید ، دوشیزه کروکر لب هایش را در هم می کشید و لاری نیز با تمام قوا دائما وراجی می کرد و می خندید تا بلکه حالت نشاط آوری به میهمانی داده باشد . ولی یکی از امیدهای بزرگ جو ، دسر میوه اش بود که حسابی شکر به آن پاشیده بود و یک خامه غلیظ نیز روی آن داده بود . بالاخره موقعی که آن بشقاب های چینی قشنگ که سر میز نهاده بودند ، جمع گردیدند ، گونه های داغ جو ، کمی خنک تر گردید و نفس راحتی کشید . چون که الحمدالله هر طوری بود ، خوردن ناهار تمام شده و همه ی نگاه ها با حالتی مطبوع به جزیره ی صورتی رنگ کوچکی که در دریایی از خامه شناور بود ، یعنی دسر توت فرنگی دوخته شده بودند . اول از همه دوشیزه کروکر ، از توت فرنگی و خامه برای خودش کشیده ولی تا لب به آن زد ، صورتش را کج و کوله کرد و بی درنگ یک لیوان آب سر کشید . جو که برای خودش نکشیده بود ( چون که فکر می کرد شاید دسر کم بیاید ) نگاهی به لاری انداخت تا عکس العمل او را هم ببیند . ولی لاری ظاهرا با وجودی که چین مختصری دور دهانش افتاده بود ، با دهان پر مشغول خوردن بود و چشمش را به بشقابش دوخته بود . ایمی که عاشق خوراکیهای فانتزی بود ، یک قاشق بزرگ پر برداشت ، ولی هنوز قاشق را به دهانش نکرده بود که ناگهان صورتش را توی دستمال سفره اش پنهان کرد و بدون هیچ ملاحظه ای با عجله میز را ترک کرد .
بالاخره در این موقع جو درحالیکه از ناراحتی لرزه گرفته بود ، اظهار داشت :« اوه ، موضوع چیست ؟»
مگ با اشاره ی سر و دست به مسخرگی پاسخ داد : « نمک به جای پودر قند و خامه هم ترش است . »
جو ناله ای سر داد و به پشت صندلی اش تکیه داد و به خاطر آورد که چه اشتباهی کرده و طور به جای قوطی پودر قند از قوطی نمک پودر روی توت فرنگی ها پاشیده و ضمنا چون فراموش کرده که شیر را توی یخچال بگذارد ، شیر ترش شده و حساب خامه را رسیده است . ببیچاره جو رنگش عین همان توت فرنگی ها شده بود و نزدیک بود از شدت خجالت بزند زیر گریه ، ولی وقتی چشمش به قیافه لاری افتاد که با کوشش قهرمانانه ای سعی داشت شاد جلوه نماید ، ناگهان جنبه ی خنده دار موضوع جای حالت گریه را گرفت و جو شروع به خندیدن کرد و آنقدر خندید تا اشک از چشمانش سرازیر شدند . در این موقع بقیه نیز به تبعیت از جو شروع به خندیدن کردند ، حتی دوشیزه کروکر ( این اسمی بود که دخترها روی این پیردختر ترشیده گذاشته بودند ) نیز قیافه ی خنده داری گرفته بود و بدین ترتیب بود که میهمانی ناهار افتضاح آمیز ، با خنده و شوخی و با نان و کره پایان پذیرفت و عجالتا غائله ختم گردید .
وقتی که همه بلند شدند و خانم کروکر با عجله خداحافظی کرد تا برود و این اخبار دست اول را توی منزل دوستی دیگر سر میز شام ، نقل نماید ، جو اعلام کرد :« من حالا حوصله ی ظرفشویی ندارم . بنابراین بهتر است مراسم تدفین را انجام دهیم . »
خلاصه بعد از اینکه همه اشکی ( البته به خاطر بت ، نه به خاطر پیپ ) ریختند ، لاری در زیر پیچک ها باغ را کنده و پیپ عزیز در میان اشک های فراوان مادر نازکدلش در آنجا نهاده شد و رویش را بالاخره پوشاندند . بعد هم حلقه گلی که از گلهای بنفشه درست شده بود ، از بالای سنگ قبر پیپ آویزان گردید ، که در وسط آن کاغذی به چشم می خورد که روی آن چنین نوشته شده بود :
در اینجا پیپ مارچ آرمیده است ،
که در تاریخ هفتم ژوئن در گذشته ،
که بسیار عزیز و دوست داشتنی بود ،
و هرگز فراموش نخواه گردید .
که این حلقه ی گل و کاغذ در بحبوحه ی تقلای جو برای تهیه ی ناهار توسط وی تهیه گردیده بود .
در پایان مراسم ، بت چون خیلی ظاهرا هیجانزده بود برای استراحت به اتاقش تبعید گردید ، ولی جایی برای استراحت وجود نداشت ، جون تختخواب ها همانطور نامرتب به حال خود رها شده بودند و او احساس کرد که با مرتب کردن رختخواب ها خیلی تسکین یافته است . مگ هم به جو کمک کرد تا ظرف و ظروف میهمانی را شسته و خشک نمایند که اینکار تقریبا نصف بعد از ظهرشان را گرفت و بقیه ی آنرا هم چنان خسته و از حال رفته بودند که رضایت دادند شام را فقط به چای و نان برشته قناعت نمایند . لاری هم ایمی را برای سواری برده بود که در واقع یک کار خیر بود . چون که ظاهرا آن خامه ی ترش و بدمزه اثر بدی روی خلق و خوی دخترک گذاشته بود . بالاخره خانم مارچ موقعی به خانه بازگشت که سه تا دخترهای بزرگتر در وسط بعد از ظهر سخت مشغول کار بودند و یک نگاه به گنجه به او ثابت کرد که ظاهرا نتیجه ی این قسمت از تجربیات موفقیت آمیز بوده است .
ولی قبل از اینکه این کدبانوهای جوان بتوانند استراحتی بکنند ، باز هم چند نفر میهمان ناخوانده ی دیگر از راه رسیده و آنها مجبور شدند تا مدتی به خود ور بروند تا قابل دیدن باشند .
بعد هم باید چای را حاضر می کردند . خلاصه چنان تمام بعد از ظهر به سرعت گذاشت که حتی فرصت نکردند یک ذره گلدوزی کنند . وقتی تاریکی غروب سایه افکند ، همه شان ساکت و خسته ، یکی یکی توی ایوان ، یعنی جایی که رزهای ماه ژوئن غنچه کرده بودند ، جمع شدند و با آهی حاکی از خستگی و زحمتی که آن روز تحمل کرده بودند ، روی صندلی ها لم دادند .
جو بنا به عادت همیشگی اش که اول از همه سر صحبت را باز می کرد ، اظهار داشت :« چه روز دردناکی بود امروز . »
مگ پاسخ داد :« کوتاهتر از روزهای دیگر به نظر می رسید ، ولی چقدر بی آرامش . »
ایمی افزود :« امروز خانه ، اصلا شبیه خانه ی همیشگی نبود . »
بت نیز آهی کشید و درحالیکه چشمش پر از اشک شده و به قفس خالی بالای سرش نظر می افکند ، گفت :« من نمی توانم خانه را بدون وجود مارمی و پیپ کوچولو تحمل نمایم . »
- مادر اینجاست عزیزم و تو فردا پرنده ی دیگری خواهی داشت ، اگر دلت بخواهد .
خانم مارچ همانطور که داشت این حرف را می زد ، جلو آمد و درحالیکه به نظر می آمد روز تعطیلی او هم مطبوع تر از مال دخترها نبوده است ، در جای همیشگی اش بین دخترها نشست .
بعد همانطور که بت توی بغلش جا می گرفت و بقیه نیز با صورت هایی ناگهان درخشان شده در اطراف او همچون گلهایی که رو به سوی خورشید دارند ، جا می گرفتند با محبتی مادرانه پرسید :« آیا از تجربه ی این هفته تان راضی بودید دخترها ؟ یا اینکه دلتان می خواهد یک هفته ی دیگر اینطوری داشته باشد ؟»
جو زودتر از همه با لحنی مصمم فریاد زد :« نه ، من که نمی خواهم . »
بققیه نیز همصدا فریاد زدند :« ما هم نمی خواهیم . »
- بنابراین به این نتیجه رسیده اید که بهتر است همیشه چند تا وظیفه ی کوچک در خانه به عهده داشته باشید و یک خرده هم به خاطر دیگران زندگی کنید . اینطور نیست ؟»
جو درحالیکه سرش را تکان می داد ، اظهار عقیده کرد :« در یک جا لم دادن و همه اش خوشی کردن اصلا لطفی ندارد . »
- من هم از اینکه همه اش استراحت کنم ، خسته شده ام و دلم می خواهد زودتر کارم را شروع کنم .
خانم مارچ که از قضیه ی میهمانی ناهار جو توسط دوشیزه کروکر خبردار شده بود ، در این موقع درحالیکه می خندید گفت :« ولی عوضش یک خرده آشپزی یاد گرفتید . این یکی از آن هنرها و کمالاتی است که هر زنی باید از آن سر رشته داشته باشد .»
در اینجا مگ که اتفاقا تمام روز را به رفتار مادرش سوءظن داشت ، فریاد زد :«اوه ، پس مادر شما مخصوصا از خانه بیرون رفتید تا ببینید ما خودمان تنهایی چکار می توانیم بکنیم .»
- بله . چون که من می خواستم شما خودتان ببینید که چطور تمام آسایش یک خانواده به این بستگی دارد که هرکدام از اعضای خانواده صمیمانه در کارها سهیم گردند . درحالیکه من و هانا همیشه کارهای شما را انجام می دادیم و کاری می کردیم که در آسایش باشید ، ولی به نظرم می آمد که شماها از این موضوع خوشحال و به قدر کافی قدرشناس نیستید . بنابراین فکر کردم که به عنوان یک درس کوچک به شما بیاموزم که وقتی که هر کس فقط به فکر خودش باشد ، چه اتفاقی می افتد . احساس نمی کنید که این مطبوع تر است که همیشه به یکدیگر کمک نمائید و چند تا وظیفه ی کوچک روزانه به عهده داشته باشید که باعث شود بعد از انجام آنها ، وقتی فرصت استراحت می یابیم ، مزه ی استراحت را شیرین تر احساس نموده و ضمنا خانه در نظرتان راحت و دوست داشتنی تر بیاید ؟»
دخترها یکصدا پاسخ دادند :« بله همینطور است مادر . »
- پس بگذارید بار دیگر این نصیحت را به شماها بکنم که بار مسئولیت هایتان را با خوشحالی به دوش می کشید . درست است که آنها بعضی اوقات خسته کننده و سنگین به نظر می آیند ، ولی برای ما خوب هستند و به تدریج که یاد می گیریم آنها را چطور به دوش می کشیم ، به نظرمان سبک تر خواهند بود . کار یک چیز خیلی سودمند و مطبوعی است و هرکس اگر دلش بخواهد ، مقدار زیادی کار خواهد داشت . کار باعث می شود که انسان از بدجنسی و کارهای بد در امان باشد . ضمنا برای سلامتی جسم و روح ما نیز سودمند است و خیلی بهتر از پول و تجملات ، به ما نوعی احساس قدرت و استقلال می بخشد .
جو پاسخ داد :« ما بعد از این عین یک زنبور پر کار ، کار خواهیم کرد و من سعی خواهم نمود که در روزهای تعطیلاتم ، یک خرده تمرین آشپزی کنم و مطمئنم که در میهمانی ناهار آینده یک آشپز موفق خواهم بود . »
مگ هم گفت :« منم خیال دارم چند تا پیراهن برای پدر بدوزم و نگذارم که تو این کار را بکنی ، من مارمی . من بلدم و این کار را خواهم کرد . با وجودی که من خیاطی را دوست ندارم ولی بهتر از اینست که هی بنشینم و با هنرهای خودم پز بدهم . »
بت نیز بعد از لحظه ای سکوت اظهار داشت :« منم قول می دهم که هر روز درس هایم را انجام بدهم و تمام وقت خودم را صرف موسیقی و عروسک نکنم . من دختر احمقی هستم و باید مطالعه کنم ، نه اینکه همه اش بنوازم . »
ایمی نیز در دنباله مثال بقیه با لحن قهرمانانه ای اظهار داشت :« من هم سعی خواهم کرد که جادکمه دوختن را یاد بگیرم و ضمنا جملات خودم را اصلاح کنم .»
- خیلی عالی است ! بنابراین من از این تجربه بسیار راضی هستم و خیال می کنم دیگر لزومی نداشته باشد که آن را تکرار نماییم . فقط سعی کنید که زیاد هم در تصمیم هایتان زیاده روی نکنید و برده وار کار نکنید . بلکه سعی کنید که چند ساعت مرتب و معین برای کار و تفریح داشته باشید که هر روزتان را هم با کار سودمند هم تفریح پر نمایید و با پر کردن صحیح وقتتان ثابت نمایید که ارزش وقت را می دانید . در اینصورت ، دوران جوانی زندگیتان خیلی پرلطف و خوشحال کننده خواهد بود و در سنین پیری ، احساس تأسف زیادی نخواهید کرد و با وجود فقر ، زندگی موفق و زیبایی خواهید داشت . »
- ما اینرا به خاطر خواهیم سپرد ، مادر !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#36
Posted: 2 Sep 2013 22:49
فصل دوازدهم
اردوی لارنس
بت خانم پستچی بود . چون که از همه بیشتر توی منزل بود ، بهتر از همه می توانست عهده دار این کار باشد و عاشقانه این کار روزانه ، یعنی باز کردن قفل در پست خانه و توزیع نامه های پستی را انجام می داد . در یکی از روزهای ماه ژوئیه ، بت با یک بغل پر از نامه وارد خانه شد و مثل یک پستچی وظیفه شناس نامه ها و بسته های همه را تقسیم کرد . بعد درحالیکه دسته گلی تر و تازه را که مثل همیشه توسط پسری مهربان فرستاده شده بود ، توی گلدانی که در « گوشه ی مارمی » قرار داشت ، می گذاشت ، گفت : « این هم هدیه ی تو ، مارمی ! لاری هرگز آن را فراموش نمی نماید . »
بعد هم درحالیکه بسته ای را تحویل خواهرش که نزدیک مارمی نشسته بود و داشت آستین لباسی را تعمیر می کرد ، می داد ادامه داد :« دوشیزه مارگارت مارچ ، یک نامه و یک دستکش .»
مارگارت همانطور که به یک لنگه دستکش کتان خاکستری رنگ نگاه می کرد ، گفت :« چرا یک لنگه ؟ من که یک جفت دستکش در منزل آنها جا گذاشته بودم . اینکه یک لنگه بیشتر نیست . مطمئنی که یک لنگه اش را توی باغ نینداخته ای ؟ »
- نه ، مطمئنم . چون که یک لنگه بیشتر توی پستخانه نبود .
- من از دستکش های عجیب و غریب متنفرم . عیبی ندارد . ممکنه آن یکی هم پیدا شود . نامه ی من ترجمه ی یک آواز آلمانی است که دوستش دارم. فکر می کنم آقای بروک این کار را کرده باشد ، چون که این خط ، خط لاری نیست .
خانم مارچ نگاهی به مگ که حتی در لباس خواب چیت راه راهش هم خیلی زیبا به نظر می رسید ، انداخت . چند حلقه مویی که روی پیشانی دخترک افتاده بود ، او را خیلی زیباتر نشان می داد و همانطور که روی میز خیاطی کوچکش مشغول کار بود ، خیلی زنانه و دوست داشتنی می نمود و بی خبر از فکری که در سر مادرش می گذشت ، بی خیال مشغول خیاطی و آوازخواندن بود . در حالیکه انگشتانش روی پارچه می لغزیدند ، کله اش پر از افکار و تخیلات زیبای دخترانه ، به همان معصومیت و تازگی بنفشه های روی کمرش بود . بطوریکه حالت زیبای مگ خنده به لب های خانم مارچ آورده و با رضایت سرش را تکان داد .
بعد بت توی کتابخانه که جو در آنجا مشغول نوشتن چیزی بود ، دویده و اعلام کرد :« دو نامه برای دکتر جو ، یک کتاب و یک کلاه کهنه ی خنده دار که تمام پست خانه را گرفته بود . »
- چه حقه باز و شیطان است لاری ! من گفته بودم که آرزو دارم کلاهی که یک خرده بزرگ که مد است داشته باشم . چون که در روزهای خیلی داغ پوست صورتم می سوزد . او گفت که چرا به مد اهمیت می دهم و می توانم هر کلاه بزرگی که راحت باشد ، سرم بگذارم . بنابراین این را برایم فرستده است . من آن را بر سرم خواهم گذاشت و به او نشان خواهم داد که به مد اهمیتی نمی دهم .
بعد هم درحالیکه آن کلاه لبه پهن مدل عهد بوق را بالای سرش آویزان می کرد ، شروع به خواندن نامه هایش کرد .
اولین نامه از طرف مادرش خطاب به وی نوشته شده بود که خواندن آن باعث شد گونه های جو گل انداخته و چشمانش پر از اشک شوند . چون که توی نامه اینطور نوشته شده بود :
« عزیز من - من این نامه ی کوچک را برای تو می نویسم تا بگویم که چقدر خوشحال هستم از اینکه کوشش های تو را برای کنترل عصبانیت و تندخوئی ات می بینم . البته تو چیزی درباره ی این کوشش ها ، شکست ها یا موفقیت هایت بر زبان نمی آوری و شاید هم فکر می کنی که کسی متوجه آنها نیست . چون که کتاب راهنمایت را طوری جلد کرده ای که کسی نمی داند تو هر روز چه داری میخوانی . ولی من تمام این چیزها و کوشش های تو را می بینم و به صمیمیت این عزم و اراده ی تو اعتقاد دارم . چون که شروع به ثمر دادن نموده است . ادامه بده ، عزیزم ، صبورانه و شجاعانه و همیشه اعتقاد داشته باش که هیچکس به اندازه ی عشق و احساس خودت با تو همدردی نخواهد کرد .
مادر . »
- اوه چقدر این نامه حال مرا خوب می کند ! اون به اندازه ی میلیون ها پول تحسین و ارزش دارد . مادر . اوه ، مارمی ، من سعی خودم را خواهم کرد و به آن ادامه خواهم داد و هیچگاه از آن خسته نخواهم شد . چون تو را برای کمک دارم .
بعد در این حال جو ، سرش را روی بازویش گذاشت و این داستان دلپذیر کوچک را با ریختن چند قطره اشک خوشحالی مرطوب کرد . چون که جو فکر می کرد که هیچکس این کوشش های او را برای خوب بودن نمی بیند و از او قدردانی نمی نماید ، بنابراین دادن این اطمینان از طرف مادرش ، برای وی بی نهایت باارزش و تشویق کننده آمده بود ، زیرا هم خیلی غیرمنتظره و هم اینکه از طرف کسی بود که ستایش و تعریفش برای جو خیلی ارزش داشت . بنابراین جو در حالی که احساس می کرد برای ملاقات و پیروز شدن بر شیطان نهفته در نفس خود از همیشه قوی تر است ، نامه را مثل یک سپر و حامی یادآوری کننده ای به زیر کتش سنجاق کرد ، بعد شراغ نامه های دیگرش رفت . کاملا آماده برای شنیدن خبرهای بد یا خبرهای خوب . نامه ی دوم مربوط به لاری بود که چنین نوشته بود :
جو عزیز ، چطوری ؟
فردا تعدادی دختر و پسر انگلیسی به دیدن من می آیند و من می خواهم اوقات خوشی را داشته باشیم . اگر هوا خوب باشد ، من خیال دارم که چادرم را در « لانگ میدو » برپا سازم و همه را با قایق برای ناهار به آنجا ببرم و کروکت بازی کنیم و آتش درست کنیم و مثل کولی ها دور آتش بنشینیم و انواع و اقسام تفریحات . آنها مردمان خیلی خوبی هستند و اینجور کارها رادوست دارند . بروک نیز خواهد آمد تا مراقب شلوغ کاری پسرها باشد و « کیت وان » نیز سرپرست دخترها خواهد بود . من میل دارم که شما همه تان بیایید . بت را به هر قیمتی شده بیاور و خیالت از بابت وی راحت باشد . فکر خواربار و آذوقه را نکن . آنها به عهده ی من و همه چیز دیگر هم همینطور . فقط فکر آمدن باش . ضمنا شخص خوبی آنجا هست که می خواهم نشانت بدهم !
در نهایت بی صبری
دوست همیشگی تو ، لاری
- پولدار بودن ، یعنی این !
بعد جو به اتاق دیگر پرید تا این خبر را به مگ بدهد .
- البته که خواهیم رفت ، اینطور نیست مادر ؟ چون این خودش یک جور کمک به لاری خواهد بود ، زیرا من بلدم که پارو بزنم و مگ هم به ناهار سر بزند و بچه ها هم می توانند هرکدام یک کارهای انجام بدهند و مفید باشند .
مگ پرسید : « من امیدوار نیستم که دان ها مردمان مفیدی باشند . تو چیزی درباره ی آنها می دانی جو ؟ »
- فقط می دانم که آنها چهار تا هستند ، کیت از تو بزرگتر است ، فرد و فرانک که دوقلو هستند همسن من باید باشند و یک دختر کوچک که « گریس » است و باید نه یا ده ساله باشد . لاری آنها رادر خارجه می شناخته است و انگار پسرها را بیشتر دوست دارد . من اینطور خیال می کنم . چون که هر وقت از آنها حرف می زند خوشحال می شود ، در صورتی که کیت را خیلی تحسین نمی کند .
مگ با حالتی از خودراضی اظهار داشت :« خوشحالم که لباس چیتم تر و تمیز است . اون درست همان چیزی است که باید بپوشم . تو چیز خوبی داری جو که بپوشی؟
- اون لباس ملوانی سرخ و خاکستری ام . همان برای من کافی است . من خیال دارم قایقرانی و پیاده روی کنم . بنابراین دلم نمی خواهد چیزی بپوشم که مجبور باشم دائما در فکرش باشم . تو هم خواهی آمد بت ؟
- اگر تو به پسرها اجازه ندهی که با من حرف بزنند ، البته .
- هیچ پسری بت ، هیچ پسری !
- من دوست دارم که لاری را خوشحال کنم و از آقای بروک هم نمی ترسم . او خیلی مهربان است . ولی میل ندارم که بازی کنم ، یا آواز بخوانم یا حرفی بزنم . من سعی خواهم کرد که خیلی کمک کنم و کاری هم به کسی نداشته باشم و تو باید مواظب من باشی جو . در این صورت خواهم آمد .
- حالا شدی دختر خوب خودم . تو سعی می کنی که با خجالتی بودنت بجنگی بت و من به این خاطر خیلی دوستت دارم . تا آنجایی که من می دانم ، جنگیدن با گناهان کار ساده ای نیست ولی یک کلمه ی خوشحال کننده باعث به جلو راندن آدم می شود . متشکرم مادر !
بعد جو با حق شناسی بوسه ای از گونه های لاغر مادرش گرفت که لذت این بوسه برای خانم مارچ بیشتر از آن بود تا خودش گونه ی گرد و جوان جو را می بوسید .
ایمی در حالیکه بسته اش را نشان می داد ، اعلام داشت :« من از پست امروز یک بسته شکلات داشتم عکسی که همیشه دوست داشتم از روی آن کپی کنم . »
بت هم اضافه کرد :« من هم یک یادداشت از طرف آقای لارنس داشتم که خواهش کرده امشب قبل از اینکه چراغ ها روشن شوند به منزلش بروم و کمی پیانو برای وی بنوازم . »
ظاهرا دوستی بین جنتلمن پیر و بت خیلی بالا گرفته بود .
در این موقع جو درحالیکه با عجله داشت یک جارو را جانشین قلمی که در دست داشت ، می کرد ، اعلام کرد :« خوب حالا بهتر است امروز وظایفمان را دو برابر انجام دهیم تا فردا با خیال راحت بتوانیم به گردش برویم .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#37
Posted: 2 Sep 2013 22:50
فردا صبح وقتی که آفتاب توی اتاق دخترها سرک کشید ، تا وعده ی روزی زیبا و آفتابی را به آنها بدهد ، منظره ای خنده دار را دید . چون که هرکدام چنان تهیه و تدارکی برای این روز مخصوص دیده بودند که بیا و ببین . مگ برای اینکه یک ردیف فر اضافی روی پیشانیش داشته باشد ، یک ردیف کاغذ جلوی پیشانیش پیچیده بود .
جو هم برای اینکه پوست حساس صورتش از شر آفتاب درامان باشد ، یک قشر کلفت کرم مرطوب کننده روی آن مالیده بود . بت هم چون قرار بود یکروز تمام از « جوانا » دور باشد ، آن شب او را با خودش خوابانده بود و بالاخره قیافه ی ایمی که یک گیره ی لباس به نوک دماغش زده تا آن را کمی باریک تر نشان دهد ، از همه خنده دارتر بود . خلاصه این منظره ی خنده دار چنان باعث تفریح آفتاب شد که ناگهان با تابش تمام شروع به خندیدن کرده و جو را از خواب بیدار کرد و او هم با دیدن قیافه ی ایمی ، طوری از ته دل شروع به خندیدن کرد که بقیه ی خواهرهایش را از جایشان بیرون کشید .
تابش آفتاب و خنده ی او وعده ی یک روز شاد و مطبوع را می داد و طولی نکشید که جنب و جوشی دوست داشتنی در هر دو خانه ظاهر گردید . بت که زودتر از همه حاضر گردیده بود ، دائما گزارش جریاناتی را که در خانه ی همسایه می گذشت ، می داد و با تلگراف هایی که از پنجره مخابره می کرد ، باعث می شد که خواهرهایش در توالت و درست کردن سر و صورت خود عجله کنند .
- مردها دارند با چادر می روند . من دارم خانم « بارکر » را می بینم که دارد ناهار را توی یک سبد بزرگ با خودش می برد . حالا آقای لارنس دارد آسمان را نگاه می کند تا ببیند وضع هوا چطور است . من آرزو دارم که او هم بیاید . این هم لاری است که یک مثل یک ملوان شده است . چه پسر ماهی ! اوه ، دیگه کافیه ! چون یک یک کالسکه پر از آدم هم از راه رسید . یک خانم قد بلند و یک دختر کوچک و دو تا پسربچه ی ترسناک . یکیشان چلاق است . طفلکی بیچاره ! او یک عصا به دست دارد . لاری در این باره چیزی به ما نگفته بود . زود باشید دخترها ! دارد دیر می شود . اما چرا « ند موفت » هم هست . نگاه کن مگ ، او همان مردی نیست که یک روز وقتی رفته بودیم خرید ، جلوی تو تعظیم کرد ؟
مگ با دستپاچگی گفت :« چرا خودش است . چقدر عجیب است . او اینجا چه کار می کند ؟ من فکر می کردم که او به کوهستان رفته است . این هم سالی است . من خوشحالم که او به موقع برگشته است . من سر و وضعم رو به راه است جو ؟ »
- یک گل مروارید تمام عیار . لباست را بالا نگه دارد و کلاهت را کمی صاف بگذار ، چون اینطوری خیلی سانتی مانتال است و ممکن است با اولین باد به هوا پرواز نماید . خوب حالا راه بیفتید !
اما وقتی جو خودش را با یک روبان قرمز ، آن کلاه لبه پهن دمده و کهنه را که لاری به عنوان شوخی برایش فرستاده بود ، به سرش بست ، مگ اعتراض کنان گفت :« اوه جو ، تو حتما داری شوخی می کنی و خیال نداری آن کلاه وحشتناک را سرت بگذاری ؟اون خیلی احمقانه است و تو لابد خیال نداری از خودت یک مسخره بسازی .»
- ولی من دارم . یعنی خیالش را ، چون که اون خیلی سایه دار و سبک و بزرگ است . حق با توست . اون حتما باعث خنده ی همه خواهد شد . ولی من وقتی احساس راحتی می کنم اهمیتی نمی دهم که یک شخص مسخره باشم .
با این حرف ، جو یکراست راهش را به طرف حیاط کشیده و بقیه نیز ناچار از وی تبعیت کردند و به راه افتادند . یک دسته ی کوچک شاد دخترانه ، که همه در جامه های تابستانی شان خیلی جلوه داشتند ، با آن صورت های شاد که در زیر لبه ی کلاه های تابستانی ، می درخشیدند .
در این موقع لاری با دیدن دخترها ، با مودبانه ترین رفتار جلو دوید تا آنها را به دوستان دیگرش معرفی نماید . ایوان خانه محل پذیرایی بود و برای چند دقیقه یک فضای با روح و سرزنده به ایوان حکمفرما شده بود . مگ از اینکه می دید دوشیزه کیت با وجود داشتن بیست سال ، خیلی به سادگی لباس پوشیده ، خشنود گردید و همچنین از اطمینانی که آقای « ند » به وی میداد ، که خصوصا به خاطر دیدار وی این دعوت را قبول کرده است ، خیلی شادمان گردیده بود . حالا جو می فهمید که چرا لاری موقع حرف زدن از کیت آنطور دهانش را باد کرده بود . چون که این خانم جوان خیلی حالت « کنار بایست و به من دست نزن » را داشت که با رفتار ساده و بی آلایش و آزاد دختران دیگر فرق فاحشی داشت . بت نیز بعد از اینکه نظری به پسران تازه وارد انداخت ، اینطور نتیجه گرفت که آن یکی که پایش چلاق بود ، به اندازه ی بقیه « ترسناک » نبوده و بلکه خیلی ملایم و ضعیف است و با این حساب از آن لحظه توی قلبش نسبت به وی خیلی احساس مهربانی کرد . ایمی هم از « گریس » خیلی خوشش آمده و او را موجودی خوش رفتار و شاد یافت و بعد از اینکه چند لحظه بدون حرف به یکدیگر خیره شدند ، ناگهان دوستان خوبی برای همدیگر شدند.
چادرها ، ناهار و اسباب کروکت همه پیشاپیش فرستاده شده بودند . میهمانان به زودی همه سوار قایق ها شده و درحالیکه دو پشته سه پشته تو دل همدیگر نشسته بودند ، آقای لارنس را که در ساحل کلاهش را برای آنها تکان می داد ، ترک کردند .
لاری و جو ، دوتایی یک قایق را پارو می زدند و آقای بروک و ند نیز دومی را . در حالیک « فرد و فرانک » دوقلوهای آشوب به پا کن مثل دو تا حشر ه ی آبی مزاحم با ادای پارو زدن تمام سعی خود را برای واژگون کردن قایق ها به خرج می دادند . ضمنا کلاه خنده دار جو نیز استحقاق تشکر را داشت چون که واقعا چیز به درد بخوری شده بود . اول از همه اینکه به کمک آن یخها را شکسته بودند و این باعث خنده ی همه شده بود و دوم آنکه همانطور که صاحبش پارو می زد ، مرتب عقب و جلو می افتاد و زمزمه های خنده دار و شادی به وجود می آورد و سوم آنکه اگر باران می گرفت ، به قول خود جو یک چتر درجه ی اول برای مسافرین قایق به شمار می رفت . کیت تقریبا با نگاهی حیرت زده به کارهای جو می نگریست . مخصوصا وقتیکه جو پارویش را گم کرد و لقب « کریستف کلمب » به خودش داد ! و بعد لاری وقتی که خواست جای جو را بگیرد و پای وی را لگد کرد ، گفت :« دوست عزیز من ، آیا تو را ناراحت کردم ؟»
ولی بعد از اینکه دوشیزه کیت چندین بار عینکش را جا به جا کرد تا این دختر عجیب را خوب ورانداز نماید ، اینطور نتیجه گیری کرد که « او خیلی دختر عجیب و غریب ، ولی باهوشی است » و بنابراین دورادور لبخندی حواله ی جو کرد .
مگ که در قایق دیگر قرار داشت ، خیلی وضعیت شادی بخشی داشت . چون که رو به روی دو پارو زن جوان نشسته بود که هر دو با تحسین و احترام وی را می نگریستند و بنابراین سعی داشتند با « مهارت و چابکی » هرچه تمامتر پاروها را همچون پر کاهی به حرکت درآورند . آقای بروک جوانی بود موقر و ساکت ، با چشمان قهوه ای مردانه و زیبا و صدایی مطبوع . مگ این رفتار آرام وی را دوست داشت و به وی به چشم یک دایره المعارف متحرک از کلیه ی علوم و اطلاعات مفید می نگریست . آقای بروک هرگز با مگ زیاد صحبت نمی کرد ، ولی خیلی نگاهش می کرد و مگ احساس می کرد که او را با بیزاری نگاه نمی کند . دومین جنتلمن « ند » بود که در کالج درس می خواند ، به خاطر همین موضوع تمام ژست های یک دانشجوی تازه به دانشکده قدم گذاشته را داشت . او پسرک خیلی عاقل و فهمیده ای نبود ، ولی عوضش خیلی خوش قلب بود و رویهمرفته شخص ممتازی برای همراهی در چنین پیک نیکی به شمار می رفت . « سالی گاردینر » هم تمام فکر و ذکرش متوجه مواظبت از پیراهن پیکه ی سفیدش و وراجی کردن با « فرد » حاضر در همه جا و بی آرام و قرار که با ورجه ورجه های دائمی هود بت بیچاره را در وحشت نگاه داشته بود ، بود .
تا « لانگ میدو » راه زیادی نبود ، اما وقتی که به آنجا رسیدند ، چادرها همه به موقع زده شده و اسباب و اثاثیه مرتب و منظم گردیده بودند . لانگ میدو عبارت بود از یک چمنزار بسیار با صفا و سبز و خرم که سه تا درخت بلوط بسیار پر شاخ و برگ در وسط آن قرار داشتند و ضمنا در وسط آن یک چمن هموارتر برای بازی کروکت به چشم می خورد .
وقتی که بچه ها از قایقها پیاده شدند ، میزبان جوان با ابراز خوشحالی فریاد زد :« به اردوگاه لارنس خوش آمدید ! »
- بروک فرمانده کل است و من هم فرمانده خواربار اردوگاه و بقیه ی آقایان هم افسران زیردست ما هستند و شما خانم ها هم همراهان ما هستید . آن چادر اختصاصی شماست و این درخت بلوط هم اتاق نشیمن است . این یکی چادر هم چادر آذوقه است . آن سومی هم آشپزخانه ی اردوگاه است . حالا بیایید قبل از اینکه هوا گرمتر بشود ، یک بازی حسابی بکنیم و بعدش فکر ناهار را خواهیم کرد .
فرانک ، بت ، ایمی و گریس وارد بازی نشده و کناری نشستند تا بازی بقیه را تماشا کنند . موقع یارکشی ، آقای بروک ؛ مگ ، کیت و فرد را انتخاب کرد . لاری هم سالی ، جو و ند را . انگلیسی ها خوب بازی می کردند ولی آمریکایی ها بهتر بازی می کردند و برای هر سانتیمتر از زمین خود ، چنان کشمکش و ستیزی به خرج می دادند که انگار در یک جنگ شرکت دارند ! جو و فرد چند تا برخورد با هم داشتند و حتی یکبار چنان کار به جای باریکی کشید که برخورد لفظی شدیدی هم رخ داد . جو که در بین آخرین حلقه بود ، این ضربه را باخته بود که کلی به ضررش تمام شده بود .
فرد که پشت سر او قرار داشت ، نوبتش زودتر از جو رسید . بنابراین ضربه ی کاری ای زد و اتفاقا توپش به حلقه اصابت کرد ، ولی به اندازه ی یک سانتیمتر در طرف اشتباه قرار گرفت .
هیچکس نزدیک آنجا قرار نداشت و هیچکس هم برای امتحان نزدیک نرفت . بنابراین فرد مختصری با نوک پایش آن را غلطانده و در یک سانتیمتری مرز طرف صحیح قرار داد .
بعد جنتلمن جوان در حالیکه چوبش را برای زدن ضربه ی دیگری در هوا تکان می داد ، اعلام کرد :« توپ من از حلقه گذشت . حالا دوشیزه جو من خدمت تو رسیده و تا میخ چوبی ادامه خواهم داد . »
ولی با جو با زیرکی پاسخ داد :« اما تو آنرا با پایت هل دادی . من خودم دیدم . حالا نوبت منه . »
- ولی به شرافتم سوگند می خورم که من آن را حرکت ندادم . البته شاید اون یک کمی غلطید ، ولی این خلاف مقررات بازی نیست . بنابراین خواهش میکنم همینجا بایست و بگذار من تا آخر بازی ادامه بدهم .
اما جو باز هم با عصبانیت زیر بار نرفته و فریاد زد :« ما در آمریکا تقلب نمی کنیم ، ولی ظاهرا شماها برایتان اشکالی ندارد که توی بازی تقلب کنید .»
فرد در پاسخ درحالیکه توپ را با چوب دستی اش به دور دستها می فرستاد ، گفت :« ولی یانکی ها از همه متقلبتر هستند . همه این را می دانند . خوب باشد حالا تو بزن . »
جو دهانش را باز کرد تا جواب دندان شکنی بگوید ، ولی به موقع خودش را کنترل کرده و تا پیشانی اش از خشم سرخ شد و لحظه ای ساکت ایستاد و یعد با قدرت هر چه تمامتر با چوبش چنان ضربه ای به توپ زد که توپ در دوردستها و لای بوته ها از نظر مخفی گردید . جو برای پیدا کردن توپش رفت که مدتی نسبتا طولانی طول کشید . ولی بعد ، وقتی مراجعت کرد ، به نظر می آمد که حالش جا آمده و آرامتر شده است و این بار با حالتی صبورانه منتظر رسیدن نوبتش گردید . چندین ضربه طول کشید تا جو باخته هایش را جبران نماید و سرجایی که قبلا موفق شده بود برسد ، ولی طرف دیگر تقریبا داشتند بازی را می بردند . چون که توپ کیت ، آخرین توپ بود و تقریبا نزدیک میخ چوبی قرار گرفت .
وقتی که همه برای دیدن خاتمه ی بازی جمع شدند ، فرد با هیجان فریاد زد :« به جورج قسم ، که این حق ما بود ، خداحافظ کیت ! دوشیزه جو برای این بازی که تو بردی یکی به من بدهکار است . »
جو با لحنی که باعث شد پسرک سرخ گردد پاسخ داد : « یانکی ها همیشه نسبت به دشمن خود سخاوتمند هستند . »
بعد در حالی که توپ کیت را با ضربه ی زیرکانه اش بازی را برده بود ، به حال خود می گذاشت ، افزود :« مخصوصا وقتی که آنها را مغلوب می کنند . »
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#38
Posted: 2 Sep 2013 22:51
لاری کلاهش را عقب زد و بعد با به خاطر آوردن این که موضوع که نبایستی برای شکست دادن مهمانانش خوشحالی خود را نشان دهد ، وسط هیاهوی خوش یارانش ایستاد و به دوستش نجواکنان گفت :« آفرین بر تو جو ! درست است من هم دیدم که او تقلب کرد ، ولی ما نمی بایستی این را به وی بگوئیم ، و من به تو قول می دهم که او دیگر این کار را نخواهد کرد .»
مگ نیز درحالیکه وانمود می کرد گیس بافته ی بازشده اش را می بافد ، به طرف آنها آمد و تصدیق کنان گفت :« واقعا خیلی پر رو بود . ولی تو خودت را خوب نگه داشتی ، و من خیلی خوشحالم جو .»
جو درحالیکه لبش را می گزید و از زیر کلاه لبه بلندش به فرد خیره خیره نگاه می کرد ، در پاسخ اظهار داشت :«لازم نیست مرا تحسین کنی ، مگ . چون که من می توانستم همان دقیقه گوش های او را از جا بکنم . من اگر توی آن گزنه ها آنقدر طولش نمی دادم ، مسلما نمی توانستم زبانم را نگه دارم و جوش نیاورم ، ولی حالا دارم از جوش می افتم . فقط امیدوارم که او از جلو چشمم کنار برود . »
در این موقع آقای بروک وقتی نگاهی به ساعتش و انداخت و اعلام کرد :« وقت ناهار است . فرمانده خواربار ممکنست آتش را درست کرده و آب بیاورید . من و دوشیزه مارچ و دوشیزه سالی هم میز را درست می کنیم . کی بلد است خوب قهوه درست کند ؟»
- جو بلد است !
مگ با خوشحالی از توصیه ی خواهرش ، پاسخ داد . بنابراین جو در حالی که احساس می کرد دروس آشپزی اخیرش بالاخره به دردش خورده و به حیثیت و اعتبارش افزوده است ، سر وقت کتری قهوه رفت . بچه های دیگر هم در این احوال مشغول جمع کردن ترکه ی هیزم شده و پسرها هم آتشی درست کرده و به آوردن آب از چشمه ای که در آن نزدیکی قرار داشت ، مشغول شدند . دوشیزه کیت مشغول طراحی بود و فرانک هم برای بت که داشت از علف های بافته حصیرهای کوچکی را به عنوان بشقاب درست می کرد ، صحبت می کرد .
فرمانده کل و دستیارانش به زودی رومیزی را که به طرز زیبایی با برگ های سبز تزئین شده بود و انواع و اقسام چیزهای لذیذ و اشتها برانگیز برای تزئین آن به کار رفته بود ، پهن کردند.
جو نیز اعلام کرد که قهوه حاضر است و خلاصه همه خود را برای یک ناهار صمیمانه و لذیذ حاضر کردند . چون که جوان ها همیشه اشتها برای همه چیز دارند و ضمنا آن ورزش قبل از ناهار نیز صدچندان اشتهای آنها را تحریک کرده بود .
ناهار واقعا شادی بخشی بود . چون که همه چیز خیلی تازه و مفرح به نظر می رسید و صدای خنده هایی که به گوش می رسید ، اسب موقری را که در آن نزدیکی مشغول چریدن بود ، از جا می پراند . یک نوع شلوغ کاری مطبوعی بر میز حکمفرما بود و صدای بهم خوردن قاشق و فنجان ها توی فضا طنین انداخته بود . دانه های بلوط توی ظرف های شیر می افتادند و مورچه های کوچک سیاه بدون اینکه دعوت داشته باشند ، توی ظرف های خوراکی ، وول می خوردند و کرمهای پشمالو ، از شاخه های درختان آویزان شده بودند تا ببینند در آن پیک نیک شاد چه می گذرد . از پشت پرچین نیز ، سه تا پسرک روستایی یواشکی مشغول دید زدن بودند و یک سگ معترض هم با تمام قوایش ، از آن طرف رودخانه به طرف آنها پارس می کرد .
لاری همانطور که داشت یک نعلبکی تمشک را به دست جو می داد ، با طعنه گفت :« راستی اگر دوست داری نمک آنجاست .»
جو در حالی که دو تا کوچولوی سر به هوا را که داشتند توی خامه دسر غرق می شدند ، بالا می آورد ، پاسخ داد :« متشکرم ، من عنکبوت ها را ترجیح می دهم .»
بعد در حالی که دو تایی - به خاطر کمبود ظرف - داشتند از توی یک بشقاب دسر می خوردند و می خندیدند ، افزود :« تو چطور جرأت می کنی با این پذیرایی عالی ات مرا یاد آن مهمانی ناهار وحشتناکم بیندازی ؟»
لاری گفت :« من امروز ساعات خوب غیرمنتظره ای داشتم ولی این را به حساب خودم نمی گذارم . من کاری انجام ندادم . این تو و مگ و بروک بودید که همه ی کارها را روبه راه کردید و من بی نهایت به شماها مدیون هستم .»
بعد هم درحالیکه احساس می کرد آنقدر خورده است که نمی تواند از جایش بلند شود ، پرسید :« راستی وقتی آدم نمی تواند دیگر بخورد ، چکار باید بکند ؟»
- باید کمی بازی کنی تا هوا باز هم خنک تر بشود و به جرأت می توانم بگویم که دوشیزه کیت یک بازی خوب و تازه بلد است . برو و از او خواهش کن . ضمنا او مثلا همراه توست و مجبوری که بیشتر پهلوی او باشی .
- ولی من خیال می کردم همراه من تو هستی . من فکر می کردم که او برای بروک مناسبتر است ، ولی بروک همه اش با مگ گرم گرفته است و کیت هم همه اش از پشت آن عینک خنده دارش به آنها زل زده است . من دارم می روم بنابراین تو لازم نیست آنقدر موعظه کنی . چون که بهت نمی آید ، جو !
اتفاقا حق با جو بود و دوشیزه کیت چند بازی جدید بلد بود و چون که دخترها نمی خواستند و پسرها هم نمی توانستند بیشتر از آن بخورند ، همگی موافقت کردند که به اتاق نشیمن رفته و بازی « پرت و پلا گفتن » را اجرا نمایند .
در اینجا کیت با حالت یک فرمانده شروع کرد که باعث تعجب مگ که با معلم سرخانه ، یعنی آقای بروک مثل هر جنتلمن دیگری خیلی خیلی با احترام رفتار می کرد ، گردید . کیت گفت :« یک نفر داستانی را شروع می کند . هر داستان بی معنی و بی سر و تهی که دوست داشته باشد و تا هرجا که دوست داشته باشد ، ادامه می دهد و فقط باید توجه داشته باشد که در یک نقطه ی مهیج دست از گفتن آن بکشد . بعد نفر بعدی هر طوری که دوست داشته باشد آنرا ادامه می دهد و همینطور نفر بعدی و بعدی . اگر این بازی خوب اجرا شود ، خیلی خنده دار خواهد بود و یک سری حوادث خنده دار و گریه آور خواهد داشت که آدم خیلی خنده اش می گیرد . خوب حالا خواهش می کنم آقای بروک داستان را شروع نماید . »
آقای بروک با شنیدن این دستور ، در حالی که پیش پای دو خانم جوان روی علف ها دراز می کشید و چشمان قهوه ای رنگ زیبایش را به رودخانه ی آفتابی دوخته بود ، با اطاعت شروع به گفتن داستان کرد :
« یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود . در زمان های دور شوالیه ای بود که چون از مال دنیا چیزی جز یک شمشیر و یک سپر نداشت ، تصمیم گرفت که به جست و جوی بخت و اقبالش به دور دنیا سفر کند . بنابراین شوالیه شروع به مسافرت کرد و سالها به سفرش ادامه داد و رنج های زیادی را تحمل کرد . تا این که به قصر پادشاه پیر خوبی رسید که قرار گذاشته بود به هر کس که بتواند کره اسب زیبا ، ولی شکست ناپذیرش را که خیلی به آن علاقه داشت ، رام و تربیت نماید ، پاداش خوبی بدهد . شوالیه داوطلب این مبارزه شد و با ملایمت ، ولی با اطمینان ، این مبارزه یعنی رام کردن کره اسب را ادامه داد . چون که این کره اسب موجودی بسیار شجاع و دلاور بود و با وجود اینکه حیوانی سرکش و وحشی بود ، ولی طولی نکشید که به ارباب جدید خود علاقه مند گردید .
هر روز شوالیه ، موقع درس دادن به کره اسب محبوب پادشاه ، سوار حیوان می شد و به گردش در شهر می پرداخت و همینطور که این طرف و آن طرف می تاخت ، چشمش به دنبال صورت زیبایی که همیشه در رویاهایش وجود داشت ، می گشت . ولی هرگز موفق نمی شد گمشده اش را بیابد تا اینکه یک روز ، همانطور که داشت از توی خیابانی خلوت عبور می کرد ، چشمش از پشت پنجره ی قصر ویرانه ای به یک موجود زیبا و پرستیدنی افتاد . شوالیه که بسیار خوشحال شده بود ، خیلی دلش می خواست بداند که چه کسی توی این قصر قدیمی زندگی می کند و وقتی از این و آن سوال کرد ، به او جواب دادند که چندین شاهزاده خانم توی این قصر زندانی هستند که اسیر طلسم جادویی بوده و مجبور هستند که از سحر تا شام نخ ریسی کنند تا بلکه پولی به دست آورند ، و آزادی خود را بخرند . در این موقع شوالیه بی اختیار آرزو کرد که کاش بتواند این شاهزاده خانم های اسیر را آزاد نماید . ولی خوب همانطور که می دانید او خیلی مرد فقیری بود و بنابراین تنها کاری که می توانست بکند این بود که هر روز می رفت تا لااقل آن صورت های زیبا را پشت پنجره تماشا نماید و آرزو می کرد کاش می شد آن صورتهای زیبا را را روزی در زیر نور آفتاب تماشا نمیاد . تا این که بالاخره تصمیم گرفت به داخل قصر رفته و سوال کند که چطوری می تواند به آن شاهزاده خانم های اسیر کمکی نماید .
بنابراین روزی به طرف قصر پیش رفت و در آنرا به صدا در آورد . دراین موقع در بزرگ قصر از هم گشوده شد و چشمش به یک ... »
در اینجا کیت که همیشه طرفدار رمان های فرانسوی بود و سلیقه ی آقای بروک را پسندیده بود ، دنباله ی داستان را به عهده گرفت و گفت :« ... به یک بانوی دلربا و بسیار زیبا افتاد که به دیدن مرد جوان با شعف و خوشی فریاد برآورد : بالاخره ! بالاخره !
در این موقع کنت گاستاو ( یعنی شوالیه ) فریاد زد : خودش است ! خودش است !
و سپس از خوشحالی به پای دخترک زیبا افتاد . ولی دخترک در حالی که دست های مرمرینش را به سوی وی دراز می کرد ، گفت : اوه ، بلند شو خواهش می کنم .
ولی شوالیه قسم خورد و گفت : هرگز ! تا نگویی چطوری می توانم تو را نجات بدهم از نزد تو نخواهم رفت .
دخترک پاسخ داد : این دست بیداد سرنوشت و تقدیر است که مرا محکوم کرده آنقدر در اینجا زندانی باشم تا این که سلطان ستمگر من از میان برود .
شوالیه پرسید : این ستمگر پست کجاست ؟
دخترک گفت : در تالار ارغوانی . برو ای جوان شجاع و مرا از این ناامیدی نجات بده .
شوالیه در پاسخ گفت : اطاعت می کنم و پیروز بر می گردم یا مرده .
بعد شوالیه با این عبارات ترساننده ، به طرف تالار ارغونی حمله ور شد و در آن را گشود ، ولی تا خواست وارد آن شود ناگهان ...»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#39
Posted: 2 Sep 2013 22:52
ند در دنباله ی داستان کیت ادامه داد :« ... که ناگهان با شخص غول آسایی که جامه ی سیاهی بر تن داشت روبرو گردید . در این موقع شوالیه فورا به خودش آمده و سلطان ستمگر را با یک حرکت از پنجره بیرون انداخت و بعد هم پیروزمندانه به سراغ دخترک رفت تا به او ملحق گردد ولی متوجه گردید که در قفل شده است . بنابراین فورا به پاره کردن پرده ها پرداخت و نردبانی پارچه ای درست کرد . ولی نیمه ی راه بود که نردبان پاره شد و او با کله توی خندقی که شصت متر پایینتر قرار داشت ، افتاد . چون می توانست مثل یک اردک شنا کند ، دور قصر را آنقدر گشت تا اینکه بالاخره به در کوچکی که به وسیله ی دو شخص ترسناک نگهبانی میشد ، رسید . در اینجا با شجاعت هر چه تمامتر ، کله های آن ها را عین دو تا گردو به همدیگر کوبید و توانست در را باز نماید . آنگاه از چندین پله ی سنگی که از گرد و خاکی به ضخامت یک متر پوشیده شده بودند و سالیان دراز کسی نتوانسته بود از آنها عبور نماید و قورباغه هایی که به درشتی مشت شما - دوشیزه مارچ - بودند و عنکبوت هایی که آدم را زهره ترک می کردند ، در روی آنها به چشم می خوردند ، شروع به بالا رفتن کرد . ولی در بالای این پله ها ، چشمش به منظره ای افتاد که از دیدن آن نفسش بند آمد و خون توی رگ هایش منجمد گردید ... »
مگ ادامه داد :« ... موجود قد بلندی که تماما سفیدپوشیده بود و با نقابی که به صورتش زده و چراغی که در دست پوشیده اش داشت ، در بالای پله های ایستاده بود . در این موقع روح اسرار آمیز با اشاره ی دست شوالیه را به جلو فراخواند و سپس توی یک راهرو ی سرد و تاریک که عین یک گور بود ، فرود آمده ارواح سایه مانند مسلح در هر طرف به چشم می خوردند و سکوتی مرگبار به همه جا سایه افکنده بود . چراغ با نوری آبی رنگ می سوخت و روح چراغ به دست گاهگاهی صورتش را برگردانده و چشمان وحشتناکش را که از پشت نقاب سفیدرنگ به نحو ترسناک می درخشیدند ، نشان شوالیه می داد . تا این که آنقدر پیش رفتند که به یک در پرده دار رسیدند که از پشت آن نوای خوش آهنگی به گوش می رسید . در اینجا شوالیه خواست از در تو بپرد ، ولی روح مزبور او را عقب کشید و تهدید کنان یک ...»
جو دنباله ی داستان را ادامه داده و با لحن پستی که همه ی شنوندگان را تحت تاثیر قرار داد ، گفت :« ... یک انفیه دان را جلو چشمش گرفت . شوالیه با لحن مودبی پاسخ داد : متشکرم .
ولی به محض اینکه کمی از آن را بوئید ، چنان هفت بار به شدت عطسه کرد که سرش از تنش جدا گردید . ها! ها! ها ! روح خنده ای کرد و از سوراخ کلید به نگاه کردن شاهزاده خانم اسیر پرداخت که دور از زندگی شاهانه اش مشغول ریسیدن بود . بعد روح شیطانی قربانی اش را بلند کرده و توی یک جعبه ی حلبی که یازده تا شاهزاده ی بی سر دیگر نیز مثل ساردین درون آن جا داشتند قرار داد . در این موقع دیگر شاهزادگان بی سر ، همگی از جایشان برخاسته و شروع به ... »
وقتی جو مکثی کرد تا نفسی تازه کند ، فرد وسط حرفش پریده و ادامه داد :« ... شروع به رقص ملوانی کردند و در این ضمن که آنها مشغول رقص بودند ، ناگهان قصر قدیمی ویرانه ، تغییر شکل داده و مبدل به یک کشتی جنگی بادبان برافراشته گردید . در اینجا آن روح شیطانی که چشم بندی هم به چشمش داشت ، به صورت یک دزد دریایی پرتغالی درآمده و دستور داد : بادبانها افراشته و تفنگ ها حاضر! بروید و برنده باشید ، ملوانان من !
و بعد جنگی عظیم درگرفت . البته انگلیسی ها آنها را شکست دادند ، آنها همیشه همینطورند . »
جو به شنیدن این تعریف فریاد زد :« نه ، اینطور نیست . »
« با زندانی گرفتن کاپیتان دزد دریایی ، کاپیتان انگلیسی دستور داد : اگر دزد دریایی به گناهان خود اعتراف نکرد ، او را بکشید .
ولی دزد دریایی پرتغالی زبانش را نگاه داشته و خودش را به موش مردگی زد . تا این که سگ موذی از یک فرصت استفاده کرده و توی آب شیرجه رفت و بعد زیر کشتی خود رفته و با سوراخ کردن آن ، آنرا به ته دریا فرو برد . یعنی جائی که ...»
وقتی فرد در اینجا ساکت شده و به داستان خود که آنرا از توی کتاب محبوبش اقتباس کرده بود ، با پایانی غیرمنتظره پایان داد ، سالی که نوبتش رسیده بود با غافلگیری گفت : « اوه ، خداوندا ! من حالا چه باید بگویم ؟ بسیار خوب آنها رفتند ته دریا و در آنجا یک پری دریایی مهربان به آنها خوش آمد گفت ، ولی خیلی از دیدن جعبه ی پر از شوالیه های بی سر ناراحت شد و با مهربانی آنها را به خانه ی خود برد تا شاید سر از این معما دربیاورد . ولی هر چه باشد او هم مثل همه ی زن ها خیلی کنجکاو بود . تا اینکه یک غواص به ته دریا آمد و پری دریایی به وی گفت : اگر بتوانی این جعبه ی مروارید را با خودت بالا ببری من آن را به تو خواهم بخشید .
چون که پری خیلی مهربان دلش می خواست که به این شوالیه های بی سر زندگی دوباره ببخشد و خودش به تنهایی نمی توانست آن جعبه ی سنگین را بالا ببرد ، بنابراین غواص جعبه را روی کولش گذاشته و آن را با خود بالا برد . ولی وقتی در جعبه را باز کرد ، از این که مرواریدی در داخل آن نیافت ، خیلی ناامید گردید . بنابراین جعبه را توی یک مزرعه ی دورافتاده و خالی به جای نهاد و در این مزرعه بود که جعبه بوسیله ی یک ... »
وقتی داستان اختراعی سالی به پایان رسید ، ایمی دنباله ی صحبت او را گرفت و ادامه داد :« ... بوسیله ی یک دختر غازچران که صدتا غاز را توی این مزرعه نگهداری می کرد ، پیدا شد . دخترک کوچک خیلی دلش به حال آنها سوخته بود و از یک پیرزن پرسید که چطوری می تواند سر آنها را به آنها برگرداند ، پیرزن در پاسخ وی گفت : غازهایت این را به تو خواهند گفت . آنها همه چیز را می دانند .
بنابراین دخترک به سراغ غازهایش رفت و از آنها پرسید که برای سرهای جدید این شوالیه ها چکار می تواند بکند ، چون که سرهای قدیمی آنها گم شده بودند و تمام صد تا غاز دهانشان را باز کرده و گفتند ...»
لاری فورا ادامه داد :« کلم !
دخترک به شنیدن این کلمه با خوشحالی با خودش گفت : خودش است !
و سپس با عجله به سراغ دوازده تا از بهترین کلم های مزرعه رفت . بعد از اینکه آنها را روی بدن شوالیه ها چسباند ، آنها دوباره زنده شده و از وی تشکر کردند و با خوشحالی به راه خود رفتند . بدون اینکه متوجه این اختلاف بشوند چون که توی دنیا صدها کله مثل آنها وجود دارند که کسی متوجه آنها نیست . شوالیه قهرمان ما هم بازگشت تا دوباره آن صورت زیبا را پیدا نماید ، ولی شنید که شاهزاده خانم ها آنقدر ریسیده اند که بالاخره خودشان را آزاد نموده و همه شان جز یکی ازدواج کرده اند . خلاصه بعد از اینکه سوار همان کره اسب پادشاه گردید به سوی قصر شتافت تا ببیند کدام یکی است که هنوز ازدواج نکرده . بعد از اینکه از بالای پرچین قصر نظری به داخل آن انداخت و دید که همان ملکه ی محبوبش توی باغ مشغول چیدن گل است ، شوالیه پرسید : ممکنست یک رز به من بدهی ؟
شاهزاده خانم با لحنی به شیرینی عسل پاسخ داد : تو باید بیایی و آن را از من بگیری . من نمی توانم به طرف تو بیایم . کار درستی نیست .
در این موقع شوالیه سعی کرد که از پرچین عبور نماید . ولی وقتی خواست این کار را بکند به نظرش رسید که پرچین بلندتر و بلندتر می شود . بنابراین سعی کرد از میان آنها راهی باز نماید . ولی باز هم تا خواست این کار را بکند پرچین شروع به انبوهتر و انبوهتر شدن نمود و شوالیه با ناامیدی نمی دانست چطور باید از آنها عبور نماید . بنابراین او صبورانه شروع به شکستن شاخ و برگها نموده و آنقدر اینکار را ادمه داد تا این که روزنه ای کوچک باز نمود و از داخل آن نگاهی به داخل باغ انداخت و التماس کنان گفت : خواهش می کنم بگذار بیایم تو ، خواهش می کنم .
ولی به نظر می آمد که شاهزاده خانم زیبا صدای او را نمی شنود . چون که همانطور با آرامش مشغول چیدن رزها بود و او را به حال خود گذاشته بود ، تا هر طور که می تواند خود را به داخل باغ برساند . حالا فرانک می توانی بگویی که او توانست این کار را بکند یا نه ؟ »
فرانک که از این وضع ناگوار و احساساتی جرأتش کم شده بود و نمی دانست چه راهی برای نجات این زوج احمق پیشنهاد نماید ، در پاسخ گفت : « ولی من نمی توانم ، چون که من توی این بازی نیستم ، من هرگز نمی توانم . »
بت نیز در پشت جو از نظر ناپدید شده و گریس هم ظاهرا به خواب رفته بود .
آقای بروک در حالی که هنوز هم به رودخانه خیره شده بود و با یک شاخه ی رز وحشی که توی جادکمه ی کتش فرو برده بود ، بازی می کرد ، پرسید :« بنابراین شوالیه ی بیچاره ناچار است که همانجا لای پرچین بماند ، اینطور نیست ؟»
لاری رحالیکه چند تا بلوط را به طرف معلم سرخانه اش دراز می کرد ، با خود لبخندی زده ، پاسخ داد :« من حدس می زنم که شاهزاده خانم یک دسته گل به وی داد و بعد از مدتی دروازه ی قصر را بروی وی گشود . »
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#40
Posted: 2 Sep 2013 22:53
خلاصه وقتی بازی داستان به پایان رسید ، در حالی که همه به این داستان می خندیدند ، سالی گفت : « چه داستان بی معنی ای سر هم کردیم . شاید با این کوشش می توانستیم یک چیز با معنی تری را درست کنیم . کسی «حقیقت» را بلد است ؟ »
مگ با حالتی موقر پاسخ داد :« من امیدوارم بلد باشم .»
- منظورم بازی حقیقت است .
فرد گفت :« اون چطور بازی است ؟»
- چندین شماره را روی کاغذ می نویسیم . بعد یک نمره ی مخصوص را در نظر می گیریم و همه به نوبت از کاغذهای بسته بر می دارند . هرکس که نمره ی مخصوص را برداشت ، مجبور است به هر سوالی که بقیه از او نمودند ، پاسخ درست بدهد . این بازی خیلی تفریح دارد .
جو که همیشه از تجربه های جدید خوشش می آمد ، پیشنهاد کرد : « بد نیست آنرا امتحان کنیم . »
دوشیزه کیت و آقای بروک ، مگ و ند کنار نشستند ، ولی فرد ، سالی و جو و لاری مشغول بازی شدند . وقتی نمره ی مخصوص نصیب لاری گردید ، جو از وی پرسید :« قهرمانان تو چه کسانی هستند ؟»
ـ پدربزرگ و ناپلئون !
سالی پرسید :« به نظر تو کدام دختر اینجا از همه زیباتر است ؟»
- مارگارت .
فرد گفت :« تو کدامیک را بیشتر دوست داری ؟»
ـ البته جو را .
جو به شنیدن این سوال و جواب ، درحالیکه بقیه به لحن پاسخ دادن لاری می خندیدند ، شانه اش را با حالتی اهانت آمیز بالا انداخته و گفت :« چه سوال احمقانه ای کردی !»
فرد گفت :« دوباره این بازی را تکرار کنیم . « حقیقت» بازی بدی نیست . »
جو با صدای آهسته ای غرید :« اتفاقا برای تو یکی خیلی خوب است . »
وقتی نوبت به جو افتاد ، فرد برای امتحان خصلتی که در خودش وجود نداشت ، از جو پرسید:« بزرگترین گناهی که همیشه می کنی ، چیست ؟»
ـ تندخویی !
لاری پرسید :« بزرگترین آرزویت چیست ؟»
جو در حالی که منظور لاری را حدس زده بود ، ولی سعی می کرد که آن را خنثی کند ، پاسخ داد :« یک جفت بند چکمه . »
ـ ولی این جوابت حقیقت ندارد و تو باید چیزی را که واقعا آرزو داری بگویی ، جو .
ـ خیلی باهوشی پسر ! تو نمی خواستی آنرا بدانی تا به من هدیه کنی ؟
بعد جو موذیانه لبخندی به صورت مأیوس لاری زد .
سالی پرسید :« کدام خصیصه را در مردان بیشتر می پسندی ؟»
- جرأت و شرافت .
در این موقع وقتی نوبت به فرد رسید ، اعلام کرد :« حالا نوبت من است .»
لاری آهسته به جو زمزمه ای کرد و جو در حالی که سرش را تکان می داد ، فورا پرسید :« آیا تو در بازی کروکت تقلب کردی ؟ »
- خوب شاید یک کمی .
لاری پرسید :« بسیار خوب ، حالا یک سوال دیگر . آیا تو داستانت را از کتاب « شیر دریایی » اقتباس نکردی ؟»
- تقریبا .
سالی پرسید :« فکر نمی کنی که ملت انگلیس در هر چیزی کامل است ؟»
- اگر اینطور فکر نکنم باید از خودم خجالت بکشم .
لاری درحالیکه جو سرش را به منزله ی صلح و آشتی تکان می داد ، گفت :« او یک جان بال واقعی است . حالا دوشیزه سالی ، تو بدون اینکه نمره را بیرون بکشی ، یک شانس سوال و جواب ، خواهی داشت . ولی ابتدا من می خواهم احساسات تو را با این سوال که آیا تو فکر نمی کنی کمی عشوه ای هستی ، جریحه دار کنم . »
سالی با حالتی که مخالف آن را ثابت می کرد ، اظهار داشت :« پسره ی فضول ! البته که من نیستم !»
فرد پرسید :« از چه چیز بیشتر از همه نفرت داری ؟»
- از عنکبوت و پودینگ برنج .
جو پرسید :« چه چیز را بیشتر از همه دوست داری ؟»
- رقص و دستکش های فرانسوی .
در اینجا جو پیشنهاد کرد :« خوب . من فکر می کنم که « حقیقت » بازی احمقانه ای است . حالا بیایید یک بازی حساس از نویسندگان ترتیب بدهیم تا مغزمان یک خرده به کار بیفتد.»
ند ، فرانک و دخترهای کوچک نیز در این بازی شرکت کرده و در حالیکه بازی ادامه داشت ، سه تا بزرگترها دور هم به صحبت نشستند . دوشیزه کیت طراحی هایش را دوباره بیرون آورد و مارگارت نیز به تماشای آنها مشغول شد . در حالی که آقای بروک همچنان روی چمن ها دراز کشیده و مشغول ورق زدن کتابی بود که اصلا آن را نمی خواند !
مارگارت به دیدن طراحی های کیت ، با لحنی مملو از تحسین و احترام گفت :« چقدر زیبا این کار را می کنی ، آرزو داشتم کاش من هم می توانستم طراحی کنم . »
دوشیزه کیت با بزرگواری پاسخ داد :« چرا یاد نمی گیری ؟ من فکر می کنم تو ذوق و استعدادش را به خوبی داشته باشی . »
- من وقت ندارم .
- من خیال می کنم مامان تو هنرهای دیگر را ترجیح می دهد ، مثل مادر من . ولی من با گرفتن چند درس خصوصی ، به وی ثابت کردم که استعداد آن را دارم و بعد او با کمال میل موافقت کرد که به آن ادامه بدهم . آیا تو هم نمی توانی این کار را با معلم سرخانه ات انجام بدهی ؟
- من معلم سرخانه ندارم .
ـ اوه ، من فراموش کرده بودم که خانم های جوان در آمریکا بیشتر از ماها به مدرسه می روند . آنها مدرسه های خیلی زیبایی دارند . پاپا این را می گوید . تصور می کنم تو هم به یکی از این مدرسه های خصوصی می روی ، نه ؟
- من اصلا به مدرسه نمی روم . من خودم یک معلم سرخانه هستم .
دوشیزه کیت در جواب فقط گفت :« اوه ، راستی !»
ولی طوری این حرف را زد که انگار می خواست بگوید « اوه ، چه دردناک !»
چونکه این از لحن صحبتش به خوبی پیدا بود و در صورتش چیزی بود که باعث شد مگ از خجالتش سرخ شود و آرزو کند که کاش آنقدر راستگو نبود .
آقای بروک سرش را بلند کرد و به تندی گفت :« خانم های جوان در آمریکا درست مثل اجدادشان عاشق استقلال هستند و به خاطر این موضوع همیشه مورد احترام و تحسین می باشند . »
کیت به شنیدن این حرف پاسخ داد :« اوه ، البته . این موضوع خیلی خوب و شایسته است . ما هم در انگلستان خانم های جوان خیلی مورد احترام و باارزش داریم که اینکار را می کنند ، و برای خانواده های نجیب و اشرافی کار می کنند . چون که دختران اصل و نسب داری هستند ، بنابراین هم خیلی خوب تربیت شده اند ، و هم این که دارای معلومات و هنر هستند . »
ولی کیت این را طوری بزرگ منشانه و از روی لطف گفت که غرور مگ را جریحه دار کرد و باعث شد که کارش به نظرش نه تنها بیش از پیش زننده بیاید ، بلکه خیلی هم خفیف و پست جلوه نماید .
در این موقع آقای بروک برای اینکه سکوت ناراحت کننده ای را که بعد از این مکالمه حکمفرما شده بود ، بشکند ، سوال کرد :« راستی شعر آلمانی را پسندیدید دوشیزه مارچ ؟»
به شنیدن این سوال صورت افسرده ی مگ ، دوباره روشن شد و پاسخ داد :« اوه ، بله . اون واقعا خیلی دلپسند و شیرین بود و من به کسی که آنرا برایم ترجمه کرده بی نهایت مدیون هستم . »
دوشیزه کیت با تعجب پرسید :« تو مگر آلمانی نمی خوانی ؟»
- نه خیلی خوب . چون پدرم که آن را به من درس می داد ، حالا خیلی از ما دور است و من تنهایی خیلی نمی توانم بخوانم . چون که کسی را ندارم که تلفظ مرا تصحیح نماید .»
در این موقع آقای بروک در حالی که کتابش را روی دامن مگ می گذاشت ، با لبخندی جالب اظهار داشت :« می توانی حالا یک کمی بخوانی ؟اینجا کتاب « ماری استوارت » شیلر و یک معلم سرخانه اس که عاشق درس دادن است .»
مگ با حقشناسی ولی در عین حال با کمرویی از اینکه در حضور بانویی جوان پرمعلومات نشسته بود ، پاسخ داد :« ولی اون خیلی مشکل است و من می ترسم که نتوانم .»
- من یک تکه از آنرا برای اینکه جرأت پیدا کنی برایت خواهم خواند .
و دوشیزه کیت با صحیح ترین تلفظ ها ولی در عین حال با حالتی بی روح شروع به خواندن یکی از قشنگ ترین قطعه های کتاب شیلر کرد .
آقای بروک وقتی کیت کتاب را به مگ بر می گرداند ، هیچ نظریه ای ابراز نکرد . مگ با حالتی معصومانه گفت :« من فکر کردم که اون شعر است .»
- بعضی قسمت هایش شعر است . حالا این قطعه را امتحان کن .
آقای بروک همانطور که صفحه ی مخصوص قطعه ی « سوگواری ماری » بیچاره را می گشود ، لبخند عجیبی روی لبهایش دیده می شد .
مگ با اطاعت ، درحالیکه معلم جدیدش با ساقه ی علف بلندی سطور را تعقیب می کرد ، آهسته و خجالتی شروع به خواندن کرد . غافل از اینکه چطور با لحن آرام و صدای موسیقی وارش به کلمات سخت کتاب حالت شعر مانندی بخشیده بود . در پایان صفحه ، مگ گویی شنونده اش را فراموش کرده باشد ، با زیبایی اندوهی که داشت ، چنان حالت اندوهناکی به کلمات ملکه ی غمگین داستان داد که بسیار زیبا و جذاب بود و مسلما اگر چشمش در چشمان قهوه ای رنگ معلمش می افتاد ، دست از خواندن می کشید ، ولی مگ هرگز چشمانش را بلند نکرد و همچنان به خواندن ادامه داد .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟